تبیین اجتهاد و جایگاه موضوعشناسى در آن (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
اجتهاد چیست؟
اجتهاد در لغتبه معناى بذل وسع و طاقت است و در اصطلاح فقها عبارت است از قوهاى که مىتوان با آن احکام شرعى را استنباط و استخراج کرد و یا منظور از آن تحصیل برهان و دلیل بر حکم شرعى است و یا اجتهاد عبارت است از به کارگرفتن تمام نیرو براى به دست آوردن علم یا ظن غیرممنوع به حکم شرعى فرعى. هریک از این تعاریف را که گزینش کنیم باید بپذیریم که اجتهاد مبتنى بر مبادى و مقدماتى است که بدون در دست داشتن آنها اجتهاد میسر نیست، گرچه این امر انکارپذیر نیست که زمان و مکان در کم و زیادى و شدت و ضعف آنها نقش بسزایى دارد.
اکنون باید بدقت این مساله را بررسى و ارزیابى کرد و تمام جوانب و اطراف آن را بطور کارشناسانه نگریست تا نتیجه روشنى به دست آید که مجتهد کیست و چه علومى را باید تحصیلکند تا بتوان از او تقلید کرد، یا به قول بعضى تا اطمینان حاصل شود که استنباط و اجتهادش براساس علوم و فنونى بوده است که در اجتهاد نقش اساسى را بازى مىکنند، و همروشن شودکه نوشتههایى که این روزها بازارشان داغ است تا چه اندازه بر اساس واقعیتها نوشته شدهاند.
محقق قمى تحقق اجتهاد را متوقف بر علومى دانسته است مثل لغت، نحو، صرف، منطق، اصول فقه، تفسیر آیاتالاحکام، دانش حدیث، علم رجال و اجماعشناسى و داشتن ملکه و نیرویى که بتوان به وسیله آن و علوم یادشده فروع را به اصول و جزئیات را به کلیات برگرداند.
او پس از ذکر این امور به طور مفصل به ذکر امورى پرداخته است که محقق ملکه یادشدهاند; مثل اینکه واجد علوم مزبور، کجسلیقه نباشد، در فتوا دادن جرى نباشد، توجیهگر نباشد، مستبد به راى نباشد و جربزى و مانند آن نداشته باشد.
او پس از ذکر این امور علومى را ذکر مىکند که به نظر وى یا بعضى دیگر مکمل اجتهادند، مثل معانى، بیان، بدیع، بعض مسائل هیئت، بعض مسائل پزشکى و برخى از مسائل هندسه و حساب. (1)
اینها امورى است که به نظر عدهاى از فقها اجتهاد بر برخى از آنها توقف دارد و برخى دیگر از آنها متوقف علیه اجتهاد نیستند، بلکه اگر مجتهد آنها را دارا باشد اجتهادش کاملتر مىشود; ولى باید به این نکته واقف بود که اکثر فقها اجتهاد و استنباط حکم شرعى فرعى را متوقف بر علوم عربى و علم اصول و علم رجال و آگاهى از تفسیر آیاتالاحکام و حدیثشناسى و تسلط بر اقوال فقیهان و بعضى از امور دیگر مىدانند و عدهاى از محققین آن را تنها بر دانش علوم عربى و علوم اصول و علم رجال متوقف مىدانند، زیرا اجماع را حجت نمىدانند و لذا دانستن اقوال فقیهان را بدون اثر مىبینند، و علوم عربى و علم اصول و علم رجال را براى فهم الفاظ و عبارات کتاب و سنت و سند حدیث معتبر مىدانند، و لذا لازم نمىدانند که مجتهد دنبال دانش دیگرى وراى این سه دانش برود. البته کسانى که در علم اصول مبناى انسداد باب علم و علمى را اتخاذ کردهاند مىتوانند علم رجال را هم از این میان بیرون برند، گرچه اقوال علما، مثل اجماع و شهرت، براى اینها نقش بسیار بزرگى را بازى مىکند، لکن چون نتیجه مبناى آنان حجیت مطلق ظن است، قهرا علومى در نزد اینان مبدایت دارد که موجب آن ظن گردد.
اینها خلاصه چیزى است که از دیرباز در میان متخصصان و فرهیختگان فقه و اجتهاد مورد بحث و بررسى بوده است.
مجتهد چه مىکند؟
همان طور که از تعاریف اجتهاد دانسته شد، کار اصلى مجتهد این است که حکم خدا و آورده شریعت مقدس اسلام را استخراج کند; یعنى کار اصلى او این است که وجوب، حرمت، حلیت، نجاست و طهارت و مانند اینها را که شریعت مقدس آورده و یا امضا کرده است پیدا کند و دلیل مستند هریک از آنها را به دست آورد. پس کار اصلى و اساسى مجتهد شناخت مستند احکام الهى و آوردههاى شریعت مقدس اسلام است.
حالا باید دید چگونه فقیه مىتواند به آن شناختبرسد؟ چون رابطه ما با خدا و پیامبر و معصومین(ع) قطع است و نمىتوانیم حکم خدا را بدون واسطه از آنها اتخاذ کنیم، و از طرفى هم نمىتوان به گزاف سخن گفت و چیزى را بدون دلیل به خدا و شریعت نسبت داد، باید به دنبال مبادى تصدیقیه براى فقه روانه شد و مبادى تصدیقیه آن، قرآن، احادیث، عقل و اجماع است، بلکه مىتوان مبدائیت اجماع را بنابر قول به انفتاح باب علم و علمى مخدوش دانست و قهرا اساس فقه را همان کتاب و سنت تشکیل مىدهد. و چون قرآن و احادیثبه زبان عربى هستند، لاجرم براى فهم دقیق آنها به شناخت لغت و ادبیات عرب نیازمندیم و چنانچه در این زمینه تخصص لازم را نداشته باشیم، نمىتوانیم قرآن و حدیث را بخوبى بفهمیم و اگر نتوانیم قرآن و حدیث را به خوبى فهم کنیم، قهرا فهم درست احکام الهى برایمان مشکل خواهد شد. لذا گفتهاند: لغتشناسى و صرف و نحو و معانى و بیان، جزء مبادى و مقدمات اجتهاد است، و حقا که بدون آگاهى درست از ادبیات و فرهنگ لغت عرب نمىتوان در وادى اجتهاد گام نهاد. و چون این علوم براى فهم معانى و مفاد ظاهرى جملهها و ترکیبات کافى نیستند و هیچ ربطى به تشخیص صغریات حکم عقلى ندارند، و از طرف دیگر نیاز اساسى فقیه به تشخیص ظهور الفاظ و عبارات کتاب و سنت و حکم عقلى و تشخیص حجت و غیرحجت پوشیده نیست، وى علاوه بر علوم یادشده، به علم بسیار مهم و سرنوشتساز اصول نیازمند است. زیرا هیچ مسالهاى درفقه نیست مگر اینکه مبتنى بر یک یا چند مساله علم اصول است، بویژه اینکه گاهى فقیه به جایى مىرسد که باید حکم کند، ولى هیچگونه نص خاص یا اجماعى ندارد، و این تنها علم و اصول فقه است که مىگوید چه باید کرد. پس علم اصول چیزى است که هیچ مجتهدى از آن بىنیاز نیست.
و اما علم رجال در صورتى جزء مبادى اجتهاد است که در اصول به این نتیجه برسیم که حجیت اخبار و احادیث از باب ظن خاص است; زیرا اگر حجیت آنها از باب ظن مطلق باشد، بدیهى است که رجالشناسى اهمیت و اعتبارش را از دست مىدهد. گرچه قطعا روى همین مبنى هم علم رجال بىفایده نیست، اما مفید بودن چیزى است و متوقف علیه بودن، چیز دیگر. و بحث ما در این دومى است نه اولى.
بنابراین کسى که مىخواهد احکام الهى را از مبادى تصدیقیهاش استنباط و استخراج کند باید بداند که این الفاظ و عبارات چه هستند و در چه معانى و مفادى ظهور دارند و ظهورشان حجت است و به این معنى برسد که علاوه بر حجیت ظواهر حجتهاى دیگرى وجود دارد; مثلا خبر واحد، سیره عقلائیه و مانند آن دو حجت هستند و این را بداند که عقل حسن و قبح را ادراک مىکند و حکم عقل حجت است.
ناگفته پیداست که بعد از احاطه و تخصص لازم در زمینههاى یادشده فقیه مىتواند بدون کمترین دغدغه به اجتهاد و استنباط احکام شرعى بپردازد و هیچ گونه نیاز اساسى به علوم و معارف دیگر ندارد. زیرا کار اصلى او از این قبیل است که به طهارت و مطهریت آب و نجاستسگ و حرمتخمر و وجوب نماز و مانند اینها برسد و گفتن ندارد که طهارت و نجاست و وجوب و حرمت و مانند اینها مجعولات شارع هستند و قهرا تنها از کانال منابع شرعى شناخته مىشوند و کمترین ارتباطى به علوم و معارف دیگر ندارند. ما هیچ گمان نداریم که این مطالب براى کسانى که کمترین اطلاع در این زمینهها دارند پوشیده باشد. لذا توضیح و تفصیل بیشتر را لازم نمىدانیم.
جایگاه موضوعشناسى در اجتهاد
حال باید دید که چرا در این زمان این همه جاروجنجال بپا شده و خیال مىشود که فقیه وقتى مىتواند فتوا دهد که به تمام علوم و معارف بشرى آگاهى داشته باشد یا این آگاهیها را از آنجا به وام گیرد، و در غیر این صورت نه اجتهادش اجتهاد تامى است و نه مىتوان بر فتاوایش اعتماد کرد. زیرا اجتهادى که مبتنى بر مبادى و مقدمات لازم نباشد فاقد ارزش و اعتبار است. البته همان طور که در آغاز مقاله اشاره شد، این فکر کموبیش بوده و چیز تازهاى نیست که بعضى از معاصرین پنداشتهاند و گویا آن را مایه فخر خود قرار دادهاند، لکن آنچه تازه است این است که این جاروجنجالها در رابطه با توقف اجتهاد بر تمام علوم و معارف بشرى است نه اینکه سخن از کاملتر بودن آن در میان باشد ،آن طور که پیشینیان فکر مىکردند.
احکام الهى که باید فقیه آنها را استنباط کند داراى موضوعاتى هستند که بر آن موضوعات بار مىشوند. این موضوعات به یک اعتبار به دو قسم تقسیم مىشوند: موضوعات مستنبطه و موضوعات غیرمستنبطه. موضوعات مستنبطه، مثل صلات، حج، زکات، و مانند اینها و موضوعات غیرمستنبطه مثل خمر، کلب، ارض، میت و مانند اینها. آنچه هیچ نیازى به سخنندارد این است که استنباط موضوعات قسم اول نظیر استنباط احکام است; زیرا همان طور که وجوب و حرمت و مانند آن دو مجعول شرعى هستند و باید از منابع شرعى گرفته شوند،صلات واجب و حج واجب و زکات واجب هم چیزهایى هستند که شارع آنها را تعیین و اعتبار کرده است، پس آنها هم باید از منابع شرعى اتخاذ شوند. پس در این جهت فرقى بینحکم و موضوع نیست و همان طور که فقیه باید حکم را بشناسد و بشناساند، موضوع را هم خود او باید تعیین کند. اما باید توجه داشت که شناخت چنین موضوعاتى بعد از شناخت منابع شرعى و مبادى یادشده آن به چیز دیگرى نیاز ندارد، همان طور که شناخت احکام شرعى نیز چنین است.
و اما موضوعاتى که از قسم دوم هستند، بدیهى است که از حیطه کار فقیه بیرونند و فقیهى که باید حکم خدا را استنباط کند، کمترین نیازى در مقام استنباط به شناخت چنین موضوعاتى ندارد. او در این مقام ادله حرمتخمر و نجاست کلب را مورد مداقه قرار مىدهد و به این نتیجه مىرسد که نوشیدن خمر حرام و کلب نجس است. اما خمر چیست و سگ کدام، نه دانستن و ندانستنش در مقام استنباط به نفع و ضرر اوست و نه لازم است که چون موضوعات قسم اول آنها را در یک استنباط جداگانه استنباط کند. آرى اگر خود، در مقام عامل و مکلفى مبتلا به آن دو شود لازم است مانند دیگران آنها را بشناسد; اما این ربطى به مقام اجتهاد و استنباط احکام ندارد، بلکه او در این مقام مانند غیرمجتهدین عمل مىکند. و راز این مطلب و تفاوت این است که شارع گاهى احکام را روى موضوعاتى برده است که در میان مردم، معلوم بوده است و لذا هیچ گونه تحدیدى درباره آنها ندارد، و گاهى شارع، فهم آنها را به عرف مردم موکول کرده است. تنها ملاک موضوعشناسى همان فهم عرفى است، پس در این گونه موضوعات فقیه مثل سایر مردم است و موضوعشناسىاش تنها به درد خودش مىخورد، مگر اینکه در این باره نیز خبره باشد و یا به اخبار حسى بپردازد و ما چنین اخبارى را حجتبدانیم. و گاهى حکم را روى موضوعى برده است که براى مردم روشن نبوده و نیست، و بدیهى است که چنین موضوعاتى را باید خود شرع معرفى کند و این تنها وظیفه فقیه و مانند فقیه است که آنها را بشناسد و بشناساند.
پس به خوبى روشن شد که چرا باید فقیه پارهاى از موضوعات را شناسایى و معرفى کند و نسبتبه پاره دیگر مانند سایر مکلفین است; ولى آنچه خیلى مهم است، این است که بدانیم هیچ یک از این دو قسم موضوعشناسى ربطى به حکمشناسى ندارد. به تعبیر دیگر شناخت احکام کمترین توقفى بر شناخت موضوعات ندارد و اینها در دو مرحله و جداى از هم قرار گرفتهاند، و لذا اگر فرض کنیم که فقیهى را تنها مامور حکمشناسى کردهاند و فقیه دیگر را مامور شناخت موضوعات مستنبطه کمترین وقفهاى در کار آن دو پیش نمىآید و هریک بخوبى از عهده وظیفهاى که به دوشش نهاده شده برمىآید، بلکه باید باور کرد که چنین فقیهانى موفقترند تا کسانى که به هردو جانب مىپردازند.
اکنون به بررسى بعضى از آنچه در شماره پنجم سال دوم مجله نقدونظر آمده است مىپردازیم. گرچه معتقدیم آنچه نوشتیم براى حکم به صحت و سقم آن مقاله کفایت مىکند، لکن ناگزیریم آن را مورد مطالعه تحلیلى قرار دهیم.
در آغاز مقاله که به قلم آقاى ابوالقاسم فنائى نوشته شده، آمده است: «برداشتسنتى و رایج درباره فرایند اجتهاد این شیوه تحقیق را در حکمشناسى خلاصه مىکند و به موضوعشناسى و نقش حیاتى و کلیدى آن در حکمشناسى دلبستگى درخور آن را ندارد. از این رو حامیان و حاملان این طرز تلقى در استنباط حکم شرعى با مراجعه به قرآن و سنت و استفاده از علومى مانند صرف و نحو، لغت و منطق و اصول فقه اکتفا مىکنند» (2) .
همه مىدانیم که در مسائل علمى، بویژه آن دسته از مسائل علمى که در رابطه با دین و شریعت است، مساله خواستن دل و حب و بغض مطرح نیست. پس حامیان و حاملان آن نظریه که تقریبا همه فقها عظام در تمام ادوار تاریخ هستند، نمىتوانند براى شناختحکم خدا به غیر کتاب او و سنت پیامبر و اوصیائش مراجعه کنند. اگر گفته شد عقل و اجماع نیز از منابع فقه و اجتهادند، براى این است که حکم عقل به حکم عقل با حکم شرع ملازمه دارد و اگر چنین ملازمهاى اثبات نشود آن هم جزء مبادى اجتهاد نخواهد بود. و هکذا اگر اجماع به قول و فعل معصوم رجوع نکند، کمترین فایدهاى در استنباط حکم شرعى نخواهد داشت. این اولا و ثانیا همان طور که بیان شد شناخت موضوع غیرمستنبط هیچگونه ربطى به اجتهاد و شناختحکم الهى ندارد و لذا نمىتواند کمترین نقشى در اجتهاد داشته باشد و شناخت موضوعات مستنبطه گرچه در حیطه کار فقیه است، لکن نه بدین معنى که حکمشناسى مبتنى بر موضوعشناسى باشد یا به قول نویسنده آن مقاله، شناخت موضوع نقش حیاتى و کلیدى را در حکمشناسى بازى کند! هرگز چنین چیزى معقول نیست، زیرا در فصل حکمشناسى کار فقیه این است که وجوب نمازجمعه را اثبات کند و بگوید نمازجمعه براساس این آیات و روایات وجوب تخییرى یا تعیینى دارد و این وجوب، اختصاص به زمان حضور امام معصوم(ع) ندارد. اما اینکه نماز جمعه چیست، فصل دیگرى را مىطلبد و در کنار مساله اول مورد بحث و بررسى و تبیین قرار مىگیرد و ناگفته پیداست که هیچگونه تفریحى در این گونه موارد وجود ندارد. ثالثا فکر دخل و نقش علوم در اجتهاد، همان طور که در آغاز سخن اشاره شد، فکر جدید و تکاملیافتهاى نیست، بلکه کموبیش در میان پیشینیان نیز مطرح بوده است. پس آن سخن که «برداشتسنتى و رایج در فرایند اجتهاد...» سخن پخته و بجایى نیست. گرچه این عبارت درست است که برداشت رایج در میان بزرگان قوم و خبرگان فقه و اجتهاد، جز این، چیز دیگرى نبوده و نه مىتواند باشد.
ایشان بعد از این سخنان نوشته است: «وگاه تا آنجا پیش مىروند که استفاده از علوم دیگر را نامشروع قلمداد مىکنند» (3) بدیهى است که این سخن نابجا چیزى نیست، زیرا ضمیر «پیش مىروند» و «قلمداد مىکنند»، جمع است و به فقیهان و مجتهدین صاحب آن برداشت رجوع مىکند، و گفتن ندارد که این مجتهدان چنین فتوایى صادر نکردهاند، گرچه این نظریه درست است که نباید علومى را که به هم ربط ندارند در همدیگر داخل کرد. وگرچه بعضى گفتهاند نباید براى استمداد در استنباط در علوم عقلى غور کرد تا ظهور الفاظ عرفى به اشکال برخورد نکند، لکن این غیر از آن سخن است که در آن مقاله آمده است و تمام فقها را مورد اتهام قرار داده و آنگاه همان مدعا را که اجتهاد عبارت است از حکم و موضوعشناسى دلیل آن قرار داده است که جز مصادره به مطلوب چیز دیگرى نمىتواند باشد.
خلط میان موضوع حکم و مصادیق آن، نویسنده مقاله را به دره هولناکى افکنده و چنان به عجایب و غرایبنویسى وادارش کرده است که هر خوانندهاى را به حیرت مىاندازد. او نوشته است: «...شناختحکم کاملا از شناخت موضوع متاثر است و به میزانى که معلومات فقیه، بسته به موضوع، کما و کیفا بیشتر و عمیقتر باشد فتواى او نیز از اتقان و اعتبار بیشترى برخوردار خواهد بود...» (4) و باز نوشته است: «این آگاهیها به تناسب باید از علوم غیردینى و غیرحوزوى و غالبا علوم تجربى اخذ شود و از علوم متداول در حوزههاى علمیه به دست نمىآید» (5) . و پس از اینها به شرح مفصلى درباره جعل احکام در قالب قضایاى حقیقیه و رجوع آنها به گزارههاى شرطیه پرداخته است و مقصود خود از موضوع حکم را قیود و شرایطى دانسته است که حکم شرعى بر آنها باره شده است و آنگاه نتیجه گرفته است که پس «کار فقیه صرفا شناخت و بیان حکم نیست; زیرا بیان حکم بدون بیان حدود و قیود و شرایط آن بىمعناست» (6) .
شگفتا که کمترین ارتباطى میان آن مقدمات و این نتیجه دیده نمىشود; زیرا اولا روى چه ملاکى ادعا مىشود که شناختحکم متاثر از شناخت موضوع است؟ و این اساسىترین مدعاى آن مقاله است که مفروغعنه قرار داده شده است و قطعا مدعاى غلطى است. ثانیا موضوع حکم، عنوانى است که در زبان دلیل، حکم روى آن بار شده است و کار فقیه این است که حکم آن موضوع را تبیین کند و تحقق شرایط و قیود موضوعات مستنبطه، روى هم، مصداقساز هستند و اینها هستند که در تغییر و تحول هستند نه عناوین موضوعیه و آنها مرحله عمل را تشکیل مىدهند که بعد از مرحله استنباط حکم است و قطعا نمىتواند در آن مرحله نقشى داشته باشد. گرچه نیاز به این سخن نیست; زیرا اگر مربوط به آن مرحله هم باشند، باز در اجتهاد و استنباط حکم نقشى ندارند. مثلا کار فقیه این است که حکم منزل و مرکب را در رابطه با تعلق وجوب خمس به ارباح مکاسب اجتهاد کند. او براساس نصوصى که وجود دارد خانه و مرکب را مستثنا مىداند، حال خانه در زمانى عبارت از چند تکه نمد و مانند آن بوده و امروز ویلایى بسیار مجلل و همچنین مرکب در روزى یا در جایى تنها الاغ صاحب مال است و امروز هلیکوپتر یا اتومبیل، ربطى به فقیه و موضوعشناسى ندارد. زیرا موضوع در اینجا خانه و مرکب است و حکم آن به لحاظ ادله شرعیه استنباط شده و تحول در مصادیق آن نه ربطى به حکم و استنباط آن دارد و نه در رابطه با کار فقیه است. یا اگر حکمى روى عنوان و موضوع قلم رفته، تحول و تغییر مصادیق و افراد آن، کمترین تغییر را نسبتبه حکم و استنباط آن موجب نمىشود. زیرا حکم روى «قلم» یا «میت» یا «مرکب» و مانند اینها رفته است و بدیهى است که تغییر یا تحول مصادیق آنها کمترین ربطى به حکم و موضوع و استنباط حکم ندارد. آرى اگر تحول یا تغییر در مصداق به گونهاى باشد که عنوان و موضوع حکم دیگر بر آن صادق نباشد، بدیهى است که دیگر حکم بر آن مورد قابل انطباق نیست، ولى بازهم باید توجه داشت که این امر مربوط به اجتهاد فقیه نیست، زیرا او براساس ادله ثابت مىکند که سگ، نجس است و اگر سگ، نمک شد، دیگر نجس نخواهد بود و اگر حکم آن از فقیه پرسیده شود خواهد گفت: فتواى من این است که نمک پاک و خوردنش حلال است و سگ نجس است و تو خود مىدانى که این جسم، نمک است، چون باید پاک و حلال باشد. و ثالثا رجوع قضایاى حقیقیه به گزارههاى شرطى و اینکه مقدم این گزارهها بیانگر موضوع حکم و تالى آنها مبین خود حکم باشد، هرگز نمىتواند این نتیجه را به دنبال بیاورد که پس «کار فقیه صرفا شناخت و بیان حکم نیست، زیرا بیان حکم بدون بیان حدود و قیود و شرایط آن بىمعناست» (7) . توضیح داده شد که اگر فقیه حکم موضوعات غیرشرعیه را بیان کند، که شناخت آنها برعهده خود مکلفین است، کارش را انجام داده است و اگر حکم موضوعات مستنبطه را بیان کند، بازهم کارش را انجام داده است; البته بیان و استنباط این موضوعات نیز برعهده خود فقیه است. زیرا آنها نیز مثل احکام، اعتبارات و مجعولات شرعى هستند، لکن در هر صورت، استنباط حکم ربطى به شناخت موضوع ندارد و اولى بر دومى متفرع نیست; چه موضوع، عرفى و غیرمستنبط باشد و چه مستنبط و شرعى باشد. این دو مثل دو مسالهاى هستند که در یک علم و در دو فصل جداگانه مورد بحث و بررسى قرار مىگیرند. از این گذشته ابتناى استنباط حکم بر موضوعات مستنبطه، آن نتیجه را به دنبال ندارد که نویسنده آن مقاله مدعى آن است; زیرا موضوع شرعى از شرع و منابع شرعى اتخاذ مىشود و هیچ ربطى به علوم و معارف بشرى ندارد.
فراز دیگر آن نوشته چنین است: «لب و جانمایه ادعاى این مقاله این است که در فهم موضوع حکم، صرف آشنایى با مفاهیم به کار گرفته در نصوص مربوط به آن حکم کافى نیست و با افزایش اطلاعات بیرونى نسبتبه موضوع، چه بسا فهم و برداشت فقیه از همان واژهها و همان نصوص تغییر کند. درحقیقت این خطاست که ما گمان کنیم فقیه در فهم حکم، هیچ مقدمه و هیچ گزارهاى را در رابطه با موضوع حکم به خدمت نمىگیرد و صرفا علم لغت و فرهنگهاى لغت است که به کار شناخت موضوع مىآید» (8) .
این گونه سخنان حیرتآور است. زیرا اولا فقیه، حکمشناس است نه موضوعشناس. ثانیا بر فرض که بگوییم شناخت موضوعات نیز جزء وظایف فقیه است، کسى نگفته است که صرف آشنایى با فرهنگهاى لغت راه رسیدن به این مطلوب است، بلکه فقها و مجتهدین تخصص در لغت را براى استدلال به آن فرهنگها کافى نمىدانند، چه رسد به صرف آشنایى. ثالثا اگر لفظى در معنایى ظاهر بود و ظهور، حجت عقلایى معتبر، دیگر نمىتوان گفت اطلاعات بیرونى موجب فهم جدیدى از آن لغت مىشود. زیرا غیر حجت نمىتواند با حجت معارضه کند. رابعا این خطاست و چه خطاى بزرگى که ما بدون آشنایى به گفته فقیهان آنان را خطاکار معرفى کنیم، وگرنه کدام مجتهد و فقیه مىگوید ما هیچ گزارهاى را در رابطه با موضوع حکم به خدمت نمىگیریم و تنها از فرهنگهاى لغت استفاده مىکنیم؟! سخن فقیهان این است که وظیفه فقیه، شناخت احکام و موضوعات مستنبطه شرعیه است و این دو سنخ آگاهى را باید از منابع ویژه خودش اتخاذ کرد و این، غیر از انکار به کارگیرى گزارههایى از غیر علوم شرعى است.
نویسنده مقاله مورد بحث پس از آنچه اجمالش در سطور بالا ذکر شد، نوشته است: «موضوعشناسى دو گونه است: پیشینى و پسینى. موضوعشناسى پیشینى منطقا مقدم بر حکمشناسى است، چرا که بدون شناسایى دقیق موضوع یک حکم، فهم آن حکم نیز ناتمام است... بگذریم از اینکه براساس اصل مسلم تناسب حکم و موضوع، هر حکمى با موضوعى خاص تناسب دارد و شناخت موضوع از این نظر در شناخت درستحکم مؤثر خواهد افتاد. این است که موضوعشناسى پیشینى مقدم بر اجتهاد، بلکه جزئى از آن است و از این نظر علوم مربوط به آن باید از مبادى اجتهاد قلمداد شوند. این نکته به اجمال و کلیتخود مورد پذیرش همگان است.... پارهاى از مشکلات و نارساییهایى که در اجتهاد مصطلح در حوزهها به چشم مىخورد ناشى از عدم عنایت و توجه کافى و درخور به موضوعشناسى پیشینى است» (9) .
اگر قضایایى که بیانگر حکمند قضایاى حقیقیهاى هستند که به گزارههاى شرطى بازمىگردند و تخصص فقیه در این خلاصه مىشود که با استفاده از روشهاى معتبر ملازمه بین مقدم و تالى این گزارههاى شرطى را ثابت کند، و اگر مقنن و جاعل احکام شارع مقدس است و تنها گزارههایى در این باره اعتبار دارند که مجعول شارع باشند، بدیهى است که مقدم و تالى این گزارهها در فرم شرطى، و موضوع و محمول آنها در قالب حملى، که در هر صورت زاینده موضوع و حکمند، امورى هستند که مربوط به شارعند; یعنى چه حکم و چه موضوع و قیود و شرایط آن همه و همه چیزهایى هستند که باید شارع به تبیین آنها بپردازد و ما آنها را از زبان شارع اخذ کنیم. زیرا حکم الهى مربوط به خداست و این خداست که آن را روى موضوع خاصى عرفى یا شرعى مىبرد. پس حکم و موضوع و قیود و شروط آن باید از شرع گرفته شود، نه از علوم و معارف بشرى که کمترین ربطى میان آنها و احکام الهى و موضوعاتشان ندارد. بنابراین اولا فهم گزارههاى شرطى شرعى حکما و موضوعا مبتنى بر همان معارفى است که فقها مىگویند. ثانیا ناختحکم، مبتنى بر شناخت دقیق منابع و مبادى تصدیقیه و مقدمات معروفه آن است و با فهم دقیق آنها حکم بر عنوان موضوع بار مىشود و همان طور که مکررا بیان شد، کمترین ابتنایى در این محدوده وجود ندارد. ثالثا نه تناسب حکم و موضوع، اصل مسلم است، زیرا هیچ دلیلى بر صحت آن وجود ندارد، و نه مفید این گزاره، که شناختحکم مبتنى بر شناخت موضوع است. براى اینکه اگر اصل تناسب حکم و موضوع مورد قبول باشد، در این حد است که عنوان مذکور در دلیل شرعى در مقام موضوع با فلان حکم تناسب دارد. و ناگفته پیداست که سخن یادشده در محدوده حکم و موضوع و قیود و شروط آن که در ادله شرعیه آمده است مىباشد و قهرا اگر چنین چیزى پذیرفته شود، که هرگز پذیرفتنى و مورد تسالم نیست، آن طور که آن مقاله پنداشته است محدود به موارد بسیار نادرى است که از لسان ادله شرعیه انتزاع مىشود و قهرا اگر بر شناخت علومى متوقف باشد بر شناخت همان علومى متوقف است که جزء مبادى فهم ادله شرعیه هستند. رابعا جمله «این نکته به اجمال و کلیتخود مورد پذیرش همگان است» اسنادى نارواست. خامسا نویسنده مقاله به این نکته جالب و تازه اشاره کرده است که مشکلات و نارساییهایى در اجتهاد مصطلح در حوزهها وجود دارد که تنها منشاش عدم توجه درستبه موضوعشناسى است.
آنچه به نظر مىرسد منشا این سخنان شده استبعضى از فتاواى مذکور در برخى از رسالههاست; ولى باید توجه داشت که اگر بعضى از مردم که بدرستى هم شناخته شده نیستند دچار اشتباهى شدند، هرگز این شاهد اشتباهبودن روش اجتهاد مرسوم و معمول نیست، بلکه اشتباه در میان افراد زبده و شناخته شده نیز، رایج و متداول است و این تنها معصومین علیهمالسلام هستند که مصون از خطا و لغزش هستند. بنابراین اگر فقیهى پیدا شد و فتوا داد که فلان شخص کافر است، چون به فلان مساله معتقد شده، یا براى این است که آن مساله، بدیهى است و کفرآور، مثل اینکه آن شخص یکى از اصول دین را انکار کرده باشد، و یا براى این است که او خود قطع و یقین به کفر آن شخص پیدا کرده است. و در هرحال باید حکم فقیه مستند به دلیل شرعى باشد که اگر حکم نجاستیا کفر روى عنوانى رفته باشد، کار اصلى فقیه این است که به چنین دلیلى بپردازد و آن را تصحیح یا تضعیف کند و پس از آن، فتوایى براساس استنباط خود صادر نماید. مثلا فتوا دهد به اینکه کافر نجس است، مشرک نجس است، مرتد زنش مطلقه و مالش مال ورثهاش است و منکر اصلى از اصول دین کافر و نجس است. اما چون کافر موضوعى ستشرعى، باید حد و حدود آن را هم استنباط کند و هکذا مرتد را نیز باید تبیین نماید، لکن تطبیق این عناوین و عناوین «مشرک بالله» و «منکر خدا» و «منکر پیامبر» و «منکر معاد» و مانند اینها کار اجتهادى فقیه نیست. وهکذا ممکن است فقیه به این نتیجه برسد که «منکر ضرورى دین» مرتد است و از بعد اجتهاد حکمى خود فتوا بر نجاست و کفر مرتد صادر کند. ولى این شخص مرتد است و یا قائل به اصالت و وحدت وجود مرتد استیا نه، کار اجتهادى فقیه نیست و لذا از حوزه فتوایى او بیرون است و اگر چنین حکمى صادر کند یا براى این است که یقین به آن پیداکرده است و یا براساس بینه چنین حکمى نموده است. و در هر صورت صدور چنین حکمى راجع به موضوع حکم شرعى، ربطى به صدور آن حکم ندارد، بلکه در این زمینه اگر مجبور یا محتاج به شناختشود، مثل دیگران، مىتواند از آگاهى تخصصى دیگر خود یا دیگران استفاده کند، لکن اگر موضوع شرعى باشد مىتواند از ادله شرعیه و مبادى فهم آنها کمک بگیرد.
بنابراین سه مثالى را که آن مقاله، مستند خود قرار داده است، کمترین فایدهاى براى اثبات مدعاى آن ندارد; زیرا اگر کسى به اشتباه عذرى یا غیرعذرى فتوا به کفر و نجاست قائل به وحدت وجود داد و یا منکر ارتباط منطقى «است» و «باید» را مشرک دانست، نتیجهاش این نخواهد بود که شناختحکم، متوقف بر شناخت موضوع است. زیرا حکم را باید از منابعش گرفت و منابعش را بخوبى شناسایى کرد و اگر حکم موضوعى به طور خاص در منابع موجود نبود، باید به قواعدى که در آنجاست رجوع کرد و براساس آن قواعد فتوا داد.
همچنین اگر مجتهدى براى اینکه بداند الکل مست مىکند یا نه، آن را به سگى نوشانید، نباید سریع قضاوت کر د که اولا اعتبار چنین روشى اثباتشدنى نیست و ثانیا و ثالثا و رابعا و خامسا.زیرا همان طور که اشاره شد کار اصلى فقیه فتوا براساس نصوص است پس کارى که فقیه در این زمینه عهدهدار آن است، این است که حکمش را مستند کند و بگوید «کل مسکر حرام» و این گزاره را به اثبات برساند. حال آیا الکل نیز یکى از مصادیق آن استیا نه، هیچ ربطى به او و حکمشناسیش ندارد. و اما اگر خودش مبتلا به آن شد، لاجرم یا باید آزمایش کند و یا از دیگران بپرسد و به این نتیجه برسد که الکل مست مىکند یا نه؟ اما ناگفته پیداست که این، انطباق آن کبراى کلیه و مساله فقهیه بر مصادیق و افرادش است و هیچ ربطى به استنباط حکم شرعى فرعى ندارد، گرچه در تعیین حکم ویژه الکل و سرایت آن حکم کلى مستنبط به این مایع خاص، شناخت اینکه الکل مستکننده استیا نه، لازم است; همان طور که سرایتحرمت اضرار به نفس بنابر اینکه لاضرر ولاضرار و مانند آن مفید چنین حرمتى است، به سیگار کشیدن و تریاک کشیدن منوط به این است که به ضرر آنها واقف شویم. اما این در مقام تطبیق آن کبراى کلى است که فقط به لحاظ نصوص آن را استنباط کرده است. و اگر منظور از این همه سروصدا این است که در این مقام اگر فقیه بخواهد حکم تریاک یا سیگار و الکل را بیان کند باید بداند که آنها مستکننده هستند یا نه، و اگر مست نمىکنند ضرر دارند یا نه، بدیهى است که فقها چنین کارى را مىکنند و شاهدش هم همان تجربهاى است که آن فقیه نامدار به آن دست زده است. البته ممکن است در چنین مواردى خودشان در زمینه شناختخصوصیاتى که مصداق مزبور را مندرج در عنوان کلى مذکور در نص مىکند، تخصص داشته باشند و یا به بینهاى که چنین تخصصى را دارد مراجعه کنند، و یا از روشهاى معتبر دیگر استفاده کنند. پس این تاخت و تازها براى چیست؟ مگر مراجعه به خبره در جایى که نیاز به آن است که از اصول مورد پذیرش فقهاست غیر از این است که ما همان را با این آب و تاب بیان مىکنیم و نتیجهاى را از آن مىگیریم که استنتاج نمىشود.
اینکه گفته شده است: بىتوجهى یا کمتوجهى به شناخت دقیق موضوع پیش از شناختحکم موجب شده که پارهاى از موضوعات بدیهى در مباحث فقهى، نظرى قلمداد شوند و پارهاى از موضوعات نظرى، بدیهى. اگر راست استبیاییم آن موارد را نشان دهیم و بگوییم فلان موضوع بدیهى را نظرى گرفتید و فلان موضوع نظرى را بدیهى پنداشتید.
و اما داستان بیع معاطات و گواه گرفتن آن خود شاهد صادقى استبر اینکه نویسنده آن مقاله توجه به سخن فقها نکرده است. زیرا اگر بحث در تطبیق بیع بر معاطات شده است، بحثى جنبى و حاشیهاى است، وگرنه کار فقیه بیان حکم بیع است و در مقام اجتهاد و استنباط احکام بیع هیچ نیازى به شناخت موضوع که بیع باشد وجود ندارد. زیرا مثلا در آیه آمده است:
«احل الله البیع»
و فقیه با توجه به این دلیل و نصوص دیگر تمام احکام بیع را استنباط مىکند و براساس آن فتوا مىدهد. اما اگر بخواهد درخصوص معاطات حکم کند، باید بداند که معاطات در نظر عرف بیع استیا نه؟ اگر بیع است، تمام احکامى را که براى بیع اجتهاد کرده استبراى آن هم هست و اگر بیع نیست، هیچیک از آن احکام براى آن ثابت نخواهد بود. بنابراین فقیه در اجتهاد و استنباط احکام بیع که یکى از عناوین و موضوعات است کمترین نیازى به شناخت این موضوع یا موضوع دیگر ندارد. اما براى تطبیق آن احکام و تعیین حکم معاطات باید بداند که معاطات بیع استیا نه و اگر از عرف بیعبودن آن را به دست آورد، همان احکام مستنبط بر آن هم منطبق مىشود، لکن در صورتى که خود او مبتلا به معاطات نباشد، مىتواند در این باره سکوت کند; گرچه شناخت عرف زمانى که نصوص در آن صادر شده استبراى نوع مکلفین مشکل است و لذا بسیار بجاست که فقیه به تبیین آن نیز بپردازد. البته این غیر از آن است که نقش موضوعشناسى را در حکمشناسى از آن استفاده کنیم.
و اما نظر اصلى آن مقاله از این مثال این است که نشان دهد فقها بر اثر بىتوجهى به موضوعشناسى، موضوع روشن و بدیهى را نظرى پنداشتهاند و اوراق معتنابهى را درباره یک امر بدیهى پرکردهاند، زیرا از بدیهیات مسلم عرفى است که معاطات بیع است و اگر عرف، تردیدى داشته باشد باید در بیعبودن معاملهاى تردید داشته باشد که در آن، صیغه و لفظ بکار گرفته شده است. ملاک موضوعیابى، عرفى است که مورد خطاب نصوص قرار گرفته است،نه عرفى که این نویسنده در آن زندگى مىکند و بدیهى است که اگر چیزى در این عرف، بدیهى و روشن بود مستلزم آن نیست که در عرف نصوص نیز چنین بوده ظاهر امر، همانطور که در آن مقاله نیز پذیرفته شده است، این است که غالبا آنچه که در یک عرف است، متحول شده عرف قبل از آن است، بنابراین اگر در این زمان شکى در بیعبودن معاطات نبود دلیل آن نخواهد بود که در عصر نصوص نیز چنین بوده است وگرنه باید درباره نکاح معاطاتى نیز همین سخن گفته شود که بعید نیست که اینگونه فقیهان فقه ندیده به چنین فتاوایى نیز دستبزنند! زیرا بسیارى از گفتههایى که به قلم مىآورند شگفتانگیزتر از آنطور فتوادادن است، وگرنه چگونه انسان به مجرد اینکه در روستا یا بازار شهرش معامله معاطاتى را بیع مىدانند نتیجه مىگیرد که این فقها همه به چنین امر بدیهى توجه نکردهاند، در حالیکه اصل بحث، چیز دیگر است. و یا چگونه مىتوان گفت: اگر قرار باشد بیعبودن بیعى دلیل بخواهد بیع معاطاتى است که چنین است چرا که خلاف عرف است، زیرا اولا عرف تعیینکننده، این عرف نیستبلکه عرف نصوص است و ثانیا معاملهاى که صیغه دارد همان معامله معاطاتى به اضافه صیغه است، پس چگونه مىتوان در بیعبودن آن شک کرد؟! مگر عبادت است که اگر جملهاى بر آن افزوده شود مورد شک قرار گیرد، پس این تنها معامله معاطاتى است که شک داریم آیا در عصر نصوص، آن را بیع مىدانستهاند تا اطلاق آیه آن را شامل شود یا در آن عصر تنها به معاملهاى که در آن علاوه بر رد و بدل عملى، سخن و الفاظ و عبارات نیز نقش داشته است، بنابراین، نمىتوان گفت، بلکه بسیار نابجاست اگر گفته شود: فقها در این بحث و بررسى خود بر سر یک امر بدیهى به جان هم افتادهاند، زیرا اگر بیع بودن معاطات، بدیهى باشد که نیست در این عصر و عرف است و آنچه که باید شناخته شود اگر قرار استشناخته شود بیعبودن آن در عصر و عرف صدور نصوص است. باید توجه داشت که به هر حال اینگونه بحثهاى فقها نمىتواند کمترین سودى براى مدعاى آن مقاله داشته باشد، براى اینکه مرارا توجه داده شده که برخى از موضوعات، موضوعات مستنبطه و شرعى است که باید بوسیله فقیه شریعتشناس استنباط و تبیین شود، و همچنین گاهى ضرورتهاى موردى ایجاب مىکند که شناخت موضوعات به عهده فقیه یا مانند او نهاده شود ولى در هر دو صورت، ربطى به اجتهاد حکم ندارد، تا نویسنده مقاله شادمانه آن را نشانه مدعاى خود قرار دهد و بگوید: «به هرحال در مواردى از این دست که کم هم نیست معلوم مىشود که اولا اجتهاد فقط حکمشناسى نیستبلکه ترکیبى از موضوعشناسى و حکمشناسى است. ثانیا از مبادى و مفروضاتى برخوردار است که از علوم تجربى و غیرتجربى و در هر صورت غیردینى و غیرحوزوى وام گرفته مىشود و یا باید گرفته شود» (10) .
همانطور که مفصلا توضیح دادیم طرح چنین مباحثى در کلام فقها، مفید این معنى نیست که این گونه از مباحث، جزء استنباط و اجتهاداتى است که اگر فقیه نداشته باشد، اجتهاد در حکمشناسىاش ناتمام و ناقص است، بلکه ضرورت موردى ایجاب کرده است که با استفاده از بعد عرفى خود بعضى از موضوعات را تعیین کنند، و ناگفته پیداست که اولا این گونه بحث، بحثى جدا و در کنار بحثحکمشناسى است و حکمشناسى کمترین ابتنایى بر چنین مباحثى ندارد. و ثانیا کدام فقیه این معنى را انکار کرده است که شناختبرخى از موضوعات به غیر علوم حوزوى وابسته است، بلکه هر مجتهدى این مطلب را مىپذیرد که باید موضوعات غیرمستنبطه را از عرف و مانند آن گرفت و لذا در بسیارى از موارد پیش آمده است که در جواب استفتاء از تعیین موضوعى به عرف ارجاع دادهاند، و بحثى که در معاطات و مانند آن دارند بحثى از این قبیل است نه اعتراف ضمنى فقیهان به توقف اجتهاد و استنباط احکام بر علوم تجربى و مانند آن.
نویسنده مقاله جایگاه موضوعشناسى در اجتهاد، سرانجام نوشته است: «و سرانجام اینکه سخن بلند امام راحل و فقیه نادر: اجتهاد مصطلح در حوزهها کافى نیست، معناى سرراست و روشنى مىیابد. به عقیده ما این سخن امام راحل دقیقا به این معنى است که مبادى و علومى که تاکنون در حوزهها معمول و مرسوم بوده، در اجتهاد کافى نیست و یک فقیه علاوه بر صرف و نحو و اصول به علوم دیگر هم نیاز مبرم دارد که بدون آنها اجتهادش ناقص خواهد بود» (11) .
من اکنون در نظرم نیست که امام راحل قدس سره این کلام را در کجا و به چه منظور فرموده است، لکن این را معتقدم که منظور امام ره آن نبوده است که آن نویسنده پنداشته است. قطعا امام ره در این مساله شبیه سایر فقها فکر مىکند، زیرا ایشان در رساله اجتهاد و تقلیدشان مفصلا در این زمینه بحث کرده است و تحقق اجتهادى را که بتوان به آن عمل کرد و براساس آن فتوا داد، بر هشت امر متوقف دانسته است و آن هشت امر به طور فهرستوار عبارتند از علم به فنون عربیت، انس به محاورات عرفى، علم منطق، علم اصول فقه، علم رجال، شناخت کتاب و سنت، تکرار تفریع فروع بر اصول و فحص کامل از کلمات قوم ب،ویژه قدماى ایشان. (12)
امام ره بعد از توضیح و تفصیل و نقد و بررسى در باره شروط هشتگانه یادشده نوشته است: «هرگاه فقیه بعد از کوشش کامل و بذل وسع در این امور حکمى شرعى را استنباط کند، رواست که به آنچه استنباط کرده است عمل کند، و چنانچه فرضا مخالف باو اقع باشد معذور است» (13) .
امام ره در آغاز فصلى که شرایط اجتهاد را در آن ذکر کردهاند، نوشتهاند: «موضوع جواز عمل مجتهد طبق نظر و رایش، به طورى که عقلا و شرعا در عمل کردن به آن مثاب یا معذور باشد، این است که حکم شرعى مستنبط را به طرق و روشهاى متعارف به نزد اصحاب تحصیل کند، یا عذر را از همین راه به دست آورد، و این حاصل نمىشود مگر به تحصیل مقدمات اجتهاد که زیاد است: مثل علم به فنون عربیت و انس به محاورات عرفى و فهم موضوعات عرفیه، یعنى آن موضوعاتى که محاوره کتاب و سنتبرطبق آنها جارى شده است، و پرهیز از خلط بین دقایق علوم و عقلیات رقیقه و بین معانى عرفى عادى. زیرا در بسیارى از موارد بر اثر این خلط فقیه به خطا مىافتد. مثل اینکه براى مشتغلین به دقایق علوم، حتى اصول فقه به معناى رایج در این زمان، بین معانى عرفى بازارى رایجبین اهل محاوره که کتاب و سنتبراساس آنها بنا شده است و دقایق خارج از فهم عرف، خلط پیش مىآید، بلکه گاهى بعضى بر اثر خلط بین اصطلاحات فلسفى یا ادق از آن و بین معانى عرفى در خلاف واقع مىافتند» (14) .
این سخنان آن طور که روشن است در این معنى صراحت دارد که اولا در صورتى اجتهاد فقیه اعتبار دارد و مىتواند براساس آن عمل کند که به طور متعارف بین اصحاب فن اجتهاد کرده باشد و متعارف بین اصحاب فن اجتهادى است که وابسته به علوم و معارف متداول در حوزههاى علمى است آن طور که امام ره تصریح به آن کرده است، در حالیکه نویسنده مقاله مورد بحث، به طور مکرر این فکر را مورد تخطئه قرار داده است و ثانیا آنچه که در آن مقاله آمده است و هم اساس آن است نیاز مجتهد در اجتهادش به انواع و اقسام علوم غیرحوزوى است در حالى که امام ره در این جا از آن معنا پرهیز داده، و نشان مىدهد که نباید فقیه بر اثر انس به فلسفه و عرفان و حتى علم اصول رایج در این عصر و مانند اینها از علوم، ذهن عرفى خود را مشوش کرده و میان آنها خلط کند، بلکه باید بسیار متوجه باشد که در تعیین موضوع، از حد متفاهم عرفى، تجاوز نکند.
در این جا ممکن است گفته شود: امام ره انس به محاورات عرفى و موضوعات عرفیه را یکى از مبادى اجتهاد دانسته است و این گرچه مؤید نویسنده آن مقاله نیست زیرا محدود به عرف و متفاهم عرفى است و آن مقاله با انتساب این معنى به فقیهان به نقد روششان پرداخته و موضوعشناسى را وابسته به شناخت علوم و معارف گوناگون بشرى دانسته است، ولى سخن ایشان از این معنى حکایت دارد که شناخت موضوعات عرفى یکى از مبادى اجتهاد است.
جواب این سخن این است که بحث ایشان آن طور که از آغاز و پایان فصل برمىآید بلکه صریح عبارات است در این جهت است که اجتهادى که موضوع جواز عمل مجتهد است داراى چنین شرایطى است و ناگفته پیداست که اگر فقیه، بخواهد به اجتهادش عمل کند و احکامى را که استنباط کرده، بجا نیاورد باید مثل دیگران موضوعات عرفیه را با فهم عرفى خود بشناسد نه با اجتهاد و استنباط از علوم دیگر، وانگهى اگر ضرورت موردى اقتضا کرد که فقیه، موضوعشناسى را نیز به عهده گیرد همان طور که حکمشناسى بر عهده اوستباید به کمک فهم عرفى خود به موضوعشناسى بپردازد نه با کمک گرفتن از زیستشناسى، پزشکى، فیزیولوژى، جامعهشناسى، انسانشناسى، روانشناسى و مانند اینها آن طور که مورد ادعاى آن مقاله است.
باید توجه داشت که یکى از ادله رجوع غیر مجتهد به فقها و لزوم تقلید از آنان، بناى عقلاست که تقریر آن از حوصله این نوشتار خارج است. اشکالى به این دلیل وارد شده است که اجمالش این است که بناى عقلا وقتى حجیت و اعتبار دارد که مورد امضاى شارع قرار گیرد و عدم ردع در صورتى کاشف از امضاى شارع است که بناى یادشده در معرض دید و شنید پیامبر یا ائمه(ع) واقع شود. و رجوع مردم به فقها و مجتهدین از این مقوله نیست، بلکه یک معناى جدیدى است که متصل به زمان معصومین(ع) نمىباشد و لذا چنین بنایى از اعتبار لازم برخوردار نیست.
امام قدس سره در مقام رد این شبهه سخن مفصلى دارد که اجمالش را در این جا مىآوریم. ایشان نوشته است: «این شبهه مرتفع نمىشود مگر به اثبات یکى از دو امر به طور منع خلو: یکى اینکه اجتهاد به معناى متعارف در زمان ما یا نزدیک به آن در زمان ائمه(ع) هم متعارف بوده است و عوام در آن زمانها بنایشان بر رجوع به فقها بوده و ائمه(ع) هم آنها را به این کار تشویق مىکردهاند، دوم اینکه اگر رجوع جاهل به عالم، حتى در زمان ما مورد رضایت ائمه(ع) نبود، لازم بود که ایشان از آن منع نمایند و چون چنین منعى وجود ندارد، کاشف از این است که مورد رضایت ایشان بوده است» (15) .
بعد از این سخنان امام ره به طور بسیار مفصل وارد اثبات آن دو معنى شده و روایات زیادى را براى اثبات امر اول، یعنى تداول همین اجتهاد متداول در این زمان یا قریب به آن در عصر ائمه(ع)، آورده است. آنگاه به ذکر روایاتى پرداخته است و ما اکنون براى تیمن و تبرک به ذکر چند روایت از آنها مىپردازیم:
امام صادق(ع) فرمود: بر ماست القا اصول و بر شماست تفریع (16) و نیز آن حضرت فرموده است: اگر شما معانى کلام ما را بفهمید، فقیهترین مردم هستید. زیرا کلام داراى وجوه و احتمالاتى است و انسان به هر طرف که بخواهد مىتواند آن را برگرداند و دروغ هم نگوید (17) . و باز آن حضرت در پاسخ کسى که پرسید گاهى مىخواهم چیزى بپرسم، از چه کسى بپرسم؟ فرمود: از اسدى ،یعنى از ابوبصیر بپرس. (18)
امام ره بعد از ذکر این روایات و روایات زیادى که همه بر این معنى دلالت دارند که ائمه(ع) اجتهاد را پذیرفتهاند، بلکه به آن ارجاع دادهاند، که نظیر اجتهاد متداول در این عصر است، به اشکال این استدلال اشاره کرده و لذا نوشته است نمىتوان آن امضا را دلیل بر این امضا گرفت، ولى امر دوم را تمام دانسته و در این باره نوشته است: «اما امر دوم، یعنى عدم ردع ائمه(ع) از این ارتکاز، به طور واضح و روشن از رضاى ایشان کشف مىکند. زیرا بدیهى است که ارتکازیة رجوع جاهل در هر چیزى به عالم در آن باره براى هرکسى معلوم است و ائمه(ع) محققا مىدانستند که علماى شیعه در زمان غیبت و در وقتى که محروم از وصول به امامانشان هستند، چارهاى ندارند جز رجوع به اخبار و احادیث و کتابهایى که مشتمل بر احادیثند; آن طور که خبر هم دادهاند ولاجرم طبق ارتکاز و بناى عقلایى که براى همه معلوم است، عوام شیعه به علمایشان رجوع مىکنند. بنابراین اگر ائمه(ع) به این معنا راضى نبودند، لازم بود ردش کنند; زیرا هیچ فرقى بین سیره متصله به زمان ائمه و آنچه آنها آن را مىدانستهاند و به آن خبر دادهاند وجود ندارد. آنها از وقوع غیبت طولانى خبر دادهاند و فرمودهاند: علما در آن زمان کفیل ایتام آل محمد(ص) هستند. و فرمودهاند: بزودى زمان هرج و مرجى خواهد آمد که علما در آن زمان به کتابهاى اصحابشان نیاز دارند، . لذا به ثبت و ضبط احادیث دستور دادهاند» (19) .
از این سخنان امام خمینى قدس سره بخوبى آشکار مىشود که اجتهاد مصطلح در حوزههاى علمیه که اکنون این چنین مورد هجمه دشمنان دین و اسلام بلکه متدینان مسلمان واقع شده است، نه تنها مورد قبول ایشان است و خود ایشان این چنین اجتهاد کرده و از قبیل همین مجتهدین بوده است، بلکه این اجتهاد مورد رضایتخدا و پیامبر و ائمه معصومین علیهمالسلام نیز هست.
پىنوشتها:
1. قوانین، ج2، بحث اجتهاد و تقلید.
2. مجله نقدونظر، سال دوم، شماره پنجم، ص87.
3. همان.
4. همان، ص88.
5. همان.
6. همان، ص88و89.
7. همان، ص89.
8. همان.
9. همان، ص90.
10. همان، ص95.
11. همان، ص95.
12. رساله اجتهاد و تقلید امام خمینى(ره)، ص 99، 98، 97، 96.
13. همان، ص99.
14. همان، ص9796.
15. همان، ص 123-124-125.
16. وسائل، کتاب قضاء، باب6 از ابواب صفات قاضى، حدیث1و2.
17. همان، حدیث30.
18. همان، حدیث15.
19. رساله اجتهاد و تقلید امام (ره)، ص129-130.
اجتهاد در لغتبه معناى بذل وسع و طاقت است و در اصطلاح فقها عبارت است از قوهاى که مىتوان با آن احکام شرعى را استنباط و استخراج کرد و یا منظور از آن تحصیل برهان و دلیل بر حکم شرعى است و یا اجتهاد عبارت است از به کارگرفتن تمام نیرو براى به دست آوردن علم یا ظن غیرممنوع به حکم شرعى فرعى. هریک از این تعاریف را که گزینش کنیم باید بپذیریم که اجتهاد مبتنى بر مبادى و مقدماتى است که بدون در دست داشتن آنها اجتهاد میسر نیست، گرچه این امر انکارپذیر نیست که زمان و مکان در کم و زیادى و شدت و ضعف آنها نقش بسزایى دارد.
اکنون باید بدقت این مساله را بررسى و ارزیابى کرد و تمام جوانب و اطراف آن را بطور کارشناسانه نگریست تا نتیجه روشنى به دست آید که مجتهد کیست و چه علومى را باید تحصیلکند تا بتوان از او تقلید کرد، یا به قول بعضى تا اطمینان حاصل شود که استنباط و اجتهادش براساس علوم و فنونى بوده است که در اجتهاد نقش اساسى را بازى مىکنند، و همروشن شودکه نوشتههایى که این روزها بازارشان داغ است تا چه اندازه بر اساس واقعیتها نوشته شدهاند.
محقق قمى تحقق اجتهاد را متوقف بر علومى دانسته است مثل لغت، نحو، صرف، منطق، اصول فقه، تفسیر آیاتالاحکام، دانش حدیث، علم رجال و اجماعشناسى و داشتن ملکه و نیرویى که بتوان به وسیله آن و علوم یادشده فروع را به اصول و جزئیات را به کلیات برگرداند.
او پس از ذکر این امور به طور مفصل به ذکر امورى پرداخته است که محقق ملکه یادشدهاند; مثل اینکه واجد علوم مزبور، کجسلیقه نباشد، در فتوا دادن جرى نباشد، توجیهگر نباشد، مستبد به راى نباشد و جربزى و مانند آن نداشته باشد.
او پس از ذکر این امور علومى را ذکر مىکند که به نظر وى یا بعضى دیگر مکمل اجتهادند، مثل معانى، بیان، بدیع، بعض مسائل هیئت، بعض مسائل پزشکى و برخى از مسائل هندسه و حساب. (1)
اینها امورى است که به نظر عدهاى از فقها اجتهاد بر برخى از آنها توقف دارد و برخى دیگر از آنها متوقف علیه اجتهاد نیستند، بلکه اگر مجتهد آنها را دارا باشد اجتهادش کاملتر مىشود; ولى باید به این نکته واقف بود که اکثر فقها اجتهاد و استنباط حکم شرعى فرعى را متوقف بر علوم عربى و علم اصول و علم رجال و آگاهى از تفسیر آیاتالاحکام و حدیثشناسى و تسلط بر اقوال فقیهان و بعضى از امور دیگر مىدانند و عدهاى از محققین آن را تنها بر دانش علوم عربى و علوم اصول و علم رجال متوقف مىدانند، زیرا اجماع را حجت نمىدانند و لذا دانستن اقوال فقیهان را بدون اثر مىبینند، و علوم عربى و علم اصول و علم رجال را براى فهم الفاظ و عبارات کتاب و سنت و سند حدیث معتبر مىدانند، و لذا لازم نمىدانند که مجتهد دنبال دانش دیگرى وراى این سه دانش برود. البته کسانى که در علم اصول مبناى انسداد باب علم و علمى را اتخاذ کردهاند مىتوانند علم رجال را هم از این میان بیرون برند، گرچه اقوال علما، مثل اجماع و شهرت، براى اینها نقش بسیار بزرگى را بازى مىکند، لکن چون نتیجه مبناى آنان حجیت مطلق ظن است، قهرا علومى در نزد اینان مبدایت دارد که موجب آن ظن گردد.
اینها خلاصه چیزى است که از دیرباز در میان متخصصان و فرهیختگان فقه و اجتهاد مورد بحث و بررسى بوده است.
مجتهد چه مىکند؟
همان طور که از تعاریف اجتهاد دانسته شد، کار اصلى مجتهد این است که حکم خدا و آورده شریعت مقدس اسلام را استخراج کند; یعنى کار اصلى او این است که وجوب، حرمت، حلیت، نجاست و طهارت و مانند اینها را که شریعت مقدس آورده و یا امضا کرده است پیدا کند و دلیل مستند هریک از آنها را به دست آورد. پس کار اصلى و اساسى مجتهد شناخت مستند احکام الهى و آوردههاى شریعت مقدس اسلام است.
حالا باید دید چگونه فقیه مىتواند به آن شناختبرسد؟ چون رابطه ما با خدا و پیامبر و معصومین(ع) قطع است و نمىتوانیم حکم خدا را بدون واسطه از آنها اتخاذ کنیم، و از طرفى هم نمىتوان به گزاف سخن گفت و چیزى را بدون دلیل به خدا و شریعت نسبت داد، باید به دنبال مبادى تصدیقیه براى فقه روانه شد و مبادى تصدیقیه آن، قرآن، احادیث، عقل و اجماع است، بلکه مىتوان مبدائیت اجماع را بنابر قول به انفتاح باب علم و علمى مخدوش دانست و قهرا اساس فقه را همان کتاب و سنت تشکیل مىدهد. و چون قرآن و احادیثبه زبان عربى هستند، لاجرم براى فهم دقیق آنها به شناخت لغت و ادبیات عرب نیازمندیم و چنانچه در این زمینه تخصص لازم را نداشته باشیم، نمىتوانیم قرآن و حدیث را بخوبى بفهمیم و اگر نتوانیم قرآن و حدیث را به خوبى فهم کنیم، قهرا فهم درست احکام الهى برایمان مشکل خواهد شد. لذا گفتهاند: لغتشناسى و صرف و نحو و معانى و بیان، جزء مبادى و مقدمات اجتهاد است، و حقا که بدون آگاهى درست از ادبیات و فرهنگ لغت عرب نمىتوان در وادى اجتهاد گام نهاد. و چون این علوم براى فهم معانى و مفاد ظاهرى جملهها و ترکیبات کافى نیستند و هیچ ربطى به تشخیص صغریات حکم عقلى ندارند، و از طرف دیگر نیاز اساسى فقیه به تشخیص ظهور الفاظ و عبارات کتاب و سنت و حکم عقلى و تشخیص حجت و غیرحجت پوشیده نیست، وى علاوه بر علوم یادشده، به علم بسیار مهم و سرنوشتساز اصول نیازمند است. زیرا هیچ مسالهاى درفقه نیست مگر اینکه مبتنى بر یک یا چند مساله علم اصول است، بویژه اینکه گاهى فقیه به جایى مىرسد که باید حکم کند، ولى هیچگونه نص خاص یا اجماعى ندارد، و این تنها علم و اصول فقه است که مىگوید چه باید کرد. پس علم اصول چیزى است که هیچ مجتهدى از آن بىنیاز نیست.
و اما علم رجال در صورتى جزء مبادى اجتهاد است که در اصول به این نتیجه برسیم که حجیت اخبار و احادیث از باب ظن خاص است; زیرا اگر حجیت آنها از باب ظن مطلق باشد، بدیهى است که رجالشناسى اهمیت و اعتبارش را از دست مىدهد. گرچه قطعا روى همین مبنى هم علم رجال بىفایده نیست، اما مفید بودن چیزى است و متوقف علیه بودن، چیز دیگر. و بحث ما در این دومى است نه اولى.
بنابراین کسى که مىخواهد احکام الهى را از مبادى تصدیقیهاش استنباط و استخراج کند باید بداند که این الفاظ و عبارات چه هستند و در چه معانى و مفادى ظهور دارند و ظهورشان حجت است و به این معنى برسد که علاوه بر حجیت ظواهر حجتهاى دیگرى وجود دارد; مثلا خبر واحد، سیره عقلائیه و مانند آن دو حجت هستند و این را بداند که عقل حسن و قبح را ادراک مىکند و حکم عقل حجت است.
ناگفته پیداست که بعد از احاطه و تخصص لازم در زمینههاى یادشده فقیه مىتواند بدون کمترین دغدغه به اجتهاد و استنباط احکام شرعى بپردازد و هیچ گونه نیاز اساسى به علوم و معارف دیگر ندارد. زیرا کار اصلى او از این قبیل است که به طهارت و مطهریت آب و نجاستسگ و حرمتخمر و وجوب نماز و مانند اینها برسد و گفتن ندارد که طهارت و نجاست و وجوب و حرمت و مانند اینها مجعولات شارع هستند و قهرا تنها از کانال منابع شرعى شناخته مىشوند و کمترین ارتباطى به علوم و معارف دیگر ندارند. ما هیچ گمان نداریم که این مطالب براى کسانى که کمترین اطلاع در این زمینهها دارند پوشیده باشد. لذا توضیح و تفصیل بیشتر را لازم نمىدانیم.
جایگاه موضوعشناسى در اجتهاد
حال باید دید که چرا در این زمان این همه جاروجنجال بپا شده و خیال مىشود که فقیه وقتى مىتواند فتوا دهد که به تمام علوم و معارف بشرى آگاهى داشته باشد یا این آگاهیها را از آنجا به وام گیرد، و در غیر این صورت نه اجتهادش اجتهاد تامى است و نه مىتوان بر فتاوایش اعتماد کرد. زیرا اجتهادى که مبتنى بر مبادى و مقدمات لازم نباشد فاقد ارزش و اعتبار است. البته همان طور که در آغاز مقاله اشاره شد، این فکر کموبیش بوده و چیز تازهاى نیست که بعضى از معاصرین پنداشتهاند و گویا آن را مایه فخر خود قرار دادهاند، لکن آنچه تازه است این است که این جاروجنجالها در رابطه با توقف اجتهاد بر تمام علوم و معارف بشرى است نه اینکه سخن از کاملتر بودن آن در میان باشد ،آن طور که پیشینیان فکر مىکردند.
احکام الهى که باید فقیه آنها را استنباط کند داراى موضوعاتى هستند که بر آن موضوعات بار مىشوند. این موضوعات به یک اعتبار به دو قسم تقسیم مىشوند: موضوعات مستنبطه و موضوعات غیرمستنبطه. موضوعات مستنبطه، مثل صلات، حج، زکات، و مانند اینها و موضوعات غیرمستنبطه مثل خمر، کلب، ارض، میت و مانند اینها. آنچه هیچ نیازى به سخنندارد این است که استنباط موضوعات قسم اول نظیر استنباط احکام است; زیرا همان طور که وجوب و حرمت و مانند آن دو مجعول شرعى هستند و باید از منابع شرعى گرفته شوند،صلات واجب و حج واجب و زکات واجب هم چیزهایى هستند که شارع آنها را تعیین و اعتبار کرده است، پس آنها هم باید از منابع شرعى اتخاذ شوند. پس در این جهت فرقى بینحکم و موضوع نیست و همان طور که فقیه باید حکم را بشناسد و بشناساند، موضوع را هم خود او باید تعیین کند. اما باید توجه داشت که شناخت چنین موضوعاتى بعد از شناخت منابع شرعى و مبادى یادشده آن به چیز دیگرى نیاز ندارد، همان طور که شناخت احکام شرعى نیز چنین است.
و اما موضوعاتى که از قسم دوم هستند، بدیهى است که از حیطه کار فقیه بیرونند و فقیهى که باید حکم خدا را استنباط کند، کمترین نیازى در مقام استنباط به شناخت چنین موضوعاتى ندارد. او در این مقام ادله حرمتخمر و نجاست کلب را مورد مداقه قرار مىدهد و به این نتیجه مىرسد که نوشیدن خمر حرام و کلب نجس است. اما خمر چیست و سگ کدام، نه دانستن و ندانستنش در مقام استنباط به نفع و ضرر اوست و نه لازم است که چون موضوعات قسم اول آنها را در یک استنباط جداگانه استنباط کند. آرى اگر خود، در مقام عامل و مکلفى مبتلا به آن دو شود لازم است مانند دیگران آنها را بشناسد; اما این ربطى به مقام اجتهاد و استنباط احکام ندارد، بلکه او در این مقام مانند غیرمجتهدین عمل مىکند. و راز این مطلب و تفاوت این است که شارع گاهى احکام را روى موضوعاتى برده است که در میان مردم، معلوم بوده است و لذا هیچ گونه تحدیدى درباره آنها ندارد، و گاهى شارع، فهم آنها را به عرف مردم موکول کرده است. تنها ملاک موضوعشناسى همان فهم عرفى است، پس در این گونه موضوعات فقیه مثل سایر مردم است و موضوعشناسىاش تنها به درد خودش مىخورد، مگر اینکه در این باره نیز خبره باشد و یا به اخبار حسى بپردازد و ما چنین اخبارى را حجتبدانیم. و گاهى حکم را روى موضوعى برده است که براى مردم روشن نبوده و نیست، و بدیهى است که چنین موضوعاتى را باید خود شرع معرفى کند و این تنها وظیفه فقیه و مانند فقیه است که آنها را بشناسد و بشناساند.
پس به خوبى روشن شد که چرا باید فقیه پارهاى از موضوعات را شناسایى و معرفى کند و نسبتبه پاره دیگر مانند سایر مکلفین است; ولى آنچه خیلى مهم است، این است که بدانیم هیچ یک از این دو قسم موضوعشناسى ربطى به حکمشناسى ندارد. به تعبیر دیگر شناخت احکام کمترین توقفى بر شناخت موضوعات ندارد و اینها در دو مرحله و جداى از هم قرار گرفتهاند، و لذا اگر فرض کنیم که فقیهى را تنها مامور حکمشناسى کردهاند و فقیه دیگر را مامور شناخت موضوعات مستنبطه کمترین وقفهاى در کار آن دو پیش نمىآید و هریک بخوبى از عهده وظیفهاى که به دوشش نهاده شده برمىآید، بلکه باید باور کرد که چنین فقیهانى موفقترند تا کسانى که به هردو جانب مىپردازند.
اکنون به بررسى بعضى از آنچه در شماره پنجم سال دوم مجله نقدونظر آمده است مىپردازیم. گرچه معتقدیم آنچه نوشتیم براى حکم به صحت و سقم آن مقاله کفایت مىکند، لکن ناگزیریم آن را مورد مطالعه تحلیلى قرار دهیم.
در آغاز مقاله که به قلم آقاى ابوالقاسم فنائى نوشته شده، آمده است: «برداشتسنتى و رایج درباره فرایند اجتهاد این شیوه تحقیق را در حکمشناسى خلاصه مىکند و به موضوعشناسى و نقش حیاتى و کلیدى آن در حکمشناسى دلبستگى درخور آن را ندارد. از این رو حامیان و حاملان این طرز تلقى در استنباط حکم شرعى با مراجعه به قرآن و سنت و استفاده از علومى مانند صرف و نحو، لغت و منطق و اصول فقه اکتفا مىکنند» (2) .
همه مىدانیم که در مسائل علمى، بویژه آن دسته از مسائل علمى که در رابطه با دین و شریعت است، مساله خواستن دل و حب و بغض مطرح نیست. پس حامیان و حاملان آن نظریه که تقریبا همه فقها عظام در تمام ادوار تاریخ هستند، نمىتوانند براى شناختحکم خدا به غیر کتاب او و سنت پیامبر و اوصیائش مراجعه کنند. اگر گفته شد عقل و اجماع نیز از منابع فقه و اجتهادند، براى این است که حکم عقل به حکم عقل با حکم شرع ملازمه دارد و اگر چنین ملازمهاى اثبات نشود آن هم جزء مبادى اجتهاد نخواهد بود. و هکذا اگر اجماع به قول و فعل معصوم رجوع نکند، کمترین فایدهاى در استنباط حکم شرعى نخواهد داشت. این اولا و ثانیا همان طور که بیان شد شناخت موضوع غیرمستنبط هیچگونه ربطى به اجتهاد و شناختحکم الهى ندارد و لذا نمىتواند کمترین نقشى در اجتهاد داشته باشد و شناخت موضوعات مستنبطه گرچه در حیطه کار فقیه است، لکن نه بدین معنى که حکمشناسى مبتنى بر موضوعشناسى باشد یا به قول نویسنده آن مقاله، شناخت موضوع نقش حیاتى و کلیدى را در حکمشناسى بازى کند! هرگز چنین چیزى معقول نیست، زیرا در فصل حکمشناسى کار فقیه این است که وجوب نمازجمعه را اثبات کند و بگوید نمازجمعه براساس این آیات و روایات وجوب تخییرى یا تعیینى دارد و این وجوب، اختصاص به زمان حضور امام معصوم(ع) ندارد. اما اینکه نماز جمعه چیست، فصل دیگرى را مىطلبد و در کنار مساله اول مورد بحث و بررسى و تبیین قرار مىگیرد و ناگفته پیداست که هیچگونه تفریحى در این گونه موارد وجود ندارد. ثالثا فکر دخل و نقش علوم در اجتهاد، همان طور که در آغاز سخن اشاره شد، فکر جدید و تکاملیافتهاى نیست، بلکه کموبیش در میان پیشینیان نیز مطرح بوده است. پس آن سخن که «برداشتسنتى و رایج در فرایند اجتهاد...» سخن پخته و بجایى نیست. گرچه این عبارت درست است که برداشت رایج در میان بزرگان قوم و خبرگان فقه و اجتهاد، جز این، چیز دیگرى نبوده و نه مىتواند باشد.
ایشان بعد از این سخنان نوشته است: «وگاه تا آنجا پیش مىروند که استفاده از علوم دیگر را نامشروع قلمداد مىکنند» (3) بدیهى است که این سخن نابجا چیزى نیست، زیرا ضمیر «پیش مىروند» و «قلمداد مىکنند»، جمع است و به فقیهان و مجتهدین صاحب آن برداشت رجوع مىکند، و گفتن ندارد که این مجتهدان چنین فتوایى صادر نکردهاند، گرچه این نظریه درست است که نباید علومى را که به هم ربط ندارند در همدیگر داخل کرد. وگرچه بعضى گفتهاند نباید براى استمداد در استنباط در علوم عقلى غور کرد تا ظهور الفاظ عرفى به اشکال برخورد نکند، لکن این غیر از آن سخن است که در آن مقاله آمده است و تمام فقها را مورد اتهام قرار داده و آنگاه همان مدعا را که اجتهاد عبارت است از حکم و موضوعشناسى دلیل آن قرار داده است که جز مصادره به مطلوب چیز دیگرى نمىتواند باشد.
خلط میان موضوع حکم و مصادیق آن، نویسنده مقاله را به دره هولناکى افکنده و چنان به عجایب و غرایبنویسى وادارش کرده است که هر خوانندهاى را به حیرت مىاندازد. او نوشته است: «...شناختحکم کاملا از شناخت موضوع متاثر است و به میزانى که معلومات فقیه، بسته به موضوع، کما و کیفا بیشتر و عمیقتر باشد فتواى او نیز از اتقان و اعتبار بیشترى برخوردار خواهد بود...» (4) و باز نوشته است: «این آگاهیها به تناسب باید از علوم غیردینى و غیرحوزوى و غالبا علوم تجربى اخذ شود و از علوم متداول در حوزههاى علمیه به دست نمىآید» (5) . و پس از اینها به شرح مفصلى درباره جعل احکام در قالب قضایاى حقیقیه و رجوع آنها به گزارههاى شرطیه پرداخته است و مقصود خود از موضوع حکم را قیود و شرایطى دانسته است که حکم شرعى بر آنها باره شده است و آنگاه نتیجه گرفته است که پس «کار فقیه صرفا شناخت و بیان حکم نیست; زیرا بیان حکم بدون بیان حدود و قیود و شرایط آن بىمعناست» (6) .
شگفتا که کمترین ارتباطى میان آن مقدمات و این نتیجه دیده نمىشود; زیرا اولا روى چه ملاکى ادعا مىشود که شناختحکم متاثر از شناخت موضوع است؟ و این اساسىترین مدعاى آن مقاله است که مفروغعنه قرار داده شده است و قطعا مدعاى غلطى است. ثانیا موضوع حکم، عنوانى است که در زبان دلیل، حکم روى آن بار شده است و کار فقیه این است که حکم آن موضوع را تبیین کند و تحقق شرایط و قیود موضوعات مستنبطه، روى هم، مصداقساز هستند و اینها هستند که در تغییر و تحول هستند نه عناوین موضوعیه و آنها مرحله عمل را تشکیل مىدهند که بعد از مرحله استنباط حکم است و قطعا نمىتواند در آن مرحله نقشى داشته باشد. گرچه نیاز به این سخن نیست; زیرا اگر مربوط به آن مرحله هم باشند، باز در اجتهاد و استنباط حکم نقشى ندارند. مثلا کار فقیه این است که حکم منزل و مرکب را در رابطه با تعلق وجوب خمس به ارباح مکاسب اجتهاد کند. او براساس نصوصى که وجود دارد خانه و مرکب را مستثنا مىداند، حال خانه در زمانى عبارت از چند تکه نمد و مانند آن بوده و امروز ویلایى بسیار مجلل و همچنین مرکب در روزى یا در جایى تنها الاغ صاحب مال است و امروز هلیکوپتر یا اتومبیل، ربطى به فقیه و موضوعشناسى ندارد. زیرا موضوع در اینجا خانه و مرکب است و حکم آن به لحاظ ادله شرعیه استنباط شده و تحول در مصادیق آن نه ربطى به حکم و استنباط آن دارد و نه در رابطه با کار فقیه است. یا اگر حکمى روى عنوان و موضوع قلم رفته، تحول و تغییر مصادیق و افراد آن، کمترین تغییر را نسبتبه حکم و استنباط آن موجب نمىشود. زیرا حکم روى «قلم» یا «میت» یا «مرکب» و مانند اینها رفته است و بدیهى است که تغییر یا تحول مصادیق آنها کمترین ربطى به حکم و موضوع و استنباط حکم ندارد. آرى اگر تحول یا تغییر در مصداق به گونهاى باشد که عنوان و موضوع حکم دیگر بر آن صادق نباشد، بدیهى است که دیگر حکم بر آن مورد قابل انطباق نیست، ولى بازهم باید توجه داشت که این امر مربوط به اجتهاد فقیه نیست، زیرا او براساس ادله ثابت مىکند که سگ، نجس است و اگر سگ، نمک شد، دیگر نجس نخواهد بود و اگر حکم آن از فقیه پرسیده شود خواهد گفت: فتواى من این است که نمک پاک و خوردنش حلال است و سگ نجس است و تو خود مىدانى که این جسم، نمک است، چون باید پاک و حلال باشد. و ثالثا رجوع قضایاى حقیقیه به گزارههاى شرطى و اینکه مقدم این گزارهها بیانگر موضوع حکم و تالى آنها مبین خود حکم باشد، هرگز نمىتواند این نتیجه را به دنبال بیاورد که پس «کار فقیه صرفا شناخت و بیان حکم نیست، زیرا بیان حکم بدون بیان حدود و قیود و شرایط آن بىمعناست» (7) . توضیح داده شد که اگر فقیه حکم موضوعات غیرشرعیه را بیان کند، که شناخت آنها برعهده خود مکلفین است، کارش را انجام داده است و اگر حکم موضوعات مستنبطه را بیان کند، بازهم کارش را انجام داده است; البته بیان و استنباط این موضوعات نیز برعهده خود فقیه است. زیرا آنها نیز مثل احکام، اعتبارات و مجعولات شرعى هستند، لکن در هر صورت، استنباط حکم ربطى به شناخت موضوع ندارد و اولى بر دومى متفرع نیست; چه موضوع، عرفى و غیرمستنبط باشد و چه مستنبط و شرعى باشد. این دو مثل دو مسالهاى هستند که در یک علم و در دو فصل جداگانه مورد بحث و بررسى قرار مىگیرند. از این گذشته ابتناى استنباط حکم بر موضوعات مستنبطه، آن نتیجه را به دنبال ندارد که نویسنده آن مقاله مدعى آن است; زیرا موضوع شرعى از شرع و منابع شرعى اتخاذ مىشود و هیچ ربطى به علوم و معارف بشرى ندارد.
فراز دیگر آن نوشته چنین است: «لب و جانمایه ادعاى این مقاله این است که در فهم موضوع حکم، صرف آشنایى با مفاهیم به کار گرفته در نصوص مربوط به آن حکم کافى نیست و با افزایش اطلاعات بیرونى نسبتبه موضوع، چه بسا فهم و برداشت فقیه از همان واژهها و همان نصوص تغییر کند. درحقیقت این خطاست که ما گمان کنیم فقیه در فهم حکم، هیچ مقدمه و هیچ گزارهاى را در رابطه با موضوع حکم به خدمت نمىگیرد و صرفا علم لغت و فرهنگهاى لغت است که به کار شناخت موضوع مىآید» (8) .
این گونه سخنان حیرتآور است. زیرا اولا فقیه، حکمشناس است نه موضوعشناس. ثانیا بر فرض که بگوییم شناخت موضوعات نیز جزء وظایف فقیه است، کسى نگفته است که صرف آشنایى با فرهنگهاى لغت راه رسیدن به این مطلوب است، بلکه فقها و مجتهدین تخصص در لغت را براى استدلال به آن فرهنگها کافى نمىدانند، چه رسد به صرف آشنایى. ثالثا اگر لفظى در معنایى ظاهر بود و ظهور، حجت عقلایى معتبر، دیگر نمىتوان گفت اطلاعات بیرونى موجب فهم جدیدى از آن لغت مىشود. زیرا غیر حجت نمىتواند با حجت معارضه کند. رابعا این خطاست و چه خطاى بزرگى که ما بدون آشنایى به گفته فقیهان آنان را خطاکار معرفى کنیم، وگرنه کدام مجتهد و فقیه مىگوید ما هیچ گزارهاى را در رابطه با موضوع حکم به خدمت نمىگیریم و تنها از فرهنگهاى لغت استفاده مىکنیم؟! سخن فقیهان این است که وظیفه فقیه، شناخت احکام و موضوعات مستنبطه شرعیه است و این دو سنخ آگاهى را باید از منابع ویژه خودش اتخاذ کرد و این، غیر از انکار به کارگیرى گزارههایى از غیر علوم شرعى است.
نویسنده مقاله مورد بحث پس از آنچه اجمالش در سطور بالا ذکر شد، نوشته است: «موضوعشناسى دو گونه است: پیشینى و پسینى. موضوعشناسى پیشینى منطقا مقدم بر حکمشناسى است، چرا که بدون شناسایى دقیق موضوع یک حکم، فهم آن حکم نیز ناتمام است... بگذریم از اینکه براساس اصل مسلم تناسب حکم و موضوع، هر حکمى با موضوعى خاص تناسب دارد و شناخت موضوع از این نظر در شناخت درستحکم مؤثر خواهد افتاد. این است که موضوعشناسى پیشینى مقدم بر اجتهاد، بلکه جزئى از آن است و از این نظر علوم مربوط به آن باید از مبادى اجتهاد قلمداد شوند. این نکته به اجمال و کلیتخود مورد پذیرش همگان است.... پارهاى از مشکلات و نارساییهایى که در اجتهاد مصطلح در حوزهها به چشم مىخورد ناشى از عدم عنایت و توجه کافى و درخور به موضوعشناسى پیشینى است» (9) .
اگر قضایایى که بیانگر حکمند قضایاى حقیقیهاى هستند که به گزارههاى شرطى بازمىگردند و تخصص فقیه در این خلاصه مىشود که با استفاده از روشهاى معتبر ملازمه بین مقدم و تالى این گزارههاى شرطى را ثابت کند، و اگر مقنن و جاعل احکام شارع مقدس است و تنها گزارههایى در این باره اعتبار دارند که مجعول شارع باشند، بدیهى است که مقدم و تالى این گزارهها در فرم شرطى، و موضوع و محمول آنها در قالب حملى، که در هر صورت زاینده موضوع و حکمند، امورى هستند که مربوط به شارعند; یعنى چه حکم و چه موضوع و قیود و شرایط آن همه و همه چیزهایى هستند که باید شارع به تبیین آنها بپردازد و ما آنها را از زبان شارع اخذ کنیم. زیرا حکم الهى مربوط به خداست و این خداست که آن را روى موضوع خاصى عرفى یا شرعى مىبرد. پس حکم و موضوع و قیود و شروط آن باید از شرع گرفته شود، نه از علوم و معارف بشرى که کمترین ربطى میان آنها و احکام الهى و موضوعاتشان ندارد. بنابراین اولا فهم گزارههاى شرطى شرعى حکما و موضوعا مبتنى بر همان معارفى است که فقها مىگویند. ثانیا ناختحکم، مبتنى بر شناخت دقیق منابع و مبادى تصدیقیه و مقدمات معروفه آن است و با فهم دقیق آنها حکم بر عنوان موضوع بار مىشود و همان طور که مکررا بیان شد، کمترین ابتنایى در این محدوده وجود ندارد. ثالثا نه تناسب حکم و موضوع، اصل مسلم است، زیرا هیچ دلیلى بر صحت آن وجود ندارد، و نه مفید این گزاره، که شناختحکم مبتنى بر شناخت موضوع است. براى اینکه اگر اصل تناسب حکم و موضوع مورد قبول باشد، در این حد است که عنوان مذکور در دلیل شرعى در مقام موضوع با فلان حکم تناسب دارد. و ناگفته پیداست که سخن یادشده در محدوده حکم و موضوع و قیود و شروط آن که در ادله شرعیه آمده است مىباشد و قهرا اگر چنین چیزى پذیرفته شود، که هرگز پذیرفتنى و مورد تسالم نیست، آن طور که آن مقاله پنداشته است محدود به موارد بسیار نادرى است که از لسان ادله شرعیه انتزاع مىشود و قهرا اگر بر شناخت علومى متوقف باشد بر شناخت همان علومى متوقف است که جزء مبادى فهم ادله شرعیه هستند. رابعا جمله «این نکته به اجمال و کلیتخود مورد پذیرش همگان است» اسنادى نارواست. خامسا نویسنده مقاله به این نکته جالب و تازه اشاره کرده است که مشکلات و نارساییهایى در اجتهاد مصطلح در حوزهها وجود دارد که تنها منشاش عدم توجه درستبه موضوعشناسى است.
آنچه به نظر مىرسد منشا این سخنان شده استبعضى از فتاواى مذکور در برخى از رسالههاست; ولى باید توجه داشت که اگر بعضى از مردم که بدرستى هم شناخته شده نیستند دچار اشتباهى شدند، هرگز این شاهد اشتباهبودن روش اجتهاد مرسوم و معمول نیست، بلکه اشتباه در میان افراد زبده و شناخته شده نیز، رایج و متداول است و این تنها معصومین علیهمالسلام هستند که مصون از خطا و لغزش هستند. بنابراین اگر فقیهى پیدا شد و فتوا داد که فلان شخص کافر است، چون به فلان مساله معتقد شده، یا براى این است که آن مساله، بدیهى است و کفرآور، مثل اینکه آن شخص یکى از اصول دین را انکار کرده باشد، و یا براى این است که او خود قطع و یقین به کفر آن شخص پیدا کرده است. و در هرحال باید حکم فقیه مستند به دلیل شرعى باشد که اگر حکم نجاستیا کفر روى عنوانى رفته باشد، کار اصلى فقیه این است که به چنین دلیلى بپردازد و آن را تصحیح یا تضعیف کند و پس از آن، فتوایى براساس استنباط خود صادر نماید. مثلا فتوا دهد به اینکه کافر نجس است، مشرک نجس است، مرتد زنش مطلقه و مالش مال ورثهاش است و منکر اصلى از اصول دین کافر و نجس است. اما چون کافر موضوعى ستشرعى، باید حد و حدود آن را هم استنباط کند و هکذا مرتد را نیز باید تبیین نماید، لکن تطبیق این عناوین و عناوین «مشرک بالله» و «منکر خدا» و «منکر پیامبر» و «منکر معاد» و مانند اینها کار اجتهادى فقیه نیست. وهکذا ممکن است فقیه به این نتیجه برسد که «منکر ضرورى دین» مرتد است و از بعد اجتهاد حکمى خود فتوا بر نجاست و کفر مرتد صادر کند. ولى این شخص مرتد است و یا قائل به اصالت و وحدت وجود مرتد استیا نه، کار اجتهادى فقیه نیست و لذا از حوزه فتوایى او بیرون است و اگر چنین حکمى صادر کند یا براى این است که یقین به آن پیداکرده است و یا براساس بینه چنین حکمى نموده است. و در هر صورت صدور چنین حکمى راجع به موضوع حکم شرعى، ربطى به صدور آن حکم ندارد، بلکه در این زمینه اگر مجبور یا محتاج به شناختشود، مثل دیگران، مىتواند از آگاهى تخصصى دیگر خود یا دیگران استفاده کند، لکن اگر موضوع شرعى باشد مىتواند از ادله شرعیه و مبادى فهم آنها کمک بگیرد.
بنابراین سه مثالى را که آن مقاله، مستند خود قرار داده است، کمترین فایدهاى براى اثبات مدعاى آن ندارد; زیرا اگر کسى به اشتباه عذرى یا غیرعذرى فتوا به کفر و نجاست قائل به وحدت وجود داد و یا منکر ارتباط منطقى «است» و «باید» را مشرک دانست، نتیجهاش این نخواهد بود که شناختحکم، متوقف بر شناخت موضوع است. زیرا حکم را باید از منابعش گرفت و منابعش را بخوبى شناسایى کرد و اگر حکم موضوعى به طور خاص در منابع موجود نبود، باید به قواعدى که در آنجاست رجوع کرد و براساس آن قواعد فتوا داد.
همچنین اگر مجتهدى براى اینکه بداند الکل مست مىکند یا نه، آن را به سگى نوشانید، نباید سریع قضاوت کر د که اولا اعتبار چنین روشى اثباتشدنى نیست و ثانیا و ثالثا و رابعا و خامسا.زیرا همان طور که اشاره شد کار اصلى فقیه فتوا براساس نصوص است پس کارى که فقیه در این زمینه عهدهدار آن است، این است که حکمش را مستند کند و بگوید «کل مسکر حرام» و این گزاره را به اثبات برساند. حال آیا الکل نیز یکى از مصادیق آن استیا نه، هیچ ربطى به او و حکمشناسیش ندارد. و اما اگر خودش مبتلا به آن شد، لاجرم یا باید آزمایش کند و یا از دیگران بپرسد و به این نتیجه برسد که الکل مست مىکند یا نه؟ اما ناگفته پیداست که این، انطباق آن کبراى کلیه و مساله فقهیه بر مصادیق و افرادش است و هیچ ربطى به استنباط حکم شرعى فرعى ندارد، گرچه در تعیین حکم ویژه الکل و سرایت آن حکم کلى مستنبط به این مایع خاص، شناخت اینکه الکل مستکننده استیا نه، لازم است; همان طور که سرایتحرمت اضرار به نفس بنابر اینکه لاضرر ولاضرار و مانند آن مفید چنین حرمتى است، به سیگار کشیدن و تریاک کشیدن منوط به این است که به ضرر آنها واقف شویم. اما این در مقام تطبیق آن کبراى کلى است که فقط به لحاظ نصوص آن را استنباط کرده است. و اگر منظور از این همه سروصدا این است که در این مقام اگر فقیه بخواهد حکم تریاک یا سیگار و الکل را بیان کند باید بداند که آنها مستکننده هستند یا نه، و اگر مست نمىکنند ضرر دارند یا نه، بدیهى است که فقها چنین کارى را مىکنند و شاهدش هم همان تجربهاى است که آن فقیه نامدار به آن دست زده است. البته ممکن است در چنین مواردى خودشان در زمینه شناختخصوصیاتى که مصداق مزبور را مندرج در عنوان کلى مذکور در نص مىکند، تخصص داشته باشند و یا به بینهاى که چنین تخصصى را دارد مراجعه کنند، و یا از روشهاى معتبر دیگر استفاده کنند. پس این تاخت و تازها براى چیست؟ مگر مراجعه به خبره در جایى که نیاز به آن است که از اصول مورد پذیرش فقهاست غیر از این است که ما همان را با این آب و تاب بیان مىکنیم و نتیجهاى را از آن مىگیریم که استنتاج نمىشود.
اینکه گفته شده است: بىتوجهى یا کمتوجهى به شناخت دقیق موضوع پیش از شناختحکم موجب شده که پارهاى از موضوعات بدیهى در مباحث فقهى، نظرى قلمداد شوند و پارهاى از موضوعات نظرى، بدیهى. اگر راست استبیاییم آن موارد را نشان دهیم و بگوییم فلان موضوع بدیهى را نظرى گرفتید و فلان موضوع نظرى را بدیهى پنداشتید.
و اما داستان بیع معاطات و گواه گرفتن آن خود شاهد صادقى استبر اینکه نویسنده آن مقاله توجه به سخن فقها نکرده است. زیرا اگر بحث در تطبیق بیع بر معاطات شده است، بحثى جنبى و حاشیهاى است، وگرنه کار فقیه بیان حکم بیع است و در مقام اجتهاد و استنباط احکام بیع هیچ نیازى به شناخت موضوع که بیع باشد وجود ندارد. زیرا مثلا در آیه آمده است:
«احل الله البیع»
و فقیه با توجه به این دلیل و نصوص دیگر تمام احکام بیع را استنباط مىکند و براساس آن فتوا مىدهد. اما اگر بخواهد درخصوص معاطات حکم کند، باید بداند که معاطات در نظر عرف بیع استیا نه؟ اگر بیع است، تمام احکامى را که براى بیع اجتهاد کرده استبراى آن هم هست و اگر بیع نیست، هیچیک از آن احکام براى آن ثابت نخواهد بود. بنابراین فقیه در اجتهاد و استنباط احکام بیع که یکى از عناوین و موضوعات است کمترین نیازى به شناخت این موضوع یا موضوع دیگر ندارد. اما براى تطبیق آن احکام و تعیین حکم معاطات باید بداند که معاطات بیع استیا نه و اگر از عرف بیعبودن آن را به دست آورد، همان احکام مستنبط بر آن هم منطبق مىشود، لکن در صورتى که خود او مبتلا به معاطات نباشد، مىتواند در این باره سکوت کند; گرچه شناخت عرف زمانى که نصوص در آن صادر شده استبراى نوع مکلفین مشکل است و لذا بسیار بجاست که فقیه به تبیین آن نیز بپردازد. البته این غیر از آن است که نقش موضوعشناسى را در حکمشناسى از آن استفاده کنیم.
و اما نظر اصلى آن مقاله از این مثال این است که نشان دهد فقها بر اثر بىتوجهى به موضوعشناسى، موضوع روشن و بدیهى را نظرى پنداشتهاند و اوراق معتنابهى را درباره یک امر بدیهى پرکردهاند، زیرا از بدیهیات مسلم عرفى است که معاطات بیع است و اگر عرف، تردیدى داشته باشد باید در بیعبودن معاملهاى تردید داشته باشد که در آن، صیغه و لفظ بکار گرفته شده است. ملاک موضوعیابى، عرفى است که مورد خطاب نصوص قرار گرفته است،نه عرفى که این نویسنده در آن زندگى مىکند و بدیهى است که اگر چیزى در این عرف، بدیهى و روشن بود مستلزم آن نیست که در عرف نصوص نیز چنین بوده ظاهر امر، همانطور که در آن مقاله نیز پذیرفته شده است، این است که غالبا آنچه که در یک عرف است، متحول شده عرف قبل از آن است، بنابراین اگر در این زمان شکى در بیعبودن معاطات نبود دلیل آن نخواهد بود که در عصر نصوص نیز چنین بوده است وگرنه باید درباره نکاح معاطاتى نیز همین سخن گفته شود که بعید نیست که اینگونه فقیهان فقه ندیده به چنین فتاوایى نیز دستبزنند! زیرا بسیارى از گفتههایى که به قلم مىآورند شگفتانگیزتر از آنطور فتوادادن است، وگرنه چگونه انسان به مجرد اینکه در روستا یا بازار شهرش معامله معاطاتى را بیع مىدانند نتیجه مىگیرد که این فقها همه به چنین امر بدیهى توجه نکردهاند، در حالیکه اصل بحث، چیز دیگر است. و یا چگونه مىتوان گفت: اگر قرار باشد بیعبودن بیعى دلیل بخواهد بیع معاطاتى است که چنین است چرا که خلاف عرف است، زیرا اولا عرف تعیینکننده، این عرف نیستبلکه عرف نصوص است و ثانیا معاملهاى که صیغه دارد همان معامله معاطاتى به اضافه صیغه است، پس چگونه مىتوان در بیعبودن آن شک کرد؟! مگر عبادت است که اگر جملهاى بر آن افزوده شود مورد شک قرار گیرد، پس این تنها معامله معاطاتى است که شک داریم آیا در عصر نصوص، آن را بیع مىدانستهاند تا اطلاق آیه آن را شامل شود یا در آن عصر تنها به معاملهاى که در آن علاوه بر رد و بدل عملى، سخن و الفاظ و عبارات نیز نقش داشته است، بنابراین، نمىتوان گفت، بلکه بسیار نابجاست اگر گفته شود: فقها در این بحث و بررسى خود بر سر یک امر بدیهى به جان هم افتادهاند، زیرا اگر بیع بودن معاطات، بدیهى باشد که نیست در این عصر و عرف است و آنچه که باید شناخته شود اگر قرار استشناخته شود بیعبودن آن در عصر و عرف صدور نصوص است. باید توجه داشت که به هر حال اینگونه بحثهاى فقها نمىتواند کمترین سودى براى مدعاى آن مقاله داشته باشد، براى اینکه مرارا توجه داده شده که برخى از موضوعات، موضوعات مستنبطه و شرعى است که باید بوسیله فقیه شریعتشناس استنباط و تبیین شود، و همچنین گاهى ضرورتهاى موردى ایجاب مىکند که شناخت موضوعات به عهده فقیه یا مانند او نهاده شود ولى در هر دو صورت، ربطى به اجتهاد حکم ندارد، تا نویسنده مقاله شادمانه آن را نشانه مدعاى خود قرار دهد و بگوید: «به هرحال در مواردى از این دست که کم هم نیست معلوم مىشود که اولا اجتهاد فقط حکمشناسى نیستبلکه ترکیبى از موضوعشناسى و حکمشناسى است. ثانیا از مبادى و مفروضاتى برخوردار است که از علوم تجربى و غیرتجربى و در هر صورت غیردینى و غیرحوزوى وام گرفته مىشود و یا باید گرفته شود» (10) .
همانطور که مفصلا توضیح دادیم طرح چنین مباحثى در کلام فقها، مفید این معنى نیست که این گونه از مباحث، جزء استنباط و اجتهاداتى است که اگر فقیه نداشته باشد، اجتهاد در حکمشناسىاش ناتمام و ناقص است، بلکه ضرورت موردى ایجاب کرده است که با استفاده از بعد عرفى خود بعضى از موضوعات را تعیین کنند، و ناگفته پیداست که اولا این گونه بحث، بحثى جدا و در کنار بحثحکمشناسى است و حکمشناسى کمترین ابتنایى بر چنین مباحثى ندارد. و ثانیا کدام فقیه این معنى را انکار کرده است که شناختبرخى از موضوعات به غیر علوم حوزوى وابسته است، بلکه هر مجتهدى این مطلب را مىپذیرد که باید موضوعات غیرمستنبطه را از عرف و مانند آن گرفت و لذا در بسیارى از موارد پیش آمده است که در جواب استفتاء از تعیین موضوعى به عرف ارجاع دادهاند، و بحثى که در معاطات و مانند آن دارند بحثى از این قبیل است نه اعتراف ضمنى فقیهان به توقف اجتهاد و استنباط احکام بر علوم تجربى و مانند آن.
نویسنده مقاله جایگاه موضوعشناسى در اجتهاد، سرانجام نوشته است: «و سرانجام اینکه سخن بلند امام راحل و فقیه نادر: اجتهاد مصطلح در حوزهها کافى نیست، معناى سرراست و روشنى مىیابد. به عقیده ما این سخن امام راحل دقیقا به این معنى است که مبادى و علومى که تاکنون در حوزهها معمول و مرسوم بوده، در اجتهاد کافى نیست و یک فقیه علاوه بر صرف و نحو و اصول به علوم دیگر هم نیاز مبرم دارد که بدون آنها اجتهادش ناقص خواهد بود» (11) .
من اکنون در نظرم نیست که امام راحل قدس سره این کلام را در کجا و به چه منظور فرموده است، لکن این را معتقدم که منظور امام ره آن نبوده است که آن نویسنده پنداشته است. قطعا امام ره در این مساله شبیه سایر فقها فکر مىکند، زیرا ایشان در رساله اجتهاد و تقلیدشان مفصلا در این زمینه بحث کرده است و تحقق اجتهادى را که بتوان به آن عمل کرد و براساس آن فتوا داد، بر هشت امر متوقف دانسته است و آن هشت امر به طور فهرستوار عبارتند از علم به فنون عربیت، انس به محاورات عرفى، علم منطق، علم اصول فقه، علم رجال، شناخت کتاب و سنت، تکرار تفریع فروع بر اصول و فحص کامل از کلمات قوم ب،ویژه قدماى ایشان. (12)
امام ره بعد از توضیح و تفصیل و نقد و بررسى در باره شروط هشتگانه یادشده نوشته است: «هرگاه فقیه بعد از کوشش کامل و بذل وسع در این امور حکمى شرعى را استنباط کند، رواست که به آنچه استنباط کرده است عمل کند، و چنانچه فرضا مخالف باو اقع باشد معذور است» (13) .
امام ره در آغاز فصلى که شرایط اجتهاد را در آن ذکر کردهاند، نوشتهاند: «موضوع جواز عمل مجتهد طبق نظر و رایش، به طورى که عقلا و شرعا در عمل کردن به آن مثاب یا معذور باشد، این است که حکم شرعى مستنبط را به طرق و روشهاى متعارف به نزد اصحاب تحصیل کند، یا عذر را از همین راه به دست آورد، و این حاصل نمىشود مگر به تحصیل مقدمات اجتهاد که زیاد است: مثل علم به فنون عربیت و انس به محاورات عرفى و فهم موضوعات عرفیه، یعنى آن موضوعاتى که محاوره کتاب و سنتبرطبق آنها جارى شده است، و پرهیز از خلط بین دقایق علوم و عقلیات رقیقه و بین معانى عرفى عادى. زیرا در بسیارى از موارد بر اثر این خلط فقیه به خطا مىافتد. مثل اینکه براى مشتغلین به دقایق علوم، حتى اصول فقه به معناى رایج در این زمان، بین معانى عرفى بازارى رایجبین اهل محاوره که کتاب و سنتبراساس آنها بنا شده است و دقایق خارج از فهم عرف، خلط پیش مىآید، بلکه گاهى بعضى بر اثر خلط بین اصطلاحات فلسفى یا ادق از آن و بین معانى عرفى در خلاف واقع مىافتند» (14) .
این سخنان آن طور که روشن است در این معنى صراحت دارد که اولا در صورتى اجتهاد فقیه اعتبار دارد و مىتواند براساس آن عمل کند که به طور متعارف بین اصحاب فن اجتهاد کرده باشد و متعارف بین اصحاب فن اجتهادى است که وابسته به علوم و معارف متداول در حوزههاى علمى است آن طور که امام ره تصریح به آن کرده است، در حالیکه نویسنده مقاله مورد بحث، به طور مکرر این فکر را مورد تخطئه قرار داده است و ثانیا آنچه که در آن مقاله آمده است و هم اساس آن است نیاز مجتهد در اجتهادش به انواع و اقسام علوم غیرحوزوى است در حالى که امام ره در این جا از آن معنا پرهیز داده، و نشان مىدهد که نباید فقیه بر اثر انس به فلسفه و عرفان و حتى علم اصول رایج در این عصر و مانند اینها از علوم، ذهن عرفى خود را مشوش کرده و میان آنها خلط کند، بلکه باید بسیار متوجه باشد که در تعیین موضوع، از حد متفاهم عرفى، تجاوز نکند.
در این جا ممکن است گفته شود: امام ره انس به محاورات عرفى و موضوعات عرفیه را یکى از مبادى اجتهاد دانسته است و این گرچه مؤید نویسنده آن مقاله نیست زیرا محدود به عرف و متفاهم عرفى است و آن مقاله با انتساب این معنى به فقیهان به نقد روششان پرداخته و موضوعشناسى را وابسته به شناخت علوم و معارف گوناگون بشرى دانسته است، ولى سخن ایشان از این معنى حکایت دارد که شناخت موضوعات عرفى یکى از مبادى اجتهاد است.
جواب این سخن این است که بحث ایشان آن طور که از آغاز و پایان فصل برمىآید بلکه صریح عبارات است در این جهت است که اجتهادى که موضوع جواز عمل مجتهد است داراى چنین شرایطى است و ناگفته پیداست که اگر فقیه، بخواهد به اجتهادش عمل کند و احکامى را که استنباط کرده، بجا نیاورد باید مثل دیگران موضوعات عرفیه را با فهم عرفى خود بشناسد نه با اجتهاد و استنباط از علوم دیگر، وانگهى اگر ضرورت موردى اقتضا کرد که فقیه، موضوعشناسى را نیز به عهده گیرد همان طور که حکمشناسى بر عهده اوستباید به کمک فهم عرفى خود به موضوعشناسى بپردازد نه با کمک گرفتن از زیستشناسى، پزشکى، فیزیولوژى، جامعهشناسى، انسانشناسى، روانشناسى و مانند اینها آن طور که مورد ادعاى آن مقاله است.
باید توجه داشت که یکى از ادله رجوع غیر مجتهد به فقها و لزوم تقلید از آنان، بناى عقلاست که تقریر آن از حوصله این نوشتار خارج است. اشکالى به این دلیل وارد شده است که اجمالش این است که بناى عقلا وقتى حجیت و اعتبار دارد که مورد امضاى شارع قرار گیرد و عدم ردع در صورتى کاشف از امضاى شارع است که بناى یادشده در معرض دید و شنید پیامبر یا ائمه(ع) واقع شود. و رجوع مردم به فقها و مجتهدین از این مقوله نیست، بلکه یک معناى جدیدى است که متصل به زمان معصومین(ع) نمىباشد و لذا چنین بنایى از اعتبار لازم برخوردار نیست.
امام قدس سره در مقام رد این شبهه سخن مفصلى دارد که اجمالش را در این جا مىآوریم. ایشان نوشته است: «این شبهه مرتفع نمىشود مگر به اثبات یکى از دو امر به طور منع خلو: یکى اینکه اجتهاد به معناى متعارف در زمان ما یا نزدیک به آن در زمان ائمه(ع) هم متعارف بوده است و عوام در آن زمانها بنایشان بر رجوع به فقها بوده و ائمه(ع) هم آنها را به این کار تشویق مىکردهاند، دوم اینکه اگر رجوع جاهل به عالم، حتى در زمان ما مورد رضایت ائمه(ع) نبود، لازم بود که ایشان از آن منع نمایند و چون چنین منعى وجود ندارد، کاشف از این است که مورد رضایت ایشان بوده است» (15) .
بعد از این سخنان امام ره به طور بسیار مفصل وارد اثبات آن دو معنى شده و روایات زیادى را براى اثبات امر اول، یعنى تداول همین اجتهاد متداول در این زمان یا قریب به آن در عصر ائمه(ع)، آورده است. آنگاه به ذکر روایاتى پرداخته است و ما اکنون براى تیمن و تبرک به ذکر چند روایت از آنها مىپردازیم:
امام صادق(ع) فرمود: بر ماست القا اصول و بر شماست تفریع (16) و نیز آن حضرت فرموده است: اگر شما معانى کلام ما را بفهمید، فقیهترین مردم هستید. زیرا کلام داراى وجوه و احتمالاتى است و انسان به هر طرف که بخواهد مىتواند آن را برگرداند و دروغ هم نگوید (17) . و باز آن حضرت در پاسخ کسى که پرسید گاهى مىخواهم چیزى بپرسم، از چه کسى بپرسم؟ فرمود: از اسدى ،یعنى از ابوبصیر بپرس. (18)
امام ره بعد از ذکر این روایات و روایات زیادى که همه بر این معنى دلالت دارند که ائمه(ع) اجتهاد را پذیرفتهاند، بلکه به آن ارجاع دادهاند، که نظیر اجتهاد متداول در این عصر است، به اشکال این استدلال اشاره کرده و لذا نوشته است نمىتوان آن امضا را دلیل بر این امضا گرفت، ولى امر دوم را تمام دانسته و در این باره نوشته است: «اما امر دوم، یعنى عدم ردع ائمه(ع) از این ارتکاز، به طور واضح و روشن از رضاى ایشان کشف مىکند. زیرا بدیهى است که ارتکازیة رجوع جاهل در هر چیزى به عالم در آن باره براى هرکسى معلوم است و ائمه(ع) محققا مىدانستند که علماى شیعه در زمان غیبت و در وقتى که محروم از وصول به امامانشان هستند، چارهاى ندارند جز رجوع به اخبار و احادیث و کتابهایى که مشتمل بر احادیثند; آن طور که خبر هم دادهاند ولاجرم طبق ارتکاز و بناى عقلایى که براى همه معلوم است، عوام شیعه به علمایشان رجوع مىکنند. بنابراین اگر ائمه(ع) به این معنا راضى نبودند، لازم بود ردش کنند; زیرا هیچ فرقى بین سیره متصله به زمان ائمه و آنچه آنها آن را مىدانستهاند و به آن خبر دادهاند وجود ندارد. آنها از وقوع غیبت طولانى خبر دادهاند و فرمودهاند: علما در آن زمان کفیل ایتام آل محمد(ص) هستند. و فرمودهاند: بزودى زمان هرج و مرجى خواهد آمد که علما در آن زمان به کتابهاى اصحابشان نیاز دارند، . لذا به ثبت و ضبط احادیث دستور دادهاند» (19) .
از این سخنان امام خمینى قدس سره بخوبى آشکار مىشود که اجتهاد مصطلح در حوزههاى علمیه که اکنون این چنین مورد هجمه دشمنان دین و اسلام بلکه متدینان مسلمان واقع شده است، نه تنها مورد قبول ایشان است و خود ایشان این چنین اجتهاد کرده و از قبیل همین مجتهدین بوده است، بلکه این اجتهاد مورد رضایتخدا و پیامبر و ائمه معصومین علیهمالسلام نیز هست.
پىنوشتها:
1. قوانین، ج2، بحث اجتهاد و تقلید.
2. مجله نقدونظر، سال دوم، شماره پنجم، ص87.
3. همان.
4. همان، ص88.
5. همان.
6. همان، ص88و89.
7. همان، ص89.
8. همان.
9. همان، ص90.
10. همان، ص95.
11. همان، ص95.
12. رساله اجتهاد و تقلید امام خمینى(ره)، ص 99، 98، 97، 96.
13. همان، ص99.
14. همان، ص9796.
15. همان، ص 123-124-125.
16. وسائل، کتاب قضاء، باب6 از ابواب صفات قاضى، حدیث1و2.
17. همان، حدیث30.
18. همان، حدیث15.
19. رساله اجتهاد و تقلید امام (ره)، ص129-130.