پاسخى به یک نقد (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در شماره 12 مجله وزین نقد ونظر، اقتراحى در باب «فلسفه فقه» مطرح شده بود که جمعى از فضلا بدان پاسخ گفته و اینجانب نیز پارهاى از آن سؤالات را در حد مقدور جواب گفته بودم; گرچه معتقد بودم که هنوز حق مطلب ادا نشده است. در شماره بعدى مجله (شماره 14-13) مقالهاى از آقاى سید محسن موسوى گرگانى به چاپ رسیده استبه نام «تاملى در اقتراح فلسفه فقه»، که مدعى نقادى پاسخهایى است که بدان اقتراح داده شده است. متاسفانه، ناقد محترم به جاى این که هم خویش را مصروف فهم مساله و پاسخ مقترحان نماید و سپس به نقد بپردازد، مطالبى را مطرح مىکند که با موضوع مورد بحث تناسبى ندارد.
بنده در این مکتوب به توضیح سخنان خویش خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که ناقد، بسیارى از نکات را مورد توجه قرار نداده است.
1. ناقد به کار بردن اصطلاحات خارجى، را امرى ناهنجار مىداند و مىنویسد: «... و ناهنجارتر این که بسیار دیده مىشود که در موارد گوناگون، و بدون مناسبت، اصطلاحات خارجى را به زبان خارجى در کنار اصطلاح لازم ذکر مىکنند... آیا این اشکال به همه کسانى که تمام تلاششان چاشنى کردن سخنان خویش با واژههاى غربى و خودساخته نامانوس است، وارد نیست؟ به نظر مىرسد اگر براى ارشاد و راهنمایى دیگران و براى روشن شدن حقیقت مىنویسیم...» ناقد در اینجا چند ادعا کرده است:
اول این که این اصطلاحات خارجى بدون مناسبتبوده است;
دوم آن که این اصطلاحات خود ساختهاند;
سوم آن که این اصطلاحات نامانوسند.
خوب، اینها صرفا ادعاست، مگر این که دلیلى بر آن آورده شود. بنده به ضرس قاطع عرض مىکنم که در آن نوشته، هیچ اصطلاح غیرمتناسبى نیاوردهام. بلى، گاهى اصطلاحات نامانوس است، ولى باید دید این مشکل نویسنده استیا ناقد! اگر بنا باشد که آوردن هر اصطلاح نامانوسى از اول محکوم و ممنوع باشد، پس باید هیچ بحث جدیدى، که طبعا اصطلاحات جدیدى مىطلبد، طرح نشود. مسلما اصطلاحات حکومت، ورود، توسعه موضوعى، توسعه حکمى، استصحاب تعلیقى، تنزیل در ناحیه موضوع، توسعه در مقام تکلیف، توسعه در مقام فراغ، علم اجمالى و علم اجمالى مورب! و... زمانى نامانوس بودهاند; ولى وقتى با توضیح آورده مىشوند و در پس پرده اصطلاح، نکته معقولى وجود دارد، کمکم پذیرفته و مانوس مىشوند. و این است دلیل هر اصطلاح جدید (و طبعا نامانوس). من نیز قبول دارم که طرح اصطلاحات نامانوس و تکثیر اصطلاحات جدید، نباید بىدلیل صورت گیرد، اما مهم این است که ببینیم طرح این اصطلاحات به نکتهاى واقعى برمىگردد یا نه.
اما این که چرا اصطلاحات خارجى، در متن آورده شده است; توضیح بنده این است که تا آنجا که به خاطر دارم معادل فارسى اصطلاحات را آوردهام. منتها بسیارى از اصطلاحات خارجى، هنوز معادلهاى مناسب و جاافتادهاى پیدا نکردهاند. ذکر اصطلاح خارجى به صورت اصلى، براى این است که روشن شود ما لفظ فارسى را به ازاى چه اصطلاحى به کار مىگیریم، تا از ابهامها و اشکالات خیالى اجتناب شود. براى کسانى که دستاندرکار این گونه مباحث هستند، این مطلب کاملا روشن است. به عنوان مثال، لفظ« normative »گاهى به هنجارى و زمانى به دستورى ترجمه مىشود; ولى به گمان من هیچکدام معادل چندان دقیقى براى این لفظ نیستند. وقتى سؤال مىشود «مسائل مطرح شده در فلسفه فقه تاریخىتوصیفىاند یا دستورى؟»، خواننده فارسىزبان معناى روشنى بدست نمىآورد. حتى براى کسانى که با مباحث غربى آشنایند، ممکن است این سؤال مبهم باشد; چون لفظ «دستورى» با خود بار معنایى بسیارى دارد که ممکن است در این سؤال مقصود نباشد. ذکر معادل، به زبان انگلیسى یا به زبان دیگرى که سؤالها ابتدا در آن طرح شدهاند، به روشن شدن بحث کمک مىکند.
2. در پاسخ اقتراح، گفته بودم: «به نظر مىرسد بهترین و درستترین تعبیر در تعریف فلسفه مضاف این است که بگوییم، مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده است. با این تعریف «فلسفه آب» نمىتوانیم داشته باشیم (یا لااقل فعلا چنین نیست). چون بحثهاى مربوط به آب تحلیلى و نظرى نیست، بلکه تجربى است...» ناقد با اشاره به متن فوق گفته است: «سومین پاسخدهنده پس از این که به ذکر تعدادى از الفاظ بیگانه پرداخته و تقریبا ده واژه خارجى را در لابلاى سخنانش آورد. نوشته است...» و سپس چهار اشکال پیاپى بر آن وارد کرده است.
قبل از آن که چهار اشکال ناقد را بررسى کنم، به این نکته اشاره مىکنم که ادعاى به کار بردن ده واژه خارجى کاملا خلاف واقع است. در متن اصلى بحثى که مطرح کرده بودم فقط یک تعبیر language of philosophy ،آن هم با ذکر معادل فارسى آن آمده است. عبارت آن متن این گونه است: «... از آن خیلى روشنتر، فلسفه زبان، (language of philosophy) بخش بسیار معتنابهى از فلسفه تحلیلى غرب است که مضافالیه آن، علم نیست، بلکه نگاه تحلیلى و نظرى به پدیده زبان است.» و سپس به صورت جمله معترضه، و در پرانتز، تذکر دادهام که اصطلاح language of philosophy غیر از philosophy linguistic و غیر از linguistics است و نباید با آنها خلط شود.» دلیل این تذکر داخل پرانتز، این بود که در کلاسهاى درس خود با دانشجویان بسیارى مواجه شدهام که فرق «فلسفه زبان» و «فلسفه زبانى» و «زبانشناسى» را بدرستى نمىدانستند.
3. حال نوبتبه اشکالات ناقد مىرسد. ایشان در اشکال اول گفتهاند: «اولا، روشن است که «مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى» یک فعالیت نفسانى مربوط به اندیشمندان است و علم غیر از آن است. زیرا علم یا مجموعهاى از قواعد و اصول خاص است و یا ملکه و نیروى ویژهاى است که مىتوان با آن، مسائل زیادى را حل و فصل کرد.» (1)
الفاظى مثل «تاملات»، «افکار»، «اندیشهها» و «تدقیقات»، هم بر عمل «تامل کردن» و «فکر کردن» و «اندیشه کردن» و «تدقیق کردن» اطلاق مىشوند، که در این صورت فعالیتى نفسانىاند، و هم بر متعلق عمل تامل و تفکر و...، که در این صورت از سنخ فعالیت نفسانى نیستند; و این اطلاق روشنى است و بلکه شاید بیشتر اوقات، این الفاظ بر همین معناى دوم اطلاق شوند. وقتى گفته مىشود «افکار بلند شیخ انصارى»، مقصود عمل فکر کردن او نیست، بلکه مطالبى است که عمل فکر کردن بدانها تعلق گرفته است. آن مطالب از سنخ «فعالیت نفسانى» نیستند که ناقد گمان برده است، بلکه از سنخ قضایا و غیر آن هستند که فکر بدانها تعلق مىگیرد; همین طور است در مورد «تاملات». وقتى گفته مىشود «تاملات دکارت»، مقصود عمل فکر کردن و تامل کردن دکارت نیست، بلکه مطالبى استبا تامل به دست آورده و یا راجع به آنها تامل کرده است.
و عجیبتر آن که خود ایشان در تعریف فلسفه مضاف عبارتى آورده است که شاید بیش از لفظ «تاملات»، بار ذهنى بودن و فعالیت نفسانى بودن بر دوش مىکشد. وى در تعریف فلسفههاى اضافهدار مىگوید: «علم و دانشى است که نظر به مضافالیه دارد و مثلا دانش خاصى را مورد مداقه و تحلیل و ترکیب قرار مىدهد...». (2) نفهمیدیم چگونه «تاملات» دلالتبر فعالیت نفسانى مىکند و لذا نمىتواند علم باشد ولى «مورد مداقه قرار دادن» هیچ دلالتى بر فعالیت نفسانى نمىکند و مىتواند «علم و دانش» باشد.
4. ناقد در اشکال دوم خویش آورده است: «ثانیا اگر مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده، فلسفه آن پدیده را تشکیل مىدهد، چرا نباید «فلسفه آب» داشته باشیم؟ اگرچه درباره آب بحثهاى تجربى وجود دارد، ولى بدون شک بحثهاى مربوط به آب منحصر به بحثهاى تجربى نیست، بلکه بحثهاى تحلیلى و نظرى هم درباره آب و مانند آب وجود دارد».
ناقد در اینجا هم خلط بحث مىکند; زیرا بحث اصلى من در جزئیات نیست و «آب» را به عنوان مثال مطرح کردهام، ما اکنون فلسفههاى مضافى داریم که متعلق آنها علم و دانش نیست، بلکه پدیدهاى از پدیدههاى عالم است. مثل فلسفه زبان، (language of philosophy) یا فلسفه ذهن (نفس)، (Mind of philosophy) یا فلسفه حقوق، ;(Right of philosophy) که این البته غیر از فلسفه علم حقوق، (law of philosophy) است.
نمىدانم ناقد چرا نظر خودشان را در باب اصطلاح «فلسفه پول» یا «فلسفه ذهن» یا «فلسفه حقوق» بیان نمىکنند که آیا در اینجا هم فلسفه به علمى از علوم اضافه شده است; و آیا فلسفه در اینجا به معناى مبادى تصورى و تصدیقى است و...؟
5. ناقد در اشکال سوم خود مىگوید: «اگر نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم، چرا که بحثهاى مربوط به آب بحثهاى تجربى است نه نظرى و تحلیلى، دیگر جمله «یا لااقل فعلا چنین نیست» معنا ندارد. زیرا معناى آن این است که تدوین فلسفه آب ممکن است، ولى تاکنون چنین نشده است. اگر چنین است پس چرا نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم؟» (3)
مقصودم کاملا روشن است: در ظرفى که «مباحثى نظرى و تحلیلى» در باب آب نداریم، تدوین فلسفه آب ممکن نیست. ولى اگر زمانى چنین مباحثى طرح شد، «فلسفه آب» رشته خاصى از دانش درجه دوم خواهد بود و تحقق آن ممکن مىگردد. سخنى از این روشنتر مىتوان آورد؟
6. ناقد در اشکال چهارم خود مىگوید: «رابعا، اگر با توجه به تعریف یاد شده، فلسفه فقه اصطلاح کاملا معقولى است، آن طور که در پایان آن تعریف آمده است، و اگر جواب سؤال از این که آیا مىتوان فلسفه فقه داشت و در صورت اثبات، تعریفش چیست آن همه حرف اثباتى مىخواهد دیگر چه جاى این عبارت است که «اگرچه غیر از علم اصول بودن فلسفه فقه قابل تردید است» . و اگر تمایز علوم به موضوعات یا به اغراض و یا به اعتبار اعتبارکنندگان است، چرا با وجود دو موضوع و دو غرض، باز هم در تدوین دو علم، جاى تردید باشد؟» (4)
بنده هیچ متوجه نمىشوم اشکال ناقد به آن «تردید» چیست؟ سخن ما این است که «فلسفه فقه» همچون فلسفههاى مضاف دیگر اصطلاح کاملا معقولى است. منتها ما خود علمى داریم به نام «اصول الفقه» که عمدتا از مبادى و مبانى فقه بحث مىکند (نمىگویم تعریفش این است، بلکه در خارج چنین است). بحث این است که آیا آنچه «فلسفه فقه» خوانده مىشود غیر از اصولالفقه استیا نه. این تردید کاملا جدى است، آرى از ذیل کلام ایشان به دست مىآید که ما مىتوانیم دو علم داشته باشیم که تمام مسائلشان کلا یکى باشد و صرفا به خاطر تعدد غرض و یا موضوع و یا اعتبار اعتبارکنندگان، دو علم محسوب شوند. کدام ذوق سلیم این را مىپذیرد که یک مجموعه مسائل معین را، دو علم جداگانه بدانیم. از قضایکى از عمدهترین اشکالات به سخن محقق خراسانى در ابتداى علم اصول، این است که اگر تمایز موضوعات به اغراض باشد، در این صورت باید بتوانیم دو علم کاملا مجزا داشته باشیم; در حالى که تمامى مسائلشان یکسان است. چون مىتوان فرض کرد که یک مجموعه مسائل واحد بتواند وافى به دو غرض مستقل باشد. از این اشکال پاسخهاى متعددى داده شد، که به گمان ما هیچ یک حلال مشکل نیست. شاید بهترین راهحل، صورت اصلاح شدهاى از طریقه محقق اصفهانى باشد که اصولا تمایز علوم را نه به موضوعات مىداند و نه به اغراض، بلکه علوم بنفسها از یکدیگر متمایزند; گرچه این، غرض است که یک علم را علم مىکند، اما وحدت و تعدد آن در این جهت دخیل نیست. این بحث، بحث دقیقى است و اینجا را مجال توضیح مستوفاى آن نیست. اجمالا مىگوییم که هر علم، مرکبى اعتبارى است. یعنى مجموعهاى از مسائلى است که وحدتش اعتبارى است. این وحدت اعتبارى یا از ناحیه وحدت غرض مىآید یا وحدت نظر یا وحدتهاى دیگر. وحدت براى غرض حقیقى است و به مجموعه مسائل بالعرض و المجاز منسوب مىشود و لذا به این معنا وحدت مسائل اعتبارى مىشود. هر مرکب اعتبارى، بنفسه از مرکب اعتبارى دیگر جدا و متمایز است. گرچه در تحقق این مرکب اعتبارى غرض واحد، لحاظ واحد یا امر دیگرى مؤثر باشد. اگر چنین فرض شود که بر یک مرکب اعتبارى دو غرض متعدد بار شود، وجهى ندارد که آن را دو علم حساب کنیم. علمى است واحد که بر آن دو غرض مترتب شده است. چون از ابتدا تمایز علوم را به اغراض ندانستهایم تا چنین لازمهاى حاصل آید.
آرى مشکلى که نسبتبه همه نظریهها در باب تمایز علوم وجود دارد، چه تمایز را به موضوع بدانیم و چه به غرض و چه به مرکب اعتبارى خاص، این است که موضوعات به لحاظ عموم و خصوص متعددند; و همین طور اغراض، و همین طور مرکبات اعتبارى حاصل. در این صورت چرا این حد خاص را علم بدانیم و دیگر حدود را نه؟ پاسخهاى متعددى براى حل این مشکل در هر یک از نظریههاى فوق طرح شده است که به گمان ما هیچیک کارساز نیست و براى اثبات آن باید به محل مناسب این بحثها رجوع کرد. و حق آن است که اصلا تدوین علوم به صرف این امور نیست و پارهاى اعتبارات عقلایى دیگر پادرمیانى مىکنند; حتى امور ذوقى و تسهیلى و امثال آن. شرح این حدیث را باید به جاى دیگرى واگذاشت; و این آن اصلاحى است که به گمان ما، حتى در سخن محقق اصفهانى هم لازم است که صورت گیرد.
7. من در آن بحث گفته بودم به فقه با دو نگاه مىتوان نگریست: نگاه قضیهاى و گزارهاى، که در این نگاه فقه مجموعهاى از گزارههاست; و نگاهى عملى و به عنوان فعالیتى انسانى که عالمان بدان دست مىیازند. در اینجا فقه مجموعه فعالیتهاى علمى عالمان است; یعنى مجموعه رد و اثباتها، گفتگوهاى علمى، جلسات علمى و.... حال ناقد مىگوید «آیا واقعا اینها علم فقه است... اگر قرار باشد فقه را این گونه تعریف کنیم، پس مثلا مىتوان گفت: فقه عبارت از کفش و کلاه و عبا و قباى فقیهان است، یا فقه عبارت از قلم و دوات و دفتر و مداد آنان است... فقه یک ماهیتبیشتر ندارد و آن این که یک سنخ از دانشها است، نه رد و اثباتها و جلسات و نشستها که هیچ سنخیتى با دانشها ندارد....»
8. وقتى فقه به عنوان یک پدیده، در فلسفه فقه مورد بررسى قرار مىگیرد، باید پرسید که کدام مقطع از فقه مورد نظر است; همه مقاطع آن یا مقطع خاصى؟ چون حتى در نگاه معرفتى به فقه و مجموعهاى از مسائل دانستن آن، باز این سؤال قابل طرح است که کدام مجموعه; مجموعهاى که در صدر اسلام بود یا مجموعه مسائلى که اکنون هست، یا همه آنها؟ ناقد با قطعیت تمام مدعى مىشود که فقه داراى یک ماهیت و یک وجود است و بعد تعجب مىکند که چگونه مىتوان چهار فلسفه فقه براى آن نوشت! معلوم نیست مقصود ایشان از یک ماهیت و یک وجود چیست؟ روشن است که علمى همچون فقه ماهیتى حقیقى ندارد و بنابراین، یک وجود حقیقى هم ندارد. فقه مرکبى اعتبارى است و این مرکب اعتبارى در طول اعصار، مختلف مىشود.
ناقد مىنویسد: «و اگر منظور چهرههاى گوناگون یک حقیقت استباید گفت: انصاف این است که همه آن چهرهها، چهرههاى علم فقه نیستند و بر فرض که همه آنها چهرههاى یک واقعیت و حقیقتباشند، باید براى آن حقیقت واحد، با توجه به چهرههاى گوناگونش یک فلسفه نوشت. زیرا در تدوین فلسفه چیزى باید مختصات و عوارض آن ملحوظ گردد.» من نمىفهمم این «بایدها» را ناقد از کجا آورده است. ظاهرا ایشان تعریفهایى از فلسفه علوم را خود، انشاء مىکند! از کجا مىگویید باید براى فقه در چهرههاى گوناگونش یک فلسفه نوشت، و اصلا این به چه معناست؟ وقتى فقه را به صورت یک جریان و یک وجود سیال در طول تاریخ مىبینید، مىتوانید بپرسید «این وجود سیال ، چه فراز و نشیبهایى داشته و چه تحولاتى را پشتسر گذاشته است». این سؤال، یک سؤال درجه دوم و مربوط به فلسفه فقه است. اما وقتى فقه را مقطعى دیدید، مثلا مقطع فعلى آن را، دیگر نمىتوان پرسید «این وجود سیال چه فراز و نشیبهایى داشته...». چون وجود سیالى منظور نظر نیست تا از تحولات آن خبر گرفته شود. در این نگاه، به مجموعهاى از مسائل به عنوان مرکبى اعتبارى نگریسته مىشود و از مبادى تصورى و تصدیقى آن خبر گرفته مىشود. با این بیان، روشن مىشود که نگاههاى مختلف به فقه چه مقدار در سنخ مباحث درجه دوم آن دخیل است; همان مباحثى که فلسفه فقه را تشکیل مىدهد.
9. ناقد مىنویسد: «اکنون پرسش این است که آیا براى هر یک از این چندین مرتبهاى که براى فقه اعتبار کردید، آن قدر گزاره دارید که وجود یک علم را از نظر عقلا ایجاب کند؟ اگر اصرار بر حقانیت نظر خود دارید باید این را به منصه ظهور برسانید. در حالى که هرگز چنین چیزى مقدور کسى نیست; زیرا این نصاب، حتى وجود اعتبارى ندارد چه رسد به وجود نفسالامرى، و اگرنه این است، این گوى و این میدان، وارد شوید و نشان دهید که تمام این مراحل داراى مسائل معتدبه است و آن مسائل را براى هر یک از مراحل، دستکم به طور فهرستوار ارائه کنید.» (5)
ناقد از یک طرف مىگوید چنین چیزى مقدور کسى نیست و بعد در مقام استدلال مىگوید بیایید و خلاف آن را نشان دهید!
حقیقت این است که بنا نیست چهار نوع فلسفه فقه تنظیم کنیم، آن طور که آقاى موسوى گرگانى پنداشتهاند. مساله این است که تنظیم فلسفه فقه با این نگاهها فرق مىکند. یعنى باید ابتدا ببینیم مقصود ما از فقه چیست تا مسائل درجه دوم و ناظر به آن را طرح کنیم. نگاه مقطعى و نگاه تاریخى به فقه، در طرح آن مسائل درجه دوم مؤثرند و نمونه آن را کمى قبل نشان دادم.
10. در مباحث مورد اقتراح، بحثى پیرامون تاریخى بودن یا دستورى بودن فلسفه فقه طرح شده است. من در پاسخ آوردهام که نگاه تاریخى در فلسفه فقه چندان به درد نمىخورد; چنانکه نگاه تاریخى به فقه به معناى اتکا به فهم عالمان دیگر، مثمر ثمر نیست. مقصودم این بود که ما در بررسى فقه باید به طور مستقل مبادى تصورى و تصدیقى و، از جمله، روشهاى فقه را مورد ارزیابى قرار دهیم. این که به طور تاریخى، فقها از چه مبادى تصورى و تصدیقى و از چه روشهایى در فقه استفاده مىکردهاند، هیچ حجیتى براى ما اثبات نمىکند; گرچه ممکن است ایدههایى را براى ما طرح کند. گفتهام مثلا این که پارهاى از فقها و حتى همه فقها از ریاضیات در فقهشان استفاده کردهاند، ثابت نمىکند که در واقع هم چنین ارتباطى بین فقه و ریاضیات وجود دارد. مقصود من از نفى نگاه تاریخى این است و در مورد فقه تصریح کردهام که به خاطر اجماعات و شهرتها، نمىتوان تاریخ اقوال فقها را بىاثر دانست و در مقاله دیگرى گفتهام که مباحث رجالى و مباحث مربوط به معناى الفاظ و عبارات در عصر شارع، مباحثى تاریخىاند که در سرنوشت استنباط فقهى مؤثرند. بنده خود همه اینها را آوردهام، اما ناقد چون تسرع در اشکال دارد، اولا به بنده نسبت مىدهد که فلانى گفته است «به نظر من مجتهد به تاریخ اجتهاد و تاریخ اصول و تاریخ فقه کارى ندارد و نگاه تاریخى نیز فایدهاى ندارد»; این در حالى است که در همان مقاله اقتراح و همان عبارتى که ایشان بدان استشهاد مىکند، تصریح کردهام که «البته در خصوص فقه، به خاطر مساله اجماعات قدمایى، شهرت قدمایى، نیازهایى به کار تاریخى دارد...». آخر این همه تحریف در کلام مورد نقد، چه معنایى دارد؟
ناقد سپس مىنویسد: «... وگرنه چگونه مىتوان گفت که در فلسفه فقه، نظرمان تنها به این فقه فعلى است و هیچ کارى با آنچه بر این فقه گذشته است نداریم و تنها کارى که داریم این است که این خبر در این زمان حجت هستیا نه و آیا بر این فقیه دلالت مىکند یا خیر. در حالى که اگر بدانیم در عصر پیش، یعنى در زمان پیامبر و ائمه(ع) به خبر واحد عمل مىکردهاند و سیره علما تا عصر ائمه بر فلان عمل استقرار داشته است و دلالت الفاظ در آن زمان چنین بوده است، به کلى اوضاع حجیتبراى ما دگرگون مىگردد.»
آنچه ناقد در مورد سیره علما و عمل به خبر واحد در زمان پیامبر گفتهاند عینا همان چیزى است که بنده در باب اجماعات و شهرتها گفتهام; والعاقل یکفیه الاشاره. مشکل این است که ایشان سخن مرا تحریف مىکند و با تقطیع پارهاى عبارتها و حذف پارهاى دیگر، سخن را نامقبول نشان مىدهد.
اما نسبتبه دلالت الفاظ در زمان صدر اسلام، البته بحث تاریخى است ولى ربطى به تاریخ فقه ندارد; این بحثى لغوى است و باید با مصادر مستقل ادبى و لغوى آن را پى گرفت، نه با رجوع به کلام فقها. مگر این که فقیهى خود ادیب باشد و از جهت ادیب بودن، استشهادهاى ادبى و لغوى بیاورد، که در این صورت در هر حال مساله به تاریخ لغتبرمىگردد، نه تاریخ فقه و اقوال فقها.
در اینجا این نکته را نیز اضافه مىکنم که بحث اصلى در نگاه تاریخى، بیشتر به مبانى و مستندات فقیه است تا خود فقه. بحث اصلى این بوده است که در فلسفه فقه، نگاه تاریخى استیا دستورى، (normative) ،نه این که نگاه ما در خود فقه، تاریخى استیا دستورى. در همان اقتراح، در موضعى تصریح کردهام: «... البته در بحثهاى آتى روشن خواهد شد که مساله تاریخى (توصیفى) بودن و معیارى بودن، نه فقط در خود علم فقه قابل طرح است، بلکه در فلسفه علم فقه هم طرح مىشود و عمده بحث ما این است که در «فلسفه علم فقه» باید به نحو معیارى عمل کرد نه این که آراء عالمان دیگر را استقرا و استقصا نمود، باید خود، بازیگر معرکه باشیم نه تماشاچى.»
به نظر من مساله مورد بحثبسیار روشنتر از آن است که ما با مستمسک قرار دادن تاریخى بودن یک پدیده و امر (چون لغت و تاثیر آن بر اجتهاد) بتوانیم اصل مساله را مشوه کنیم.
مسالهاى که طرح کردهام دقیقا این است:
ما در فلسفه فقه باید فقه را به عنوان یک پدیده مورد بررسى قرار دهیم. ماحصل این تاملات درجه دوم، فلسفه فقه را تشکیل مىدهد. در جایى که فقه را مجموعهاى از گزارهها مىدانیم و بناست از مبادى تصورى و تصدیقى آنها سراغ گیریم، آیا باید این کار را مستقل انجام دهیم یا صرفا گزارش تاریخىتوصیفى از مبادى تصورى و تصدیقى اقوال فقها به عمل آوریم; یعنى بگوییم مثلا شیخ طوسى اعلى الله مقامه این فتوا و حکم را براساس چه مبادىاى استوار کرده است و همین طور شیخ مفید و سید مرتضى و.... آیا مثلا سؤال کنیم که «چگونه مىتوان به تصدیقى فقهى رسید» و در پاسخ، خود، مستقلا مبادىاى را که موجب تصدیق فقهى مىشود برشمریم; و یا به تاریخ فقه و استنباطات فقهى برگردیم و مبادى استنباطات فقها را بررسى کنیم؟
مساله دقیقا این است و من از معیارى بودن این گونه تحقیقات در قبال تاریخىتوصیفى بودن آن دفاع کردهام; همین و بس.
پىنوشتها:
1. همان، ص415.
2. همان، ص410.
3. همان، ص415.
4. همان.
5. همان، ص418.
بنده در این مکتوب به توضیح سخنان خویش خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که ناقد، بسیارى از نکات را مورد توجه قرار نداده است.
1. ناقد به کار بردن اصطلاحات خارجى، را امرى ناهنجار مىداند و مىنویسد: «... و ناهنجارتر این که بسیار دیده مىشود که در موارد گوناگون، و بدون مناسبت، اصطلاحات خارجى را به زبان خارجى در کنار اصطلاح لازم ذکر مىکنند... آیا این اشکال به همه کسانى که تمام تلاششان چاشنى کردن سخنان خویش با واژههاى غربى و خودساخته نامانوس است، وارد نیست؟ به نظر مىرسد اگر براى ارشاد و راهنمایى دیگران و براى روشن شدن حقیقت مىنویسیم...» ناقد در اینجا چند ادعا کرده است:
اول این که این اصطلاحات خارجى بدون مناسبتبوده است;
دوم آن که این اصطلاحات خود ساختهاند;
سوم آن که این اصطلاحات نامانوسند.
خوب، اینها صرفا ادعاست، مگر این که دلیلى بر آن آورده شود. بنده به ضرس قاطع عرض مىکنم که در آن نوشته، هیچ اصطلاح غیرمتناسبى نیاوردهام. بلى، گاهى اصطلاحات نامانوس است، ولى باید دید این مشکل نویسنده استیا ناقد! اگر بنا باشد که آوردن هر اصطلاح نامانوسى از اول محکوم و ممنوع باشد، پس باید هیچ بحث جدیدى، که طبعا اصطلاحات جدیدى مىطلبد، طرح نشود. مسلما اصطلاحات حکومت، ورود، توسعه موضوعى، توسعه حکمى، استصحاب تعلیقى، تنزیل در ناحیه موضوع، توسعه در مقام تکلیف، توسعه در مقام فراغ، علم اجمالى و علم اجمالى مورب! و... زمانى نامانوس بودهاند; ولى وقتى با توضیح آورده مىشوند و در پس پرده اصطلاح، نکته معقولى وجود دارد، کمکم پذیرفته و مانوس مىشوند. و این است دلیل هر اصطلاح جدید (و طبعا نامانوس). من نیز قبول دارم که طرح اصطلاحات نامانوس و تکثیر اصطلاحات جدید، نباید بىدلیل صورت گیرد، اما مهم این است که ببینیم طرح این اصطلاحات به نکتهاى واقعى برمىگردد یا نه.
اما این که چرا اصطلاحات خارجى، در متن آورده شده است; توضیح بنده این است که تا آنجا که به خاطر دارم معادل فارسى اصطلاحات را آوردهام. منتها بسیارى از اصطلاحات خارجى، هنوز معادلهاى مناسب و جاافتادهاى پیدا نکردهاند. ذکر اصطلاح خارجى به صورت اصلى، براى این است که روشن شود ما لفظ فارسى را به ازاى چه اصطلاحى به کار مىگیریم، تا از ابهامها و اشکالات خیالى اجتناب شود. براى کسانى که دستاندرکار این گونه مباحث هستند، این مطلب کاملا روشن است. به عنوان مثال، لفظ« normative »گاهى به هنجارى و زمانى به دستورى ترجمه مىشود; ولى به گمان من هیچکدام معادل چندان دقیقى براى این لفظ نیستند. وقتى سؤال مىشود «مسائل مطرح شده در فلسفه فقه تاریخىتوصیفىاند یا دستورى؟»، خواننده فارسىزبان معناى روشنى بدست نمىآورد. حتى براى کسانى که با مباحث غربى آشنایند، ممکن است این سؤال مبهم باشد; چون لفظ «دستورى» با خود بار معنایى بسیارى دارد که ممکن است در این سؤال مقصود نباشد. ذکر معادل، به زبان انگلیسى یا به زبان دیگرى که سؤالها ابتدا در آن طرح شدهاند، به روشن شدن بحث کمک مىکند.
2. در پاسخ اقتراح، گفته بودم: «به نظر مىرسد بهترین و درستترین تعبیر در تعریف فلسفه مضاف این است که بگوییم، مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده است. با این تعریف «فلسفه آب» نمىتوانیم داشته باشیم (یا لااقل فعلا چنین نیست). چون بحثهاى مربوط به آب تحلیلى و نظرى نیست، بلکه تجربى است...» ناقد با اشاره به متن فوق گفته است: «سومین پاسخدهنده پس از این که به ذکر تعدادى از الفاظ بیگانه پرداخته و تقریبا ده واژه خارجى را در لابلاى سخنانش آورد. نوشته است...» و سپس چهار اشکال پیاپى بر آن وارد کرده است.
قبل از آن که چهار اشکال ناقد را بررسى کنم، به این نکته اشاره مىکنم که ادعاى به کار بردن ده واژه خارجى کاملا خلاف واقع است. در متن اصلى بحثى که مطرح کرده بودم فقط یک تعبیر language of philosophy ،آن هم با ذکر معادل فارسى آن آمده است. عبارت آن متن این گونه است: «... از آن خیلى روشنتر، فلسفه زبان، (language of philosophy) بخش بسیار معتنابهى از فلسفه تحلیلى غرب است که مضافالیه آن، علم نیست، بلکه نگاه تحلیلى و نظرى به پدیده زبان است.» و سپس به صورت جمله معترضه، و در پرانتز، تذکر دادهام که اصطلاح language of philosophy غیر از philosophy linguistic و غیر از linguistics است و نباید با آنها خلط شود.» دلیل این تذکر داخل پرانتز، این بود که در کلاسهاى درس خود با دانشجویان بسیارى مواجه شدهام که فرق «فلسفه زبان» و «فلسفه زبانى» و «زبانشناسى» را بدرستى نمىدانستند.
3. حال نوبتبه اشکالات ناقد مىرسد. ایشان در اشکال اول گفتهاند: «اولا، روشن است که «مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى» یک فعالیت نفسانى مربوط به اندیشمندان است و علم غیر از آن است. زیرا علم یا مجموعهاى از قواعد و اصول خاص است و یا ملکه و نیروى ویژهاى است که مىتوان با آن، مسائل زیادى را حل و فصل کرد.» (1)
الفاظى مثل «تاملات»، «افکار»، «اندیشهها» و «تدقیقات»، هم بر عمل «تامل کردن» و «فکر کردن» و «اندیشه کردن» و «تدقیق کردن» اطلاق مىشوند، که در این صورت فعالیتى نفسانىاند، و هم بر متعلق عمل تامل و تفکر و...، که در این صورت از سنخ فعالیت نفسانى نیستند; و این اطلاق روشنى است و بلکه شاید بیشتر اوقات، این الفاظ بر همین معناى دوم اطلاق شوند. وقتى گفته مىشود «افکار بلند شیخ انصارى»، مقصود عمل فکر کردن او نیست، بلکه مطالبى است که عمل فکر کردن بدانها تعلق گرفته است. آن مطالب از سنخ «فعالیت نفسانى» نیستند که ناقد گمان برده است، بلکه از سنخ قضایا و غیر آن هستند که فکر بدانها تعلق مىگیرد; همین طور است در مورد «تاملات». وقتى گفته مىشود «تاملات دکارت»، مقصود عمل فکر کردن و تامل کردن دکارت نیست، بلکه مطالبى استبا تامل به دست آورده و یا راجع به آنها تامل کرده است.
و عجیبتر آن که خود ایشان در تعریف فلسفه مضاف عبارتى آورده است که شاید بیش از لفظ «تاملات»، بار ذهنى بودن و فعالیت نفسانى بودن بر دوش مىکشد. وى در تعریف فلسفههاى اضافهدار مىگوید: «علم و دانشى است که نظر به مضافالیه دارد و مثلا دانش خاصى را مورد مداقه و تحلیل و ترکیب قرار مىدهد...». (2) نفهمیدیم چگونه «تاملات» دلالتبر فعالیت نفسانى مىکند و لذا نمىتواند علم باشد ولى «مورد مداقه قرار دادن» هیچ دلالتى بر فعالیت نفسانى نمىکند و مىتواند «علم و دانش» باشد.
4. ناقد در اشکال دوم خویش آورده است: «ثانیا اگر مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده، فلسفه آن پدیده را تشکیل مىدهد، چرا نباید «فلسفه آب» داشته باشیم؟ اگرچه درباره آب بحثهاى تجربى وجود دارد، ولى بدون شک بحثهاى مربوط به آب منحصر به بحثهاى تجربى نیست، بلکه بحثهاى تحلیلى و نظرى هم درباره آب و مانند آب وجود دارد».
ناقد در اینجا هم خلط بحث مىکند; زیرا بحث اصلى من در جزئیات نیست و «آب» را به عنوان مثال مطرح کردهام، ما اکنون فلسفههاى مضافى داریم که متعلق آنها علم و دانش نیست، بلکه پدیدهاى از پدیدههاى عالم است. مثل فلسفه زبان، (language of philosophy) یا فلسفه ذهن (نفس)، (Mind of philosophy) یا فلسفه حقوق، ;(Right of philosophy) که این البته غیر از فلسفه علم حقوق، (law of philosophy) است.
نمىدانم ناقد چرا نظر خودشان را در باب اصطلاح «فلسفه پول» یا «فلسفه ذهن» یا «فلسفه حقوق» بیان نمىکنند که آیا در اینجا هم فلسفه به علمى از علوم اضافه شده است; و آیا فلسفه در اینجا به معناى مبادى تصورى و تصدیقى است و...؟
5. ناقد در اشکال سوم خود مىگوید: «اگر نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم، چرا که بحثهاى مربوط به آب بحثهاى تجربى است نه نظرى و تحلیلى، دیگر جمله «یا لااقل فعلا چنین نیست» معنا ندارد. زیرا معناى آن این است که تدوین فلسفه آب ممکن است، ولى تاکنون چنین نشده است. اگر چنین است پس چرا نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم؟» (3)
مقصودم کاملا روشن است: در ظرفى که «مباحثى نظرى و تحلیلى» در باب آب نداریم، تدوین فلسفه آب ممکن نیست. ولى اگر زمانى چنین مباحثى طرح شد، «فلسفه آب» رشته خاصى از دانش درجه دوم خواهد بود و تحقق آن ممکن مىگردد. سخنى از این روشنتر مىتوان آورد؟
6. ناقد در اشکال چهارم خود مىگوید: «رابعا، اگر با توجه به تعریف یاد شده، فلسفه فقه اصطلاح کاملا معقولى است، آن طور که در پایان آن تعریف آمده است، و اگر جواب سؤال از این که آیا مىتوان فلسفه فقه داشت و در صورت اثبات، تعریفش چیست آن همه حرف اثباتى مىخواهد دیگر چه جاى این عبارت است که «اگرچه غیر از علم اصول بودن فلسفه فقه قابل تردید است» . و اگر تمایز علوم به موضوعات یا به اغراض و یا به اعتبار اعتبارکنندگان است، چرا با وجود دو موضوع و دو غرض، باز هم در تدوین دو علم، جاى تردید باشد؟» (4)
بنده هیچ متوجه نمىشوم اشکال ناقد به آن «تردید» چیست؟ سخن ما این است که «فلسفه فقه» همچون فلسفههاى مضاف دیگر اصطلاح کاملا معقولى است. منتها ما خود علمى داریم به نام «اصول الفقه» که عمدتا از مبادى و مبانى فقه بحث مىکند (نمىگویم تعریفش این است، بلکه در خارج چنین است). بحث این است که آیا آنچه «فلسفه فقه» خوانده مىشود غیر از اصولالفقه استیا نه. این تردید کاملا جدى است، آرى از ذیل کلام ایشان به دست مىآید که ما مىتوانیم دو علم داشته باشیم که تمام مسائلشان کلا یکى باشد و صرفا به خاطر تعدد غرض و یا موضوع و یا اعتبار اعتبارکنندگان، دو علم محسوب شوند. کدام ذوق سلیم این را مىپذیرد که یک مجموعه مسائل معین را، دو علم جداگانه بدانیم. از قضایکى از عمدهترین اشکالات به سخن محقق خراسانى در ابتداى علم اصول، این است که اگر تمایز موضوعات به اغراض باشد، در این صورت باید بتوانیم دو علم کاملا مجزا داشته باشیم; در حالى که تمامى مسائلشان یکسان است. چون مىتوان فرض کرد که یک مجموعه مسائل واحد بتواند وافى به دو غرض مستقل باشد. از این اشکال پاسخهاى متعددى داده شد، که به گمان ما هیچ یک حلال مشکل نیست. شاید بهترین راهحل، صورت اصلاح شدهاى از طریقه محقق اصفهانى باشد که اصولا تمایز علوم را نه به موضوعات مىداند و نه به اغراض، بلکه علوم بنفسها از یکدیگر متمایزند; گرچه این، غرض است که یک علم را علم مىکند، اما وحدت و تعدد آن در این جهت دخیل نیست. این بحث، بحث دقیقى است و اینجا را مجال توضیح مستوفاى آن نیست. اجمالا مىگوییم که هر علم، مرکبى اعتبارى است. یعنى مجموعهاى از مسائلى است که وحدتش اعتبارى است. این وحدت اعتبارى یا از ناحیه وحدت غرض مىآید یا وحدت نظر یا وحدتهاى دیگر. وحدت براى غرض حقیقى است و به مجموعه مسائل بالعرض و المجاز منسوب مىشود و لذا به این معنا وحدت مسائل اعتبارى مىشود. هر مرکب اعتبارى، بنفسه از مرکب اعتبارى دیگر جدا و متمایز است. گرچه در تحقق این مرکب اعتبارى غرض واحد، لحاظ واحد یا امر دیگرى مؤثر باشد. اگر چنین فرض شود که بر یک مرکب اعتبارى دو غرض متعدد بار شود، وجهى ندارد که آن را دو علم حساب کنیم. علمى است واحد که بر آن دو غرض مترتب شده است. چون از ابتدا تمایز علوم را به اغراض ندانستهایم تا چنین لازمهاى حاصل آید.
آرى مشکلى که نسبتبه همه نظریهها در باب تمایز علوم وجود دارد، چه تمایز را به موضوع بدانیم و چه به غرض و چه به مرکب اعتبارى خاص، این است که موضوعات به لحاظ عموم و خصوص متعددند; و همین طور اغراض، و همین طور مرکبات اعتبارى حاصل. در این صورت چرا این حد خاص را علم بدانیم و دیگر حدود را نه؟ پاسخهاى متعددى براى حل این مشکل در هر یک از نظریههاى فوق طرح شده است که به گمان ما هیچیک کارساز نیست و براى اثبات آن باید به محل مناسب این بحثها رجوع کرد. و حق آن است که اصلا تدوین علوم به صرف این امور نیست و پارهاى اعتبارات عقلایى دیگر پادرمیانى مىکنند; حتى امور ذوقى و تسهیلى و امثال آن. شرح این حدیث را باید به جاى دیگرى واگذاشت; و این آن اصلاحى است که به گمان ما، حتى در سخن محقق اصفهانى هم لازم است که صورت گیرد.
7. من در آن بحث گفته بودم به فقه با دو نگاه مىتوان نگریست: نگاه قضیهاى و گزارهاى، که در این نگاه فقه مجموعهاى از گزارههاست; و نگاهى عملى و به عنوان فعالیتى انسانى که عالمان بدان دست مىیازند. در اینجا فقه مجموعه فعالیتهاى علمى عالمان است; یعنى مجموعه رد و اثباتها، گفتگوهاى علمى، جلسات علمى و.... حال ناقد مىگوید «آیا واقعا اینها علم فقه است... اگر قرار باشد فقه را این گونه تعریف کنیم، پس مثلا مىتوان گفت: فقه عبارت از کفش و کلاه و عبا و قباى فقیهان است، یا فقه عبارت از قلم و دوات و دفتر و مداد آنان است... فقه یک ماهیتبیشتر ندارد و آن این که یک سنخ از دانشها است، نه رد و اثباتها و جلسات و نشستها که هیچ سنخیتى با دانشها ندارد....»
8. وقتى فقه به عنوان یک پدیده، در فلسفه فقه مورد بررسى قرار مىگیرد، باید پرسید که کدام مقطع از فقه مورد نظر است; همه مقاطع آن یا مقطع خاصى؟ چون حتى در نگاه معرفتى به فقه و مجموعهاى از مسائل دانستن آن، باز این سؤال قابل طرح است که کدام مجموعه; مجموعهاى که در صدر اسلام بود یا مجموعه مسائلى که اکنون هست، یا همه آنها؟ ناقد با قطعیت تمام مدعى مىشود که فقه داراى یک ماهیت و یک وجود است و بعد تعجب مىکند که چگونه مىتوان چهار فلسفه فقه براى آن نوشت! معلوم نیست مقصود ایشان از یک ماهیت و یک وجود چیست؟ روشن است که علمى همچون فقه ماهیتى حقیقى ندارد و بنابراین، یک وجود حقیقى هم ندارد. فقه مرکبى اعتبارى است و این مرکب اعتبارى در طول اعصار، مختلف مىشود.
ناقد مىنویسد: «و اگر منظور چهرههاى گوناگون یک حقیقت استباید گفت: انصاف این است که همه آن چهرهها، چهرههاى علم فقه نیستند و بر فرض که همه آنها چهرههاى یک واقعیت و حقیقتباشند، باید براى آن حقیقت واحد، با توجه به چهرههاى گوناگونش یک فلسفه نوشت. زیرا در تدوین فلسفه چیزى باید مختصات و عوارض آن ملحوظ گردد.» من نمىفهمم این «بایدها» را ناقد از کجا آورده است. ظاهرا ایشان تعریفهایى از فلسفه علوم را خود، انشاء مىکند! از کجا مىگویید باید براى فقه در چهرههاى گوناگونش یک فلسفه نوشت، و اصلا این به چه معناست؟ وقتى فقه را به صورت یک جریان و یک وجود سیال در طول تاریخ مىبینید، مىتوانید بپرسید «این وجود سیال ، چه فراز و نشیبهایى داشته و چه تحولاتى را پشتسر گذاشته است». این سؤال، یک سؤال درجه دوم و مربوط به فلسفه فقه است. اما وقتى فقه را مقطعى دیدید، مثلا مقطع فعلى آن را، دیگر نمىتوان پرسید «این وجود سیال چه فراز و نشیبهایى داشته...». چون وجود سیالى منظور نظر نیست تا از تحولات آن خبر گرفته شود. در این نگاه، به مجموعهاى از مسائل به عنوان مرکبى اعتبارى نگریسته مىشود و از مبادى تصورى و تصدیقى آن خبر گرفته مىشود. با این بیان، روشن مىشود که نگاههاى مختلف به فقه چه مقدار در سنخ مباحث درجه دوم آن دخیل است; همان مباحثى که فلسفه فقه را تشکیل مىدهد.
9. ناقد مىنویسد: «اکنون پرسش این است که آیا براى هر یک از این چندین مرتبهاى که براى فقه اعتبار کردید، آن قدر گزاره دارید که وجود یک علم را از نظر عقلا ایجاب کند؟ اگر اصرار بر حقانیت نظر خود دارید باید این را به منصه ظهور برسانید. در حالى که هرگز چنین چیزى مقدور کسى نیست; زیرا این نصاب، حتى وجود اعتبارى ندارد چه رسد به وجود نفسالامرى، و اگرنه این است، این گوى و این میدان، وارد شوید و نشان دهید که تمام این مراحل داراى مسائل معتدبه است و آن مسائل را براى هر یک از مراحل، دستکم به طور فهرستوار ارائه کنید.» (5)
ناقد از یک طرف مىگوید چنین چیزى مقدور کسى نیست و بعد در مقام استدلال مىگوید بیایید و خلاف آن را نشان دهید!
حقیقت این است که بنا نیست چهار نوع فلسفه فقه تنظیم کنیم، آن طور که آقاى موسوى گرگانى پنداشتهاند. مساله این است که تنظیم فلسفه فقه با این نگاهها فرق مىکند. یعنى باید ابتدا ببینیم مقصود ما از فقه چیست تا مسائل درجه دوم و ناظر به آن را طرح کنیم. نگاه مقطعى و نگاه تاریخى به فقه، در طرح آن مسائل درجه دوم مؤثرند و نمونه آن را کمى قبل نشان دادم.
10. در مباحث مورد اقتراح، بحثى پیرامون تاریخى بودن یا دستورى بودن فلسفه فقه طرح شده است. من در پاسخ آوردهام که نگاه تاریخى در فلسفه فقه چندان به درد نمىخورد; چنانکه نگاه تاریخى به فقه به معناى اتکا به فهم عالمان دیگر، مثمر ثمر نیست. مقصودم این بود که ما در بررسى فقه باید به طور مستقل مبادى تصورى و تصدیقى و، از جمله، روشهاى فقه را مورد ارزیابى قرار دهیم. این که به طور تاریخى، فقها از چه مبادى تصورى و تصدیقى و از چه روشهایى در فقه استفاده مىکردهاند، هیچ حجیتى براى ما اثبات نمىکند; گرچه ممکن است ایدههایى را براى ما طرح کند. گفتهام مثلا این که پارهاى از فقها و حتى همه فقها از ریاضیات در فقهشان استفاده کردهاند، ثابت نمىکند که در واقع هم چنین ارتباطى بین فقه و ریاضیات وجود دارد. مقصود من از نفى نگاه تاریخى این است و در مورد فقه تصریح کردهام که به خاطر اجماعات و شهرتها، نمىتوان تاریخ اقوال فقها را بىاثر دانست و در مقاله دیگرى گفتهام که مباحث رجالى و مباحث مربوط به معناى الفاظ و عبارات در عصر شارع، مباحثى تاریخىاند که در سرنوشت استنباط فقهى مؤثرند. بنده خود همه اینها را آوردهام، اما ناقد چون تسرع در اشکال دارد، اولا به بنده نسبت مىدهد که فلانى گفته است «به نظر من مجتهد به تاریخ اجتهاد و تاریخ اصول و تاریخ فقه کارى ندارد و نگاه تاریخى نیز فایدهاى ندارد»; این در حالى است که در همان مقاله اقتراح و همان عبارتى که ایشان بدان استشهاد مىکند، تصریح کردهام که «البته در خصوص فقه، به خاطر مساله اجماعات قدمایى، شهرت قدمایى، نیازهایى به کار تاریخى دارد...». آخر این همه تحریف در کلام مورد نقد، چه معنایى دارد؟
ناقد سپس مىنویسد: «... وگرنه چگونه مىتوان گفت که در فلسفه فقه، نظرمان تنها به این فقه فعلى است و هیچ کارى با آنچه بر این فقه گذشته است نداریم و تنها کارى که داریم این است که این خبر در این زمان حجت هستیا نه و آیا بر این فقیه دلالت مىکند یا خیر. در حالى که اگر بدانیم در عصر پیش، یعنى در زمان پیامبر و ائمه(ع) به خبر واحد عمل مىکردهاند و سیره علما تا عصر ائمه بر فلان عمل استقرار داشته است و دلالت الفاظ در آن زمان چنین بوده است، به کلى اوضاع حجیتبراى ما دگرگون مىگردد.»
آنچه ناقد در مورد سیره علما و عمل به خبر واحد در زمان پیامبر گفتهاند عینا همان چیزى است که بنده در باب اجماعات و شهرتها گفتهام; والعاقل یکفیه الاشاره. مشکل این است که ایشان سخن مرا تحریف مىکند و با تقطیع پارهاى عبارتها و حذف پارهاى دیگر، سخن را نامقبول نشان مىدهد.
اما نسبتبه دلالت الفاظ در زمان صدر اسلام، البته بحث تاریخى است ولى ربطى به تاریخ فقه ندارد; این بحثى لغوى است و باید با مصادر مستقل ادبى و لغوى آن را پى گرفت، نه با رجوع به کلام فقها. مگر این که فقیهى خود ادیب باشد و از جهت ادیب بودن، استشهادهاى ادبى و لغوى بیاورد، که در این صورت در هر حال مساله به تاریخ لغتبرمىگردد، نه تاریخ فقه و اقوال فقها.
در اینجا این نکته را نیز اضافه مىکنم که بحث اصلى در نگاه تاریخى، بیشتر به مبانى و مستندات فقیه است تا خود فقه. بحث اصلى این بوده است که در فلسفه فقه، نگاه تاریخى استیا دستورى، (normative) ،نه این که نگاه ما در خود فقه، تاریخى استیا دستورى. در همان اقتراح، در موضعى تصریح کردهام: «... البته در بحثهاى آتى روشن خواهد شد که مساله تاریخى (توصیفى) بودن و معیارى بودن، نه فقط در خود علم فقه قابل طرح است، بلکه در فلسفه علم فقه هم طرح مىشود و عمده بحث ما این است که در «فلسفه علم فقه» باید به نحو معیارى عمل کرد نه این که آراء عالمان دیگر را استقرا و استقصا نمود، باید خود، بازیگر معرکه باشیم نه تماشاچى.»
به نظر من مساله مورد بحثبسیار روشنتر از آن است که ما با مستمسک قرار دادن تاریخى بودن یک پدیده و امر (چون لغت و تاثیر آن بر اجتهاد) بتوانیم اصل مساله را مشوه کنیم.
مسالهاى که طرح کردهام دقیقا این است:
ما در فلسفه فقه باید فقه را به عنوان یک پدیده مورد بررسى قرار دهیم. ماحصل این تاملات درجه دوم، فلسفه فقه را تشکیل مىدهد. در جایى که فقه را مجموعهاى از گزارهها مىدانیم و بناست از مبادى تصورى و تصدیقى آنها سراغ گیریم، آیا باید این کار را مستقل انجام دهیم یا صرفا گزارش تاریخىتوصیفى از مبادى تصورى و تصدیقى اقوال فقها به عمل آوریم; یعنى بگوییم مثلا شیخ طوسى اعلى الله مقامه این فتوا و حکم را براساس چه مبادىاى استوار کرده است و همین طور شیخ مفید و سید مرتضى و.... آیا مثلا سؤال کنیم که «چگونه مىتوان به تصدیقى فقهى رسید» و در پاسخ، خود، مستقلا مبادىاى را که موجب تصدیق فقهى مىشود برشمریم; و یا به تاریخ فقه و استنباطات فقهى برگردیم و مبادى استنباطات فقها را بررسى کنیم؟
مساله دقیقا این است و من از معیارى بودن این گونه تحقیقات در قبال تاریخىتوصیفى بودن آن دفاع کردهام; همین و بس.
پىنوشتها:
1. همان، ص415.
2. همان، ص410.
3. همان، ص415.
4. همان.
5. همان، ص418.