زمینههاى اجتماعى ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران(از م شروطیت تا انقلاب اسلامى) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
در این مقاله نخست ضمن تعریف دین و اینکه تنها از طریق اجتهاد مىتوان به تعیین مسیر «حوادث واقعه» پرداخت، به فلسفه وجودى اجتهاد و آنچه باید مطمحنظر مجتهدین باشد، پرداخته شده است. در ادامه مقاله به تعریف عدالت اشاره گشته و به این نکته تنبه داده شده است که در استنباط احکام دین باید این اصل بنیادین و دیگر اهداف دین مورد توجه جدى قرار گیرد و تنها به« آیات الاحکام» و «اخبار الاحکام»ى که به این عنوان شناخته شدهاند بسنده نشود.
دوست دارم بحث درباره «اجتهاد» را از دیدگاهى متفاوت مطرح کنم. اوراقى که در اختیار اینجانب قرار دادهاند داراى 8 سؤال است، و چنانکه اظهار داشتهاند این سؤالها در مجموع 20تاست، و همه در مورد اجتهاد و ابعاد آن. متاسفانه خستگیها و گرفتاریها نمىگذارند که من پابپاى اقایان بیایم و همه سؤالها را در فرصتهایى که در نظر گرفته شده است پاسخ دهم. از اینرو پاسخ دقیق و جامع و آگاهانه به آن پرسشها را به دیگران وامىگذارم. و اگر در دایره پرسشهاى مورد اشاره، همه ابعاد لازم به نظر نیامده و مطرح نگشته است، از متصدیان فاضل و محترم و تکلیف اشناى مجله «نقد و نظر» مىخواهم تا آن ابعاد را تکمیل کنند...
راستى چه عیب دارد که اصل سؤالها را به «اقتراح» بگذارید، و بگذارید تا بخشى وسیع از اهل نظر در این کار سازنده شرکت کنند. یعنى به جاى اینکه یک جمع محدودهر چند وارد بنشینند و سؤالهایى مطرح کنند، در دایرهاى وسیعتر، از اشخاص مختلف بخواهید تا توقعهایى را که از «اجتهاد» دارند، و رسالتهایى را که با درک دینى و اجتماعى خویش براى اجتهاد و مجتهد قائلند، همه را روشن و صریح در میان نهند; و یک بحثبسیار باز و گسترده پدید بیاورید، با شرکتکنندگان فراوان، و زاویههاى دید متفاوت.
چگونگى یاد شده مىتواند ابعاد مردمى مربوط به اجتهاد، و ابعاد اجتهاد مربوط به مردم را در متن ملموس زندگى انسان معاصر بخوبى ترسیم کند. بحثهاى خاص فنى که اهل همان فن فقط درباره آن نظر بدهند، مربوط به فنون کاملا تخصصى است که هیچارتباطى با مردم پیدا نمىکند، مثلا فیزیک اتمى... و شگفتا، مگر چیزى در زندگى بهم مىرسد حتى فیزیک اتمى که با مردم ارتباط پیدا نکند؟
به هر حال، بحث درباره اجتهاد باید در گسترهاى مطرح گردد که اجتهاد آن گستره را فرامىگیرد، یعنى جامعه انسانى و مسائل جامعه انسانى... تا هنگامى که بحث اجتهاد در محدودهها مطرح مىگردد محدود خواهد ماند. و اجتهاد یک «رسالت» است، و محدودیت نفى رسالت.
ارى، اجتهاد محدود، جامعهساز نیست. ممکن است کسانى بپرسند: مگر اجتهاد باید جامعهساز باشد، مگر اجتهاد، علمالاجتماع (جامعهشناسى)است؟ نه، اجتهاد، علمالاجتماع و جامعهشناسى نیست، بالاتر از جامعهشناسى است، اجتهاد، جامعهسازى است....
اجازه بدهید وارد بحث اصلى خود شوم. تاکنون غالب بحثهایى که درباره اجتهاد شده استبا نظر به «احکام دین» بوده است نه با نظر به «اهداف دین». و من مىخواهم در این نوشته هر چند باختصار با نظر به «اهداف دین» درباره اجتهاد سخن بگویم.
از روزى که سید جمالالدین اسدابادى، به میرزاى شیرازى بزرگنامه نوشت، و از او خواست تا در راه ساقطسازى سلطنت قاجاریه گام نهد، و ملت مسلمان ایران را از چنگال آن دربار منحط و آن رجال وابسته بىشخصیتبرهاند، معلوم شد که اجتهاد وارد مرحله نوینى از حضور تکلیفى و رسالتى خویش گشته است: مبارزه با استعمار در داخل کشورهاى اسلامى، که یکى از مظاهر آن استبداد است.
ما اجتهادى که وقف بر حوزهها باشد و به درس خارج گفتنى بسنده کند نداریم. زیرا از درون همین اجتهادها و حوزهها و درسهاى خارج است که مراجع تقلید ظهور مىکنند، و زمام حیات دینى و اجتماعى و اقدامى ملتهاى مسلمان را در دست مىگیرند; اگر در ماوراى قرون زندگى کنند، ملتهاى اسلامى در ماوراى قرون زندگى خواهند کرد; و اگر بر فراز تحولات گام بردارند، ملتهاى اسلامى برفراز تحولات گام برخواهند داشت.
بنابراین، بحث درباره اجتهاد، با نظر به «اهداف دین»، حیاتىترین بحث است در این مقوله. و بحث درباره اجتهاد با نظر به «احکام دین» نیز پس از این بحثباید آغاز گردد. و من همین بحث را مىخواهم در این روزگار بسیار حساس مطرح کنم، تا صاحبنظران آگاه و رسالتشناسان بیدار آن را پیگیرى کنند. اهداف دین، غایات دین است، و احکام دین مقدمات رسیدن به آن غایات. پس باید همواره مقدمات، داراى آن کیفیتى باشند که به اهداف منتهى گردند نه جز آن. و ایا اهداف دین چیست؟
دین یک پدیده «الهىاجتماعى» است. و بصرف اینکه قید «اجتماعى» را افزودید، به یک مثلث اشاره کردهاید:
فرد + جامعه + حاکمیت. اجتماع، واقعیتى است که از افراد ترکیب مىیابد و با یک نظام حاکم اداره مىشود. و دین بعنوان یک پدیده «الهى اجتماعى»، باید انتظار خودش را از این سه واحد بیان کند، یعنى باید بگوید، چه فردى را مىپذیرد تا بتوان به او گفت: «فرد دینى» (انسان متدین)؟ و چه جامعهاى را مىپذیرد تا بتوان به آن گفت: «جامعه دینى» (جامعهمتدین)؟ و چه حاکمیت و مدیریت اجتماعى و سیاسى و تربیتى و قضایى و اقتصادى را مىپذیرد تا بتوان به ان گفت: «نظام دینى» (نظام متدین)؟ ودین به این هر سه سؤال پاسخ داده است.
دین، نظامى را مىپذیرد که «عامل بالعدل» باشد (ان الله یامر بالعدل); و جامعهاى را مىپذیرد که «قائم بالقسط» باشد (لیقوم الناس بالقسط); و افرادى را مىپذیرد که معتقد و درستکار باشند (الذین امنوا و عملوا الصالحات). و اجتهاد در عصر غیبت، یعنى آن قوه فعالهاى که بتواند این مثلث را رهبرى کند، و تکالیف آنها را، در تمام روابط گسترده زندگى شرح دهد. با این دیدگاه است که مىتوانیم بفهمیم که در اجتهاد چه چیزهایى ضرورى است.
یعنى با در نظر گرفتن رسالت اجتهاد است که مىتوان ابعاد اجتهاد را تعیین کرد. ایا اجتهاد هدف استیا وسیله؟ مسلم، وسیله است; وسیله چه چیز؟ وسیله تبیین تکالیف دینى در ارتباط با افراد و جامعه و نظام حاکم; به چه منظور؟ به منظور تحقق یافتن غایات دین و اهداف آن. اگر اجتهاد از مسائل حیات انسان معاصر خویش غافل باشد، فلسفه اصلى خود را نفى کرده است. زیرا فلسفه اصلى اجتهاد، تعیین مسیر «حوادث واقعه» است از دیدگاه دین. حوادث واقعه، یعنى مسائل گوناگون زندگى انسان معاصر. از مسائل زندگى انسان گذشته هر چه در زندگى انسان معاصر حضور دارد، مسئله اصلى اجتهاد نیست، زیرا آنها به تجربه درامده است. مسئله اصلى اجتهاد بخش متحول زندگى است نه بخش ثابت آن. و در این بخش متحول است که دین باید حضور پاسخگو و هدایت کننده خویش را نشان بدهد، و اجتهاد در واقع سخنگوى دین است. اجتهاد است که به نام دین با ما سخن مىگوید و مسیر حرکت «حوادث واقعه» را در زندگیها تبیین مىکند.
«حوادث واقعه» یعنى نقطههاى عطفى که زندگى انسانها را از وضعیتى به وضعیت دیگر درمىاورد. و همین تغییر وضعیت است که ممکن است در جهتسقوط اهداف ارزشى قرار گیرد یا در جهت تعالى آنها. اینکه زمام «حوادث واقعه» را به دست اجتهاد سپردهاند براى همین است، یعنى براى اینکه اجتهاد با حضور آگاهانه خویش حوادث واقعه را در جهت تعالى اهداف ارزشى هدایت کند، نه در جهتسقوط آنها.
بعنوان مثال: اقتصاد نوین را در نظر بگیرید. استثمار همیشه یک پدیده ضد ارزشى بوده است و خواهد بود. در اقتصاد نوین این پدیده ضد ارزشى با رنگهاى تازهاى که بخود مىگیرد مىرود تا ابعاد ضدارزشى خویش را بظاهر پوشیده بدارد; و این مجموع، حادثه واقعه است. اگر اجتهاد در اینجا نتواند دست این پدیده شوم را رو کند و آن را محکوم سازد، و نتواند با نامهاى ظاهرالصلاحى که استثمارگران بر کار خویش مىنهند و مرتجعان ماهیت آن را درک نمىکنند، مبارزه کند، در دفاع از اهداف ارزشى ناتوان مانده است. و اگر اجتهاد در این دفاع ناتوان ماند، فلسفه خویش را نفى کرده است زیرا در ابعاد دیگر زندگى چندان توانا نخواهد بود، و پیروزمند نخواهد گشت. و اینها واقعیتهایى است که ما هم اکنون به تجربه آنها را لمس مىکنیم.
امروز اگر اجتهاد در برابر مالکیتهاى کلان، تجارت ازاد، تجارت خارجى، سودهاى بدون کار، صنایع و کارخانهها، و کشاورزیهاى بزرگو امثال آن، که همه در جهت تفاوتهاى وحشتناک سطح زندگى و برخوردارى ظالمانه از امکانات اجتماعى و رفاهى حرکت مىکنند، موضع انبیایى نداشته باشد (یعنى ایستادن در کنار انسان محروم)، فلسفه اصلى خویش را نفى کرده است. کسانى و صاحبنظرانى که درباره اجتهاد سخن مىگویند و بحث مىکنند، جاى شگفتى بسیار است که از این اصل غفلت دارند. اگر اجتهاد فلسفه اصلى خویش را نفى کند، پرداختن به شاخ و برگهاى آن چه نتیجهاى تواند داشت؟ حوادث واقعه یعنى پدیدههایى که مضمون زندگى با آنها تداوم مىیابد، لیکن تداوم مستلزم تکامل نیست، حتى گاه مستلزم سقوط است. و این اجتهاد است که با زمامدارى حوادث واقعه آنها را از حرکت در جهتسقوط انسانى به حرکت در جهت تکامل انسانى سوق مىدهد. اکنون مىنگرید که اجتهاد اگر خود، خود را درک کند، و درک کند که با ماهیت متحول زندگى انسان پیوندى جوهرى دارد، بخوبى مىتواند تکالیف خود را نیز درک کند. و ایا آن کدام اجتهاد است که با ماهیت متحول زندگى پیوندى جوهرى دارد؟ هر اجتهادى، هرگز... «خفته را خفته کى کند بیدار».
هنگامى که پیامبران در کنار آنکه توحید را فریاد مىکردند (ان اعبدوا الله)، عدالت را نیز فریاد مىکردند (اوفوا الکیل والمیزان)، معلوم داشتند که بیدارند. و بیداران مىتوانند خفتگان را بیدار کنند. فارغ از مشکلات مادى انسان بودن، و ابعاد مختلف زندگى و مشکلات انسان را درک نکردن، و داعیه زمامدارى حیات انسانى داشتن چه معنایى مىتواند داشت؟
دین یک «هدایت کامل» است. هدایت کامل این است که برنامه رشد انسانى را ارائه کند، یعنى هم مقتضیات رشد را مطرح سازد و هم موانع رشد را بشناساند و طرد نماید. در برنامه دین هر دو بعد هست: مقتضى رشد، توجه به خدا، که بدان فراخوانده است; مانع رشد، ظلم که با آن مبارزه کرده است. جامعه بدون عدل رشد نخواهد کرد. پس ظلم مانع رشد است. همانگونه که «کفر» و «شرک» (1) مانع رشد فردى است (و بواسطه فرد، رشد اجتماعى نیز)، «ظلم» مانع رشد اجتماعى است (و بواسطه رشد اجتماعى، رشد فردى نیز).
فتهاند: «سیاستشرعى را پیامبر«ص» وضع مىکند، که مصالح همگان را در اجتماع مىداند. از اینرو او جامعه را وارد نور مىکند. سیاستهاى عقلى از چنین نورى محرومند..... سیاستشرعى تنها مجموعهاى از پندها و اندرزها نیست، بلکه قوانین جامعى است که حاکم بر پندارها و کردارهاى پنهان و اشکار ادمى است. نیز فقط یک رشته اداب سلوک نیست که دین اموخته باشد و تنها شیوه نیایش و وظایف عبادى بشر را در برابر خداوند تعیین کرده باشد، بلکه سیاستشرعى، یک نظام کامل سیاسى و اجتماعى اقتصادى است. آنچه درست است این است که شرع اصول جامع و احکام مبسوطى مىنهد که بر طبق آنها همه مصالح به منظور حصول کمال فضیلت انسانى ترتیب داده مىشود. سیاستهاى عقلى و فلسفى چون به هدفهاى خود رسیدند، مصالح دنیوى را به منظور نیل به سعادت اخروى، در سلسله مراتب صحیحى قرار نمىدهند. فقط سیاستى که هدفش یارى بیشتر در راه رسیدن به سعادت حقیقى است، مىتواند مصالح دنیوى را به ترتیب اهمیت در جهتسعادت کلى و اخروى و ابدى قرار دهد. فقط نور خدا مىتواند ماهیت درست مصالح دنیوى را روشن کند و نشان دهد که چگونه این مصالح زایل مىتوانند در جهتسعادت باقى قرار گیرند. بنابراین طبیعى است که سیاستشرعى باید در همه مراحل زندگى بشر راهنما باشد».
پس این «اجتهاد» است که مىتواند ابعاد جامعه ساز دین را بنمایاند، اگر بواقع، اجتهاد باشد. مجتهد یعنى انسان زبدهاى که با معلوماتى ویژه و وافى (اجتهاد مطلق) و اهلیت (احراز ملکه قدسیه، نه تنها عدالتى که در پیشنماز شرط است، که همان نیز مهم است)، وارد حیات انسانهاى معاصر خویش مىشود، تا آن را شکل دهد، و براى آن تعیین تکلیف کند. و ایا انسان هر عصر جز دو دستهاند: ظالم و مظلوم؟ و ایا اجتهاد مىتواند به هر نام به این دو دسته بىتوجه باشد و به مسئله ظالم و مظلوم روزگار خویش نپردازد؟ پس چگونه مدعى است که مىتواند حیات انسانها را رهبرى کند؟ حیات انسانها همواره صحنه حضور دو موجود است: ظالم و مظلوم. و رهبرى حیات انسانى و تعیین تکلیف براى حیات انسانها بضرورت واجب مىدارد که شما در برابر این دو موجود، یعنى ظالم و مظلوم، موضع داشته باشید. اکنون خوب مىفهمیم که بهترین مشخصه اجتهاد را على«ع» تعیین کرده است: «ان لا یقاروا على کظة ظالم و لا سغب مظلوم». تا ما ندانیم مجتهد در واقع رسالتى خویش چکاره است، نخواهیم دانست اجتهاد چیست و ابعاد آن کدام است. این است اصل مسئله.
به سخن دیگر: مجتهد کسى است که احکام دین اسلام را براى مردم بیان مىکند. این احکام، براى هدفى و منظورى تشریع شده است. این منظور در قرآن بصراحتبیان شده و با «لام» غایت و تعلیل یاداورى گشته است: «لیقوم الناس بالقسط». پس باید مجتهد در استنباطهاى خود در جهت «لیقوم الناس بالقسط» حرکت کند، پس مجتهد باید به دو امر مهم توجه تام داشته باشد:
1 اینکه احکام استنباطى باید همه در جهت تحقق «لیقوم الناس بالقسط» باشند، و نه تنها معارض با آن هدف و از بین برنده زمینههاى تحقق آن نباشند، بلکه بعکس زمینهساز تحقق آن هدف اصلى باشند، یعنى ساختن جامعه قائم بالقسط.
2 اینکه هر حکمى که براى تحقق آن هدف لازم است، در مورد موضوعات مختلف، و تاکنون استنباط و عرضه نشده است، استنباط و عرضه کند. و از اینجاست که شماره «ایاتالاحکام» و «اخبار الاحکام» بسیار تفاوت مىکند. و یکى از نقائص کنونى اجتهاد موجود همین است که بسیارى از آیات و احادیث که مىتوانند بلکه باید جزو آیاتالاحکام و احادیثالاحکام باشند، متروک و فراموش شده باقى ماندهاند، مثلا: آیات و احادیث منع تکاثر، آیات و احادیثخود عدل و قطعیت آن; همچنین آیات «زکات باطنه».
بنابراین، ما باید پیش از هر چیز به فلسفه وجودى خود اجتهاد بپردازیم و ان را تعیین کنیم. هنگامى که معلوم شد اجتهاد براى چیست، معلوم مىشود که مجتهد واقعى کیست؟
اینکه امام على«ع» مىفرماید: «خدا قراردادى با عالم دارد که با ظالم نسازد، و از مظلوم حمایت کند»، تصورمىکنید هیچارتباطى با اجتهاد و فتوى’ ندارد؟ چرا، ارتباطى تنگاتنگدارد، ارتباطى اصولى و جوهرى دارد، مگر مجتهد عالم نیست؟ اگر عالم است پس مسئول است (عالم آن است که ازادى عالم طلبد)، و مسئولیت مذکور در کلام على«ع» متوجه اوست، بلکه مسئولیت او از همه سنگینتر است، زیرا اوست که در قلمرو احکام و عمل به احکام به جامعه خط مىدهد.
اگر دیدگاه فقهى مجتهد به دلیل نداشتن معلومات مربوط، یا دید لازم به گونهاى باشد که بسیارى از ظلمه اقتصادى را درستکار و متشرع و صحیحالعمل و مشروعالمنافع بداند و ظالم نشناسد، و معاملات و روابط اقتصادى آنان را طبق قواعد فقهى و نظر خود مشروع تلقى کند، و درامدهاى تکاثرى آنان را چون شیر مادر برایشان حلال بداند، و زیان این چگونگى مالى و اقتصادى و معیشتى را به بنیان عدل و قسط، و سقوط انسان محروم، و افتحرکتهاى سازنده اسلام، مورد توجه قرار ندهد، یا مهم نشمارد، چگونه مىتواند با آنان مخالفت کند، و راه علىبن ابیطالب«ع» را بپیماید؟ و هنگامى که با این گروه مخالفت نکرد و طبق مذاق فقهى خود آنان را متجاوز و ظالم ندانست، و «کظة ظالم» (پرخورى و برخوردارى وافر ستمگران اقتصادى) را عامل و سبب و پدید اورنده «سغب مظلوم» (بىغذایى و گرسنگى و کمبوددارى و محرومیت محرومان و مظلومان اقتصادى) نشناخت، و ظلمهاى ظالمان به مردم مظلوم را که قرآن کریم بصراحتبه خود مردم منسوب کرده استبه خدا و تقدیر منسوب دانست، چگونه مىتواند در کنار مظلومان اقتصادى و محرومان اجتماعى و بندگان ستمدیده و فراموش شده خدا، و ضعفاى امت محمد«ص» و بینوایان از شیعه مهدى«عج» بایستد؟ (2)
و هنگامى که عالم نه با ظالم درافتاد و نه به مظلوم کمک کرد، با جاهل چه فرق دارد؟ و چنین عالمى در چه موضعى جاى دارد، موضع موسى«ع» یا موضع قارون؟ موضع محمد«ص» یا ابوسفیان؟ موضع على«ع» یا معاویه؟
و این نیز یک قله بلند از تعالیم والاى قرانى است که ظلم و تجاوزى را که بر انسانهاى مظلوم مىرود، نتیجه کردار انسانهاى ظالم مىداند، چنانکه در چندین جاى قرآن کریم امده است که «و ما کان الله لیظلمهم، و لکن کانوا انفسهم یظلمون»، «خداوند ظلم نمىکند، ظالمان ظلم مىکنند»; ظلمى که بر بشر مىرود، از دستخود بشر است و تقدیر اولى نیست، پس باید با آن مبارزه شود. یعنى علتبشرى دارد، پس باید با آن علت در افتاد. و فقر، یک ظلم اجتماعى است و عامل آن چنانکه در احادیث متعدد رسیده استبجز مضامین قرانى توانگرانند، و حاکمان، و عالمان. توانگران، چون حق محرومان را نمىدهند و زاد زندگى آنان را مىدزدند; (3) حاکمان، چون حق محرومان را از ستمگران اقتصادى نمىگیرند و به آنان نمىرسانند; (4) و عالمان، چون براى رفع محرومیت محرومان فریاد نمىکشند و براى کوتاهى دست ظالمان نمىکوشند. (5)
فتیم غایت اصلى دین در بعد حیات اجتماعى اقامه عدل است. آن سخن امام على«ع» نیز در جهت اقامه عدل است، یعنى نساختن با ظالم و کمکرساندن به مظلوم. اصل اقامه عدل از همینجاست که ظالم تایید نشود و مظلوم تضعیف نگردد. پس اگر ما «اجتهاد» را در ارتباط با «اهداف دین» مورد پژوهش قرار دهیم، مشکل ما در مورد «اجتهاد» در ارتباط با «احکام دین» نیز حل مىشود.
دین مىخواهد جامعه قائم بالقسط بسازد. این امرى قطعى است، و بجز مقتضاى عقل، عین نص قرآن کریم است، بجز دهها حدیث. و جامعه دینى در مجموع حرکات و سکنات خود، بویژه تلاشهاى اقتصادى باید از فقه متابعت کند. در خرید و فروش و انواع تجارت، در احتکار و موضوعات و موارد احتکار و ترک احتکار، نرخگذارى و امثال آن. اگر مجتهد از مسائل اقتصاد نواگاه نباشد، نمىتواند در معاملات نظرهاى صائبى داشته باشد. و هنگامى که نظرهاى صائبى نداشت، جامعه به سوى ظلم اقتصادى پیش مىرود، یعنى معاملهگران دستخود را در هر کارى باز مىبینند و مرتکب مىشوند، و سودپرستان متکاثر خون مردم را مىمکند. و ایا چنین جامعهاى مىتواند قائمبالقسط باشد؟ و جامعهاى که قائم بالقسط نبود، چگونه عامل به احکام دین است؟ اگر جامعهاى هم عامل به احکام دین باشد (یعنى دینى باشد) و هم در آن ظلم باشد، معلوم مىشود که این دین است که ظلم را جایز مىداند؟ و ایا چنین است؟ ایا دین ظلم را جایز مىداند. و اگر چنین وضعى پیش آید، دین نیز مظلوم است و باید از آن دفاع کرد.
بىاطلاعان، یا طرفداران سرمایهداران، یا مرتجعان نپندارند که این سخنان، سخنان روشنفکرانه است. مىبینید که همواره استناد همه آنچه گفته مىشود به قرآن و حدیث و کتاب و سنت است. ارى، فقه باید در جهت اقامه عدل قرار داشته باشد. و از اینجاست که صاحب «جواهر» مىفرماید، اگر در باب تعمیم احتکار نص کفایت نکند (از آن جهت که در صدد بیان مصادیق روزگار صدور بوده است نه موارد دائمى)، از باب «حرمت ظلم» تعمیم مىدهیم. و این استشم فقهى. نباید در جامعه ظلم باشد. احتکار چیزهاى مورد نیاز جامعه ظلم است. نصوص وارد درباره احتکار همه موارد را نمىگیرد به ملاکى که ذکر شد، پس از باب حرمت ظلم فتوى مىدهیم به عدم جواز احتکار مایحتاج جامعه. پس مىبینید که شم فقهى جواهرى نیز همین را مىگوید (جواهر، ج22، ص480 481، الحیاة، ج5، ص439 440).
به سخن دیگر مجتهد کسى است که حرکات و اعمال جامعه دینى را رهبرى مىکند. جامعه دینى یعنى جامعه عامل به احکام دین. و در عصر غیبت، این مجتهد است که احکام دین را استنباط و عرضه مىکند. بنابراین او حرکات جامعه را رهبرى مى کند. جامعه دینى باید از هدایت قرانى برخوردار باشد تا بتوان گفت این جامعه جامعه دینى و قرانى است. هدایت قرانى چگونه بدست مىآید. قرآن کریم خودش در معرفى خود مىگوید: «هدى للمتقین»، این قرآن انسانهاى متقى را هدایت مىکند. متقى کیست؟ هنگامى که مىگوییم متقى، افرادى ساکت و سالم و بدور از درگیریها و تکالیف اجتماعى که به عبادتى فردى و رعایت امورى مىپردازند در نظر مىآیند. و این از بداموزى است، از این است که دین بد اموخته شده است، و بد اموخته مىشود، حتى اگر خطبه متقین نهجالبلاغه را هم نخوانده باشیم، باید بدانیم که متقى یعنى عامل به تکلیف. قرآن کریم راه رسیدن به تقوى را تعیین کرده است: عدالت (اعدلوا هو اقرب للتقوى). پس متقى یعنى انسان عدالتپیشه و کوشنده در راه اقامه عدل و اماته ظلم. این است متقى قرانى: انسانى که در ارتباط با خود، خانواده وافراد جامعه، و در همه مراحل و مشاغل و پستها و مسئولیتها، همواره بر طبق عدالت عمل مىکند. پس متقى یعنى شیر غران در میدان تکالیف فردى و اجتماعى و علمدار مبارزه با انواع ظلمهاى اقتصادى و قضایى و اجتماعى و سردمدار طرفدارى از عدل. و اینگونه افرادند که قرآن آنان را هدایت مىکند، یعنى در جهت ارزشهاى متعالى قرار مىدهد.
قرآن کریم در سوره «نمل» (ایه 5253) مىفرماید: «فتلک بیوتهم خاویة بماظلموا، ان فى ذلک لایة لقوم یعلمون و انجینا الذین امنوا و کانوا یتقون»، «این خانههاى آنان است ویران و خالى، چون ظلم کردند. براى مردم دانا همین نشانهاى بیدارگر است. و ما مؤمنان را نجات دادیم، آنان متقى (عادل) بودند». درستبنگرید، در این دو آیه مبارکه، «بما ظلموا» و «کانوا یتقون»، در برابر هم قرار داده شده است، آنان ظالم بودند و اینان متقى یعنى عادل، یا عادل یعنى متقى. پس «هدى للمتقین»، یعنى «هدى للعادلین» (لا للظالمین). هدایتخاص قرانى ویژه مردم عادل و جامعه قائم بالقسط و نظام عامل بالعدل است. و اکنون مجتهدى که مىخواهد حرکات و اعمال جامعه را از طریق استنباط دینى و ملاک فقهى و افتایى به صورتى جهتبخشد که همه قرانى باشد و برخوردار از هدایت قرانى، بناچار باید اقامه عدل را هدف گیرد ، و در جهت اقامه عدل فتوى دهد. باید فتواهایش نه تنها عملا معارض با اقامه عدل نباشد، بلکه باید ملاک در هر فتوایى، قرار گرفتن محتواى آن در جهتساختن جامعه عادل باشد. پس مجتهد، رهبر حرکات فردى و اجتماعى مردم است، کدام مردم؟ مردمى که باید مهتدى باشند به هدایت قرانى. مهتدى به هدایت قرانى کیست، کسى که عامل به عدل باشد بالفعل، و درجهت عمل به عدل حرکت کند، شق دیگرى در کار نیست. داشتن قرآن، خواندن قرآن، حفظ کردن قرآن مانند چاپ کردن آن جامعهاى را قرانى نمىکند و منسوب به قرآن نمىدارد; عمل به قرآن جامعه را قرانى مىکند. وایا براى مدعیان مسلمانى، جز ساختن «جامعه قرانى»، هدفى مىتواند وجود داشته باشد؟
اکنون راز این سخن بىنظیر امام على«ع» نیز روشن مىشود، که مىفرماید: «العدل حیاة الاحکام». پس احکام دین هنگامى زنده است که اهداف دین زنده باشد. توجه به احکام دین، بدون توجه به اهداف دین، بزرگترین صدمه استبراى دین، بلکه حذف دین است اگر چه بتدریج.
و ایا عدل چیست؟ براى عدل و عدالت در مکتبهاى اجتماعى و حقوقى و فلسفى تعریفهایى شده است، لیکن عدلى را که قرآن مىگوید، باید از عالم به علم قرآن تعریف آن را خواست. خوشبختانه تعریف عدل در احادیث رسیده است. امام صادق«ع» مىفرماید:
ان الناس یستغنون اذا عدل بینهم. (6)
اگر عدالت در کار باشد، فقیرى یافت نخواهد شد.
و این بیان در تعریف عدل از معجزات تعلیمى معصوم«ع» است. اکنون ارتباط و انسجام نظام تعالیم دینى را بنگرید: عدالت کنید تا احکام زنده باشد و به احکام دین عمل شود. با عدالت فقر از میان مىرود. فقر عامل تدریجى کفر است (کاد الفقر ان یکون کفرا). پس عدل عامل بقاى دین و دیندارى مردم و سبب احیاى احکام است (العدل حیاة الاحکام، و لو لا الخبز ما صلینا). پس مجتهد به نام نگاهبان دین و حیات دین و احکام دین باید همه دیدگاهها و فتواهایش، در جهت اقامه عدل و اماته ظلم باشد. هر فتوایى دیگر نقض بشود مهم نیست، (7) چون عدل اهم است. و همواره اهم مقدم استبر مهم.
اگر چه اینجانب معتقدم که این بحث که مطرح گشت در تبلور همه پرسشهاى مطرح شده و آنچه مطرح خواهد شد و پاسخهاى آنها مؤثر است، لیکن بویژه مىتواند پاسخ درخورى باشد و سخت در خور به پرسش بسیار بسیار بسیار مهم چهارم ، بلکه پرسش اصلى و بنیادین، یعنى: «نقش جهانبینى قرانى در استنباط فقهى چیست؟...». در اینکه در «استنباط فقهى» به قرآن مراجعه مىشود، و شمارى از آیات که آن شمار را «ایاتالاحکام» نامیدهاند، مورد استفاده قرار مىگیرد سخنى نیست. سخن اینست که مراجعه به قرآن در این محدوده انهم در هر موردى به آیهاى خاص مورد بدون توجه به کلیت آیات و چشمانداز وسیع انسانى و اجتماعى و تربیتى آنها، غیر از داشتن جهانبینى قرانى است، (8) بخصوص در تلقى و تصور روزگار نو و انسان نو از «جهان بینى».
و خدا خود مىداند، و عقل گواهى مىدهد، و نقل تصریح مىکند، و تجربه به لمس مىرساند که توجه به «احکام دین»، بدون توجه به «اهداف دین»، توجه به «احکام» نیز نیست، که «احکام» در حال توجه به «اهداف»، درست استنباط مىشوند و مضمون الهى مىیابند، و در تحول بنیادین جامعه، و ساختن فرد صالح، و تشکیل نظام عادل اعجاز مىکنند...
پاورقىها:
1. «شرک» نیز در قرآن کریم ظلم خوانده شده است: «ظلم عظیم».
2. حدیث على بن مهزیار اهوازى را در «غایة المرام» بحرانى (ص779) ببینید، تا توجه یابید که نظر حضرت ولىعصر«عج» درباره «تکاثر» و شیوع آن، و همچنین محرومماندن انسان ضعیف در کنار آن چیست؟
3. احادیث متعدد... (الحیاة، ج3، ص296 به بعد، و ج4، ص338 به بعد).
4. احادیث متعدد (الحیاة، ج4، ص341 به بعد).
5. سخن امیرالمؤمنین«ع»، در «نهجالبلاغه»: (ان لایقاروا...).
6. «کافى» ج3، ص568
7. بلکه اگر فتوى یا نظریهاى فقهى منافى با «عدل» بود بطور انى مىرساند که استنباط درست نبوده است.
8. و حتى باید گفت، اجتهاد هم نیست.
دوست دارم بحث درباره «اجتهاد» را از دیدگاهى متفاوت مطرح کنم. اوراقى که در اختیار اینجانب قرار دادهاند داراى 8 سؤال است، و چنانکه اظهار داشتهاند این سؤالها در مجموع 20تاست، و همه در مورد اجتهاد و ابعاد آن. متاسفانه خستگیها و گرفتاریها نمىگذارند که من پابپاى اقایان بیایم و همه سؤالها را در فرصتهایى که در نظر گرفته شده است پاسخ دهم. از اینرو پاسخ دقیق و جامع و آگاهانه به آن پرسشها را به دیگران وامىگذارم. و اگر در دایره پرسشهاى مورد اشاره، همه ابعاد لازم به نظر نیامده و مطرح نگشته است، از متصدیان فاضل و محترم و تکلیف اشناى مجله «نقد و نظر» مىخواهم تا آن ابعاد را تکمیل کنند...
راستى چه عیب دارد که اصل سؤالها را به «اقتراح» بگذارید، و بگذارید تا بخشى وسیع از اهل نظر در این کار سازنده شرکت کنند. یعنى به جاى اینکه یک جمع محدودهر چند وارد بنشینند و سؤالهایى مطرح کنند، در دایرهاى وسیعتر، از اشخاص مختلف بخواهید تا توقعهایى را که از «اجتهاد» دارند، و رسالتهایى را که با درک دینى و اجتماعى خویش براى اجتهاد و مجتهد قائلند، همه را روشن و صریح در میان نهند; و یک بحثبسیار باز و گسترده پدید بیاورید، با شرکتکنندگان فراوان، و زاویههاى دید متفاوت.
چگونگى یاد شده مىتواند ابعاد مردمى مربوط به اجتهاد، و ابعاد اجتهاد مربوط به مردم را در متن ملموس زندگى انسان معاصر بخوبى ترسیم کند. بحثهاى خاص فنى که اهل همان فن فقط درباره آن نظر بدهند، مربوط به فنون کاملا تخصصى است که هیچارتباطى با مردم پیدا نمىکند، مثلا فیزیک اتمى... و شگفتا، مگر چیزى در زندگى بهم مىرسد حتى فیزیک اتمى که با مردم ارتباط پیدا نکند؟
به هر حال، بحث درباره اجتهاد باید در گسترهاى مطرح گردد که اجتهاد آن گستره را فرامىگیرد، یعنى جامعه انسانى و مسائل جامعه انسانى... تا هنگامى که بحث اجتهاد در محدودهها مطرح مىگردد محدود خواهد ماند. و اجتهاد یک «رسالت» است، و محدودیت نفى رسالت.
ارى، اجتهاد محدود، جامعهساز نیست. ممکن است کسانى بپرسند: مگر اجتهاد باید جامعهساز باشد، مگر اجتهاد، علمالاجتماع (جامعهشناسى)است؟ نه، اجتهاد، علمالاجتماع و جامعهشناسى نیست، بالاتر از جامعهشناسى است، اجتهاد، جامعهسازى است....
اجازه بدهید وارد بحث اصلى خود شوم. تاکنون غالب بحثهایى که درباره اجتهاد شده استبا نظر به «احکام دین» بوده است نه با نظر به «اهداف دین». و من مىخواهم در این نوشته هر چند باختصار با نظر به «اهداف دین» درباره اجتهاد سخن بگویم.
از روزى که سید جمالالدین اسدابادى، به میرزاى شیرازى بزرگنامه نوشت، و از او خواست تا در راه ساقطسازى سلطنت قاجاریه گام نهد، و ملت مسلمان ایران را از چنگال آن دربار منحط و آن رجال وابسته بىشخصیتبرهاند، معلوم شد که اجتهاد وارد مرحله نوینى از حضور تکلیفى و رسالتى خویش گشته است: مبارزه با استعمار در داخل کشورهاى اسلامى، که یکى از مظاهر آن استبداد است.
ما اجتهادى که وقف بر حوزهها باشد و به درس خارج گفتنى بسنده کند نداریم. زیرا از درون همین اجتهادها و حوزهها و درسهاى خارج است که مراجع تقلید ظهور مىکنند، و زمام حیات دینى و اجتماعى و اقدامى ملتهاى مسلمان را در دست مىگیرند; اگر در ماوراى قرون زندگى کنند، ملتهاى اسلامى در ماوراى قرون زندگى خواهند کرد; و اگر بر فراز تحولات گام بردارند، ملتهاى اسلامى برفراز تحولات گام برخواهند داشت.
بنابراین، بحث درباره اجتهاد، با نظر به «اهداف دین»، حیاتىترین بحث است در این مقوله. و بحث درباره اجتهاد با نظر به «احکام دین» نیز پس از این بحثباید آغاز گردد. و من همین بحث را مىخواهم در این روزگار بسیار حساس مطرح کنم، تا صاحبنظران آگاه و رسالتشناسان بیدار آن را پیگیرى کنند. اهداف دین، غایات دین است، و احکام دین مقدمات رسیدن به آن غایات. پس باید همواره مقدمات، داراى آن کیفیتى باشند که به اهداف منتهى گردند نه جز آن. و ایا اهداف دین چیست؟
دین یک پدیده «الهىاجتماعى» است. و بصرف اینکه قید «اجتماعى» را افزودید، به یک مثلث اشاره کردهاید:
فرد + جامعه + حاکمیت. اجتماع، واقعیتى است که از افراد ترکیب مىیابد و با یک نظام حاکم اداره مىشود. و دین بعنوان یک پدیده «الهى اجتماعى»، باید انتظار خودش را از این سه واحد بیان کند، یعنى باید بگوید، چه فردى را مىپذیرد تا بتوان به او گفت: «فرد دینى» (انسان متدین)؟ و چه جامعهاى را مىپذیرد تا بتوان به آن گفت: «جامعه دینى» (جامعهمتدین)؟ و چه حاکمیت و مدیریت اجتماعى و سیاسى و تربیتى و قضایى و اقتصادى را مىپذیرد تا بتوان به ان گفت: «نظام دینى» (نظام متدین)؟ ودین به این هر سه سؤال پاسخ داده است.
دین، نظامى را مىپذیرد که «عامل بالعدل» باشد (ان الله یامر بالعدل); و جامعهاى را مىپذیرد که «قائم بالقسط» باشد (لیقوم الناس بالقسط); و افرادى را مىپذیرد که معتقد و درستکار باشند (الذین امنوا و عملوا الصالحات). و اجتهاد در عصر غیبت، یعنى آن قوه فعالهاى که بتواند این مثلث را رهبرى کند، و تکالیف آنها را، در تمام روابط گسترده زندگى شرح دهد. با این دیدگاه است که مىتوانیم بفهمیم که در اجتهاد چه چیزهایى ضرورى است.
یعنى با در نظر گرفتن رسالت اجتهاد است که مىتوان ابعاد اجتهاد را تعیین کرد. ایا اجتهاد هدف استیا وسیله؟ مسلم، وسیله است; وسیله چه چیز؟ وسیله تبیین تکالیف دینى در ارتباط با افراد و جامعه و نظام حاکم; به چه منظور؟ به منظور تحقق یافتن غایات دین و اهداف آن. اگر اجتهاد از مسائل حیات انسان معاصر خویش غافل باشد، فلسفه اصلى خود را نفى کرده است. زیرا فلسفه اصلى اجتهاد، تعیین مسیر «حوادث واقعه» است از دیدگاه دین. حوادث واقعه، یعنى مسائل گوناگون زندگى انسان معاصر. از مسائل زندگى انسان گذشته هر چه در زندگى انسان معاصر حضور دارد، مسئله اصلى اجتهاد نیست، زیرا آنها به تجربه درامده است. مسئله اصلى اجتهاد بخش متحول زندگى است نه بخش ثابت آن. و در این بخش متحول است که دین باید حضور پاسخگو و هدایت کننده خویش را نشان بدهد، و اجتهاد در واقع سخنگوى دین است. اجتهاد است که به نام دین با ما سخن مىگوید و مسیر حرکت «حوادث واقعه» را در زندگیها تبیین مىکند.
«حوادث واقعه» یعنى نقطههاى عطفى که زندگى انسانها را از وضعیتى به وضعیت دیگر درمىاورد. و همین تغییر وضعیت است که ممکن است در جهتسقوط اهداف ارزشى قرار گیرد یا در جهت تعالى آنها. اینکه زمام «حوادث واقعه» را به دست اجتهاد سپردهاند براى همین است، یعنى براى اینکه اجتهاد با حضور آگاهانه خویش حوادث واقعه را در جهت تعالى اهداف ارزشى هدایت کند، نه در جهتسقوط آنها.
بعنوان مثال: اقتصاد نوین را در نظر بگیرید. استثمار همیشه یک پدیده ضد ارزشى بوده است و خواهد بود. در اقتصاد نوین این پدیده ضد ارزشى با رنگهاى تازهاى که بخود مىگیرد مىرود تا ابعاد ضدارزشى خویش را بظاهر پوشیده بدارد; و این مجموع، حادثه واقعه است. اگر اجتهاد در اینجا نتواند دست این پدیده شوم را رو کند و آن را محکوم سازد، و نتواند با نامهاى ظاهرالصلاحى که استثمارگران بر کار خویش مىنهند و مرتجعان ماهیت آن را درک نمىکنند، مبارزه کند، در دفاع از اهداف ارزشى ناتوان مانده است. و اگر اجتهاد در این دفاع ناتوان ماند، فلسفه خویش را نفى کرده است زیرا در ابعاد دیگر زندگى چندان توانا نخواهد بود، و پیروزمند نخواهد گشت. و اینها واقعیتهایى است که ما هم اکنون به تجربه آنها را لمس مىکنیم.
امروز اگر اجتهاد در برابر مالکیتهاى کلان، تجارت ازاد، تجارت خارجى، سودهاى بدون کار، صنایع و کارخانهها، و کشاورزیهاى بزرگو امثال آن، که همه در جهت تفاوتهاى وحشتناک سطح زندگى و برخوردارى ظالمانه از امکانات اجتماعى و رفاهى حرکت مىکنند، موضع انبیایى نداشته باشد (یعنى ایستادن در کنار انسان محروم)، فلسفه اصلى خویش را نفى کرده است. کسانى و صاحبنظرانى که درباره اجتهاد سخن مىگویند و بحث مىکنند، جاى شگفتى بسیار است که از این اصل غفلت دارند. اگر اجتهاد فلسفه اصلى خویش را نفى کند، پرداختن به شاخ و برگهاى آن چه نتیجهاى تواند داشت؟ حوادث واقعه یعنى پدیدههایى که مضمون زندگى با آنها تداوم مىیابد، لیکن تداوم مستلزم تکامل نیست، حتى گاه مستلزم سقوط است. و این اجتهاد است که با زمامدارى حوادث واقعه آنها را از حرکت در جهتسقوط انسانى به حرکت در جهت تکامل انسانى سوق مىدهد. اکنون مىنگرید که اجتهاد اگر خود، خود را درک کند، و درک کند که با ماهیت متحول زندگى انسان پیوندى جوهرى دارد، بخوبى مىتواند تکالیف خود را نیز درک کند. و ایا آن کدام اجتهاد است که با ماهیت متحول زندگى پیوندى جوهرى دارد؟ هر اجتهادى، هرگز... «خفته را خفته کى کند بیدار».
هنگامى که پیامبران در کنار آنکه توحید را فریاد مىکردند (ان اعبدوا الله)، عدالت را نیز فریاد مىکردند (اوفوا الکیل والمیزان)، معلوم داشتند که بیدارند. و بیداران مىتوانند خفتگان را بیدار کنند. فارغ از مشکلات مادى انسان بودن، و ابعاد مختلف زندگى و مشکلات انسان را درک نکردن، و داعیه زمامدارى حیات انسانى داشتن چه معنایى مىتواند داشت؟
دین یک «هدایت کامل» است. هدایت کامل این است که برنامه رشد انسانى را ارائه کند، یعنى هم مقتضیات رشد را مطرح سازد و هم موانع رشد را بشناساند و طرد نماید. در برنامه دین هر دو بعد هست: مقتضى رشد، توجه به خدا، که بدان فراخوانده است; مانع رشد، ظلم که با آن مبارزه کرده است. جامعه بدون عدل رشد نخواهد کرد. پس ظلم مانع رشد است. همانگونه که «کفر» و «شرک» (1) مانع رشد فردى است (و بواسطه فرد، رشد اجتماعى نیز)، «ظلم» مانع رشد اجتماعى است (و بواسطه رشد اجتماعى، رشد فردى نیز).
فتهاند: «سیاستشرعى را پیامبر«ص» وضع مىکند، که مصالح همگان را در اجتماع مىداند. از اینرو او جامعه را وارد نور مىکند. سیاستهاى عقلى از چنین نورى محرومند..... سیاستشرعى تنها مجموعهاى از پندها و اندرزها نیست، بلکه قوانین جامعى است که حاکم بر پندارها و کردارهاى پنهان و اشکار ادمى است. نیز فقط یک رشته اداب سلوک نیست که دین اموخته باشد و تنها شیوه نیایش و وظایف عبادى بشر را در برابر خداوند تعیین کرده باشد، بلکه سیاستشرعى، یک نظام کامل سیاسى و اجتماعى اقتصادى است. آنچه درست است این است که شرع اصول جامع و احکام مبسوطى مىنهد که بر طبق آنها همه مصالح به منظور حصول کمال فضیلت انسانى ترتیب داده مىشود. سیاستهاى عقلى و فلسفى چون به هدفهاى خود رسیدند، مصالح دنیوى را به منظور نیل به سعادت اخروى، در سلسله مراتب صحیحى قرار نمىدهند. فقط سیاستى که هدفش یارى بیشتر در راه رسیدن به سعادت حقیقى است، مىتواند مصالح دنیوى را به ترتیب اهمیت در جهتسعادت کلى و اخروى و ابدى قرار دهد. فقط نور خدا مىتواند ماهیت درست مصالح دنیوى را روشن کند و نشان دهد که چگونه این مصالح زایل مىتوانند در جهتسعادت باقى قرار گیرند. بنابراین طبیعى است که سیاستشرعى باید در همه مراحل زندگى بشر راهنما باشد».
پس این «اجتهاد» است که مىتواند ابعاد جامعه ساز دین را بنمایاند، اگر بواقع، اجتهاد باشد. مجتهد یعنى انسان زبدهاى که با معلوماتى ویژه و وافى (اجتهاد مطلق) و اهلیت (احراز ملکه قدسیه، نه تنها عدالتى که در پیشنماز شرط است، که همان نیز مهم است)، وارد حیات انسانهاى معاصر خویش مىشود، تا آن را شکل دهد، و براى آن تعیین تکلیف کند. و ایا انسان هر عصر جز دو دستهاند: ظالم و مظلوم؟ و ایا اجتهاد مىتواند به هر نام به این دو دسته بىتوجه باشد و به مسئله ظالم و مظلوم روزگار خویش نپردازد؟ پس چگونه مدعى است که مىتواند حیات انسانها را رهبرى کند؟ حیات انسانها همواره صحنه حضور دو موجود است: ظالم و مظلوم. و رهبرى حیات انسانى و تعیین تکلیف براى حیات انسانها بضرورت واجب مىدارد که شما در برابر این دو موجود، یعنى ظالم و مظلوم، موضع داشته باشید. اکنون خوب مىفهمیم که بهترین مشخصه اجتهاد را على«ع» تعیین کرده است: «ان لا یقاروا على کظة ظالم و لا سغب مظلوم». تا ما ندانیم مجتهد در واقع رسالتى خویش چکاره است، نخواهیم دانست اجتهاد چیست و ابعاد آن کدام است. این است اصل مسئله.
به سخن دیگر: مجتهد کسى است که احکام دین اسلام را براى مردم بیان مىکند. این احکام، براى هدفى و منظورى تشریع شده است. این منظور در قرآن بصراحتبیان شده و با «لام» غایت و تعلیل یاداورى گشته است: «لیقوم الناس بالقسط». پس باید مجتهد در استنباطهاى خود در جهت «لیقوم الناس بالقسط» حرکت کند، پس مجتهد باید به دو امر مهم توجه تام داشته باشد:
1 اینکه احکام استنباطى باید همه در جهت تحقق «لیقوم الناس بالقسط» باشند، و نه تنها معارض با آن هدف و از بین برنده زمینههاى تحقق آن نباشند، بلکه بعکس زمینهساز تحقق آن هدف اصلى باشند، یعنى ساختن جامعه قائم بالقسط.
2 اینکه هر حکمى که براى تحقق آن هدف لازم است، در مورد موضوعات مختلف، و تاکنون استنباط و عرضه نشده است، استنباط و عرضه کند. و از اینجاست که شماره «ایاتالاحکام» و «اخبار الاحکام» بسیار تفاوت مىکند. و یکى از نقائص کنونى اجتهاد موجود همین است که بسیارى از آیات و احادیث که مىتوانند بلکه باید جزو آیاتالاحکام و احادیثالاحکام باشند، متروک و فراموش شده باقى ماندهاند، مثلا: آیات و احادیث منع تکاثر، آیات و احادیثخود عدل و قطعیت آن; همچنین آیات «زکات باطنه».
بنابراین، ما باید پیش از هر چیز به فلسفه وجودى خود اجتهاد بپردازیم و ان را تعیین کنیم. هنگامى که معلوم شد اجتهاد براى چیست، معلوم مىشود که مجتهد واقعى کیست؟
اینکه امام على«ع» مىفرماید: «خدا قراردادى با عالم دارد که با ظالم نسازد، و از مظلوم حمایت کند»، تصورمىکنید هیچارتباطى با اجتهاد و فتوى’ ندارد؟ چرا، ارتباطى تنگاتنگدارد، ارتباطى اصولى و جوهرى دارد، مگر مجتهد عالم نیست؟ اگر عالم است پس مسئول است (عالم آن است که ازادى عالم طلبد)، و مسئولیت مذکور در کلام على«ع» متوجه اوست، بلکه مسئولیت او از همه سنگینتر است، زیرا اوست که در قلمرو احکام و عمل به احکام به جامعه خط مىدهد.
اگر دیدگاه فقهى مجتهد به دلیل نداشتن معلومات مربوط، یا دید لازم به گونهاى باشد که بسیارى از ظلمه اقتصادى را درستکار و متشرع و صحیحالعمل و مشروعالمنافع بداند و ظالم نشناسد، و معاملات و روابط اقتصادى آنان را طبق قواعد فقهى و نظر خود مشروع تلقى کند، و درامدهاى تکاثرى آنان را چون شیر مادر برایشان حلال بداند، و زیان این چگونگى مالى و اقتصادى و معیشتى را به بنیان عدل و قسط، و سقوط انسان محروم، و افتحرکتهاى سازنده اسلام، مورد توجه قرار ندهد، یا مهم نشمارد، چگونه مىتواند با آنان مخالفت کند، و راه علىبن ابیطالب«ع» را بپیماید؟ و هنگامى که با این گروه مخالفت نکرد و طبق مذاق فقهى خود آنان را متجاوز و ظالم ندانست، و «کظة ظالم» (پرخورى و برخوردارى وافر ستمگران اقتصادى) را عامل و سبب و پدید اورنده «سغب مظلوم» (بىغذایى و گرسنگى و کمبوددارى و محرومیت محرومان و مظلومان اقتصادى) نشناخت، و ظلمهاى ظالمان به مردم مظلوم را که قرآن کریم بصراحتبه خود مردم منسوب کرده استبه خدا و تقدیر منسوب دانست، چگونه مىتواند در کنار مظلومان اقتصادى و محرومان اجتماعى و بندگان ستمدیده و فراموش شده خدا، و ضعفاى امت محمد«ص» و بینوایان از شیعه مهدى«عج» بایستد؟ (2)
و هنگامى که عالم نه با ظالم درافتاد و نه به مظلوم کمک کرد، با جاهل چه فرق دارد؟ و چنین عالمى در چه موضعى جاى دارد، موضع موسى«ع» یا موضع قارون؟ موضع محمد«ص» یا ابوسفیان؟ موضع على«ع» یا معاویه؟
و این نیز یک قله بلند از تعالیم والاى قرانى است که ظلم و تجاوزى را که بر انسانهاى مظلوم مىرود، نتیجه کردار انسانهاى ظالم مىداند، چنانکه در چندین جاى قرآن کریم امده است که «و ما کان الله لیظلمهم، و لکن کانوا انفسهم یظلمون»، «خداوند ظلم نمىکند، ظالمان ظلم مىکنند»; ظلمى که بر بشر مىرود، از دستخود بشر است و تقدیر اولى نیست، پس باید با آن مبارزه شود. یعنى علتبشرى دارد، پس باید با آن علت در افتاد. و فقر، یک ظلم اجتماعى است و عامل آن چنانکه در احادیث متعدد رسیده استبجز مضامین قرانى توانگرانند، و حاکمان، و عالمان. توانگران، چون حق محرومان را نمىدهند و زاد زندگى آنان را مىدزدند; (3) حاکمان، چون حق محرومان را از ستمگران اقتصادى نمىگیرند و به آنان نمىرسانند; (4) و عالمان، چون براى رفع محرومیت محرومان فریاد نمىکشند و براى کوتاهى دست ظالمان نمىکوشند. (5)
فتیم غایت اصلى دین در بعد حیات اجتماعى اقامه عدل است. آن سخن امام على«ع» نیز در جهت اقامه عدل است، یعنى نساختن با ظالم و کمکرساندن به مظلوم. اصل اقامه عدل از همینجاست که ظالم تایید نشود و مظلوم تضعیف نگردد. پس اگر ما «اجتهاد» را در ارتباط با «اهداف دین» مورد پژوهش قرار دهیم، مشکل ما در مورد «اجتهاد» در ارتباط با «احکام دین» نیز حل مىشود.
دین مىخواهد جامعه قائم بالقسط بسازد. این امرى قطعى است، و بجز مقتضاى عقل، عین نص قرآن کریم است، بجز دهها حدیث. و جامعه دینى در مجموع حرکات و سکنات خود، بویژه تلاشهاى اقتصادى باید از فقه متابعت کند. در خرید و فروش و انواع تجارت، در احتکار و موضوعات و موارد احتکار و ترک احتکار، نرخگذارى و امثال آن. اگر مجتهد از مسائل اقتصاد نواگاه نباشد، نمىتواند در معاملات نظرهاى صائبى داشته باشد. و هنگامى که نظرهاى صائبى نداشت، جامعه به سوى ظلم اقتصادى پیش مىرود، یعنى معاملهگران دستخود را در هر کارى باز مىبینند و مرتکب مىشوند، و سودپرستان متکاثر خون مردم را مىمکند. و ایا چنین جامعهاى مىتواند قائمبالقسط باشد؟ و جامعهاى که قائم بالقسط نبود، چگونه عامل به احکام دین است؟ اگر جامعهاى هم عامل به احکام دین باشد (یعنى دینى باشد) و هم در آن ظلم باشد، معلوم مىشود که این دین است که ظلم را جایز مىداند؟ و ایا چنین است؟ ایا دین ظلم را جایز مىداند. و اگر چنین وضعى پیش آید، دین نیز مظلوم است و باید از آن دفاع کرد.
بىاطلاعان، یا طرفداران سرمایهداران، یا مرتجعان نپندارند که این سخنان، سخنان روشنفکرانه است. مىبینید که همواره استناد همه آنچه گفته مىشود به قرآن و حدیث و کتاب و سنت است. ارى، فقه باید در جهت اقامه عدل قرار داشته باشد. و از اینجاست که صاحب «جواهر» مىفرماید، اگر در باب تعمیم احتکار نص کفایت نکند (از آن جهت که در صدد بیان مصادیق روزگار صدور بوده است نه موارد دائمى)، از باب «حرمت ظلم» تعمیم مىدهیم. و این استشم فقهى. نباید در جامعه ظلم باشد. احتکار چیزهاى مورد نیاز جامعه ظلم است. نصوص وارد درباره احتکار همه موارد را نمىگیرد به ملاکى که ذکر شد، پس از باب حرمت ظلم فتوى مىدهیم به عدم جواز احتکار مایحتاج جامعه. پس مىبینید که شم فقهى جواهرى نیز همین را مىگوید (جواهر، ج22، ص480 481، الحیاة، ج5، ص439 440).
به سخن دیگر مجتهد کسى است که حرکات و اعمال جامعه دینى را رهبرى مىکند. جامعه دینى یعنى جامعه عامل به احکام دین. و در عصر غیبت، این مجتهد است که احکام دین را استنباط و عرضه مىکند. بنابراین او حرکات جامعه را رهبرى مى کند. جامعه دینى باید از هدایت قرانى برخوردار باشد تا بتوان گفت این جامعه جامعه دینى و قرانى است. هدایت قرانى چگونه بدست مىآید. قرآن کریم خودش در معرفى خود مىگوید: «هدى للمتقین»، این قرآن انسانهاى متقى را هدایت مىکند. متقى کیست؟ هنگامى که مىگوییم متقى، افرادى ساکت و سالم و بدور از درگیریها و تکالیف اجتماعى که به عبادتى فردى و رعایت امورى مىپردازند در نظر مىآیند. و این از بداموزى است، از این است که دین بد اموخته شده است، و بد اموخته مىشود، حتى اگر خطبه متقین نهجالبلاغه را هم نخوانده باشیم، باید بدانیم که متقى یعنى عامل به تکلیف. قرآن کریم راه رسیدن به تقوى را تعیین کرده است: عدالت (اعدلوا هو اقرب للتقوى). پس متقى یعنى انسان عدالتپیشه و کوشنده در راه اقامه عدل و اماته ظلم. این است متقى قرانى: انسانى که در ارتباط با خود، خانواده وافراد جامعه، و در همه مراحل و مشاغل و پستها و مسئولیتها، همواره بر طبق عدالت عمل مىکند. پس متقى یعنى شیر غران در میدان تکالیف فردى و اجتماعى و علمدار مبارزه با انواع ظلمهاى اقتصادى و قضایى و اجتماعى و سردمدار طرفدارى از عدل. و اینگونه افرادند که قرآن آنان را هدایت مىکند، یعنى در جهت ارزشهاى متعالى قرار مىدهد.
قرآن کریم در سوره «نمل» (ایه 5253) مىفرماید: «فتلک بیوتهم خاویة بماظلموا، ان فى ذلک لایة لقوم یعلمون و انجینا الذین امنوا و کانوا یتقون»، «این خانههاى آنان است ویران و خالى، چون ظلم کردند. براى مردم دانا همین نشانهاى بیدارگر است. و ما مؤمنان را نجات دادیم، آنان متقى (عادل) بودند». درستبنگرید، در این دو آیه مبارکه، «بما ظلموا» و «کانوا یتقون»، در برابر هم قرار داده شده است، آنان ظالم بودند و اینان متقى یعنى عادل، یا عادل یعنى متقى. پس «هدى للمتقین»، یعنى «هدى للعادلین» (لا للظالمین). هدایتخاص قرانى ویژه مردم عادل و جامعه قائم بالقسط و نظام عامل بالعدل است. و اکنون مجتهدى که مىخواهد حرکات و اعمال جامعه را از طریق استنباط دینى و ملاک فقهى و افتایى به صورتى جهتبخشد که همه قرانى باشد و برخوردار از هدایت قرانى، بناچار باید اقامه عدل را هدف گیرد ، و در جهت اقامه عدل فتوى دهد. باید فتواهایش نه تنها عملا معارض با اقامه عدل نباشد، بلکه باید ملاک در هر فتوایى، قرار گرفتن محتواى آن در جهتساختن جامعه عادل باشد. پس مجتهد، رهبر حرکات فردى و اجتماعى مردم است، کدام مردم؟ مردمى که باید مهتدى باشند به هدایت قرانى. مهتدى به هدایت قرانى کیست، کسى که عامل به عدل باشد بالفعل، و درجهت عمل به عدل حرکت کند، شق دیگرى در کار نیست. داشتن قرآن، خواندن قرآن، حفظ کردن قرآن مانند چاپ کردن آن جامعهاى را قرانى نمىکند و منسوب به قرآن نمىدارد; عمل به قرآن جامعه را قرانى مىکند. وایا براى مدعیان مسلمانى، جز ساختن «جامعه قرانى»، هدفى مىتواند وجود داشته باشد؟
اکنون راز این سخن بىنظیر امام على«ع» نیز روشن مىشود، که مىفرماید: «العدل حیاة الاحکام». پس احکام دین هنگامى زنده است که اهداف دین زنده باشد. توجه به احکام دین، بدون توجه به اهداف دین، بزرگترین صدمه استبراى دین، بلکه حذف دین است اگر چه بتدریج.
و ایا عدل چیست؟ براى عدل و عدالت در مکتبهاى اجتماعى و حقوقى و فلسفى تعریفهایى شده است، لیکن عدلى را که قرآن مىگوید، باید از عالم به علم قرآن تعریف آن را خواست. خوشبختانه تعریف عدل در احادیث رسیده است. امام صادق«ع» مىفرماید:
ان الناس یستغنون اذا عدل بینهم. (6)
اگر عدالت در کار باشد، فقیرى یافت نخواهد شد.
و این بیان در تعریف عدل از معجزات تعلیمى معصوم«ع» است. اکنون ارتباط و انسجام نظام تعالیم دینى را بنگرید: عدالت کنید تا احکام زنده باشد و به احکام دین عمل شود. با عدالت فقر از میان مىرود. فقر عامل تدریجى کفر است (کاد الفقر ان یکون کفرا). پس عدل عامل بقاى دین و دیندارى مردم و سبب احیاى احکام است (العدل حیاة الاحکام، و لو لا الخبز ما صلینا). پس مجتهد به نام نگاهبان دین و حیات دین و احکام دین باید همه دیدگاهها و فتواهایش، در جهت اقامه عدل و اماته ظلم باشد. هر فتوایى دیگر نقض بشود مهم نیست، (7) چون عدل اهم است. و همواره اهم مقدم استبر مهم.
اگر چه اینجانب معتقدم که این بحث که مطرح گشت در تبلور همه پرسشهاى مطرح شده و آنچه مطرح خواهد شد و پاسخهاى آنها مؤثر است، لیکن بویژه مىتواند پاسخ درخورى باشد و سخت در خور به پرسش بسیار بسیار بسیار مهم چهارم ، بلکه پرسش اصلى و بنیادین، یعنى: «نقش جهانبینى قرانى در استنباط فقهى چیست؟...». در اینکه در «استنباط فقهى» به قرآن مراجعه مىشود، و شمارى از آیات که آن شمار را «ایاتالاحکام» نامیدهاند، مورد استفاده قرار مىگیرد سخنى نیست. سخن اینست که مراجعه به قرآن در این محدوده انهم در هر موردى به آیهاى خاص مورد بدون توجه به کلیت آیات و چشمانداز وسیع انسانى و اجتماعى و تربیتى آنها، غیر از داشتن جهانبینى قرانى است، (8) بخصوص در تلقى و تصور روزگار نو و انسان نو از «جهان بینى».
و خدا خود مىداند، و عقل گواهى مىدهد، و نقل تصریح مىکند، و تجربه به لمس مىرساند که توجه به «احکام دین»، بدون توجه به «اهداف دین»، توجه به «احکام» نیز نیست، که «احکام» در حال توجه به «اهداف»، درست استنباط مىشوند و مضمون الهى مىیابند، و در تحول بنیادین جامعه، و ساختن فرد صالح، و تشکیل نظام عادل اعجاز مىکنند...
پاورقىها:
1. «شرک» نیز در قرآن کریم ظلم خوانده شده است: «ظلم عظیم».
2. حدیث على بن مهزیار اهوازى را در «غایة المرام» بحرانى (ص779) ببینید، تا توجه یابید که نظر حضرت ولىعصر«عج» درباره «تکاثر» و شیوع آن، و همچنین محرومماندن انسان ضعیف در کنار آن چیست؟
3. احادیث متعدد... (الحیاة، ج3، ص296 به بعد، و ج4، ص338 به بعد).
4. احادیث متعدد (الحیاة، ج4، ص341 به بعد).
5. سخن امیرالمؤمنین«ع»، در «نهجالبلاغه»: (ان لایقاروا...).
6. «کافى» ج3، ص568
7. بلکه اگر فتوى یا نظریهاى فقهى منافى با «عدل» بود بطور انى مىرساند که استنباط درست نبوده است.
8. و حتى باید گفت، اجتهاد هم نیست.