معقولیت و نسبىگرایى - تعین ناقص نظریهها توسط دادههاى تجربى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«تاثیر سواقعیاتز بر انسان نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند; خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب.»
(برى بارنز و دیوید بلور، 1982:ص33)
مکتب ادینبورا در دوره بلوغ و بالندگى نظریهپردازىاش در زمینه معرفتشناسى اجتماعى، قائل به سه دسته مجزا از مواضع و براهین شده است، تا به اتکاى آنها نسبىگرایىاش را توجیه و تحکیم کند و انواع معقولیتى را که براى معرفت علمى قائل است از این مجارى طرح کند و بسط دهد. هدف از اولین دسته از مواضع و برهانها این است که با انکار کلیات و پل رابط تجارب مشترک بنىآدم، و در نتیجه، انکار غیر اعتباطى بودن تمام ترجمههاى بینزبانى، و تعاملها و تفاهمهاى بین فرهنگى، نسبىگرایى را مستحسن و صائب سازد. (1)
هدف از دومین دسته از مواضع و براهین، باز هم تایید و تصویب نوع خاصى از نسبىگرایى و پذیرش تلقى ویژهاى از معقولیت معرفت علمى است. این بار، مکتب ادینبورا نقش شواهد تجربى را در ارزیابى و قبول یا رد متعاقب نظریههاى علمى، مورد توجه و بهرهبردارى قرار مىدهد. سومین دسته، با استدلال براى آموزه همسانى یا اقتران معقولیت، تلاش مىکند تا نسبىگرایى را تصویب کند. هدف از این براهین، مقبولیتبخشیدن به این دیدگاه است که تمام باورها و نظریههاى علمى و عقاید، بهطور طبیعى معقولند; تا بر این اساس قائل شوند که تمام باورها از جهت معقولیتشان، به لحاظ معرفتشناختى همسنگ و معادلند. (2)
متفکران مکتب ادینبورا در حالى که سعى مىکنند با اولین مجموعه از استدلالهاى خود به مساله معقولیت ابتدایى جهانشمول بپردازند و تجارب ادراکى ابتدایى یا شواهد تجربى را نیز مورد ارزیابى قرار دهند، در مجموعه دوم از مواضع و احتجاجهاى خود، تمرکزشان بر چگونگى شواهد تجربى است; و در مجموعه سوم از این برهانها، همتشان مصروف طرح و ارائه یک نظریه معقولیت مىگردد. در این مقاله مجموعه دوم از استدلالهاى مکتب ادینبورا بازسازى شده، سپس مورد نقد و ارزیابى قرار مىگیرد.
1. آموزههاى تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا
اگر بخواهیم مواضع متعدد و متنوع مکتب ادینبورا را پیرامون نقش شواهد تجربى در ارزیابى باورهاى علمى مورد تحقیق قرار دهیم و ناهمسازیهایش را رفع کرده، یا صرفا از آنها چشمپوشى کنیم، آنگاه سه آموزه شبیه به یکدیگر در باب تعین ناقص نظریهها توسط دادههاى تجربى خواهیم یافت. اولین آموزه را به عللى که توضیح خواهم داد، آموزه حیل نامیدهام. دومى را آموزه پرشناور، و سومى را آموزه اکسیژن نامگذارى کردهام. این سه آموزه در واقع سه صورت مختلف از آموزه تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا است که اینک هریک را جداگانه شرح و بازسازى خواهم کرد.
الف) آموزه حیل
واضحترین بیان این آموزه در آثار برى بارنز یافت مىشود. بارنز با بیان این مطلب که نظریهها را همواره مىتوان در هر شرایطى توسط دانشمندى که به قدر کافى مبدع و مبتکر است، «با کامیابى بهکار بست»، متذکر مىشود که این مطلب عموما در ارتباط با عدم «تمایز» نظریهداده و «اعتبار» آموزه دوهمکواین مطرح مىشود. به نظر وى، هرکس که فرضیه دوهمکواین را معتبر یابد درخواهد یافت که:
هر نظریهاى را مىتوان با شیوههاى مناسب اطلاق و تفسیر، با هر یافتهاى سازگار ساخت. و این شیوههاى مناسب، دقیقا همانهایى هستند که نظریههاى پذیرفتهشده بالفعل ما را نظریههاى پذیرفتهشده ما مىکند (بارنز، 1981: ص493; تاکیدها از بارنز).
براساس این فهم از آموزه دوهمکواین، بارنز سپس اظهار مىکند که چون وى همیشه به «صحت» این آموزه باور داشته است، این امر تبیین مىکند که چرا وى واقعانگار نیست، بلکه ابزارانگار و نسبىگراست.
بارنز ضمن تشریح و بهرهبردارى از فلسفه علم کوهن، بیان دیگرى از این آموزه را ارائه مىکند. وى قائل است که: تعداد بیشمارى از نظریهها را مىتوان ساخت که با مجموعه خاصى از دادهها سازگار باشد (بارنز، 1985:ص86).
در ادامه، آشکار خواهد شد که این بیان دقیقا همان آموزه حیل مکتب ادینبورا نیست. وى سپس دعوى معرفتشناختى بسیار عمیقترى کرده، مىگوید:
منطقا، حداقل چیزى که مىتوان درباره اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى داراى بیشترین تایید، گفت این است که اندیشهاى فوقالعاده تردیدآمیز است (همان: ص87; تاکید اضافه شده).
این آموزه تعین ناقص مکتب ادینبورا را آموزه حیل نامیدیم; زیرا بهوضوح، بارنز بر این عقیده است که دانشمند باید انواع حیلههاى نظرى و شاید حتى آزمایشى را به کار گیرد تا بین هر نظریهاى و هر شاهد تجربىاى، سازگارى برقرار کند. همچنین باید توجه داشت که در این آموزه مکتب ادینبورا، «مقاومت تجربى» مورد اعتقاد مرى هسى (3) ، «دروندههاى على» (4) از واقعیت که قول خود بارنز است، و «عاملیتهاى على» (5) واقعیت فیزیکى که راى دیوید بلور است، مضمر و مفروض گرفته شدهاند. در غیر این صورت بارنز نیازى نداشت تصریح کند که دانشمند ما باید «به قدر کافى مبتکر» باشد (همان); و یا اینکه «شیوههاى مناسب اطلاق و تفسیر» باید به کار گرفته شوند تا بین هر نظریهاى و هر دادهاى بتوان سازگارى ایجاد کرد (همان).
پیش از اینکه مبادرت به طرح منظم آموزه دوم کنیم، لازم است که نکات مهم چندى ذکر شود. اولین نکته این است که نزد مکتب ادینبورا، این موضع که یک نظریه را مىتوان همواره در هر شرایطى کامیابانه حفظ کرد، از «فقدان تمایز واقعیتنظریه» ناشى مىشود (همان). نکته دوم، که براى ارزیابى آموزه تعین ناقص بسیار مهم خواهد بود، این است که «اعتبار» و «صحت» (همان) آموزه دوهمکواین فرض شده است. سوم اینکه، نزد متفکران این مکتب، منطقا امرى فوقالعاده مشکوک است که قائل شویم که، برخلاف آموزه حیل، یک نظریه از بیشترین میزان تایید برخوردار است.
ب) آموزه پرشناور
بارنز و بلور، ضمن ارزیابى تاملات آنتونى فلو (6) درباره مواضع مکتب ادینبورا و تصویب این معنى که جامعهشناسى معرفت، شواهد تجربى را یکى از علل ممکن باورها و عقاید تلقى مىکند، آموزه پرشناور را بیان مىکنند. در این آموزه، معلق کردن واقعیت فیزیکى در هوا مورد تاکید بیشترى قرار گرفته، بهطورى که وزنش به حد وزن پر تقلیل یافته و در نتیجه از کمترین نسیم اجتماعى متاثر مىشود. این مطلب نیازمند شرح است و آن را به مدد سخنى از بارنز و بلور توضیح مىدهیم. آنها، با استفاده از تعبیر «دلایل مشاهدتى» فلو که اشاره به شواهد تجربى دارد، اظهار مىکنند که:
به دشوارى مىتوان کالایى مقید و مشروط (7) تر و از لحاظ اجتماعى متغیرتر از «دلایل مشاهدتى» فلو یافت. آنچه براى عقیدهاى در یک زمینه «دلیل مشاهدتى» محسوب مىشود، شاهدى براى نتیجهگیرى کاملا متفاوتى در زمینه دیگر به حساب خواهد آمد (بارنز و بلور، 1982:ص28).
روشن است که متفکران مکتب ادینبورا منکر وجود شواهد تجربى و نقش آنها نیستند، اما آنچه این آموزه تعین ناقص را شایسته توجه مىکند و متمایز مىسازد، این است که به حکم این آموزه، شواهد تجربى بیشتر تاثیر و عاملیتخود را، اگر نگوییم تمام آن را، در ارزیابیهاى ما از دعاوى معرفت علمى از دست مىدهد. این بدین دلیل است که، براساس نظر بارنز و بلور، شواهد تجربى مقید و مشروط به قید و شرطهاى فراوانند و در مقابل عوامل و مؤثرهاى اجتماعى، بسیار انعطافپذیر. به عبارت دیگر، عاملیت و دروندهى تجربى تابع مستقیمى از متغیرهاى اجتماعى است. فیلسوفان و نظریهپردازان ادینبورا براى تاکید بیشتر بر این نکته تا بدان حد پیش مىروند که شواهد تجربى را بیش از هر «کالاى» دیگرى متاثر از متغیرها و عوامل اجتماعى مىدانند.
لازم استیادآور شویم که در آموزه حیل، سازگارى بین هر نظریه و هر داده تجربى به مدد حیل مناسب ممکن دانسته شده بود و حال آنکه در آموزه پرشناور، شواهد تجربى به منزله تنها عنصر انعطافپذیر در امر ایجاد سازگارى مشخص شده است. نکته قابل توجه دیگر اینکه، در این آموزه، انعطافپذیرى شواهد تجربى تابعى از عوامل اجتماعى شده است و نه عواملى چون وحدت، تشبیه، طبیعى بودن، متهور بودن، زایندگى، عمومیت، سادگى، همسازى، تصویرپذیرى و بهرهورى. این عوامل از آنرو قابل توجهند که در مکتب ادینبورا، به منزله نمونههایى از عوامل و موازین ارزیابى ما از نظریهها ذکر شده بودند (بلور، 1988: ص66).
ج) آموزه اکسیژن
در اینجا نیز، همچون آموزه پیشین تعین ناقص تجربى، یعنى آموزه پرشناور، هیچ اشارتى به آموزه دوهمکواین نمىشود، تا از آن رهگذر توجیهى ضمنى براى این آموزه حاصل شود. لیکن در این آموزه، همچون هر دو آموزه پیشین، فرض بر این است که شواهدى از واقعیت فیزیکى ایفاى نقش مىکنند. با توجه به این امر است که مکتب ادینبورا قائل است که «در تاثیر واقعیات بر عقاید، جاى هیچ انکار نیست» (بارنز و بلور، 1982: ص33). اگرچه این موضع، مورد تاکید و شایسته توجه است، این تاثیر بلافاصله چنان بهطور اساسى تحدید و تقیید مىشود که تاثیر واقعیات بر ارزیابى نظریهها را شبیه تاثیر اکسیژن بر اتخاذ سیاستهاى اقتصادىاجتماعى تبعیضزا و سرکوبگرانه یا سیاستهاى غیرتبعیض زا و غیرسرکوبگرانه مىکند. به زبان این مکتب، «تاثیر «واقعیات» بر انسان نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند; خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب» (همان، تاکیدها اضافه شده).
تاثیر شواهد تجربى را به اکسیژن تشبیه کردیم تا نقش شواهد تجربى، مطابق این آموزه روشنتر شود. بدین ترتیب، همانطور که نمىتوان انکار کرد که از اکسیژن در فرآیند صورتبندى، تصویب، اعلام و اجراى سیاستهاى اجتماعىاقتصادى و سیاسى نژادپرستانه، توسعهطلبانه و سرکوبگرانه حکومت زشتخو و سرکش اسرائیل استفاده شده و این عنصر در این جهت، نقش حیاتى هم داشته، به همان میزان آنهایى که علیه آن سیاستها مبارزه مىکنند و یا سیاستهایى مخالف آنها را طرح و تبلیغ مىکنند، از اکسیژن استفاده کرده، بهطور حیاتى بر آن متکى بودهاند. به عبارت دیگر، اکسیژن «نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند»; خواه این سیاستهاى اتخاذ شده آزادىخواهانه و آزادىبخش باشد، خواه سرکوبگرانه و نژادپرستانه.
بارنز و بلور براى اینکه شواهدى براى این آموزه فراهم کنند و مفهوم «نقش عمومى یکسان»ى را که واقعیت فیزیکى در اخذ یا رفض آراء صادق یا کاذب ایفا مىکند، مورد ارزیابى دقیقتر قرار دهند، مناقشاتى را که در قرن هجدهم بر سر نظریه فلوژیستون میان پریستلى و لاوازیه صورت پذیرفته مورد توجه قرار مىدهند. پریستلى و لاوازیه هردو از یک نوع ترکیبات شیمیایى استفاده کرده و یک نوع آزمایش را انجام دادند. با این حال، به نظر مکتب ادینبورا، «آنها تبیینهاى کاملا متخالفى از ماهیت، خواص، و رفتار عناصرى که مشاهده کرده بودند ارائه کردند» (همان، ص34). نتیجه کلى که مىتوان از این پژوهش موردى تاریخى استنباط کرد این است که خواه ما نظریه فلوژیستون پریستلى را «کاذب» بدانیم و نظریه اکسیژن لاوازیه را «صادق» و خواه برعکس،
در نهایت، واقعیت [فیزیکى] عامل مشترکى است که در تمام واکنشهاى معرفتى که انسان نسبتبه آن نشان مىدهد، وجود دارد. و نظر به اینکه عامل عام و مشترکى است، نامزد مناسب و امیدبخشى براى تبیین آن تنوع [واکنش] نمىباشد (همان).
به عبارت مبسوطتر، اینکه بتوان تنوع نظریههاى رقیب را در زمینه واحدى تبیین کرد، معرفتزا و فهمافزا نخواهد بود اگر نقش واقعیت فیزیکى را، که همواره وجود دارد و همواره مورد توسل و استناد دانشمندان واقع مىشود، به منزله تبیین تنوع نظریهها مطرح کنیم. نسبىگرایى با این موضع استدلال، مؤید دیگرى مىیابد. در این مورد، از اینکه واقعیت فیزیکى یا شواهد تجربى نقش برابر یا یکسانى در ارزیابى آراء و نظریهها مىیابند، نسبىگرایى حاصل مىشود. علاوه بر این، باید از اظهارات صریح و از نحوه تلقىاى که از پژوهش موردى تاریخى شده، بدین نکته ظریف نیز توجه کنیم که افزون بر نقش یکسانى که شواهد تجربى در ارزیابى دعاوى معرفتى دارد، این نقش یکسان خواهد بود; خواه نظریه علمى پذیرفته شده صادق از آب درآید، خواه کاذب.
جان کلام اینکه، نقش شواهد تجربى بر قائلان نظریههاى علمى، صرفنظر از صدق و کذب نظریهها، یکسان است.
2. نقد و ارزیابى آموزههاى تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا
نمىتوان فهمید فردى که معقولیت عبرتاندوزى از تجربه را انکار مىکند (یا انکار مىکند که نتیجهگیریهاى مبتنى بر آن موجهند) مىخواهد چه بگوید (تامس کوهن، 1983).
هیچکس فکر نمىکند که کوهن از معتقدان دوآتشه و یا مصر تجربهگرایى و یا از مدافعان مستمر آن باشد. اگرچه وى به صراحت علیه دعاوى بارز و شاخص تجربهگرایى، استدلال و استشهاد نکرده است، کتاب کلاسیک پرنکته و عبرت وى نظریهاى را در باب واقعیت کاوشهاى علمى و عمل علمى، پیش رویمان قرار مىدهد که بهزحمتبا نظریههاى تجربهگرایانه علم، اعم از اثباتگرایانه و ابطالگرایانه، سازگارى دارد. وى را همواره عمیقاندیشتر و واقعیتگراتر از این یافتهایم که در چارچوب این قبیل الگوهاى کلیشهاى بسیار ساده و شستهرفته و قالبهاى قرص و محکم و پاک و پاکیزه منطقى محصور و محبوس شود. کاوشها و تلاشهاى طبیعتشناسانه انسان، همچون خود او، بسیار پیچیدهتر و ذوابعادتر از آن است که نظریههاى علم تجربىمنطقى توان بیان و تبیین آنها را داشته باشد. با این وصف، کوهنمعتقد است که ما از تجربه مىآموزیم; معقول استکه بیاموزیم; و بهعلاوه، بىمعناست اگر غیر از این بیندیشیم.
کوهن، در مباحثه درخور توجهى با کارل همپل، حدود بیستسال پس از انتشار چاپ نخستساختار انقلابهاى علمى، ضمن بحث پیرامون موضوع همیشه چالشبرانگیز و غامض معقولیت، به مبحث انتخاب نظریه مىپردازد. وى صریحا اعلام مىکند:
برخلاف یک همانگویى، قانون دوم مکانیک نیوتونى را مىتوان آزمود. یعنى، مىتوان جرم و نیروى نیوتونى را اندازهگیرى کرد و نتیجه را در قانون دوم گذاشت و کشف کرد که قانون ناکام است (کوهن، 1983: ص567).
آنچه مىخواهم مورد تاکید قرار دهم، معنا و دلالت کشف نزد کوهن است و نیز این باور که یک آزمون مىتواند به ما نشان دهد که قوانین و نظریهها موفق یا ناکامند. به نظر مىرسد که، حتى در دیدگاه کوهن، معناى خاصى از عینیت مندرج است، به این معنى که آزمون مىتواند ما را در کشف معضلات و شکستها یارى کند. بهرغم اینکه باید احتیاط کرد و از این اقوال چیزى بیش از آنچه در آنها بهصراحتبیان شده نتیجه نگرفت، و کوهن را قائل به اینکه آزمونها توان کشف صدق و کذب نظریهها را دارند ندانست، با این وصف مىتوان بهوضوح استنباط کرد که به نظر کوهن ما حیلههایى را به کار نمىبندیم تا شواهد تجربى را دستکارى کنیم و آنها را با نظریه تحت آزمون سازگار کنیم. و من مایلم احتجاج کنم که حتى اگر ما عالما و عامدا بنا داشتیم نظامى را استقرار بخشیم که در آن کاوش علمى هیچ قاعده روش شناختى جز حفظ و ایجاد سازگارى نظریهشواهد به مدد دستکارى شواهد تجربى نمىداشت، باز هم با «مقاومت تجربى» (8) هسى و «اعوجاجهاى» (9) کوهن مواجه مىشدیم.
کاملا امکان دارد که مکتب ادینبورا منکر چنین موضعى باشد. در واقع، نظریهپردازان این مکتب غالبا به سوء تعبیر و برداشتهاى نادرست، و بعضا تعمدى ناقدان اعتراض کردهاند; بهطورى که:
آشکار است که بعضى از ناقدان سهلتر و آسانتر مىبینند که علیه این نظر که معرفت تجربى کاملا محصول علتهاى اجتماعى است استدلال کنند و به همین دلیل، این ادعاى مضحک را به کسى که مورد نقدشان است، نسبت مىدهند (بارنز، 1987:ص25).
بارنز سپس اقوالى را از کتاب معروف بلور، معرفت و تمثال اجتماعى (1976)، و کتاب تعلقات و رشد معرفت (1977) خود، به منزله شواهدى براى انکار اینکه مکتب ادینبورا قائل به این است که معرفت تجربى یکسره محصول علتهاى اجتماعى است، ذکر مىکند و خصوصا این مطلب از کتاب خود را مورد تاکید قرار مىدهد که:
بهواقع یک دنیا، یک واقعیت، «در بیرون» وجود دارد; همان که منبع ادراکات ماست، اگر نگوییم تعینبخش تمام آنها، و علتبرآوردهشدن یا ناکام ماندن انتظارات ما (بارنز، 1977:ص25).
این سخن، محملى براى نخستین نقد جزئىام ایجاد مىکند: مکتب ادینبورا ناکام از تفطن بدین امر است که، با توجه به تغییر مواضع تاریخىاش، مجاز نیست که در سال 1987 شواهدى را از مواضعى که یک دهه پیشتر داشته است، ذکر کند. عدم توجه کافى به تحول تاریخى مواضع جدى و مهم معرفتشناختى این مکتب، سرچشمه بسیارى از سوءتعبیرها و استدلالها و ضداستدلالهاى بىاثر اعضاى مکتب ادینبورا و برخى از ناقدان آن است. ولى اگر ناقدان، آراء جاافتادهتر دهه هشتاد این مکتب را مطمحنظر داشتهاند، در آن صورت مایلم با اسنادات آنها عموما موافقت کنم. بدین ترتیب، مىتوان موضع مکتب ادینبورا را دقیقا بدین صورت بیان کرد که صورتبندى و ارزیابى معرفت علمى توسط تعلقات اجتماعى که اهداف و آرمانهاى اجتماعىاقتصادى و سیاسى خاصى را برآورده مىکنند، تعین یافته است.
از این گذشته، تغییر مواضع و بعضا ناهمسازیهاى مواضع مکتب ادینبورا نسبتبه نقش شواهد تجربى در ارزیابى نظریهها در دوره بلوغیافتهتر نظریهپردازیهاى این مکتب نیز وجود دارد. افزون بر این، مدعى هستم که در عرصه حتى یک مقاله نیز برخى ناهمسازیها وجود دارد: بارنز منطق اکتشاف علمى پاپر را بدین صورت فهم مىکند که وى قائل است که چیزى در جهان طبیعت «نهایتا امکان دارد این اثر را داشته باشد که ما را به تغییر معرفتمان تحریک کند.» به نظر بارنز، پاپر بر این باور است که «امکان دارد دروندادههاى على ابتدایى از واقعیتخارجى چنان بر ما عمل کنند که معرفتمان را تغییر دهیم.» به نظر بارنز، این «کاملا درست است» (بارنز، 1987:ص9).
وى با صراحتى بیشتر اضافه مىکند که «تجارب جدید موجب تغییر معرفتى مىشوند» (همان; تاکید از بارنز). بارنز ضمن تشریح دفاع خود از موضعى که آن را «واقعانگارى باقیمانده» مىخواند، مىگوید:
هنگامى که مىخواهیم رشد معرفت را فهم کنیم [باید] دروندههاى على را که صورت زبانى نیافتهاند به حساب آوریم (همان: ص11).
به عبارت دیگر، معرفتشناسى مکتب ادینبورا نهتنها مفهوم رشد را به معنایى خاص در خود جاى مىدهد، بلکه علاوه بر این، به ما توصیه مىکند که براى فهم آن رشد باید نقش على شواهد تجربى را لحاظ کنیم.
این اظهارات جملگى معناى روشنى از نقش على شواهد تجربى را حکایت مىکند، و با این وصف در همانجا اظهار مىشود که:
تبیینهاى به یکسان مستحسن بدیل کثیرى براى ماهیت واقعیت فیزیکى و چگونگى رفتار آن وجود دارد (بارنز، 1987: ص5).
معناى این سخن این است که واقعیت فیزیکى یا آنچه ما به مدد مشاهده از آن مىیابیم، یعنى شواهد تجربى، در قبال تببینهاى «بدیل کثیر» خنثى و منفعل مىنشیند. بدین دلیل است که گفته مىشود تمام این تبیینها «به یکسان مستحسن» هستند. به عبارت دیگر، تمام تبیینهاى بدیل کثیر از جهت همسازى و همخوانى با دروندههاى على واقعیت فیزیکى همسنگ و همارزند. من این موضع را با آنچه در بالا از بارنز نقل کردم یعنى اینکه چیزى در طبیعت ممکن است ما را تحریک به تغییر معرفتمان کند، اینکه ممکن است دروندههاى على از واقعیتخارجى بر ما عمل کنند، و اینکه تجارب جدید موجب تغییر معرفتمان مىشوند کاملا ناهمساز مىبینم. و همه این مواضع در یک اثر اتخاذ و ابراز شدهاند. بیفزاییم که این خنثىسازى شواهد تجربى با آموزه حیل تعین ناقص مکتب ادینبورا، روى هم رفته سازگارى دارد. گفتیم «روىهمرفته»; زیرا در آموزه حیل گفته شده است که چنانچه حیل مناسبى به کار گرفته شود، امکان ایجاد سازگارى بین هر نظریهاى با هر شاهد تجربىاى وجود دارد. در حالى که در اینجا متفکران ادینبورا دعوى عظیمترى مىکنند، به این صورت که تعدیلهاى تبصرهاى یا موضعى نظریهها و دستکارى شواهد تجربى، دیگر لازم نیست. به عوض، طبیعت و دروندههاى على آن، به گونهاى هستند که «تبیینهاى به یکسان مستحسن بدیل کثیرى براى آن وجود دارد.»
با طرح این نقد جزئى، اکنون وقت آن رسیده است که هریک از آموزههاى متنوع تعین ناقص را به نوبتبررسى کرده، استدلالهاى طرحشده را ارزیابى کنیم.
الف) تمییز واقعیت نظریه و پارادوکسهاى آموزه حیل
بارنز در تفصیل آموزه حیل تعین ناقص متذکر مىشود که این نظر، که دانشمندى که به قدر کافى مبتکر باشد مىتواند در هر شرایطى میان یک نظریه و شواهد تجربى سازگارى برقرار کند، معمولا در ارتباط با فقدان تمییز واقعیت نظریه و صدق آموزه دوهمکواین مطرح مىشود. صدق و صحت این آموزه را عجالتا وامىنهیم و مىافزاییم که اندیشه فقدان تمییز واقعیتنظریه بسیار ابهامآمیز است و متاسفانه بارنز هیچ توضیح و استدلالى براى آن ارائه نمىکند.
ابهام از این امر نشات مىگیرد که جوهر آموزه تعین ناقص در صورتهاى بسیار متنوعش، از جمله صورت حیل مکتب ادینبورا، این است که ترابط یک نظریه و گزارههاى مشاهدتى، که از آزمایشى براى آزمون آن حاصل شده، همواره و همهجا بىمساله، مستقیم، قطعا الزامآور، و قطعا موجد معرفتى موجه نیست. بهسهولت قابل تصور است که ترسیم من از روح کلى تعین ناقص تجربى ترسیمى، که مدعى جامعیت و مانعیت هم نیست، همه و هریک از صورتهاى مختلف این آموزه را دربرنگیرد و بنابراین امکان دارد که برخى از فیلسوفان بر سر صورتبندى دقیق آن با من مخالفت کنند. اما مساله مورد بحث این نیست; مساله این است که هیچیک از آموزههاى تعین ناقص در مکتوبات فلسفى جارى، اندیشه فقدان تمییز واقعیتنظریه را تلفیق نکرده و یا بر آن ابتنا نشده است. این تلفیق یا ابتنا حتى قابل تصور هم نیست; بدین دلیل ساده که تمام آموزههاى تعین ناقص تجربى عمدتا و عموما ترابط میان دو نوع گزاره، گزارههاى نظرى و گزارههاى مشاهدتى، را صورت مساله خود قرار مىدهند. چنانچه این دو دسته گزاره غیرقابل تشخیص یا تمییز مىبودند، مساله تعین ترابط پیچیده از ابتدا ظهور نمىکرد. این سخن بهرغم نکتهسنجیهاى ارزشمند و استدلالهاى اغلب مقنع است درباره گرانبارى گزارههاى مشاهدتى از نظریه، اقتضائات قانونوار محمولاتى که گزارههاى مشاهدتى حامل و آبستن آنها هستند، و مشکله مبناى تجربى.
پل فایرابند که به جهت آراء و عقاید بسیار غیرمتعارف و ضد تجربهگرایى اثباتگرایانه و ابطالگرایانه شهرت منحصر به فردى دارد، بر آن است که «هیچکس ارزش زیادى [براى آن تمییز] قائل نمىشود...، و یا حتى آن را متذکر نمىشود» (فایرابند، 1975:ص168). وى سپس توصیه مىکند که «بیاییم گامى به پیش گذاشته و این آخرین بقایاى جزمیتاندیشى در علم را طرد کنیم» (همان، ص169). آنچه به مقصود فعلى ما مربوط مىشود این است که حتى فایرابند منکر توانایى تمییز دادن نمىشود. در واقع، وى پیشتر رفته تصریح مىکند که:
هیچکس انکار نمىکند که چنین تمییزهایى مىتوان داد (فایرابند، 1975: ص168; تاکید از فایرابند).
ملخص نخستین استدلالم این است که اولا ربط و نسبت میان تعین ناقص تجربى بهطور کلى و فقدان تمییز واقعیتنظریه، با توجه به عدم ارائه توضیح یا توجیهى، به نظر کاملا مبهم و سؤالانگیز برمىآید. ثانیا، اگر چنین فقدان تمییزى وجود داشته باشد، تمام صورت مساله تعین ناقص محو مىشود. ثالثا، حتى تنها معرفتشناسى غیرمتعارف علم هم مىپذیرد که مىتوان قائل به آن تمییز شد.
در گام بعدى مىخواهیم منزلت این نظر بارنز را مورد تحلیل و ارزیابى قرار دهیم که «منطقا ساندیشهز یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى که بیشترین تایید را داراست... فوقالعاده تردیدآمیز است» (بارنز، 1987: ص87). نخستین مطلب قابل توجه این است که بارنز هیچ استدلالى در حمایت از این نظر نمىآورد. همچنین، وى هیچ توضیح یا تشریحى براى این موضوع ارائه نمىکند. ثانیا بارنز فراموش مىکند و یا شاید توجه نکرده است که در منطق، مقوله تردیدآمیزفوقالعاده باشد یا غیر آن وجود ندارد. در نتیجه، سخن وى که اندیشه یک نظریه واحد صادق منطقا تردیدآمیز است، منطقا خالى از هرگونه دلالت و معناست; خیلى ساده، هیچ معنایى نمىتوان از آن سخن دریافت. ثالثا، چنانچه از مقوله غریب «تردیدآمیز» نیز چشمپوشى کنیم، مشکل دیگرى وجود دارد: مطابق با کدام اصل یا قاعده منطقى، اندیشه یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى که بیشترین تایید را داراستبىاعتبار، همانگویانه یا بىمعناست؟ فراتر رویم; آیا اساسا امکان دارد که اصول یا قواعد منطقى بتوانند چیزى درباره یک ایده یا یک مفهوم بگویند؟
مساله خارقاجماع دیگرى هم هنوز وجود دارد. حتى اگر آن موضع را جراحى کنیم و بهطور معجزهآسایى از پوچى کامل نجات دهیم، مساله این است که اگر این نظر صادق است که یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى که بیشترین تایید را داراست غیر قابل دفاع، نامستحسن، متناقض، کاذب، مغالطهآمیز و امثال اینهاست، در این صورت اینکه قائل شویم که آموزه دوهمکواین صادق یا معتبر است چه معنایى دارد؟ آیا باید آموزه دوهمکواین را از این نظر که قائل شدن به یک نظریه واحد صادق دفاعناپذیر است، مستثنا کنیم؟ به خاطر داشته باشیم که این نظر، به یک معنا، مولود آموزه دوهمکواین است و آن را، همانطور که قبلا متذکر شدیم، در واقع مفروض گرفته است.
قابل تصور است که مکتب ادینبورا در پاسخ استدلال کند که آموزه دوهمکواین علمى نیست; آموزهاى است درجه دوم و بنابراین درباره نظریههاى علمى; در حالى که دفاعناپذیرى و عدم استحسان قائل شدن به یک نظریه صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید، مربوط بهنظریههاى علمى است نه نظریهها و آموزههاى فراعلمى، همچون آموزه فلسفى دوهمکواین. به عبارت دیگر، آنچه بر زبان موضوعى آموزه دوهمکواین اطلاقپذیر استبه ماوراى زبان این آموزه اطلاق نمىشود. به عبارت سادهتر، آنچه آموزه دوهمکواین حکم مىکند، درباره نظریهها یا آموزههاى دیگر و خصوصا نظریههاى علمى است و بهخود آن اطلاق نمىشود. اما در اینجا این سؤال مطرح مىشود که اگر در قلمروى که واقعیت فیزیکى، حتى با میزان بسیار افراطى نسبىگرایانه شامل میزان مکتب ادینبورا، ربط و مدخلیتى دارد، باور به یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید دفاعناپذیر باشد، در قلمرو فرا یا مابعد، که شواهد تجربى غایبند، این باور چقدر دفاعناپذیرتر خواهد بود؟ در هر حال، اگر مکتب ادینبورا بخواهد از این اقدام جهت انحلال پارادوکس سود جوید، باید نشان دهد که چرا آنچه بر زبان موضوع آموزه دوهمکواین اطلاق مىشود، بر ماوراى زبان این آموزه اطلاق نمىشود.
با این حال، خارقاجماع مهلکترى در انتظار است: اگر اندیشه یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید، منطقا بىاعتبار و یا ناصواب و نامستحسن است، در این صورت مطمئنا مىتوان همین حکم را به مکتب ادینبورا، که ظرف سىسال گذشته تلاش کرده نشان دهد که مواضعش صادق و صائب و معتبرند، اطلاق کرد. در نتیجه، مطابق این نظر و براى حفظ همسازى باید مکتب ادینبورا را نامستحسن، ناصواب و دفاعناپذیر اعلام کرد. البته مکتب ادینبورا مىتواند متوسل به اقدام مذکور در انحلال پارادوکس شده، زبان موضوعى را از ماوراى زبان تمییز دهد و سپس قائل شود که آنچه راجع به یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید گفتیم فقط به حوزه زبان موضوعى مکتب ادینبورا اطلاق مىشود نه به ماوراى زبان آن.
متاسفانه این گام دومى که لازمه انحلال خارقاجماع است امکانپذیر نیست. زیرا یکى از اصول اعلامشده مکتب ادینبورا، یعنى اصل خوداطلاقى، را نقض مىکند. همانطور که ملاحظه مىشود مکتب ادینبورا در اینجا با وضعیتبغرنجى مواجه شده است و آن اینکه یا باید تبعات و نتایج منطقى ویرانگر این وضع را پذیرا شود و یا اصل خوداطلاقىاش را رها کند. نمىدانم در اینجا راه حل معقول براى متفکران ادینبورا چیست; اما به نظرم مقبول و مطبوع این است که آنها اصل خوداطلاقى را رها کنند، که خسران و زیان نظرى ترک آن بسیار کمتر از حفظ آن است و کل بناى معرفتشناختى ادینبورا را از فروپاشى کامل نجات مىدهد.
در بخش بعدى مىخواهم مشکلاتى را که از تلقى شواهد تجربى به منزله کالاى اجتماعى ناشى مىشود مورد تحلیل و ارزیابى قرار دهم.
ب) آموزه پرشناور تعین ناقص و شواهد تاریخى
طبق این آموزه، شواهد تجربى تابعى از متغیرهاى اجتماعى است و بهعلاوه، هیچ «کالایى» به لحاظ اجتماعى متغیرتر از شواهد تجربى نیست. مناقشه میان پاستور و پوشه به منزله شاهدى بر آن مدعا ذکر شده است و براى اینکه شاهد تاریخى، مبنایى قطعى و محکم بیابد به شواهد پژوهشهاى موردى ارجاع شده است. بدین ترتیب اظهار مىشود که:
همانطور که مورخان علم نشان دادهاند، دانشمندان مختلف نتیجههاى مختلفى گرفتند و شواهد را به گونههاى مختلفى تفسیر و تعبیر کردند (بارنز و بلور، 1982: ص29).
بدین ترتیب، شواهد تاریخىاى در اختیار ما قرار داده شده است دال بر اینکه دادههاى مشاهدتى تابعى از متغیرهاى اجتماعىاند.
اگر این تنها استدلالى باشد که براى این صورت از تعین ناقص تجربى ارائه شده است، نشان خواهم داد که موضعى کاملا دفاعناپذیر است. دلایل من بدین شرح است. نخست اینکه، به نظر مىرسد مبناى این حرکت از مورد جزئى شاهد پاستورپوشه به یک تعمیم کلى، یک فرض پایهاى فلسفى است. این فرض پایهاى عبارت است از اینکه منطقا امکان دارد، یعنى مجاز است، که تعمیمها را بدین نحو صورت بخشیم. هیچ توجیه یا استدلالى براى این فرض، نه در آثار مربوط به تعین ناقص تجربى و نه در هیچ یک از آثار وسیع دیگر مکتب ادینبورا، ارائه نشده است.
از سر مماشات و از باب بحث فرض مىکنیم که چنین گامى منطقا مجاز است. با این وصف، چنانچه پیامدهاى این تعمیم را مورد بررسى قرار دهیم، خواهیم دید که معضل بزرگترى در آستین این گام وجود دارد. این معضل حاوى پارادوکسى است از نوع پارادوکس دروغگو.
مشکل تعمیمیافته موضع مکتب ادینبورا این است که تمام شواهد تجربى به لحاظ اجتماعى متغیرند و یا مستعد دگرگونشدن به توسط تعلقات و منافع، که متغیرهاى اجتماعىاند. اما استدلال ارائهشده براى تایید یا حمایت از این نظر یا نظریه، در نهایت، ذکر شواهد تجربى از نوع تاریخنگارانه است. به عبارت دیگر، شواهد تجربى (تاریخنگارانه) شالوده نظریهاى را فراهم مىکند که تصریح مىکند شواهد تجربى بهطور اجتماعى تغییرپذیر یا تقویمپذیر (زمانمند) است; تصریحى که واجد این دلالت آشکار است که بنابراین نمىتوان به آنها اتکا کرد تا حمایت و تاییدى براى هیچ نظریهاى در اختیار نهند. پارادوکس را اکنون بهروشنى مىتوان دید: شواهد تجربى از نوع تاریخنگارانه استخدام مىشود تا نظریهاى را حمایت کند که قائل استشواهد تجربى کالایى است که بهطور اجتماعى متغیر است و، در نتیجه، نمىتواند هیچ نظریهاى را حمایت کند. به عبارت دیگر، اگر این نظریه صادق است، همان شاخهاى را مىبرد که بر آن نشسته است; و بنابراین کاذب مىشود.
به نظر من مىتوان این گام را برداشت; یعنى براساس شواهد تجربى، نظریهاى بنا کرد که شواهد تجربى را سستبنیان و بنابراین بىتمکین کند، اگر و فقط اگر بتوان نشان داد که شواهد تاریخنگارانه به لحاظ معرفتشناختى در مقولهاى متفاوت از شواهد فیزیکى قرار دارد. در حالى که در تمام مکتوبات وسیع و جالب توجه مکتب ادینبورا هیچ تلاشى در این زمینه صورت نگرفته است در واقع، قراین ضمنى مرا بر آن مىدارد که شک کنم که مکتب ادینبورا اساسا متفطن پارادوکسى که در قلب معرفتشناسىاش مىتپد، شده باشد لاکاتوش تیزبینانه علیه چنین اقدامى استدلال کرده است:
هیچ قضیه «واقعنمایى» (10) وجود ندارد: این اصطلاح صرفا از طریق تجربهگرایى جزماندیشانه وارد زبان عادى شده. قضایاى «واقعنماى» علمى گرانبار از نظریه هستند: نظریههاى منطوى در آنها «نظریههاى مشاهدتى» هستند. قضایاى «واقعنماى» تاریخنگارانه نیز گرانبار از نظریه هستند: نظریههاى منطوى در آنها، نظریههاى روششناختى هستند (لاکاتوش، 1978: ص119; تاکیدها از لاکاتوش).
اگر این تلقى از شواهد تجربى و شواهد تاریخنگارانه مؤید آن را با شکلى از آموزه حیل تعین ناقص همنشین کنیم، معضلات نوع دیگرى بروز خواهد کرد. این معضلات از نوع همسازى درونى است.
مکتب ادینبورا استدلال مىکند که شواهدى که مورخان علم در اختیار مىنهند بدین نظریه منجر مىشود و یا این نظریه را تایید مىکند که شواهد تجربى کالایى است که بهطور اجتماعى تغییرپذیر است; اما به یاد بیاوریم که همین مکتب بهطور قاطع و جامعى تصریح مىکند که نظریههاى بىشمارى را مىتوان ابداع کرد که با دسته واحدى از شواهد تجربى سازگار باشد. چنانچه این موضع و آن نظریه را در یک چارچوب واحد قرار دهیم و هیچ دلیلى وجود ندارد که نتوانیم چنین کارى کنیم نتیجهاى که حاصل مىشود تکثیر نظریههاى بىشمارى است که جملگى با شواهد مورخان همسازند، و فقط یکى از آنها مىتواند نظریهاى باشد که بارنز و بلور طرح کردهاند، یعنى معرفتشناسى مکتب ادینبورا.
آنچه از این هم نامقبولتر است این است که مکتب ادینبورا همچنین قائل به این فرضیه است که اگرچه یک واقعیت (تاریخى) وجود دارد، تبیینهاى بدیل کثیرى از آن واقعیت وجود دارند که بهیکسان مستحسناند. به عبارت دیگر، نهتنها همساز با مواقع مکتب ادینبورا، تعداد بىشمارى نظریه خواهیم داشت که همگى با شواهد تاریخنگارى سازگارند، بلکه مطابق آن فرضیه، همه آنها به یکسان مستحسن هستند.
اگر این نتایج و تبعات بدین ویرانگرى هستند که به نظر مىآید، شایسته توجه است که منبع آن را بیابیم. به نظر من یکى از مسلمترین سرچشمههاى این وضع، عزم جزم این معرفتشناسى استبراى اینکه شواهد تجربى را در سطح واقعیت فیزیکى عقیم و ناتوان سازد، در حالى که به تاثیر و توانایى شواهد تجربى در سطح معرفت درجه دوم تاریخنگارى پایبند مانده است.
ج) آموزه اکسیژن، سکستوس امپریکوس (11) و نسبىگرایى معرفتى
آموزه اکسیژن تعین ناقص قائل استبه این که شواهد تجربى در صورتبندى و ارزیابى نظریههاى علمى «نقش عمومى یکسانى» دارد; خواه عقیده یا نظریه مورد نظر صادق باشد یا کاذب. این مختصرترین بیان این شکل از تعین ناقص مکتب ادینبورا است. پیش از اینکه به ارزیابى این آموزه بپردازیم، باید متذکر شوم که به استثناى ذکر شاهدى تاریخى، هیچ استدلالى در تایید آن ارائه نشده است. شاهد تاریخى ارائه شده مناقشاتى است که میان پریستلى و لاوازیه بر سر نظریه فلوژیستون صورت گرفته است.
چنانچه شاهد تاریخى ارائه شده در تایید این صورت از تعین ناقص ادینبورا، و تبعات منطقى آنرا در کنار سایر مواضع معرفتشناختى مکتب ادینبورا بگذاریم و مورد معاینه دقیق قرار دهیم خواهیم دید که این آموزه نیز وضع بهترى از دو آموزه دیگر تعین ناقص ادینبورا ندارد. ضمن تشریح دلایلم براى این موضع، مکتوبات فیلسوفان دیگرى را مورد ملاحظه قرار خواهیم داد که تعلقى به نوع نسبىگرایى معرفتى که آموزه اکسیژن حاکى از آن است نشان دادهاند.
اولین مشکل، ناشى از نوع شاهدى است که در حمایت آموزه اکسیژن مطرح شده است. شاهد ارائه شده تاریخنگارانه است و پیرامون نظریه فلوژیستون. در اینجا نیز همان انتقادى را مىتوان علیه این شاهد اقامه کرد که علیه شاهد تاریخى پاستورپوشه ارائه شد. همانطور که در بالا استدلال کردم، در هر گونه بحث و فحص پیرامون نقش شواهد تجربى نمىتوان به هیچ شاهدى، خواه درجه اول از نوع فیزیکى باشد خواه درجه دوم از نوع تاریخنگارى، توسل جست. باید همچنین باشد; چرا که در غیر این صورت مرتکب مغالطه منطقى شدهایم. باید اضافه کنم که هیچامر جدید یا بدیعى در گوهر و مغز استدلال من وجود ندارد. حدود هجده قرن پیش سکستوس امپریکوس متفطن این دور باطل شد و بهطور بسیار موجز و مقنعى آن را مورد استدلال قرار داد:
براى اینکه در مورد مناقشهاى که درباره معیار به وجود آمده تصمیم بگیریم باید معیار پذیرفتهشدهاى داشته باشیم تا به مدد آن بتوانیم مناقشه را مورد ارزیابى قرار دهیم; و براى اینکه معیار پذیرفتهشدهاى داشته باشیم باید ابتدا در مورد مناقشه پیرامون معیار تصمیم بگیریم (سکستوس امپریکوس، کلیات پیرونیسم، کتاب :II ص163).
با قبول آنچه امپریکوس فراستمندانه دریافته است، اعتراض اصلى من به مکتب ادینبورا این است که یا به طرز مهلکى از درک دور موجود در توسل خود به شواهد تاریخنگارانه ناکام مانده است و یا براحتى از سر مصلحت صرف، آن را نادیده انگاشته است.
اگر شواهد تجربى از نوعى که پریستلى، لاوازیه، پلانک، هایزنبرگ، و عبدالسلام به مدد مشاهدات خود در اختیار داشتند، به لحاظ اجتماعى متغیرترین کالاست، آیا مىتوانیم به گونهاى منطقا همساز، قائل شویم که شواهد تجربى از نوعى که مورخان علم در اختیار مىنهند بهطور اجتماعى متغیر نیست، بلکه به عکس، شواهدى است که خصوصیت عینى بودن را داراست؟ این تلقى از شواهد تجربى تاریخنگارانه یادآور خامترین شکل تجربهگرایى است.
به نظر من آنچه مکتب ادینبورا باید انجام دهد این است که از ارتکاب این مغالطه اجتناب کند و براى اینکه از دور امپریکوس رهایى یابد، باید خیلى ساده از اتکا یا عطف توجه به هر نوع شاهدى به منزله قرینهاى براى صدق نظریه مطرح شده یا اثبات آن خوددارى ورزد. مکتب ادینبورا هیچ گریزى ندارد جز اینکه مساله مطرح شده توسط نکتهسنجى بسیار ارزشمند امپریکوس را جدى بگیرد و دریابد که تا زمانى که بحثبر سر خصلت و نقش شواهد تجربى است، شواهد تجربى را، خواه فیزیکى باشد خواه تاریخى، نمىتوان مورد توسل قرار داد، بدون اینکه همزمان کل استدلال را رد و رفض کرد. این امر بهرغم این است که امکان دارد بسیارى از محققان شاخههاى مختلف علمشناسى موفق به فهم آن نشده باشند. این مطلب را به دو دلیل مطرح مىکنم. دلیل اولم به مکتب ادینبورا مربوط مىشود: در سرتاسر آثار جالب و شایسته توجه مکتب ادینبورا کمتر به اثرى برخورد مىکنیم که به نحوى دربردارنده این دور نباشد. دلیل دومم، که به محققان تمام حوزههاى علمشناسى برمىگردد، این است که پس از جستجو و کاوش در آثار متعدد و قابل توجهى که آراء و نظریهپردازیهاى مکتب ادینبورا را مورد شرح و نقد و ارزیابى قرار دادهاند، حتى به یک مورد هم برخورد نکردهام که متفطن این جرثومه مهلک شده باشد و به صراحت و مستقیما آن را نشان داده باشد. امیدوارم این مقدار کفایت کرده باشد تا نخستین خطاى فاحش در نوع شواهد مطرح شده در تایید یا تصدیق آموزه اکسیژن تعین ناقص آشکار شده باشد.
اینک مىخواهم درباره نحوه توسل به شواهد تاریخى جهت تایید و توجیه آموزه اکسیژن استدلال کنم. براى اینکه جانب اختصار رعایتشده باشد پنجبرهان مجزا را که هر کدام قابلیت و قدرت ویژه خود را دارد، در یک سؤال، چکیده و ملفوف مىکنم و پاسخهاى ممکن را بر عهده خواننده مىگذارم تا مورد تفحص و کاوش قرار دهد.
من قائل نیستم که همه شواهد تجربى بهطور اجتماعى متغیر است; که همه دانشمندان تعلقات اجتماعى و سیاسى خاصى را با دستکارى مؤثر و بهکارگیرى شواهد تجربى تعقیب مىکنند; که هر نظریهاى را مىتوان با هر شاهد تجربى سازگار ساخت; که مىتوان تعداد بىشمارى از نظریههاى بدیل و بهیکسان مستحسن ساخت که با شواهد تجربى سازگار باشد; و سرانجام، که شواهد تجربى نسبتبه صدق و یا کذب نظریهاى که نهایتا پذیرفته مىشود نقش عمومى یکسانى در صورتبندى و ارزیابى نظریه دارد. اما آیا براى یک مکتب معرفتشناسى که بهطور جدى قائل به این مواضع است، اصلا و ابدا تلائم و سازگارى دارد که تنها یک پژوهش موردى تاریخى را به منزله شاهد محسوب کند «اضمحلال نظریه فلوژیستون» توسط جیمز کاننت (12) و سپس بر آن اساس نتیجه بگیرد که آموزه اکسیژن صادق استیا مقبول و مستحسن است؟
اینک که برخى از مشکلات نظرى و نحوه توسل به شواهد تاریخى جهت تصدیق آموزه اکسیژن را ملاحظه کردیم مایلم نکتهاى تجربىتر را مورد توجه قرار دهم: مکتب ادینبورا استدلال نمىکند و یا نشان نمىدهد که شاهد تاریخى مورد توسل را مورخان علم، عموما دقیق و بازسازىاش را، تا حدى که به لحاظ تاریخى امکانپذیر است، جامع شناختهاند. به عبارت دیگر، مکتب ادینبورا پیرامون بازسازیهاى تاریخى مختلفى که راجع به ماجراى نظریه فلوژیستون انجام شده هیچ بحثى نمىکند تا نشان دهد که تحقیق موردى کاننتبه مثابه شاهدى تاریخى قابل اتکا و توسل است.
بهعلاوه، مشکل افزونترى درباره دقت و صحت فهم و درک مکتب ادینبورا از تحقیق موضوعى کاننت وجود دارد. به عبارت واضحتر، چنانچه فرض کنیم که شاهد تاریخى کاننت واجد جامعیت است و مورخان علم آن حوزه از تاریخ، آنرا صائب و صحیح دانسته باشند، این سؤال وجود دارد که آیا فهم و بهکارگیرى مکتب ادینبورا از این شاهد تاریخى با آنچه کاننت اظهار داشته توافق دارد یا نه. این سؤال از آنجا ناشى مىشود که در استناد به این شاهد تاریخى و بحث اجمالى پیرامون آنچه این شاهد از آن حکایت مىکند و یا به لحاظ نظرى بر آن دلالت دارد، مکتب ادینبورا هیچ بحث و نشانهاى طرح و ارائه نمىکند که نشان دهد توافق نسبىاى بین آن شاهد و دلالتهاى نظرىاى که از آن اخذ یا استنتاج مىشود وجود دارد. براى اینکه نقطه ایراد و اعتراض کاملا روشن شود، مىافزایم که من در صحت فهم مکتب ادینبورا از این شاهد تاریخى و یا توافق میان نتیجهگیریهاى نظرى و شاهد تاریخى مناقشه نمىکنم. من صرفا متذکر این نکته هستم که مکتب ادینبورا تلاش نمىکند که آن صحت و توافق را نشان دهد. اینکه این شاهد به لحاظ تاریخى مناقشهپذیر استیا نه، مسلما مستلزم یک کاوش تاریخىتر و با ماهیتى تجربى است، نه کاوشى تحلیلى بدانگونه که من انجام دادهام.
مساله بعدى که مایلم مورد ارزیابى قرار دهم پیامدهاى معرفتشناختى نسبىگرایانه آموزه اکسیژن تعین ناقص تجربى است. اما ابتدا باید خود این پیامدها را تشریح کنم. با مرورى بر آموزه اکسیژن متوجه خواهیم شد که در اینجا مکتب ادینبورا هیچ ادعایى نمىکند که در نتیجه آن، شواهد تجربى در مقابل عوامل اجتماعى، بىاختیار و بىهیچ مقاومتى باشند. این استعداد و قابلیت انعطاف در مقابل عوامل و متغیرهاى اجتماعى حاصل آموزه حیل و، با صراحتبیشتر، آموزه پرشناور است.
تقریر دقیق آموزه اکسیژن تعین ناقص آشکار مىکند که این آموزه سخنى درباره صلتشواهد تجربى نمىگوید; لیکن متهورانه دعوىاى مىکند که به لحاظ معرفتشناختى دعوى بسیار عظیمى است و آن این است که شواهد تجربى نقش یکسانى در منزلت معرفتى نظریهاى دارد که در نهایت، پذیرفته مىشود. به بیانى ساده، شواهد تجربى نقش یکسانى در پذیرش نظریهها دارد; خواه نظریه پذیرفته شده صادق باشد خواه کاذب. واضح است که این سخن معادل این است که گفته شود شواهد تجربى نسبتبه صدق یا کذب نظریهها بىتفاوت و خنثى است. به بیانى دیگر، این سخن معادل این است که قائل شویم از جهت منزلت معرفتى، یعنى صدق و کذب نظریه، شواهد تجربى هیچ نقش و کارکردى ندارند. این بىتفاوتى یا بىنقشى شواهد تجربى همان است که مکتب ادینبورا آن را عاملیتیکسان (13) یا متقارن (14) شواهد تجربى مىخواند.
این موضع در واقع چهره یا بعد دیگرى از اصل یکسانى یا تقارن مکتب ادینبورا است; یعنى شواهد تجربى در ارزیابى صدق یا کذب یک نظریه علمى خاص نقش خنثاى یکسانى دارد و یا اصلا هیچ نقشى ندارد. و بدین اعتبار، شواهد تجربى نباید در تبیینهاى جامعهشناختى یا تاریخى ما از اخذ یا رفض نظریهها مدخلیتى داشته باشند. زیرا موافق آن سخن، خواه نظریه به علت کاذب بودن رفض شده باشد، و خواه به علت صادق بودن اخذ شده باشد، در هر حال، نقش شواهد تجربى یکسان بوده است. بدین دلیل یعنى نقش متقارن و یکسان است که به نظر مکتب ادینبورا، شواهد تجربى نباید بخشى از دستگاه تبیینى ما باشد.
نکات مطرحشده را به نحوى که درون نظام تبیینى معرفتشناسى اجتماعى مکتب ادینبورا تلائم داشته باشد، جمعبندى مىکنیم. نخستین نکتهاى که باید بدان توجه کنیم این است که آموزه تقارن (15) بدین معنى که فقط تبیینهاى متقارن مجاز یا لازم استبه منزله یک اصل موضوع اخذ مىشود. ثانیا، مکتب ادینبورا براى اینکه تببینهاى متفاوتى از جهت معقولیتیا عدم معقولیت نظریهها یا عقاید ارائه کند، نظریه معقولیت طبیعىاش را طرح مىکند تا به مدد آن همه نظریهها و عقاید را بهطور طبیعى معقول سازد. روشن است که با اینکار، تقسیم نظریهها و آراء و عقاید به معقول و نامعقول منتفى مىشود. مکتب ادینبورا با این گام نظرى خود، هرگونه نیاز به تبیینهاى متفاوت و نیز زمینه طرح این تبیینها را مرتفع و تبیین متقارن را تنها تبیین متصور و ممکن کرده است. ثالثا، مکتب ادینبورا براى اینکه تبیینهاى متقارنى ارائه کند، از جهت نقشى که شواهد تجربى در ارزیابى صدق یا کذب نظریهها ایفا مىکنند، با طرح و صورتبندى آموزه اکسیژن تعین ناقص، شواهد تجربى را بهطور کاملا مؤثرى عقیم مىکند. حال که شواهد تجربى از هرگونه املیتیا نقش در ارزیابى صدق و کذب نظریهها عارى شده است، نتیجهاى که گرفته مىشود این است که شواهد تجربى در تبیینهاى جامعهشناختى و تاریخى ما نقشى نخواهد داشت. این نتیجه بدین دلیل است که خواه نظریه ما صادق ارزیابى شود و خواه کاذب، شواهد تجربى نقش همانند یا یکسانى در آن ارزیابى داشته است.
حال که معقولیت طبیعى، ویژگى همه عقیدهها و نظریههاى ما شده است و حال که شواهد تجربى از هر قدرت بالقوه و بالفعلى جهت هدایتیا دلالت ما به نظریهها یا عقاید صادق یا کاذب عاجز و ناتوان شده است، دو مقوله معقولیت و شواهد تجربى (یا مقاومت تجربى) از تبیینهاى مقبول و مجاز مکتب ادینبورا حذف مىشوند. به گمان من، تنها در پرتو چنین چارچوبى است که مىتوان معناى عمیقتر و جاندارترى از این «نتیجهگیرى نسبىگرایانه» فهم کرد که نظریهها و باورها «باید به نحو یکسانى تبیین شوند» (بارنز و بلور، 1982: ص28; تاکید اضافه شده).
باید تاکید کنیم که تلقى خاصى که از شواهد تجربى در آموزه اکسیژن منطوى است از نسبى کردن شواهد تجربى و یا به لحاظ اجتماعى «لاستیکى کردن» این شواهد بسیار فراتر مىرود. زیرا نظریه تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا شواهد تجربى را از هرگونه تاثیرگذارى بهطور کامل منع و محروم مىکند و بدین ترتیب نقش این شواهد را اولا در ارزیابى صدق/ کذب نظریهها در سطح معرفت درجه اول علمى و ثانیا در تبیین نظریهها در سطح تبیینى مابعد علمى یا جامعهشناختى و تاریخى، خنثى و منتفى مىکند.
با این چارچوب بازسازى شده از اصل تقارن مکتب ادینبورا که نتایج و آثار آموزه اکسیژن را در خود مندرج دارد، اکنون مىپردازیم به بررسى و تحلیل یکى از جامعترین نقادیهایى که از تبیین متقارن شده است.
د) نسبىگرایى معرفتى و تبیین متقارن
در اینجا مایلم ارزیابى لرى لائدن (16) ، فیلسوف علم معاصر امریکایى، از تبیین متقارن نظریهها را مورد تحلیل و ارزیابى قرار دهم. توجه ما بدین تبیینها از جهت منزلت معرفتى شان خواهد بود.
لائدن معتقد است که این سخن مکتب ادینبورا که منزلت معرفتى نظریهها «اکثرا، اگرنه تماما، ربطى به تبیینشان پیدا نمىکند»، «نکتهسنجى مهمى» است (لائدن، 1984: ص756). لائدن این موضع مکتب ادینبورا را «کاملا صائب» مىداند و دلایلى که براى این قضاوت خود مطرح مىکند این است که برهانهاى اقامهشده از زمان هیوم، که پاپر آنها را تفصیل بیشترى داده، نشان مىدهد که ما هرگز نمىتوانیم بهطور یقینى بدانیم که نظریهاى بهطور قطعى صادق است. پاپر همچنین بهطور اخص استدلال کرده است که ما نه مىتوانیم بهطور موجهى نظریهاى را حتى احتمالا صادق بدانیم و نه مىتوانیم آن را تقریبا صادق بدانیم. لائدن همچنین به نحوى آشکارا پاپریستى، قائل مىشود که «حداکثر چیزى که مىتوان امید داشت که درباره [نظریههاى علمى] «بدانیم» .. . این است که آنها کاذبند» (همان: ص57). چنانچه منزلت معرفتى نظریهها، یعنى صدق یا کذب آنها، قابل دستیابى بود، در آن صورت اینکه عوامل مختلفى علت پذیرش نظریههاى صادق و یا رد نظریههاى کاذب شدهاند امر تجربى موردىاى مىشد. نهایتا، لائدن نتیجه مىگیرد که چون «عدم دسترسى بنیادى» نسبتبه تعیین منزلت صدق یک نظریه وجود دارد، عواملى را که علت ارزیابى نظریهاى واقع شدهاند نمىتوان با تفحص تجربى تعیین کرد. به نظر وى، این بدین دلیل است که آن عدم دسترسى اساسى «هر نوع امکان تبیین غیر متقارن آراء را نفى مىکند» (همان). این است لب استدلال و موضع لائدن در تایید تبیین متقارن از جهت منزلت معرفتى نظریهها.
ما با رویکرد لائدن به این موضوع مهم دو نوع مساله داریم: یکى برداشتىتفسیرى است و دیگرى برهانىتحلیلى. نخست، مساله برهانىتحلیلى را مطرح مىکنم و نشان خواهم داد که دستکم دو خطا در استدلال وى وجود دارد که یکى از آنها صرفا منطقى است.
اولین خطاى لائدن این است که عدم امکان دسترسى به صدق نظریههاى علمى را تبدیل به یک عدم امکان دسترسى کامل و فراگیر مىکند; یعنى عدم امکانى که هم شامل صدق نظریهها مىشود و هم شامل کذب آنها. خطاى دوم که مبتنى بر خطاى نخست است، عبارت است از اینکه لائدن با توجه به این مقدمه و مبنا، موضع مکتب ادینبورا را بهطور کامل مىپذیرد. مطابق این موضع، عوامل مؤثر در ارزیابى نظریههاى علمى بهطور یکسانى علت واقع مىشوند.
در مورد نخستین خطاى لائدن، باید در ابتدا توافق کامل خود را در این مورد با وى اعلام کنم که براساس استدلالهاى هیوم و پاپر، ما دسترسى مستقیم و تردیدناپذیرى به صدق نظریهها نداریم. به عبارت دیگر، ما نمىتوانیم صدق نظریههاى علمىاى را که برمىگیریم یا مىپذیریم اثبات کنیم. لیکن لائدن از این موضع مقبول، پرش ناموجه و توجیهناپذیر بزرگى کرده، قائل به همسانى یا همانندى معرفتشناختى همه نظریههاى ما مىشود; و اینجاست که من با وى کاملا مخالفم. اگرچه این سخن درست است که ما نمىتوانیم صدق نظریههایمان را اثبات کنیم، اجماع قابل توجهى وجود دارد بر اینکه کذب آنها را مىتوان بهطور نسبتا اطمینانبخشى نشان داد.
گذشته از استدلال فلسفى، تحقیقات جدى در تاریخ علم به گونهاى آشکار نشان مىدهد که بسیارى از نظریهها در نتیجه آشکار شدن کذبشان طرد و رد شدهاند. البته باید اعتراف کرد که مواردى در تاریخ علم وجود دارد که کذبشان در زمان طرح نظریه و آزمون اولیه کاملا روشن نبوده است و در نتیجه، امکان دارد که طردشان بهطور کاملا اجماعآمیز و در مدت زمان کوتاهى صورت نپذیرفته باشد. با این حال، جریان کلىاى که از مطالعه تاریخ علم استنتاج مىشود، روى هم رفته آشکار و یکنواخت است; اگرچه همانطور که در بالا بهطور ضمنى گفته شد «بهطور نسبتا اطمینانبخشى» آشکار شدن کذب هیچ نظریهاى یقینى و قطعى و ابدى نیست و از نظر منطقى، کاملا امکانپذیر است که نظریه ابطال یا طردشدهاى، روزى بازگردانده شود و قضاوت و ارزیابى سابق، باطل اعلام شود. بیفزاییم که تعبیر «آشکار شدن کذب» بسیار مسامحهآمیز و بل گمراهکننده است. زیرا دلالتبر این دارد که کذب نظریهاى آشکار مىشود; حال آنکه درستتر و دقیقتر آن است که بگوییم ما نظریه را کاذب اعلام مىکنیم. تعبیر «آشکار شدن کذب» دلالت دارد بر اینکه نظریه کاذب بوده است و در نتیجه آزمون، کذب آن فقط آشکار شده است. در اینجا رایحه اثباتگرایى یا ابطالگرایى خام و سطحى به مشام مىرسد، حال آنکه در تعبیر دقیقتر فوق، تواضع و احتیاط معرفتشناختى بیشترى ملحوظ و مفروض شده است، بهطورى که این امکان وجود دارد که روزى این قضاوت و اعلام تغییر کند.
براى اینکه توجه به تاریخ علم و استشهاد از آن اهمیتشایسته خود را بیابد، مىخواهم در اینجا به نقد نکتهاى منطقى که چالمرز در تبعیت و تایید از پاپر در کتاب موفق و مشهور خود، چیستى علم، آورده بپردازم. چالمرز، فیلسوف علم معاصر انگلیسى، ذیل زیرفصلى با عنوان «دقیقهاى منطقى در تایید ابطالگرایى» در آن کتاب، قائل است که عدم تقارنى منطقى میان اثبات یک نظریه و ابطال آن وجود دارد: در حالى که هیچگاه امکان ندارد نظریهاى را به مدد تعدادى فوقالعاده زیاد از گزارههاى مشاهدتى، اثبات شده اعلام کنیم زیرا همواره این امکان وجود دارد که در آینده مشاهدهاى حاصل کنیم که متعارض با نظریه باشد و لذا آن را ابطال کند همواره این امکان وجود دارد که تنها به مدد یک گزاره متعارض، نظریه را ابطال شده اعلام کنیم. گوهر سخن چالمرز این است که اثبات، منطقا غیرممکن و ابطال، منطقا ممکن است. اما من مىخواهم این سخن را که چالمرز به واقع از پاپر وام گرفته است، مورد تحدى و چالش قرار داده، علیه آن اقامه برهان کنم. در اینکه اثبات نظریههاى علمى منطقا غیرممکن استبا هر دوى ایشان موافقم. مخالفتم در این است که ابطال منطقا ممکن است. اما چرا؟ زیرا براى ابطال یک نظریه لازم مىآید که گزارههاى مشاهدتى با گزارههایى که در یک استدلال قیاسى از نظریه مورد بحث استنتاج شدهاند، متعارض باشند. اما به صرف تعارض یا عدم سازگارى گزارههاى مشاهدتى با پیشبینى نظریه یعنى همان مستنتج قیاسى نظریه نمىتوان حکم کرد که پیشبینى کاذب است و در نتیجه، به مدد قاعده رفع تالى، کذب نظریه را نتیجه گرفت. منطق در اینجا، همچون اغلب موارد، ساکت و صامت است و هیچ حکمى نمىتواند بکند. براى اینکه بتوان از این تعارض بهرهاى براى ابطال نظریه برد تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه گزاره مشاهدتى را صادق یا معتبر بدانیم. در این صورت است که مىتوان به مدد قاعده رفع تالى، کذب نظریه را نتیجه گرفت و آن را ابطالشده اعلام کرد. اما آیا مىتوانیم گزارهاى مشاهدتى را صادق بدانیم؟ روشن است که با توجه به مسبوقیت مشاهدات بر نظریهها و، به قول نوروود راسل هنسون، (17) گرانبار از نظریهبودن مشاهدات، هیچ گزارهاى را در هیچ زمانى نمىتوان صادق دانست و یا صدق آن را اثبات کرد. و بنابراین، همانطور که پاپر بدرستى مىگوید، گزارههاى مشاهدتى همواره آزمونپذیر و خطاپذیر خواهند بود. اکنون مىپرسیم که با توجه به این وضع گزارههاى مشاهدتى، آیا منطقا مىتوان از ابطال سخن گفت؟ روشن است که پاسخ منفى است. همان طور که نمىتوان منطقا نظریهاى را اثبات کرد نمىتوان نظریهاى را منطقا ابطال کرد. زیرا از نظر منطقى یا تجربى امکان ندارد که گزاره مشاهدتى مبطل نظریه را اثبات کرد. پاپر و چالمرز هردو با عدم امکان منطقى اثبات گزارههاى مشاهدتى مبطل موافقند، لیکن از بر داشتن گام منطقى بعدى ناکام ماندهاند که در نتیجه آن، ابطال هم منطقا غیرممکن خواهد بود. و بنابراین، سخن گفتن از وجود عدم تقارن میان اثبات و ابطال نظریهها کاملا بیجا و ناصواب است. به بیانى دیگر، عدم امکان منطقى اثبات نظریه، ریشه در فراروى نظریه از تجربه دارد و عدم امکان منطقى ابطال نظریه، ریشه در فراروى گزاره مشاهدتى از تجربه دارد زیرا گزارههاى مشاهدتى، گرانبار از نظریههایى هستند که اثباتناپذیرند. و بنابراین، باید با این استدلال روشن شده باشد که در نهایت، ریشه عدم امکان منطقى اثبات و ابطال، در واقع یکى است. بنابراین باید نتیجه گرفت که اگر نتوان نظریههاى علمى را اثبات کرد، ابطال هم نمىتوان کرد. از عدم امکان اثبات، عدم امکان ابطال نتیجه مىشود.
حال با توجه به روشن شدن این نکته بسیار مهم اما بسیار مغفول و شاید هم کاملا مغفول، استشهاد ما به شواهد و وقایع تاریخى، معنا و مدلولى ظریف و باریک مىیابد. هیچ ابطال قطعى و یقینى و ابدىاى وجود ندارد، لیکن روند کلى تاریخى حاکى از این است که بسیارى از نظریههاى طرد و رد شده بازنگشتهاند.
گذشته از ملاحظات تاریخى، تمایزات ظریفى میان منزلت معرفتى نظریهها وجود دارد. ضمن اینکه من با لائدن کاملا موافقم که صدق نظریهها اثبات نشده است و نمىتوان اثبات کرد، معتقدم که آنها به لحاظ معرفتى با نظریههایى که یا حکم به ابطال و رفضشان شده است و یا عواملى چند، همچون عوامل تجربى، منطقى، راهنمونى، زیبایىشناختى و مانند آن، علیهشان وجود دارد، تفاوت دارند. افزون بر این، نظریههاى نوع دیگرى هستند که در مقابل آزمونهاى بدیع و مستمر ایستادگى کردهاند و در نتیجه تایید شدهاند. گمان مىکنم که لائدن نیز این مطلب را مستحسن بداند که این سه نوع نظریه علمى به لحاظ معرفتشناختى همسنگ و همارز نیستند. از این مقدمات نتیجه مىشود که چنانچه نظریهاى را جامعه علمى مربوط عجالتا پذیرفته باشد به خاطر اینکه آن نظریه تاکنون از آزمونهاى بینالانفسى سرفراز بیرون آمده است و بهعلاوه، چون تایید بدیع و جالب توجه یافته است در این صورت تبیین ما از پذیرش آنها باید کاملا متفاوت یا غیرمتقارن باشد از تبیین ما از ابطال و طرد نظریه دیگرى که بهاجماع، ابطال و طرد شده است. علاوه بر این، تبیین این دو نظریه باید به نوبه خود متفاوت از تبیین نظریهاى باشد که بهطور تردیدآمیز یا احتیاطآمیزى پذیرفته شده است. زیرا نسبتبه برخى از عوامل ارزیابى نظریهها چندان رضایتبخش یا اطمینانبخش نبوده است و نسبتبه پژوهشهاى پیشتر و نظریههاى دیگر نظام نظرىمان مسالهزا بوده است.
محصل احتجاج ما این است که لائدن در پذیرش آموزه مکتب ادینبورا درباره تبیین متقارن نظریهها از جهت منزلت معرفتىشان کاملا اشتباه کرده است. یک دلیل علیه پذیرش خطاآمیز وى این است که وى از تفطن بدین نکته مهم بازمانده است که در تبیین ارزیابیهاى سابق نظریههاى علمى، ما با طیفى از منزلتهاى معرفتى مواجهیم و نه فقط با نظریههایى که ما منزلت صدقشان را به لحاظ معرفتشناختى غیرقابل حصول و دسترسى مىدانیم.
برهان دوم ما علیه پذیرش ناصواب لائدن به خطایى صرفا منطقى در استدلال وى مربوط مىشود. نخستین نکته اینکه برهانى غیرمنتج در استدلال لائدن پنهان است. «نکتهسنجى مهم» مکتب ادینبورا بهانضمام «عدم امکان دستیابى بنیادى» به منزلت معرفتى نظریهها که راى لائدن است، معادل این است که قائل شویم به اینکه چون نسبتبه تعیین منزلت معرفتشناختى نظریهها عدم امکان دستیابى بنیادى وجود دارد، پس باید نتیجه بگیریم که پذیرش یا رد آنها معلول علل همانندى است. شاید غریب به نظر آید، اما مىتوان این سخن را بدین موضع تشبیه کرد که چون پدر یا پدران برخى کودکان را نمىتوان بهطور یقینى تعیین کرد، پس باید اعلام کنیم که همه آنها داراى پدر واحدى هستند. برهان غیرمنتج لائدن در اینجاست. این مطلب نیازمند قدرى شرح و توضیح بیشتر است.
لائدن قائل است که اگر منزلت معرفتى نظریهاى معلوم بود، در آن صورت «تعیین این امر که باورهاى صادق و کاذب بهطور متفاوتى ایجاد مىشود مسالهاى تجربى مىشد» (همان: ص57; تاکید از لائدن). لائدن براساس این سخن نتیجه مىگیرد که به علت «عدم امکان دستیابى بنیادى» پژوهش تجربى هیچ کاربردى نخواهد داشت و در نتیجه «هر نوع امکان تبیین غیرمتقارن باورها» منتفى مىشود (همان; تاکید اضافه شده). اعتراض من به لائدن این است که اگر کاوش تجربى علىالاصول نمىتواند عدم تجانس (18) علل اخذ یا رفض نظریهاى را معلوم کند به علت ظلمت مطلقى که به اقلیم معرفتى نسبت مىدهد چگونه و بر چه اساس، وى تصمیم مىگیرد که تبیین آن اخذ یا رفض باید متقارن باشد; یعنى علل متجانسى مؤثر و مسبب بودهاند؟ لائدن هیچ مبنایى جز عدم امکان دستیابى بنیادى به صدق نظریهها، براى استنباط خود طرح نمىکند. استدلال من علیه استنباط لائدن این است که از استعلاى غیرقابل دستیابى صدق نظریهها، ما نمىتوانیم استنباط کنیم که بنابراین ما فقط مىتوانیم تبیین متقارن ارائه کنیم. چنین استبرهان غیرمنتج استدلال لائدن.
براى باز نگهداشتن باب بحث، با لائدن مماشات کرده فرض مىکنیم که توصیف وى از مساله تعیین منزلت معرفتى نظریهها صائب باشد. در این صورت لازم مىشود که مساله کلى مورد مناقشه یعنى اینکه آیا باید تبیین متقارن ارائه کرد یا غیرمتقارن را به مطالعات و تحقیقات جزئى و موردى هر نظریه علمى در خاستگاه و بستر تاریخىاش وانهیم، نه اینکه پرشى کرده، بدون ذکر هیچگونه دلایل و قراین و شواهدى نتیجه بگیریم که علل اخذ و رفض همواره یکسان و همانند هستند. این پرش نامدلل و اعتباطى (دلبخواهانه) لائدن از جهلى بنیادى به الحادى فراگیر، همان چیزى است که من بدان معترضم. این را هم بیفزایم که با وجود جهل معرفتى مورد نظر وى، چنانچه وى تبیین غیرمتقارن را هم برمىگرفتبه همان میزان، نتیجهگیرىاش غیرمنتج و موضعش قابل اعتراض مىبود.
اما استدلال لائدن معضل دیگرى نیز دارد و آن، آثار و پیامدهاى استدلال وى است. طرح این معضل در هیات یک سؤال چنین مىشود: اگر منزلت معرفتى نظریهها را نتوان تمییز داد و یا به نحو مستحسنى تشخیص داد، آیا کل موضوع مورد مناقشه، یعنى ارائه تبیین متقارن یا غیرمتقارن نسبتبه منزلت معرفتى نظریهها، به سادگى، نیست و نابود نخواهد شد؟به عبارت دیگر، اگر نظریهها به لحاظ معرفتشناختى، غیرقابل تفکیک و تعیین باشند این سؤال که آیا نظریههایمان را، از جهت منزلت معرفتىشان، باید به مدد علل متجانس تبیین کنیم یا با علل متغایر و ناهمگون، آشکارا نابجا خواهد شد. تعلق روششناختى ما به نوع تبیینى که علل مؤثر در ارزیابى معرفتى نظریههاى براى مثال دو قرن پیش را آشکار مىکند، تنها هنگامى حاوى معنى و مدلول خواهد بود که در سطحى کلى به آن ارزیابیهاى معرفتى اشارتى داشته باشیم. این موضوع پیچیده ظریفى است و به گمان من، براى اینکه بهتر نشان داده شود که لائدن چه چیزى را، احتمالا از سر سهو و غفلت، از شالوده این بحث مهم روششناختى ویران و بل محو کرده است، لازم مىدانم موضع مکتب ادینبورا را درباره تبیین متقارن یا غیرمتقارن براى آراء و نظریههاى معقول و نامعقول، به اشارتى بسیار مجمل بیان کنم.
مکتب ادینبورا با توسل به کتاب ساختار استنباطات علمى (19) مرى هسى، فیلسوف علم معاصر اندلیسى، نظریه معقولیت طبیعى خود را ارائه مىکند; نظریهاى که تمییز بین آراء معقول و نامعقول را منحل کرده، همه آراء را بهطور طبیعى معقول مىسازد. سپس، مکتب ادینبورا با حذف این دو مقوله معقول و نامعقول همه تبیینها را از جهت معقولیت نظریهها متقارن اعلام مىکند. از این جهت، اقدام مکتب ادینبورا کاملا همساز است. به همین ترتیب، لائدن دو مقوله صادق و کاذب را رفع مىکند، اما سپس مىافزاید که در اینجا ما هیچ نمىدانیم. در بالا، بنیادى بودن این سخن لائدن را که «در اینجا ما هیچ نمىدانیم»، مورد مناقشه قرار دادیم. لیکن برخلاف مکتب ادینبورا، لائدن گام بعدى را برداشته، قائل مىشود که اکنون ما باید تبیین متقارن را ارائه کنیم، بدون اینکه متوجه شود که این گام را تنها در صورتى مىتوان برداشت که پس از نفى تمییز صادق/ کاذب، قائل شویم که همه نظریهها «بهطور طبیعى صادق» یا «بهطور طبیعى کاذب» هستند.
اکنون وقت آن رسیده که مساله برداشتىتفسیرى در تاملات لائدن را مورد بحث و تحلیل قرار دهیم. این مساله درباره تفسیر وى است از آنچه او تقارن معرفتى مىخواند. بهطور خلاصه، موضع وى این است که چون در تعیین منزلت معرفتى یعنى صدق یا کذب نظریهها عدم امکان دستیابى بنیادى وجود دارد، هیچ امکانى براى تبیین غیرمتقارن پذیرش آنها وجود ندارد. و بدینسان است که وى به تبیین متقارن نظریهها از جهت منزلت معرفتىشان روى مىآورد. اما این برداشتى ناصحیح است; زیرا راى مکتب ادینبورا بسیار متفاوت با این راى است. حتى اگر نظرات مکتب ادینبورا در دوران نضجگیرى آن در دهه هفتاد را مدنظر قرار دهیم، باز هم تلقى لائدن از مکتب ادینبورا نادرست است. زیرا در سال 1976 مکتب ادینبورا قائل است که «در اسلوب تبیینش متقارن است. علتهاى همانند، آراء صادق و کاذب را تبیین خواهد کرد» (بلور، 1976: ص5; تاکید اضافه شده). و در تفصیل بعدى همین اصل تبیین متقارن، هیچ سخنى پیرامون عدم تمییز معرفتى آراء گفته نشده است. البته این بدان معنا نیست که مکتب ادینبورا قائل است که ما امکان دستیابى به نظریههاى صادق ابدى و خطاناپذیر داریم و یا اینکه برخى از آنها را کشف هم کردهایم. بزرگترین فیلسوف پوزیتیویست منطقى رودلف کارنپ نیز برى از اینگونه خاماندیشیهاى علمناشناسانه است، تا چه رسد به متفکران نکتهسنج مکتب ادینبورا.
به منزله نمونهاى از نگرش جاافتادهتر مکتب ادینبورا در دهه هشتاد، پاسخ این مکتب به نکته مورد تفطن استیون لوکس، که تلقى نسبىگرا از صدق و کذب نظریهها و آراء، وى را از بهکارگیرى مفاهیم صدق و کذب محروم مىکند، کاملا کفایتخواهد کرد. بدین ترتیب، مکتب ادینبورا قائل است که نسبىگرا همچون دیگران باید آراء و نظریهها را دستهبندى کند; «بعضى را بپذیرد و بعضى دیگر را وانهد» (بارنز و بلور، 1982: ص27). این ارزیابیها اغلب با به کارگیرى تعابیرى چون صادق و کاذب بیان مىشوند. روشن است که نزد مکتب ادینبورا همه نظریهها و آراء یکى از این دو منزلت را مىیابند. بنابراین، برخلاف لائدن، این طور نیست که چون صدق و کذب غیراستعلایى و ابدى غیرقابل دستیابى است، باید آنها را از تبیینهاى خود اخراج کنیم و در نتیجه، هیچ بدیلى وجود ندارد جز اینکه تبیین متقارن ارائه کنیم.
مکتب ادینبورا صادق و کاذب را تقریبا با همان حال و هواى فلسفه خطاپذیرانه معقولگرا به کار مىگیرد و تفاوت مهم معرفتشناختى این فلسفه و آن مکتب، معطوف به دلایل و عللى است که هریک از اینها با توسل به آن دلایل و علل به این سؤال جواب مىدهد که چرا چنین نسبتهایى عجالى و خطاپذیر است. برخلاف این، برداشت لائدن یک مفهوم حقیقتیا صدق استعلایى، یا حقیقت جاوید، را تداعى مىکند که غیرقابل دستیابى است و
مستلزم صورت معرفتى آموزه تقارن است. زیرا ما هرگز در وضعیتى نیستیم که نظریهها را به صادق و کاذب تقسیم کنیم و سپس آنها را با عنایتبه منزلت صدقشان بهطور متغایر تبیین کنیم (لائدن، 1984: ص57).
اما این موضوع صدق یا حقیقت استعلایى، خروس بىمحلى بیش نیست. زیرا نه مورد عنایت و توجه مکتب ادینبورا است و نه مورد توجه ناقدان معقولگرا و واقعانگارش. باید اضافه کرد که متاسفانه بیش از یک خروس بىمحل، معمولى است; زیرا باعث مىشود لائدن از آن جهت که آن را در چارچوب دیدگاه مکتب ادینبورا قرار مىدهد، به نتیجهگیرى ناصوابى برسد: یعنى به این نتیجهگیرى که ما نمىتوانیم نظریهها را تقسیم کنیم. نابجا بودن و بىمحل بودن طرح این مفهوم و نگرش به این خاطر است که هیچکس چنین دعوىاى نمىکند. زیرا هیچکس، شاید به استثناى سطحىترین تجربهگرایان معدوم، ادعا نمىکند که نظریههاى علمى بهطور استعلایى صادقند و یا صدقشان براى همیشه اثبات شده است.
در نظر داشتم که، علاوه بر ارزیابى و رد استدلال یکى از قوىترین و پایدارترین ناقدان مکتب ادینبورا، تلقى و معناى خاصى را که این مکتب از تجانس على در ارزیابى نظریههاى علمى و تقارن على در تبیینهاى جامعهشناختى و تاریخى آن ارزیابیها دارد آشکار و روشن کنم. گمان مىکنم اینک در وضعیتبهترى هستیم تا ببینیم که ضمن اینکه مکتب ادینبورا مقولات صادق و کاذب و در مواقعى معقول و نامعقول را کاملا براحتى به کار مىگیرد اگرچه فقط به منظور استدلال براى موضع اساسىترش ابدا خود این مقولات را به منزله تبیینهاى نهایى محسوب نمىکند. به تعبیرى دیگر، اینکه دانشمندان و برخى از فلاسفه و مورخان علم، خواه اثباتگرا و خواه ابطالگرا، نظریهاى را صادق یا کاذب، معقول یا نامعقول مىخوانند تبیینى براى چگونگى ارزیابى آن نظریه و عوامل مؤثر در آن نیست. این مقولات یا مفاهیم صرفا برچسبهایى هستند که حاصل ارزیابى ما را بیان مىکنند، ولى در مورد عواملى که در واقع در آن ارزیابى حضور و نفوذ داشتهاند کاملا ساکتند. بنابراین براى تبیین درجه دوم ارزیابى درجه اول نظریههاى علمى لازم است که از عناوین و برچسبهاى صادق/کاذب و معقول/نامعقول عبور کرده، عوامل و علل مؤثر و دخیل در پذیرش نظریهها و الصاق متناسب برچسب صادق و معقول به آنها، و یا وانهادن نظریهها و آویختن متناسب برچسب کاذب و نامعقول از آنها را مورد تفحص و تدقیق قرار دهیم. شالوده مبنایى تمام بناى این معرفتشناسى اجتماعى رادیکال و اساسى این است که این مقولات صرفا نتیجه ارزیابیهاى ما را بهطور نمادین بیان مىکنند. آنچه این نمادها بیان نمىکنند، نوع فرآیندها و مهمتر، نوع علل اجتماعى است که در اعطاى اعتبار و احترامى که به آنها مىگذاریم مؤثر و دخیل بودهاند.
3. نتیجهگیرى
در این بخش، برخى از مواضع و برهانهاى عمده را تلخیص مىکنیم. مکتب ادینبورا نسبىگرایىاش را با طرح این مواضع نظام و استقرار مىبخشد:
1) هر نظریهاى را مىتوان با حیل مناسب با هر شاهد تجربىاى سازگار کرد این موضع را آموزه حیل تعین ناقص نامیدیم.
2) بهطور منطقى، کمترین چیزى که درباره اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى داراى بیشترین تایید، مىتوان گفت این است که اندیشهاى فوقالعاده تردیدآمیز است.
3) هیچ کالایى محتملتر و بهطور اجتماعى متغیرتر از شواهد تجربى نیست. این موضع را آموزه پرشناور تعین ناقص خواندیم.
4) تاثیر واقعیات بر انسان، نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند; خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب. این سخن را آموزه اکسیژن تعین ناقص نام گذاشتیم.
در مقابل، ما احتجاج کرده، کوشیدیم نشان دهیم که:
1) این نظر مکتب ادینبورا که تعین ناقص معمولا در ارتباط با «فقدان تمییز واقعیت نظریه» مطرح مىشود، ابدا قابل دفاع نیست.
2) اگر مقصود از این سخن که اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى داراى بیشترین تایید منطقا فوقالعاده تردیدآمیز است، این است که دلالت آموزه دوهمکواین را بیان کند، در این صورت قائل شدن به آن آموزه، خارق اجماع خواهد بود. به علاوه، همین حکم را مىتوان در حق منزلت معرفتى معرفتشناسى اجتماعى مکتب ادینبورا روا دانست.
3) شاهد تاریخنگارانهاى که جهتحمایت از آموزه پرشناور ارائه شده، دربردارنده صورتى از پارادوکس دروغگو است. افزون بر این، همنشین کردن شکلى از آموزه حیل با شاهد ارائه شده براى حمایت از آموزه پرشناور، موضع ادینبورا را بهطور درونى ناهمساز مىکند و به علاوه، منتهى به آثار و پیامدهاى سخیفى مىشود.
4) در هر نوع بحثى پیرامون نقش شواهد تجربى، به هیچ شاهدى، خواه از نوع درجه اول فیزیکى باشد و خواه از نوع درجه دوم تاریخنگارى، نمىتوان متوسل شد.
5) مکتب ادینبورا کفایت و مناسبت تنها یک تحقیق موردى تاریخى جهت تایید آموزه اکسیژن تعین ناقص را نشان نمىدهد.
6) آموزه اکسیژن مکتب ادینبورا تاثیر و عاملیتشواهد تجربى را بهطور کامل محو و نابود مىکند; بهطورى که نقش این شواهد در ارزیابى صدق/کذب نظریهها اولا در سطح معرفت درجه اول علمى، و ثانیا در تبیین ارزیابى نظریهها در سطح تبیینى مابعد علمى یا جامعهشناختى و تاریخى، خنثى و منتفى مىشود.
7) لائدن در موافقتبا آموزه مکتب ادینبورا پیرامون تبیین متقارن نظریهها از جهت منزلت معرفتىشان، به دو دلیل مرتکب خطاى فاحشى شده است. افزون بر این، استدلال وى براى پذیرش آموزه ادینبورا موضوع بسیار مهمى را که مناقشه روششناختى بر سر آن ایجاد شده منتفى مىسازد. و سرانجام لائدن پیرامون خود اصل تبیین متقارن، مرتکب خطاى برداشتىتفسیرى شده است.
فهرست منابع
1. چالمرز، آلن (1378) چیستى علم، ترجمه سعید زیباکلام، انتشارات سمت، چاپ جدید.
2. زیباکلام، سعید (1378) «معقولیت و نسبىگرایى: شرح و بسط و نقد برهان معقولگرایان»، زیر چاپ.
پىنوشتها:
× این نوشتار صورت شرح و بسطیافته و فارسىشده مقالهاى است که قبلا در یکى از مجلات تخصصى بینالمللى انتشار یافته است. (رجوع کنید به فهرست منابع و ارجاعات، ردیف20)
بر خود فرض مىدانم که از استاد مصطفى ملکیان که مقاله را با دقت معهود خود مطالعه کردند و اصلاحات متعدد مناسبى را براى مفهومتر کردن متن پیشنهاد کردند، قدردانى و تشکر کنم.
1. این دسته از مواضع و براهین در مقالهاى با عنوان «معقولیت و نسبىگرایى: شرح و بسط و نقد برهان معقولگرایان» بهطور مبسوط، بازسازى و نقد شده و در دست انتشار است.
2 . این دسته از برهانها با عنوان «معقولیت و نسبىگرایى: نظریه معقولیت طبیعى» در یکى از مجلات تخصصى بینالمللى بهطور مبسوط، بازسازى و نقد شده است. (رجوع کنید به فهرست منابع و ارجاعات، ردیف21)
19. Hesse, M. (1973) The Structure of Scientific Inference
(برى بارنز و دیوید بلور، 1982:ص33)
مکتب ادینبورا در دوره بلوغ و بالندگى نظریهپردازىاش در زمینه معرفتشناسى اجتماعى، قائل به سه دسته مجزا از مواضع و براهین شده است، تا به اتکاى آنها نسبىگرایىاش را توجیه و تحکیم کند و انواع معقولیتى را که براى معرفت علمى قائل است از این مجارى طرح کند و بسط دهد. هدف از اولین دسته از مواضع و برهانها این است که با انکار کلیات و پل رابط تجارب مشترک بنىآدم، و در نتیجه، انکار غیر اعتباطى بودن تمام ترجمههاى بینزبانى، و تعاملها و تفاهمهاى بین فرهنگى، نسبىگرایى را مستحسن و صائب سازد. (1)
هدف از دومین دسته از مواضع و براهین، باز هم تایید و تصویب نوع خاصى از نسبىگرایى و پذیرش تلقى ویژهاى از معقولیت معرفت علمى است. این بار، مکتب ادینبورا نقش شواهد تجربى را در ارزیابى و قبول یا رد متعاقب نظریههاى علمى، مورد توجه و بهرهبردارى قرار مىدهد. سومین دسته، با استدلال براى آموزه همسانى یا اقتران معقولیت، تلاش مىکند تا نسبىگرایى را تصویب کند. هدف از این براهین، مقبولیتبخشیدن به این دیدگاه است که تمام باورها و نظریههاى علمى و عقاید، بهطور طبیعى معقولند; تا بر این اساس قائل شوند که تمام باورها از جهت معقولیتشان، به لحاظ معرفتشناختى همسنگ و معادلند. (2)
متفکران مکتب ادینبورا در حالى که سعى مىکنند با اولین مجموعه از استدلالهاى خود به مساله معقولیت ابتدایى جهانشمول بپردازند و تجارب ادراکى ابتدایى یا شواهد تجربى را نیز مورد ارزیابى قرار دهند، در مجموعه دوم از مواضع و احتجاجهاى خود، تمرکزشان بر چگونگى شواهد تجربى است; و در مجموعه سوم از این برهانها، همتشان مصروف طرح و ارائه یک نظریه معقولیت مىگردد. در این مقاله مجموعه دوم از استدلالهاى مکتب ادینبورا بازسازى شده، سپس مورد نقد و ارزیابى قرار مىگیرد.
1. آموزههاى تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا
اگر بخواهیم مواضع متعدد و متنوع مکتب ادینبورا را پیرامون نقش شواهد تجربى در ارزیابى باورهاى علمى مورد تحقیق قرار دهیم و ناهمسازیهایش را رفع کرده، یا صرفا از آنها چشمپوشى کنیم، آنگاه سه آموزه شبیه به یکدیگر در باب تعین ناقص نظریهها توسط دادههاى تجربى خواهیم یافت. اولین آموزه را به عللى که توضیح خواهم داد، آموزه حیل نامیدهام. دومى را آموزه پرشناور، و سومى را آموزه اکسیژن نامگذارى کردهام. این سه آموزه در واقع سه صورت مختلف از آموزه تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا است که اینک هریک را جداگانه شرح و بازسازى خواهم کرد.
الف) آموزه حیل
واضحترین بیان این آموزه در آثار برى بارنز یافت مىشود. بارنز با بیان این مطلب که نظریهها را همواره مىتوان در هر شرایطى توسط دانشمندى که به قدر کافى مبدع و مبتکر است، «با کامیابى بهکار بست»، متذکر مىشود که این مطلب عموما در ارتباط با عدم «تمایز» نظریهداده و «اعتبار» آموزه دوهمکواین مطرح مىشود. به نظر وى، هرکس که فرضیه دوهمکواین را معتبر یابد درخواهد یافت که:
هر نظریهاى را مىتوان با شیوههاى مناسب اطلاق و تفسیر، با هر یافتهاى سازگار ساخت. و این شیوههاى مناسب، دقیقا همانهایى هستند که نظریههاى پذیرفتهشده بالفعل ما را نظریههاى پذیرفتهشده ما مىکند (بارنز، 1981: ص493; تاکیدها از بارنز).
براساس این فهم از آموزه دوهمکواین، بارنز سپس اظهار مىکند که چون وى همیشه به «صحت» این آموزه باور داشته است، این امر تبیین مىکند که چرا وى واقعانگار نیست، بلکه ابزارانگار و نسبىگراست.
بارنز ضمن تشریح و بهرهبردارى از فلسفه علم کوهن، بیان دیگرى از این آموزه را ارائه مىکند. وى قائل است که: تعداد بیشمارى از نظریهها را مىتوان ساخت که با مجموعه خاصى از دادهها سازگار باشد (بارنز، 1985:ص86).
در ادامه، آشکار خواهد شد که این بیان دقیقا همان آموزه حیل مکتب ادینبورا نیست. وى سپس دعوى معرفتشناختى بسیار عمیقترى کرده، مىگوید:
منطقا، حداقل چیزى که مىتوان درباره اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى داراى بیشترین تایید، گفت این است که اندیشهاى فوقالعاده تردیدآمیز است (همان: ص87; تاکید اضافه شده).
این آموزه تعین ناقص مکتب ادینبورا را آموزه حیل نامیدیم; زیرا بهوضوح، بارنز بر این عقیده است که دانشمند باید انواع حیلههاى نظرى و شاید حتى آزمایشى را به کار گیرد تا بین هر نظریهاى و هر شاهد تجربىاى، سازگارى برقرار کند. همچنین باید توجه داشت که در این آموزه مکتب ادینبورا، «مقاومت تجربى» مورد اعتقاد مرى هسى (3) ، «دروندههاى على» (4) از واقعیت که قول خود بارنز است، و «عاملیتهاى على» (5) واقعیت فیزیکى که راى دیوید بلور است، مضمر و مفروض گرفته شدهاند. در غیر این صورت بارنز نیازى نداشت تصریح کند که دانشمند ما باید «به قدر کافى مبتکر» باشد (همان); و یا اینکه «شیوههاى مناسب اطلاق و تفسیر» باید به کار گرفته شوند تا بین هر نظریهاى و هر دادهاى بتوان سازگارى ایجاد کرد (همان).
پیش از اینکه مبادرت به طرح منظم آموزه دوم کنیم، لازم است که نکات مهم چندى ذکر شود. اولین نکته این است که نزد مکتب ادینبورا، این موضع که یک نظریه را مىتوان همواره در هر شرایطى کامیابانه حفظ کرد، از «فقدان تمایز واقعیتنظریه» ناشى مىشود (همان). نکته دوم، که براى ارزیابى آموزه تعین ناقص بسیار مهم خواهد بود، این است که «اعتبار» و «صحت» (همان) آموزه دوهمکواین فرض شده است. سوم اینکه، نزد متفکران این مکتب، منطقا امرى فوقالعاده مشکوک است که قائل شویم که، برخلاف آموزه حیل، یک نظریه از بیشترین میزان تایید برخوردار است.
ب) آموزه پرشناور
بارنز و بلور، ضمن ارزیابى تاملات آنتونى فلو (6) درباره مواضع مکتب ادینبورا و تصویب این معنى که جامعهشناسى معرفت، شواهد تجربى را یکى از علل ممکن باورها و عقاید تلقى مىکند، آموزه پرشناور را بیان مىکنند. در این آموزه، معلق کردن واقعیت فیزیکى در هوا مورد تاکید بیشترى قرار گرفته، بهطورى که وزنش به حد وزن پر تقلیل یافته و در نتیجه از کمترین نسیم اجتماعى متاثر مىشود. این مطلب نیازمند شرح است و آن را به مدد سخنى از بارنز و بلور توضیح مىدهیم. آنها، با استفاده از تعبیر «دلایل مشاهدتى» فلو که اشاره به شواهد تجربى دارد، اظهار مىکنند که:
به دشوارى مىتوان کالایى مقید و مشروط (7) تر و از لحاظ اجتماعى متغیرتر از «دلایل مشاهدتى» فلو یافت. آنچه براى عقیدهاى در یک زمینه «دلیل مشاهدتى» محسوب مىشود، شاهدى براى نتیجهگیرى کاملا متفاوتى در زمینه دیگر به حساب خواهد آمد (بارنز و بلور، 1982:ص28).
روشن است که متفکران مکتب ادینبورا منکر وجود شواهد تجربى و نقش آنها نیستند، اما آنچه این آموزه تعین ناقص را شایسته توجه مىکند و متمایز مىسازد، این است که به حکم این آموزه، شواهد تجربى بیشتر تاثیر و عاملیتخود را، اگر نگوییم تمام آن را، در ارزیابیهاى ما از دعاوى معرفت علمى از دست مىدهد. این بدین دلیل است که، براساس نظر بارنز و بلور، شواهد تجربى مقید و مشروط به قید و شرطهاى فراوانند و در مقابل عوامل و مؤثرهاى اجتماعى، بسیار انعطافپذیر. به عبارت دیگر، عاملیت و دروندهى تجربى تابع مستقیمى از متغیرهاى اجتماعى است. فیلسوفان و نظریهپردازان ادینبورا براى تاکید بیشتر بر این نکته تا بدان حد پیش مىروند که شواهد تجربى را بیش از هر «کالاى» دیگرى متاثر از متغیرها و عوامل اجتماعى مىدانند.
لازم استیادآور شویم که در آموزه حیل، سازگارى بین هر نظریه و هر داده تجربى به مدد حیل مناسب ممکن دانسته شده بود و حال آنکه در آموزه پرشناور، شواهد تجربى به منزله تنها عنصر انعطافپذیر در امر ایجاد سازگارى مشخص شده است. نکته قابل توجه دیگر اینکه، در این آموزه، انعطافپذیرى شواهد تجربى تابعى از عوامل اجتماعى شده است و نه عواملى چون وحدت، تشبیه، طبیعى بودن، متهور بودن، زایندگى، عمومیت، سادگى، همسازى، تصویرپذیرى و بهرهورى. این عوامل از آنرو قابل توجهند که در مکتب ادینبورا، به منزله نمونههایى از عوامل و موازین ارزیابى ما از نظریهها ذکر شده بودند (بلور، 1988: ص66).
ج) آموزه اکسیژن
در اینجا نیز، همچون آموزه پیشین تعین ناقص تجربى، یعنى آموزه پرشناور، هیچ اشارتى به آموزه دوهمکواین نمىشود، تا از آن رهگذر توجیهى ضمنى براى این آموزه حاصل شود. لیکن در این آموزه، همچون هر دو آموزه پیشین، فرض بر این است که شواهدى از واقعیت فیزیکى ایفاى نقش مىکنند. با توجه به این امر است که مکتب ادینبورا قائل است که «در تاثیر واقعیات بر عقاید، جاى هیچ انکار نیست» (بارنز و بلور، 1982: ص33). اگرچه این موضع، مورد تاکید و شایسته توجه است، این تاثیر بلافاصله چنان بهطور اساسى تحدید و تقیید مىشود که تاثیر واقعیات بر ارزیابى نظریهها را شبیه تاثیر اکسیژن بر اتخاذ سیاستهاى اقتصادىاجتماعى تبعیضزا و سرکوبگرانه یا سیاستهاى غیرتبعیض زا و غیرسرکوبگرانه مىکند. به زبان این مکتب، «تاثیر «واقعیات» بر انسان نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند; خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب» (همان، تاکیدها اضافه شده).
تاثیر شواهد تجربى را به اکسیژن تشبیه کردیم تا نقش شواهد تجربى، مطابق این آموزه روشنتر شود. بدین ترتیب، همانطور که نمىتوان انکار کرد که از اکسیژن در فرآیند صورتبندى، تصویب، اعلام و اجراى سیاستهاى اجتماعىاقتصادى و سیاسى نژادپرستانه، توسعهطلبانه و سرکوبگرانه حکومت زشتخو و سرکش اسرائیل استفاده شده و این عنصر در این جهت، نقش حیاتى هم داشته، به همان میزان آنهایى که علیه آن سیاستها مبارزه مىکنند و یا سیاستهایى مخالف آنها را طرح و تبلیغ مىکنند، از اکسیژن استفاده کرده، بهطور حیاتى بر آن متکى بودهاند. به عبارت دیگر، اکسیژن «نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند»; خواه این سیاستهاى اتخاذ شده آزادىخواهانه و آزادىبخش باشد، خواه سرکوبگرانه و نژادپرستانه.
بارنز و بلور براى اینکه شواهدى براى این آموزه فراهم کنند و مفهوم «نقش عمومى یکسان»ى را که واقعیت فیزیکى در اخذ یا رفض آراء صادق یا کاذب ایفا مىکند، مورد ارزیابى دقیقتر قرار دهند، مناقشاتى را که در قرن هجدهم بر سر نظریه فلوژیستون میان پریستلى و لاوازیه صورت پذیرفته مورد توجه قرار مىدهند. پریستلى و لاوازیه هردو از یک نوع ترکیبات شیمیایى استفاده کرده و یک نوع آزمایش را انجام دادند. با این حال، به نظر مکتب ادینبورا، «آنها تبیینهاى کاملا متخالفى از ماهیت، خواص، و رفتار عناصرى که مشاهده کرده بودند ارائه کردند» (همان، ص34). نتیجه کلى که مىتوان از این پژوهش موردى تاریخى استنباط کرد این است که خواه ما نظریه فلوژیستون پریستلى را «کاذب» بدانیم و نظریه اکسیژن لاوازیه را «صادق» و خواه برعکس،
در نهایت، واقعیت [فیزیکى] عامل مشترکى است که در تمام واکنشهاى معرفتى که انسان نسبتبه آن نشان مىدهد، وجود دارد. و نظر به اینکه عامل عام و مشترکى است، نامزد مناسب و امیدبخشى براى تبیین آن تنوع [واکنش] نمىباشد (همان).
به عبارت مبسوطتر، اینکه بتوان تنوع نظریههاى رقیب را در زمینه واحدى تبیین کرد، معرفتزا و فهمافزا نخواهد بود اگر نقش واقعیت فیزیکى را، که همواره وجود دارد و همواره مورد توسل و استناد دانشمندان واقع مىشود، به منزله تبیین تنوع نظریهها مطرح کنیم. نسبىگرایى با این موضع استدلال، مؤید دیگرى مىیابد. در این مورد، از اینکه واقعیت فیزیکى یا شواهد تجربى نقش برابر یا یکسانى در ارزیابى آراء و نظریهها مىیابند، نسبىگرایى حاصل مىشود. علاوه بر این، باید از اظهارات صریح و از نحوه تلقىاى که از پژوهش موردى تاریخى شده، بدین نکته ظریف نیز توجه کنیم که افزون بر نقش یکسانى که شواهد تجربى در ارزیابى دعاوى معرفتى دارد، این نقش یکسان خواهد بود; خواه نظریه علمى پذیرفته شده صادق از آب درآید، خواه کاذب.
جان کلام اینکه، نقش شواهد تجربى بر قائلان نظریههاى علمى، صرفنظر از صدق و کذب نظریهها، یکسان است.
2. نقد و ارزیابى آموزههاى تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا
نمىتوان فهمید فردى که معقولیت عبرتاندوزى از تجربه را انکار مىکند (یا انکار مىکند که نتیجهگیریهاى مبتنى بر آن موجهند) مىخواهد چه بگوید (تامس کوهن، 1983).
هیچکس فکر نمىکند که کوهن از معتقدان دوآتشه و یا مصر تجربهگرایى و یا از مدافعان مستمر آن باشد. اگرچه وى به صراحت علیه دعاوى بارز و شاخص تجربهگرایى، استدلال و استشهاد نکرده است، کتاب کلاسیک پرنکته و عبرت وى نظریهاى را در باب واقعیت کاوشهاى علمى و عمل علمى، پیش رویمان قرار مىدهد که بهزحمتبا نظریههاى تجربهگرایانه علم، اعم از اثباتگرایانه و ابطالگرایانه، سازگارى دارد. وى را همواره عمیقاندیشتر و واقعیتگراتر از این یافتهایم که در چارچوب این قبیل الگوهاى کلیشهاى بسیار ساده و شستهرفته و قالبهاى قرص و محکم و پاک و پاکیزه منطقى محصور و محبوس شود. کاوشها و تلاشهاى طبیعتشناسانه انسان، همچون خود او، بسیار پیچیدهتر و ذوابعادتر از آن است که نظریههاى علم تجربىمنطقى توان بیان و تبیین آنها را داشته باشد. با این وصف، کوهنمعتقد است که ما از تجربه مىآموزیم; معقول استکه بیاموزیم; و بهعلاوه، بىمعناست اگر غیر از این بیندیشیم.
کوهن، در مباحثه درخور توجهى با کارل همپل، حدود بیستسال پس از انتشار چاپ نخستساختار انقلابهاى علمى، ضمن بحث پیرامون موضوع همیشه چالشبرانگیز و غامض معقولیت، به مبحث انتخاب نظریه مىپردازد. وى صریحا اعلام مىکند:
برخلاف یک همانگویى، قانون دوم مکانیک نیوتونى را مىتوان آزمود. یعنى، مىتوان جرم و نیروى نیوتونى را اندازهگیرى کرد و نتیجه را در قانون دوم گذاشت و کشف کرد که قانون ناکام است (کوهن، 1983: ص567).
آنچه مىخواهم مورد تاکید قرار دهم، معنا و دلالت کشف نزد کوهن است و نیز این باور که یک آزمون مىتواند به ما نشان دهد که قوانین و نظریهها موفق یا ناکامند. به نظر مىرسد که، حتى در دیدگاه کوهن، معناى خاصى از عینیت مندرج است، به این معنى که آزمون مىتواند ما را در کشف معضلات و شکستها یارى کند. بهرغم اینکه باید احتیاط کرد و از این اقوال چیزى بیش از آنچه در آنها بهصراحتبیان شده نتیجه نگرفت، و کوهن را قائل به اینکه آزمونها توان کشف صدق و کذب نظریهها را دارند ندانست، با این وصف مىتوان بهوضوح استنباط کرد که به نظر کوهن ما حیلههایى را به کار نمىبندیم تا شواهد تجربى را دستکارى کنیم و آنها را با نظریه تحت آزمون سازگار کنیم. و من مایلم احتجاج کنم که حتى اگر ما عالما و عامدا بنا داشتیم نظامى را استقرار بخشیم که در آن کاوش علمى هیچ قاعده روش شناختى جز حفظ و ایجاد سازگارى نظریهشواهد به مدد دستکارى شواهد تجربى نمىداشت، باز هم با «مقاومت تجربى» (8) هسى و «اعوجاجهاى» (9) کوهن مواجه مىشدیم.
کاملا امکان دارد که مکتب ادینبورا منکر چنین موضعى باشد. در واقع، نظریهپردازان این مکتب غالبا به سوء تعبیر و برداشتهاى نادرست، و بعضا تعمدى ناقدان اعتراض کردهاند; بهطورى که:
آشکار است که بعضى از ناقدان سهلتر و آسانتر مىبینند که علیه این نظر که معرفت تجربى کاملا محصول علتهاى اجتماعى است استدلال کنند و به همین دلیل، این ادعاى مضحک را به کسى که مورد نقدشان است، نسبت مىدهند (بارنز، 1987:ص25).
بارنز سپس اقوالى را از کتاب معروف بلور، معرفت و تمثال اجتماعى (1976)، و کتاب تعلقات و رشد معرفت (1977) خود، به منزله شواهدى براى انکار اینکه مکتب ادینبورا قائل به این است که معرفت تجربى یکسره محصول علتهاى اجتماعى است، ذکر مىکند و خصوصا این مطلب از کتاب خود را مورد تاکید قرار مىدهد که:
بهواقع یک دنیا، یک واقعیت، «در بیرون» وجود دارد; همان که منبع ادراکات ماست، اگر نگوییم تعینبخش تمام آنها، و علتبرآوردهشدن یا ناکام ماندن انتظارات ما (بارنز، 1977:ص25).
این سخن، محملى براى نخستین نقد جزئىام ایجاد مىکند: مکتب ادینبورا ناکام از تفطن بدین امر است که، با توجه به تغییر مواضع تاریخىاش، مجاز نیست که در سال 1987 شواهدى را از مواضعى که یک دهه پیشتر داشته است، ذکر کند. عدم توجه کافى به تحول تاریخى مواضع جدى و مهم معرفتشناختى این مکتب، سرچشمه بسیارى از سوءتعبیرها و استدلالها و ضداستدلالهاى بىاثر اعضاى مکتب ادینبورا و برخى از ناقدان آن است. ولى اگر ناقدان، آراء جاافتادهتر دهه هشتاد این مکتب را مطمحنظر داشتهاند، در آن صورت مایلم با اسنادات آنها عموما موافقت کنم. بدین ترتیب، مىتوان موضع مکتب ادینبورا را دقیقا بدین صورت بیان کرد که صورتبندى و ارزیابى معرفت علمى توسط تعلقات اجتماعى که اهداف و آرمانهاى اجتماعىاقتصادى و سیاسى خاصى را برآورده مىکنند، تعین یافته است.
از این گذشته، تغییر مواضع و بعضا ناهمسازیهاى مواضع مکتب ادینبورا نسبتبه نقش شواهد تجربى در ارزیابى نظریهها در دوره بلوغیافتهتر نظریهپردازیهاى این مکتب نیز وجود دارد. افزون بر این، مدعى هستم که در عرصه حتى یک مقاله نیز برخى ناهمسازیها وجود دارد: بارنز منطق اکتشاف علمى پاپر را بدین صورت فهم مىکند که وى قائل است که چیزى در جهان طبیعت «نهایتا امکان دارد این اثر را داشته باشد که ما را به تغییر معرفتمان تحریک کند.» به نظر بارنز، پاپر بر این باور است که «امکان دارد دروندادههاى على ابتدایى از واقعیتخارجى چنان بر ما عمل کنند که معرفتمان را تغییر دهیم.» به نظر بارنز، این «کاملا درست است» (بارنز، 1987:ص9).
وى با صراحتى بیشتر اضافه مىکند که «تجارب جدید موجب تغییر معرفتى مىشوند» (همان; تاکید از بارنز). بارنز ضمن تشریح دفاع خود از موضعى که آن را «واقعانگارى باقیمانده» مىخواند، مىگوید:
هنگامى که مىخواهیم رشد معرفت را فهم کنیم [باید] دروندههاى على را که صورت زبانى نیافتهاند به حساب آوریم (همان: ص11).
به عبارت دیگر، معرفتشناسى مکتب ادینبورا نهتنها مفهوم رشد را به معنایى خاص در خود جاى مىدهد، بلکه علاوه بر این، به ما توصیه مىکند که براى فهم آن رشد باید نقش على شواهد تجربى را لحاظ کنیم.
این اظهارات جملگى معناى روشنى از نقش على شواهد تجربى را حکایت مىکند، و با این وصف در همانجا اظهار مىشود که:
تبیینهاى به یکسان مستحسن بدیل کثیرى براى ماهیت واقعیت فیزیکى و چگونگى رفتار آن وجود دارد (بارنز، 1987: ص5).
معناى این سخن این است که واقعیت فیزیکى یا آنچه ما به مدد مشاهده از آن مىیابیم، یعنى شواهد تجربى، در قبال تببینهاى «بدیل کثیر» خنثى و منفعل مىنشیند. بدین دلیل است که گفته مىشود تمام این تبیینها «به یکسان مستحسن» هستند. به عبارت دیگر، تمام تبیینهاى بدیل کثیر از جهت همسازى و همخوانى با دروندههاى على واقعیت فیزیکى همسنگ و همارزند. من این موضع را با آنچه در بالا از بارنز نقل کردم یعنى اینکه چیزى در طبیعت ممکن است ما را تحریک به تغییر معرفتمان کند، اینکه ممکن است دروندههاى على از واقعیتخارجى بر ما عمل کنند، و اینکه تجارب جدید موجب تغییر معرفتمان مىشوند کاملا ناهمساز مىبینم. و همه این مواضع در یک اثر اتخاذ و ابراز شدهاند. بیفزاییم که این خنثىسازى شواهد تجربى با آموزه حیل تعین ناقص مکتب ادینبورا، روى هم رفته سازگارى دارد. گفتیم «روىهمرفته»; زیرا در آموزه حیل گفته شده است که چنانچه حیل مناسبى به کار گرفته شود، امکان ایجاد سازگارى بین هر نظریهاى با هر شاهد تجربىاى وجود دارد. در حالى که در اینجا متفکران ادینبورا دعوى عظیمترى مىکنند، به این صورت که تعدیلهاى تبصرهاى یا موضعى نظریهها و دستکارى شواهد تجربى، دیگر لازم نیست. به عوض، طبیعت و دروندههاى على آن، به گونهاى هستند که «تبیینهاى به یکسان مستحسن بدیل کثیرى براى آن وجود دارد.»
با طرح این نقد جزئى، اکنون وقت آن رسیده است که هریک از آموزههاى متنوع تعین ناقص را به نوبتبررسى کرده، استدلالهاى طرحشده را ارزیابى کنیم.
الف) تمییز واقعیت نظریه و پارادوکسهاى آموزه حیل
بارنز در تفصیل آموزه حیل تعین ناقص متذکر مىشود که این نظر، که دانشمندى که به قدر کافى مبتکر باشد مىتواند در هر شرایطى میان یک نظریه و شواهد تجربى سازگارى برقرار کند، معمولا در ارتباط با فقدان تمییز واقعیت نظریه و صدق آموزه دوهمکواین مطرح مىشود. صدق و صحت این آموزه را عجالتا وامىنهیم و مىافزاییم که اندیشه فقدان تمییز واقعیتنظریه بسیار ابهامآمیز است و متاسفانه بارنز هیچ توضیح و استدلالى براى آن ارائه نمىکند.
ابهام از این امر نشات مىگیرد که جوهر آموزه تعین ناقص در صورتهاى بسیار متنوعش، از جمله صورت حیل مکتب ادینبورا، این است که ترابط یک نظریه و گزارههاى مشاهدتى، که از آزمایشى براى آزمون آن حاصل شده، همواره و همهجا بىمساله، مستقیم، قطعا الزامآور، و قطعا موجد معرفتى موجه نیست. بهسهولت قابل تصور است که ترسیم من از روح کلى تعین ناقص تجربى ترسیمى، که مدعى جامعیت و مانعیت هم نیست، همه و هریک از صورتهاى مختلف این آموزه را دربرنگیرد و بنابراین امکان دارد که برخى از فیلسوفان بر سر صورتبندى دقیق آن با من مخالفت کنند. اما مساله مورد بحث این نیست; مساله این است که هیچیک از آموزههاى تعین ناقص در مکتوبات فلسفى جارى، اندیشه فقدان تمییز واقعیتنظریه را تلفیق نکرده و یا بر آن ابتنا نشده است. این تلفیق یا ابتنا حتى قابل تصور هم نیست; بدین دلیل ساده که تمام آموزههاى تعین ناقص تجربى عمدتا و عموما ترابط میان دو نوع گزاره، گزارههاى نظرى و گزارههاى مشاهدتى، را صورت مساله خود قرار مىدهند. چنانچه این دو دسته گزاره غیرقابل تشخیص یا تمییز مىبودند، مساله تعین ترابط پیچیده از ابتدا ظهور نمىکرد. این سخن بهرغم نکتهسنجیهاى ارزشمند و استدلالهاى اغلب مقنع است درباره گرانبارى گزارههاى مشاهدتى از نظریه، اقتضائات قانونوار محمولاتى که گزارههاى مشاهدتى حامل و آبستن آنها هستند، و مشکله مبناى تجربى.
پل فایرابند که به جهت آراء و عقاید بسیار غیرمتعارف و ضد تجربهگرایى اثباتگرایانه و ابطالگرایانه شهرت منحصر به فردى دارد، بر آن است که «هیچکس ارزش زیادى [براى آن تمییز] قائل نمىشود...، و یا حتى آن را متذکر نمىشود» (فایرابند، 1975:ص168). وى سپس توصیه مىکند که «بیاییم گامى به پیش گذاشته و این آخرین بقایاى جزمیتاندیشى در علم را طرد کنیم» (همان، ص169). آنچه به مقصود فعلى ما مربوط مىشود این است که حتى فایرابند منکر توانایى تمییز دادن نمىشود. در واقع، وى پیشتر رفته تصریح مىکند که:
هیچکس انکار نمىکند که چنین تمییزهایى مىتوان داد (فایرابند، 1975: ص168; تاکید از فایرابند).
ملخص نخستین استدلالم این است که اولا ربط و نسبت میان تعین ناقص تجربى بهطور کلى و فقدان تمییز واقعیتنظریه، با توجه به عدم ارائه توضیح یا توجیهى، به نظر کاملا مبهم و سؤالانگیز برمىآید. ثانیا، اگر چنین فقدان تمییزى وجود داشته باشد، تمام صورت مساله تعین ناقص محو مىشود. ثالثا، حتى تنها معرفتشناسى غیرمتعارف علم هم مىپذیرد که مىتوان قائل به آن تمییز شد.
در گام بعدى مىخواهیم منزلت این نظر بارنز را مورد تحلیل و ارزیابى قرار دهیم که «منطقا ساندیشهز یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى که بیشترین تایید را داراست... فوقالعاده تردیدآمیز است» (بارنز، 1987: ص87). نخستین مطلب قابل توجه این است که بارنز هیچ استدلالى در حمایت از این نظر نمىآورد. همچنین، وى هیچ توضیح یا تشریحى براى این موضوع ارائه نمىکند. ثانیا بارنز فراموش مىکند و یا شاید توجه نکرده است که در منطق، مقوله تردیدآمیزفوقالعاده باشد یا غیر آن وجود ندارد. در نتیجه، سخن وى که اندیشه یک نظریه واحد صادق منطقا تردیدآمیز است، منطقا خالى از هرگونه دلالت و معناست; خیلى ساده، هیچ معنایى نمىتوان از آن سخن دریافت. ثالثا، چنانچه از مقوله غریب «تردیدآمیز» نیز چشمپوشى کنیم، مشکل دیگرى وجود دارد: مطابق با کدام اصل یا قاعده منطقى، اندیشه یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى که بیشترین تایید را داراستبىاعتبار، همانگویانه یا بىمعناست؟ فراتر رویم; آیا اساسا امکان دارد که اصول یا قواعد منطقى بتوانند چیزى درباره یک ایده یا یک مفهوم بگویند؟
مساله خارقاجماع دیگرى هم هنوز وجود دارد. حتى اگر آن موضع را جراحى کنیم و بهطور معجزهآسایى از پوچى کامل نجات دهیم، مساله این است که اگر این نظر صادق است که یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى که بیشترین تایید را داراست غیر قابل دفاع، نامستحسن، متناقض، کاذب، مغالطهآمیز و امثال اینهاست، در این صورت اینکه قائل شویم که آموزه دوهمکواین صادق یا معتبر است چه معنایى دارد؟ آیا باید آموزه دوهمکواین را از این نظر که قائل شدن به یک نظریه واحد صادق دفاعناپذیر است، مستثنا کنیم؟ به خاطر داشته باشیم که این نظر، به یک معنا، مولود آموزه دوهمکواین است و آن را، همانطور که قبلا متذکر شدیم، در واقع مفروض گرفته است.
قابل تصور است که مکتب ادینبورا در پاسخ استدلال کند که آموزه دوهمکواین علمى نیست; آموزهاى است درجه دوم و بنابراین درباره نظریههاى علمى; در حالى که دفاعناپذیرى و عدم استحسان قائل شدن به یک نظریه صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید، مربوط بهنظریههاى علمى است نه نظریهها و آموزههاى فراعلمى، همچون آموزه فلسفى دوهمکواین. به عبارت دیگر، آنچه بر زبان موضوعى آموزه دوهمکواین اطلاقپذیر استبه ماوراى زبان این آموزه اطلاق نمىشود. به عبارت سادهتر، آنچه آموزه دوهمکواین حکم مىکند، درباره نظریهها یا آموزههاى دیگر و خصوصا نظریههاى علمى است و بهخود آن اطلاق نمىشود. اما در اینجا این سؤال مطرح مىشود که اگر در قلمروى که واقعیت فیزیکى، حتى با میزان بسیار افراطى نسبىگرایانه شامل میزان مکتب ادینبورا، ربط و مدخلیتى دارد، باور به یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید دفاعناپذیر باشد، در قلمرو فرا یا مابعد، که شواهد تجربى غایبند، این باور چقدر دفاعناپذیرتر خواهد بود؟ در هر حال، اگر مکتب ادینبورا بخواهد از این اقدام جهت انحلال پارادوکس سود جوید، باید نشان دهد که چرا آنچه بر زبان موضوع آموزه دوهمکواین اطلاق مىشود، بر ماوراى زبان این آموزه اطلاق نمىشود.
با این حال، خارقاجماع مهلکترى در انتظار است: اگر اندیشه یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید، منطقا بىاعتبار و یا ناصواب و نامستحسن است، در این صورت مطمئنا مىتوان همین حکم را به مکتب ادینبورا، که ظرف سىسال گذشته تلاش کرده نشان دهد که مواضعش صادق و صائب و معتبرند، اطلاق کرد. در نتیجه، مطابق این نظر و براى حفظ همسازى باید مکتب ادینبورا را نامستحسن، ناصواب و دفاعناپذیر اعلام کرد. البته مکتب ادینبورا مىتواند متوسل به اقدام مذکور در انحلال پارادوکس شده، زبان موضوعى را از ماوراى زبان تمییز دهد و سپس قائل شود که آنچه راجع به یک نظریه واحد صادق یا نظریهاى داراى بیشترین میزان تایید گفتیم فقط به حوزه زبان موضوعى مکتب ادینبورا اطلاق مىشود نه به ماوراى زبان آن.
متاسفانه این گام دومى که لازمه انحلال خارقاجماع است امکانپذیر نیست. زیرا یکى از اصول اعلامشده مکتب ادینبورا، یعنى اصل خوداطلاقى، را نقض مىکند. همانطور که ملاحظه مىشود مکتب ادینبورا در اینجا با وضعیتبغرنجى مواجه شده است و آن اینکه یا باید تبعات و نتایج منطقى ویرانگر این وضع را پذیرا شود و یا اصل خوداطلاقىاش را رها کند. نمىدانم در اینجا راه حل معقول براى متفکران ادینبورا چیست; اما به نظرم مقبول و مطبوع این است که آنها اصل خوداطلاقى را رها کنند، که خسران و زیان نظرى ترک آن بسیار کمتر از حفظ آن است و کل بناى معرفتشناختى ادینبورا را از فروپاشى کامل نجات مىدهد.
در بخش بعدى مىخواهم مشکلاتى را که از تلقى شواهد تجربى به منزله کالاى اجتماعى ناشى مىشود مورد تحلیل و ارزیابى قرار دهم.
ب) آموزه پرشناور تعین ناقص و شواهد تاریخى
طبق این آموزه، شواهد تجربى تابعى از متغیرهاى اجتماعى است و بهعلاوه، هیچ «کالایى» به لحاظ اجتماعى متغیرتر از شواهد تجربى نیست. مناقشه میان پاستور و پوشه به منزله شاهدى بر آن مدعا ذکر شده است و براى اینکه شاهد تاریخى، مبنایى قطعى و محکم بیابد به شواهد پژوهشهاى موردى ارجاع شده است. بدین ترتیب اظهار مىشود که:
همانطور که مورخان علم نشان دادهاند، دانشمندان مختلف نتیجههاى مختلفى گرفتند و شواهد را به گونههاى مختلفى تفسیر و تعبیر کردند (بارنز و بلور، 1982: ص29).
بدین ترتیب، شواهد تاریخىاى در اختیار ما قرار داده شده است دال بر اینکه دادههاى مشاهدتى تابعى از متغیرهاى اجتماعىاند.
اگر این تنها استدلالى باشد که براى این صورت از تعین ناقص تجربى ارائه شده است، نشان خواهم داد که موضعى کاملا دفاعناپذیر است. دلایل من بدین شرح است. نخست اینکه، به نظر مىرسد مبناى این حرکت از مورد جزئى شاهد پاستورپوشه به یک تعمیم کلى، یک فرض پایهاى فلسفى است. این فرض پایهاى عبارت است از اینکه منطقا امکان دارد، یعنى مجاز است، که تعمیمها را بدین نحو صورت بخشیم. هیچ توجیه یا استدلالى براى این فرض، نه در آثار مربوط به تعین ناقص تجربى و نه در هیچ یک از آثار وسیع دیگر مکتب ادینبورا، ارائه نشده است.
از سر مماشات و از باب بحث فرض مىکنیم که چنین گامى منطقا مجاز است. با این وصف، چنانچه پیامدهاى این تعمیم را مورد بررسى قرار دهیم، خواهیم دید که معضل بزرگترى در آستین این گام وجود دارد. این معضل حاوى پارادوکسى است از نوع پارادوکس دروغگو.
مشکل تعمیمیافته موضع مکتب ادینبورا این است که تمام شواهد تجربى به لحاظ اجتماعى متغیرند و یا مستعد دگرگونشدن به توسط تعلقات و منافع، که متغیرهاى اجتماعىاند. اما استدلال ارائهشده براى تایید یا حمایت از این نظر یا نظریه، در نهایت، ذکر شواهد تجربى از نوع تاریخنگارانه است. به عبارت دیگر، شواهد تجربى (تاریخنگارانه) شالوده نظریهاى را فراهم مىکند که تصریح مىکند شواهد تجربى بهطور اجتماعى تغییرپذیر یا تقویمپذیر (زمانمند) است; تصریحى که واجد این دلالت آشکار است که بنابراین نمىتوان به آنها اتکا کرد تا حمایت و تاییدى براى هیچ نظریهاى در اختیار نهند. پارادوکس را اکنون بهروشنى مىتوان دید: شواهد تجربى از نوع تاریخنگارانه استخدام مىشود تا نظریهاى را حمایت کند که قائل استشواهد تجربى کالایى است که بهطور اجتماعى متغیر است و، در نتیجه، نمىتواند هیچ نظریهاى را حمایت کند. به عبارت دیگر، اگر این نظریه صادق است، همان شاخهاى را مىبرد که بر آن نشسته است; و بنابراین کاذب مىشود.
به نظر من مىتوان این گام را برداشت; یعنى براساس شواهد تجربى، نظریهاى بنا کرد که شواهد تجربى را سستبنیان و بنابراین بىتمکین کند، اگر و فقط اگر بتوان نشان داد که شواهد تاریخنگارانه به لحاظ معرفتشناختى در مقولهاى متفاوت از شواهد فیزیکى قرار دارد. در حالى که در تمام مکتوبات وسیع و جالب توجه مکتب ادینبورا هیچ تلاشى در این زمینه صورت نگرفته است در واقع، قراین ضمنى مرا بر آن مىدارد که شک کنم که مکتب ادینبورا اساسا متفطن پارادوکسى که در قلب معرفتشناسىاش مىتپد، شده باشد لاکاتوش تیزبینانه علیه چنین اقدامى استدلال کرده است:
هیچ قضیه «واقعنمایى» (10) وجود ندارد: این اصطلاح صرفا از طریق تجربهگرایى جزماندیشانه وارد زبان عادى شده. قضایاى «واقعنماى» علمى گرانبار از نظریه هستند: نظریههاى منطوى در آنها «نظریههاى مشاهدتى» هستند. قضایاى «واقعنماى» تاریخنگارانه نیز گرانبار از نظریه هستند: نظریههاى منطوى در آنها، نظریههاى روششناختى هستند (لاکاتوش، 1978: ص119; تاکیدها از لاکاتوش).
اگر این تلقى از شواهد تجربى و شواهد تاریخنگارانه مؤید آن را با شکلى از آموزه حیل تعین ناقص همنشین کنیم، معضلات نوع دیگرى بروز خواهد کرد. این معضلات از نوع همسازى درونى است.
مکتب ادینبورا استدلال مىکند که شواهدى که مورخان علم در اختیار مىنهند بدین نظریه منجر مىشود و یا این نظریه را تایید مىکند که شواهد تجربى کالایى است که بهطور اجتماعى تغییرپذیر است; اما به یاد بیاوریم که همین مکتب بهطور قاطع و جامعى تصریح مىکند که نظریههاى بىشمارى را مىتوان ابداع کرد که با دسته واحدى از شواهد تجربى سازگار باشد. چنانچه این موضع و آن نظریه را در یک چارچوب واحد قرار دهیم و هیچ دلیلى وجود ندارد که نتوانیم چنین کارى کنیم نتیجهاى که حاصل مىشود تکثیر نظریههاى بىشمارى است که جملگى با شواهد مورخان همسازند، و فقط یکى از آنها مىتواند نظریهاى باشد که بارنز و بلور طرح کردهاند، یعنى معرفتشناسى مکتب ادینبورا.
آنچه از این هم نامقبولتر است این است که مکتب ادینبورا همچنین قائل به این فرضیه است که اگرچه یک واقعیت (تاریخى) وجود دارد، تبیینهاى بدیل کثیرى از آن واقعیت وجود دارند که بهیکسان مستحسناند. به عبارت دیگر، نهتنها همساز با مواقع مکتب ادینبورا، تعداد بىشمارى نظریه خواهیم داشت که همگى با شواهد تاریخنگارى سازگارند، بلکه مطابق آن فرضیه، همه آنها به یکسان مستحسن هستند.
اگر این نتایج و تبعات بدین ویرانگرى هستند که به نظر مىآید، شایسته توجه است که منبع آن را بیابیم. به نظر من یکى از مسلمترین سرچشمههاى این وضع، عزم جزم این معرفتشناسى استبراى اینکه شواهد تجربى را در سطح واقعیت فیزیکى عقیم و ناتوان سازد، در حالى که به تاثیر و توانایى شواهد تجربى در سطح معرفت درجه دوم تاریخنگارى پایبند مانده است.
ج) آموزه اکسیژن، سکستوس امپریکوس (11) و نسبىگرایى معرفتى
آموزه اکسیژن تعین ناقص قائل استبه این که شواهد تجربى در صورتبندى و ارزیابى نظریههاى علمى «نقش عمومى یکسانى» دارد; خواه عقیده یا نظریه مورد نظر صادق باشد یا کاذب. این مختصرترین بیان این شکل از تعین ناقص مکتب ادینبورا است. پیش از اینکه به ارزیابى این آموزه بپردازیم، باید متذکر شوم که به استثناى ذکر شاهدى تاریخى، هیچ استدلالى در تایید آن ارائه نشده است. شاهد تاریخى ارائه شده مناقشاتى است که میان پریستلى و لاوازیه بر سر نظریه فلوژیستون صورت گرفته است.
چنانچه شاهد تاریخى ارائه شده در تایید این صورت از تعین ناقص ادینبورا، و تبعات منطقى آنرا در کنار سایر مواضع معرفتشناختى مکتب ادینبورا بگذاریم و مورد معاینه دقیق قرار دهیم خواهیم دید که این آموزه نیز وضع بهترى از دو آموزه دیگر تعین ناقص ادینبورا ندارد. ضمن تشریح دلایلم براى این موضع، مکتوبات فیلسوفان دیگرى را مورد ملاحظه قرار خواهیم داد که تعلقى به نوع نسبىگرایى معرفتى که آموزه اکسیژن حاکى از آن است نشان دادهاند.
اولین مشکل، ناشى از نوع شاهدى است که در حمایت آموزه اکسیژن مطرح شده است. شاهد ارائه شده تاریخنگارانه است و پیرامون نظریه فلوژیستون. در اینجا نیز همان انتقادى را مىتوان علیه این شاهد اقامه کرد که علیه شاهد تاریخى پاستورپوشه ارائه شد. همانطور که در بالا استدلال کردم، در هر گونه بحث و فحص پیرامون نقش شواهد تجربى نمىتوان به هیچ شاهدى، خواه درجه اول از نوع فیزیکى باشد خواه درجه دوم از نوع تاریخنگارى، توسل جست. باید همچنین باشد; چرا که در غیر این صورت مرتکب مغالطه منطقى شدهایم. باید اضافه کنم که هیچامر جدید یا بدیعى در گوهر و مغز استدلال من وجود ندارد. حدود هجده قرن پیش سکستوس امپریکوس متفطن این دور باطل شد و بهطور بسیار موجز و مقنعى آن را مورد استدلال قرار داد:
براى اینکه در مورد مناقشهاى که درباره معیار به وجود آمده تصمیم بگیریم باید معیار پذیرفتهشدهاى داشته باشیم تا به مدد آن بتوانیم مناقشه را مورد ارزیابى قرار دهیم; و براى اینکه معیار پذیرفتهشدهاى داشته باشیم باید ابتدا در مورد مناقشه پیرامون معیار تصمیم بگیریم (سکستوس امپریکوس، کلیات پیرونیسم، کتاب :II ص163).
با قبول آنچه امپریکوس فراستمندانه دریافته است، اعتراض اصلى من به مکتب ادینبورا این است که یا به طرز مهلکى از درک دور موجود در توسل خود به شواهد تاریخنگارانه ناکام مانده است و یا براحتى از سر مصلحت صرف، آن را نادیده انگاشته است.
اگر شواهد تجربى از نوعى که پریستلى، لاوازیه، پلانک، هایزنبرگ، و عبدالسلام به مدد مشاهدات خود در اختیار داشتند، به لحاظ اجتماعى متغیرترین کالاست، آیا مىتوانیم به گونهاى منطقا همساز، قائل شویم که شواهد تجربى از نوعى که مورخان علم در اختیار مىنهند بهطور اجتماعى متغیر نیست، بلکه به عکس، شواهدى است که خصوصیت عینى بودن را داراست؟ این تلقى از شواهد تجربى تاریخنگارانه یادآور خامترین شکل تجربهگرایى است.
به نظر من آنچه مکتب ادینبورا باید انجام دهد این است که از ارتکاب این مغالطه اجتناب کند و براى اینکه از دور امپریکوس رهایى یابد، باید خیلى ساده از اتکا یا عطف توجه به هر نوع شاهدى به منزله قرینهاى براى صدق نظریه مطرح شده یا اثبات آن خوددارى ورزد. مکتب ادینبورا هیچ گریزى ندارد جز اینکه مساله مطرح شده توسط نکتهسنجى بسیار ارزشمند امپریکوس را جدى بگیرد و دریابد که تا زمانى که بحثبر سر خصلت و نقش شواهد تجربى است، شواهد تجربى را، خواه فیزیکى باشد خواه تاریخى، نمىتوان مورد توسل قرار داد، بدون اینکه همزمان کل استدلال را رد و رفض کرد. این امر بهرغم این است که امکان دارد بسیارى از محققان شاخههاى مختلف علمشناسى موفق به فهم آن نشده باشند. این مطلب را به دو دلیل مطرح مىکنم. دلیل اولم به مکتب ادینبورا مربوط مىشود: در سرتاسر آثار جالب و شایسته توجه مکتب ادینبورا کمتر به اثرى برخورد مىکنیم که به نحوى دربردارنده این دور نباشد. دلیل دومم، که به محققان تمام حوزههاى علمشناسى برمىگردد، این است که پس از جستجو و کاوش در آثار متعدد و قابل توجهى که آراء و نظریهپردازیهاى مکتب ادینبورا را مورد شرح و نقد و ارزیابى قرار دادهاند، حتى به یک مورد هم برخورد نکردهام که متفطن این جرثومه مهلک شده باشد و به صراحت و مستقیما آن را نشان داده باشد. امیدوارم این مقدار کفایت کرده باشد تا نخستین خطاى فاحش در نوع شواهد مطرح شده در تایید یا تصدیق آموزه اکسیژن تعین ناقص آشکار شده باشد.
اینک مىخواهم درباره نحوه توسل به شواهد تاریخى جهت تایید و توجیه آموزه اکسیژن استدلال کنم. براى اینکه جانب اختصار رعایتشده باشد پنجبرهان مجزا را که هر کدام قابلیت و قدرت ویژه خود را دارد، در یک سؤال، چکیده و ملفوف مىکنم و پاسخهاى ممکن را بر عهده خواننده مىگذارم تا مورد تفحص و کاوش قرار دهد.
من قائل نیستم که همه شواهد تجربى بهطور اجتماعى متغیر است; که همه دانشمندان تعلقات اجتماعى و سیاسى خاصى را با دستکارى مؤثر و بهکارگیرى شواهد تجربى تعقیب مىکنند; که هر نظریهاى را مىتوان با هر شاهد تجربى سازگار ساخت; که مىتوان تعداد بىشمارى از نظریههاى بدیل و بهیکسان مستحسن ساخت که با شواهد تجربى سازگار باشد; و سرانجام، که شواهد تجربى نسبتبه صدق و یا کذب نظریهاى که نهایتا پذیرفته مىشود نقش عمومى یکسانى در صورتبندى و ارزیابى نظریه دارد. اما آیا براى یک مکتب معرفتشناسى که بهطور جدى قائل به این مواضع است، اصلا و ابدا تلائم و سازگارى دارد که تنها یک پژوهش موردى تاریخى را به منزله شاهد محسوب کند «اضمحلال نظریه فلوژیستون» توسط جیمز کاننت (12) و سپس بر آن اساس نتیجه بگیرد که آموزه اکسیژن صادق استیا مقبول و مستحسن است؟
اینک که برخى از مشکلات نظرى و نحوه توسل به شواهد تاریخى جهت تصدیق آموزه اکسیژن را ملاحظه کردیم مایلم نکتهاى تجربىتر را مورد توجه قرار دهم: مکتب ادینبورا استدلال نمىکند و یا نشان نمىدهد که شاهد تاریخى مورد توسل را مورخان علم، عموما دقیق و بازسازىاش را، تا حدى که به لحاظ تاریخى امکانپذیر است، جامع شناختهاند. به عبارت دیگر، مکتب ادینبورا پیرامون بازسازیهاى تاریخى مختلفى که راجع به ماجراى نظریه فلوژیستون انجام شده هیچ بحثى نمىکند تا نشان دهد که تحقیق موردى کاننتبه مثابه شاهدى تاریخى قابل اتکا و توسل است.
بهعلاوه، مشکل افزونترى درباره دقت و صحت فهم و درک مکتب ادینبورا از تحقیق موضوعى کاننت وجود دارد. به عبارت واضحتر، چنانچه فرض کنیم که شاهد تاریخى کاننت واجد جامعیت است و مورخان علم آن حوزه از تاریخ، آنرا صائب و صحیح دانسته باشند، این سؤال وجود دارد که آیا فهم و بهکارگیرى مکتب ادینبورا از این شاهد تاریخى با آنچه کاننت اظهار داشته توافق دارد یا نه. این سؤال از آنجا ناشى مىشود که در استناد به این شاهد تاریخى و بحث اجمالى پیرامون آنچه این شاهد از آن حکایت مىکند و یا به لحاظ نظرى بر آن دلالت دارد، مکتب ادینبورا هیچ بحث و نشانهاى طرح و ارائه نمىکند که نشان دهد توافق نسبىاى بین آن شاهد و دلالتهاى نظرىاى که از آن اخذ یا استنتاج مىشود وجود دارد. براى اینکه نقطه ایراد و اعتراض کاملا روشن شود، مىافزایم که من در صحت فهم مکتب ادینبورا از این شاهد تاریخى و یا توافق میان نتیجهگیریهاى نظرى و شاهد تاریخى مناقشه نمىکنم. من صرفا متذکر این نکته هستم که مکتب ادینبورا تلاش نمىکند که آن صحت و توافق را نشان دهد. اینکه این شاهد به لحاظ تاریخى مناقشهپذیر استیا نه، مسلما مستلزم یک کاوش تاریخىتر و با ماهیتى تجربى است، نه کاوشى تحلیلى بدانگونه که من انجام دادهام.
مساله بعدى که مایلم مورد ارزیابى قرار دهم پیامدهاى معرفتشناختى نسبىگرایانه آموزه اکسیژن تعین ناقص تجربى است. اما ابتدا باید خود این پیامدها را تشریح کنم. با مرورى بر آموزه اکسیژن متوجه خواهیم شد که در اینجا مکتب ادینبورا هیچ ادعایى نمىکند که در نتیجه آن، شواهد تجربى در مقابل عوامل اجتماعى، بىاختیار و بىهیچ مقاومتى باشند. این استعداد و قابلیت انعطاف در مقابل عوامل و متغیرهاى اجتماعى حاصل آموزه حیل و، با صراحتبیشتر، آموزه پرشناور است.
تقریر دقیق آموزه اکسیژن تعین ناقص آشکار مىکند که این آموزه سخنى درباره صلتشواهد تجربى نمىگوید; لیکن متهورانه دعوىاى مىکند که به لحاظ معرفتشناختى دعوى بسیار عظیمى است و آن این است که شواهد تجربى نقش یکسانى در منزلت معرفتى نظریهاى دارد که در نهایت، پذیرفته مىشود. به بیانى ساده، شواهد تجربى نقش یکسانى در پذیرش نظریهها دارد; خواه نظریه پذیرفته شده صادق باشد خواه کاذب. واضح است که این سخن معادل این است که گفته شود شواهد تجربى نسبتبه صدق یا کذب نظریهها بىتفاوت و خنثى است. به بیانى دیگر، این سخن معادل این است که قائل شویم از جهت منزلت معرفتى، یعنى صدق و کذب نظریه، شواهد تجربى هیچ نقش و کارکردى ندارند. این بىتفاوتى یا بىنقشى شواهد تجربى همان است که مکتب ادینبورا آن را عاملیتیکسان (13) یا متقارن (14) شواهد تجربى مىخواند.
این موضع در واقع چهره یا بعد دیگرى از اصل یکسانى یا تقارن مکتب ادینبورا است; یعنى شواهد تجربى در ارزیابى صدق یا کذب یک نظریه علمى خاص نقش خنثاى یکسانى دارد و یا اصلا هیچ نقشى ندارد. و بدین اعتبار، شواهد تجربى نباید در تبیینهاى جامعهشناختى یا تاریخى ما از اخذ یا رفض نظریهها مدخلیتى داشته باشند. زیرا موافق آن سخن، خواه نظریه به علت کاذب بودن رفض شده باشد، و خواه به علت صادق بودن اخذ شده باشد، در هر حال، نقش شواهد تجربى یکسان بوده است. بدین دلیل یعنى نقش متقارن و یکسان است که به نظر مکتب ادینبورا، شواهد تجربى نباید بخشى از دستگاه تبیینى ما باشد.
نکات مطرحشده را به نحوى که درون نظام تبیینى معرفتشناسى اجتماعى مکتب ادینبورا تلائم داشته باشد، جمعبندى مىکنیم. نخستین نکتهاى که باید بدان توجه کنیم این است که آموزه تقارن (15) بدین معنى که فقط تبیینهاى متقارن مجاز یا لازم استبه منزله یک اصل موضوع اخذ مىشود. ثانیا، مکتب ادینبورا براى اینکه تببینهاى متفاوتى از جهت معقولیتیا عدم معقولیت نظریهها یا عقاید ارائه کند، نظریه معقولیت طبیعىاش را طرح مىکند تا به مدد آن همه نظریهها و عقاید را بهطور طبیعى معقول سازد. روشن است که با اینکار، تقسیم نظریهها و آراء و عقاید به معقول و نامعقول منتفى مىشود. مکتب ادینبورا با این گام نظرى خود، هرگونه نیاز به تبیینهاى متفاوت و نیز زمینه طرح این تبیینها را مرتفع و تبیین متقارن را تنها تبیین متصور و ممکن کرده است. ثالثا، مکتب ادینبورا براى اینکه تبیینهاى متقارنى ارائه کند، از جهت نقشى که شواهد تجربى در ارزیابى صدق یا کذب نظریهها ایفا مىکنند، با طرح و صورتبندى آموزه اکسیژن تعین ناقص، شواهد تجربى را بهطور کاملا مؤثرى عقیم مىکند. حال که شواهد تجربى از هرگونه املیتیا نقش در ارزیابى صدق و کذب نظریهها عارى شده است، نتیجهاى که گرفته مىشود این است که شواهد تجربى در تبیینهاى جامعهشناختى و تاریخى ما نقشى نخواهد داشت. این نتیجه بدین دلیل است که خواه نظریه ما صادق ارزیابى شود و خواه کاذب، شواهد تجربى نقش همانند یا یکسانى در آن ارزیابى داشته است.
حال که معقولیت طبیعى، ویژگى همه عقیدهها و نظریههاى ما شده است و حال که شواهد تجربى از هر قدرت بالقوه و بالفعلى جهت هدایتیا دلالت ما به نظریهها یا عقاید صادق یا کاذب عاجز و ناتوان شده است، دو مقوله معقولیت و شواهد تجربى (یا مقاومت تجربى) از تبیینهاى مقبول و مجاز مکتب ادینبورا حذف مىشوند. به گمان من، تنها در پرتو چنین چارچوبى است که مىتوان معناى عمیقتر و جاندارترى از این «نتیجهگیرى نسبىگرایانه» فهم کرد که نظریهها و باورها «باید به نحو یکسانى تبیین شوند» (بارنز و بلور، 1982: ص28; تاکید اضافه شده).
باید تاکید کنیم که تلقى خاصى که از شواهد تجربى در آموزه اکسیژن منطوى است از نسبى کردن شواهد تجربى و یا به لحاظ اجتماعى «لاستیکى کردن» این شواهد بسیار فراتر مىرود. زیرا نظریه تعین ناقص تجربى مکتب ادینبورا شواهد تجربى را از هرگونه تاثیرگذارى بهطور کامل منع و محروم مىکند و بدین ترتیب نقش این شواهد را اولا در ارزیابى صدق/ کذب نظریهها در سطح معرفت درجه اول علمى و ثانیا در تبیین نظریهها در سطح تبیینى مابعد علمى یا جامعهشناختى و تاریخى، خنثى و منتفى مىکند.
با این چارچوب بازسازى شده از اصل تقارن مکتب ادینبورا که نتایج و آثار آموزه اکسیژن را در خود مندرج دارد، اکنون مىپردازیم به بررسى و تحلیل یکى از جامعترین نقادیهایى که از تبیین متقارن شده است.
د) نسبىگرایى معرفتى و تبیین متقارن
در اینجا مایلم ارزیابى لرى لائدن (16) ، فیلسوف علم معاصر امریکایى، از تبیین متقارن نظریهها را مورد تحلیل و ارزیابى قرار دهم. توجه ما بدین تبیینها از جهت منزلت معرفتى شان خواهد بود.
لائدن معتقد است که این سخن مکتب ادینبورا که منزلت معرفتى نظریهها «اکثرا، اگرنه تماما، ربطى به تبیینشان پیدا نمىکند»، «نکتهسنجى مهمى» است (لائدن، 1984: ص756). لائدن این موضع مکتب ادینبورا را «کاملا صائب» مىداند و دلایلى که براى این قضاوت خود مطرح مىکند این است که برهانهاى اقامهشده از زمان هیوم، که پاپر آنها را تفصیل بیشترى داده، نشان مىدهد که ما هرگز نمىتوانیم بهطور یقینى بدانیم که نظریهاى بهطور قطعى صادق است. پاپر همچنین بهطور اخص استدلال کرده است که ما نه مىتوانیم بهطور موجهى نظریهاى را حتى احتمالا صادق بدانیم و نه مىتوانیم آن را تقریبا صادق بدانیم. لائدن همچنین به نحوى آشکارا پاپریستى، قائل مىشود که «حداکثر چیزى که مىتوان امید داشت که درباره [نظریههاى علمى] «بدانیم» .. . این است که آنها کاذبند» (همان: ص57). چنانچه منزلت معرفتى نظریهها، یعنى صدق یا کذب آنها، قابل دستیابى بود، در آن صورت اینکه عوامل مختلفى علت پذیرش نظریههاى صادق و یا رد نظریههاى کاذب شدهاند امر تجربى موردىاى مىشد. نهایتا، لائدن نتیجه مىگیرد که چون «عدم دسترسى بنیادى» نسبتبه تعیین منزلت صدق یک نظریه وجود دارد، عواملى را که علت ارزیابى نظریهاى واقع شدهاند نمىتوان با تفحص تجربى تعیین کرد. به نظر وى، این بدین دلیل است که آن عدم دسترسى اساسى «هر نوع امکان تبیین غیر متقارن آراء را نفى مىکند» (همان). این است لب استدلال و موضع لائدن در تایید تبیین متقارن از جهت منزلت معرفتى نظریهها.
ما با رویکرد لائدن به این موضوع مهم دو نوع مساله داریم: یکى برداشتىتفسیرى است و دیگرى برهانىتحلیلى. نخست، مساله برهانىتحلیلى را مطرح مىکنم و نشان خواهم داد که دستکم دو خطا در استدلال وى وجود دارد که یکى از آنها صرفا منطقى است.
اولین خطاى لائدن این است که عدم امکان دسترسى به صدق نظریههاى علمى را تبدیل به یک عدم امکان دسترسى کامل و فراگیر مىکند; یعنى عدم امکانى که هم شامل صدق نظریهها مىشود و هم شامل کذب آنها. خطاى دوم که مبتنى بر خطاى نخست است، عبارت است از اینکه لائدن با توجه به این مقدمه و مبنا، موضع مکتب ادینبورا را بهطور کامل مىپذیرد. مطابق این موضع، عوامل مؤثر در ارزیابى نظریههاى علمى بهطور یکسانى علت واقع مىشوند.
در مورد نخستین خطاى لائدن، باید در ابتدا توافق کامل خود را در این مورد با وى اعلام کنم که براساس استدلالهاى هیوم و پاپر، ما دسترسى مستقیم و تردیدناپذیرى به صدق نظریهها نداریم. به عبارت دیگر، ما نمىتوانیم صدق نظریههاى علمىاى را که برمىگیریم یا مىپذیریم اثبات کنیم. لیکن لائدن از این موضع مقبول، پرش ناموجه و توجیهناپذیر بزرگى کرده، قائل به همسانى یا همانندى معرفتشناختى همه نظریههاى ما مىشود; و اینجاست که من با وى کاملا مخالفم. اگرچه این سخن درست است که ما نمىتوانیم صدق نظریههایمان را اثبات کنیم، اجماع قابل توجهى وجود دارد بر اینکه کذب آنها را مىتوان بهطور نسبتا اطمینانبخشى نشان داد.
گذشته از استدلال فلسفى، تحقیقات جدى در تاریخ علم به گونهاى آشکار نشان مىدهد که بسیارى از نظریهها در نتیجه آشکار شدن کذبشان طرد و رد شدهاند. البته باید اعتراف کرد که مواردى در تاریخ علم وجود دارد که کذبشان در زمان طرح نظریه و آزمون اولیه کاملا روشن نبوده است و در نتیجه، امکان دارد که طردشان بهطور کاملا اجماعآمیز و در مدت زمان کوتاهى صورت نپذیرفته باشد. با این حال، جریان کلىاى که از مطالعه تاریخ علم استنتاج مىشود، روى هم رفته آشکار و یکنواخت است; اگرچه همانطور که در بالا بهطور ضمنى گفته شد «بهطور نسبتا اطمینانبخشى» آشکار شدن کذب هیچ نظریهاى یقینى و قطعى و ابدى نیست و از نظر منطقى، کاملا امکانپذیر است که نظریه ابطال یا طردشدهاى، روزى بازگردانده شود و قضاوت و ارزیابى سابق، باطل اعلام شود. بیفزاییم که تعبیر «آشکار شدن کذب» بسیار مسامحهآمیز و بل گمراهکننده است. زیرا دلالتبر این دارد که کذب نظریهاى آشکار مىشود; حال آنکه درستتر و دقیقتر آن است که بگوییم ما نظریه را کاذب اعلام مىکنیم. تعبیر «آشکار شدن کذب» دلالت دارد بر اینکه نظریه کاذب بوده است و در نتیجه آزمون، کذب آن فقط آشکار شده است. در اینجا رایحه اثباتگرایى یا ابطالگرایى خام و سطحى به مشام مىرسد، حال آنکه در تعبیر دقیقتر فوق، تواضع و احتیاط معرفتشناختى بیشترى ملحوظ و مفروض شده است، بهطورى که این امکان وجود دارد که روزى این قضاوت و اعلام تغییر کند.
براى اینکه توجه به تاریخ علم و استشهاد از آن اهمیتشایسته خود را بیابد، مىخواهم در اینجا به نقد نکتهاى منطقى که چالمرز در تبعیت و تایید از پاپر در کتاب موفق و مشهور خود، چیستى علم، آورده بپردازم. چالمرز، فیلسوف علم معاصر انگلیسى، ذیل زیرفصلى با عنوان «دقیقهاى منطقى در تایید ابطالگرایى» در آن کتاب، قائل است که عدم تقارنى منطقى میان اثبات یک نظریه و ابطال آن وجود دارد: در حالى که هیچگاه امکان ندارد نظریهاى را به مدد تعدادى فوقالعاده زیاد از گزارههاى مشاهدتى، اثبات شده اعلام کنیم زیرا همواره این امکان وجود دارد که در آینده مشاهدهاى حاصل کنیم که متعارض با نظریه باشد و لذا آن را ابطال کند همواره این امکان وجود دارد که تنها به مدد یک گزاره متعارض، نظریه را ابطال شده اعلام کنیم. گوهر سخن چالمرز این است که اثبات، منطقا غیرممکن و ابطال، منطقا ممکن است. اما من مىخواهم این سخن را که چالمرز به واقع از پاپر وام گرفته است، مورد تحدى و چالش قرار داده، علیه آن اقامه برهان کنم. در اینکه اثبات نظریههاى علمى منطقا غیرممکن استبا هر دوى ایشان موافقم. مخالفتم در این است که ابطال منطقا ممکن است. اما چرا؟ زیرا براى ابطال یک نظریه لازم مىآید که گزارههاى مشاهدتى با گزارههایى که در یک استدلال قیاسى از نظریه مورد بحث استنتاج شدهاند، متعارض باشند. اما به صرف تعارض یا عدم سازگارى گزارههاى مشاهدتى با پیشبینى نظریه یعنى همان مستنتج قیاسى نظریه نمىتوان حکم کرد که پیشبینى کاذب است و در نتیجه، به مدد قاعده رفع تالى، کذب نظریه را نتیجه گرفت. منطق در اینجا، همچون اغلب موارد، ساکت و صامت است و هیچ حکمى نمىتواند بکند. براى اینکه بتوان از این تعارض بهرهاى براى ابطال نظریه برد تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه گزاره مشاهدتى را صادق یا معتبر بدانیم. در این صورت است که مىتوان به مدد قاعده رفع تالى، کذب نظریه را نتیجه گرفت و آن را ابطالشده اعلام کرد. اما آیا مىتوانیم گزارهاى مشاهدتى را صادق بدانیم؟ روشن است که با توجه به مسبوقیت مشاهدات بر نظریهها و، به قول نوروود راسل هنسون، (17) گرانبار از نظریهبودن مشاهدات، هیچ گزارهاى را در هیچ زمانى نمىتوان صادق دانست و یا صدق آن را اثبات کرد. و بنابراین، همانطور که پاپر بدرستى مىگوید، گزارههاى مشاهدتى همواره آزمونپذیر و خطاپذیر خواهند بود. اکنون مىپرسیم که با توجه به این وضع گزارههاى مشاهدتى، آیا منطقا مىتوان از ابطال سخن گفت؟ روشن است که پاسخ منفى است. همان طور که نمىتوان منطقا نظریهاى را اثبات کرد نمىتوان نظریهاى را منطقا ابطال کرد. زیرا از نظر منطقى یا تجربى امکان ندارد که گزاره مشاهدتى مبطل نظریه را اثبات کرد. پاپر و چالمرز هردو با عدم امکان منطقى اثبات گزارههاى مشاهدتى مبطل موافقند، لیکن از بر داشتن گام منطقى بعدى ناکام ماندهاند که در نتیجه آن، ابطال هم منطقا غیرممکن خواهد بود. و بنابراین، سخن گفتن از وجود عدم تقارن میان اثبات و ابطال نظریهها کاملا بیجا و ناصواب است. به بیانى دیگر، عدم امکان منطقى اثبات نظریه، ریشه در فراروى نظریه از تجربه دارد و عدم امکان منطقى ابطال نظریه، ریشه در فراروى گزاره مشاهدتى از تجربه دارد زیرا گزارههاى مشاهدتى، گرانبار از نظریههایى هستند که اثباتناپذیرند. و بنابراین، باید با این استدلال روشن شده باشد که در نهایت، ریشه عدم امکان منطقى اثبات و ابطال، در واقع یکى است. بنابراین باید نتیجه گرفت که اگر نتوان نظریههاى علمى را اثبات کرد، ابطال هم نمىتوان کرد. از عدم امکان اثبات، عدم امکان ابطال نتیجه مىشود.
حال با توجه به روشن شدن این نکته بسیار مهم اما بسیار مغفول و شاید هم کاملا مغفول، استشهاد ما به شواهد و وقایع تاریخى، معنا و مدلولى ظریف و باریک مىیابد. هیچ ابطال قطعى و یقینى و ابدىاى وجود ندارد، لیکن روند کلى تاریخى حاکى از این است که بسیارى از نظریههاى طرد و رد شده بازنگشتهاند.
گذشته از ملاحظات تاریخى، تمایزات ظریفى میان منزلت معرفتى نظریهها وجود دارد. ضمن اینکه من با لائدن کاملا موافقم که صدق نظریهها اثبات نشده است و نمىتوان اثبات کرد، معتقدم که آنها به لحاظ معرفتى با نظریههایى که یا حکم به ابطال و رفضشان شده است و یا عواملى چند، همچون عوامل تجربى، منطقى، راهنمونى، زیبایىشناختى و مانند آن، علیهشان وجود دارد، تفاوت دارند. افزون بر این، نظریههاى نوع دیگرى هستند که در مقابل آزمونهاى بدیع و مستمر ایستادگى کردهاند و در نتیجه تایید شدهاند. گمان مىکنم که لائدن نیز این مطلب را مستحسن بداند که این سه نوع نظریه علمى به لحاظ معرفتشناختى همسنگ و همارز نیستند. از این مقدمات نتیجه مىشود که چنانچه نظریهاى را جامعه علمى مربوط عجالتا پذیرفته باشد به خاطر اینکه آن نظریه تاکنون از آزمونهاى بینالانفسى سرفراز بیرون آمده است و بهعلاوه، چون تایید بدیع و جالب توجه یافته است در این صورت تبیین ما از پذیرش آنها باید کاملا متفاوت یا غیرمتقارن باشد از تبیین ما از ابطال و طرد نظریه دیگرى که بهاجماع، ابطال و طرد شده است. علاوه بر این، تبیین این دو نظریه باید به نوبه خود متفاوت از تبیین نظریهاى باشد که بهطور تردیدآمیز یا احتیاطآمیزى پذیرفته شده است. زیرا نسبتبه برخى از عوامل ارزیابى نظریهها چندان رضایتبخش یا اطمینانبخش نبوده است و نسبتبه پژوهشهاى پیشتر و نظریههاى دیگر نظام نظرىمان مسالهزا بوده است.
محصل احتجاج ما این است که لائدن در پذیرش آموزه مکتب ادینبورا درباره تبیین متقارن نظریهها از جهت منزلت معرفتىشان کاملا اشتباه کرده است. یک دلیل علیه پذیرش خطاآمیز وى این است که وى از تفطن بدین نکته مهم بازمانده است که در تبیین ارزیابیهاى سابق نظریههاى علمى، ما با طیفى از منزلتهاى معرفتى مواجهیم و نه فقط با نظریههایى که ما منزلت صدقشان را به لحاظ معرفتشناختى غیرقابل حصول و دسترسى مىدانیم.
برهان دوم ما علیه پذیرش ناصواب لائدن به خطایى صرفا منطقى در استدلال وى مربوط مىشود. نخستین نکته اینکه برهانى غیرمنتج در استدلال لائدن پنهان است. «نکتهسنجى مهم» مکتب ادینبورا بهانضمام «عدم امکان دستیابى بنیادى» به منزلت معرفتى نظریهها که راى لائدن است، معادل این است که قائل شویم به اینکه چون نسبتبه تعیین منزلت معرفتشناختى نظریهها عدم امکان دستیابى بنیادى وجود دارد، پس باید نتیجه بگیریم که پذیرش یا رد آنها معلول علل همانندى است. شاید غریب به نظر آید، اما مىتوان این سخن را بدین موضع تشبیه کرد که چون پدر یا پدران برخى کودکان را نمىتوان بهطور یقینى تعیین کرد، پس باید اعلام کنیم که همه آنها داراى پدر واحدى هستند. برهان غیرمنتج لائدن در اینجاست. این مطلب نیازمند قدرى شرح و توضیح بیشتر است.
لائدن قائل است که اگر منزلت معرفتى نظریهاى معلوم بود، در آن صورت «تعیین این امر که باورهاى صادق و کاذب بهطور متفاوتى ایجاد مىشود مسالهاى تجربى مىشد» (همان: ص57; تاکید از لائدن). لائدن براساس این سخن نتیجه مىگیرد که به علت «عدم امکان دستیابى بنیادى» پژوهش تجربى هیچ کاربردى نخواهد داشت و در نتیجه «هر نوع امکان تبیین غیرمتقارن باورها» منتفى مىشود (همان; تاکید اضافه شده). اعتراض من به لائدن این است که اگر کاوش تجربى علىالاصول نمىتواند عدم تجانس (18) علل اخذ یا رفض نظریهاى را معلوم کند به علت ظلمت مطلقى که به اقلیم معرفتى نسبت مىدهد چگونه و بر چه اساس، وى تصمیم مىگیرد که تبیین آن اخذ یا رفض باید متقارن باشد; یعنى علل متجانسى مؤثر و مسبب بودهاند؟ لائدن هیچ مبنایى جز عدم امکان دستیابى بنیادى به صدق نظریهها، براى استنباط خود طرح نمىکند. استدلال من علیه استنباط لائدن این است که از استعلاى غیرقابل دستیابى صدق نظریهها، ما نمىتوانیم استنباط کنیم که بنابراین ما فقط مىتوانیم تبیین متقارن ارائه کنیم. چنین استبرهان غیرمنتج استدلال لائدن.
براى باز نگهداشتن باب بحث، با لائدن مماشات کرده فرض مىکنیم که توصیف وى از مساله تعیین منزلت معرفتى نظریهها صائب باشد. در این صورت لازم مىشود که مساله کلى مورد مناقشه یعنى اینکه آیا باید تبیین متقارن ارائه کرد یا غیرمتقارن را به مطالعات و تحقیقات جزئى و موردى هر نظریه علمى در خاستگاه و بستر تاریخىاش وانهیم، نه اینکه پرشى کرده، بدون ذکر هیچگونه دلایل و قراین و شواهدى نتیجه بگیریم که علل اخذ و رفض همواره یکسان و همانند هستند. این پرش نامدلل و اعتباطى (دلبخواهانه) لائدن از جهلى بنیادى به الحادى فراگیر، همان چیزى است که من بدان معترضم. این را هم بیفزایم که با وجود جهل معرفتى مورد نظر وى، چنانچه وى تبیین غیرمتقارن را هم برمىگرفتبه همان میزان، نتیجهگیرىاش غیرمنتج و موضعش قابل اعتراض مىبود.
اما استدلال لائدن معضل دیگرى نیز دارد و آن، آثار و پیامدهاى استدلال وى است. طرح این معضل در هیات یک سؤال چنین مىشود: اگر منزلت معرفتى نظریهها را نتوان تمییز داد و یا به نحو مستحسنى تشخیص داد، آیا کل موضوع مورد مناقشه، یعنى ارائه تبیین متقارن یا غیرمتقارن نسبتبه منزلت معرفتى نظریهها، به سادگى، نیست و نابود نخواهد شد؟به عبارت دیگر، اگر نظریهها به لحاظ معرفتشناختى، غیرقابل تفکیک و تعیین باشند این سؤال که آیا نظریههایمان را، از جهت منزلت معرفتىشان، باید به مدد علل متجانس تبیین کنیم یا با علل متغایر و ناهمگون، آشکارا نابجا خواهد شد. تعلق روششناختى ما به نوع تبیینى که علل مؤثر در ارزیابى معرفتى نظریههاى براى مثال دو قرن پیش را آشکار مىکند، تنها هنگامى حاوى معنى و مدلول خواهد بود که در سطحى کلى به آن ارزیابیهاى معرفتى اشارتى داشته باشیم. این موضوع پیچیده ظریفى است و به گمان من، براى اینکه بهتر نشان داده شود که لائدن چه چیزى را، احتمالا از سر سهو و غفلت، از شالوده این بحث مهم روششناختى ویران و بل محو کرده است، لازم مىدانم موضع مکتب ادینبورا را درباره تبیین متقارن یا غیرمتقارن براى آراء و نظریههاى معقول و نامعقول، به اشارتى بسیار مجمل بیان کنم.
مکتب ادینبورا با توسل به کتاب ساختار استنباطات علمى (19) مرى هسى، فیلسوف علم معاصر اندلیسى، نظریه معقولیت طبیعى خود را ارائه مىکند; نظریهاى که تمییز بین آراء معقول و نامعقول را منحل کرده، همه آراء را بهطور طبیعى معقول مىسازد. سپس، مکتب ادینبورا با حذف این دو مقوله معقول و نامعقول همه تبیینها را از جهت معقولیت نظریهها متقارن اعلام مىکند. از این جهت، اقدام مکتب ادینبورا کاملا همساز است. به همین ترتیب، لائدن دو مقوله صادق و کاذب را رفع مىکند، اما سپس مىافزاید که در اینجا ما هیچ نمىدانیم. در بالا، بنیادى بودن این سخن لائدن را که «در اینجا ما هیچ نمىدانیم»، مورد مناقشه قرار دادیم. لیکن برخلاف مکتب ادینبورا، لائدن گام بعدى را برداشته، قائل مىشود که اکنون ما باید تبیین متقارن را ارائه کنیم، بدون اینکه متوجه شود که این گام را تنها در صورتى مىتوان برداشت که پس از نفى تمییز صادق/ کاذب، قائل شویم که همه نظریهها «بهطور طبیعى صادق» یا «بهطور طبیعى کاذب» هستند.
اکنون وقت آن رسیده که مساله برداشتىتفسیرى در تاملات لائدن را مورد بحث و تحلیل قرار دهیم. این مساله درباره تفسیر وى است از آنچه او تقارن معرفتى مىخواند. بهطور خلاصه، موضع وى این است که چون در تعیین منزلت معرفتى یعنى صدق یا کذب نظریهها عدم امکان دستیابى بنیادى وجود دارد، هیچ امکانى براى تبیین غیرمتقارن پذیرش آنها وجود ندارد. و بدینسان است که وى به تبیین متقارن نظریهها از جهت منزلت معرفتىشان روى مىآورد. اما این برداشتى ناصحیح است; زیرا راى مکتب ادینبورا بسیار متفاوت با این راى است. حتى اگر نظرات مکتب ادینبورا در دوران نضجگیرى آن در دهه هفتاد را مدنظر قرار دهیم، باز هم تلقى لائدن از مکتب ادینبورا نادرست است. زیرا در سال 1976 مکتب ادینبورا قائل است که «در اسلوب تبیینش متقارن است. علتهاى همانند، آراء صادق و کاذب را تبیین خواهد کرد» (بلور، 1976: ص5; تاکید اضافه شده). و در تفصیل بعدى همین اصل تبیین متقارن، هیچ سخنى پیرامون عدم تمییز معرفتى آراء گفته نشده است. البته این بدان معنا نیست که مکتب ادینبورا قائل است که ما امکان دستیابى به نظریههاى صادق ابدى و خطاناپذیر داریم و یا اینکه برخى از آنها را کشف هم کردهایم. بزرگترین فیلسوف پوزیتیویست منطقى رودلف کارنپ نیز برى از اینگونه خاماندیشیهاى علمناشناسانه است، تا چه رسد به متفکران نکتهسنج مکتب ادینبورا.
به منزله نمونهاى از نگرش جاافتادهتر مکتب ادینبورا در دهه هشتاد، پاسخ این مکتب به نکته مورد تفطن استیون لوکس، که تلقى نسبىگرا از صدق و کذب نظریهها و آراء، وى را از بهکارگیرى مفاهیم صدق و کذب محروم مىکند، کاملا کفایتخواهد کرد. بدین ترتیب، مکتب ادینبورا قائل است که نسبىگرا همچون دیگران باید آراء و نظریهها را دستهبندى کند; «بعضى را بپذیرد و بعضى دیگر را وانهد» (بارنز و بلور، 1982: ص27). این ارزیابیها اغلب با به کارگیرى تعابیرى چون صادق و کاذب بیان مىشوند. روشن است که نزد مکتب ادینبورا همه نظریهها و آراء یکى از این دو منزلت را مىیابند. بنابراین، برخلاف لائدن، این طور نیست که چون صدق و کذب غیراستعلایى و ابدى غیرقابل دستیابى است، باید آنها را از تبیینهاى خود اخراج کنیم و در نتیجه، هیچ بدیلى وجود ندارد جز اینکه تبیین متقارن ارائه کنیم.
مکتب ادینبورا صادق و کاذب را تقریبا با همان حال و هواى فلسفه خطاپذیرانه معقولگرا به کار مىگیرد و تفاوت مهم معرفتشناختى این فلسفه و آن مکتب، معطوف به دلایل و عللى است که هریک از اینها با توسل به آن دلایل و علل به این سؤال جواب مىدهد که چرا چنین نسبتهایى عجالى و خطاپذیر است. برخلاف این، برداشت لائدن یک مفهوم حقیقتیا صدق استعلایى، یا حقیقت جاوید، را تداعى مىکند که غیرقابل دستیابى است و
مستلزم صورت معرفتى آموزه تقارن است. زیرا ما هرگز در وضعیتى نیستیم که نظریهها را به صادق و کاذب تقسیم کنیم و سپس آنها را با عنایتبه منزلت صدقشان بهطور متغایر تبیین کنیم (لائدن، 1984: ص57).
اما این موضوع صدق یا حقیقت استعلایى، خروس بىمحلى بیش نیست. زیرا نه مورد عنایت و توجه مکتب ادینبورا است و نه مورد توجه ناقدان معقولگرا و واقعانگارش. باید اضافه کرد که متاسفانه بیش از یک خروس بىمحل، معمولى است; زیرا باعث مىشود لائدن از آن جهت که آن را در چارچوب دیدگاه مکتب ادینبورا قرار مىدهد، به نتیجهگیرى ناصوابى برسد: یعنى به این نتیجهگیرى که ما نمىتوانیم نظریهها را تقسیم کنیم. نابجا بودن و بىمحل بودن طرح این مفهوم و نگرش به این خاطر است که هیچکس چنین دعوىاى نمىکند. زیرا هیچکس، شاید به استثناى سطحىترین تجربهگرایان معدوم، ادعا نمىکند که نظریههاى علمى بهطور استعلایى صادقند و یا صدقشان براى همیشه اثبات شده است.
در نظر داشتم که، علاوه بر ارزیابى و رد استدلال یکى از قوىترین و پایدارترین ناقدان مکتب ادینبورا، تلقى و معناى خاصى را که این مکتب از تجانس على در ارزیابى نظریههاى علمى و تقارن على در تبیینهاى جامعهشناختى و تاریخى آن ارزیابیها دارد آشکار و روشن کنم. گمان مىکنم اینک در وضعیتبهترى هستیم تا ببینیم که ضمن اینکه مکتب ادینبورا مقولات صادق و کاذب و در مواقعى معقول و نامعقول را کاملا براحتى به کار مىگیرد اگرچه فقط به منظور استدلال براى موضع اساسىترش ابدا خود این مقولات را به منزله تبیینهاى نهایى محسوب نمىکند. به تعبیرى دیگر، اینکه دانشمندان و برخى از فلاسفه و مورخان علم، خواه اثباتگرا و خواه ابطالگرا، نظریهاى را صادق یا کاذب، معقول یا نامعقول مىخوانند تبیینى براى چگونگى ارزیابى آن نظریه و عوامل مؤثر در آن نیست. این مقولات یا مفاهیم صرفا برچسبهایى هستند که حاصل ارزیابى ما را بیان مىکنند، ولى در مورد عواملى که در واقع در آن ارزیابى حضور و نفوذ داشتهاند کاملا ساکتند. بنابراین براى تبیین درجه دوم ارزیابى درجه اول نظریههاى علمى لازم است که از عناوین و برچسبهاى صادق/کاذب و معقول/نامعقول عبور کرده، عوامل و علل مؤثر و دخیل در پذیرش نظریهها و الصاق متناسب برچسب صادق و معقول به آنها، و یا وانهادن نظریهها و آویختن متناسب برچسب کاذب و نامعقول از آنها را مورد تفحص و تدقیق قرار دهیم. شالوده مبنایى تمام بناى این معرفتشناسى اجتماعى رادیکال و اساسى این است که این مقولات صرفا نتیجه ارزیابیهاى ما را بهطور نمادین بیان مىکنند. آنچه این نمادها بیان نمىکنند، نوع فرآیندها و مهمتر، نوع علل اجتماعى است که در اعطاى اعتبار و احترامى که به آنها مىگذاریم مؤثر و دخیل بودهاند.
3. نتیجهگیرى
در این بخش، برخى از مواضع و برهانهاى عمده را تلخیص مىکنیم. مکتب ادینبورا نسبىگرایىاش را با طرح این مواضع نظام و استقرار مىبخشد:
1) هر نظریهاى را مىتوان با حیل مناسب با هر شاهد تجربىاى سازگار کرد این موضع را آموزه حیل تعین ناقص نامیدیم.
2) بهطور منطقى، کمترین چیزى که درباره اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى داراى بیشترین تایید، مىتوان گفت این است که اندیشهاى فوقالعاده تردیدآمیز است.
3) هیچ کالایى محتملتر و بهطور اجتماعى متغیرتر از شواهد تجربى نیست. این موضع را آموزه پرشناور تعین ناقص خواندیم.
4) تاثیر واقعیات بر انسان، نقش عمومى یکسانى ایفا مىکند; خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب. این سخن را آموزه اکسیژن تعین ناقص نام گذاشتیم.
در مقابل، ما احتجاج کرده، کوشیدیم نشان دهیم که:
1) این نظر مکتب ادینبورا که تعین ناقص معمولا در ارتباط با «فقدان تمییز واقعیت نظریه» مطرح مىشود، ابدا قابل دفاع نیست.
2) اگر مقصود از این سخن که اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهاى داراى بیشترین تایید منطقا فوقالعاده تردیدآمیز است، این است که دلالت آموزه دوهمکواین را بیان کند، در این صورت قائل شدن به آن آموزه، خارق اجماع خواهد بود. به علاوه، همین حکم را مىتوان در حق منزلت معرفتى معرفتشناسى اجتماعى مکتب ادینبورا روا دانست.
3) شاهد تاریخنگارانهاى که جهتحمایت از آموزه پرشناور ارائه شده، دربردارنده صورتى از پارادوکس دروغگو است. افزون بر این، همنشین کردن شکلى از آموزه حیل با شاهد ارائه شده براى حمایت از آموزه پرشناور، موضع ادینبورا را بهطور درونى ناهمساز مىکند و به علاوه، منتهى به آثار و پیامدهاى سخیفى مىشود.
4) در هر نوع بحثى پیرامون نقش شواهد تجربى، به هیچ شاهدى، خواه از نوع درجه اول فیزیکى باشد و خواه از نوع درجه دوم تاریخنگارى، نمىتوان متوسل شد.
5) مکتب ادینبورا کفایت و مناسبت تنها یک تحقیق موردى تاریخى جهت تایید آموزه اکسیژن تعین ناقص را نشان نمىدهد.
6) آموزه اکسیژن مکتب ادینبورا تاثیر و عاملیتشواهد تجربى را بهطور کامل محو و نابود مىکند; بهطورى که نقش این شواهد در ارزیابى صدق/کذب نظریهها اولا در سطح معرفت درجه اول علمى، و ثانیا در تبیین ارزیابى نظریهها در سطح تبیینى مابعد علمى یا جامعهشناختى و تاریخى، خنثى و منتفى مىشود.
7) لائدن در موافقتبا آموزه مکتب ادینبورا پیرامون تبیین متقارن نظریهها از جهت منزلت معرفتىشان، به دو دلیل مرتکب خطاى فاحشى شده است. افزون بر این، استدلال وى براى پذیرش آموزه ادینبورا موضوع بسیار مهمى را که مناقشه روششناختى بر سر آن ایجاد شده منتفى مىسازد. و سرانجام لائدن پیرامون خود اصل تبیین متقارن، مرتکب خطاى برداشتىتفسیرى شده است.
فهرست منابع
1. چالمرز، آلن (1378) چیستى علم، ترجمه سعید زیباکلام، انتشارات سمت، چاپ جدید.
2. زیباکلام، سعید (1378) «معقولیت و نسبىگرایى: شرح و بسط و نقد برهان معقولگرایان»، زیر چاپ.
پىنوشتها:
× این نوشتار صورت شرح و بسطیافته و فارسىشده مقالهاى است که قبلا در یکى از مجلات تخصصى بینالمللى انتشار یافته است. (رجوع کنید به فهرست منابع و ارجاعات، ردیف20)
بر خود فرض مىدانم که از استاد مصطفى ملکیان که مقاله را با دقت معهود خود مطالعه کردند و اصلاحات متعدد مناسبى را براى مفهومتر کردن متن پیشنهاد کردند، قدردانى و تشکر کنم.
1. این دسته از مواضع و براهین در مقالهاى با عنوان «معقولیت و نسبىگرایى: شرح و بسط و نقد برهان معقولگرایان» بهطور مبسوط، بازسازى و نقد شده و در دست انتشار است.
2 . این دسته از برهانها با عنوان «معقولیت و نسبىگرایى: نظریه معقولیت طبیعى» در یکى از مجلات تخصصى بینالمللى بهطور مبسوط، بازسازى و نقد شده است. (رجوع کنید به فهرست منابع و ارجاعات، ردیف21)
.3 Mary Hesse
.4 causal inputs
.5 causal promptings
.6Anthony Flew
.7 contingent
.8 empirical resistance
.9 anomalies
.10 Factual
11. Sextus Empiricus
12. James B. Conant
13. equivalent functionality
14. symmetrical functionality
15. symmetry thesis
16. Larry Laudan
17. Norwood Russell Hanson
هنسون این نکته را در کتاب ذیل طرح کرده است:
Patterns of Discovery (1958) (Cambridge, Cambridge U. P.)
18. heterogeneity .4 causal inputs
.5 causal promptings
.6Anthony Flew
.7 contingent
.8 empirical resistance
.9 anomalies
.10 Factual
11. Sextus Empiricus
12. James B. Conant
13. equivalent functionality
14. symmetrical functionality
15. symmetry thesis
16. Larry Laudan
17. Norwood Russell Hanson
هنسون این نکته را در کتاب ذیل طرح کرده است:
Patterns of Discovery (1958) (Cambridge, Cambridge U. P.)
19. Hesse, M. (1973) The Structure of Scientific Inference