روح تمدن اسلامى و دانش کلام جدید (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
ترجمه محمدمهدى خلجیپرسش از روح هر تمدنى از تمدنهاى انسانى با دشواریهاى معرفتى و روششناختى بسیار پیچیدهاى روبهروست. پیشتر در مقالهاى درباره روششناسى استاد فون گرونه بام، (1) این مساله را به پیششرطهاى ویژهاى پیوند دادهام که پارهاى از آنها را یاد مىکنم:
نخست: مساله روح تمدن از چارچوب تاریخ واقعهنگار بیرون مىرود، زیرا تاریخنگار نه نیازى به طرح آن دارد و نه مىتواند آن را پاسخ دهد.
دوم: این انسانشناسى است که به مفهوم روح تمدن نیاز دارد تا در مقام دانشى مستقل پدید آید. درستبه همین خاطر است که آن را به گونهاى مکانیستى از همان تمدنى که مورد پژوهش اوست، وام مىگیرد. بر این پایه، ایستار سنت، جامه «تقلید» مىپوشد و بىکمترین نقدى، سنتى را در پرتو سنتى دیگر، که کمتر از آن ذهنى ( subjective) و دلبخواهى نیست، تاویل مىکند.
سوم: پرداختن به مساله روح تمدن، به ضرورت به تاسیس دانش کلام جدید مىانجامد. براى این که این دانش نوپدید در میان تمدنهاى دیگر مفهوم افتد ناگزیر باید به شرطهاى ویژهاى که پس از این شرح خواهم داد تن بسپارد.
اکنون هر یک از این سه نقطه را خواهیم گسترد:
الف. اندیشمند سنتى و خاورشناس
اندیشمند سنتى اسلامى و خاورشناس، هریک براى پرسش «روح تمدن اسلامى چیست؟» پاسخى جداگانه دارند. این دو پاسخ در کجا با همدیگر اتفاق و اختلاف دارند؟
اندیشه سنتى اسلامى از دو پیشفرض آغاز مىکند:
نخست: نفى تکامل در آنچه به عقیده، یعنى روح، تعلق دارد و این روشن است; اسلام در هر زمان و مکانى ثابت است. اندیشه سنتى فرض مىگیرد که درونمایه نمادها در گذر نسلها و بهرغم تفاوتهاى زبانى و جنسى و محیطى... یگانه است و این فرضى است که راهى براى توجیه و حجتمندى آن نیست.
دوم: همسانى میان عقیده و رفتار و نظاممندى اجتماعى و سرگذشت تاریخى; یعنى معناهایى که واژههاى عقیده بر آن دلالت مىکنند و بنا به فرض دگرگونى نمىپذیرند، بطور خودکار و کلى در رفتار روزانه افراد و در نظاممندیها و ساماندهیها و در نتایج اعمال جمعى بیرون و درون دارالاسلام حلول مىکنند. گاه در دورهاى از دورهها این همسانى و سازگارى تحقق مىیابد، ولى به سبب الهام ربانى، همچنان که در روزگار رسالت محمدى روى داد. جز آن که اندیشمند سنتى، که با اوضاع به گونهاى داد و ستد مىکند که گویى الهام همچنان در کار و کنش است، آشکارا از این شرط یاد نمىکند.
ولى خاورشناسان که از روش انسانشناسى فرهنگى تاثیرپذیرند، دو پیشفرض دارند:
نخست: راه و روند تکامل، درونمایه عقیدهاى را که به اصل محافظتشده از سوى ماعتبىاعتناست، کشف مىکند; درونمایهاى که به رهیافت عمومىاى که تاویل گران عقیده در گذر سدهها به آن راه رفتهاند، توجه مىکند. براى اندیشمند سنتى اسلامى، سنت آن چیزى است که در اصل دعوت آمده و هرگز دگوگون نشده است; و براى خاورشناس، سنت آن چیزى است که در گذر تکامل تاریخى تجلى کرده است.
دوم: عقیده، عاملى است که امکانات انسانى را در تمدن انسانى محدود مىکند. بر این پایه، عقیده و اخلاق و نظام سیاسى و بیان هنرى و آفرینش فکرى و... با هم سازگار و همسانند. هرچه با عقیده ناسازگار باشد چونان کوششى ناکام و ناتمام مىنماید.
اختلاف اندیشمند سنتى و خاورشناس در این است که اولى در برابر اصل مىایستد، (و از این امر تجاهل مىکند که خود اوست که در هر دورهاى از ادوار تاریخ آن اصل را تاویل مىکند)، و دومى در پیشگاه فرجام تاریخ مىایستد، (و از این امر تجاهل مىکند که خود اوست که تکامل را به گونهاى قسرى ایستانده است) بنابراین هریک از این دو، خطاى خاص خود را مرتکب مىشوند، و هر دو در خطاى سومى شریکند و آن، پیشفرض مطابقت اندیشه با واقعیتیا عقیده با تاریخ است. مؤمن سنتى مطابقت را پیشفرض مىگیرد و انسانشناس، دانش نوین خود را بر آن پایه استوار مىسازد. هیچ یک از این دو نمىتوانند به گونهاى عینى و به گونهاى که تاریخنگار را بدان الزام کنند، بر آن برهان بسازند.
به دیده تاریخنگار واقعیت زمانى همان داده نخستین است; و این همواره گستردهتر از هر اندیشهاى است که ممکن است از آن استخراج شود. حال، شرایط و احوال هرچه باشد.
ب. ایستار تاریخنگار
تاریخنگار به مقتضاى روش خود در پژوهش رویدادها، از آغاز سه چیز را رد و رفض مىکند:
1. برابرى تاریخ با اندیشهاى که از آن مىسازیم:
2. اسطوره اصل که اندیشمند سنتى بر آن تکیه مىکند.
3. آرمان شهر فرجام تکامل که خاورشناس انسانشناس بر آن تاکید مىورزد.
تاریخنگار، به ضرورت میان این سطوح تمایز مىنهد: تاریخ واقعهنگار، ساختارهاى اجتماعى و سیاسى، رفتار و عقیده. هر سطحى، امکانات سطح پس از خود را محدود مىکند. گاه دومى در نخستین تاثیر مىنهد، و نمىتواند همه دگرگونیهاى آن را تفسیر کند، چرا که اولى است که دومى را در دامان خود مىپرورد. چندان روا نیست که همه رویدادهاى تاریخى را به ساختار تفسیر کنیم و یا ساختار را به رفتار و یا رفتار را به عقیده تنها. در این حالت است که بروشنى مساله پیوند مفاهیم سهگانه یادشده در عنوان این مقاله روح، تمدن، اسلام آشکار مىشود; پیوند درونى آنها با هم از یک سو، و پیوند هریک از اینها با مفهوم تاریخ از سویى دیگر.
تاریخنگار از تمدن اسلامى سخن مىگوید، ولى تنها [به معناى] اصطلاحى [آن]، و مراد از تمدن اسلامى مجموعه مظاهر مادى، علمى، هنرى، اجتماعى و... است که در بخشى از آن سرزمینهایى که دعوت دین اسلام را پذیرا بوده شکوفا شده است. ولى پیوند این مظاهر با عقیده اسلامى، چیزى است که تاریخنگاران در آن اختلافى شدید کردهاند و بیشترشان آن را یکسره فرو نهادهاند.
گاه گفته مىشود: نظر شما درباره تاریخنگاران غربى که هنوز در روح تمدن روم و تمدن نوزایش و تمدن دوران میانه کاوش مىکنند، چیست؟
ملاحظه نخست این است که این تمدنها «طبعا در چشم غربیان» تاریخ واحدى به شمار مىآیند. ملاحظه دوم این است که تاریخنگارانى که این پژوهشها را انجام مىدهند، از پیشروان تاریخ تطبیقى و انسانشناسى فرهنگى هستند. آنها حق دارند که تمدن اسلامى را همچون تمدن روم و یونان پایان یافته بینگارند و آن را حلقهاى از حلقههاى تاریخ عمومى، که به نظر آنها تاریخى واحد است، قرار دهند. آیا مسلمانان نیز با آنان همراى هستند؟ این پرسشى است که در سطح معرفتى روى مىکند.
براى تاریخنگار اسلامى رواست که روح تمدن اموى یا فاطمى یا موحدى را بپژوهد، همچنان که براى او رواست که همه تمدنهاى انسانى را، پس از قرار دادن آنها در چشمانداز ویژهشان، پژوهش کند. ولى براى او کاوش درباره روح تمدن اسلامى، در حالى که اسلام را دین فطرت مىانگارد یعنى آن را منوط به تمدن معینى نمىداند و باور دارد که تمدنى که در دارالاسلام شکفته شد، اگر نگوییم در همه، در بیشتر مظاهر آن اسلامى نبود دشوار است. تنها ایستار فقیهان را درباره دولتیاد مىکنیم: چه زمانى دولت، اسلامى بود؟ این پرسشى سخت است که هرگز تاریخنگاران بر آن اتفاق نکردهاند.
ج. دانش کلام جدید
ملاحظات پیشین بدین معنا نیست که پرسش از روح تمدن اسلامى، احمقانه یا بیهوده است. بل معناى آن تنها این است که کسى که این پرسش را درمىافکند، با تاریخ واقعهنگار وداع مىگوید و در آستانه دانش کلام مىایستد. اگر آن را به گونهاى سنتى پاسخ گوید، متکلمى سنتى است و اگر به شروطى که پس از این یاد مىکنیم تن بسپارد، دانش کلام را نو ساخته است. آنچه دانش کلام را از تاریخ متمایز مىگرداند این است که محدود به دو مرز است: مرز فرضیهها و مرز مناظره.
مرز نخستبه زمانى که متکلم در آن زیست مىکند، تعلق دارد; از این نظر که شمار راهحلهاى ممکن براى هر مشکل، در هر عهدى محدود است. دورههایى هست که بر دو سوى مناظره توزیع مىشود و هر یک از مناظرهکنندگان، ناگزیر جامه یک عصر را مىپوشند. هنگامى که به مقایسههایى که نویسندگان نامبردار در دورههاى پیاپى انجام دادهاند (ابنحزم، نیکولا دکوزا، ماسینیون و...)، باز مىگردیم، بروشنى مىبینیم که ادوارى که بر فرقههاى اسلامى و فرقههاى مسیحى توزیع شدهاند به تناسب اختلاف امکاناتى که در دوران زمانى معینى مجال داده شده است، تفاوت دارند.
مرز دوم به منطق مناظره وابسته است، منطقى که بطور خودکار به تاکید و تکیه بر مظاهر تعارض، و فروگذارى مظاهر تشابه و همسانى برمىانگیزد. مسلمانى را که رویاروى مسیحى است تصور مىکنیم. او طبعا در برابر حلول (تثلیث)، جانب تعالى (توحید) را مىگیرد. در این هنگام، بحق مىگوییم که روح اسلام یعنى پدیده ممیزه باور داشت اسلامى تعالى است. ولى باید فراموش نکنیم که منطق مناظره (2) است که ما را به فروگذارى هر پدیده حلولىاى در اسلام و بدعت انگاشتن آن برانگیخته است. اگر مقام، مقام معارضه با بودایى یا کنفسیوسى بود، چه بسا ویژگى اسلام در رهیافت دیگرى براى ما آشکار مىشد.
نقشى که اسلام در زمان معینى مىگیرد، و روح اسلامى حقیقى را در آن مىبینیم، از دو سو محدود است: از سوى دشمنان موجود و از سوى هویت دشمن اصلى. امروزه هرکس در مساله روح تمدن اسلامى کاوش مىکند، بهرغم آن، این دو مرز را با هم مىپذیرد. شمار محدودى از نشانههاى تمایز در دسترس اوست که او از آن میان نشانهاى را برمىگزیند که نماد هویت او باشد. او حق دارد که باور یابد که روح ثابت و دایم اسلام را کشف کرده، ولى این اعتقادى است ذهنى که راهى براى تحمیل آن بر تاریخنگار نیست.
گفتیم که امروزه روز، متکلم گاه سخن دانشمندان گذشته را تکرار مىکند و گاه به نوآورى دست مىزند. شرط نوسازى آن است که دو مرز پیشگفته را بپذیرد. این پذیرش سه پیامد دارد:
نخست: پذیرش موضوع، یعنى رفتار و جامعه و تاریخ. باید به موضوع فى حد ذاته نگریسته شود نه از خلال ایمان فردى. به سخن دیگر باید پذیرفت که امروزه اسلام در جهان، بل در دارالاسلام نیز، غریب افتاده است. بىاین باور، اندیشه، واقعنگرانه نخواهد بود و مکالمه با دیگرى نیز روى نخواهد داد.
دوم: ابداع نظریه ایمان، به معناى پى افکندن نردبانى براى مراتب ایمان که از مجموعه ادوار ممکن گذر کند. این براى فراگیرى باورهاى دیگرى که نمىتوان نسبتبه آن تجاهل کرد ضرورى است.
سوم: کشف منطق جنبشهاى اصلاحى پیشین، یعنى تاویل تاویلهاى سنتى.
اینها شروط واقعباورى، مکالمه با دیگرى، دوام، استمرار و پیوستگى هستند. اگر متکلمى امروزه به آنها بىاعتنا باشد دیگرى او را صاحب عقیدهاى گسسته از هم و طبیعى خواهد انگاشت و او تمثل مرتبهاى از مراتب ایمان آن دیگرى خواهد شد.
خلاصه:
تاریخنگار هرچه را که به اصطلاح، تمدن اسلامى مىنامد توصیف، و در صورت امکان تعلیل مىکند. و در غیاب معیارى اجماعى، از او خواسته نمىشود که میان آنچه، در تمدن یاد شده، اسلامى است و آنچه اسلامى نیست تمایز نهد. ولى چه بسا تاریخنگار در مقام فرد، روح تمدن اسلامى را فرض مىگیرد و گاه با نتایجى که متکلمان بدان درمىرسند موافقت مىکند، ولى در مقام تاریخنگار نمىتواند عینیت روح مفروض را اثبات کند و آنچه این روح را به مظاهر تمدن مورد پژوهش، پیوند مىدهد به گونهاى برهانى تبیین کند.
تاریخنگار حق دارد که روش خود را رها کند و بدل به متکلم گردد، به شرط آن که این را آشکارا به خواننده خود اعلام کند و اجتهادهاى کلامى خود را در جامه اکتشافهاى تاریخى نفروشد.
دوست دارم اگر برایم ممکن باشد در اینجا بایستم. ولى مىدانم که جنبش فعال فکرىاى وجود دارد که مىخواهد هویت تمدن اسلامى را در برابر دیگر تمدنها مرزبندى کند. باور دارم که این جنبش همه شروط پیشگفته را رعایت نمىکند ولى شتابان به سوى هدف آرمانى و مطلوب پیش مىتازد.
مفاهیمى که گرد این جنبش چرخ مىخورند، به گمان من، چهارند: فطرت، عدل، تنزیه و مکارم الاخلاق.
اینها مجموعهاى از ارزشها هستند که از نظر رفتارى، ذوقى و فکرى، پارهاى از آنها با پارهاى دیگر پیوند دارند، مسلمان را از نامسلمان تمایز مىبخشند و جامعه مسلمانان نمىگویم جامعه اسلامى را از جوامع دیگر ویژه مىگردانند. این ارزشها ثابت هستند و در چشمانداز زمانى کنونى راهى براى برگذشتن از آنها دیده نمىشود، اوضاع اجتماعى موجود هرچه مىخواهد باشد.
آیا همه مظاهر تمدنى را که به اصطلاح اسلامى مى نامیم و همه رویدادهاى تاریخى را که اسلامى مىخوانیم، مىتوان با این ارزشها تعلیل کرد؟ روشن است که این ناممکن است.
من آنچه را که متکلم نو درباره روح تمدن اسلامى مىگوید تاکید مىکنم، بل در مقام یک فرد، استنتاجهاى او را تایید مىکنم. ولى سخن او محدود به وضعیت کنونى است: وضعیت تمدن اسلامى و وضعیت تمدنهایى که مسلمانان آنها را رقیب خود مىدانند. سخن او سخنى است که هویت مسلمانان کنونى را آشکار مىکند نه هویت مسلمانان گذشته یا آینده را.
پىنوشتها:
این مقاله، یکى از مقالات کتاب «فرهنگ ما در پرتو تاریخ» نوشته دکتر عبدالله عروى، اندیشمند نامبردار جهان عرب است. ویژگیهاى کتابشناختى این کتاب بدین قرار است:
العروی، عبدالله. ثقافتنا فی ضوء التاریخ. المرکز الثقافی العربى. الطبعة الثالثه 1992. بیروت.
1. ر.ک: عبدالله عروی، العرب والفکر التاریخى، بیروت، دارالحقیقة، 1980 الطبعة الثالثه، ص103 به بعد.
2. مقایسه کنید با مفهوم هم قطبى در مقاله «حول نظریة کلدوزفتس» ص91، فى: ثقافتنا فى ضوء التاریخ.
نخست: مساله روح تمدن از چارچوب تاریخ واقعهنگار بیرون مىرود، زیرا تاریخنگار نه نیازى به طرح آن دارد و نه مىتواند آن را پاسخ دهد.
دوم: این انسانشناسى است که به مفهوم روح تمدن نیاز دارد تا در مقام دانشى مستقل پدید آید. درستبه همین خاطر است که آن را به گونهاى مکانیستى از همان تمدنى که مورد پژوهش اوست، وام مىگیرد. بر این پایه، ایستار سنت، جامه «تقلید» مىپوشد و بىکمترین نقدى، سنتى را در پرتو سنتى دیگر، که کمتر از آن ذهنى ( subjective) و دلبخواهى نیست، تاویل مىکند.
سوم: پرداختن به مساله روح تمدن، به ضرورت به تاسیس دانش کلام جدید مىانجامد. براى این که این دانش نوپدید در میان تمدنهاى دیگر مفهوم افتد ناگزیر باید به شرطهاى ویژهاى که پس از این شرح خواهم داد تن بسپارد.
اکنون هر یک از این سه نقطه را خواهیم گسترد:
الف. اندیشمند سنتى و خاورشناس
اندیشمند سنتى اسلامى و خاورشناس، هریک براى پرسش «روح تمدن اسلامى چیست؟» پاسخى جداگانه دارند. این دو پاسخ در کجا با همدیگر اتفاق و اختلاف دارند؟
اندیشه سنتى اسلامى از دو پیشفرض آغاز مىکند:
نخست: نفى تکامل در آنچه به عقیده، یعنى روح، تعلق دارد و این روشن است; اسلام در هر زمان و مکانى ثابت است. اندیشه سنتى فرض مىگیرد که درونمایه نمادها در گذر نسلها و بهرغم تفاوتهاى زبانى و جنسى و محیطى... یگانه است و این فرضى است که راهى براى توجیه و حجتمندى آن نیست.
دوم: همسانى میان عقیده و رفتار و نظاممندى اجتماعى و سرگذشت تاریخى; یعنى معناهایى که واژههاى عقیده بر آن دلالت مىکنند و بنا به فرض دگرگونى نمىپذیرند، بطور خودکار و کلى در رفتار روزانه افراد و در نظاممندیها و ساماندهیها و در نتایج اعمال جمعى بیرون و درون دارالاسلام حلول مىکنند. گاه در دورهاى از دورهها این همسانى و سازگارى تحقق مىیابد، ولى به سبب الهام ربانى، همچنان که در روزگار رسالت محمدى روى داد. جز آن که اندیشمند سنتى، که با اوضاع به گونهاى داد و ستد مىکند که گویى الهام همچنان در کار و کنش است، آشکارا از این شرط یاد نمىکند.
ولى خاورشناسان که از روش انسانشناسى فرهنگى تاثیرپذیرند، دو پیشفرض دارند:
نخست: راه و روند تکامل، درونمایه عقیدهاى را که به اصل محافظتشده از سوى ماعتبىاعتناست، کشف مىکند; درونمایهاى که به رهیافت عمومىاى که تاویل گران عقیده در گذر سدهها به آن راه رفتهاند، توجه مىکند. براى اندیشمند سنتى اسلامى، سنت آن چیزى است که در اصل دعوت آمده و هرگز دگوگون نشده است; و براى خاورشناس، سنت آن چیزى است که در گذر تکامل تاریخى تجلى کرده است.
دوم: عقیده، عاملى است که امکانات انسانى را در تمدن انسانى محدود مىکند. بر این پایه، عقیده و اخلاق و نظام سیاسى و بیان هنرى و آفرینش فکرى و... با هم سازگار و همسانند. هرچه با عقیده ناسازگار باشد چونان کوششى ناکام و ناتمام مىنماید.
اختلاف اندیشمند سنتى و خاورشناس در این است که اولى در برابر اصل مىایستد، (و از این امر تجاهل مىکند که خود اوست که در هر دورهاى از ادوار تاریخ آن اصل را تاویل مىکند)، و دومى در پیشگاه فرجام تاریخ مىایستد، (و از این امر تجاهل مىکند که خود اوست که تکامل را به گونهاى قسرى ایستانده است) بنابراین هریک از این دو، خطاى خاص خود را مرتکب مىشوند، و هر دو در خطاى سومى شریکند و آن، پیشفرض مطابقت اندیشه با واقعیتیا عقیده با تاریخ است. مؤمن سنتى مطابقت را پیشفرض مىگیرد و انسانشناس، دانش نوین خود را بر آن پایه استوار مىسازد. هیچ یک از این دو نمىتوانند به گونهاى عینى و به گونهاى که تاریخنگار را بدان الزام کنند، بر آن برهان بسازند.
به دیده تاریخنگار واقعیت زمانى همان داده نخستین است; و این همواره گستردهتر از هر اندیشهاى است که ممکن است از آن استخراج شود. حال، شرایط و احوال هرچه باشد.
ب. ایستار تاریخنگار
تاریخنگار به مقتضاى روش خود در پژوهش رویدادها، از آغاز سه چیز را رد و رفض مىکند:
1. برابرى تاریخ با اندیشهاى که از آن مىسازیم:
2. اسطوره اصل که اندیشمند سنتى بر آن تکیه مىکند.
3. آرمان شهر فرجام تکامل که خاورشناس انسانشناس بر آن تاکید مىورزد.
تاریخنگار، به ضرورت میان این سطوح تمایز مىنهد: تاریخ واقعهنگار، ساختارهاى اجتماعى و سیاسى، رفتار و عقیده. هر سطحى، امکانات سطح پس از خود را محدود مىکند. گاه دومى در نخستین تاثیر مىنهد، و نمىتواند همه دگرگونیهاى آن را تفسیر کند، چرا که اولى است که دومى را در دامان خود مىپرورد. چندان روا نیست که همه رویدادهاى تاریخى را به ساختار تفسیر کنیم و یا ساختار را به رفتار و یا رفتار را به عقیده تنها. در این حالت است که بروشنى مساله پیوند مفاهیم سهگانه یادشده در عنوان این مقاله روح، تمدن، اسلام آشکار مىشود; پیوند درونى آنها با هم از یک سو، و پیوند هریک از اینها با مفهوم تاریخ از سویى دیگر.
تاریخنگار از تمدن اسلامى سخن مىگوید، ولى تنها [به معناى] اصطلاحى [آن]، و مراد از تمدن اسلامى مجموعه مظاهر مادى، علمى، هنرى، اجتماعى و... است که در بخشى از آن سرزمینهایى که دعوت دین اسلام را پذیرا بوده شکوفا شده است. ولى پیوند این مظاهر با عقیده اسلامى، چیزى است که تاریخنگاران در آن اختلافى شدید کردهاند و بیشترشان آن را یکسره فرو نهادهاند.
گاه گفته مىشود: نظر شما درباره تاریخنگاران غربى که هنوز در روح تمدن روم و تمدن نوزایش و تمدن دوران میانه کاوش مىکنند، چیست؟
ملاحظه نخست این است که این تمدنها «طبعا در چشم غربیان» تاریخ واحدى به شمار مىآیند. ملاحظه دوم این است که تاریخنگارانى که این پژوهشها را انجام مىدهند، از پیشروان تاریخ تطبیقى و انسانشناسى فرهنگى هستند. آنها حق دارند که تمدن اسلامى را همچون تمدن روم و یونان پایان یافته بینگارند و آن را حلقهاى از حلقههاى تاریخ عمومى، که به نظر آنها تاریخى واحد است، قرار دهند. آیا مسلمانان نیز با آنان همراى هستند؟ این پرسشى است که در سطح معرفتى روى مىکند.
براى تاریخنگار اسلامى رواست که روح تمدن اموى یا فاطمى یا موحدى را بپژوهد، همچنان که براى او رواست که همه تمدنهاى انسانى را، پس از قرار دادن آنها در چشمانداز ویژهشان، پژوهش کند. ولى براى او کاوش درباره روح تمدن اسلامى، در حالى که اسلام را دین فطرت مىانگارد یعنى آن را منوط به تمدن معینى نمىداند و باور دارد که تمدنى که در دارالاسلام شکفته شد، اگر نگوییم در همه، در بیشتر مظاهر آن اسلامى نبود دشوار است. تنها ایستار فقیهان را درباره دولتیاد مىکنیم: چه زمانى دولت، اسلامى بود؟ این پرسشى سخت است که هرگز تاریخنگاران بر آن اتفاق نکردهاند.
ج. دانش کلام جدید
ملاحظات پیشین بدین معنا نیست که پرسش از روح تمدن اسلامى، احمقانه یا بیهوده است. بل معناى آن تنها این است که کسى که این پرسش را درمىافکند، با تاریخ واقعهنگار وداع مىگوید و در آستانه دانش کلام مىایستد. اگر آن را به گونهاى سنتى پاسخ گوید، متکلمى سنتى است و اگر به شروطى که پس از این یاد مىکنیم تن بسپارد، دانش کلام را نو ساخته است. آنچه دانش کلام را از تاریخ متمایز مىگرداند این است که محدود به دو مرز است: مرز فرضیهها و مرز مناظره.
مرز نخستبه زمانى که متکلم در آن زیست مىکند، تعلق دارد; از این نظر که شمار راهحلهاى ممکن براى هر مشکل، در هر عهدى محدود است. دورههایى هست که بر دو سوى مناظره توزیع مىشود و هر یک از مناظرهکنندگان، ناگزیر جامه یک عصر را مىپوشند. هنگامى که به مقایسههایى که نویسندگان نامبردار در دورههاى پیاپى انجام دادهاند (ابنحزم، نیکولا دکوزا، ماسینیون و...)، باز مىگردیم، بروشنى مىبینیم که ادوارى که بر فرقههاى اسلامى و فرقههاى مسیحى توزیع شدهاند به تناسب اختلاف امکاناتى که در دوران زمانى معینى مجال داده شده است، تفاوت دارند.
مرز دوم به منطق مناظره وابسته است، منطقى که بطور خودکار به تاکید و تکیه بر مظاهر تعارض، و فروگذارى مظاهر تشابه و همسانى برمىانگیزد. مسلمانى را که رویاروى مسیحى است تصور مىکنیم. او طبعا در برابر حلول (تثلیث)، جانب تعالى (توحید) را مىگیرد. در این هنگام، بحق مىگوییم که روح اسلام یعنى پدیده ممیزه باور داشت اسلامى تعالى است. ولى باید فراموش نکنیم که منطق مناظره (2) است که ما را به فروگذارى هر پدیده حلولىاى در اسلام و بدعت انگاشتن آن برانگیخته است. اگر مقام، مقام معارضه با بودایى یا کنفسیوسى بود، چه بسا ویژگى اسلام در رهیافت دیگرى براى ما آشکار مىشد.
نقشى که اسلام در زمان معینى مىگیرد، و روح اسلامى حقیقى را در آن مىبینیم، از دو سو محدود است: از سوى دشمنان موجود و از سوى هویت دشمن اصلى. امروزه هرکس در مساله روح تمدن اسلامى کاوش مىکند، بهرغم آن، این دو مرز را با هم مىپذیرد. شمار محدودى از نشانههاى تمایز در دسترس اوست که او از آن میان نشانهاى را برمىگزیند که نماد هویت او باشد. او حق دارد که باور یابد که روح ثابت و دایم اسلام را کشف کرده، ولى این اعتقادى است ذهنى که راهى براى تحمیل آن بر تاریخنگار نیست.
گفتیم که امروزه روز، متکلم گاه سخن دانشمندان گذشته را تکرار مىکند و گاه به نوآورى دست مىزند. شرط نوسازى آن است که دو مرز پیشگفته را بپذیرد. این پذیرش سه پیامد دارد:
نخست: پذیرش موضوع، یعنى رفتار و جامعه و تاریخ. باید به موضوع فى حد ذاته نگریسته شود نه از خلال ایمان فردى. به سخن دیگر باید پذیرفت که امروزه اسلام در جهان، بل در دارالاسلام نیز، غریب افتاده است. بىاین باور، اندیشه، واقعنگرانه نخواهد بود و مکالمه با دیگرى نیز روى نخواهد داد.
دوم: ابداع نظریه ایمان، به معناى پى افکندن نردبانى براى مراتب ایمان که از مجموعه ادوار ممکن گذر کند. این براى فراگیرى باورهاى دیگرى که نمىتوان نسبتبه آن تجاهل کرد ضرورى است.
سوم: کشف منطق جنبشهاى اصلاحى پیشین، یعنى تاویل تاویلهاى سنتى.
اینها شروط واقعباورى، مکالمه با دیگرى، دوام، استمرار و پیوستگى هستند. اگر متکلمى امروزه به آنها بىاعتنا باشد دیگرى او را صاحب عقیدهاى گسسته از هم و طبیعى خواهد انگاشت و او تمثل مرتبهاى از مراتب ایمان آن دیگرى خواهد شد.
خلاصه:
تاریخنگار هرچه را که به اصطلاح، تمدن اسلامى مىنامد توصیف، و در صورت امکان تعلیل مىکند. و در غیاب معیارى اجماعى، از او خواسته نمىشود که میان آنچه، در تمدن یاد شده، اسلامى است و آنچه اسلامى نیست تمایز نهد. ولى چه بسا تاریخنگار در مقام فرد، روح تمدن اسلامى را فرض مىگیرد و گاه با نتایجى که متکلمان بدان درمىرسند موافقت مىکند، ولى در مقام تاریخنگار نمىتواند عینیت روح مفروض را اثبات کند و آنچه این روح را به مظاهر تمدن مورد پژوهش، پیوند مىدهد به گونهاى برهانى تبیین کند.
تاریخنگار حق دارد که روش خود را رها کند و بدل به متکلم گردد، به شرط آن که این را آشکارا به خواننده خود اعلام کند و اجتهادهاى کلامى خود را در جامه اکتشافهاى تاریخى نفروشد.
دوست دارم اگر برایم ممکن باشد در اینجا بایستم. ولى مىدانم که جنبش فعال فکرىاى وجود دارد که مىخواهد هویت تمدن اسلامى را در برابر دیگر تمدنها مرزبندى کند. باور دارم که این جنبش همه شروط پیشگفته را رعایت نمىکند ولى شتابان به سوى هدف آرمانى و مطلوب پیش مىتازد.
مفاهیمى که گرد این جنبش چرخ مىخورند، به گمان من، چهارند: فطرت، عدل، تنزیه و مکارم الاخلاق.
اینها مجموعهاى از ارزشها هستند که از نظر رفتارى، ذوقى و فکرى، پارهاى از آنها با پارهاى دیگر پیوند دارند، مسلمان را از نامسلمان تمایز مىبخشند و جامعه مسلمانان نمىگویم جامعه اسلامى را از جوامع دیگر ویژه مىگردانند. این ارزشها ثابت هستند و در چشمانداز زمانى کنونى راهى براى برگذشتن از آنها دیده نمىشود، اوضاع اجتماعى موجود هرچه مىخواهد باشد.
آیا همه مظاهر تمدنى را که به اصطلاح اسلامى مى نامیم و همه رویدادهاى تاریخى را که اسلامى مىخوانیم، مىتوان با این ارزشها تعلیل کرد؟ روشن است که این ناممکن است.
من آنچه را که متکلم نو درباره روح تمدن اسلامى مىگوید تاکید مىکنم، بل در مقام یک فرد، استنتاجهاى او را تایید مىکنم. ولى سخن او محدود به وضعیت کنونى است: وضعیت تمدن اسلامى و وضعیت تمدنهایى که مسلمانان آنها را رقیب خود مىدانند. سخن او سخنى است که هویت مسلمانان کنونى را آشکار مىکند نه هویت مسلمانان گذشته یا آینده را.
پىنوشتها:
این مقاله، یکى از مقالات کتاب «فرهنگ ما در پرتو تاریخ» نوشته دکتر عبدالله عروى، اندیشمند نامبردار جهان عرب است. ویژگیهاى کتابشناختى این کتاب بدین قرار است:
العروی، عبدالله. ثقافتنا فی ضوء التاریخ. المرکز الثقافی العربى. الطبعة الثالثه 1992. بیروت.
1. ر.ک: عبدالله عروی، العرب والفکر التاریخى، بیروت، دارالحقیقة، 1980 الطبعة الثالثه، ص103 به بعد.
2. مقایسه کنید با مفهوم هم قطبى در مقاله «حول نظریة کلدوزفتس» ص91، فى: ثقافتنا فى ضوء التاریخ.