فلسفه فقه (×) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
تلقى ما از فلسفه فقه مباحثى است که به کلیت فقه مىپردازد، و به آن دسته از پرسشهاى اساسى که رویاروى کل فقه قرار دارد، پاسخ مىدهد; مباحثى که روند کار فقه را در دو حوزه، یکى کل فقه و دیگرى کار فقیه بررسى مىکند. لذا به گمان ما علم اصول و رجال هم در واقع پس از فلسفه فقه قرار مىگیرد. آنچه را که فلسفه فقه تثبیت و تبیین و هموار مىکند، اصول و رجال، مکانیسم اجراى آن را در فقه در اختیار فقیه مىگذارد. این چیزى است که ما تا به حال در حد تاملات مختصر به آن رسیدهایم و پرسشهایى که طرح شده استشاید تا حدودى حاکى از مقصود ما باشد. به عنوان اولین سؤال بفرمایید که آیا به نظر شما اصولا علمى به نام فلسفه فقه مىتوانیم داشته باشیم؟
کاتوزیان: براى روشنتر شدن عنوان فلسفه فقه ، ضرورت دارد مقدمهاى کوتاه راجع به تعریف فلسفه و مقام و جایگاهى که در بین علوم دارد و ارتباط آن با فلسفه فقه و حقوق عرض کنم.
تعریف فلسفه
فلسفه را نخست «عشق به معرفت» دانستهاند. در تعاریف بعدى که کمى پختهتر مىشود، این عشق جاى خود را به «تلاش عقلى و تفکر درباره حقیقت» مىدهد. به عنوان مثال، در کتاب «جمهوریت» افلاطون آمده است: «وقتى از سقراط مىپرسند که فیلسوفان چه کسانى هستند، مىگوید آنهایى که به تعقل نسبتبه حقیقت و دستیافتن به واقعیت علاقهمندند».
در نوشتههاى فیلسوفان اسلامى هم آمده است که فلسفه تلاش عقلى براى دستیابى به واقعیت استبه اندازه قدرت انسانى. این گونه تعریفهاى کلى که در واقع شامل همه علوم مىشود، امروزه طرفدار زیادى ندارد. امروزه فلسفه هم، مانند سایر علوم، شاخه شاخه شده و هر شاخه به علمى پرداخته است; یعنى هر علمى نوعى فلسفه مخصوص به خود دارد: فلسفه تاریخ، فلسفه هنر، فلسفه حقوق، و فلسفه علوم، شاخههاى شناختهشدهاى براى فلسفه هستند.
پیدایش اصطلاح فلسفه حقوق
کانت و هگل اصطلاح فلسفه حق یا فلسفه حقوق را به کار بردند و دیگران هم از آنان تقلید کردند و این اصطلاح، امروزه نام شناختهشدهاى است. طبیعى است که فقه هم به عنوان نظام کلى و منسجم باید براى خود فلسفهاى داشته باشد. منتها، در مقام تاسیس هر علم اختلافات و سؤالات و تردیدهاى بسیارى مطرح مىشود، از جمله این که حد و رسم آن علم چیست، بحث را از کجا آغاز کنیم و در کجا پایان دهیم و چه مسائلى را مطرح کنیم؟ طرح این پرسشها همه طبیعى است و نباید با شگفتى روبه رو شود.
فلسفه فقه
هر زمان که ما درباره معلومها و باورهاى ذهن خود به تعقل پرداخته و سعى کردهایم براى اشکالاتى که در ذهن داریم راهحلهایى پیدا کنیم، یا باورهاى خود را اصلاح کنیم، به فلسفه روى آوردهایم. بنابراین، با توجه به تعریف فلسفه و تخصصى شدن آن، طبیعى است که فقه هم باید فلسفهاى داشته باشد. براى مسالهگو که هدفى جز یافتن و اطاعت کردن ندارد، سؤالى در فقه پیش نمىآید، اما براى مجتهد سؤالات فراوانى در فقه هست که پاسخ آن را نمىیابد.
در فلسفه علم، همیشه تلاشگر عقلى، از بدیهىترین معلومى که در ذهن دارد آغاز مىکند; مثلا دکارت مىگفت: «من فکر مىکنم پس هستم» و از همان معلوم هم شروع مىکرد. در فقه هم از این امر بدیهى شروع مىکنیم که، خود را در مقابل دریایى از الزامات و تکالیف شرعى مىبینیم; کارى واجب است، و کارى دیگر ممنوع، و به طور خلاصه مجموعهاى از اوامر و نواهى را پیش رو داریم و تمام مظاهر زندگى ما در قید است. پس، نخستین سؤالى که براى فقیه پیش مىآید این است که چرا ما باید از تمام این قیود اطاعت کنیم و چه نیرویى ما را وادار به اطاعت مىکند؟ شاید بگویید که در فقه این پرسشها، پاسخ روشنى دارد: چون حکم خداست ما موظفیم به آنها عمل کنیم.
ولى باید توجه داشت این هم که آدم باید از خدا اطاعت کند، غیر از شبهههاى مصداقى، خود فلسفهاى است که باید آن را طرح کرد و درباره آن به اندیشه پرداخت.
وانگهى مىبینیم همه الزامها ناشى از حکم خدا نیست. در قرآن هست که «اطعیوا الله واطعیوا الرسول و اولى الامر منکم» (1) ; از رسول هم باید اطاعت کنیم. اگر اطاعت از رسول همان اطاعت از خدا باشد، دیگر تکرار آن معنا ندارد. پس اطاعت از رسول چیزى غیر از اطاعت از خداست. حال چرا از رسول باید اطاعت کنیم؟ این از جمله سؤالهایى است که گفته شد در ذهن مجتهد مطرح مىشود و براى فرد عامى، یا مسالهگو پیش نمىآید و پاسخ آن در کلام کسى که فقط به فقه مىپردازد و آنچه را دیگران گفتهاند شرح و تفسیر مىکند، پیدا نمىشود. شما صد بار هم که شرح لمعه را از اول تا آخر بخوانید پاسخ چنین سؤالى را نمىیابید.
غیر از خدا و رسول، از اولىالامر هم باید اطاعت کرد. اولىالامر چه کسانى هستند؟ آیا این وصف اختصاص دارد به امامان، همانطور که مفسران شیعه گفتهاند؟ آیا اولىالامر عبارت است از دولت اسلامى؟ از دولت اسلامى چرا باید اطاعت کرد؟ آیا به دلیل این که فرض این است که احکام چنین دولتى مطابق شرع است، یا به دلیل این که قدرت در دست اوست!؟ اگر فرض این است که احکام دولتى مطابق شرع است، اگر دیدیم قوانین دولتى مخالف شرع است، آیا حق داریم در مقابل آنها مقاومت کنیم و قوانین حکومت اسلامى را اجرا نکنیم؟ و اگر تکرار شد آیا حق داریم در مقابل چنین دولتى که مشروعیتخود را از دست داده، مبارزه و حتى قیام کنیم؟ اندیشیدن درباره چنین سؤالهایى فلسفه است.
از اینها که بگذریم ما عاقل هستیم و عقل ما هم، در مبانى اندیشه اسلامى، پرتوى از شعور عقل کل است و ما به گونهاى به خالق عالم اتصال داریم. اگر قرار است ما همواره اطاعت کنیم، پس عقل براى چیست؟ آیا اطاعتشایسته خلیفه خدا بر روى زمین است؟ آیا این خلیفه خدا نباید چهرهاى از احکام مستخلف را دارا باشد؟ قوه تمیزى که خدا به ما داده براى شناختن راه حلهاست. اگر فقط باید اطاعت کنیم، پس راهحلهایى که باید خود انتخاب کنیم چیست؟ یافتن پاسخ این گونه سؤالها هر کدام فلسفهاى را مىطلبد و بحثى خاص دارد. مطالبى نیست که در فلسفه محض یا در فقه یا حتى در کلام و اصول به آن پرداخته شود، و باید در علم دیگرى مطرح گردد.
اندکى جلوتر مىآییم و از خود مىپرسیم، تکالیف و الزاماتى که بر ما بار شده، از اوامر گرفته تا نواهى، تا چه اندازه به عامل زمان بستگى دارد؟ چه مقدار به هدفهاى شارع، بستگى دارد؟ اگر این اهداف و مبانى در زمانهاى مختلف و به اقتضاى مصالح، دگرگون شود، آیا احکام باز ثابتخواهد ماند؟ یا آنها هم باید دگرگون شوند؟ مثلا در عصر ما اخلاق جهانى، بردگى را نمىپذیرد و افکار عمومى به گونه اى است که هیچ نظامى جرات نمىکند که سخن از بردگى بگوید. ما نیز تقریبا بر روى فروع مربوط به بردگى در فقه سرپوش مىگذاریم. در حالى که از نظر اصولى و بر مبناى ثبات احکام ما حق نداریم که بردگى را، که یکى از اسباب تملک در فقه است، فراموش کنیم و به آن ترتیب اثر ندهیم.
بدین گونه به مثالهایى برمىخوریم که مىبینیم فشارهاى اجتماعى، اوضاع و احوال، و تاریخ زندگى در تحقق احکام شرعى هم مؤثر افتاده است و در اندیشه مىافتیم که آیا از مثالها مىتوان به قاعده رسید. براى نمونه، از مواردى که فقه حق فسخ نکاح به مرد مىدهد، بیمارى برص و قرن و امثال آن در زن است. حال اگر بیمار با یک هفته درمان در بیمارستان یا جراحى مختصر بهبود یابد، آیا باز هم مىتوان گفت اینها عیب درمان ناپذیر است و باعث فسخ نکاح مىشود؟ ممکن استیک فقیه نتواند جواب این تغییر زمینه حکم را بدهد و بگوید اینها حکم خداست و همیشه باید باشد، ولى در فلسفه فقه درباره این تحولات اندیشه مىشود. وانگهى، اگر در آنجا هم به این نتیجه برسیم که این مصالح را، هرگز نباید در نظر گرفت و احکام را به همان شکلى که هستباید قاطعانه اجرا کرد، این هم خودش فلسفهاى است. فیلسوف فقه باید به این راهحل برسد، وگرنه اینها را کجا باید مطرح کرد؟ در واقع این که آیا فقه، فلسفهاى دارد یا نه، پرسشى است که برمىگردد به این که، اگر فقیه فلسفهاى داشت، این فلسفه باید گفته شود، یا دم فروبستن اولى است؟ آنچه در دل داریم نباید بر زبانها بیاید؟ باید در ضمیرها پنهان بماند و سرکوب شود؟ در حالى که اگر ما اندیشه محکمى داریم، باید این اندیشه را عرضه کنیم تا اثر بپذیرد و تاثیر بگذارد، نه این که آن را به عنوان امرى مقدس در جعبه طلایى نهیم و بگوییم هرکه خلاف آن حرفى بزند کافر و منحرف است.
نفوذ در دلها با تکفیر و تحمیل میسر نمىشود; از نظر اخلاقى باید قدرت استدلال به گونهاى باشد که ذهنها را قانع سازد و وجدانها را به پذیرفتن آن متمایل کند; در آن صورت ارزش دارد. طبقات عامى را مىشود زود به راه آورد، ولى آنها زود هم از میدان به در مىروند; همین که قیمت مرغ بالا برود مىگویند این چه اسلامى است! بنابراین نفوذ دردلهاى آگاه باید هدف جامعه اسلامى باشد. اگر یک انسان آگاه با ما همعقیده شود، از هزاران جاهلى که فقط شعار مىدهند و احساساتى هستند ارزشمندتر است.
در تایید مقام فلسفه، لازم استبه نظر دانشمندى انگلیسى به نام نوتراپ، اشاره کنم. او مىگوید: «تفاوت کسانى که گمان مىبرند از فلسفهاى پیروى نمىکنند، با آنها که فلسفه خاصى دارند و از آن اطاعت مىکنند، فقط در این است که گروه دوم مبانى فکرى خودشان را شناختهاند. زیرا هیچ کس نیست که فلسفهاى براى رفتار خود نداشته باشد».
ما فعلا در مقام ارائه راهحل براى مسائلى که عرض کردم، نیستیم و تنها خواهان طرح آنهاییم; مىخواهیم بگوییم در فلسفه فقه چه مسائل مهمى در پیش روست و در حوزههاى علمیه کنونى، نسبتبه آنها عنایت کافى مبذول نمىشود. من واقعا بعضى اوقات حسرت مىخورم وقتى مىبینم در مذهب مسیح، با این که اشکالات عقلى بسیارى در باب مبدا دارند، چهگونه این مسائل عقلى را مطرح و درباره راهحلهاى معقول آنها بحث مىکنند: چند فیلسوف عالى مقام مسیحى، مثل سن توماس داکن و سن آگوستین با کمال درایتبه فلسفه احکام پرداختند و آنها را تقسیمبندى کردند و براى عقل انسان نیز مقامى شایسته قائل شدند. ولى مطالب ما در این باره پراکنده است. نمىخواهم بگویم پیشینیان ما نسبتبه این مساله اصلا اظهارنظرى نکردهاند، اما اظهار نظرها پراکنده است. به عنوان مثال، در دنیاى منظم کنونى، آیا مبحثبیع فضولى یا مکاسب محرمه جاى مناسبى براى طرح مساله «ولایت فقیه» است؟ و آیا بهتر نیست که مبانى حکومت اسلامى در «فلسفه فقه» از نظر شرعى و فلسفى مطالعه شود و فقه تنها به اجراى احکام و قواعد طرح شده در آن رشته عمومى و مقدماتى بپردازد؟
نظرهاى پیشینیان در علوم مختلف و در کتابهاى گوناگون وجود دارد، ولى جمعآورى و قانونمند نشده است. اگر آن همه دقتها و نظرها و آراء ایشان تدوین و نظاممند مىشد، مانند چراغ تابناکى بر پیکر فقه مىتابید، و این ارزش بسیارى دارد که ما نباید از آن غافل باشیم. به همین دلیل من عرض کردم شایسته است مجتهدان ما، به جاى این که به مسائل فلسفى محض بپردازند، به فلسفه فقه توجه کنند.
سؤالى که ممکن استبراى شما پیش بیاید این است که ما در فقه به اصولى پایبندیم و از آن اصول و اعتقادها نمىتوانیم عدول کنیم و آنها را بشکنیم; این پایبندى و التزام به اصول، با فلسفه که رها و لجام گسیخته است چگونه قابل تلفیق است؟
به این اشکال چنین پاسخ داده مىشود که در فلسفه هر علم این گونه قیدها وجود دارد; یعنى فلسفه هیچ علمى نمىتواند اصول متعارف، و بدیهى یا «اصل موضوعى» را که در آن علم هست انکار کند. اگر فلسفه ریاضى به آنجا برسد که پیشفرضها و اصول متعارف ریاضى را دور بریزد، این دیگر فلسفه ریاضى نیست; فلسفه آزاد یا چیز دیگرى است.
در فقه هم اصولى هست که ما باید به آنها پایبند باشیم; مبناى فقه اصل حکومت الهى بر جهان است; حاکمیت از آن خداست و احکام، همه به اراده او برمىگردد و اوست که ما را اداره و هدایت مىکند. این اصل در فلسفه فقه نیز انکارناپذیر است و نمىتوان گفت: یا فلسفه فقه نداشته باشیم یا اگر داریم نباید مقید به خدا، نبوت و امامت و عدالتباشیم! این تلاشهاى عقلى هم خود نوعى فلسفه است، منتها فلسفه تحققى است نه فلسفه محض و آزاد. در حقوق هم ما پایبند به یک سلسله اصول هستیم; مثلا الزام را نمىتوانیم از حقوق بگیریم، دولت را نمىتوانیم از حقوق بگیریم و... اگر فلسفه ما در حقوق به گونهاى باشد که نه الزام را بپذیرد و نه دولت را، این اندیشهاى است غیر از فلسفه حقوق. فلسفه فقه هم همین گونه است. مبانى ویژهاى دارد که به آن مبانى باید گردن نهاد و توجه کرد. فلسفه فقه در واقع باید در درون این امور اعتبارى و اعتقادى و تلاش به سوى عدالت رشد کند. بنابراین تعارضى با اعتقادها و باورهاى مذهبى ندارد.
درستبودن اصطلاح فلسفه فقه و فلسفه حقوق
در این باره که اصطلاح فلسفه فقه یا فلسفه حقوق درست استیا نه، در حقوق هم اختلاف است. در کتابخانه دانشکده حقوق مجلهاى داریم به نام «آرشیو فلسفه حقوق» که در پاریس چاپ مىشود. شمارههاى مختلفى دارد که در هر شماره مسالهاى از مسائل فلسفى مطرح شده است.
در یکى از آن شمارهها راجع به همین موضوع که آیا اصطلاح فلسفه حقوق درست استیا نه بحثشده است. نویسندگان و دانشمندان بسیارى از نقاط مختلف دنیا، اظهارنظر کردهاند و هر کس بر اساس مبنایى که انتخاب کرده است این عنوان را پسندیده یا نپسندیده است. همان طور که در فقه بسیارى از فقهاى ما اعتقاد دارند، در حقوق هم عدهاى مىگویند وظیفه فقیه یا حقوقدان فقط این است که اراده شارع یا قانونگذار را دریابد و از راه تفسیر گفتههاى او به روح قانون دستیابد. وظیفه فقیه محدود به دستهبندى و تفسیر و تحلیل است. این شیوه محدود تفکر را در حقوق، «فلسفه تحلیلى» مىگویند. این گروه با اضافه فلسفه به حقوق مخالف هستند و مىگویند اندیشیدن درباره نظریههاى کلى را «فلسفه حقوق» نگویید، اسمش را مطالب فلسفى در باب حقوق بگذارید، یا «نظریه کلى حقوق» یا «کلیات حقوق». دلیلشان هم این است که ما آزاد نیستیم تا هر فکرى مىخواهیم داشته باشیم، بلکه فقط در داخل چارچوب محدودى مىتوانیم اندیشه کنیم.
کلسن در این باره استدلالى هم دارد. او یک اطریشى مقیم آمریکاست که در دانشگاههاى آمریکا تدریس مىکند و در حال حاضر یکى از صاحبنظران فلسفه حقوق در دنیاست. او مىگوید: فلسفه حقوق سعى دارد به این پرسش پاسخ دهد که حقوق چه قواعدى را بایستى بپذیرد و استقرار دهد. به بیان دیگر، موضوع ویژه آن، تلاش براى رسیدن به عدالت است. «عدالت» یکى از اصول اساسى اخلاق است، بنابراین فلسفه حقوق شعبهاى از فلسفه اخلاق است. از این رو، اسم فلسفه روى آن نباید گذاشت، بلکه باید گفت: نظریه کلى حقوق. روبیه یکى دیگر از نویسندگان بزرگ فرانسوى است که در این باره اظهارنظر کرده است. او هم نام «فلسفه حقوق» را نمىپسندد و نام کتاب خود را «نظریه عمومى درباره حقوق» گذاشته است.
ولى عدهاى دیگر مىگویند وظیفه حقوق محدود به مطالعه و دستهبندى قواعد نیست. حقوقدان به شناسایى مبانى و ریشههاى تاریخى و به اصطلاح، منابع زیرزمینى و زاینده این قواعد نیز نیاز دارد و تلاش در این راه نیز وظیفه علم حقوق است. باید دید حقوق از کجا به وجود آمده و چه ارتباطى با قواعد اجتماعى دارد و از کجاها سیراب مىشود؟ اینها هم جزء علم حقوق است. این گروه براى این که توجه بیشترى به این مسائل بشود، روى این مباحث اسم فلسفه مىگذارند. نام فلسفه براى ما نام بسیار آشنایى است.
اگر روزى بخواهیم براى فقه چنین علمى تدوین کنیم نام فلسفه فقه، زیبندهتر است. فلسفه نشانه تفکر است; نشانه تعمق است. ولى کلیات و نظریه عمومى، حکایت از مسائل زودگذر مىکند; مثل این که از بالا منظرهاى را ببینیم و از آن بگذریم، و فقط کلیاتش را ببینیم و مورد توجه قرار دهیم. در حالى که فلسفه به مسائل اساسى فقه، توجه مىکند.
در واقع اختلاف این دو دیدگاه یا دو مکتب، بهمسائل و محتوا هم سرایت مىکند، یا در حدیک سرى اصول کلى باقى مىماند؟ به عبارت دیگر، نزاع بیشتر لفظى استیا ماهوى و محتوایى؟
کاتوزیان: بىگمان این نزاع ماهوى است. لفظى نیست که بگوییم اسمش را این بگذاریم یا آن. معمولا محققان کنونى و مجلات علمى، به مسائل لفظى خیلى توجه نمىکنند; آنها بیشتر مسائلى را که آثار عملى دارد، مطرح مىکنند: آن کسى که مىگوید «نظریه کلى یا کلیات»، و از کلمه فلسفه استفاده نمىکند، مىخواهد در چارچوب مقیدترى فکر بکند و همه چیز را به اوامر و نواهى قانونگذار منتهى کند. اما آن که فلسفى فکر مىکند مىکوشد قواعدى برتر از اراده قانونگذار و دولتبیندیشد و فراهم آورد، که معیار تمیز قوانین خوب و بد باشد. فیلسوفان حقوق معمولا به نظام حقوق فطرى که بالاتر از اراده قانونگذار است اعتقاد دارند; نظامى که لازمه فطرت انسان یا طبیعت اشیاء است. آنان مىگویند قانونگذار اگر از قواعد طبیعى یا فطرى تجاوز کند، یا آنها را نادیده بگیرد، در واقع قانون ناروایى وضع کرده و ما اگر به قاعدهاى بالاتر از اراده قانونگذار نیندیشیم، دیگر هیچ معیارى نداریم که کدام قانون خوب است و کدام بد؟ ما هم در فقه مىتوانیم همین طور عمل کنیم.
یک سلسله قواعد اخلاقى در اسلام هست که لطیفتر و والاتر از قواعد حقوقى است. مثلا در مورد قصاص قرآن مىفرماید: «ولکم فى القصاص حیوة یا اولى الالباب». (2) ولى به زبان اخلاقى مىگوید اگر عفو کنید براى شما بهتر است. یا در طلاق، گرچه اختیار آن را به دست مرد داده است، اما از طرفى مىگوید طلاق امرى زشت و ناپسند است. یا خدا دوست ندارد کسانى را که زنان متعدد مىگیرند و یا شوهران خود را عوض مىکنند; «ان الله لایحب الذواقین والذواقات». (3) طبیعى است که مسلمان مىخواهد محبوب خدا و پیامبر باشد نه مغضوب. درست است که قانون به او اجازه مىدهد که زنش را طلاق دهد و همسر دیگر بگیرد، ولى اخلاق مانع کار او مىشود. یا آن کسى که مىخواهد تقاضاى قصاص کند، با خود مىگوید: درست است که قانونگذار به من اجازه قصاص مىدهد، اما قانون بالاترى (اخلاق) به من حکم مىکند که از آن بگذرم. این است که اخلاق همیشه ابزارى استبراى تلطیف قوانین. اوایل انقلاب ما به تکرار مىگفتیم که در اجراى قوانین، نباید از اخلاق غافل شد. در جامعهاى غیر اسلامى اجراى همه قوانین اسلامى، منشا واکنشهاى متفاوتى مىشود. اگر اجراى بهترین قوانین را به دست آدمهاى خشن و بىمبالات، بسپارید، آن را طورى اجرا مىکنند که زشتترین قوانین مىشود. و اگر بدترین قوانین را به دست قاضى عادل بدهید، آن را چنان تلطیف مىکند که به نظر مىآید خیلى ظالمانه نیست; یعنى اگر نتواند آن را عادلانه جلوه بدهد، دست کم از شدت ظلم مىکاهد.
بنابراین پذیرش اخلاق اسلامى به عنوان پایه اجراى قواعد اسلامى نکته بسیار مهمى است و این خود یک اصل فلسفى است. ما اکنون در مقام برشمردن مسائل مختلف این فلسفه و دخالت محیط و اخلاق اجتماعى در آنها نیستیم، اما براى نمونه به این مثال توجه کنید: بیش از چهارده قرن شوهران، زنانشان را طلاق مىدادند و این آیه قرآن را هم مىخواندیم که: «فابعثوا حکما من اهله وحکما من اهلها». (4) هیچ کس به آن توجهى نمىکرد و تنها یک توصیه اخلاقى تلقى مىشد. ولى ناگهان این آیه به صورت قاعده حقوقى الزامآور درآمد. این تحول، اندیشه فیلسوف حقوقى را به خود جلب مىکند که آیا فشارهاى اجتماعى دید ما را نسبتبه احکام عوض کرد؟ قاعده که همان قاعده است و فرقى نکرده است، اسلام هم تغییر نکرده است; ولى این ذهن ما و تلقى ما از عالم خارج است که تفاوت کرده است. بنابراین اخلاقى که در جامعه حکومت مىکند در طرز تلقى قوانین، تعیین ضمانت اجرایى آنها و چهرهاى که به آن قواعد مىدهد، کاملا مؤثر است و نمىشود آن را از نظر پنهان نگه داشت.
فکر مىکنم سؤال دوم که مربوط به تعریف فلسفه فقه بود، ضمن مطالبى که عرض کردم روشن شد. در این مرحله، هنوز آمادگى فکرى لازم به دست نیامده است تا بتوان تعریف جامعى از «فلسفه فقه» ارائه کرد و شاید هیچ گاه این توفیق به دست نیاید. ولى به اجمال مىتوان گفت: «فلسفه فقه اندیشیدن درباره مبانى و هدف و منابع احکام و تمهید نظریههاى کلى درباره شیوه تحقیق و تفسیر است.»
گزارشى یا دستورى بودن فلسفه فقه
درباره این پرسش که آیا کار فیلسوفان علوم، از جمله فیلسوف فقه، فقط گزارش است، یا توصیه و دستورى هم مىتواند داشته باشد، پاسخ کامل نیاز به مقدمه دارد:
هیچ گاه کار فلسفه کار گزارشى نیست: فرض کنیم فلسفه فقیهى اطاعت محض از اراده قانونگذار باشد، بدون این که مسائل اجتماعى دیگر را در آن دخالتبدهد. در آن صورت، آیا این فقیه مامور به کامل کردن فقه هستیا نیست؟ با مسائل مستحدثى که پیش مىآید فقیه چکار باید بکند؟ خواهیم دید که همان فقیهى که کاملا مطیع است، باز به گزارش بسنده نمىکند; یعنى در اجتهاد خود به ابداع دست مىزند و احکامى را خلق مىکند، و در این تلاش عقلى بىگمان فلسفه خود و مصالح اجتماعى را با قواعد فقه درهم مىآمیزد. شاطبى، از فقهایى است که به فلسفه فقه خیلى توجه کرده است. او در کتاب «موافقات» مىگوید: اگر اجراى بعضى از قواعد فقهى موجب از بین رفتن مصلحتى شود که مورد توجه شارع است، از اجراى آن قاعده باید خوددارى کرد. گوینده این سخن مسلمان و معتقد است، آدمى نیست که بشود به او گفت معاند یا کافر; مشمول «نؤمن ببعض ونکفر ببعض» (5) هم نیست. این یک فیلسوف فقه است که اظهارنظر کرده است. آدم خام و جوانى هم نیست که بگوییم نسنجیده حرف زده است. ممکن است ما با او مخالف باشیم، ولى در هر حال چنین عقیدهاى دارد. این دیگر گزارش نیست; معمارى، اصلاح و طرحریزى است. کمکى استبراى این که فقه به حرکت علمى خود در جامعه و در زمان ادامه دهد.
فقیهان سنتى و قشرى شبیه سربازانى هستند که داخل سنگرهاى خود نشستهاند و براى تقویتخود حرکات بدنى انجام مىدهند. این که گروهى پیوسته در حال تقویتخود باشند، خوب است; پسندیده و واجب است که مکاسب و کفایه را بدرستى بخوانند و در آثار و تالیف گذشتگان صاحبنظر بشوند، ولى اگر این تلاش به تحرک اندیشه منتهى نشود، درجا زدن در کار گذشتگان است. اما آن سربازى که ماموریت دارد تا سنگرهاى دیگران را فتح کند و از آنها استفاده کند و آنها را مطیع حکومت اسلامى سازد، کارى بسیار مهمتر و حیاتىتر مىکند. به بیان دیگر، کار کسانى که به توسعه اندیشههاى پیشین مىپردازند و سعى مىکنند از قلمرو محدود گذشته پا را فراتر بگذارند و باعث گسترش فقه بشوند، تاثیر بپذیرند و تاثیر بگذارند، والاتر است.
ما در مقام طراحى فکرى هستیم که چندان هم پخته نیست و آن تاسیس «فلسفه فقه» است. در این مرحله، هنوز هنگام آن فرا نرسیده است که براى همه مسائل راه حل ارائه کنیم. ولى خواستم توجه شما را جلب کنم و ذهن کنجکاوى را که بحمدالله در شما وجود دارد، تقویت کنم، تا ببینید که مسائل چقدر مسائل پیچیده است. جز اندکى از آنچه در ذهن خود دارم نگفتم ولى همین دورنمایى که عرض شد، روشن مىکند که چه اندازه مسائلى است که ما باید راجع به آنها فکر کنیم، تا فقه بتواند آن مقامى را که شایسته آن است، در این زمان پیدا کند.
فقهاى سلف ما زحمات خودشان را کشیدهاند و به تناسب علوم زمان خود تلاشهایى کردهاند. ما هم به تناسب علوم زمان خود، باید تلاشهایى متناسب بکنیم.
پیش از این، این گونه بود که وقتى به جوانى مىگفتى از خدا بترس، چون جهنمى هست، دوزخى هست، او قانع مىشد; حالا یا از روى ترس یا از روى اعتقاد. امروز جوانهاى ما با این حرفها به راه نمىآیند. ایمان باید در دلشان رسوخ کند و تا حرفى را درست و عقلایى ندانند، نمىپذیرند. ایمان به درستى قاعده را نباید دست کم گرفت و چنین پنداشت که قدرت و سیطره دولتبراى تضمین اجراى احکام کافى است. این طرز فکر درستبدان مىماند که گفته شود پادشاهان مىتوانند جاى پیامبران بنشینند. مثال سادهاى مقصود مرا روشنتر مىسازد:
متمدنترین ما وقتى مىرود خارج از کشور، در بازگشت اگر جنسى خریده باشد سعى مىکند که مامور گمرک آن را نبیند و پنهان مىکند، چه روشنفکر و چه غیر روشنفکر، چپى یا راستى، هر که باشد. اما همو وقتى مىخواهد ازدواج کند، مىفرستد دنبال یک روحانى، تا خطبهاى بخواند و قرآنى تلاوت شود.
تفاوت این دو قاعده چیست که از یکى مىگریزیم و به دیگرى بیش از اندازه گرایش داریم. این واکنش اجتماعى دلیلى روشن دارد: به این اعتقاد داریم و به آن اعتقاد نداریم و هیچ احتیاجى به ژاندارم و قانون و چیزهاى دیگر هم نیست. کسى در ایران با خالهاش ازدواج نمىکند، اگرچه کمونیست هم باشد. فکر هم نمىکند ریشهاش از کجا آمده است. ولى به هر حال اعتقاد دارد که این کار درستى نیست. بنابراین ما نباید تلقین اعتقاد را دست کم بگیریم، و این تنها با فلسفه فقه ممکن است. ما اگر فقط قواعد فقه را بگوییم و مردم را مجبور به اطاعت از آنها بکنیم نتیجهاى نخواهیم گرفت. راه منحصر استبه این که مردم را قانع کنیم و به آنان پاسخ منطقى و معقول بدهیم.
آیة الله معرفت معتقدند که در آیه «وانزلنا الیک الذکر لتبین للناس ما نزل الیهم» (6) تبیین غیر از نزول است; یکى جزء رسالت پیامبر(ص) است و دیگرى زمینهساز آن است; یعنى پیامبر(ص) مبین است. آنچه زمینه پذیرش را فراهم مىکند خود بیان نیست. لذا قرآن هم به بیان بودن خود اکتفا نکرده است. تبیین پیامبر(ص) که به تعبیر حضرت عالى همان تلقین اعتقاد و تثبیت آن باورها به شکل معقول و عقلایى است، ضرورى است. این نکتهاى است که ایشان از آن آیه استفاده مىکنند.
کاتوزیان: من خیال مىکنم که قدرت اسلام و گسترش اسلام به نیروى نظامى پیغمبر(ص) نبود، بلکه به نحوه تبیینش بود. رفتار پیغمبر(ص)، اخلاقش، شیوهاى که انتخاب کرده بود و تبیین حقیقتى که از آن با قدرت دفاع مىکرد به گونهاى بود که بر دلها مىنشست. تیمورها، هیتلرها و استالینها آمدند و رفتند و با رفتنشان اعتقاداتشان هم رفت. حکومت که عوض مىشود، شیرازه همه چیز گسسته مىشود. اما آنچه در دل افراد رسوخ کرده است، باقى مىماند. من در درسهایم به دانشجویان مىگویم به محفوظات شما اعتقاد ندارم، دلم مىخواهد آن دردى که در عمق جان شما مىنشیند و آن اعتقادى که در مورد روش استنباط پیدا مىکنید، تقویت و اصلاح بشود. در هر وضعیتى و در هر زمان و مکانى، آن درد استنباط است که شما را کمک مىکند; ما نام این درد را ملکه اجتهاد مىگذاریم، که در جاهاى مختلف اسامى مختلف دارد. آن درد است که اهمیت دارد و الا کار مسالهگو هم این است که مسالهاى را دائما تکرار کند، ولى اجتهادى از آن برنمىخیزد; چراکه مبانى کار خودش را نمىداند. ما مىخواهیم در فلسفه فقه این نقص فکر را ترمیم کنیم که هر فقیهى مبانى کار خود را به طور کامل از نظر عقلى ادراک کند و بفهمد; نه این که تقلید کند و بگوید چون دیگران گفتهاند یا فلان خبر گفته پس چنین است. باید از نظر عقلى ادراک کند و کاملا بفهمد، فهم غیر از اجراست. انسان ممکن استخیلى چیزها را نفهمد ولى مجرى آنها باشد.
در بحثهایى که حول و حوش فلسفه علوم، علوم اجتماعى و هر معرفت دیگر درمىگیرد، وقتى که یک فیلسوف وارد این بحثها مىشود بیشتر در صدد توصیه و تجویز است. اما یک مورخ علم یا جامعهشناس علم یا جامعهشناس معرفت در مقام ارائه توصیه نیست. او وقتى به معرفتى مانند معرفت فقه، نظر مىکند، مىبیند که این معرفت چه تحولاتى پیدا کرده، چگونه تحول پیدا کرده و ارتباط آن پیشرفتخاص در زمان خاص، با جامعه خاص یا قشر خاص چه بوده است؟ به عبارتى علم را یک تولید اجتماعى مىداند که ارتباط دارد با بقیه مسائلى که در اجتماع هست. اگر در برخى موارد صرفا توصیفگر باشد، در واقع کار تاریخ را مىکند. البته من تاریخ را به این نحو تعریف نمىکنم که کارش صرفا ارائه توصیف است. اما به یک اعتبار، بخش عمده یا اصلىاش، توصیف است. اگرچه هر توصیفى داراى یک تبیین است اما کار جامعهشناس ارائه تبییناست، به اگر مورخ Discribe (توصیف) مىکند، جامعهشناس مىخواهد Explain کند و فیلسوف دستور مىدهد، توصیه و تجویز مىکند. اگر به این اعتبار بخواهیم به مسائل نگاه کنیم آیا فیلسوف فقه کسى است که ارائه توصیه بکند; یعنى بگوید که چه چیزهایى باید معیار صدق قرار بگیرد و چه چیزهایى باید معیار پذیرش یک تفسیر قرار بگیرد؟ به عبارت دیگر آیا مىتوانیم بگوییم که در بحث فلسفه فقه ، توصیف و تبیین هم راه دارد؟
تصور ما این است که این پرسش برمىگردد به بحثهاى فلسفه علم و فلسفه علوم اجتماعى.
بعضى در باره فلسفه علم مىگویند لفظ فلسفه در اینجا از باب مشترک لفظى است که با فلسفه به معناى متافیزیکى آن فرق دارد. فلسفه را در اینجا به «شناسى» معنا مىکنند. مثلا فلسفه فقه را فقهشناسى مىگویند; یعنى فلسفه در اینجا ارتباطى با فلسفه به معناى متافیزیکى ندارد. بنابراین فیلسوف فقه، فقه را به عنوان علمى که در طى قرون رشد و بالندگیهایى داشته، از منظر بیرونى مورد شناسایى قرار مىدهد و سؤالاتى از این قبیل پیش روى دارد: فقه چیست، از کجا پدید آمد، چه تغییر و تحولهایى داشته است، مبانى آن چیست، اهداف آن کدام است، از چه روشى مىتوان در فقه مدد گرفت و....
طبق این بیان اولین مرحله فلسفه فقه به یک معنا گزارش مىشود; یعنى اول، کارى را که فقیهان گذشته در فقه اعمال کردهاند تحلیل مىکنند، آن وقت در مرحله دوم توصیه نیز صورت مىگیرد. پس یک فیلسوف فقه بعد از تحلیل کار گذشتگان باید بپردازد به این که فقه واقعى چگونه باید باشد. حالا باید دید که آیا این تعریف و تصویر درست است؟
کاتوزیان: کاملا صحیح است. من خیال مىکنم پاسخ فرمایش شما را در صحبتهایم دادهام. ولى گفتم این هم فلسفهاى است; این بستگى دارد به اینکه فیلسوف فقهى، با چه نظرى به احکام بنگرد; همان طور که در حقوق هم هست. ما در مکاتب علم حقوق، چهار مکتب عمده داریم: 1)یکى مکتب تحلیلى (7) است; 2)مکتب دیگر مکتب تاریخى (8) است; 3) مکتبى هم هست که از دید فلسفى به حقوق نگاه مىکند; (9) 4)و سرانجام مکتبى که از دید جامعهشناسى به حقوق مىنگرد (10) .
فیلسوفان حقوقى، به معناى خاص، کسانى هستند که مىکوشند احکام را به سوى آرمانهاى خود کشند و عدالت را والاترین ارزش انسانى بدانند. بیشتر این آرمانگریان از طرفداران حقوق فطرى و طبیعى هستند. باید در مقدمه فقه، علمى تاسیس شود که این مکتبها نیز خواه و ناخواه و در چهره مقید خود در آن طرح گردند. آن کسى که مىگوید من مىخواهم فقط از خارج به فقه نگاه کنم و به خودم اجازه مىدهم که در این احکام نظر بدهم، خود او هم یک اندیشه قبلى داشته و با فکر و تامل به اینجا رسیده است. بنابراین ما الآن صحبتمان این نیست که چه روشى را انتخاب کنیم. آن روش را هر فیلسوف فقهى خودش انتخاب مىکند; بحث ما این است که ضرورت این گونه تفکر و اندیشیدن درباره فقه را احراز کنیم و برسیم به این که چنین علمى، به عنوان مقدمه، براى هر مجتهدى ضرورت دارد. هر کدام را هم که انتخاب بکند، به خودش مربوط است; اما در هر صورت مقدارى از مرحله گزارش تجاوز مىکند. منتها، درجه این تجاوز بستگى دارد به انتخابى که صورت مىگیرد. آن کسى که روش فلسفى را برمىگزیند، قدرت ابداع و ابتکارش خیلى زیادتر است تا کسى که جنبه تاریخى و یا تحلیلى را برمىگزیند. مثلا «کلسن» مىگوید: بحث در این که قانونى خوب و عادلانه است، یا ظالمانه، به علم حقوق مربوط نیست. علم حقوق، محض است; مىگوید ما باید ببینیم الزامات و تکالیف ما چیست و دولت چه امر کرده است، آنها را اجرا کنیم. شناسایى این قواعد است که اهمیت دارد. اینها کسانى هستند که روى فلسفه حقوق کار مىکنند، حالا قطع نظر از عنوانى که برایش انتخاب کردهاند.
بنابراین هیچگاه فلسفه حقوق به گزارش اکتفا نمىکند و جنبههاى ابتکارى و ابداعى همیشه در فلسفه حقوق وجود دارد; منتها به تناسب مکتبى که فیلسوف براى خود برمىگزیند، قلمرو و میزان ابتکار فقهى او تفاوت مىکند. برخى از فقهاى بزرگ ما این طور بودند. مثلا مقدس اردبیلى از فقیهانى است که به صرف شهرت در فقه پیشین، از تفکر نمىماند و گاه فتاواى شجاعانه و بدیعى مىدهد که دیگران با آن مخالفت کردهاند; یا مرحوم سید محمد کاظم طباطبایى، صاحب عروه، فقیهى است که به نیازهاى اجتماعى و عرف اهمیت زیادى مىدهد; یعنى خودش را به اندازه دیگران پایبند قواعد نمىداند. به همین دلیل، عقاید او کاملا با دیگران فرق مىکند و روى فتاوایش اثر مىگذارد. به عنوان مثال، ایشان یکى از کسانى است که طرفدار این است که شروط ابتدایى نیز الزامآور است. مىگوید هر شرط و هر تراضىاى که مخالف با شرع نباشد و معقول هم باشد، الزامآور است، چه شرط ضمن عقد باشد چه خارج عقد; و این یک تفکر ویژه است. در آغاز سخنم عرض کردم تفاوت کسانى که از مبناى فلسفى پیروى مىکنند با آنهایى که پیروى نمىکنند، فقط در شناسایى فلسفه خودشان است. اینها فلسفه خود را به طور کاملمطرح نکردهاند و «فلسفه فقه» جاى مناسب و اصلى طرح این اندیشههاست.
به عنوان مثال، مبانى فکرى مرحوم سید محمد کاظم طباطبایى با مرحوم میرزاى نائینى که همعصر بودند فرق مىکند و دیدى که نسبتبه احکام دارند متفاوت است، منتها این تفاوت مبانى به صراحت گفته نشده است و فقیهان معاصر نیز کمتر به تحلیل و استخراج این مبانى و ریشه اختلافها پرداختهاند و حداکثر مىگویند نتیجه اختلاف سلیقههاست، در حالى که سلیقه نیز زاده مبانى فکرى عمیقترى است و نباید سطحى از آن گذشت.
مرحوم نائینى فقه را در مدار بستهترى مطالعه مىکند و همچون شیخ به مکتب تحلیلى نزدیک است; فلسفه را دخالت مىدهد، ولى به این شکل که اصطلاحات فقهى را برگرداند و به جاى آن اصطلاحات فلسفى بگذارد و مىکوشد که مطالب فلسفى را در فقه دخالت دهد. در این زمینه، پیشتر از ایشان مرحوم شیخ محمد حسین کمپانى است. وقتى که شما کتابهاى فقهى مرحوم کمپانى را مىخوانید مثل این است که فلسفه مىخوانید و احساس مىکنید که حقوق زندگى منطقى دارد نه تجربى. غلیظتر از او مرحوم آقا شیخهادى تهرانى است. قسمتى از کتاب خیارات ایشان را مطالعه مىکردم، مثل این بود که منطق اساس الاقتباس خواجه طوسى یا اسفار مىخوانم. چیزى که در آن نبود فقه بود. این گروه فلسفه را در فقه دخالت مىدهند ولى تنها به شکل استفاده از اصطلاحات فلسفى براى بیان قواعد. اینان در التزام به همان قواعد، با دیگران فرقى نمىکنند. ولى دسته دیگر این گونه نیستند; یعنى مبانى فلسفى ویژهاى براى خود انتخاب کردهاند که با آن مبانى فلسفى، دیدشان نسبتبه فقه هم تغییر مىکند، مثل سید محمد کاظم طباطبایى یا شدیدتر از ایشان، شاطبى. اینان مىکوشند فقه را با مصالح و نیازهاى اجتماعى و مصلحت مبناى حکم شارع همگام سازند.
نمونه بارز دیگر، ابنادریس حلى، صاحب سرائر، است که به دلیل حجت ندانستن خبر واحد (که به فلسفه فقه ارتباط دارد) فتاوایى مخالف با دیگران و بویژه شیخ طوسى داده است. و نمونه دیگر، مرحوم سید مرتضى، صاحب انتصار، است که به دلیل معتبر ندانستن خبر واحد در پارهاى احکام فقهى به راهى متناسب با نظریه خود رفته است.
این گونه فلسفه فقه را ما توصیه مىکنیم; فلسفهاى که فقیه مبناى خاصى براى خود انتخاب کند و به تناسب آن بتواند قواعد را اصلاح و متناسب با زمان کند، والا مطالب فلسفى را با فقه مخلوط کردن جز این که فهم مطالب را دشوارتر کند فایده مهمى ندارد. بویژه، اگر روى آوردن به فلسفه به صورت سنگرى براى پنهان ساختن ضعف استدلال باشد، راهزن و زیانبار هم هست.
فقیهانى که در جستجوى راهحلهاى فقهى در پیچ و خم مطالب فلسفى خیلى فرو رفتند و این دو نظام را به هم آمیختند، در هیچ رشتهاى توفیق شایسته نیافتند: مطالبشان را دیگران نفهمیدند، و یا اگر هم فهمیدند جز معدودى به آن اعتنا نکردند. البته مرحوم میرزا از کسانى است که به راه افراط نرفت و تقریرات ایشان، هم در فقه و هم در اصول، همه متین و منطقى است. ولى مرحوم کمپانى، با این که در دقت نظر و معلومات ایشان کسى تردید ندارد، شاید به دلیل اختلاط فقه و فلسفه، حوزه درس و فتاوایشان به اندازه میرزا در فقه موفق نبود و تنها خواص از آن استفاده مىکردند; برخلاف فقهایى مانند محقق، شیخ طوسى و علامه مرحوم سید محمد کاظم طباطبایى، شارح لمعه، یا صاحب مفتاح الکرامه که به دلیل روانى گفتار و توجه بیشتر به مسائل اجتماعى و عرفى توفیق فراوان یافتند.
درباره این قضیه که آیا فلسفه علم، توصیهاى استیا توصیفى، سؤالى مطرح است: فلسفه در اصل به معناى هستىشناسى است. عنوان فلسفه که در اینجا آمده، دقیقا از همان جا یعنى هستىشناسى، گرفته شده است. طبیعى است که آن معناى اصلى یعنى هستىشناسى در اینجا نیز اراده شود. منتها موضوع در دو عرصه فرق مىکند. ما در اینجا خود علم را به عنوان یک هستى و چیزى که در تاریخ وجود داشته و بالیده است، مورد شناسایى قرار مىدهیم. بر این اساس کار ما صرفا گزارش است، نه توصیه. همان طور که در فلسفه به معناى اصلى توصیف و تبیین واقعیت و هستى مورد نظر است. ولى از طرف دیگر عملا مىبینیم که در تمامى فلسفههاى علوم، کار توصیهاى و ارائه هنجارها بیشتر است، تا کار گزارش. بنابراین چطور مىشود بین این معنایى که فلسفه در اصل دارد (گزارش صرف) با این چیزى که عملا مىبینیم و شما هم در صحبتهایتان اذعان کردید که اصلا فلسفه فقه و یا حقوق باید توصیه کند، جمع کرد؟ یک راه جمع این است که بگوییم در اینجا فلسفه مشترک لفظى است. اما این طور نیست; چون عملا اشتراک لفظى نبوده، از آنجا آمده است.
شاید بتوان راه جمع دیگرى عرضه کرد: ما در بررسى یک علم، درست است که مىگوییم «علم موجود» ولى حقیقت آن علم را، به اصطلاح، در نظر مىگیریم. طبیعى است که در فلسفه، علم به آنچه موجود استبه شکل سطحى مطرح نیست، بلکه به روح و حقیقت علم هم نظر داریم. اینجاست که طبیعتا حالت نقادى پیدا مىشود. از این رو گزارشهاى ما خاستگاه توصیهها مىشود; نه این که داریم گزارش مىکنیم. طبیعتا آن حقیقت و روح علم را هم در نظر داریم، قهرا هنجارها را ارائه مىدهیم و یک تلازم و همسویى همیشگى بین گزارشهاى ما و توصیهاى بودن این گزارشها به وجود مىآید; یعنى آنچه گزارش مىشود، توصیه را از درون خود ظاهر مىکند. ما به موجود به عنوان موجود نگاه نمىکنیم، آنچه را که از روح آن علم مىشناسیم ملاک قرار مىدهیم. طبیعتا بعضى از نظریههاى دانشمندان آن علم را تخطئه مىکنیم، غلط مىشماریم. هنجارهایى را هم ارائه مىدهیم که آن علم را بشناسانیم.
کاتوزیان: نکته خوبى است. من در ضمن گفتههایم به آن اشاره کردم، حالا که شما تصریح فرمودید مقدارى بیشتر توضیح مىدهم:
بین علوم طبیعى و ریاضى از یک سو و حقوق و فقه از سوى دیگر تفاوت مهمى وجود دارد که بایستى به آن توجه داشت: همان طور که گفتید در علوم «آنچه هست» مطرح است. ولى در علوم اجتماعى و بخصوص در فقه و حقوق «آنچه باید باشد» منظور است; یعنى ما با مجموعهاى از الزامات، تکالیف و امر و نهىها، روبه رو هستیم که آنها را اگر از آن علم بگیریم دیگر علمى باقى نمىماند تا بخواهیم فلسفهاش را بگوییم. فلسفه هم وقتى تنزل پیدا کرد به علم ویژه، یعنى شد فلسفه فقه، فلسفه علوم، فلسفه تاریخ و یا فلسفه دین، این شاخهها هر کدام رنگ خاص آن علوم را مىگیرد و آن اصول موضوعه و اصول متعارف اصلى آن علوم را باید در درون خودش داشته باشند. درست است که فلسفه اگر راجع به جهان باشد چون ما قدرت تغییر جهان را نداریم و فقط مىتوانیم آن را تبیین کنیم تبدیل مىشود به شناخت هستى، نه خلق آن; ولى در علوم اعتبارى و حقوقى این طور نیست: ما علاوه بر چیزهایى که هست، یک سلسله اوامر و الزاماتى داریم که آنها را احساس مىکنیم، و طبیعى استبراى مقابله با الزام گفته مىشود باید باشد یا باید نباشد. پس به گزارش نمىتوان اکتفا کرد; یعنى آنچه باید باشد و آنچه هست دو مساله اساسى است. در فلسفه حقوق و فلسفه فقه باید این طور باشد، چون این دو به یکدیگر نزدیکند. این تفاوت در طبیعت علم و طبیعت فقه است نه این که تفاوت در فلسفه باشد، یا فلسفه را مشترک لفظى بدانیم. فلسفه همان تعقل است، یافتن علت است. در فرهنگ عامیانه هم وقتى مىگویند فلسفه شما از این کار چه بوده است، یعنى به چه دلیل و علت این کار را کردید. یا در فقه وقتى سخن از علت احکام یا حکمت احکام مىرود، یعنى مبانى احکام را مىخواهیم بیابیم، نه این که بخواهیم گزارش بدهیم. مىخواهیم ببینیم مثلا به چه دلیل نفقه باید به عهده شوهر باشد، به چه دلیل زن باید عده نگه دارد; به چه دلیل باید مثلا دستسارق را برید و امثال اینها. آنجا در جستجوى مبانى هستیم. طبیعى است اوامر و نواهى را وقتى مطالعه مىکنیم حرفهایى هم که مىزنیم از دو حال خارج نیست: یا فقط مىخواهیم اوامر و نواهى را بشناسیم، که همان مکتب تحلیلى است، یا مىخواهیم چیزى جایگزین آن کنیم، تا تکمیل و اصلاح شود و خواه ناخواه حرفى که مىزنیم باز جنبه توصیه دارد نه گزارش. چنانکه مىگویند احکام دایر مدار علتند، وقتى علت را شناختیم، هرجا آن علتبود حکمش هم باید باشد.
اما باید ما فلسفه را به معناى تعقل بگیریم، تا این توصیه وجهى داشته باشد.
کاتوزیان: تعقل براى یافتن حقیقت است; حالا این حقیقت اگر در دسترس ما و زاییده فکر ماست، و امر اعتبارى است، به این معنا که ما قدرت تغییر و تصرف در آن را داریم، تعقل که مىکنیم تقریبا دستورش را هم مىدهیم و توصیه مىکنیم. اما چیزهایى هست که در اختیار ما نیست، مربوط به جهان هستى است. ما فقط مىتوانیم خدا را بشناسیم، به قدرتش اذعان کنیم، و هستى را بشناسیم. وجود و ماهیت و امثال آنها را نمىتوانیم امر کنیم که مثلا تو موجود نباش; یا به ماده بگوییم تو حرکت داشته باش یا نداشته باش. در آنجا امر نیست فقط شناخت است. اما در این گونه علوم از اوامر و نواهى صحبت مىشود. وقتى از اوامر و نواهى صحبت مىکنیم، طبیعتا در آنها دخالت هم مىکنیم.
به تعبیرى «ینبغى ان یعلم و ان یفعل» است. منتها یک نکته هست که باید بدان توجه کرد: حقوق یا فقه در حیطه «ینبغى ان یفعل» کار مىکند، لذا الزامآور است ولى فلسفه فقه و فلسفه حقوق، متعلقش «ماینبغى ان یفعل» نیست; متعلق فلسفه خود آن علم سابق است و متعلق آن علم سابق فعل مکلف است. ولى ما وقتى مىگوییم فلسفه فقه یا فلسفه حقوق دیگر اینجا با آن کار نداریم; آن در واقع یک رکن متاخر است.
کاتوزیان: در فلسفه فقه برنامه این است که سعى شود مطالبى را که بیشتر جنبه نظرى دارد و از آسمان به زمین نگاه مىکند، بر روى زمین هم بنشانند. والا اگر نتوانند از نتایجبحث در استنباط احکام استفاده کنند، این فلسفه فایدهاى ندارد. فلسفه در مراحلى از سیر خود با علم اصول تلاقى دارد و بیشتر در همان جا آثار آن معلوم مىشود و مبانى استنباط را معلوم مىکند. تشخیص منابع فقه را هم مىتوان جزء کارهاى فلسفه شمرد: به عنوان مثال، عقل مستقل آیا جزء منابع هستیا نه; معناى اجماع چیست; آیا ذات نیروى اکثریت داراى اعتبار استیا باید کاشف از قول معصوم باشد؟ خوب اینها مطالب فلسفى است; منتها مطالب فلسفى راجع به آن اعتبار است. چون ماده اصلى فلسفه فقه همان مساله اوامر و نواهى و تغییر در الزامات اجتماعى است، طبیعى است فلسفهاش هم با همان موضوع تناسب پیدا مىکند. این نکته را من عرض کردم که فلسفه فقه، فلسفه محض نیست، «فلسفه تحققى» است; یعنى نگاه مىکند به «آنچه هست» و براى آن چیزى که نیست راهحل پیدا مىکند و سعى مىکند «آنچه را باید باشد» از آن استخراج بکند. و این از گزارش و شناسایى ساخته نیست.
اشکالى هنوز باقى است که من در قالب سه نکته بیان مىکنم:
اولا، وقتى سیر و تاریخ تالیفاتى را که پیرامون فلسفه علوم نوشته شده نگاه مىکنیم مىبینیم که فلسفه از معناى متافیزیکى آن به اینجا آمده است. ثانیا، مؤلفان فلسفه علم موضوع آن را نفس علم دانستهاند; یعنى خود علم به عنوان یک هستى باید به آن نگاه بشود. ثالثا، ما صرفا با فلسفه فقه و حقوق مواجه نیستم که محصور در اوامر و نواهى باشد; در فلسفههاى علوم دیگر سخنى از امر و نهى نیست. و با این وصف مىبینیم که در این فلسفهها به هنجارها پرداخته مىشود، توصیهها انجام مىگیرد و ملاکهاى درستى نظریههاى علمى از غیر علمى ارائه مىشود، پس صرفا گزارش نیست.
کاتوزیان: هنجارها در علوم اجتماعى مطرح مىشود.
خیر، در فلسفه فیزیک هم هنجارها و توصیهها ارائه مىشود.
کاتوزیان: در فیزیک مثلا با یک هنجار چه مىشود کرد؟ چه رفتارى با آن داشته باشیم؟
مثلا دکارت نظریهاش در فیزیک رد مىشود، به خاطر این که سخنش از یک زمینه خاص با اطلاعات کافى همراه نبوده است; یکى از دانشمندان نظر دکارت را به همین خاطر رد مىکند. به هر حال مسائل فلسفه علوم را همین هنجارها، توصیهها و قانونها تشکیل مىدهند، نه گزارشها. پس چگونه مىشود جمع کرد بین فلسفه به معناى اصلى آن که گزارشگرى است و بین آنچه عملا در رابطه با علوم وجود دارد؟ عملا هم خواستهاند که علم را بشناسانند، ولى مىبینیم که در وادى توصیهها وارد شدهاند. آیا آن وجه جمع درست نیست که بگوییم علم به گونهاى است که وقتى آن را گزارش مىکنیم چون واقعیت و روح آن را از آن گرفتهایم خود به خود و عمدتا به هنجار کشیده مىشود؟ یعنى گزارش عین توصیه مىشود، وحدتى بین این دو برقرار مىشود و توصیف ناگزیر به توصیه مىانجامد.
کاتوزیان: این یک ترتب است.
وحدتى که اینجا ادعا مىشود، همان ترتب است. البته گاهى هم اصلا ترتب نیست، بلکه عینیت و وحدت در کار مىآید.
کاتوزیان: هر انسانى نخست گزارش مىکند. طبیعى است که در حقوق هم همین طور باشد. در مسائل اجتماعى و در مسائل حقوق یک سلسله مراتبى هست; در فقه هم هست.
مثلا هر قانونى باید با قانون اساسى منطبق باشد تا اعتبار داشته باشد. بعضى مىگویند رعایت این سلسله مراتب براى اعتبار هر قاعدهاى کافى است: یعنى براى تعیین نفوذ قرارداد کافى استبا قانون، و قانون با قانون اساسى موافق باشد.
اینها فقط حرفهایشان گزارشگونه است و احتمالا توصیههایى هم در آنها هست; ابتکاراتى هم در آنها هست، ولى شدت و ضعف دارد. بین آن کسى که فقط به گزارش اکتفا مىکند، و آن کسى که ابتکار مىکند و توصیه مىدهد تفاوت مطلق نیست; یعنى قلمرو ابتکار و اندیشه مقول به تشکیک است، و فقط در شدت و ضعف باهم تفاوت دارند. حقوق چون موضوعش اصول است و مربوط به اوامر و نواهى است، طبیعى است که توصیهها در آن خیلى زیادتر باشد تا گزارشها. ولى در فلسفه محض که راجع به جهان هستى است گزارشها بیشتر حائز اهمیت است تا توصیه.
براى روشن تر شدن مطلب این را عرض کنم که علم غیر از معرفت است. ما وقتى که است و وقتى مىگوییم معرفت منظور knowledge است که بسیار گستردهتر است. بنابراین شاید بتوان گفت که حقوق یا ریاضیات علم نیست، بلکه یک معرفت است. اگر مساله معرفت درجه اول و درجه دوم که در صحبتهاى دوستان نهفته بود، یک مقدار باز بشود بهتر است. متعلق معرفت درجه اول، عالم خارج است. مثلا در علوم اجتماعى، روابط انسانى و نوع ارتباطى که برقرار است و دانشى که تولید مىشود، اسمش جامعهشناسى، انسانشناسى و علوم سیاسى است. من در مقام یک جامعهشناس مىخواهم بدانم که گروههاى اجتماعى و نهادهاى مردمى چه ارتباطى با هم دارند و تاثیرشان بر رفتار یکدیگر چگونه است; و این کار جامعهشناس است. اما یک موقع است که خود این جامعهشناسى موضوع بحث قرار مىگیرد. این که مثلا جامعهشناسى چیست; آیا جامعهشناسى، یعنى مجموعه گزارههاى کلى در ارتباط با علوم انسانى و روابط انسانى; من مىخواهم این را مورد مطالعه قرار بدهم; یعنى مىخواهم از بیرون نگاهى داشته باشم به خود معرفت جامعهشناسى یا به خود علم جامعهشناسى، از نظر آنهایى که آن را علم مىدانند. حالا مىخواهم بدانم این علم چگونهرشد مىکند; چطور تحقق پیدا مىکندوچه تاثیراتى را پذیرفته است. من اگر بخواهم بگویمکه جامعهشناسى علم است، به معناى science ،چه روشى را باید دنبال کنم آیا تمرکزم باید روى متد باشد، یا روى آن علم و معرفتى که تقسیم شده است؟ در اینجا من خود معرفت درجه اول را که همان جامعهشناسى بود مورد نظر قرار دادهام که از آن گزارش مىکنم و براى آن توصیه مىکنم.
پس ما در مقام فیلسوف فقه باید این را روشن کنیم که آیا معرفت فقه را از بیرون نگاه مىکنیم و دیگر هیچ کارى به فعل مکلف نداریم، زیرا آن کار درجه اول است. من به عنوان فیلسوف فقه کار به فعل مکلف ندارم; کار به معرفت فقه دارم. حالا مىخواهم ببینم که معرفت فقه چه ویژگیهایى دارد، ماهیت این معرفت چگونه است، چگونه تعریف مىشود و بعد چه هنجارى تکلیف مىکنم. بحث هنجارى در اینجا پیش مىآید.
در صحبتهاى شما نکته خوبى بود راجع به فلسفه فقه، و آن مساله اخلاق بود. یک فیلسوف فقه باید بگوید که مثلا هیچگونه بحث فقهى بنا نیست که مجزاى از بحث اخلاق، بررسى بشود. این به نظر من موضوعى است که کاملا باید در فلسفه فقه مطمح نظر باشد.
تمایزى هم باید بین فلسفه فقه و فلسفه فقها قائل بشویم. صحبتهایى که آقاى دکتر کاتوزیان داشتند، به نظر مىرسد ناظر به فلسفه فقهاست. طبیعتا هر انسانى و هر فقیهى دیدگاههایى براى خود دارد: دیدگاههاى فلسفى یا دیدگاههاى کلى یا متافیزیکى یا هر دیدگاه دیگرى. وقتى کسى به جهان اطراف خود مىنگرد اختصاص به اصول فقهى ندارد طبیعتا آن دیدگاهها بر جهانبینى او اثر دارد. بنابراین باید روشن کنیم که آیا ما در پى آنیم که تاثیر دیدگاههاى فقها را بر فقه ببینیم، و یا به دنبال تاسیس فلسفه فقه هستیم نه در پى تاثیر دیدگاههاى فقها بر آنچه تولید مىکنند، که ما اسمش را معرفت فقهى مىگذاریم. به نظر من ما باید این دو را از هم جدا کنیم و برویم به سمت دومى که همان تاسیس فلسفه فقه است، نه تاثیر دیدگاه فیلسوفانه فقها بر معرفتخودشان.
کاتوزیان: ما اگر بخواهیم مطالب مربوط به معناى فلسفه و این که آیا علم با معرفت چه فرقى دارد، و آیا فقه علم استیا معرفت، را مطالعه و بررسى کنیم، از مطالب اصلى باز مىمانیم. اما آن نکته اساسى که در فرمایش شما بود که آیا ما در پى شناسایى فلسفه فقه هستیم یا فلسفهاى که فقها انتخاب کردهاند، من هم با شما کاملا موافقم که ما در پى شناسایى فلسفه فقه هستیم، نه فلسفهاى که فقها داشتهاند.
منتها، یکى از عیوب مشترک گفتههاى ما در موردى که راجع به کارهاى آقایان اظهارنظر مىکنیم این است که دنبال زمینههاى فقهى سخنان خود نمىگردیم، و تئوریهایى را مىگوییم که ممکن استبراى دیگران ناآشنا باشد.
مثلا از شیمى مثال مىآوریم و مىخواهیم ببینیم در فقه چه آثارى دارد! ولى من مىکوشم سخنم را با مثالهایى که در فقه متداول است همراه و روشن کنم. پس اگر بخواهیم کسى را که با دید بازترى به فلسفه فقه نگاه مىکند، با کسى که نگاه بستهترى به فلسفه فقه دارد، و همین طور کسى را که درست عمل کرده با کسى که در فقه فقط بازى با الفاظ فلسفه دارد، بسنجیم.... ناچارم به فقیهى که این کار را کرده اشاره کنم، براى این که فهم آنچه در نهاد من هست و مىخواهم القا بکنم آسانتر بشود. در نتیجه، اگر مقایسه مىکنم مرحوم سید را با مرحوم میرزا یا مثلا از شاطبى اسم مىآورم، نمىخواهم بگویم فلسفه آنها فلسفه فقه است. ما از دید کلىترى داریم نگاه مىکنیم ولى اگر زمینههاى فقهى را نشناسیم، نتیجه مطلوب را نمىگیریم.
برنامه فلسفه حقوق و فلسفه فقه
کتابهایى را که در مورد فلسفه حقوق نوشته شده و خیلى نزدیک استبه فقه، دو گروه نوشتهاند: گروه نخست فیلسوفانى هستند که ضمن مطالعات فلسفى خودشان به حقوق پرداختهاند، مثل هگل، کانت و دیگران. گروه دیگر حقوقدانانى هستند که مذاق فلسفى دارند و از فلسفه استفاده کردهاند و خواستهاند آن مبانى را در حقوق به کار گیرند. کار گروه نخستبراى فقیه زیاد قابل استفاده نیست. هرچند از بعضى جهات مبانى را براى آن فراهم مىکند، از نظر فروع چندان فایدهاى ندارد. به عنوان نمونه، مثالهایى که در بحث امروز مطرح شد (مانند مسائل مربوط به فسخ نکاح و طلاق)... شما را به تامل وادار مىکند. در حالى که، اگر به طور نظرى فقط مىگفتم که مسائل اجتماعى ممکن است در احکام فقهى هم دخالت کند، ممکن بود آقایان در پاسخ بگویند ما باید جامعه را با فقه مطابق کنیم نه این که فقه را مطابق جامعه سازیم. ولى این مثالها آقایان را به تفکر وادار کرد. این تحولاتى که ما مىبینیم، در اجتهاد و فتاوا، بخصوص بعد از انقلاب و تشکیل مجمع تشخیص مصلحت، براى چیست؟ آیا غیر از این است که مصالح اجتماعى، دیدگاهها و فهم ما را از فقه تغییر داده است؟
من جلد دوم کتاب «فلسفه حقوق» را به منابع حقوق اختصاص دادهام و فکر مىکنم در فقه نیز قابل تقلید باشد. فقیه وقتى مىخواهد بداند فلسفه فقه چیست، باید ببیند چه منابعى این الزامات را به او تلقین مىکند; قرآن است؟ سنت است؟ عقل است؟ اجماع است؟ در بین اینها آیا طبقهبندىاى وجود دارد؟ مثل ما که قانون اساسى را از قانون عادى برتر مىدانیم. آیا ترجیح قرآن بر سنت چه اندازه است؟ آیا کلام پیامبر مىتواند قرآن را نسخ کند؟ اگر کلام پیغمبر با قرآن از حیث اعتبار برابر است، پس وحى چه مقامى دارد؟ یعنى پیغمبر چه به او وحى شود و چه به دلش الهام شود فرق نمىکند؟ یعنى ارزش وحى با غیر وحى یکى است؟ این مسائل مطرح است; من نمىخواهم در این بحث مقدماتى راهحل ارائه دهم. عقیده من هیچ اهمیتى ندارد، مقصود طرح مسائل است. آیا با اجماع مىشود سنت را محدود کرد؟ آیا با اجماع مىشود قرآن را محدود کرد؟ فقیهان در پارهاى موارد بدون این که به مبانى کار خود توجه داشته باشند به این کار دست زدهاند، و نپرداختهاند به این که ارتباط وحى و غیر وحى چه نوع ارتباطى است. آیا وحى درجهاى لطیف تر از علم پیغمبر است؟ اگر ارتباط سخن پیامبر(ص) با وحى، مانند ارتباط غیر وحى با وحى است، چطور ممکن است قائل بشویم که پیغمبر بتواند قرآن را نسخ کند، و یا تخصیص بزند. بعضى مىگویند هرچه به دل پیامبر(ص) بیاید همان وحى است، چه از طریق جبرئیل باشد یا از راه عقل. بعضى هم به این اعتقاد ندارند. جایگاه اخبارى که از معصوم رسیده است کجاست؟
وظیفه ما چیست؟ آیا ترویج دین استیا تاسیس دین؟ آیا احکام تاسیسى هم ممکن است که از امامان صادر بشود و قرآن را نسخ بکند یا نه؟ اینها مسائلى است که در منابع فقه مطرح است و به احکام مربوط مىشود.
در جلد سوم، «منطق حقوق» را مطرح کردهام که در واقع همان مبادى استنباط است و خیلى به علم اصول مربوط مىشود. و یکى از سؤالات این است که آیا فلسفه حقوق همان اصول فقه است; به نظر مىرسد فلسفه فقه عامتر از اصول فقه است. ما قبل از ورود در علم اصول، مطالب زیادى داریم که باید آنها را اول حل کنیم تا نتیجهاش را در علم اصول پیاده کنیم. حرفهایى هم که ما مىزنیم، اگر راجع به فقه باشد و زمینه کار خود را از یاد ببریم تقریبا مثل آن فیلسوفى مىماند که، بدون این که حقوق بداند، از روى دانش کلى و نظر کلى که به همه علوم کرده است، نیم نگاهى هم به حقوق کرده است. این زیاد مفید فایده نیست. باید رفت در درون فقه.
اگر در فلسفه فقه با مسائل روزمره فقهى درگیر نشوید، معناى فلسفه فقه و آثار آن را بر کارهایتان در نمىیابید.
به نظر مىرسد که بتوان همه اینها را در فلسفه فقه جمع کرد. چون ما در فلسفه فقه یک سرى مسائل اساسى داریم که در برابر فقه، به عنوان یک معرفت و دانش مطرح است. و دیگر این که فقه کار فقیهان است. اگر بخواهیم هر دو را در حوزه تفسیر فقه بیاوریم هریک، بخشى از فقه را شامل مىشود; یعنى یک بخش، کار فقیهان است که باید مورد مطالعه قرار بگیرد، این که چه چیزهایى بر استنباط فقها تاثیر مىگذارد، و فقها، از شرایط اجتماعى چقدر متاثر مىشوند. یک بخش معظم فقه هم آن مسائلى است که در برابر خود این معرفت و دانش هست.
کاتوزیان: در «فلسفه حقوق» به این نتیجه رسیدهام که باید از مسائل بسیار کلى زیربنایى شروع کنم. و آن این است که مبناى حقوق چیست. این را در فقه مىتوانید مطالعه کنید; یعنى مبناى الزامات و تکالیفى که ما در فقه داریم از نظر شرعى چیست؟ ممکن استبه این نتیجه برسیم که مبنا حکم خداوند استیا هر چیز دیگر، ولى به هر حال صورت مساله این است. این مطلب از مسائل مسلم فلسفه حقوق است. مساله دوم هدف است; هدف فقه چیست؟ هدف، اصلاح جامعه است؟ تامین سعادت ماست؟ پرورش استعدادهاى انسانى است؟ یا این که فقه انسان را از تفکر باز مىدارد و آن را موجودى مطیع و فرمان برمىسازد؟ اوصاف قواعد فقهى چیست؟ این قواعد فقهى با سایر الزامات اجتماعى، اخلاقى، حقوقى و سایر الزامات اجتماعى چه ارتباطى دارند؟ همین مثالها از مسائلى است که باید اول به تحلیل آنها پرداخت، سپس نتیجهاش را در علم اصول پیاده کرد. علم اصول هم به یک اعتبار، جذب فلسفه فقه خواهد شد، ولى فلسفه فقه در واقع از کلام، فلسفه، فقه، اصول فقه و... استفاده مىکند، براى این که این نظام را تشکیل بدهد.
اینها نکاتى است که به نظر مىآید; داعیه آن را ندارم که مؤسس فلسفه فقه باشم یا همه بیایند از این برنامه پیروى کنند. اینها پیشنهاد و زمینه استبراى دیگران تا راجع به آن فکر کنند. در هر سرى تفکرى ویژه هست و آن تفکر ممکن است نتایج مطلوبى بدهد که در ذهن دیگرى نباشد.
ما نمىخواهیم آن علوم را از بین ببریم. فلسفه فقه کلىتر از این علوم جزئى است. ما مىخواهیم از مجموع مدارکى که کلام، فلسفه، منطق، فقه و اصول به طور مشتت و پراکنده در اختیار ما گذاشته است علم جدیدى را پایهگذارى کنیم، تا به عنوان مقدمه اجتهاد در حوزههاى علمیه مطالعه بشود. علاوه بر این، من تردید دارم کسانى که ادعاى اجتهاد و تصدى مقام فتوا دارند، همه علوم را به طور کامل خوانده باشند. در جهان کنونى و با توسعهاى که علوم پیدا کرده است دیگر عنوان جامع معقول و منقول، فقط اسمى است که مسما ندارد. امروز در دنیا کسى نمىتواند جامع معقول و منقول باشد، اگر مىشد خیلى خوب بود که آدم بتواند بطور تفصیلى تمام علوم را فراگیرد. چون یافتن چنین فقیه و دانشمندى امکان ندارد، پس بهتر است که هرکس از علوم معقول و منقول آن بخشى را برگزیند که بیشتر به کارش مىآید. در مرحله دوم، باید مجموع این تحقیقات تخصصى را در جایى گردآورى کنیم، و مایههاى اصلى فلسفه فقه را فراهم آوریم و نظریه بسازیم. مرزهاى تخصصى باعث مىشود که نیروهاى محقق و دانشمند، هدر نرود و پراکنده کارى نکند و استعداد خود را در یک کار خاص متمرکز کند. باید متخصصان فقه و فلسفه از خارج و داخل در نوشتهها و مقالات خود این را تشخیص بدهند که کدام دسته از مسائل کلامى براى فقیه جزء نیازهاى درجه اول است، و کدام یک از مسائل، جنبه فرعى دارد; مثل غذا که اصلى دارد و مقدارى هم مخلفات است، مخلفات را مىشود کنار زد، ولى غذاى اصلى را نمىشود.
باید آن چیزهایى را که مربوط به تعقل و تفکر در مورد مسائل فقهى است، در فلسفه فقه بیاوریم. اینها با هم تعارض ندارند; در واقع یک نوع همکارى و تعاون است.
مگر ما در حقوق از جامعهشناسى کمک نمىگیریم; مگر در جامعهشناسى به حقوق نمىپردازیم، مگر علوم طبیعى در کار ما مؤثر نیست؟ الآن با انگشتنگارى خیلى از حقایق روشن مىشود. در سابق انگشتنگارى نبود ولى اکنون انگشتنگارى جزء ادله اثبات دعوى است. در جهان کنونى علم، روانشناسى علم را به وجود آورده که در قضا به کار مىآید. اگر اینها را منکر شویم نمىتوانیم درست عمل کنیم. بنابراین علوم دیگر بر کار ما تاثیر دارد، ما هم در کار آنها تاثیر داریم. اثر متقابل علم کلام، علم اصول و فلسفه فقه که ما در صدد مطالعه آن هستیم قابل انکار نیست. ما حق نداریم چیزى را تاسیس کنیم; در واقع روند فرهنگ فقهى است که فلسفه آن را ناگزیر تاسیس خواهد کرد. پیشبینى ما این است که تاسیس مىشود، چون کار را خیلى تسهیل مىکند و معارف پراکنده را نظم علمى مىدهد. ارتباط بین اینها رو به افزایش است، و چه بسا روزى بگویند که دیگر علم کلام در فلسفه فقه مستحیل شد.
اگر فقیهى بخواهد فلسفه فقه را به عنوان دانش مقدماتى اجتهادش به کار گیرد، گرفتار یک سرى مبانى کلامى است که به او اجازه هیچ کارى نمىدهد; مثلا عصمت ائمه، حجیتسنت و امثال اینها. این را چکار کنیم. یک فقیه نمىتواند به آسانى دست از مبانى کلامىاش بردارد و براى خودش فلسفه فقه تدوین کند. مثل جایى که نصى از دین، قرآن یا سنت، در تعارض با مصالح جامعه باشد. فرضا اگر مسلمانى کافرى را کشت، احکامى دارد که امروز جامعه ما آنها را برنمىتابد. اگر بنده در کشور ایران، یک مسیحى را کشتم، نمىتوانم بگویم چون مسیحى بود، دیه آن با مسلمان فرقمىکند. از طرفى نص محکمى که در مقابل من ایستاده، اطلاق دارد; گفته معصوم هست و تواترش هم مثلا ثابت است. اینجا چه باید کرد؟
کاتوزیان: چنان که بارها گفته شد، در این مرحله تدبر هنوز براى اندیشیدن درباره راهحلها زود است و در وضع کنونى در مقام ورود در جزئیات مطالب نیستیم; جزئیات را باید تاریخ فقه فراهم آورد. ما تاکنون در خیلى از مسائل یقینى سابق عقبنشینى کردهایم. احتمال دارد در بعضى مسائل دیگر هم این اتفاق بیفتد و احتمال دارد نیفتد. ولى مساله این است که آیا مصالح اجتماعى در این روند فکرى دخالت دارند یا ندارند؟ با آوردن مثالهایى راه ورود به مسائل مستحدث و اثر تغییر محیط را در آن مشاهده مىکنیم:
بیعى داریم به نام «بیع کالى به کالى» که در فقه مىگویند باطل است; بعضى اعتقاد دارند باطل نیست. روزگارى بود که محصولات کشاورزى مشترى پیدا نمىکرد، یعنى مقدار مواد غذایى از تعداد داوطلبان بیشتر بود. سودجویان فرصتطلب، براى این که برزگران را مطمئن کنند که شما براى محصولات و فرآوردههایتان مشترى دارید، آنها را به صورت کلى مىخریدند و پولى هم به آنها نمىدادند; مثل یک نوع بیمه، ولى به ثمن بخس. در چنین موقعیتى شارع اسلام به این مساله اجتماعى پرداخت و گفت که این کار را نکنید. در روزگار کنونى ما غالب خرید و فروشهایمان از کشورهاى خارجى به صورت بیع کالى به کالى است. اسلحه مىخریم، نفت مىفروشیم. اگر خارجیها بفهمند که ما این نوع معامله را باطل مىدانیم، دیگر با ما معامله نمىکنند. یا اگر معامله بکنند مىگویند معامله باید نقدى باشد. آیا این به مصلحت است؟ این نیاز اقتصادى انگیزه مىشود براى این که قضیه را دقیقتر مطالعه کنیم: از خود مىپرسیم، آیا واقعا آن شهرتى که بطلان بیع کالى به کالى پیدا کرده چنان با ضرورتهاى فقهى بستگى دارد که قدرت تخلف از آن را نداریم؟ براى یافتن پاسخ به تعقل وادار مىشویم و با تعقل بیشتر راهحل دیگرى گشوده مىشود: مبانى نخست مفاد اخبار را نگاه مىکنیم، معلوم مىشود که ما اصطلاح «کالى به کالى» در منابع فقه امامیه نداریم. در خبر مستند بطلان مىخوانیم «لایباع الدین بالدین»; پس آنچه منع شده بیع دین در برابر دین است. این دین دو گونه است: گاهى موضوع معامله به موجب عقد بیع، دین مىشود، گاهى پیش از بیع دین بوده و همان گونه مورد معامله قرار گرفته است. قدر متیقن، موضوع نهى دینى است که قبل از معامله دین بوده نه چیزى که به وجود معامله دین شده است. اگر این تحلیل را بپذیریم پس بیع کالى به کالى باید درستباشد.
من سالیان درازى است که کم و بیش روى فقه کار مىکنم، مثالهاى فراوانى در این رابطه در ذهن دارم. آنچه در حال حاضر فکر مرا به خود مشغول کرده است این است که آیا مقاومت در مقابل شهرتهایى که با مسائل اجتماعى تطبیق نمىکند، چقدر ممکن است؟ در فلسفه فقه این مشکل را مطالعه مىکنیم. پس از انتخاب فلسفه و روش تحقیق مناسب، مىتوان در هر مورد خاصى راه حلى درخور، ارائه کرد.
به عنوان مثال، بیمه جزء مسائل ضرورى کشور است و نمىتوانیم از آن بىنیاز باشیم. مصالح تغییر کرده است. تردید هم داریم که آیا عقد بیمه، چون بظاهر معامله غررى است، الزامآور استیا نیست؟ اگر ما توجهى به این مصالح نداشته باشیم، روش پیشینیان را ادامه دادهایم. اما اگر این انگیزه در ما ایجاد شود که مصالح جدید را باید رعایت کنیم، وادار به تعقل و تفکر مىشویم. با کمى تدبر مىبینیم غررى که در فقه، شبهه بطلان بیمه را ایجاد مىکند، با حساب احتمالات در کار بیمهگران از بین مىرود; یعنى در واقع، بیمهگر مجموع خطرهاى موجود در یک اجتماع را با مجموع حق بیمههایى که مىگیرد، مىسنجد. این دیگر غررى نخواهد بود. شرکتهاى بیمه ضرر نمىکنند، چون حساب احتمالات را چنان مىکنند که مقدارى هم در مجموع منفعت کنند. بنابراین، غررى در میان نخواهد بود. از سوى دیگر، با استقرا در فقه درمىیابیم که بسیارى از معاملات غررى، به دلیل نیاز شدید مردم به آن معامله تجویز شده است و در لزوم معلوم بودن فعلى موضوع معامله مسامحه شده است، چندان که پارهاى از فقیهان در دلالت نهى پیامبر بر بطلان معامله تردید کردهاند. اگر آن انگیزه در دل ما نبود و شوق رسیدن به عدالت، ما را به این راه نمىکشید، به این نتیجه نمىرسیدیم. در «فلسفه فقه» شیوه تفکر و سیر حرکت ذهن تعلیم داده مىشود. مىخواهیم بگوییم که شما نیز این طور عمل کنید و علمى بیندیشید; یعنى درباره تمام باورها و معلومات پیشین تجدید نظر کنید و آنها را یک بار دیگر از نو بررسى کنید. مخصوصا باید دید که آیا شهرتهایى که پیدا شده (رب شهرة لا اصل له) مبنایى هم دارد که شما آنها را به صورت ضرورى دین نگاه کنید و دست و پایتان را ببندد; یا اینکه ضرورى و نص نیستند. احتمال دارد که به عنوان فقیه، ساده از این مسائل رد شویم و به آنها نپردازیم. ولى به عنوان فیلسوف فقهى و نظریههایى که در فلسفه فقه در ذهن پروردهایم باید تعمق بیشترى کنیم و به نتایجى برسیم که پیشینیان ما به آن نرسیدهاند. مثالهاى بسیارى در این باره وجود دارد که ما را به فکر و تامل وامىدارد و ما با تفکر در مبانى آنها، احتمال دارد نظر جدیدى اختیار کنیم. نمىخواهم بگویم پیشینیان نظرشان درست نبوده و نظر ما درست است; مىخواهم بگویم که این امتیاز و اختیار اجتهاد از نسل حاضر هم نباید گرفته شود، و به دلیل این که پیشینیان چنین اندیشه کردهاند و در حال حاضر یک نظام فرهنگى فقهى به وجود آمده است، نباید دستبسته پیرو آن اندیشهها باشیم. ما زندگى دیگرى داریم; فهممان تغییر کرده است، و به نسبت تفاوت درکها، طبیعى است که استنباط دیگرى داریم.
در اجراى همین شیوه تعقل سخنانى گفتم که در آغاز به مذاقها خوش نیامد و اعتنایى به آن نشد. در لایحه قصاص اولیه که نوشته بودند، قتل، جرم خصوصى قلمداد شده بود. ولى به نظر من این حکم با روح جامعه اسلامى هماهنگ نبود، که هرکه پول دارد انسانى را به ظلم بکشد و بعد با سوءاستفاده از نیاز خانواده مقتول پولى به عنوان دیه بدهد و بگوید پول داشتم کشتم; ذمه خود را برئ بداند! در آیات قصاص دقت کردم، آنجایى که مىفرماید اگر کسى به ظلم کشته شد، ولى دم سلطان است (فمن قتل مظلوما فقد جعلته لولیه سلطانا)، این سلطنت که براى ولى دم مقرر شده به چه معناست؟ این به معنى اختیار انتخاب مجازات قصاص یا دیه است، نه اختیار برائت و مجرمیت; و لازمه انتخاب دیه این نیست که قاتل را رها کنیم بیاید در خیابانهاى جامعه اسلامى! در راستاى همین تلاش فکرى به نظرم رسید آیهاى که مىگوید: «من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا» (11) و مفسران مىگویند یعنى گناه قتل به اندازه گناه کشتن همه مردم است، نتیجه مهمترى دارد. حقوقدان به گناه کمتر مىاندیشد، او دنبال «الزام اجتماعى» است و به ثواب و عقاب اخروى قناعت نمىکند. من از این آیه که مىگوید: «گویا همه مردم را کشته است»، این طور مىفهمم که قتل جنبه اجتماعى و عمومى دارد; به بیان دیگر، مضمون آیه هشدار درباره این حقیقت است که قاتل نه تنها یک فرد را کشته است، تسبیح امت را گسسته و نظم عمومى را به هم زده است. علت این که کشتن یک فرد مثل کشتن تمام مردم است، این نیست که گناه قاتل به اندازه کسى است که تمام مردم را قتل عام کرده است. توجیه مفسران چهره اخلاقى دارد، ولى اعتبار حقوقى ندارد، و در نظر حقوقدان مقبول نمىافتد. این سخن سرانجام پذیرفته شد و الآن به صورت بحث تعزیرى درآمده است.
ما هم از ابتدا همین را مىگفتیم که باید قاتلى را که دیه پرداخته است، به دلیل چهره عمومى کار مورد ارتکاب، تعزیرکنند. درست است که با عفو ولى دم، قصاص نمىشود کرد، ولى تعزیر که مىشود. کسى که نظم عمومى را به هم زده، و احیانا مرتکب قتلى شده است، بدون مجازات نباید رها شود; هرچند دیه قتل را بپردازد. پایه اختلافى از این گونه بستگى دارد به این که فقیه چگونه به فقه نگاه کند. کسى که مذاق فلسفى دارد و مسائل را کلىتر و اجتماعىتر مىبیند، به هر حکمى به عنوان نص نمىنگرد; دنبال راه حل مىگردد و از اندیشیدن باز نمىماند. راهحل او ممکن است معقول باشد و ممکن است نامعقول باشد. ولى در این که امکان آن هست که تعقل کنیم و در پى راهحلهاى جدید باشیم تردید نباید کرد. تاسیس «فلسفه فقه» به خاطر این است که این امکان را به وجود بیاورد. ممکن است صدها نظر غلط هم داده شود، اما بالاخره برخورد اندیشهها به پختگى فکر و چیرگى عقل کمک مىکند و مساله راهحل متناسب خود را مىیابد.
براى رفع اشکالها و تردیدها دو راهحل متصور است: اول این که بر اشکال سرپوش بگذاریم. راهحل دیگر این است که زخم را باز کنیم و درمانش را جستجو کنیم. معنا ندارد که بخواهیم روى اینها سرپوش بگذاریم. وقتى مىگوییم «فلسفه فقه» باید به عنوان علم تدوین بشود و در حوزههاى علمیه در شمار مقدمات اجتهاد قرار گیرد، براى این است که این گرهها را باز کنیم و راجع به آنها چارهاى بیندیشیم. مقصود این نیست که مبانى فقهى را ندیده بگیریم، یا به ضرورتهاى دین توجه نکنیم، مقصود ما کمک به فقه است.
ممکن است راهحلى مقبول بیفتد و ممکن است نیفتد; مقصود گشودن راه بحث و نقد است. من فکر مىکنم این خیلى اهمیت دارد که شما به عنوان یک طلبه جوان، و ما به عنوان کسى که راجع به این مسائل فکر مىکند، مکلف باشیم که این درها را بگشاییم. محققان نظرات خود را آزادانه بگویند و بحثها و نقدها نشان خواهد داد که کدام نظر با مبانى تطبیق مىکند و باید مورد اعتنا و توجه قرار گیرد و کدام سخن در تعارض با مبانى دینى است و باید طرد شود.
پىنوشتها:
× نوشتار زیر حاصل گفتگویى با جناب آقاى ناصر کاتوزیان است. واحد فقه و حقوق مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامى(پژوهشگاه) دشوارى انجام آن را بر خود هموار ساخته، عزم آن دارد که در مجموعهاى مستقل آن را به چاپ رساند. این مجله وامدار لطف جناب آقاى کاتوزیان و نیز واحد فقه و حقوق است.
1. نساء/59.
2. بقره/179.
3. روایت عبدالله بن عمر از پیامبر(ص) و روایت ابوموسى اشعرى از پیامبر(ص) «لاتطلقوا النساء الا من ریبة، فان الله لایحب الذواقین والذواقات رک: تفسیر ابوالفتوح رازى، ج5. سوره طلاق، ص342: تفسیر مجمع البیان طبرسى، ج10، ص304.
4. نساء/35.
5. همان/150.
6. نحل/44.
کاتوزیان: براى روشنتر شدن عنوان فلسفه فقه ، ضرورت دارد مقدمهاى کوتاه راجع به تعریف فلسفه و مقام و جایگاهى که در بین علوم دارد و ارتباط آن با فلسفه فقه و حقوق عرض کنم.
تعریف فلسفه
فلسفه را نخست «عشق به معرفت» دانستهاند. در تعاریف بعدى که کمى پختهتر مىشود، این عشق جاى خود را به «تلاش عقلى و تفکر درباره حقیقت» مىدهد. به عنوان مثال، در کتاب «جمهوریت» افلاطون آمده است: «وقتى از سقراط مىپرسند که فیلسوفان چه کسانى هستند، مىگوید آنهایى که به تعقل نسبتبه حقیقت و دستیافتن به واقعیت علاقهمندند».
در نوشتههاى فیلسوفان اسلامى هم آمده است که فلسفه تلاش عقلى براى دستیابى به واقعیت استبه اندازه قدرت انسانى. این گونه تعریفهاى کلى که در واقع شامل همه علوم مىشود، امروزه طرفدار زیادى ندارد. امروزه فلسفه هم، مانند سایر علوم، شاخه شاخه شده و هر شاخه به علمى پرداخته است; یعنى هر علمى نوعى فلسفه مخصوص به خود دارد: فلسفه تاریخ، فلسفه هنر، فلسفه حقوق، و فلسفه علوم، شاخههاى شناختهشدهاى براى فلسفه هستند.
پیدایش اصطلاح فلسفه حقوق
کانت و هگل اصطلاح فلسفه حق یا فلسفه حقوق را به کار بردند و دیگران هم از آنان تقلید کردند و این اصطلاح، امروزه نام شناختهشدهاى است. طبیعى است که فقه هم به عنوان نظام کلى و منسجم باید براى خود فلسفهاى داشته باشد. منتها، در مقام تاسیس هر علم اختلافات و سؤالات و تردیدهاى بسیارى مطرح مىشود، از جمله این که حد و رسم آن علم چیست، بحث را از کجا آغاز کنیم و در کجا پایان دهیم و چه مسائلى را مطرح کنیم؟ طرح این پرسشها همه طبیعى است و نباید با شگفتى روبه رو شود.
فلسفه فقه
هر زمان که ما درباره معلومها و باورهاى ذهن خود به تعقل پرداخته و سعى کردهایم براى اشکالاتى که در ذهن داریم راهحلهایى پیدا کنیم، یا باورهاى خود را اصلاح کنیم، به فلسفه روى آوردهایم. بنابراین، با توجه به تعریف فلسفه و تخصصى شدن آن، طبیعى است که فقه هم باید فلسفهاى داشته باشد. براى مسالهگو که هدفى جز یافتن و اطاعت کردن ندارد، سؤالى در فقه پیش نمىآید، اما براى مجتهد سؤالات فراوانى در فقه هست که پاسخ آن را نمىیابد.
در فلسفه علم، همیشه تلاشگر عقلى، از بدیهىترین معلومى که در ذهن دارد آغاز مىکند; مثلا دکارت مىگفت: «من فکر مىکنم پس هستم» و از همان معلوم هم شروع مىکرد. در فقه هم از این امر بدیهى شروع مىکنیم که، خود را در مقابل دریایى از الزامات و تکالیف شرعى مىبینیم; کارى واجب است، و کارى دیگر ممنوع، و به طور خلاصه مجموعهاى از اوامر و نواهى را پیش رو داریم و تمام مظاهر زندگى ما در قید است. پس، نخستین سؤالى که براى فقیه پیش مىآید این است که چرا ما باید از تمام این قیود اطاعت کنیم و چه نیرویى ما را وادار به اطاعت مىکند؟ شاید بگویید که در فقه این پرسشها، پاسخ روشنى دارد: چون حکم خداست ما موظفیم به آنها عمل کنیم.
ولى باید توجه داشت این هم که آدم باید از خدا اطاعت کند، غیر از شبهههاى مصداقى، خود فلسفهاى است که باید آن را طرح کرد و درباره آن به اندیشه پرداخت.
وانگهى مىبینیم همه الزامها ناشى از حکم خدا نیست. در قرآن هست که «اطعیوا الله واطعیوا الرسول و اولى الامر منکم» (1) ; از رسول هم باید اطاعت کنیم. اگر اطاعت از رسول همان اطاعت از خدا باشد، دیگر تکرار آن معنا ندارد. پس اطاعت از رسول چیزى غیر از اطاعت از خداست. حال چرا از رسول باید اطاعت کنیم؟ این از جمله سؤالهایى است که گفته شد در ذهن مجتهد مطرح مىشود و براى فرد عامى، یا مسالهگو پیش نمىآید و پاسخ آن در کلام کسى که فقط به فقه مىپردازد و آنچه را دیگران گفتهاند شرح و تفسیر مىکند، پیدا نمىشود. شما صد بار هم که شرح لمعه را از اول تا آخر بخوانید پاسخ چنین سؤالى را نمىیابید.
غیر از خدا و رسول، از اولىالامر هم باید اطاعت کرد. اولىالامر چه کسانى هستند؟ آیا این وصف اختصاص دارد به امامان، همانطور که مفسران شیعه گفتهاند؟ آیا اولىالامر عبارت است از دولت اسلامى؟ از دولت اسلامى چرا باید اطاعت کرد؟ آیا به دلیل این که فرض این است که احکام چنین دولتى مطابق شرع است، یا به دلیل این که قدرت در دست اوست!؟ اگر فرض این است که احکام دولتى مطابق شرع است، اگر دیدیم قوانین دولتى مخالف شرع است، آیا حق داریم در مقابل آنها مقاومت کنیم و قوانین حکومت اسلامى را اجرا نکنیم؟ و اگر تکرار شد آیا حق داریم در مقابل چنین دولتى که مشروعیتخود را از دست داده، مبارزه و حتى قیام کنیم؟ اندیشیدن درباره چنین سؤالهایى فلسفه است.
از اینها که بگذریم ما عاقل هستیم و عقل ما هم، در مبانى اندیشه اسلامى، پرتوى از شعور عقل کل است و ما به گونهاى به خالق عالم اتصال داریم. اگر قرار است ما همواره اطاعت کنیم، پس عقل براى چیست؟ آیا اطاعتشایسته خلیفه خدا بر روى زمین است؟ آیا این خلیفه خدا نباید چهرهاى از احکام مستخلف را دارا باشد؟ قوه تمیزى که خدا به ما داده براى شناختن راه حلهاست. اگر فقط باید اطاعت کنیم، پس راهحلهایى که باید خود انتخاب کنیم چیست؟ یافتن پاسخ این گونه سؤالها هر کدام فلسفهاى را مىطلبد و بحثى خاص دارد. مطالبى نیست که در فلسفه محض یا در فقه یا حتى در کلام و اصول به آن پرداخته شود، و باید در علم دیگرى مطرح گردد.
اندکى جلوتر مىآییم و از خود مىپرسیم، تکالیف و الزاماتى که بر ما بار شده، از اوامر گرفته تا نواهى، تا چه اندازه به عامل زمان بستگى دارد؟ چه مقدار به هدفهاى شارع، بستگى دارد؟ اگر این اهداف و مبانى در زمانهاى مختلف و به اقتضاى مصالح، دگرگون شود، آیا احکام باز ثابتخواهد ماند؟ یا آنها هم باید دگرگون شوند؟ مثلا در عصر ما اخلاق جهانى، بردگى را نمىپذیرد و افکار عمومى به گونه اى است که هیچ نظامى جرات نمىکند که سخن از بردگى بگوید. ما نیز تقریبا بر روى فروع مربوط به بردگى در فقه سرپوش مىگذاریم. در حالى که از نظر اصولى و بر مبناى ثبات احکام ما حق نداریم که بردگى را، که یکى از اسباب تملک در فقه است، فراموش کنیم و به آن ترتیب اثر ندهیم.
بدین گونه به مثالهایى برمىخوریم که مىبینیم فشارهاى اجتماعى، اوضاع و احوال، و تاریخ زندگى در تحقق احکام شرعى هم مؤثر افتاده است و در اندیشه مىافتیم که آیا از مثالها مىتوان به قاعده رسید. براى نمونه، از مواردى که فقه حق فسخ نکاح به مرد مىدهد، بیمارى برص و قرن و امثال آن در زن است. حال اگر بیمار با یک هفته درمان در بیمارستان یا جراحى مختصر بهبود یابد، آیا باز هم مىتوان گفت اینها عیب درمان ناپذیر است و باعث فسخ نکاح مىشود؟ ممکن استیک فقیه نتواند جواب این تغییر زمینه حکم را بدهد و بگوید اینها حکم خداست و همیشه باید باشد، ولى در فلسفه فقه درباره این تحولات اندیشه مىشود. وانگهى، اگر در آنجا هم به این نتیجه برسیم که این مصالح را، هرگز نباید در نظر گرفت و احکام را به همان شکلى که هستباید قاطعانه اجرا کرد، این هم خودش فلسفهاى است. فیلسوف فقه باید به این راهحل برسد، وگرنه اینها را کجا باید مطرح کرد؟ در واقع این که آیا فقه، فلسفهاى دارد یا نه، پرسشى است که برمىگردد به این که، اگر فقیه فلسفهاى داشت، این فلسفه باید گفته شود، یا دم فروبستن اولى است؟ آنچه در دل داریم نباید بر زبانها بیاید؟ باید در ضمیرها پنهان بماند و سرکوب شود؟ در حالى که اگر ما اندیشه محکمى داریم، باید این اندیشه را عرضه کنیم تا اثر بپذیرد و تاثیر بگذارد، نه این که آن را به عنوان امرى مقدس در جعبه طلایى نهیم و بگوییم هرکه خلاف آن حرفى بزند کافر و منحرف است.
نفوذ در دلها با تکفیر و تحمیل میسر نمىشود; از نظر اخلاقى باید قدرت استدلال به گونهاى باشد که ذهنها را قانع سازد و وجدانها را به پذیرفتن آن متمایل کند; در آن صورت ارزش دارد. طبقات عامى را مىشود زود به راه آورد، ولى آنها زود هم از میدان به در مىروند; همین که قیمت مرغ بالا برود مىگویند این چه اسلامى است! بنابراین نفوذ دردلهاى آگاه باید هدف جامعه اسلامى باشد. اگر یک انسان آگاه با ما همعقیده شود، از هزاران جاهلى که فقط شعار مىدهند و احساساتى هستند ارزشمندتر است.
در تایید مقام فلسفه، لازم استبه نظر دانشمندى انگلیسى به نام نوتراپ، اشاره کنم. او مىگوید: «تفاوت کسانى که گمان مىبرند از فلسفهاى پیروى نمىکنند، با آنها که فلسفه خاصى دارند و از آن اطاعت مىکنند، فقط در این است که گروه دوم مبانى فکرى خودشان را شناختهاند. زیرا هیچ کس نیست که فلسفهاى براى رفتار خود نداشته باشد».
ما فعلا در مقام ارائه راهحل براى مسائلى که عرض کردم، نیستیم و تنها خواهان طرح آنهاییم; مىخواهیم بگوییم در فلسفه فقه چه مسائل مهمى در پیش روست و در حوزههاى علمیه کنونى، نسبتبه آنها عنایت کافى مبذول نمىشود. من واقعا بعضى اوقات حسرت مىخورم وقتى مىبینم در مذهب مسیح، با این که اشکالات عقلى بسیارى در باب مبدا دارند، چهگونه این مسائل عقلى را مطرح و درباره راهحلهاى معقول آنها بحث مىکنند: چند فیلسوف عالى مقام مسیحى، مثل سن توماس داکن و سن آگوستین با کمال درایتبه فلسفه احکام پرداختند و آنها را تقسیمبندى کردند و براى عقل انسان نیز مقامى شایسته قائل شدند. ولى مطالب ما در این باره پراکنده است. نمىخواهم بگویم پیشینیان ما نسبتبه این مساله اصلا اظهارنظرى نکردهاند، اما اظهار نظرها پراکنده است. به عنوان مثال، در دنیاى منظم کنونى، آیا مبحثبیع فضولى یا مکاسب محرمه جاى مناسبى براى طرح مساله «ولایت فقیه» است؟ و آیا بهتر نیست که مبانى حکومت اسلامى در «فلسفه فقه» از نظر شرعى و فلسفى مطالعه شود و فقه تنها به اجراى احکام و قواعد طرح شده در آن رشته عمومى و مقدماتى بپردازد؟
نظرهاى پیشینیان در علوم مختلف و در کتابهاى گوناگون وجود دارد، ولى جمعآورى و قانونمند نشده است. اگر آن همه دقتها و نظرها و آراء ایشان تدوین و نظاممند مىشد، مانند چراغ تابناکى بر پیکر فقه مىتابید، و این ارزش بسیارى دارد که ما نباید از آن غافل باشیم. به همین دلیل من عرض کردم شایسته است مجتهدان ما، به جاى این که به مسائل فلسفى محض بپردازند، به فلسفه فقه توجه کنند.
سؤالى که ممکن استبراى شما پیش بیاید این است که ما در فقه به اصولى پایبندیم و از آن اصول و اعتقادها نمىتوانیم عدول کنیم و آنها را بشکنیم; این پایبندى و التزام به اصول، با فلسفه که رها و لجام گسیخته است چگونه قابل تلفیق است؟
به این اشکال چنین پاسخ داده مىشود که در فلسفه هر علم این گونه قیدها وجود دارد; یعنى فلسفه هیچ علمى نمىتواند اصول متعارف، و بدیهى یا «اصل موضوعى» را که در آن علم هست انکار کند. اگر فلسفه ریاضى به آنجا برسد که پیشفرضها و اصول متعارف ریاضى را دور بریزد، این دیگر فلسفه ریاضى نیست; فلسفه آزاد یا چیز دیگرى است.
در فقه هم اصولى هست که ما باید به آنها پایبند باشیم; مبناى فقه اصل حکومت الهى بر جهان است; حاکمیت از آن خداست و احکام، همه به اراده او برمىگردد و اوست که ما را اداره و هدایت مىکند. این اصل در فلسفه فقه نیز انکارناپذیر است و نمىتوان گفت: یا فلسفه فقه نداشته باشیم یا اگر داریم نباید مقید به خدا، نبوت و امامت و عدالتباشیم! این تلاشهاى عقلى هم خود نوعى فلسفه است، منتها فلسفه تحققى است نه فلسفه محض و آزاد. در حقوق هم ما پایبند به یک سلسله اصول هستیم; مثلا الزام را نمىتوانیم از حقوق بگیریم، دولت را نمىتوانیم از حقوق بگیریم و... اگر فلسفه ما در حقوق به گونهاى باشد که نه الزام را بپذیرد و نه دولت را، این اندیشهاى است غیر از فلسفه حقوق. فلسفه فقه هم همین گونه است. مبانى ویژهاى دارد که به آن مبانى باید گردن نهاد و توجه کرد. فلسفه فقه در واقع باید در درون این امور اعتبارى و اعتقادى و تلاش به سوى عدالت رشد کند. بنابراین تعارضى با اعتقادها و باورهاى مذهبى ندارد.
درستبودن اصطلاح فلسفه فقه و فلسفه حقوق
در این باره که اصطلاح فلسفه فقه یا فلسفه حقوق درست استیا نه، در حقوق هم اختلاف است. در کتابخانه دانشکده حقوق مجلهاى داریم به نام «آرشیو فلسفه حقوق» که در پاریس چاپ مىشود. شمارههاى مختلفى دارد که در هر شماره مسالهاى از مسائل فلسفى مطرح شده است.
در یکى از آن شمارهها راجع به همین موضوع که آیا اصطلاح فلسفه حقوق درست استیا نه بحثشده است. نویسندگان و دانشمندان بسیارى از نقاط مختلف دنیا، اظهارنظر کردهاند و هر کس بر اساس مبنایى که انتخاب کرده است این عنوان را پسندیده یا نپسندیده است. همان طور که در فقه بسیارى از فقهاى ما اعتقاد دارند، در حقوق هم عدهاى مىگویند وظیفه فقیه یا حقوقدان فقط این است که اراده شارع یا قانونگذار را دریابد و از راه تفسیر گفتههاى او به روح قانون دستیابد. وظیفه فقیه محدود به دستهبندى و تفسیر و تحلیل است. این شیوه محدود تفکر را در حقوق، «فلسفه تحلیلى» مىگویند. این گروه با اضافه فلسفه به حقوق مخالف هستند و مىگویند اندیشیدن درباره نظریههاى کلى را «فلسفه حقوق» نگویید، اسمش را مطالب فلسفى در باب حقوق بگذارید، یا «نظریه کلى حقوق» یا «کلیات حقوق». دلیلشان هم این است که ما آزاد نیستیم تا هر فکرى مىخواهیم داشته باشیم، بلکه فقط در داخل چارچوب محدودى مىتوانیم اندیشه کنیم.
کلسن در این باره استدلالى هم دارد. او یک اطریشى مقیم آمریکاست که در دانشگاههاى آمریکا تدریس مىکند و در حال حاضر یکى از صاحبنظران فلسفه حقوق در دنیاست. او مىگوید: فلسفه حقوق سعى دارد به این پرسش پاسخ دهد که حقوق چه قواعدى را بایستى بپذیرد و استقرار دهد. به بیان دیگر، موضوع ویژه آن، تلاش براى رسیدن به عدالت است. «عدالت» یکى از اصول اساسى اخلاق است، بنابراین فلسفه حقوق شعبهاى از فلسفه اخلاق است. از این رو، اسم فلسفه روى آن نباید گذاشت، بلکه باید گفت: نظریه کلى حقوق. روبیه یکى دیگر از نویسندگان بزرگ فرانسوى است که در این باره اظهارنظر کرده است. او هم نام «فلسفه حقوق» را نمىپسندد و نام کتاب خود را «نظریه عمومى درباره حقوق» گذاشته است.
ولى عدهاى دیگر مىگویند وظیفه حقوق محدود به مطالعه و دستهبندى قواعد نیست. حقوقدان به شناسایى مبانى و ریشههاى تاریخى و به اصطلاح، منابع زیرزمینى و زاینده این قواعد نیز نیاز دارد و تلاش در این راه نیز وظیفه علم حقوق است. باید دید حقوق از کجا به وجود آمده و چه ارتباطى با قواعد اجتماعى دارد و از کجاها سیراب مىشود؟ اینها هم جزء علم حقوق است. این گروه براى این که توجه بیشترى به این مسائل بشود، روى این مباحث اسم فلسفه مىگذارند. نام فلسفه براى ما نام بسیار آشنایى است.
اگر روزى بخواهیم براى فقه چنین علمى تدوین کنیم نام فلسفه فقه، زیبندهتر است. فلسفه نشانه تفکر است; نشانه تعمق است. ولى کلیات و نظریه عمومى، حکایت از مسائل زودگذر مىکند; مثل این که از بالا منظرهاى را ببینیم و از آن بگذریم، و فقط کلیاتش را ببینیم و مورد توجه قرار دهیم. در حالى که فلسفه به مسائل اساسى فقه، توجه مىکند.
در واقع اختلاف این دو دیدگاه یا دو مکتب، بهمسائل و محتوا هم سرایت مىکند، یا در حدیک سرى اصول کلى باقى مىماند؟ به عبارت دیگر، نزاع بیشتر لفظى استیا ماهوى و محتوایى؟
کاتوزیان: بىگمان این نزاع ماهوى است. لفظى نیست که بگوییم اسمش را این بگذاریم یا آن. معمولا محققان کنونى و مجلات علمى، به مسائل لفظى خیلى توجه نمىکنند; آنها بیشتر مسائلى را که آثار عملى دارد، مطرح مىکنند: آن کسى که مىگوید «نظریه کلى یا کلیات»، و از کلمه فلسفه استفاده نمىکند، مىخواهد در چارچوب مقیدترى فکر بکند و همه چیز را به اوامر و نواهى قانونگذار منتهى کند. اما آن که فلسفى فکر مىکند مىکوشد قواعدى برتر از اراده قانونگذار و دولتبیندیشد و فراهم آورد، که معیار تمیز قوانین خوب و بد باشد. فیلسوفان حقوق معمولا به نظام حقوق فطرى که بالاتر از اراده قانونگذار است اعتقاد دارند; نظامى که لازمه فطرت انسان یا طبیعت اشیاء است. آنان مىگویند قانونگذار اگر از قواعد طبیعى یا فطرى تجاوز کند، یا آنها را نادیده بگیرد، در واقع قانون ناروایى وضع کرده و ما اگر به قاعدهاى بالاتر از اراده قانونگذار نیندیشیم، دیگر هیچ معیارى نداریم که کدام قانون خوب است و کدام بد؟ ما هم در فقه مىتوانیم همین طور عمل کنیم.
یک سلسله قواعد اخلاقى در اسلام هست که لطیفتر و والاتر از قواعد حقوقى است. مثلا در مورد قصاص قرآن مىفرماید: «ولکم فى القصاص حیوة یا اولى الالباب». (2) ولى به زبان اخلاقى مىگوید اگر عفو کنید براى شما بهتر است. یا در طلاق، گرچه اختیار آن را به دست مرد داده است، اما از طرفى مىگوید طلاق امرى زشت و ناپسند است. یا خدا دوست ندارد کسانى را که زنان متعدد مىگیرند و یا شوهران خود را عوض مىکنند; «ان الله لایحب الذواقین والذواقات». (3) طبیعى است که مسلمان مىخواهد محبوب خدا و پیامبر باشد نه مغضوب. درست است که قانون به او اجازه مىدهد که زنش را طلاق دهد و همسر دیگر بگیرد، ولى اخلاق مانع کار او مىشود. یا آن کسى که مىخواهد تقاضاى قصاص کند، با خود مىگوید: درست است که قانونگذار به من اجازه قصاص مىدهد، اما قانون بالاترى (اخلاق) به من حکم مىکند که از آن بگذرم. این است که اخلاق همیشه ابزارى استبراى تلطیف قوانین. اوایل انقلاب ما به تکرار مىگفتیم که در اجراى قوانین، نباید از اخلاق غافل شد. در جامعهاى غیر اسلامى اجراى همه قوانین اسلامى، منشا واکنشهاى متفاوتى مىشود. اگر اجراى بهترین قوانین را به دست آدمهاى خشن و بىمبالات، بسپارید، آن را طورى اجرا مىکنند که زشتترین قوانین مىشود. و اگر بدترین قوانین را به دست قاضى عادل بدهید، آن را چنان تلطیف مىکند که به نظر مىآید خیلى ظالمانه نیست; یعنى اگر نتواند آن را عادلانه جلوه بدهد، دست کم از شدت ظلم مىکاهد.
بنابراین پذیرش اخلاق اسلامى به عنوان پایه اجراى قواعد اسلامى نکته بسیار مهمى است و این خود یک اصل فلسفى است. ما اکنون در مقام برشمردن مسائل مختلف این فلسفه و دخالت محیط و اخلاق اجتماعى در آنها نیستیم، اما براى نمونه به این مثال توجه کنید: بیش از چهارده قرن شوهران، زنانشان را طلاق مىدادند و این آیه قرآن را هم مىخواندیم که: «فابعثوا حکما من اهله وحکما من اهلها». (4) هیچ کس به آن توجهى نمىکرد و تنها یک توصیه اخلاقى تلقى مىشد. ولى ناگهان این آیه به صورت قاعده حقوقى الزامآور درآمد. این تحول، اندیشه فیلسوف حقوقى را به خود جلب مىکند که آیا فشارهاى اجتماعى دید ما را نسبتبه احکام عوض کرد؟ قاعده که همان قاعده است و فرقى نکرده است، اسلام هم تغییر نکرده است; ولى این ذهن ما و تلقى ما از عالم خارج است که تفاوت کرده است. بنابراین اخلاقى که در جامعه حکومت مىکند در طرز تلقى قوانین، تعیین ضمانت اجرایى آنها و چهرهاى که به آن قواعد مىدهد، کاملا مؤثر است و نمىشود آن را از نظر پنهان نگه داشت.
فکر مىکنم سؤال دوم که مربوط به تعریف فلسفه فقه بود، ضمن مطالبى که عرض کردم روشن شد. در این مرحله، هنوز آمادگى فکرى لازم به دست نیامده است تا بتوان تعریف جامعى از «فلسفه فقه» ارائه کرد و شاید هیچ گاه این توفیق به دست نیاید. ولى به اجمال مىتوان گفت: «فلسفه فقه اندیشیدن درباره مبانى و هدف و منابع احکام و تمهید نظریههاى کلى درباره شیوه تحقیق و تفسیر است.»
گزارشى یا دستورى بودن فلسفه فقه
درباره این پرسش که آیا کار فیلسوفان علوم، از جمله فیلسوف فقه، فقط گزارش است، یا توصیه و دستورى هم مىتواند داشته باشد، پاسخ کامل نیاز به مقدمه دارد:
هیچ گاه کار فلسفه کار گزارشى نیست: فرض کنیم فلسفه فقیهى اطاعت محض از اراده قانونگذار باشد، بدون این که مسائل اجتماعى دیگر را در آن دخالتبدهد. در آن صورت، آیا این فقیه مامور به کامل کردن فقه هستیا نیست؟ با مسائل مستحدثى که پیش مىآید فقیه چکار باید بکند؟ خواهیم دید که همان فقیهى که کاملا مطیع است، باز به گزارش بسنده نمىکند; یعنى در اجتهاد خود به ابداع دست مىزند و احکامى را خلق مىکند، و در این تلاش عقلى بىگمان فلسفه خود و مصالح اجتماعى را با قواعد فقه درهم مىآمیزد. شاطبى، از فقهایى است که به فلسفه فقه خیلى توجه کرده است. او در کتاب «موافقات» مىگوید: اگر اجراى بعضى از قواعد فقهى موجب از بین رفتن مصلحتى شود که مورد توجه شارع است، از اجراى آن قاعده باید خوددارى کرد. گوینده این سخن مسلمان و معتقد است، آدمى نیست که بشود به او گفت معاند یا کافر; مشمول «نؤمن ببعض ونکفر ببعض» (5) هم نیست. این یک فیلسوف فقه است که اظهارنظر کرده است. آدم خام و جوانى هم نیست که بگوییم نسنجیده حرف زده است. ممکن است ما با او مخالف باشیم، ولى در هر حال چنین عقیدهاى دارد. این دیگر گزارش نیست; معمارى، اصلاح و طرحریزى است. کمکى استبراى این که فقه به حرکت علمى خود در جامعه و در زمان ادامه دهد.
فقیهان سنتى و قشرى شبیه سربازانى هستند که داخل سنگرهاى خود نشستهاند و براى تقویتخود حرکات بدنى انجام مىدهند. این که گروهى پیوسته در حال تقویتخود باشند، خوب است; پسندیده و واجب است که مکاسب و کفایه را بدرستى بخوانند و در آثار و تالیف گذشتگان صاحبنظر بشوند، ولى اگر این تلاش به تحرک اندیشه منتهى نشود، درجا زدن در کار گذشتگان است. اما آن سربازى که ماموریت دارد تا سنگرهاى دیگران را فتح کند و از آنها استفاده کند و آنها را مطیع حکومت اسلامى سازد، کارى بسیار مهمتر و حیاتىتر مىکند. به بیان دیگر، کار کسانى که به توسعه اندیشههاى پیشین مىپردازند و سعى مىکنند از قلمرو محدود گذشته پا را فراتر بگذارند و باعث گسترش فقه بشوند، تاثیر بپذیرند و تاثیر بگذارند، والاتر است.
ما در مقام طراحى فکرى هستیم که چندان هم پخته نیست و آن تاسیس «فلسفه فقه» است. در این مرحله، هنوز هنگام آن فرا نرسیده است که براى همه مسائل راه حل ارائه کنیم. ولى خواستم توجه شما را جلب کنم و ذهن کنجکاوى را که بحمدالله در شما وجود دارد، تقویت کنم، تا ببینید که مسائل چقدر مسائل پیچیده است. جز اندکى از آنچه در ذهن خود دارم نگفتم ولى همین دورنمایى که عرض شد، روشن مىکند که چه اندازه مسائلى است که ما باید راجع به آنها فکر کنیم، تا فقه بتواند آن مقامى را که شایسته آن است، در این زمان پیدا کند.
فقهاى سلف ما زحمات خودشان را کشیدهاند و به تناسب علوم زمان خود تلاشهایى کردهاند. ما هم به تناسب علوم زمان خود، باید تلاشهایى متناسب بکنیم.
پیش از این، این گونه بود که وقتى به جوانى مىگفتى از خدا بترس، چون جهنمى هست، دوزخى هست، او قانع مىشد; حالا یا از روى ترس یا از روى اعتقاد. امروز جوانهاى ما با این حرفها به راه نمىآیند. ایمان باید در دلشان رسوخ کند و تا حرفى را درست و عقلایى ندانند، نمىپذیرند. ایمان به درستى قاعده را نباید دست کم گرفت و چنین پنداشت که قدرت و سیطره دولتبراى تضمین اجراى احکام کافى است. این طرز فکر درستبدان مىماند که گفته شود پادشاهان مىتوانند جاى پیامبران بنشینند. مثال سادهاى مقصود مرا روشنتر مىسازد:
متمدنترین ما وقتى مىرود خارج از کشور، در بازگشت اگر جنسى خریده باشد سعى مىکند که مامور گمرک آن را نبیند و پنهان مىکند، چه روشنفکر و چه غیر روشنفکر، چپى یا راستى، هر که باشد. اما همو وقتى مىخواهد ازدواج کند، مىفرستد دنبال یک روحانى، تا خطبهاى بخواند و قرآنى تلاوت شود.
تفاوت این دو قاعده چیست که از یکى مىگریزیم و به دیگرى بیش از اندازه گرایش داریم. این واکنش اجتماعى دلیلى روشن دارد: به این اعتقاد داریم و به آن اعتقاد نداریم و هیچ احتیاجى به ژاندارم و قانون و چیزهاى دیگر هم نیست. کسى در ایران با خالهاش ازدواج نمىکند، اگرچه کمونیست هم باشد. فکر هم نمىکند ریشهاش از کجا آمده است. ولى به هر حال اعتقاد دارد که این کار درستى نیست. بنابراین ما نباید تلقین اعتقاد را دست کم بگیریم، و این تنها با فلسفه فقه ممکن است. ما اگر فقط قواعد فقه را بگوییم و مردم را مجبور به اطاعت از آنها بکنیم نتیجهاى نخواهیم گرفت. راه منحصر استبه این که مردم را قانع کنیم و به آنان پاسخ منطقى و معقول بدهیم.
آیة الله معرفت معتقدند که در آیه «وانزلنا الیک الذکر لتبین للناس ما نزل الیهم» (6) تبیین غیر از نزول است; یکى جزء رسالت پیامبر(ص) است و دیگرى زمینهساز آن است; یعنى پیامبر(ص) مبین است. آنچه زمینه پذیرش را فراهم مىکند خود بیان نیست. لذا قرآن هم به بیان بودن خود اکتفا نکرده است. تبیین پیامبر(ص) که به تعبیر حضرت عالى همان تلقین اعتقاد و تثبیت آن باورها به شکل معقول و عقلایى است، ضرورى است. این نکتهاى است که ایشان از آن آیه استفاده مىکنند.
کاتوزیان: من خیال مىکنم که قدرت اسلام و گسترش اسلام به نیروى نظامى پیغمبر(ص) نبود، بلکه به نحوه تبیینش بود. رفتار پیغمبر(ص)، اخلاقش، شیوهاى که انتخاب کرده بود و تبیین حقیقتى که از آن با قدرت دفاع مىکرد به گونهاى بود که بر دلها مىنشست. تیمورها، هیتلرها و استالینها آمدند و رفتند و با رفتنشان اعتقاداتشان هم رفت. حکومت که عوض مىشود، شیرازه همه چیز گسسته مىشود. اما آنچه در دل افراد رسوخ کرده است، باقى مىماند. من در درسهایم به دانشجویان مىگویم به محفوظات شما اعتقاد ندارم، دلم مىخواهد آن دردى که در عمق جان شما مىنشیند و آن اعتقادى که در مورد روش استنباط پیدا مىکنید، تقویت و اصلاح بشود. در هر وضعیتى و در هر زمان و مکانى، آن درد استنباط است که شما را کمک مىکند; ما نام این درد را ملکه اجتهاد مىگذاریم، که در جاهاى مختلف اسامى مختلف دارد. آن درد است که اهمیت دارد و الا کار مسالهگو هم این است که مسالهاى را دائما تکرار کند، ولى اجتهادى از آن برنمىخیزد; چراکه مبانى کار خودش را نمىداند. ما مىخواهیم در فلسفه فقه این نقص فکر را ترمیم کنیم که هر فقیهى مبانى کار خود را به طور کامل از نظر عقلى ادراک کند و بفهمد; نه این که تقلید کند و بگوید چون دیگران گفتهاند یا فلان خبر گفته پس چنین است. باید از نظر عقلى ادراک کند و کاملا بفهمد، فهم غیر از اجراست. انسان ممکن استخیلى چیزها را نفهمد ولى مجرى آنها باشد.
در بحثهایى که حول و حوش فلسفه علوم، علوم اجتماعى و هر معرفت دیگر درمىگیرد، وقتى که یک فیلسوف وارد این بحثها مىشود بیشتر در صدد توصیه و تجویز است. اما یک مورخ علم یا جامعهشناس علم یا جامعهشناس معرفت در مقام ارائه توصیه نیست. او وقتى به معرفتى مانند معرفت فقه، نظر مىکند، مىبیند که این معرفت چه تحولاتى پیدا کرده، چگونه تحول پیدا کرده و ارتباط آن پیشرفتخاص در زمان خاص، با جامعه خاص یا قشر خاص چه بوده است؟ به عبارتى علم را یک تولید اجتماعى مىداند که ارتباط دارد با بقیه مسائلى که در اجتماع هست. اگر در برخى موارد صرفا توصیفگر باشد، در واقع کار تاریخ را مىکند. البته من تاریخ را به این نحو تعریف نمىکنم که کارش صرفا ارائه توصیف است. اما به یک اعتبار، بخش عمده یا اصلىاش، توصیف است. اگرچه هر توصیفى داراى یک تبیین است اما کار جامعهشناس ارائه تبییناست، به اگر مورخ Discribe (توصیف) مىکند، جامعهشناس مىخواهد Explain کند و فیلسوف دستور مىدهد، توصیه و تجویز مىکند. اگر به این اعتبار بخواهیم به مسائل نگاه کنیم آیا فیلسوف فقه کسى است که ارائه توصیه بکند; یعنى بگوید که چه چیزهایى باید معیار صدق قرار بگیرد و چه چیزهایى باید معیار پذیرش یک تفسیر قرار بگیرد؟ به عبارت دیگر آیا مىتوانیم بگوییم که در بحث فلسفه فقه ، توصیف و تبیین هم راه دارد؟
تصور ما این است که این پرسش برمىگردد به بحثهاى فلسفه علم و فلسفه علوم اجتماعى.
بعضى در باره فلسفه علم مىگویند لفظ فلسفه در اینجا از باب مشترک لفظى است که با فلسفه به معناى متافیزیکى آن فرق دارد. فلسفه را در اینجا به «شناسى» معنا مىکنند. مثلا فلسفه فقه را فقهشناسى مىگویند; یعنى فلسفه در اینجا ارتباطى با فلسفه به معناى متافیزیکى ندارد. بنابراین فیلسوف فقه، فقه را به عنوان علمى که در طى قرون رشد و بالندگیهایى داشته، از منظر بیرونى مورد شناسایى قرار مىدهد و سؤالاتى از این قبیل پیش روى دارد: فقه چیست، از کجا پدید آمد، چه تغییر و تحولهایى داشته است، مبانى آن چیست، اهداف آن کدام است، از چه روشى مىتوان در فقه مدد گرفت و....
طبق این بیان اولین مرحله فلسفه فقه به یک معنا گزارش مىشود; یعنى اول، کارى را که فقیهان گذشته در فقه اعمال کردهاند تحلیل مىکنند، آن وقت در مرحله دوم توصیه نیز صورت مىگیرد. پس یک فیلسوف فقه بعد از تحلیل کار گذشتگان باید بپردازد به این که فقه واقعى چگونه باید باشد. حالا باید دید که آیا این تعریف و تصویر درست است؟
کاتوزیان: کاملا صحیح است. من خیال مىکنم پاسخ فرمایش شما را در صحبتهایم دادهام. ولى گفتم این هم فلسفهاى است; این بستگى دارد به اینکه فیلسوف فقهى، با چه نظرى به احکام بنگرد; همان طور که در حقوق هم هست. ما در مکاتب علم حقوق، چهار مکتب عمده داریم: 1)یکى مکتب تحلیلى (7) است; 2)مکتب دیگر مکتب تاریخى (8) است; 3) مکتبى هم هست که از دید فلسفى به حقوق نگاه مىکند; (9) 4)و سرانجام مکتبى که از دید جامعهشناسى به حقوق مىنگرد (10) .
فیلسوفان حقوقى، به معناى خاص، کسانى هستند که مىکوشند احکام را به سوى آرمانهاى خود کشند و عدالت را والاترین ارزش انسانى بدانند. بیشتر این آرمانگریان از طرفداران حقوق فطرى و طبیعى هستند. باید در مقدمه فقه، علمى تاسیس شود که این مکتبها نیز خواه و ناخواه و در چهره مقید خود در آن طرح گردند. آن کسى که مىگوید من مىخواهم فقط از خارج به فقه نگاه کنم و به خودم اجازه مىدهم که در این احکام نظر بدهم، خود او هم یک اندیشه قبلى داشته و با فکر و تامل به اینجا رسیده است. بنابراین ما الآن صحبتمان این نیست که چه روشى را انتخاب کنیم. آن روش را هر فیلسوف فقهى خودش انتخاب مىکند; بحث ما این است که ضرورت این گونه تفکر و اندیشیدن درباره فقه را احراز کنیم و برسیم به این که چنین علمى، به عنوان مقدمه، براى هر مجتهدى ضرورت دارد. هر کدام را هم که انتخاب بکند، به خودش مربوط است; اما در هر صورت مقدارى از مرحله گزارش تجاوز مىکند. منتها، درجه این تجاوز بستگى دارد به انتخابى که صورت مىگیرد. آن کسى که روش فلسفى را برمىگزیند، قدرت ابداع و ابتکارش خیلى زیادتر است تا کسى که جنبه تاریخى و یا تحلیلى را برمىگزیند. مثلا «کلسن» مىگوید: بحث در این که قانونى خوب و عادلانه است، یا ظالمانه، به علم حقوق مربوط نیست. علم حقوق، محض است; مىگوید ما باید ببینیم الزامات و تکالیف ما چیست و دولت چه امر کرده است، آنها را اجرا کنیم. شناسایى این قواعد است که اهمیت دارد. اینها کسانى هستند که روى فلسفه حقوق کار مىکنند، حالا قطع نظر از عنوانى که برایش انتخاب کردهاند.
بنابراین هیچگاه فلسفه حقوق به گزارش اکتفا نمىکند و جنبههاى ابتکارى و ابداعى همیشه در فلسفه حقوق وجود دارد; منتها به تناسب مکتبى که فیلسوف براى خود برمىگزیند، قلمرو و میزان ابتکار فقهى او تفاوت مىکند. برخى از فقهاى بزرگ ما این طور بودند. مثلا مقدس اردبیلى از فقیهانى است که به صرف شهرت در فقه پیشین، از تفکر نمىماند و گاه فتاواى شجاعانه و بدیعى مىدهد که دیگران با آن مخالفت کردهاند; یا مرحوم سید محمد کاظم طباطبایى، صاحب عروه، فقیهى است که به نیازهاى اجتماعى و عرف اهمیت زیادى مىدهد; یعنى خودش را به اندازه دیگران پایبند قواعد نمىداند. به همین دلیل، عقاید او کاملا با دیگران فرق مىکند و روى فتاوایش اثر مىگذارد. به عنوان مثال، ایشان یکى از کسانى است که طرفدار این است که شروط ابتدایى نیز الزامآور است. مىگوید هر شرط و هر تراضىاى که مخالف با شرع نباشد و معقول هم باشد، الزامآور است، چه شرط ضمن عقد باشد چه خارج عقد; و این یک تفکر ویژه است. در آغاز سخنم عرض کردم تفاوت کسانى که از مبناى فلسفى پیروى مىکنند با آنهایى که پیروى نمىکنند، فقط در شناسایى فلسفه خودشان است. اینها فلسفه خود را به طور کاملمطرح نکردهاند و «فلسفه فقه» جاى مناسب و اصلى طرح این اندیشههاست.
به عنوان مثال، مبانى فکرى مرحوم سید محمد کاظم طباطبایى با مرحوم میرزاى نائینى که همعصر بودند فرق مىکند و دیدى که نسبتبه احکام دارند متفاوت است، منتها این تفاوت مبانى به صراحت گفته نشده است و فقیهان معاصر نیز کمتر به تحلیل و استخراج این مبانى و ریشه اختلافها پرداختهاند و حداکثر مىگویند نتیجه اختلاف سلیقههاست، در حالى که سلیقه نیز زاده مبانى فکرى عمیقترى است و نباید سطحى از آن گذشت.
مرحوم نائینى فقه را در مدار بستهترى مطالعه مىکند و همچون شیخ به مکتب تحلیلى نزدیک است; فلسفه را دخالت مىدهد، ولى به این شکل که اصطلاحات فقهى را برگرداند و به جاى آن اصطلاحات فلسفى بگذارد و مىکوشد که مطالب فلسفى را در فقه دخالت دهد. در این زمینه، پیشتر از ایشان مرحوم شیخ محمد حسین کمپانى است. وقتى که شما کتابهاى فقهى مرحوم کمپانى را مىخوانید مثل این است که فلسفه مىخوانید و احساس مىکنید که حقوق زندگى منطقى دارد نه تجربى. غلیظتر از او مرحوم آقا شیخهادى تهرانى است. قسمتى از کتاب خیارات ایشان را مطالعه مىکردم، مثل این بود که منطق اساس الاقتباس خواجه طوسى یا اسفار مىخوانم. چیزى که در آن نبود فقه بود. این گروه فلسفه را در فقه دخالت مىدهند ولى تنها به شکل استفاده از اصطلاحات فلسفى براى بیان قواعد. اینان در التزام به همان قواعد، با دیگران فرقى نمىکنند. ولى دسته دیگر این گونه نیستند; یعنى مبانى فلسفى ویژهاى براى خود انتخاب کردهاند که با آن مبانى فلسفى، دیدشان نسبتبه فقه هم تغییر مىکند، مثل سید محمد کاظم طباطبایى یا شدیدتر از ایشان، شاطبى. اینان مىکوشند فقه را با مصالح و نیازهاى اجتماعى و مصلحت مبناى حکم شارع همگام سازند.
نمونه بارز دیگر، ابنادریس حلى، صاحب سرائر، است که به دلیل حجت ندانستن خبر واحد (که به فلسفه فقه ارتباط دارد) فتاوایى مخالف با دیگران و بویژه شیخ طوسى داده است. و نمونه دیگر، مرحوم سید مرتضى، صاحب انتصار، است که به دلیل معتبر ندانستن خبر واحد در پارهاى احکام فقهى به راهى متناسب با نظریه خود رفته است.
این گونه فلسفه فقه را ما توصیه مىکنیم; فلسفهاى که فقیه مبناى خاصى براى خود انتخاب کند و به تناسب آن بتواند قواعد را اصلاح و متناسب با زمان کند، والا مطالب فلسفى را با فقه مخلوط کردن جز این که فهم مطالب را دشوارتر کند فایده مهمى ندارد. بویژه، اگر روى آوردن به فلسفه به صورت سنگرى براى پنهان ساختن ضعف استدلال باشد، راهزن و زیانبار هم هست.
فقیهانى که در جستجوى راهحلهاى فقهى در پیچ و خم مطالب فلسفى خیلى فرو رفتند و این دو نظام را به هم آمیختند، در هیچ رشتهاى توفیق شایسته نیافتند: مطالبشان را دیگران نفهمیدند، و یا اگر هم فهمیدند جز معدودى به آن اعتنا نکردند. البته مرحوم میرزا از کسانى است که به راه افراط نرفت و تقریرات ایشان، هم در فقه و هم در اصول، همه متین و منطقى است. ولى مرحوم کمپانى، با این که در دقت نظر و معلومات ایشان کسى تردید ندارد، شاید به دلیل اختلاط فقه و فلسفه، حوزه درس و فتاوایشان به اندازه میرزا در فقه موفق نبود و تنها خواص از آن استفاده مىکردند; برخلاف فقهایى مانند محقق، شیخ طوسى و علامه مرحوم سید محمد کاظم طباطبایى، شارح لمعه، یا صاحب مفتاح الکرامه که به دلیل روانى گفتار و توجه بیشتر به مسائل اجتماعى و عرفى توفیق فراوان یافتند.
درباره این قضیه که آیا فلسفه علم، توصیهاى استیا توصیفى، سؤالى مطرح است: فلسفه در اصل به معناى هستىشناسى است. عنوان فلسفه که در اینجا آمده، دقیقا از همان جا یعنى هستىشناسى، گرفته شده است. طبیعى است که آن معناى اصلى یعنى هستىشناسى در اینجا نیز اراده شود. منتها موضوع در دو عرصه فرق مىکند. ما در اینجا خود علم را به عنوان یک هستى و چیزى که در تاریخ وجود داشته و بالیده است، مورد شناسایى قرار مىدهیم. بر این اساس کار ما صرفا گزارش است، نه توصیه. همان طور که در فلسفه به معناى اصلى توصیف و تبیین واقعیت و هستى مورد نظر است. ولى از طرف دیگر عملا مىبینیم که در تمامى فلسفههاى علوم، کار توصیهاى و ارائه هنجارها بیشتر است، تا کار گزارش. بنابراین چطور مىشود بین این معنایى که فلسفه در اصل دارد (گزارش صرف) با این چیزى که عملا مىبینیم و شما هم در صحبتهایتان اذعان کردید که اصلا فلسفه فقه و یا حقوق باید توصیه کند، جمع کرد؟ یک راه جمع این است که بگوییم در اینجا فلسفه مشترک لفظى است. اما این طور نیست; چون عملا اشتراک لفظى نبوده، از آنجا آمده است.
شاید بتوان راه جمع دیگرى عرضه کرد: ما در بررسى یک علم، درست است که مىگوییم «علم موجود» ولى حقیقت آن علم را، به اصطلاح، در نظر مىگیریم. طبیعى است که در فلسفه، علم به آنچه موجود استبه شکل سطحى مطرح نیست، بلکه به روح و حقیقت علم هم نظر داریم. اینجاست که طبیعتا حالت نقادى پیدا مىشود. از این رو گزارشهاى ما خاستگاه توصیهها مىشود; نه این که داریم گزارش مىکنیم. طبیعتا آن حقیقت و روح علم را هم در نظر داریم، قهرا هنجارها را ارائه مىدهیم و یک تلازم و همسویى همیشگى بین گزارشهاى ما و توصیهاى بودن این گزارشها به وجود مىآید; یعنى آنچه گزارش مىشود، توصیه را از درون خود ظاهر مىکند. ما به موجود به عنوان موجود نگاه نمىکنیم، آنچه را که از روح آن علم مىشناسیم ملاک قرار مىدهیم. طبیعتا بعضى از نظریههاى دانشمندان آن علم را تخطئه مىکنیم، غلط مىشماریم. هنجارهایى را هم ارائه مىدهیم که آن علم را بشناسانیم.
کاتوزیان: نکته خوبى است. من در ضمن گفتههایم به آن اشاره کردم، حالا که شما تصریح فرمودید مقدارى بیشتر توضیح مىدهم:
بین علوم طبیعى و ریاضى از یک سو و حقوق و فقه از سوى دیگر تفاوت مهمى وجود دارد که بایستى به آن توجه داشت: همان طور که گفتید در علوم «آنچه هست» مطرح است. ولى در علوم اجتماعى و بخصوص در فقه و حقوق «آنچه باید باشد» منظور است; یعنى ما با مجموعهاى از الزامات، تکالیف و امر و نهىها، روبه رو هستیم که آنها را اگر از آن علم بگیریم دیگر علمى باقى نمىماند تا بخواهیم فلسفهاش را بگوییم. فلسفه هم وقتى تنزل پیدا کرد به علم ویژه، یعنى شد فلسفه فقه، فلسفه علوم، فلسفه تاریخ و یا فلسفه دین، این شاخهها هر کدام رنگ خاص آن علوم را مىگیرد و آن اصول موضوعه و اصول متعارف اصلى آن علوم را باید در درون خودش داشته باشند. درست است که فلسفه اگر راجع به جهان باشد چون ما قدرت تغییر جهان را نداریم و فقط مىتوانیم آن را تبیین کنیم تبدیل مىشود به شناخت هستى، نه خلق آن; ولى در علوم اعتبارى و حقوقى این طور نیست: ما علاوه بر چیزهایى که هست، یک سلسله اوامر و الزاماتى داریم که آنها را احساس مىکنیم، و طبیعى استبراى مقابله با الزام گفته مىشود باید باشد یا باید نباشد. پس به گزارش نمىتوان اکتفا کرد; یعنى آنچه باید باشد و آنچه هست دو مساله اساسى است. در فلسفه حقوق و فلسفه فقه باید این طور باشد، چون این دو به یکدیگر نزدیکند. این تفاوت در طبیعت علم و طبیعت فقه است نه این که تفاوت در فلسفه باشد، یا فلسفه را مشترک لفظى بدانیم. فلسفه همان تعقل است، یافتن علت است. در فرهنگ عامیانه هم وقتى مىگویند فلسفه شما از این کار چه بوده است، یعنى به چه دلیل و علت این کار را کردید. یا در فقه وقتى سخن از علت احکام یا حکمت احکام مىرود، یعنى مبانى احکام را مىخواهیم بیابیم، نه این که بخواهیم گزارش بدهیم. مىخواهیم ببینیم مثلا به چه دلیل نفقه باید به عهده شوهر باشد، به چه دلیل زن باید عده نگه دارد; به چه دلیل باید مثلا دستسارق را برید و امثال اینها. آنجا در جستجوى مبانى هستیم. طبیعى است اوامر و نواهى را وقتى مطالعه مىکنیم حرفهایى هم که مىزنیم از دو حال خارج نیست: یا فقط مىخواهیم اوامر و نواهى را بشناسیم، که همان مکتب تحلیلى است، یا مىخواهیم چیزى جایگزین آن کنیم، تا تکمیل و اصلاح شود و خواه ناخواه حرفى که مىزنیم باز جنبه توصیه دارد نه گزارش. چنانکه مىگویند احکام دایر مدار علتند، وقتى علت را شناختیم، هرجا آن علتبود حکمش هم باید باشد.
اما باید ما فلسفه را به معناى تعقل بگیریم، تا این توصیه وجهى داشته باشد.
کاتوزیان: تعقل براى یافتن حقیقت است; حالا این حقیقت اگر در دسترس ما و زاییده فکر ماست، و امر اعتبارى است، به این معنا که ما قدرت تغییر و تصرف در آن را داریم، تعقل که مىکنیم تقریبا دستورش را هم مىدهیم و توصیه مىکنیم. اما چیزهایى هست که در اختیار ما نیست، مربوط به جهان هستى است. ما فقط مىتوانیم خدا را بشناسیم، به قدرتش اذعان کنیم، و هستى را بشناسیم. وجود و ماهیت و امثال آنها را نمىتوانیم امر کنیم که مثلا تو موجود نباش; یا به ماده بگوییم تو حرکت داشته باش یا نداشته باش. در آنجا امر نیست فقط شناخت است. اما در این گونه علوم از اوامر و نواهى صحبت مىشود. وقتى از اوامر و نواهى صحبت مىکنیم، طبیعتا در آنها دخالت هم مىکنیم.
به تعبیرى «ینبغى ان یعلم و ان یفعل» است. منتها یک نکته هست که باید بدان توجه کرد: حقوق یا فقه در حیطه «ینبغى ان یفعل» کار مىکند، لذا الزامآور است ولى فلسفه فقه و فلسفه حقوق، متعلقش «ماینبغى ان یفعل» نیست; متعلق فلسفه خود آن علم سابق است و متعلق آن علم سابق فعل مکلف است. ولى ما وقتى مىگوییم فلسفه فقه یا فلسفه حقوق دیگر اینجا با آن کار نداریم; آن در واقع یک رکن متاخر است.
کاتوزیان: در فلسفه فقه برنامه این است که سعى شود مطالبى را که بیشتر جنبه نظرى دارد و از آسمان به زمین نگاه مىکند، بر روى زمین هم بنشانند. والا اگر نتوانند از نتایجبحث در استنباط احکام استفاده کنند، این فلسفه فایدهاى ندارد. فلسفه در مراحلى از سیر خود با علم اصول تلاقى دارد و بیشتر در همان جا آثار آن معلوم مىشود و مبانى استنباط را معلوم مىکند. تشخیص منابع فقه را هم مىتوان جزء کارهاى فلسفه شمرد: به عنوان مثال، عقل مستقل آیا جزء منابع هستیا نه; معناى اجماع چیست; آیا ذات نیروى اکثریت داراى اعتبار استیا باید کاشف از قول معصوم باشد؟ خوب اینها مطالب فلسفى است; منتها مطالب فلسفى راجع به آن اعتبار است. چون ماده اصلى فلسفه فقه همان مساله اوامر و نواهى و تغییر در الزامات اجتماعى است، طبیعى است فلسفهاش هم با همان موضوع تناسب پیدا مىکند. این نکته را من عرض کردم که فلسفه فقه، فلسفه محض نیست، «فلسفه تحققى» است; یعنى نگاه مىکند به «آنچه هست» و براى آن چیزى که نیست راهحل پیدا مىکند و سعى مىکند «آنچه را باید باشد» از آن استخراج بکند. و این از گزارش و شناسایى ساخته نیست.
اشکالى هنوز باقى است که من در قالب سه نکته بیان مىکنم:
اولا، وقتى سیر و تاریخ تالیفاتى را که پیرامون فلسفه علوم نوشته شده نگاه مىکنیم مىبینیم که فلسفه از معناى متافیزیکى آن به اینجا آمده است. ثانیا، مؤلفان فلسفه علم موضوع آن را نفس علم دانستهاند; یعنى خود علم به عنوان یک هستى باید به آن نگاه بشود. ثالثا، ما صرفا با فلسفه فقه و حقوق مواجه نیستم که محصور در اوامر و نواهى باشد; در فلسفههاى علوم دیگر سخنى از امر و نهى نیست. و با این وصف مىبینیم که در این فلسفهها به هنجارها پرداخته مىشود، توصیهها انجام مىگیرد و ملاکهاى درستى نظریههاى علمى از غیر علمى ارائه مىشود، پس صرفا گزارش نیست.
کاتوزیان: هنجارها در علوم اجتماعى مطرح مىشود.
خیر، در فلسفه فیزیک هم هنجارها و توصیهها ارائه مىشود.
کاتوزیان: در فیزیک مثلا با یک هنجار چه مىشود کرد؟ چه رفتارى با آن داشته باشیم؟
مثلا دکارت نظریهاش در فیزیک رد مىشود، به خاطر این که سخنش از یک زمینه خاص با اطلاعات کافى همراه نبوده است; یکى از دانشمندان نظر دکارت را به همین خاطر رد مىکند. به هر حال مسائل فلسفه علوم را همین هنجارها، توصیهها و قانونها تشکیل مىدهند، نه گزارشها. پس چگونه مىشود جمع کرد بین فلسفه به معناى اصلى آن که گزارشگرى است و بین آنچه عملا در رابطه با علوم وجود دارد؟ عملا هم خواستهاند که علم را بشناسانند، ولى مىبینیم که در وادى توصیهها وارد شدهاند. آیا آن وجه جمع درست نیست که بگوییم علم به گونهاى است که وقتى آن را گزارش مىکنیم چون واقعیت و روح آن را از آن گرفتهایم خود به خود و عمدتا به هنجار کشیده مىشود؟ یعنى گزارش عین توصیه مىشود، وحدتى بین این دو برقرار مىشود و توصیف ناگزیر به توصیه مىانجامد.
کاتوزیان: این یک ترتب است.
وحدتى که اینجا ادعا مىشود، همان ترتب است. البته گاهى هم اصلا ترتب نیست، بلکه عینیت و وحدت در کار مىآید.
کاتوزیان: هر انسانى نخست گزارش مىکند. طبیعى است که در حقوق هم همین طور باشد. در مسائل اجتماعى و در مسائل حقوق یک سلسله مراتبى هست; در فقه هم هست.
مثلا هر قانونى باید با قانون اساسى منطبق باشد تا اعتبار داشته باشد. بعضى مىگویند رعایت این سلسله مراتب براى اعتبار هر قاعدهاى کافى است: یعنى براى تعیین نفوذ قرارداد کافى استبا قانون، و قانون با قانون اساسى موافق باشد.
اینها فقط حرفهایشان گزارشگونه است و احتمالا توصیههایى هم در آنها هست; ابتکاراتى هم در آنها هست، ولى شدت و ضعف دارد. بین آن کسى که فقط به گزارش اکتفا مىکند، و آن کسى که ابتکار مىکند و توصیه مىدهد تفاوت مطلق نیست; یعنى قلمرو ابتکار و اندیشه مقول به تشکیک است، و فقط در شدت و ضعف باهم تفاوت دارند. حقوق چون موضوعش اصول است و مربوط به اوامر و نواهى است، طبیعى است که توصیهها در آن خیلى زیادتر باشد تا گزارشها. ولى در فلسفه محض که راجع به جهان هستى است گزارشها بیشتر حائز اهمیت است تا توصیه.
براى روشن تر شدن مطلب این را عرض کنم که علم غیر از معرفت است. ما وقتى که است و وقتى مىگوییم معرفت منظور knowledge است که بسیار گستردهتر است. بنابراین شاید بتوان گفت که حقوق یا ریاضیات علم نیست، بلکه یک معرفت است. اگر مساله معرفت درجه اول و درجه دوم که در صحبتهاى دوستان نهفته بود، یک مقدار باز بشود بهتر است. متعلق معرفت درجه اول، عالم خارج است. مثلا در علوم اجتماعى، روابط انسانى و نوع ارتباطى که برقرار است و دانشى که تولید مىشود، اسمش جامعهشناسى، انسانشناسى و علوم سیاسى است. من در مقام یک جامعهشناس مىخواهم بدانم که گروههاى اجتماعى و نهادهاى مردمى چه ارتباطى با هم دارند و تاثیرشان بر رفتار یکدیگر چگونه است; و این کار جامعهشناس است. اما یک موقع است که خود این جامعهشناسى موضوع بحث قرار مىگیرد. این که مثلا جامعهشناسى چیست; آیا جامعهشناسى، یعنى مجموعه گزارههاى کلى در ارتباط با علوم انسانى و روابط انسانى; من مىخواهم این را مورد مطالعه قرار بدهم; یعنى مىخواهم از بیرون نگاهى داشته باشم به خود معرفت جامعهشناسى یا به خود علم جامعهشناسى، از نظر آنهایى که آن را علم مىدانند. حالا مىخواهم بدانم این علم چگونهرشد مىکند; چطور تحقق پیدا مىکندوچه تاثیراتى را پذیرفته است. من اگر بخواهم بگویمکه جامعهشناسى علم است، به معناى science ،چه روشى را باید دنبال کنم آیا تمرکزم باید روى متد باشد، یا روى آن علم و معرفتى که تقسیم شده است؟ در اینجا من خود معرفت درجه اول را که همان جامعهشناسى بود مورد نظر قرار دادهام که از آن گزارش مىکنم و براى آن توصیه مىکنم.
پس ما در مقام فیلسوف فقه باید این را روشن کنیم که آیا معرفت فقه را از بیرون نگاه مىکنیم و دیگر هیچ کارى به فعل مکلف نداریم، زیرا آن کار درجه اول است. من به عنوان فیلسوف فقه کار به فعل مکلف ندارم; کار به معرفت فقه دارم. حالا مىخواهم ببینم که معرفت فقه چه ویژگیهایى دارد، ماهیت این معرفت چگونه است، چگونه تعریف مىشود و بعد چه هنجارى تکلیف مىکنم. بحث هنجارى در اینجا پیش مىآید.
در صحبتهاى شما نکته خوبى بود راجع به فلسفه فقه، و آن مساله اخلاق بود. یک فیلسوف فقه باید بگوید که مثلا هیچگونه بحث فقهى بنا نیست که مجزاى از بحث اخلاق، بررسى بشود. این به نظر من موضوعى است که کاملا باید در فلسفه فقه مطمح نظر باشد.
تمایزى هم باید بین فلسفه فقه و فلسفه فقها قائل بشویم. صحبتهایى که آقاى دکتر کاتوزیان داشتند، به نظر مىرسد ناظر به فلسفه فقهاست. طبیعتا هر انسانى و هر فقیهى دیدگاههایى براى خود دارد: دیدگاههاى فلسفى یا دیدگاههاى کلى یا متافیزیکى یا هر دیدگاه دیگرى. وقتى کسى به جهان اطراف خود مىنگرد اختصاص به اصول فقهى ندارد طبیعتا آن دیدگاهها بر جهانبینى او اثر دارد. بنابراین باید روشن کنیم که آیا ما در پى آنیم که تاثیر دیدگاههاى فقها را بر فقه ببینیم، و یا به دنبال تاسیس فلسفه فقه هستیم نه در پى تاثیر دیدگاههاى فقها بر آنچه تولید مىکنند، که ما اسمش را معرفت فقهى مىگذاریم. به نظر من ما باید این دو را از هم جدا کنیم و برویم به سمت دومى که همان تاسیس فلسفه فقه است، نه تاثیر دیدگاه فیلسوفانه فقها بر معرفتخودشان.
کاتوزیان: ما اگر بخواهیم مطالب مربوط به معناى فلسفه و این که آیا علم با معرفت چه فرقى دارد، و آیا فقه علم استیا معرفت، را مطالعه و بررسى کنیم، از مطالب اصلى باز مىمانیم. اما آن نکته اساسى که در فرمایش شما بود که آیا ما در پى شناسایى فلسفه فقه هستیم یا فلسفهاى که فقها انتخاب کردهاند، من هم با شما کاملا موافقم که ما در پى شناسایى فلسفه فقه هستیم، نه فلسفهاى که فقها داشتهاند.
منتها، یکى از عیوب مشترک گفتههاى ما در موردى که راجع به کارهاى آقایان اظهارنظر مىکنیم این است که دنبال زمینههاى فقهى سخنان خود نمىگردیم، و تئوریهایى را مىگوییم که ممکن استبراى دیگران ناآشنا باشد.
مثلا از شیمى مثال مىآوریم و مىخواهیم ببینیم در فقه چه آثارى دارد! ولى من مىکوشم سخنم را با مثالهایى که در فقه متداول است همراه و روشن کنم. پس اگر بخواهیم کسى را که با دید بازترى به فلسفه فقه نگاه مىکند، با کسى که نگاه بستهترى به فلسفه فقه دارد، و همین طور کسى را که درست عمل کرده با کسى که در فقه فقط بازى با الفاظ فلسفه دارد، بسنجیم.... ناچارم به فقیهى که این کار را کرده اشاره کنم، براى این که فهم آنچه در نهاد من هست و مىخواهم القا بکنم آسانتر بشود. در نتیجه، اگر مقایسه مىکنم مرحوم سید را با مرحوم میرزا یا مثلا از شاطبى اسم مىآورم، نمىخواهم بگویم فلسفه آنها فلسفه فقه است. ما از دید کلىترى داریم نگاه مىکنیم ولى اگر زمینههاى فقهى را نشناسیم، نتیجه مطلوب را نمىگیریم.
برنامه فلسفه حقوق و فلسفه فقه
کتابهایى را که در مورد فلسفه حقوق نوشته شده و خیلى نزدیک استبه فقه، دو گروه نوشتهاند: گروه نخست فیلسوفانى هستند که ضمن مطالعات فلسفى خودشان به حقوق پرداختهاند، مثل هگل، کانت و دیگران. گروه دیگر حقوقدانانى هستند که مذاق فلسفى دارند و از فلسفه استفاده کردهاند و خواستهاند آن مبانى را در حقوق به کار گیرند. کار گروه نخستبراى فقیه زیاد قابل استفاده نیست. هرچند از بعضى جهات مبانى را براى آن فراهم مىکند، از نظر فروع چندان فایدهاى ندارد. به عنوان نمونه، مثالهایى که در بحث امروز مطرح شد (مانند مسائل مربوط به فسخ نکاح و طلاق)... شما را به تامل وادار مىکند. در حالى که، اگر به طور نظرى فقط مىگفتم که مسائل اجتماعى ممکن است در احکام فقهى هم دخالت کند، ممکن بود آقایان در پاسخ بگویند ما باید جامعه را با فقه مطابق کنیم نه این که فقه را مطابق جامعه سازیم. ولى این مثالها آقایان را به تفکر وادار کرد. این تحولاتى که ما مىبینیم، در اجتهاد و فتاوا، بخصوص بعد از انقلاب و تشکیل مجمع تشخیص مصلحت، براى چیست؟ آیا غیر از این است که مصالح اجتماعى، دیدگاهها و فهم ما را از فقه تغییر داده است؟
من جلد دوم کتاب «فلسفه حقوق» را به منابع حقوق اختصاص دادهام و فکر مىکنم در فقه نیز قابل تقلید باشد. فقیه وقتى مىخواهد بداند فلسفه فقه چیست، باید ببیند چه منابعى این الزامات را به او تلقین مىکند; قرآن است؟ سنت است؟ عقل است؟ اجماع است؟ در بین اینها آیا طبقهبندىاى وجود دارد؟ مثل ما که قانون اساسى را از قانون عادى برتر مىدانیم. آیا ترجیح قرآن بر سنت چه اندازه است؟ آیا کلام پیامبر مىتواند قرآن را نسخ کند؟ اگر کلام پیغمبر با قرآن از حیث اعتبار برابر است، پس وحى چه مقامى دارد؟ یعنى پیغمبر چه به او وحى شود و چه به دلش الهام شود فرق نمىکند؟ یعنى ارزش وحى با غیر وحى یکى است؟ این مسائل مطرح است; من نمىخواهم در این بحث مقدماتى راهحل ارائه دهم. عقیده من هیچ اهمیتى ندارد، مقصود طرح مسائل است. آیا با اجماع مىشود سنت را محدود کرد؟ آیا با اجماع مىشود قرآن را محدود کرد؟ فقیهان در پارهاى موارد بدون این که به مبانى کار خود توجه داشته باشند به این کار دست زدهاند، و نپرداختهاند به این که ارتباط وحى و غیر وحى چه نوع ارتباطى است. آیا وحى درجهاى لطیف تر از علم پیغمبر است؟ اگر ارتباط سخن پیامبر(ص) با وحى، مانند ارتباط غیر وحى با وحى است، چطور ممکن است قائل بشویم که پیغمبر بتواند قرآن را نسخ کند، و یا تخصیص بزند. بعضى مىگویند هرچه به دل پیامبر(ص) بیاید همان وحى است، چه از طریق جبرئیل باشد یا از راه عقل. بعضى هم به این اعتقاد ندارند. جایگاه اخبارى که از معصوم رسیده است کجاست؟
وظیفه ما چیست؟ آیا ترویج دین استیا تاسیس دین؟ آیا احکام تاسیسى هم ممکن است که از امامان صادر بشود و قرآن را نسخ بکند یا نه؟ اینها مسائلى است که در منابع فقه مطرح است و به احکام مربوط مىشود.
در جلد سوم، «منطق حقوق» را مطرح کردهام که در واقع همان مبادى استنباط است و خیلى به علم اصول مربوط مىشود. و یکى از سؤالات این است که آیا فلسفه حقوق همان اصول فقه است; به نظر مىرسد فلسفه فقه عامتر از اصول فقه است. ما قبل از ورود در علم اصول، مطالب زیادى داریم که باید آنها را اول حل کنیم تا نتیجهاش را در علم اصول پیاده کنیم. حرفهایى هم که ما مىزنیم، اگر راجع به فقه باشد و زمینه کار خود را از یاد ببریم تقریبا مثل آن فیلسوفى مىماند که، بدون این که حقوق بداند، از روى دانش کلى و نظر کلى که به همه علوم کرده است، نیم نگاهى هم به حقوق کرده است. این زیاد مفید فایده نیست. باید رفت در درون فقه.
اگر در فلسفه فقه با مسائل روزمره فقهى درگیر نشوید، معناى فلسفه فقه و آثار آن را بر کارهایتان در نمىیابید.
به نظر مىرسد که بتوان همه اینها را در فلسفه فقه جمع کرد. چون ما در فلسفه فقه یک سرى مسائل اساسى داریم که در برابر فقه، به عنوان یک معرفت و دانش مطرح است. و دیگر این که فقه کار فقیهان است. اگر بخواهیم هر دو را در حوزه تفسیر فقه بیاوریم هریک، بخشى از فقه را شامل مىشود; یعنى یک بخش، کار فقیهان است که باید مورد مطالعه قرار بگیرد، این که چه چیزهایى بر استنباط فقها تاثیر مىگذارد، و فقها، از شرایط اجتماعى چقدر متاثر مىشوند. یک بخش معظم فقه هم آن مسائلى است که در برابر خود این معرفت و دانش هست.
کاتوزیان: در «فلسفه حقوق» به این نتیجه رسیدهام که باید از مسائل بسیار کلى زیربنایى شروع کنم. و آن این است که مبناى حقوق چیست. این را در فقه مىتوانید مطالعه کنید; یعنى مبناى الزامات و تکالیفى که ما در فقه داریم از نظر شرعى چیست؟ ممکن استبه این نتیجه برسیم که مبنا حکم خداوند استیا هر چیز دیگر، ولى به هر حال صورت مساله این است. این مطلب از مسائل مسلم فلسفه حقوق است. مساله دوم هدف است; هدف فقه چیست؟ هدف، اصلاح جامعه است؟ تامین سعادت ماست؟ پرورش استعدادهاى انسانى است؟ یا این که فقه انسان را از تفکر باز مىدارد و آن را موجودى مطیع و فرمان برمىسازد؟ اوصاف قواعد فقهى چیست؟ این قواعد فقهى با سایر الزامات اجتماعى، اخلاقى، حقوقى و سایر الزامات اجتماعى چه ارتباطى دارند؟ همین مثالها از مسائلى است که باید اول به تحلیل آنها پرداخت، سپس نتیجهاش را در علم اصول پیاده کرد. علم اصول هم به یک اعتبار، جذب فلسفه فقه خواهد شد، ولى فلسفه فقه در واقع از کلام، فلسفه، فقه، اصول فقه و... استفاده مىکند، براى این که این نظام را تشکیل بدهد.
اینها نکاتى است که به نظر مىآید; داعیه آن را ندارم که مؤسس فلسفه فقه باشم یا همه بیایند از این برنامه پیروى کنند. اینها پیشنهاد و زمینه استبراى دیگران تا راجع به آن فکر کنند. در هر سرى تفکرى ویژه هست و آن تفکر ممکن است نتایج مطلوبى بدهد که در ذهن دیگرى نباشد.
ما نمىخواهیم آن علوم را از بین ببریم. فلسفه فقه کلىتر از این علوم جزئى است. ما مىخواهیم از مجموع مدارکى که کلام، فلسفه، منطق، فقه و اصول به طور مشتت و پراکنده در اختیار ما گذاشته است علم جدیدى را پایهگذارى کنیم، تا به عنوان مقدمه اجتهاد در حوزههاى علمیه مطالعه بشود. علاوه بر این، من تردید دارم کسانى که ادعاى اجتهاد و تصدى مقام فتوا دارند، همه علوم را به طور کامل خوانده باشند. در جهان کنونى و با توسعهاى که علوم پیدا کرده است دیگر عنوان جامع معقول و منقول، فقط اسمى است که مسما ندارد. امروز در دنیا کسى نمىتواند جامع معقول و منقول باشد، اگر مىشد خیلى خوب بود که آدم بتواند بطور تفصیلى تمام علوم را فراگیرد. چون یافتن چنین فقیه و دانشمندى امکان ندارد، پس بهتر است که هرکس از علوم معقول و منقول آن بخشى را برگزیند که بیشتر به کارش مىآید. در مرحله دوم، باید مجموع این تحقیقات تخصصى را در جایى گردآورى کنیم، و مایههاى اصلى فلسفه فقه را فراهم آوریم و نظریه بسازیم. مرزهاى تخصصى باعث مىشود که نیروهاى محقق و دانشمند، هدر نرود و پراکنده کارى نکند و استعداد خود را در یک کار خاص متمرکز کند. باید متخصصان فقه و فلسفه از خارج و داخل در نوشتهها و مقالات خود این را تشخیص بدهند که کدام دسته از مسائل کلامى براى فقیه جزء نیازهاى درجه اول است، و کدام یک از مسائل، جنبه فرعى دارد; مثل غذا که اصلى دارد و مقدارى هم مخلفات است، مخلفات را مىشود کنار زد، ولى غذاى اصلى را نمىشود.
باید آن چیزهایى را که مربوط به تعقل و تفکر در مورد مسائل فقهى است، در فلسفه فقه بیاوریم. اینها با هم تعارض ندارند; در واقع یک نوع همکارى و تعاون است.
مگر ما در حقوق از جامعهشناسى کمک نمىگیریم; مگر در جامعهشناسى به حقوق نمىپردازیم، مگر علوم طبیعى در کار ما مؤثر نیست؟ الآن با انگشتنگارى خیلى از حقایق روشن مىشود. در سابق انگشتنگارى نبود ولى اکنون انگشتنگارى جزء ادله اثبات دعوى است. در جهان کنونى علم، روانشناسى علم را به وجود آورده که در قضا به کار مىآید. اگر اینها را منکر شویم نمىتوانیم درست عمل کنیم. بنابراین علوم دیگر بر کار ما تاثیر دارد، ما هم در کار آنها تاثیر داریم. اثر متقابل علم کلام، علم اصول و فلسفه فقه که ما در صدد مطالعه آن هستیم قابل انکار نیست. ما حق نداریم چیزى را تاسیس کنیم; در واقع روند فرهنگ فقهى است که فلسفه آن را ناگزیر تاسیس خواهد کرد. پیشبینى ما این است که تاسیس مىشود، چون کار را خیلى تسهیل مىکند و معارف پراکنده را نظم علمى مىدهد. ارتباط بین اینها رو به افزایش است، و چه بسا روزى بگویند که دیگر علم کلام در فلسفه فقه مستحیل شد.
اگر فقیهى بخواهد فلسفه فقه را به عنوان دانش مقدماتى اجتهادش به کار گیرد، گرفتار یک سرى مبانى کلامى است که به او اجازه هیچ کارى نمىدهد; مثلا عصمت ائمه، حجیتسنت و امثال اینها. این را چکار کنیم. یک فقیه نمىتواند به آسانى دست از مبانى کلامىاش بردارد و براى خودش فلسفه فقه تدوین کند. مثل جایى که نصى از دین، قرآن یا سنت، در تعارض با مصالح جامعه باشد. فرضا اگر مسلمانى کافرى را کشت، احکامى دارد که امروز جامعه ما آنها را برنمىتابد. اگر بنده در کشور ایران، یک مسیحى را کشتم، نمىتوانم بگویم چون مسیحى بود، دیه آن با مسلمان فرقمىکند. از طرفى نص محکمى که در مقابل من ایستاده، اطلاق دارد; گفته معصوم هست و تواترش هم مثلا ثابت است. اینجا چه باید کرد؟
کاتوزیان: چنان که بارها گفته شد، در این مرحله تدبر هنوز براى اندیشیدن درباره راهحلها زود است و در وضع کنونى در مقام ورود در جزئیات مطالب نیستیم; جزئیات را باید تاریخ فقه فراهم آورد. ما تاکنون در خیلى از مسائل یقینى سابق عقبنشینى کردهایم. احتمال دارد در بعضى مسائل دیگر هم این اتفاق بیفتد و احتمال دارد نیفتد. ولى مساله این است که آیا مصالح اجتماعى در این روند فکرى دخالت دارند یا ندارند؟ با آوردن مثالهایى راه ورود به مسائل مستحدث و اثر تغییر محیط را در آن مشاهده مىکنیم:
بیعى داریم به نام «بیع کالى به کالى» که در فقه مىگویند باطل است; بعضى اعتقاد دارند باطل نیست. روزگارى بود که محصولات کشاورزى مشترى پیدا نمىکرد، یعنى مقدار مواد غذایى از تعداد داوطلبان بیشتر بود. سودجویان فرصتطلب، براى این که برزگران را مطمئن کنند که شما براى محصولات و فرآوردههایتان مشترى دارید، آنها را به صورت کلى مىخریدند و پولى هم به آنها نمىدادند; مثل یک نوع بیمه، ولى به ثمن بخس. در چنین موقعیتى شارع اسلام به این مساله اجتماعى پرداخت و گفت که این کار را نکنید. در روزگار کنونى ما غالب خرید و فروشهایمان از کشورهاى خارجى به صورت بیع کالى به کالى است. اسلحه مىخریم، نفت مىفروشیم. اگر خارجیها بفهمند که ما این نوع معامله را باطل مىدانیم، دیگر با ما معامله نمىکنند. یا اگر معامله بکنند مىگویند معامله باید نقدى باشد. آیا این به مصلحت است؟ این نیاز اقتصادى انگیزه مىشود براى این که قضیه را دقیقتر مطالعه کنیم: از خود مىپرسیم، آیا واقعا آن شهرتى که بطلان بیع کالى به کالى پیدا کرده چنان با ضرورتهاى فقهى بستگى دارد که قدرت تخلف از آن را نداریم؟ براى یافتن پاسخ به تعقل وادار مىشویم و با تعقل بیشتر راهحل دیگرى گشوده مىشود: مبانى نخست مفاد اخبار را نگاه مىکنیم، معلوم مىشود که ما اصطلاح «کالى به کالى» در منابع فقه امامیه نداریم. در خبر مستند بطلان مىخوانیم «لایباع الدین بالدین»; پس آنچه منع شده بیع دین در برابر دین است. این دین دو گونه است: گاهى موضوع معامله به موجب عقد بیع، دین مىشود، گاهى پیش از بیع دین بوده و همان گونه مورد معامله قرار گرفته است. قدر متیقن، موضوع نهى دینى است که قبل از معامله دین بوده نه چیزى که به وجود معامله دین شده است. اگر این تحلیل را بپذیریم پس بیع کالى به کالى باید درستباشد.
من سالیان درازى است که کم و بیش روى فقه کار مىکنم، مثالهاى فراوانى در این رابطه در ذهن دارم. آنچه در حال حاضر فکر مرا به خود مشغول کرده است این است که آیا مقاومت در مقابل شهرتهایى که با مسائل اجتماعى تطبیق نمىکند، چقدر ممکن است؟ در فلسفه فقه این مشکل را مطالعه مىکنیم. پس از انتخاب فلسفه و روش تحقیق مناسب، مىتوان در هر مورد خاصى راه حلى درخور، ارائه کرد.
به عنوان مثال، بیمه جزء مسائل ضرورى کشور است و نمىتوانیم از آن بىنیاز باشیم. مصالح تغییر کرده است. تردید هم داریم که آیا عقد بیمه، چون بظاهر معامله غررى است، الزامآور استیا نیست؟ اگر ما توجهى به این مصالح نداشته باشیم، روش پیشینیان را ادامه دادهایم. اما اگر این انگیزه در ما ایجاد شود که مصالح جدید را باید رعایت کنیم، وادار به تعقل و تفکر مىشویم. با کمى تدبر مىبینیم غررى که در فقه، شبهه بطلان بیمه را ایجاد مىکند، با حساب احتمالات در کار بیمهگران از بین مىرود; یعنى در واقع، بیمهگر مجموع خطرهاى موجود در یک اجتماع را با مجموع حق بیمههایى که مىگیرد، مىسنجد. این دیگر غررى نخواهد بود. شرکتهاى بیمه ضرر نمىکنند، چون حساب احتمالات را چنان مىکنند که مقدارى هم در مجموع منفعت کنند. بنابراین، غررى در میان نخواهد بود. از سوى دیگر، با استقرا در فقه درمىیابیم که بسیارى از معاملات غررى، به دلیل نیاز شدید مردم به آن معامله تجویز شده است و در لزوم معلوم بودن فعلى موضوع معامله مسامحه شده است، چندان که پارهاى از فقیهان در دلالت نهى پیامبر بر بطلان معامله تردید کردهاند. اگر آن انگیزه در دل ما نبود و شوق رسیدن به عدالت، ما را به این راه نمىکشید، به این نتیجه نمىرسیدیم. در «فلسفه فقه» شیوه تفکر و سیر حرکت ذهن تعلیم داده مىشود. مىخواهیم بگوییم که شما نیز این طور عمل کنید و علمى بیندیشید; یعنى درباره تمام باورها و معلومات پیشین تجدید نظر کنید و آنها را یک بار دیگر از نو بررسى کنید. مخصوصا باید دید که آیا شهرتهایى که پیدا شده (رب شهرة لا اصل له) مبنایى هم دارد که شما آنها را به صورت ضرورى دین نگاه کنید و دست و پایتان را ببندد; یا اینکه ضرورى و نص نیستند. احتمال دارد که به عنوان فقیه، ساده از این مسائل رد شویم و به آنها نپردازیم. ولى به عنوان فیلسوف فقهى و نظریههایى که در فلسفه فقه در ذهن پروردهایم باید تعمق بیشترى کنیم و به نتایجى برسیم که پیشینیان ما به آن نرسیدهاند. مثالهاى بسیارى در این باره وجود دارد که ما را به فکر و تامل وامىدارد و ما با تفکر در مبانى آنها، احتمال دارد نظر جدیدى اختیار کنیم. نمىخواهم بگویم پیشینیان نظرشان درست نبوده و نظر ما درست است; مىخواهم بگویم که این امتیاز و اختیار اجتهاد از نسل حاضر هم نباید گرفته شود، و به دلیل این که پیشینیان چنین اندیشه کردهاند و در حال حاضر یک نظام فرهنگى فقهى به وجود آمده است، نباید دستبسته پیرو آن اندیشهها باشیم. ما زندگى دیگرى داریم; فهممان تغییر کرده است، و به نسبت تفاوت درکها، طبیعى است که استنباط دیگرى داریم.
در اجراى همین شیوه تعقل سخنانى گفتم که در آغاز به مذاقها خوش نیامد و اعتنایى به آن نشد. در لایحه قصاص اولیه که نوشته بودند، قتل، جرم خصوصى قلمداد شده بود. ولى به نظر من این حکم با روح جامعه اسلامى هماهنگ نبود، که هرکه پول دارد انسانى را به ظلم بکشد و بعد با سوءاستفاده از نیاز خانواده مقتول پولى به عنوان دیه بدهد و بگوید پول داشتم کشتم; ذمه خود را برئ بداند! در آیات قصاص دقت کردم، آنجایى که مىفرماید اگر کسى به ظلم کشته شد، ولى دم سلطان است (فمن قتل مظلوما فقد جعلته لولیه سلطانا)، این سلطنت که براى ولى دم مقرر شده به چه معناست؟ این به معنى اختیار انتخاب مجازات قصاص یا دیه است، نه اختیار برائت و مجرمیت; و لازمه انتخاب دیه این نیست که قاتل را رها کنیم بیاید در خیابانهاى جامعه اسلامى! در راستاى همین تلاش فکرى به نظرم رسید آیهاى که مىگوید: «من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا» (11) و مفسران مىگویند یعنى گناه قتل به اندازه گناه کشتن همه مردم است، نتیجه مهمترى دارد. حقوقدان به گناه کمتر مىاندیشد، او دنبال «الزام اجتماعى» است و به ثواب و عقاب اخروى قناعت نمىکند. من از این آیه که مىگوید: «گویا همه مردم را کشته است»، این طور مىفهمم که قتل جنبه اجتماعى و عمومى دارد; به بیان دیگر، مضمون آیه هشدار درباره این حقیقت است که قاتل نه تنها یک فرد را کشته است، تسبیح امت را گسسته و نظم عمومى را به هم زده است. علت این که کشتن یک فرد مثل کشتن تمام مردم است، این نیست که گناه قاتل به اندازه کسى است که تمام مردم را قتل عام کرده است. توجیه مفسران چهره اخلاقى دارد، ولى اعتبار حقوقى ندارد، و در نظر حقوقدان مقبول نمىافتد. این سخن سرانجام پذیرفته شد و الآن به صورت بحث تعزیرى درآمده است.
ما هم از ابتدا همین را مىگفتیم که باید قاتلى را که دیه پرداخته است، به دلیل چهره عمومى کار مورد ارتکاب، تعزیرکنند. درست است که با عفو ولى دم، قصاص نمىشود کرد، ولى تعزیر که مىشود. کسى که نظم عمومى را به هم زده، و احیانا مرتکب قتلى شده است، بدون مجازات نباید رها شود; هرچند دیه قتل را بپردازد. پایه اختلافى از این گونه بستگى دارد به این که فقیه چگونه به فقه نگاه کند. کسى که مذاق فلسفى دارد و مسائل را کلىتر و اجتماعىتر مىبیند، به هر حکمى به عنوان نص نمىنگرد; دنبال راه حل مىگردد و از اندیشیدن باز نمىماند. راهحل او ممکن است معقول باشد و ممکن است نامعقول باشد. ولى در این که امکان آن هست که تعقل کنیم و در پى راهحلهاى جدید باشیم تردید نباید کرد. تاسیس «فلسفه فقه» به خاطر این است که این امکان را به وجود بیاورد. ممکن است صدها نظر غلط هم داده شود، اما بالاخره برخورد اندیشهها به پختگى فکر و چیرگى عقل کمک مىکند و مساله راهحل متناسب خود را مىیابد.
براى رفع اشکالها و تردیدها دو راهحل متصور است: اول این که بر اشکال سرپوش بگذاریم. راهحل دیگر این است که زخم را باز کنیم و درمانش را جستجو کنیم. معنا ندارد که بخواهیم روى اینها سرپوش بگذاریم. وقتى مىگوییم «فلسفه فقه» باید به عنوان علم تدوین بشود و در حوزههاى علمیه در شمار مقدمات اجتهاد قرار گیرد، براى این است که این گرهها را باز کنیم و راجع به آنها چارهاى بیندیشیم. مقصود این نیست که مبانى فقهى را ندیده بگیریم، یا به ضرورتهاى دین توجه نکنیم، مقصود ما کمک به فقه است.
ممکن است راهحلى مقبول بیفتد و ممکن است نیفتد; مقصود گشودن راه بحث و نقد است. من فکر مىکنم این خیلى اهمیت دارد که شما به عنوان یک طلبه جوان، و ما به عنوان کسى که راجع به این مسائل فکر مىکند، مکلف باشیم که این درها را بگشاییم. محققان نظرات خود را آزادانه بگویند و بحثها و نقدها نشان خواهد داد که کدام نظر با مبانى تطبیق مىکند و باید مورد اعتنا و توجه قرار گیرد و کدام سخن در تعارض با مبانى دینى است و باید طرد شود.
پىنوشتها:
× نوشتار زیر حاصل گفتگویى با جناب آقاى ناصر کاتوزیان است. واحد فقه و حقوق مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامى(پژوهشگاه) دشوارى انجام آن را بر خود هموار ساخته، عزم آن دارد که در مجموعهاى مستقل آن را به چاپ رساند. این مجله وامدار لطف جناب آقاى کاتوزیان و نیز واحد فقه و حقوق است.
1. نساء/59.
2. بقره/179.
3. روایت عبدالله بن عمر از پیامبر(ص) و روایت ابوموسى اشعرى از پیامبر(ص) «لاتطلقوا النساء الا من ریبة، فان الله لایحب الذواقین والذواقات رک: تفسیر ابوالفتوح رازى، ج5. سوره طلاق، ص342: تفسیر مجمع البیان طبرسى، ج10، ص304.
4. نساء/35.
5. همان/150.
6. نحل/44.
7. Analytical jurisprudence
8. Historical jurisprudence
9. Philosophical jurisprudence
10. Sociological jurisprudence
11. مائده/32.8. Historical jurisprudence
9. Philosophical jurisprudence
10. Sociological jurisprudence