تاملى در اقتراح فلسفه فقه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
مجله بسیار وزین و متین نقدونظر که به گمان ما در زمان کنونى، کمنظیر، بلکه بىنظیر است، در هر شماره خود درباره یک موضوع علمى، سؤالاتى را مطرح مىکند و براى چند تن مىفرستد و پس از دریافت جواب، آنها را همراه با تعدادى مقاله که نوعا درباره همان موضوع استبه چاپ مىرساند. ناگفته پیداست که روش یاد شده، جالب و سودمند است، ولى بسیار دیده مىشود که پاسخدهندگان محترم رعایت قاعده «سؤال شما، پاسخ ما» را نمىکنند. زیرا گاهى قسمتى از سؤال را پاسخ مىدهند و قسمت دیگرش را به امان خدا رها مىکنند و گاهى به جاى این که به سؤالى که از آنان شده پاسخ دهند به سیر و سیاحت در مقولات دیگر مىپردازند; و ناهنجارتر این که بسیار دیده مىشود که در موارد گوناگون، و بدون مناسبت، اصطلاحات خارجى را به زبان خارجى در کنار اصطلاح لازم ذکر مىکنند و یا با ذکر الفاظ نامانوس بر پیچیدگى کلام خود مىافزایند. انصاف این است که چنین روشى عادلانه نیست; زیرا بسیار پیش مىآید که پیشینیان خود را مورد ملامت و سرزنش قرار مىدهیم و گاهى از اسلوب علمىشان تعجب مىکنیم که چرا مطالب علمى را که بدون شک به آسانى قابل درک و فهم نیستند، در قالب جملات پیچیده ادا کردهاند. آیا این اشکال به همه کسانى که تمام تلاششان چاشنى کردن سخنان خویش با واژههاى غربى و خودساخته نامانوس است، وارد نیست؟ به نظر مىرسد اگر براى ارشاد و راهنمایى دیگران و براى روشن شدن حقیقت مىنویسیم، باید روشهایمان را تغییر بدهیم و تمام سعى و تلاشمان بر این باشد که مقصودمان را به طور ساده و همهکس فهم بیان داریم. به هر حال، در شماره چهارم از سال سوم مجله نقدونظر، ده سؤال درباره «فلسفه فقه» ارائه شده است که لازم مىدانم بعضى از آن سؤالات را در اینجا بازگو کنم و پس از جواب لازم به طور مختصر به بعضى از آنچه در سطور یاد شده ذکر شد، اشاره کنم. در سؤال اول آمده است:
«نقدونظر: آیا علمى به نام فلسفه فقه وجود دارد یا وجود مىتواند داشت؟ اگر بلى، چه تعریفى از آن دارید؟»
ظاهرا منظور سؤالکننده همان قسمت اخیر سؤال است نه دو بخش اول و دوم آن; زیرا هیچ تردیدى وجود ندارد که چنین علمى هنوز وجود ندارد. براى این که کمتر کسى است که نداند مقصود از علم در سؤال یاد شده، مجموعهاى از قضایاى منسجم و مرتب است که تقریبا همگى ناظر به یک موضوع هستند و فرآورده آنها، یک غرض و هدف است. بنابراین، چگونه مىتوان پنداشت که پرسش براى فهم بود و نبود فعلى فلسفه فقه مطرح شده است، در حالى که بدون تردید سؤالکننده از این موضوع اطلاع داشته است که چنین علمى با وصف یاد شده وجود خارجى ندارد. پس منظورش بخش دوم سؤال است که با حرف «یا» بر بخش اول عطف شده است و آن این که آیا مىتوان فلسفه فقه هم داشت؟ یعنى آیا وجود چنین علمى امکان دارد یا نه؟ حتى مىتوان قاطعانه گفت که پرسشکننده جواب این سؤال را هم مىدانسته و منظور اصلىاش از طرح آن، بخش اخیر پرسش (تعریف فلسفه فقه) است که پاسخش مىتواند گوناگون باشد و هرکسى نسبتبه آن نظر خاصى داشته باشد، و یا پاسخ آن مىتواند در مراحل بعدى مورد بهرهبردارى قرار گیرد. زیرا اگر منظور از فلسفه فقه، مثل سایر فلسفههاى اضافهدار، علم و دانشى است که نظر به مضافالیه دارد و مثلا دانش خاصى را مورد مداقه و تحلیل و ترکیب قرار مىدهد و به اصطلاح از عوارض مورد نظر آن بحث مىکند، بسیار بدیهى است که فقه هم که دانش جا افتاده و پذیرفته شدهاى است، مىتواند فلسفهاى داشته باشد یعنى واضح و روشن است که مىتوان علمى تدوین کرد که درباره فقه بحث کند و موضوعش علم فقه باشد; همان طور که چنین دانشى براى بسیارى از علوم تدوین شده است. پس ظاهرا جاى این سؤال نیست که آیا مىتوان فلسفه فقه داشتیا نه. زیرا پاسخ بسیار روشن است که چنین کارى ممکن است، همان طور که نسبتبه علوم دیگر انجام پذیرفته است; و دستکم با توجه به فضل سؤالکنندگان، این امر بدیهى به نظر مىرسد که منظور اصلى آنان، قسمت اخیر پرسش است و قسمت قبل را به عنوان مقدمه این بخش ذکر کردهاند. به هر حال، پاسخ بخش دوم همان طور که اشاره شد، روشن است و جاى تطویل کلام نیست; چه این که اگر مىتوان فلسفه تاریخ و فلسفه اخلاق و بخصوص فلسفه علم داشت، مىتوان فلسفه فقه هم داشت. زیرا فقه هم یکى از علوم است و داراى موضوع و محمول و مبادى تصدیقى و ویژگیهایى است که مىتوان در علم دیگرى که فلسفه فقه خوانده مىشود، آنها را مورد بحث و بررسى قرار داد و فلسفه فقه تاسیس کرد.
بنابراین، بسیار محتمل است که جواب این پرسش هم، مطلب مهم سؤالکنندگان نبوده است; گرچه روى محاسبه دقیق مىتوان در صحت تدوین برخى از علوم تازه به میدان آمده تردید کرد و وجود مستقل آنها را مورد مناقشه قرار داد و از جمله، همین فلسفه فقه را مىتوان مورد تردید قرار داد و گفت اگر تدوین علوم، بویژه علوم غیر عقلى، وابسته به اعتبار و تحسین عقلا است کما هو الحق مىتوان پذیرفت که در هر علمى علاوه بر بحث از عوارض موضوع آن علم، از تعریف آن و تعریف موضوع و محمولات آن و تقسیم مسائل آن و مبادى تصدیقى آن نیز بحث مىشود. زیرا روى محاسبه یاد شده هیچ الزامى براى این نیست که در هر علمى از عوارض موضوع آن یا از خصوص عوارض ذاتى موضوع آن بحثشود. چه این که ملاک تدوین علوم، ارتباط مسائل هر علمى با هم و تحسین و اعتبار عقلا است، و لذا اگر عقلا مسائلى را که مربوط به مبادى تصورى و تصدیقى علمى است ناچیز دیدند، و یا قابل اهمیت ندیدند، بعید نیست که آنها را در همان علم مطرح کنند; بویژه اگر بگوییم عالمان هر علمى به آگاهى از مسائل فلسفه علمشان نیز نیاز دارند، و بنابراین، جاى تردید نیست که در این صورت وجهى براى تدوین علمى جدا و مستقل وجود ندارد، بلکه مىتوان در فصلى، مسائل مربوط به مبادى تصورى و تصدیقى علم را مطرح و بررسى کرد، و یا در موارد مختلف و به مناسبتهایى که پیش مىآید از آنها بحث کرد; مگر این که اهمیت کمى و کیفى آنها به طورى باشد که مقتضى تدوین علم جداگانه اى باشد که در این صورت، ناگفته پیداست که باید علم ناظر را تدوین کرد و مانعى ندارد که آن را فلسفه آن علم نامید; ولى به نظر مىرسد که هیچ نیازى به تدوین فلسفه فقه نیست، همان طور که تاکنون چنین علمى تدوین نشده است و فقه در سالیان متمادى، بدون داشتن فلسفه مربوط به خود، به بهترین وجه به حیات تکاملى و پویاى خود ادامه داده است، و این ادامه محسوس با توجه به نخبگان فقه و فقاهت و عدم توجه و التفاتشان به چنین دانشى، گویاترین نشانه این است که نیازى بدان احساس نمىشود; و اگر چنین متوقف علیهاى براى فقه وجود داشت، بدون تردید آنان که به حق دریایى از دانش فقه، و سرشار از اندیشه فقه و اصولشناسى بودهاند به این نکته لازم و بایسته التفات مىکردند. آرى، همان طور که اشاره شد مىتوان مسائلى را که به پندارى از علم فقه نیستند و در عین حال وابسته به آنند، جدا و مستقل مطرح کرد و به شرح و بسطشان پرداخت و نام چنین مباحثى را فلسفه فقه گذاشت و ظاهرا تعداد این مباحثبه قدرى هست که علم کوچکى را تشکیل دهند، و چنین تدوینى مورد قبول و پذیرش عقلا قرار گیرد. بنابراین، شاید روى همین تصور بوده است، که طراحان سؤال مورد بحث پرسیدهاند: آیا علمى به نام فلسفه فقه وجود دارد یا وجود مىتواند داشت؟ خلاصه جواب این است که چنین علمى فعلا وجود ندارد; گرچه مسائلى هست که اگر چنین علمى به وجود آید مىتوان آنها را جزء مسائل آن قرار داد. پس چنین علمى مىتواند وجود داشته باشد، یعنى مىتوان مسائل و گزارههایى را گردآورى کرد که همه درباره فقهاند و جزء مسائل فقه نیستند و این مجموعه را به نام فلسفه فقه نامید; همان طور که هیچ مانعى نداشته و ندارد که آنها را در لابهلاى مسائل علم فقه یا در آغاز آن علم، مورد بحث و بررسى قرار داد و از فواید و آثارشان بهرهمند شد. چه این که هیچ الزامى براى طرح آنها به صورت علمى جدا و مستقل وجود ندارد.
و اما درباره تعریف فلسفه فقه، مىتوان گفت: مجموعه گزارههایى که درباره مبادى تصورى و تصدیقى، و غایت و تقسیمات و تفریقات فقهاند و مسائلى نظیر این، که جزء مسائل فقهى و اصولى و کلامى و حدیثى و اخلاقى نیستند، فلسفه فقه را تشکیل مىدهند. و ظاهرا این تعریفى است که شامل هیچ یک از مسائل علوم دیگر نمىگردد، همان طور که هیچ مسالهاى از آن را باقى نمىگذارد.
اینک نظرى به آنچه پاسخدهندگان اقتراح گفتهاند مىاندازیم:
باید توجه داشت که غرض، خردهگیرى و مناقشه در آنچه نوشتهاند نیست، وگرنه مثنوى هفتاد من کاغذ شود. تنها غرض، گوشزد کردن بعضى از نکات است که بعد از این، انشاءالله مقترحان با توجه و عنایتبیشترى پاسخ گویند، و روشى را که تاکنون داشتهاند ترک کنند.
یکى از پاسخدهندگان که بیش از ده صفحه، با صفحات مجله نقدونظر، در پاسخ این سؤال مطلب نوشته، در پاسخ بخش اول سؤال مزبور نوشته است: «در مورد مرحله اول که پرسش از وجود فلسفه فقه بود گوییم: علمى با ویژگى کلیت و نظارت تفسیرگرانه که بتواند موسوم به فلسفه فقه و علمشناختى فقه باشد داریم» (1) ناگفته پیداست که چنین سخنى گزافهاى بیش نیست; زیرا اگر معناى علم براى ما روشن باشد، به آسانى اعتراف مىکنیم که چنین علمى تاکنون تدوین نشده است و اطلاق علم بر گزارههاى پراکندهاى، که اگر چنان علمى تدوین شود احتمالا مىتوانند جزء مسائل آن باشند، اطلاقى نامانوس و مجاز است. و اگر گفته شود هر مجازى جایز است، پس این اطلاق هم جایز است، جوابش این است که این اطلاق در پاسخ سؤالى آمده که بدون تردید درباره وجود مجازى فلسفه فقه مطرح نشده است، پس ناهنجار خواهد بود، اگر گفته شود: آرى فلسفه فقه داریم; و منظور آن باشد که یعنى گزارههایى هست که مىتوان مجازا بر آنها فلسفه فقه اطلاق کرد.
همین پاسخدهنده پس از آن به استدلال بر امکان فلسفه فقه پرداخته است; که اولا، با توجه به جوابى که ما آوردیم روشن مىگردد که جاى تردید در تدوین فلسفه فقه هست و صد البته منظور از تردید و عدم امکان آن، عدم امکان عقلایى است نه عقلى. ثانیا، اگر از این شبهه ما چشمپوشى شود، جاى هیچ گونه دغدغهاى براى امکان چنین دانشى نیست و همچنین در یک فرض، تردیدى نیست که فقه مثل برخى از علوم دیگر مىتواند موضوع علم دیگرى قرار گیرد. ثالثا، اگر کسى وجود چیزى را مسلم مىگیرد، دیگر چه جاى مقدمهچینى و استدلال بر امکان آن است؟ آیا منطقى است که کسى وجود انسان را قبول داشته باشد، و در عین حال، بنشیند و براى امکان وجود انسان استدلال کند و مقدماتى را کنار هم قرار دهد تا به این نتیجه برسد که وجود خارجى انسان امکان دارد؟
این پاسخدهنده محترم، آنگاه در مقام پاسخ به بخش سوم سؤال، نوشته است: «در اینجا نخستبه تعریف فقه مىپردازیم و سپس به تعریف فلسفه فقه. براى فقه چندین تعریف تا این زمان به انجام رسیده که برخى در کتابهاى فقهى و برخى در کتابهاى اصول فقهى از سوى محققان فقه و اصول ارائه شدهاند.
با بهره گرفتن از تعاریف تحقیق شده و با کمک گرفتن از طریق دوم و سوم تعریف، به یکى دیگر از تعاریف فقه مىرسیم... فقه عبارت است از علم شرعى به قرارات و احکام و وظایف و موضوعات و محمولات و آثار شرعى تاسیسى یا امضایى، از طریق عناصر مشترک آلى اصولى از ادله چهارگانه کتاب و سنت و عقل و اجماع، به واسطه دلایل تفصیلى شرعى عمومى و خصوصى براى یکایک عنوانهاى مشخص شده در متعلق علم شرعى که در اول تعریف قرار دارد» (2)
وى پس از این تعریف، به ذکر تعریف فلسفه فقه مىپردازد; ولى اولا، تعریف رسمى فلسفه فقه نیاز به آن همه مقدمهچینى و ذکر تعریف فقه ندارد. ثانیا، اگر قرار است فقه مورد تعریف قرار گیرد باید فقهى که فقیهان آن را به وجود آوردهاند و در آن زمینه کار طاقتفرسا کردهاند تعریف شود. در نتیجه، باید به عنوان مقدمه تعریف فلسفه فقه، تعریفى که فقیهان از فقه خود کردهاند ذکر شود، نه فقه تخیلىاى که از بیرون تعریف مىشود.
ثالثا، تعریف یاد شده تعریف نادرستى است و اشکالات زیادى متوجه آن است که در اینجا به بعضى از آنها اشاره مىشود. براى مثال، علم به موضوعات و محمولات، جزء علم فقه به شمار آمده است، در حالى که مسلما علم به موضوعات ربطى به علم فقه ندارد و فقه تنها در محدوده احکام بحث مىکند. آرى، تنها موضوعات مستنبطه است که در محدوده مباحث فقهى قرار دارد که اگر خصوص آنها مورد نظر استباید اطلاق لفظ، مقید گردد; و اما محمولات، اگر منظور از آنها احکام و وظایف است، ذکر احکام و وظایف براى افاده مطلب کفایت مىکند، بلکه بیش از حد کفایت است، و اگر منظور از آنها چیزهاى دیگر است، بیرون از مباحث فقهى است. مثال دیگر این که در تعریف آمده است: «... از طریق عناصر مشترک آلى اصولى از ادله چهارگانه کتاب و سنت و عقل و اجماع، به واسطه دلایل تفصیلى شرعى عمومى و خصوصى...» ناگفته پیداست که تعریفکننده علم اصول فقه به «علم به عناصر مشترک در استدلال فقهى»، غیر از این اراده نکرده است که ادله چهارگانه و آنچه مربوط به آنهاست، عناصر مشترکى است که فقیه در تمام ابواب فقه از آنها بهرهگیرى مىکند. پس علم فقه، علمى است که از طریق عناصر مشترک به دست مىآید و قهرا معنى ندارد که گفته شود «از طریق عناصر مشترک اصولى از ادله چهارگانه»، و از این ناهنجارتر آن که به دنبال آن الفاظ در هم و برهم آمده است: «به واسطه دلایل تفصیلى شرعى عمومى و خصوصى و...» واقعا که این، از معجزات حضرات است که به چنین کشفیات تازهاى رسیدهاند.
اکنون از این مقوله، که موارد زیادى براى ایراد و مناقشه دارد، چشمپوشى کرده و از آن در مىگذریم و به مطالعه پاسخى دیگر مىپردازیم. سومین پاسخدهنده پس از این که به ذکر تعدادى از الفاظ بیگانه پرداخته و تقریبا ده واژه خارجى را در لابهلاى سخنانش آورده، نوشته است: «بهترین و درستترین تعبیر در تعریف فلسفه مضاف این است که بگوییم، مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده است. با این تعریف «فلسفه آب» نمىتوانیم داشته باشیم (یا لااقل فعلا چنین نیست). چون بحثهاى مربوط به آب، تحلیلى و نظرى نیست، بلکه تجربى است.» (3)
اولا، روشن است که «مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى» یک فعالیت نفسانى مربوط به اندیشمندان است و علم غیر از آن است. زیرا علم یا مجموعهاى از قواعد و اصول خاص است، و یا ملکه و نیروى ویژهاى است که مىتوان با آن، مسائل زیادى را حل و فصل کرد. ثانیا، اگر مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده، فلسفه آن پدیده را تشکیل مىدهد، چرا نباید «فلسفه آب» داشته باشیم؟ اگرچه درباره آب بحثهاى تجربى وجود دارد، ولى بدون شک بحثهاى مربوط به آب منحصر به بحثهاى تجربى نیست; بلکه بحثهاى تحلیلى و نظرى هم درباره آب و مانند آب وجود دارد. پس طبق این تعریف مىتوان بحثهاى نظرى و تحلیلى یک پدیده مثل آب را هرچند اندک و بىفایده باشند تدوین کرد و آن را فلسفه آب نامید. ثالثا، اگر نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم، چرا که بحثهاى مربوط به آب بحثهاى تجربى است نه نظرى و تحلیلى، دیگر جمله «یا لااقل فعلا چنین نیست» معنا ندارد. زیرا معناى آن این است که تدوین فلسفه آب ممکن است، ولى تاکنون چنین نشده است. اگر چنین است پس چرا نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم؟ رابعا، اگر با توجه به تعریف یاد شده، فلسفه فقه اصطلاح کاملا معقولى است، آن طور که در پایان آن تعریف آمده است، و اگر جواب سؤال از این که آیا مىتوان فلسفه فقه داشت و در صورت اثبات تعریفش چیست، آن همه حرف اثباتى مىخواهد، دیگر چه جاى این عبارت است که «اگرچه غیر از علم اصول بودن فلسفه فقه قابل تردید است». و اگر تمایز علوم به موضوعات یا به اغراض، و یا به اعتبار اعتبارکنندگان است، چرا با وجود دو موضوع و دو غرض، بازهم در تدوین دو علم، جاى تردید باشد؟
تناقض بسیار روشن دیگرى که در «تلخیص مطلب» این پاسخگو مشاهده مىشود، این است که مىنویسد: «روى هم رفته مىتوان گفت فلسفه مضاف به معناى مبانى است. در غرب هم تعبیر [ foundation ] براى مبانى ریاضیات به کار برده مىشود، مثلا عنوان کتاب فلسفه اخلاق آقاى مور [ Principa ethica ] است، یعنى مبانى اخلاق، که مقصودش همین فلسفه اخلاق است; مبانى به معناى موسع منظور استبه طورى که حتى مبانى زبان به یک معنا قابل تصور باشد، مبانى هنر قابل تصور باشد. فکر مىکنم بهترین تعبیر همین است که عرض کردم یعنى مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى که طبعا فقه هم مىتواند چنین فلسفهاى داشته باشد.» (4)
ناگفته پیداست که اگر فلسفه مضاف مثل فلسفه فقه به معناى مبانى باشد معناى فلسفه فقه، مبانى فقه خواهد بود و شاید همین مساله موجب شده است که نویسنده یاد شده در این که فلسفه فقه غیر از اصول فقه باشد تردید کرده است و در این صورت، دیگر جاى این عبارت نیست که بهترین تعبیر از فلسفه فقه این است که مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى پیرامون فقه است. زیرا اگر این تعبیر، از اشکالات گذشته نجات پیدا کند با آن سخن که فلسفه فقه به معناى مبانى فقه است قابل جمع نیست، مگر این که به طور دلبخواهى کلمه مبانى را همان طور که از جهت دیگر تعمیم دادیم از این حیث هم به طورى تعمیم دهیم که شامل همه مسائل فلسفه فقه گردد که کار بسیار معجزهآسایى خواهد بود.
همین پاسخگو پس از این سخنان، و در مقام جواب از آن قسمتسؤال که فلسفه فقه چیست، به کلامى بسیار طولانى پرداخته است و این جواب را به طورى به درازا کشانیده است که پاسخ اصلى سؤال در میان انبوه کلمات پراکنده، بکلى ناپیداست. خلاصه آن سخنان این است که براى شناخت فلسفه فقه باید دید منظور از فقه چیست؟ آیا منظور از علم فقه مجموعهاى از قضایاست که موضوعش فعل مکلف است، یا منظور از آن فعالیت عالمان، همچون بحثها و گفتگوهایى که دارند، رد و اثباتهایى که مىکنند و جلساتى که دارند، است، یا منظور از آن وجود جارى در عمود زمان است، و یا وجودى است در مقطع خاصى از زمان؟ چه این که علم فقه مىتواند به هر یک از این معانى باشد و قهرا مىتوان براى هریک از آنها فلسفه خاصى تدوین کرد. ولى آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم چه فلسفه فقهى براى ما مهم است، تا آن را تدوین کنیم و از آن بهره ببریم; و به نظر مىرسد که باید فلسفه فقه این مقطع زمانى را که در آن هستیم تدوین کرد. زیرا نگاه تاریخى هیچ فایدهاى ندارد و فقیه هیچ نیازى ندارد که به تاریخ فقه و منابع آن رجوع کند، بلکه تابع حجت و مدارک فقه است; و این اختصاص به فقه هم ندارد زیرا در غرب هم فلسفههاى علم، عمدتا به تاریخ علم کار ندارند. پس آنچه مفید و سودمند است فلسفه فقه در مقطع خاص است که همین مقطع فعلى باشد.
این خلاصهاى بود از مطالبى که در بیش از پانزده صفحه مجله گنجانیده شده است. آیا پاسخ قسمت آخر آن سؤال که در اول مقاله ذکر شد، این همه سخن و نوشتار مىخواهد؟ به هر حال، از این نکته مىگذریم و به ذکر موارد دیگر مىپردازیم; شاید که مفید واقع شود.
یکى از آن موارد این است که منظور از این جمله در تعریف فقه چیست؟ «فعالیت عالمان و بحثهایى که مىکنند و گفتگوهایى که دارند و رد و اثباتهایى که مىکنند و جلساتى که دارند علم فقه است.» آیا واقعا اینها علم فقه است و فقه عبارت از جلسات فقیهان و رد و اثباتهاى آنان و... است؟ اگر قرار باشد فقه را از این گونه تعریف کنیم، پس مثلا مىتوان گفت: فقه عبارت از کفش و کلاه و عبا و قباى فقیهان استیا فقه عبارت از قلم و دوات و دفتر و مداد آنان است. پس این معنا نمىتواند مورد نظر باشد، بویژه این که فقه یک ماهیت، بیشتر ندارد و آن این که فقه یک سنخ از دانشهاست; نه رد و اثباتها و جلسات و نشستها که هیچ گونه سنخیتى با دانشها ندارد. شاید منظور پاسخدهنده از عبارت فقه فعالیت عالمان است، مجرد اصطلاح باشد، که در این صورت باید گفتبحث از اصطلاح نیست و هرگز نمىتوان براى یک مصطلح، فلسفه تدوین کرد. بنابراین سخن یاد شده هرچند که در بازار غربیان رواج داشته باشد، از کالاهایى نیست که در میان عقلا کسى را به خود جلب کند; و بهتر آن که هرچه را در آن بازار دیدیم به قصد فروش وارد این بازار نکنیم که معامله نسنجیده زیان فراوانى را به دنبال دارد. پس باید براى فهم ماهیت فقه به فقه مدون مراجعه کرد، و حدود و ثغور آن را از آنجا به دست آورد، همان طور که براى رسیدن به حقیقت هر چیزى باید به تجزیه و تحلیل آن پرداخت و دستکم به گفته کسانى مراجعه کرد که آن را تجزیه و تحلیل کردهاند. و ناگفته پیداست که نه مقتضاى تجزیه و تحلیل فقه که لاجرم یک حقیقت نفس الامرى است، نه یک امر نسبى و نه چند واقعیتخارجى یا انتزاعى، هیچ یک ما را به این نتیجه نمىرسانند که فقه متعدد است. و سخنان کسانى که تمام عمر خود را در این زمینه صرف کردهاند، نیز از این معنا حکایت نمىکند که علم فقه چهار علم است و چهار حقیقت است و این به گونهاى است که مىتوان براى هر یک از آنها فلسفه خاص آن را نوشت; آن طور که در این کشف جدید ملاحظه مىشود. زیرا اگر منظور این گونه تعدد و اختلاف نیست و فقه داراى یک ماهیت و یک وجود است، چگونه مىتوان چهار فلسفه فقه براى آن نوشت؟! و اگر منظور چهرههاى گوناگون یک حقیقت استباید گفت: انصاف این است که همه آن چهرهها چهرههاى علم فقه نیستند و بر فرض که همه آنها چهرههاى یک واقعیت و حقیقتباشند، باید براى آن حقیقت واحد، با توجه به چهرههاى گوناگونش، یک فلسفه نوشت. زیرا در تدوین فلسفه چیزى باید مختصات و عوارض آن ملحوظ گردد. و اکنون پرسش این است که آیا براى هر یک از این چندین مرتبهاى که براى فقه اعتبار کردید، آن قدر گزاره دارید که وجود یک علم را از نظر عقلا ایجاب کند؟ اگر اصرار بر حقانیت نظر خود دارید باید این را به منصه ظهور برسانید. در حالى که هرگز چنین چیزى مقدور کسى نیست; زیرا این نصاب، حتى وجود اعتبارى ندارد چه رسد به وجود نفسالامرى. و اگر نه این است، این گوى و این میدان; وارد شوید و نشان دهید که تمام این مراحل داراى مسائل معتدبه است و آن مسائل را براى هر یک از مراحل، دستکم به طور فهرستوار ارائه کنید.
یکى دیگر از نکات قابل ذکر این است که آن پاسخگوى محترم بعد از بیان این که فقه مىتواند فعالیت عالمان، یا اصول و قواعدى خاص، یا وجود سیال در تاریخ، یا وجودى مقطعى باشد، گفته است: مهم این است که بدانیم فلسفه کدام فقه به دردمان مىخورد تا با تدوین آن، از سودش بهرهمند گردیم; و حق این است که فلسفه فقه مقطعى مفید و سودمند است، آن هم فلسفه فقه مقطع حاضر و لاغیر; و در این زمینه سخن بسیارى دارد. او مىگوید به نظر من مجتهد به تاریخ اجتهاد و تاریخ اصول و تاریخ فقه کارى ندارد، و نگاه تاریخى نیز فایدهاى ندارد. چون نگاه تاریخى، یعنى این که ببینیم عالمان چه کردهاند، حجیت نمىآورد. فرض کنیم ما فحص کردیم و دیدیم همه فقهاى ما مثلا به ریاضیات تکیه کردهاند; این براى ما دلیل نمىشود. زیرا ممکن است همه آنان اشتباه کرده باشند، و تا آنجا که من اطلاع دارم در فلسفههاى علم که در غرب هم مطرح است عمدتا به تاریخ علم کار ندارند، آن کس که فلسفه اخلاق مىنویسد با تاریخ آن کار ندارد.
آنچه در مورد این سخنان لازم به تذکر است این است که تدوین فلسفه فقه مقطع حاضر، یعنى فلسفه فقه این زمان، معنى ندارد. زیرا همان طور که قبلا اشاره شد علم فقه حقیقت واحدهاى است که در طول تاریخ تحققش تغییر ماهوى نکرده است و به طورى دگرگون نشده است که فقه زمان شیخ طوسى، نوعى از فقه باشد و فقه زمان ما نوع دیگر; تا این بحث پیش آید که فلسفه فقهى لازم است که مفید و سودمند باشد و آن فلسفه این فقه است نه آن فقه. شاهد دیگر بر صحت این مدعا، سخنان خود آن پاسخگو در پاسخ سؤال هفتم نقدونظر است، زیرا در پاسخ این سؤال که «به نظر شما اهم مسائل فلسفه فقه کدامند؟» گفته است: به نظر من سه دسته مساله مهم در این باره وجود دارد: یک دسته به موضوعات احکام فقهى باز مىگردد، دسته دیگر به محمولات آن و مهمترین دسته به تصدیقات قضایاى فقهى باز مىگردد که این بحث طیفهاى وسیعى از مباحث فلسفى، کلامى، اصولى و غیره را شامل مىشود. وى در زیر عنوان محمولات قضایاى فقهى، مباحثى را لازم به ذکر مىداند که هیچ گونه اختصاصى به فقه در مقطع خاصى ندارند. مثل بحث از ماهیتحکم فقهى که حکم از چه مقولهاى است، و بحث از این که احکام فقهى مختلف چه هستند و مثلا حقیقت وجوب و استحباب و کراهت چیست و اینها چه فرقى با هم دارند، و بحث از این که انشا و اخبار چه هستند و چه فرقى با هم دارند، و بحث از فرق احکام وضعى و تکلیفى، و این که آیا احکام تابع مصالح و مفاسد هستند یا نه، و این که رابطه احکام با غایات چیست و آیا احکام غایاتى دارند یا نه. وى همچنین در زیر عنوان موضوعات قضایاى فقهى این گونه بحثها را مطرح کرده است، مانند این که آیا موضوع احکام فقهى افعال مکلفین استیا نه، و آیا ما فعل تولیدى داریم یا نه. و در زیر عنوان تصدیقات قضایاى فقهى مباحثى را لازم به ذکر دانسته است مثل این که تصدیق یک حکم فقهى توسط فقیه بر چه مبانىاى استوار است و یا بحث راجع به حجتهاى فقهى و مباحث مربوط به دلالت الفاظ و مانند این بحثها.
ناگفته پیداست که همه این بحثها مباحثى است که مربوط به فقه بما هو فقه است که تمام اطوار آن را شامل مىگردد و هیچ یک از این بحثها مربوط به فقه در یک زمان خاص مثل زمان ما نیست، تا اینها به عنوان مسائل فلسفه فقه این زمان مطرح شوند. پس این چه تناقض شگفتانگیزى است که در سخنان این پاسخگو مشاهده مىشود؟ ظاهرا منشا این گونه سخن گفتن که در نوشتار او زیاد به چشم مىخورد خلط ویرانگرى است که براى ایشان پیش آمده، و آن خلط بین تاریخ علم و علم در تاریخ است. ایشان فکر کرده است که تاریخ علم، که در فلسفه علم مورد نیاز نیست و صد البته در فلسفه فقه بدان نیاز هست، همان علم در تاریخ است که در فلسفه فقه بدان نیاز نیست. در حالى که فرق میان آن دو، مانند فرق میان زمین و آسمان است و گویا همین امر موجب گردیده است که چند جریان نامقبول را مقبول ببیند; وگرنه چگونه مىتوان گفت که در فلسفه فقه، نظرمان تنها به این فقه فعلى است و هیچ کارى با آنچه بر این فقه گذشته است نداریم، و تنها کارى که داریم این است که این خبر در این زمان حجت هستیا نه و آیا براى این فقیه دلالت مىکند یا خیر. در حالى که اگر بدانیم در عصر پیش، یعنى در زمان پیامبر و ائمه(ع)، به خبر واحد عمل مىکردهاند و سیره علما تا عصر ائمه بر فلان عمل استقرار داشته است و دلالت الفاظ در آن زمان چنین بوده است، به کلى اوضاع حجیتبراى ما دگرگون مىگردد; و دهها نظیر براى این سه مساله وجود داد که بدون بررسى گذشتهشان در بوتهاى از ابهام قرار مىگیرند. بنابراین بجد مىتوان گفت که نه فقه مقطعى حقیقت دارد و نه فقیهان و فیلسوفان فقه بىنیاز از مبانى گذشته فقهى هستند.
یکى دیگر از پاسخدهندگان آن سؤال، بعد از این که اجمالا گفته استبلى مىتوان علمى به عنوان فلسفه فقه داشت، به بیان تفصیلى مسائل آن پرداخته است و در این باره داد سخن داده و مسائل فلسفه فقه را در چهار فصل دستهبندى کرده است. در فصل اول، پیشفرضهایى را که موجب قطع یا ظن قوى فقیه به وثاقت متون مقدس دینى مىشوند، در راس مسائل فلسفه فقه قرار داده است. آنگاه به ذکر یک سرى سؤالاتى پرداخته است که در واقع نوعى محاکمه فقهاست و در پایان گفته است این بحثهاست که باید در فلسفه فقه حل و فصل شود; مثل این که گفته شده است: آنچه اینان (فقها) در باب خبر متواتر، خبر محفوف به قرائن، اجماع کاشف، بناى عقلا یا سیره متشرعه که کاشف از راى معصوم باشند و ارتکاز متشرعه و امثال اینها قبول دارند، در واقع همگى مربوطند به روششناسى علوم تاریخى، و بنابراین نمىتوانند نسبتبه پیشفرضها و دستاوردهاى علوم جدید روششناسى علوم تاریخى بىتفاوت باشند. آنگاه گفته است: در باب پیشفرضهایى که فقها دارند بسا سؤالات و اشکالات هست که نباید نسبتبه آنها جهل یا تجاهل داشت; نظیر این که بعضى از آنان نسبتبه وثاقت احادیثخیلى سختگیرند و بعضى دیگر بسیار تساهل مىکنند و این نشانه آن است که روش تحقیق آنان در اسناد و مدارک تاریخى ضابطهمند و علمى نیست، و یا آنچه در علم رجال آمده است، آیا تنها جعل و دسها و دروغهاى عمدى را برملا مىسازد یا سهو و اشتباهها، گولى و کودنىها و فقدان معلومات لازم براى دریافتسخنان معصومین را نیز نشان مىدهد؟ ... و آیا به مساله حب توجه کافى و وافى شده است؟ آیا اگر راویان، همه مسلمان یا امامى باشند همین امر آنان را داراى منفعتیا منافع یا میل یا میلهاى نفسانى مشترک نمىکند؟ و آیا منفعتیا میل نفسانى مشترک بیشتر مقتضى راستگویى استیا دروغگویى؟ آیا در پذیرش و عدم پذیرش خبر واحد نباید فرق گذاشتبین جایى که طبیعت واقعه مقتضى تعدد شهود است و جایى که چنین اقتضایى در کار نیست؟ (5)
ظاهرا بر اهل فن پوشیده نیست که اولا، بیشتر این مباحث مربوط به فلسفه اصول فقه هستند نه فلسفه فقه. زیرا تقسیمات و تعریفات و غایات موضوع علم اصول فقه که علمى جدا و مستقل است جزء مباحث فلسفه آن علم است. پس بحث از مبانى حجیت کتاب و سنت و اجماع و عقل که موضوع علم اصول فقه را تشکیل مىدهند، جزء مسائل فلسفه این علم است نه جزء مسائل فلسفه فقه; مگر این که علم اصول فقه را علم درجه دوم و عین فلسفه فقه قرار دهیم و معتقد بشویم به این که فلسفه علم دیگر فلسفه ندارد; که هیچ یک از این دو پیشفرض، مستدل و معلوم نیست، بویژه براى آن پاسخدهنده که معتقد است فلسفه فقه به طور مدون وجود ندارد، زیرا نه علم اصول فقه همان فلسفه فقه است، هرچند که در بعضى از مسائل اشتراک دارند، و نه دلیلى داریم بر این که فلسفه علم، فلسفه ندارد. ثانیا، آن سؤال این اقتضا را ندارد که در پاسخ از آن، فقها را مورد بازپرسى قرار دهیم ثالثا، خوب بود براى نمونه، یکى دو تا از دستاوردهاى جدید روششناسى علوم تاریخى ذکر شود، و نیاز فقیه در مبرهن ساختن حجیتخبر متواتر، یا اجماع کاشف یا بناى عقلا و مانند اینها، به آن دستاوردها نشان داده شود، آنگاه فقها مورد هجمه واقع گردند که چرا نسبتبه این علم جدید، بىتفاوت و از سرچشمههاى زلال آن! غافلند. رابعا، اختلاف فقها در شرایط حجیتخبر واحد، خود حکایت از این دارد که هر یک روى مبناى خاصى، که آن را تمام مىداند، خبر واحد را معتبر مىداند و این نشانه ضابطهمندى روش آنان است نه علامت این که آنان بدون روش و ضابطه خاصى دستبه گزینش شرایط مىزنند. خامسا، اگر مسلمان و شیعه و ثقه و عادل بودن، شرط حجیتخبر واحد است و اینها را فقها با مختصر تغییرى پذیرفتهاند دیگر چه جاى حمله بر آنان است که چرا به ماهیتحب توجه نمىکنند و چرا دقت نمىکنند که اشتراک منافع این هم مسلکان چه بسا موجب توافقشان بر جعل حدیث گردد نه این که نشانهاى بر صحت نقلشان باشد. آیا این گونه تشکیکات، به حال مردمى که از سرمایه علمى برخوردار نیستند مضر نیست؟ مگر نمىدانیم که معناى عدالت و ثقه بودن چیست؟ آیا اجتماع عدول بر کذب، مخالف با عدالت و ثقه بودن نیست؟ آیا چنانچه «صدق العادل» براى ما تمام شود، که فرض بر این است، جایى براى این گونه تشکیکات باقى مىماند؟
همین پاسخگو در بخش دوم از تقسیمبندى مورد نظر خود، گفته است: پیشفرضهایى که موجب قطع فقیه به حقانیت اقوال، افعال و تقاریر پیشوایان دین و مذهب مىشوند نیز از مسائل فلسفه فقه هستند. این پیشفرضها همانهایند که فقها را به عصمت پیشوایان دین و مذهب معتقد ساختهاند. آنچه درباره معجزه، تنصیص انبیاى سابق، و جمع شواهد و قرائن گفته شده، تا صدق دعوى نبوت پیامبر گرامى اسلام(ص) بدانها مستند شود و آنچه فقهاى شیعى در باب عصمت چهارده شخص خاص(ع) و حجیت قول و فعل و تقریر آنان پذیرفتهاند همه به این کار مىآیند. مفاهیمى مثل نبوت، امامت، عصمت، علم غیب، معجزه، امکان معجزه، و این که آیا معجزه در طول تاریخ واقع شده است، و آیا معجزهاى از حضرت محمد(ص) صادر شده است، و وقوع معجزه بر چه امرى دلالت مىکند: بر وجود خدا یا بر صدق دعوى نبوت شخص معجزهگر یا بر حقانیتیک دین یا بر برترى یک قوم بر اقوام دیگر یا بر هیچ یک از اینها و فقط نشاندهنده علم و یا قدرتى است که شخص معجزهگر دارد و مخاطبانش فاقد آنند؟ (6)
به گمان ما، چون هنوز فلسفه فقه تدوین نشده و عقلایى ننشستهاند و براساس نیاز ویژه چهارچوب آن را مشخص نکردهاند، هرکس امورى را در ذهن خود تصور مىکند و خیال مىکند که جزء مسائل آن دانش درجه دوم و ناظر است. ولى اگر بیشتر دقتشود و نظر به موضوع علم انداخته شود، و این نکته مورد عنایت قرار گیرد که هر امر مرتبط با موضوع یک علم نمىتواند جزء مسائل آن علم قرار گیرد و دستکم تدوین علوم که امرى عقلایى ستبراساس ملاک و معیار خاصى انجام مىگیرد، دیگر این چنین سخن گفته نخواهد شد. زیرا این گونه سخن گفتن، حکایت از این تصور دارد که هر مسالهاى که کمترین ارتباطى با موضوع یک علم دارد جزء مسائل آن علم است; نه عرض بودن مسائل مد نظر است و نه عرض ذاتى بودن آنها و نه ارتباط نزدیک محمولات مسائل با موضوعات علم. بدیهى است که براساس این نظر، مسائل اکثر علوم تداخل مىکنند و لذا این پاسخگو در جواب سؤال دوم چارهاى ندیده است جز این که مسائل علم کلام و اصول فقه و فلسفه فقه و مانند اینها را متداخل ببیند، و این نوعى هرج و مرجطلبى در تقسیمبندى علوم است. مفاهیم خدا، نبوت، معاد، امامت، معجزه و صدور معجزه از پیامبر گرامى اسلام و حد دلالت معجزه، اولا امورى بدیهى و مسلم و جزء ضروریات دین یا مذهب هستند و امر مسلم بدیهى نمىتواند جزء مسائل یک علم قرار گیرد. زیرا مساله علمى قضیهاى است که نیاز به اثبات داشته باشد و بر اساس یک مبدا تصدیقى، در یک علم ابتشود، نه هر قضیه و گزاره اى. ثانیا، اگر این گونه امور جزء مسائل فلسفه فقه باشند باید اثبات خدا، نبوت، معاد، دین، امامت و بیشتر مسائل فلسفه و مسائل دیگرى که اندک ارتباطى با مبادى فقه دارند، همچون صرف، نحو، معانى، بیان، بدیع، لغت، تاریخ و...، همه و همه جزء مسائل فلسفه فقه قرار داده شوند، و این چیزى نیست که بتوان قائل به آن شد.
در فصل چهارم چنین آمده است: «پیشفرضهایى که صحت تفسیر فقیه از متون مقدس بر آنها مبتنى است (پیشفرضهاى تفسیرى). این گروه چهارم از پیشفرضها یقینا اختصاصىترین پیشفرضهاى علم فقه و از این رو احتمالا مهمترین پیشفرضهاى آنند. از سویى شک نیست که کار فقیه این است که آن دسته از گزارههاى موجود در متون مقدس دینى و مذهبى را که حاکى از وظایف انسانهایند تفسیر کند و به مدد این تفسیر، نظامى از وظایف انسان فراهم آورد. و از سوى دیگر، در این نیز شک نمىتوان داشت که بسته به اینکه به قرآن و روایات و پیامبر اسلام(ص) و خداى متعال به چه چشمى نگریسته شود، مجموعه گزارههاى حاکى از وظایف را به صورتهاى مختلفى تفسیر مىتوان کرد. از میان تفاسیر مختلف، تفسیرى درستیا درستتر است که مبتنى بر پیشفرضهاى قابل دفاعترى باشد. از این رو مداقه و تامل در باب این گروه از پیشفرضها کار بایستهاى است که بر عهده فلسفه فقه است.» (7)
این سخنان، که تفصیل و توضیحشان بیش از ده صفحه ادامه پیدا مىکند و نویسنده در این توضیحات به نوشتار شگفتانگیزى دست زده است، به گمان ما از یک مغالطه رایج که خیلىها به آن مبتلا شدهاند سرچشمه گرفته است و دفع آن این چنین است که فقیه در استخراج وظایف و احکام از متون مقدس دینى از تفسیر آنها مدد نمىگیرد و با تفسیر متن حکم را استنباط نمىکند و با تفسیر خود به نظامسازى نمىپردازد، تا گفته شود: حال که چنین است هرکسى با دید خاصى که نسبتبه خدا، پیامبر، قرآن و روایات دارد تفسیر خاصى از متون مقدس مىکند و برداشت ویژه خودش را دارد، لذا باید دید کدام تفسیر درستتر است، تا با اتخاذ تفسیر درستتر به واقع نزدیکتر شد. زیرا این، جز شکگرایى و بیراهه رفتن چیزى نیست و اگر کار به این جا کشانیده شود، هیچ ملاک و معیارى براى رسیدن به واقع وجود نخواهد داشت، مگر این که واقع را انکار کنیم، و ملاک تعیین وظایف را ظنون حاصل از تفسیرهاى گوناگون خود بدانیم که ظاهرا پاسخگوى مورد نظر چنین معنایى را اراده نکرده است. در واقع، فقیه در مقام استفاده وظایف و احکام از متون مقدس تنها راهى که دارد، پناه بردن به نص و ظاهر آنهاست; یعنى اگر متن مورد مراجعه، در بیان وظیفهاى صریح بود، جاى تامل و تردید براى هیچکس باقى نمىماند و بدون دغدغه وظیفهاى که مدلول آن متن استبراى افراد خاص یا عموم مکلفان ثابت مىگردد. ولى در صورت فقدان صراحت متن که غالبا چنین است تنها راه فقیه این است که با ذهن عرفى خود و بدون اعمال کمترین نظر، به ظاهر متن نگاه کند، تا اگر چیزى برایش ظاهر مىشود آن را به عنوان معناى مقصود متن اتخاذ کند و براساس آن حکم و وظیفه خود و مقلدانش را استخراج نماید. این تنها راه استفاده فقیه از متون مقدس است که غالبا با موفقیت همراه است. راز این که تنها راه استفاده از متون دینى بعد از نص و صراحت، استظهار است، این است که متونى که حاکى از احکام و وظایف مردم استبراى آنها القا و ایراد شده است و در هیچ جایى بدین امر اشاره نرفته است که ما راه و روش خاصى را براى بیان مطالب و مقاصد خود اتخاذ کردهایم، بلکه برعکس، نشانهها و علامتهاى فراوانى وجود دارند که حکایت از این مىکنند که متون مقدس دینى در افاده معنى، مستثنا از محاورات مردم و عقلاى عالم نیستند. نتیجه قطعى و تردیدناپذیرى که از این مقدمات گرفته مىشود این است که همان گونه که ظواهر سخنان مردم در مقامات محاوره و غیر محاوره براى همدیگر حجت و معتبر است، ظواهر متون دینى نیز براى همه کسانى که آن متون برایشان آمده، حجت و معتبرند.
به همین دلیل برخى از محققان بر این نظرند که مساله حجیت ظواهر، جزء مسائل علم اصول نیست زیرا گزارهاى مىتواند جزء گزارههاى یک علم قرار گیرد که احتیاج به اثبات داشته باشد و چون مساله حجیت ظواهر، امرى مسلم و بدیهى است و پیامبر و ائمه و یارانشان بدان عمل کردهاند، دیگر احتیاج به اثبات ندارد تا مساله علمى قرار داده شود. و فقیه در مقام استنباط از متون تا حدى که برایش امکان دارد از این روش که روش روزمره اوست استفاده مىکند و اگر در مواردى متن، مجمل باشد او با تفسیر متن به استخراج حکم از آن نمىپردازد. زیرا همان طور که اشاره شد هیچ ملاکى براى صحتیک تفسیر و برداشت از متون مقدس وجود ندارد، و لذا اگر متن مجمل باشد، راهى جز مراجعه به غیر آن، چه ادله اجتهادى و چه ادله فقاهتى وجود ندارد; مگر این که بر اثر کثرت قرائن و شواهد به اطمینان برسد، که در این صورت، باز راهى را انتخاب مىکند که حجیت و اعتبارش قطعى و انکارناپذیر است. بنابراین هرگز فقیه در مقام استنباط از متون مقدس بر سر دو راهى قرار نمىگیرد تا امرش بین این تفسیر و آن تفسیر دایر گردد و به پیشفرضى نیازمند باشد که در فلسفه فقه مطرح و حل و فصل گردد. و اگر بر سر چنین دو راهىاى واقع شود هیچ پیشفرضى قادر به تعیین راه درست و نزدیک به واقع براى او نخواهد بود.
ما گمان مىکنیم که برخى از مردم در ظهور ظواهر متون مقدس تردید دارند و این تردید هم، مثل بسیارى از تردیدهاى دیگر، از فرآوردههاى غرب امروز است که متاسفانه اذهان متدینان ما نیز از تاثیرات منفى افکار غربیان مصون نمانده است. ولى به هر حال اگر منظور این باشد که متون مقدس دینى بر اثر قدمت زمانى براى ما هیچ گونه ظهورى ندارند، باید گفت که در این حالت هم نوبتبه تفاسیر آن متون نمىرسد، بلکه مساله از باب انسداد باب علم و علمى خواهد شد و در اینجاست که مطلق ظن فقیه به احکام و وظایف، مبناى استنباط او مىگردد; و باز هم باید تکرار کنیم که نوبتبه تفسیر خاصى که درستتر از سایر تفاسیر باشد نمىرسد، زیرا وقتى مقدمات انسداد فراهم گردید ملاک استنباط و استخراج احکام و وظایف، ظن شخصى فقیه خواهد بود، نه ظن نوعى حاصل از تفسیرى خاص.
در توضیح و تقسیم پیشفرضهاى یاد شده در بند «الف» (از مطالب این پاسخدهنده محترم) از پیشفرضهاى راجع به قلمرو فقه سخن به میان آمده است که آیا قلمرو فقه فقط شامل افعال مىشود یا علاوه بر افعال، وضعیتها را نیز در بر مىگیرد، و در بخش افعال نیز آیا فقط شامل افعال ظاهرى و جوارحى مىشود یا افعال باطنى و جوانحى را هم در بر مىگیرد؟ همچنین آیا فقه درباره جمیع افعال (ظاهرى و باطنى) سخن مىگوید یا درباره بعضى از افعال، و اگر درباره بعضى از افعال سخن مىگوید آن بعض کدام است؟ و آیا تعیین آن بعض ضابطهاى کلى دارد یا نه؟ از این گذشته، آیا فقه فقط احکام یا وظایف فى بادى النظر، ( Primafacie ) را تعیین مىکند یا علاوه بر آنها احکام یا وظایف در مقام عمل، (actual) را نیز تعیین مىکند، یا افزون بر این دو، نظامسازى هم مىکند، یا افزون بر این سه برنامهریزى هم دارد یا...، جامعیت فقه یعنى چه؟ (8)
ظاهرا باز هم یک غفلتیا تغافل موجب این همه آیا و یا... شده است. زیرا بعد از تعیین موضوع فقه در فلسفه آن یا در خود فقه، فقیه در فقه به دنبال عوارض ذاتى یا مطلق عوارض آن موضوع مىگردد و آنها را مورد ارزیابى قرار مىدهد. یعنى وقتى فقیه بر این تصمیم است که از افعال مکلفان بحث کند و حکم فعل مکلف را به دست آورد، دیگر جاى این سؤال نیست که آیا از افعال جوارحى بحث کنیم یا از افعال جوانحى و یا از همه آنها؟ آیا بحث ما درباره احکام و وظایف در بادى النظر استیا احکام و وظایف در مقام عمل؟ یا از هر دو؟ زیرا دست کم تمام فقههاى مدون، بر این اساس نهاده شده اند که از مطلق آنها بحث کنند. چرا که اگر کار فقیه یافتن احکام و وظایف است فرقى بین حکمى و حکم دیگر وجود ندارد. آرى، چون همان طور که قبلا اشاره کردیم، تدوین علوم یک امر عقلایى است مىتوان همین فقه را که کارش یافتن احکام و وظایف است رشتهرشته کرد و در فلسفه فقه رشتهها را معین و موضوعات را مشخص کرد، لکن این غیر از آن است که با معلوم بودن معناى فقه، باز این سؤالات را در جایى مطرح کرده به پاسخ آنها بپردازیم و پس از حل و فصلشان وارد میدان فقه گردیم. و ناگفته پیداست که بیشتر سؤالات بند «ب» نیز از همین قبیل است و لذا به نظر مىرسد که احتیاج به بررسى خاصى نداشته باشد.
آنچه به ناچار باید در فلسفه فقه مطرح شود و مورد بررسى و ارزیابى قرار گیرد، مبادى تصدیقى فقه است که مىتوان از آنها به منابع فقه تعبیر کرد. ولى این بحث چارچوب خاص خودش را دارد و آنچنان نیست که لازم باشد مباحث مربوط به زمین و آسمان را در آن مطرح و حل و فصل کرد، و نیز برخى از مباحث که مسلم و مفروغعنه هستند جایشان آنجا نیست هرچند که مربوط به منافع فقه باشند. بنابراین بسیارى از آنچه در بند «ج» فصل چهار از پاسخهاى مورد بحث آمده است غیر قابل قبول به نظر مىرسد; مثلا در آنجا آمده است: «چه برهانى قائم شده استبر اینکه متون مقدس دینى و مذهبى، یعنى قرآن و روایات، براى تعیین همه وظایف آدمیان کافى و وافى نیستند که، به مقتضاى آن برهان، به منابع دیگرى مثل عقل و اجماع توسل جستهاند؟ چه لوازمى بر قول به عدم کفایت قرآن و روایات مترتب است؟ آیا فقها به همه این لوازم، آگاه و ملتزماند؟» (9)
آنچه براى رفع ابهام از این سخنان لازم است گفته شود این است که مراجعه به عقل و اجماع به جهت نقص موجود در متون مقدس دینى نیست، و این را احدى نگفته است. بلکه عدم امکان دستیابى ما به آن منابع غنى و غیبتحجت الهى از یک سو، و قیام برهان قطعى بر حجیت عقل ایجاب مىکند که ما در مواردى که قادر به استخراج حکمى از متون مقدس نیستیم به عقل مراجعه کنیم، مثل این که احتیاط کنیم و یا اصالةالبرائت جارى نماییم. در واقع، اجماع و عقل از وجود حکم در متون مقدس، به معناى اعم از آنچه فعلا قابل استفاده ماست، پرده برمىدارند. بنابراین، سخن در کفایت و عدم کفایت متون مقدس دینى به معناى آنچه از طرف خدا براى تبیین احکام و وظایف آدمى آمده است، اعم از قرآن مجید و روایات، نیست. آرى این سخن هست که اگر عقل عقلا، بما هم عقلاء، حکمى را درک کند آیا باز هم لازم استخداوند متعال در ضمن متون مقدس متعرض آن بشود یا لازم نیست؟ که ظاهرا وجهى براى تعرض به آن وجود ندارد، مگر مقام، اقتضاى تاکید را داشته باشد وگرنه چیزى که، حسبالفرض، عیان است چه حاجتبه بیان است؟ نکته اى که در اینجا ذکرش بایسته است این است که فرق استبین کفایت و عدم کفایت متونى که فعلا در دسترس ماست و کفایت و عدم کفایت متون مقدس صادر شده از طرف شارع مقدس. آنچه نمىتوان به لوازمش پایبند شد عدم کفایت متون مقدس به معناى دوم است، نه متون مقدس به معناى اول. زیرا تردیدى نیست که بسیارى از آنها احتیاج به تفسیر درست دارند که تنها از عهده حجتخدا برمىآید که متاسفانه از دسترس ما بیرون است. پس با این که حکم در متون مقدس دینى هست، ولى ما صلاحیت استفاده از آن را نداریم; و بسیارى از این متون هم در طول تاریخ از دست رفتهاند و حکومتهاى جابر آنها را براى همیشه از میان برداشتهاند، همان طور که همانها موجب غیبت امام زمان(ع) و حجت ناطق گردیدهاند; و اینها چیزهایى نیستند که قابل تردید باشند و نتوان به لوازمشان معتقد شد. آرى، این سخن پذیرفتنى نیست که متون مقدس دینى، اعم از بالفعل و بالقوه، در متن واقع به طورى است که همه احکام و وظایف آدمیان را در طول تاریخ بشر در بر ندارد; زیرا این معنا لوازمى دارد که قابل التزام نیست.
و نیز در همان جا بعد از آیاهاى زیاد درباره منابع فقه فقیهان که بیشتر آنها قابل خدشهاند، آمده است: «از این گذشته، آیا پذیرش عقل به عنوان یکى از منابع به معناى پذیرش حقوق طبیعى و فطرى نیست؟ اگر به معناى پذیرش حقوق طبیعى هستباید پرسید که آیا فقه مىتواند به جمیع لوازم این پذیرش ملتزم بماند؟ و اگر به معناى پذیرش این حقوق نیستباید پرسید که پس ملازمه حکم عقل و حکم شرع چه شد... در باب سایر منابع فقهى نیز ابهامها، سؤالات و اشکالات فراوان هست. فىالمثل در باب عرف پرسیدنى است که چگونه فقیه دغدغه دگرگونى عرف را نداشته باشد؟ و آیا تقسیم عرف به عرف صحیح و عرف فاسد گرهى از کار مىگشاید یا فقط گرهى بر گرهها مىافزاید؟» (10)
آنچه شایان ذکر است این است که این پاسخگوى محترم به خود زحمت نداده و به سخنان فقها در کتابهاى اصولى مراجعه نکرده تا بدین نکته وقوف پیدا کند که منظور از عقلى که یکى از منابع فقه است چیست؟ فقیهان با این که مىگویند عقل یکى از منابع فقه ماست این سخن را نیز دارند که درک احکام الهى با عقل ممکن نیست; و منشا این دو سخن، خود روایات اهلالبیت(ع) است. زیرا در روایت آمده است: «ان لله على الناس حجتین: حجة ظاهرة و حجة باطنة فاما الظاهرة فالرسل والانبیاء والائمة(ع) و اما الباطنة فالعقول» پس در این روایت عقل یکى از حجتهاى الهى معرفى شده است. ولى در مقابل این دسته از روایات، روایاتى نیز مثل «ان دین الله لایصاب بالعقول» وارد شده است. بنابراین باید مشخص شود که منظور از عقل منبع چیست، و این در کلام فقها معین هم شده است و من پاسخگوى محترم یاد شده را به کتابهاى اصولى فقها، مثل فصول، جلد دوم قوانین، حاشیه شیخ محمد تقى بر معالم و مانند اینها، ارجاع مىدهم و یا دستکم به کتاب اصولالفقه که یک کتاب ابتدایى و سهلالوصول است مراجعه کنند، تا هم معلوم گردد که معناى ملازمه بین حکم عقل و حکم شرع چیست و هم روشن شود که منظور از منبع بودن عقل و عقل حجت در احکام کدام است; و پس از آن، آشکار گردد که فلسفه فقه جاى این گونه سؤالات نیست. آرى، اگر در جاى خاصى مثل فلسفه فقه، حد و مرز عقل منبع روشن گردد، دیگر اینگونه ابهامات خود به خود از میان مىرود.
و اما ابهامات، سؤالات و اشکالات فراوان درباره سایر منابع فقهى مثل عرف و اینکه دغدغه دگرگونى عرف براى فقیه را چه باید کرد; ظاهرا چیزهاى قابل اعتنایى نیستند. زیرا منبع بودن عرف که براى نمونه مورد اشکال قرار گرفته است، چیزى نیست که احدى بدان قائل شده باشد، و هیچ فقیهى نگفته است که عرف هم یکى از منابع فقه است، تا گفته شود که عرف ممکن است در طول زمان دگرگون بشود و چنین عرفى چگونه مىتواند به عنوان منبع براى فقه پذیرفته شود. آرى، آنچه در فقه مطرح است این است که احکام الهى در بسیارى از موارد، روى موضوعات عرفى بار شده است. پس مثلا باید دید عرف از «بیع» چه معنایى اراده کرده است، تا حکم مستنبط بر آن بار گردد. بدیهى است که این بدان معنا نیست که عرف یکى از منابع فقه قرار داده شده است. زیرا فقه عبارت است از محمولات شرعى مربوط به وظایف مکلفان و مانند آنها; گرچه موضوعات مستنبطه نیز از فقهاند، ولى به هر حال موضوعات عرفى، موضوعات احکام شرعى هستند و فقه، عهدهدار استخراج احکام شرعى فرعى است. حال اگر تنزل کرده و قبول کنیم که این هم به معناى منبع قرار دادن عرف است، باز جاى دغدغه یاد شده نیست. زیرا عرفى مورد بحث است که در زمان صدور متون مقدس، ثابت و مستقر بوده است. مثلا در همان مثال، باید دید «بیع» در زمان نزول آیه شریفه «احل الله البیع» به چه معنا بوده است، و اگر معناى بیع در آن زمان روشن شود، موضوع حلیتبیع براى ما روشن مىگردد، چه آن معنا در زمان کنونى تغییر کرده باشد و عرف فعلى آن را «بیع» نداند و چه تغییر نکرده باشد و اکنون نیز به همان چیز که در آن عصر و زمان «بیع» مىگفتهاند، «بیع» بگویند. و ناگفته پیداست که اگر ملاک، مراجعه به عرف زمان صدور متون مقدس باشد، که قطعا چنین است، علم به تغییر و دگرگونى عرف کمترین صدمهاى به بهرهگیرى از آن نمىزند، چه رسد به احتمال و دغدغه دگرگونى که ممکن است کسى با تمسک به استصحاب آن را ابقا کند.
از مواردى که در فقه از عرف استفاده مىشود، یکى فهم معانى الفاظ است که مثال گذشته اشاره به آن داشت، گرچه این مورد، اعم از مورد قبل است، و باید توجه داشت که در این مورد هم منظور از عرف، عرف زمانى صدور الفاظ و واژههاست و قهرا در اینجا هم تغییر و دگرگونى عرف صدمهاى به مقصد نمىزند. زیرا وقتى که ما معناى فلان لفظ را در عرف زمان پیامبر(ص) یا امام صادق(ع) شناختیم، به ناچار لفظى را که در قرآن یا روایت آن معصوم وارد شده استباید بر آن معنى حمل کنیم، چه در عرف کنونى هم آن لفظ در همان معنا حقیقتباشد و چه نباشد. آرى، مشکل قضیه این است که چگونه و از چه راهى مىتوانیم معناى الفاظى را که فعلا و در عرف کنونى داراى معانى خاصى هستند در عرف زمان پیامبر(ص) و ائمه(ع) کشف کنیم؟ به بیان دیگر، آنچه براى ما ممکن است این است که مىتوانیم بفهمیم این لغات و واژهها فعلا و در عرف کنونى داراى چه معنایى هستند، اما این که در عرف گذشته داراى چه معنایى بودهاند، چیزى نیست که به آسانى قابل نیل باشد، گرچه فقها براى این هم راهحلهایى ارائه کردهاند.
در بند «د» از فصل چهارم مطالب همین پاسخدهنده، برخى از پیشفرضها آمده است: «یکى از پیشفرضهاى عمده فقها این است که هیچ یک از افعال اختیارى انسان نیست، مگر اینکه در دین اسلام، یکى از احکام پنجگانه وجوب، استحباب، اباحه، کراهت و حرمتبر آن بار شده است.» (11) و بعد از دغدغهها و تردیدهایى در این امر مسلم دینى که جاى توضیح و تفصیل آن نیست آمده است: «با صرف نظر از سؤالاتى که در باب این پیشفرض قابل طرح است ... مساله مهمى که در اینجا رخ مىنماید این است که: راه کشف اینکه فلان کار واجب استیا مستحب، و حرام استیا مکروه، چیست؟ آیا مىتوان گفت که صیغه امر ظهور در وجوب دارد و صیغه نهى ظهور در حرمت؟ به نظر مىرسد که اگر ادعاى ظهور با رجوع به عرف اهل زبان قابل تحقیق باشد، جواب این سؤال منفى است. مگر اینکه گفته شود که متون مقدس دینى و مذهبى یکسره تابع اصول و قواعد صرفى و نحوى و زبانشناختى زبان عادى مردم نیستند و تا حدى نشانهشناسى، (semiotics) خاص خود را دارند.... به هر حال، هم اصل این سخن که احکام از حیثشدت و گریزناپذیرىشان با یکدیگر متفاوتند و هم تعیین مصادیق واجب، مستحب، مباح، مکروه و حرام مبتنى بر مقدماتى است که تحقیق در آنها بر عهده فلسفه فقه است.» (12)
انصاف این است که قاعده «سؤال شما، پاسخ ما» اصلا رعایت نشده است، نه در اینجا و نه در سخنان دیگر. زیرا سؤال درباره این بود که آیا فلسفه فقه مىتوان داشت و اگر بلى، چه تعریفى از آن دارید؟ ولى همانطور که ناگفته پیداست در جواب، به طرح مسائل فلسفه فقه! همراه با شک و تردیدهایى، بلکه مىتوان گفت همراه با تشکیکهایى پرداخته شده است که احیانا انسان به تردید مىافتد: مثلا استفاده وجوب از ظهور امر، و حرمت از ظهور نهى، امروزه چیزى نیست که تردیدپذیر باشد و چگونه درباره این امر مسلمى که هم عرف گذشته بر آن بوده است و هم عرف کنونى، مىتوان تردیدکرد، بلکه قدم را فراتر گذاشت و گفت: این معنى با مراجعه به عرف اهل زبان قابل تحقیق نیست، بلکه مخالف با قواعد صرفى و نحوى است! بىتردید این گونه سخنان مایه تردیدند; زیرا وقتى مولا کارى را بر عهده بندهاش مىگذارد و به اصطلاح به او فرمان انجام دادن کارى را مىدهد به حکم عقل و تبادر، بنده یاد شده موظف به انجام آن کار مىگردد و لذا هیچ بندهاى به خود اجازه سرپیچى از دستور و فرمان آقایش را نمىدهد، و عقلا هم او را موظف به اطاعت از مولا مىدانند و لذا اگر سرپیچى کند مستحق عقابش مىدانند. حال باید پرسید کدام اهل زبان است که از امر، وجوب را نمىفهمد و امر را ظاهر در وجوب و نهى را ظاهر در حرمت نمىداند، و کدام قاعده صرفى و نحوى با این معنا مخالف است که متخصصان این علوم تاکنون در غفلت از کشف آن بودهاند و لذا امر را ظاهر در وجوب و نهى را ظاهر در حرمت مىدانستهاند. بنابراین، نه احکام از حیثشدت و گریزناپذیرىشان دچار دغدغه هستند تا در فلسفه فقه سرنوشتشان معلوم گردد و نه تعیین مصادیق احکام پنجگانه، مشتبه و نیازمند به پیشفرضى است که ضرورتا باید در فلسفه فقه مطرح و بررسى گردد.
و پس از آن آمده است: «نظیر این سخن را در باب وسعت احکام هم مىتوان تکرار کرد. هر حکم موجود در متون مقدس دینى و مذهبى خطاب به شخص (یا اشخاصى) است که مخاطب (یا مخاطبان) مستقیم و مباشر کسى بوده است (یا بودهاند) که آن حکم را کرده است. مساله این است که چه خصوصیتیا خصوصیاتى از مخاطب (یا مخاطبان) مستقیم و مباشر، سبب صدور حکم شده است؟ تا پاسخ این پرسش را دقیقا ندانیم حق نداریم که آن حکم امرى یا نهیى را به غیر مخاطب (یا مخاطبان) مباشر توسعه و تعمیم دهیم. این توسعه و تعمیم تنها در صورتى امکان دارد که خصوصیتیا خصوصیات موجود در مخاطب (یا مخاطبان) مباشر را که سبب صدور امر یا نهى شده است، دریابیم تا بتوانیم هر شخص دیگرى را نیز که واجد آن خصوصیتیا خصوصیات باشد یا بشود مامور به آن امر یا نهى از آن نهى تلقى کنیم. و مشکل اینجاست که روش کشف این خصوصیتیا خصوصیات چیست». (13)
اولا، این عبارت غلط است که «هر حکم موجود در متون مقدس دینى و مذهبى خطاب به شخص یا اشخاصى است». زیرا در بسیارى از موارد، احکام شرعى به صورت خطاب ادا نشدهاند. مثل
«هو الذى ارسل الریاح بشرا و انزلنا من السماء ماء طهورا»،
«و الذین یکنزون الذهب و الفضة و لا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم»،
«...الم یعلموا ان هو یقبل التوبة عن عباده و یاخذ الصدقات و ان الله هو التواب الرحیم»
و
«انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و الغارمین و فى سبیل الله و ابن السبیل...»،
«... الذین ینفقون اموالهم باللیل و النهار سرا و علانیة فلهم اجرهم...»،
«...و لله على الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا»،
«الذین یاکلون الربوا لا یقومون الا کما یقوم الذى یتخبطه الشیطان من المس... »،
«...و احل الله البیع و حرم الربوا...»،
«ویل للمطففین الذین اذا اکتالوا على الناس یستوفون و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون»
و مانند اینها که از حد شمارش بیرونند، بویژه روایات زیادى که احکام و وظایف انسانها را در بر دارند و به هیچ فرد یا افراد خاصى اختصاص ندارد، بلکه به اطلاق یا عموم خود، همه افراد آدمى را که به حد تکلیف رسیدهاند، شامل مىگردند. ثانیا، جزء ضروریات دین و مذهب است که بین مخاطبان آیات و روایات دینى و متاخران از آن خطابها هیچ فرقى نیست و همه در احکام وارد در متون مقدس شریکند، و لذا طبق قاعده در جمیع احکام شریکند، مگر این که دلیلى به پا خیزد و اثبات کند که فلان حکم اختصاص به فلان مورد دارد، و روى همین جهت است که احکام مختص به پیامبر(ص) براساس ادله خاص، به آن حضرت اختصاص پیدا کرده نه به جهت این که خطاب به شخص آن حضرت بوده است; و لذا در موارد زیادى خطاب به شخص آن جناب است، لکن احدى قائل به اختصاص حکم به آن حضرت نشده است، و این براى همان ضرورت دینى است که همه در جمیع احکام شریکند، مگر در مورد خاصى که دلیل خاص بر آن دلالت کند و آن دلیل نمىتواند خطاب خاص باشد. زیرا گویا این، در شریعت مقدس مثل قانون و اصل مسلم شده است که فرقى بین مخاطبان و غایبان نیست و همه در احکام شریکند. چه این که همواره مخاطبان پیامبر یا ائمه(ع) بیش از چند نفر محدود نبودهاند، و هیچ گاه غایبان از آن مجالس مخاطبه به این شبهه نیفتادند که احکام مذکور براى شنوندگان و مخاطبان، به آنان اختصاص دارد و به ما ربطى ندارد و لذا سابقه ندارد که کسى از آنان رفته باشد و از پیامبر یا امامى پرسیده باشد که آیا این حکم یا احکامى که در آن جلسه بیان فرمودهاید و گروهى را مورد خطاب قرار دادهاید شامل ما هم مىشود؟ و آیا ما هم مثل آنان موظف به آن وظایف هستیم یا نه؟ و گویا این نپرسیدن و در این زمینه به جستجو نپرداختن به خاطر همان ضرورت اشتراک احکام بین تمام مسلمانان بوده است و شاید هم به خاطر درک ملاک حکم و حکم عقل بدیهى به عدم فرق بین حاضران و غایبان بوده است. به هر حال، اگر فرقى بین مخاطبان و غایبان در آن زمان نبوده، که قطعا نبوده، هیچ فرقى بین مخاطبان و معدومان در آن زمان هم نخواهد بود، و ملاک در هر دو یکى است. ثالثا، علاوه بر این امور سهگانه، ادله نقلى فراوانى وجود دارد که دلالتبر اشتراک تمام افراد بشر با مخاطبان احکام دارد که ما به دو آیه از آیات قرآن در این زمینه، اشاره مىکنیم که ظاهر در اشتراکند، مثل
«...و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ...»; (14)
این قرآن به من وحى شده است، تا شما و همه کسانى را که به آنان مىرسد، با آن انذار کنم. گفتن ندارد که هیچ فرقى بین انذار و تبشیر وجود ندارد و اگر انذارات قرآن براى همه است، تبشیرات آن هم براى همه است. زیرا وجهى ندارد که همه افراد بشر در انذارات قرآن شریک باشند و در تبشیراتش شریک نباشند. علاوه بر این، مجرد اشتراک همه، در انذارات قرآن براى اشتراکشان در تمام احکام واجب و محرم کفایت مىکند و مطلوب با آن به اثبات مىرسد و لذا نیازى به تنقیح مناط نداریم. آیه دیگر، این آیه معروف است که مىفرماید:
«و ما ارسلناک الا کافة للناس بشیرا و نذیرا ولکن اکثر الناس لا یعلمون»; (15)
یعنى تو را نفرستادیم مگر براى همه مردم در حالى که بشیر و نذیر آنان هستى ولى اکثر مردم نمىدانند. همان طور که روشن است این آیه مبارکه نیز ظاهر در این است که همه مردم در انذار و تبشیرهاى پیامبر(ص) شریکند. او بشیر و نذیر گروه و طایفه خاصى نیست، بلکه براى همه مردم آمده است، و معلوم است که تاکید کلمه «الناس» که لفظ عامى استبه وسیله کلمه «کافة» که آن نیز دلالتبر عموم مىکند براى این بوده است که کمترین تردیدى را در این باره باقى نگذارد و به همه کسانى که نمىدانند گوشزد کند که این پیامبر، پیامبر همه است و به نسلى دون نسلى اختصاص ندارد; و ناگفته پیداست که اگر آیه تا اینجا دلالت کند، تعمیم احکام و دستورات پیامبر(ص) براى همه افراد بشر ثابت مىشود، منتهى به عموم یا اطلاق، و دست کشیدن از این عموم و اطلاق وقتى ممکن و میسر است که دلیل خاصى بر اختصاص حکمى به فرد یا افراد خاصى دلالت داشته باشد.
اگر گفته شود چه اشکال دارد که این عموم را به احکام خطابى تخصیص بزنیم و بگوییم: تعمیمى که از این آیه استفاده مىشود نسبتبه موارد احکامى است که به صورت غیر خطاب بیان شدهاند; زیرا ظاهر خطاب، اختصاص احکام به مخاطبان است، پس این ظاهر، مانند یک مخصص است که گریبان آن عموم را مىگیرد.
جواب این است که اولا، لسان این عموم که بدین گونه مؤکد شده است آبى از تخصیص است. ثانیا، همه مردم جز مخاطبان را از آن خارج کردن، تخصیص اکثر است که خلاف محاوره اهل زبان، بلکه مىتوان گفت مستهجن است، و لذا نمىتوان کلامى را که در اوج فصاحت و بلاغت است، بر آن حمل کرد. ثالثا، ظاهر این است که این آیه، حاکم و ناظر به سایر آیات، بویژه خطابات قرآنى، است و لذا نمىتوان بعضى از آیات را مخصص آن قرار داد.
از این سخنان بخوبى آشکار مىگردد که اختصاص حکمى به فرد یا افرادى، برخلاف اصل است نه تعمیم آن; لذا در واقع، اختصاص یاد شده به دلیل خاصى نیازمند است نه تعمیم مزبور.
اینها تنها اشارهاى بود به بعضى از آنچه در پاسخهاى سؤال اول اقتراح شماره چهارم از سال سوم مجله وزین و علمى «نقدونظر» آمده است. و همان طور که در آغاز این نوشتار یادآورى شد، در اقتراح آن شماره، ده سؤال مطرح شده، که همین پاسخدهندگان غالبا به آنها به همین شکل جوابهایى دادهاند که اگر خوف چند برابر شدن این نوشته گریبانگیر ما نشده بود بىمیل نبودیم که اشاره گذرایى به آنها هم داشته باشیم، لکن چون علاوه بر آن هدف ما تنها راهنمایى دوستانه است، به همین قدر اکتفا مىکنیم.
پىنوشتها:
1. نقدونظر، ش12، ص4.
2. همان، ص10.
3. همان، ص15.
4. همان، ص19.
5. همان، ص39 تا41.
6. همان، ص42.
7. همان، ص43.
8. همان، ص43 و44.
9. همان، ص44.
10. همان، ص46.
11. همان، ص47.
12. همان، ص47 و48.
13. همان، ص48.
14. سوره انعام، آیه19.
15. سوره سبا، آیه 28.
«نقدونظر: آیا علمى به نام فلسفه فقه وجود دارد یا وجود مىتواند داشت؟ اگر بلى، چه تعریفى از آن دارید؟»
ظاهرا منظور سؤالکننده همان قسمت اخیر سؤال است نه دو بخش اول و دوم آن; زیرا هیچ تردیدى وجود ندارد که چنین علمى هنوز وجود ندارد. براى این که کمتر کسى است که نداند مقصود از علم در سؤال یاد شده، مجموعهاى از قضایاى منسجم و مرتب است که تقریبا همگى ناظر به یک موضوع هستند و فرآورده آنها، یک غرض و هدف است. بنابراین، چگونه مىتوان پنداشت که پرسش براى فهم بود و نبود فعلى فلسفه فقه مطرح شده است، در حالى که بدون تردید سؤالکننده از این موضوع اطلاع داشته است که چنین علمى با وصف یاد شده وجود خارجى ندارد. پس منظورش بخش دوم سؤال است که با حرف «یا» بر بخش اول عطف شده است و آن این که آیا مىتوان فلسفه فقه هم داشت؟ یعنى آیا وجود چنین علمى امکان دارد یا نه؟ حتى مىتوان قاطعانه گفت که پرسشکننده جواب این سؤال را هم مىدانسته و منظور اصلىاش از طرح آن، بخش اخیر پرسش (تعریف فلسفه فقه) است که پاسخش مىتواند گوناگون باشد و هرکسى نسبتبه آن نظر خاصى داشته باشد، و یا پاسخ آن مىتواند در مراحل بعدى مورد بهرهبردارى قرار گیرد. زیرا اگر منظور از فلسفه فقه، مثل سایر فلسفههاى اضافهدار، علم و دانشى است که نظر به مضافالیه دارد و مثلا دانش خاصى را مورد مداقه و تحلیل و ترکیب قرار مىدهد و به اصطلاح از عوارض مورد نظر آن بحث مىکند، بسیار بدیهى است که فقه هم که دانش جا افتاده و پذیرفته شدهاى است، مىتواند فلسفهاى داشته باشد یعنى واضح و روشن است که مىتوان علمى تدوین کرد که درباره فقه بحث کند و موضوعش علم فقه باشد; همان طور که چنین دانشى براى بسیارى از علوم تدوین شده است. پس ظاهرا جاى این سؤال نیست که آیا مىتوان فلسفه فقه داشتیا نه. زیرا پاسخ بسیار روشن است که چنین کارى ممکن است، همان طور که نسبتبه علوم دیگر انجام پذیرفته است; و دستکم با توجه به فضل سؤالکنندگان، این امر بدیهى به نظر مىرسد که منظور اصلى آنان، قسمت اخیر پرسش است و قسمت قبل را به عنوان مقدمه این بخش ذکر کردهاند. به هر حال، پاسخ بخش دوم همان طور که اشاره شد، روشن است و جاى تطویل کلام نیست; چه این که اگر مىتوان فلسفه تاریخ و فلسفه اخلاق و بخصوص فلسفه علم داشت، مىتوان فلسفه فقه هم داشت. زیرا فقه هم یکى از علوم است و داراى موضوع و محمول و مبادى تصدیقى و ویژگیهایى است که مىتوان در علم دیگرى که فلسفه فقه خوانده مىشود، آنها را مورد بحث و بررسى قرار داد و فلسفه فقه تاسیس کرد.
بنابراین، بسیار محتمل است که جواب این پرسش هم، مطلب مهم سؤالکنندگان نبوده است; گرچه روى محاسبه دقیق مىتوان در صحت تدوین برخى از علوم تازه به میدان آمده تردید کرد و وجود مستقل آنها را مورد مناقشه قرار داد و از جمله، همین فلسفه فقه را مىتوان مورد تردید قرار داد و گفت اگر تدوین علوم، بویژه علوم غیر عقلى، وابسته به اعتبار و تحسین عقلا است کما هو الحق مىتوان پذیرفت که در هر علمى علاوه بر بحث از عوارض موضوع آن علم، از تعریف آن و تعریف موضوع و محمولات آن و تقسیم مسائل آن و مبادى تصدیقى آن نیز بحث مىشود. زیرا روى محاسبه یاد شده هیچ الزامى براى این نیست که در هر علمى از عوارض موضوع آن یا از خصوص عوارض ذاتى موضوع آن بحثشود. چه این که ملاک تدوین علوم، ارتباط مسائل هر علمى با هم و تحسین و اعتبار عقلا است، و لذا اگر عقلا مسائلى را که مربوط به مبادى تصورى و تصدیقى علمى است ناچیز دیدند، و یا قابل اهمیت ندیدند، بعید نیست که آنها را در همان علم مطرح کنند; بویژه اگر بگوییم عالمان هر علمى به آگاهى از مسائل فلسفه علمشان نیز نیاز دارند، و بنابراین، جاى تردید نیست که در این صورت وجهى براى تدوین علمى جدا و مستقل وجود ندارد، بلکه مىتوان در فصلى، مسائل مربوط به مبادى تصورى و تصدیقى علم را مطرح و بررسى کرد، و یا در موارد مختلف و به مناسبتهایى که پیش مىآید از آنها بحث کرد; مگر این که اهمیت کمى و کیفى آنها به طورى باشد که مقتضى تدوین علم جداگانه اى باشد که در این صورت، ناگفته پیداست که باید علم ناظر را تدوین کرد و مانعى ندارد که آن را فلسفه آن علم نامید; ولى به نظر مىرسد که هیچ نیازى به تدوین فلسفه فقه نیست، همان طور که تاکنون چنین علمى تدوین نشده است و فقه در سالیان متمادى، بدون داشتن فلسفه مربوط به خود، به بهترین وجه به حیات تکاملى و پویاى خود ادامه داده است، و این ادامه محسوس با توجه به نخبگان فقه و فقاهت و عدم توجه و التفاتشان به چنین دانشى، گویاترین نشانه این است که نیازى بدان احساس نمىشود; و اگر چنین متوقف علیهاى براى فقه وجود داشت، بدون تردید آنان که به حق دریایى از دانش فقه، و سرشار از اندیشه فقه و اصولشناسى بودهاند به این نکته لازم و بایسته التفات مىکردند. آرى، همان طور که اشاره شد مىتوان مسائلى را که به پندارى از علم فقه نیستند و در عین حال وابسته به آنند، جدا و مستقل مطرح کرد و به شرح و بسطشان پرداخت و نام چنین مباحثى را فلسفه فقه گذاشت و ظاهرا تعداد این مباحثبه قدرى هست که علم کوچکى را تشکیل دهند، و چنین تدوینى مورد قبول و پذیرش عقلا قرار گیرد. بنابراین، شاید روى همین تصور بوده است، که طراحان سؤال مورد بحث پرسیدهاند: آیا علمى به نام فلسفه فقه وجود دارد یا وجود مىتواند داشت؟ خلاصه جواب این است که چنین علمى فعلا وجود ندارد; گرچه مسائلى هست که اگر چنین علمى به وجود آید مىتوان آنها را جزء مسائل آن قرار داد. پس چنین علمى مىتواند وجود داشته باشد، یعنى مىتوان مسائل و گزارههایى را گردآورى کرد که همه درباره فقهاند و جزء مسائل فقه نیستند و این مجموعه را به نام فلسفه فقه نامید; همان طور که هیچ مانعى نداشته و ندارد که آنها را در لابهلاى مسائل علم فقه یا در آغاز آن علم، مورد بحث و بررسى قرار داد و از فواید و آثارشان بهرهمند شد. چه این که هیچ الزامى براى طرح آنها به صورت علمى جدا و مستقل وجود ندارد.
و اما درباره تعریف فلسفه فقه، مىتوان گفت: مجموعه گزارههایى که درباره مبادى تصورى و تصدیقى، و غایت و تقسیمات و تفریقات فقهاند و مسائلى نظیر این، که جزء مسائل فقهى و اصولى و کلامى و حدیثى و اخلاقى نیستند، فلسفه فقه را تشکیل مىدهند. و ظاهرا این تعریفى است که شامل هیچ یک از مسائل علوم دیگر نمىگردد، همان طور که هیچ مسالهاى از آن را باقى نمىگذارد.
اینک نظرى به آنچه پاسخدهندگان اقتراح گفتهاند مىاندازیم:
باید توجه داشت که غرض، خردهگیرى و مناقشه در آنچه نوشتهاند نیست، وگرنه مثنوى هفتاد من کاغذ شود. تنها غرض، گوشزد کردن بعضى از نکات است که بعد از این، انشاءالله مقترحان با توجه و عنایتبیشترى پاسخ گویند، و روشى را که تاکنون داشتهاند ترک کنند.
یکى از پاسخدهندگان که بیش از ده صفحه، با صفحات مجله نقدونظر، در پاسخ این سؤال مطلب نوشته، در پاسخ بخش اول سؤال مزبور نوشته است: «در مورد مرحله اول که پرسش از وجود فلسفه فقه بود گوییم: علمى با ویژگى کلیت و نظارت تفسیرگرانه که بتواند موسوم به فلسفه فقه و علمشناختى فقه باشد داریم» (1) ناگفته پیداست که چنین سخنى گزافهاى بیش نیست; زیرا اگر معناى علم براى ما روشن باشد، به آسانى اعتراف مىکنیم که چنین علمى تاکنون تدوین نشده است و اطلاق علم بر گزارههاى پراکندهاى، که اگر چنان علمى تدوین شود احتمالا مىتوانند جزء مسائل آن باشند، اطلاقى نامانوس و مجاز است. و اگر گفته شود هر مجازى جایز است، پس این اطلاق هم جایز است، جوابش این است که این اطلاق در پاسخ سؤالى آمده که بدون تردید درباره وجود مجازى فلسفه فقه مطرح نشده است، پس ناهنجار خواهد بود، اگر گفته شود: آرى فلسفه فقه داریم; و منظور آن باشد که یعنى گزارههایى هست که مىتوان مجازا بر آنها فلسفه فقه اطلاق کرد.
همین پاسخدهنده پس از آن به استدلال بر امکان فلسفه فقه پرداخته است; که اولا، با توجه به جوابى که ما آوردیم روشن مىگردد که جاى تردید در تدوین فلسفه فقه هست و صد البته منظور از تردید و عدم امکان آن، عدم امکان عقلایى است نه عقلى. ثانیا، اگر از این شبهه ما چشمپوشى شود، جاى هیچ گونه دغدغهاى براى امکان چنین دانشى نیست و همچنین در یک فرض، تردیدى نیست که فقه مثل برخى از علوم دیگر مىتواند موضوع علم دیگرى قرار گیرد. ثالثا، اگر کسى وجود چیزى را مسلم مىگیرد، دیگر چه جاى مقدمهچینى و استدلال بر امکان آن است؟ آیا منطقى است که کسى وجود انسان را قبول داشته باشد، و در عین حال، بنشیند و براى امکان وجود انسان استدلال کند و مقدماتى را کنار هم قرار دهد تا به این نتیجه برسد که وجود خارجى انسان امکان دارد؟
این پاسخدهنده محترم، آنگاه در مقام پاسخ به بخش سوم سؤال، نوشته است: «در اینجا نخستبه تعریف فقه مىپردازیم و سپس به تعریف فلسفه فقه. براى فقه چندین تعریف تا این زمان به انجام رسیده که برخى در کتابهاى فقهى و برخى در کتابهاى اصول فقهى از سوى محققان فقه و اصول ارائه شدهاند.
با بهره گرفتن از تعاریف تحقیق شده و با کمک گرفتن از طریق دوم و سوم تعریف، به یکى دیگر از تعاریف فقه مىرسیم... فقه عبارت است از علم شرعى به قرارات و احکام و وظایف و موضوعات و محمولات و آثار شرعى تاسیسى یا امضایى، از طریق عناصر مشترک آلى اصولى از ادله چهارگانه کتاب و سنت و عقل و اجماع، به واسطه دلایل تفصیلى شرعى عمومى و خصوصى براى یکایک عنوانهاى مشخص شده در متعلق علم شرعى که در اول تعریف قرار دارد» (2)
وى پس از این تعریف، به ذکر تعریف فلسفه فقه مىپردازد; ولى اولا، تعریف رسمى فلسفه فقه نیاز به آن همه مقدمهچینى و ذکر تعریف فقه ندارد. ثانیا، اگر قرار است فقه مورد تعریف قرار گیرد باید فقهى که فقیهان آن را به وجود آوردهاند و در آن زمینه کار طاقتفرسا کردهاند تعریف شود. در نتیجه، باید به عنوان مقدمه تعریف فلسفه فقه، تعریفى که فقیهان از فقه خود کردهاند ذکر شود، نه فقه تخیلىاى که از بیرون تعریف مىشود.
ثالثا، تعریف یاد شده تعریف نادرستى است و اشکالات زیادى متوجه آن است که در اینجا به بعضى از آنها اشاره مىشود. براى مثال، علم به موضوعات و محمولات، جزء علم فقه به شمار آمده است، در حالى که مسلما علم به موضوعات ربطى به علم فقه ندارد و فقه تنها در محدوده احکام بحث مىکند. آرى، تنها موضوعات مستنبطه است که در محدوده مباحث فقهى قرار دارد که اگر خصوص آنها مورد نظر استباید اطلاق لفظ، مقید گردد; و اما محمولات، اگر منظور از آنها احکام و وظایف است، ذکر احکام و وظایف براى افاده مطلب کفایت مىکند، بلکه بیش از حد کفایت است، و اگر منظور از آنها چیزهاى دیگر است، بیرون از مباحث فقهى است. مثال دیگر این که در تعریف آمده است: «... از طریق عناصر مشترک آلى اصولى از ادله چهارگانه کتاب و سنت و عقل و اجماع، به واسطه دلایل تفصیلى شرعى عمومى و خصوصى...» ناگفته پیداست که تعریفکننده علم اصول فقه به «علم به عناصر مشترک در استدلال فقهى»، غیر از این اراده نکرده است که ادله چهارگانه و آنچه مربوط به آنهاست، عناصر مشترکى است که فقیه در تمام ابواب فقه از آنها بهرهگیرى مىکند. پس علم فقه، علمى است که از طریق عناصر مشترک به دست مىآید و قهرا معنى ندارد که گفته شود «از طریق عناصر مشترک اصولى از ادله چهارگانه»، و از این ناهنجارتر آن که به دنبال آن الفاظ در هم و برهم آمده است: «به واسطه دلایل تفصیلى شرعى عمومى و خصوصى و...» واقعا که این، از معجزات حضرات است که به چنین کشفیات تازهاى رسیدهاند.
اکنون از این مقوله، که موارد زیادى براى ایراد و مناقشه دارد، چشمپوشى کرده و از آن در مىگذریم و به مطالعه پاسخى دیگر مىپردازیم. سومین پاسخدهنده پس از این که به ذکر تعدادى از الفاظ بیگانه پرداخته و تقریبا ده واژه خارجى را در لابهلاى سخنانش آورده، نوشته است: «بهترین و درستترین تعبیر در تعریف فلسفه مضاف این است که بگوییم، مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده است. با این تعریف «فلسفه آب» نمىتوانیم داشته باشیم (یا لااقل فعلا چنین نیست). چون بحثهاى مربوط به آب، تحلیلى و نظرى نیست، بلکه تجربى است.» (3)
اولا، روشن است که «مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى» یک فعالیت نفسانى مربوط به اندیشمندان است و علم غیر از آن است. زیرا علم یا مجموعهاى از قواعد و اصول خاص است، و یا ملکه و نیروى ویژهاى است که مىتوان با آن، مسائل زیادى را حل و فصل کرد. ثانیا، اگر مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى راجع به یک پدیده، فلسفه آن پدیده را تشکیل مىدهد، چرا نباید «فلسفه آب» داشته باشیم؟ اگرچه درباره آب بحثهاى تجربى وجود دارد، ولى بدون شک بحثهاى مربوط به آب منحصر به بحثهاى تجربى نیست; بلکه بحثهاى تحلیلى و نظرى هم درباره آب و مانند آب وجود دارد. پس طبق این تعریف مىتوان بحثهاى نظرى و تحلیلى یک پدیده مثل آب را هرچند اندک و بىفایده باشند تدوین کرد و آن را فلسفه آب نامید. ثالثا، اگر نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم، چرا که بحثهاى مربوط به آب بحثهاى تجربى است نه نظرى و تحلیلى، دیگر جمله «یا لااقل فعلا چنین نیست» معنا ندارد. زیرا معناى آن این است که تدوین فلسفه آب ممکن است، ولى تاکنون چنین نشده است. اگر چنین است پس چرا نمىتوانیم فلسفه آب داشته باشیم؟ رابعا، اگر با توجه به تعریف یاد شده، فلسفه فقه اصطلاح کاملا معقولى است، آن طور که در پایان آن تعریف آمده است، و اگر جواب سؤال از این که آیا مىتوان فلسفه فقه داشت و در صورت اثبات تعریفش چیست، آن همه حرف اثباتى مىخواهد، دیگر چه جاى این عبارت است که «اگرچه غیر از علم اصول بودن فلسفه فقه قابل تردید است». و اگر تمایز علوم به موضوعات یا به اغراض، و یا به اعتبار اعتبارکنندگان است، چرا با وجود دو موضوع و دو غرض، بازهم در تدوین دو علم، جاى تردید باشد؟
تناقض بسیار روشن دیگرى که در «تلخیص مطلب» این پاسخگو مشاهده مىشود، این است که مىنویسد: «روى هم رفته مىتوان گفت فلسفه مضاف به معناى مبانى است. در غرب هم تعبیر [ foundation ] براى مبانى ریاضیات به کار برده مىشود، مثلا عنوان کتاب فلسفه اخلاق آقاى مور [ Principa ethica ] است، یعنى مبانى اخلاق، که مقصودش همین فلسفه اخلاق است; مبانى به معناى موسع منظور استبه طورى که حتى مبانى زبان به یک معنا قابل تصور باشد، مبانى هنر قابل تصور باشد. فکر مىکنم بهترین تعبیر همین است که عرض کردم یعنى مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى که طبعا فقه هم مىتواند چنین فلسفهاى داشته باشد.» (4)
ناگفته پیداست که اگر فلسفه مضاف مثل فلسفه فقه به معناى مبانى باشد معناى فلسفه فقه، مبانى فقه خواهد بود و شاید همین مساله موجب شده است که نویسنده یاد شده در این که فلسفه فقه غیر از اصول فقه باشد تردید کرده است و در این صورت، دیگر جاى این عبارت نیست که بهترین تعبیر از فلسفه فقه این است که مجموعه تاملات نظرى و تحلیلى پیرامون فقه است. زیرا اگر این تعبیر، از اشکالات گذشته نجات پیدا کند با آن سخن که فلسفه فقه به معناى مبانى فقه است قابل جمع نیست، مگر این که به طور دلبخواهى کلمه مبانى را همان طور که از جهت دیگر تعمیم دادیم از این حیث هم به طورى تعمیم دهیم که شامل همه مسائل فلسفه فقه گردد که کار بسیار معجزهآسایى خواهد بود.
همین پاسخگو پس از این سخنان، و در مقام جواب از آن قسمتسؤال که فلسفه فقه چیست، به کلامى بسیار طولانى پرداخته است و این جواب را به طورى به درازا کشانیده است که پاسخ اصلى سؤال در میان انبوه کلمات پراکنده، بکلى ناپیداست. خلاصه آن سخنان این است که براى شناخت فلسفه فقه باید دید منظور از فقه چیست؟ آیا منظور از علم فقه مجموعهاى از قضایاست که موضوعش فعل مکلف است، یا منظور از آن فعالیت عالمان، همچون بحثها و گفتگوهایى که دارند، رد و اثباتهایى که مىکنند و جلساتى که دارند، است، یا منظور از آن وجود جارى در عمود زمان است، و یا وجودى است در مقطع خاصى از زمان؟ چه این که علم فقه مىتواند به هر یک از این معانى باشد و قهرا مىتوان براى هریک از آنها فلسفه خاصى تدوین کرد. ولى آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم چه فلسفه فقهى براى ما مهم است، تا آن را تدوین کنیم و از آن بهره ببریم; و به نظر مىرسد که باید فلسفه فقه این مقطع زمانى را که در آن هستیم تدوین کرد. زیرا نگاه تاریخى هیچ فایدهاى ندارد و فقیه هیچ نیازى ندارد که به تاریخ فقه و منابع آن رجوع کند، بلکه تابع حجت و مدارک فقه است; و این اختصاص به فقه هم ندارد زیرا در غرب هم فلسفههاى علم، عمدتا به تاریخ علم کار ندارند. پس آنچه مفید و سودمند است فلسفه فقه در مقطع خاص است که همین مقطع فعلى باشد.
این خلاصهاى بود از مطالبى که در بیش از پانزده صفحه مجله گنجانیده شده است. آیا پاسخ قسمت آخر آن سؤال که در اول مقاله ذکر شد، این همه سخن و نوشتار مىخواهد؟ به هر حال، از این نکته مىگذریم و به ذکر موارد دیگر مىپردازیم; شاید که مفید واقع شود.
یکى از آن موارد این است که منظور از این جمله در تعریف فقه چیست؟ «فعالیت عالمان و بحثهایى که مىکنند و گفتگوهایى که دارند و رد و اثباتهایى که مىکنند و جلساتى که دارند علم فقه است.» آیا واقعا اینها علم فقه است و فقه عبارت از جلسات فقیهان و رد و اثباتهاى آنان و... است؟ اگر قرار باشد فقه را از این گونه تعریف کنیم، پس مثلا مىتوان گفت: فقه عبارت از کفش و کلاه و عبا و قباى فقیهان استیا فقه عبارت از قلم و دوات و دفتر و مداد آنان است. پس این معنا نمىتواند مورد نظر باشد، بویژه این که فقه یک ماهیت، بیشتر ندارد و آن این که فقه یک سنخ از دانشهاست; نه رد و اثباتها و جلسات و نشستها که هیچ گونه سنخیتى با دانشها ندارد. شاید منظور پاسخدهنده از عبارت فقه فعالیت عالمان است، مجرد اصطلاح باشد، که در این صورت باید گفتبحث از اصطلاح نیست و هرگز نمىتوان براى یک مصطلح، فلسفه تدوین کرد. بنابراین سخن یاد شده هرچند که در بازار غربیان رواج داشته باشد، از کالاهایى نیست که در میان عقلا کسى را به خود جلب کند; و بهتر آن که هرچه را در آن بازار دیدیم به قصد فروش وارد این بازار نکنیم که معامله نسنجیده زیان فراوانى را به دنبال دارد. پس باید براى فهم ماهیت فقه به فقه مدون مراجعه کرد، و حدود و ثغور آن را از آنجا به دست آورد، همان طور که براى رسیدن به حقیقت هر چیزى باید به تجزیه و تحلیل آن پرداخت و دستکم به گفته کسانى مراجعه کرد که آن را تجزیه و تحلیل کردهاند. و ناگفته پیداست که نه مقتضاى تجزیه و تحلیل فقه که لاجرم یک حقیقت نفس الامرى است، نه یک امر نسبى و نه چند واقعیتخارجى یا انتزاعى، هیچ یک ما را به این نتیجه نمىرسانند که فقه متعدد است. و سخنان کسانى که تمام عمر خود را در این زمینه صرف کردهاند، نیز از این معنا حکایت نمىکند که علم فقه چهار علم است و چهار حقیقت است و این به گونهاى است که مىتوان براى هر یک از آنها فلسفه خاص آن را نوشت; آن طور که در این کشف جدید ملاحظه مىشود. زیرا اگر منظور این گونه تعدد و اختلاف نیست و فقه داراى یک ماهیت و یک وجود است، چگونه مىتوان چهار فلسفه فقه براى آن نوشت؟! و اگر منظور چهرههاى گوناگون یک حقیقت استباید گفت: انصاف این است که همه آن چهرهها چهرههاى علم فقه نیستند و بر فرض که همه آنها چهرههاى یک واقعیت و حقیقتباشند، باید براى آن حقیقت واحد، با توجه به چهرههاى گوناگونش، یک فلسفه نوشت. زیرا در تدوین فلسفه چیزى باید مختصات و عوارض آن ملحوظ گردد. و اکنون پرسش این است که آیا براى هر یک از این چندین مرتبهاى که براى فقه اعتبار کردید، آن قدر گزاره دارید که وجود یک علم را از نظر عقلا ایجاب کند؟ اگر اصرار بر حقانیت نظر خود دارید باید این را به منصه ظهور برسانید. در حالى که هرگز چنین چیزى مقدور کسى نیست; زیرا این نصاب، حتى وجود اعتبارى ندارد چه رسد به وجود نفسالامرى. و اگر نه این است، این گوى و این میدان; وارد شوید و نشان دهید که تمام این مراحل داراى مسائل معتدبه است و آن مسائل را براى هر یک از مراحل، دستکم به طور فهرستوار ارائه کنید.
یکى دیگر از نکات قابل ذکر این است که آن پاسخگوى محترم بعد از بیان این که فقه مىتواند فعالیت عالمان، یا اصول و قواعدى خاص، یا وجود سیال در تاریخ، یا وجودى مقطعى باشد، گفته است: مهم این است که بدانیم فلسفه کدام فقه به دردمان مىخورد تا با تدوین آن، از سودش بهرهمند گردیم; و حق این است که فلسفه فقه مقطعى مفید و سودمند است، آن هم فلسفه فقه مقطع حاضر و لاغیر; و در این زمینه سخن بسیارى دارد. او مىگوید به نظر من مجتهد به تاریخ اجتهاد و تاریخ اصول و تاریخ فقه کارى ندارد، و نگاه تاریخى نیز فایدهاى ندارد. چون نگاه تاریخى، یعنى این که ببینیم عالمان چه کردهاند، حجیت نمىآورد. فرض کنیم ما فحص کردیم و دیدیم همه فقهاى ما مثلا به ریاضیات تکیه کردهاند; این براى ما دلیل نمىشود. زیرا ممکن است همه آنان اشتباه کرده باشند، و تا آنجا که من اطلاع دارم در فلسفههاى علم که در غرب هم مطرح است عمدتا به تاریخ علم کار ندارند، آن کس که فلسفه اخلاق مىنویسد با تاریخ آن کار ندارد.
آنچه در مورد این سخنان لازم به تذکر است این است که تدوین فلسفه فقه مقطع حاضر، یعنى فلسفه فقه این زمان، معنى ندارد. زیرا همان طور که قبلا اشاره شد علم فقه حقیقت واحدهاى است که در طول تاریخ تحققش تغییر ماهوى نکرده است و به طورى دگرگون نشده است که فقه زمان شیخ طوسى، نوعى از فقه باشد و فقه زمان ما نوع دیگر; تا این بحث پیش آید که فلسفه فقهى لازم است که مفید و سودمند باشد و آن فلسفه این فقه است نه آن فقه. شاهد دیگر بر صحت این مدعا، سخنان خود آن پاسخگو در پاسخ سؤال هفتم نقدونظر است، زیرا در پاسخ این سؤال که «به نظر شما اهم مسائل فلسفه فقه کدامند؟» گفته است: به نظر من سه دسته مساله مهم در این باره وجود دارد: یک دسته به موضوعات احکام فقهى باز مىگردد، دسته دیگر به محمولات آن و مهمترین دسته به تصدیقات قضایاى فقهى باز مىگردد که این بحث طیفهاى وسیعى از مباحث فلسفى، کلامى، اصولى و غیره را شامل مىشود. وى در زیر عنوان محمولات قضایاى فقهى، مباحثى را لازم به ذکر مىداند که هیچ گونه اختصاصى به فقه در مقطع خاصى ندارند. مثل بحث از ماهیتحکم فقهى که حکم از چه مقولهاى است، و بحث از این که احکام فقهى مختلف چه هستند و مثلا حقیقت وجوب و استحباب و کراهت چیست و اینها چه فرقى با هم دارند، و بحث از این که انشا و اخبار چه هستند و چه فرقى با هم دارند، و بحث از فرق احکام وضعى و تکلیفى، و این که آیا احکام تابع مصالح و مفاسد هستند یا نه، و این که رابطه احکام با غایات چیست و آیا احکام غایاتى دارند یا نه. وى همچنین در زیر عنوان موضوعات قضایاى فقهى این گونه بحثها را مطرح کرده است، مانند این که آیا موضوع احکام فقهى افعال مکلفین استیا نه، و آیا ما فعل تولیدى داریم یا نه. و در زیر عنوان تصدیقات قضایاى فقهى مباحثى را لازم به ذکر دانسته است مثل این که تصدیق یک حکم فقهى توسط فقیه بر چه مبانىاى استوار است و یا بحث راجع به حجتهاى فقهى و مباحث مربوط به دلالت الفاظ و مانند این بحثها.
ناگفته پیداست که همه این بحثها مباحثى است که مربوط به فقه بما هو فقه است که تمام اطوار آن را شامل مىگردد و هیچ یک از این بحثها مربوط به فقه در یک زمان خاص مثل زمان ما نیست، تا اینها به عنوان مسائل فلسفه فقه این زمان مطرح شوند. پس این چه تناقض شگفتانگیزى است که در سخنان این پاسخگو مشاهده مىشود؟ ظاهرا منشا این گونه سخن گفتن که در نوشتار او زیاد به چشم مىخورد خلط ویرانگرى است که براى ایشان پیش آمده، و آن خلط بین تاریخ علم و علم در تاریخ است. ایشان فکر کرده است که تاریخ علم، که در فلسفه علم مورد نیاز نیست و صد البته در فلسفه فقه بدان نیاز هست، همان علم در تاریخ است که در فلسفه فقه بدان نیاز نیست. در حالى که فرق میان آن دو، مانند فرق میان زمین و آسمان است و گویا همین امر موجب گردیده است که چند جریان نامقبول را مقبول ببیند; وگرنه چگونه مىتوان گفت که در فلسفه فقه، نظرمان تنها به این فقه فعلى است و هیچ کارى با آنچه بر این فقه گذشته است نداریم، و تنها کارى که داریم این است که این خبر در این زمان حجت هستیا نه و آیا براى این فقیه دلالت مىکند یا خیر. در حالى که اگر بدانیم در عصر پیش، یعنى در زمان پیامبر و ائمه(ع)، به خبر واحد عمل مىکردهاند و سیره علما تا عصر ائمه بر فلان عمل استقرار داشته است و دلالت الفاظ در آن زمان چنین بوده است، به کلى اوضاع حجیتبراى ما دگرگون مىگردد; و دهها نظیر براى این سه مساله وجود داد که بدون بررسى گذشتهشان در بوتهاى از ابهام قرار مىگیرند. بنابراین بجد مىتوان گفت که نه فقه مقطعى حقیقت دارد و نه فقیهان و فیلسوفان فقه بىنیاز از مبانى گذشته فقهى هستند.
یکى دیگر از پاسخدهندگان آن سؤال، بعد از این که اجمالا گفته استبلى مىتوان علمى به عنوان فلسفه فقه داشت، به بیان تفصیلى مسائل آن پرداخته است و در این باره داد سخن داده و مسائل فلسفه فقه را در چهار فصل دستهبندى کرده است. در فصل اول، پیشفرضهایى را که موجب قطع یا ظن قوى فقیه به وثاقت متون مقدس دینى مىشوند، در راس مسائل فلسفه فقه قرار داده است. آنگاه به ذکر یک سرى سؤالاتى پرداخته است که در واقع نوعى محاکمه فقهاست و در پایان گفته است این بحثهاست که باید در فلسفه فقه حل و فصل شود; مثل این که گفته شده است: آنچه اینان (فقها) در باب خبر متواتر، خبر محفوف به قرائن، اجماع کاشف، بناى عقلا یا سیره متشرعه که کاشف از راى معصوم باشند و ارتکاز متشرعه و امثال اینها قبول دارند، در واقع همگى مربوطند به روششناسى علوم تاریخى، و بنابراین نمىتوانند نسبتبه پیشفرضها و دستاوردهاى علوم جدید روششناسى علوم تاریخى بىتفاوت باشند. آنگاه گفته است: در باب پیشفرضهایى که فقها دارند بسا سؤالات و اشکالات هست که نباید نسبتبه آنها جهل یا تجاهل داشت; نظیر این که بعضى از آنان نسبتبه وثاقت احادیثخیلى سختگیرند و بعضى دیگر بسیار تساهل مىکنند و این نشانه آن است که روش تحقیق آنان در اسناد و مدارک تاریخى ضابطهمند و علمى نیست، و یا آنچه در علم رجال آمده است، آیا تنها جعل و دسها و دروغهاى عمدى را برملا مىسازد یا سهو و اشتباهها، گولى و کودنىها و فقدان معلومات لازم براى دریافتسخنان معصومین را نیز نشان مىدهد؟ ... و آیا به مساله حب توجه کافى و وافى شده است؟ آیا اگر راویان، همه مسلمان یا امامى باشند همین امر آنان را داراى منفعتیا منافع یا میل یا میلهاى نفسانى مشترک نمىکند؟ و آیا منفعتیا میل نفسانى مشترک بیشتر مقتضى راستگویى استیا دروغگویى؟ آیا در پذیرش و عدم پذیرش خبر واحد نباید فرق گذاشتبین جایى که طبیعت واقعه مقتضى تعدد شهود است و جایى که چنین اقتضایى در کار نیست؟ (5)
ظاهرا بر اهل فن پوشیده نیست که اولا، بیشتر این مباحث مربوط به فلسفه اصول فقه هستند نه فلسفه فقه. زیرا تقسیمات و تعریفات و غایات موضوع علم اصول فقه که علمى جدا و مستقل است جزء مباحث فلسفه آن علم است. پس بحث از مبانى حجیت کتاب و سنت و اجماع و عقل که موضوع علم اصول فقه را تشکیل مىدهند، جزء مسائل فلسفه این علم است نه جزء مسائل فلسفه فقه; مگر این که علم اصول فقه را علم درجه دوم و عین فلسفه فقه قرار دهیم و معتقد بشویم به این که فلسفه علم دیگر فلسفه ندارد; که هیچ یک از این دو پیشفرض، مستدل و معلوم نیست، بویژه براى آن پاسخدهنده که معتقد است فلسفه فقه به طور مدون وجود ندارد، زیرا نه علم اصول فقه همان فلسفه فقه است، هرچند که در بعضى از مسائل اشتراک دارند، و نه دلیلى داریم بر این که فلسفه علم، فلسفه ندارد. ثانیا، آن سؤال این اقتضا را ندارد که در پاسخ از آن، فقها را مورد بازپرسى قرار دهیم ثالثا، خوب بود براى نمونه، یکى دو تا از دستاوردهاى جدید روششناسى علوم تاریخى ذکر شود، و نیاز فقیه در مبرهن ساختن حجیتخبر متواتر، یا اجماع کاشف یا بناى عقلا و مانند اینها، به آن دستاوردها نشان داده شود، آنگاه فقها مورد هجمه واقع گردند که چرا نسبتبه این علم جدید، بىتفاوت و از سرچشمههاى زلال آن! غافلند. رابعا، اختلاف فقها در شرایط حجیتخبر واحد، خود حکایت از این دارد که هر یک روى مبناى خاصى، که آن را تمام مىداند، خبر واحد را معتبر مىداند و این نشانه ضابطهمندى روش آنان است نه علامت این که آنان بدون روش و ضابطه خاصى دستبه گزینش شرایط مىزنند. خامسا، اگر مسلمان و شیعه و ثقه و عادل بودن، شرط حجیتخبر واحد است و اینها را فقها با مختصر تغییرى پذیرفتهاند دیگر چه جاى حمله بر آنان است که چرا به ماهیتحب توجه نمىکنند و چرا دقت نمىکنند که اشتراک منافع این هم مسلکان چه بسا موجب توافقشان بر جعل حدیث گردد نه این که نشانهاى بر صحت نقلشان باشد. آیا این گونه تشکیکات، به حال مردمى که از سرمایه علمى برخوردار نیستند مضر نیست؟ مگر نمىدانیم که معناى عدالت و ثقه بودن چیست؟ آیا اجتماع عدول بر کذب، مخالف با عدالت و ثقه بودن نیست؟ آیا چنانچه «صدق العادل» براى ما تمام شود، که فرض بر این است، جایى براى این گونه تشکیکات باقى مىماند؟
همین پاسخگو در بخش دوم از تقسیمبندى مورد نظر خود، گفته است: پیشفرضهایى که موجب قطع فقیه به حقانیت اقوال، افعال و تقاریر پیشوایان دین و مذهب مىشوند نیز از مسائل فلسفه فقه هستند. این پیشفرضها همانهایند که فقها را به عصمت پیشوایان دین و مذهب معتقد ساختهاند. آنچه درباره معجزه، تنصیص انبیاى سابق، و جمع شواهد و قرائن گفته شده، تا صدق دعوى نبوت پیامبر گرامى اسلام(ص) بدانها مستند شود و آنچه فقهاى شیعى در باب عصمت چهارده شخص خاص(ع) و حجیت قول و فعل و تقریر آنان پذیرفتهاند همه به این کار مىآیند. مفاهیمى مثل نبوت، امامت، عصمت، علم غیب، معجزه، امکان معجزه، و این که آیا معجزه در طول تاریخ واقع شده است، و آیا معجزهاى از حضرت محمد(ص) صادر شده است، و وقوع معجزه بر چه امرى دلالت مىکند: بر وجود خدا یا بر صدق دعوى نبوت شخص معجزهگر یا بر حقانیتیک دین یا بر برترى یک قوم بر اقوام دیگر یا بر هیچ یک از اینها و فقط نشاندهنده علم و یا قدرتى است که شخص معجزهگر دارد و مخاطبانش فاقد آنند؟ (6)
به گمان ما، چون هنوز فلسفه فقه تدوین نشده و عقلایى ننشستهاند و براساس نیاز ویژه چهارچوب آن را مشخص نکردهاند، هرکس امورى را در ذهن خود تصور مىکند و خیال مىکند که جزء مسائل آن دانش درجه دوم و ناظر است. ولى اگر بیشتر دقتشود و نظر به موضوع علم انداخته شود، و این نکته مورد عنایت قرار گیرد که هر امر مرتبط با موضوع یک علم نمىتواند جزء مسائل آن علم قرار گیرد و دستکم تدوین علوم که امرى عقلایى ستبراساس ملاک و معیار خاصى انجام مىگیرد، دیگر این چنین سخن گفته نخواهد شد. زیرا این گونه سخن گفتن، حکایت از این تصور دارد که هر مسالهاى که کمترین ارتباطى با موضوع یک علم دارد جزء مسائل آن علم است; نه عرض بودن مسائل مد نظر است و نه عرض ذاتى بودن آنها و نه ارتباط نزدیک محمولات مسائل با موضوعات علم. بدیهى است که براساس این نظر، مسائل اکثر علوم تداخل مىکنند و لذا این پاسخگو در جواب سؤال دوم چارهاى ندیده است جز این که مسائل علم کلام و اصول فقه و فلسفه فقه و مانند اینها را متداخل ببیند، و این نوعى هرج و مرجطلبى در تقسیمبندى علوم است. مفاهیم خدا، نبوت، معاد، امامت، معجزه و صدور معجزه از پیامبر گرامى اسلام و حد دلالت معجزه، اولا امورى بدیهى و مسلم و جزء ضروریات دین یا مذهب هستند و امر مسلم بدیهى نمىتواند جزء مسائل یک علم قرار گیرد. زیرا مساله علمى قضیهاى است که نیاز به اثبات داشته باشد و بر اساس یک مبدا تصدیقى، در یک علم ابتشود، نه هر قضیه و گزاره اى. ثانیا، اگر این گونه امور جزء مسائل فلسفه فقه باشند باید اثبات خدا، نبوت، معاد، دین، امامت و بیشتر مسائل فلسفه و مسائل دیگرى که اندک ارتباطى با مبادى فقه دارند، همچون صرف، نحو، معانى، بیان، بدیع، لغت، تاریخ و...، همه و همه جزء مسائل فلسفه فقه قرار داده شوند، و این چیزى نیست که بتوان قائل به آن شد.
در فصل چهارم چنین آمده است: «پیشفرضهایى که صحت تفسیر فقیه از متون مقدس بر آنها مبتنى است (پیشفرضهاى تفسیرى). این گروه چهارم از پیشفرضها یقینا اختصاصىترین پیشفرضهاى علم فقه و از این رو احتمالا مهمترین پیشفرضهاى آنند. از سویى شک نیست که کار فقیه این است که آن دسته از گزارههاى موجود در متون مقدس دینى و مذهبى را که حاکى از وظایف انسانهایند تفسیر کند و به مدد این تفسیر، نظامى از وظایف انسان فراهم آورد. و از سوى دیگر، در این نیز شک نمىتوان داشت که بسته به اینکه به قرآن و روایات و پیامبر اسلام(ص) و خداى متعال به چه چشمى نگریسته شود، مجموعه گزارههاى حاکى از وظایف را به صورتهاى مختلفى تفسیر مىتوان کرد. از میان تفاسیر مختلف، تفسیرى درستیا درستتر است که مبتنى بر پیشفرضهاى قابل دفاعترى باشد. از این رو مداقه و تامل در باب این گروه از پیشفرضها کار بایستهاى است که بر عهده فلسفه فقه است.» (7)
این سخنان، که تفصیل و توضیحشان بیش از ده صفحه ادامه پیدا مىکند و نویسنده در این توضیحات به نوشتار شگفتانگیزى دست زده است، به گمان ما از یک مغالطه رایج که خیلىها به آن مبتلا شدهاند سرچشمه گرفته است و دفع آن این چنین است که فقیه در استخراج وظایف و احکام از متون مقدس دینى از تفسیر آنها مدد نمىگیرد و با تفسیر متن حکم را استنباط نمىکند و با تفسیر خود به نظامسازى نمىپردازد، تا گفته شود: حال که چنین است هرکسى با دید خاصى که نسبتبه خدا، پیامبر، قرآن و روایات دارد تفسیر خاصى از متون مقدس مىکند و برداشت ویژه خودش را دارد، لذا باید دید کدام تفسیر درستتر است، تا با اتخاذ تفسیر درستتر به واقع نزدیکتر شد. زیرا این، جز شکگرایى و بیراهه رفتن چیزى نیست و اگر کار به این جا کشانیده شود، هیچ ملاک و معیارى براى رسیدن به واقع وجود نخواهد داشت، مگر این که واقع را انکار کنیم، و ملاک تعیین وظایف را ظنون حاصل از تفسیرهاى گوناگون خود بدانیم که ظاهرا پاسخگوى مورد نظر چنین معنایى را اراده نکرده است. در واقع، فقیه در مقام استفاده وظایف و احکام از متون مقدس تنها راهى که دارد، پناه بردن به نص و ظاهر آنهاست; یعنى اگر متن مورد مراجعه، در بیان وظیفهاى صریح بود، جاى تامل و تردید براى هیچکس باقى نمىماند و بدون دغدغه وظیفهاى که مدلول آن متن استبراى افراد خاص یا عموم مکلفان ثابت مىگردد. ولى در صورت فقدان صراحت متن که غالبا چنین است تنها راه فقیه این است که با ذهن عرفى خود و بدون اعمال کمترین نظر، به ظاهر متن نگاه کند، تا اگر چیزى برایش ظاهر مىشود آن را به عنوان معناى مقصود متن اتخاذ کند و براساس آن حکم و وظیفه خود و مقلدانش را استخراج نماید. این تنها راه استفاده فقیه از متون مقدس است که غالبا با موفقیت همراه است. راز این که تنها راه استفاده از متون دینى بعد از نص و صراحت، استظهار است، این است که متونى که حاکى از احکام و وظایف مردم استبراى آنها القا و ایراد شده است و در هیچ جایى بدین امر اشاره نرفته است که ما راه و روش خاصى را براى بیان مطالب و مقاصد خود اتخاذ کردهایم، بلکه برعکس، نشانهها و علامتهاى فراوانى وجود دارند که حکایت از این مىکنند که متون مقدس دینى در افاده معنى، مستثنا از محاورات مردم و عقلاى عالم نیستند. نتیجه قطعى و تردیدناپذیرى که از این مقدمات گرفته مىشود این است که همان گونه که ظواهر سخنان مردم در مقامات محاوره و غیر محاوره براى همدیگر حجت و معتبر است، ظواهر متون دینى نیز براى همه کسانى که آن متون برایشان آمده، حجت و معتبرند.
به همین دلیل برخى از محققان بر این نظرند که مساله حجیت ظواهر، جزء مسائل علم اصول نیست زیرا گزارهاى مىتواند جزء گزارههاى یک علم قرار گیرد که احتیاج به اثبات داشته باشد و چون مساله حجیت ظواهر، امرى مسلم و بدیهى است و پیامبر و ائمه و یارانشان بدان عمل کردهاند، دیگر احتیاج به اثبات ندارد تا مساله علمى قرار داده شود. و فقیه در مقام استنباط از متون تا حدى که برایش امکان دارد از این روش که روش روزمره اوست استفاده مىکند و اگر در مواردى متن، مجمل باشد او با تفسیر متن به استخراج حکم از آن نمىپردازد. زیرا همان طور که اشاره شد هیچ ملاکى براى صحتیک تفسیر و برداشت از متون مقدس وجود ندارد، و لذا اگر متن مجمل باشد، راهى جز مراجعه به غیر آن، چه ادله اجتهادى و چه ادله فقاهتى وجود ندارد; مگر این که بر اثر کثرت قرائن و شواهد به اطمینان برسد، که در این صورت، باز راهى را انتخاب مىکند که حجیت و اعتبارش قطعى و انکارناپذیر است. بنابراین هرگز فقیه در مقام استنباط از متون مقدس بر سر دو راهى قرار نمىگیرد تا امرش بین این تفسیر و آن تفسیر دایر گردد و به پیشفرضى نیازمند باشد که در فلسفه فقه مطرح و حل و فصل گردد. و اگر بر سر چنین دو راهىاى واقع شود هیچ پیشفرضى قادر به تعیین راه درست و نزدیک به واقع براى او نخواهد بود.
ما گمان مىکنیم که برخى از مردم در ظهور ظواهر متون مقدس تردید دارند و این تردید هم، مثل بسیارى از تردیدهاى دیگر، از فرآوردههاى غرب امروز است که متاسفانه اذهان متدینان ما نیز از تاثیرات منفى افکار غربیان مصون نمانده است. ولى به هر حال اگر منظور این باشد که متون مقدس دینى بر اثر قدمت زمانى براى ما هیچ گونه ظهورى ندارند، باید گفت که در این حالت هم نوبتبه تفاسیر آن متون نمىرسد، بلکه مساله از باب انسداد باب علم و علمى خواهد شد و در اینجاست که مطلق ظن فقیه به احکام و وظایف، مبناى استنباط او مىگردد; و باز هم باید تکرار کنیم که نوبتبه تفسیر خاصى که درستتر از سایر تفاسیر باشد نمىرسد، زیرا وقتى مقدمات انسداد فراهم گردید ملاک استنباط و استخراج احکام و وظایف، ظن شخصى فقیه خواهد بود، نه ظن نوعى حاصل از تفسیرى خاص.
در توضیح و تقسیم پیشفرضهاى یاد شده در بند «الف» (از مطالب این پاسخدهنده محترم) از پیشفرضهاى راجع به قلمرو فقه سخن به میان آمده است که آیا قلمرو فقه فقط شامل افعال مىشود یا علاوه بر افعال، وضعیتها را نیز در بر مىگیرد، و در بخش افعال نیز آیا فقط شامل افعال ظاهرى و جوارحى مىشود یا افعال باطنى و جوانحى را هم در بر مىگیرد؟ همچنین آیا فقه درباره جمیع افعال (ظاهرى و باطنى) سخن مىگوید یا درباره بعضى از افعال، و اگر درباره بعضى از افعال سخن مىگوید آن بعض کدام است؟ و آیا تعیین آن بعض ضابطهاى کلى دارد یا نه؟ از این گذشته، آیا فقه فقط احکام یا وظایف فى بادى النظر، ( Primafacie ) را تعیین مىکند یا علاوه بر آنها احکام یا وظایف در مقام عمل، (actual) را نیز تعیین مىکند، یا افزون بر این دو، نظامسازى هم مىکند، یا افزون بر این سه برنامهریزى هم دارد یا...، جامعیت فقه یعنى چه؟ (8)
ظاهرا باز هم یک غفلتیا تغافل موجب این همه آیا و یا... شده است. زیرا بعد از تعیین موضوع فقه در فلسفه آن یا در خود فقه، فقیه در فقه به دنبال عوارض ذاتى یا مطلق عوارض آن موضوع مىگردد و آنها را مورد ارزیابى قرار مىدهد. یعنى وقتى فقیه بر این تصمیم است که از افعال مکلفان بحث کند و حکم فعل مکلف را به دست آورد، دیگر جاى این سؤال نیست که آیا از افعال جوارحى بحث کنیم یا از افعال جوانحى و یا از همه آنها؟ آیا بحث ما درباره احکام و وظایف در بادى النظر استیا احکام و وظایف در مقام عمل؟ یا از هر دو؟ زیرا دست کم تمام فقههاى مدون، بر این اساس نهاده شده اند که از مطلق آنها بحث کنند. چرا که اگر کار فقیه یافتن احکام و وظایف است فرقى بین حکمى و حکم دیگر وجود ندارد. آرى، چون همان طور که قبلا اشاره کردیم، تدوین علوم یک امر عقلایى است مىتوان همین فقه را که کارش یافتن احکام و وظایف است رشتهرشته کرد و در فلسفه فقه رشتهها را معین و موضوعات را مشخص کرد، لکن این غیر از آن است که با معلوم بودن معناى فقه، باز این سؤالات را در جایى مطرح کرده به پاسخ آنها بپردازیم و پس از حل و فصلشان وارد میدان فقه گردیم. و ناگفته پیداست که بیشتر سؤالات بند «ب» نیز از همین قبیل است و لذا به نظر مىرسد که احتیاج به بررسى خاصى نداشته باشد.
آنچه به ناچار باید در فلسفه فقه مطرح شود و مورد بررسى و ارزیابى قرار گیرد، مبادى تصدیقى فقه است که مىتوان از آنها به منابع فقه تعبیر کرد. ولى این بحث چارچوب خاص خودش را دارد و آنچنان نیست که لازم باشد مباحث مربوط به زمین و آسمان را در آن مطرح و حل و فصل کرد، و نیز برخى از مباحث که مسلم و مفروغعنه هستند جایشان آنجا نیست هرچند که مربوط به منافع فقه باشند. بنابراین بسیارى از آنچه در بند «ج» فصل چهار از پاسخهاى مورد بحث آمده است غیر قابل قبول به نظر مىرسد; مثلا در آنجا آمده است: «چه برهانى قائم شده استبر اینکه متون مقدس دینى و مذهبى، یعنى قرآن و روایات، براى تعیین همه وظایف آدمیان کافى و وافى نیستند که، به مقتضاى آن برهان، به منابع دیگرى مثل عقل و اجماع توسل جستهاند؟ چه لوازمى بر قول به عدم کفایت قرآن و روایات مترتب است؟ آیا فقها به همه این لوازم، آگاه و ملتزماند؟» (9)
آنچه براى رفع ابهام از این سخنان لازم است گفته شود این است که مراجعه به عقل و اجماع به جهت نقص موجود در متون مقدس دینى نیست، و این را احدى نگفته است. بلکه عدم امکان دستیابى ما به آن منابع غنى و غیبتحجت الهى از یک سو، و قیام برهان قطعى بر حجیت عقل ایجاب مىکند که ما در مواردى که قادر به استخراج حکمى از متون مقدس نیستیم به عقل مراجعه کنیم، مثل این که احتیاط کنیم و یا اصالةالبرائت جارى نماییم. در واقع، اجماع و عقل از وجود حکم در متون مقدس، به معناى اعم از آنچه فعلا قابل استفاده ماست، پرده برمىدارند. بنابراین، سخن در کفایت و عدم کفایت متون مقدس دینى به معناى آنچه از طرف خدا براى تبیین احکام و وظایف آدمى آمده است، اعم از قرآن مجید و روایات، نیست. آرى این سخن هست که اگر عقل عقلا، بما هم عقلاء، حکمى را درک کند آیا باز هم لازم استخداوند متعال در ضمن متون مقدس متعرض آن بشود یا لازم نیست؟ که ظاهرا وجهى براى تعرض به آن وجود ندارد، مگر مقام، اقتضاى تاکید را داشته باشد وگرنه چیزى که، حسبالفرض، عیان است چه حاجتبه بیان است؟ نکته اى که در اینجا ذکرش بایسته است این است که فرق استبین کفایت و عدم کفایت متونى که فعلا در دسترس ماست و کفایت و عدم کفایت متون مقدس صادر شده از طرف شارع مقدس. آنچه نمىتوان به لوازمش پایبند شد عدم کفایت متون مقدس به معناى دوم است، نه متون مقدس به معناى اول. زیرا تردیدى نیست که بسیارى از آنها احتیاج به تفسیر درست دارند که تنها از عهده حجتخدا برمىآید که متاسفانه از دسترس ما بیرون است. پس با این که حکم در متون مقدس دینى هست، ولى ما صلاحیت استفاده از آن را نداریم; و بسیارى از این متون هم در طول تاریخ از دست رفتهاند و حکومتهاى جابر آنها را براى همیشه از میان برداشتهاند، همان طور که همانها موجب غیبت امام زمان(ع) و حجت ناطق گردیدهاند; و اینها چیزهایى نیستند که قابل تردید باشند و نتوان به لوازمشان معتقد شد. آرى، این سخن پذیرفتنى نیست که متون مقدس دینى، اعم از بالفعل و بالقوه، در متن واقع به طورى است که همه احکام و وظایف آدمیان را در طول تاریخ بشر در بر ندارد; زیرا این معنا لوازمى دارد که قابل التزام نیست.
و نیز در همان جا بعد از آیاهاى زیاد درباره منابع فقه فقیهان که بیشتر آنها قابل خدشهاند، آمده است: «از این گذشته، آیا پذیرش عقل به عنوان یکى از منابع به معناى پذیرش حقوق طبیعى و فطرى نیست؟ اگر به معناى پذیرش حقوق طبیعى هستباید پرسید که آیا فقه مىتواند به جمیع لوازم این پذیرش ملتزم بماند؟ و اگر به معناى پذیرش این حقوق نیستباید پرسید که پس ملازمه حکم عقل و حکم شرع چه شد... در باب سایر منابع فقهى نیز ابهامها، سؤالات و اشکالات فراوان هست. فىالمثل در باب عرف پرسیدنى است که چگونه فقیه دغدغه دگرگونى عرف را نداشته باشد؟ و آیا تقسیم عرف به عرف صحیح و عرف فاسد گرهى از کار مىگشاید یا فقط گرهى بر گرهها مىافزاید؟» (10)
آنچه شایان ذکر است این است که این پاسخگوى محترم به خود زحمت نداده و به سخنان فقها در کتابهاى اصولى مراجعه نکرده تا بدین نکته وقوف پیدا کند که منظور از عقلى که یکى از منابع فقه است چیست؟ فقیهان با این که مىگویند عقل یکى از منابع فقه ماست این سخن را نیز دارند که درک احکام الهى با عقل ممکن نیست; و منشا این دو سخن، خود روایات اهلالبیت(ع) است. زیرا در روایت آمده است: «ان لله على الناس حجتین: حجة ظاهرة و حجة باطنة فاما الظاهرة فالرسل والانبیاء والائمة(ع) و اما الباطنة فالعقول» پس در این روایت عقل یکى از حجتهاى الهى معرفى شده است. ولى در مقابل این دسته از روایات، روایاتى نیز مثل «ان دین الله لایصاب بالعقول» وارد شده است. بنابراین باید مشخص شود که منظور از عقل منبع چیست، و این در کلام فقها معین هم شده است و من پاسخگوى محترم یاد شده را به کتابهاى اصولى فقها، مثل فصول، جلد دوم قوانین، حاشیه شیخ محمد تقى بر معالم و مانند اینها، ارجاع مىدهم و یا دستکم به کتاب اصولالفقه که یک کتاب ابتدایى و سهلالوصول است مراجعه کنند، تا هم معلوم گردد که معناى ملازمه بین حکم عقل و حکم شرع چیست و هم روشن شود که منظور از منبع بودن عقل و عقل حجت در احکام کدام است; و پس از آن، آشکار گردد که فلسفه فقه جاى این گونه سؤالات نیست. آرى، اگر در جاى خاصى مثل فلسفه فقه، حد و مرز عقل منبع روشن گردد، دیگر اینگونه ابهامات خود به خود از میان مىرود.
و اما ابهامات، سؤالات و اشکالات فراوان درباره سایر منابع فقهى مثل عرف و اینکه دغدغه دگرگونى عرف براى فقیه را چه باید کرد; ظاهرا چیزهاى قابل اعتنایى نیستند. زیرا منبع بودن عرف که براى نمونه مورد اشکال قرار گرفته است، چیزى نیست که احدى بدان قائل شده باشد، و هیچ فقیهى نگفته است که عرف هم یکى از منابع فقه است، تا گفته شود که عرف ممکن است در طول زمان دگرگون بشود و چنین عرفى چگونه مىتواند به عنوان منبع براى فقه پذیرفته شود. آرى، آنچه در فقه مطرح است این است که احکام الهى در بسیارى از موارد، روى موضوعات عرفى بار شده است. پس مثلا باید دید عرف از «بیع» چه معنایى اراده کرده است، تا حکم مستنبط بر آن بار گردد. بدیهى است که این بدان معنا نیست که عرف یکى از منابع فقه قرار داده شده است. زیرا فقه عبارت است از محمولات شرعى مربوط به وظایف مکلفان و مانند آنها; گرچه موضوعات مستنبطه نیز از فقهاند، ولى به هر حال موضوعات عرفى، موضوعات احکام شرعى هستند و فقه، عهدهدار استخراج احکام شرعى فرعى است. حال اگر تنزل کرده و قبول کنیم که این هم به معناى منبع قرار دادن عرف است، باز جاى دغدغه یاد شده نیست. زیرا عرفى مورد بحث است که در زمان صدور متون مقدس، ثابت و مستقر بوده است. مثلا در همان مثال، باید دید «بیع» در زمان نزول آیه شریفه «احل الله البیع» به چه معنا بوده است، و اگر معناى بیع در آن زمان روشن شود، موضوع حلیتبیع براى ما روشن مىگردد، چه آن معنا در زمان کنونى تغییر کرده باشد و عرف فعلى آن را «بیع» نداند و چه تغییر نکرده باشد و اکنون نیز به همان چیز که در آن عصر و زمان «بیع» مىگفتهاند، «بیع» بگویند. و ناگفته پیداست که اگر ملاک، مراجعه به عرف زمان صدور متون مقدس باشد، که قطعا چنین است، علم به تغییر و دگرگونى عرف کمترین صدمهاى به بهرهگیرى از آن نمىزند، چه رسد به احتمال و دغدغه دگرگونى که ممکن است کسى با تمسک به استصحاب آن را ابقا کند.
از مواردى که در فقه از عرف استفاده مىشود، یکى فهم معانى الفاظ است که مثال گذشته اشاره به آن داشت، گرچه این مورد، اعم از مورد قبل است، و باید توجه داشت که در این مورد هم منظور از عرف، عرف زمانى صدور الفاظ و واژههاست و قهرا در اینجا هم تغییر و دگرگونى عرف صدمهاى به مقصد نمىزند. زیرا وقتى که ما معناى فلان لفظ را در عرف زمان پیامبر(ص) یا امام صادق(ع) شناختیم، به ناچار لفظى را که در قرآن یا روایت آن معصوم وارد شده استباید بر آن معنى حمل کنیم، چه در عرف کنونى هم آن لفظ در همان معنا حقیقتباشد و چه نباشد. آرى، مشکل قضیه این است که چگونه و از چه راهى مىتوانیم معناى الفاظى را که فعلا و در عرف کنونى داراى معانى خاصى هستند در عرف زمان پیامبر(ص) و ائمه(ع) کشف کنیم؟ به بیان دیگر، آنچه براى ما ممکن است این است که مىتوانیم بفهمیم این لغات و واژهها فعلا و در عرف کنونى داراى چه معنایى هستند، اما این که در عرف گذشته داراى چه معنایى بودهاند، چیزى نیست که به آسانى قابل نیل باشد، گرچه فقها براى این هم راهحلهایى ارائه کردهاند.
در بند «د» از فصل چهارم مطالب همین پاسخدهنده، برخى از پیشفرضها آمده است: «یکى از پیشفرضهاى عمده فقها این است که هیچ یک از افعال اختیارى انسان نیست، مگر اینکه در دین اسلام، یکى از احکام پنجگانه وجوب، استحباب، اباحه، کراهت و حرمتبر آن بار شده است.» (11) و بعد از دغدغهها و تردیدهایى در این امر مسلم دینى که جاى توضیح و تفصیل آن نیست آمده است: «با صرف نظر از سؤالاتى که در باب این پیشفرض قابل طرح است ... مساله مهمى که در اینجا رخ مىنماید این است که: راه کشف اینکه فلان کار واجب استیا مستحب، و حرام استیا مکروه، چیست؟ آیا مىتوان گفت که صیغه امر ظهور در وجوب دارد و صیغه نهى ظهور در حرمت؟ به نظر مىرسد که اگر ادعاى ظهور با رجوع به عرف اهل زبان قابل تحقیق باشد، جواب این سؤال منفى است. مگر اینکه گفته شود که متون مقدس دینى و مذهبى یکسره تابع اصول و قواعد صرفى و نحوى و زبانشناختى زبان عادى مردم نیستند و تا حدى نشانهشناسى، (semiotics) خاص خود را دارند.... به هر حال، هم اصل این سخن که احکام از حیثشدت و گریزناپذیرىشان با یکدیگر متفاوتند و هم تعیین مصادیق واجب، مستحب، مباح، مکروه و حرام مبتنى بر مقدماتى است که تحقیق در آنها بر عهده فلسفه فقه است.» (12)
انصاف این است که قاعده «سؤال شما، پاسخ ما» اصلا رعایت نشده است، نه در اینجا و نه در سخنان دیگر. زیرا سؤال درباره این بود که آیا فلسفه فقه مىتوان داشت و اگر بلى، چه تعریفى از آن دارید؟ ولى همانطور که ناگفته پیداست در جواب، به طرح مسائل فلسفه فقه! همراه با شک و تردیدهایى، بلکه مىتوان گفت همراه با تشکیکهایى پرداخته شده است که احیانا انسان به تردید مىافتد: مثلا استفاده وجوب از ظهور امر، و حرمت از ظهور نهى، امروزه چیزى نیست که تردیدپذیر باشد و چگونه درباره این امر مسلمى که هم عرف گذشته بر آن بوده است و هم عرف کنونى، مىتوان تردیدکرد، بلکه قدم را فراتر گذاشت و گفت: این معنى با مراجعه به عرف اهل زبان قابل تحقیق نیست، بلکه مخالف با قواعد صرفى و نحوى است! بىتردید این گونه سخنان مایه تردیدند; زیرا وقتى مولا کارى را بر عهده بندهاش مىگذارد و به اصطلاح به او فرمان انجام دادن کارى را مىدهد به حکم عقل و تبادر، بنده یاد شده موظف به انجام آن کار مىگردد و لذا هیچ بندهاى به خود اجازه سرپیچى از دستور و فرمان آقایش را نمىدهد، و عقلا هم او را موظف به اطاعت از مولا مىدانند و لذا اگر سرپیچى کند مستحق عقابش مىدانند. حال باید پرسید کدام اهل زبان است که از امر، وجوب را نمىفهمد و امر را ظاهر در وجوب و نهى را ظاهر در حرمت نمىداند، و کدام قاعده صرفى و نحوى با این معنا مخالف است که متخصصان این علوم تاکنون در غفلت از کشف آن بودهاند و لذا امر را ظاهر در وجوب و نهى را ظاهر در حرمت مىدانستهاند. بنابراین، نه احکام از حیثشدت و گریزناپذیرىشان دچار دغدغه هستند تا در فلسفه فقه سرنوشتشان معلوم گردد و نه تعیین مصادیق احکام پنجگانه، مشتبه و نیازمند به پیشفرضى است که ضرورتا باید در فلسفه فقه مطرح و بررسى گردد.
و پس از آن آمده است: «نظیر این سخن را در باب وسعت احکام هم مىتوان تکرار کرد. هر حکم موجود در متون مقدس دینى و مذهبى خطاب به شخص (یا اشخاصى) است که مخاطب (یا مخاطبان) مستقیم و مباشر کسى بوده است (یا بودهاند) که آن حکم را کرده است. مساله این است که چه خصوصیتیا خصوصیاتى از مخاطب (یا مخاطبان) مستقیم و مباشر، سبب صدور حکم شده است؟ تا پاسخ این پرسش را دقیقا ندانیم حق نداریم که آن حکم امرى یا نهیى را به غیر مخاطب (یا مخاطبان) مباشر توسعه و تعمیم دهیم. این توسعه و تعمیم تنها در صورتى امکان دارد که خصوصیتیا خصوصیات موجود در مخاطب (یا مخاطبان) مباشر را که سبب صدور امر یا نهى شده است، دریابیم تا بتوانیم هر شخص دیگرى را نیز که واجد آن خصوصیتیا خصوصیات باشد یا بشود مامور به آن امر یا نهى از آن نهى تلقى کنیم. و مشکل اینجاست که روش کشف این خصوصیتیا خصوصیات چیست». (13)
اولا، این عبارت غلط است که «هر حکم موجود در متون مقدس دینى و مذهبى خطاب به شخص یا اشخاصى است». زیرا در بسیارى از موارد، احکام شرعى به صورت خطاب ادا نشدهاند. مثل
«هو الذى ارسل الریاح بشرا و انزلنا من السماء ماء طهورا»،
«و الذین یکنزون الذهب و الفضة و لا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم»،
«...الم یعلموا ان هو یقبل التوبة عن عباده و یاخذ الصدقات و ان الله هو التواب الرحیم»
و
«انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و الغارمین و فى سبیل الله و ابن السبیل...»،
«... الذین ینفقون اموالهم باللیل و النهار سرا و علانیة فلهم اجرهم...»،
«...و لله على الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا»،
«الذین یاکلون الربوا لا یقومون الا کما یقوم الذى یتخبطه الشیطان من المس... »،
«...و احل الله البیع و حرم الربوا...»،
«ویل للمطففین الذین اذا اکتالوا على الناس یستوفون و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون»
و مانند اینها که از حد شمارش بیرونند، بویژه روایات زیادى که احکام و وظایف انسانها را در بر دارند و به هیچ فرد یا افراد خاصى اختصاص ندارد، بلکه به اطلاق یا عموم خود، همه افراد آدمى را که به حد تکلیف رسیدهاند، شامل مىگردند. ثانیا، جزء ضروریات دین و مذهب است که بین مخاطبان آیات و روایات دینى و متاخران از آن خطابها هیچ فرقى نیست و همه در احکام وارد در متون مقدس شریکند، و لذا طبق قاعده در جمیع احکام شریکند، مگر این که دلیلى به پا خیزد و اثبات کند که فلان حکم اختصاص به فلان مورد دارد، و روى همین جهت است که احکام مختص به پیامبر(ص) براساس ادله خاص، به آن حضرت اختصاص پیدا کرده نه به جهت این که خطاب به شخص آن حضرت بوده است; و لذا در موارد زیادى خطاب به شخص آن جناب است، لکن احدى قائل به اختصاص حکم به آن حضرت نشده است، و این براى همان ضرورت دینى است که همه در جمیع احکام شریکند، مگر در مورد خاصى که دلیل خاص بر آن دلالت کند و آن دلیل نمىتواند خطاب خاص باشد. زیرا گویا این، در شریعت مقدس مثل قانون و اصل مسلم شده است که فرقى بین مخاطبان و غایبان نیست و همه در احکام شریکند. چه این که همواره مخاطبان پیامبر یا ائمه(ع) بیش از چند نفر محدود نبودهاند، و هیچ گاه غایبان از آن مجالس مخاطبه به این شبهه نیفتادند که احکام مذکور براى شنوندگان و مخاطبان، به آنان اختصاص دارد و به ما ربطى ندارد و لذا سابقه ندارد که کسى از آنان رفته باشد و از پیامبر یا امامى پرسیده باشد که آیا این حکم یا احکامى که در آن جلسه بیان فرمودهاید و گروهى را مورد خطاب قرار دادهاید شامل ما هم مىشود؟ و آیا ما هم مثل آنان موظف به آن وظایف هستیم یا نه؟ و گویا این نپرسیدن و در این زمینه به جستجو نپرداختن به خاطر همان ضرورت اشتراک احکام بین تمام مسلمانان بوده است و شاید هم به خاطر درک ملاک حکم و حکم عقل بدیهى به عدم فرق بین حاضران و غایبان بوده است. به هر حال، اگر فرقى بین مخاطبان و غایبان در آن زمان نبوده، که قطعا نبوده، هیچ فرقى بین مخاطبان و معدومان در آن زمان هم نخواهد بود، و ملاک در هر دو یکى است. ثالثا، علاوه بر این امور سهگانه، ادله نقلى فراوانى وجود دارد که دلالتبر اشتراک تمام افراد بشر با مخاطبان احکام دارد که ما به دو آیه از آیات قرآن در این زمینه، اشاره مىکنیم که ظاهر در اشتراکند، مثل
«...و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ...»; (14)
این قرآن به من وحى شده است، تا شما و همه کسانى را که به آنان مىرسد، با آن انذار کنم. گفتن ندارد که هیچ فرقى بین انذار و تبشیر وجود ندارد و اگر انذارات قرآن براى همه است، تبشیرات آن هم براى همه است. زیرا وجهى ندارد که همه افراد بشر در انذارات قرآن شریک باشند و در تبشیراتش شریک نباشند. علاوه بر این، مجرد اشتراک همه، در انذارات قرآن براى اشتراکشان در تمام احکام واجب و محرم کفایت مىکند و مطلوب با آن به اثبات مىرسد و لذا نیازى به تنقیح مناط نداریم. آیه دیگر، این آیه معروف است که مىفرماید:
«و ما ارسلناک الا کافة للناس بشیرا و نذیرا ولکن اکثر الناس لا یعلمون»; (15)
یعنى تو را نفرستادیم مگر براى همه مردم در حالى که بشیر و نذیر آنان هستى ولى اکثر مردم نمىدانند. همان طور که روشن است این آیه مبارکه نیز ظاهر در این است که همه مردم در انذار و تبشیرهاى پیامبر(ص) شریکند. او بشیر و نذیر گروه و طایفه خاصى نیست، بلکه براى همه مردم آمده است، و معلوم است که تاکید کلمه «الناس» که لفظ عامى استبه وسیله کلمه «کافة» که آن نیز دلالتبر عموم مىکند براى این بوده است که کمترین تردیدى را در این باره باقى نگذارد و به همه کسانى که نمىدانند گوشزد کند که این پیامبر، پیامبر همه است و به نسلى دون نسلى اختصاص ندارد; و ناگفته پیداست که اگر آیه تا اینجا دلالت کند، تعمیم احکام و دستورات پیامبر(ص) براى همه افراد بشر ثابت مىشود، منتهى به عموم یا اطلاق، و دست کشیدن از این عموم و اطلاق وقتى ممکن و میسر است که دلیل خاصى بر اختصاص حکمى به فرد یا افراد خاصى دلالت داشته باشد.
اگر گفته شود چه اشکال دارد که این عموم را به احکام خطابى تخصیص بزنیم و بگوییم: تعمیمى که از این آیه استفاده مىشود نسبتبه موارد احکامى است که به صورت غیر خطاب بیان شدهاند; زیرا ظاهر خطاب، اختصاص احکام به مخاطبان است، پس این ظاهر، مانند یک مخصص است که گریبان آن عموم را مىگیرد.
جواب این است که اولا، لسان این عموم که بدین گونه مؤکد شده است آبى از تخصیص است. ثانیا، همه مردم جز مخاطبان را از آن خارج کردن، تخصیص اکثر است که خلاف محاوره اهل زبان، بلکه مىتوان گفت مستهجن است، و لذا نمىتوان کلامى را که در اوج فصاحت و بلاغت است، بر آن حمل کرد. ثالثا، ظاهر این است که این آیه، حاکم و ناظر به سایر آیات، بویژه خطابات قرآنى، است و لذا نمىتوان بعضى از آیات را مخصص آن قرار داد.
از این سخنان بخوبى آشکار مىگردد که اختصاص حکمى به فرد یا افرادى، برخلاف اصل است نه تعمیم آن; لذا در واقع، اختصاص یاد شده به دلیل خاصى نیازمند است نه تعمیم مزبور.
اینها تنها اشارهاى بود به بعضى از آنچه در پاسخهاى سؤال اول اقتراح شماره چهارم از سال سوم مجله وزین و علمى «نقدونظر» آمده است. و همان طور که در آغاز این نوشتار یادآورى شد، در اقتراح آن شماره، ده سؤال مطرح شده، که همین پاسخدهندگان غالبا به آنها به همین شکل جوابهایى دادهاند که اگر خوف چند برابر شدن این نوشته گریبانگیر ما نشده بود بىمیل نبودیم که اشاره گذرایى به آنها هم داشته باشیم، لکن چون علاوه بر آن هدف ما تنها راهنمایى دوستانه است، به همین قدر اکتفا مىکنیم.
پىنوشتها:
1. نقدونظر، ش12، ص4.
2. همان، ص10.
3. همان، ص15.
4. همان، ص19.
5. همان، ص39 تا41.
6. همان، ص42.
7. همان، ص43.
8. همان، ص43 و44.
9. همان، ص44.
10. همان، ص46.
11. همان، ص47.
12. همان، ص47 و48.
13. همان، ص48.
14. سوره انعام، آیه19.
15. سوره سبا، آیه 28.