آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۸

چکیده

متن

مایکل دامِت(Michael Dummet), اخیراً کتاب فوق العاده جذابى به نام ریشه هاى فلسفه تحلیلى,1 براساس سلسله درس گفتارهایش در سال 1987 در دانشگاه بولونیا2, منتشر کرده است. علاقه مندم نظراتى چند درباره تبیین او از این نهضت مطرح کنم. البته آن قدر که بر دیدگاه هاى او نسبت به بعضى نمودهاى معاصر فلسفه تحلیلى انگشت تأکید مى گذارم, بر تقریر او از ریشه هاى فلسفه تحلیلى تکیه نمى کنم. درسى که من در صددم از این اظهارنظرات بگیرم, با یکى از موضوعات اصلى کتاب دامِت وجه اشتراکى دارد و آن نیاز به پل زدن بر شکاف میان پدیدارشناسى3 و فلسفه تحلیلى است. لیکن, هرچند نظر دامِت این است که ارتباط [مذکور] مى تواند, و باید, براساس بازگشت به ریشه هاى مشترک و اتحاد در نقطه افتراق برقرار شود, من استدلال خواهم کرد که باید به جاى آن به آینده و به عرصه مشترک مسایل بنگریم, آن جا که سبک هاى نگرشى [در مسایل] اهمیتى کمتر از راه حل هاى واقعى دارند راه حل هایى که به طرح و بررسى آنها خواهیم پرداخت. بر این باورم که چنین عرصه اى هم اینک وجود دارد و حوزه مطالعات شناختى, آن را فراهم آورده است, به ویژه در مواردى که این مطالعات با آن چه (فلسفه ذهن)4 خوانده مى شود, هم پوشى دارند.
در عین پرداختن به این نکته, علاقه مندم که به سراغ این رأى دامِت بروم که فلسفه تحلیلى یک سبک خاص است. نیز در صدد خواهم بود که روشن کنم به نظر او این سبک چه سبکى مى تواند باشد و سبک موردنظر او را با آن چه دیگران درباره سبک فلسفه تحلیلى گفته اند, مقایسه کنم.
یک
با توجه به تحقیق قبلى خود دامِت درباره آثار فرگه(Frege), کاملاً قابل پیش بینى بود که در نظر او فرگه باید قهرمان بزرگ انقلاب تحلیلى جلوه گر شده باشد و بخش عمده آن چه دامِت در آن درس گفتارها گفته است مسلماً مربوط به آراء خاص فرگه در خصوص صدق5 و معنا, و ارتباط میان اندیشه و زبان بوده باشد. هم چنین در آن جا توجه عمده به ارتباط میان آراء فرگه و میراث برنتانو(Brentano) و هوسرل(Husserl) معطوف است. گرچه او (چرخش زبانى)6 را نقطه آغاز فلسفه تحلیلى, به معناى واقعى کلمه, محسوب مى کند و مى اندیشد که گام اساسى را ویتگنشتاین(Wittgenstein) در (رساله منطقى ـ فلسفى)7 به سال 1922 برداشته است, [در عین حال] فرگه, مور(Moore) و راسل(Russell) را زمینه سازان [فلسفه تحلیلى] تلقى مى کند (دامِت 127:1994). بنابراین بسیار شگفت انگیز است که گرچه او مطالب گفتنى فراوانى درباره فرگه دارد, امّا, در واقع درباره کار مور, راسل و حتى ویتگنشتاین مطلب چندانى ندارد. دلیل این مطلب این رأى دامِت است که گرچه راسل و مور پیش کسوتان مهمى بودند, [اما] هیچ یک خاستگاه حقیقى فلسفه تحلیلى نبودند.
در نظر او منابع فلسفه تحلیلى آثار فیلسوفانى بود که, عمدتاً یا منحصراً, به زبان آلمانى مى نگاشتند; و اگر به خاطر طاعون نازیسم نبود که شمار زیادى از فیلسوفان آلمانى زبان را از این سوى اقیانوس اطلس به آن سوى آن کوچاند, این نکته براى همه روشن مى بود.(ix: 1994)
او مى گوید, این گیلبرت رایل(Gilbert Ryle) بود که در درس گفتارهایش درباره بلزانو (Bolzano), برنتانو, ماینونگ(Meinong) و هوسرل چشمان خود را بر این حقیقت گشود. دامِت خود را از پرداختن به سهم راسل و مور, هردو, معاف مى دارد, هم به این علت که به گفته او (به این موضوع به طور نسبتاً خوبى پرداخته اند), و هم به این علت که راسل و مور از محیط فلسفى کاملاً متفاوتى برخاسته اند. در خصوص توضیح آراء ویتگنشتاین, دامِت در این درس گفتارها به صراحت مطالب چندانى بیان نمى کند. او غالباً آراء ویتگنشتاین را به منزله آرایى که خواننده یا شنونده قبلاً مى دانسته است مسلّم فرض مى کند. دامِت به تفاوت میان دیدگاه هاى دانالد دیویدسن(Donald Davidson) (کسى که دامِت او را پیرو خط فکرى اى نزدیک به خط فکرى فرگه مى داند) و ویتگنشتاین متأخر مى پردازد (دامِت 1994: 21ـ14), و نیز لوازم نظر جدید ویتگنشتاین درباره نحوه انجام دادن تحقیق زبانى, یعنى از راه بررسى استعمال گزاره ها, را بررسى مى کند. دامِت در چندین جاى این درس گفتارها, على رغم احترام به نظریه شرایط صدق8 مورد اعتقاد دیویدسن, هم فکرى خود را با این نظر اخیر ویتگنشتاین, به طور کلى, نشان مى دهد. لکن او درس گفتارها را با ذکر این مطلب ختم مى کند که در نظر او (این آراء عام [ویتگنشتاین]9 تنها با طرحى مقبول از تبیین نظام مند زبان, صرفاً براساس همان آراء, قابل دفاع است) (166:1994), و معتقد است این کار هنوز انجام نشده است. در نتیجه معلوم مى شود که کتاب دامِت واقعاً بر ریشه هاى نهضت تحلیلى متمرکز است و بسیار بیشتر از ارائه توضیحى درباره (چرخش زبانى), در دو دیدگاه ویتگنشتاین, مى باشد.
دو
جالب تر از همه, دیدگاه هاى دامِت درباره حال و آینده فلسفه تحلیلى است, و درست در همین نقطه است که او مفهوم فلسفه تحلیلى را که داراى سبک خاصى است عرضه مى کند. دامِت روند جدید برخى نویسندگان را مورد مطالعه قرار مى دهد نظیر گَرِث اِوانس(Gareth Evans) فقید, که تقدم زبان بر اندیشه را معکوس مى کند و قائل است که زبان تنها برحسب مفاهیم از پیش مفروض مربوط به انواع اندیشه هاى متنوع, تبیین پذیر است که فارغ از تعبیر زبان شناختى شان لحاظ مى گردند. دامِت از این نظر اوانس متأثر بود که کسب اطلاعات10 مفهومى, اساسى تر از دانش11 است; زیرا اطلاعات بدون آن که فرد ضرورتاً فهمى از قضیه تجسم بخش آن داشته باشد, حاصل مى گردد. (دامِت 186:1994). اما از آن جا که دامِت معتقد است که آن چه دقیقاً فلسفه تحلیلى را از مکاتب دیگر متمایز مى سازد (چرخش زبانى) است که از زمان فرگه رخ داده است, از نظر او [این چرخش زبانى] بر این رأى مبتنى است که تبیین فلسفى اندیشه را تنها از راه تبیینى زبانى مى توان بدست آورد, على الظاهر این مطلب مستلزم آن است که اوانس دیگر یک فیلسوف تحلیلى نباشد. دامِت مسلماً چنین نتیجه اى را ناگوار مى یابد; زیرا چنان که خود او مى گوید, سه ستونى که کتاب اوانس, انواع دلالت,12 منتشره شده پس از مرگ او, بر آنها تکیه دارد, راسل, مور و فرگه هستند که نمایندگان ممتاز فلسفه تحلیلى اند. از این رو نگرانى خود را با طرح این مطلب درباره اوانس رفع مى کند که (تنها به سبب تعلق به این سنت است ـ [یعنى] به سبب آن که سبکِ فلسفى خاصى را اختیار کرده و به نویسندگان خاصى مراجعه مى کند نه نویسندگان دیگر ـ که او عضوى از مکتب فلسفه تحلیلى باقى مى ماند) (5 ـ 4: 1994). پس, بدین ترتیب, روشن است که نزد دامِت, در عین این که (چرخش زبانى) هم چنان براى فلسفه تحلیلى, محورى اساسى است, چیزى به نام یک سبک فلسفى خاص وجود دارد که فلسفه تحلیلى را مشخص مى کند, فلسفه اى که در کنار استناد به آثار نویسندگان خاصى که درون نهضت [تحلیلى] مقبول و مرسوم هستند, به ما اجازه خواهد داد حتى کسانى را در زمره فیلسوفان تحلیلى به شمار آوریم که آن چه را, به نظر دامِت, بنیادى ترین باور فلسفه تحلیلى است, ردّ مى کنند.
به نظر من این امر تا حدودى مضحک است. نمى دانم چرا براى دامِت باید تا به این حد مهم باشد که گرث اوانس و کریستفر پیکاک(Christopher Peacocke) را جزء مکتب تحلیلى نگه دارد, در حالى که براى برخى خوانندگان روشن است که ایشان, و دیگر متفکران معاصر, از جهات متعددى از هر چیزى که بتوان از آموزه هاى (چرخش زبانى) که روزگارى مقبول بوده اند حفظ کرد, فراتر رفته اند. چه بسا مناسب تر این باشد که به ایشان و به بسیارى از فیلسوفان معاصر دیگر (مثل تایلر برج(Tyler Burge), دانیل دنت(Daniel Dennett), کیث دانلان(Keith Donellan), دیوید کاپلان(David Kaplan), دیوید لویس(David Lewis), رابرت استَلِنیکر(Robert Stalnaker), استفن استیچ(Stephen Stich) و غیره) به منزله فیلسوفان (پسا ـ تحلیلى) اشاره شود. و نیز براى من چندان روشن نیست که این (چرخش زبانى) تنها جزء یا حتى جزء اصلى (انقلاب در فلسفه) باشد, که زمانى گفته مى شد ویژگى خاص حرکت هاى نو در فلسفه هاى اتریشى, انگلیسى و امریکایى, از اواخر قرن نوزدهم تا دهه 1960 قرن بیستم است, فلسفه اى که امروزه از آن (فلسفه تحلیلى) یاد مى کنیم. این که این چرخش بخش مهمى بود مسلّم است ـ اهمیت آثار ویتگنشتاین براى تضمین این مطلب کفایت مى کند. این که این چرخش جزء اصلى بود تا آن حد که فرگه را باید تنها منبع ـ [یعنى] یگانه (پدر بزرگ) فلسفه تحلیلى (دامِت 171: 1994) ـ تلقى کنیم و بلزانو را پدر پدربزرگ و راسل و مور را بیشتر عموهاى (یا (احتمالاً عموهاى پدر)) نهضت تحلیلى, مى تواند گرایش دامِتى را بازگو کند که فرگه و آراء او را در مرکز امور قرار مى دهد. (ضمناً, چقدر عجیب و غیر عادى خواهد بود که این مخلوق ـ فلسفه تحلیلى ـ باید تنها یک پدربزرگ داشته باشد, در حالى که تمام دیگر مخلوقات دو پدربزرگ دارند!) اما دلایلى وجود دارد که این مفهوم (تحلیل) را که این نهضت نام از او مى گیرد, با انواع شیوه هاى فلسفى اى که اى. جى. مور و نیز برتراند راسل, البته در یک مرحله از کارش, به کار گرفتند مرتبط تر تلقى کنیم تا هر چیزى که مستقیماً با فرگه ارتباط داشته است.
در جاى دیگر کتاب (9ـ 128: 1994), دامِت تبیین نسبتاً متفاوتى دارد از این که چگونه مى توان گفت که اوانس و پیکاک متعلق به سنت تحلیلى اند, حتى بعد از این که آنان آن چه را دامِت اصل بدیهى و اساسى فلسفه تحلیلى محسوب مى کند (یعنى این اصل که تحلیل اندیشه باید از طریق تحلیل زبان انجام پذیرد) رد کرده اند. دامِت بر این نظر است که هرچند آنان دیگر آن جایگاه اساسى را به زبان نمى دهند, اما هنوز فلسفه اندیشه را شالوده فلسفه تلقى مى کنند, به طورى که ساختار کلى موضوع براى آنان اساساً دست نخورده باقى مى ماند, همان طور که براى کسانى که به آن اصل بدیهى اساسى هم چنان وفادارند دست نخورده باقى مانده است. من این نظر را تا حدى ضعیف مى بینم و مى خواهم استدلال کنم که این امر حتى ارتباط اوانس را با مکتب تحلیلى دشوارتر مى کند. زیرا اگر تمرکز و تأکید بر فلسفه اندیشه است که اکنون باید مؤلفه سنت تحلیلى قلمداد شود, بسیار دشوار خواهد بود که بگوییم در کجا چرخش تحلیلى در فلسفه واقعاً با سنت معرفت شناسانه در فلسفه نوین از زمان دکارت تا کانت متفاوت بوده است. به یاد داریم که ریچارد رورتى(Richard Rorty) در کتاب خود, فلسفه و آینه طبیعت13 که بى شک و به صراحت اثرى از فلسفه (پسا ـ تحلیلى) است, پیشتر مسیرهاى بسیار مشابهى را خاطرنشان کرده بود که فلسفه نوین مبتنى بر چرخش معرفت شناختى و فلسفه تحلیلى مبتنى بر چرخش زبانى در پیش گرفتند. چه بسا دامِت مایل است بگوید که تبیین غیر روان شناختى فرگه از اندیشه ها به منزله محتویات نگرش هاى قضیه اى,14 همان چیزى است که موجب انقلاب او در فلسفه شد و اهمیتى را که نظریه معرفت از زمان دکارت داشت, مورد شک و تردید قرار داد (5 ـ184: 1994), و این نگرش ضد معرفت شناختى در اثر اوانس و پیکاک محفوظ مانده است, به طورى که این همان امرى است که رهیافت شان به نظریه اندیشه را از رهیافت فلسفه معرفت شناسانه (از دکارت تا کانت) متمایز مى کند. شاید دامِت در مورد این رهیافت ضد معرفت شناختى اوانس و پیکاک حق به جانب باشد. اما از آن جا که نحوه پرداخت آنان به مفهوم اندیشه به آن نوع موضوعاتى اشاره مى کند که چامسکى(Chomsky) و بسیارى از فیلسوفان معاصر تحت تأثیر او, مطرح کرده اند, و از آن جا که چامسکى بر این نظر اصرار مى ورزد که فلسفه اندیشه بخشى از فلسفه ذهن است, به طورى که معنا مربوط به امرى بسیار پیچیده است که در مغز اتفاق مى افتد (8 ـ 187: 1994), تفکیکِ یک بار و براى همیشه مسائل مربوط به فلسفه اندیشه از پرسش هاى معرفت شناسى سنتى بسیار دشوار از کار در خواهد آمد. و, به هر حال, از آن جا که پیروان چامسکى و پیروان فرگه / سنت تحلیلى, اینک تفاوت هاى خود را در عرصه عام واحدى مورد بحث قرار مى دهند, آیا دسته بندى آن چه گروه اول انجام مى دهد به منزله فلسفه غیر تحلیلى, در عین اعتقاد به این که گروه دوم هم چنان مشغول به فلسفه تحلیلى به تمام معنى است, چندان دشوار نیست؟
سه
شایان توجه است که تبیین دامِت از آن چه در فلسفه تحلیلى انقلابى بود (یعنى فکر را باید براساس زبان تحلیل کرد) همان ویژگى فلسفه آکسفورد است. و این دقیقاً همان نکته اى بود که در سلسله گفت وگوهاى گروهى ممتاز از مدرسان آکسفورد (اى. جى. ایر(A. J. Ayer), دابلیو. سى. نیل(W. C. Kneale), پى. اف. استراسن(P. F. Strawson), جى. اى. پل(G. A. Paul), دى. اف. پیرز(D. F. Pears), جى. جِى. وارناک(G. J. Warnock) و آر. اى. ولهایم(R. A. Wollheim)) در سومین برنامه بى بى سى (BBC) مطرح گردید. این مجموعه به شکل کتابى تحت نام انقلاب در فلسفه15 با مقدمه اى از گیلبرت رایل از چاپ درآمد. اما این جا نیز این حرکت به یکى از معاصران آکسفوردى فرگه, اف. اچ. بردلى(F. H. Bradley), منتسب بود که, از این رو, همان کسى به نظر مى رسد که دامِت چه بسا دومین (پدربزرگ) گم شده مکتب تحلیلى تلقى مى کرد. به عقیده رایل (8 ـ 6:1967) فرگه و بردلى, هر دو این روان شناسى تداعى گراى باطل را ردّ مى کردند که عبارت ها را مقدم بر قضایا مى داند, و قائل بودند که اندیشه یا حکم, یک واحد کارکردى است که داراى ویژگى هاى تمایزپذیر است, امّا مرکب از اجزاء انفکاک پذیر نیست. از نظر فرگه و بردلى ذاتى اندیشه است که صواب یا خطا باشد یا (مدلولى عینى) داشته باشد, و معانى اى نظیر این معانى بودند که غرض از تحلیل هاى مور تحلیل آنها بود, و اتم هاى راسل اتم هاى آنها بودند و…. شاید دامِت ترجیح مى دهد که نقشى را که بردلى و غیره در این داستان بازى کردند, نادیده بگیرد. زیرا او (به تعبیر خودش) به نحوى استثنایى شیفته فلسفه آکسفورد نبوده است, فلسفه اى که بلافاصله در سال هاى پس از جنگ دوم جهانى, هنگامى که او در آکسفورد دانشجو بود, به شدت به خود متکى و محدود بود.
در مقدمه بر مجموعه دیگرى از مقالات, که تقریباً در همان زمان (1966) با عنوان فلسفه تحلیلى انگلیسى16 منتشر شد, و عمدتاً گروه جوان ترى از فیلسوفان آکسفورد آن را به رشته تحریر درآوردند و برنارد ویلیامز(Bernard Williams) و الن مانته فیوره(Alan Montefiore) آن را آماده چاپ کردند, تبیینى نسبتاً متفاوت از سبک فلسفه تحلیلى مى یابیم. مقدمه این کتاب پس از عطف توجه به این واقعیت که به رسمیت شناختن برخى آثار فلسفى به عنوان آثار (اگزیستانسیالیستى17) (این مجموعه در اصل براى یک خواننده اروپایى در نظر گرفته شده بود) به معناى تشخیص یک سبک خاص و نوعى از دغدغه بود و نه مجموعه آموزه اى جداگانه آماده یا ارتباط و نسبتى با فیلسوف بزرگى که این نهضت, آراء و نظرهاى عمده و نام خود را به او وام دار است, در ادامه استدلال مى آورد که این نکته هم چنان با وضوح بیشتر درباره همان سنخ فیلسوفانِ موجود در مجموعه آنها, صادق است. این مقدمه مى گوید, صرفاً به هیچ وجه تصادفى نیست که تفاوت هاى میان مکاتب در این زمان آن قدر که در قالب روش جلوه گر مى شوند در قالب آموزه جلوه گر نمى شوند.
در قالب پاره اى از سبک ها و روش هاى فکرى, انواع خاصى از پرسش ها و مجموعه هاى خاصى از اصطلاحات و آراء براى پرداختن به آنها است که یگانگى اندیشه اگزیستانسیالیستى, مثلاً, با بیشترین وضوح به چشم مى خورد, و بر همین قیاس در مورد مقالات گردآورى شده در این کتاب. همه اینها نمونه و مصداق هایى از روش هاى بحث فلسفى هستند که پس از جنگ [دوم جهانى] در بریتانیاى کبیر و در هر جاى دیگرى از جهان انگلیسى زبان بیش از همه نافذ بوده اند و (به دور از انصاف نیست که بگوییم) نافذ باقى مانده اند. (ویلیامز و مانته فیوره, 2:1996)
هیچ تبیینى به طور مستقیم درباره آن چه از آن به (سبک) و (روش) مراد مى شود و در این جا به فلسفه تحلیلى نسبت داده مى شود, ارائه نگردیده است. در واقع, خاطرنشان مى شود که این گستره سبک ها و موضوع مندرج در این مجموعه نشان مى دهد که با این همه سبک تحلیلى با تنوع فراوان, هم در زمینه علائق فلسفى و هم باور عمومى سازگار است. از همین رو, ویراستاران خود را از تلاش براى ارائه تبیینى عام از این نوع فلسفه پردازى معذور داشتند و با نشان دادن آن در مقام عمل این مجموعه را نشان دهنده این سبک قلمداد کردند. اما با وجود این, مقدمه در ادامه به طور خیلى عام مى گوید که سبک اروپایى به صورت سبکى نظرى, مابعدالطبیعى و یا از حیث بیان پیچیده یا داراى نوع خاصى از وضوح که موافق با عقل گرایى جاه طلبانه است, به تصویر کشیده شده است, در حالى که سبک انگلیسى تجربى, واقع بینانه و از حیث بیان ساده و بى تکلّف به تصویر کشیده شده است. طبق مقدمه (ویلیامز و مانته فیوره, 5: 1966) در وراى این تصویر کاریکاتورى عدم اختلاف نظرى واقعى بر سر آن چه در فلسفه امرى جدى به شمار مى آید, نهفته است: فلسفه انگلیسى, فلسفه آکادمیکِ خودآگاهانه اى بود که بر همکار تکیه مى کرد و نه بر استاد. بنابراین, فلسفه انگلیسى آن سبک دراماتیکى [پر شورى] را رد مى کرد که در پى مثال هاى چشمگیرى بود تا شدّت و حدّت آن چه را مى بینیم و احساس مى کنیم به اوج برساند, شدّت و حدّتى که در فلسفه اروپایى معمول تر است.
در این که این تبیین واقعاً شرح و توضیح بیشترى درباره سبک فلسفه تحلیلى ارائه مى کند, تا سبک فلسفه انگلیسى, مى توان تردید کرد. اما چه بسا, این امر به نحوى ویژگى گروه خاصى از فیلسوفان تحلیلى انگلیسى, معروف به مکتب تحلیلى آکسفورد, باشد. دامِت خود را نسبت به این مکتب, و على الخصوص نسبت به فیلسوفانى همچون گیلبرت رایل و جان آستین(John Austin), که شخصیت هاى پیش کسوت این مکتب در آن سال هایى بودند که وى دانشجویى در آکسفورد بود, مخالف قلمداد مى کرد. او نفوذ رایل را در تعلیم دانشجویانش به بى اعتنایى نسبت به کارنپ(Carnap) منفى, و نفوذ آستین را در سوق دادن افراد به مسیرى نادرست, قاطعانه زیان بار مى دانست. دامِت نقل مى کند در آن زمان همانند الیزابت انسکم(Elizabeth Anscombe) و فیلیپا فوت(Philippa Foot), احساس مى کرد که یک غریبه است و از این رو نسبت به تحلیل (زبان عادى18) آکسفورد بى اعتنا, و على رغم این که به کواین انتقاد مى کرد بیش از هرکس دیگر در آکسفورد به کواین19, که در اوائل دهه 1950 از آکسفورد دیدار مى کرد, احترام مى گذاشت (دامِت, 70ـ167: 1994). روشن است که دامِت بیشتر درباره فلسفه پساکارنَپى در آمریکا, که کواین و دیوید سن معرّف آن و وارثان آن چیزى بودند که زمانى (تحلیل زبانى آرمانى) نامیده مى شد, مى اندیشید تا درباره (تحلیل زبان متعارف20) مکتب آکسفورد.
چهار
آن دسته از ما که در همان دوره در کمبریج دانشجو بودند و بیشتر از میراث ویتگنشتاینى متأثر بودند, میراثى که جان ویزدم(John Wisdon) تداوم بخش آن بود, (همانند دامِت) آموخته بودند که در (تحلیل زبان عادى) جدیدى که آکسفورد مى کوشید گسترش دهد, شک و تردید کنند. اما براى ما میراث مکتب تحلیلى به طور مسلّم در (دگردیسى متافیزیک)21 (عبارتى که ویزدم وضع کرد) خلاصه مى شد و نه در (انقلابى در فلسفه). حرکت رهایى بخش عمده ویتگنشتاین متأخّر, در معطوف کردن تحقیق فلسفى در جهت تحلیل مبسوط نحوه کاربرد عادى, (که به نظر ویزدم, مدت ها پیش از آن که ویتگنشتاین علل و اسباب دلائل آن را بدست آورده باشد, اساس شیوه مور بود) بر آن بود که ما را متوجه سازد که باید یاد بگیریم خودمان را از فریب دام هاى موذیانه اى برهانیم که فلسفه ورزى هاى بیش از حدّ شتابزده, که بر شکل دهى تصویرى نادرست از چیزى که گاهى لازمه بلهوسى هاى موجود در کاربرد عادى زبان است ابتناء دارند, پدید مى آورند. بنابراین [دیدگاه] فلسفه عمدتاً درمانى بود. اما, ویزدم مى اندیشید (همان طور که فردریش وایزمن(Friedrich Waismann) در آن زمان در آکسفورد چنین مى اندیشید) که امورى که از اجماع متافیزیکى فیلسوفان خارج است گاهى مى توانند بصیرت هایى را نشان دهند که در رسیدن ما به درک بهترى از امور نسبت به قبل, سودمند باشند. هنگامى که پیتر استراوسن(Peter Strawson) از آکسفورد به این استدلال پرداخت که اینک باز مجال بیشترى براى نظام سازى در فلسفه وجود دارد, نظام سازى اى که در آن تلاش مى کنیم تا [تفکر] خود را بر تلاشى تعمیم یافته و نظام مندتر بنیان نهیم تا با استفاده از اطلاعات و روش هایى مشابه با اطلاعات و روش هاى تحلیل درمانى, ویژگى هاى منطقى تصورات و صور گفتارمان را از هم بازشناسیم و توصیف کنیم, ویزدم آن را کنار نهاده به استدلال پرداخت که این خیانتى به [این] راى ویتگنشتاین خواهد بود که نحوه کاربرد عادى همان طور که هست, کاملاً درست است. و استراوسن به طور حتم پذیرفت که این نظام سازى, در واقع, از اسلوب هاى زبان آرمانى کارنَپى که در امریکا به کار بسته مى شود الهام گرفته و مورد تأیید آن اسلوب ها واقع شده است. اسلوب هایى که در نظر او مکمل, و نه ضرورتاً مخالف, آن نوع بررسى نحوه کاربرد عادى که در فلسفه انگلیسى دنبال مى شوند, بود. اما چه بسا بسیارى از ما معذور بودیم وقتى احساس مى کردیم که بازار فلسفه تحلیلى به کلى کساد شده است و در دهه 1960 و دهه 1970 هنگامى که باز سر و کلّه همه نوع گزاره هاى مربوط به دیدگاه هاى فلسفى سنتى و گاهى باستانى در بازار افکار و اندیشه ها پیدا شد, گزاره هایى که به زبان و سبک نگارش جدید فلسفه تحلیلى نوشته مى شدند, شگفت زده نشدیم. شاید, با نگاهى به گذشته, آراء ویزدم و تفسیر او از آراء ویتگنشتاین هنوز بسیار نزدیک به آن واکنشى بود که فلسفه ویتگنشتاین متأخّر در برابر پوزیتیویسم منطقى اى. جى. ایر و حلقه وین نشان داد.
پنج
در واقع بسیارى هرگز این حقیقت را به طور کامل منکر نشدند که از دهه 1950 شکاف فزاینده اى میان فلسفه تحلیلى و پوزیتیویسم منطقى به وجود آمد. جى. جِى. وارناک در آخرین درس گفتار خود در مجموعه انقلاب در فلسفه لازم دید که اظهار کند (مایلم به زبان بسیار ساده اى بگویم, نه من اثبات گراى منطقى هستم و نه هیچ فیلسوف آشناى دیگرى. این مطلب ارزش گفتن دارد, هرچند باید در پرتو این سلسله درس گفتارها روشن شده باشد, زیرا مدت ها است که به نظر مى رسد این باور رایج وجود دارد که اثبات گرایى منطقى به نحوى آموزه رسمى فلسفه معاصر است) (124: 1967). از آن زمان تا اکنون (چهل سال پس از گفته وارناک!), بسیارى از نقادان فلسفه تحلیلى, مفروض مى پندارند که لااقل برخى از آراء حلقه وین22 را باید هرکسى که ادعا دارد فیلسوفى تحلیلى است, هم چنان محفوظ نگه دارد. اما هیچ سخنى از این سخن دورتر از حقیقت نیست. گرچه رساله ویتگنشتاین را حلقه وین در حکم نوعى کتاب مقدس رسمى پذیرفتند, اما خود او هرگز یک اثبات گرا نبود. در آن زمان, وى با حلقه وین در امورى نظیر نظریه تحقیق پذیرى23 معنا, ردّ متافیزیک به منزله مسأله اى بى معنا, تفسیر قراردادگرایانه24 منطق و ریاضیات, و این دیدگاه که تنها وظیفه مجاز فلسفه تحلیل منطقى25 است, شریک بود. اما او در این باور خود که گرچه آدمى نمى تواند سخن معقولى درباره وجود موضوعى مابعدالطبیعى یا درباره دین یا درباره خیر و شر بگوید, اما این امور بخشى از چیزى را تشکیل مى دهند که وى از آن به (امر عرفانى) تعبیر مى کرد, که شاید براى انسان از هر چیز دیگرى مهمتر باشد, با آنان اختلاف نظر داشت. در حالى که کارنَپ مابعدالطبیعه را نوعى موسیقى مى دانست که حاصل کار افرادى است که استعداد موسیقى ندارند, ویتگنشتاین متقدم مابعدالطبیعه را تلاش سرسختانه اى براى بیان امور بیان ناپذیر محسوب مى کرد. خود تجربه به قالب کلمات درنمى آید. از اواخر دهه 1930 تا دهه 1950 اکثر فیلسوفان, از جمله خود اثبات گرایان نخستین به تدریج دریافتند که آموزه هایشان بدون جرح و تعدیل جدّى توجیه ناپذیر است. و در این اثنا, از سال 1933, ویتگنشتاین خود از (نظریه تصویرى معنا)یِ پیشین اش عدول کرده بود و در آن ایام با دانشجویان خود در کمبریج, به بحث درباره اندیشه ها مى پرداخت. این اندیشه ها پیرامون این مفهوم دور مى زدند که معنا مبتنى بر استعمال است نه بر تابعیت صدق, مفهومى که شالوده کتاب تحقیقات فلسفى26 منتشر شده پس از مرگ او را تشکیل مى داد.
دامِت مى گوید نسبت دادن یک آموزه متلائم روشن را به حلقه وین دشوار مى داند. تفسیر متصلبانه تحقیق پذیرگروى که قائل است اگر کسى شیوه اى براى تعیین صدق و کذب گزاره اى نداشته باشد در این صورت آن گزاره باید بى معنا باشد, فوق العاده دست و پاگیر بود. بنابراین اثبات گرایان کوشیدند تا این اصل را تضعیف کنند. اما اگر کسى بگوید مجبور نیستیم که شیوه آماده اى براى تحقیق پذیرى داشته باشیم, در این صورت باید از منطق کلاسیک دست بردارد, زیرا قانون [امتناع] ارتفاع نقیضین تنها در مورد آن گزاره هایى صدق مى کند که مى دانیم چگونه آنها را تأیید یا تکذیب کنیم. امّا, حلقه وین به طور تزلزل ناپذیرى متقاعد گردید که منطق سنتى (کلاسیک) درست است ـمنطق سنّتى براى کلّ تصور آنان از منطق و گفت وگوى ایشان درباره همان گویى ها به سبک رساله اهمیّت اساسى داشت. بنابراین او نتیجه مى گیرد: (بنابراین من چگونگى سازگارى دیدگاه هاى ایشان را با هم درنمى یابم) (دامِت: 90ـ 189: 1994). دامِت در حالى که به روشنى رویداد حلقه وین را بن بست و نوعى انحراف تلقى مى کرد (درست همان طور که ظاهراً دوره زبان عادى آکسفورد را در ایام دانشجویى اش, یک بن بست ناگوار تلقى مى کرد), آشکارا دیدگاه هاى متأخر کارنپ, و مسلماً شیوه هایى را که او براى پیروان امریکایى خود مثل کواین و دیویدسن به ارث گذاشت, بخشى از بافت هاى زنده فلسفه تحلیلى مى داند که تداوم بخش انقلابى است که فرگه به راه انداخت.
شش
شاید دامِت بر یک جنبه از تأثیر فرگه بیش از حد تأکید مى ورزد ـ اندیشه هایى که از آنها آموزه تقدم زبان بر تفکر شکل گرفت ـ به قیمت [گذشتن از] یک جنبه دیگر از تأثیر فرگه, یعنى آرا و نظرهایى درباره خصیصه منطق و حَمل, که به گسترش منطق ریاضى یا نمادین در آثار اولیه برتراند راسل منجر شد, که این نیز, به اثر کلاسیک راسل و آلفرد نورث وایتهد(A. N. Whitehead), یعنى اصول ریاضیات,27 منتهى شد. و آن این اندیشه بود که منطق نمادین جدید, تدوین و تنسیق اندیشه هاى ما را به روشى روشن و دقیق تر نسبت به روشى که در هرگونه زبان طبیعى بدان خو گرفته ایم, امکان پذیر مى داند. و اندیشه اى بود که این فکر را برمى انگیزاند که ما مى توانیم آن چه را که واقعاً تنها با توسل به منطق نمادین مورد دفاع و استدلال قرار مى گیرد, تجزیه و تحلیل کنیم. این فرض مقبول همگان در اثناى نیمه اول این قرن که (نظریه اوصاف) راسل همان سرمشق تحلیل فلسفى است, از همین جاست. به یاد مى آوریم که این نظریه بود که منجر به اندیشه ویتگنشتاین درباره (صورت منطقى) و به دنبال آن اتمیسم منطقى28 راسل, و نظریه معنا در قالب (تصویر اندیشى) در رساله ویتگنشتاین شد. در این جا نیازى به بازگویى شرح و بسط برخى از این اندیشه ها به دست کارنپ که منجر به اندیشه (تحلیل زبان ـ آرمانى) گردید, نداریم. امّا این [سیر] تا به امروز, مجموعه کاملى از آثار فلسفى را در [قالب] کتاب و مقاله براى فلسفه تحلیلى به ارث گذارده است, که به کارگیرى منطق نمادین را براى طرح استدلال هایشان همواره مورد تأکید قرار مى دهند. فیلسوفان قائل به (زبان عادى) که در بالا بدانها اشاره کردیم, هرگز از منطق گروى29 راسل تأثیرى نپذیرفتند. این فیلسوفان در عدول و عقب نشینى ویتگنشتاین از دیدگاه هاى اولیه خود طى سال هاى آخر دهه 1930, و در نگرش هاى اخیر وى درباره ماهیت زبان و منطق براى دیدگاه خود مؤیّداتى یافتند. آنان در سال 1950 با انتشار مقاله (درباره دلالت)30 استراوسن که در آن (نظریه اوصاف) راسل را رد کرده بود, دل گرم شدند. کتاب مفهوم ذهنِ31 گیلبرت رایل که تقریباً در همان زمان از چاپ درآمد به سبک طنز تند انگلیسى نوشته شده بود و به هیچ چیز جز تحلیل مفاهیم زبان عادى استناد نکرده بود. با وجود این, این کتاب در (فلسفه زبانى)32 بود, تا آن جا که احتجاج آن عمدتاً عبارت بود از ارجاعات صریح به تم
ایزاتى که تاکنون در زبان انگلیسى تجسّم یافته اند. شیوه جِى. ال. آستین توسعه بسیار زیرکانه تر همین روش است. او به تمایزات بسیار دقیق در معنا و استعمال پاره اى اصطلاحات و تعابیر انگلیسى دل مشغول بود. او بر این نظر بود که از هیچ تمایز تجسّم یافته در گفتار روزمره نمى توان به نحو مطمئنى چشم پوشید, و از طریق بررسى دقیق تفاوت هاى ظریف معنایى, که دیگران چه بسا به عنوان امورى پیش پا افتاده کنار مى گذاشتند, در صدد یافتن شرح و توضیحى بود. از این رو مقدمه ویلیامز و مانته فیوره بر [کتاب] گلچین شده مهیاى پذیرش این بود (9ـ 8: 1966) که برخى از آثارش در این سبک (که او خود (پدیدارشناسى زبانى) مى نامدش) چه بسا به خوبى قابل ترجمه به دیگر زبان ها نباشد, حتى اگر آنها تصور مى کردند که تمایزات مشابهى احتمالاً در دیگر زبان هاى طبیعى پیشرفته قابل کشف باشد. سبک نگارش فیلسوفان آکسفورد, که بدین ترتیب بر نحوه کاربرد زبان عادى تأکید مى کنند شاخص است, و گاهى احساس مى کنیم که تمایزات ارزش مندى آشکار شده اند. اما به نظر بسیارى از نقادان, پرهیز از جنبه هاى فنى مثل این بوده است که خود خواسته خود را معیوب و ناقص کنیم. دامِت تنها کسى نبود که دریافت این نوع فلسفه تحلیلى بیش از حدّ سودمندى اش باقى مانده است. و این امر احتمالاً مى تواند نفوذ و تأثیر رو به تزاید سبک آمریکایى فلسفه تحلیلى را بر نسل جدید فیلسوفان انگلیسى طى دو دهه اخیر, تبیین کند.
هفت
تأثیر اشاره شده با کواین آغاز شد, که سبک فلسفه ورزى اش, پس از آن که وى با توجّه و تأکید بر مسائل صرفاً منطقى عدول کرد, و به طرح موضوعات اساسى و بدیع تر ((در باب آن چه هست)33 1948 و (دو حکم جزمى تجربه گرایى),34 1951) مبادرت کرد, ادبى تر و یادآور بهترین آثار مکتوب پراگماتیست35هاى مهم امریکایى نظیر ویلیام جیمز(William James) و جان دیویى(John Dewey) شد. فاصله گرفتن از سبک بسیار فنى کارنپ همان قدر چشمگیر بود که مخالفت او با برخى دیدگاه هاى تجربه گرایانه افراطى اخیر. کتاب واژه و شىء36 کواین (1960) به سبب ایفاى نقش عمده اى در فلسفه زبان, مورد استقبال قرار گرفت. این ظهور فلسفه زبان به شکل یکى از موضوعات اساسى, بى شک آن چه را که در فلسفه تحلیلى به طور کلى رخ داده بود, منعکس کرد. اما کار نوام چامسکى در دهه 1950 و کار کواین در دهه 1960 فلسفه را در امریکا به مسیرهایى سوق داد که گاهى کاملاً در تقابل و تضاد با آن چه در انگلستان رخ داده بود, قرار مى گرفت. وقتى سول کریپکى(Saul Kripke) در سال 1970 به مسأله دلالت37در درس گفتارهاى خود, (نام گذارى و ضرورت),38 پرداخت و نظریه اى را مطرح کرد که شباهت هایى با دیدگاه هاى جان استوارت میل(John Stuart Mill) در قرن نوزدهم داشت, وى عمدتاً به سبب قائل شدن به لوازمى براى مسائل موجود در معرفت شناسى, متافیزیک, فلسفه علم, و فلسفه ذهن پیشگام تلقى شد. این قضیه با آثار دانلد دیویدسن که دیدگاه هاى بدیعش در فلسفه ذهن و نظریه کنش39 و متافیزیک توجه زیادى را جلب کرد و در انگلستان و در امریکا بسیار نافذ بوده است, تقویت شد. از این رو, در دو دهه اخیر, مشاجره اى چند جانبه در گرفته است که تا اندازه اى بر فلسفه زبان و تا حدودى پیرامون فلسفه ذهن متمرکز بوده است.
اما آیا همه این ها (فلسفه تحلیلى) بوده است؟ برخى مسائل یک سان, و برخى شیوه هاى احتجاج مشترک بوده اند. اما در عین حال که در دهه 1960 و حتى دهه 1970 این احساس وجود داشت که انقلابى به وجود آمده است و فلسفه در آن دهه ها به طور اساسى با آن چه در گذشته بوده است متفاوت بود, اما این احساس دیگر چندان مهم به نظر نمى رسد.
هشت
پیشتر به دیدگاه دامِت در مورد تأثیر دیدگاه هاى کواین و دیویدسن در زنده نگه داشتن بافت نهضت تحلیلى در حال و هواى انقلابى که فرگه پدید آورده بود, اشاره کردیم. لیکن آیا هنوز مکتب تحلیلى در فلسفه, واقعاً زنده است؟ وارناک قبلاً در سال 1967 [چنین] نوشت که (فلسفه معاصر) (اصطلاحى که او آشکارا بر اصطلاح (فلسفه تحلیلى) ترجیح مى داد) در دوران او به هیچ روى مجموعه اى از آموزه هاى جزمى و محدودکننده نبود, بلکه جست وجویى عمومى براى یافتن توضیح در پاره اى زمینه ها بوده است. وى افزود:
کسالت آور, هرچند چه بسا طبیعى, است که درباره موضوعات نظرى غالباً براساس و معیار مکاتب و گروه هاى رقیب, همراه با قهرمانان و رهبران رقیب مى اندیشند; اگر مقدور است بیایید یکسر از این عادت پرهیز کنیم, امّا اگر نمى توانیم لااقل بیایید از تحمیل دسته بندى مهجور گذشته بر حال اجتناب کنیم. (وارناک, در اثر رایل 124: 1967)
اگر در گذشته چنین بوده است, پس امروز خیلى بیشتر این چنین است. بنابراین ما از ادعاى دامِت مبنى بر این که اوانس (به سبب اتخاذ سبک فلسفى خاصى و توسل به پاره اى از نویسندگان و نه نویسندگان دیگر هنوز عضوى از مکتب تحلیلى است) چه مى توانیم بفهمیم؟
نه
چنان که قبلاً دیدیم, هرچند تشخیص این که این سبک چه سبکى ممکن است باشد بسیار دشوار است, [امّا] به اعتقاد من در گفته هاى دامِت نکته اى وجود دارد. این نکته هنگامى به ذهن من خطور کرد که در یک سمینار آخر هفته که چند ماه قبل در آن حضور داشتم فرصتى به دست آمد که به درس گفتارى درباره اثر فلسفى فیلسوف فرانسوى, ایمانوئل لویناس(Emanuel Levinas), که در آن موقع دار فانى را وداع گفته بود, گوش فرا دهم. دیدم که روش ارائه آرا و نظرها گیج کننده و اصطلاحات و اشارات به آثار سایر فیلسوفان (دکارت(Descartes), هگل(Hegel), روزِنزویگ(Rosenzweig)) باطن گرایانه40اند. به طور قطع احساسى از روش فلسفه ورزى خاصى به دست مى داد که براى حلقه درونى پیروان مناسب بود. و نویسندگانى که به عنوان بخشى از جماعت مشاهیر جلب نظر مى کردند قطعاً شامل ویتگنشتاین, کواین, دیویدسن یا دامِت نمى شدند. با این همه, لویناس فیلسوفى (اگزیستانسیالیست) بود که در مکتب پدیدارشناسى پرورش یافته بود و در واقع شاگرد هوسرل بود. آیا امکان داشت میان دامِت و لویناس از طریق رجوع به نقطه اختلاف, ارتباطى برقرار شده باشد, هنگامى که هوسرل اندیشه هاى فرگه و برنتانو را به یک نحو تعبیر و تفسیر مى کرد و راسل, ویتگنشتاین و کواین آن را به نحوى دیگر؟ من تردید دارم. تمام مسأله اى که مربوط به لویناس بود, در مقاله اى که سخنران به آن اشاره کرد, هیچ ربطى به مسأله اى که ممکن بود دامِت به آن علاقه داشته باشد, نداشت. تنها اگر یک پرسش مشترک وجود مى داشت که به هر دوى آنها مربوط مى شد, لویناس و دامِت قادر مى بودند که پاسخ هاى خاص خودشان را مقایسه کنند, ارجاعات خود را با منابع مشترک گذشته یا حال مقابله کنند و نظر موافق یا مخالف داشته باشند. حتى اگر, آن چنان که من مى فهمم لویناس و دامِت هر دو چه بسا خود را در یک تعهد دینى عمیق مشترک سهیم ببینند, گمان نمى کنم روش هاى ایشان در دفاع از دیدگاه هاى خاص خود وجه اشتراکى مى داشت.
ده
چنان که ضمن مطالب دیگر متذکر شدیم, سبک هاى ادبى و بلاغى بسیارى براى فلسفه پردازى تحلیلى وجود دارد. سبک خود ویتگنشتاین, همانند سبک نیچه(Nietzche) و شوپنهاور(Schopenhauer), اگر فنى و ریاضى نبود غالباً نکته دار و پر از حکمت بود. سبک خشک تر و بى روح تر یادداشت هاى درس او, مثلاً در کتاب هاى آبى و قهوه اى,41 به وضوح بهترین سبک نگارش او را نشان نمى دهد. اگر (مقدمه) ویلیامز و مانته فیوره درست باشد, بى هیچ تعجبى, وى اصلاً یک فیلسوف انگلیسى نیست. آیا اصلاً او واقعاً یک فیلسوف تحلیلى بود؟ در واقع, جاى شگفتى مى بود اگر یکى از چهره هاى اصلى فیلسوفان تحلیلى, فیلسوفى غیر تحلیلى از کار در مى آمد! راسل به هنگام نوشتن اکثر آثار فلسفى خود سبک نثرى روشن (بلیغ) و به نحو غلط اندازى مفهوم داشت. کارنپ عرضه مطالب را به نحوى بسیار فنى ترجیح مى داد. هرچه به زمان خودمان نزدیک تر شویم مکتوباتى وجود دارند که به شیوه علمى, به همراه ارجاعات و پاورقى ها و کتاب شناسى هاى مفصل در انتهاى کتاب نوشته شده اند. و سپس نوعى مقالات نوشته شده به دست برخى فیلسوفان انگلیسى معاصر وجود دارد که از نوشتن پاورقى ها و ارجاعات به دیگر فیلسوفان پرهیز مى کنند. کسانى هستند که از نمادپردازى منطقى بهره فراوان مى برند, و هدف فلسفه (دقیق) را دنبال مى کنند و کسانى وجود دارند که سبک محاوره اى همراه با ظرافت ادبى و ارجاعات را ترجیح مى دهند و هرجا که ممکن باشد از اصطلاحات پرهیز مى کنند. آیا همه این فلاسفه واقعاً وجه اشتراکى دارند؟ شاید گه گاهى اشاراتى به قطعاتى از [کلام] ویتگنشتاین یا فرگه, یا دیگر عبارات کلیدى باب روز نظیر (جهان هاى ممکن)42 و غیره در کار باشد. امّا, اگر وجه اشتراکى در کار باشد, این آثار ادبى حداکثر (شباهت خانوادگى)43 (به این عبارت کلیدى روز توجه کنید!) ضعیفى نسبت به یکدیگر دارند. پس چه چیزى آنها را بخشى از فلسفه (تحلیلى) یا (پساتحلیلى) مى کند؟
یازده
مایلم بگویم سبکى که در حال حاضر مشخصه نوشته هاى (پسا)تحلیلى است چنان گسترده است که همه مکاتب دیگر را نیز در بر مى گیرد ـ تنها مشروط بر آن که این مکاتب براى پیروان حرفه اى مطلب بنویسند. شاید, با این همه, رایل برحق باشد, هنگامى که در مقدمه اش بر انقلاب در فلسفه خاطرنشان کرد که از اواخر قرن نوزدهم فیلسوفان با ارائه مقالاتى در مجلات حرفه اى شان, به سلک فیلسوفان غیر مذهبى و آکادمیک درآمده اند.
این راه و رسم تخصصیِ جدیدِ سپردن مسائل و استدلال ها به تیغ نقد کارشناسانه استادکاران هم قطار, به طور فزاینده اى به بحث و بررسى پژوهش هاى مربوط به روش فلسفى و دغدغه روزافزون نسبت به تصلّب استدلالى منجر مى شود. هنر بلاغت کارشناسان رقیب را ساکت نخواهد کرد و موعظه و تعلیم خوشایند همکاران نیست. حوصله یک مقاله یا یک مقاله گفتمانى آن قدر گسترده نیست که جایى براى مبارزه اى علیه یا به نفع هر ایسم (ism) چشمگیرى باز کند. هم اکنون فیلسوفان باید فیلسوفان فیلسوفان باشند.(رایل 4ـ3: 1967)
رایل در ادامه مى گوید که (تحلیل) ,پاسخى پیشنهادى به آن پرسشى است که متخصصان دیگر رشته هاى دانشگاهى درباره آن چه ممکن است موضوع فلسفه باشد, پرسیده اند. اگر رایل در این باره بر حق باشد ـ و من گمان مى کنم این امر لااقل بخشى از داستان [پیدایش فلسفه تحلیلى] است ـ در این صورت, معلوم مى شود که مقاله راسل درباره (روش علمى در فلسفه), یکى از مهمترین اسناد اولیه مکتب تحلیلى جدید است, زیرا دقیقاً در همین مورد بود که راسل به نفع رهیافت تدریجى به فلسفه که مى تواند ضامن پیش رفت باشد, استدلال مى آورد.
دوازده
فلسفه متأخّر ویتگنشتاین مسلماً انگیزه و مشوّقى را براى گسترش بیشتر نوعى فلسفه پسا تحلیلى خلاّق علمى از طریق تمرکز و تأکید فزاینده بر فلسفه ذهن فراهم ساخته است. با گسترش رایانه و ظهور عصر هوش مصنوعى, در کنار ضرورت ترجمه کامپیوترى که به انقلاب چامسکى در زبان شناسى دامن زد و رشد علوم شناختى, دست کم یک عرصه کار میان رشته اى بنیان نهاده شد که در آن فیلسوفان با هر مسلک و مرامى مى توانند نوشته ها و مطالب خود را عرضه کنند. برخى از آنان (نظیر اوانس و پیکاک) در واقع از سنت فرگه (تحلیلى) الهام گرفته اند. فلاسفه دیگر جایى دگر به دنبال روشنگرى گشته اند. بنابراین جاى تعجب نیست که بعضى, مانند هیوبرت. اِل. دریفوس(Hubert L. Dreyfus), ملهم از پدیدارشناسى هوسرل بوده اند. به راستى جاى این امیدوارى هست که شکاف میان سبک هاى تحلیلى و پدیدارشناسانه فلسفه از میان برداشته شود. و از این رو, باید امیدوار بود که شکاف و انشقاق میان فلسفه اروپایى44 و فلسفه آمریکایى انگلیسى الاصل,45 به همراه اختلاف باز هم بیشتر میان گروه هاى فلسفه و گروه هاى زبان شناسى در بعضى از دانشگاه هاى قاره اى از میان برداشته شود.
پى نوشت ها:
* J. J. Ross, "Analytical philosophy as a matter of style", in Anat Matar and Anat Biletzki (eds.), The story of Analitic Philosophy, NewYork, Routledge, 1998, pp.56-70.
همین جا لازم مى دانم مراتب تشکر خود را از راهنمایى هاى ارزنده جناب دکتر محمد لگنهاوزن در انجام این ترجمه ابراز کنم.
1. Origins of Analytical Philosophy
2. University of Bologna
3.. Phenomenology
4. the philosophy of mind
5. truth
6. linguistic turn
7. Tractatus Logico-Philosophicus
8 . truth-conditional theory, نظریه اى که در آن معناى جملات از راه شرایط صدق آنها فهمیده مى شود. در واقع به جاى تعریف صدق و کذب شرایط آنها را بیان مى کند.م.
9 . کروشه از متن اصلى است.
10. informatio
11 . Knowledge, روشن است که این اصطلاح در این جا به معناى علم تصدیقى به کار رفته است و مقصود از اطلاعات (information) داده هاى حسى هستند که در ذهن ما جمع مى شوند بدون آن که به معرفت خاص یا علمى تصدیقى تبدیل شوند.م.
12. The Varieties of Reference(این کتاب پس از مرگ اوانس منتشر شد)
13. Philosophy and the Mirror of Nature
14. propositional attitudes
15. The Revolution in Philosophy
16. British Analytical Philosophy
17. existentialist
18. ordinary language
19. Quine
20. ordinary language analysis
21. metamorphosis of metaphysics
22. Vienna Circle
23. verifiability theory of meaning
24. conventionalist interpretation
25. logical analysis
26. Philosophical Investigations
27. Principa Mathematica
28. logical atomism
29. logicism
30. On Referring
31. Concept of Mind
32. linguistic philosophy
33. On What There Is
34. Two Dogmas of Empirisism
35. pragmatist
36. Word and Object
37. the problem of reference
38. Naming and Necessity
39. the theory of action
40. esoteric
41. Blue and Brown Books
42. possible worlds
43. family resemblence
44. continental
45. Anglo-American
کتاب نامه:
Dummett, Michael (1994) Origins of Analytical Philosophy, Cambridge, Mass.: Harvard University Press.
Evans, Gareth (1982) The Varieties of Reference, ed.J. McDowell, Oxford: Clarendon Press.
Kripke, S. (1980) Naming and Necessity, Oxford: Blackwell.
Quine, W. V. O. (1948) "On What There Is," reprinted in From a Logical Point of view, Cambridge, Mass.: Harvard University Press (1953).
____ (1951) "Two Dogmas of Empiricism," reprinted in From a Logical Point of view, Cambridge, Mass.: Harvard University Press (1953).
____ (1960) Word and Object, Cambridge, Mass.: MIT Press.
Rotty Richard (1980) Philosophy and the Mirror of Nature, Princeton, NJ.: Princeton University Press.
Russell, Bertrand and Alfred N. Whitehead (1911) Principia Mathematica, Cambridge: Cambridge University Press.
____ (1917) "The Scientific Method in Philosophy" in Mysticism and Logic, London: Allen and Unwin.
Ryle, Gilbert (1949) The Concept of Mind, London: Hutchinson.
____(1967) The Revolution in Philosophy, A.J. Ayer et al. (eds), London: Macmillan.
Strawson, P.F. (1950) "On Referring," Mind LIX: 320-44.
Warnock, G. J. (1967) The Revolution in Philosophy, A. J. Ayer et al. (eds), London: Macmillan.
Williams, B. and Montefiore, A. (1966) British Analytical Philosophy, London: Routledge and Kegan Paul.
Wittgenstein, L. (1922) Tractatus Logico-Philosophicus, London, Boston and Henley: Routledge and Kegan Paul.
____ (1953) Philosophical investigations, New York: Macmillan Publishing Co. Inc.
____ (1958) Blue and Brown Books, Oxford: Blackwell.

تبلیغات