معناى «خدا» (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
درآمد
در این مقاله مىخواهم دعاوى زیر را بررسم:
(1) «خدا» هیچ معنایى، به معناى «مدلول»، ندارد; نام خاصى، همانند نام خاص مورد نظر راسل[2]، است; یعنى اینکه، تنها، محکى دارد. به طور سادهتر، ما اصلا نمىتوانیم خدا را توصیف کنیم، بلکه تنها مىتوانیم او را بنامیم و با نام به وى اشاره کنیم; (1)
(2) خدا هیچ معنایى، به معناى «مدلول» ندارد; به این معنا که ذات خدا، اساسا بیانناپذیر است. همانطور که بعضى گفتهاند، خدا «به کلى دیگر» یا حتى «یگانه به کلى دیگر» است.
پس از اینکه گفتهام نه(1) و نه(2) پذیرفتنى نیست، این پرسش را پیش کشیدهام که ارائه تفسیرى از معناى یک واژه یعنىچه. فعلا، تفسیرى ویتگنشتاینى[3] را برحسب «کاربرد» مطرح مىکنم و کاربردهاى گوناگون واژه «خدا» را در زندگى مسیحیان ذکر مىکنم. آنگاه مىپرسم که آیا کاربردهاى مذکور به کاربرد یا معنایى اساسىتر بستگى دارند یا نه. از این راى دفاع خواهم کرد که آنها، البته به کاربرد معنایى اساسىتر کاربرد یا معنایى «توصیفى» بستگى دارند.
پس از آن به این مساله مىپردازم که به نظر مىرسد «خدا» در الهیات مسیحى کاربرد یا معناى توصیفى واحدى ندارد، بلکه انواعى از چنین کاربردها یا معانى دارد که، ظاهرا، برخى از آنها در جهاتى بیشوکم بنیادى با یکدیگر ناسازگارند. با برجسته کردن این مساله [و] با اشاره به آنچه تامس موریس[4] (2) «شکاف بزرگ» در «آشفتگى خلاقانه تفکر معاصر در باب خدا» نامید، چهار رویکرد به آن را بررسى خواهم کرد.
در پایان، چند اندیشه پایانى را درباره مسیرى که پیشرو داریم ارائه مىدهم; اگرچه مدعى نیستم که این راه نوى است. این راهى است کهنه و فرسوده.
الف
(1) این نظر را که «خدا» هیچ معنایى، به معناى «مدول»، ندارد; بلکه،همانند نام خاص مورد اعتقاد راسل، تنها محکى دارد، ملاحظه کنید. این نظریه مسلم مىگیرد که «خدا»، آنگونه که در الهیات مسیحى کاربرد دارد، دستکم یک نام خاص تلقى مىشود. پروفسور گیچ[5]، مدتها پیش استدلال کرد، و خود من نیز به همان نحو استدلال همانطور که فرگه[6]، (5) بدرستى، اظهار داشت، «خدا» صیغه جمع و حرف تعریف نامعین مىپذیرد; و مىتوان «بسیارى»، «چندین» و «یک» را بر سرش درآورد، در حالى که با هیچ نام خاصى، ابدا نمىتوان چنین کرد. به علاوه، تنها در صورتى ممکن استبگوییم که خدا وجود دارد و خدایى هست، که «خدا» را واژهاى بدانیم که «اثباتا قابل حمل» است. (6)
به علاوه، اعتقاد به اینکه «خدا»، حتى اگر یک نام خاص باشد، جز محکى، مدلولى ندارد، تنها اشکال زیر را پیش مىآورد. اگر «خدا» مدلولى ندارد، یعنى اگر نمىتوانیم توصیفى از او ارائه دهیم که آن مدلول را برساند، آنگاه (1) اگر شما بگویید «خدا دریاى سرخ را شکافت و اسرائیلیان را از آن میان عبور داد» و من بگویم «خدا دریاى سرخ را شکافت و...» چگونه مىتوان تعیین کرد که ما، هردو، به چیز یا موجود واحدى اشاره مىکنیم؟ تنها اگر هر دو، من و شما، در مواردى که نام خاص «خدا» را به کار مىبریم، بتوانیم، به معنایى، بگوییم آن چیست که علىالادعا بدان اشاره مىکنیم، مىتوانیم از اشاره به چیز واحدى سخن بگوییم. اگر نتوانیم از این همانى آنچه علىالادعا بدان اشاره مىکنیم، تفسیرى ارائه دهیم، آنگاه نمىتوانیم از اشاره به چیز واحدى سخن بگوییم; زیرا اگر این همانى در ربط با چیزى نباشد، علیه السلاماى به نام «اینهمانى» وجود ندارد. اگر بگویم جان و پیتر چیز واحدىاند، این گفته این پرسش را در کار مىآورد: «چهچیز واحدى؟» «انسان واحدى»; «گربه واحدى»؟ همانگونه که گیچ نشان داده است: «بهازاى نام خاص، یک نام عام مىتواند به کار رود که سابق بر «واحد» است، تا شرایط اینهمانىاى را که نام خاص از آنها حکایت مىکند، بیان نماید...;» و باز: «...داورى در این باره که آیا x و y «واحد»اند یا نه، یا آیا x «همان چیز» باقى مىماند یا نه، بىمعناست; مگر آنکه یک لفظ عام یعنى« F واحد» را بیفزاییم یا فهم کنیم. (7) پس تنها در صورتى مىتوانیم بگوییم که شما و من، با نام، علىالادعا، خاص «خدا» به شخص واحدى اشاره مىکنیم که بتوانیم گفت ما، هر دو، به F واحدى اشاره مىکنیم، و در این گفته« F »معیارى براى اینهمانى آن نام در دسترس ما مىگذارد. این امر مستلزم آن است که آنچه نام خاص «خدا»، علىالادعا، بدان اشاره دارد، اجمالا توصیفپذیر باشد. این ادعا که «خدا» یا، در واقع، هر نام خاصى تنها محکى دارد، فقط مانع از کاربرد آن بهعنوان یک نام خاص مىشود; زیرا بخشى از کارکرد یک نام خاص عادى، توانایى ما در به کار بردن آن در موارد گوناگون براى اشاره به شخص واحدى است. (8)
دکتر جانت مارتین ساسکیس[7] در کتاب اخیرش استعاره و زبان دینى[8] اظهار مىدارد که ما، تنها مىتوانیم خدا را بنامیم و هرگز نمىتوانیم او را توصیف کنیم; به این معنا که خدا، در واقع، یک نام خاص است که، تنها محکى دارد. او مىگوید که درباره خدا، ما فقط مىتوانیم «به او اشاره کنیم» و نه اینکه او را توصیف کنیم. او، به این دلیل که ما نمىتوانیم خدا را توصیف کنیم، به کار گرفتن نقد معمول «واقعگرا» [بودن] در الهیات را در مورد «واقعگرایى نقادانه» خودش رد مىکند. زیرا واقعگرا (در برابر «واقعگراى نقادانه») مدعى توصیف خداست. (9) با وجود این، اگر، آنگونه که ساسکیس پاى مىفشرد، به هیچ روى ممکن نباشد که خدا را توصیف کرد، بلکه تنها بتوان با به کار بردن نام خاص «خدا» «به او اشاره کرد»، در این صورت، چگونه ممکن است کسى (الف) به نحوى معقول، ادعا کند که به او [ خدا] اشاره مىکند؟ براى چنین ادعاى معقولى لازم است قبلا خدا یک شخص یا همانند یک شخص تلقى شده باشد; (ب) مدعى باشد که «اشاره مىکند»؟ من تنها اگر بتوانم، دستکم، یک توصیف از آنچه به او اشاره مىکنم ارائه دهم، مىتوانم، زمانى که تعبیرى را به کار مىبرم،مدعى باشم که به چیزى اشاره مىکنم وگرنه، اساسا چگونه مىتوانم، مدعى باشم که در اشارهام موفق بودهام، یا هماکنون موفق هستم؟ و اگر نتوانم گفت که در اشارهام چه چیزى باعث کامیابى یا شکست مىشود، در این صورت، اصلا چگونه از «اشاره» سخن توانم گفت؟
این نظریه که هرگز ممکن نیستخدا را توصیف کنیم، بلکه تنها مىتوانیم به او اشاره کنیم، در این نقطه فرو مىریزد. در واقع بهتازگى، در یک مقاله (10) نشان دادهام که تفسیر و دفاع ساسکیس از یک موضع «واقعگرایانه نقادانه» در الهیات، به جهات عدیده دیگرى [نیز] فرومىریزد; براى نمونه، [نشان دادهام] که نظریه فراگیر او در باب محکى، نارساست; ولى در اینجا، این نکتههاى فنى را پى نخواهم گرفت. الهیات سنتى مسیحى در سنت کاتولیک، آنگونه که من درک مىکنم، ما را ملتزم نمىکند به (1) این نظریه که «خدا» یک نام خاص است و در نتیجه، نام خاصى که تنها محکى دارد; (ب)این دیدگاه که «خدا» معنایى به معناى «مدلول»، ندارد; و (ج) این دیدگاه که خدا را به هیچ معنا نمىتوان توصیف کرد. به مثل، توماس آکویناس قدیس[9] انکار مىکند که «خدا» یک نام خاص باشد (و در نتیجه نام خاصى که تنها محکى داشته باشد); هرچند بر این باور است که ما نمىتوانیم بدانیم که خدا چیست تنها مىتوانیم دانست که او چه چیزى نیست از این برنمىآید که ما به هیچ وجه، نمىتوانیم خدا را توصیف کنیم. گفته مىشود خدا بسیط، کامل، بىنهایت، تغییرناپذیر و یگانه است. (11) همچنین گفته مىشود ذاتا خیرخواه است. (12) و خیرخواه علىالاطلاق است. (13) این [اوصاف]، دستکم، بخشى از معناى «خدا» را ارائه مىدهد. هر F (ذات)ى که، دستکم، این ویژگیها را نداشته باشد، خدا نیست. (14) و (15)
(2) اینک به نظریهاى مىپردازم که «خدا» هیچ معنایى، به معناى «مدلول»، ندارد، چرا که ذات خدا اساسا، بیانناپذیر است. همانطور که برخى گفتهاند، خدا «به کلى دیگر» یا حتى «یگانه به کلى دیگر» است; از این حیث که معتقدند اینکه خدا چیست، اساسا و مطلقا بیانناپذیر است، رایى متناقضنما است. زیرا براساس این تفسیر، با گفتن اینکه ذات خدا اساسا بیانناپذیر است، ذات خدا را توصیف کردهایم یعنى اینکه آن، اساسا بیانناپذیر است. به بیان دیگر، آنها که از این نظر دفاع مىکنند، بدون ارتکاب تناقض نمىتوانند چنین دفاعى بکنند. با وجود این، اعتراض خواهد شد که این تناقض ضرورتا اجتنابپذیر است. مدافع این موضع خاطرنشان خواهد کرد که اظهار اینکه ذات خدا، اساسا بیانناپذیر است، توصیفى از ذات خدا ارائه نمىدهد، بلکه اظهارنظرى درباره «دستور زبان منطقى» است. توصیف ذات خدا نیست، بلکه دقیقا اظهار این مطلب است که این ذات توصیفپذیر نیست. حتى اگر چنین باشد من اعتقاد دارم که این نظر اشکال اساسى دارد. اگر ذات خدا این چنین از بیخ و بن، توصیفناپذیر و بیانناپذیر است، در این صورت، هرگز نمىتوانیم اصولا، به خدا اشاره کنیم یا ادعا کنیم که او کارهاى خارقالعادهاى کرده است. به مثل، براساس چنین نظرى هرگز نتوانیم گفت «خدا دریاى سرخ را شکافت» یا «خدا عیسى را زنده کرد». دقیقا روشن نیست در این ادعا که خدا «به کلى دیگر» است، چه چیزى منطوى است; اگر این ادعاست که اصولا خدا را نمىتوان در واژگان بشرى توصیف کرد، در این صورت، بار دیگر دستخوش تناقضیم; زیرا ناگزیریم براى بیان همین نکته هم واژگان بشرى را به کار گیریم. همچنین، اگر به معناى این ادعا تعبیر شود که خدا در فاهمه بشر تحت مقولهاى درنمىآید به این معنا که خدا هر چیزى است که نتوان در فاهمه بشر، تحت مقولهاى مندرجش کرد در این صورت، با این مساله روبهروییم که خود استعمال «هر چیزى که»، متضمن تحت مقوله درآوردن است. زیرا انسان درباره «هر چیزى که» سخن گفته است. و اما در باب این ادعا که خدا یگانه به کلى دیگر است، بر این گمانم که این همان ادعاست که خدا همان چیز یکتایى است که نتوان او را در فاهمه بشر تحت مقولهاى مندرج کرد. با وجود این، باز تلویحا، تحت مقوله درآوردن در کار است; زیرا شخص از «آن چیز یکتا»، یعنى آن F یکتا، سخن گفته است.
ب
با رد (1) و (2) و جامع جمیع شقوق دانستن آنها، این نظریه را مىپذیرم که «خدا» معنا دارد، یک «مدلول» دارد; و بنابراین، اینک به پرسش از معنا (یا معناهاى) «خدا» مىپردازم. در عین حال، باید نخست، این پرسش را پیش آورم که مدلول یا معنا داشتن یک واژه یعنى چه. فعلا نظرى از ویتگنشتاین (16) را برمىگزینم; یعنى این نظر را که تفسیر معناى یک واژه باید برحسب کاربردش در عمل، کاربردش در یک صبازى زبانیش، ارائه شود. پس معناى واژه «خدا» کاربردش در عمل، در «بازى زبانى»، «شکل زندگى» مؤمن مسیحى، یا به نحوى فراگیرتر، در «بازى زبانى»، «شکل زندگى» دین مسیحى است. با وجود این، به یک معناى روشن، «خدا» کاربردهاى گوناگون بسیارى در این صشکل زندگیش دارد. مىتوانیم «خدا» را به عنوان بخشى از جملهاى به کار بریم که در آن او را تسبیح مىگوییم; مانند مزمور صدوپنجاهم: «خدا را در قدس او تسبیح بخوانید; در فلک قوت او او را تسبیح بخوانید»;[10] یا از او مىخواهیم تا بر ما رحمت آورد، مانند مزمور پنجاهویکم که مزمور بىنظیر و تائبانهاى است: «اى خدا به حسب حمتخود بر من رحم فرما...»;[11] یا آنجا که از او مىخواهیم تا ما را با خودش صلح دهد: «روى خود را از گناهانم بپوشان و همه خطایاى مرا محو کنء اى خدا دل طاهر در من بیافرینء و روح مستقیم در باطنم تازه بساز»[12]; (17) یا او را تمجید کرده، در او به وجد مىآییم مانند آواز یا سرود تمجید و ستایش در آیین کاتولیک[13]. با وجود این، نمىتوانیم معتقد باشیم که در همه این کاربردهاى گوناگون «خدا»، با معناهاى گوناگونى سر و کار داریم. انسان، به طور شهودى، یقینا مىخواهد بر این باور باشد که واژه «خدا» در همه این کاربردهاى گوناگون معناى واحدى دارد; و این کاربردها بر یک کاربرد یا معناى اساسىتر مبتنى است. انسان مىخواهد بر این باور باشد که «خدا» در همه این کاربردها معناى واحدى دارد; چرا که F واحدى است که ثنایش مىگوییم، به درگاهش نیاز مىبریم، تمجیدش مىکنیم و جز اینها. و این کاربردها بر یک معنا یا کاربرد اساسىتر مبتنى است; چرا که، به مثل، انسان خدا را براى آنچه هست و آنچه کرده و پیوسته مىکند ثنا مىگوید; انسان براى آنچه خدا مىتواند بکند به درگاهش نیاز مىبرد. من این معنا یا کاربرد اساسىتر را معنا یا کاربرد توصیفى خواهم نامید.
ج
اینک با مسالهاى محورى مواجه هستم. مدعى شدم که باید به آنچه معنا یا کاربرد «توصیفى» نامیدهام توسل جست تا کاربردهاى دیگر «خدا» معقول باشد. با این همه، در الهیات و سنت مسیحى و، به یقین، در فلسفهپردازى مسیحى ظاهرا هیچ معنا یا کاربرد توصیفى یگانهاى براى واژه «خدا» در کار نیست. تامس موریس، هم در «مقدمه»اش بر مجموعه جدیدش، مفهوم خدا،[14] و هم، بویژه، در مقالهاش «خداى ابراهیم، اسحاق و آنسلم» در مجموعهاش، بررسیهاى آنسلمى[15]، توجه ما را به این نکته جلب مىکند. به مثل، «هستند کسانى که خدا را انفعالناپذیر، تغییرناپذیر، دور از دستبرد زمان و به گونهاى مابعدالطبیعى، بسیط تصور مىکنند»، و «هستند کسانى که خدا را فاعلى بىوقفه در تغییر، زمانمند و کاملا پاسخگو که با موجودات آفریده زمانمند، پیوسته کنش و واکنش دارد»، مىدانند. (18) [او] بالاخص مىنویسد:
در آشفتگى خلاقانه تفکر معاصر درباره خدا، دستکم، یک شکاف بزرگ وجود دارد. در یک سو کسانىاند که در سنت پیشینىگراى آنسلمى قرار دارند که با مفهومى علىالادعا بدیهى از خدا، به عنوان بزرگترین موجود ممکن، آغاز مىشود.... در سوى دیگر این شکاف کسانىاند که شیوهاى از اندیشه را درباره خدا مىپذیرند که پسینى، مبتنى بر تجربه، یا مبتنى بر آزمایش باشد. این عالمان الهیات، عموما دادههاى تجربه دینى و وحى کتاب مقدس را نقطه آغاز و سنگ محک حقیقت تلقى مىکنند.
سپس مىخوانیم:
آنهایى که از صفحات متون مقدس و واقعیتهاى هرروزه تجربه دینى تغذیه مىکنند، به نوعى مستعد آنند که آشکارا، خداى ایمان را با خداى عقل، خداى تاریخ را با خداى دانشگاه، [و] خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب را با خداى فلاسفه در برابر هم بگذارند. (19)
در مواجهه با این «شکاف بزرگ» (20) و دستکم، دو معنا یا کاربرد توصیفى متفاوت و بهظاهر، ناسازگار براى «خدا» چگونه باید مشکل را حل کرد؟ من چهار رویکرد را بررسى خواهم کرد.
1) نخستین رویکرد، انکار این معناست که یکى از معانى توصیفى، تفکر مسیحى راستین را درباره خدا نشان مىدهد. پذیرفتن این رویکرد، هر معناى توصیفى که مورد نظر باشد، انکار کل سنت تفکر مسیحى و کل رویکرد به الهیات است. (21) اما آنها که معتقدند خداى «عقل» نقشى در باور دینى بازى نمىکند، براى مثال، مىتوان آنها را به نخستین اصل از سىونه اصل کلیساى انگلستان[16] ارجاع داد که مىگوید: «تنها یک خداى زنده و راستین وجود داردکه جاودانه، بدون بدن، اعضا یا شهوات است; داراى قدرت، حکمت و رحمتبىکران... است». اما کسانى که معتقدند متعلق عبادت متدینان، امرى انفعالناپذیر، تغییرناپذیر و دور از دستبرد زمان است، در این صورت درباره این باور چه بگوییم که خدا پیوسته با آفریدههایش کنش و واکنش دارد و، براستى، دعاهایشان را مستجاب مىکند؟
2) رویکرد دوم، اعتقاد به این است که اگرچه به نظر مىرسد که دستکم، با دو معنا یا کارکرد توصیفى متفاوت و ظاهرا، ناسازگار روبهرو هستیم، در نهایت، شکاف اساسىاى وجود ندارد; زیرا ممکن استبر این اعتقاد بود که این معانى به هم نزدیک مىشوند. به این معنا که، آنگونه که موریس (22) بهتازگى نشان داده است، براستى، این شکاف ژرف در الهیات یا شاید در فراالهیات مىتواند و باید برطرف شود. او مدعى است که مىتوان یک دلیل بدیهى[17] جالب توجه به سود این اعتقاد که خداى آنسلم قدیس همان خداى انبیاى بنىاسرائیل [18] است، اقامه کرد. ادعا خواهم کرد که دلیل او، بهرغم پیچیدگى و گیرایى چشمگیرش، قطعى نیست.
دستبه کار ریزهکاریهاى خاص نظریه موریس مىشویم. او مىخواهد نشان دهد که مىتوان به گونهاى خردپذیر، معتقد بود که با دو شرط ساده، خود شیوههاى گوناگون تفکر درباره خدا به هم نزدیک مىشوند. او امیدوار است نشان دهد که اگر براستى، منظور از متعلق پرستش در سنت مسیحىیهودى، خداستیعنى همان واقعیت غایى که باعث وجود و حیات هر چیز دیگر است و اگر مفهوم آنسلمى (از خدا) منطقا سازگار است، در آن صورت، این اعتقاد که خداى آنسلم قدیس همان خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب، همان خدا و پدر عیسى مسیح است، مىتواند کاملا خردپذیر باشد.
در اینجا، نمىخواهم به این مساله که آیا مفهوم آنسلمى منطقا سازگار استیا نه، و بنابراین به تلاشهاى موریس براى دفاع از سازگارى منطقى آن در برابر حملات مخالفان بپردازم، پرسش من این است: «با پذیرفتن این امر که مفهوم آنسلمى، منطقا سازگار است، آیا موریس، به نحوى قاطع، دلیلى بدیهى به سود این اعتقاد که خداى آنسلم قدیس همان خداى انبیاى بنىاسرائیل و خداى خداوندگار ما عیسى مسیح است، اقامه مىکند.»
او یک آزمایش فکرى ساده ولى مؤثر را طرح مىکند که به ظاهر، نشان مىدهد که توصیف آنسلم از خدا، ابدا مفهوم «کاملا دینى» را ارائه نمىکند. [این] آزمایش فکرى به قرار زیر است: (23)
فرض کنیم به نحوى از انحا، موجودى ناقصتر از موجود آنسلمى را کشف کنیم; یعنى فردى را که بسیار تواناست، ولى به معناى دقیق کلمه، همه توان نیست; بسیار داناست، ولى به معناى حقیقى کلمه، همهدان نیست; و بسیار قابل اتکاست، ولى کاملا تغییرناپذیر نیست; و مانند اینها، که جهان ما را آفریده و عامل وجود حیات هوشمندانه در زمین است. فرض کنیم بفهمیم که او همان کسى است که ابراهیم را از اور[19] فراخواند، با موسى سخن گفت و پیامبران را فرستاد. فرض کنیم او به نحوى از انحا، در قالب انسانى به نام عیسى تجسم یافته است، و او کسى خواهد بود که سعادت ابدى را به همه کسانى که، بدرستى، با او پیوند دارند خواهد بخشید. فرض کنیم که او، حتى بهطور مستقیم، خود هستى عالم را لحظه به لحظه ابقا مىکند. آیا بجاست که براساس دلایل پیشینى، تنها به این علت که شرایط دقیق آنسلم قدیس را ندارد، از «خدا» نامیدن او خوددارى بورزیم؟ (24)
موریس تصدیق مىکند که پاسخ متعارف چنین است: «البته نه»; اگر او موجودى است که کتاب مقدس درباره اوست، در این صورت، یهودیان و مسیحیان، دقیقا متعهدند که به او، به عنوان خدا، اقرار ورزند. و او مىافزاید: (25)
اندک کسانى، اگر اصلا کسى باشد، در این تردید دارند که معیار آنسلم شرط کافى براى خدا بودن را معین مىکند. لکن بسیارى انکار مىکنند که شرط لازم آن را ارائه دهد. و این همان است که آزمایش فکرى کوتاه ما مىتواند نشاندهنده آن تلقى شود.... آزمایش فکرى ما مىتواند ظاهرا نشان دهد که مفهوم آنسلم قدیس از خدا، دقیقا همان مفهوم یهودىمسیحى نیست.
با این همه، نویسنده ما قصد دارد نشان دهد که هست; بنابراین، چگونه مىخواهد نشان دهد که چنین موجودى که در بالا توصیف شد خداى تفکر یهودىمسیحى نیست؟ او در آغاز، توجه ما را به جنبه مهمى از مفهوم آنسلمى معطوف مىدارد. [و آن اینکه] چنین مفهومى مستلزم آن است که از جمله خاصههاى یک موجود به حد اعلى کامل، یکى این است که بالضروره موجود باشد، یا در هر جهان ممکنى موجود باشد. بنابراین، اگر مفهوم آنسلمى، روى همرفته، منطقا سازگار باشد، یا به بیان دقیقتر، اگر بیشترین کمال، به نحوى داراى مصداق باشد، باید داراى مصداق باشد. موریس پس از بیان این نکته به آزمایش فکرى برمىگردد. موجود کمتر از کامل آزمایش [فکرى]، موجود ناقصتر از موجود آنسلمى، را‹ EL »و جهانى را که او معجزات شگفتآورش را در آن انجام مىدهد، W مىنامیم. بر این اساس، استدلال زیر را خواهیم داشت:
اگر دیدگاه آنسلمى منطقا سازگار است، خداباورى که از آنسلم در شیوه تفکرش درباره خدا پیروى مىکند مىتواند، به گونهاى معقول، معتقد باشد که موجود آنسلمى در یک جهان ممکن وجود دارد. لکن چون واجبالوجود است، در هر جهان [ممکن] دیگرى، از جمله W ،هم وجود دارد. اینک اگر در W موجودى باشد که همه توان، همهدان و مانند آنها باشد، به یقین، EL خدا نیست، بلکه برعکس، حداکثر، خلیفه یا نایب خدا، نوعى صانع[20] است. اگر EL کمتر از همهتوان است، و فرد همهتوان و همهدانى وجود دارد، در این صورت، روشن است که هر آنچه EL انجام مىدهد، تنها با رضایت... موجود آنسلمى انجام مىشود. EL واقعیت غایى نیست; او خدا نیست. به گمان من این نتیجه با کاربرد کاملا دینى «خدا» در سنتیهودىمسیحى سازگار است و در واقع، نتیجهاى است که به توسط آن کاربرد بر ما الزام مىشود. اگر در سنت الهیات غربى متعلق پرستش را همان واقعیت غایى مىدانند، و اگر مفهوم آنسلمى خدا منطقا سازگار است.... در آن صورت، خداى مورد پرستش مؤمنان همان خداى فیلسوفان است. (26)
آیا این استدلال کارساز است؟ براى پاسخ مثبت دادن، نخستین شرط موریس اهمیت دارد، و آن اینکه متعلق پرستش در سنتیهودىمسیحى را خدا، به معنى واقعیت غایى و باعث وجود و حیات هر چیز دیگر، تلقى کنیم. این شرط گو اینکه ضرورتا مبهم است، بهیقین، نمىتواند انکار شود.
بنابراین، راهبرد موریس این است که نشان دهد هر موجودى (به مثل EL )که ویژگیهایى فروتر از ویژگیهایى که خداى آنسلمى دارد داشته باشد، واقعیت غایى نبوده، و بنابراین، خدا نیست. این راهبرد مسلم گرفته است که تنها یک علیه السلام که همان ویژگیهایى را که خداى آنسلمى دارد داشته باشد مىتواند همان واقعیت غایى باشد که باعث وجود هر چیز دیگر است، و موریس بهطور قاطع نشان نمىدهد که حقیقت از این قرار است. او بهطور متقاعدکنندهاى نشان مىدهد که EL نمىتواند خدا باشد; به این معنا که هر موجودى که آن ویژگیها را داشته باشد، کمتر از خداست. لکن، او نشان نمىدهد که الف)موجودى که ویژگیهاى یک «فاعل پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند را که همواره با موجودات آفریده و زمانمند کنش و واکنش دارد» داشته باشد، همان EL است; و نیز نشان نمىدهد که ب)هر موجودى که ویژگیهاى خداى آنسلمى را دارا باشد، همان واقعیت غایى است که باعث وجود هر چیز دیگر است. ممکن است استدلال کنیم که چنین واقعیت غایىاى باید، دستکم، ویژگیهایى را داشته باشد که خداى آنسلمى داراست، لکن چرا حداکثر آن ویژگیها را؟ تنها در صورتى که موریس بتواند نشان دهد که واقعیت غایى باید حداکثر آن ویژگیهایى را که مىتوان گفتخداى آنسلمى داراست، داشته باشد، مىتوان گفتخداى آنسلمى همان واقعیت غایى است و بنابراین، مىتوان گفتخداى مورد پرستش مؤمنان (به بیان او) خداى فیلسوفان است. موریس مسلم مىگیرد که موجودى که ویژگیهاى آنسلمى را داشته باشد، [شرایطش] براى خدا بودن بسنده است; وى نوشته است: «اندک کسانى، اگر اصلا کسى باشد، در این تردید دارند که معیار آنسلمى شرط کافى براى خدا بودن را معین مىکند»; لکن من معتقدم که او این را نشان نمىدهد. او علاقهمند است نشان دهد که این، روىهم رفته، شرط لازم است و، پس از اینکه این را نشان داده و فرض کرده است که آن یک شرط کافى است، اظهار مىکند که خداى آنسلم قدیس همان واقعیت غایى است و از آنجا که خداى انبیاى بنىاسرائیل و خداى عیسى همان واقعیت غایى است، خداى آنسلم قدیس همان خداى انبیاى بنىاسرائیل و عیسى است.
من نشان دادهام که این تلاش شسته رفته و پیچیده، در «پرکردن آن شکاف» ناکام است. [و] در واقع، براى آنکه به نتیجه برسد این هم لازم است که مفهوم «خدا» به عنوان بزرگترین موجود ممکن یا موجود به نحو اعلى کامل، به عنوان مصداق ضرورى مجموعهاى به نحو اعلى کامل از خاصههاى عظمتآفرین سازگار باهم، مفهومى باشد که (الف)هر انسان منطقى و (ب)هر مسیحى به عنوان یک انسان منطقى، ناگزیر باشد آن را بپذیرد. اینک، گمان نمىکنم بتوان انکار کرد که مؤمن مسیحى مىپذیرد، و اعتراف مىکند، که خدا بزرگترین موجود ممکن، موجود بهنحو اعلى کامل است، و علیه السلام اگر مصداق ضرورى مجموعهاى به نحو اعلى کامل از خاصههاى عظمتآفرین سازگار باهم نباشد، نمىتواند موجودى به نحو اعلى کامل باشد. مساله این است که مجموعه خاصههاى عظمتساز (یعنى آنهایى که، به خودى خود، داشتن آنها براى هر موجودى بهتر از نداشتن آنهاست) براى خداى مسیحى، ظاهرا، نهتنها شامل آنهایى است که آنسلم قدیس (یا پیروان آنسلم) به خدا نسبت مىدهند مانند همهتوان، تغییرناپذیر، همهدان و سرمدى بودن بلکه شخصى، بخشنده، مهربان، آمرزنده و علاقهمند بودن به سعادت افراد بشر و دیگر انواع موجودات زنده بر روى زمین را نیز، شامل مىشود. همانطور که پیش از این اشاره کردم، دلمشغولى من به ناسازگارى ادعایىاى که ممکن استبین خاصههاى عظمتسازى پدید آید که آنسلم قدیس (یا پیروان آنسلم) به خدا نسبت مىدهند (مانند ناسازگارى ادعایى بین همهتوان بودن و کامل بودن) نیست، بلکه به ناسازگارى ظاهرى بین این خاصههاستبا دیگر خاصههاى عظمتسازى که الهیات و سنت مسیحى به خدا نسبت دادهاند.
3) رویکرد سوم، پذیرش این معناست که «خدا» یک معناى توصیفى یگانه ندارد; به این معنا که مفهوم «خدا» دستکم، دو معناى متفاوت، ولى مرتبط را ارائه مىدهد. گناه دوپهلوگویى متوجه تفکر مسیحى نیست، و بنابراین، این مساله که این معانى متفاوت چه ارتباطى دارند رخ مىنماید اصل وحدتبخش این معانى بهظاهر متفاوت چیست؟ روشن است که اصل وحدتبخش نمىتواند مدلول یا معناى توصیفى دیگرى باشد; چنین اصلى باید داراى مرتبهاى بالاتر باشد. در اینجا، ممکن است کسى اظهار کند که آنچه این مدلولهاى بهظاهر متفاوت را متحد مىسازد کارکردى مشترک است; یعنى اینکه هردوى آنها این کارکرد را دارند که موجودى، در وسیعترین معنا، ذاتى را توصیف مىکنند که شایسته پرستش است. اظهار اینکه خدا چیزى است که سزاوار پرستش است توصیف خدا نیست; ارائه معنا یا مدلول توصیفى دیگرى نیست، بلکه برعکس، آنگونه که موریس نشان مىدهد، دادن نقشى در مرتبه بالاتر به «خدا»، یا دادن شانى وجودشناختى به خداست. او مىنویسد:
براى نمونه، این روزها، خیلى از فیلسوفان الوهیتیا ربوبیت را یک نقش، یا سمت، یا شانى هستىشناختى تلقى مىکنند که داشتن یا نداشتن آن از سوى فردى خاص، بستگى به خاصههاى دیگرى دارد که آن فرد داراست. بنابراین طرز تفکر، الوهیت چیزى استشبیه یک صفت درجه دوم، بسیار شبیه صفتشایستگى پرستش. فردى که خاصه درجه دوم شایستگى پرستش را دارد، آن را به یمن دارا بودن خاصههاى دیگرى، که درجه اولند، مانند خاصه نیک بودن، یا خاصه مقدس بودن، دارد. به بیان دقیقتر، از این دیدگاه، آنگونه که بهطور متعارف شرح داده مىشود، الوهیتخاصه مرتبه بالاترى خواهد بود، شاید خاصهاى درجه سوم یا بیشتر; به یمن اینکه به خاصههاى درجه دومى، چون شایستگى پرستش، بستگى داشته باشد یا حاوى آنها باشد، و نیز به یمن اینکه به خاصههاى مرتبه اولى، چون نیکى، بستگى داشته باشد یا حاوى آنها باشد. در هر صورت، الوهیتیا ربوبیتخاصه خدا بودن معمولا به این صورتها فهمیده مىشود تا حقایق نظرى را درباره خدا تایید کند; یعنى قضایایى را که بالضروره صادقند، و به یک معنا، مىتوان آنها را به نحو پیشینى دانست. (27)
مشکلات این رویکرد عبارتند از:
(الف) این رویکرد، رویکردى کاملا پیشینى است و کسانى که با چنین رویکردى در الهیات همعقیده نیستند، با آن مخالفتخواهند ورزید.
(ب) حتى در درون چنین رویکردى، آنگونه که موریس تصدیق مىکند: «این پرسش که آیا مجموعهاى خاص از صفات مىتواند سازنده الوهیتباشد یا نه، یا مىتوان گمان کرد که به هرحال، خدا را توصیف مىکند یا نه، تا اندازهاى دایرمدار بررسى این باب است که آیا تحلیل دقیق آن صفات نشان مىدهد که آنها سازگار باهم، یا به نحو متقابل سازگار باشند یا نه»، (28) فرض کنیم که در درون بافتیک رویکرد پیشینىگرایانه، مىبایستبراساس دلایل پیشینى معتقد باشیم این که هر چیزى که داراى شایستگى پرستش باشد ویژگیهاى شخصى بودن و ابراز علاقه به سعادت پرستندگان را نیز داراست، یک حقیقت ضرورى است; باز هم با این پرسش روبهروییم که آیا خاصههاى «شخصى بودن» و «ابراز علاقه به سعادت ما» با خاصههایى که معمولا به خداى آنسلم قدیس نسبت داده مىشود سازگارند یا نه.
4) چهارمین رویکرد، پذیرفتن رویکردى است که چارلز هارتشورن[21] در مقاله مشهور; ولى در حال حاضر تا اندازهاى قدیمى،اش «خداى دین و خداى فلسفه» از آن دفاع مىکند. آنچه هارتشورن بدان باور دارد این است که:
الفاظ و مفاهیم متعارف فلسفهپردازى دینى یعنى مطلق; بىکران، تغییرناپذیر، سرمدى، خودبسنده، ضرورى، علت مطلق درباره خداى دین کاربرد دارند، اما این کاربرد کمتر از آنچه تصور شده است، بىچون و چرا انحصارى است. خدا بهگونهاى، مطلق، بىکران، تغییرناپذیر و علةالعلل است; لکن به نحوى که [در عین حال،] مىتواند نسبى کرانمند، تغییرپذیر و معلولالمعالیل نیز، باشد. خدا در هر دو سوى تناقضهاى اساسى قرار دارد. او، در هر دو سو، اصولا با دیگر افراد متفاوت است. او، به معنایى عمیقا منحصر به فرد و «برجسته»، علت است; او به معنایى، به همان اندازه منحصر به فرد، معلول هم هست; او بىکران استبه گونهاى که هیچ موجود دیگرى نیست، لکن کرانمند هم هستبه گونهاى که هیچ موجود دیگرى نیست. این امر را «اصل تعالى دوگانه» مىنامم. (29)
او مىافزاید که مىتوانست در باب این موضوع کتابها بنگارد و در واقع همنگاشته است; ولى همه آنچه در این مقاله مجال انجامدادنش را داشته، ارائه «چند برداشت کلى از نظام فکرى مربوط» است.
امیدوارم از اینکه در اینجا تنها به تفسیر اصلى هارتشورن مىپردازم سبتبه او بىانصاف نباشم; وقتیا جا براى بیش از این ندارم.
نخست اینکه مىگویم: (الف) هیچ بخشى از سنت مسلما پیچیده مسیحى را سراغ ندارم که، به هیچ معناى منحصر به فرد یا خاصى، خدا را حقیقتا معلول یا کرانمند بداند. مهمتر اینکه، (ب) هارتشورن مدعى است که خدا، به معنایى عمیقا منحصر به فرد یا «برجسته»، علت است و، به معنایى به همان اندازه منحصر به فرد، معلول است. این مساله رخ مىنماید که به کدام معنا. امکان دارد که هیچ معناى «عمیقا منحصر به فردى» براى «علت» وجود نداشته باشد که بر فرد واحدى، هر قدر برجسته، صدق کند و بتواند فقط بر آن فرد صادق باشد. زیرا این امر «علت» را از یک لفظ و مفهوم عام بودن که، به طور نظرى، بیش از یک مصداق دارد (هرچند ممکن است عملا تنها یک مصداق داشته باشد)، به نوعى نام خاص تبدیل مىکند، که نمىتوان گفت اصلا مصداقى دارد، بلکه تنها نماد یک چیز خارجى است. وضع «معلول» نیز، به همین شکل است. هارتشورن تنها مىتواند از ادعاى خودش به قیمت تبدیل یک لفظ و مفهوم عام به نوعى نام خاص دفاع کند; با اینهمه، او به «علت»، «معلول» و مانند این [واژه]ها، نه براى آن که نام خاص باشند، نیاز دارد; زیرا از اینکه خدا در دو سوى تناقضهاى اساسى قرار مىگیرد سخن گفته است. و اینکه خدا در دو سوى «تناقضهاى اساسى» قرار بگیرد مستلزم آن است که «علت»، «معلول» و مانند اینها الفاظ و مفاهیم عام باقى بمانند. زیرا، آنگونه که گیچ (30) نشان داده است، نامهاى خاص نه در جفتهاى متناقض قرار مىگیرند، و نه در جفتهاى متضاد داخل مىشوند; در حالى که الفاظ و مفاهیم عام داخل مىشوند. به علاوه، نامهاى خاص و الفاظ و مفاهیم عام آنگونه که فرگه (31) در تمایزش بین «شىء واژه» و «مفهوم واژه» کاملا روشن مىکند، به کلى متمایزند.
د
به این ترتیب، اصل «تعالى دوگانه» هارتشورن (32) را به عنوان شیوهاى براى «پرکردن شکاف» نمىپذیرم، و از آنجا که دیگر رویکردهاى «عام» یا «کلى» را نپذیرفتهام، از رویکردى «پارهپاره» دفاع مىکنم. آنچه باید بدان پرداخت پژوهشى براى اثبات این امر است که، بهرغم ظواهر نخستین که خلاف این است، آیا براستى شکافى در کار است که باید برطرف شود، و این به نوبه خود، تنها مىتواند به واسطه تجزیه و تحلیل تفصیلى صفات گوناگون خدا، آنگونه که در سنت مسیحى تعیین شدهاند، به اثبات رسد. اگر پس از تحقیق معلوم شود که چنین شکافى وجود نداشته، روشن مىشود که ما صفات با هم سازگار داریم; بنابراین، مشکلى در کار نیست. و به عنوان تلاش براى اثبات چنین نظریهاى مىتوانیم، براى نمونه، ادعاى اخیر ویلیام چارلتون[22] را نخستین [تلاش] بدانیم، مبنى بر اینکه مفهوم یک آفریننده شخصى غیرمادى مفهومى است منطقا سازگار و «هیچ ناسازگارى منطقىاى در این اعتقاد که خدا هم یک شخص و هم دور از دستبرد زمان است» وجود ندارد. با این همه، اگر پس از تحقیق، معلوم شود که شکاف قطعىاى در کار است و آن شکاف، اساسا برطرفنشدنى است، در آن صورت، آنچه براى ما ممکن نیست این است که، به عنوان مثال، معتقد شویم که مفاهیم متفاوت و ناسازگارى از «خدا» وجود دارد و، در عین حال، معتقد شویم که (الف) ما، همگى صحقیقتاش از لفظ «خدا» یک چیز را اراده مىکنیم; (ب)بهرغم این مفاهیم متفاوت، معانى توصیفى متفاوت، یا حتى معانى «مرتبه بالاتر»، ما همگى، به F واحدى اشاره مىکنیم. ممکن استبرخى به این عقیده متمایل باشند که توصیفهاى ما از خدا، به خودى خود، متناقضند. و ضرورتا چنین هستند; زیرا مىکوشیم [امرى] «بیانناپذیر را» بیان کنیم. پیش از این، دلایلى براى رد نظریه «بیانناپذیرى» ارائه کردهام; لکن ممکن استبه این معنا باشد که توصیفهاى ما از خدا، به خودى خود، متناقضند و ضرورتا چنین هستند. زیرا مىکوشیم که امرى بیانناپذیر را بیان کنیم; از این حیث که مىکوشیم آنچه را که تنها، مىتواند نشان داده شود، بیان کنیم. ذات خدا به عنوان یک موجود متعال، تنها، مىتواند نشان داده شود، نه اینکه بیان شود. مساله در اینجا این است که پیش از این، مجبور بودهایم چیزى را بیان کنیم که ادعا مىشود، تنها مىتوان آن را نشان داد، و بر این اساس، سخن خود را نقض کردهایم.
بنابراین، به گمان من، راهى که باید بپیماییم سخت و تدریجى است، ولى اطمینان داریم که به یارى روحالقدس، براستى، به همه حقیقت رهنمون خواهیم شد. (33) و (34)
پىنوشتها:
×. مشخصات کتابشناختى این نوشتار چنین است:
...
1. در اینجا درصدد نیستم که تلویحا، این نظریه را که نامهاى خاص «مشخصکننده دقیق»اند وارد صحنه کنم. نظریه سمشخصکننده دقیقز بودن، آنگونه که من مىفهم، ضرورتا انکار نمىکند که نامهاى خاص مدلولى دارند، بلکه بر آن است که آنها، در هیچ نظام گفتارى واقعى که جهان واقعىاى را بنمایاند، مدلول مشخصى ندارند. به مثل، [لفظ] ارسطو[23] در همه جهانهاى ممکن، تنها خاصههایى را دارد که براى ارسطو بودنش ضرورى است. براساس دلایل دیگر، مایلم نظریه «مشخصکننده دقیق بودن» در باب نامها، و نظریه «على» در باب محکى را رد کنم; لکن اینجا مجال دنبال کردن موضوع نیست. پارهاى از نقدهاى تلویحى را در بحثم راجع به ساسکیس ارائه مىدهم (همچنین بنگرید به: .(1989 Durrant
2.
3.
4.
5.
6. Anscombe and Geach 1961:89.
7.
8. گیچ و من در اینجا، در نکات اساسى، همراییم.
9.
10.
11.
12. Ibid,Ia.6,3.
13. Ibid,Ia.6,2.
14. گیچ و من درباره طیف محدود پاسخها به پرسش «چیست» (tiesotlv) ارسطویى پرسش «چیست؟» (quidsit) توماس قدیس همراییم; و این امر را که مدتهاى مدیدى است که تلاشهاى جان لاک[24] بىاعتبارى «این مزخرفات قرون وسطى» را نمایانده است، بدون چون و چرا نمىپذیرم. من با گیچ در این امر، نیز، همعقیدهام که «اگر کسى شناخت کنونى ما از خدا را با شناخت لاکیر[25] از هلیوم[26] مقایسه کند، نه سخن آشکارا نامعقول گفته است، و نه در هر سخنى که درباره خدا مىگوید، تناقضگویى کرده است.» من مىتوانم بدون اینکه مرتکب تناقض شوم، این موافقتها را [با گیچ] داشته باشم. زیرا بر این باورم که، حتى اگر ممکن نباشد که بدانیم خدا چیست، (quid sit) ،ممکن استحقیقتا سخنى درباره خدا بگوییم; به این معنا که ممکن استحقیقتا خدا را توصیف کنیم.
15. گیچ، بدرستى، تاکید مىورزد که بحث توماس قدیس از «بسیط»، «کامل»، «بىنهایت»، «تغییرناپذیر» و «یگانه»، با بیان این نکته آغاز مىشود که وى قصد آن دارد که به ما بگوید که خدا چگونه نیست; و با مرور بر بحث توماس قدیس درباره این چند فقره پى مىبریم که این نکته مقدماتى چقدر معتبر است. «نامتناهى» و «تغییرناپذیر»، در ظاهر، سلبىاند. من مىپذیرم، و مىتوانم مطلبم را چنین بنگارم: هر موجودى (هر چیزى) که این ویژگیها را نداشته باشد، خدا نیست. گیچ در نامهاى خصوصى براى من توضیح داده است که او نمىخواهد این راى را رد کند: «هر چیزى که نامتناهى و تغییرناپذیر نباشد، خدا نیست»; با این همه، هنوز پاسخ این پرسش که آیا آگاهى از درستى این امر، شناختى، هرچند ناقص، از اینکه خدا چیست، (de Deo quid sit) به ما مىدهد، «نه» است; و من با این راى موافقم. در پى توضیح گیچ مطلب من درباره «بساطت» را مىتوان اینچنین بازنویسى کرد: «هرچه خدا باشد، این یا آن نوع تمایز یا ترکیب درونى را که در آفریدهها یافت مىشود نتواند داشت»; با این همه، باز هم این [امر،] شناختى، هرچند ناقص، از اینکه خدا چیست، (de Deo quid sit) به ما نمىدهد.
مطلب گیچ درباره «کمال»، به طور بالقوه، مشکلى جدى براى نظریه من است. با این همه، مطلبى است که در نهایت، با آن موافقم. علیه السلاماى به عنوان کمال محض وجود ندارد: کمال، ضرورتا همیشه، کمال چیزى است. همانگونه که گیچ مىگوید، کامل بودن یک A ، کامل بودن است، که در آن« A »علامت مفهومى عام با محتواى معین است. نظر به موافقت نهایى من با گیچ، ناگزیرم مطلبم را چنین بازنویسى کنم: «هر ذاتى که ویژگى یک A ى کامل بودن را (« A »هرچه باشد) نداشته باشد، خدا نیست; حتى اگر هنوز ندانیم« A »در مورد خدا، چیست»; یا به بیان صحیحتر، اینکه: «هر چیزى که یک A باشد، اما به یک A ى کامل، خدا نیست». (من این تصحیح را وامدار گیچ هستم.)
گیچ از اینکه من «یگانه» را بیانگر یکى از حیثیات ذات خدا مىدانم اظهار شگفتى مىکند، و به گمان من، او بدرستى، در این نکته به من انتقاد مىکند. یقینا نمىتوان در این امر با دکارت[27] همراى بود که یگانگى، به معناى انفکاکناپذیرى همه صفات خدا، خود، یکى از صفات خداست. به علاوه، اگر «یگانه» را، وقتى که درباره خدا به کار رود، به معناى ادغام جدایىناپذیر همه صفات خدا بگیریم، در این صورت، این پرسش دشوار را پیش توانیم کشید: «پس، اگر نتوانیم به این پرسش که «خدا یک چه است؟» پاسخ دهیم، در آن صورت، چگونه معین توانیم کرد که موردى از ادغام جدایىناپذیر صفات خدا داریم؟ زیرا همیشه یگانه بودن به معناى چیز یگانه بودن یا F یگانه بودن است(مراد F یک اصل شمارش است). به گمان من باید همراه با توماس قدیس و گیچ گفت که «یگانه» در باب خدا، (indivinis) به صفتى ثبوتى دلالت ندارد، بلکه حاکى از بخشناپذیرى، (indivision) است، چرا که در اینجا یکى و دیگرى در کار نیست. گیچ در نامه خصوصىاش، بر اهمیت این امر که «یگانه» را بیانگر یک صفتخدا ندانیم تاکید ورزیده و آن رابسط داده است، بیان سفر تثنیه (6:4) باید چنین ترجمه شود: «اى اسرائیل بشنو: یهو یک خداست، تنها یهو». به مدد چنین ملاحظاتى شاید بتوان مطلب مرا چنین بازنویسى کرد: «هر علیه السلامى که بیش از یک ذات الهى داشته باشد، خدا نیست; هر ذاتى که آن را نه فرید، بلکه بسیار (یا بیش از یکى) یافتیم، خدا نیست.» گیچ پیشنهاد سودمندى کرده است [مبنى بر این] که آن مطلب را مىتوان چنین پرداخت: «هر آموزه یا داستانى که مستلزم بیش از یک ذات الهى باشد، بالضروره، دروغ است.»
16.
همچنین بنگرید به: مىتوانى... درباره یک واژه بگویى: سمعنایش همان هدفش استز.
...
17. مزامیر (51: 910)
18.
19. Morris 1987b:10
20. به نظر گیچ، نظریه تفاوت ادعایى بین خداى فلسفه و خداى مؤمن مسیحى گیجکننده است; و حتى مهمتر اینکه، به نظر او بسیار عجیب است که خدایى آنسلمى با خداى مؤمن مسیحى در تقابل نهاده شود. به گمانم یادآورى این امر مناسب است که من واژه «مؤمن مسیحى» را عملا به کار نمىبرم. تقابل ارائه شده را موریس مطرح مىکند و من مدعى نیستم که «آنها که خدا را فاعلى تلقى مىکنند پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند که همواره با موجودات مخلوق زمانمند کنش و واکنش دارد»، مؤمن مسیحى اصیلند. اگر چنین تصورى را القا کردهام پوزش مىخواهم. افزون بر این، بر این باور نیستم که خداى «آنسلمى» مىبایستبا خداى مؤمن مسیحى در تقابل نهاده شود; من، تنها تقابلى را که مطرحشده، منعکس مىکنم. به گفته موریس: «آنها که از صفحات متون مقدس و واقعیتهاى هرروزه تجربه دینى تغذیه مىکنند، آمادگى دارند که آشکارا، خداى ایمان را با خداى عقل... در تقابل نهند.» گیچ استدلالى مىآورد تا بگوید چنین تقابلى براى آنسلم قدیس وجود ندارد; لکن از این امر که چنین تقابلى براى آنسلم قدیس وجود ندارد نتیجه نمىشود که چنین تقابلى مطرح نشده است. به گمان من، گیچ بر این باور است که طرح چنین تقابلى نابجاست. براى رعایت انصاف نسبتبه او، نمىتوانم این موضوع را در اینجا بیش از این دنبال کنم; باید تنها، این نکته را خاطرنشان سازم.
21. براستى، همیشه ممکن نیست که یک چنین شکاف واضحى را ترسیم کرد; ولى اینکه شکافى وجود دارد در نگاه نخست، (Prima Facie) روشن به نظر مىآید.
22. Morris 1987b.
23. گیچ خود را ناتوان مىیابد از این که «آزمایش فکرى»اى را که موریس بهاجمال بیان مىکند، انجام دهد. به نظر من یکسانىاى که او بین مثال ریاضى و آزمایش فکرى موریس قائل است، تنها یکسانى در بىمعنایى است. با توجه به نامه خصوصى، اینک، با تحیر گیچ راجع به اندیشه کشف یا درک اینکه موجودى آگاه اما نه همهدان و مانند آن، در واقع، کسى است که جهان را آفریده و حفظ مىکند، همداستانم; زیرا همانگونه که گیچ یادآور من شده، این پرسش رخ مىنماید که «چگونه یافتن؟» «به واسطه مشاهدهاى تجربى؟» یا «بدان سبب که خود آن موجود آن را آشکار مىسازد؟» اگر دومى منظور باشد، این مساله بهروشنى رخ مىنماید که ممکن است چنین موجودى در اشتباه باشد. ممکن است کسى احتمال دهد که موریس به این مساله چنین پاسخ مىدهد که مىتوان تصور کرد که موجودى آگاه، لکن کمتر از همهدان جهان را آفریده و حفظ مىکند; اندیشه موجودى کمتر از همهدان، یعنى موجودى کرانمند، که آفریننده و حفظکننده جهان باشد، اندیشه غیرممکنى نیست. به گمان من، بجاستبگویم که گیچ به این سخن پاسخ مىدهد که هیچ موجودى جز موجودى همهدان نمىتواند آفریننده و حفظکننده جهان باشد; زیرا اگر علیه السلام کمتر از همهدان است، پس، خود علیه السلام، موجودى مخلوق است. با این همه، روشن است که نمىتوان موضوع را در اینجا بیشتر پى گرفت و مساله، در این باره که آیا موریس چنین پاسخى خواهد داد، پایاننایافته باقى مىماند.
24. Morris 1987:19.
25. Ibid:19-20.
26. Ibid:20.
27. Morris.1987a:4.
28. Ibid:5.
29.
30. Geach, P.T. 1968: ch.2.
31.
32. Charlton,w. 1988. Philosophy and Christian Belief. London: Sheed and Ward:63.
33. گیچ در آخرین بخش مقالهاش، این پرسش مهم را پیش مىکشد که آیا، براستى، خداى حقیقى پرستیده مىشود یا نه. با او همرایم که این مساله که آیا، براستى، خداى حقیقى پرستیده مىشود یا نه، نمىتواند با این استدلال فیصله یابد که چون تنها یک خدا وجود دارد، هیچ التماس و تضرعى، (latseia) نمىتواند «به مخاطب حقیقى نرسد». او چندین نمونه مىآورد که در آنها کل این جهتگیرى نادرست التماس و تضرع، (latseia) «تقریبا مسلم» است. مىتوانیم از چنین نمونههایى، دستکم مجموعهاى از اى خدا نباشد بسنده است و براى اینکه F اى خدا باشد ضرورى است. در عین حال، گمان مىکنم با گرد آوردن این فهرست، هنوز با همان مساله، دستکم، دومعنا یا کاربرد توصیفى بهظاهر ناسازگار براى «خدا، مواجهیم; زیرا از مجموعه ویژگیهاى گردآمده کشف مىکنیم که برخى اعضاى مجموعه، هم با مفهوم «خدا»ى انفعالناپذیر، تغییرناپذیر، بهدور از دستبرد زمان و، به مفهومى مابعدالطبیعى، بسیط سازگارند، و هم با مفهوم «خدا» به عنوان فاعل پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند که پیوسته با آفریدههایش کنش و واکنش دارد; و دیگر اعضاى آن مجموعه (دستکم یکى) با، تنها، یکى از آن مفهومها سازگارند. از نامه خصوصى مىفهمم که براى گیچ مساله سازگارى مفهوم «خدا» به عنوان فاعل پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند و مانند اینها وجود ندارد; او بهسادگى، این اندیشه را به دلیل اینکه نادرستش مىداند نمىپذیرد. او معتقد است که این دو دیدگاه، این دو مفهوم، این دو معناى توصیفى که بیان کردهام، ناسازگارند و انسان باید انتخاب کند (مقایسه کنید با بند پایانى [مقاله]اش).
34. از ویراستار سپاسگزارم که اجازه داد برخى پاسخهاى مقدماتى نکاتى را که پروفسور گیچ مطرح کرده در نسخه تجدیدنظرشده این مقاله بگنجانم. همچنین، به خاطر نظرات گرانسنگ پروفسور گیچ، هم در نوشته عمومى، و هم بویژه، در نامه خصوصى ایشان، فراوان وامدار آن جناب هستم.
یادداشتهاى مترجم:
[11] همان، ص:868.
[12] همان، ص:868.
در این مقاله مىخواهم دعاوى زیر را بررسم:
(1) «خدا» هیچ معنایى، به معناى «مدلول»، ندارد; نام خاصى، همانند نام خاص مورد نظر راسل[2]، است; یعنى اینکه، تنها، محکى دارد. به طور سادهتر، ما اصلا نمىتوانیم خدا را توصیف کنیم، بلکه تنها مىتوانیم او را بنامیم و با نام به وى اشاره کنیم; (1)
(2) خدا هیچ معنایى، به معناى «مدلول» ندارد; به این معنا که ذات خدا، اساسا بیانناپذیر است. همانطور که بعضى گفتهاند، خدا «به کلى دیگر» یا حتى «یگانه به کلى دیگر» است.
پس از اینکه گفتهام نه(1) و نه(2) پذیرفتنى نیست، این پرسش را پیش کشیدهام که ارائه تفسیرى از معناى یک واژه یعنىچه. فعلا، تفسیرى ویتگنشتاینى[3] را برحسب «کاربرد» مطرح مىکنم و کاربردهاى گوناگون واژه «خدا» را در زندگى مسیحیان ذکر مىکنم. آنگاه مىپرسم که آیا کاربردهاى مذکور به کاربرد یا معنایى اساسىتر بستگى دارند یا نه. از این راى دفاع خواهم کرد که آنها، البته به کاربرد معنایى اساسىتر کاربرد یا معنایى «توصیفى» بستگى دارند.
پس از آن به این مساله مىپردازم که به نظر مىرسد «خدا» در الهیات مسیحى کاربرد یا معناى توصیفى واحدى ندارد، بلکه انواعى از چنین کاربردها یا معانى دارد که، ظاهرا، برخى از آنها در جهاتى بیشوکم بنیادى با یکدیگر ناسازگارند. با برجسته کردن این مساله [و] با اشاره به آنچه تامس موریس[4] (2) «شکاف بزرگ» در «آشفتگى خلاقانه تفکر معاصر در باب خدا» نامید، چهار رویکرد به آن را بررسى خواهم کرد.
در پایان، چند اندیشه پایانى را درباره مسیرى که پیشرو داریم ارائه مىدهم; اگرچه مدعى نیستم که این راه نوى است. این راهى است کهنه و فرسوده.
الف
(1) این نظر را که «خدا» هیچ معنایى، به معناى «مدول»، ندارد; بلکه،همانند نام خاص مورد اعتقاد راسل، تنها محکى دارد، ملاحظه کنید. این نظریه مسلم مىگیرد که «خدا»، آنگونه که در الهیات مسیحى کاربرد دارد، دستکم یک نام خاص تلقى مىشود. پروفسور گیچ[5]، مدتها پیش استدلال کرد، و خود من نیز به همان نحو استدلال همانطور که فرگه[6]، (5) بدرستى، اظهار داشت، «خدا» صیغه جمع و حرف تعریف نامعین مىپذیرد; و مىتوان «بسیارى»، «چندین» و «یک» را بر سرش درآورد، در حالى که با هیچ نام خاصى، ابدا نمىتوان چنین کرد. به علاوه، تنها در صورتى ممکن استبگوییم که خدا وجود دارد و خدایى هست، که «خدا» را واژهاى بدانیم که «اثباتا قابل حمل» است. (6)
به علاوه، اعتقاد به اینکه «خدا»، حتى اگر یک نام خاص باشد، جز محکى، مدلولى ندارد، تنها اشکال زیر را پیش مىآورد. اگر «خدا» مدلولى ندارد، یعنى اگر نمىتوانیم توصیفى از او ارائه دهیم که آن مدلول را برساند، آنگاه (1) اگر شما بگویید «خدا دریاى سرخ را شکافت و اسرائیلیان را از آن میان عبور داد» و من بگویم «خدا دریاى سرخ را شکافت و...» چگونه مىتوان تعیین کرد که ما، هردو، به چیز یا موجود واحدى اشاره مىکنیم؟ تنها اگر هر دو، من و شما، در مواردى که نام خاص «خدا» را به کار مىبریم، بتوانیم، به معنایى، بگوییم آن چیست که علىالادعا بدان اشاره مىکنیم، مىتوانیم از اشاره به چیز واحدى سخن بگوییم. اگر نتوانیم از این همانى آنچه علىالادعا بدان اشاره مىکنیم، تفسیرى ارائه دهیم، آنگاه نمىتوانیم از اشاره به چیز واحدى سخن بگوییم; زیرا اگر این همانى در ربط با چیزى نباشد، علیه السلاماى به نام «اینهمانى» وجود ندارد. اگر بگویم جان و پیتر چیز واحدىاند، این گفته این پرسش را در کار مىآورد: «چهچیز واحدى؟» «انسان واحدى»; «گربه واحدى»؟ همانگونه که گیچ نشان داده است: «بهازاى نام خاص، یک نام عام مىتواند به کار رود که سابق بر «واحد» است، تا شرایط اینهمانىاى را که نام خاص از آنها حکایت مىکند، بیان نماید...;» و باز: «...داورى در این باره که آیا x و y «واحد»اند یا نه، یا آیا x «همان چیز» باقى مىماند یا نه، بىمعناست; مگر آنکه یک لفظ عام یعنى« F واحد» را بیفزاییم یا فهم کنیم. (7) پس تنها در صورتى مىتوانیم بگوییم که شما و من، با نام، علىالادعا، خاص «خدا» به شخص واحدى اشاره مىکنیم که بتوانیم گفت ما، هر دو، به F واحدى اشاره مىکنیم، و در این گفته« F »معیارى براى اینهمانى آن نام در دسترس ما مىگذارد. این امر مستلزم آن است که آنچه نام خاص «خدا»، علىالادعا، بدان اشاره دارد، اجمالا توصیفپذیر باشد. این ادعا که «خدا» یا، در واقع، هر نام خاصى تنها محکى دارد، فقط مانع از کاربرد آن بهعنوان یک نام خاص مىشود; زیرا بخشى از کارکرد یک نام خاص عادى، توانایى ما در به کار بردن آن در موارد گوناگون براى اشاره به شخص واحدى است. (8)
دکتر جانت مارتین ساسکیس[7] در کتاب اخیرش استعاره و زبان دینى[8] اظهار مىدارد که ما، تنها مىتوانیم خدا را بنامیم و هرگز نمىتوانیم او را توصیف کنیم; به این معنا که خدا، در واقع، یک نام خاص است که، تنها محکى دارد. او مىگوید که درباره خدا، ما فقط مىتوانیم «به او اشاره کنیم» و نه اینکه او را توصیف کنیم. او، به این دلیل که ما نمىتوانیم خدا را توصیف کنیم، به کار گرفتن نقد معمول «واقعگرا» [بودن] در الهیات را در مورد «واقعگرایى نقادانه» خودش رد مىکند. زیرا واقعگرا (در برابر «واقعگراى نقادانه») مدعى توصیف خداست. (9) با وجود این، اگر، آنگونه که ساسکیس پاى مىفشرد، به هیچ روى ممکن نباشد که خدا را توصیف کرد، بلکه تنها بتوان با به کار بردن نام خاص «خدا» «به او اشاره کرد»، در این صورت، چگونه ممکن است کسى (الف) به نحوى معقول، ادعا کند که به او [ خدا] اشاره مىکند؟ براى چنین ادعاى معقولى لازم است قبلا خدا یک شخص یا همانند یک شخص تلقى شده باشد; (ب) مدعى باشد که «اشاره مىکند»؟ من تنها اگر بتوانم، دستکم، یک توصیف از آنچه به او اشاره مىکنم ارائه دهم، مىتوانم، زمانى که تعبیرى را به کار مىبرم،مدعى باشم که به چیزى اشاره مىکنم وگرنه، اساسا چگونه مىتوانم، مدعى باشم که در اشارهام موفق بودهام، یا هماکنون موفق هستم؟ و اگر نتوانم گفت که در اشارهام چه چیزى باعث کامیابى یا شکست مىشود، در این صورت، اصلا چگونه از «اشاره» سخن توانم گفت؟
این نظریه که هرگز ممکن نیستخدا را توصیف کنیم، بلکه تنها مىتوانیم به او اشاره کنیم، در این نقطه فرو مىریزد. در واقع بهتازگى، در یک مقاله (10) نشان دادهام که تفسیر و دفاع ساسکیس از یک موضع «واقعگرایانه نقادانه» در الهیات، به جهات عدیده دیگرى [نیز] فرومىریزد; براى نمونه، [نشان دادهام] که نظریه فراگیر او در باب محکى، نارساست; ولى در اینجا، این نکتههاى فنى را پى نخواهم گرفت. الهیات سنتى مسیحى در سنت کاتولیک، آنگونه که من درک مىکنم، ما را ملتزم نمىکند به (1) این نظریه که «خدا» یک نام خاص است و در نتیجه، نام خاصى که تنها محکى دارد; (ب)این دیدگاه که «خدا» معنایى به معناى «مدلول»، ندارد; و (ج) این دیدگاه که خدا را به هیچ معنا نمىتوان توصیف کرد. به مثل، توماس آکویناس قدیس[9] انکار مىکند که «خدا» یک نام خاص باشد (و در نتیجه نام خاصى که تنها محکى داشته باشد); هرچند بر این باور است که ما نمىتوانیم بدانیم که خدا چیست تنها مىتوانیم دانست که او چه چیزى نیست از این برنمىآید که ما به هیچ وجه، نمىتوانیم خدا را توصیف کنیم. گفته مىشود خدا بسیط، کامل، بىنهایت، تغییرناپذیر و یگانه است. (11) همچنین گفته مىشود ذاتا خیرخواه است. (12) و خیرخواه علىالاطلاق است. (13) این [اوصاف]، دستکم، بخشى از معناى «خدا» را ارائه مىدهد. هر F (ذات)ى که، دستکم، این ویژگیها را نداشته باشد، خدا نیست. (14) و (15)
(2) اینک به نظریهاى مىپردازم که «خدا» هیچ معنایى، به معناى «مدلول»، ندارد، چرا که ذات خدا اساسا، بیانناپذیر است. همانطور که برخى گفتهاند، خدا «به کلى دیگر» یا حتى «یگانه به کلى دیگر» است; از این حیث که معتقدند اینکه خدا چیست، اساسا و مطلقا بیانناپذیر است، رایى متناقضنما است. زیرا براساس این تفسیر، با گفتن اینکه ذات خدا اساسا بیانناپذیر است، ذات خدا را توصیف کردهایم یعنى اینکه آن، اساسا بیانناپذیر است. به بیان دیگر، آنها که از این نظر دفاع مىکنند، بدون ارتکاب تناقض نمىتوانند چنین دفاعى بکنند. با وجود این، اعتراض خواهد شد که این تناقض ضرورتا اجتنابپذیر است. مدافع این موضع خاطرنشان خواهد کرد که اظهار اینکه ذات خدا، اساسا بیانناپذیر است، توصیفى از ذات خدا ارائه نمىدهد، بلکه اظهارنظرى درباره «دستور زبان منطقى» است. توصیف ذات خدا نیست، بلکه دقیقا اظهار این مطلب است که این ذات توصیفپذیر نیست. حتى اگر چنین باشد من اعتقاد دارم که این نظر اشکال اساسى دارد. اگر ذات خدا این چنین از بیخ و بن، توصیفناپذیر و بیانناپذیر است، در این صورت، هرگز نمىتوانیم اصولا، به خدا اشاره کنیم یا ادعا کنیم که او کارهاى خارقالعادهاى کرده است. به مثل، براساس چنین نظرى هرگز نتوانیم گفت «خدا دریاى سرخ را شکافت» یا «خدا عیسى را زنده کرد». دقیقا روشن نیست در این ادعا که خدا «به کلى دیگر» است، چه چیزى منطوى است; اگر این ادعاست که اصولا خدا را نمىتوان در واژگان بشرى توصیف کرد، در این صورت، بار دیگر دستخوش تناقضیم; زیرا ناگزیریم براى بیان همین نکته هم واژگان بشرى را به کار گیریم. همچنین، اگر به معناى این ادعا تعبیر شود که خدا در فاهمه بشر تحت مقولهاى درنمىآید به این معنا که خدا هر چیزى است که نتوان در فاهمه بشر، تحت مقولهاى مندرجش کرد در این صورت، با این مساله روبهروییم که خود استعمال «هر چیزى که»، متضمن تحت مقوله درآوردن است. زیرا انسان درباره «هر چیزى که» سخن گفته است. و اما در باب این ادعا که خدا یگانه به کلى دیگر است، بر این گمانم که این همان ادعاست که خدا همان چیز یکتایى است که نتوان او را در فاهمه بشر تحت مقولهاى مندرج کرد. با وجود این، باز تلویحا، تحت مقوله درآوردن در کار است; زیرا شخص از «آن چیز یکتا»، یعنى آن F یکتا، سخن گفته است.
ب
با رد (1) و (2) و جامع جمیع شقوق دانستن آنها، این نظریه را مىپذیرم که «خدا» معنا دارد، یک «مدلول» دارد; و بنابراین، اینک به پرسش از معنا (یا معناهاى) «خدا» مىپردازم. در عین حال، باید نخست، این پرسش را پیش آورم که مدلول یا معنا داشتن یک واژه یعنى چه. فعلا نظرى از ویتگنشتاین (16) را برمىگزینم; یعنى این نظر را که تفسیر معناى یک واژه باید برحسب کاربردش در عمل، کاربردش در یک صبازى زبانیش، ارائه شود. پس معناى واژه «خدا» کاربردش در عمل، در «بازى زبانى»، «شکل زندگى» مؤمن مسیحى، یا به نحوى فراگیرتر، در «بازى زبانى»، «شکل زندگى» دین مسیحى است. با وجود این، به یک معناى روشن، «خدا» کاربردهاى گوناگون بسیارى در این صشکل زندگیش دارد. مىتوانیم «خدا» را به عنوان بخشى از جملهاى به کار بریم که در آن او را تسبیح مىگوییم; مانند مزمور صدوپنجاهم: «خدا را در قدس او تسبیح بخوانید; در فلک قوت او او را تسبیح بخوانید»;[10] یا از او مىخواهیم تا بر ما رحمت آورد، مانند مزمور پنجاهویکم که مزمور بىنظیر و تائبانهاى است: «اى خدا به حسب حمتخود بر من رحم فرما...»;[11] یا آنجا که از او مىخواهیم تا ما را با خودش صلح دهد: «روى خود را از گناهانم بپوشان و همه خطایاى مرا محو کنء اى خدا دل طاهر در من بیافرینء و روح مستقیم در باطنم تازه بساز»[12]; (17) یا او را تمجید کرده، در او به وجد مىآییم مانند آواز یا سرود تمجید و ستایش در آیین کاتولیک[13]. با وجود این، نمىتوانیم معتقد باشیم که در همه این کاربردهاى گوناگون «خدا»، با معناهاى گوناگونى سر و کار داریم. انسان، به طور شهودى، یقینا مىخواهد بر این باور باشد که واژه «خدا» در همه این کاربردهاى گوناگون معناى واحدى دارد; و این کاربردها بر یک کاربرد یا معناى اساسىتر مبتنى است. انسان مىخواهد بر این باور باشد که «خدا» در همه این کاربردها معناى واحدى دارد; چرا که F واحدى است که ثنایش مىگوییم، به درگاهش نیاز مىبریم، تمجیدش مىکنیم و جز اینها. و این کاربردها بر یک معنا یا کاربرد اساسىتر مبتنى است; چرا که، به مثل، انسان خدا را براى آنچه هست و آنچه کرده و پیوسته مىکند ثنا مىگوید; انسان براى آنچه خدا مىتواند بکند به درگاهش نیاز مىبرد. من این معنا یا کاربرد اساسىتر را معنا یا کاربرد توصیفى خواهم نامید.
ج
اینک با مسالهاى محورى مواجه هستم. مدعى شدم که باید به آنچه معنا یا کاربرد «توصیفى» نامیدهام توسل جست تا کاربردهاى دیگر «خدا» معقول باشد. با این همه، در الهیات و سنت مسیحى و، به یقین، در فلسفهپردازى مسیحى ظاهرا هیچ معنا یا کاربرد توصیفى یگانهاى براى واژه «خدا» در کار نیست. تامس موریس، هم در «مقدمه»اش بر مجموعه جدیدش، مفهوم خدا،[14] و هم، بویژه، در مقالهاش «خداى ابراهیم، اسحاق و آنسلم» در مجموعهاش، بررسیهاى آنسلمى[15]، توجه ما را به این نکته جلب مىکند. به مثل، «هستند کسانى که خدا را انفعالناپذیر، تغییرناپذیر، دور از دستبرد زمان و به گونهاى مابعدالطبیعى، بسیط تصور مىکنند»، و «هستند کسانى که خدا را فاعلى بىوقفه در تغییر، زمانمند و کاملا پاسخگو که با موجودات آفریده زمانمند، پیوسته کنش و واکنش دارد»، مىدانند. (18) [او] بالاخص مىنویسد:
در آشفتگى خلاقانه تفکر معاصر درباره خدا، دستکم، یک شکاف بزرگ وجود دارد. در یک سو کسانىاند که در سنت پیشینىگراى آنسلمى قرار دارند که با مفهومى علىالادعا بدیهى از خدا، به عنوان بزرگترین موجود ممکن، آغاز مىشود.... در سوى دیگر این شکاف کسانىاند که شیوهاى از اندیشه را درباره خدا مىپذیرند که پسینى، مبتنى بر تجربه، یا مبتنى بر آزمایش باشد. این عالمان الهیات، عموما دادههاى تجربه دینى و وحى کتاب مقدس را نقطه آغاز و سنگ محک حقیقت تلقى مىکنند.
سپس مىخوانیم:
آنهایى که از صفحات متون مقدس و واقعیتهاى هرروزه تجربه دینى تغذیه مىکنند، به نوعى مستعد آنند که آشکارا، خداى ایمان را با خداى عقل، خداى تاریخ را با خداى دانشگاه، [و] خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب را با خداى فلاسفه در برابر هم بگذارند. (19)
در مواجهه با این «شکاف بزرگ» (20) و دستکم، دو معنا یا کاربرد توصیفى متفاوت و بهظاهر، ناسازگار براى «خدا» چگونه باید مشکل را حل کرد؟ من چهار رویکرد را بررسى خواهم کرد.
1) نخستین رویکرد، انکار این معناست که یکى از معانى توصیفى، تفکر مسیحى راستین را درباره خدا نشان مىدهد. پذیرفتن این رویکرد، هر معناى توصیفى که مورد نظر باشد، انکار کل سنت تفکر مسیحى و کل رویکرد به الهیات است. (21) اما آنها که معتقدند خداى «عقل» نقشى در باور دینى بازى نمىکند، براى مثال، مىتوان آنها را به نخستین اصل از سىونه اصل کلیساى انگلستان[16] ارجاع داد که مىگوید: «تنها یک خداى زنده و راستین وجود داردکه جاودانه، بدون بدن، اعضا یا شهوات است; داراى قدرت، حکمت و رحمتبىکران... است». اما کسانى که معتقدند متعلق عبادت متدینان، امرى انفعالناپذیر، تغییرناپذیر و دور از دستبرد زمان است، در این صورت درباره این باور چه بگوییم که خدا پیوسته با آفریدههایش کنش و واکنش دارد و، براستى، دعاهایشان را مستجاب مىکند؟
2) رویکرد دوم، اعتقاد به این است که اگرچه به نظر مىرسد که دستکم، با دو معنا یا کارکرد توصیفى متفاوت و ظاهرا، ناسازگار روبهرو هستیم، در نهایت، شکاف اساسىاى وجود ندارد; زیرا ممکن استبر این اعتقاد بود که این معانى به هم نزدیک مىشوند. به این معنا که، آنگونه که موریس (22) بهتازگى نشان داده است، براستى، این شکاف ژرف در الهیات یا شاید در فراالهیات مىتواند و باید برطرف شود. او مدعى است که مىتوان یک دلیل بدیهى[17] جالب توجه به سود این اعتقاد که خداى آنسلم قدیس همان خداى انبیاى بنىاسرائیل [18] است، اقامه کرد. ادعا خواهم کرد که دلیل او، بهرغم پیچیدگى و گیرایى چشمگیرش، قطعى نیست.
دستبه کار ریزهکاریهاى خاص نظریه موریس مىشویم. او مىخواهد نشان دهد که مىتوان به گونهاى خردپذیر، معتقد بود که با دو شرط ساده، خود شیوههاى گوناگون تفکر درباره خدا به هم نزدیک مىشوند. او امیدوار است نشان دهد که اگر براستى، منظور از متعلق پرستش در سنت مسیحىیهودى، خداستیعنى همان واقعیت غایى که باعث وجود و حیات هر چیز دیگر است و اگر مفهوم آنسلمى (از خدا) منطقا سازگار است، در آن صورت، این اعتقاد که خداى آنسلم قدیس همان خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب، همان خدا و پدر عیسى مسیح است، مىتواند کاملا خردپذیر باشد.
در اینجا، نمىخواهم به این مساله که آیا مفهوم آنسلمى منطقا سازگار استیا نه، و بنابراین به تلاشهاى موریس براى دفاع از سازگارى منطقى آن در برابر حملات مخالفان بپردازم، پرسش من این است: «با پذیرفتن این امر که مفهوم آنسلمى، منطقا سازگار است، آیا موریس، به نحوى قاطع، دلیلى بدیهى به سود این اعتقاد که خداى آنسلم قدیس همان خداى انبیاى بنىاسرائیل و خداى خداوندگار ما عیسى مسیح است، اقامه مىکند.»
او یک آزمایش فکرى ساده ولى مؤثر را طرح مىکند که به ظاهر، نشان مىدهد که توصیف آنسلم از خدا، ابدا مفهوم «کاملا دینى» را ارائه نمىکند. [این] آزمایش فکرى به قرار زیر است: (23)
فرض کنیم به نحوى از انحا، موجودى ناقصتر از موجود آنسلمى را کشف کنیم; یعنى فردى را که بسیار تواناست، ولى به معناى دقیق کلمه، همه توان نیست; بسیار داناست، ولى به معناى حقیقى کلمه، همهدان نیست; و بسیار قابل اتکاست، ولى کاملا تغییرناپذیر نیست; و مانند اینها، که جهان ما را آفریده و عامل وجود حیات هوشمندانه در زمین است. فرض کنیم بفهمیم که او همان کسى است که ابراهیم را از اور[19] فراخواند، با موسى سخن گفت و پیامبران را فرستاد. فرض کنیم او به نحوى از انحا، در قالب انسانى به نام عیسى تجسم یافته است، و او کسى خواهد بود که سعادت ابدى را به همه کسانى که، بدرستى، با او پیوند دارند خواهد بخشید. فرض کنیم که او، حتى بهطور مستقیم، خود هستى عالم را لحظه به لحظه ابقا مىکند. آیا بجاست که براساس دلایل پیشینى، تنها به این علت که شرایط دقیق آنسلم قدیس را ندارد، از «خدا» نامیدن او خوددارى بورزیم؟ (24)
موریس تصدیق مىکند که پاسخ متعارف چنین است: «البته نه»; اگر او موجودى است که کتاب مقدس درباره اوست، در این صورت، یهودیان و مسیحیان، دقیقا متعهدند که به او، به عنوان خدا، اقرار ورزند. و او مىافزاید: (25)
اندک کسانى، اگر اصلا کسى باشد، در این تردید دارند که معیار آنسلم شرط کافى براى خدا بودن را معین مىکند. لکن بسیارى انکار مىکنند که شرط لازم آن را ارائه دهد. و این همان است که آزمایش فکرى کوتاه ما مىتواند نشاندهنده آن تلقى شود.... آزمایش فکرى ما مىتواند ظاهرا نشان دهد که مفهوم آنسلم قدیس از خدا، دقیقا همان مفهوم یهودىمسیحى نیست.
با این همه، نویسنده ما قصد دارد نشان دهد که هست; بنابراین، چگونه مىخواهد نشان دهد که چنین موجودى که در بالا توصیف شد خداى تفکر یهودىمسیحى نیست؟ او در آغاز، توجه ما را به جنبه مهمى از مفهوم آنسلمى معطوف مىدارد. [و آن اینکه] چنین مفهومى مستلزم آن است که از جمله خاصههاى یک موجود به حد اعلى کامل، یکى این است که بالضروره موجود باشد، یا در هر جهان ممکنى موجود باشد. بنابراین، اگر مفهوم آنسلمى، روى همرفته، منطقا سازگار باشد، یا به بیان دقیقتر، اگر بیشترین کمال، به نحوى داراى مصداق باشد، باید داراى مصداق باشد. موریس پس از بیان این نکته به آزمایش فکرى برمىگردد. موجود کمتر از کامل آزمایش [فکرى]، موجود ناقصتر از موجود آنسلمى، را‹ EL »و جهانى را که او معجزات شگفتآورش را در آن انجام مىدهد، W مىنامیم. بر این اساس، استدلال زیر را خواهیم داشت:
اگر دیدگاه آنسلمى منطقا سازگار است، خداباورى که از آنسلم در شیوه تفکرش درباره خدا پیروى مىکند مىتواند، به گونهاى معقول، معتقد باشد که موجود آنسلمى در یک جهان ممکن وجود دارد. لکن چون واجبالوجود است، در هر جهان [ممکن] دیگرى، از جمله W ،هم وجود دارد. اینک اگر در W موجودى باشد که همه توان، همهدان و مانند آنها باشد، به یقین، EL خدا نیست، بلکه برعکس، حداکثر، خلیفه یا نایب خدا، نوعى صانع[20] است. اگر EL کمتر از همهتوان است، و فرد همهتوان و همهدانى وجود دارد، در این صورت، روشن است که هر آنچه EL انجام مىدهد، تنها با رضایت... موجود آنسلمى انجام مىشود. EL واقعیت غایى نیست; او خدا نیست. به گمان من این نتیجه با کاربرد کاملا دینى «خدا» در سنتیهودىمسیحى سازگار است و در واقع، نتیجهاى است که به توسط آن کاربرد بر ما الزام مىشود. اگر در سنت الهیات غربى متعلق پرستش را همان واقعیت غایى مىدانند، و اگر مفهوم آنسلمى خدا منطقا سازگار است.... در آن صورت، خداى مورد پرستش مؤمنان همان خداى فیلسوفان است. (26)
آیا این استدلال کارساز است؟ براى پاسخ مثبت دادن، نخستین شرط موریس اهمیت دارد، و آن اینکه متعلق پرستش در سنتیهودىمسیحى را خدا، به معنى واقعیت غایى و باعث وجود و حیات هر چیز دیگر، تلقى کنیم. این شرط گو اینکه ضرورتا مبهم است، بهیقین، نمىتواند انکار شود.
بنابراین، راهبرد موریس این است که نشان دهد هر موجودى (به مثل EL )که ویژگیهایى فروتر از ویژگیهایى که خداى آنسلمى دارد داشته باشد، واقعیت غایى نبوده، و بنابراین، خدا نیست. این راهبرد مسلم گرفته است که تنها یک علیه السلام که همان ویژگیهایى را که خداى آنسلمى دارد داشته باشد مىتواند همان واقعیت غایى باشد که باعث وجود هر چیز دیگر است، و موریس بهطور قاطع نشان نمىدهد که حقیقت از این قرار است. او بهطور متقاعدکنندهاى نشان مىدهد که EL نمىتواند خدا باشد; به این معنا که هر موجودى که آن ویژگیها را داشته باشد، کمتر از خداست. لکن، او نشان نمىدهد که الف)موجودى که ویژگیهاى یک «فاعل پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند را که همواره با موجودات آفریده و زمانمند کنش و واکنش دارد» داشته باشد، همان EL است; و نیز نشان نمىدهد که ب)هر موجودى که ویژگیهاى خداى آنسلمى را دارا باشد، همان واقعیت غایى است که باعث وجود هر چیز دیگر است. ممکن است استدلال کنیم که چنین واقعیت غایىاى باید، دستکم، ویژگیهایى را داشته باشد که خداى آنسلمى داراست، لکن چرا حداکثر آن ویژگیها را؟ تنها در صورتى که موریس بتواند نشان دهد که واقعیت غایى باید حداکثر آن ویژگیهایى را که مىتوان گفتخداى آنسلمى داراست، داشته باشد، مىتوان گفتخداى آنسلمى همان واقعیت غایى است و بنابراین، مىتوان گفتخداى مورد پرستش مؤمنان (به بیان او) خداى فیلسوفان است. موریس مسلم مىگیرد که موجودى که ویژگیهاى آنسلمى را داشته باشد، [شرایطش] براى خدا بودن بسنده است; وى نوشته است: «اندک کسانى، اگر اصلا کسى باشد، در این تردید دارند که معیار آنسلمى شرط کافى براى خدا بودن را معین مىکند»; لکن من معتقدم که او این را نشان نمىدهد. او علاقهمند است نشان دهد که این، روىهم رفته، شرط لازم است و، پس از اینکه این را نشان داده و فرض کرده است که آن یک شرط کافى است، اظهار مىکند که خداى آنسلم قدیس همان واقعیت غایى است و از آنجا که خداى انبیاى بنىاسرائیل و خداى عیسى همان واقعیت غایى است، خداى آنسلم قدیس همان خداى انبیاى بنىاسرائیل و عیسى است.
من نشان دادهام که این تلاش شسته رفته و پیچیده، در «پرکردن آن شکاف» ناکام است. [و] در واقع، براى آنکه به نتیجه برسد این هم لازم است که مفهوم «خدا» به عنوان بزرگترین موجود ممکن یا موجود به نحو اعلى کامل، به عنوان مصداق ضرورى مجموعهاى به نحو اعلى کامل از خاصههاى عظمتآفرین سازگار باهم، مفهومى باشد که (الف)هر انسان منطقى و (ب)هر مسیحى به عنوان یک انسان منطقى، ناگزیر باشد آن را بپذیرد. اینک، گمان نمىکنم بتوان انکار کرد که مؤمن مسیحى مىپذیرد، و اعتراف مىکند، که خدا بزرگترین موجود ممکن، موجود بهنحو اعلى کامل است، و علیه السلام اگر مصداق ضرورى مجموعهاى به نحو اعلى کامل از خاصههاى عظمتآفرین سازگار باهم نباشد، نمىتواند موجودى به نحو اعلى کامل باشد. مساله این است که مجموعه خاصههاى عظمتساز (یعنى آنهایى که، به خودى خود، داشتن آنها براى هر موجودى بهتر از نداشتن آنهاست) براى خداى مسیحى، ظاهرا، نهتنها شامل آنهایى است که آنسلم قدیس (یا پیروان آنسلم) به خدا نسبت مىدهند مانند همهتوان، تغییرناپذیر، همهدان و سرمدى بودن بلکه شخصى، بخشنده، مهربان، آمرزنده و علاقهمند بودن به سعادت افراد بشر و دیگر انواع موجودات زنده بر روى زمین را نیز، شامل مىشود. همانطور که پیش از این اشاره کردم، دلمشغولى من به ناسازگارى ادعایىاى که ممکن استبین خاصههاى عظمتسازى پدید آید که آنسلم قدیس (یا پیروان آنسلم) به خدا نسبت مىدهند (مانند ناسازگارى ادعایى بین همهتوان بودن و کامل بودن) نیست، بلکه به ناسازگارى ظاهرى بین این خاصههاستبا دیگر خاصههاى عظمتسازى که الهیات و سنت مسیحى به خدا نسبت دادهاند.
3) رویکرد سوم، پذیرش این معناست که «خدا» یک معناى توصیفى یگانه ندارد; به این معنا که مفهوم «خدا» دستکم، دو معناى متفاوت، ولى مرتبط را ارائه مىدهد. گناه دوپهلوگویى متوجه تفکر مسیحى نیست، و بنابراین، این مساله که این معانى متفاوت چه ارتباطى دارند رخ مىنماید اصل وحدتبخش این معانى بهظاهر متفاوت چیست؟ روشن است که اصل وحدتبخش نمىتواند مدلول یا معناى توصیفى دیگرى باشد; چنین اصلى باید داراى مرتبهاى بالاتر باشد. در اینجا، ممکن است کسى اظهار کند که آنچه این مدلولهاى بهظاهر متفاوت را متحد مىسازد کارکردى مشترک است; یعنى اینکه هردوى آنها این کارکرد را دارند که موجودى، در وسیعترین معنا، ذاتى را توصیف مىکنند که شایسته پرستش است. اظهار اینکه خدا چیزى است که سزاوار پرستش است توصیف خدا نیست; ارائه معنا یا مدلول توصیفى دیگرى نیست، بلکه برعکس، آنگونه که موریس نشان مىدهد، دادن نقشى در مرتبه بالاتر به «خدا»، یا دادن شانى وجودشناختى به خداست. او مىنویسد:
براى نمونه، این روزها، خیلى از فیلسوفان الوهیتیا ربوبیت را یک نقش، یا سمت، یا شانى هستىشناختى تلقى مىکنند که داشتن یا نداشتن آن از سوى فردى خاص، بستگى به خاصههاى دیگرى دارد که آن فرد داراست. بنابراین طرز تفکر، الوهیت چیزى استشبیه یک صفت درجه دوم، بسیار شبیه صفتشایستگى پرستش. فردى که خاصه درجه دوم شایستگى پرستش را دارد، آن را به یمن دارا بودن خاصههاى دیگرى، که درجه اولند، مانند خاصه نیک بودن، یا خاصه مقدس بودن، دارد. به بیان دقیقتر، از این دیدگاه، آنگونه که بهطور متعارف شرح داده مىشود، الوهیتخاصه مرتبه بالاترى خواهد بود، شاید خاصهاى درجه سوم یا بیشتر; به یمن اینکه به خاصههاى درجه دومى، چون شایستگى پرستش، بستگى داشته باشد یا حاوى آنها باشد، و نیز به یمن اینکه به خاصههاى مرتبه اولى، چون نیکى، بستگى داشته باشد یا حاوى آنها باشد. در هر صورت، الوهیتیا ربوبیتخاصه خدا بودن معمولا به این صورتها فهمیده مىشود تا حقایق نظرى را درباره خدا تایید کند; یعنى قضایایى را که بالضروره صادقند، و به یک معنا، مىتوان آنها را به نحو پیشینى دانست. (27)
مشکلات این رویکرد عبارتند از:
(الف) این رویکرد، رویکردى کاملا پیشینى است و کسانى که با چنین رویکردى در الهیات همعقیده نیستند، با آن مخالفتخواهند ورزید.
(ب) حتى در درون چنین رویکردى، آنگونه که موریس تصدیق مىکند: «این پرسش که آیا مجموعهاى خاص از صفات مىتواند سازنده الوهیتباشد یا نه، یا مىتوان گمان کرد که به هرحال، خدا را توصیف مىکند یا نه، تا اندازهاى دایرمدار بررسى این باب است که آیا تحلیل دقیق آن صفات نشان مىدهد که آنها سازگار باهم، یا به نحو متقابل سازگار باشند یا نه»، (28) فرض کنیم که در درون بافتیک رویکرد پیشینىگرایانه، مىبایستبراساس دلایل پیشینى معتقد باشیم این که هر چیزى که داراى شایستگى پرستش باشد ویژگیهاى شخصى بودن و ابراز علاقه به سعادت پرستندگان را نیز داراست، یک حقیقت ضرورى است; باز هم با این پرسش روبهروییم که آیا خاصههاى «شخصى بودن» و «ابراز علاقه به سعادت ما» با خاصههایى که معمولا به خداى آنسلم قدیس نسبت داده مىشود سازگارند یا نه.
4) چهارمین رویکرد، پذیرفتن رویکردى است که چارلز هارتشورن[21] در مقاله مشهور; ولى در حال حاضر تا اندازهاى قدیمى،اش «خداى دین و خداى فلسفه» از آن دفاع مىکند. آنچه هارتشورن بدان باور دارد این است که:
الفاظ و مفاهیم متعارف فلسفهپردازى دینى یعنى مطلق; بىکران، تغییرناپذیر، سرمدى، خودبسنده، ضرورى، علت مطلق درباره خداى دین کاربرد دارند، اما این کاربرد کمتر از آنچه تصور شده است، بىچون و چرا انحصارى است. خدا بهگونهاى، مطلق، بىکران، تغییرناپذیر و علةالعلل است; لکن به نحوى که [در عین حال،] مىتواند نسبى کرانمند، تغییرپذیر و معلولالمعالیل نیز، باشد. خدا در هر دو سوى تناقضهاى اساسى قرار دارد. او، در هر دو سو، اصولا با دیگر افراد متفاوت است. او، به معنایى عمیقا منحصر به فرد و «برجسته»، علت است; او به معنایى، به همان اندازه منحصر به فرد، معلول هم هست; او بىکران استبه گونهاى که هیچ موجود دیگرى نیست، لکن کرانمند هم هستبه گونهاى که هیچ موجود دیگرى نیست. این امر را «اصل تعالى دوگانه» مىنامم. (29)
او مىافزاید که مىتوانست در باب این موضوع کتابها بنگارد و در واقع همنگاشته است; ولى همه آنچه در این مقاله مجال انجامدادنش را داشته، ارائه «چند برداشت کلى از نظام فکرى مربوط» است.
امیدوارم از اینکه در اینجا تنها به تفسیر اصلى هارتشورن مىپردازم سبتبه او بىانصاف نباشم; وقتیا جا براى بیش از این ندارم.
نخست اینکه مىگویم: (الف) هیچ بخشى از سنت مسلما پیچیده مسیحى را سراغ ندارم که، به هیچ معناى منحصر به فرد یا خاصى، خدا را حقیقتا معلول یا کرانمند بداند. مهمتر اینکه، (ب) هارتشورن مدعى است که خدا، به معنایى عمیقا منحصر به فرد یا «برجسته»، علت است و، به معنایى به همان اندازه منحصر به فرد، معلول است. این مساله رخ مىنماید که به کدام معنا. امکان دارد که هیچ معناى «عمیقا منحصر به فردى» براى «علت» وجود نداشته باشد که بر فرد واحدى، هر قدر برجسته، صدق کند و بتواند فقط بر آن فرد صادق باشد. زیرا این امر «علت» را از یک لفظ و مفهوم عام بودن که، به طور نظرى، بیش از یک مصداق دارد (هرچند ممکن است عملا تنها یک مصداق داشته باشد)، به نوعى نام خاص تبدیل مىکند، که نمىتوان گفت اصلا مصداقى دارد، بلکه تنها نماد یک چیز خارجى است. وضع «معلول» نیز، به همین شکل است. هارتشورن تنها مىتواند از ادعاى خودش به قیمت تبدیل یک لفظ و مفهوم عام به نوعى نام خاص دفاع کند; با اینهمه، او به «علت»، «معلول» و مانند این [واژه]ها، نه براى آن که نام خاص باشند، نیاز دارد; زیرا از اینکه خدا در دو سوى تناقضهاى اساسى قرار مىگیرد سخن گفته است. و اینکه خدا در دو سوى «تناقضهاى اساسى» قرار بگیرد مستلزم آن است که «علت»، «معلول» و مانند اینها الفاظ و مفاهیم عام باقى بمانند. زیرا، آنگونه که گیچ (30) نشان داده است، نامهاى خاص نه در جفتهاى متناقض قرار مىگیرند، و نه در جفتهاى متضاد داخل مىشوند; در حالى که الفاظ و مفاهیم عام داخل مىشوند. به علاوه، نامهاى خاص و الفاظ و مفاهیم عام آنگونه که فرگه (31) در تمایزش بین «شىء واژه» و «مفهوم واژه» کاملا روشن مىکند، به کلى متمایزند.
د
به این ترتیب، اصل «تعالى دوگانه» هارتشورن (32) را به عنوان شیوهاى براى «پرکردن شکاف» نمىپذیرم، و از آنجا که دیگر رویکردهاى «عام» یا «کلى» را نپذیرفتهام، از رویکردى «پارهپاره» دفاع مىکنم. آنچه باید بدان پرداخت پژوهشى براى اثبات این امر است که، بهرغم ظواهر نخستین که خلاف این است، آیا براستى شکافى در کار است که باید برطرف شود، و این به نوبه خود، تنها مىتواند به واسطه تجزیه و تحلیل تفصیلى صفات گوناگون خدا، آنگونه که در سنت مسیحى تعیین شدهاند، به اثبات رسد. اگر پس از تحقیق معلوم شود که چنین شکافى وجود نداشته، روشن مىشود که ما صفات با هم سازگار داریم; بنابراین، مشکلى در کار نیست. و به عنوان تلاش براى اثبات چنین نظریهاى مىتوانیم، براى نمونه، ادعاى اخیر ویلیام چارلتون[22] را نخستین [تلاش] بدانیم، مبنى بر اینکه مفهوم یک آفریننده شخصى غیرمادى مفهومى است منطقا سازگار و «هیچ ناسازگارى منطقىاى در این اعتقاد که خدا هم یک شخص و هم دور از دستبرد زمان است» وجود ندارد. با این همه، اگر پس از تحقیق، معلوم شود که شکاف قطعىاى در کار است و آن شکاف، اساسا برطرفنشدنى است، در آن صورت، آنچه براى ما ممکن نیست این است که، به عنوان مثال، معتقد شویم که مفاهیم متفاوت و ناسازگارى از «خدا» وجود دارد و، در عین حال، معتقد شویم که (الف) ما، همگى صحقیقتاش از لفظ «خدا» یک چیز را اراده مىکنیم; (ب)بهرغم این مفاهیم متفاوت، معانى توصیفى متفاوت، یا حتى معانى «مرتبه بالاتر»، ما همگى، به F واحدى اشاره مىکنیم. ممکن استبرخى به این عقیده متمایل باشند که توصیفهاى ما از خدا، به خودى خود، متناقضند. و ضرورتا چنین هستند; زیرا مىکوشیم [امرى] «بیانناپذیر را» بیان کنیم. پیش از این، دلایلى براى رد نظریه «بیانناپذیرى» ارائه کردهام; لکن ممکن استبه این معنا باشد که توصیفهاى ما از خدا، به خودى خود، متناقضند و ضرورتا چنین هستند. زیرا مىکوشیم که امرى بیانناپذیر را بیان کنیم; از این حیث که مىکوشیم آنچه را که تنها، مىتواند نشان داده شود، بیان کنیم. ذات خدا به عنوان یک موجود متعال، تنها، مىتواند نشان داده شود، نه اینکه بیان شود. مساله در اینجا این است که پیش از این، مجبور بودهایم چیزى را بیان کنیم که ادعا مىشود، تنها مىتوان آن را نشان داد، و بر این اساس، سخن خود را نقض کردهایم.
بنابراین، به گمان من، راهى که باید بپیماییم سخت و تدریجى است، ولى اطمینان داریم که به یارى روحالقدس، براستى، به همه حقیقت رهنمون خواهیم شد. (33) و (34)
پىنوشتها:
×. مشخصات کتابشناختى این نوشتار چنین است:
...
1. در اینجا درصدد نیستم که تلویحا، این نظریه را که نامهاى خاص «مشخصکننده دقیق»اند وارد صحنه کنم. نظریه سمشخصکننده دقیقز بودن، آنگونه که من مىفهم، ضرورتا انکار نمىکند که نامهاى خاص مدلولى دارند، بلکه بر آن است که آنها، در هیچ نظام گفتارى واقعى که جهان واقعىاى را بنمایاند، مدلول مشخصى ندارند. به مثل، [لفظ] ارسطو[23] در همه جهانهاى ممکن، تنها خاصههایى را دارد که براى ارسطو بودنش ضرورى است. براساس دلایل دیگر، مایلم نظریه «مشخصکننده دقیق بودن» در باب نامها، و نظریه «على» در باب محکى را رد کنم; لکن اینجا مجال دنبال کردن موضوع نیست. پارهاى از نقدهاى تلویحى را در بحثم راجع به ساسکیس ارائه مىدهم (همچنین بنگرید به: .(1989 Durrant
2.
3.
4.
5.
6. Anscombe and Geach 1961:89.
7.
8. گیچ و من در اینجا، در نکات اساسى، همراییم.
9.
10.
11.
12. Ibid,Ia.6,3.
13. Ibid,Ia.6,2.
14. گیچ و من درباره طیف محدود پاسخها به پرسش «چیست» (tiesotlv) ارسطویى پرسش «چیست؟» (quidsit) توماس قدیس همراییم; و این امر را که مدتهاى مدیدى است که تلاشهاى جان لاک[24] بىاعتبارى «این مزخرفات قرون وسطى» را نمایانده است، بدون چون و چرا نمىپذیرم. من با گیچ در این امر، نیز، همعقیدهام که «اگر کسى شناخت کنونى ما از خدا را با شناخت لاکیر[25] از هلیوم[26] مقایسه کند، نه سخن آشکارا نامعقول گفته است، و نه در هر سخنى که درباره خدا مىگوید، تناقضگویى کرده است.» من مىتوانم بدون اینکه مرتکب تناقض شوم، این موافقتها را [با گیچ] داشته باشم. زیرا بر این باورم که، حتى اگر ممکن نباشد که بدانیم خدا چیست، (quid sit) ،ممکن استحقیقتا سخنى درباره خدا بگوییم; به این معنا که ممکن استحقیقتا خدا را توصیف کنیم.
15. گیچ، بدرستى، تاکید مىورزد که بحث توماس قدیس از «بسیط»، «کامل»، «بىنهایت»، «تغییرناپذیر» و «یگانه»، با بیان این نکته آغاز مىشود که وى قصد آن دارد که به ما بگوید که خدا چگونه نیست; و با مرور بر بحث توماس قدیس درباره این چند فقره پى مىبریم که این نکته مقدماتى چقدر معتبر است. «نامتناهى» و «تغییرناپذیر»، در ظاهر، سلبىاند. من مىپذیرم، و مىتوانم مطلبم را چنین بنگارم: هر موجودى (هر چیزى) که این ویژگیها را نداشته باشد، خدا نیست. گیچ در نامهاى خصوصى براى من توضیح داده است که او نمىخواهد این راى را رد کند: «هر چیزى که نامتناهى و تغییرناپذیر نباشد، خدا نیست»; با این همه، هنوز پاسخ این پرسش که آیا آگاهى از درستى این امر، شناختى، هرچند ناقص، از اینکه خدا چیست، (de Deo quid sit) به ما مىدهد، «نه» است; و من با این راى موافقم. در پى توضیح گیچ مطلب من درباره «بساطت» را مىتوان اینچنین بازنویسى کرد: «هرچه خدا باشد، این یا آن نوع تمایز یا ترکیب درونى را که در آفریدهها یافت مىشود نتواند داشت»; با این همه، باز هم این [امر،] شناختى، هرچند ناقص، از اینکه خدا چیست، (de Deo quid sit) به ما نمىدهد.
مطلب گیچ درباره «کمال»، به طور بالقوه، مشکلى جدى براى نظریه من است. با این همه، مطلبى است که در نهایت، با آن موافقم. علیه السلاماى به عنوان کمال محض وجود ندارد: کمال، ضرورتا همیشه، کمال چیزى است. همانگونه که گیچ مىگوید، کامل بودن یک A ، کامل بودن است، که در آن« A »علامت مفهومى عام با محتواى معین است. نظر به موافقت نهایى من با گیچ، ناگزیرم مطلبم را چنین بازنویسى کنم: «هر ذاتى که ویژگى یک A ى کامل بودن را (« A »هرچه باشد) نداشته باشد، خدا نیست; حتى اگر هنوز ندانیم« A »در مورد خدا، چیست»; یا به بیان صحیحتر، اینکه: «هر چیزى که یک A باشد، اما به یک A ى کامل، خدا نیست». (من این تصحیح را وامدار گیچ هستم.)
گیچ از اینکه من «یگانه» را بیانگر یکى از حیثیات ذات خدا مىدانم اظهار شگفتى مىکند، و به گمان من، او بدرستى، در این نکته به من انتقاد مىکند. یقینا نمىتوان در این امر با دکارت[27] همراى بود که یگانگى، به معناى انفکاکناپذیرى همه صفات خدا، خود، یکى از صفات خداست. به علاوه، اگر «یگانه» را، وقتى که درباره خدا به کار رود، به معناى ادغام جدایىناپذیر همه صفات خدا بگیریم، در این صورت، این پرسش دشوار را پیش توانیم کشید: «پس، اگر نتوانیم به این پرسش که «خدا یک چه است؟» پاسخ دهیم، در آن صورت، چگونه معین توانیم کرد که موردى از ادغام جدایىناپذیر صفات خدا داریم؟ زیرا همیشه یگانه بودن به معناى چیز یگانه بودن یا F یگانه بودن است(مراد F یک اصل شمارش است). به گمان من باید همراه با توماس قدیس و گیچ گفت که «یگانه» در باب خدا، (indivinis) به صفتى ثبوتى دلالت ندارد، بلکه حاکى از بخشناپذیرى، (indivision) است، چرا که در اینجا یکى و دیگرى در کار نیست. گیچ در نامه خصوصىاش، بر اهمیت این امر که «یگانه» را بیانگر یک صفتخدا ندانیم تاکید ورزیده و آن رابسط داده است، بیان سفر تثنیه (6:4) باید چنین ترجمه شود: «اى اسرائیل بشنو: یهو یک خداست، تنها یهو». به مدد چنین ملاحظاتى شاید بتوان مطلب مرا چنین بازنویسى کرد: «هر علیه السلامى که بیش از یک ذات الهى داشته باشد، خدا نیست; هر ذاتى که آن را نه فرید، بلکه بسیار (یا بیش از یکى) یافتیم، خدا نیست.» گیچ پیشنهاد سودمندى کرده است [مبنى بر این] که آن مطلب را مىتوان چنین پرداخت: «هر آموزه یا داستانى که مستلزم بیش از یک ذات الهى باشد، بالضروره، دروغ است.»
16.
همچنین بنگرید به: مىتوانى... درباره یک واژه بگویى: سمعنایش همان هدفش استز.
...
17. مزامیر (51: 910)
18.
19. Morris 1987b:10
20. به نظر گیچ، نظریه تفاوت ادعایى بین خداى فلسفه و خداى مؤمن مسیحى گیجکننده است; و حتى مهمتر اینکه، به نظر او بسیار عجیب است که خدایى آنسلمى با خداى مؤمن مسیحى در تقابل نهاده شود. به گمانم یادآورى این امر مناسب است که من واژه «مؤمن مسیحى» را عملا به کار نمىبرم. تقابل ارائه شده را موریس مطرح مىکند و من مدعى نیستم که «آنها که خدا را فاعلى تلقى مىکنند پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند که همواره با موجودات مخلوق زمانمند کنش و واکنش دارد»، مؤمن مسیحى اصیلند. اگر چنین تصورى را القا کردهام پوزش مىخواهم. افزون بر این، بر این باور نیستم که خداى «آنسلمى» مىبایستبا خداى مؤمن مسیحى در تقابل نهاده شود; من، تنها تقابلى را که مطرحشده، منعکس مىکنم. به گفته موریس: «آنها که از صفحات متون مقدس و واقعیتهاى هرروزه تجربه دینى تغذیه مىکنند، آمادگى دارند که آشکارا، خداى ایمان را با خداى عقل... در تقابل نهند.» گیچ استدلالى مىآورد تا بگوید چنین تقابلى براى آنسلم قدیس وجود ندارد; لکن از این امر که چنین تقابلى براى آنسلم قدیس وجود ندارد نتیجه نمىشود که چنین تقابلى مطرح نشده است. به گمان من، گیچ بر این باور است که طرح چنین تقابلى نابجاست. براى رعایت انصاف نسبتبه او، نمىتوانم این موضوع را در اینجا بیش از این دنبال کنم; باید تنها، این نکته را خاطرنشان سازم.
21. براستى، همیشه ممکن نیست که یک چنین شکاف واضحى را ترسیم کرد; ولى اینکه شکافى وجود دارد در نگاه نخست، (Prima Facie) روشن به نظر مىآید.
22. Morris 1987b.
23. گیچ خود را ناتوان مىیابد از این که «آزمایش فکرى»اى را که موریس بهاجمال بیان مىکند، انجام دهد. به نظر من یکسانىاى که او بین مثال ریاضى و آزمایش فکرى موریس قائل است، تنها یکسانى در بىمعنایى است. با توجه به نامه خصوصى، اینک، با تحیر گیچ راجع به اندیشه کشف یا درک اینکه موجودى آگاه اما نه همهدان و مانند آن، در واقع، کسى است که جهان را آفریده و حفظ مىکند، همداستانم; زیرا همانگونه که گیچ یادآور من شده، این پرسش رخ مىنماید که «چگونه یافتن؟» «به واسطه مشاهدهاى تجربى؟» یا «بدان سبب که خود آن موجود آن را آشکار مىسازد؟» اگر دومى منظور باشد، این مساله بهروشنى رخ مىنماید که ممکن است چنین موجودى در اشتباه باشد. ممکن است کسى احتمال دهد که موریس به این مساله چنین پاسخ مىدهد که مىتوان تصور کرد که موجودى آگاه، لکن کمتر از همهدان جهان را آفریده و حفظ مىکند; اندیشه موجودى کمتر از همهدان، یعنى موجودى کرانمند، که آفریننده و حفظکننده جهان باشد، اندیشه غیرممکنى نیست. به گمان من، بجاستبگویم که گیچ به این سخن پاسخ مىدهد که هیچ موجودى جز موجودى همهدان نمىتواند آفریننده و حفظکننده جهان باشد; زیرا اگر علیه السلام کمتر از همهدان است، پس، خود علیه السلام، موجودى مخلوق است. با این همه، روشن است که نمىتوان موضوع را در اینجا بیشتر پى گرفت و مساله، در این باره که آیا موریس چنین پاسخى خواهد داد، پایاننایافته باقى مىماند.
24. Morris 1987:19.
25. Ibid:19-20.
26. Ibid:20.
27. Morris.1987a:4.
28. Ibid:5.
29.
30. Geach, P.T. 1968: ch.2.
31.
32. Charlton,w. 1988. Philosophy and Christian Belief. London: Sheed and Ward:63.
33. گیچ در آخرین بخش مقالهاش، این پرسش مهم را پیش مىکشد که آیا، براستى، خداى حقیقى پرستیده مىشود یا نه. با او همرایم که این مساله که آیا، براستى، خداى حقیقى پرستیده مىشود یا نه، نمىتواند با این استدلال فیصله یابد که چون تنها یک خدا وجود دارد، هیچ التماس و تضرعى، (latseia) نمىتواند «به مخاطب حقیقى نرسد». او چندین نمونه مىآورد که در آنها کل این جهتگیرى نادرست التماس و تضرع، (latseia) «تقریبا مسلم» است. مىتوانیم از چنین نمونههایى، دستکم مجموعهاى از اى خدا نباشد بسنده است و براى اینکه F اى خدا باشد ضرورى است. در عین حال، گمان مىکنم با گرد آوردن این فهرست، هنوز با همان مساله، دستکم، دومعنا یا کاربرد توصیفى بهظاهر ناسازگار براى «خدا، مواجهیم; زیرا از مجموعه ویژگیهاى گردآمده کشف مىکنیم که برخى اعضاى مجموعه، هم با مفهوم «خدا»ى انفعالناپذیر، تغییرناپذیر، بهدور از دستبرد زمان و، به مفهومى مابعدالطبیعى، بسیط سازگارند، و هم با مفهوم «خدا» به عنوان فاعل پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند که پیوسته با آفریدههایش کنش و واکنش دارد; و دیگر اعضاى آن مجموعه (دستکم یکى) با، تنها، یکى از آن مفهومها سازگارند. از نامه خصوصى مىفهمم که براى گیچ مساله سازگارى مفهوم «خدا» به عنوان فاعل پیوسته در تغییر، کاملا پاسخگو و زمانمند و مانند اینها وجود ندارد; او بهسادگى، این اندیشه را به دلیل اینکه نادرستش مىداند نمىپذیرد. او معتقد است که این دو دیدگاه، این دو مفهوم، این دو معناى توصیفى که بیان کردهام، ناسازگارند و انسان باید انتخاب کند (مقایسه کنید با بند پایانى [مقاله]اش).
34. از ویراستار سپاسگزارم که اجازه داد برخى پاسخهاى مقدماتى نکاتى را که پروفسور گیچ مطرح کرده در نسخه تجدیدنظرشده این مقاله بگنجانم. همچنین، به خاطر نظرات گرانسنگ پروفسور گیچ، هم در نوشته عمومى، و هم بویژه، در نامه خصوصى ایشان، فراوان وامدار آن جناب هستم.
یادداشتهاى مترجم:
[1] Michael Durrant
[2] Russell,B
[3] Wittgenstein,L.
[4] Thomas Morris
[5] Peter Geach
[6] G. Frege
[7] Drjane Martin Soskice
[8] Metaphor and Religious Language
[9] St Thomas Aquinas
[10[ ترجمه، عینا از ص947 ترجمه فارسى کتاب مقدس که به همت انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل 861980 به چاپ رسیده است، آورده شده است. [2] Russell,B
[3] Wittgenstein,L.
[4] Thomas Morris
[5] Peter Geach
[6] G. Frege
[7] Drjane Martin Soskice
[8] Metaphor and Religious Language
[9] St Thomas Aquinas
[11] همان، ص:868.
[12] همان، ص:868.
[13] Magnificat
[14] The Concept of God
[15] Anselmian Explorations
[16] Thirty- Nine Articles of the Church of England.
[17] Prima Facie Case
[18] Patriachs
[19] Ur
[20] demiurge
[21] Charless Hartshornes
[22] William Charlton
[23] Aristotle
[24] John Locke
[25] Lockyer
[26] helium
[27] Descartes
[14] The Concept of God
[15] Anselmian Explorations
[16] Thirty- Nine Articles of the Church of England.
[17] Prima Facie Case
[18] Patriachs
[19] Ur
[20] demiurge
[21] Charless Hartshornes
[22] William Charlton
[23] Aristotle
[24] John Locke
[25] Lockyer
[26] helium
[27] Descartes