تاملى در ادله حجیت استصحاب (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
یکى از ادله و مدارکى که فقها و مجتهدان در تمام ابواب فقه آن را به کار مىگیرند و گویا بدون آن در بسیارى از مسائل دچار سردرگمى خواهند شد، ابقاى التسابقه است که در اصطلاح، آن را استصحاب مىگویند. و به سبب همین اهمیت است که متاخرین از اصولیین توجه خاصى به استصحاب داشته و کتابهایى در باره آن تالیف نمودهاند.
البته در این جا تصمیم نداریم بحثى را در باره استصحاب مطرح کنیم، بلکه تنها چیزى که در این مقاله مىخواهیم مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم، سند و مدارک استصحاب است. زیرا بسیارى از کلمات از آن حکایت دارد که مدرک استصحاب، روایاتى است که از حیثسند، متواتر یا مستفیضند و از حیث دلالت، تردیدبردار نیستند; و این معنى تقریبا در کلمات متاخرین مورد قبول واقع شده است.
از طرف دیگر، قدماى ما در حالى که حجیت استصحاب را پذیرفتهاند، نامى از روایاتى که بر آن معنى دلالت کند به میان نیاوردهاند بلکه متعرض امور دیگرى شدهاند و چنین خیال کرده اند که دلالت آن امور بر حجیت استصحاب تردیدبردار نیست. و این امور، همان چیزهایى است که به گمان متاخرین، کمترین ارزشى براى اعتبار استصحاب ندارد; و بدرستى که این قضیه منعکسه، موجب تعجب و شگفتى است. چه، این حق براى هرکسى محفوظ است که بگوید: اگر روایت معتبرى در این باره وجود داشت که متضمن حجیت و اعتبار استصحاب در ابواب فقه بود، پس چرا امثال علامه حلى و محقق و صاحب معالم و مانند اینان که شغلشان ممارست در روایات و فتوا دادن بر اساس آنها بوده است، کمترین اشارهاى به آن نکردهاند. و اگر امورى که آنان، براى حجیت استصحاب ذکر کردهاند تمام بود، همه متاخرین به نقد و رد آن نمىپرداختند. پس چگونه مىتوان آن همه مسائل فقهى را بر چیزى بنا نهاد که به چنین سرنوشتى مبتلاست؟
ما براى این که این پرسش را روشنتر بیان کنیم، چارهاى نداریم جز آن که در تمام آنچه را که ممکن است دلیل و مدرک استصحاب واقع شود، مورد بحث و بررسى قرار دهیم، تا اگر یکى از آن همه امورى که ذکر کردهاند تمام شود، تردید در حجیت استصحاب روا نباشد، و الا راه دیگرى پیموده شود:
1. اجماع
نخستین و مهمترین دلیلى که در کلمات پیشینیان براى حجیت استصحاب دیده مىشود، اجماع فقهاست. مثلا علامه حلى نوشته است:
استصحاب حجت است، زیرا اجماع فقها بر این است که هرگاه حکمى، ثابتشود و سپس مورد شک واقع گردد، واجب است که حکم به بقاى آن شود. و این، اگر براساس حجیت استصحاب نبود، ترجیح بلامرجح بود که محال است.
پاسخ این استدلال در زمان ما براى طلابى که به سطح کتابهاى اصولى اشتغال دارند روشن است، تا چه رسد به علما و دانشمندان. زیرا همه مىدانند که اگر اجماع حجتباشد، اجماع تعبدى حجت است نه اجماعى که به دلیل یا ادله دیگر وابسته است و یا احتمال وابستگى آن غیر قابل انکار است. و این جا اولا اجماعى وجود ندارد، و ثانیا بر فرض این که اجماعى باشد، مستند به امورىست که در کلمات قائلان به حجیت استصحاب به عنوان مدارک حجیت آن، مطرح شده است. بنابراین، باید این دلیل را ضعیفترین دلیلى به حساب آورد که در این باب به کار گرفته شده است.
2. سیره عقلا
این دلیل که بیشتر در کلمات متاخرین عنوان و نقد شده است، دلیل عامى است که در موارد ظواهر و خبر واحد و استصحاب تطبیق شده است، گرچه در دو مورد اول، متلقى به قبول شده و در مورد سوم نوعا رد گردیده و احیانا پذیرفته شده است.
کسانى که خواستهاند از این راه استصحاب را حجت کنند، گفتهاند: بناى عقلا بر این است که اگر موضوع یا وصفى در گذشته، ثابت و معلوم باشد و بعد از آن در بقاى آن شک کنند، به چنین شکى اعتنا نمىکنند، بلکه به بقاى آن چیز حکم کرده و آثارش را بر آن مترتب مىکنند، و ناگفته پیداست که این همان استصحابى است که فقها با آن کار مىکنند; و چون شارع مقدس، این بناى عقلا را رد نکرده، معلوم مىشود که آن را پذیرفته است، پس استصحاب، حجت و معتبر شرعى است.
این استدلال هم قابل قبول نیست. زیرا اولا، هیچ دلیلى نداریم که اثباتکننده این معنى باشد که عقلا در مقام شک در بقاى حالتسابقه، بدون دلیل و علتى، به بقاى آن حکم مىکنند. بلکه اگر در مواردى به حسب ظاهر، طبق حالتسابقه رفتار مىکنند، احتمالا جهتى دارد که براى ما روشن نیست. مثلا ممکن است عمل آنان به جهت احتیاط، یا امید به بقاى حالتسابقه، یا اطمینان به بقاى آن و عدم پیدایش حالت دیگرى، و یا غفلت از احتمال زوال آن، و مانند اینها باشد; و ناگفته پیداست که رفتار طبق التسابقه براساس هریک از این امور که باشد، عمل کردن به استصحاب نخواهد بود. گرچه ممکن است عمل ایشان تعبدا و بدون توقف بر یکى از این گونه امور باشد، لکن مجرد احتمال این معنى، نمىتواند بناى عقلا بر عمل به حالتسابقه را به گونه استصحابى اثبات کند، بلکه نهایت چیزى که از آن فهمیده مىشود، احتمال آن است که قطعا کافى نیست.
ثانیا، اگر فرض را بر این بگذاریم که عقلا چنین سیرهاى دارند، باز هم استدلال به سیره تمام نخواهد بود زیرا بدیهىست که اگر بناى عقلا باشد در غیر امور شرعى است، و در امور شرعى، اگر چنین معنایى باشد، متاثر از فتاواى علماست که بناى عقلا نخواهد بود، و دستکم این احتمال، موجب مىشود که در امور شرعى و دینى، آن بنا ثابت نشود; و ناگفته پیداست که سکوت شارع در برابر کارى که در غیر مسائل شرعى واقع مىشود، لکن وقوع آن در مسائل شرعى نارواست، دلیل پذیرفتن آن کار از طرف شارع نخواهد بود.
و اگر فرض را بر این بنهیم که بناى عقلا بر عمل به استصحاب در مسائل شرعى نیز ثابت است که هرگز چنین نیست، باز هم نمىتوان از این بنا، استفاده حجیت استصحاب کرد. زیرا آیاتى داریم که ما را به طور مطلق از عمل کردن به غیر علم باز مىدارد; و این امر قطعا براى بازداشتن از عمل به استصحاب کافى است، مگر این که دلیل خاصى داشته باشیم که این عمل را استثناء کند. وگرنه با وجود آن آیات چگونه مىتوان گفت: اگر استصحاب، مورد قبول شارع نبود، آنرا رد مىکرد؟! زیرا پاسخ آن این است که رد کرده است، و این آیات به طور واضح و روشن دلالتبر آن رد دارند، و دستکم رد آیات، مبتلا به دور مىشود، و ناگفته پیداست که خود همین ابتلا، سیره را از کار مىاندازد.
بنابراین، جاى تردید نیست که مىتوان حجیت استصحاب را با سیره اثبات کرد، و لذا بیش از این سخن گفتن در این باره، اتلاف وقت است.
3. عقل
منظور از دلیل عقلى بر حجیت استصحاب این است که ثبوت چیزى در گذشته با شک در بقاى آن نسبتبه زمان بعد، موجب ظن به بقاى آن است. و عقل حکم مىکند که به چنین ظنى عمل شود، پس استصحاب به حکم عقل، حجت و معتبر است.
پیداست که این دلیل که بسیار مورد توجه قدما بوده است، نیز مدعاى فقها را ثابت نمىکند. زیرا اولا در تمام موارد استصحاب، ظن به بقا وجود ندارد. ثانیا بر فرض که وجود داشته باشد دلیلى بر حجیتش وجود ندارد، و ما براى حجیت هر ظنى نیاز به برهان داریم. زیرا مجرد شک در حجیت چیزى، مساوى با عدم حجیت آن است; و بدیهى است که ما در این جا چیزى نداریم تا با اتکا به آن از شک مزبور نجات پیدا کنیم، ولو این که بپذیریم که ظن به بقا داریم. چه، اجتماع ظن به بقا با شک در حجیت آن، امر غریبى نیست.
گمان من بر این است که تمسککنندگان به این دلیل کسانى هستند که به حجیت ظن مطلق معتقدند. مىخواهند استصحاب را از باب ظن شخصى، اعتبار کنند. وگرنه بدیهى است که عقل کمترین نقشى در حکم به حجیت ظن در غیر باب انسداد ندارد، و تنها در این صورت است که ظن شخصى مجتهد، حجیت است چه منشاش ثبوت حالتسابقه باشد و چه شهرت و مانند آن دو. لکن در هر حال باید براى مجتهد مستنبط، ظن به حکم یا موضوع آن حاصل شود.
4. اخبار
باید توجه داشت که ادله دیگرى نیز در کلمات پیشینیان دیده مىشود، لکن آنها چیزهایى نیستند که ارزش طرح و نقد، و صرف وقت را داشته باشند، و لذا متاخرین از اصولیین، با آن که در پرگویى بىنظیرند و به دنبال بهانه مىگردند تا حرف بزنند، آنها را به حال خود رها کرده و نامى از آنها به میان نیاوردهاند و ناگفته پیداست که اگر توهم تمامیت در آنها راه داشت، از آنها چشمپوشى نمىکردند، و دستکم براى نقد و رد، به ذکر آنها مىپرداختند. به هر حال چون عدم دلالت آنها بر حجیت استصحاب براى ما روشن است، و از طرفى هم کسى در میان نیست که مدعى تمامیت آنها باشد، وجهى براى مطرح کردن آنها نمىبینیم. حتى همین سه دلیل را نیز قصد نداشتیم مطرح کنیم. زیرا همان طور که قبلا گذشت، اکنون براى همه روشن شده است که اینها چیزهایى نیستند که یک فقیه بتواند براساس آنها ابزارى براى استنباط حکم الهى یا تعیین وظیفه شرعى بسازد، لکن ذکر آنها حد اقل به عنوان مقدمه ذکر مهمترین دلیل حجیت استصحاب، کار ناصوابى نخواهد بود.
بنابراین، اکنون به مساله اصلى که موضوع حقیقى این مقاله است مىپردازیم و آن این که آیا روایت صحیحى داریم که به طور روشن بر حجیت و اعتبار استصحاب دلالت کند یا خیر؟
به گفته شیخ انصارى، علما از پدر شیخ بهاءالدین عاملى به بعد و به مرور زمان، حدود ده روایت پیدا کردهاند که برخى به طور کلى بر حجیت استصحاب دلالت دارد و بعضى در مورد خاصى وارد شده است که تعمیم آن به مقدمهاى نیازمند است. و ما اکنون، آن روایات را مطرح کرده و با دقت، سند و دلالت آنها را مورد بررسى قرار مىدهیم، تا میزان دلالت آنها روشن شود.
1) حدیث اول زراره:
منظور از حدیث اول زراره، روایتى است که شیخ طوسى(ره) در تهذیب نقل کرده است و آن، حدیثیازده باب اول از ابواب طهارت است: و بهذا الاسناد عن الحسین بن سعید عن حماد عن حریز عن زرارة قال قلت له: الرجل ینام وهو على وضوء اتوجب الخفقة و الخفقتان علیه الوضوء؟ فقال: یا زرارة: قد تنام العین و لاینام القلب و الاذن فاذا نامت العین و الاذن والقلب فقد وجب الوضوء، و قلت فان حرک الى جنبه (على جنبه) (فى جنبه) شیئ ولم یعلم به قال: لا، حتى یستیقن انه قد نام حتى یجیئ من ذلک امر بین و الا فانه على یقین من وضوئه و لاینقض الیقین ابدا بالشک ولکن ینقضه بیقین آخر (ولا تنقض الیقین ابدا بالشک و انما تنقضه بیقین آخر).
اکنون باید اولا درباره سند این حدیث، بحث کرد و ثانیا درباره دلالتش بر اعتبار استصحاب. اما بحث اول: پیداست که اولا این روایت، مضمره است و مضمره از جهت فنى حجیت ندارد. زیرا هر روایتى در صورتى حجت است که با اجتماع تمام شرایط در آن، منتهى به امام معصوم شود یعنى اصل روایت از معصوم باشد، و این معنى وقتى احراز مىشود که در خود روایت، نام معصوم ذکر شود و یا اگر اشاره به نام مبارکش مىشود، اشارهاى واضح و روشن باشد. اما روایت مضمره، حدیثى است که مستند به ضمیر است، و مرجع آن هم معلوم نیست که چه کسى است، و با این حساب، گفتن ندارد که چنین حدیثى حجت نیست، و ظاهرا این معنى مورد قبول همه دانشمندان ماست، منتها در این مورد و نظیرش سخنى دارند که جز سادهاندیشى و خوشبینى منشاى ندارد. زیرا آنها مىگویند: گرچه این روایت، مضمره است و مضمره، حجت نیست، لکن چون اضمارگر آن، شخصیتى مثل زراره است نمىتوان گفت: مضمرهاش معتبر نیست. چرا که امکان ندارد زراره چیزى از غیر امام معصوم نقل کند، پس باید ضمیرى که در کلام او واقع شده و روایتبه آن مستند گردیده استبه امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) رجوع کند. وانگهى بعضى از علما مثل سید طباطبایى در «فوائد» و فاضل نراقى آن را به طور مسند نقل کردهاند، و بعید است که مثل سید بدون این که به اصلى دستیابد که روایت در آن اصل به امام باقر(ع) اسناد داده شده باشد، روایت را به طور مسند به آن امام همام نقل کند.
ناگفته پیداست که با این سخنان، نمىتوان از آن قاعده مسلم عدول کرد. زیرا مگر زراره تعهد کرده است که هرچه در کتابش مىنویسد و هر کلامى را که نقل مىکند از امام صادق(ع) یا امام باقر(ع) باشد، تا اگر در موردى از غیر آن دو بزرگوار فتوایى را نقل کرد، و آن را مشخص ننمود خیانتباشد؟ و آیا زراره، شاگرد حکم بن عتیبه نبوده است؟ و آیا این امکان وجود ندارد که از آن استادش یا کس دیگرى فتوایى را در کتابش آورده باشد؟ و آیا این معنى که گزیده کلام بزرگان را جمع مىکنند نمىتواند نسبتبه زراره صادق باشد؟ و آیا چنین کارى که در میان علما مرسوم است مخالف شان زراره است؟ وانگهى اگر اضمار زراره چون ثقه و عالم بوده است، ضرر به حجیت نمىزند، اضمار سایر ثقات نیز باید همین سرنوشت را دارا باشد در حالى که چنین چیزى را نمىپذیرند. پس در زراره هم نباید پذیرفته شود، زیرا اگر به زندگى زراره مراجعه شود و در این باره بخوبى دقت نظر به عمل آید، روشن مىگردد که زراره آن طور که اینان مىگویند نبوده است، و اگر آن روایات متواتر، از عدالت و وثوق او نکاهد، بدون تردید او را از این مقام تخیلى پایین مىآورد و در حدى قرارش مىدهد که مضمرهاش را مضمره به حساب آوریم، بویژه این که او در آغاز، عامى بوده است و در مکتب آنان درس خوانده و پرورش یافته است، و آیا این همه شواهد و قراین که به طور اجمال نشان داده شد، براى این کافى نیست که به مضمره زراره با دید فنى نظر کنیم، گرچه به هر حال باید این کار را کرد.
و اما نقل طباطبایى و نراقى و مانند آنان از کسانى که فنشان اجتهاد است نه روایت، بدیهى است که قابل اعتنا نیست; بلکه روشن است که آنان با اجتهاد خود، روایت را به امام باقر(ع) نسبت دادهاند. زیرا اگر روایتى که شیخ، اصل و مادر آن است، مستند بود، به طور اضمار نقلش نمىکرد. و اگر اصلى مىبود که در آن اصل، روایتبه طور مستند آمده بود، قبل از علامه طباطبایى به دست کسانى مىافتاد که همه عمر خود را صرف جمع اصول و مآخذ مىکردند، و حداقل این امور احتمال اجتهاد آنان را تقویت مىکند بویژه با توجه به همان سادهاندیشیهایى که دیگران نیز از آن بىبهره نیستند، و براساس آن روایت را بدون شک، مستند به امام(ع) مىدانند، و طباطبایى هم یکى از همینهاست، منتها او امام(ع) را تعیین کرده است و براى این کارش هم دلیل داشته است، زیرا از خود ائمه رسیده است که اسناد روایتى که از یک امام صادر شده استبه امام دیگر، مجاز است، بویژه در مثل این مورد که صدور روایت از امام باقر(ع) نیز محتمل است. پس طباطبایى کار مفید نقلى نکرده است، بلکه همان کارى را کرده است که این آقایان با قاطعیتبیشترى آن را انجام داده و مىدهند. بنابراین، روایتیاد شده مضمره است، و دستکم در مسند بودنش تردید است. هیچ فرقى بین اضمار زراره و غیر زراره وجود ندارد، و تنها سادهاندیشى و تقلید است که مىتواند موجب فرقى در این میان گردد.
ثانیا، تمام این سخنان درباره زرارة بن اعین است که در بیش از صد مورد به همین عنوان در سند روایات آمده است، یعنى اگر زرارهاى که در سند این روایت آمده است زرارة بن اعین باشد اشکالش مضمر بودن است، ولکن ممکن است این زراره، زرارة بن لطیفه یا زرارة بن اوفى باشد، که اولى، به نقل شیخ، از اصحاب امام صادق(ع) است و دومى، از امام سجاد(ع) حدیث نقل کرده است و لذا ممکن است این روایت را هم از آن امام یا کس دیگرى نقل کرده باشد و در هر صورت، حال این دو مجهول است. بر این اساس، اشکال دیگرى در این مضمره پیدا مىشود; زیرا روایتى که بعضى از افراد سندش بین ثقه و مجهول، مشترک باشند از درجه اعتبار ساقط است، و این روایت، به این مشکل مبتلاست. زیرا ممکن است این زراره، ابن اعین باشد که ثقه است و ممکن استیکى از آن دو نفر دیگر باشد که حالش روشن نیست، پس چگونه مىتوان به این حدیث اعتماد کرد؟ و اگر این گونه اشتراک، ضرر نمىزند، که قطعا مىزند، باید در جاهاى دیگر هم مضر نباشد، در حالى که مضر است.
به گمان ما بسیار مضحک است که در پاسخ این اشکال گفته شود: ابن لطیفه، کتاب و اصلى نداشته است، و یا به عنوان زرارة بن لطیفه، کسى در اسناد نیامده است، پس نمىشود گفت که این روایت را او نقل کرده است. زیرا مگر همه راویان، کتاب و اصل داشتهاند و یا مگر عدم ذکرش با تمام خصوصیات، مىتواند دلیل بر این باشد که هیچ روایتى نقل نکرده است، که در سندش بعضى از خصوصیات او ذکر نشده باشد؟ وانگهى این سخن درباره ابن اوفى، صادق نیست. زیرا او با همین عنوان که ویژه اوست در سند بعضى از روایات آمده است. بنابراین، نمىتوان مطمئن شد که این حدیث، از زرارة بن اعین است، گرچه مظنون، همین است لکن ظن به حسب فرض مفید نیست. و این، جایى نیست که کسى بگوید من اطمینان دارم که این زراره، همان زرارة بن اعین است، و اگر چنین ادعاى غیر منتظرهاى هم به وقوع پیوندد براى دیگرى مفید نخواهد بود، و مهم اثبات این امر است.
ثالثا، باید به این نکته توجه داشت که شیخ، این حدیث را از شیخ ایدهالله، از احمد بن محمد بن الحسن، از پدرش، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عیسى و حسین بن حسن بن ابان، از حسین بن سعید، از حماد، از حریز، از زرارة نقل کرده است، ولى نه شیخ و نه نجاشى و نه احدى از قدما، احمد بن محمد بن الحسن را توثیق نکردهاند، با این که درباره توثیق پدرش به مبالغه سخن گفتهاند. پس این شخص، توثیق نشده است. گرچه مثل علامه و شهید ثانى او را توثیق کردهاند، لکن سکوت قدما درباره او و ذکر نکردنش در کتابهاى رجالى شاهد بسیار خوبىستبراى این که توثیق بعضى از متاخرین، به جهتحدس و اجتهاد بوده است و لذا محقق تفرشى گفته است: شهید ثانى او را توثیق کرده است ولى من نمىدانم ماخذ او چیست؟ و علامه مجلسى گفته است: علت این که عدهاى روایات او را تصحیح کردهاند این است که وى از مشایخ اجازه بوده است. و صاحب ذخیره آورده است: احمد بن محمد بن حسن بن الولید و احمد بن محمد بن یحیى عطار، در کتابهاى رجالى توثیق نشدهاند، و ظاهر این است که آن دو، شیخ اجازه بودهاند، نه صاحب کتاب; و غرض از ذکر آنها در سند حدیث، اتصال آن و اعتماد بر اصلى است که حدیث از آن گرفته شده است. پس جهالت آن دو و ثقه نبودنشان، ضرر نمىزند، و این که اصحاب روایات، آن دو را تصحیح کرده اند بر همین معنى مبتنى است نه بر توثیق.
ناگفته پیداست که همه این کلمات روشنگر این معنى است که آن شخص در منبع موثقى توثیق نشده است، و اگر بعد از سالهاى سال کسى او را مورد توثیق قرار داده، نظر شخصى خود را اعمال کرده است که تنها به درد خودش مىخورد. و نیاز به بحث و استدلال ندارد که شیخ اجازه بودن و مانند آن، کمترین نقشى در تصحیح روایت کسى ندارد، و اجتهاد کسى هم براى دیگران مفید کمترین فایدهاى نیست.
و رابعا، یکى از رجال این حدیث، شخصى استبه نام حماد بدون هیچ گونه مشخصات دیگرى; و چنین نامى که در اسناد برخى از روایات آمده، مشترک است میان ثقه و ضعیف و مجهول. زیرا حدود صد نفر که غالبا از اصحاب امام صادق(ع) هستند، به این نام نامیده شدهاند و تعداد بعضى از اینها که ممکن است توثیق شده باشند از شماره انگشتان یک دست تجاوز نمىکند. پس چگونه مىتوان به چنین روایتى اعتماد کرد و با آن استصحابى را اعتبار نمود که مبناى استنباط احکام شرع یا تعیین وظیفه گردد؟ آیا اگر یک یا چند مورد پیدا کردیم که حسین بن سعید از حماد بن عیسى نقل حدیث کرده است، مىتوانیم بگوییم هرگاه حسین بن سعید از حماد نقل خبر کند، این حماد همان حماد بن عیسى است؟ و آیا چنین قضاوت غیر محققانهاى جز بر اساس گمانى است که ما داریم؟ گمانى که در جاهاى دیگر به آن اعتنا نمىکنیم! تردیدى نیست که در چنین موارد و با چنین شواهدى نمىتوان علم و وثوق به این پیدا کرد که این حماد، حمادىست که توثیق شده است، و اگر چنین وثوق شخصى و علم عرفى هم براى کسى پیدا شود، براى دیگران فایدهاى ندارد.
از این شواهد و ادله واضح الدلالة بخوبى روشن مىشود که مضمره اول زراره از نظر فنى، نه تنها صحیح نیست، بلکه کمترین اعتبارى ندارد، زیرا وجود یکى از امور یاد شده براى سقوط یک روایت از درجه حجیت و اعتبار، کافى است تا چه رسد به اجتماع آنها. پس بدون دغدغه و تردید باید این مضمره را از مدارک استصحاب کنار گذاشت، ولو این که در متن واقع روایتى باشد که از امام صادر شده باشد.
و اما دلالت آن بر حجیت استصحاب; مشهور بین متاخرین این است که جاى تاملى در این معنى نیست که آن روایتبه طور واضح، بر حجیت استصحاب دلالت دارد، زیرا وقتى زراره از امام(ع) پرسید: «فان حرک فى جنبه شیئ وهو لایعلم؟ امام(ع) در پاسخش فرمود: لا، حتى یستیقن انه قد نام حتى یجیئ من ذلک امر بین والا فانه على یقین من وضوئه ولا ینقض الیقین بالشک ابدا ولکنه ینقضه بیقین آخر» و نیاز به بیان ندارد که امام(ع) به زراره مىگوید چون آن شخص یقین به وضو داشته استباید به شک در بقاى آن اعتنا نکند و مادامى که یقین به نقضش پیدا نکند باید حکم به بقایش نماید، و این همان استصحابى است که مورد بحث ماست. منتها روایتیاد شده در مورد استصحاب وضو وارد شده است و بدیهى است که مورد، نمىتواند مخصص باشد. پس نمىتوان گفت که منظور، حرمت نقض یقین به شک، در جمیع موارد است.
باید توجه داشت که استفاده عموم، از جملهاى که در این روایت واقع شده استبه این آسانى نیست و لذا تلاشهاى زیادى انجام گرفته است تا این معنى امکانپذیر شود، ولى حقیقت امر این است که هیچ یک از آنها موفقیتآمیز نبوده است، و ما چون در تحقیق بسیار مفصلى تمام آنها را بتفصیل نقل و نقد کردهایم، در این مقاله به ذکر و رد آنها نمىپردازیم، و تنها به بررسى اساسىترین سخنى که در این باره گفته شده است مىپردازیم و آن این که جمله «فانه على یقین من وضوئه» جواب شرط نیستبلکه در مقام تعلیل قرار گرفته است و جواب، محذوف است، و هرگز نمىتوان فتخود آن جمله، جواب است. زیرا مفاد خبرى آن مترتب بر شرط نیست و مفاد انشاى آن اولا معهود نیست و ثانیا مفید نمىباشد.
با چشمپوشى از همه این سخنان باز ممکن است کسى بگوید: حدیثیاد شده بر حجیت استصحاب بطور عموم دلالت دارد; زیرا حرمت نقض یقین به شک، طبق روایات دیگر، بر موارد دیگر هم منطبق شده است. پس باید در این جا مفید عموم باشد، بویژه این که یقین و شک از صفات ذات اضافه هستند و لاجرم نیاز به موضوع دارند و همان طور که سایر صفات ذات اضافه موضوع مىخواهند، و این دو علاوه بر موضوع، متعلق هم مىخواهند، و چنانچه آن دو بدون متعلق ذکر شوند، کلام، تمام نخواهد شد. پس ذکر متعلق آن دو براى تمامیت کلام است و ذکر وضو براى آن است که سؤال در این باره بوده است، نه این که خصوصیت ویژهاى براى آن بوده باشد، بنابراین، حدیثیاد شده اختصاص به وضو ندارد.
پاسخ همه این سخنان روشن است; اجمال سخن، این که اولا، ظاهر کلام این است که جمله «فانه على یقین من وضوئه و لاینقض القین بالشک ابدا» جواب شرط است، و نیاز به گفتن ندارد که با سبقت «على یقین من وضوئه» هرگز نمىتوان «الیقین» را بر عموم حمل کرد، بلکه الف و لام آن، براى عهد ذکرى است. پس باید اختصاص به باب وضو داشته باشد. زیرا اصلا مساله تعلیل، مطرح نیست تا آن سخنانى که باز هم ذکر خواهد شد مطرح گردد.
و اما این که گفته شد آن جمله علت است و ظاهر تعلیل، عموم است، اولا وجهى براى آن وجود ندارد که اگر کسى به علل شرایع آگاهى داشته باشد چنین سخنى نمىگوید; و ثانیا بر فرض قبول آن قضیه، عموم فىالجمله کافى است، و هرگز مساله چنین نیست که لازمه علیتیک جمله، ارتکازى بودن مفاد آن نزد عقلا، و توسعه مفهوم آن به اندازه ارض و سما باشد. بلکه عموم نسبى آن ولو تعبدا براى مقام تعلیل، کفایت مىکند. پس اولا وجهى براى علتبودن آن جمله وجود ندارد، زیرا مفاد خبرى آن همراه جمله بعدى قابل ترتب بر شرط یاد شده هست، و مفاد انشایى آن علاوه بر این که در مثل «المؤمنون عند شروطهم» و مانند آن معهود است، مفید هم هست. ثانیا، بر فرض این که لتباشد، وجهى براى استفاده عموم از آن وجود ندارد، براى این که هیچ دلیلى بر این امر دلالت ندارد که باید علت، عمومیت داشته باشد و اگر چنین چیزى هم ادعا شود، عمومیت فى الجمله کافى است و قطعا به بیش از آن نیاز نداریم و شاهدش بعضى از همین روایاتى است که خواهد آمد. و اما روایات دیگر را براى ظهور عمومى این جمله شاهد گرفتن و یا ذکر این معنى که چون وضو مورد سؤال بوده است در جواب آمده است، پس خصوصیتى ندارد و مانند اینها، چیزهایى نیست که روى آنها تکیه شود و موجب یا مانع ظهور عرفى گردد. بنابراین، نمىتوان براى حجیت استصحاب به طور کلى به این گونه روایات، اعتماد کرد، بویژه مثل این روایت که اگر قرار بود براى حجیت استصحاب در تمام موارد شک در بقا باشد، باید مقدم بر این مورد، مورد شک در تحقق و عدم تحقق نوم را متعرض شود. زیرا شک در بقا و عدم بقاى طهارت، مسبب از شک در تحقق و عدم تحقق نوم است و هویداست که با جریان استصحاب در ناحیه سبب، نوبتبه جریان آن در ناحیه مسبب نمىرسد. پس، از تعرض آن در طرف مسبب و عدم تعرض در ناحیه سبب فهمیده مىشود که حجیت مطلق استصحاب، مورد نظر امام(ع) نیست. وگرنه آن را در مورد شک در تحقق و عدم تحقق نوم تطبیق مىگردد; زیرا این شک است که اساس شک در طهارت مىباشد.
2) مضمره دوم زراره:
در کتاب تهذیب، روایت دیگرى نقل شده است که نزد علماى اصول به صحیحه یا مضمره ثانیه زراره معروف است. این روایتبه این صورت نقل شده است: «عنه عن حماد عن حریز عن زرارة قال: قلت (قلت له) اصاب ثوبى دم رعاف او غیره او شیئ من منى فعلمت اثره الى ان اصیب له من الماء فاصبت و حضرت الصلاة و نسیت ان بثوبى شیئا و صلیت ثم انى ذکرت بعد ذلک. قال تعید الصلاة و تغسله. قلت فانى لماکن رایت موضعه و علمت انه قد اصابه فطلبته فلم اقدر علیه فلما صلیت وجدته؟ قال تغسله و تعید. قلت فان ظننت انه قد اصابه و لماتیقن ذلک فنظرت فلم ار شیئا ثم صلیت فرایت فیه؟ قال تغسله ولا تعید الصلاة. قلت لم ذلک؟ قال لانک کنت على یقین من طهارتک ثم شککت فلیس ینبغى لک ان تنقض الیقین بالشک ابدا. قلت فانى قد علمت انه قد اصابه ولم ادر این هو فاغسله؟ قال تغسل من ثوبک، الناحیة التى ترى انه قد اصابها حتى تکون على یقین من طهارتک. قلت فهل على ان شککت فى انه اصابه شیئ ان انظر فیه؟ قال لا، ولکنک انما ترید ان تذهب الشک الذى وقع فى نفسک. قلت ان رایته فى ثوبى و انا فى الصلاة؟ قال تنقض الصلاة و تعید اذا شککت فى موضع منه ثم رایته و ان لمتشک ثم رایته رطبا قطعت الصلاة و غسلته ثم بنیت على الصلاة لانک لاتدرى لعله شیئ اوقع علیک، فلیس ینبغى ان تنقض الیقین بالشک».
ناگفته پیداست که درباره این روایت نیز باید در دو مقام، بحث و تحقیق کرد: یکى درباره سندش و دیگرى درباره دلالتش.
گفته شده است که این حدیثبه دو سند نقل شده است: یکى سند شیخ که به اسنادش از حسین بن سعید، از حماد، از زراره نقل شده است، و دیگرى سند صدوق است که آن را در کتاب علل، از پدرش، از على بن ابراهیم، از پدرش، از حماد، از حریز، از زرارة، از امام باقر(ع) نقل کرده است. و سند زراره گرچه مضمره است لکن با توجه به سند صدوق روشن مىشود که این روایت، مسنده است. زیرا ظاهرا یک روایت است که زراره آن را به طور مسنده نقل کرده است و در مقام نوشتن و تقطیع احادیثبه صورت مضمره درآمده است، و بر فرض که دو حدیثباشند نقل صدوق شاهد این است که ضمیر در نقل شیخ به امام باقر(ع) رجوع مىکند، و بر فرض این که نتوان به چنین شهادتى اعتماد کرد، اضمار زراره، کمترین خدشهاى به اعتبار نقل او وارد نمىکند. و بر فرض چشمپوشى از مضمره زراره، مسنده صدوق براى ما کافى است. زیرا رجال سند وى همه قابل اعتماد و ثقهاند و قهرا هیچ نیازى به نقل شیخ نداریم. بنابراین، روایتیاد شده از نظر سند تمام است.
اما این روایت نیز قابل اعتماد نیست و سند آن، چنان نیست که بسیارى از علما پنداشتهاند. زیرا اقلا، سند شیخ در تهذب و استبصار، به طریقى است که به حسین بن سعید دارد، و در روایت اول گذشت که در آن طریق، احمد بن محمد بن حسن وجود دارد که قدما او را توثیق نکردهاند، و بسیار محتمل است که این اسناد شیخ نیز از همان باب باشد. زیرا راهى براى تشخیص این که آن را به طریق دیگر نقل کرده است نداریم.
ثانیا، این روایت طبق این نقل، مضمره است و گذشت که فرقى بین مضمره زراره و غیرش وجود ندارد. ثالثا، در میان رجال این سند نیز حماد و زراره، بدون ذکر مشخصات، وجود دارند و قبلا به طور مفصل گذشت که حماد بین افراد بسیار زیادى که مجهولند و چند نفرى که ثقهاند مشترک است و هیچ راهى براى تعیین و تشخیص این که این حماد، حماد ثقه است وجود ندارد و همین طور نسبتبه زراره.
و اما سند صدوق; اولا، در این سند ابراهیم بن هاشم است و این مرد را علماى رجال مثل شیخ و کشى و نجاشى و برقى، توثیق نکردهاند و این به خوبى نشان مىدهد که توثیقى درباره او وجود نداشته است، زیرا اینان که طبقات الرجال و فهرست و رجالنویسى کردهاند و تمام هدفشان نشان دادن ثقات بوده است و در این زمینه هرچه بوده جمع کردهاند، اگر چیزى پیدا مىکردند که متضمن توثیق ابراهیم بن هاشم بود، آن را در ضمن ترجمه او نقل مىکردند. در حالى که نه تنها چنین کارى نکردهاند بلکه نجاشى در این که او شاگرد یونس و از اصحاب امام رضا(ع) باشد، یا حداقل در یکى از این دو امر، تردید کرده است. شیخ نیز، آن طور که در فهرست آمده، در نشر حدیث در قم به وسیله او تردید نموده است; همان طور که نجاشى نیز در این تردید با شیخ همراهى کرده است. زیرا این دو، قول به نشر حدیثبه وسیله او را به دیگران نسبت دادهاند و این، نشانه آن است که خود، در این معنى مردد بودهاند. پس چگونه مىتوان گفت: ابراهیم بن هاشم ثقه است و روایت وى صحیح؟
بعضى بر این عقیدهاند که چون پسرش، على، او را توثیق کرده و به وثاقتش گواهى داده است، پس او ثقه است; وانگهى سید ابن طاووس ادعاى اجماع بر وثاقتش کرده است و او اولین کسى است که حدیث کوفیین را در قم منتشر کرده است; و برخى از متاخرین، روایات او را تصحیح کردهاند. پس تردیدى وجود ندارد که نامبرده ثقه است.
پاسخ این گونه شبهات روشن است; زیرا هیچ دلیلى وجود ندارد که این معنى را اثبات کند که على بن ابراهیم، پدرش را توثیق کرده باشد، گرچه او در آغاز تفسیرش گفته است: ما در این کتاب روایاتى را نقل مىکنیم که مشایخ ما و ثقات ما آنها را نقل کردهاند، ولى چون در آن کتاب، از کسانى نقل کرده است که بدون شک ضعیفند نمىتوان گفت: آن عبارت، به منزله توثیق رجال احادیث تفسیرش است، بویژه این که در آن عبارت آورده است: ما این احادیث را از مشایخمان و ثقاتمان نقل مىکنیم. و پیداست که توثیق بودن این عبارت متوقف بر این است که عطف ثقات بر مشایخ عطف تفسیرى باشد و این علاوه بر این که خلاف ظاهر است، آن قرینه واضحه مانع چنین عطفى است. پس هیچ گونه شاهدى بر توثیق على بن ابراهیم نسبتبه پدرش نداریم.
و اما سید بن طاووس او را توثیق نکرده است، بلکه ادعاى اجماع بر توثیقش نموده است که ادعایى باطل و ناصواب است، زیرا چگونه کسى که احدى توثیقش نکرده است، همه بر وثاقت آن اتفاق دارند؟ آیا مضحکتر از این، کلامى پیدا مىشود؟
و اما نشر حدیث کوفیین به وسیله او; اولا، شایعهاى بیش نیست و لذا شیخ، در فهرست، و نجاشى در آن تردید کردهاند. ثانیا، بر فرض که او چنین کارى را کرده باشد، چه ربطى به وثاقت او دارد؟ زیرا ما از کجا به دست آوردیم که قمیین وسواسى، تعبدا احادیث او را پذیرفتهاند؟ بر فرض هم که چنین باشد، و احادیث او را تصحیح کرده باشند، دلیل این نخواهد بود که او را توثیق کردهاند. زیرا تصحیح حدیث کسى، اعم از توثیق اوست و لذا علامه حلى با این که حدیث ابراهیم بن هاشم را تصحیح کرده است، او را در رجالش توثیق نکرده است. ثالثا مفاد آن جمله این است که ابراهیم بن هاشم حدیث اهل کوفه را در قم منتشر کرده است، و همان طور که اشاره شد لازمه انتشار سخنى به وسیله کسى، آن نیست که دیگران آن را بپذیرند; و از آن مهمتر این که بدرستى روشن نیست که منظور از حدیث اهل کوفه چیست؟ و مراد از اهل کوفه کیست؟ و آیا مىتوان گفت: منظور از حدیث، همین اخبار و روایات است و منظور از اهل کوفه، ثقات از حاملین احادیث اهل بیت(ع) هستند؟ هرچند احتمال اراده این معنى مىرود، لکن نه کلام، ظاهر در آن است و نه قراین روشنى بر آن دلالت دارد. پس چنین ادعایى بدون دلیل است و اگر کسى به چنین معنایى اطمینان پیدا کند، به درد خودش مىخورد.
آنچه در این جا مىماند، این است که بعضى از اعلام محققین، بعد از این که امور یاد شده را به پیروى از دیگران یادآور شده است، دلیل دیگرى بر وثاقت ابراهیم بن هاشم ذکر کرده است که به گمان ما مهمترین چیزى است که مىتوان به عنوان دلیل بر وثاقت او ذکر کرد و آن این که جعفر بن محمد بن قولویه در آغاز کتابش، کامل الزیارات، نوشته است: «و قد علمنا بانا لا نحیط بجمیع ما روى عنهم فى هذا المعنى و لا فى غیره، لکن ما وقع لنا من جهة الثقات من اصحابنا رحمهم الله برحمته و لا اخرجت فیه حدیثا روى عن الشذاذ من الرجال یؤثر ذلک عنهم عن المذکورین غیر المعروفین بالروایة المشهورین بالحدیث و العلم.» و این سخن روشنى است که از توثیق این مرد بزرگ نسبتبه رجال احادیث آن کتاب، حکایت مىکند; و چون ابراهیم بن هاشم یکى از آنان است، طبیعى است که او هم مورد توثیق ابن قولویه قرار گرفته باشد، همان طور که همه رجال احادیث آن کتاب با این عبارت توثیق شدهاند.
به گمان ما این استدلال نیز تمام نیست، زیرا اولا، عبارت «...لکن ما وقع لنا من جهت الثقات»، مجمل است و در این معنى که تمام روایات این کتاب از ثقات نقل شده است، ظاهر نیست. ثانیا، بر فرض این که منظورش آن معنى باشد، نمىتوان گفت که قصد ابن قولویه توثیق تمام کسانى است که در سند روایات کتابش ذکر شدهاند. زیرا عدهاى از آنها در تمام کتابهاى رجالى تضعیف شدهاند و عدهاى از آنها در برخى از کتابهاى قدیم و مهم رجالى تضعیف گردیدهاند و عده زیادى از آنان مجهولالحالند. یعنى یا اصلا در کتابهاى رجالى مورد تعرض قرار نگرفتهاند و یا ذکر شدهاند، لکن توثیق نشدهاند. مثلا محمد بن سنان یکى از آنهایى است که نجاشى و شیخ طوسى و شیخ مفید تضعیفش کردهاند و فضل بن شاذان، کذابش دانسته است; و سلمة بن خطاب از کسانى است که نجاشى و ابن غضائرى و علامه، تضعیفش کردهاند و شیخ، توثیقش نکرده است; و عبدالرحمان بن کثیر که در اسناد این کتاب آمده است، اگر هاشمى باشد، صریحا تضعیف شده و اگر قرشى کوفى باشد، مجهول الحال است; و مثل یثبن ابى سلیم و نعیم بن الولید و یوسف کناسى و عامر بن خداعه، و عده زیادى در اسناد این کتاب آمدهاند، در حالى که جدا مجهول الحال مىباشند.
در باب صد ودوى آن کتاب، روایتى را درباره زیارت قبر امام رضا(ع) به این طریق نقل کرده است: حدثنى حکیم بن داود بن حکیم عن سلمة بن الخطاب عن عبدالله بن احمد عن بکر بن صالح عن عمرو بن هشام عن رجل من اصحابنا عنه قال: «اذا اتیت الرضا على بن موسى فقل اللهم صل على على بن موسى الرضا»
مرحوم علامه امینى که در تمام حاشیههایش بر آن کتاب سعى دارد تا همه رجال آن را به نوعى توثیق کند، در ذیل این حدیث نوشته است: «هذا السند مع ما فى رجاله من الجهل و الضعف قد رواه محمد بن الحسن الولیدو...».
در باب صد و هفت آن کتاب آمده است: «حدثنى على بن الحسین بن موسى بن بابویه عن محمد بن یحیى العطار عن بعض اهل الرى قال دخلت على ابى الحسن العسکرى(ع) فقال این کنت فقلت زرت الحسین بن على(ع) فقال اما انک لو زرت قبر عبدالعظیم عندکم لکنت کمن زار الحسین(ع)».
آیا با این شواهد زنده و روشن و شواهدى دیگر از این قبیل، مىتوان گفت: ابن قولویه تمام کسانى را که در اسناد کتابش آمدهاند توثیق کرده است؟ قطعا چنین نسبتى دچار محذوراتى است. پس باید گفت: یا منظورش توثیق مشایخش بوده است و یا نظر به اکثر رجال اسناد دارد، و یا این را براساس اجتهاد و استنباط خودش گفته است که در این صورت براى دیگران فایدهاى ندارد.
بنابراین، اولا در سند صدوق، ابراهیم بن هاشم است، و با توضیحى که گذشت روشن شد که وى توثیق نشده است، و ظاهرا نمىتوان به روایت کردن بعضى از ثقات، از او اعتماد کرد و آن را شاهد ثقه بودن وى دانست. ثانیا، در این سند نیز حماد و زراره بدون مشخصات ذکر شدهاند، و گذشت که خود همین امر براى بىاعتبار کردن یک روایت کافى است. زیرا در صورتى که در سند روایت نامى مشترک بین ثقه و غیر ثقه ذکر شده باشد و شواهد اطمینانآورى وجود نداشته باشد که تعیینکننده این معنى باشد که منظور از آن، شخص ثقه است، نمىتوان به آن روایت اعتماد کرد; و در اینجا چنین حالتى حاکم است مگر این که بیش از اندازه، خوشباور و سادهاندیش باشیم.
و اما دلالت این مضمره بر حجیت استصحاب; ناگفته پیداست که شبیه دلالت روایت اول است. زیرا در این روایت آمده است: «لانک کنت على یقین من طهارتک فشککت فلیس ینبغى لک ان تنقض القین بالشک ابدا» و این اولین جمله از این روایت است، که نظیر جمله روایت اول است. منتهى در اینجا، بدون شک جمله یاد شده در موضع تعلیل قرار گرفته است، ولى همان طور که در شرح آن روایت گذشت این معنى نمىتواند ظهور «الیقین» را در «فلیس ینبغى ان تنقض الیقین بالشک» در یقین به طهارت که در جمله قبل ذکر شده است، از بین ببرد. زیرا بدون تردید «ال» موجود در الیقین ال عهدیه است و قهرا به منزله اسم اشاره به «یقین من طهارتک» اشاره دارد; و هیچ وجهى براى عدول از این معنى وجود ندارد، و عمومیت علیت و مانند آن، در روایت اول پاسخ داده شد، و دست کم احتمال بسیار زیاد آن، ظهور در عموم را از میان مىبرد.
جمله دیگرى در پایان این روایت ذکر شده است که آن هم ظاهرا بر حجیت استصحاب دلالت مىکند و آن از این جا آغاز مىشود: «قلت ان رایته فى ثوبى و انا فى الصلاة؟ قال تنقض الصلاة و تعید اذا شککت فى موضع منه ثم رایته. و ان لم تشک ثم رایته رطبا، قطعت الصلاة و غسلته ثم بنیت على الصلاة لانک لاتدرى لعله شیئ اوقع علیک فلیس ینبغى لک ان تنقض الیقین بالشک»، همان طور که ناگفته پیداست این «فلیس ینبغى لک الخ» به طور روشن بر حجیت استصحاب دلالت مىکند.
باید توجه داشت که این استدلال هم ناتمام است; زیرا اولا، حرف «فا» در «فلیس» و «ال» در «الیقین» که مدخولش معنى و ضمنا مقدم شده است، دو شاهد و قرینه روشن استبر این که حکم به بقاى حالتسابقه، به صورتى اختصاص دارد که متیقن سابق، طهارت باشد، همان طور که جمله اول نیز بیش از این دلالت نداشت. ثانیا، اگر این کبرى عمومیت داشته باشد، قابل انطباق بر جمله قبل از صغرایش نیز هست در حالى که امام(ع) در آنجا فرمود: تنقض الصلاة و تعید اذا شککت فى موضع منه ثم رایته» و ناگفته پیداست که اینجا هم حالتسابقه، طهارت است ولى امام(ع) حکم به استصحاب آن نکرد; مگر این که گفته شود: منظور از این جمله بیان حکم صورت علم اجمالى استبه شهادت عبارت «فى موضع منه»، ولى این سخن تمام نیست. زیرا امام(ع) حکم علم اجمالى را قبلا بیان کرده است و تکرارش چیزى جز لغوى روشن، نخواهد بود. وانگهى عبارت «اذا شککت فى موضع منه»، ظاهر در شک بدوى است، وگرنه باید مىفرمود: اذا علمت اصابته و شککت فى موضع منه. همان طور که جمله «و ان لم تشک» هم مطلق است و اگر مراد از جمله «اذا شککت» صورت علم اجمالى بود، مناسب این بود که در اینجا بفرماید «وان لم تشک فى موضع منه»، و الا صورت شک ابتدایى مسکوت عنه مىماند. بنابراین، دلالت این جمله بر حجیت استصحاب نسبتبه باب طهارت مجمل مىشود بویژه این که مرحوم شیخ انصارى مفاد جمله «وان لم تشک ثم رایته رطبا، قطعت الصلاة و غسلته ثم بنیت على الصلاة» ،را خلاف اجماع دانسته است.
3) روایتسوم زراره:
شیخ در تهذیب و استبصار، روایت دیگرى را نقل کرده است که در زبان اصولیین به صحیحه ثالثه زراره شهرت یافته است. این روایت در تهذیب به این صورت آمده است: «محمد بن یعقوب عن على بن ابراهیم عن ابیه و محمد بن اسماعیل عن الفضل بن شاذان جمیعا عن حماد بن عیسى عن حریز عن زرارة عن احدیهما علیهما السلام،، قال قلت له من لمیدر فى اربع هو او فى ثنتین و قد احرز الثنتین قال: رکع رکعتین و اربع سجدات و هو قائم بفاتحة الکتاب و یتشهد و لاشیئ علیه و اذا لم یدر فى ثلاث هو او فى اربع و قد احرز الثلاث قام فاضاف الیها اخرى و لا شیئ علیه و لاینقض الیقین بالشک ولا یدخل الشک فى الیقین و لا یخلط احدهما بالآخر و لکنه ینقض الشک بالیقین و تیم على الیقین فیبنى علیه و لا یعتد بالشک فى حال من الحالات».
بسیارى از علما بر این عقیدهاند که سند این روایت مناقشهپذیر نیست; لکن حق این است که سند این روایت نیز خالى از اشکال نیست. زیرا اولا، على بن ابراهیم آن را از پدرش و محمد اسماعیل نقل مىکند، و گذشت که پدر او توثیق نشده است و محمد اسماعیل بین افراد زیادى مشترک است که بعضى ثقهاند و برخى مجهول. بلکه ظاهرا این محمد بن اسماعیل، ابوالحسن محمد بن اسماعیل بندقر است که احدى او را توثیق نکرده است. بنابراین، روایتسوم نیز اشکال سندى پیدا مىکند. و ثانیا، نقل کردن آن به وسیله زراره در حالى که هیچ قرینهاى وجود ندارد که تعیین کند این زراره، زرارة بن اعین است، بزرگترین صدمه سندى براى آن است.
اکنون به بررسى دلالت این روایت که مهمترین بحث آن است مىپردازیم: علامه انصارى در رسائل آورده است که صاحب وافیه به این روایت تمسک کرده است و جماعتى هم از او پیروى کردهاند، و با جمله «لاینقض الیقین بالشک» حجیت استصحاب را ثابت کردهاند، ولى حق این است که نمىتوان به این روایت استدلال کرد. زیرا اگر منظور از جمله «قام فاضاف الیها اخرى’»، رکعت متصل به سه رکعت متیقن باشد، دستورى مخالف با مذهب حق شیعه خواهد بود، و علاوه بر این، با فقره اولى هم مخالف خواهد بود که بیانگر احتیاط و آوردن رکعت منفصل است. و اگر مراد از آن جمله، قیام براى رکعت منفصل و نماز احتیاطى باشد، بدیهى است که هیچ ربطى به استصحاب نخواهد داشت. زیرا بنا بر این فرض، قطعا منظور از یقین، یقین به برائت است، و مراد این است که باید بنا را بر اکثر نهاد و نماز را سلام داد، آنگاه براى نماز احتیاط قیام نمود، تا با این کار یقین به برائتحاصل شود.
این، اشاره اجمالى به کلام مفصلى است که مرحوم شیخ، علیه استدلال به این روایت، براى حجیت استصحاب ذکر کرده است و حق این است که هرگز نمىتوان با این روایت، اعتبار استصحاب را در تمام ابواب فقه ثابت کرد، بلکه اصلا تمسک به آن، جایز نیست. زیرا بدیهى است که اگر یقین به سه رکعت دارد و باید براساس استصحاب برخیزد و یک رکعت دیگر بجا آورد که به شهادت «فا» در «فاضاف»، ظاهر هم همین است، مخالف صریح مذهب است و قطعا قابل قبول نیست و روایات صحیحى هم آن را نفى مىکند. پس هرگز نمىتوان این مضمون را پذیرفت; زیرا گرچه ظاهر فاء یاد شده بنا بر اقل و آوردن رکعت متصل است، لکن صدر روایت، گویاى این است که امام(ع) در مقام بیان احتیاط است و قهرا نمىتوان، ذیل آن را از باب بناى بر اقل به طور تقیه معنى کرد. علاوه بر این که حمل بر تقیه خلاف ظاهر دیگرى است و تطبیق کبراى کلیه بر موردى که براى بیان حکم واقعى نیست، خلاف ظاهر سومى است که بدون قراین کافى نمىتوان مرتکب آن شد. بنابراین ظاهرا چارهاى نیست جز این که گفته شود: منظور از این قیام و آوردن رکعت دیگر، آوردن رکعتى احتیاطى است; پس باید منظور از یقین در «لاینقض الیقین بالشک» یقین به برائتباشد نه یقین به عدم انجام رکعت چهارم. زیرا اگر منظور از یقین، یقین به عدم انجام رکعت چهارم باشد، و استصحاب جارى شود، باید رکعت دیگرى آورده شود و آن هم به طور متصل، و بدیهى است که این معنى با دستور احتیاطى نمىسازد. خلاصه این که استصحاب را جارى کردن، چیزى جز به معناى ندیده گرفتن شک نیست، و در این جا جز حکم کردن به نیاوردن رکعت چهارم معنایى ندارد; در حالى که مفاد روایات باب احتیاط، این است که بنابر آوردن رکعت چهارم گذارده شود. ناگفته پیداست که این دو معنى قابل جمع نیست، پس نه کلام صاحب کفایه تمام است و نه گفته بعضى دیگر.
بنابراین، هرگز نمىتوان به این روایت استدلال کرد. زیرا دستکم، این احتمال هست که منظور از یقین در آن جمله، یقین به برائتباشد، و هیچ معین اطمینانآورى وجود ندارد که غیر این معنى را معین کند. پس چگونه مىتوان روایتى را دلیل استصحاب قرار داد که کمترین دلالتى در آن نیست؟
و اما اگر تنزل کنیم و سند و دلالت آن را تمام بدانیم، باز هم فایدهاى براى قائلین به حجیت استصحاب نخواهد داشت. زیرا ظاهر، این است که تمام جملات مذکور در این روایتبه صورت معلومالفاعل به کار گرفته شدهاند و قهرا جمله «لاینقض الیقین بالشک» هم معلوم، خواهد بود. در نتیجه، معناى آن این مىشود که نباید آن کس که بین سه و چهار شک کرده است، یقین به عدم انجام رکعت چهارم را به شک در انجام آن نقض کند. و پیداست که روى این فرض، مفاد حدیث، حجیت استصحاب در خصوص رکعات نماز مىشود که آن هم مخالف روایات صحیحه و مذهب حقه مىباشد، مردود خواهد بود.
بعضى چنین گمان کردهاند که جمله اخیرى که مىگوید: «ولا یعتد بالشک فى حال من الحالات»، شاهد بسیار خوبى استبراى این که منظور از جمله مورد بحث، عموم حرمت نقض یقین به شک است. ولى این برداشت در صورتى قابل قبول است که جمله «ولایعتد» مجهول باشد، وگرنه فاعلش به نمازگزارى رجوع مىکند که بین سه و چهار شک کرده است; و طبیعتا معناى کلام این مىشود که نباید آن شخص در حالى از حالات نماز به شکش اعتنا کند، و بدیهى است که اگر این معنى پذیرفته شود، اعتبار استصحاب در خصوص نماز ثابت مىشود و تعدى از آن نیاز به دلیل دارد. بلکه اگر «یعتد» مجهول هم باشد، ظاهر این است که منظور از شک، شک در رکعتیا جزء و شرط نماز است و منظور از «حال من الحالات» هر حالى است که در نماز براى نمازگزار پیش مىآید، و صد البته، در همه این سخنان، بنابر این است که جمله «لاینقض الیقین بالشک»، بر حجیت استصحاب دلالت کند و گرنه هرگز نمىتوان خود این جمله را دلیل بر حجیت استصحاب قرار داد.
4) روایتخصال:
شیخ صدوق، در کتاب خصالش، روایتى را به این صورت نقل کرده است: «حدثنا ابى رضى الله عنه قال: حدثنا سعد بن عبدالله قال حدثنى محمد بن عیسى بن عبید الیقطینى عن القاسم بن یحیى عن جده الحسن بن راشد عن ابى بصیر و محمد بن مسلم عن ابى عبدالله(ع) قال: حدثنى ابى... عن على(ع) قال: «من کان على یقین فشک، فلیمض على یقینه فان الشک لاینقض الیقین.»
سند این روایت، اولا به سبب محمد بن عیسى بن عبید یقطینى مخدوش است. زیرا شیخ طوسى، در چند مورد از کتابهایش، و ابن طاووس و همچنین کثیرى از فقها، او را تضعیف کردهاند، و صدوق و ابن الولید، کثیرى از روایات او را نقل نکردهاند; گرچه نجاشى او را توثیق کرده است، لکن با وجود اصرار شیخ بر تضعیف او و رد روایاتش توسط ابن الولید و شیخ صدوق نمىتوان کلام نجاشى را مقدم داشت و تضعیفات دیگران را بر اجتهاد شخصى آنان حمل کرد. بنابراین، کمترین سخنى که مىتوان گفت این است که این توثیق با آن تضعیفات، تعارض و تساقط مىکنند و چیزى باقى نمىماند که موجب توثیق محمد بن عیسى گردد، و قهرا نمىتوان به روایاتش عمل کرد.
ثانیا، قاسم بن یحیى با این که اهل رجال در شرح حالش سخن گفتهاند، او را توثیق نکردهاند; بلکه عدهاى از آنان مثل علامه و ابن غضائرى و ابن داود او را تضعیف کردهاند. پس نمىتوان به روایتى که او در سندش است عمل کرد و نقل بزرگان از او را عذر خود قرار داد. بنابر این، روایتخصال از اعتبار مىافتد و هرگز نمىتواند به عنوان مدرک استصحاب، مطرح گردد.
روایت دیگرى در بحار از ارشاد شیخ مفید نقل شده است که چندان فرقى با روایت محمد بن مسلم در خصال ندارد و آن به این صورت است: «قال على(ع) من کان على یقین فاصابه شک، فلیمض على یقینه فان الیقین لا یدفع بالشک»، و همان طور که ناگفته پیداست تنها به جاى «فشک» در روایت محمد بن مسلم، در این روایت «فاصابه شک» آمده است، و به جاى «فان الشک لاینقض الیقین»، «فان الیقین لا یدفع بالشک» آمده است، که کمترین فرقى در حقیقت معنى مشاهده نمىشود و لذا بعید نیست که مرسله مفید، همان روایت محمد بن مسلم باشد که به طور ارسال نقل شده است; و اگر عین آن هم نباشد، براى ما فایدهاى ندارد. زیرا این روایت، مرسلهاى بیش نیست و ما حتى به چنین مرسلههایى هم نمىتوانیم عمل کنیم، پس سند قابل قبولى در مورد مفاد این دو روایت در دست نیست.
و اما دلالت آن بر حجیت استصحاب، همان طور که شیخ اشاره کرده است نمىتوان آن را پذیرفت. زیرا ظاهر این روایت این است که اگر کسى اول، یقین داشته باشد و پس از آن شک کند، باید به شکش اعتنا نکند، و ناگفته پیداست که این معنى، بر قاعده یقین منطبق است نه بر استصحاب. زیرا در باب استصحاب لازم نیست که زمان حصول یقین، مقدم بر زمان حصول شک باشد، بلکه اگر آن دو متفاوت باشند، یا اول شک باشد و بعد، یقین باز هم استصحاب صحیح خواهد بود. پس ظاهر این روایت همان قاعده یقین است نه استصحاب، و دستکم احتمال اراده قاعده یقین، با احتمال اراده قاعده استصحاب، مساوى است و هرگز نمىتوان با خیالپردازى، ظهور آن در استصحاب را درست کرد. مگر این که گفته شود دلیلى وجود ندارد که بگوید: ترتب میان یقین و شک در باب استصحاب لازم نیست و خود این روایت دلیل بر این است که ترتب یاد شده در استصحاب، معتبر است; لکن ظاهرا چنین خصوصیتى در استصحاب قابل قبول نیست. زیرا اگر ثابتشود که نقض یقین به شک درست نیست، فرقى میان تقدم و تاخر آن دو، وجود نخواهد داشت.
5) مکاتبه قاسانى
شیخ طوسى روایتى را از محمد بن حسن صفار از على بن محمد القاسانى به این صورت، نقل کرده است: «محمد بن الحسن الصفار عن على بن محمد القاسانى قال کتبت الیه، و انا بالمدینة، عن الیوم الذى یشک فیه من شهر رمضان هل یصام ام لا؟ فکتب(ع): الیقین لا یدخل فیه الشک، صم للرؤیة و افطر للرؤیة»
سند این روایت از چند جهت مناقشه دارد: یکى این که در طریق شیخ به محمد بن حسن صفار، احمد بن محمد الحسن بن الولید است که قدما توثیقش نکردهاند. و در طریق دیگر شیخ به محمد بن حسن صفار، ابوالحسن على بن احمد بن محمد بن ابوجید قمى است که بزرگان اهل رجال، بویژه دو تلمیذ محقق او که حرفه اصلیشان توثیق و تضعیف رجال است، درباره وى سکوت کردهاند، و این کسوت، نمىتواند بدون معنى باشد; و دستکم، آن مرد نزد آن دو رجالشناس، ثقه نبوده است وگرنه وجهى براى سکوت نجاشى و شیخ وجود ندارد. و پیداست که سخن سید داماد و بحرانى، بعد از سالهاى بسیار طولانى، بدون تردید، کمترین ارزشى براى دیگران ندارد.
دومین خدشهاى که به سند مکاتبه قاسانى وارد است این است که او مىگوید: «کتبت الیه»; یعنى بدرستى معلوم نیست نامهاى که او نوشته، براى چه کسى بوده است. پس معلوم نیست که نامه، براى امام(ع) و پاسخ، از آن حضرت بوده است، یا فرد دیگرى؟ گرچه در نسخه تهذیب بعد از کلمه «کتب»، «علیه السلام» آمده است، لکن در نسخه وسائل و کفایه، «علیه السلام» ذکر نشده است، و با توجه به این که نوع استنساخکنندگان، این گونه اعمال سلیقههاى خود را زیاد به کار مىبرند، بعید نیست که لفظ علیه السلام در این نسخه تهذیب از اضافات آنان باشد، و مؤید آن این است که اگر آن اضافه، از سخنان قاسانى بود، انسب این بود که بعد از «الیه» ذکر شود، و یا در هر دو مورد ذکر گردد. پس این معنى ثابت نیست که نامه، به امام(ع) نوشته شده است و لذا روایت از حد یک روایت مضمره تجاوز نمىکند.
سومین اشکالى که به سند این روایت وارد است این است که على بن محمد قاسانى نه تنها توثیق نشده است، بلکه بعضى او را تضعیف کردهاند، و هیچ راهى براى این معنى وجود ندارد که او همان على بن شیره قاسانى موثق باشد. بلکه ممکن است او همان على بن محمد قاشانى باشد که شیخ تضعیفش کرده است. به هر حال، این شخص که این مکاتبه را نوشته است، توثیقش محرز نیست، پس روایتش معتبر نخواهد بود.
بعد از روشن شدن این معنى که سند مکاتبه قاسانى قابل اعتنا نیست، نیازى به بحث از دلالت آن وجود ندارد. لذا به طور اجمال مىگوییم که شیخ دلالت آن را بر اعتبار استصحاب، ظاهر بلکه اظهر دانسته است. ولى صاحب کفایه و عدهاى از محققین، لالتیاد شده را انکار کردهاند، و به گمان ما حق با منکرین دلالت است. زیرا ظاهر جمله «الیقین لا یدخل فیه الشک» این است که نباید یوم مشکوک را در ایام متیقنه داخل کنى، یعنى اگر متیقن تو، ماه شعبان است و روزه ماه شعبان واجب نیست، روزى را که مشکوک است که از ماه شعبان است، در ماه رمضان داخل نکن و ماه رمضان که متیقن شد روزه بگیر تا به طور یقین از آن خارج شوى; و در نتیجه، روزى که مشکوک است که آیا از رمضان استیا از شوال، آن را در متیقن که شوال است داخل نکن. آنگاه، قاعدهاى که در آغاز روایتبیان شده در پایانش تطبیق گردیده و گفته شده است: «صم للرؤیة و افطر للرؤیة» و ناگفته پیداست که طبق این بیان، مفاد روایت ربطى به استصحاب نخواهد داشت، گرچه این احتمال هست که منظور از «الیقین لا یدخل فیه الشک»، این باشد که نباید شک، یقین را نقض کند; و منظور از «صم للرؤیة و افطر للرؤیة» هم تطبیق همان استمرار یقین به ماه شوال و رمضان باشد، لکن اگر این احتمال خلاف ظاهر نباشد، که هست در حد احتمال اول است و در نتیجه، روایتیاد شده، ظاهر در یکى از دو قاعده نخواهد شد.
6) روایت اسحاق بن عمار:
در کتاب «من لایحضره الفقیه» آمده است: «و روى عن اسحاق بن عمار انه قال: قال لى ابوالحسن الاول(ع) اذا شککت فابن على الیقین. قال: قلت هذا اصل؟ قال: نعم.».
این روایتبه این گونه که ذکر شد بسیار بعید است که جزء مسندات صدوق به حساب آید، لکن در وسائل آمده است: «و باسناده عن اسحاق بن عمار». ولى اگر هم چنین باشد، سند روایت تمام نخواهد بود. زیرا در طریق صدوق به اسحاق بن عمار، على بن اسماعیل آمده است، و این على بن اسماعیل اگر على بن اسماعیل بن عیسى باشد، آن طور که بعضى از اهل تحقیق معتقد است، توثیقى ندارد; و گذشت که توثیق اسناد کامل الزیارات فایدهاى ندارد. ولکن این معنى که نامبرده، على بن اسماعیل بن عیسى است، قابل اثبات نیست و مشترک استبین ثقه و مجهول الحال; و بدیهى است که روایت از اعتبار مىافتد.
و اما دلالت آن بر حجیت استصحاب، چیزى نیست که بتوان به آن قایل شد. زیرا احتمال دارد که منظور از یقین، یقین به برائتباشد و معناى روایت این باشد که هرگاه در فراغ و عدم فراغ ذمه شک کردى بنا را بر یقین بگذار; یعنى احتیاط کن تا یقین به فراغ پیدا کنى. و احتمال دارد که منظور از شک، خصوص شک بین رکعات نماز باشد و منظور از «فابن على الیقین»، این باشد که بنا بر اکثر بگذار و پس از سلام نماز احتیاط به جا آور که مفاد روایت، احتیاط خاص مىشود، همان طور که در روایات دیگر آمده است.
و احتمال دارد که منظور از یقین، یقین در قاعده یقین باشد، و بدیهى است که هریک از این احتمالات، مراد باشد، ربطى به استصحاب و اعتبار آن ندارد. ولى اگر منظور از یقین، یقین سابق باشد یعنى یقین به حالتى در سابق، و منظور از شک، شک در بقاى آن باشد، منطبق بر استصحاب مىگردد، لکن اگر عدم تعیین ترتب مذکور، قرینه بر اراده احتمالات دیگر نباشد، قرینهاى بر اراده این احتمال هم نداریم و طبیعتا مفاد روایتبراى ما مجمل مىشود. لذا صاحب وسائل گفته است: شاید منظور، حصول یقین بعد از شک باشد و یا منظور از شک، شک در بعض افعال قبل از فوات محلش باشد، و احتمال دارد منظور از یقین، عدم نقض و زیاده باشد، یعنى منظور این باشد که بنا بر اکثر بگذارد و سپس آنچه را که احتمال مىدهد ناقص انجام شده، تمام کند. احتمال دیگرى که در روایت داده مىشود، احتمال تقیه است. بنابراین، اصرار بر این که روایتیاد شده دلالتبر استصحاب مىکند، زیرا «الیقین» ظاهر در یقین فعلى است، تلاشى بىثمر است. براى این که عبارت «فابن على الیقین» همان طور که با بنا گذاشتن بر یقین فعلى مىسازد، با بنا گذاشتن بر یقین گذشته و یقین آینده نیز مىسازد و لذا امام(ع) در روایت دیگرى درباره شک در نماز فرموده است:
«تبنى على الیقین و تاخذ بالجزم و تحتاط الصلواة کلها» و در روایت دیگرى آمده است: «من شک فى الاولتین اعاد حتى یحفظ و یکون على یقین»، و راز این استعمالات و موارد دیگر، این است که آن کلمه هیچ گونه ظهورى در یقین فعلى ندارد، بلکه ظاهر این است که باید بنا بر یقین باشد. حال اگر یقین، فعلا موجود است، حکم هم فعلى خواهد بود، و اگر یقین در گذشته بوده استحکم هم روى یقین گذشته بار مىشود، و اگر منظور، یقین آینده است، حکم هم روى آن بار مىشود. پس این عبارت همان طور که در موارد وجود یقین به کار گرفته مىشود، در موارد ترتیب آثار یقین سابق، و تحصیل یقین نیز به کار گرفته مىشود، و در هیچ یک از این موارد مجاز نیست که گفته شود: اگر آن معنى اراده شده بود، قرینه خاصى نصب مىشد و چون نشده است معناى دیگر اراده شده است. بنابراین، روایتیاد شده نیز دلالتى بر حجیت استصحاب ندارد، بلکه ضعف دلالتش قوىتر از ضعف سندش است.
7) روایت عبدالله بن سنان:
شیخ، روایت دیگرى را در تهذیب و استبصار نقل کرده است که گمان مىرود مدرک خوبى براى اعتبار استصحاب باشد. این روایت در استبصار با سند کاملترى نقل شده است، و لذا آن را از این کتاب نقل مىکنیم: «اخبرنى الشیخ رحمه الله عن ابى القاسم جعفر بن محمد عن ابیه عن سعد بن عبدالله، عن احمد بن محمد عن الحسن بن محبوب عن عبدالله بن سنان، قال: سال ابى اباعبدالله(ع) و انا حاضر، انى اعیر الذمى ثوبى و انا اعلم انه یشرب الخمر و یاکل لحم الخنزیر، فیرده على فاغسله قبل ان اصلى فیه؟ فقال ابو عبدالله(ع) صل فیه و لا تغسله من اجل ذلک فانک اعرته ایاه و هو طاهر و لم تستیقن انه نجسه، فلا باس ان تصلى فیه حتى تستیقن انه نجسه.»
سند این روایت نیز مخدوش است. زیرا اولا، محمد بن قولویه پدر ابوالقاسم جعفر در سند آن است، و این مرد توثیق نشده است و تنها سخنى که نجاشى درباره او گفته است این است که او از خیار اصحاب سعد بوده است و ناگفته پیداست که این سخن نمىتواند توثیق او باشد، بویژه این که او بعد از آن عبارتش گفته است: «وکان ابوالقاسم من ثقات اصحابنا». زیرا چگونه پسرش، ابوالقاسم، را با این عبارت توثیق مىکند ولى درباره پدر، ابن قولویه، به آن جمله مبهم اکتفا مىکند; پس معلوم مىشود که او قصد توثیق پدر ابىالقاسم را نداشته است، گرچه بعضیها از آن عبارت، و از نقل فرزندش از او، استفاده توثیق کردهاند، لکن این امر جز سادهاندیشى منشاى ندارد و لذا شیخ محمد، پسر صاحب معالم، در مقام رد توثیق ابن طاوس نسبتبه محمد بن قولویه گفته است: وجه توثیق او معلوم نیست و توثیقات او خالى از اشکال نمىباشد. خلاصه این که سکوت مثل شیخ و نجاشى درباره او، به رغم مبالغه در توثیق پسرش، نمىتواند بدون معنى باشد، بویژه این که دیگران هم که اهل این فن بودهاند او را توثیق نکردهاند. پس چگونه مىتوان به روایت او اعتماد کرد؟
ثانیا، یکى از رجال این خبر احمد بن محمد است که بین افراد زیادى از ثقات و مجهولالحالها و ضعاف، مشترک است و هیچ راهى براى اطمینان به این که او یکى از ثقات است وجود ندارد.
و اما دلالت این حدیثبر حجیت استصحاب، آن طور که در کلام شیخ انصارى آمده است دلالتى واضح و روشن است. زیرا امام(ع) عدم وجوب شستن لباس و حکم به طهارت آن را مبتنى بر سبق طهارت آن و عدم علم به ارتفاع طهارت دانسته است و این همان استصحاب حالتسابقه است. و اگر منظور، قاعده طهارت بود، ذکر «وهو طاهر» در کلام امام(ع) بدون وجه بود. پس باید گفت: این روایتبه طور وضوح بر حجیت استصحاب دلالت مىکند، گرچه تعمیم آن به غیر موارد طهارت بسیار مشکل است، مگر این که با عدم قول به فصل تمام شود.
به گمان ما به دلالت این روایت نیز مىتوان مناقشه وارد کرد. زیرا گرچه این معنى، پذیرفته است که موضوع قاعده طهارة عدم یقین به طهارت و نجاست، یعنى شک است و لذا اگر امام(ع) مىفرمود: «لانک اعرته ایاه و لمتستیقن انه نجسه» یا «و تشک فى نجاسته»، براى افاده قاعده طهارت کافى بود. لکن آنچه الآن فرموده است، همین معنى به اضافه چیزى است که فایدهاش مبالغه در حکم به طهارت است، زیرا وقتى با شک ابتدایى در طهارت و نجاست چیزى بتوان حکم به طهارت آن کرد، با شک در بقاى طهارت چیزى، با اطمینان بیشتر مىتوان حکم به طهارت آن نمود. بنابراین هیچ بعدى ندارد که ذکر جمله «وهو طاهر» براى این فایده باشد، یا براى بیان مورد باشد; همان طور که محقق خراسانى گفته است. بنابراین، اگر ما باشیم و این روایت، نمىتوانیم حجیت استصحاب را براساس آن ثابت کنیم; لکن انصاف این است که ظاهر این روایت، اعتبار استصحاب است، ولى نه بدان معنى که برخى پنداشتهاند و آن را با خیالپردازیهاى خود به تمام ابواب فقه، تعمیم دادهاند. زیرا عدم قول به فصل اگر ثابتشود چیزى نیست که در مثل این مساله، ارزشى داشته باشد، چه رسد به این که چنین چیزى ثابت نیست; و همین طور تعلیل به امر مطلق، لازم نیست عام باشد، چه رسد به این گونه موارد که علت، یک امر خاص است. بنابراین اگر این روایت از نظر سند قابل قبول باشد، اعتبار استصحاب را در خصوص مورد طهارت اثبات مىکند، و اما تعدى از آن به سایر موارد، کار آسانى نیست، گرچه مىتوان به حکم مناسبتبین حکم و موضوع، آن را به مطلق موارد طهارت تعمیم داد.
8) روایت عبدالله بن بکیر:
کلینى در کافى آورده است: «عدة من اصحابنا عن احمد بن محمد عن عباس بن عامر، عن عبدالله بن بکیر عن ابیه قال: قال لى ابو عبدالله(ع): اذا استیقنت انک قد احدثت فتوضا فایاک ان تحدث وضوء ابدا حتى تستیقن انک قد احدثت».
آنچه در اینجا آورده شد، عین عباراتى است که صاحب وسائل به کلینى نسبت داده است، لکن شیخ در آخر باب وضوى تهذیب همین روایت را با مختصر تفاوتى از کلینى نقل کرده است: یکى از موارد فرق این است که عامر را متصف به القصبانى کرده، و دیگر این که بعد از «انک»، «قد توضات فایاک» آورده است.
ممکن است کسى دو اشکال به سند این روایت وارد کند: یکى این که احمد بن محمد مشترک استبین ثقه و مجهول و ضعیف، و دیگر این که بکیر بن اعین توثیق نشده است. لکن پاسخ اشکال اول این است که ظاهرا مراد از احمد بن محمد، احمد بن محمد بن عیسى است، آن طور که از سخنان خود کلینى برمىآید. درباره بکیر بن اعین هم گرچه توثیق خاصى وارد نشده است، لکن دو روایت وجود داد که کمال مدح او را مىرساند، لذا بسیار بعید است که او ثقه نباشد و امام(ع) دربارهاش آن چنان سخن بگوید. بنابراین، به گمان ما این روایت از نظر سند، قابل قبول است.
دلالت این روایتبر حجیت استصحاب در خصوص باب وضو مناقشهاى ندارد. زیرا امام(ع) مىفرماید: اگر یقین به وضو دارى، از احداث وضو بپرهیز، و این اعم است از این که یقین به وضوى اول باقى باشد، یا در بقاى آن شک داشته باشیم; زیرا غایت آن را یقین به حدث قرار داده است. پس، صورتى که در بقاى وضوى خود شک داریم، مشمول کلام امام(ع) است که فرمود وضو لازم نیست، و این همان استصحاب است که آن حضرت آن را در این مورد بخصوص، اعتبار کرده است. گرچه ممکن است گفته شود: مفاد این روایت، معمول به نیست، زیرا دستور صریح امام(ع)، براساس این روایت، این است که در این گونه موارد نباید وضو گرفت، در حالى که مسلم است که وضوى تجدیدى نه تنها رواستبلکه مستحب مؤکد است. پس این روایت قابل اعتنا نیست. لکن پاسخ این اشکال این است که صراحت آن روایات که وضوى تجدیدى را روا مىدانند، استحباب وضوى بعد از وضو است و این معنى، شاهد ایناست که معناى این روایت، نهى از وضوى وجوبى است. زیرا آن صراحت، قرینه بر تصرف در این ظاهر است; منتها همان طور که اشاره شد، این روایت استصحاب را در مورد خاص، حجت مىکند و هیچ دلیلى بر تعدى از این مورد و تعمیم آن، وجود ندارد مگر در دایره طهارت، آن هم با کمک گرفتن از مناسبتبین حکم و موضوع، همان طور که در روایت عبدالله بن سنان بیان شد.
9) روایات قاعده طهارت و حلیت:
در اینجا به عنوان آخرین دلیل براى حجیت استصحاب، به بررسى ادله قاعده طهارت و قاعده حلیت مىپردازیم: یکى از روایات قاعده طهارت که به چند طریق نقل شده است، این روایت است: «قال ابوعبدالله(ع): الماء کله طاهر حتى یعلم انه قذر.»
این روایتبه سند کلینى به این صورت نقل شده است: «عن محمد بن یحیى، عن محمد بن احمد، عن الحسن بن الحسین اللؤلؤى باسناده قال: قال ابو عبدالله(ع) الماء کله طاهر حتى یعلم انه قذر.»
این سند، مخدوش است. زیرا اولا، حسن بن حسین لؤلؤى از طرف ابن بابویه تضعیف شده و ابن الولید روایات او را نپذیرفته است. ثانیا، توثیق حسن بن حسین توسط نجاشى و علامه، معارض به کلام خود آن دو است. ثالثا، او این روایت را به اسناد خود از امام صادق(ع) نقل کرده است، و این اسناد بدرستى روشن نیست. پس چگونه مىتوان به این سند اعتماد کرد؟
شیخ بعد از نقل این روایتبه طریق کلینى، که ذکر شد، نوشته است: «و روى هذا الحدیث محمد بن احمد بن یحیى عن الحسن بن الحسین اللؤلؤى عن ابى داود المنشد عن جعفر بن محمد عن یونس عن حماد بن عیسى مثله.
همان طور که آشکار است این سند هم تمام نیست. زیرا حسن بن حسین اللؤلؤى، یکى از رجال آن است که وصفش گذشت، و علاوه بر آن، ابوداود منشد در آن است که اگر غیر از سلیمان بن سفیان مسترق باشد مجهول است. و اگر همان سلیمان مسترق باشد، توثیق درستى ندارد، و تنها کشى از محمد بن مسعود نقل کرده است که من از على بن حسن بن على بن فضال درباره ابوداود مسترق سؤال کردم، او گفت: ثقه است. همان طور که پیداست اگر بعضى از متاخرین، مثل علامه، او را توثیق کردهاند تنها براساس همین عبارت کشى است و چه بسا پنداشتهاند که عبارت «وکان ثقة» در پایان آن کلام، عبارت کشى است در حالى که آن عبارت، سخن ابن فضال است آن هم به نقل محمد بن مسعود که اگر محمد بن مسعود بن عیاش باشد، نجاشى او را توثیق کرده است، ولى به دنبال توثیقش گفته است که او بسیار زیاد از ضعفا نقل مىکند و در اصل از مخالفین بوده است و روایات زیادى از آنها شنیده است، و از اصحاب على بن حسن فضال روایتشنیده است. بدیهى است که توثیق نجاشى نسبتبه زمان شیعه بودن اوست، و نقلى که کشى درباره ابوداود، از او کرده است معلوم نیست مربوط به کدام زمان است. پس توثیق ابوداود منشد ثابت نمىشود، بویژه این که هیچ دلیل قانعکنندهاى وجود ندارد که ثابت کند محمد بن مسعودى که کشى از او این داستان را نقل کرده است، همان ابن عیاش است، و طبیعتا بین افراد زیادى مشترک مىشود که عدهاى از آنها مجهولند.
اشکال دیگر این سند، وجود جعفر بن محمد، و یونس است که بدون مشخصات در این سند ذکر شدهاند در حالى که بین افراد کثیرى مشترکند، که عدهاى از آنها مجهول و ناشناختهاند.
شیخ بعد از نقل آن دو طریق، به طریق دیگرى آن حدیث را نقل مىکند که در این طریق نیز ابوداود منشد و جعفر بن محمد و یونس وجود دارند، و هیچ راهى براى تعیین این که آنها افراد ثقه هستند وجود ندارد. پس این طریق هم قابل قبول نیست.
روایت دیگرى که به عنوان دلیل قاعده طهارت مطرح شده استحدیثى است که شیخ به اسنادش از محمد بن احمد بن یحیى، از احمد بن الحسن، از عمرو بن سعید، از مصدقة بن صدقه، از عمار، از ابىعبدالله(ع) نقل کرده است و آن این که «کل شیئ نظیف حتى تعلم انه قذر، فاذا علمت فقد قذر، و ما لم تعلم فلیس علیک.»
این سند هم منقح نیست، زیرا عمار مشترک استبین ثقه و مجهول و هیچ راهى براى تعیین ثقه بودن آن در این سند نیست. در توثیق مصدقه بن صدقه نیز، نزاع است، و رمى او به فطحیة از طرف بزرگان، خالى از معنى نیست. عمرو بن سعید هم مشترک استبین کسانى که در همه آنها سخن و نزاع است و توثیق هیچ کدام قابل اثبات نیست. احمد بن الحسن هم حکم عمار را دارد. بنابراین، سند این روایت، چیزى نیست که بتوان در باره آن، خود را گول زد و به طورى قانع و مطمئن شد، مگر با یک سادهاندیشى خاص.
روایت دیگرى که صاحب مستدرک از مقنع صدوق نقل کرده است، به این صورت است: «کل شیئ طاهر حتى تعلم انه قذر»
گفتن ندارد که روایتبىسند، آن ارزش را ندارد که مطرح شود، زیرا اصل روایتبودنش مورد شک و تردید است.
و اما روایات قاعده حلیت; یکى از آنها روایتى است که صاحب وسائل از کلینى، از احمد بن محمد کوفى، از محمد بن احمد نهدى، از محمد بن ولید، از ابان بن عبدالرحمان، از عبدالله بن سلیمان، از ابىعبدالله(ع) نقل کرده است: «قال کل شیئ لک حلال حتى یجیئک شاهدان یشهدان ان فیه میتة».
سند این روایت، تمام نیست. زیرا اولا، ابان بن عبدالرحمان مجهول است، و ثانیا، محمد بن احمد نهدى را نجاشى با عبارت مضطرب، تضعیف کرده، و علامه هم درباره او توقف کرده و ابن غضائرى بصراحت تضعیفش نموده است. تنها کشى گفته است: نصر او را توثیق کرده است. ثالثا، عبدالله بن سلیمان مشترک استبین چند نفر که همه مجهولالحالند. پس سند یاد شده بکلى ساقط است.
روایت دیگرى که صاحب وسائل از صدوق نقل کرده است، سندش قابل مناقشه نیست و آن این که امام صادق(ع) فرمود: «کل شیئ فیه حلال و حرام فهو لک حلال ابدا حتى تعرف الحرام منه بعینه فتدعه.»
روایت دیگرى درباره حلیت اشیاء در وسائل نقل شده است که سندش قابل قبول نیست و آن روایتبه این صورت آمده است: «و عن على بن ابراهیم عن هارون بن مسلم عن مسعدة ابن صدقه عن ابى عبدالله قال سمعته یقول: کل شیئ هو لک حلال حتى تعلم انه حرام بعینه فتدعه من قبل نفسک...».
مسعدة بن صدقة توثیق نشده، بلکه گفته شده است: او مردى عامى مسلک بوده است. بنابراین، سند این روایت هم فاقد اعتبار مىگردد. پس در میان روایاتى که در اینجا ذکر شده است، تنها یک روایت درباره حلیت موضوعات مشکوک، سند صحیح و قابل اعتماد دارد و بقیه بدون استثنا قابل مناقشه است. و این معنى را ما در اینجا به طور مختصر توضیح دادیم، و ظاهرا همین اندازه بحثبراى اهل فهم و دقت، کافى باشد.
دلالت این روایات بر اعتبار استصحاب، دلالت روشنى نیست. زیرا ممکن است «حتى تعلم» قید موضوع باشد، همان طور که ممکن است قید محمول باشد و این احتمال هم هست که قید لفظ محذوف باشد. اگر قید موضوع باشد، ظاهر این است که حکم ظاهرى جعل شده است و اگر قید محمول باشد احتمال دارد که منظور، جعل حکم ظاهرى باشد; همان طور که احتمال دارد منظور، استصحاب باشد. گرچه احتمال اراده معناى اول بیشتر است، لکن اگر تقدیر کلام این باشد که «کل شیئ طاهر و طهارته مستمرة و باقیة حتى تعلم نجاسته»، بخش پایانى کلام، ظاهر در اعتبار استصحاب مىشود. ولى ناگفته پیداست که تقدیر گرفتن کلمه یا کلماتى، تنها در صورت نیاز و اضطرار به آن، روا و جایز است و دستکم در غیر موارد ضرورت، خلاف ظاهر است. بنابراین، احتمال این که «حتى تعلم» قید محذوف باشد، احتمالى خلاف ظاهر است و هرگز نمىتوان براساس آن، حجیت استصحاب را ثابت کرد، و پیداست که احتمال تعلق آن به محمول، و اراده اعتبار استصحاب از آن در برابر احتمال تعلق آن به موضوع و تعین اراده حکم ظاهرى و یا تعلقش به محمول و احتمال اراده حکم ظاهرى نه استصحاب، رجحان دارد، و حداقل این احتمال مساوى آن احتمال است و هیچ وجهى براى تعین احتمال این که منظور، معناى استصحابى است وجود ندارد. بنابراین، چگونه مىتوان حجیت استصحاب را از روایاتى به دست آورد که از احتمال غیر ظاهرى در آنها بوى اعتبار استصحاب به مشام مىرسد، و گفتن ندارد که آن هم در خصوص مورد طهارت و حلیت است نه به طور مطلق و در تمام ابواب فقه.
ما در همین جا سخن را کوتاه کرده و به گفتار خود درباره استصحاب خاتمه مىدهیم، در حالى که اعتبار آن را تنها در محدوده باب طهارت قابل اثبات دانسته و غیر آن را مناقشهپذیر و غیر معتبر مىدانیم. بنابراین بایسته است که به طور خلاصه بگوییم: همه این سخنان در راستاى اعتبار خصوصى استصحاب بود، والا اگر باب علم و علمى منسد باشد، تردیدى نیست که در بسیارى از موارد استصحاب، حصول ظن شخصى تردیدبردار نیستبویژه این که اکثر علماى اسلام به آن عمل کردهاند، و طبیعتا ظن قابل اعتنایى حاصل مىشود که قطعا حجت است، بلکه مىتوان گفت: در بسیارى از موارد آن، وثوق شخصى و علم عرفى پدید مىآید، و دست کم براى بسیارى از افراد، چنین اطمینانى حاصل مىشود، و هیچ شکى نیست که اطمینان یاد شده حجت است.
البته در این جا تصمیم نداریم بحثى را در باره استصحاب مطرح کنیم، بلکه تنها چیزى که در این مقاله مىخواهیم مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم، سند و مدارک استصحاب است. زیرا بسیارى از کلمات از آن حکایت دارد که مدرک استصحاب، روایاتى است که از حیثسند، متواتر یا مستفیضند و از حیث دلالت، تردیدبردار نیستند; و این معنى تقریبا در کلمات متاخرین مورد قبول واقع شده است.
از طرف دیگر، قدماى ما در حالى که حجیت استصحاب را پذیرفتهاند، نامى از روایاتى که بر آن معنى دلالت کند به میان نیاوردهاند بلکه متعرض امور دیگرى شدهاند و چنین خیال کرده اند که دلالت آن امور بر حجیت استصحاب تردیدبردار نیست. و این امور، همان چیزهایى است که به گمان متاخرین، کمترین ارزشى براى اعتبار استصحاب ندارد; و بدرستى که این قضیه منعکسه، موجب تعجب و شگفتى است. چه، این حق براى هرکسى محفوظ است که بگوید: اگر روایت معتبرى در این باره وجود داشت که متضمن حجیت و اعتبار استصحاب در ابواب فقه بود، پس چرا امثال علامه حلى و محقق و صاحب معالم و مانند اینان که شغلشان ممارست در روایات و فتوا دادن بر اساس آنها بوده است، کمترین اشارهاى به آن نکردهاند. و اگر امورى که آنان، براى حجیت استصحاب ذکر کردهاند تمام بود، همه متاخرین به نقد و رد آن نمىپرداختند. پس چگونه مىتوان آن همه مسائل فقهى را بر چیزى بنا نهاد که به چنین سرنوشتى مبتلاست؟
ما براى این که این پرسش را روشنتر بیان کنیم، چارهاى نداریم جز آن که در تمام آنچه را که ممکن است دلیل و مدرک استصحاب واقع شود، مورد بحث و بررسى قرار دهیم، تا اگر یکى از آن همه امورى که ذکر کردهاند تمام شود، تردید در حجیت استصحاب روا نباشد، و الا راه دیگرى پیموده شود:
1. اجماع
نخستین و مهمترین دلیلى که در کلمات پیشینیان براى حجیت استصحاب دیده مىشود، اجماع فقهاست. مثلا علامه حلى نوشته است:
استصحاب حجت است، زیرا اجماع فقها بر این است که هرگاه حکمى، ثابتشود و سپس مورد شک واقع گردد، واجب است که حکم به بقاى آن شود. و این، اگر براساس حجیت استصحاب نبود، ترجیح بلامرجح بود که محال است.
پاسخ این استدلال در زمان ما براى طلابى که به سطح کتابهاى اصولى اشتغال دارند روشن است، تا چه رسد به علما و دانشمندان. زیرا همه مىدانند که اگر اجماع حجتباشد، اجماع تعبدى حجت است نه اجماعى که به دلیل یا ادله دیگر وابسته است و یا احتمال وابستگى آن غیر قابل انکار است. و این جا اولا اجماعى وجود ندارد، و ثانیا بر فرض این که اجماعى باشد، مستند به امورىست که در کلمات قائلان به حجیت استصحاب به عنوان مدارک حجیت آن، مطرح شده است. بنابراین، باید این دلیل را ضعیفترین دلیلى به حساب آورد که در این باب به کار گرفته شده است.
2. سیره عقلا
این دلیل که بیشتر در کلمات متاخرین عنوان و نقد شده است، دلیل عامى است که در موارد ظواهر و خبر واحد و استصحاب تطبیق شده است، گرچه در دو مورد اول، متلقى به قبول شده و در مورد سوم نوعا رد گردیده و احیانا پذیرفته شده است.
کسانى که خواستهاند از این راه استصحاب را حجت کنند، گفتهاند: بناى عقلا بر این است که اگر موضوع یا وصفى در گذشته، ثابت و معلوم باشد و بعد از آن در بقاى آن شک کنند، به چنین شکى اعتنا نمىکنند، بلکه به بقاى آن چیز حکم کرده و آثارش را بر آن مترتب مىکنند، و ناگفته پیداست که این همان استصحابى است که فقها با آن کار مىکنند; و چون شارع مقدس، این بناى عقلا را رد نکرده، معلوم مىشود که آن را پذیرفته است، پس استصحاب، حجت و معتبر شرعى است.
این استدلال هم قابل قبول نیست. زیرا اولا، هیچ دلیلى نداریم که اثباتکننده این معنى باشد که عقلا در مقام شک در بقاى حالتسابقه، بدون دلیل و علتى، به بقاى آن حکم مىکنند. بلکه اگر در مواردى به حسب ظاهر، طبق حالتسابقه رفتار مىکنند، احتمالا جهتى دارد که براى ما روشن نیست. مثلا ممکن است عمل آنان به جهت احتیاط، یا امید به بقاى حالتسابقه، یا اطمینان به بقاى آن و عدم پیدایش حالت دیگرى، و یا غفلت از احتمال زوال آن، و مانند اینها باشد; و ناگفته پیداست که رفتار طبق التسابقه براساس هریک از این امور که باشد، عمل کردن به استصحاب نخواهد بود. گرچه ممکن است عمل ایشان تعبدا و بدون توقف بر یکى از این گونه امور باشد، لکن مجرد احتمال این معنى، نمىتواند بناى عقلا بر عمل به حالتسابقه را به گونه استصحابى اثبات کند، بلکه نهایت چیزى که از آن فهمیده مىشود، احتمال آن است که قطعا کافى نیست.
ثانیا، اگر فرض را بر این بگذاریم که عقلا چنین سیرهاى دارند، باز هم استدلال به سیره تمام نخواهد بود زیرا بدیهىست که اگر بناى عقلا باشد در غیر امور شرعى است، و در امور شرعى، اگر چنین معنایى باشد، متاثر از فتاواى علماست که بناى عقلا نخواهد بود، و دستکم این احتمال، موجب مىشود که در امور شرعى و دینى، آن بنا ثابت نشود; و ناگفته پیداست که سکوت شارع در برابر کارى که در غیر مسائل شرعى واقع مىشود، لکن وقوع آن در مسائل شرعى نارواست، دلیل پذیرفتن آن کار از طرف شارع نخواهد بود.
و اگر فرض را بر این بنهیم که بناى عقلا بر عمل به استصحاب در مسائل شرعى نیز ثابت است که هرگز چنین نیست، باز هم نمىتوان از این بنا، استفاده حجیت استصحاب کرد. زیرا آیاتى داریم که ما را به طور مطلق از عمل کردن به غیر علم باز مىدارد; و این امر قطعا براى بازداشتن از عمل به استصحاب کافى است، مگر این که دلیل خاصى داشته باشیم که این عمل را استثناء کند. وگرنه با وجود آن آیات چگونه مىتوان گفت: اگر استصحاب، مورد قبول شارع نبود، آنرا رد مىکرد؟! زیرا پاسخ آن این است که رد کرده است، و این آیات به طور واضح و روشن دلالتبر آن رد دارند، و دستکم رد آیات، مبتلا به دور مىشود، و ناگفته پیداست که خود همین ابتلا، سیره را از کار مىاندازد.
بنابراین، جاى تردید نیست که مىتوان حجیت استصحاب را با سیره اثبات کرد، و لذا بیش از این سخن گفتن در این باره، اتلاف وقت است.
3. عقل
منظور از دلیل عقلى بر حجیت استصحاب این است که ثبوت چیزى در گذشته با شک در بقاى آن نسبتبه زمان بعد، موجب ظن به بقاى آن است. و عقل حکم مىکند که به چنین ظنى عمل شود، پس استصحاب به حکم عقل، حجت و معتبر است.
پیداست که این دلیل که بسیار مورد توجه قدما بوده است، نیز مدعاى فقها را ثابت نمىکند. زیرا اولا در تمام موارد استصحاب، ظن به بقا وجود ندارد. ثانیا بر فرض که وجود داشته باشد دلیلى بر حجیتش وجود ندارد، و ما براى حجیت هر ظنى نیاز به برهان داریم. زیرا مجرد شک در حجیت چیزى، مساوى با عدم حجیت آن است; و بدیهى است که ما در این جا چیزى نداریم تا با اتکا به آن از شک مزبور نجات پیدا کنیم، ولو این که بپذیریم که ظن به بقا داریم. چه، اجتماع ظن به بقا با شک در حجیت آن، امر غریبى نیست.
گمان من بر این است که تمسککنندگان به این دلیل کسانى هستند که به حجیت ظن مطلق معتقدند. مىخواهند استصحاب را از باب ظن شخصى، اعتبار کنند. وگرنه بدیهى است که عقل کمترین نقشى در حکم به حجیت ظن در غیر باب انسداد ندارد، و تنها در این صورت است که ظن شخصى مجتهد، حجیت است چه منشاش ثبوت حالتسابقه باشد و چه شهرت و مانند آن دو. لکن در هر حال باید براى مجتهد مستنبط، ظن به حکم یا موضوع آن حاصل شود.
4. اخبار
باید توجه داشت که ادله دیگرى نیز در کلمات پیشینیان دیده مىشود، لکن آنها چیزهایى نیستند که ارزش طرح و نقد، و صرف وقت را داشته باشند، و لذا متاخرین از اصولیین، با آن که در پرگویى بىنظیرند و به دنبال بهانه مىگردند تا حرف بزنند، آنها را به حال خود رها کرده و نامى از آنها به میان نیاوردهاند و ناگفته پیداست که اگر توهم تمامیت در آنها راه داشت، از آنها چشمپوشى نمىکردند، و دستکم براى نقد و رد، به ذکر آنها مىپرداختند. به هر حال چون عدم دلالت آنها بر حجیت استصحاب براى ما روشن است، و از طرفى هم کسى در میان نیست که مدعى تمامیت آنها باشد، وجهى براى مطرح کردن آنها نمىبینیم. حتى همین سه دلیل را نیز قصد نداشتیم مطرح کنیم. زیرا همان طور که قبلا گذشت، اکنون براى همه روشن شده است که اینها چیزهایى نیستند که یک فقیه بتواند براساس آنها ابزارى براى استنباط حکم الهى یا تعیین وظیفه شرعى بسازد، لکن ذکر آنها حد اقل به عنوان مقدمه ذکر مهمترین دلیل حجیت استصحاب، کار ناصوابى نخواهد بود.
بنابراین، اکنون به مساله اصلى که موضوع حقیقى این مقاله است مىپردازیم و آن این که آیا روایت صحیحى داریم که به طور روشن بر حجیت و اعتبار استصحاب دلالت کند یا خیر؟
به گفته شیخ انصارى، علما از پدر شیخ بهاءالدین عاملى به بعد و به مرور زمان، حدود ده روایت پیدا کردهاند که برخى به طور کلى بر حجیت استصحاب دلالت دارد و بعضى در مورد خاصى وارد شده است که تعمیم آن به مقدمهاى نیازمند است. و ما اکنون، آن روایات را مطرح کرده و با دقت، سند و دلالت آنها را مورد بررسى قرار مىدهیم، تا میزان دلالت آنها روشن شود.
1) حدیث اول زراره:
منظور از حدیث اول زراره، روایتى است که شیخ طوسى(ره) در تهذیب نقل کرده است و آن، حدیثیازده باب اول از ابواب طهارت است: و بهذا الاسناد عن الحسین بن سعید عن حماد عن حریز عن زرارة قال قلت له: الرجل ینام وهو على وضوء اتوجب الخفقة و الخفقتان علیه الوضوء؟ فقال: یا زرارة: قد تنام العین و لاینام القلب و الاذن فاذا نامت العین و الاذن والقلب فقد وجب الوضوء، و قلت فان حرک الى جنبه (على جنبه) (فى جنبه) شیئ ولم یعلم به قال: لا، حتى یستیقن انه قد نام حتى یجیئ من ذلک امر بین و الا فانه على یقین من وضوئه و لاینقض الیقین ابدا بالشک ولکن ینقضه بیقین آخر (ولا تنقض الیقین ابدا بالشک و انما تنقضه بیقین آخر).
اکنون باید اولا درباره سند این حدیث، بحث کرد و ثانیا درباره دلالتش بر اعتبار استصحاب. اما بحث اول: پیداست که اولا این روایت، مضمره است و مضمره از جهت فنى حجیت ندارد. زیرا هر روایتى در صورتى حجت است که با اجتماع تمام شرایط در آن، منتهى به امام معصوم شود یعنى اصل روایت از معصوم باشد، و این معنى وقتى احراز مىشود که در خود روایت، نام معصوم ذکر شود و یا اگر اشاره به نام مبارکش مىشود، اشارهاى واضح و روشن باشد. اما روایت مضمره، حدیثى است که مستند به ضمیر است، و مرجع آن هم معلوم نیست که چه کسى است، و با این حساب، گفتن ندارد که چنین حدیثى حجت نیست، و ظاهرا این معنى مورد قبول همه دانشمندان ماست، منتها در این مورد و نظیرش سخنى دارند که جز سادهاندیشى و خوشبینى منشاى ندارد. زیرا آنها مىگویند: گرچه این روایت، مضمره است و مضمره، حجت نیست، لکن چون اضمارگر آن، شخصیتى مثل زراره است نمىتوان گفت: مضمرهاش معتبر نیست. چرا که امکان ندارد زراره چیزى از غیر امام معصوم نقل کند، پس باید ضمیرى که در کلام او واقع شده و روایتبه آن مستند گردیده استبه امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) رجوع کند. وانگهى بعضى از علما مثل سید طباطبایى در «فوائد» و فاضل نراقى آن را به طور مسند نقل کردهاند، و بعید است که مثل سید بدون این که به اصلى دستیابد که روایت در آن اصل به امام باقر(ع) اسناد داده شده باشد، روایت را به طور مسند به آن امام همام نقل کند.
ناگفته پیداست که با این سخنان، نمىتوان از آن قاعده مسلم عدول کرد. زیرا مگر زراره تعهد کرده است که هرچه در کتابش مىنویسد و هر کلامى را که نقل مىکند از امام صادق(ع) یا امام باقر(ع) باشد، تا اگر در موردى از غیر آن دو بزرگوار فتوایى را نقل کرد، و آن را مشخص ننمود خیانتباشد؟ و آیا زراره، شاگرد حکم بن عتیبه نبوده است؟ و آیا این امکان وجود ندارد که از آن استادش یا کس دیگرى فتوایى را در کتابش آورده باشد؟ و آیا این معنى که گزیده کلام بزرگان را جمع مىکنند نمىتواند نسبتبه زراره صادق باشد؟ و آیا چنین کارى که در میان علما مرسوم است مخالف شان زراره است؟ وانگهى اگر اضمار زراره چون ثقه و عالم بوده است، ضرر به حجیت نمىزند، اضمار سایر ثقات نیز باید همین سرنوشت را دارا باشد در حالى که چنین چیزى را نمىپذیرند. پس در زراره هم نباید پذیرفته شود، زیرا اگر به زندگى زراره مراجعه شود و در این باره بخوبى دقت نظر به عمل آید، روشن مىگردد که زراره آن طور که اینان مىگویند نبوده است، و اگر آن روایات متواتر، از عدالت و وثوق او نکاهد، بدون تردید او را از این مقام تخیلى پایین مىآورد و در حدى قرارش مىدهد که مضمرهاش را مضمره به حساب آوریم، بویژه این که او در آغاز، عامى بوده است و در مکتب آنان درس خوانده و پرورش یافته است، و آیا این همه شواهد و قراین که به طور اجمال نشان داده شد، براى این کافى نیست که به مضمره زراره با دید فنى نظر کنیم، گرچه به هر حال باید این کار را کرد.
و اما نقل طباطبایى و نراقى و مانند آنان از کسانى که فنشان اجتهاد است نه روایت، بدیهى است که قابل اعتنا نیست; بلکه روشن است که آنان با اجتهاد خود، روایت را به امام باقر(ع) نسبت دادهاند. زیرا اگر روایتى که شیخ، اصل و مادر آن است، مستند بود، به طور اضمار نقلش نمىکرد. و اگر اصلى مىبود که در آن اصل، روایتبه طور مستند آمده بود، قبل از علامه طباطبایى به دست کسانى مىافتاد که همه عمر خود را صرف جمع اصول و مآخذ مىکردند، و حداقل این امور احتمال اجتهاد آنان را تقویت مىکند بویژه با توجه به همان سادهاندیشیهایى که دیگران نیز از آن بىبهره نیستند، و براساس آن روایت را بدون شک، مستند به امام(ع) مىدانند، و طباطبایى هم یکى از همینهاست، منتها او امام(ع) را تعیین کرده است و براى این کارش هم دلیل داشته است، زیرا از خود ائمه رسیده است که اسناد روایتى که از یک امام صادر شده استبه امام دیگر، مجاز است، بویژه در مثل این مورد که صدور روایت از امام باقر(ع) نیز محتمل است. پس طباطبایى کار مفید نقلى نکرده است، بلکه همان کارى را کرده است که این آقایان با قاطعیتبیشترى آن را انجام داده و مىدهند. بنابراین، روایتیاد شده مضمره است، و دستکم در مسند بودنش تردید است. هیچ فرقى بین اضمار زراره و غیر زراره وجود ندارد، و تنها سادهاندیشى و تقلید است که مىتواند موجب فرقى در این میان گردد.
ثانیا، تمام این سخنان درباره زرارة بن اعین است که در بیش از صد مورد به همین عنوان در سند روایات آمده است، یعنى اگر زرارهاى که در سند این روایت آمده است زرارة بن اعین باشد اشکالش مضمر بودن است، ولکن ممکن است این زراره، زرارة بن لطیفه یا زرارة بن اوفى باشد، که اولى، به نقل شیخ، از اصحاب امام صادق(ع) است و دومى، از امام سجاد(ع) حدیث نقل کرده است و لذا ممکن است این روایت را هم از آن امام یا کس دیگرى نقل کرده باشد و در هر صورت، حال این دو مجهول است. بر این اساس، اشکال دیگرى در این مضمره پیدا مىشود; زیرا روایتى که بعضى از افراد سندش بین ثقه و مجهول، مشترک باشند از درجه اعتبار ساقط است، و این روایت، به این مشکل مبتلاست. زیرا ممکن است این زراره، ابن اعین باشد که ثقه است و ممکن استیکى از آن دو نفر دیگر باشد که حالش روشن نیست، پس چگونه مىتوان به این حدیث اعتماد کرد؟ و اگر این گونه اشتراک، ضرر نمىزند، که قطعا مىزند، باید در جاهاى دیگر هم مضر نباشد، در حالى که مضر است.
به گمان ما بسیار مضحک است که در پاسخ این اشکال گفته شود: ابن لطیفه، کتاب و اصلى نداشته است، و یا به عنوان زرارة بن لطیفه، کسى در اسناد نیامده است، پس نمىشود گفت که این روایت را او نقل کرده است. زیرا مگر همه راویان، کتاب و اصل داشتهاند و یا مگر عدم ذکرش با تمام خصوصیات، مىتواند دلیل بر این باشد که هیچ روایتى نقل نکرده است، که در سندش بعضى از خصوصیات او ذکر نشده باشد؟ وانگهى این سخن درباره ابن اوفى، صادق نیست. زیرا او با همین عنوان که ویژه اوست در سند بعضى از روایات آمده است. بنابراین، نمىتوان مطمئن شد که این حدیث، از زرارة بن اعین است، گرچه مظنون، همین است لکن ظن به حسب فرض مفید نیست. و این، جایى نیست که کسى بگوید من اطمینان دارم که این زراره، همان زرارة بن اعین است، و اگر چنین ادعاى غیر منتظرهاى هم به وقوع پیوندد براى دیگرى مفید نخواهد بود، و مهم اثبات این امر است.
ثالثا، باید به این نکته توجه داشت که شیخ، این حدیث را از شیخ ایدهالله، از احمد بن محمد بن الحسن، از پدرش، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عیسى و حسین بن حسن بن ابان، از حسین بن سعید، از حماد، از حریز، از زرارة نقل کرده است، ولى نه شیخ و نه نجاشى و نه احدى از قدما، احمد بن محمد بن الحسن را توثیق نکردهاند، با این که درباره توثیق پدرش به مبالغه سخن گفتهاند. پس این شخص، توثیق نشده است. گرچه مثل علامه و شهید ثانى او را توثیق کردهاند، لکن سکوت قدما درباره او و ذکر نکردنش در کتابهاى رجالى شاهد بسیار خوبىستبراى این که توثیق بعضى از متاخرین، به جهتحدس و اجتهاد بوده است و لذا محقق تفرشى گفته است: شهید ثانى او را توثیق کرده است ولى من نمىدانم ماخذ او چیست؟ و علامه مجلسى گفته است: علت این که عدهاى روایات او را تصحیح کردهاند این است که وى از مشایخ اجازه بوده است. و صاحب ذخیره آورده است: احمد بن محمد بن حسن بن الولید و احمد بن محمد بن یحیى عطار، در کتابهاى رجالى توثیق نشدهاند، و ظاهر این است که آن دو، شیخ اجازه بودهاند، نه صاحب کتاب; و غرض از ذکر آنها در سند حدیث، اتصال آن و اعتماد بر اصلى است که حدیث از آن گرفته شده است. پس جهالت آن دو و ثقه نبودنشان، ضرر نمىزند، و این که اصحاب روایات، آن دو را تصحیح کرده اند بر همین معنى مبتنى است نه بر توثیق.
ناگفته پیداست که همه این کلمات روشنگر این معنى است که آن شخص در منبع موثقى توثیق نشده است، و اگر بعد از سالهاى سال کسى او را مورد توثیق قرار داده، نظر شخصى خود را اعمال کرده است که تنها به درد خودش مىخورد. و نیاز به بحث و استدلال ندارد که شیخ اجازه بودن و مانند آن، کمترین نقشى در تصحیح روایت کسى ندارد، و اجتهاد کسى هم براى دیگران مفید کمترین فایدهاى نیست.
و رابعا، یکى از رجال این حدیث، شخصى استبه نام حماد بدون هیچ گونه مشخصات دیگرى; و چنین نامى که در اسناد برخى از روایات آمده، مشترک است میان ثقه و ضعیف و مجهول. زیرا حدود صد نفر که غالبا از اصحاب امام صادق(ع) هستند، به این نام نامیده شدهاند و تعداد بعضى از اینها که ممکن است توثیق شده باشند از شماره انگشتان یک دست تجاوز نمىکند. پس چگونه مىتوان به چنین روایتى اعتماد کرد و با آن استصحابى را اعتبار نمود که مبناى استنباط احکام شرع یا تعیین وظیفه گردد؟ آیا اگر یک یا چند مورد پیدا کردیم که حسین بن سعید از حماد بن عیسى نقل حدیث کرده است، مىتوانیم بگوییم هرگاه حسین بن سعید از حماد نقل خبر کند، این حماد همان حماد بن عیسى است؟ و آیا چنین قضاوت غیر محققانهاى جز بر اساس گمانى است که ما داریم؟ گمانى که در جاهاى دیگر به آن اعتنا نمىکنیم! تردیدى نیست که در چنین موارد و با چنین شواهدى نمىتوان علم و وثوق به این پیدا کرد که این حماد، حمادىست که توثیق شده است، و اگر چنین وثوق شخصى و علم عرفى هم براى کسى پیدا شود، براى دیگران فایدهاى ندارد.
از این شواهد و ادله واضح الدلالة بخوبى روشن مىشود که مضمره اول زراره از نظر فنى، نه تنها صحیح نیست، بلکه کمترین اعتبارى ندارد، زیرا وجود یکى از امور یاد شده براى سقوط یک روایت از درجه حجیت و اعتبار، کافى است تا چه رسد به اجتماع آنها. پس بدون دغدغه و تردید باید این مضمره را از مدارک استصحاب کنار گذاشت، ولو این که در متن واقع روایتى باشد که از امام صادر شده باشد.
و اما دلالت آن بر حجیت استصحاب; مشهور بین متاخرین این است که جاى تاملى در این معنى نیست که آن روایتبه طور واضح، بر حجیت استصحاب دلالت دارد، زیرا وقتى زراره از امام(ع) پرسید: «فان حرک فى جنبه شیئ وهو لایعلم؟ امام(ع) در پاسخش فرمود: لا، حتى یستیقن انه قد نام حتى یجیئ من ذلک امر بین والا فانه على یقین من وضوئه ولا ینقض الیقین بالشک ابدا ولکنه ینقضه بیقین آخر» و نیاز به بیان ندارد که امام(ع) به زراره مىگوید چون آن شخص یقین به وضو داشته استباید به شک در بقاى آن اعتنا نکند و مادامى که یقین به نقضش پیدا نکند باید حکم به بقایش نماید، و این همان استصحابى است که مورد بحث ماست. منتها روایتیاد شده در مورد استصحاب وضو وارد شده است و بدیهى است که مورد، نمىتواند مخصص باشد. پس نمىتوان گفت که منظور، حرمت نقض یقین به شک، در جمیع موارد است.
باید توجه داشت که استفاده عموم، از جملهاى که در این روایت واقع شده استبه این آسانى نیست و لذا تلاشهاى زیادى انجام گرفته است تا این معنى امکانپذیر شود، ولى حقیقت امر این است که هیچ یک از آنها موفقیتآمیز نبوده است، و ما چون در تحقیق بسیار مفصلى تمام آنها را بتفصیل نقل و نقد کردهایم، در این مقاله به ذکر و رد آنها نمىپردازیم، و تنها به بررسى اساسىترین سخنى که در این باره گفته شده است مىپردازیم و آن این که جمله «فانه على یقین من وضوئه» جواب شرط نیستبلکه در مقام تعلیل قرار گرفته است و جواب، محذوف است، و هرگز نمىتوان فتخود آن جمله، جواب است. زیرا مفاد خبرى آن مترتب بر شرط نیست و مفاد انشاى آن اولا معهود نیست و ثانیا مفید نمىباشد.
با چشمپوشى از همه این سخنان باز ممکن است کسى بگوید: حدیثیاد شده بر حجیت استصحاب بطور عموم دلالت دارد; زیرا حرمت نقض یقین به شک، طبق روایات دیگر، بر موارد دیگر هم منطبق شده است. پس باید در این جا مفید عموم باشد، بویژه این که یقین و شک از صفات ذات اضافه هستند و لاجرم نیاز به موضوع دارند و همان طور که سایر صفات ذات اضافه موضوع مىخواهند، و این دو علاوه بر موضوع، متعلق هم مىخواهند، و چنانچه آن دو بدون متعلق ذکر شوند، کلام، تمام نخواهد شد. پس ذکر متعلق آن دو براى تمامیت کلام است و ذکر وضو براى آن است که سؤال در این باره بوده است، نه این که خصوصیت ویژهاى براى آن بوده باشد، بنابراین، حدیثیاد شده اختصاص به وضو ندارد.
پاسخ همه این سخنان روشن است; اجمال سخن، این که اولا، ظاهر کلام این است که جمله «فانه على یقین من وضوئه و لاینقض القین بالشک ابدا» جواب شرط است، و نیاز به گفتن ندارد که با سبقت «على یقین من وضوئه» هرگز نمىتوان «الیقین» را بر عموم حمل کرد، بلکه الف و لام آن، براى عهد ذکرى است. پس باید اختصاص به باب وضو داشته باشد. زیرا اصلا مساله تعلیل، مطرح نیست تا آن سخنانى که باز هم ذکر خواهد شد مطرح گردد.
و اما این که گفته شد آن جمله علت است و ظاهر تعلیل، عموم است، اولا وجهى براى آن وجود ندارد که اگر کسى به علل شرایع آگاهى داشته باشد چنین سخنى نمىگوید; و ثانیا بر فرض قبول آن قضیه، عموم فىالجمله کافى است، و هرگز مساله چنین نیست که لازمه علیتیک جمله، ارتکازى بودن مفاد آن نزد عقلا، و توسعه مفهوم آن به اندازه ارض و سما باشد. بلکه عموم نسبى آن ولو تعبدا براى مقام تعلیل، کفایت مىکند. پس اولا وجهى براى علتبودن آن جمله وجود ندارد، زیرا مفاد خبرى آن همراه جمله بعدى قابل ترتب بر شرط یاد شده هست، و مفاد انشایى آن علاوه بر این که در مثل «المؤمنون عند شروطهم» و مانند آن معهود است، مفید هم هست. ثانیا، بر فرض این که لتباشد، وجهى براى استفاده عموم از آن وجود ندارد، براى این که هیچ دلیلى بر این امر دلالت ندارد که باید علت، عمومیت داشته باشد و اگر چنین چیزى هم ادعا شود، عمومیت فى الجمله کافى است و قطعا به بیش از آن نیاز نداریم و شاهدش بعضى از همین روایاتى است که خواهد آمد. و اما روایات دیگر را براى ظهور عمومى این جمله شاهد گرفتن و یا ذکر این معنى که چون وضو مورد سؤال بوده است در جواب آمده است، پس خصوصیتى ندارد و مانند اینها، چیزهایى نیست که روى آنها تکیه شود و موجب یا مانع ظهور عرفى گردد. بنابراین، نمىتوان براى حجیت استصحاب به طور کلى به این گونه روایات، اعتماد کرد، بویژه مثل این روایت که اگر قرار بود براى حجیت استصحاب در تمام موارد شک در بقا باشد، باید مقدم بر این مورد، مورد شک در تحقق و عدم تحقق نوم را متعرض شود. زیرا شک در بقا و عدم بقاى طهارت، مسبب از شک در تحقق و عدم تحقق نوم است و هویداست که با جریان استصحاب در ناحیه سبب، نوبتبه جریان آن در ناحیه مسبب نمىرسد. پس، از تعرض آن در طرف مسبب و عدم تعرض در ناحیه سبب فهمیده مىشود که حجیت مطلق استصحاب، مورد نظر امام(ع) نیست. وگرنه آن را در مورد شک در تحقق و عدم تحقق نوم تطبیق مىگردد; زیرا این شک است که اساس شک در طهارت مىباشد.
2) مضمره دوم زراره:
در کتاب تهذیب، روایت دیگرى نقل شده است که نزد علماى اصول به صحیحه یا مضمره ثانیه زراره معروف است. این روایتبه این صورت نقل شده است: «عنه عن حماد عن حریز عن زرارة قال: قلت (قلت له) اصاب ثوبى دم رعاف او غیره او شیئ من منى فعلمت اثره الى ان اصیب له من الماء فاصبت و حضرت الصلاة و نسیت ان بثوبى شیئا و صلیت ثم انى ذکرت بعد ذلک. قال تعید الصلاة و تغسله. قلت فانى لماکن رایت موضعه و علمت انه قد اصابه فطلبته فلم اقدر علیه فلما صلیت وجدته؟ قال تغسله و تعید. قلت فان ظننت انه قد اصابه و لماتیقن ذلک فنظرت فلم ار شیئا ثم صلیت فرایت فیه؟ قال تغسله ولا تعید الصلاة. قلت لم ذلک؟ قال لانک کنت على یقین من طهارتک ثم شککت فلیس ینبغى لک ان تنقض الیقین بالشک ابدا. قلت فانى قد علمت انه قد اصابه ولم ادر این هو فاغسله؟ قال تغسل من ثوبک، الناحیة التى ترى انه قد اصابها حتى تکون على یقین من طهارتک. قلت فهل على ان شککت فى انه اصابه شیئ ان انظر فیه؟ قال لا، ولکنک انما ترید ان تذهب الشک الذى وقع فى نفسک. قلت ان رایته فى ثوبى و انا فى الصلاة؟ قال تنقض الصلاة و تعید اذا شککت فى موضع منه ثم رایته و ان لمتشک ثم رایته رطبا قطعت الصلاة و غسلته ثم بنیت على الصلاة لانک لاتدرى لعله شیئ اوقع علیک، فلیس ینبغى ان تنقض الیقین بالشک».
ناگفته پیداست که درباره این روایت نیز باید در دو مقام، بحث و تحقیق کرد: یکى درباره سندش و دیگرى درباره دلالتش.
گفته شده است که این حدیثبه دو سند نقل شده است: یکى سند شیخ که به اسنادش از حسین بن سعید، از حماد، از زراره نقل شده است، و دیگرى سند صدوق است که آن را در کتاب علل، از پدرش، از على بن ابراهیم، از پدرش، از حماد، از حریز، از زرارة، از امام باقر(ع) نقل کرده است. و سند زراره گرچه مضمره است لکن با توجه به سند صدوق روشن مىشود که این روایت، مسنده است. زیرا ظاهرا یک روایت است که زراره آن را به طور مسنده نقل کرده است و در مقام نوشتن و تقطیع احادیثبه صورت مضمره درآمده است، و بر فرض که دو حدیثباشند نقل صدوق شاهد این است که ضمیر در نقل شیخ به امام باقر(ع) رجوع مىکند، و بر فرض این که نتوان به چنین شهادتى اعتماد کرد، اضمار زراره، کمترین خدشهاى به اعتبار نقل او وارد نمىکند. و بر فرض چشمپوشى از مضمره زراره، مسنده صدوق براى ما کافى است. زیرا رجال سند وى همه قابل اعتماد و ثقهاند و قهرا هیچ نیازى به نقل شیخ نداریم. بنابراین، روایتیاد شده از نظر سند تمام است.
اما این روایت نیز قابل اعتماد نیست و سند آن، چنان نیست که بسیارى از علما پنداشتهاند. زیرا اقلا، سند شیخ در تهذب و استبصار، به طریقى است که به حسین بن سعید دارد، و در روایت اول گذشت که در آن طریق، احمد بن محمد بن حسن وجود دارد که قدما او را توثیق نکردهاند، و بسیار محتمل است که این اسناد شیخ نیز از همان باب باشد. زیرا راهى براى تشخیص این که آن را به طریق دیگر نقل کرده است نداریم.
ثانیا، این روایت طبق این نقل، مضمره است و گذشت که فرقى بین مضمره زراره و غیرش وجود ندارد. ثالثا، در میان رجال این سند نیز حماد و زراره، بدون ذکر مشخصات، وجود دارند و قبلا به طور مفصل گذشت که حماد بین افراد بسیار زیادى که مجهولند و چند نفرى که ثقهاند مشترک است و هیچ راهى براى تعیین و تشخیص این که این حماد، حماد ثقه است وجود ندارد و همین طور نسبتبه زراره.
و اما سند صدوق; اولا، در این سند ابراهیم بن هاشم است و این مرد را علماى رجال مثل شیخ و کشى و نجاشى و برقى، توثیق نکردهاند و این به خوبى نشان مىدهد که توثیقى درباره او وجود نداشته است، زیرا اینان که طبقات الرجال و فهرست و رجالنویسى کردهاند و تمام هدفشان نشان دادن ثقات بوده است و در این زمینه هرچه بوده جمع کردهاند، اگر چیزى پیدا مىکردند که متضمن توثیق ابراهیم بن هاشم بود، آن را در ضمن ترجمه او نقل مىکردند. در حالى که نه تنها چنین کارى نکردهاند بلکه نجاشى در این که او شاگرد یونس و از اصحاب امام رضا(ع) باشد، یا حداقل در یکى از این دو امر، تردید کرده است. شیخ نیز، آن طور که در فهرست آمده، در نشر حدیث در قم به وسیله او تردید نموده است; همان طور که نجاشى نیز در این تردید با شیخ همراهى کرده است. زیرا این دو، قول به نشر حدیثبه وسیله او را به دیگران نسبت دادهاند و این، نشانه آن است که خود، در این معنى مردد بودهاند. پس چگونه مىتوان گفت: ابراهیم بن هاشم ثقه است و روایت وى صحیح؟
بعضى بر این عقیدهاند که چون پسرش، على، او را توثیق کرده و به وثاقتش گواهى داده است، پس او ثقه است; وانگهى سید ابن طاووس ادعاى اجماع بر وثاقتش کرده است و او اولین کسى است که حدیث کوفیین را در قم منتشر کرده است; و برخى از متاخرین، روایات او را تصحیح کردهاند. پس تردیدى وجود ندارد که نامبرده ثقه است.
پاسخ این گونه شبهات روشن است; زیرا هیچ دلیلى وجود ندارد که این معنى را اثبات کند که على بن ابراهیم، پدرش را توثیق کرده باشد، گرچه او در آغاز تفسیرش گفته است: ما در این کتاب روایاتى را نقل مىکنیم که مشایخ ما و ثقات ما آنها را نقل کردهاند، ولى چون در آن کتاب، از کسانى نقل کرده است که بدون شک ضعیفند نمىتوان گفت: آن عبارت، به منزله توثیق رجال احادیث تفسیرش است، بویژه این که در آن عبارت آورده است: ما این احادیث را از مشایخمان و ثقاتمان نقل مىکنیم. و پیداست که توثیق بودن این عبارت متوقف بر این است که عطف ثقات بر مشایخ عطف تفسیرى باشد و این علاوه بر این که خلاف ظاهر است، آن قرینه واضحه مانع چنین عطفى است. پس هیچ گونه شاهدى بر توثیق على بن ابراهیم نسبتبه پدرش نداریم.
و اما سید بن طاووس او را توثیق نکرده است، بلکه ادعاى اجماع بر توثیقش نموده است که ادعایى باطل و ناصواب است، زیرا چگونه کسى که احدى توثیقش نکرده است، همه بر وثاقت آن اتفاق دارند؟ آیا مضحکتر از این، کلامى پیدا مىشود؟
و اما نشر حدیث کوفیین به وسیله او; اولا، شایعهاى بیش نیست و لذا شیخ، در فهرست، و نجاشى در آن تردید کردهاند. ثانیا، بر فرض که او چنین کارى را کرده باشد، چه ربطى به وثاقت او دارد؟ زیرا ما از کجا به دست آوردیم که قمیین وسواسى، تعبدا احادیث او را پذیرفتهاند؟ بر فرض هم که چنین باشد، و احادیث او را تصحیح کرده باشند، دلیل این نخواهد بود که او را توثیق کردهاند. زیرا تصحیح حدیث کسى، اعم از توثیق اوست و لذا علامه حلى با این که حدیث ابراهیم بن هاشم را تصحیح کرده است، او را در رجالش توثیق نکرده است. ثالثا مفاد آن جمله این است که ابراهیم بن هاشم حدیث اهل کوفه را در قم منتشر کرده است، و همان طور که اشاره شد لازمه انتشار سخنى به وسیله کسى، آن نیست که دیگران آن را بپذیرند; و از آن مهمتر این که بدرستى روشن نیست که منظور از حدیث اهل کوفه چیست؟ و مراد از اهل کوفه کیست؟ و آیا مىتوان گفت: منظور از حدیث، همین اخبار و روایات است و منظور از اهل کوفه، ثقات از حاملین احادیث اهل بیت(ع) هستند؟ هرچند احتمال اراده این معنى مىرود، لکن نه کلام، ظاهر در آن است و نه قراین روشنى بر آن دلالت دارد. پس چنین ادعایى بدون دلیل است و اگر کسى به چنین معنایى اطمینان پیدا کند، به درد خودش مىخورد.
آنچه در این جا مىماند، این است که بعضى از اعلام محققین، بعد از این که امور یاد شده را به پیروى از دیگران یادآور شده است، دلیل دیگرى بر وثاقت ابراهیم بن هاشم ذکر کرده است که به گمان ما مهمترین چیزى است که مىتوان به عنوان دلیل بر وثاقت او ذکر کرد و آن این که جعفر بن محمد بن قولویه در آغاز کتابش، کامل الزیارات، نوشته است: «و قد علمنا بانا لا نحیط بجمیع ما روى عنهم فى هذا المعنى و لا فى غیره، لکن ما وقع لنا من جهة الثقات من اصحابنا رحمهم الله برحمته و لا اخرجت فیه حدیثا روى عن الشذاذ من الرجال یؤثر ذلک عنهم عن المذکورین غیر المعروفین بالروایة المشهورین بالحدیث و العلم.» و این سخن روشنى است که از توثیق این مرد بزرگ نسبتبه رجال احادیث آن کتاب، حکایت مىکند; و چون ابراهیم بن هاشم یکى از آنان است، طبیعى است که او هم مورد توثیق ابن قولویه قرار گرفته باشد، همان طور که همه رجال احادیث آن کتاب با این عبارت توثیق شدهاند.
به گمان ما این استدلال نیز تمام نیست، زیرا اولا، عبارت «...لکن ما وقع لنا من جهت الثقات»، مجمل است و در این معنى که تمام روایات این کتاب از ثقات نقل شده است، ظاهر نیست. ثانیا، بر فرض این که منظورش آن معنى باشد، نمىتوان گفت که قصد ابن قولویه توثیق تمام کسانى است که در سند روایات کتابش ذکر شدهاند. زیرا عدهاى از آنها در تمام کتابهاى رجالى تضعیف شدهاند و عدهاى از آنها در برخى از کتابهاى قدیم و مهم رجالى تضعیف گردیدهاند و عده زیادى از آنان مجهولالحالند. یعنى یا اصلا در کتابهاى رجالى مورد تعرض قرار نگرفتهاند و یا ذکر شدهاند، لکن توثیق نشدهاند. مثلا محمد بن سنان یکى از آنهایى است که نجاشى و شیخ طوسى و شیخ مفید تضعیفش کردهاند و فضل بن شاذان، کذابش دانسته است; و سلمة بن خطاب از کسانى است که نجاشى و ابن غضائرى و علامه، تضعیفش کردهاند و شیخ، توثیقش نکرده است; و عبدالرحمان بن کثیر که در اسناد این کتاب آمده است، اگر هاشمى باشد، صریحا تضعیف شده و اگر قرشى کوفى باشد، مجهول الحال است; و مثل یثبن ابى سلیم و نعیم بن الولید و یوسف کناسى و عامر بن خداعه، و عده زیادى در اسناد این کتاب آمدهاند، در حالى که جدا مجهول الحال مىباشند.
در باب صد ودوى آن کتاب، روایتى را درباره زیارت قبر امام رضا(ع) به این طریق نقل کرده است: حدثنى حکیم بن داود بن حکیم عن سلمة بن الخطاب عن عبدالله بن احمد عن بکر بن صالح عن عمرو بن هشام عن رجل من اصحابنا عنه قال: «اذا اتیت الرضا على بن موسى فقل اللهم صل على على بن موسى الرضا»
مرحوم علامه امینى که در تمام حاشیههایش بر آن کتاب سعى دارد تا همه رجال آن را به نوعى توثیق کند، در ذیل این حدیث نوشته است: «هذا السند مع ما فى رجاله من الجهل و الضعف قد رواه محمد بن الحسن الولیدو...».
در باب صد و هفت آن کتاب آمده است: «حدثنى على بن الحسین بن موسى بن بابویه عن محمد بن یحیى العطار عن بعض اهل الرى قال دخلت على ابى الحسن العسکرى(ع) فقال این کنت فقلت زرت الحسین بن على(ع) فقال اما انک لو زرت قبر عبدالعظیم عندکم لکنت کمن زار الحسین(ع)».
آیا با این شواهد زنده و روشن و شواهدى دیگر از این قبیل، مىتوان گفت: ابن قولویه تمام کسانى را که در اسناد کتابش آمدهاند توثیق کرده است؟ قطعا چنین نسبتى دچار محذوراتى است. پس باید گفت: یا منظورش توثیق مشایخش بوده است و یا نظر به اکثر رجال اسناد دارد، و یا این را براساس اجتهاد و استنباط خودش گفته است که در این صورت براى دیگران فایدهاى ندارد.
بنابراین، اولا در سند صدوق، ابراهیم بن هاشم است، و با توضیحى که گذشت روشن شد که وى توثیق نشده است، و ظاهرا نمىتوان به روایت کردن بعضى از ثقات، از او اعتماد کرد و آن را شاهد ثقه بودن وى دانست. ثانیا، در این سند نیز حماد و زراره بدون مشخصات ذکر شدهاند، و گذشت که خود همین امر براى بىاعتبار کردن یک روایت کافى است. زیرا در صورتى که در سند روایت نامى مشترک بین ثقه و غیر ثقه ذکر شده باشد و شواهد اطمینانآورى وجود نداشته باشد که تعیینکننده این معنى باشد که منظور از آن، شخص ثقه است، نمىتوان به آن روایت اعتماد کرد; و در اینجا چنین حالتى حاکم است مگر این که بیش از اندازه، خوشباور و سادهاندیش باشیم.
و اما دلالت این مضمره بر حجیت استصحاب; ناگفته پیداست که شبیه دلالت روایت اول است. زیرا در این روایت آمده است: «لانک کنت على یقین من طهارتک فشککت فلیس ینبغى لک ان تنقض القین بالشک ابدا» و این اولین جمله از این روایت است، که نظیر جمله روایت اول است. منتهى در اینجا، بدون شک جمله یاد شده در موضع تعلیل قرار گرفته است، ولى همان طور که در شرح آن روایت گذشت این معنى نمىتواند ظهور «الیقین» را در «فلیس ینبغى ان تنقض الیقین بالشک» در یقین به طهارت که در جمله قبل ذکر شده است، از بین ببرد. زیرا بدون تردید «ال» موجود در الیقین ال عهدیه است و قهرا به منزله اسم اشاره به «یقین من طهارتک» اشاره دارد; و هیچ وجهى براى عدول از این معنى وجود ندارد، و عمومیت علیت و مانند آن، در روایت اول پاسخ داده شد، و دست کم احتمال بسیار زیاد آن، ظهور در عموم را از میان مىبرد.
جمله دیگرى در پایان این روایت ذکر شده است که آن هم ظاهرا بر حجیت استصحاب دلالت مىکند و آن از این جا آغاز مىشود: «قلت ان رایته فى ثوبى و انا فى الصلاة؟ قال تنقض الصلاة و تعید اذا شککت فى موضع منه ثم رایته. و ان لم تشک ثم رایته رطبا، قطعت الصلاة و غسلته ثم بنیت على الصلاة لانک لاتدرى لعله شیئ اوقع علیک فلیس ینبغى لک ان تنقض الیقین بالشک»، همان طور که ناگفته پیداست این «فلیس ینبغى لک الخ» به طور روشن بر حجیت استصحاب دلالت مىکند.
باید توجه داشت که این استدلال هم ناتمام است; زیرا اولا، حرف «فا» در «فلیس» و «ال» در «الیقین» که مدخولش معنى و ضمنا مقدم شده است، دو شاهد و قرینه روشن استبر این که حکم به بقاى حالتسابقه، به صورتى اختصاص دارد که متیقن سابق، طهارت باشد، همان طور که جمله اول نیز بیش از این دلالت نداشت. ثانیا، اگر این کبرى عمومیت داشته باشد، قابل انطباق بر جمله قبل از صغرایش نیز هست در حالى که امام(ع) در آنجا فرمود: تنقض الصلاة و تعید اذا شککت فى موضع منه ثم رایته» و ناگفته پیداست که اینجا هم حالتسابقه، طهارت است ولى امام(ع) حکم به استصحاب آن نکرد; مگر این که گفته شود: منظور از این جمله بیان حکم صورت علم اجمالى استبه شهادت عبارت «فى موضع منه»، ولى این سخن تمام نیست. زیرا امام(ع) حکم علم اجمالى را قبلا بیان کرده است و تکرارش چیزى جز لغوى روشن، نخواهد بود. وانگهى عبارت «اذا شککت فى موضع منه»، ظاهر در شک بدوى است، وگرنه باید مىفرمود: اذا علمت اصابته و شککت فى موضع منه. همان طور که جمله «و ان لم تشک» هم مطلق است و اگر مراد از جمله «اذا شککت» صورت علم اجمالى بود، مناسب این بود که در اینجا بفرماید «وان لم تشک فى موضع منه»، و الا صورت شک ابتدایى مسکوت عنه مىماند. بنابراین، دلالت این جمله بر حجیت استصحاب نسبتبه باب طهارت مجمل مىشود بویژه این که مرحوم شیخ انصارى مفاد جمله «وان لم تشک ثم رایته رطبا، قطعت الصلاة و غسلته ثم بنیت على الصلاة» ،را خلاف اجماع دانسته است.
3) روایتسوم زراره:
شیخ در تهذیب و استبصار، روایت دیگرى را نقل کرده است که در زبان اصولیین به صحیحه ثالثه زراره شهرت یافته است. این روایت در تهذیب به این صورت آمده است: «محمد بن یعقوب عن على بن ابراهیم عن ابیه و محمد بن اسماعیل عن الفضل بن شاذان جمیعا عن حماد بن عیسى عن حریز عن زرارة عن احدیهما علیهما السلام،، قال قلت له من لمیدر فى اربع هو او فى ثنتین و قد احرز الثنتین قال: رکع رکعتین و اربع سجدات و هو قائم بفاتحة الکتاب و یتشهد و لاشیئ علیه و اذا لم یدر فى ثلاث هو او فى اربع و قد احرز الثلاث قام فاضاف الیها اخرى و لا شیئ علیه و لاینقض الیقین بالشک ولا یدخل الشک فى الیقین و لا یخلط احدهما بالآخر و لکنه ینقض الشک بالیقین و تیم على الیقین فیبنى علیه و لا یعتد بالشک فى حال من الحالات».
بسیارى از علما بر این عقیدهاند که سند این روایت مناقشهپذیر نیست; لکن حق این است که سند این روایت نیز خالى از اشکال نیست. زیرا اولا، على بن ابراهیم آن را از پدرش و محمد اسماعیل نقل مىکند، و گذشت که پدر او توثیق نشده است و محمد اسماعیل بین افراد زیادى مشترک است که بعضى ثقهاند و برخى مجهول. بلکه ظاهرا این محمد بن اسماعیل، ابوالحسن محمد بن اسماعیل بندقر است که احدى او را توثیق نکرده است. بنابراین، روایتسوم نیز اشکال سندى پیدا مىکند. و ثانیا، نقل کردن آن به وسیله زراره در حالى که هیچ قرینهاى وجود ندارد که تعیین کند این زراره، زرارة بن اعین است، بزرگترین صدمه سندى براى آن است.
اکنون به بررسى دلالت این روایت که مهمترین بحث آن است مىپردازیم: علامه انصارى در رسائل آورده است که صاحب وافیه به این روایت تمسک کرده است و جماعتى هم از او پیروى کردهاند، و با جمله «لاینقض الیقین بالشک» حجیت استصحاب را ثابت کردهاند، ولى حق این است که نمىتوان به این روایت استدلال کرد. زیرا اگر منظور از جمله «قام فاضاف الیها اخرى’»، رکعت متصل به سه رکعت متیقن باشد، دستورى مخالف با مذهب حق شیعه خواهد بود، و علاوه بر این، با فقره اولى هم مخالف خواهد بود که بیانگر احتیاط و آوردن رکعت منفصل است. و اگر مراد از آن جمله، قیام براى رکعت منفصل و نماز احتیاطى باشد، بدیهى است که هیچ ربطى به استصحاب نخواهد داشت. زیرا بنا بر این فرض، قطعا منظور از یقین، یقین به برائت است، و مراد این است که باید بنا را بر اکثر نهاد و نماز را سلام داد، آنگاه براى نماز احتیاط قیام نمود، تا با این کار یقین به برائتحاصل شود.
این، اشاره اجمالى به کلام مفصلى است که مرحوم شیخ، علیه استدلال به این روایت، براى حجیت استصحاب ذکر کرده است و حق این است که هرگز نمىتوان با این روایت، اعتبار استصحاب را در تمام ابواب فقه ثابت کرد، بلکه اصلا تمسک به آن، جایز نیست. زیرا بدیهى است که اگر یقین به سه رکعت دارد و باید براساس استصحاب برخیزد و یک رکعت دیگر بجا آورد که به شهادت «فا» در «فاضاف»، ظاهر هم همین است، مخالف صریح مذهب است و قطعا قابل قبول نیست و روایات صحیحى هم آن را نفى مىکند. پس هرگز نمىتوان این مضمون را پذیرفت; زیرا گرچه ظاهر فاء یاد شده بنا بر اقل و آوردن رکعت متصل است، لکن صدر روایت، گویاى این است که امام(ع) در مقام بیان احتیاط است و قهرا نمىتوان، ذیل آن را از باب بناى بر اقل به طور تقیه معنى کرد. علاوه بر این که حمل بر تقیه خلاف ظاهر دیگرى است و تطبیق کبراى کلیه بر موردى که براى بیان حکم واقعى نیست، خلاف ظاهر سومى است که بدون قراین کافى نمىتوان مرتکب آن شد. بنابراین ظاهرا چارهاى نیست جز این که گفته شود: منظور از این قیام و آوردن رکعت دیگر، آوردن رکعتى احتیاطى است; پس باید منظور از یقین در «لاینقض الیقین بالشک» یقین به برائتباشد نه یقین به عدم انجام رکعت چهارم. زیرا اگر منظور از یقین، یقین به عدم انجام رکعت چهارم باشد، و استصحاب جارى شود، باید رکعت دیگرى آورده شود و آن هم به طور متصل، و بدیهى است که این معنى با دستور احتیاطى نمىسازد. خلاصه این که استصحاب را جارى کردن، چیزى جز به معناى ندیده گرفتن شک نیست، و در این جا جز حکم کردن به نیاوردن رکعت چهارم معنایى ندارد; در حالى که مفاد روایات باب احتیاط، این است که بنابر آوردن رکعت چهارم گذارده شود. ناگفته پیداست که این دو معنى قابل جمع نیست، پس نه کلام صاحب کفایه تمام است و نه گفته بعضى دیگر.
بنابراین، هرگز نمىتوان به این روایت استدلال کرد. زیرا دستکم، این احتمال هست که منظور از یقین در آن جمله، یقین به برائتباشد، و هیچ معین اطمینانآورى وجود ندارد که غیر این معنى را معین کند. پس چگونه مىتوان روایتى را دلیل استصحاب قرار داد که کمترین دلالتى در آن نیست؟
و اما اگر تنزل کنیم و سند و دلالت آن را تمام بدانیم، باز هم فایدهاى براى قائلین به حجیت استصحاب نخواهد داشت. زیرا ظاهر، این است که تمام جملات مذکور در این روایتبه صورت معلومالفاعل به کار گرفته شدهاند و قهرا جمله «لاینقض الیقین بالشک» هم معلوم، خواهد بود. در نتیجه، معناى آن این مىشود که نباید آن کس که بین سه و چهار شک کرده است، یقین به عدم انجام رکعت چهارم را به شک در انجام آن نقض کند. و پیداست که روى این فرض، مفاد حدیث، حجیت استصحاب در خصوص رکعات نماز مىشود که آن هم مخالف روایات صحیحه و مذهب حقه مىباشد، مردود خواهد بود.
بعضى چنین گمان کردهاند که جمله اخیرى که مىگوید: «ولا یعتد بالشک فى حال من الحالات»، شاهد بسیار خوبى استبراى این که منظور از جمله مورد بحث، عموم حرمت نقض یقین به شک است. ولى این برداشت در صورتى قابل قبول است که جمله «ولایعتد» مجهول باشد، وگرنه فاعلش به نمازگزارى رجوع مىکند که بین سه و چهار شک کرده است; و طبیعتا معناى کلام این مىشود که نباید آن شخص در حالى از حالات نماز به شکش اعتنا کند، و بدیهى است که اگر این معنى پذیرفته شود، اعتبار استصحاب در خصوص نماز ثابت مىشود و تعدى از آن نیاز به دلیل دارد. بلکه اگر «یعتد» مجهول هم باشد، ظاهر این است که منظور از شک، شک در رکعتیا جزء و شرط نماز است و منظور از «حال من الحالات» هر حالى است که در نماز براى نمازگزار پیش مىآید، و صد البته، در همه این سخنان، بنابر این است که جمله «لاینقض الیقین بالشک»، بر حجیت استصحاب دلالت کند و گرنه هرگز نمىتوان خود این جمله را دلیل بر حجیت استصحاب قرار داد.
4) روایتخصال:
شیخ صدوق، در کتاب خصالش، روایتى را به این صورت نقل کرده است: «حدثنا ابى رضى الله عنه قال: حدثنا سعد بن عبدالله قال حدثنى محمد بن عیسى بن عبید الیقطینى عن القاسم بن یحیى عن جده الحسن بن راشد عن ابى بصیر و محمد بن مسلم عن ابى عبدالله(ع) قال: حدثنى ابى... عن على(ع) قال: «من کان على یقین فشک، فلیمض على یقینه فان الشک لاینقض الیقین.»
سند این روایت، اولا به سبب محمد بن عیسى بن عبید یقطینى مخدوش است. زیرا شیخ طوسى، در چند مورد از کتابهایش، و ابن طاووس و همچنین کثیرى از فقها، او را تضعیف کردهاند، و صدوق و ابن الولید، کثیرى از روایات او را نقل نکردهاند; گرچه نجاشى او را توثیق کرده است، لکن با وجود اصرار شیخ بر تضعیف او و رد روایاتش توسط ابن الولید و شیخ صدوق نمىتوان کلام نجاشى را مقدم داشت و تضعیفات دیگران را بر اجتهاد شخصى آنان حمل کرد. بنابراین، کمترین سخنى که مىتوان گفت این است که این توثیق با آن تضعیفات، تعارض و تساقط مىکنند و چیزى باقى نمىماند که موجب توثیق محمد بن عیسى گردد، و قهرا نمىتوان به روایاتش عمل کرد.
ثانیا، قاسم بن یحیى با این که اهل رجال در شرح حالش سخن گفتهاند، او را توثیق نکردهاند; بلکه عدهاى از آنان مثل علامه و ابن غضائرى و ابن داود او را تضعیف کردهاند. پس نمىتوان به روایتى که او در سندش است عمل کرد و نقل بزرگان از او را عذر خود قرار داد. بنابر این، روایتخصال از اعتبار مىافتد و هرگز نمىتواند به عنوان مدرک استصحاب، مطرح گردد.
روایت دیگرى در بحار از ارشاد شیخ مفید نقل شده است که چندان فرقى با روایت محمد بن مسلم در خصال ندارد و آن به این صورت است: «قال على(ع) من کان على یقین فاصابه شک، فلیمض على یقینه فان الیقین لا یدفع بالشک»، و همان طور که ناگفته پیداست تنها به جاى «فشک» در روایت محمد بن مسلم، در این روایت «فاصابه شک» آمده است، و به جاى «فان الشک لاینقض الیقین»، «فان الیقین لا یدفع بالشک» آمده است، که کمترین فرقى در حقیقت معنى مشاهده نمىشود و لذا بعید نیست که مرسله مفید، همان روایت محمد بن مسلم باشد که به طور ارسال نقل شده است; و اگر عین آن هم نباشد، براى ما فایدهاى ندارد. زیرا این روایت، مرسلهاى بیش نیست و ما حتى به چنین مرسلههایى هم نمىتوانیم عمل کنیم، پس سند قابل قبولى در مورد مفاد این دو روایت در دست نیست.
و اما دلالت آن بر حجیت استصحاب، همان طور که شیخ اشاره کرده است نمىتوان آن را پذیرفت. زیرا ظاهر این روایت این است که اگر کسى اول، یقین داشته باشد و پس از آن شک کند، باید به شکش اعتنا نکند، و ناگفته پیداست که این معنى، بر قاعده یقین منطبق است نه بر استصحاب. زیرا در باب استصحاب لازم نیست که زمان حصول یقین، مقدم بر زمان حصول شک باشد، بلکه اگر آن دو متفاوت باشند، یا اول شک باشد و بعد، یقین باز هم استصحاب صحیح خواهد بود. پس ظاهر این روایت همان قاعده یقین است نه استصحاب، و دستکم احتمال اراده قاعده یقین، با احتمال اراده قاعده استصحاب، مساوى است و هرگز نمىتوان با خیالپردازى، ظهور آن در استصحاب را درست کرد. مگر این که گفته شود دلیلى وجود ندارد که بگوید: ترتب میان یقین و شک در باب استصحاب لازم نیست و خود این روایت دلیل بر این است که ترتب یاد شده در استصحاب، معتبر است; لکن ظاهرا چنین خصوصیتى در استصحاب قابل قبول نیست. زیرا اگر ثابتشود که نقض یقین به شک درست نیست، فرقى میان تقدم و تاخر آن دو، وجود نخواهد داشت.
5) مکاتبه قاسانى
شیخ طوسى روایتى را از محمد بن حسن صفار از على بن محمد القاسانى به این صورت، نقل کرده است: «محمد بن الحسن الصفار عن على بن محمد القاسانى قال کتبت الیه، و انا بالمدینة، عن الیوم الذى یشک فیه من شهر رمضان هل یصام ام لا؟ فکتب(ع): الیقین لا یدخل فیه الشک، صم للرؤیة و افطر للرؤیة»
سند این روایت از چند جهت مناقشه دارد: یکى این که در طریق شیخ به محمد بن حسن صفار، احمد بن محمد الحسن بن الولید است که قدما توثیقش نکردهاند. و در طریق دیگر شیخ به محمد بن حسن صفار، ابوالحسن على بن احمد بن محمد بن ابوجید قمى است که بزرگان اهل رجال، بویژه دو تلمیذ محقق او که حرفه اصلیشان توثیق و تضعیف رجال است، درباره وى سکوت کردهاند، و این کسوت، نمىتواند بدون معنى باشد; و دستکم، آن مرد نزد آن دو رجالشناس، ثقه نبوده است وگرنه وجهى براى سکوت نجاشى و شیخ وجود ندارد. و پیداست که سخن سید داماد و بحرانى، بعد از سالهاى بسیار طولانى، بدون تردید، کمترین ارزشى براى دیگران ندارد.
دومین خدشهاى که به سند مکاتبه قاسانى وارد است این است که او مىگوید: «کتبت الیه»; یعنى بدرستى معلوم نیست نامهاى که او نوشته، براى چه کسى بوده است. پس معلوم نیست که نامه، براى امام(ع) و پاسخ، از آن حضرت بوده است، یا فرد دیگرى؟ گرچه در نسخه تهذیب بعد از کلمه «کتب»، «علیه السلام» آمده است، لکن در نسخه وسائل و کفایه، «علیه السلام» ذکر نشده است، و با توجه به این که نوع استنساخکنندگان، این گونه اعمال سلیقههاى خود را زیاد به کار مىبرند، بعید نیست که لفظ علیه السلام در این نسخه تهذیب از اضافات آنان باشد، و مؤید آن این است که اگر آن اضافه، از سخنان قاسانى بود، انسب این بود که بعد از «الیه» ذکر شود، و یا در هر دو مورد ذکر گردد. پس این معنى ثابت نیست که نامه، به امام(ع) نوشته شده است و لذا روایت از حد یک روایت مضمره تجاوز نمىکند.
سومین اشکالى که به سند این روایت وارد است این است که على بن محمد قاسانى نه تنها توثیق نشده است، بلکه بعضى او را تضعیف کردهاند، و هیچ راهى براى این معنى وجود ندارد که او همان على بن شیره قاسانى موثق باشد. بلکه ممکن است او همان على بن محمد قاشانى باشد که شیخ تضعیفش کرده است. به هر حال، این شخص که این مکاتبه را نوشته است، توثیقش محرز نیست، پس روایتش معتبر نخواهد بود.
بعد از روشن شدن این معنى که سند مکاتبه قاسانى قابل اعتنا نیست، نیازى به بحث از دلالت آن وجود ندارد. لذا به طور اجمال مىگوییم که شیخ دلالت آن را بر اعتبار استصحاب، ظاهر بلکه اظهر دانسته است. ولى صاحب کفایه و عدهاى از محققین، لالتیاد شده را انکار کردهاند، و به گمان ما حق با منکرین دلالت است. زیرا ظاهر جمله «الیقین لا یدخل فیه الشک» این است که نباید یوم مشکوک را در ایام متیقنه داخل کنى، یعنى اگر متیقن تو، ماه شعبان است و روزه ماه شعبان واجب نیست، روزى را که مشکوک است که از ماه شعبان است، در ماه رمضان داخل نکن و ماه رمضان که متیقن شد روزه بگیر تا به طور یقین از آن خارج شوى; و در نتیجه، روزى که مشکوک است که آیا از رمضان استیا از شوال، آن را در متیقن که شوال است داخل نکن. آنگاه، قاعدهاى که در آغاز روایتبیان شده در پایانش تطبیق گردیده و گفته شده است: «صم للرؤیة و افطر للرؤیة» و ناگفته پیداست که طبق این بیان، مفاد روایت ربطى به استصحاب نخواهد داشت، گرچه این احتمال هست که منظور از «الیقین لا یدخل فیه الشک»، این باشد که نباید شک، یقین را نقض کند; و منظور از «صم للرؤیة و افطر للرؤیة» هم تطبیق همان استمرار یقین به ماه شوال و رمضان باشد، لکن اگر این احتمال خلاف ظاهر نباشد، که هست در حد احتمال اول است و در نتیجه، روایتیاد شده، ظاهر در یکى از دو قاعده نخواهد شد.
6) روایت اسحاق بن عمار:
در کتاب «من لایحضره الفقیه» آمده است: «و روى عن اسحاق بن عمار انه قال: قال لى ابوالحسن الاول(ع) اذا شککت فابن على الیقین. قال: قلت هذا اصل؟ قال: نعم.».
این روایتبه این گونه که ذکر شد بسیار بعید است که جزء مسندات صدوق به حساب آید، لکن در وسائل آمده است: «و باسناده عن اسحاق بن عمار». ولى اگر هم چنین باشد، سند روایت تمام نخواهد بود. زیرا در طریق صدوق به اسحاق بن عمار، على بن اسماعیل آمده است، و این على بن اسماعیل اگر على بن اسماعیل بن عیسى باشد، آن طور که بعضى از اهل تحقیق معتقد است، توثیقى ندارد; و گذشت که توثیق اسناد کامل الزیارات فایدهاى ندارد. ولکن این معنى که نامبرده، على بن اسماعیل بن عیسى است، قابل اثبات نیست و مشترک استبین ثقه و مجهول الحال; و بدیهى است که روایت از اعتبار مىافتد.
و اما دلالت آن بر حجیت استصحاب، چیزى نیست که بتوان به آن قایل شد. زیرا احتمال دارد که منظور از یقین، یقین به برائتباشد و معناى روایت این باشد که هرگاه در فراغ و عدم فراغ ذمه شک کردى بنا را بر یقین بگذار; یعنى احتیاط کن تا یقین به فراغ پیدا کنى. و احتمال دارد که منظور از شک، خصوص شک بین رکعات نماز باشد و منظور از «فابن على الیقین»، این باشد که بنا بر اکثر بگذار و پس از سلام نماز احتیاط به جا آور که مفاد روایت، احتیاط خاص مىشود، همان طور که در روایات دیگر آمده است.
و احتمال دارد که منظور از یقین، یقین در قاعده یقین باشد، و بدیهى است که هریک از این احتمالات، مراد باشد، ربطى به استصحاب و اعتبار آن ندارد. ولى اگر منظور از یقین، یقین سابق باشد یعنى یقین به حالتى در سابق، و منظور از شک، شک در بقاى آن باشد، منطبق بر استصحاب مىگردد، لکن اگر عدم تعیین ترتب مذکور، قرینه بر اراده احتمالات دیگر نباشد، قرینهاى بر اراده این احتمال هم نداریم و طبیعتا مفاد روایتبراى ما مجمل مىشود. لذا صاحب وسائل گفته است: شاید منظور، حصول یقین بعد از شک باشد و یا منظور از شک، شک در بعض افعال قبل از فوات محلش باشد، و احتمال دارد منظور از یقین، عدم نقض و زیاده باشد، یعنى منظور این باشد که بنا بر اکثر بگذارد و سپس آنچه را که احتمال مىدهد ناقص انجام شده، تمام کند. احتمال دیگرى که در روایت داده مىشود، احتمال تقیه است. بنابراین، اصرار بر این که روایتیاد شده دلالتبر استصحاب مىکند، زیرا «الیقین» ظاهر در یقین فعلى است، تلاشى بىثمر است. براى این که عبارت «فابن على الیقین» همان طور که با بنا گذاشتن بر یقین فعلى مىسازد، با بنا گذاشتن بر یقین گذشته و یقین آینده نیز مىسازد و لذا امام(ع) در روایت دیگرى درباره شک در نماز فرموده است:
«تبنى على الیقین و تاخذ بالجزم و تحتاط الصلواة کلها» و در روایت دیگرى آمده است: «من شک فى الاولتین اعاد حتى یحفظ و یکون على یقین»، و راز این استعمالات و موارد دیگر، این است که آن کلمه هیچ گونه ظهورى در یقین فعلى ندارد، بلکه ظاهر این است که باید بنا بر یقین باشد. حال اگر یقین، فعلا موجود است، حکم هم فعلى خواهد بود، و اگر یقین در گذشته بوده استحکم هم روى یقین گذشته بار مىشود، و اگر منظور، یقین آینده است، حکم هم روى آن بار مىشود. پس این عبارت همان طور که در موارد وجود یقین به کار گرفته مىشود، در موارد ترتیب آثار یقین سابق، و تحصیل یقین نیز به کار گرفته مىشود، و در هیچ یک از این موارد مجاز نیست که گفته شود: اگر آن معنى اراده شده بود، قرینه خاصى نصب مىشد و چون نشده است معناى دیگر اراده شده است. بنابراین، روایتیاد شده نیز دلالتى بر حجیت استصحاب ندارد، بلکه ضعف دلالتش قوىتر از ضعف سندش است.
7) روایت عبدالله بن سنان:
شیخ، روایت دیگرى را در تهذیب و استبصار نقل کرده است که گمان مىرود مدرک خوبى براى اعتبار استصحاب باشد. این روایت در استبصار با سند کاملترى نقل شده است، و لذا آن را از این کتاب نقل مىکنیم: «اخبرنى الشیخ رحمه الله عن ابى القاسم جعفر بن محمد عن ابیه عن سعد بن عبدالله، عن احمد بن محمد عن الحسن بن محبوب عن عبدالله بن سنان، قال: سال ابى اباعبدالله(ع) و انا حاضر، انى اعیر الذمى ثوبى و انا اعلم انه یشرب الخمر و یاکل لحم الخنزیر، فیرده على فاغسله قبل ان اصلى فیه؟ فقال ابو عبدالله(ع) صل فیه و لا تغسله من اجل ذلک فانک اعرته ایاه و هو طاهر و لم تستیقن انه نجسه، فلا باس ان تصلى فیه حتى تستیقن انه نجسه.»
سند این روایت نیز مخدوش است. زیرا اولا، محمد بن قولویه پدر ابوالقاسم جعفر در سند آن است، و این مرد توثیق نشده است و تنها سخنى که نجاشى درباره او گفته است این است که او از خیار اصحاب سعد بوده است و ناگفته پیداست که این سخن نمىتواند توثیق او باشد، بویژه این که او بعد از آن عبارتش گفته است: «وکان ابوالقاسم من ثقات اصحابنا». زیرا چگونه پسرش، ابوالقاسم، را با این عبارت توثیق مىکند ولى درباره پدر، ابن قولویه، به آن جمله مبهم اکتفا مىکند; پس معلوم مىشود که او قصد توثیق پدر ابىالقاسم را نداشته است، گرچه بعضیها از آن عبارت، و از نقل فرزندش از او، استفاده توثیق کردهاند، لکن این امر جز سادهاندیشى منشاى ندارد و لذا شیخ محمد، پسر صاحب معالم، در مقام رد توثیق ابن طاوس نسبتبه محمد بن قولویه گفته است: وجه توثیق او معلوم نیست و توثیقات او خالى از اشکال نمىباشد. خلاصه این که سکوت مثل شیخ و نجاشى درباره او، به رغم مبالغه در توثیق پسرش، نمىتواند بدون معنى باشد، بویژه این که دیگران هم که اهل این فن بودهاند او را توثیق نکردهاند. پس چگونه مىتوان به روایت او اعتماد کرد؟
ثانیا، یکى از رجال این خبر احمد بن محمد است که بین افراد زیادى از ثقات و مجهولالحالها و ضعاف، مشترک است و هیچ راهى براى اطمینان به این که او یکى از ثقات است وجود ندارد.
و اما دلالت این حدیثبر حجیت استصحاب، آن طور که در کلام شیخ انصارى آمده است دلالتى واضح و روشن است. زیرا امام(ع) عدم وجوب شستن لباس و حکم به طهارت آن را مبتنى بر سبق طهارت آن و عدم علم به ارتفاع طهارت دانسته است و این همان استصحاب حالتسابقه است. و اگر منظور، قاعده طهارت بود، ذکر «وهو طاهر» در کلام امام(ع) بدون وجه بود. پس باید گفت: این روایتبه طور وضوح بر حجیت استصحاب دلالت مىکند، گرچه تعمیم آن به غیر موارد طهارت بسیار مشکل است، مگر این که با عدم قول به فصل تمام شود.
به گمان ما به دلالت این روایت نیز مىتوان مناقشه وارد کرد. زیرا گرچه این معنى، پذیرفته است که موضوع قاعده طهارة عدم یقین به طهارت و نجاست، یعنى شک است و لذا اگر امام(ع) مىفرمود: «لانک اعرته ایاه و لمتستیقن انه نجسه» یا «و تشک فى نجاسته»، براى افاده قاعده طهارت کافى بود. لکن آنچه الآن فرموده است، همین معنى به اضافه چیزى است که فایدهاش مبالغه در حکم به طهارت است، زیرا وقتى با شک ابتدایى در طهارت و نجاست چیزى بتوان حکم به طهارت آن کرد، با شک در بقاى طهارت چیزى، با اطمینان بیشتر مىتوان حکم به طهارت آن نمود. بنابراین هیچ بعدى ندارد که ذکر جمله «وهو طاهر» براى این فایده باشد، یا براى بیان مورد باشد; همان طور که محقق خراسانى گفته است. بنابراین، اگر ما باشیم و این روایت، نمىتوانیم حجیت استصحاب را براساس آن ثابت کنیم; لکن انصاف این است که ظاهر این روایت، اعتبار استصحاب است، ولى نه بدان معنى که برخى پنداشتهاند و آن را با خیالپردازیهاى خود به تمام ابواب فقه، تعمیم دادهاند. زیرا عدم قول به فصل اگر ثابتشود چیزى نیست که در مثل این مساله، ارزشى داشته باشد، چه رسد به این که چنین چیزى ثابت نیست; و همین طور تعلیل به امر مطلق، لازم نیست عام باشد، چه رسد به این گونه موارد که علت، یک امر خاص است. بنابراین اگر این روایت از نظر سند قابل قبول باشد، اعتبار استصحاب را در خصوص مورد طهارت اثبات مىکند، و اما تعدى از آن به سایر موارد، کار آسانى نیست، گرچه مىتوان به حکم مناسبتبین حکم و موضوع، آن را به مطلق موارد طهارت تعمیم داد.
8) روایت عبدالله بن بکیر:
کلینى در کافى آورده است: «عدة من اصحابنا عن احمد بن محمد عن عباس بن عامر، عن عبدالله بن بکیر عن ابیه قال: قال لى ابو عبدالله(ع): اذا استیقنت انک قد احدثت فتوضا فایاک ان تحدث وضوء ابدا حتى تستیقن انک قد احدثت».
آنچه در اینجا آورده شد، عین عباراتى است که صاحب وسائل به کلینى نسبت داده است، لکن شیخ در آخر باب وضوى تهذیب همین روایت را با مختصر تفاوتى از کلینى نقل کرده است: یکى از موارد فرق این است که عامر را متصف به القصبانى کرده، و دیگر این که بعد از «انک»، «قد توضات فایاک» آورده است.
ممکن است کسى دو اشکال به سند این روایت وارد کند: یکى این که احمد بن محمد مشترک استبین ثقه و مجهول و ضعیف، و دیگر این که بکیر بن اعین توثیق نشده است. لکن پاسخ اشکال اول این است که ظاهرا مراد از احمد بن محمد، احمد بن محمد بن عیسى است، آن طور که از سخنان خود کلینى برمىآید. درباره بکیر بن اعین هم گرچه توثیق خاصى وارد نشده است، لکن دو روایت وجود داد که کمال مدح او را مىرساند، لذا بسیار بعید است که او ثقه نباشد و امام(ع) دربارهاش آن چنان سخن بگوید. بنابراین، به گمان ما این روایت از نظر سند، قابل قبول است.
دلالت این روایتبر حجیت استصحاب در خصوص باب وضو مناقشهاى ندارد. زیرا امام(ع) مىفرماید: اگر یقین به وضو دارى، از احداث وضو بپرهیز، و این اعم است از این که یقین به وضوى اول باقى باشد، یا در بقاى آن شک داشته باشیم; زیرا غایت آن را یقین به حدث قرار داده است. پس، صورتى که در بقاى وضوى خود شک داریم، مشمول کلام امام(ع) است که فرمود وضو لازم نیست، و این همان استصحاب است که آن حضرت آن را در این مورد بخصوص، اعتبار کرده است. گرچه ممکن است گفته شود: مفاد این روایت، معمول به نیست، زیرا دستور صریح امام(ع)، براساس این روایت، این است که در این گونه موارد نباید وضو گرفت، در حالى که مسلم است که وضوى تجدیدى نه تنها رواستبلکه مستحب مؤکد است. پس این روایت قابل اعتنا نیست. لکن پاسخ این اشکال این است که صراحت آن روایات که وضوى تجدیدى را روا مىدانند، استحباب وضوى بعد از وضو است و این معنى، شاهد ایناست که معناى این روایت، نهى از وضوى وجوبى است. زیرا آن صراحت، قرینه بر تصرف در این ظاهر است; منتها همان طور که اشاره شد، این روایت استصحاب را در مورد خاص، حجت مىکند و هیچ دلیلى بر تعدى از این مورد و تعمیم آن، وجود ندارد مگر در دایره طهارت، آن هم با کمک گرفتن از مناسبتبین حکم و موضوع، همان طور که در روایت عبدالله بن سنان بیان شد.
9) روایات قاعده طهارت و حلیت:
در اینجا به عنوان آخرین دلیل براى حجیت استصحاب، به بررسى ادله قاعده طهارت و قاعده حلیت مىپردازیم: یکى از روایات قاعده طهارت که به چند طریق نقل شده است، این روایت است: «قال ابوعبدالله(ع): الماء کله طاهر حتى یعلم انه قذر.»
این روایتبه سند کلینى به این صورت نقل شده است: «عن محمد بن یحیى، عن محمد بن احمد، عن الحسن بن الحسین اللؤلؤى باسناده قال: قال ابو عبدالله(ع) الماء کله طاهر حتى یعلم انه قذر.»
این سند، مخدوش است. زیرا اولا، حسن بن حسین لؤلؤى از طرف ابن بابویه تضعیف شده و ابن الولید روایات او را نپذیرفته است. ثانیا، توثیق حسن بن حسین توسط نجاشى و علامه، معارض به کلام خود آن دو است. ثالثا، او این روایت را به اسناد خود از امام صادق(ع) نقل کرده است، و این اسناد بدرستى روشن نیست. پس چگونه مىتوان به این سند اعتماد کرد؟
شیخ بعد از نقل این روایتبه طریق کلینى، که ذکر شد، نوشته است: «و روى هذا الحدیث محمد بن احمد بن یحیى عن الحسن بن الحسین اللؤلؤى عن ابى داود المنشد عن جعفر بن محمد عن یونس عن حماد بن عیسى مثله.
همان طور که آشکار است این سند هم تمام نیست. زیرا حسن بن حسین اللؤلؤى، یکى از رجال آن است که وصفش گذشت، و علاوه بر آن، ابوداود منشد در آن است که اگر غیر از سلیمان بن سفیان مسترق باشد مجهول است. و اگر همان سلیمان مسترق باشد، توثیق درستى ندارد، و تنها کشى از محمد بن مسعود نقل کرده است که من از على بن حسن بن على بن فضال درباره ابوداود مسترق سؤال کردم، او گفت: ثقه است. همان طور که پیداست اگر بعضى از متاخرین، مثل علامه، او را توثیق کردهاند تنها براساس همین عبارت کشى است و چه بسا پنداشتهاند که عبارت «وکان ثقة» در پایان آن کلام، عبارت کشى است در حالى که آن عبارت، سخن ابن فضال است آن هم به نقل محمد بن مسعود که اگر محمد بن مسعود بن عیاش باشد، نجاشى او را توثیق کرده است، ولى به دنبال توثیقش گفته است که او بسیار زیاد از ضعفا نقل مىکند و در اصل از مخالفین بوده است و روایات زیادى از آنها شنیده است، و از اصحاب على بن حسن فضال روایتشنیده است. بدیهى است که توثیق نجاشى نسبتبه زمان شیعه بودن اوست، و نقلى که کشى درباره ابوداود، از او کرده است معلوم نیست مربوط به کدام زمان است. پس توثیق ابوداود منشد ثابت نمىشود، بویژه این که هیچ دلیل قانعکنندهاى وجود ندارد که ثابت کند محمد بن مسعودى که کشى از او این داستان را نقل کرده است، همان ابن عیاش است، و طبیعتا بین افراد زیادى مشترک مىشود که عدهاى از آنها مجهولند.
اشکال دیگر این سند، وجود جعفر بن محمد، و یونس است که بدون مشخصات در این سند ذکر شدهاند در حالى که بین افراد کثیرى مشترکند، که عدهاى از آنها مجهول و ناشناختهاند.
شیخ بعد از نقل آن دو طریق، به طریق دیگرى آن حدیث را نقل مىکند که در این طریق نیز ابوداود منشد و جعفر بن محمد و یونس وجود دارند، و هیچ راهى براى تعیین این که آنها افراد ثقه هستند وجود ندارد. پس این طریق هم قابل قبول نیست.
روایت دیگرى که به عنوان دلیل قاعده طهارت مطرح شده استحدیثى است که شیخ به اسنادش از محمد بن احمد بن یحیى، از احمد بن الحسن، از عمرو بن سعید، از مصدقة بن صدقه، از عمار، از ابىعبدالله(ع) نقل کرده است و آن این که «کل شیئ نظیف حتى تعلم انه قذر، فاذا علمت فقد قذر، و ما لم تعلم فلیس علیک.»
این سند هم منقح نیست، زیرا عمار مشترک استبین ثقه و مجهول و هیچ راهى براى تعیین ثقه بودن آن در این سند نیست. در توثیق مصدقه بن صدقه نیز، نزاع است، و رمى او به فطحیة از طرف بزرگان، خالى از معنى نیست. عمرو بن سعید هم مشترک استبین کسانى که در همه آنها سخن و نزاع است و توثیق هیچ کدام قابل اثبات نیست. احمد بن الحسن هم حکم عمار را دارد. بنابراین، سند این روایت، چیزى نیست که بتوان در باره آن، خود را گول زد و به طورى قانع و مطمئن شد، مگر با یک سادهاندیشى خاص.
روایت دیگرى که صاحب مستدرک از مقنع صدوق نقل کرده است، به این صورت است: «کل شیئ طاهر حتى تعلم انه قذر»
گفتن ندارد که روایتبىسند، آن ارزش را ندارد که مطرح شود، زیرا اصل روایتبودنش مورد شک و تردید است.
و اما روایات قاعده حلیت; یکى از آنها روایتى است که صاحب وسائل از کلینى، از احمد بن محمد کوفى، از محمد بن احمد نهدى، از محمد بن ولید، از ابان بن عبدالرحمان، از عبدالله بن سلیمان، از ابىعبدالله(ع) نقل کرده است: «قال کل شیئ لک حلال حتى یجیئک شاهدان یشهدان ان فیه میتة».
سند این روایت، تمام نیست. زیرا اولا، ابان بن عبدالرحمان مجهول است، و ثانیا، محمد بن احمد نهدى را نجاشى با عبارت مضطرب، تضعیف کرده، و علامه هم درباره او توقف کرده و ابن غضائرى بصراحت تضعیفش نموده است. تنها کشى گفته است: نصر او را توثیق کرده است. ثالثا، عبدالله بن سلیمان مشترک استبین چند نفر که همه مجهولالحالند. پس سند یاد شده بکلى ساقط است.
روایت دیگرى که صاحب وسائل از صدوق نقل کرده است، سندش قابل مناقشه نیست و آن این که امام صادق(ع) فرمود: «کل شیئ فیه حلال و حرام فهو لک حلال ابدا حتى تعرف الحرام منه بعینه فتدعه.»
روایت دیگرى درباره حلیت اشیاء در وسائل نقل شده است که سندش قابل قبول نیست و آن روایتبه این صورت آمده است: «و عن على بن ابراهیم عن هارون بن مسلم عن مسعدة ابن صدقه عن ابى عبدالله قال سمعته یقول: کل شیئ هو لک حلال حتى تعلم انه حرام بعینه فتدعه من قبل نفسک...».
مسعدة بن صدقة توثیق نشده، بلکه گفته شده است: او مردى عامى مسلک بوده است. بنابراین، سند این روایت هم فاقد اعتبار مىگردد. پس در میان روایاتى که در اینجا ذکر شده است، تنها یک روایت درباره حلیت موضوعات مشکوک، سند صحیح و قابل اعتماد دارد و بقیه بدون استثنا قابل مناقشه است. و این معنى را ما در اینجا به طور مختصر توضیح دادیم، و ظاهرا همین اندازه بحثبراى اهل فهم و دقت، کافى باشد.
دلالت این روایات بر اعتبار استصحاب، دلالت روشنى نیست. زیرا ممکن است «حتى تعلم» قید موضوع باشد، همان طور که ممکن است قید محمول باشد و این احتمال هم هست که قید لفظ محذوف باشد. اگر قید موضوع باشد، ظاهر این است که حکم ظاهرى جعل شده است و اگر قید محمول باشد احتمال دارد که منظور، جعل حکم ظاهرى باشد; همان طور که احتمال دارد منظور، استصحاب باشد. گرچه احتمال اراده معناى اول بیشتر است، لکن اگر تقدیر کلام این باشد که «کل شیئ طاهر و طهارته مستمرة و باقیة حتى تعلم نجاسته»، بخش پایانى کلام، ظاهر در اعتبار استصحاب مىشود. ولى ناگفته پیداست که تقدیر گرفتن کلمه یا کلماتى، تنها در صورت نیاز و اضطرار به آن، روا و جایز است و دستکم در غیر موارد ضرورت، خلاف ظاهر است. بنابراین، احتمال این که «حتى تعلم» قید محذوف باشد، احتمالى خلاف ظاهر است و هرگز نمىتوان براساس آن، حجیت استصحاب را ثابت کرد، و پیداست که احتمال تعلق آن به محمول، و اراده اعتبار استصحاب از آن در برابر احتمال تعلق آن به موضوع و تعین اراده حکم ظاهرى و یا تعلقش به محمول و احتمال اراده حکم ظاهرى نه استصحاب، رجحان دارد، و حداقل این احتمال مساوى آن احتمال است و هیچ وجهى براى تعین احتمال این که منظور، معناى استصحابى است وجود ندارد. بنابراین، چگونه مىتوان حجیت استصحاب را از روایاتى به دست آورد که از احتمال غیر ظاهرى در آنها بوى اعتبار استصحاب به مشام مىرسد، و گفتن ندارد که آن هم در خصوص مورد طهارت و حلیت است نه به طور مطلق و در تمام ابواب فقه.
ما در همین جا سخن را کوتاه کرده و به گفتار خود درباره استصحاب خاتمه مىدهیم، در حالى که اعتبار آن را تنها در محدوده باب طهارت قابل اثبات دانسته و غیر آن را مناقشهپذیر و غیر معتبر مىدانیم. بنابراین بایسته است که به طور خلاصه بگوییم: همه این سخنان در راستاى اعتبار خصوصى استصحاب بود، والا اگر باب علم و علمى منسد باشد، تردیدى نیست که در بسیارى از موارد استصحاب، حصول ظن شخصى تردیدبردار نیستبویژه این که اکثر علماى اسلام به آن عمل کردهاند، و طبیعتا ظن قابل اعتنایى حاصل مىشود که قطعا حجت است، بلکه مىتوان گفت: در بسیارى از موارد آن، وثوق شخصى و علم عرفى پدید مىآید، و دست کم براى بسیارى از افراد، چنین اطمینانى حاصل مىشود، و هیچ شکى نیست که اطمینان یاد شده حجت است.