مبانى اخلاق (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
آن چه در پى مى آید معرفى اجمالى کتاب مبانى اخلاق اثر جورج ادواردز مور در فلسفه اخلاق است که به همت آقایان على عسکرى و غلامحسین توکلى به زبان فارسى ترجمه شده و در آینده اى نه چندان دور توسط پژوهشکده فلسفه و کلام مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامى انتشار خواهد یافت.
بى شک, جورج مور از مهم ترین صاحب نظران در فلسفه اخلاق و بنابر نظر بسیارى بنیان گذار این علم است. کتاب Principa Ethica [مبانى اخلاق] که در 1903 در انتشارات کمبریج به چاپ رسید, اولین کتاب مور در این حوزه است. از آن زمان تاکنون این کتاب از اهمیت و جایگاه خاصى برخوردار بوده است. مور در بررسى مسائل اخلاقى روشى تحلیلى را در کارکرد و اعمال این روش در مباحث اخلاقى وارد مرحله اى جدید کرد. برخى چون لیتون استراچى, در تأکید بر اهمیت این کتاب, سال 1903 را آغاز عصر خرد دانسته اند.
کتاب مبانى اخلاق مشتمل بر شش فصل طیّ 135 بند, دو مقاله الحاقى تحت عنوان (مفهوم ارزش ذاتى) و (اختیار) که در چاپ هاى بعدى کتاب بدان ضمیمه شده و هم چنین یک فهرست تفصیلى حاوى خلاصه مطالب کتاب است. کتاب داراى دو مقدمه است, که مقدمه بر چاپ اول مشتمل است بر افکارى که پس از چاپ کتاب به ذهن مور راه یافته و دیدگاه هاى سابق او را با تردید مواجه ساخته است.
چکیده کتاب
مور در آغازِ کتاب و در فصلِ اول مى نویسد: آن چه میان همه احکام اخلاقى مشترک است این است که آن ها با محمول خاصى به نام (خوب) و مقابل آن (بد) سر و کار دارند. وى خوب را مفهومى بسیط و تحلیل ناپذیر مى داند, و اگر تعریف عبارت باشد از تحلیل یک مفهوم, لزوماً باید آن مفهوم مرکب باشد, مفاهیم بسیط قابل تعریف نیستند و (خوب) این گونه است. ما با (خوب) اشاره به متعلق یگانه اى در فکر داریم که قابل تأویل به دیگر مفاهیم نیست و هرگونه تلاشى براى تعریف خوب با ارجاع آن به دیگر مفاهیم یک مغالطه است و چون خوب یکى شىء طبیعى نیست, مور تلاش براى تعریف خوب را به کمک دیگر مفاهیم, مثل مساوى دانستن خوب با لذت, مغالطه طبیعت گرایانه (naturalistic fallacy) مى نامد. همّ مور در بخش عمده کتاب تحلیل آرا و افکار متفکران معروف اخلاق, مثل بنتام, سیجویک, جان استوارت میل, ژان ژاک روسو, اسپنسر, کانت و رواقى ها ست. وى با موشکافى نشان مى دهد که تعاریف آن ها از خوب یا مغالطه است و یا نهایتاً این همان گویى.
مؤلف کسانى را که مرتکب مغالطه شده اند به دو گروه عمده تقسیم مى کند: گروه اول کسانى هستند که خوب را معادل یک واقعیت فوق حسى مى دانند. وى بحث در مورد این دیدگاه و نشان دادن مغالطه مستور در سخنان این دسته را به فصل چهارم موکول مى کند, اما عده اى معتقدند که خوب معادل با یک شىء طبیعى است. معروف ترین آن ها کسانى هستند که خوب را معادل لذت مى دانند; به دلیل اهمیت این دیدگاه مؤلف فصلى مستقل (فصل سوم) را به بررسى این نگرش اختصاص مى دهد. اما در فصل دوم به بررسى دیدگاه هایى مى پردازد که خوب را معادل یک شىء طبیعى غیر لذت مى دانند. مغالطه این گروه این است که خاصه اى واحد از یک شىء طبیعى یا مجموعه اى از اشیاى طبیعى را به جاى خوب قرار مى دهند. اگر خوب به عنوان یک شىء تعریف شود, خواه زرد, خواه سبز, خواه تلخ, خواه شیرین, خواه لذت و خواه به وجود آورنده حیات یا به وجود آورنده لذت یا مراد یا مطلوب این مغالطه خواهد بود و کسانى که چنین مى کنند علوم دیگرى چون روان شناسى یا جامعه شناسى را جایگزین اخلاق مى سازند.
اگر خوب معادل با یک شىء باشد, در این صورت, باید سؤال از این که آیا آن شىء خوب است بى معنا باشد; مثلاً اگر خوب, داشتن احساس خاصى باشد, در این صورت, این سؤال که آیا آن احساس خوب است باید مساوى با این سؤال باشد که آیا آن احساس آن احساس است, در حالى که این گونه نیست.
برخى مثل روسو خوب را (زندگى بر طبق طبیعت) مى دانند. به نظر مى رسد که این دیدگاه اشاره به این اعتقاد مبهم است که طبیعت تعیین مى کند که چه چیزى خوب است, هر چیز طبیعى خوب است و منظور از طبیعى هم (وضع عادى) است و الا معلوم است که بیمارى امرى طبیعى است, اما در عین حال, خوب نیست. اما واضح است که هر آن چه خوب است, عادى نیست, برعکس, اغلب امرى که غیر عادى است خوب است. این قضیه که امر عادى از این حیث که عادى است, خوب است و یا این قضیه که امر ضرورى از این حیث که ضرورى است, خوب است, هر دو قضایایى کاذبند.
اما اسپنسر به نحوى سامان مندتر براى تبیین خوب به طبیعت متوسل مى شود: نظریات اخلاقى تطوّرگرایانه به روندى تکاملى که داروین در طبیعت کشف کرده, متوسل مى شوند. این کشف نه تنها روندى را که طبیعت مطابق آن تطوّر مى یابد نشان مى دهد, بلکه به موجب آن و به همین علت, جهتى را هم که باید انسان در این جهت تحوّل یابد, نشان مى دهد. ما باید در راستاى تطوّر حرکت کنیم فقط به دلیل این که راستاى تطوّر است و نیروهاى طبیعت در آن راستا عمل مى کنند. مور این نظر را مغالطى مى داند و نام اخلاق تطوّرگرایانه به آن مى دهد. وى مى گوید: این سخن مبتنى است بر این نظرِ آشفته که معناى امر خوب صرفاً جهتى است که طبیعت در آن جهت عمل مى کند. حال آن که تطوّر جریانى زمان مند است که نه تنها قوانین طبیعى خاصى را لازم دارد, بلکه وجود اوضاع و احوال خاصى را در زمانى معیّن نیز مى طلبد. تطوّر فقط بر یک جریان زمان مند تاریخى دلالت دارد و ما دلیلى نداریم که اشیا در آینده نیز این فرایند را ادامه دهند. تطوّر مى گوید که در شرایط خاص نتایجى خاص محقق شده, چون شرایط در آن زمان, ماهیت خاصى داشته است.
مور در فصل سوم از لذت گرایى بحث مى کند که مطابق آن (لذت یگانه خوب) است. او دلایلى را که لذت گرایان در تأیید رأى خود آورده اند, بررسى مى کند. جان استوارت میل ابتدا (مطلوب) را طى یک مغالطه, همان (امر طلب شده) مى داند و سپس تلاش مى کند تا نشان دهد که به جز لذت چیزى طلب نشده است. مور ابتدا به این امر تنبه مى دهد که جان استوارت میل میان علت طلب و متعلق طلب خلط کرده است. حتى اگر بپذیریم که لذت همواره در زمره علل طلب است, نبایست گمان کنیم که لذت خوب است. میل تصور شىء را به عنوان مطلوب (که آن را مرادف با خوب مى داند) و تصور آن را به عنوان لذت بخش, یک چیز مى داند. وى مى گوید: غیر ممکن است که چیزى طلب شود, مگر این که لذت بخش دانسته شود. مور مى گوید: او در جمله اول مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه شده و در دومین عبارت تا حدّى مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه و تا حدّى مرتکب خلط غایات و وسایل و تا حدّى هم مرتکب خلط یک تصور لذت بخش با تصور یک شىء لذت بخش شده است. میل مى گوید: اگر بتوانیم چیزى بیابیم که همیشه و به تنهایى طلب شود آن شىء تنها چیزى است که مطلوب است; یعنى به عنوان غایت خوب است. وى که مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه شده, ادعا کرده است, که خوبْ مفهومى غیر بسیط است که مى تواند بر حسب صفات طبیعى تعریف شود. همه تلاش میل این است که نشان دهد ما باید چه چیزى را طلب کنیم, اما حاصل سخنانش در نهایت این است که معناى (من باید طلب کنم) چیزى جز (من طلب مى کنم) نیست و اگر این ادعا صحیح باشد, او فقط حق دارد بگوید که ما فلان شىء را طلب مى کنیم, چون آن را طلب مى کنیم که این دیگر نه یک قضیه اخلاقى, بلکه صرفاً یک این همان گویى است.
در دنباله بحث مور به آراى پروفسور سیجویک مى پردازد و مى نویسد: هرچند سیجویک از برخى مغالطات میل اجتناب کرده, اما او هم به دام مغالطه طبیعت گرایانه گرفتار شده است. رأى اول سیجویک این است که چیزى خارج از وجود انسان نمى تواند خوب باشد و سپس این رأى بسیار مهم تر که هیچ جزئى از وجود انسان به جز لذت مطلوب نیست.
مور میان (لذت) و (آگاهى از لذت) تمایز مى نهد و استدلال مى کند که به دلیل این تمایز, لذت یگانه خوب نیست, هم چنین آگاهى از لذت نیز نمى تواند یگانه خوب باشد. خطاى سیجویک نیز این است که گمان کرده چون لذت همیشه باید ملازم آگاهى از لذت باشد, پس این دو فرقى با هم ندارند و مى توانیم بگوییم که لذت یا آگاهى از لذت یگانه خوب است. مور به این ملازمه اعتراض دارد. وى مى گوید: لذت یگانه خوب نیست و روشى که براى بیان این مطلب در کار مى کند این است که اگر لذت در انعزال مطلق از همه ملازماتش تحقّق مى یافت, ما براى آن چه ارزشى قائل مى شدیم؟ وى این را هم که آگاهى از لذت یگانه خوب باشد نمى پذیرد. در ادامه بحث خودگرایى و سودگرایى را مطرح مى کند و مى نویسد: خودگرایى عبارت است از این که لذت خودِ من یگانه خوب است, اما از نظر مور وقتى مى گوییم این شىء خیرِ خود من است, آن شىء یا باید مطلقاً خوب باشد یا اصلاً خوب نباشد.
فصل چهارم به بررسى دیدگاه کسانى اختصاص دارد که معتقدند: قضیه (خوب چیست) به لحاظ منطقى منوط به پاسخ از این سؤال است که ماهیت واقعیت فراحسى چیست؟ وى این نگاه را اخلاق مابعدالطبیعى مى نامد. علماى مابعدالطبیعى معتقدند: چیزهایى هستند که با این که از وجود برخوردارند, یک شىء طبیعى نیستند. این نظریه معتقد است که مابعدالطبیعه بر مسئله (چه چیزى فى نفسه خیر است), تأثیرى بنیادین دارد. مور مى گوید: این ها هم مرتکب همان مغالطه شده اند و خوب را معادل با چیزى دیگر دانسته اند, ولى این که مغالطه آن ها تا حدّى از موجّهیت برخوردار شده, به دلیل خلط هایى است که مور مى کوشد آن ها را عیان کند. مهم ترین مغالطه آن ها این است که خوب بودن را با داشتن خاصه اى فراحسى, یکى دانسته اند و مى گویند: چیزى که واقعاً خوب باشد وجود دارد, اما طبیعى نیست, بلکه خصیصه اى دارد که یک واقعیت فوق حسى از آن برخوردار است. چون در اکثر قضایا موضوع و محمول هر دو موجودند, گمان شده که قضایاى اخلاقى هم از این سنخ اند. حال آن که قضایاى اخلاقى از سنخى دیگرند. پس اگر خوب بودن را مساوى (متعلق اراده قرار گرفتن) بدانیم, باز هم مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه شده ایم.
رواقى ها, اسپینوزا و کانت همه مرتکب همین مغالطه شده اند; مثلاً اسپینوزا وقتى مى گوید که به نسبتى که ما با محبت عقلانى با خدا یا جوهر مطلق یکى شویم, ما نیز کاملیم, مرتکب این مغالطه مى شود. البته مور مى گوید: نگرش آن ها حداقل از این امتیاز برخوردار است که معتقدند براى خیریتِ کامل بسیار بیش تر از آن مقدار که اینک و اکنون موجود است, لازم است.
هم چنین است این آموزه رایج که از زمان کانت به بعد متداول شده که خوب بودن را با متعلق اراده واقع شدن یکى مى داند, کسانى چون گرین این دید را دارند. شاید این امر که ما تنها با تأمّل بر تجربه اراده و یا احساس است که از تمایزات اخلاقى آگاه مى شویم, یا این واقعیت که در انواعى از اراده و احساس شناخت خوب مندرج است, باعث این مغالطه شده باشد, اما این ها حداکثر واقعیاتى روان شناختى هستند و از آن ها نتیجه نمى شود که خوب بودن با متعلق اراده قرار گرفتن, یکى است. متعلق اراده قرار گرفتن حداکثر مى تواند ملاکى براى خوبى باشد و براى اثبات این امر ما باید پیشاپیش اثبات کنیم که چیزهاى بسیارى خوبند. به هر حال, مور کسانى را که فکر مى کنند خوب باید مشعر بر خاصه اى واقعى باشد, مرتکب خطاى منطقى مى داند که گمان کرده اند حتماً محمول باید از سنخ اشیاى موجود باشد; و آن ها که گمان مى کنند خوب بودن معادل است با اراده یا احساس شدن مرتکب مغالطه شناخت شناسانه شده اند.
فصل پنجم به رابطه رفتار با اخلاق مى پردازد; یعنى به این سؤال که چه رفتارهایى وسیله اى براى وصول به نتایج خیرند, یا ما چه باید انجام دهیم. منظور وى اعمالى است که (وظیفه اند); یعنى علت یا شرط لازم براى وصول به چیزهایى هستند که فى نفسه خوبند. سؤال اخلاق تنها این نیست که از میان اعمال کدام یک نتیجه خوب یا بد خواهد داشت, بلکه این هم هست که کدام یک (بهترین) حاصل جمعِ نتایج را خواهد داشت.
اما نشان دادن این که چه عملى داراى حاصل جمع نتایج بهتر یا بدترى است, حتى براى یک آینده قریب, کارى است مشکل و تازه بر فرض احراز باز این سؤال باقى مى ماند که آیا این عمل (روى هم رفته) نیز بهترین خواهد بود؟ این که مشکل چگونه قابل حل است, مسئله اى است که مور به آن مى پردازد.
مور در آخرین فصل مى کوشد تا دسته اى از امور را بیابد که خیرهاى ذاتیِ بزرگ در میان آن ها پیدا مى شوند. وى مى گوید: این ها با یک استثنا کل هایى هستند بسیار پیچیده و مرکب از اجزا, همه آن ها مشتمل بر آگاهى از موضوعى هستند که خود بى نهایت پیچیده است و تقریباً همه داراى رهبردى عاطفى نیز هستند. مور در ادامه, خیرها را به خیرهاى آمیخته با شرور و خیرهاى ناآمیخته تقسیم مى کند; خیرهاى ناآمیخته عبارت اند از: عشق به امر زیبا یا اشخاص نیک; خیرهاى آمیخته حاوى عنصرى شر یا زشت اند, مثل کینه نسبت به چیزى که شر یا زشت است یا ترحّم نسبت به الم. اما در مورد شرور بزرگ مى نویسد: این ها عبارت اند از: عشق به چیزى که شر یا زشت است و کینه نسبت به چیزى که خیر یا زیباست و آگاهى از الم.
بى شک, جورج مور از مهم ترین صاحب نظران در فلسفه اخلاق و بنابر نظر بسیارى بنیان گذار این علم است. کتاب Principa Ethica [مبانى اخلاق] که در 1903 در انتشارات کمبریج به چاپ رسید, اولین کتاب مور در این حوزه است. از آن زمان تاکنون این کتاب از اهمیت و جایگاه خاصى برخوردار بوده است. مور در بررسى مسائل اخلاقى روشى تحلیلى را در کارکرد و اعمال این روش در مباحث اخلاقى وارد مرحله اى جدید کرد. برخى چون لیتون استراچى, در تأکید بر اهمیت این کتاب, سال 1903 را آغاز عصر خرد دانسته اند.
کتاب مبانى اخلاق مشتمل بر شش فصل طیّ 135 بند, دو مقاله الحاقى تحت عنوان (مفهوم ارزش ذاتى) و (اختیار) که در چاپ هاى بعدى کتاب بدان ضمیمه شده و هم چنین یک فهرست تفصیلى حاوى خلاصه مطالب کتاب است. کتاب داراى دو مقدمه است, که مقدمه بر چاپ اول مشتمل است بر افکارى که پس از چاپ کتاب به ذهن مور راه یافته و دیدگاه هاى سابق او را با تردید مواجه ساخته است.
چکیده کتاب
مور در آغازِ کتاب و در فصلِ اول مى نویسد: آن چه میان همه احکام اخلاقى مشترک است این است که آن ها با محمول خاصى به نام (خوب) و مقابل آن (بد) سر و کار دارند. وى خوب را مفهومى بسیط و تحلیل ناپذیر مى داند, و اگر تعریف عبارت باشد از تحلیل یک مفهوم, لزوماً باید آن مفهوم مرکب باشد, مفاهیم بسیط قابل تعریف نیستند و (خوب) این گونه است. ما با (خوب) اشاره به متعلق یگانه اى در فکر داریم که قابل تأویل به دیگر مفاهیم نیست و هرگونه تلاشى براى تعریف خوب با ارجاع آن به دیگر مفاهیم یک مغالطه است و چون خوب یکى شىء طبیعى نیست, مور تلاش براى تعریف خوب را به کمک دیگر مفاهیم, مثل مساوى دانستن خوب با لذت, مغالطه طبیعت گرایانه (naturalistic fallacy) مى نامد. همّ مور در بخش عمده کتاب تحلیل آرا و افکار متفکران معروف اخلاق, مثل بنتام, سیجویک, جان استوارت میل, ژان ژاک روسو, اسپنسر, کانت و رواقى ها ست. وى با موشکافى نشان مى دهد که تعاریف آن ها از خوب یا مغالطه است و یا نهایتاً این همان گویى.
مؤلف کسانى را که مرتکب مغالطه شده اند به دو گروه عمده تقسیم مى کند: گروه اول کسانى هستند که خوب را معادل یک واقعیت فوق حسى مى دانند. وى بحث در مورد این دیدگاه و نشان دادن مغالطه مستور در سخنان این دسته را به فصل چهارم موکول مى کند, اما عده اى معتقدند که خوب معادل با یک شىء طبیعى است. معروف ترین آن ها کسانى هستند که خوب را معادل لذت مى دانند; به دلیل اهمیت این دیدگاه مؤلف فصلى مستقل (فصل سوم) را به بررسى این نگرش اختصاص مى دهد. اما در فصل دوم به بررسى دیدگاه هایى مى پردازد که خوب را معادل یک شىء طبیعى غیر لذت مى دانند. مغالطه این گروه این است که خاصه اى واحد از یک شىء طبیعى یا مجموعه اى از اشیاى طبیعى را به جاى خوب قرار مى دهند. اگر خوب به عنوان یک شىء تعریف شود, خواه زرد, خواه سبز, خواه تلخ, خواه شیرین, خواه لذت و خواه به وجود آورنده حیات یا به وجود آورنده لذت یا مراد یا مطلوب این مغالطه خواهد بود و کسانى که چنین مى کنند علوم دیگرى چون روان شناسى یا جامعه شناسى را جایگزین اخلاق مى سازند.
اگر خوب معادل با یک شىء باشد, در این صورت, باید سؤال از این که آیا آن شىء خوب است بى معنا باشد; مثلاً اگر خوب, داشتن احساس خاصى باشد, در این صورت, این سؤال که آیا آن احساس خوب است باید مساوى با این سؤال باشد که آیا آن احساس آن احساس است, در حالى که این گونه نیست.
برخى مثل روسو خوب را (زندگى بر طبق طبیعت) مى دانند. به نظر مى رسد که این دیدگاه اشاره به این اعتقاد مبهم است که طبیعت تعیین مى کند که چه چیزى خوب است, هر چیز طبیعى خوب است و منظور از طبیعى هم (وضع عادى) است و الا معلوم است که بیمارى امرى طبیعى است, اما در عین حال, خوب نیست. اما واضح است که هر آن چه خوب است, عادى نیست, برعکس, اغلب امرى که غیر عادى است خوب است. این قضیه که امر عادى از این حیث که عادى است, خوب است و یا این قضیه که امر ضرورى از این حیث که ضرورى است, خوب است, هر دو قضایایى کاذبند.
اما اسپنسر به نحوى سامان مندتر براى تبیین خوب به طبیعت متوسل مى شود: نظریات اخلاقى تطوّرگرایانه به روندى تکاملى که داروین در طبیعت کشف کرده, متوسل مى شوند. این کشف نه تنها روندى را که طبیعت مطابق آن تطوّر مى یابد نشان مى دهد, بلکه به موجب آن و به همین علت, جهتى را هم که باید انسان در این جهت تحوّل یابد, نشان مى دهد. ما باید در راستاى تطوّر حرکت کنیم فقط به دلیل این که راستاى تطوّر است و نیروهاى طبیعت در آن راستا عمل مى کنند. مور این نظر را مغالطى مى داند و نام اخلاق تطوّرگرایانه به آن مى دهد. وى مى گوید: این سخن مبتنى است بر این نظرِ آشفته که معناى امر خوب صرفاً جهتى است که طبیعت در آن جهت عمل مى کند. حال آن که تطوّر جریانى زمان مند است که نه تنها قوانین طبیعى خاصى را لازم دارد, بلکه وجود اوضاع و احوال خاصى را در زمانى معیّن نیز مى طلبد. تطوّر فقط بر یک جریان زمان مند تاریخى دلالت دارد و ما دلیلى نداریم که اشیا در آینده نیز این فرایند را ادامه دهند. تطوّر مى گوید که در شرایط خاص نتایجى خاص محقق شده, چون شرایط در آن زمان, ماهیت خاصى داشته است.
مور در فصل سوم از لذت گرایى بحث مى کند که مطابق آن (لذت یگانه خوب) است. او دلایلى را که لذت گرایان در تأیید رأى خود آورده اند, بررسى مى کند. جان استوارت میل ابتدا (مطلوب) را طى یک مغالطه, همان (امر طلب شده) مى داند و سپس تلاش مى کند تا نشان دهد که به جز لذت چیزى طلب نشده است. مور ابتدا به این امر تنبه مى دهد که جان استوارت میل میان علت طلب و متعلق طلب خلط کرده است. حتى اگر بپذیریم که لذت همواره در زمره علل طلب است, نبایست گمان کنیم که لذت خوب است. میل تصور شىء را به عنوان مطلوب (که آن را مرادف با خوب مى داند) و تصور آن را به عنوان لذت بخش, یک چیز مى داند. وى مى گوید: غیر ممکن است که چیزى طلب شود, مگر این که لذت بخش دانسته شود. مور مى گوید: او در جمله اول مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه شده و در دومین عبارت تا حدّى مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه و تا حدّى مرتکب خلط غایات و وسایل و تا حدّى هم مرتکب خلط یک تصور لذت بخش با تصور یک شىء لذت بخش شده است. میل مى گوید: اگر بتوانیم چیزى بیابیم که همیشه و به تنهایى طلب شود آن شىء تنها چیزى است که مطلوب است; یعنى به عنوان غایت خوب است. وى که مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه شده, ادعا کرده است, که خوبْ مفهومى غیر بسیط است که مى تواند بر حسب صفات طبیعى تعریف شود. همه تلاش میل این است که نشان دهد ما باید چه چیزى را طلب کنیم, اما حاصل سخنانش در نهایت این است که معناى (من باید طلب کنم) چیزى جز (من طلب مى کنم) نیست و اگر این ادعا صحیح باشد, او فقط حق دارد بگوید که ما فلان شىء را طلب مى کنیم, چون آن را طلب مى کنیم که این دیگر نه یک قضیه اخلاقى, بلکه صرفاً یک این همان گویى است.
در دنباله بحث مور به آراى پروفسور سیجویک مى پردازد و مى نویسد: هرچند سیجویک از برخى مغالطات میل اجتناب کرده, اما او هم به دام مغالطه طبیعت گرایانه گرفتار شده است. رأى اول سیجویک این است که چیزى خارج از وجود انسان نمى تواند خوب باشد و سپس این رأى بسیار مهم تر که هیچ جزئى از وجود انسان به جز لذت مطلوب نیست.
مور میان (لذت) و (آگاهى از لذت) تمایز مى نهد و استدلال مى کند که به دلیل این تمایز, لذت یگانه خوب نیست, هم چنین آگاهى از لذت نیز نمى تواند یگانه خوب باشد. خطاى سیجویک نیز این است که گمان کرده چون لذت همیشه باید ملازم آگاهى از لذت باشد, پس این دو فرقى با هم ندارند و مى توانیم بگوییم که لذت یا آگاهى از لذت یگانه خوب است. مور به این ملازمه اعتراض دارد. وى مى گوید: لذت یگانه خوب نیست و روشى که براى بیان این مطلب در کار مى کند این است که اگر لذت در انعزال مطلق از همه ملازماتش تحقّق مى یافت, ما براى آن چه ارزشى قائل مى شدیم؟ وى این را هم که آگاهى از لذت یگانه خوب باشد نمى پذیرد. در ادامه بحث خودگرایى و سودگرایى را مطرح مى کند و مى نویسد: خودگرایى عبارت است از این که لذت خودِ من یگانه خوب است, اما از نظر مور وقتى مى گوییم این شىء خیرِ خود من است, آن شىء یا باید مطلقاً خوب باشد یا اصلاً خوب نباشد.
فصل چهارم به بررسى دیدگاه کسانى اختصاص دارد که معتقدند: قضیه (خوب چیست) به لحاظ منطقى منوط به پاسخ از این سؤال است که ماهیت واقعیت فراحسى چیست؟ وى این نگاه را اخلاق مابعدالطبیعى مى نامد. علماى مابعدالطبیعى معتقدند: چیزهایى هستند که با این که از وجود برخوردارند, یک شىء طبیعى نیستند. این نظریه معتقد است که مابعدالطبیعه بر مسئله (چه چیزى فى نفسه خیر است), تأثیرى بنیادین دارد. مور مى گوید: این ها هم مرتکب همان مغالطه شده اند و خوب را معادل با چیزى دیگر دانسته اند, ولى این که مغالطه آن ها تا حدّى از موجّهیت برخوردار شده, به دلیل خلط هایى است که مور مى کوشد آن ها را عیان کند. مهم ترین مغالطه آن ها این است که خوب بودن را با داشتن خاصه اى فراحسى, یکى دانسته اند و مى گویند: چیزى که واقعاً خوب باشد وجود دارد, اما طبیعى نیست, بلکه خصیصه اى دارد که یک واقعیت فوق حسى از آن برخوردار است. چون در اکثر قضایا موضوع و محمول هر دو موجودند, گمان شده که قضایاى اخلاقى هم از این سنخ اند. حال آن که قضایاى اخلاقى از سنخى دیگرند. پس اگر خوب بودن را مساوى (متعلق اراده قرار گرفتن) بدانیم, باز هم مرتکب مغالطه طبیعت گرایانه شده ایم.
رواقى ها, اسپینوزا و کانت همه مرتکب همین مغالطه شده اند; مثلاً اسپینوزا وقتى مى گوید که به نسبتى که ما با محبت عقلانى با خدا یا جوهر مطلق یکى شویم, ما نیز کاملیم, مرتکب این مغالطه مى شود. البته مور مى گوید: نگرش آن ها حداقل از این امتیاز برخوردار است که معتقدند براى خیریتِ کامل بسیار بیش تر از آن مقدار که اینک و اکنون موجود است, لازم است.
هم چنین است این آموزه رایج که از زمان کانت به بعد متداول شده که خوب بودن را با متعلق اراده واقع شدن یکى مى داند, کسانى چون گرین این دید را دارند. شاید این امر که ما تنها با تأمّل بر تجربه اراده و یا احساس است که از تمایزات اخلاقى آگاه مى شویم, یا این واقعیت که در انواعى از اراده و احساس شناخت خوب مندرج است, باعث این مغالطه شده باشد, اما این ها حداکثر واقعیاتى روان شناختى هستند و از آن ها نتیجه نمى شود که خوب بودن با متعلق اراده قرار گرفتن, یکى است. متعلق اراده قرار گرفتن حداکثر مى تواند ملاکى براى خوبى باشد و براى اثبات این امر ما باید پیشاپیش اثبات کنیم که چیزهاى بسیارى خوبند. به هر حال, مور کسانى را که فکر مى کنند خوب باید مشعر بر خاصه اى واقعى باشد, مرتکب خطاى منطقى مى داند که گمان کرده اند حتماً محمول باید از سنخ اشیاى موجود باشد; و آن ها که گمان مى کنند خوب بودن معادل است با اراده یا احساس شدن مرتکب مغالطه شناخت شناسانه شده اند.
فصل پنجم به رابطه رفتار با اخلاق مى پردازد; یعنى به این سؤال که چه رفتارهایى وسیله اى براى وصول به نتایج خیرند, یا ما چه باید انجام دهیم. منظور وى اعمالى است که (وظیفه اند); یعنى علت یا شرط لازم براى وصول به چیزهایى هستند که فى نفسه خوبند. سؤال اخلاق تنها این نیست که از میان اعمال کدام یک نتیجه خوب یا بد خواهد داشت, بلکه این هم هست که کدام یک (بهترین) حاصل جمعِ نتایج را خواهد داشت.
اما نشان دادن این که چه عملى داراى حاصل جمع نتایج بهتر یا بدترى است, حتى براى یک آینده قریب, کارى است مشکل و تازه بر فرض احراز باز این سؤال باقى مى ماند که آیا این عمل (روى هم رفته) نیز بهترین خواهد بود؟ این که مشکل چگونه قابل حل است, مسئله اى است که مور به آن مى پردازد.
مور در آخرین فصل مى کوشد تا دسته اى از امور را بیابد که خیرهاى ذاتیِ بزرگ در میان آن ها پیدا مى شوند. وى مى گوید: این ها با یک استثنا کل هایى هستند بسیار پیچیده و مرکب از اجزا, همه آن ها مشتمل بر آگاهى از موضوعى هستند که خود بى نهایت پیچیده است و تقریباً همه داراى رهبردى عاطفى نیز هستند. مور در ادامه, خیرها را به خیرهاى آمیخته با شرور و خیرهاى ناآمیخته تقسیم مى کند; خیرهاى ناآمیخته عبارت اند از: عشق به امر زیبا یا اشخاص نیک; خیرهاى آمیخته حاوى عنصرى شر یا زشت اند, مثل کینه نسبت به چیزى که شر یا زشت است یا ترحّم نسبت به الم. اما در مورد شرور بزرگ مى نویسد: این ها عبارت اند از: عشق به چیزى که شر یا زشت است و کینه نسبت به چیزى که خیر یا زیباست و آگاهى از الم.