آب را از سرچشمه مبندید(خاستگاه مساله «انتظار بشر از دی ن») (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
انسانها در برخورد با دین، همچون بسیارى پدیدههاى دیگر، دو رویکرد نسبتبه آن دارند:
الف) نگرش حقجویانه و پرسشگرانه از درستى و نادرستى و حق و باطل (Falsity Truth and)
ب) نگرش سودجویانه و کارکردگرایانه و پرسش از فواید و آثار آن (Functions) .
در عصر قدیم رویکرد نوع اول غلبه داشت و مشخصه عصر جدید غلبه تلقى کارکردى است. مساله «انتظار بشر از دین» سؤال عصر جدید است و با نگرش دوم سازگار. در تفکر سنتى به چنین مسالهاى برخورد نمىکنیم. از آن زمان که انسانها نسبتبه همه چیز، از جمله دین، نگاهى مبتنى بر طلب سود پیدا کردند، این سؤال هم پیش آمد که دین چه فوایدى دارد و چرا انسانها به آن مىگرایند؟ کسى که این سؤال و پاسخش را مهم مىشمارد، چندان که آن را در تعیین «قلمرو دین» و «معناى دین» نقشآفرین مىداند، توجه زیادى به جنبه حقانیت دین ندارد و گاه اصل آن را به فراموشى مىسپارد. او به دنبال کشف علل رویکرد مردم به دین است و با دلایل آنها کارى ندارد، تحلیل او بیش از آنکه متکلمانه و فیلسوفانه و از سر حقجویى باشد، جامعهشناسانه و انسانشناسانه است. ) است، نه مدلل ساختن ( موجه نمودن Justification ). مساله «انتظار بشر از دین»، در یک کلمه، مسالهاى است که از دیدگاه علوم تجربى جدید پیشروى دینداران و اهل فکر قرار گرفته است، و البته پاسخ درخور خود را مىطلبد. اما باید به این نکته هم توجه داشت که این پاسخ تا چه حد اهمیت مىیابد. نزد علمباوران تا آنجا مهم وحیاتى است که تعیینکننده «قلمرو» و «تعریف دین» است و حتى بر نحوه فهم متون دینى نیز سایهاى سنگین مىاندازد. مثلا اینکه در قضیه «ولایت فقیه» آیا باید تنها ارزشها را از دین گرفتیا روشها را نیز. آیا اصول مدیریت و برنامهریزى و قوانین جزئى را نیز دین مىدهد یا در حد کلیات توقف مىکند. و یا اصلا در این امور هیچ دخالتى ندارد. بنابر این دیدگاه نحوه انتظار بشر از دین تعیین مىکند که دین را چگونه بفهمیم و چه امورى را از آن بطلبیم و آن را در مقام بیان چه مسائلى بدانیم.
بر این اساس، پاسخ این سؤال را نمىتوان از درون دین جستجو کرد. زیرا اصل مساله از بیرون دین مطرح شده و براساس خواستهها و نیازهاى آدمى شکل گرفته، نه از سر جستجوى صدق. حتى اگر دین هم در این باب نظرى داده باشد و خودش تعیین کرده باشد که چه نیازهایى را از آدمى برآورده مىسازد، قول خودش براى ما انسانها حجت نیست. زیرا اولا «آن سخن باید فهم شود، و فهم ما از دین متکى استبه نوع انتظاراتى که ما از دین داریم و چنان نیست که از خود دین بفهمیم که باید از او چه بخواهیم. به علاوه تعیین انتظارات بشر از دین، همواره تحول تاریخى مىپذیرد. یعنى آدمیان رفتهرفته در طول تاریخ بهتر مىآموزند که پرسش اصلىشان از خدا و پیامبر چیست، و کدام پرسشها جنبه فرعى و ثانوى دارد.» (1) و بر فرض که کلام صریحى هم در دین آمده باشد، صرفا یک مدعاست که باید آن را آزمود. «مدعاى دین در این خصوص مىتواند منبه باشد، یعنى براى پاسخ گفتن به آن پرسش، تئوریهایى [نظریههایى] در اختیار ما قرار مىدهد، هرچند که تحقیق صدق و کذب و تعیین اعتبار یا عدم اعتبار آن تئوریها در بیرون از قلمرو دین معلوم شوند. به بیان دیگر سخنان دین در این باب اگر چه جنبه اثباتى ندارند، اما فایده ایضاحى دارند» (2) . «بنابراین بدون شک نمىتوان پاسخ این پرسش را که «انتظارات ما از دین چیست؟» از خود دین جست، یا به صرف ادعاى دین در این باب بسنده کرد» (3) . انسان علم باور جدید به دلیل نداشتن دغدغه حقیقت، و یا یاس از دستیافتن به آن، دیگر مدعیات دینى را مرجع مورد وثوق خود نمىداند و تا سودآورى دعاوى دین برایش ثابت نشود، آن هم به نحو تجربى، آن را نمىپذیرد.
یکى از امورى که موجب چنین بى مهرى عظیمى به مدعیات دینى مىشود، شکاکیت معرفتشناختى علوم تجربى جدید است، که یکسره نسبتبه کسب یقین و تعیین صدق و حقانیت امور ناتوان گشته است. «در علم جدید، جهان را بدون فرض خدا تبیین مىکنند» (4) . نتیجه قهرى علمانگارى (Scientism) افراطى این خواهد بود که از رویکرد حقجویانه، خصوصا به شیوه نظرى، منصرف شده، حداکثر حقانیت را براساس سود (utility) و کارآمدى تعریف کرده، و صدق دعاوى ادیان را با محک تجربه تاریخى مىسنجند. زیرا در جهان جدید آدمى برتر از عقیده و حق مىنشیند و توجهى نیست جز به سود و نیاز او.
بر همین اساس آقاى سروش روش امثال مرحوم بازرگان را، که پاسخ این سؤال را از درون دین مىجویند و تلاش مىکنند تا با استناد به آیات و روایات و سیره امامان معصوم(ع) امر آبادانى دنیا و حکومت و سیاست را از دین جدا سازند، ناصواب دانسته و معتقد است که باید آب را از سرچشمه بست و کارى کرد که سلاح منتقدان را که آنها نیز به آیات و روایات و سیره انبیاء و ائمه(ع) تمسک مىورزند و ادلهاى دروندینى بر اثبات پیوند میان دین و دنیا و سیاست و دیانت و... مىآورند از کار انداخت. مىگویند: «بنده یک نکته قابل بحث در کار اخیر مرحوم بازرگان مىبینم و آن اینکه ایشان جواب این سؤال را از درون دین مىجوید. یعنى مىخواهد با آیات و روایاتى که داریم نشان بدهد که آبادانى دنیا را از دین نباید انتظار داشت. این شیوه ممکن استبراى متدینان دلانگیزتر و قابل قبولتر باشد... اما واقع آن است که این شیوه وافى به مقصود نیست، چرا که ... فهم متون دینى خود در گرو تعیین و تحدید انتظارات ما از دین است» (5) . والا تا زمانى که بخواهید از درون دین دلیل بیاورید، مخالفان شما نیز چنین ادلهاى دارند. «و اتفاقا ناقدان مرحوم بازرگان به همین راه رفتهاند; یعنى دائما اقوالى را که بظاهر حکایت از اهتمام ذاتى دین به امور دنیا مىکند در برابر او نهادهاند و علیه او حجت آوردهاند. این مباحثه هیچ وقتبه پایان نمىرسد. آب را از سرچشمه باید بست. یعنى قبل از ورود در فهم دین، باید معیار فهم دین را در دست داشت. و یکى از آن معیارها، تعیین حدود انتظارات خویش از دین است» (6) . ایشان بدرستى تشخیص دادهاند مادام که در درون دین باشیم، حجت متفکران سنتى قوى و سلاحشان بران است. زیرا در متون دینى آنقدر آیات و روایات حاکى از اهتمام دین به امر دنیاى مردم، خصوصا مساله حکومت و ولایت، هست که انکار آن همچون مشتبر سندان کوفتن است. بنابراین مىبایست از بیرون دین انتظاراتمان را از دین تعیین کنیم و آن را در حداقل ممکن قرار دهیم و دین را همچون سیم خاردارى بدانیم که محدوده زندگى را تعیین مىکند نه محتواى آن را. «شکل زندگى را دین نمىدهد، محتواى معیشت را دین نمىدهد، آنچه را دین مىدهد محدوده زندگى است» (7) و «بخش فقه دین، کارى حداقلى مىکند، یعنى نه طهارت فقه براى تامین بهداشت کامل است و نه قصاص و دیات حداکثر کار لازم را براى پیشگیرى از جرم انجام مىدهند و نه خمس و زکات حداکثر مالیات لازم براى گردش امور حکومتاند. این احکام را حتى اگر براى دنیا هم بدانیم (بنابر قول مهم غزالى که فقه اصولا علم دنیوى است) باز هم باید آنها را حداقل کارى بدانیم که براى دنیا باید کرد» (8) . بنابراین باید معتقد شد که «اساسا دین براى بیان این قبیل امور [یعنى نحوه حکومت و ارائه نظریهاى در باب آن و...] خواه عمومات و خواه جزئیات مربوط به آنها نیامده است. در این صورت ذهن این شخص به هیچ وجه به سوى آن نمىرود که از متون دینى نظریهاى سیاسى در باب حکومت استخراج کند. و لذا اقوال شرعى مربوط به حکومت را همچون روایات طبى خواهد شمرد و بود و نبودشان را نقص و کمالى براى دین نخواهد یافت. عمده این است که قبلا براى او معلوم شده باشد که از دین، طب را مىطلبد یا نه؟ اقتصاد را مىطلبد یا نه؟ حکومت را مىطلبد یا نه؟ و گرنه با مراجعه به متون دینى در مورد همه اینها روایات و اقوال خواهد یافت» (9) .
آیا براساس این نظریه ملاک و ضابطهاى براى تعیین اینکه کدام اقوال و روایات را جزء دین بدانیم و کدام را ندانیم، وجود دارد یا اینکه دلبخواه است و هرکس بنابر ذوق و سلیقهاش از قبل تصمیم مىگیرد که چه امورى را از دین بداند و چه نداند؟ پاسخ این سؤال مثبت است. ملاک و ضابطه را علوم تجربى به دست مىدهند. «از این جا به بعد کار یک اسلامشناس است که معین کند کدام دسته از مقررات دین درخور جامعه عربستان بوده و ابدیت و عمومیت ندارد و کدام دسته همهجایى و همیشگى است. این تشخیص البته از روى الفاظ و عبارات حدیثبه دست نمىآید و شخص باید دینشناسى خود را تنقیح و تصحیح کند تا به چنان تشخیص نایل آید.» (10) روش تنقیح دینشناسى نیز همان است که در بحثهاى قبض و بسط آمده، که ابتدا دین را از معرفت دینى جدا کرده و دین را امرى ثابت اما دست نایافتنى دانسته، معرفت دینى را متحول و جهتگیرنده از دانشهاى عصر بدانیم. بنابر نظریه قبض و بسط، دینشناس ابتدا باید عالم علوم تجربى بشود، سپس به فهم دین دستیازد، تا اینکه دینشناسىاش تنقیح و تصحیح شده باشد. زیرا «هیچ فهمى از دین وجود ندارد که به معرفتها و فهمهاى بیرونى متکى نباشد» و «فهمهاى بیرونى تحول مىیابند» و «فهم ما از همه چیز در سیلان است» (11) .
بر پایه این نظریه در بحث انتظار بشر از دین باید ابتدا به سراغ علوم تجربىاى همچون جامعهشناسى، انسانشناسى، روانشناسى رفت و در آنجا انسان و تواناییهایش را شناخت. حقوق طبیعى و فطرى او را معلوم کرد، محدوده قدرت فردى و اجتماعى وى را مشخص نمود، حدود اختیار و میزان دخالتش را در ساختن شخصیت و رفتارهایش داشت، آنگاه با چنین دیدگاه و مبنایى به فهم دین پرداخت. دین همچون جامهاى است که بر قامت انسان دوخته شده است و محدودیتهاى آدمى براى امر و نهیهاى دین محدودیتآفرین است.
حق یا سود
اما ما باید دین را از هر دو دیدگاه مورد مطالعه قرار دهیم: یعنى هم به مساله حق و باطل و صدق و کذب ادیان بپردازیم و هم دغدغه آثار و فواید آنها را داشته باشیم: زیرا از یک طرف روح حقجویى و فطرت حقطلبى چیزى نیست که در انسان خفته شده باشد. با تمام تشکیکهایى که بشر جدید دور افتاده از معنویت، در حقانیت معارف غیرتجربى مىکند، باید گفت که مفاهیم غیرتجربى بسیارى هستند که گریزى از آنها نیست و اگر بسیار بدبین هم باشیم، لااقل به عنوان پیشفرضهاى نظریات علمى باید آنها را پذیرفت. مثلا اصل علیت، اینهمانى، امتناع اجتماع نقیضین و اصول مشابه را نمىتوان یکسره از دایره معلومات بشر خارج دانست. چرا که بدون اینها باید فاتحه تمام علوم تجربى را بخوانیم. البته فیزیک کوانتوم همچون استثنایى جلوه مىکند، ولى به تنهایى در مقابل حجم عظیم سایر معارف تجربى، که دست نیاز به پیشگاه اصول یاد شده دراز مىکنند، چیزى به حساب نمىآید. اینها همه گذشته از این است که، به نظر ما، این اصول و سایر معارف عقلى از ارزش معرفتى بیشترى نسبتبه معارف تجربى برخوردارند و به خوبى مىتوان این مطلب را در معرفتشناسى نشان داد، البته نیاز به داشتن تصویر صحیحى از آنها هست که باید در جاى خودش ارائه گردد.
از سوى دیگر نمىتوان مساله کارکردهاى دین را نیز نادیده گرفت. زیرا انسانها همه یکجور نیستند و در سرعت پاسخگویى به نیاز و نداى فطرت یکسان عمل نمى کنند. حقطلبى را نمىتوان، و نباید، تنها محرک آنها دانست و گاه در تعارض نیازها و خواستهها بکلى مورد غفلت قرار مىگیرد. بنابراین دین باید با نیازهاى آدمى نیز ارتباط پیدا بکند و خدماتى به انسان عرضه بدارد که در جاى دیگر آن را نیابد.
این است که دیندارى دینداران بر دو اصل اساسى استوار است:
1. دین حق است;
2. دین به مصلحت ماست.
یعنى چه در انتخاب دین، اگر انتخابى در کار باشد، و چه در سرسپردگى و تعهد ایمانى و عملى به یک دین، هم به حقانیت آن دین و صدق دعاوى آن توجه مىشود و هم به سودمندى آن. البته در مساله سودمندى آنچه اهمیت دارد این است که هر سودى مد نظر نیست، بلکهمصالح حیاتى انسان مدنظر است; آن هم به صورتى که دین تنها تامینکننده آن باشد; وگرنه مادام که جانشینى براى دین در جهت تامین آن مصالح پیدا شود، ضرورتى براى مراجعهبه دین به وجود نمىآید. چرا که دین همان طور که الهى است و از سوى خدا براى انسانها به هدیت آمده است، انسانى نیز هست. بدین معنا که انسانها باید آن را تلقى کنند و در زندگى فردى و اجتماعى خویش تحقق بخشند. و این یک امر کاملا اختیارى است، که نام آن را تدین مىگذاریم و به این لحاظ دین یک امر انسانى مىشود و مصنوع بشر. و حکم کلى مصنوعات بشرى، در مقابل مصنوعات غیربشرى، مانند طبیعت، آن است که تا نیازى به آن نباشد و غرضى بر آن مترتب نشود، درست نمىشود. انسان تا نیازى به صندلى، اتومبیل، هواپیما، موشک و... نداشته باشد آنها را نمىسازد. تدین هم همین حکم را دارد. البته مجددا باید توجه داشت که ارضاى حس حقطلبى نیز خود نیازى است که باید تامین شود، اما نه نیاز انحصارى. بنابراین دین باید کارکردهاى دیگرى هم داشته باشد تا اینکه مطبوع و متبوع آدمیان واقع شود.
فواید دین
بحث انتظار ما از دین در واقع به دو مساله «تواناییهاى دین»و «نیازهاى ما به دین» تحلیل مىشود. اما در موضوعات مورد بحث مشکلى در تواناییهاى دین وجود ندارد، بدین معنا که دین مىتواند تمام آنچه را ما بدان نیاز داریم، برآورد. زیرا هم نیازهاى ما مخلوق خدا هستند و هم دین (البته نه به معنایى که موجب سلب اختیار گردد) و خداوند مىتواند این دو را به گونهاى بیافریند که با یکدیگر سازگار و هماهنگ باشند. بنابراین آنچه بر جاى مىماند، مساله «نیازهاى ما به دین» است. یعنى باید ببینیم دین چه فوایدى براى ما دارد.
در مجموع مىتوان دو دسته آثار مهم براى دین برشمرد:
1. نقش معرفتبخشى دین;
2. نقش انگیزشى دین.
نقش انگیزش دین را مىتوان در دو بعد اخلاقى و عرفانى پىچویى کرد. دین پشتوانه اخلاق است; هرچند که به یک معنا اخلاق پشتوانه دین است. یعنى اگر حسن و قبح کارها ذاتى و عقلى نباشد و مفاهیمى همچون حسن عدل و قبح ظلم، حسن صدق عادلانه و قبح کذب غیرعادلانه از پیش براى انسان معلوم نباشد، حقانیت هیچ دینى را نمىتوان به اثبات رساند. پذیرش دین و کلام خدا منوط به درک این مفاهیم است، اما از طرف دیگر دین ضامن اجراى قوانین اخلاق است و در بخشى از قوانین واضع آنها. اکثر مردم براى اینکه اخلاقى عمل کنند نیازمند امر و نهى هستند. باید از یک منبع عالیتر فرمان برسد و آنها اطمینان به لزوم عمل به آن قوانین پیدا بکنند و آنگاه عمل کنند. دیگر اینکه دین اخلاقى را به ما آدمیان مىآموزد که رهاننده و تعالىبخش باشد. ممکن ستخود انسانها بتوانند دستگاههاى اخلاقى زیادى بسازند، اما مهم این است که کدام دستگاه بهتر مىتواند انسان را از پلیدیها و پستیها نجات بخشد و در جنگ با خود، بر پله پیروزى بالا برد. اخلاق دینى این کار را بسهولت انجام مىدهد. تتمیم مکارم اخلاق از بالاترین و والاترین اهداف بعثت انبیاست. از سوى دیگر بیدار کردن انسانها و دعوت آنها به ارتباط مستقیم با خداى جهان و به دست آوردن تجارب عرفانى عمیق و کسب معارف گسترده آن سویى و آموختن رمز و رسم مهرورزى و راه و چاه عاشقانه زیستن و عاشقانه مردن و چگونگى دریدن حجابهاى عالم حس و مشاهده باطن جهان و عالم بالا و درک حقیقت هستى و... نیز از فواید مهم دین است.
در قسمت معرفتبخشى، دین چیزهایى را به ما مىشناساند که یا اصلا نمىتوانیم با عقل خودمان آنها را دریابیم، همچون جهان آخرت و خصوصیات آن و برخى صفات خداوند، و یا اگر هم بتوانیم، چندان مشکل است که از عهده عموم مردم برنمىآید و خواص نیز باید با جد و جهد عظیم فکرى آن را بیابند; همچون برخى دیگر از صفات خداوند، خود انسان و خصوصیات او، آینده این جهانى بشر و... به طور خلاصه چهار محور اساسى در معرفتبخشى دین وجود دارد که عبارتند از: خدا، انسان، دنیا و آخرت. و به تعبیر دیگر مىتوان گفت مبدا، مقصد، مسیر حرکت و رونده. در باب خدا و آخرت چندان حاجتبه توضیح نیست. زیرا بقیه نظریهها نیز بر این دو مطلب اتفاق نظر دارند. آنچه محل بحث و اختلاف قرار گرفته است «انسان»و «دنیا» است.
دین و دنیا
پر واضح است که دین نیامده است تا تمام نیازهاى دنیایى بشر را برآورده کند. درست است که به عقیده بسیارى از متفکران سنتى دین حداکثرى است، یعنى براى تمام حالات زندگى بشر حکم صادر کرده است; اما آنها نیز معتقدند که دین در موارد فراوان حکم به اباحه کرده انسانها را آزاد گذاشته تا هرگونه که خود بخواهند عمل کنند. به اصطلاح منطقةالفراغى وجود دارد که بشر در آن به آزادى عمل مىکند و براساس خواست و میل و فکر و دانش خویش حرکت مىنماید. اما به هرحال، چنین نیست که دین با دنیاى انسانها کارى نداشته باشد و همه را یکسره به فکر و دانش بشر وانهاده باشد. زیرا اولا اگر قرار است آخرتى هم باشد، مسیرش از همین دنیا مىگذرد و مسیر حتما در مقصد مؤثر است، الدنیا مزرعة الآخرة. ثانیا در همین دنیا امورى خطیر هستند که در صورتى که خداوند مهربان به دستگیرى بشر نیاید، دچار خسران بزرگ مىشوند. به عنوان نمونه مىتوان به مساله آزادى جنسى اشاره کرد. آزمون این مساله آنچنان خطیر است که به راهى بىبازگشت ماند، چنانکه هم اکنون دنیاى غرب با آن مواجه است. ثالثا آزمودن همه چیز در مدت کوتاه و معین صورت نمىپذیرد. برخى پدیدهها در طول قرنها آثار و عوارض خود را نمایان مىکنند. مثلا پدیده صنعت و تکنولوژى را در نظر بگیرید. پس از گذشتحدود دو قرن هنوز بر سر آثار و عوارض آن بحث و مناقشه درگیر است. در این مدت نه چندان کوتاه چه تعداد انسانها قربانى تکنولوژى شدهاند و چه میزان سوءاستفادهها که از آن نشده است و قدرتمندان ظالم را یارى نرسانده است. البته محاسن آن در جاى خود معلوم است، چرا که اگر آنها نبودند، اینچنین رشد و توسعه نمىیافت و نسبتبه آن اقبال صورت نمىپذیرفت. حال اگر پس از مثلا یک قرن دیگر بشر به اینجا رسید که فهمید در مجموع محاسن و معایب تکنولوژى آنچه فزونى دارد معایب است، آن هم نه معایب ساده و قابل تحمل، که معایب مفسدتانگیز و مخرب انسانى، حال سؤال اینجاست که تکلیف انسانهایى که در این سه قرن زیستهاند و آن مفاسد را ناخودآگاه به جان خریدهاند چه مىشود. چه کسى پاسخگویى هلاکت آنهاست. پدیده دموکراسى نیز نمونه درسآموزى است. صدها سال از عمر آن گذشته و قربانیهاى بسیار به پاى آن به مسلخ رفتهاند و نتیجهاش آنچنان تساهلى است که بر باد رفتن هر حقیقتى را در پى دارد و چه مفسدهاى از این بالاتر. نمىگویم دموکراسى پدیدهاى یکسره مطعون و مذموم است، لکن در جنب فوایدش، مفاسدى مىآفریند، یا دستکم مستعد ایجاد آنهاست، که انسانیت آدمیان را تهدید مىکند. البته اگر نگویند که انسانیت چیزى نیست جز آنچه در دموکراسى تحقق پیدا کند! دموکراسى حقیقى چارهاى ندارد جز اینکه رضاى خدا و حقوق خالق را نادیده انگارد. بهترین نمود دموکراسى در اعلامیه جهانى حقوق بشر است که «با بىاعتنایى به دین و با فرض زندگى در جامعهاى غیردینى و با نادیده گرفتن حقوق خالق، نگاشته شده است» (12) . انشاءالله باید در مقالى دیگر به بررسى نظریه مرحوم بازرگان و آقاى سروش، که دخالت دین را در امر دنیا و حکومت و سیاست و اقتصاد و... انکار مىکنند، بپردازیم و در اینجا مجال آن نیست.
اما به اجمال باید گفت که فوایدى که دین در امر دنیاى انسانها دارد، عبارتند از: معنا دادن به زندگى دنیا و جهتدار کردن آن، نجات آدمى از سردرگمى بزرگ و روشن کردن غایت نهایىاین جهان، پاسخ به سؤالات اساسى زندگى او، لذتبخش و سعادتآمیز کردن حیاتدنیا و زدودن هراس و نگرانى بزرگ او خصوصا آمادهسازى انسان براى مواجهه با مسالههراسانگیز مرگ و آسان کردن تحمل ناکامیها و... بالاخره ارائه دستورالعملهاى خوب ومفید جهت زندگى فردى و اجتماعى و دستگیرى بشر. این همه به برنامه منظم و حسابشدهاى براى زندگى نیاز دارد، به طورى که بشر بتواند در هر مرحله از رشد و تکامل علمى و فرهنگى که باشد، بهترین شیوه زندگى را پیدا کند و در هر حال سعادتآمیزترین حیات را داشته باشد.
البته در این بحث، همچنین بحثبعدى که درباره «انسان» است، مفروضاتى وجود دارد که براساس آن سخن مىگوییم و اگر کسى آن مفروضات را قبول نداشته باشد، باید به نحو دیگرى با او سخن گفت. آن مفروضات عبارتند از:
1. دینى که در اختیار ماستحق است، حقانیت آن را براساس ادله عقلى و تاریخى اثباتکردهایم، و در این جهت دین اسلام امتیاز ویژهاى دارد. زیرا هم عقلانى ترین دینهاست،به شهادت دینشناسان، و هم مستندترین دینها، به شهادت مورخان مسیحى و یهودى و....
2. این دین مصلحت دنیا و آخرت ما را بهتر از خود ما مىداند، زیرا مبدا آن علم مطلق الهى است در حالى که علوم ما آمیخته با خطا و تدریجىالحصول است.
3. خیرخواه ماست و هر آنچه بگوید در جهت تامین مصالح ماست; زیرا که تحفه خدایى است مهربان و رئوف به بندگان.
دین و انسان
بر همین اساس است که دین مىتواند در باب «انسان» نیز گذشته و حال و آینده او را به بهترین وجهى به تصویر کشد. هم مبدا وجودش را به خوبى تبیین کند و او را از سردرگمى نجات دهد و هم امر حیات واپسینش را بدو باز نمایاند. مسائل کلى حیات انسان را هیچ علم تجربى نمىتواند کشف کند. زیرا که از حیطه قدرت آنها خارج است و شواهد ناچیز آنها کفاف چنین امر مهمى را نمىدهد. نه علم تاریخ و باستانشناسى مىتواند مبدا پیدایش آدمى را، چنانکه شاید، بدو بازشناسد و نه جامعهشناسى و روانشناسى. البته بشر به دلیل داشتن قوه تخیل به نظریهپردازى در این امور مىنشیند. اما تنها در حد یک نظریه باقى مىماند و حداکثر شواهدى بسیار ضعیف و هر آینه در معرض ابطال در جهت تایید آن جمعآورى مىکند. نظریههایى که دانشمندان در زمینه امور معمولى و روزمره و پیشرویشان، که به بزرگى مسائل کلى حیات نیستند، مىپردازند بسرعت ابطال شده و جاى خود را به نظریه دیگرى مىدهند. پس چگونه مىتوان در مسائلى به بزرگى حیات انسان انتظار کسب معرفت از دانش تجربى داشت؟! بنابراین به کدامین حجت مىتوان حکم کرد که براى تنقیح دینشناسى خود ابتدا باید به سراغ علوم تجربى رفت و براساس نظریههاى انسانشناسانه و جامعهشناسانه به فهم دین همت گماشت؟ این نظر تنها در صورتى مقرون به صواب است که از طریق دیگرى نتوانیم نظر دین را در باب «انسان» به دست آوریم. دین را در هالهاى از ابهام و ایهام قرار دهیم به طورى که براى فهم آن نیاز به چراغ و عینک دانش تجربى باشد. ولى با توجه به اینکه در خود دین سخنان محکم و روشن بوفور یافت مىشود و بدون نیاز به هیچ نظریه علمى مىتوان به فهم دین اقدام کرد و ابتدا محکمات را باز یافت و سپس از طریق آن به فهم سایر کلمات دستیازید، دیگر تمسک به دانش در معرض زوال تجربى نه تنها مطلوب نیست که مجاز هم نیست. البته در پى انکار کلى روشنىبخشى معرفت تجربى در برخى پارههاى معرفتدینى نیستیم و شاید در طول تاریخ نیز اکثر عالمان دین منکر آن نبودهاند; اما نظریه «قبض و بسط» زمانى به سرانجام مقصود مىرسد که بتواند حکم کلى در باب تمام معارف دینى بکند و این نتیجه را اثبات کند که بدون دانش تجربى هیچ فهم صحیحى از دین حاصل نتوان کرد و اثبات آن از محالات است. دینى که به زبان روشن سخن گفته (بلسان عربى مبین: شعرا، 195) و تمام هم و غمش معرفى انسان و جهات مختلف حیات اوست (سراسر قرآن گواه این امر است) چطور نتواند در باب «انسان» معرفتبخش باشد، تا اینکه به چراغ بىفروغ انسانشناسى تجربى حاجت افتد. البته جاى تردید نیست که انسان قبل از مراجعه به دین هم امورى کلى در باب خود و حقوقش مىداند، و این نه از تجربه که بر سبیل فطرت است. عدالتخواهى آدمى، آزادىطلبى او، علم دوستى و... امورى فطرىاند که انسان آنها را مبناى داوریهاى خود در باب حق و باطل قرار مىدهد و در پذیرش دین و احکام و تعالیمش بدانها توجه دارد. اما نباید دو مساله را با هم خلط کرد:
1. اصل مراجعه به دین و دست نیاز به سوى آن آوردن;
2. انطباق فهم تمامى دین براساس نیازها.
در باب مساله اول شکى نیست که آن مقدار از انسانشناسى پیشین که اشاره شد دخالت دارد. ولى این بدان معنا نیست که فهم تمامى دین باید براساس احساس نیازها صورت گیرد. زیرا اولا هر احساس نیازى نیاز نیست و هر نیازى احساس شده نیست. به عنوان مثال آخرت و بهشت و نعمتهاى آن، نیاز واقعى انسانها هست اما تا زمانى که دین آنها را بر نشمرده، آدمى این نیاز را احساس نمىکند. حتى اگر نقش دین را در این زمینه یک نقش «ایضاحى» بدانیم و نه «اثباتى» (13) ، باز هم لازم ستبراى تحدید انتظاراتمان از دین به خود دین مراجعه کنیم و سخن آن را بشنویم و فهم آن هم در همه جا نیاز به دانشهاى تجربى ندارد، خود دین سخنش را به روشنى مىتواند بیان کند و ما نیز آن را فهم کنیم.
ثانیا پس از اینکه حق بودن دین و خیرخواهى و مصلحتگویى آن برایمان به اثبات عقلانى و تجربى رسیده است، و از طرفى بیان آشکار دین در پس پرده ابهام نیست و به روشنى سخن آن را در بسیارى زمینهها فهم مىکنیم، دیگر چه جاى انکار نقش «اثباتى» دین در این باب است. دین خودش مىتواند بگوید چه نیازهایى دارید و من تامین کدام را براى شما تضمین مىکنم. اینکه برخى مىگویند مساله تعیین انتظارات بشر از دین یک امر بروندینى است، بر این اساس استوار است که دین نمىتواند در این زمینه سخن روشن و قابل فهمى داشته باشد; مگر اینکه از پیش با نظریههاى مشخصى به سراغ آن برویم و آنگاه سخن دین را در قالب آن نظریهها بریزیم و فهم کنیم. اگر، به، هر دلیل، در ادیان دیگر این مطلب صادق باشد، اما، در دین اسلام به شهادت دوست و دشمن، چنین امرى مصداق ندارد.
مسیحیت و مساله انتظار بشر از دین
در مقام تحلیل مطلب باید به چند عامل توجه کرد:
اول) پایگاه پیدایش مساله «انتظار بشر از دین» و نظریههایى که تاکنون در باب آن پرداخته شده است غرب مسیحى است، نه جهان اسلام. بنابراین باید تفاوتهاى دو فرهنگ را مد نظر داشت.
دوم) زمان مطرح شدن این مساله قرن نوزدهم میلادى به بعد است. یعنى زمانى که آثار و عوارض رنسانس و عصر روشنگرى و تجربهگرایى افراطى بر متفکران اروپا و آمریکا چیره شده و تفکر سکولار رواج یافته است.
از آنجا که اساس و ریشه مسیحیت موجود را تثلیث تشکیل مىدهد و متکلمان بزرگ مسیحى آن را نوعى سر و راز و بلکه بالاتر نوعى تناقض و حیطه نامعقول مىشمارند (از باب نمونه مراجعه کنید به کتاب مهم «ترس و لرز» از متکلم بزرگ قرن نوزدهم دانمارکى، کرکگور)، دفاع عقلانى از آن تقریبا ناممکن شد. از طرف دیگر کلیساى مسیحى در طى قرون وسطى با اعمال ولایت فکرى بر تمامى حوزههاى اندیشه موجب رکود چندین قرنه در فرهنگ و فلسفه و علوم تجربى اروپا شده بود. حقیقت صنفى شده بود و تنها در اختیار کلیساییان بود. اعتقاد به مصونیت کلیسا از خطا نیز راه را بر هر گونه تحول در فهم و معارف بشرى سد کرده بود. کشیشان به نام دین در تمامى زمینهها دخالت مىکردند و کسى را یاراى معارضه با آنها نبود. «هزار سال ریاستبلامنازع دینى پاپها و حاکمیت قهار کلیساى کاتولیک بر پادشاهان و اشراف و مردم اروپاى قرون وسطى، یادگارى جز جهل و تاریکى، رکود و عقبماندگى و اختناق افکار یا انکیزسیون وحشتناک به جا نگذاشت. ضمن آنکه سرخوردگى و فرار از دین و خدا و بازگشتبه فرهنگ یونانى به وجود آورد که همراه با تجدد ضدمذهبى بود» (14) . نتیجه این تجدد ضدمذهبى آن شد که آزاداندیشان اروپا به نوعى عقلگرایى افراطى دچار شدند و با بدبینى نسبتبه دین و مذهب به خدا پشت کردند و خود را خداى روى زمین دانستند. «این همان جریان بعد از رنسانس و تجربه تلخ جامعههاى متجدد و متمدن اروپا و آمریکاست که کار انجیل و مسیحیت و کلیسا به ضعف و اختفا کشیده شده، دیندارى و خداپرستى با اهداف و آثارو ارزشهاى اعلاى آن، رفتهرفته از دیارشان رختبربست و به جاى دین و عواطف معنوى،سودجویى و حسابگرى مادى حاکم گردید. آنچه فعلا مشهود مىباشد این است که دنیادارى و دنیاپرستى تمامعیار سراسر افکار و آمال آنان و برنامهها و اعمالشان را تصرف نمودهاست.» (15)
تفاوتهاى اسلام و مسیحیت
حال باید دید که آیا چنین زمینههایى در جهان اسلام وجود دارد و آیا مشابهتى میان اسلام و مسیحیت، در جهات مورد بحث، در کار هست؟ هر پژوهشگر بىطرفى بسهولت تفاوتهاى چشمگیر دو فرهنگ را مىبیند. از اولین نکاتى که در برخورد با اسلام چشمها را خیره مىکند، سادگى و صراحت و معقولیت و فهمپذیرى معارف اسلام و قرآن است که در مقایسه با مسیحیت و معارف آن که از همان ابتدا بنا را بر امرى نامعقول و رازآلود و فهمناپذیر و تعبدى گذاشتهاند تفاوت آشکار دارد.
تفاوت مهم دیگر در رابطه با کتاب مقدس و قرآن کریم است. در میان محققان علم تاریخ شاید هیچ مسالهاى به وضوح و بداهت استناد قرآن به خداوند سبحان وجود نداشته باشد; به طورى که کوچکترین تردیدى در آن مستلزم بىاعتبارى تمامى علم تاریخ است. تواتر قرآن و اینکه نازل از طرف خداوند است، حتى الفاظ آن، جاى هیچگونه تردید و انکارى ندارد; اما کتاب مقدس مسیحیان که از عهد عتیق و عهد جدید تشکیل شده است، داستانى کاملا متفاوت دارد. اولا استناد تاریخى آن به مؤلفانش در بوته تردید است، این حکم نه از دید یک مسلمان، که از منظر یک محقق بىطرف است. (از باب نمونه ر.ک: اسپینوزا، Treatise A Theologico Political فصل هشتم تحت عنوان «مصنف واقعى اسفار پنجگانه و دیگر کتب تاریخى عهد عتیق»).
ثانیا بر فرض صحت استناد، این دو «عهد» تشکیل شده از چندین کتاب است که هر کدام را یکى از انبیاء یا جانشینان آنها و حواریون نوشتهاند. در عهد جدید چهار انجیل از میان انجیلهاى متعددى که به دستحواریون نوشته شده بود، به اضافه چند نامه از پولس و یعقوب و پطرس و یوحنا و مکاشفه در عهد قدیم پنجسفر تورات و کتب انبیاء و پادشاهان آمده است. یعنى نوشته انسانى است که بیش از آنکه وحى باشد و گفتار خداوند، تاریخ پادشاهان و قوم بنىاسرائیل و سیره انبیاست، که در ضمن آن به برخى کلمات خداوند نیز اشاره مىشود. (به همان نوشته اسپینوزا مراجعه کنید) تناقضات چندى در همین تاریخ و سیره وجود دارد که در تحقیقات دانشمندان اروپایى به آنها اشاره شده است. بنابراین اعتبارى که خواهد داشت، پیش از سایر کتب نوشته دست انسان نخواهد بود، نهایتبه صدق گفتار نویسندگانشان اطمینانى داشته باشیم. اما مصونیت از خطا و لغزش از آن درنمىآید.
جنبه وحیانى بودن کتاب مقدس بنابر ادعاى اهل کتاب چیزى بیش از این نیست که خداوند خودش را در لابلاى این کلمات ظاهر مىکند. یعنى هرکس با داشتن ایمان به سراغ کتاب مقدس برود و خودش را به آن تسلیم کند، ولو اینکه این کتاب دستنوشته بشر است، اما خداوند خودش را بر آن شخص ظاهر مىکند و در حقیقت همان لحظه بر او وحى مىبارد. آن وحى نیز ممکن است تناسب چندانى با آن فقره کتاب مقدس که در حال قرائتش بوده است نداشته باشد. البته کلیساى کاتولیک معتقد بود که این نحوه وحى فقط به کلیسا اختصاص دارد و مردم نباید چنین انتظارى از مواجهه با کتاب مقدس داشته باشند. یکى از مهمترین دستاوردهاى نهضت اصلاح دینى، که از سوى لوتر و کالون به راه افتاد، این بود که این انحصار را بشکند و رابطه خدا و انسان را بىواسطه گرداند و امکان نازل شدن وحى را بر تکتک مسیحیان مؤمن فراهم آورد. حال این ادعاى بزرگ به کدام دلیل و حجت عقلپسند استناد و اتکا دارد، خدا عالم است. نه برهان عقلى بر آن اقامه شده، نه دلیل تجربىتاریخى دارد، و نه دلیل تعبدى مستند به پشتیبانى عقل.
ثالثا، مشکل تعارضات آشکار و حلناشدنى فقرات کتاب مقدس با دستاوردهاى تقریبا مسلم علوم تجربى جدید، که موجب پیدایش مساله مهم علم و دین در رشته فلسفه دین شد، موجب بىاعتبارى هرچه بیشتر معارف کتاب مقدس شد. از اینجا بود که دانشمندان هرجا تعارضى میان علم و دین درمىگرفت، بدون تامل و تردید به تقدم علوم تجربى بر دین حکم مىکردند. این دانشمندان به حقانیت نسبى یافتههاى تجربى ایمان داشتند، ولى هیچ دلیل معقولى بر حقانیت دعاوى دینى در باب طبیعت و تاریخ نیافتند. از این رو به تقدم علوم تجربى حکم کردند. به نظر بنده عکسالعمل آنها منطقى و معقول بود، هرچند که بسیار دیر و پس از گذشت صدها سال. دیدگاه آنها از سر ضدیت پیشین با دین نبود، بلکه چارهاى براى آنها باقى نمانده بود; حتى برخى از آنان براى نجات مسیحیت و کتاب مقدس چارهاندیشیهایى نیز کردند; از جمله زبان دین را زبان نمادین معرفى کردند، که نباید دعاوى آن را واقعنگرانه تلقى کرد. بنابراین تعارضى با علوم تجربى ندارد. یعنى براى حل تعارض نقش معرفتبخشى دین را از آن ستاندند و گفتند: «دین یک نقش ارزشمند ایفا مىکند، بىآنکه احکامى راجع به واقعیت صادر کرده باشد» (16)
اینجاست که وقتى بحث «انتظار بشر از دین» مطرح مىشود، آن را یک بحث کاملا بیرون دینى مىدانند. چرا که دین (مسیحیت و کتاب مقدس) خودش سخن روشنى در باب امور جهان ندارد و باید با کمک نظریههاى علمى و در قالب آنها سخن آن را فهم کرد.
یک عامل اجتماعى دیگر را باید در کنار عوامل فوق برشمرد و آن فساد حاکم بر دستگاه روحانیت مسیحى در طول صدها سال حاکمیتبلامنازع بود. اشرافیت، فساد جنسى، سوءاستفاده از پایگاه اجتماعى، تجاوز به حریم انسانها و بسیارى مفاسد دیگر، که در تاریخ جهان ثبت و ضبط است (از جمله نگاه کنید به ویل دورانت، تاریخ تمدن، ج6)، همه موجب نوعى بىاعتمادى و گریز از معارف کلیسایى شده بود.
اما تعجب اینجاست که چطور ممکن است که برخى دانشمندان مسلمان بدون توجه به این تفاوتهاى عظیم و سرنوشتساز، به پیمودن همان راه غرب مسیحى همت گمارده و به دیگران نیز توصیه تبعیت از همان راه را مىکنند. مساله تفاوت دو فرهنگ اسلام و مسیحیت، در جهات یاد شده و جنبههاى دیگرى که اینک مجال ذکر آنها نیست، در اغلب مباحث فلسفه دین باید مورد نظر قرار گیرد و تاثیرى که این تمایز در مباحث فلسفه دین مىگذارد نباید مورد غفلت واقع شود. اما متاسفانه مشاهده مىکنیم که دانشمندان ما بدون عنایت کافى به این نکته، با نگاهى به فرهنگ غرب، در زمینه مسائل فرهنگى جامعه ما به نظریهپردازى مبادرت مىکنند و صد البته به نتایجى نادرست و نامطلوب دست مىیابند.
اینکه مىگویند «فهم ما از دین متکى استبه نوع انتظاراتى که ما از دین داریم و چنان نیست که از خود دین بفهمیم که باید از او چه بخواهیم» (17) به طور جزئى درست است ولى کلیتش نه. یعنى فهم برخى نکات از دین متکى استبه نوع انتظاراتى که ما از دین داریم، اما تمام فهم ما از دین این گونه نیست. و ما مىتوانیم از خود دین بفهمیم که اولا دین چه تواناییهایى دارد و ثانیا ما چه نیازهایى واقعى داریم که دین آنها را تامین مىکند. زیرا همان طور که گفته شد دین (اسلام) مىتواند سخن خود را بروشنى بیان کند و انسان نیز با کنار گذاشتن نظریهها و پیشفرضهاى غیرضرورى، و بعضا گمراهکننده، آن سخن را درک کند. نمىگویم خالىکردن ذهن از تمامى نظریهها و تبدیل آن به صحنه سفید و خالى از هر گونه نقشى ممکن است، بلکه منظورم این است که مىتوان به این مرحله نزدیکتر شد. شاید فهم خالص از یک پدیده هیچگاه حاصل نشود، اما مىتوان به این خلوص نزدیک شد. البته ممکن است در فهم طبیعت نتوان به احساس لخت و خالى از نظریه آن دستیافت، اما باید به تفاوت اساسى طبیعت و دین توجه داشت. طبیعتبراحتى خود را مکشوف اذهان ما نمىکند. از جنس کلمه و علم نیست، اما دین از جنس دیگرى است. لااقل در آن بخشى که ما با آن سر و کار داریم، دین از جنس کلمه است، و ذاتا امرى است مکشوف براى مخاطبان. شریعت صامت نیست، بلکه با ما سخنها دارد و مىخواهد انسانها را هدایت کند. این هدایتگرى در صورتى امکان دارد که خودش فاعلیت داشته باشد و به افکار اندیشهها و حیات ما جهتبدهد. بنابراین معنا ندارد که ما براى آن تعیین تکلیف کنیم که چه چیزى را بگوید و چه چیزى را نگوید. درست است که انسانها همواره پیشفرضهایى دارند، اما درست نیست که امکان رهایى از آن پیشفرضها برایشان وجود نداشته باشد. انسان توانایى خارج شدن از وضع طبیعى و عادى خود را دارد. مىتواند موقتا مفروضات خود را کنار بگذارد و با دیده دیگرى به پدیدهها نگاه کند و آنها را بفهمد. امروزه در جامعهشناسى مکاتب متعددى همچون مکتب پدیدارشناسى وجود دارد که هرکدام به نحوى بر امکان و لزوم فرایند تهى شدن و رها کردن طرز نگرش طبیعى و رسیدن به طرز تلقى خنثى جهت فهم درست پدیدههاى اجتماعى تاکید دارند. (18) در سایر رشتههاى علوم تجربى نیز چنین است که مکتبهاى مختلف وجود دارد. تنها آن دسته مکتبهایى که به روش تحققى پوزیتیویسم پایبندند. فهم پدیدههاى انسانى و اجتماعى، از جمله دین، را با فهم طبیعتیکسان و یک روش مىدانند.
اما اینکه در مرتبه ثانى مىگویند: «مدعاى دین در این خصوص مىتواند منبه ما باشد، یعنى براى پاسخ گفتن به آن پرسش، تئوریهایى در اختیار ما قرار دهد، هرچند تحقیق صدق و کذب و تعیین اعتبار یا عدم اعتبار آن تئوریها در بیرون از قلمرو دین معلوم شوند» (19) ، تنها زمانى راست مىآید که اعتقاد به حقانیت دین و دعاوى آن نداشته باشیم. اما اگر مثلا از دید یک مسلمان به آیات قرآن و روایات پیامبر گرامى اسلام(ص) و ائمه اطهار(ع) نظر کنیم و سخن دین را بشنویم و نظریه خاصى را در باب نیازهاى آدمى و تواناییهاى دین از آب دریابیم، آنگاه تردید در صدق آن ادعا جایز نیست، بلکه در برخى موارد (ضروریات دین) منجر به بیرون رفتن از قلمرو اسلام و مسلمانى مىشود. مگر اینکه کسى مدعى شود که ما هیچ معیار عقلانى براى فهم حقانیت ادیان نداریم، مگر معیار تجربه تاریخى و محک آزمون عملى.
و گفتیم که این سخن، اگر در مورد ادیان دیگر درست از آب درآید، در مورد دین اسلام با آن همه شواهد تاریخى متواتر و یقینى و ادله عقلانى جاى تردید در صدق دعاوى آن باقى نمىماند و نیاز به آزمون تجربى آن دعاوى پیدا نمىشود. بنابر این در مساله انتظار بشر از دین اگر به عنوان یک مسلمان به بحثبپردازیم، مىتوانیم، و باید به خود دین مراجعه کنیم و پاسخ سؤال را از درون دین بجوییم; گرچه بیرون دین هم مىتواند در این زمینه مفید واقع شود.
اما اینکه مىگویند: «شکل زندگى را دین نمىدهد، محتواى معیشت را دین نمىدهد، آنچه را دین مىدهد محدوده زندگى است» (20) و «بخش فقه دین کارى حداقلى مىکند» (21) تنها در صورتى پذیرفتنى است که نقش خود دین را در پاسخ به این مساله بکلى انکار کنیم و «آب را از سرچشمه ببندیم». والا اگر بگذاریم که زلال چشمهساران معارف دین بر جان تشنهکامان وادى تپه بنشیند، نسخه حیاتبخشى خواهد بود که توان کافى براى نجات از تپه گمراهى به ارمغان مىآورد. سزاوار نیست که آب را از سرچشمه بستیا آن را گلآلود کرد. بگذارید خود وحى با ما سخن بگوید. و چه شیرین استسخن امیر بیان علیه السلام، درباره قرآن: «ام انزل الله سبحانه دینا ناقصا فاستعان بهم على اتمامه ام کانوا شرکاء له، فلهم ان یقولوا وعلیه ان یرضى» (22) . مانند این است که على امروز این نظریهها را در باب انتظار بشر از دین شنیده است و بروشنى تمام پاسخ مىدهد و توبیخ مىکند که آیا گمان مىکنید که دین خدا ناقص است که خداوند از انسانها کمک بگیرد و نظریههاى علمى آنان را براى اتمام دین و تنقیح دینشناسى عالمان به کار گیرد و یا خیال مىکنید آنها شریک خدایند و هر آنچه بخواهند بگویند و بر دین خدا تحمیل کنند و خدا هم باید راضى باشد؟! «کتاب الله بین اظهرکم ناطق لایعیا لسانه، وبیت لاتهدم ارکانه» (23) کتاب خدا پیش روى شماست و خودش با شما سخن مىگوید و نیاز به ترجمان ندارد. نه زبانش الکن است و نه پایههایش ویران. ویران شدنى هم نیست. بنابراین باید به گفتار آن گوش فراداد نه اینکه پندار خویش را بر آن تحمیل کرد. «یعطف الراى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الراى» (24) و این همان کار است ولى عصر(عج) وقتى ظهور کند، انجام مىدهند که آرا را براساس و ملاک قرآن مىسنجند، نه اینکه قرآن را براساس آراى انسانى.
پىنوشتها:
1. عبدالکریم سروش، آنکه به نام بازرگان بود نه به صفت، کیان، 24 ص16.
2. همان، ص17.
3. همان، ص17.
4. عبدالکریم سروش، حکومت دموکراتیک دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص273.
5. کیان، 23، ص16.
6. همان، ص16.
7. عبدالکریم سروش، باور دینى داور دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص66.
8. کیان23، ص17.
9. همان، ص16.
10. باور دینى داور دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص61.
11. عبدالکریم سروش، قبض و بسط تئوریک شریعت، ص80 و ص298.
12. حکومت دموکراتیک دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص278.
13. ر.ک: کیان23، ص17.
14. مهدى بازرگان، آخرت و خدا هدف بعثت انبیاء،کیان28، ص59.
15. همان، ص58.
16. ایان باربور، خرمشاهى، علم و دین، ص283.
17. کیان23، ص16.
18. ر.ک: الف) دکتر تنهایى، درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى; ب)دکتر ادیبى و دکتر انصارى، نظریههاى جامعهشناسى; ج)دکتر توسلى، نظریههاى جامعهشناسى.
19. کیان23، ص17.
20. باور دینى داور دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص66.
21. کیان 23، ص17.
22. نهجالبلاغه، صبحى صالح، خطبه 18.
23. همان، خطبه 133.
24. همان، خطبه 138.
الف) نگرش حقجویانه و پرسشگرانه از درستى و نادرستى و حق و باطل (Falsity Truth and)
ب) نگرش سودجویانه و کارکردگرایانه و پرسش از فواید و آثار آن (Functions) .
در عصر قدیم رویکرد نوع اول غلبه داشت و مشخصه عصر جدید غلبه تلقى کارکردى است. مساله «انتظار بشر از دین» سؤال عصر جدید است و با نگرش دوم سازگار. در تفکر سنتى به چنین مسالهاى برخورد نمىکنیم. از آن زمان که انسانها نسبتبه همه چیز، از جمله دین، نگاهى مبتنى بر طلب سود پیدا کردند، این سؤال هم پیش آمد که دین چه فوایدى دارد و چرا انسانها به آن مىگرایند؟ کسى که این سؤال و پاسخش را مهم مىشمارد، چندان که آن را در تعیین «قلمرو دین» و «معناى دین» نقشآفرین مىداند، توجه زیادى به جنبه حقانیت دین ندارد و گاه اصل آن را به فراموشى مىسپارد. او به دنبال کشف علل رویکرد مردم به دین است و با دلایل آنها کارى ندارد، تحلیل او بیش از آنکه متکلمانه و فیلسوفانه و از سر حقجویى باشد، جامعهشناسانه و انسانشناسانه است. ) است، نه مدلل ساختن ( موجه نمودن Justification ). مساله «انتظار بشر از دین»، در یک کلمه، مسالهاى است که از دیدگاه علوم تجربى جدید پیشروى دینداران و اهل فکر قرار گرفته است، و البته پاسخ درخور خود را مىطلبد. اما باید به این نکته هم توجه داشت که این پاسخ تا چه حد اهمیت مىیابد. نزد علمباوران تا آنجا مهم وحیاتى است که تعیینکننده «قلمرو» و «تعریف دین» است و حتى بر نحوه فهم متون دینى نیز سایهاى سنگین مىاندازد. مثلا اینکه در قضیه «ولایت فقیه» آیا باید تنها ارزشها را از دین گرفتیا روشها را نیز. آیا اصول مدیریت و برنامهریزى و قوانین جزئى را نیز دین مىدهد یا در حد کلیات توقف مىکند. و یا اصلا در این امور هیچ دخالتى ندارد. بنابر این دیدگاه نحوه انتظار بشر از دین تعیین مىکند که دین را چگونه بفهمیم و چه امورى را از آن بطلبیم و آن را در مقام بیان چه مسائلى بدانیم.
بر این اساس، پاسخ این سؤال را نمىتوان از درون دین جستجو کرد. زیرا اصل مساله از بیرون دین مطرح شده و براساس خواستهها و نیازهاى آدمى شکل گرفته، نه از سر جستجوى صدق. حتى اگر دین هم در این باب نظرى داده باشد و خودش تعیین کرده باشد که چه نیازهایى را از آدمى برآورده مىسازد، قول خودش براى ما انسانها حجت نیست. زیرا اولا «آن سخن باید فهم شود، و فهم ما از دین متکى استبه نوع انتظاراتى که ما از دین داریم و چنان نیست که از خود دین بفهمیم که باید از او چه بخواهیم. به علاوه تعیین انتظارات بشر از دین، همواره تحول تاریخى مىپذیرد. یعنى آدمیان رفتهرفته در طول تاریخ بهتر مىآموزند که پرسش اصلىشان از خدا و پیامبر چیست، و کدام پرسشها جنبه فرعى و ثانوى دارد.» (1) و بر فرض که کلام صریحى هم در دین آمده باشد، صرفا یک مدعاست که باید آن را آزمود. «مدعاى دین در این خصوص مىتواند منبه باشد، یعنى براى پاسخ گفتن به آن پرسش، تئوریهایى [نظریههایى] در اختیار ما قرار مىدهد، هرچند که تحقیق صدق و کذب و تعیین اعتبار یا عدم اعتبار آن تئوریها در بیرون از قلمرو دین معلوم شوند. به بیان دیگر سخنان دین در این باب اگر چه جنبه اثباتى ندارند، اما فایده ایضاحى دارند» (2) . «بنابراین بدون شک نمىتوان پاسخ این پرسش را که «انتظارات ما از دین چیست؟» از خود دین جست، یا به صرف ادعاى دین در این باب بسنده کرد» (3) . انسان علم باور جدید به دلیل نداشتن دغدغه حقیقت، و یا یاس از دستیافتن به آن، دیگر مدعیات دینى را مرجع مورد وثوق خود نمىداند و تا سودآورى دعاوى دین برایش ثابت نشود، آن هم به نحو تجربى، آن را نمىپذیرد.
یکى از امورى که موجب چنین بى مهرى عظیمى به مدعیات دینى مىشود، شکاکیت معرفتشناختى علوم تجربى جدید است، که یکسره نسبتبه کسب یقین و تعیین صدق و حقانیت امور ناتوان گشته است. «در علم جدید، جهان را بدون فرض خدا تبیین مىکنند» (4) . نتیجه قهرى علمانگارى (Scientism) افراطى این خواهد بود که از رویکرد حقجویانه، خصوصا به شیوه نظرى، منصرف شده، حداکثر حقانیت را براساس سود (utility) و کارآمدى تعریف کرده، و صدق دعاوى ادیان را با محک تجربه تاریخى مىسنجند. زیرا در جهان جدید آدمى برتر از عقیده و حق مىنشیند و توجهى نیست جز به سود و نیاز او.
بر همین اساس آقاى سروش روش امثال مرحوم بازرگان را، که پاسخ این سؤال را از درون دین مىجویند و تلاش مىکنند تا با استناد به آیات و روایات و سیره امامان معصوم(ع) امر آبادانى دنیا و حکومت و سیاست را از دین جدا سازند، ناصواب دانسته و معتقد است که باید آب را از سرچشمه بست و کارى کرد که سلاح منتقدان را که آنها نیز به آیات و روایات و سیره انبیاء و ائمه(ع) تمسک مىورزند و ادلهاى دروندینى بر اثبات پیوند میان دین و دنیا و سیاست و دیانت و... مىآورند از کار انداخت. مىگویند: «بنده یک نکته قابل بحث در کار اخیر مرحوم بازرگان مىبینم و آن اینکه ایشان جواب این سؤال را از درون دین مىجوید. یعنى مىخواهد با آیات و روایاتى که داریم نشان بدهد که آبادانى دنیا را از دین نباید انتظار داشت. این شیوه ممکن استبراى متدینان دلانگیزتر و قابل قبولتر باشد... اما واقع آن است که این شیوه وافى به مقصود نیست، چرا که ... فهم متون دینى خود در گرو تعیین و تحدید انتظارات ما از دین است» (5) . والا تا زمانى که بخواهید از درون دین دلیل بیاورید، مخالفان شما نیز چنین ادلهاى دارند. «و اتفاقا ناقدان مرحوم بازرگان به همین راه رفتهاند; یعنى دائما اقوالى را که بظاهر حکایت از اهتمام ذاتى دین به امور دنیا مىکند در برابر او نهادهاند و علیه او حجت آوردهاند. این مباحثه هیچ وقتبه پایان نمىرسد. آب را از سرچشمه باید بست. یعنى قبل از ورود در فهم دین، باید معیار فهم دین را در دست داشت. و یکى از آن معیارها، تعیین حدود انتظارات خویش از دین است» (6) . ایشان بدرستى تشخیص دادهاند مادام که در درون دین باشیم، حجت متفکران سنتى قوى و سلاحشان بران است. زیرا در متون دینى آنقدر آیات و روایات حاکى از اهتمام دین به امر دنیاى مردم، خصوصا مساله حکومت و ولایت، هست که انکار آن همچون مشتبر سندان کوفتن است. بنابراین مىبایست از بیرون دین انتظاراتمان را از دین تعیین کنیم و آن را در حداقل ممکن قرار دهیم و دین را همچون سیم خاردارى بدانیم که محدوده زندگى را تعیین مىکند نه محتواى آن را. «شکل زندگى را دین نمىدهد، محتواى معیشت را دین نمىدهد، آنچه را دین مىدهد محدوده زندگى است» (7) و «بخش فقه دین، کارى حداقلى مىکند، یعنى نه طهارت فقه براى تامین بهداشت کامل است و نه قصاص و دیات حداکثر کار لازم را براى پیشگیرى از جرم انجام مىدهند و نه خمس و زکات حداکثر مالیات لازم براى گردش امور حکومتاند. این احکام را حتى اگر براى دنیا هم بدانیم (بنابر قول مهم غزالى که فقه اصولا علم دنیوى است) باز هم باید آنها را حداقل کارى بدانیم که براى دنیا باید کرد» (8) . بنابراین باید معتقد شد که «اساسا دین براى بیان این قبیل امور [یعنى نحوه حکومت و ارائه نظریهاى در باب آن و...] خواه عمومات و خواه جزئیات مربوط به آنها نیامده است. در این صورت ذهن این شخص به هیچ وجه به سوى آن نمىرود که از متون دینى نظریهاى سیاسى در باب حکومت استخراج کند. و لذا اقوال شرعى مربوط به حکومت را همچون روایات طبى خواهد شمرد و بود و نبودشان را نقص و کمالى براى دین نخواهد یافت. عمده این است که قبلا براى او معلوم شده باشد که از دین، طب را مىطلبد یا نه؟ اقتصاد را مىطلبد یا نه؟ حکومت را مىطلبد یا نه؟ و گرنه با مراجعه به متون دینى در مورد همه اینها روایات و اقوال خواهد یافت» (9) .
آیا براساس این نظریه ملاک و ضابطهاى براى تعیین اینکه کدام اقوال و روایات را جزء دین بدانیم و کدام را ندانیم، وجود دارد یا اینکه دلبخواه است و هرکس بنابر ذوق و سلیقهاش از قبل تصمیم مىگیرد که چه امورى را از دین بداند و چه نداند؟ پاسخ این سؤال مثبت است. ملاک و ضابطه را علوم تجربى به دست مىدهند. «از این جا به بعد کار یک اسلامشناس است که معین کند کدام دسته از مقررات دین درخور جامعه عربستان بوده و ابدیت و عمومیت ندارد و کدام دسته همهجایى و همیشگى است. این تشخیص البته از روى الفاظ و عبارات حدیثبه دست نمىآید و شخص باید دینشناسى خود را تنقیح و تصحیح کند تا به چنان تشخیص نایل آید.» (10) روش تنقیح دینشناسى نیز همان است که در بحثهاى قبض و بسط آمده، که ابتدا دین را از معرفت دینى جدا کرده و دین را امرى ثابت اما دست نایافتنى دانسته، معرفت دینى را متحول و جهتگیرنده از دانشهاى عصر بدانیم. بنابر نظریه قبض و بسط، دینشناس ابتدا باید عالم علوم تجربى بشود، سپس به فهم دین دستیازد، تا اینکه دینشناسىاش تنقیح و تصحیح شده باشد. زیرا «هیچ فهمى از دین وجود ندارد که به معرفتها و فهمهاى بیرونى متکى نباشد» و «فهمهاى بیرونى تحول مىیابند» و «فهم ما از همه چیز در سیلان است» (11) .
بر پایه این نظریه در بحث انتظار بشر از دین باید ابتدا به سراغ علوم تجربىاى همچون جامعهشناسى، انسانشناسى، روانشناسى رفت و در آنجا انسان و تواناییهایش را شناخت. حقوق طبیعى و فطرى او را معلوم کرد، محدوده قدرت فردى و اجتماعى وى را مشخص نمود، حدود اختیار و میزان دخالتش را در ساختن شخصیت و رفتارهایش داشت، آنگاه با چنین دیدگاه و مبنایى به فهم دین پرداخت. دین همچون جامهاى است که بر قامت انسان دوخته شده است و محدودیتهاى آدمى براى امر و نهیهاى دین محدودیتآفرین است.
حق یا سود
اما ما باید دین را از هر دو دیدگاه مورد مطالعه قرار دهیم: یعنى هم به مساله حق و باطل و صدق و کذب ادیان بپردازیم و هم دغدغه آثار و فواید آنها را داشته باشیم: زیرا از یک طرف روح حقجویى و فطرت حقطلبى چیزى نیست که در انسان خفته شده باشد. با تمام تشکیکهایى که بشر جدید دور افتاده از معنویت، در حقانیت معارف غیرتجربى مىکند، باید گفت که مفاهیم غیرتجربى بسیارى هستند که گریزى از آنها نیست و اگر بسیار بدبین هم باشیم، لااقل به عنوان پیشفرضهاى نظریات علمى باید آنها را پذیرفت. مثلا اصل علیت، اینهمانى، امتناع اجتماع نقیضین و اصول مشابه را نمىتوان یکسره از دایره معلومات بشر خارج دانست. چرا که بدون اینها باید فاتحه تمام علوم تجربى را بخوانیم. البته فیزیک کوانتوم همچون استثنایى جلوه مىکند، ولى به تنهایى در مقابل حجم عظیم سایر معارف تجربى، که دست نیاز به پیشگاه اصول یاد شده دراز مىکنند، چیزى به حساب نمىآید. اینها همه گذشته از این است که، به نظر ما، این اصول و سایر معارف عقلى از ارزش معرفتى بیشترى نسبتبه معارف تجربى برخوردارند و به خوبى مىتوان این مطلب را در معرفتشناسى نشان داد، البته نیاز به داشتن تصویر صحیحى از آنها هست که باید در جاى خودش ارائه گردد.
از سوى دیگر نمىتوان مساله کارکردهاى دین را نیز نادیده گرفت. زیرا انسانها همه یکجور نیستند و در سرعت پاسخگویى به نیاز و نداى فطرت یکسان عمل نمى کنند. حقطلبى را نمىتوان، و نباید، تنها محرک آنها دانست و گاه در تعارض نیازها و خواستهها بکلى مورد غفلت قرار مىگیرد. بنابراین دین باید با نیازهاى آدمى نیز ارتباط پیدا بکند و خدماتى به انسان عرضه بدارد که در جاى دیگر آن را نیابد.
این است که دیندارى دینداران بر دو اصل اساسى استوار است:
1. دین حق است;
2. دین به مصلحت ماست.
یعنى چه در انتخاب دین، اگر انتخابى در کار باشد، و چه در سرسپردگى و تعهد ایمانى و عملى به یک دین، هم به حقانیت آن دین و صدق دعاوى آن توجه مىشود و هم به سودمندى آن. البته در مساله سودمندى آنچه اهمیت دارد این است که هر سودى مد نظر نیست، بلکهمصالح حیاتى انسان مدنظر است; آن هم به صورتى که دین تنها تامینکننده آن باشد; وگرنه مادام که جانشینى براى دین در جهت تامین آن مصالح پیدا شود، ضرورتى براى مراجعهبه دین به وجود نمىآید. چرا که دین همان طور که الهى است و از سوى خدا براى انسانها به هدیت آمده است، انسانى نیز هست. بدین معنا که انسانها باید آن را تلقى کنند و در زندگى فردى و اجتماعى خویش تحقق بخشند. و این یک امر کاملا اختیارى است، که نام آن را تدین مىگذاریم و به این لحاظ دین یک امر انسانى مىشود و مصنوع بشر. و حکم کلى مصنوعات بشرى، در مقابل مصنوعات غیربشرى، مانند طبیعت، آن است که تا نیازى به آن نباشد و غرضى بر آن مترتب نشود، درست نمىشود. انسان تا نیازى به صندلى، اتومبیل، هواپیما، موشک و... نداشته باشد آنها را نمىسازد. تدین هم همین حکم را دارد. البته مجددا باید توجه داشت که ارضاى حس حقطلبى نیز خود نیازى است که باید تامین شود، اما نه نیاز انحصارى. بنابراین دین باید کارکردهاى دیگرى هم داشته باشد تا اینکه مطبوع و متبوع آدمیان واقع شود.
فواید دین
بحث انتظار ما از دین در واقع به دو مساله «تواناییهاى دین»و «نیازهاى ما به دین» تحلیل مىشود. اما در موضوعات مورد بحث مشکلى در تواناییهاى دین وجود ندارد، بدین معنا که دین مىتواند تمام آنچه را ما بدان نیاز داریم، برآورد. زیرا هم نیازهاى ما مخلوق خدا هستند و هم دین (البته نه به معنایى که موجب سلب اختیار گردد) و خداوند مىتواند این دو را به گونهاى بیافریند که با یکدیگر سازگار و هماهنگ باشند. بنابراین آنچه بر جاى مىماند، مساله «نیازهاى ما به دین» است. یعنى باید ببینیم دین چه فوایدى براى ما دارد.
در مجموع مىتوان دو دسته آثار مهم براى دین برشمرد:
1. نقش معرفتبخشى دین;
2. نقش انگیزشى دین.
نقش انگیزش دین را مىتوان در دو بعد اخلاقى و عرفانى پىچویى کرد. دین پشتوانه اخلاق است; هرچند که به یک معنا اخلاق پشتوانه دین است. یعنى اگر حسن و قبح کارها ذاتى و عقلى نباشد و مفاهیمى همچون حسن عدل و قبح ظلم، حسن صدق عادلانه و قبح کذب غیرعادلانه از پیش براى انسان معلوم نباشد، حقانیت هیچ دینى را نمىتوان به اثبات رساند. پذیرش دین و کلام خدا منوط به درک این مفاهیم است، اما از طرف دیگر دین ضامن اجراى قوانین اخلاق است و در بخشى از قوانین واضع آنها. اکثر مردم براى اینکه اخلاقى عمل کنند نیازمند امر و نهى هستند. باید از یک منبع عالیتر فرمان برسد و آنها اطمینان به لزوم عمل به آن قوانین پیدا بکنند و آنگاه عمل کنند. دیگر اینکه دین اخلاقى را به ما آدمیان مىآموزد که رهاننده و تعالىبخش باشد. ممکن ستخود انسانها بتوانند دستگاههاى اخلاقى زیادى بسازند، اما مهم این است که کدام دستگاه بهتر مىتواند انسان را از پلیدیها و پستیها نجات بخشد و در جنگ با خود، بر پله پیروزى بالا برد. اخلاق دینى این کار را بسهولت انجام مىدهد. تتمیم مکارم اخلاق از بالاترین و والاترین اهداف بعثت انبیاست. از سوى دیگر بیدار کردن انسانها و دعوت آنها به ارتباط مستقیم با خداى جهان و به دست آوردن تجارب عرفانى عمیق و کسب معارف گسترده آن سویى و آموختن رمز و رسم مهرورزى و راه و چاه عاشقانه زیستن و عاشقانه مردن و چگونگى دریدن حجابهاى عالم حس و مشاهده باطن جهان و عالم بالا و درک حقیقت هستى و... نیز از فواید مهم دین است.
در قسمت معرفتبخشى، دین چیزهایى را به ما مىشناساند که یا اصلا نمىتوانیم با عقل خودمان آنها را دریابیم، همچون جهان آخرت و خصوصیات آن و برخى صفات خداوند، و یا اگر هم بتوانیم، چندان مشکل است که از عهده عموم مردم برنمىآید و خواص نیز باید با جد و جهد عظیم فکرى آن را بیابند; همچون برخى دیگر از صفات خداوند، خود انسان و خصوصیات او، آینده این جهانى بشر و... به طور خلاصه چهار محور اساسى در معرفتبخشى دین وجود دارد که عبارتند از: خدا، انسان، دنیا و آخرت. و به تعبیر دیگر مىتوان گفت مبدا، مقصد، مسیر حرکت و رونده. در باب خدا و آخرت چندان حاجتبه توضیح نیست. زیرا بقیه نظریهها نیز بر این دو مطلب اتفاق نظر دارند. آنچه محل بحث و اختلاف قرار گرفته است «انسان»و «دنیا» است.
دین و دنیا
پر واضح است که دین نیامده است تا تمام نیازهاى دنیایى بشر را برآورده کند. درست است که به عقیده بسیارى از متفکران سنتى دین حداکثرى است، یعنى براى تمام حالات زندگى بشر حکم صادر کرده است; اما آنها نیز معتقدند که دین در موارد فراوان حکم به اباحه کرده انسانها را آزاد گذاشته تا هرگونه که خود بخواهند عمل کنند. به اصطلاح منطقةالفراغى وجود دارد که بشر در آن به آزادى عمل مىکند و براساس خواست و میل و فکر و دانش خویش حرکت مىنماید. اما به هرحال، چنین نیست که دین با دنیاى انسانها کارى نداشته باشد و همه را یکسره به فکر و دانش بشر وانهاده باشد. زیرا اولا اگر قرار است آخرتى هم باشد، مسیرش از همین دنیا مىگذرد و مسیر حتما در مقصد مؤثر است، الدنیا مزرعة الآخرة. ثانیا در همین دنیا امورى خطیر هستند که در صورتى که خداوند مهربان به دستگیرى بشر نیاید، دچار خسران بزرگ مىشوند. به عنوان نمونه مىتوان به مساله آزادى جنسى اشاره کرد. آزمون این مساله آنچنان خطیر است که به راهى بىبازگشت ماند، چنانکه هم اکنون دنیاى غرب با آن مواجه است. ثالثا آزمودن همه چیز در مدت کوتاه و معین صورت نمىپذیرد. برخى پدیدهها در طول قرنها آثار و عوارض خود را نمایان مىکنند. مثلا پدیده صنعت و تکنولوژى را در نظر بگیرید. پس از گذشتحدود دو قرن هنوز بر سر آثار و عوارض آن بحث و مناقشه درگیر است. در این مدت نه چندان کوتاه چه تعداد انسانها قربانى تکنولوژى شدهاند و چه میزان سوءاستفادهها که از آن نشده است و قدرتمندان ظالم را یارى نرسانده است. البته محاسن آن در جاى خود معلوم است، چرا که اگر آنها نبودند، اینچنین رشد و توسعه نمىیافت و نسبتبه آن اقبال صورت نمىپذیرفت. حال اگر پس از مثلا یک قرن دیگر بشر به اینجا رسید که فهمید در مجموع محاسن و معایب تکنولوژى آنچه فزونى دارد معایب است، آن هم نه معایب ساده و قابل تحمل، که معایب مفسدتانگیز و مخرب انسانى، حال سؤال اینجاست که تکلیف انسانهایى که در این سه قرن زیستهاند و آن مفاسد را ناخودآگاه به جان خریدهاند چه مىشود. چه کسى پاسخگویى هلاکت آنهاست. پدیده دموکراسى نیز نمونه درسآموزى است. صدها سال از عمر آن گذشته و قربانیهاى بسیار به پاى آن به مسلخ رفتهاند و نتیجهاش آنچنان تساهلى است که بر باد رفتن هر حقیقتى را در پى دارد و چه مفسدهاى از این بالاتر. نمىگویم دموکراسى پدیدهاى یکسره مطعون و مذموم است، لکن در جنب فوایدش، مفاسدى مىآفریند، یا دستکم مستعد ایجاد آنهاست، که انسانیت آدمیان را تهدید مىکند. البته اگر نگویند که انسانیت چیزى نیست جز آنچه در دموکراسى تحقق پیدا کند! دموکراسى حقیقى چارهاى ندارد جز اینکه رضاى خدا و حقوق خالق را نادیده انگارد. بهترین نمود دموکراسى در اعلامیه جهانى حقوق بشر است که «با بىاعتنایى به دین و با فرض زندگى در جامعهاى غیردینى و با نادیده گرفتن حقوق خالق، نگاشته شده است» (12) . انشاءالله باید در مقالى دیگر به بررسى نظریه مرحوم بازرگان و آقاى سروش، که دخالت دین را در امر دنیا و حکومت و سیاست و اقتصاد و... انکار مىکنند، بپردازیم و در اینجا مجال آن نیست.
اما به اجمال باید گفت که فوایدى که دین در امر دنیاى انسانها دارد، عبارتند از: معنا دادن به زندگى دنیا و جهتدار کردن آن، نجات آدمى از سردرگمى بزرگ و روشن کردن غایت نهایىاین جهان، پاسخ به سؤالات اساسى زندگى او، لذتبخش و سعادتآمیز کردن حیاتدنیا و زدودن هراس و نگرانى بزرگ او خصوصا آمادهسازى انسان براى مواجهه با مسالههراسانگیز مرگ و آسان کردن تحمل ناکامیها و... بالاخره ارائه دستورالعملهاى خوب ومفید جهت زندگى فردى و اجتماعى و دستگیرى بشر. این همه به برنامه منظم و حسابشدهاى براى زندگى نیاز دارد، به طورى که بشر بتواند در هر مرحله از رشد و تکامل علمى و فرهنگى که باشد، بهترین شیوه زندگى را پیدا کند و در هر حال سعادتآمیزترین حیات را داشته باشد.
البته در این بحث، همچنین بحثبعدى که درباره «انسان» است، مفروضاتى وجود دارد که براساس آن سخن مىگوییم و اگر کسى آن مفروضات را قبول نداشته باشد، باید به نحو دیگرى با او سخن گفت. آن مفروضات عبارتند از:
1. دینى که در اختیار ماستحق است، حقانیت آن را براساس ادله عقلى و تاریخى اثباتکردهایم، و در این جهت دین اسلام امتیاز ویژهاى دارد. زیرا هم عقلانى ترین دینهاست،به شهادت دینشناسان، و هم مستندترین دینها، به شهادت مورخان مسیحى و یهودى و....
2. این دین مصلحت دنیا و آخرت ما را بهتر از خود ما مىداند، زیرا مبدا آن علم مطلق الهى است در حالى که علوم ما آمیخته با خطا و تدریجىالحصول است.
3. خیرخواه ماست و هر آنچه بگوید در جهت تامین مصالح ماست; زیرا که تحفه خدایى است مهربان و رئوف به بندگان.
دین و انسان
بر همین اساس است که دین مىتواند در باب «انسان» نیز گذشته و حال و آینده او را به بهترین وجهى به تصویر کشد. هم مبدا وجودش را به خوبى تبیین کند و او را از سردرگمى نجات دهد و هم امر حیات واپسینش را بدو باز نمایاند. مسائل کلى حیات انسان را هیچ علم تجربى نمىتواند کشف کند. زیرا که از حیطه قدرت آنها خارج است و شواهد ناچیز آنها کفاف چنین امر مهمى را نمىدهد. نه علم تاریخ و باستانشناسى مىتواند مبدا پیدایش آدمى را، چنانکه شاید، بدو بازشناسد و نه جامعهشناسى و روانشناسى. البته بشر به دلیل داشتن قوه تخیل به نظریهپردازى در این امور مىنشیند. اما تنها در حد یک نظریه باقى مىماند و حداکثر شواهدى بسیار ضعیف و هر آینه در معرض ابطال در جهت تایید آن جمعآورى مىکند. نظریههایى که دانشمندان در زمینه امور معمولى و روزمره و پیشرویشان، که به بزرگى مسائل کلى حیات نیستند، مىپردازند بسرعت ابطال شده و جاى خود را به نظریه دیگرى مىدهند. پس چگونه مىتوان در مسائلى به بزرگى حیات انسان انتظار کسب معرفت از دانش تجربى داشت؟! بنابراین به کدامین حجت مىتوان حکم کرد که براى تنقیح دینشناسى خود ابتدا باید به سراغ علوم تجربى رفت و براساس نظریههاى انسانشناسانه و جامعهشناسانه به فهم دین همت گماشت؟ این نظر تنها در صورتى مقرون به صواب است که از طریق دیگرى نتوانیم نظر دین را در باب «انسان» به دست آوریم. دین را در هالهاى از ابهام و ایهام قرار دهیم به طورى که براى فهم آن نیاز به چراغ و عینک دانش تجربى باشد. ولى با توجه به اینکه در خود دین سخنان محکم و روشن بوفور یافت مىشود و بدون نیاز به هیچ نظریه علمى مىتوان به فهم دین اقدام کرد و ابتدا محکمات را باز یافت و سپس از طریق آن به فهم سایر کلمات دستیازید، دیگر تمسک به دانش در معرض زوال تجربى نه تنها مطلوب نیست که مجاز هم نیست. البته در پى انکار کلى روشنىبخشى معرفت تجربى در برخى پارههاى معرفتدینى نیستیم و شاید در طول تاریخ نیز اکثر عالمان دین منکر آن نبودهاند; اما نظریه «قبض و بسط» زمانى به سرانجام مقصود مىرسد که بتواند حکم کلى در باب تمام معارف دینى بکند و این نتیجه را اثبات کند که بدون دانش تجربى هیچ فهم صحیحى از دین حاصل نتوان کرد و اثبات آن از محالات است. دینى که به زبان روشن سخن گفته (بلسان عربى مبین: شعرا، 195) و تمام هم و غمش معرفى انسان و جهات مختلف حیات اوست (سراسر قرآن گواه این امر است) چطور نتواند در باب «انسان» معرفتبخش باشد، تا اینکه به چراغ بىفروغ انسانشناسى تجربى حاجت افتد. البته جاى تردید نیست که انسان قبل از مراجعه به دین هم امورى کلى در باب خود و حقوقش مىداند، و این نه از تجربه که بر سبیل فطرت است. عدالتخواهى آدمى، آزادىطلبى او، علم دوستى و... امورى فطرىاند که انسان آنها را مبناى داوریهاى خود در باب حق و باطل قرار مىدهد و در پذیرش دین و احکام و تعالیمش بدانها توجه دارد. اما نباید دو مساله را با هم خلط کرد:
1. اصل مراجعه به دین و دست نیاز به سوى آن آوردن;
2. انطباق فهم تمامى دین براساس نیازها.
در باب مساله اول شکى نیست که آن مقدار از انسانشناسى پیشین که اشاره شد دخالت دارد. ولى این بدان معنا نیست که فهم تمامى دین باید براساس احساس نیازها صورت گیرد. زیرا اولا هر احساس نیازى نیاز نیست و هر نیازى احساس شده نیست. به عنوان مثال آخرت و بهشت و نعمتهاى آن، نیاز واقعى انسانها هست اما تا زمانى که دین آنها را بر نشمرده، آدمى این نیاز را احساس نمىکند. حتى اگر نقش دین را در این زمینه یک نقش «ایضاحى» بدانیم و نه «اثباتى» (13) ، باز هم لازم ستبراى تحدید انتظاراتمان از دین به خود دین مراجعه کنیم و سخن آن را بشنویم و فهم آن هم در همه جا نیاز به دانشهاى تجربى ندارد، خود دین سخنش را به روشنى مىتواند بیان کند و ما نیز آن را فهم کنیم.
ثانیا پس از اینکه حق بودن دین و خیرخواهى و مصلحتگویى آن برایمان به اثبات عقلانى و تجربى رسیده است، و از طرفى بیان آشکار دین در پس پرده ابهام نیست و به روشنى سخن آن را در بسیارى زمینهها فهم مىکنیم، دیگر چه جاى انکار نقش «اثباتى» دین در این باب است. دین خودش مىتواند بگوید چه نیازهایى دارید و من تامین کدام را براى شما تضمین مىکنم. اینکه برخى مىگویند مساله تعیین انتظارات بشر از دین یک امر بروندینى است، بر این اساس استوار است که دین نمىتواند در این زمینه سخن روشن و قابل فهمى داشته باشد; مگر اینکه از پیش با نظریههاى مشخصى به سراغ آن برویم و آنگاه سخن دین را در قالب آن نظریهها بریزیم و فهم کنیم. اگر، به، هر دلیل، در ادیان دیگر این مطلب صادق باشد، اما، در دین اسلام به شهادت دوست و دشمن، چنین امرى مصداق ندارد.
مسیحیت و مساله انتظار بشر از دین
در مقام تحلیل مطلب باید به چند عامل توجه کرد:
اول) پایگاه پیدایش مساله «انتظار بشر از دین» و نظریههایى که تاکنون در باب آن پرداخته شده است غرب مسیحى است، نه جهان اسلام. بنابراین باید تفاوتهاى دو فرهنگ را مد نظر داشت.
دوم) زمان مطرح شدن این مساله قرن نوزدهم میلادى به بعد است. یعنى زمانى که آثار و عوارض رنسانس و عصر روشنگرى و تجربهگرایى افراطى بر متفکران اروپا و آمریکا چیره شده و تفکر سکولار رواج یافته است.
از آنجا که اساس و ریشه مسیحیت موجود را تثلیث تشکیل مىدهد و متکلمان بزرگ مسیحى آن را نوعى سر و راز و بلکه بالاتر نوعى تناقض و حیطه نامعقول مىشمارند (از باب نمونه مراجعه کنید به کتاب مهم «ترس و لرز» از متکلم بزرگ قرن نوزدهم دانمارکى، کرکگور)، دفاع عقلانى از آن تقریبا ناممکن شد. از طرف دیگر کلیساى مسیحى در طى قرون وسطى با اعمال ولایت فکرى بر تمامى حوزههاى اندیشه موجب رکود چندین قرنه در فرهنگ و فلسفه و علوم تجربى اروپا شده بود. حقیقت صنفى شده بود و تنها در اختیار کلیساییان بود. اعتقاد به مصونیت کلیسا از خطا نیز راه را بر هر گونه تحول در فهم و معارف بشرى سد کرده بود. کشیشان به نام دین در تمامى زمینهها دخالت مىکردند و کسى را یاراى معارضه با آنها نبود. «هزار سال ریاستبلامنازع دینى پاپها و حاکمیت قهار کلیساى کاتولیک بر پادشاهان و اشراف و مردم اروپاى قرون وسطى، یادگارى جز جهل و تاریکى، رکود و عقبماندگى و اختناق افکار یا انکیزسیون وحشتناک به جا نگذاشت. ضمن آنکه سرخوردگى و فرار از دین و خدا و بازگشتبه فرهنگ یونانى به وجود آورد که همراه با تجدد ضدمذهبى بود» (14) . نتیجه این تجدد ضدمذهبى آن شد که آزاداندیشان اروپا به نوعى عقلگرایى افراطى دچار شدند و با بدبینى نسبتبه دین و مذهب به خدا پشت کردند و خود را خداى روى زمین دانستند. «این همان جریان بعد از رنسانس و تجربه تلخ جامعههاى متجدد و متمدن اروپا و آمریکاست که کار انجیل و مسیحیت و کلیسا به ضعف و اختفا کشیده شده، دیندارى و خداپرستى با اهداف و آثارو ارزشهاى اعلاى آن، رفتهرفته از دیارشان رختبربست و به جاى دین و عواطف معنوى،سودجویى و حسابگرى مادى حاکم گردید. آنچه فعلا مشهود مىباشد این است که دنیادارى و دنیاپرستى تمامعیار سراسر افکار و آمال آنان و برنامهها و اعمالشان را تصرف نمودهاست.» (15)
تفاوتهاى اسلام و مسیحیت
حال باید دید که آیا چنین زمینههایى در جهان اسلام وجود دارد و آیا مشابهتى میان اسلام و مسیحیت، در جهات مورد بحث، در کار هست؟ هر پژوهشگر بىطرفى بسهولت تفاوتهاى چشمگیر دو فرهنگ را مىبیند. از اولین نکاتى که در برخورد با اسلام چشمها را خیره مىکند، سادگى و صراحت و معقولیت و فهمپذیرى معارف اسلام و قرآن است که در مقایسه با مسیحیت و معارف آن که از همان ابتدا بنا را بر امرى نامعقول و رازآلود و فهمناپذیر و تعبدى گذاشتهاند تفاوت آشکار دارد.
تفاوت مهم دیگر در رابطه با کتاب مقدس و قرآن کریم است. در میان محققان علم تاریخ شاید هیچ مسالهاى به وضوح و بداهت استناد قرآن به خداوند سبحان وجود نداشته باشد; به طورى که کوچکترین تردیدى در آن مستلزم بىاعتبارى تمامى علم تاریخ است. تواتر قرآن و اینکه نازل از طرف خداوند است، حتى الفاظ آن، جاى هیچگونه تردید و انکارى ندارد; اما کتاب مقدس مسیحیان که از عهد عتیق و عهد جدید تشکیل شده است، داستانى کاملا متفاوت دارد. اولا استناد تاریخى آن به مؤلفانش در بوته تردید است، این حکم نه از دید یک مسلمان، که از منظر یک محقق بىطرف است. (از باب نمونه ر.ک: اسپینوزا، Treatise A Theologico Political فصل هشتم تحت عنوان «مصنف واقعى اسفار پنجگانه و دیگر کتب تاریخى عهد عتیق»).
ثانیا بر فرض صحت استناد، این دو «عهد» تشکیل شده از چندین کتاب است که هر کدام را یکى از انبیاء یا جانشینان آنها و حواریون نوشتهاند. در عهد جدید چهار انجیل از میان انجیلهاى متعددى که به دستحواریون نوشته شده بود، به اضافه چند نامه از پولس و یعقوب و پطرس و یوحنا و مکاشفه در عهد قدیم پنجسفر تورات و کتب انبیاء و پادشاهان آمده است. یعنى نوشته انسانى است که بیش از آنکه وحى باشد و گفتار خداوند، تاریخ پادشاهان و قوم بنىاسرائیل و سیره انبیاست، که در ضمن آن به برخى کلمات خداوند نیز اشاره مىشود. (به همان نوشته اسپینوزا مراجعه کنید) تناقضات چندى در همین تاریخ و سیره وجود دارد که در تحقیقات دانشمندان اروپایى به آنها اشاره شده است. بنابراین اعتبارى که خواهد داشت، پیش از سایر کتب نوشته دست انسان نخواهد بود، نهایتبه صدق گفتار نویسندگانشان اطمینانى داشته باشیم. اما مصونیت از خطا و لغزش از آن درنمىآید.
جنبه وحیانى بودن کتاب مقدس بنابر ادعاى اهل کتاب چیزى بیش از این نیست که خداوند خودش را در لابلاى این کلمات ظاهر مىکند. یعنى هرکس با داشتن ایمان به سراغ کتاب مقدس برود و خودش را به آن تسلیم کند، ولو اینکه این کتاب دستنوشته بشر است، اما خداوند خودش را بر آن شخص ظاهر مىکند و در حقیقت همان لحظه بر او وحى مىبارد. آن وحى نیز ممکن است تناسب چندانى با آن فقره کتاب مقدس که در حال قرائتش بوده است نداشته باشد. البته کلیساى کاتولیک معتقد بود که این نحوه وحى فقط به کلیسا اختصاص دارد و مردم نباید چنین انتظارى از مواجهه با کتاب مقدس داشته باشند. یکى از مهمترین دستاوردهاى نهضت اصلاح دینى، که از سوى لوتر و کالون به راه افتاد، این بود که این انحصار را بشکند و رابطه خدا و انسان را بىواسطه گرداند و امکان نازل شدن وحى را بر تکتک مسیحیان مؤمن فراهم آورد. حال این ادعاى بزرگ به کدام دلیل و حجت عقلپسند استناد و اتکا دارد، خدا عالم است. نه برهان عقلى بر آن اقامه شده، نه دلیل تجربىتاریخى دارد، و نه دلیل تعبدى مستند به پشتیبانى عقل.
ثالثا، مشکل تعارضات آشکار و حلناشدنى فقرات کتاب مقدس با دستاوردهاى تقریبا مسلم علوم تجربى جدید، که موجب پیدایش مساله مهم علم و دین در رشته فلسفه دین شد، موجب بىاعتبارى هرچه بیشتر معارف کتاب مقدس شد. از اینجا بود که دانشمندان هرجا تعارضى میان علم و دین درمىگرفت، بدون تامل و تردید به تقدم علوم تجربى بر دین حکم مىکردند. این دانشمندان به حقانیت نسبى یافتههاى تجربى ایمان داشتند، ولى هیچ دلیل معقولى بر حقانیت دعاوى دینى در باب طبیعت و تاریخ نیافتند. از این رو به تقدم علوم تجربى حکم کردند. به نظر بنده عکسالعمل آنها منطقى و معقول بود، هرچند که بسیار دیر و پس از گذشت صدها سال. دیدگاه آنها از سر ضدیت پیشین با دین نبود، بلکه چارهاى براى آنها باقى نمانده بود; حتى برخى از آنان براى نجات مسیحیت و کتاب مقدس چارهاندیشیهایى نیز کردند; از جمله زبان دین را زبان نمادین معرفى کردند، که نباید دعاوى آن را واقعنگرانه تلقى کرد. بنابراین تعارضى با علوم تجربى ندارد. یعنى براى حل تعارض نقش معرفتبخشى دین را از آن ستاندند و گفتند: «دین یک نقش ارزشمند ایفا مىکند، بىآنکه احکامى راجع به واقعیت صادر کرده باشد» (16)
اینجاست که وقتى بحث «انتظار بشر از دین» مطرح مىشود، آن را یک بحث کاملا بیرون دینى مىدانند. چرا که دین (مسیحیت و کتاب مقدس) خودش سخن روشنى در باب امور جهان ندارد و باید با کمک نظریههاى علمى و در قالب آنها سخن آن را فهم کرد.
یک عامل اجتماعى دیگر را باید در کنار عوامل فوق برشمرد و آن فساد حاکم بر دستگاه روحانیت مسیحى در طول صدها سال حاکمیتبلامنازع بود. اشرافیت، فساد جنسى، سوءاستفاده از پایگاه اجتماعى، تجاوز به حریم انسانها و بسیارى مفاسد دیگر، که در تاریخ جهان ثبت و ضبط است (از جمله نگاه کنید به ویل دورانت، تاریخ تمدن، ج6)، همه موجب نوعى بىاعتمادى و گریز از معارف کلیسایى شده بود.
اما تعجب اینجاست که چطور ممکن است که برخى دانشمندان مسلمان بدون توجه به این تفاوتهاى عظیم و سرنوشتساز، به پیمودن همان راه غرب مسیحى همت گمارده و به دیگران نیز توصیه تبعیت از همان راه را مىکنند. مساله تفاوت دو فرهنگ اسلام و مسیحیت، در جهات یاد شده و جنبههاى دیگرى که اینک مجال ذکر آنها نیست، در اغلب مباحث فلسفه دین باید مورد نظر قرار گیرد و تاثیرى که این تمایز در مباحث فلسفه دین مىگذارد نباید مورد غفلت واقع شود. اما متاسفانه مشاهده مىکنیم که دانشمندان ما بدون عنایت کافى به این نکته، با نگاهى به فرهنگ غرب، در زمینه مسائل فرهنگى جامعه ما به نظریهپردازى مبادرت مىکنند و صد البته به نتایجى نادرست و نامطلوب دست مىیابند.
اینکه مىگویند «فهم ما از دین متکى استبه نوع انتظاراتى که ما از دین داریم و چنان نیست که از خود دین بفهمیم که باید از او چه بخواهیم» (17) به طور جزئى درست است ولى کلیتش نه. یعنى فهم برخى نکات از دین متکى استبه نوع انتظاراتى که ما از دین داریم، اما تمام فهم ما از دین این گونه نیست. و ما مىتوانیم از خود دین بفهمیم که اولا دین چه تواناییهایى دارد و ثانیا ما چه نیازهایى واقعى داریم که دین آنها را تامین مىکند. زیرا همان طور که گفته شد دین (اسلام) مىتواند سخن خود را بروشنى بیان کند و انسان نیز با کنار گذاشتن نظریهها و پیشفرضهاى غیرضرورى، و بعضا گمراهکننده، آن سخن را درک کند. نمىگویم خالىکردن ذهن از تمامى نظریهها و تبدیل آن به صحنه سفید و خالى از هر گونه نقشى ممکن است، بلکه منظورم این است که مىتوان به این مرحله نزدیکتر شد. شاید فهم خالص از یک پدیده هیچگاه حاصل نشود، اما مىتوان به این خلوص نزدیک شد. البته ممکن است در فهم طبیعت نتوان به احساس لخت و خالى از نظریه آن دستیافت، اما باید به تفاوت اساسى طبیعت و دین توجه داشت. طبیعتبراحتى خود را مکشوف اذهان ما نمىکند. از جنس کلمه و علم نیست، اما دین از جنس دیگرى است. لااقل در آن بخشى که ما با آن سر و کار داریم، دین از جنس کلمه است، و ذاتا امرى است مکشوف براى مخاطبان. شریعت صامت نیست، بلکه با ما سخنها دارد و مىخواهد انسانها را هدایت کند. این هدایتگرى در صورتى امکان دارد که خودش فاعلیت داشته باشد و به افکار اندیشهها و حیات ما جهتبدهد. بنابراین معنا ندارد که ما براى آن تعیین تکلیف کنیم که چه چیزى را بگوید و چه چیزى را نگوید. درست است که انسانها همواره پیشفرضهایى دارند، اما درست نیست که امکان رهایى از آن پیشفرضها برایشان وجود نداشته باشد. انسان توانایى خارج شدن از وضع طبیعى و عادى خود را دارد. مىتواند موقتا مفروضات خود را کنار بگذارد و با دیده دیگرى به پدیدهها نگاه کند و آنها را بفهمد. امروزه در جامعهشناسى مکاتب متعددى همچون مکتب پدیدارشناسى وجود دارد که هرکدام به نحوى بر امکان و لزوم فرایند تهى شدن و رها کردن طرز نگرش طبیعى و رسیدن به طرز تلقى خنثى جهت فهم درست پدیدههاى اجتماعى تاکید دارند. (18) در سایر رشتههاى علوم تجربى نیز چنین است که مکتبهاى مختلف وجود دارد. تنها آن دسته مکتبهایى که به روش تحققى پوزیتیویسم پایبندند. فهم پدیدههاى انسانى و اجتماعى، از جمله دین، را با فهم طبیعتیکسان و یک روش مىدانند.
اما اینکه در مرتبه ثانى مىگویند: «مدعاى دین در این خصوص مىتواند منبه ما باشد، یعنى براى پاسخ گفتن به آن پرسش، تئوریهایى در اختیار ما قرار دهد، هرچند تحقیق صدق و کذب و تعیین اعتبار یا عدم اعتبار آن تئوریها در بیرون از قلمرو دین معلوم شوند» (19) ، تنها زمانى راست مىآید که اعتقاد به حقانیت دین و دعاوى آن نداشته باشیم. اما اگر مثلا از دید یک مسلمان به آیات قرآن و روایات پیامبر گرامى اسلام(ص) و ائمه اطهار(ع) نظر کنیم و سخن دین را بشنویم و نظریه خاصى را در باب نیازهاى آدمى و تواناییهاى دین از آب دریابیم، آنگاه تردید در صدق آن ادعا جایز نیست، بلکه در برخى موارد (ضروریات دین) منجر به بیرون رفتن از قلمرو اسلام و مسلمانى مىشود. مگر اینکه کسى مدعى شود که ما هیچ معیار عقلانى براى فهم حقانیت ادیان نداریم، مگر معیار تجربه تاریخى و محک آزمون عملى.
و گفتیم که این سخن، اگر در مورد ادیان دیگر درست از آب درآید، در مورد دین اسلام با آن همه شواهد تاریخى متواتر و یقینى و ادله عقلانى جاى تردید در صدق دعاوى آن باقى نمىماند و نیاز به آزمون تجربى آن دعاوى پیدا نمىشود. بنابر این در مساله انتظار بشر از دین اگر به عنوان یک مسلمان به بحثبپردازیم، مىتوانیم، و باید به خود دین مراجعه کنیم و پاسخ سؤال را از درون دین بجوییم; گرچه بیرون دین هم مىتواند در این زمینه مفید واقع شود.
اما اینکه مىگویند: «شکل زندگى را دین نمىدهد، محتواى معیشت را دین نمىدهد، آنچه را دین مىدهد محدوده زندگى است» (20) و «بخش فقه دین کارى حداقلى مىکند» (21) تنها در صورتى پذیرفتنى است که نقش خود دین را در پاسخ به این مساله بکلى انکار کنیم و «آب را از سرچشمه ببندیم». والا اگر بگذاریم که زلال چشمهساران معارف دین بر جان تشنهکامان وادى تپه بنشیند، نسخه حیاتبخشى خواهد بود که توان کافى براى نجات از تپه گمراهى به ارمغان مىآورد. سزاوار نیست که آب را از سرچشمه بستیا آن را گلآلود کرد. بگذارید خود وحى با ما سخن بگوید. و چه شیرین استسخن امیر بیان علیه السلام، درباره قرآن: «ام انزل الله سبحانه دینا ناقصا فاستعان بهم على اتمامه ام کانوا شرکاء له، فلهم ان یقولوا وعلیه ان یرضى» (22) . مانند این است که على امروز این نظریهها را در باب انتظار بشر از دین شنیده است و بروشنى تمام پاسخ مىدهد و توبیخ مىکند که آیا گمان مىکنید که دین خدا ناقص است که خداوند از انسانها کمک بگیرد و نظریههاى علمى آنان را براى اتمام دین و تنقیح دینشناسى عالمان به کار گیرد و یا خیال مىکنید آنها شریک خدایند و هر آنچه بخواهند بگویند و بر دین خدا تحمیل کنند و خدا هم باید راضى باشد؟! «کتاب الله بین اظهرکم ناطق لایعیا لسانه، وبیت لاتهدم ارکانه» (23) کتاب خدا پیش روى شماست و خودش با شما سخن مىگوید و نیاز به ترجمان ندارد. نه زبانش الکن است و نه پایههایش ویران. ویران شدنى هم نیست. بنابراین باید به گفتار آن گوش فراداد نه اینکه پندار خویش را بر آن تحمیل کرد. «یعطف الراى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الراى» (24) و این همان کار است ولى عصر(عج) وقتى ظهور کند، انجام مىدهند که آرا را براساس و ملاک قرآن مىسنجند، نه اینکه قرآن را براساس آراى انسانى.
پىنوشتها:
1. عبدالکریم سروش، آنکه به نام بازرگان بود نه به صفت، کیان، 24 ص16.
2. همان، ص17.
3. همان، ص17.
4. عبدالکریم سروش، حکومت دموکراتیک دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص273.
5. کیان، 23، ص16.
6. همان، ص16.
7. عبدالکریم سروش، باور دینى داور دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص66.
8. کیان23، ص17.
9. همان، ص16.
10. باور دینى داور دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص61.
11. عبدالکریم سروش، قبض و بسط تئوریک شریعت، ص80 و ص298.
12. حکومت دموکراتیک دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص278.
13. ر.ک: کیان23، ص17.
14. مهدى بازرگان، آخرت و خدا هدف بعثت انبیاء،کیان28، ص59.
15. همان، ص58.
16. ایان باربور، خرمشاهى، علم و دین، ص283.
17. کیان23، ص16.
18. ر.ک: الف) دکتر تنهایى، درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى; ب)دکتر ادیبى و دکتر انصارى، نظریههاى جامعهشناسى; ج)دکتر توسلى، نظریههاى جامعهشناسى.
19. کیان23، ص17.
20. باور دینى داور دینى، فربهتر از ایدئولوژى، ص66.
21. کیان 23، ص17.
22. نهجالبلاغه، صبحى صالح، خطبه 18.
23. همان، خطبه 133.
24. همان، خطبه 138.