متون دینى و هرمنوتیک (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
نویسنده در آغاز مقاله منظور از دو واژه متون دینى و هرمنوتیک را روشن کرده و به ضرورت طرح مساله اشاره کرده است. سپس چگونگى پیدایش روشهاى تفسیرى در عالم مسیحیت مورد بررسى قرار گرفته و از میان روشهاى تفسیرى گذشته به استفاده از تمثیل و رمز اشارت رفته است. در ادامه مقاله روشهاى نقد تاریخى متون دینى و جهانبینى آن مورد کاوش قرار گرفته و به مسائل ناشى از کاربرد این شیوه پرداخته شده است.
در بخش بعدى مقاله، چهار مساله مطرح شده در تفسیر متون دینى به طور اختصار بررسى گردیده است. در پایان به برخى از نظریههاى مربوط به انتظار از متون دینى و مسائل مربوط به آن اشاره شده است.
منظور از هرمنوتیک در این بحث، تئورى و تعلیمات تفسیر متون است. از متون دینى هم فقط متون دینى وحیانى در این بحث مورد توجه است. مقصود از وحى هم سخن گفتن خدا با انسان است که در یهودیت و مسیحیت و اسلام پذیرفته شده است.
فهم یک متن غیر ازمعناى آن است. هر معنایى باید فهمیده شود. تفسیر یک متن نیز هنگامى ضرورت پیدا مىکند که ابهامى وجود داشته باشد. همواره پس از ظهور یک ابهام متوجه مىشویم که نمىتوانیم با معناى متن مورد نظر رابطه برقرار کنیم و در این وضع است که نیازمند تفسیر آن مىشویم تا این رابطه برقرار شود. ابهام هم معمولا زمانى به وجود مىآید که افق فهم معاصران آن متن از جهان و انسان با افق فهم مفسران آن متفاوت باشد. ما معمولا در فهم متونى به تفسیر نیاز پیدا مىکنیم که نه با اعیان و اشیا، بلکه با تجربههاى انسانى، با چگونه بودن و چگونه زیستن انسان و امکانات مختلف این زیستن در ارتباطند.
قبل از پیدایش روشهاى جدید تفسیر، آنچه غالبا براى تفسیر متون وحیانى در عالم مسیحیت متداول بود، استفاده از فرضیه تمثیل و رمز بود. فرضیه تمثیل این است که متن، یک مثال را مطرح کرده و مقصود اصلى، عبارت است از ممثل و ما از طریق مثال باید به ممثل برسیم. فرضیه رمز این است که حروف یا کلمات متن، علائم معانى ویژهاى هستند. فرضیه تمثیل و رمز با این باور همراه بوده که متون مورد نظر هم محتوایش وحى است و هم الفاظش. در مسیحیت گذشته، این باور وجود داشته که کتاب مقدس هم الفاظش و هم محتوایش وحى است. منظور این بود که نویسندگان این گزارشهاى تاریخى هم محتوا و هم الفاظ آنها را از روح القدس دریافت کردهاند. اگر درباره یک متن چنین تصورى وجود داشته باشد، به آسانى مىتوان سراغ تئوریهاى تمثیلى و رمز رفت. زیرا معناى این تصور این است که واقعیت این متون یک امر الهى است نه بشرى. بنابراین دلالت آنها نیز مىتواند یک دلالت غیر عادى و غیر معمول باشد و فقط عده خاصى که با آن امر الهى رابطه ویژه دارند (همان کلیدداران تفسیر) از آن دلالتخبردار شوند. بر این اساس بود که این تئوریهاى تفسیرى در قرون طولانى ، تفکر دینى پیروان این متون دینى را اداره کرده است. اما با شیوع روش نقد تاریخى درباره متون دینى مطلب عوض مىشود. روش نقد تاریخى این است که بدون اعتماد به هیچ «شخصیت» و «مرجعیت الزامى» بیرون از آن شخص که متن را بررسى مىکند، متن بررسى شود. بنا بر این روش، قبل از آنکه خود بررسى کننده به یک اطمینان عقلى برسد، هیچ نقل تاریخى و هیچ گزارش تاریخى اعتبار الزامى ندارد. وقتى این روش متداول مىشود و متون را با روش نقد تاریخى بررسى مى کنند، دیگر آنچه از گذشته آمده، بذاته اعتبارى ندارد. بررسى کننده، مسائل و واقعیاتى را مورد توجه قرار مىدهد که در خارج از سنت و منقولات قرار دارد و با آنها منقولات را نقد مىکند. این مطلب، تفسیر متون را وارد مرحله جدیدى کرد. روشهاى قبل از روش نقد تاریخى و روش نقد تاریخى، هرکدام بر جهانبینى ویژه خود مبتنى است. جهانبینى قبل از روش نقد تاریخى این بود که ممکن است ازخارج این عالم، از عالم غیب، از عالم ماوراى طبیعت، یک متن به این عالم بیاید. اینکه این عالم به گونهاى است که همواره از خارج این عالم مىتوان به داخل این عالم وارد شد، نوعى جهانبینى ویژه است. به قول بعضى از متکلمان گذشته مسیحى، بنا بر این جهانبینى، خداوند گاهى به این عالمحمله مىکند. بنا بر تفکر سنتى دینى، وقوع همه معجزات و از جمله نزول وحى برچنین تصور و جهانبینى مبتنى بود. گرچهفلاسفه کوشش کرده بودند این نوع امور را نیز به نوعى در داخل نظام علیت و معلولیتبگنجانند و نظام علیت و معلولیت را به آنچه محسوس و غیر محسوس است گسترش دهند، ولى این فکر، فکرى دینى نبود، فکر دینى چیز دیگر بود; فکر دینى رایج همان بود که بدون آن حرفها و بدون توسعه نظام علیت و معلولیت، انگشتبدون واسطه خدا را در این حادثهها ببینند; یعنى چیزى که در تفکر اسطوره اى نیز هست. بر اساس چنین جهانبینىاى بود که مىتوانستند تصور کننند یک متن هم محتوا و هم الفاظش «فعل خاص» و «غیرعادى» خداوند است.
ولى روش نقد تاریخى بر جهانبینى دیگرى مبتنى است. آن جهانبینى این است که عالم، یک نظام بسته على و معلولى است و از خارج این عالم در داخل آن مداخلهاى نمىتواند صورت گیرد. خارج عالم نیز در این باب از نظر عدهاى مسکوت است و از نظر عدهاى دیگر مردود. در این جهان بینى گونهاى یکسانى، هماهنگى، همنواختى و قابل مقایسه بودن پدیدههاى عالم با یکدیگر وجود دارد. این طور تصور مىشود که آنچه حالا واقع نمىشود در گذشته هم واقع نمىشده و اگر آن چیزى که مىگویند در گذشته واقع شده و حقیقتا واقع شده باشد، از سنخ همان امورى است که حالا هم واقعمىشود; گرچه گذشتگان آنها را از سنخ اینامور نمىدانستهاند و تافتهاى جدا بافته مىدیدهاند. باید همه امور عالم را با موازین عقلانى و قابل وقوع بودن بسنجیم; نه اینکه به خارج عالم ارتباط دهیم. آنچه را در گذشته به خارج عالم ارتباط مىدادهاند، با نظامهاى داخلى خود این عالم مىتوانیم بررسى کنیم و قابل بررسى هم هست. اگردرفهم چیزى درماندیم، مىگوییم بالاخره یک روزى این را هم با همان موازین عقلى و قابلیت وقوع مىفهمیم و اگر هم نفهمیدیم باز هم ضررى به این روش نخواهدرسید.
به هرحال روش نقد تاریخى بر چنین جهانبینىاى مبتنى است. کسانى که اجازه مىدادند روش نقد تاریخى درباره متون دینى به کار برده شود، با یک مشکل مواجه شدند; آن مشکل این بود که آیا جهانبینى این روش نقد تاریخى را نیز بپذیرند یا نه؟ از همین جا این سؤال پیش آمد که آیا باید در معناى قدیمى و سنتى معجزه تجدید نظر کرد یا خیر؟ چگونه باید آن را فهمید؟ چون متون دینى در نظر آنها یکى از همین معجزات بود. نزول وحى محتوایى و لفظى یک معجزه بود. راه حلهایى براى این کارها اندیشیده شد: مثلا عدهاى گفتند یک قدم به عقب بروید و سخن خدا، یعنى همان «فعل خاص خداوند» را پس از انجام روش نقد تاریخى، جستجو کنید.
به هر حال روش نقد تاریخى حداقل در میان پروتستانها راه خود را باز کرد و از آن براى بررسى کتاب مقدس استفاده شد. سپس در میان کاتولیکها هم تا حدودى راهیافت.
درست در این فضاى باز شده پس از استفاده از روش نقد تاریخى بود که روشهاى جدید تفسیر متون درباره متون دینى نیز به کار برده شد. این را نیز بگویم که پس از سرایت نقد تاریخى به متون دینى، در میان پارهاى از متکلمان مسیحى نهضتى به وجود آمد تا خود را از مشکل نسبیتحقایق دینى، که به کار بردن روش نقد تاریخى آن را به وجود آورده بود، رها کنند. آنها گفتند متون دینى باید با روش نقد تاریخى بررسى شود، ولى اگر بخواهیم پیام الهى را در این متون پیدا کنیم، مىگوییم پیام الهى، آن حقایق عقلانى ابدىاست که در این متون هست و بقیه مسائل را که وابسته به زمان و مکان هستند، مىتوانیم نسبى بدانیم. بعدا که دقت زیادى درباره این مطلب شد، گفتند این حرف درست نیست. زیرا مسیحیتبه عنوان دینى که به یک وحى تاریخى استناد دارد، نمىتواند با این روش سازگار باشد. آیینى کهبه یک تاریخ و یک وحى تاریخى به صورت پدیدهاى که در زمان و مکان معینى واقع شده استناد دارد حال این آیین، یهودیتباشد یا مسیحیتیا اسلام حقانیتخود را فقط به حقانیت همان حادثه تاریخى مىتواند نسبت دهد و نه به حقایق عقلى دائمى. زیرا حقایق عقلى دائمى اگر هم وجود داشته باشند، اعتبارشان از خودشان است; اما اعتبار این آیینها بسته بهاعتبار آن وحى است که امرى تاریخى است.
در هرمنوتیک چند مساله درباره تفسیر متون مطرح شده، که به طور اختصار آنها را توضیح مى دهم.
اول: براى فهم هر متنى یک پیش فهم لازم داریم. نمىشود بدون داشتن هیچ نوع پیش فهمى از یک متن، آن را بررسى کنیم. باید حتما پیشفهمى، ولو به صورت مجمل، داشته باشیم. حال اینجا یک سؤال مطرح مىشود و آن اینکه اگر نزدیک شدن به هیچ متنى بدون یک پیش فهم یا پیش فرض میسر نیست، چه باید کرد که پیش فهم مفسر به حساب متن گذاشته نشود؟ بدون پیش فهم نمىشود به تفسیر پرداخت ولى چگونه مىتوان از این آفت جلوگیرى کرد که مفسر به پیش فهم قناعت کند و کوشش لازم را براى یافتن فکر مرکزى متن به عمل نیاورد و همچنین چگونه مىتوان پیشفهم درست را به دست آورد؟
دوم: نزدیک شدن به یک متن و تفسیر آن بدون وجود یک انتظار و علاقه اجتنابناپذیر میسر نیست. کسى که مىخواهد یک متن را بفهمد، انتظارى را مىخواهد برآورده کند و علاقهاى دارد که به دلیل آن علاقه به سوى آن متن مىرود. ولىدر اینحا این سؤال مشکل آفرین مطرحمىشود که چه باید کرد تا این انتظار وعلاقه مفسر به حساب انتظار و علاقه مؤلفو صاحب متن گذارده نشود؟ یعنى موجب نشود که مفسر قبل از تحقیق معتقدشود انتظار و علاقه صاحب متن نیز ازپرداختن متن همان است که مفسر دارد. چون یکى از مسائلى که سپس بدان اشارهخواهد شد، این است که مفسر بایدانتظار و علاقه مؤلف و صاحب متن را کشف کند.
سوم: مفسر باید درصدد فهمیدن این باشد که متن واقعا چه مىگوید. وى باید به دست آورد که صاحب متن چه مىخواسته بگوید و چه چیز را مىخواسته به مخاطبانش بفهماند. براى اینکه مفسر به این مطلب برسد باید انتظارات و علایق مؤلف، وضعیتى را که مؤلف در آن وضعیت مىنوشته و تدوین مىکرده، وضعیت مخاطبان او را، دادههاى زبانى و امکانات تعبیرى صاحب متن و امثال اینها را به دستبیاورد.
چهارم: تفسیر هیچ متنى بدون کشف یک فکر مرکزى که محور اصلى آن متن است، میسر نیست. باید یک فکر مرکزى در متن به دست آورد و بر محور آن فکر مرکزى همه آن متن را تفسیر کرد. ولى چگونه مىتوان این فکر مرکزى را به دست آورد؟ سؤالى که در اینجا وجود دارد این است که آیا مىتوان فارغ از سؤالات اساسى خود مفسر و فارغ از فهمى که او از جهان و از خود دارد به فکر مرکزى مؤلف و صاحب متن نزدیک شد و فکر اصلى وى را کشف کرد؟ یا اینکه مؤلف هر کارى که بر روى متن بکند از زاویه دید خودش خواهد بود و حجابى میان مفسر و متن هست و آن حجاب عبارت است از «خود» مفسر!
پنجم: فکرى که در متن آمده استباید در افق حاضر ترجمه شود; باید کار ترجمهاى صورت بگیرد. قبلا گفتهایم که تفسیر موقعى ضرورت پیدا مى کند که افق مفسر و صاحب متن با هم تفاوت پیدا کند و ابهامى مطرح شود و تا ابهامى مطرح نشود، تفسیرى لازم نیست. وقتى ما در برابر متنى قرار مىگیریم که نمىدانیم آن متن چه مىخواهد و ارتباطش با ما چیست (ابهام)، باید تفسیرش کنیم. اگر بخواهیم بدرستى بفهمیم که متن به ما چه مىگوید، باید زبان خود ما زبان فهم آن متن قرار بگیرد. یعنى تجربههاى خود ما ظرف فهم آن قرار بگیرد. به تعبیر دیگر، وقتى یک متن بدرستى فهمیده مىشود که مطلب مرکزى آن متن در رابطه با عناصر و سؤالاتى که در افق تجربهاى مفسر و مخاطبان مفسر قرار دارد، قرار بگیرد. باید مفهوم شود که متن چه رابطهاى با مفسران و مخاطبان وى دارد؟ باید مفهوم شود که آن متن چگونه به من و شما مربوط است؟ براى این کار باید یک ترجمه صورت بگیرد. این ترجمه، ترجمه واژهها و جملات نیست; ترجمهاى از یک افق فهم و تجربه به یک افق فهم و تجربه دیگر است از طریق ارتباط دادن این افقها با یکدیگر. این مرحله مشکلترین مرحله تفسیر است .
این ترجمه باید درست انجام بگیرد. یک مثال عرض کنم: انسان گذشته خود را در جهانى مىیافته است که کروبیان و فرشتگان بر آن احاطه دارند. باطن عالم بر عالم احاطه دارد و در آن هر چیز در جاى خود قرار دارد و هر چیز یک وضع طبیعى دارد و جهان با مرکزیتخداوند چون خیمهاى ازلى و ابدى استوار است. عده زیادى از انسانهاى امروز تجربه دیگرى دارند: همه چیز را در سیلان تجربه مى کنند، پدیدهها را به صورت رودخانهاى که در حال حرکت است تجربه مى کنند، وضع طبیعى موجودات و جهان خیمهاى از دست رفته است. این انسانها حتى خود را موجوداتى تاریخى و گذرا تجربه مىکنند. معلوم است که جهانهاى این دو انسان متفاوت است. حال چگونه مىشود متنى که در عالم انسان قبلى نوشته شده در عالم انسان حاضر فهمیده شود؟ اینجاست که مساله چگونگى ارتباط دو افق گذشته و امروز مطرح مىشود. اینکه انسان بگوید تجربه و افق انسانها گذشته درستبوده و افق و تجربه انسانهاى امروز نادرست است (درست و نادرستبه هر معنایى که تصور شود) هیچ مشکلى را در مساله فهم متون گذشته حل نمى کند. بالاخره در مساله فهم آن متون به وسیله انسانهایى که افق زندگى آنها امروز چیز دیگرى است، این معضل وجود دارد.
علاوه بر آنچه گفته شد لااقل درباره تفسیر متون مقدس یهود و مسیحیت دو سؤال اصلى پیدا شده است: سؤال اول این است که آیا اگر ما در تفسیر کتاب مقدس به این پنج مساله توجه کنیم تفسیر کتاب مقدس تمام شدهاست؟ این سؤال مربوط به دین شناسان نیست، سؤال از ناحیه متکلمان است. آیا یک متکلم مىتواند بگوید درست همان طور که متون دیگر را بررسى مى کنیم، کتاب مقدس را هم بررسى مىکنیم و مطلب تمام مىشود؟ یا اینکه مطلب تمام نمىشود؟ براى اینکه تئولوژى، چیز دیگرى است و وظیفه دیگرى دارد. در تفسیر تئولوژیک کتاب مقدس یا هر متن مقدس وحیانى، مىخواهند به یک سخنى برسند که آن سخن خطاب خداوند است و حق است و آدمى را در برابر خود به التزام وا مىدارد. ما چگونه مىتوانیم در روند تفسیر به آن حقانیتبرسیم؟ پارهاى از متکلمان به این سؤال چنین پاسخ دادهاند که همان روشى را که در بررسى متون دیگر هست، درباره متون دینى هم تعقیب کنیم; چیزى که هست، انتظارى که در تفسیر متون مقدس هستبا انتظارى که در تفسیر متون عادى بشر هست فرق دارد. انتظار مربوط به تفسیر متون مقدس این است که از طریق این تفسیر، مفسر مىخواهد به مواجهه سخن خدا برسد. در حالى که چنین انتظارى در تفسیر متون دیگر نیست. ولى باز هم این مطلب کافى نیست واین سؤال مطرح است که از مساله «مواجهه با سخن خداوند» چگونه پیشفهمى مىتوان داشت؟ آیا این مواجهه، چیزى است که قبل از ورود در روند تفسیر هیچ گونه فهمى درباره آن نمىتوان داشت و فقط با حصول مواجهه است که معلوم مىشود این مواجهه چیست؟ عدهاى چنین باورى دارند و مىگویند چون این مواجهه از سنخ سایر مواجههها نیست و بکلى چیز دیگرى است، هیچ پیشفهمى نمىتوان ازآن داشت. فهم این مواجهه با حصول آن و در عین رویارویى میسر مىشود. درست در همین جاست که دور به وجود مىآید. از یک طرف ضرورت دارد که خود مفسر قبل از تفسیر یک پیش فهم و انتظار داشته باشد و از طرف دیگر، که مورد انتظار است، با عمل تفسیر، حاصل مىشود. این دور را چگونه باید حل کرد؟ این مطلب بسیار مهم است. این نزاع که آیا خود متون دینى مىتوانند بگویند چه انتظار از دین باید داشتیا نه، درستبه همین مساله مرتبط مىشود. اگر قرار باشد دین از بیرون فهمیده شود متون دینى نمىتوانند انتظار از دین را معین کنند. ولى اگر کار به جایى برسد که مفسر بیابد که متون دینى دارند وى را تفسیر مىکنند، نه اینکه او متون دینى را تفسیر مىکند، در این صورت این متون در مراحل نهائى تفسیر، انتظار انسان از آنها را نیز دیکته خواهند کرد، سؤال دوم این است که در فهم متون دیگر ما مىتوانیم برخورد انتقادى بکنیم؟ در فهم متون دیگر مسالهاى به نام بهتر فهمیدن مى تواند مطرح شود. مفسر مىتواند بگوید وى مساله مورد نظر متن را بهتر از صاحب متن مىفهمد و او مىتواند فکر صاحب متن را نقد کند. ممکن است عمل تفسیر از صاحب متن رد شود و افق دیگرى را بگشاید که اصلا صاحب متن در آن افق نبوده است. این احتمالات در تفسیر هست و کسى نمى داند که تفسیر به کجا منتهى خواهد شد. ولى آیا در تفسیر متون مقدس مىتواند چنین مسائلى مطرح شود؟ فرض این است که این متون، الزامى هستند و باید سعى شود همان فکر مرکزى خود متن فهمیده شود; بدون هیچ اضافه و کم و کاست و تغییر. پس این انطباق قطعى چگونه میسر است؟ و بالاخره این مساله اساسى مطرح است که آیا مواجهه با سخن خداوند از مراحل تفسیر انسان استیا امرى استخارج از حدود و قلمرو آن؟ یعنى آیا در نهایت انسان کلام خدا را فهم مىکند یا کلام خدا خود انسان را به خود
در بخش بعدى مقاله، چهار مساله مطرح شده در تفسیر متون دینى به طور اختصار بررسى گردیده است. در پایان به برخى از نظریههاى مربوط به انتظار از متون دینى و مسائل مربوط به آن اشاره شده است.
منظور از هرمنوتیک در این بحث، تئورى و تعلیمات تفسیر متون است. از متون دینى هم فقط متون دینى وحیانى در این بحث مورد توجه است. مقصود از وحى هم سخن گفتن خدا با انسان است که در یهودیت و مسیحیت و اسلام پذیرفته شده است.
فهم یک متن غیر ازمعناى آن است. هر معنایى باید فهمیده شود. تفسیر یک متن نیز هنگامى ضرورت پیدا مىکند که ابهامى وجود داشته باشد. همواره پس از ظهور یک ابهام متوجه مىشویم که نمىتوانیم با معناى متن مورد نظر رابطه برقرار کنیم و در این وضع است که نیازمند تفسیر آن مىشویم تا این رابطه برقرار شود. ابهام هم معمولا زمانى به وجود مىآید که افق فهم معاصران آن متن از جهان و انسان با افق فهم مفسران آن متفاوت باشد. ما معمولا در فهم متونى به تفسیر نیاز پیدا مىکنیم که نه با اعیان و اشیا، بلکه با تجربههاى انسانى، با چگونه بودن و چگونه زیستن انسان و امکانات مختلف این زیستن در ارتباطند.
قبل از پیدایش روشهاى جدید تفسیر، آنچه غالبا براى تفسیر متون وحیانى در عالم مسیحیت متداول بود، استفاده از فرضیه تمثیل و رمز بود. فرضیه تمثیل این است که متن، یک مثال را مطرح کرده و مقصود اصلى، عبارت است از ممثل و ما از طریق مثال باید به ممثل برسیم. فرضیه رمز این است که حروف یا کلمات متن، علائم معانى ویژهاى هستند. فرضیه تمثیل و رمز با این باور همراه بوده که متون مورد نظر هم محتوایش وحى است و هم الفاظش. در مسیحیت گذشته، این باور وجود داشته که کتاب مقدس هم الفاظش و هم محتوایش وحى است. منظور این بود که نویسندگان این گزارشهاى تاریخى هم محتوا و هم الفاظ آنها را از روح القدس دریافت کردهاند. اگر درباره یک متن چنین تصورى وجود داشته باشد، به آسانى مىتوان سراغ تئوریهاى تمثیلى و رمز رفت. زیرا معناى این تصور این است که واقعیت این متون یک امر الهى است نه بشرى. بنابراین دلالت آنها نیز مىتواند یک دلالت غیر عادى و غیر معمول باشد و فقط عده خاصى که با آن امر الهى رابطه ویژه دارند (همان کلیدداران تفسیر) از آن دلالتخبردار شوند. بر این اساس بود که این تئوریهاى تفسیرى در قرون طولانى ، تفکر دینى پیروان این متون دینى را اداره کرده است. اما با شیوع روش نقد تاریخى درباره متون دینى مطلب عوض مىشود. روش نقد تاریخى این است که بدون اعتماد به هیچ «شخصیت» و «مرجعیت الزامى» بیرون از آن شخص که متن را بررسى مىکند، متن بررسى شود. بنا بر این روش، قبل از آنکه خود بررسى کننده به یک اطمینان عقلى برسد، هیچ نقل تاریخى و هیچ گزارش تاریخى اعتبار الزامى ندارد. وقتى این روش متداول مىشود و متون را با روش نقد تاریخى بررسى مى کنند، دیگر آنچه از گذشته آمده، بذاته اعتبارى ندارد. بررسى کننده، مسائل و واقعیاتى را مورد توجه قرار مىدهد که در خارج از سنت و منقولات قرار دارد و با آنها منقولات را نقد مىکند. این مطلب، تفسیر متون را وارد مرحله جدیدى کرد. روشهاى قبل از روش نقد تاریخى و روش نقد تاریخى، هرکدام بر جهانبینى ویژه خود مبتنى است. جهانبینى قبل از روش نقد تاریخى این بود که ممکن است ازخارج این عالم، از عالم غیب، از عالم ماوراى طبیعت، یک متن به این عالم بیاید. اینکه این عالم به گونهاى است که همواره از خارج این عالم مىتوان به داخل این عالم وارد شد، نوعى جهانبینى ویژه است. به قول بعضى از متکلمان گذشته مسیحى، بنا بر این جهانبینى، خداوند گاهى به این عالمحمله مىکند. بنا بر تفکر سنتى دینى، وقوع همه معجزات و از جمله نزول وحى برچنین تصور و جهانبینى مبتنى بود. گرچهفلاسفه کوشش کرده بودند این نوع امور را نیز به نوعى در داخل نظام علیت و معلولیتبگنجانند و نظام علیت و معلولیت را به آنچه محسوس و غیر محسوس است گسترش دهند، ولى این فکر، فکرى دینى نبود، فکر دینى چیز دیگر بود; فکر دینى رایج همان بود که بدون آن حرفها و بدون توسعه نظام علیت و معلولیت، انگشتبدون واسطه خدا را در این حادثهها ببینند; یعنى چیزى که در تفکر اسطوره اى نیز هست. بر اساس چنین جهانبینىاى بود که مىتوانستند تصور کننند یک متن هم محتوا و هم الفاظش «فعل خاص» و «غیرعادى» خداوند است.
ولى روش نقد تاریخى بر جهانبینى دیگرى مبتنى است. آن جهانبینى این است که عالم، یک نظام بسته على و معلولى است و از خارج این عالم در داخل آن مداخلهاى نمىتواند صورت گیرد. خارج عالم نیز در این باب از نظر عدهاى مسکوت است و از نظر عدهاى دیگر مردود. در این جهان بینى گونهاى یکسانى، هماهنگى، همنواختى و قابل مقایسه بودن پدیدههاى عالم با یکدیگر وجود دارد. این طور تصور مىشود که آنچه حالا واقع نمىشود در گذشته هم واقع نمىشده و اگر آن چیزى که مىگویند در گذشته واقع شده و حقیقتا واقع شده باشد، از سنخ همان امورى است که حالا هم واقعمىشود; گرچه گذشتگان آنها را از سنخ اینامور نمىدانستهاند و تافتهاى جدا بافته مىدیدهاند. باید همه امور عالم را با موازین عقلانى و قابل وقوع بودن بسنجیم; نه اینکه به خارج عالم ارتباط دهیم. آنچه را در گذشته به خارج عالم ارتباط مىدادهاند، با نظامهاى داخلى خود این عالم مىتوانیم بررسى کنیم و قابل بررسى هم هست. اگردرفهم چیزى درماندیم، مىگوییم بالاخره یک روزى این را هم با همان موازین عقلى و قابلیت وقوع مىفهمیم و اگر هم نفهمیدیم باز هم ضررى به این روش نخواهدرسید.
به هرحال روش نقد تاریخى بر چنین جهانبینىاى مبتنى است. کسانى که اجازه مىدادند روش نقد تاریخى درباره متون دینى به کار برده شود، با یک مشکل مواجه شدند; آن مشکل این بود که آیا جهانبینى این روش نقد تاریخى را نیز بپذیرند یا نه؟ از همین جا این سؤال پیش آمد که آیا باید در معناى قدیمى و سنتى معجزه تجدید نظر کرد یا خیر؟ چگونه باید آن را فهمید؟ چون متون دینى در نظر آنها یکى از همین معجزات بود. نزول وحى محتوایى و لفظى یک معجزه بود. راه حلهایى براى این کارها اندیشیده شد: مثلا عدهاى گفتند یک قدم به عقب بروید و سخن خدا، یعنى همان «فعل خاص خداوند» را پس از انجام روش نقد تاریخى، جستجو کنید.
به هر حال روش نقد تاریخى حداقل در میان پروتستانها راه خود را باز کرد و از آن براى بررسى کتاب مقدس استفاده شد. سپس در میان کاتولیکها هم تا حدودى راهیافت.
درست در این فضاى باز شده پس از استفاده از روش نقد تاریخى بود که روشهاى جدید تفسیر متون درباره متون دینى نیز به کار برده شد. این را نیز بگویم که پس از سرایت نقد تاریخى به متون دینى، در میان پارهاى از متکلمان مسیحى نهضتى به وجود آمد تا خود را از مشکل نسبیتحقایق دینى، که به کار بردن روش نقد تاریخى آن را به وجود آورده بود، رها کنند. آنها گفتند متون دینى باید با روش نقد تاریخى بررسى شود، ولى اگر بخواهیم پیام الهى را در این متون پیدا کنیم، مىگوییم پیام الهى، آن حقایق عقلانى ابدىاست که در این متون هست و بقیه مسائل را که وابسته به زمان و مکان هستند، مىتوانیم نسبى بدانیم. بعدا که دقت زیادى درباره این مطلب شد، گفتند این حرف درست نیست. زیرا مسیحیتبه عنوان دینى که به یک وحى تاریخى استناد دارد، نمىتواند با این روش سازگار باشد. آیینى کهبه یک تاریخ و یک وحى تاریخى به صورت پدیدهاى که در زمان و مکان معینى واقع شده استناد دارد حال این آیین، یهودیتباشد یا مسیحیتیا اسلام حقانیتخود را فقط به حقانیت همان حادثه تاریخى مىتواند نسبت دهد و نه به حقایق عقلى دائمى. زیرا حقایق عقلى دائمى اگر هم وجود داشته باشند، اعتبارشان از خودشان است; اما اعتبار این آیینها بسته بهاعتبار آن وحى است که امرى تاریخى است.
در هرمنوتیک چند مساله درباره تفسیر متون مطرح شده، که به طور اختصار آنها را توضیح مى دهم.
اول: براى فهم هر متنى یک پیش فهم لازم داریم. نمىشود بدون داشتن هیچ نوع پیش فهمى از یک متن، آن را بررسى کنیم. باید حتما پیشفهمى، ولو به صورت مجمل، داشته باشیم. حال اینجا یک سؤال مطرح مىشود و آن اینکه اگر نزدیک شدن به هیچ متنى بدون یک پیش فهم یا پیش فرض میسر نیست، چه باید کرد که پیش فهم مفسر به حساب متن گذاشته نشود؟ بدون پیش فهم نمىشود به تفسیر پرداخت ولى چگونه مىتوان از این آفت جلوگیرى کرد که مفسر به پیش فهم قناعت کند و کوشش لازم را براى یافتن فکر مرکزى متن به عمل نیاورد و همچنین چگونه مىتوان پیشفهم درست را به دست آورد؟
دوم: نزدیک شدن به یک متن و تفسیر آن بدون وجود یک انتظار و علاقه اجتنابناپذیر میسر نیست. کسى که مىخواهد یک متن را بفهمد، انتظارى را مىخواهد برآورده کند و علاقهاى دارد که به دلیل آن علاقه به سوى آن متن مىرود. ولىدر اینحا این سؤال مشکل آفرین مطرحمىشود که چه باید کرد تا این انتظار وعلاقه مفسر به حساب انتظار و علاقه مؤلفو صاحب متن گذارده نشود؟ یعنى موجب نشود که مفسر قبل از تحقیق معتقدشود انتظار و علاقه صاحب متن نیز ازپرداختن متن همان است که مفسر دارد. چون یکى از مسائلى که سپس بدان اشارهخواهد شد، این است که مفسر بایدانتظار و علاقه مؤلف و صاحب متن را کشف کند.
سوم: مفسر باید درصدد فهمیدن این باشد که متن واقعا چه مىگوید. وى باید به دست آورد که صاحب متن چه مىخواسته بگوید و چه چیز را مىخواسته به مخاطبانش بفهماند. براى اینکه مفسر به این مطلب برسد باید انتظارات و علایق مؤلف، وضعیتى را که مؤلف در آن وضعیت مىنوشته و تدوین مىکرده، وضعیت مخاطبان او را، دادههاى زبانى و امکانات تعبیرى صاحب متن و امثال اینها را به دستبیاورد.
چهارم: تفسیر هیچ متنى بدون کشف یک فکر مرکزى که محور اصلى آن متن است، میسر نیست. باید یک فکر مرکزى در متن به دست آورد و بر محور آن فکر مرکزى همه آن متن را تفسیر کرد. ولى چگونه مىتوان این فکر مرکزى را به دست آورد؟ سؤالى که در اینجا وجود دارد این است که آیا مىتوان فارغ از سؤالات اساسى خود مفسر و فارغ از فهمى که او از جهان و از خود دارد به فکر مرکزى مؤلف و صاحب متن نزدیک شد و فکر اصلى وى را کشف کرد؟ یا اینکه مؤلف هر کارى که بر روى متن بکند از زاویه دید خودش خواهد بود و حجابى میان مفسر و متن هست و آن حجاب عبارت است از «خود» مفسر!
پنجم: فکرى که در متن آمده استباید در افق حاضر ترجمه شود; باید کار ترجمهاى صورت بگیرد. قبلا گفتهایم که تفسیر موقعى ضرورت پیدا مى کند که افق مفسر و صاحب متن با هم تفاوت پیدا کند و ابهامى مطرح شود و تا ابهامى مطرح نشود، تفسیرى لازم نیست. وقتى ما در برابر متنى قرار مىگیریم که نمىدانیم آن متن چه مىخواهد و ارتباطش با ما چیست (ابهام)، باید تفسیرش کنیم. اگر بخواهیم بدرستى بفهمیم که متن به ما چه مىگوید، باید زبان خود ما زبان فهم آن متن قرار بگیرد. یعنى تجربههاى خود ما ظرف فهم آن قرار بگیرد. به تعبیر دیگر، وقتى یک متن بدرستى فهمیده مىشود که مطلب مرکزى آن متن در رابطه با عناصر و سؤالاتى که در افق تجربهاى مفسر و مخاطبان مفسر قرار دارد، قرار بگیرد. باید مفهوم شود که متن چه رابطهاى با مفسران و مخاطبان وى دارد؟ باید مفهوم شود که آن متن چگونه به من و شما مربوط است؟ براى این کار باید یک ترجمه صورت بگیرد. این ترجمه، ترجمه واژهها و جملات نیست; ترجمهاى از یک افق فهم و تجربه به یک افق فهم و تجربه دیگر است از طریق ارتباط دادن این افقها با یکدیگر. این مرحله مشکلترین مرحله تفسیر است .
این ترجمه باید درست انجام بگیرد. یک مثال عرض کنم: انسان گذشته خود را در جهانى مىیافته است که کروبیان و فرشتگان بر آن احاطه دارند. باطن عالم بر عالم احاطه دارد و در آن هر چیز در جاى خود قرار دارد و هر چیز یک وضع طبیعى دارد و جهان با مرکزیتخداوند چون خیمهاى ازلى و ابدى استوار است. عده زیادى از انسانهاى امروز تجربه دیگرى دارند: همه چیز را در سیلان تجربه مى کنند، پدیدهها را به صورت رودخانهاى که در حال حرکت است تجربه مى کنند، وضع طبیعى موجودات و جهان خیمهاى از دست رفته است. این انسانها حتى خود را موجوداتى تاریخى و گذرا تجربه مىکنند. معلوم است که جهانهاى این دو انسان متفاوت است. حال چگونه مىشود متنى که در عالم انسان قبلى نوشته شده در عالم انسان حاضر فهمیده شود؟ اینجاست که مساله چگونگى ارتباط دو افق گذشته و امروز مطرح مىشود. اینکه انسان بگوید تجربه و افق انسانها گذشته درستبوده و افق و تجربه انسانهاى امروز نادرست است (درست و نادرستبه هر معنایى که تصور شود) هیچ مشکلى را در مساله فهم متون گذشته حل نمى کند. بالاخره در مساله فهم آن متون به وسیله انسانهایى که افق زندگى آنها امروز چیز دیگرى است، این معضل وجود دارد.
علاوه بر آنچه گفته شد لااقل درباره تفسیر متون مقدس یهود و مسیحیت دو سؤال اصلى پیدا شده است: سؤال اول این است که آیا اگر ما در تفسیر کتاب مقدس به این پنج مساله توجه کنیم تفسیر کتاب مقدس تمام شدهاست؟ این سؤال مربوط به دین شناسان نیست، سؤال از ناحیه متکلمان است. آیا یک متکلم مىتواند بگوید درست همان طور که متون دیگر را بررسى مى کنیم، کتاب مقدس را هم بررسى مىکنیم و مطلب تمام مىشود؟ یا اینکه مطلب تمام نمىشود؟ براى اینکه تئولوژى، چیز دیگرى است و وظیفه دیگرى دارد. در تفسیر تئولوژیک کتاب مقدس یا هر متن مقدس وحیانى، مىخواهند به یک سخنى برسند که آن سخن خطاب خداوند است و حق است و آدمى را در برابر خود به التزام وا مىدارد. ما چگونه مىتوانیم در روند تفسیر به آن حقانیتبرسیم؟ پارهاى از متکلمان به این سؤال چنین پاسخ دادهاند که همان روشى را که در بررسى متون دیگر هست، درباره متون دینى هم تعقیب کنیم; چیزى که هست، انتظارى که در تفسیر متون مقدس هستبا انتظارى که در تفسیر متون عادى بشر هست فرق دارد. انتظار مربوط به تفسیر متون مقدس این است که از طریق این تفسیر، مفسر مىخواهد به مواجهه سخن خدا برسد. در حالى که چنین انتظارى در تفسیر متون دیگر نیست. ولى باز هم این مطلب کافى نیست واین سؤال مطرح است که از مساله «مواجهه با سخن خداوند» چگونه پیشفهمى مىتوان داشت؟ آیا این مواجهه، چیزى است که قبل از ورود در روند تفسیر هیچ گونه فهمى درباره آن نمىتوان داشت و فقط با حصول مواجهه است که معلوم مىشود این مواجهه چیست؟ عدهاى چنین باورى دارند و مىگویند چون این مواجهه از سنخ سایر مواجههها نیست و بکلى چیز دیگرى است، هیچ پیشفهمى نمىتوان ازآن داشت. فهم این مواجهه با حصول آن و در عین رویارویى میسر مىشود. درست در همین جاست که دور به وجود مىآید. از یک طرف ضرورت دارد که خود مفسر قبل از تفسیر یک پیش فهم و انتظار داشته باشد و از طرف دیگر، که مورد انتظار است، با عمل تفسیر، حاصل مىشود. این دور را چگونه باید حل کرد؟ این مطلب بسیار مهم است. این نزاع که آیا خود متون دینى مىتوانند بگویند چه انتظار از دین باید داشتیا نه، درستبه همین مساله مرتبط مىشود. اگر قرار باشد دین از بیرون فهمیده شود متون دینى نمىتوانند انتظار از دین را معین کنند. ولى اگر کار به جایى برسد که مفسر بیابد که متون دینى دارند وى را تفسیر مىکنند، نه اینکه او متون دینى را تفسیر مىکند، در این صورت این متون در مراحل نهائى تفسیر، انتظار انسان از آنها را نیز دیکته خواهند کرد، سؤال دوم این است که در فهم متون دیگر ما مىتوانیم برخورد انتقادى بکنیم؟ در فهم متون دیگر مسالهاى به نام بهتر فهمیدن مى تواند مطرح شود. مفسر مىتواند بگوید وى مساله مورد نظر متن را بهتر از صاحب متن مىفهمد و او مىتواند فکر صاحب متن را نقد کند. ممکن است عمل تفسیر از صاحب متن رد شود و افق دیگرى را بگشاید که اصلا صاحب متن در آن افق نبوده است. این احتمالات در تفسیر هست و کسى نمى داند که تفسیر به کجا منتهى خواهد شد. ولى آیا در تفسیر متون مقدس مىتواند چنین مسائلى مطرح شود؟ فرض این است که این متون، الزامى هستند و باید سعى شود همان فکر مرکزى خود متن فهمیده شود; بدون هیچ اضافه و کم و کاست و تغییر. پس این انطباق قطعى چگونه میسر است؟ و بالاخره این مساله اساسى مطرح است که آیا مواجهه با سخن خداوند از مراحل تفسیر انسان استیا امرى استخارج از حدود و قلمرو آن؟ یعنى آیا در نهایت انسان کلام خدا را فهم مىکند یا کلام خدا خود انسان را به خود