عقل و خطوط قرمز (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
شوراى عالى واتیکان در سال 1870 اساسنامهاى تدوین کرد که در ماده اول از فصل دوم آن آمده بود: «اگر شخصى بگوید که خداى واحد حقیقى را که خالق و خداوند ماست نمىتوان با نور عقل طبیعى انسان از روى چیزهایى که خلق شدهاند، بهطور قطع شناخت، چنین شخصى ملعون باد.» (1)
اگر کسى نداند که مقصود از عقل در این اساسنامه، کدام عقل است و اساسنامه چه کسى را مورد لعن و طعن قرار داده است، در شگفتخواهد شد; در شگفت از تمجیدى چنین رسا از عقل توسط کلیساى کاتولیکى که عقلایى چون گالیله را پشت میز محاکمه نشانده است. لعن اساسنامه آشکارا متوجه ایمانوئل کانت است و اشاره به برانداختن مابعدالطبیعه سنتى توسط او دارد. نفرت اصحاب کلیسا از او تا بدان حد بود که کشیشان، سگان کلیسا را به نام او مىخواندند. (2) اما مقصود از عقل در این اساسنامه چیست؟ و اصولا عقلانیت کلیساى قرون وسطى چگونه عقلانیتى است؟
بسیارى برآنند که قرون وسطى را مىتوان عصر ظلمت، (Dark Ages) نامید; چرا که در این قرون متمادى، «ایمان و اعتقاد کور به حقیقت مطلق دیانت مسیحى حجاب استفاده طبیعى از نور عقل شده و در نتیجه فلسفه به وسیلهاى در دست علماى بىقید الهیات مبدل گردیده است و آنگاه در حدود اواخر قرن پانزدهم با تشریک مساعى معتقدان به مذهب اصالت انسان، (Humanism) و مصلحان دینى، دوره جدیدى شروع شده که دوره تفکر صرفا تحصلى و عقلى است و ما اکنون در آن به سر مىبریم.» (3) پارهاى از متفکران مسلمان نیز این راى را سخت پسندیدهاند و بدان مبتهج و مفتخرند که چیزى از سنخ این عصر ظلمانى، در تاریخ تفکر اسلامى وجود نداشته است. اینان در یک جمله، الهیات اسلامى را معقولتر از الهیات مسیحى مىدانند و حکم به معقول بودن اصول و مبانى اولیه اسلام و نامعقول و غیر عقلانى یا، به اصطلاح دیگر، «شطحى بودن» اصول و مبانى مسیحیت مىکنند. (4) و از آنجا نتیجه مىگیرند که مقولههایى از قبیل وحى و عقل، عقل و ایمان و...، مسائل و قضایایى هستند که فقط براى حل مشکل «الهیات نامعقول مسیحى» جعل و فرض شدهاند (5) و طرح آنها در جامعه ما محلى از اعراب ندارد. دلایل و شواهدى که این گروه براى اثبات مدعاى خود اقامه مىکنند. البته متفاوت است. پارهاى با طیب خاطر سخنان متالهانى چون ترتولیان را در ذم عقل و تعقل (6) دستاویز قرار مىدهند و فراموش مىکنند که نه سخنانى از این دست در تاریخ تفکر اسلامى نایاب است (7) و نه عباراتى مخالف آن در الهیات مسیحى. برخى دیگر به آیاتى از قرآن کریم اشاره مىکنند که انسانها را به تدبر و تعقل و تفکر فرامىخواند و آن را در تقابل با قسمتهایى از رسائل پولس رسول (رساله پولس به قرنتیان، باب اول،27 (8) رساله پولس به کولسیان 2: 8 (9) رساله پولس رسول به قرنتیان 1:21، 25) (10) قرار مىدهند; غافل از آنکه نه متون مقدس مسیحیتیکباره از تمجید تعقل و تفکر خالى است (رساله ، انجیل یوحنا (12) 1:9 و...) و نه مقصود قرآن کریم از تعقل، تعقل فلسفى و کلامى بوده است; تا بتوان آیات داعى به تفکر و تعقل را پشتوانهاى براى الهیات محسوب داشت. تعقلى که قرآن کریم، خلق را بدان دعوت مىکند نوعى مشهود عقلائى است که پاک با آنچه متالهان و متکلمان از تعقل مراد مىکنند، متفاوت است. (13) طرفه آن که در تاریخ تفکر اسلامى نیز کسانى بودهاند که در جهت رد ستمسک به دلایل عقلى در آنچه به وحى مربوط مىشودز به آیات و اخبار متوسل شده و با تفسیر خاصى که از این آیات و اخبار ارائه کردهاند، فحواى آنها را مخالف علم کلام جلوه دادهاند. (14)
سخن ما بر سر معقولتر بودن اصول و مبانى اسلام در قیاس با اصول و مبانى مسیحیت نیست. در واقع، معقولتر بودن پارهاى از آموزههاى اسلام در قیاس با مسیحیت، نکتهاى است که برخى از متفکران مغرب زمین نیز اشاراتى بدان داشتهاند. براى نمونه، برتراند راسل مىگوید: «دین محمد(ص) وحدانیتسادهاى بود که با معضلات کلامى تثلیث و حلول پیچیده نگشته بود. پیغمبر اسلام(ص) ادعاى الوهیت نداشت و پیروانش نیز چنین ادعائى در حق او نداشتند.» (15) حکم به معقولتر بودن یک دین در قیاس با دین دیگر نه در صلاحیت نگارنده است و نه در حیطه موضوع این نوشتار; سخن بر سر این است که چنین معقولتر بودنى، به هیچوجه، نمىتواند مجوزى براى بىتفاوتى در برابر مسائلى چون سوحى و عقلز و... باشد. اشارت کلى سکل ما حکم به الشرع حکم به العقلز نیز نه بدان معناست که هرکس با هرگونه تدین و تشرعى عامیانه، عالمانه، عارفانه، فیلسوفانه و... که اتخاذ کرد مىتواند بدان دلخوش باشد که دین و شرع مختارش با هرگونه نگرشى به عقل و عقلانیت، سازگار است. این سازگارى به بهاى دینداریها و خردورزیهاى جانسوز و طاقتآزما فرادست مىآید و تاریخ تفکر مسلمانان نیز همانند مسیحیان، مشحون از این چالشهاى دیندارانه و خردورزانه است. بخش عمدهاى از تلاشهاى متفکران مسلمان، همواره مصروف جمع بین سصحیح نقلز و سصریح عقلز در جهت ارشاد طالبان و الزام معاندان و رهایى اذهان از حضیض تقلید به ذروه ایقان گردیده است. (16) در هر حال، نزد مسلمین هم ارتباط بین اهل نقل و عقل، همواره ارتباطى دوستانه نبوده است. مثلا در مورد بارزترین جلوه فعالیت عقلانى بشر، یعنى فلسفه، باید گفت که «در نزد مسلمین نیز، مثل آنچه نزد نصارا و یهود روى داد، فلسفه در اول پیدایش یا انتشار با مخالفت و سوءظن متشرعه مواجه شد و بعنوان امرى که اشتغال بدان بدعت و آشنایى با آن موجب شک و ضلال خواهد بود، مورد اعتراض و نفرت واقع گشت.» (17) همین نفرت از فلسفه سبب گردید که بعضى از متشرعه، مامون را به دلیل تمایلات فلسفىاى که داشتسامیر الکافرینز خواندند و متهم به رفض نمودند. (18) «جالب آن است که خوض در مسائل مربوط به عقاید و آنچه تدریجا بنام علم کلام موسوم شد، از همان آغاز پیدایش این علم و به احتمال قوى به جهتشباهت و اختلاطى که با فلسفه و علوم منسوب به یونانیان داشت، مورد سوءظن شدید اهل حدیث و سنت واقع گشت و تخطئه و تحریم شد». (19) این طرز تلقى متشرعه از علم کلام، در تفسیر کبیر فخر رازى به صورت قول سمن تعمق فى الکلام تزندقز صورت بندى شد (20) و بر افواه افتاد. در میان خود اهل کلام هم توافق چندانى بر سر مساله نسبت میان عقل و وحى وجود نداشته است و «معتزله در جهد براى توفیق بین عقل و وحى غالبا عقل را میزان شناختهاند»; (21) تا جایى که بعضى از محققان در اینکه آیا مىتوان خردورزیهاى اهل اعتزال را تحت عنوان علم کلام آورد، تردید روا داشتهاند. افزون بر همه اینها، پیدایش علم کلام، خود نشان دهنده جهدى است که متفکران مسلمان در جهت توفیق بین عقل و وحى مبذول داشتهاند و اگر تعارضى بین سصحیح نقلز و سصریح عقلز پیش نمىآمد، علم کلامى نیز متولد نمىشد. به هر جهت نمىتوان با استناد به دلایلى چون معقول بودن مبانى یک دین و نامعقول بودن مبانى دین دیگر، حکم به تعطیل مباحثات در باب نسبت عقل و وحى کرده و چنین مباحثاتى را وارداتى و مختص مسیحیت دانست و از پندآموزى از آنچه بر الهیات مسیحى گذشته است، عافیتطلبانه تن زد. مشکل الهیات مسیحى، بویژه در قرون وسطى، غیر عقلانى بودن آن نبود، بلکه این مشکل ریشه در نگرشى داشت که قرون وسطى نسبتبه عقل و عقلانیتبرگزیده بود.
واقع آن است که قرون وسطى را هرگز نمىتوان عصرى غیرعقلانى دانست. آنان که چنین رایى دارند احتمالا متالهانى، (Theologians) چون ترتولیانوس (حدود 230-150م)، تاتیانوس و قدیس برنار (1153-1090م) و... را نماینده کل تفکر قرون وسطى محسوب مىدارند; حال آنکه این متالهان فقط نماینده یک نحله فکرى در قرون وسطى بودند. نحله فکرىاى که اتین ژیلسون آنها را «خانواده ترتولیانوس» نامیده و درباره آنها مىگوید: «[این خانواده] متشکل از متالهانى است که به نظر آنها وحى به انسان عطا شده تا جایگزین همه معارف اعم از علوم تجربى و اخلاق و مابعدالطبیعه گردد. .. چون خداوند با انسان سخن گفته است دیگر حاجتى به تفکر نیست و هم و غم هرکس باید مصروف نیل به رستگارى گردد. آنچه در نیل به رستگارى دانستن آن اهمیت دارد در کتاب مقدس مندرج است... و در این حال دیگر حاجتبه چیزى دیگر، حتى فلسفه، نخواهد بود ». (22) سخانواده ترتولیانوسز به هیچوجه آینه تمامنماى تفکر قرون وسطى نیست و تاریخ، شهادت به وجود متالهانى متعلق به نحلههاى فکرى دیگر مىدهد. اینان هرگز فتوا به تعطیل عقلانیت ندادند و آثارشان نشانگر تلاش شکوهمندى است که در جهت افکندن وفاقى بین عقل و ایمان کردهاند. صرفنظر از صحت و سقم آراء این متفکران، صرف جهد بلیغ آنها در آشتى افکندن بین الهیات وحیانى، (ReveledTheology) و الهیات طبیعى، (Natural Theology) نشان مىدهد که قرون وسطى را به هیچ روى نمىتوان عصرى غیرعقلانى دانست. سنت آگوستین، سنت آنسلم و سنت آکویناس، همه به درجات مختلف، خردگرا بودند; حتى راى آگوستین که قرنها بعد، آنسلم نیز آن را اتخاذ کرد مبنى بر اینکه ایمان را باید مبدا عقل قرار داد و نه برعکس، هرچند ظاهرا رایى ضد عقلانى مىنماید، در واقع مبین روشى عقلانى بود که به ذهن هیچ فیلسوف یونانى خطور نکرده بود. (23) افزون بر این، گروهى از متفکران که ژیلسون آنها را ذیل عنوان سابنرشدیهاى لاتینیز طبقهبندى مىکند، (24) در حقیقتخردگرایانى دوآتشه بودند که تعالیم شان در نهایت، به نوعى دئیسم منتهى مىشد. آراء این متفکران، به اضافه اقبالى که در نیمه دوم قرن سیزدهم، با اقوال راجر بیکن به ریاضیات نشان داده شد و نیز تجربهگرایى آکویناس، اندکاندک زمینه را براى خردگرایى قرون جدید مهیا نمود. «جوهر تجربهگرایى آکویناس در این خلاصه مىشود که معرفت همواره به تجربه حسى وابسته است. حتى معرفتبه حقایق بدیهى که آکویناس وجودشان را مىپذیرد، و همچنین معرفتبه ماهیت ذاتى اشیاء، در تحلیل نهایى، وابسته به تجربه حسى است و از این رو، کل افکار ما باید بر تجربه استوار باشد. آکویناس را مىتوان از این نظر مؤسس تجربهگرایى دانست... ولى او، برخلاف جان لاک، سعى نکرد این نظریه را بهتفصیل بیان کند.» (25) در تاریخ اندیشه هیچ گسستى وجود ندارد و مرز میان هیچ دورهاى از تفکر با ادوار قبل و بعد آن کاملا واضح نیست. اندیشه قرون جدید، هر قدر هم که انقلابى باشد، بىسابقه نیست و ریشه در اندیشه قرون وسطى دارد. به هر جهت، قرون وسطى چنانکه مشهود است، هرگز از عقلانیت تهى نیست; چیزى که هست در این دوره نگرش خاصى به عقل و عقلانیت وجود دارد که نقد آن بسیار آموزنده است.
یکبار دیگر نظرى به اساسنامه شوراى واتیکان اول مىافکنیم. این اساسنامه مدعى است که خالق و خداوند را مىتوان با نور عقل طبیعى انسان از روى چیزهایى که خلق شدهاند، به طور قطع شناخت. این مدعا نشانگر یکى از پیش فرضهاى اساسى تفکر قرون وسطى است; اعتقاد به کارآیى قطعى عقل در عرصه شناخت جهان. ردپاى این ایمان راسخ به توانمندى عقل را در قول به اصالت واقع، (Realism) مىتوان باز جست. هرچند در دورههایى (بیشتر، دورههاى نخستین) از حیات فکرى قرون وسطى متفکرانى همچون سنت آگوستین یافت مىشدند که دل در گرو ایدهآلیسم افلاطونى داشتند، اما
«تفکر قرون وسطى در مجموع قائل به اصالت واقع بود، به این معنا که جهان را به همان صورتى که درک و دریافتیا تجربه مىشود، واقعى و مستقل از ذهن بشر مىدانست و توانشهاى عقل را قادر بر درک ماهیت جهان مىشمرد... مسئله سامکان علم به جهان خارجز آنچنان که در فلسفه جدید یعنى از دکارت به این سو مطرح گشت، هرگز مورد تشکیک و چون و چرا قرار نمىگرفت». (26)
در قرون وسطى «از آنجا که فلسفه با الهیات پیوندى نزدیک داشت فرض بنیانى بر این بود که معرفتبه خداوند بنحوى از انحاء ممکن است و بدین ترتیب با توسل به آن نظام فلسفى که گمان مىرفت این نوع معرفت را به بهترین وجه توضیح دهد. تشکیک در امکان معرفت طرد مىشد. اگر برهانى ارائه مىشد بیشتر به پیشفرضها و منابع معرفت مىپرداخت تا امکان آن». (27) متفکران قرون وسطى خود را ملزم مىیافتند که در اعتبار عقلى محسوسات تردیدى نکنند. آکویناس مىگفت: «حقیقت چنان در حس مندرج است که مىتوان آن را نتیجهاى دانست که به تبع حس حاصل مىآید. پس مىتوان گفت که احساس ما به اشیاء، چنانکه هستند، تعلق مىگیرد.» (28) برخى از متفکران حتى به نوعى ارتباط ضرورى بین مذهب اصالت واقع و دین مسیحى قائل شدهاند و برآنند که ایدهآلیسم افلاطونى که از قول هراکلیتوس به سیلان ذات اشیاء و راى افلاطون بر تعلق نگرفتن معرفتبر امور غیر ثابت و در سیلان مایه مىگرفتبا دین مسیحى ناسازگار است. (29) چرا که «اگر عالم را مجموعهاى از ظواهر امور که پیوسته در حال مرور باشند، بینگاریم و از هیچ لحاظ نتوانیم قائل به دوام و قوام آن شویم، اطمینان خود را به قوت و متانت وسیلهاى که براى وصول به خدا داریم، از دست مىدهیم. اگر صنع خلقت معقول نباشد هرگز درباره صانع آن چیزى نمىتوان دانست... از همینجا که اشیاء وجود دارند، نه اینکه در نیمهراه هستى باشند، معلوم مىشود که خدا وجود مطلق است». (30) اتین ژیلسون در این راه تا آنجا پیش مىرود که مىگوید: «مذهب اصالت واقع چنانکه در قرون وسطى بود از دواعى دینى مسیحى مایه مىگرفت و دین مسیح مادام که در فکر فیلسوفى نافذ باشد، فلسفه او همچنان مستلزم قول به اصالت واقع خواهد بود.» (31)
تفکر قرون وسطى در گزینش ناخودآگاهى که از فیلسوفان یونان کرد تا الهیات عقلى خود را بر پایه آراء آنان نهد، با بىالتفاتى تمام از کنار سوفسطاییان گذشت. اینان که به قول ویل دورانتحقشان چنانکه سزاوار بود، ادا نگردیده است، (32) علىرغم تشکیکهاى افراطى، آرائى بس سازنده داشتند و عنایتبه این آراء مىتوانست فلسفه مبتنى بر اصالت واقع قرون وسطى را از جزمیت رهایى بخشد. تاریخ اندیشه همواره شکاکان را بىآنکه به نقش سازنده آنان توجهى کند به طاق نسیان نهاده است. چنانکه از مونتنى که «فلسفه دکارت پاسخ مستقیمى استبه تحدى و مبارزهطلبى تشکیک او» (33) چندان یادى نشده است و هیوم نیز اگر قول مشهور کانت نبود که هیوم از خواب جزمیتش بیدار کرد، (34) امروزه بیشتر به عنوان نگارنده تاریخ انگلستان و تاریخ ادیان شناخته مىشد تا فیلسوفى طراز اول.
به هر روى، قرون وسطى به تشکیک سوفسطاییان در باب سامکان علم به جهان خارجز و مینوگروى افلاطونى وقع چندانى ننهاد و بر تفکر مبتنى بر اصالت واقع و ایمان بىحد وحصر به توانمندى عقل در عرصه شناخت، راسخباقى ماند.
به سبب همین قول به اصالت واقع، ایمان به توانمندى قطعى عقل و مسلم فرض کردن سامکان علم به جهان خارجز، قرون وسطى الهیاتى اتخاذ کرد که مىتوان آن را سالهیات حداکثریز نامید. الهیات حداکثرى به دو معنا حداکثرى است; معناى اول آن که این الهیات نگرشى به عقلانیت دارد که مىتوان آن را سعقلانیتحداکثریز نامید و معناى دوم آنکه این الهیات مىکوشد تا صدق مدعیات خود را به نحو حداکثرى اثبات کند.
«تلقى حداکثرى از عقلانیت، مبتنى بر چند پیش فرض مهم است:
1. در قلمرو شناخت مىتوان به گزارههاى ترکیبى قطعى الصدق رسید که مورد پذیرش و تصدیق همگان است. یعنى گزارههایى وجود دارند که از عالم خارج حکایت مىکنند و بر دانش ما نسبتبه جهان خارج مىافزایند و در عین حال، صدق آنها قطعى و محرز است.
2. قواعد استنتاج بدیهىالصدقاند (مثلا تحلیلىاند و صدقشان ناشى از تعریف آنهاست).
3. بنابراین، برمبناى مقدمات ترکیبى قطعى الصدق و به مدد قواعد استنتاج، مىتوان صدق پارهاى قضایاى ترکیبى را قاطعانه اثبات کرد، یعنى آنها را از مقدمات (صادق)، (به نحو معتبر) استنتاج کرد.
4. در عقلانیتحداکثرى، اثبات به معناى رفع جهل یا رفع عدم یقین نسبتبه صدق اعتقادى خاص است. به بیان دیگر اثبات اعتقاد P ،بدان معناست که طى فرآیندى خاص صدق P آشکار شود به نحوى که مجال هیچگونه شک معقولى در باب آن اعتقاد باقى نماند.
پس در قلمرو عقلانیتحداکثرى، اثبات به معناى اقامه برهان نه یک اعتقاد است، به نحوى که جمیع عاقلان در جمیع زمانها آن برهان را قانعکننده بیابند و صدق آن را تصدیق کنند. این تلقى خاص از اثبات را «اثبات حداکثرى» مىنامیم. در چارچوب قلانیتحداکثرى، اثبات حداکثرى ممکن تلقى مىشود.» (35)
همچنین «عقلانیتحداکثرى، «عقل» انسان را قوهاى مىانگارد که در قبال جهانبینىهاى متعارض، بىطرف است و بنابراین مىتوان به مدد آن، بدون پیشداورى و فارغ از جهانبینىهاى مطلوب اشخاص، امرى را براى همگان اثبات کرد.» (36) پیداست که عقلانیتحداکثرى با قول به اصالت واقع، ایمان به توانمندى قطعى عقل و طرد تشکیک در سامکان علم به جهان خارجز تناسب تام دارد و همه اینها در الهیات قرون وسطى مستترند.
هم که اهل ذوق، (Virruosi) در قرن هفدهم بدان گرویدند و سرانجام در قرن هجدهم از روشنگرى و دئیسم سربرآورد، (37) در واقع ادامه اعتقادى بود که قرون وسطى به اصالت واقع داشت و آن موضع عقلانیتحداکثرى که اتخاذ کرده بود. اعتقاد به قابل فهم بودن طبیعت، (intelligibility) که از آن به مؤلفه عقلانى علم، ( rational compotent) تعبیر مىشود و ایمان به امکان علم، میراثى بود که از قرون وسطى به عصر روشنگرى رسید. (38) قرون وسطى و عصر عقل، (Age of reason) اگرچه در اولویت دادن به عقل یا وحى و نیز راهبردشان به اثبات مدعیات دینى راهبرد مبتنى بر استدلال در مورد قرون وسطى و راهبرد مبتنى بر تجربه در مورد عصر عقل (39) تفاوتهایى داشتند، اما اختلاف ماهوى در نگرش به عقل و عقلانیت میان آندو وجود نداشت. آنانکه به حق، ریشههاى علم جدید را در فرض پیشینى، (Presupposition) قابل فهم بودن طبیعت و نگرش حداکثرى قرون وسطى به عقل و عقلانیت مىجویند، بهخوبى بدین دقیقه تفطن یافتهاند. حاکمیت این نگرش بر علم و فلسفه علم بسیار دیرپاتر از حاکمیت آن بر فلسفه بود. علم حتى در دهههاى آغازین قرن بیستم پوزیتیویسم را در دامان خود مىپرورد; پوزیتیویسمى که تنها پس از درک رخنههاى عمیق قلانیتحداکثرى حاضر شد اصل تاثیرپذیرى را جانشین اصل تحقیقپذیرى گرداند و بدینسان گامى کوچک در راه رسیدن به عقلانیتحداقلى (عقلانیت انتقادى) بردارد.
اندکى بیشتر در باب مفهوم آن عقلى که اساسنامه شوراى واتیکان اول از توانمندى آن در نیل به شناخت قطعى دفاع کرده است، مداقه کنیم. بخشنامهاى که پاپ لئوى سیزدهم نهسال پس از انتشار اساسنامه منتشر کرد کلید حل معما را به دست مىدهد و معلوم مىدارد که عقل مزعوم کلیسا کدام عقل بوده است. در این بخشنامه عقاید تومیستى (منسوب به توماس آکویناس) مورد تایید مجدد قرار گرفت و به فلاسفه کاتولیک توصیه شد که از فلسفه او الهام گیرند. حتى در قلب قرن بیستم، پاپ پل ششم مدعایى بزرگتر مطرح کرد و در مراسمى که به مناسبت چاپ جدید کتاب الهیات آکویناس برگزار شده بود، اظهار داشت که «تعالیم آکویناس گنجینهاى است که نه فقط به گروه دومینیک تعلق دارد، بلکه متعلق به کل کلیسا و حتى تمام جهان است. نه فقط به قرون وسطى مربوط استبلکه براى تمام دورهها از جمله عصر ما معتبر است». (40) «توماس آکویناس (متولد 1225 یا 1226 و متوفاى 1274) به عنوان بزرگترین فیلسوف مدرسى شناخته مىشود در هر مدرسه کاتولیک که فلسفه جزء برنامه باشد، حکمت وى به عنوان یگانه حکمت صحیح تدریس مىگردد... وى را مىتوان یکى از دو شارح بزرگ ارسطو (در کنار ابنرشد) محسوب داشت. از غالب جهات توماس، ارسطو را چنان از نزدیک پیروى مىکند که ارسطو در میان کاتولیکها حکم یکى از آباء دینى را پیدا کرده است.» (41)
بدین ترتیب کلیساى مسیحى، پس از اقبالى که آبائش (کسانى چون آگوستین قدیس) در قرون اولیه تاسیس آن به فلسفه رواقیان، فلوطین (و از طریق او به فلسفه افلاطون) نشان دادند، بر زعامت فکرى ارسطو گردن نهاد و تقدیرش را با تقدیر فلسفه ارسطو گره زد. انتخاب فلسفه ارسطو از میان دیگر فلسفههاى یونان، اگرچه ناخودآگاه بود، اتفاقى نبود. کلیسا نه تنها یک نهاد دینى بلکه نهادى اجتماعى نیز بود و وظیفه خود مىدانست که نظام فکرى کاملا منسجمى را بنانهد که بتواند مبناى یک نظام اجتماعى منسجم و عالمگیر قرار گیرد. چنین نهادى البته نمىتوانست دیرزمانى فلسفه افلاطون را براى پىریزى الهیات خود برگزیند. چراکه «قول به اصالت معانى معقول و تنزیه این معانى و تصدیق تعالى آنها، چنانکه افلاطون بر آن بود، با مذهب اهل شک و تردید آنان در اعتبار عالم اجسام نهایت مناسبت را داشت» (42) و نهادى چون کلیسا که داعیه افکندن یک نظام اجتماعى جهانگیر در همین عالم اجسام را داشت کجا مىتوانستشک و تردید در معرفتبه عالم اجسام را بپذیرد؟ اگر قرار مىبود نظامى اجتماعى بر پایه فلسفه افلاطون افکنده شود. حاصل کار، چیزى جز آنچه وى خود در سجمهوریتز تصویر کرده است از آب درنمىآمد و کیست که نداند چنان نظامى اگر هم بر فرض محال تشکیل مىشد، در دم فرو مىپاشید. (43) تعبیر سقراط از دانستن نیز بسیار محتاطانه بود و او بر سندانستنز بیشتر از سدانستنز تاکید داشت. (44) بدین ترتیب، قرون وسطى ماند و عقلانیت ارسطویى.
عصر روشنگرى نیز از عقلانیت همان عقلانیتحداکثرى قرون وسطى را مراد مىکرد. این عصر ایمان به ریاضیات را از افلاطون گرفت، (45) اما ایدهآلیسم افلاطونى را برنتافت. در تبیین پدیدهها، تمسک ارسطویى به علت غایى و علت صورى را کنار نهاد، اما در تلقى ارسطو از علیت تغییرى نداد و در عمیقترین سطح به لحاظ معرفتشناختى، ارسطویى باقى ماند; نه در توانمندى عقل در شناخت قطعى و امکان علم به جهان خارج تشکیک کرد و نه از اصالت واقع و تعبیر ارسطویى اصل علیت دست کشید. تشکیک دکارت نیز که صبغهاى کاملا ایدهآلیستى داشت و بهجاى عینیتبر ذهنیت تاکید مىکرد (46) ، هم به سبب پاسخ شتابزدهاى که خود او به شک خویش داد (47) و هم بدان سبب که مراد و مدلول حقیقى آن در زمان خود دکارت درک نگردید، نتوانست تاثیر چندانى روى تلقى عصر روشنگرى از عقل و عقلانیت داشته باشد.
ما امروز با مشاهده ورز فوقالعادهاى که ایدهآلیسم در ذهن توانمند کانتیافته است و تاثیر قطعى و دیرپایى که فلاسفه پس از دکارت از او پذیرفتهاند، به همیتشک انتقادى دکارت واقف شدهایم. عصر عقل اما، هرچند در جنبههاى بسیارى از دکارت تاثیر پذیرفت، (48) به اهمیت تاکید او بر ذهن به جاى عین که ژیلسون آن را عجیبترین مناظر تاریخ مىشمارد، (49) پى نبرد و آن را در الهیات خود مدخلیت نداد.
به هر روى به زعم من، الهیات قرون وسطى و الهیات عصر عقل به جهت نگرش حداکثرى و غیرانتقادىاى که به عقل و عقلانیت دارند، دو روى یک سکهاند. تنها با ظهور ایمانوئل کانتبود که نگرش انتقادى به عقل، حقیقتا به فلسفه و از طریق آن به الهیات راه یافت و به همین دلیل است که ایان باربور با بصیرت خاصى، دینشناسى کانت را واکنشى در مقابل افراط عصر عقل، در اطلاق آرمان عقلانیتبه سایر حوزههاى اندیشه از جمله الهیات قلمداد مىکند. (50)
الهیات اسلامى نیز همانند الهیات قرون وسطى، نگرشى حداکثرى به عقل و عقلانیت داشته است. «تعریفى که از عقل و کارکرد آن در الهیات اسلامى تا روزگار ما بر اذهان بسیارى از متفکران سلطه داشته، عبارت است از قوه مدرک مفاهیم کلى که کارکرد مطلوب آن، استدلال به معناى ارسطویى کلمه و در قالب مقولات انتزاعى است. در اینگونه نگرش، امور زیر در مورد عقل و قوه عاقله مسلم فرض مىشود:
«1. کارکرد قوه عاقله، استدلال براساس بدیهیات است و هر شناخت عقلىاى باید یا بدیهى باشد، و یا از طریق استدلال و یا با استفاده از بدیهیات به اثبات برسد. [در الهیات اسلامى نیز از اثبات، اثبات حداکثرى مراد مىشد.]
2. معناى تعقل و تفکر این است که عقل با ترکیب مقدمات در قالب قیاس، و با مراعات شرایط منطقى که از سوى ارسطو بیان شده و به دستشارحان و پیروان او تکمیل شده است، به شناخت مجهول نایل شود. استقرا و تمثیل نیز فقط تا آنجا معتبرند که به قیاس باز گردند. بنابراین، معناى تفکر و تدبر در دین نیز استدلال به کمک مفاهیم کلى و انتزاعى در قالب قیاس است و مقصود دین از حکمت نیز همین حکمتبحثى و استدلالى است.
3. معناى معقولیتیک باور آن است که بتوان بر آن اقامه برهان کرد; و عقل فقط وقتى حقیقتى را تصدیق مىکند و حق چنین کارى را دارد که بتواند با استدلال برهانى، آن را اثبات کند. معقولیتباورهاى دینى نیز به این معناست که این باورها از پشتوانه استدلالى برخوردارند و استدلالپذیرند [استدلال براساس منطق ارسطویى].
4. معناى دفاع عقلانى از یک عقیده عبارت است از فراهم آوردن پشتوانه استدلالى براى آن. معناى دفاع عقلانى از دین نیز این است که به کمک استدلال فلسفى آن باورها را توجیه کرده، در برابر شبهات از آنها دفاع استدلالى کنیم [استدلال براساس منطق ارسطویى].» (51)
نتیجه طبیعى نگرش حداکثرى به عقل و عقلانیت، تولد مفهومى استبه نام خطوط قرمز. آنانکه در توانمندى عقل در عرصه شناخت قطعى و یقینى جهان طبیعت و مابعدالطبیعه کمترین تشکیکى روا نداشتهاند و در مواجهه با ساصالت واقعز و سامکان علم به جهان خارجز رویکردى نقادانه اتخاذ نکردهاند، در برخورد با امورى که به دشوارى تن به تبیین و تعلیل عقلانى مىدهند، ناگزیرند که دستبه ترسیم خطوط قرمز بزنند. در مورد الهیات قرون وسطى، این خطوط قرمز را الهیات وحیانى تعیین مىکند و در مورد الهیات عصر عقل، تجارب و قوانین علمى. الهیات قرون وسطى هنگامى که با تضاد میان عقل و وحى مواجه مىشد، حکم به تعطیل عقل مىداد و از متدینان مىخواست تا آموزهاى را علىرغم غیرمعقول بودنش بپذیرند. ملاک این غیرمعقول بودن را نیز نگرش حداکثرى به عقلانیت تعیین مىکرد و از آنجا که معیار اثبات عقلانى یک آموزه، معیارى بسیار سفت و سختبود (اثبات حداکثرى)، بتدریجبر فهرست آموزههاى متعلق به آن سوى خطوط قرمز افزوده مىشد. مجموعه اصالت واقع عدم تشکیک در امکان علم به جهان خارج عقلانیت (و اثبات حداکثرى)، نگرشى خوشبینانه به عقل انسانى بود و محدودیتهاى آن را از نظر دور مىداشت. بدین ترتیب، اصرار متالهان قرون وسطى و بهطور کلى، دستگاه کلیسا بر ترسیم خطوط قرمز در پیش روى فعالیت عقل انسانى، نه از حمیت و ایمان دینى آنان، که از مفتون بودنشان به عقل انسانى مایه مىگرفت و از این حیث تفاوت چندانى بین متالهان عصر ایمان و ملحدان عصر عقل وجود نداشت. از سوى دیگر، الهیات عصر عقل در مواردى که با تضاد میان عقل و وحى مواجه مىشد، دستبه تاویل بىمحاباى متن وحیانى مىگشاد و در نهایت، آنچه از آموزههاى دینى باقى مىگذارد، فاقد هرگونه جنبه دینى بود. این عصر خدا را در سیماى معمارى بازنشسته (52) ، (retired architect) تصویر مىکرد; «خیرخواهى خداوند را همانا در عمل اولیه آفرینش مىدانست نه در مهر پدرانه مدام»; (53) «مشیتخاص را ترک مىکرد و مشیت عام را بشدت تایید مىنمود»; (54) «اطراد ولغوناپذیرى قانون را دلیل عمده بر کمتخداوند مىدانست نه مداخله معجزهگرانه را» (55) و....
قرون وسطى خطوط قرمز بسیار برجستهاى ترسیم کرده بود. متفکران قرون وسطى حقایق منزل را به دو گروه تقسیم مىکردند. «گروه اول متشکل از تعداد معین حقایق منزل است که با آنکه وحى شدهاند، معذالک ادراک آنها از طریق عقل هم ممکن است. از آن جمله است: وجود خداوند و صفات ذاتى وى یا وجود روح انسانى و فناناپذیرى آن... گروه دوم حقایق وحى شده عبارت است از امور ایمانى که بدرستى بیان شده، یعنى همه آن بخش از دین که فوق تمامى مراتب عقل انسانى است. مثل تثلیث، (Trinity) ،تجسد، ( incarnation) ،استخلاص، .(Redemption) هیچ نوع تفکر فلسفى وجود ندارد که بتواند دلیلى ضرورى به نفع حقیقتى از این نوع اقامه کند.» (56) «به گفته آکویناس وحى واجب است، زیرا مهمترین حقایق الهى یا الهیات، دسترس عقل نیست. وجود خداوند را مىتوان با عقل و منطق، برهانى کرد ولى تثلیث و تجسد را نمىتوان.» (57) در چنین مواردى، کلیسا از مردم مىخواستبدون آن که معقولیتى در آموزههاى دینى بیابند، بدانها ایمان آورند. با گذشت زمان، حتى در معقولیت آموزههایى که کلیسا مىپنداشت مىتوان با دلایل عقلانى آنها را ثابت کرد، تردید جدى به وجود آمد. «حتى در میان بزرگترین فیلسوفان و متکلمان قرون وسطاى متاخر، میل روزافزونى وجود داشت که نه تنها آنچه توماس آکویناس آنها را امور ایمانى درست گفته شده مىخواند، بلکه آن چیزى را که وى مقدمات عقلى امور ایمانى مىنامید، نیز منتسب به ایمان [و نه عقل] کنند. بدین ترتیب چنان شد که فهرستحقایق منزلى که مىتوان با دلایل عقلانى اثباتشان کرد، بتدریج کمتر و کمتر شد تا به هیچ رسید» (58) و به همین نسبتخطوط قرمزى که کلیسا رسم مىکرد بتدریجبیشترو بیشتر شد. «از همان سالهاى آخر قرن سیزدهم، دانس اسکاتس، (Duns Scotus) بر فهرستحقایق منزلى که یک مسیحى نمىتواند اثباتش کند ولى باید بدان اعتقاد داشته باشد، افزود. وى در پایان رساله درباره مبدا اولى، (on the First Principle) به صراحت گفته بود که قدرت مطلقه خداوند، ( ،سعه وجودى او، (Immensity) ،حضور همهجانبهاش، (omnipresence) ، عنایت، (Providence) و رحمانیتش، (Misericord) نسبتبه همه موجودات خصوصا انسان، جزء اعتقاداتى است که با برهان عقلى قابل اثبات نیست.» (59)
بدین ترتیب، الهیات قرون وسطى دچار تناقضى تمامعیار بود. از یکسو در توانمندى عقل در شناخت قطعى و یقینى، هیچ تشکیکى روانمىداشت و از سوى دیگر، در مواجهه با پارهاى آموزهها حکم به ناتوانى همان عقل مىکرد. متدینان در اینگونه موارد ناگزیر بودند از عقلى که به ترکتازى آن در عرصههاى دور و ناشناختهاى چون خداشناسى خو کرده بودند، چشمپوشند و به تعطیل آن گردن نهند. نگرشى که هیچگونه نقدى بر عقل روا نمىداشت و حد و حصرى براى فعالیت آن تصور نمىکرد، بهناگاه حصارهاى فراوانى بهدور عقل مىکشید. این حصارها همه از بیرون بر عقل تحمیل مىشدند و نقد عقل از درون نقد عقل با عقل هیچ مفهومى نداشت.
ایمانوئل کانت که مىتوان تاریخ فلسفه را به اعتبار او به دو بخش تقسیم کرد، (60) مذهب اصالت معنى (ایدهآلیسم) را به طریقه اهل نقد، جانشین مذهب اصالت واقع به سیره اصحاب جزم نمود. (61) خود کانت فلسفهاش را به انقلاب کپرنیکى تعبیر کرده و مىگوید: «ما مىخواهیم همان کارى را بکنیم که کپرنیک براى توضیح حرکتهاى آسمانى کرد. هنگامى که دید بر بنیاد این فرض که جسمهاى آسمانى برگرد بیننده مىگردند، نمىتوان پیشرفت کرد، جریان را واژگون کرد و کوشید تا این فرض را بیازماید که بیننده در حرکت است و ستارگان بىحرکت.» (62) «بدینسان کانتبر آن مىشود که شناسنده را در مرکز بگذارد و بنیادهاى آزاد از تجربه یعنى آنچه را شناسنده از خود در موضوع شناسایى مىنهد، بررسى کند.» (63) کانتبر آن بود که «اول و پیش از همه چیز باید تحقیقى انتقادى در توانایى و قواى خود عقل بعمل آوریم. این کارى است که اصحاب مابعدالطبیعه جزمى از آن غفلت کردهاند و جزمیتبعنوان این فرض وصف شده است که پیشرفت در علم فقط بر مبناى مفاهیم فلسفى محض بوسیله استفاده از اصولى که عقل از مدتها قبل عادت به استفاده از آن داشته، ممکن است». (64) او مىگوید: «بدون اینکه تحقیق شده باشد که عقل به چه طریقى و به چه حقى به این اصول رسیده است [نمىتوان آنها را بکار گرفت]. بنابراین جزمیت جریان عمل جزمى عقل محض است، بدون انتقاد قبلى از قواى خود.» (65) «پس محکمهاى که مابعدالطبیعه را باید در حضور آن آورد چیزى جز تحقیق انتقادى خود عقل محض نیست.» (66)
کانت، خود در دیباچهاى که بر کتاب سمقدمهاى بر هر متافیزیک آیندهز نگاشته بود، تاکید کرده بود که تحقق معرفتى به نام متافیزیک در گرو توجه جدى به شرایطى است که وى در رهیافت نقادانه خود ارائه کرده است. اینک پس از گذشت نزدیک به دو قرن از عرضه فلسفه نقادى، چنین به نظر مىرسد که پیشبینى این فرزانه آلمانى به نحو حیرتانگیزى به تحقق پیوسته است (67) و «از آن زمان تا روزگار ما فلسفه انتقادى حاکم غرقه اندیشه و نظر گشته است.» (68) بدینسان کانتبا دو پیشفرض اساسى عقلانیت قرون وسطى و عصر عقل درافتاد; هم با اصالت واقع و هم با توانمندى عقل در شناخت آنچه مابعدالطبیعه خوانده مىشد. عقلانیت انتقادى کانت که مىتوان آن را به قلانیتحداقلى هم تعبیر کرد بر تمام حوزههاى معرفتبشرى تاثیرى قطعى داشت.
«عقلانیتحداقلى از نقد عقلانیتحداکثرى و ملاحظه محدودیتهاى آن حاصل شده است. مهمترین وجه تمایز این دو نوع تلقى از عقلانیت آن است که در عقلانیتحداقلى یا انتقادى، برخلاف عقلانیتحداکثرى، اعتقاد بر این است که صدق در مقام کشف و اثبات هیچ نشانه قاطعى ندارد. به بیان دیگر، اگرچه ممکن استشخص s حقیقتا به گزارهاى صادق دستیافته باشد، ولى به هیچ نحو نمىتواند از صدق آن گزاره به نحو عینى اطمینان حاصل کند. یعنى نمىتوان صدق هیچ گزارهاى را چنان اثبات کرد که جمیع عاقلان در جمیع زمانها آن را تصدیق کنند (به جز گزارههاى همانگویانه یا توتولوژیک).» (69)
در عقلانیتحداقلى «اثبات به معناى اقامه برهان نه یک اعتقاد استبه نحوى که جمیع عاقلانى که در مقدمات و پیش فرضها با ما مشترکند، آن برهان را قانعکننده بیابند و صدق آن اعتقاد را تصدیق کنند. این نوع اثبات را «اثبات حداقلى» یا «اثبات مقید» یا «اثبات وابسته به مرجع» مىنامیم. در واقع، در چارچوب عقلانیتحداقلى، «اثبات حداکثرى» ناممکن تلقى مىشود، چرا که مقدمات آن نوع اثبات، قابل حصول انگاشته نمىشود. در مقام خردورزى به چیزى بیش از اثبات حداقلى نمىتوان امید داشت.» (70)
عقلانیتحداقلى را مىتوان به یک معنا، عقلانیت انتقادى، (Critical Rationalism) نیز نامید. زیرا همانطور که ملاحظه شد، عقلانیتحداقلى در واقع ناشى از نقد عقل و کشف محدودیتهاى آن توسط خود عقل است. از این حیث، عقلانیتحداقلى یا انتقادى مستقیما میراثدار کانت مىباشد. «عقلانیت انتقادى، برخلاف تلقى بیش از حد خوشبینانهاى که عقلانیتحداکثرى از عقل دارد، تلقى فروتنانهتر و محدودترى از توانمندىهاى عقل دارد. » (71) «عقل حداقلى در کار دو نوع نقد است: اولا هر آنچه را که در پیش روى آن مىنهند، مورد نقد و چون و چرا قرار مىدهد و ثانیا خود را نیز موضوع نقد و سنجش مستمر قرار مىدهد و لذا کاشف محدودیتهاى خود نیز هست.» (72) این دقیقا همان رویکرد کانتبه عقل است و همان مفهومى است که وى از عقلانیت مراد مىکرده. سنقد هر آنچه پیش روى عقل قرار مىگیرد و نیز نقد خود عقلز همان فعالیت عقلانىاى است که کانتبه بشریت معرفى کرد. نقد امور توسط عقل، مقوم تفکر مدرن است و نقد خود عقل، مقوم اندیشه پست مدرن. به همین دلیل است که ژان فرانسوا لیوتا، فیلسوف معاصر (متولد 1924) مىنویسد: «نام کانت در آن واحد، آغاز و انجامى براى مدرنیته است و از آن جهت که انجام مدرنیته است، آغازى براى پسامدرنیته نیز مىباشد.» (73)
نکتهاى که شایان توجه است آنکه، «عقلانیتحداقلى، محدودیتهاى خود را بدون خروج از حوزه عقل و از درون عقلانیت کشف و آشکار مىکند». (74) این عقلانیت از همان ابتدا عقلانیتى دستبه عصاست و، از این حیث، درست در جهت عکس عقلانیت قرون وسطایى است که در عرصههایى، هیچ محدودیتى براى عقل تصور نمىکرد و در عرصههاى دیگر، حکم به تعطیل تعقل مىداد. در قرون وسطى عقل از خارج نقد مىشد یا بهتر استبگوییم حصر مىشد و به خطوط قرمز منتهى مىگشت. اما «عقل نقاد، حدود خود را از درون معلوم مىکند و لذا تصدیق محدودیتهاى عقل کارى است عقلانى. بنابراین در الهیات عقلى حداقلى که مبتنى بر عقلانیت انتقادى است، ساحات سماوراى طور عقلز دین، علىالاصول قابل تصدیق است; یعنى تمام ساحات دین به بعد عقلى آن تحویل نمىگردد و تمام اعتقادات آن لزوما معقول شونده انگاشته نمىشود، اما متاله مىکوشد بدون آنکه پروژه عقلانیت را نفى و نقض کند، از طریق نقد عقلانى عقل، حدود عقل را از درون پروژه عقلانیت تعیین کند و به این ترتیب تصدیق ساحات نامعقول را معقول نماید. بنابراین در این نوع الهیات، دین ساحاتى فراعقلى دارد، اما مجال بحث عقلى در خصوص این ساحات نیز گشوده است.» (75)
عقلانیت انتقادى کانتبه سرعت راه خود را به سوى الهیات گشود و تمام متفکران را که دغدغه دین داشتند واداشت تا معرفت دینى خود را براساس عقلانیت انتقادى سامان دهند. کلیسا البته از این قاعده مستثنا بود; متولیان رسمى دین همچنان کانت را لعن کردند و بر عقلانیتحداکثرى پافشردند. در مورد متافیزیک، کانت «لاادرى» بود و مىگفتشناخت ما را نمىتوان به ماوراى محدوده تجربه ممکن ما گسترش داد و به همین سبب، وجود خدا را در مقام آفریدگار متعال نمىتوان با عقل نظرى ثابت کرد. «او بر آن بود که بحث و برهانهاى سنتىاى که وجود خداوند را اثبات یا رد مىکرد خدشهناک است. و مهمتر از این، بر آن بود که چنین برهانهایى علىالاصول محکوم به شکست است. زیرا ناشى از اطلاق و تسرى به حوزهاى است که ماوراى تجربه مقولهها و شیوههاى قضاوتى است که فقط در محدوده تجربه اعتبار دارد. بحث و احتجاج فلسفى درباره چنین مسائلى عبث است و منتهى به تعارض احکام یا احکام جدلىالطرفین، (antinomies) مىگردد که هرگز قابل حل نیست. مباحثسنتى توحید فلسفى، ضعف تالیف دارد و اگر تصور شود که در آنها پیشرفتى رخ مىدهد، توهم محض است». (76) در باب خود دین نیز کانت در کتاب دین تنها در حدود و ثغور عقل، (Religion within the limits of Reason Alone) خاطرنشان مىکند که مفاهیم، عقاید و اعمال دینى را در حوزه حیات اخلاقى باید قرار داد و بر آن است که مردم تجربه تکلیف اخلاقى را با عبارات و تعبیرات خیالآمیز طرح مىکنند یا عرضه مىدارند و احکام متافیزیکى حاصل چنین تخیلاتى هستند. پس آموزههاى دینى را بهخاطر صدق و کذبشان نباید ارزیابى کرد، بلکه اینها جلوههایى از بعضى جنبههاى تجربه اخلاقىاند. بدینسان کانت دین را به اخلاق فروکاست.
اندیشه دینى پس از کانت داستان دلانگیزى داشته است. هر دو راى کانت عبثبودن مابعدالطبیعه و مباحث توحید فلسفى، همچنین فروکاستن دین به اخلاق مورد مناقشه قرار گرفت. فریدریش شلایر ماخر (1834-1768) انتقاد کانت از مابعدالطبیعه و الهیات طبیعى (عقلى) سنتى را پذیرفت و قبول کرد که آموزه دینى را نباید به چشم آموزههایى که داراى مدعیات علمى یا متافیزیکى هستند، نگریست; ولى حل و انحلال دین را در اخلاق نپذیرفت. «شلایر ماخر معتقد بود که مبناى دیانت، نه تعالیم وحیانى است، چنانکه در سنتگرایى مطرح است، نه عقل معرفتآموز است، چنانکه در الهیات طبیعى (عقلى) مطرح است، نه حتى اراده اخلاقى، چنانکه در نظام فلسفى کانت است.» (77) بدین ترتیب، جریانى در فلسفه دین آغاز گردید که ستوصیف و تحلیل زبان دینى و عمل و عقیدهز را مطمحنظر داشت و بحثهاى توحید فلسفى را بىثمر مىدید و این جریان معتقد بود که وظیفه اصلى فلسفه دین، روشنگرى عقیده دینى است و نه توجیه یا رد آن عقیده. اگر ویلیام جیمز را که دین را علىالاصول، موضوع و متعلق احساس مىدانست و نه اعتقاد کنار بگذاریم، سایر متفکران این جریان از قبیل شلایر ماخر، رودولف اوتو، ویلیام آلستون و...، با شدت و ضعف معتقد بودند که دین داراى جنبهاى عقلى و اعتقادى نیز هست. و بدین ترتیب، زمینه براى طرح مجدد مباحث توحید فلسفى فراهم گردید. جریان دوم فلسفه دین که متاخرتر است، توجیه عقاید دینى را مطمحنظر قرار داده است; از جمله متفکران متعلق به این جریان مىتوان پلانتینجا و سوین برن را یادآور شد. بدین ترتیب، تفکر دینى پس از کانت، آراء او در زمینه متافیزیک و دین را مورد مناقشه قرار داد. اما کانت نقش خود را بر تاریخ اندیشه زده بود و تاثیر پایدار خود را نهاده; او عقل نقاد را وارد عرصه الهیات کرده و عقلانیت انتقادى را جانشین عقلانیتحداکثرى ساخته بود.
اگر عقلانیت انتقادى مىکوشد که فرض و انگارهها را مورد پرسش قرار دهد، داعیهها را فاش سازد، هر حکمى را به محک نقد بسپرد و حتى خود عقل را نیز در معرض نقد قرار دهد، و آنچه را دانش مىخوانند بیازماید; همانکارى را مىکند، منتها به شیوه نو، که پیامبران مىکردند. و باید این را به منزله «الهیات مدرن» خوشامد گفت.
شوراى دوم واتیکان که حدود سىسال قبل تشکیل شد، امیدواریهاى بسیارى در این زمینه به وجود آورد. پاپ ژان بیستوسوم در سخنان افتتاحیه این شورا به راحتبا سپیامآوران یاسز که دوران تجدد را در مقایسه با گذشته، قهقراى کامل مىدانند، مخالفت کرد. در محصول نهایى بحثها و تاملات فراوان این شورا که سند «امید و شادى»، (Gaudium et spes) خوانده شد، تجدد ساین مرحله نوین تاریخز دورهاى توصیف شد که در آن گذار از ستصویر ایستا از واقعیتز به تصویر تکاملى دیده مىشود. (78) بدین ترتیب، به نظر مىرسد که کلیسا پس از چند قرن دشمنى، اکنون تفکر انتقادى را خوشامد مىگوید و این مىتواند بسیار امیدبخش باشد.
پىنوشتها:
1. نقل از: فلسفه و ایمان مسیحى، نوشته کالین براون، ترجمه طاطهوس میکائیلیان، مرکز انتشارات علمى و فرهنگى، ص165.
2. تاریخ فلسفه، ویل دورانت، عباس زریاب خوئى، انتشارات انقلاب اسلامى، ص248.
3. عقل و وحى در قرون وسطى، اتین ژیلسون، شهرام پازوکى، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ص1.
4. «مدارا بدون شک»، دکتر سید یحیى یثربى، کتاب نقد، شماره4، ص37 و38.
5. همان، ص35.
6. مثلا این اقوال از ترتولیانوس: «براستى آتن را با اورشلیم چه کار؟ میان آکادمیا و کلیسا چه توافق است؟» (اعمال رسولان 4:5) نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص4/ و «برحذر باشید از هر کوششى براى ایجاد مسیحیتى از افکار رواقى و افلاطونى و جدلى دیگر» (ترتولیانوس، تکلیف علیه بدعتگذاران، نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص4)/ و «ایمان مىآورم، چون امرى بىمعنى است» ترتولیانوس، نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص20/ و «همین ترتولیان فلاسفه و اهل علم را «شیوخ کفار» لقب داد» نقل از مقاله مدارا و شک، کتاب نقد، شماره4، ص53.
7. دو بیت زیر از مثنوى معنوى شاید بهترین نمونههایى باشند که براى توضیح این وضع ضد عقلانى در تفکر اسلامى مىتوان به آنها اشاره کرد:
گرنه نامعقول بودى این مزه
کى بدى حاجتبه چندین معجزه هرچه معقولاست عقلش مىخورد
بىبیان معجزه بىجزر و مد (1/4-2143)
8. «خدا جهال جهان را برگزید تا حکما را رسوا سازد»، نقل از مقاله «مدارا و شک»، ص44.
9. «باخبر باشید که کسى شما را به فلسفه و مکر باطل نرباید.»
10. «زیرا که چون برحسب حکمتخداوند، جهان از حکمتخود به معرفتخداوند نرسید، خداوند بدین رضا داد که به وسیله جهالت موعظه ما، مؤمنان را نجات بخشد.»
11. «حتى مشرکان نیز باید بتوانند به معرفت طبیعى وجود خداوند و به قدرت ازلى و الوهیتش دستیابند تا ایشان را عذرى نباشد.»
12. «کلمةالله نور حقیقى بود که هر انسان را که به این جهان مىآمد، منور مىگرداند. »
13. در این زمینه رجوع کنید به مقاله «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنایى، مندرج در شماره17-18 نشریه نقدونظر.
14. فخر رازى در تفسیر کبیر از آیات شریفه: ماضربوا لک الا جدلا (43/58) و اذا رایت الذین یخوضون فى آیاتنا فاعرض عنهم (6/68) و یا حدیث تفکروا فى الخلق ولاتفکروا فى الخالق و یا خبر مشهور علیکم بدین العجائز،چنین استفادهاى کرده است. رجوع کنید به التفسیر الکبیر 2/95-96; 2/96-97; 2/46.
15. تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، نجف دریابندرى، نشر پرواز، ص590.
16. لاهیجى، شوارق الالهام 1/12، نقل از کتاب «در قلمرو وجدان»، دکتر عبدالحسین زرینکوب، ص267.
17. در قلمرو وجدان، دکتر عبدالحسین زرینکوب، انتشارات علمى، ص305.
18. ابنالاثیر 5/191، نقل از «در قلمرو وجدان»، ص266.
19. در قلمرو وجدان، ص267 و268.
20. التفسیر الکبیر، فخر رازى، 2/46.
21. در قلمرو وجدان، ص269.
22. عقل و وحى در قرون وسطى، ص2و3.
23.همان، ص9.
24. همان، ص38.
25. تاریخ معرفتشناسى، دیوید. و. هامیلن، شاپور اعتماد، پژوهشگاه علوم انسانى و علوم فرهنگى، ص29.
26. علم و دین، ایان باربور، بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى، ص22.
27. تاریخ معرفتشناسى، ص26.
28. روح فلسفه در قرون وسطى، اتین ژیلسون، ع. داوودى، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ص384.
29. رجوع کنید به راى اتین ژیلسون در کتاب روح فلسفه در قرون وسطى، ص388.
30. روح فلسفه در قرون وسطى، ص388.
31. همان، ص389.
32. ویل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زریاب، انتشارات انقلاب اسلامى، ص22.
33. نقد تفکر فلسفى غرب، اتین ژیلسون، احمد احمدى، انتشارات حکمت، ص124.
34.
35. رساله دین شناخت، احمد نراقى، انتشارات طرح نو، ص117 و118.
36. عقل و اعتقاد دینى، مایکل پترسون و همکاران، احمد نراقى و ابراهیم سلطانى، انتشارات طرح نو، ص77.
37. در زمینه «اهل ذوق» رجوع کنید به کتاب علم و دین، ص45.
38.علم و دین، ص55 و56.
39. «روشهاى رایجبراى دینشناسى یعنى شناختبعد عقیدتى دین چهار روش استدلالى، تهذیبى، نقلى و تجربى است. در شیوه استدلالى فرض بر این است که حقایق دینى به خودى خود مجهولند و نیازمند استدلال به سبک خاص ارسطویى و در قالب منطق و فلسفه ارسطویى... در روش تجربى، تاکید بر این است که مسائل الهیات باید از راه مطالعه در طبیعت و با استفاده از روش معهود در علوم تجربى حل و فصل شود»، مقاله «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنایى، مندرج در شماره 18-17 نشریه نقدونظر. الهیات قرون وسطى را با روش استدلالى و الهیات اهل ذوق و عصر روشنگرى را با روش تجربى مىتوان منطبق دانست.
40. فلسفه و ایمان مسیحى، ص25.
41. تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص631.
42. روح فلسفه در قرون وسطى، ص385.
43. وایتهد مىگوید: «نتایجبدست آمده در کتاب جمهورى، فقط بدرد بهشت مىخورد». سرگذشت اندیشهها، آلفرد نورث وایتهد، عبدالرحیم گواهى، نشر فرهنگ اسلامى، ص149.
44. در این زمینه رجوع کنید به مقاله «درباره دانستن و ندانستن» نوشته کارل پوپر، ترجمه رحمان افشارى مندرج در شماره27 نشریه کیان.
45. سرگذشت اندیشهها، ص358 و بعد.
46. رجوع کنید به تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص779.
47. «وقتى خدا اثبات شد، باقى کار آسان پیش مىرود... قسمت ترمیمى نظریه معرفت دکارت بسیار کمتر از قسمت تخریبى آن جالب توجه است. این قسمت همهگونه احکام مدرسى را، از قبیل اینکه معلول هرگز نمىتواند بیش از علتخود کمال داشته باشد، به کار مىبرد». تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص782/ برخى حتى معتقدند دکارت براى آن وجود خدا را اثبات کرد که بتواند راهى میان بر براى رهایى از شک بیابد. فى المثل «بنظر مىرسد که دکارت خدا را وسیله قرار داده است تا مطلب دیگرى را که بیشتر اهمیت دارد. محقق سازد، یعنى توان عقل انسان را، تا عقل به اتکاى امکانات خود علم کاملى در باب طبیعتبوجود آورد». دریاى ایمان، دان کیوپیت، حسن کامشاد، انتشارات طرحنو، ص69.
48. تمام دستگاه خداشناسى دکارتى، مادىگرایى بنیانى، و جعلى بودن قانون، به همراه تقلیل روابط فیزیکى در حد حرکات مرتبط با خصیصه زمانىمکانى صرف، مفهوم سادهشدهاى از طبیعت را تشکیل مىدهند که سرانجام از طریق آن گالیله و نیوتن علم جدید را در مسیر درخشان امروزى آن قرار دادند... این نظام فکرى [نظام فکرى دکارت] در خلال سیصد سال زندگى بشر را در زمینههاى افکار مانوس، تکنولوژى، رفتار اجتماعى و بالاخره جاهطلبىهایش دگرگون کرده است. سرگذشت اندیشهها، ص285، 284.
49. روح فلسفه در قرون وسطى، ص390.
50. علم و دین، ص70 و86.
51. «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنایى، شماره 18-17 نقدونظر، ص357، 364، 365.
52 و53. علم و دین، ص52.
54. همان، ص53.
55. همان، ص50.
56. عقل و وحى در قرون وسطى، ص60.
57. علم و دین، ص23 و24.
58. عقل و وحى در قرون وسطى، ص61.
59. همان، ص61 و62.
60. فلسفه کانت، دکتر میر عبدالحسین نقیبزاده، انتشارات آگاه، ص139.
61. روح فلسفه در قرون وسطى، ص390.
62. فلسفه کانت، دکتر میر عبدالحسین نقیبزاده، ص156.
63. همان، ص156.
64. کانت، فردریک کاپلستون، ترجمه منوچهر بزرگمهر، مرکز نشر دانشگاهى، ص45.
65. همان، ص45.
66. همان.
67. کانت، راجر اسکروتن، ترجمه على پایا، انتشارات طرحنو، ص31.
68. تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ص229.
69. رساله دین شناخت، ص118، 119، 120، 121.
70. همان.
71. عقل و اعتقاد دینى، ص86و87.
72. رساله دین شناخت، ص121.
73. کانت، کریستوفر وانت و آندرژ کلیموفسکى، ترجمه حمیدرضا اکبر، انتشارات شیرازه، ص159.
74. رساله دین شناخت، ص121 و122.
75. همان.
76. دینپژوهى (دفتر دوم)، میرچاو الیاده، بهاءالدین خرمشاهى، پژوهشگاه علوم انسان، ص281.
77. علم و دین، ص131.
78. در این زمینه «شوراى دوم واتیکان» رجوع کنید به مقاله «پاسخهاى کاتولیک به تجدد»، مندرج در شماره 17-18 نشریه نقدونظر.
اگر کسى نداند که مقصود از عقل در این اساسنامه، کدام عقل است و اساسنامه چه کسى را مورد لعن و طعن قرار داده است، در شگفتخواهد شد; در شگفت از تمجیدى چنین رسا از عقل توسط کلیساى کاتولیکى که عقلایى چون گالیله را پشت میز محاکمه نشانده است. لعن اساسنامه آشکارا متوجه ایمانوئل کانت است و اشاره به برانداختن مابعدالطبیعه سنتى توسط او دارد. نفرت اصحاب کلیسا از او تا بدان حد بود که کشیشان، سگان کلیسا را به نام او مىخواندند. (2) اما مقصود از عقل در این اساسنامه چیست؟ و اصولا عقلانیت کلیساى قرون وسطى چگونه عقلانیتى است؟
بسیارى برآنند که قرون وسطى را مىتوان عصر ظلمت، (Dark Ages) نامید; چرا که در این قرون متمادى، «ایمان و اعتقاد کور به حقیقت مطلق دیانت مسیحى حجاب استفاده طبیعى از نور عقل شده و در نتیجه فلسفه به وسیلهاى در دست علماى بىقید الهیات مبدل گردیده است و آنگاه در حدود اواخر قرن پانزدهم با تشریک مساعى معتقدان به مذهب اصالت انسان، (Humanism) و مصلحان دینى، دوره جدیدى شروع شده که دوره تفکر صرفا تحصلى و عقلى است و ما اکنون در آن به سر مىبریم.» (3) پارهاى از متفکران مسلمان نیز این راى را سخت پسندیدهاند و بدان مبتهج و مفتخرند که چیزى از سنخ این عصر ظلمانى، در تاریخ تفکر اسلامى وجود نداشته است. اینان در یک جمله، الهیات اسلامى را معقولتر از الهیات مسیحى مىدانند و حکم به معقول بودن اصول و مبانى اولیه اسلام و نامعقول و غیر عقلانى یا، به اصطلاح دیگر، «شطحى بودن» اصول و مبانى مسیحیت مىکنند. (4) و از آنجا نتیجه مىگیرند که مقولههایى از قبیل وحى و عقل، عقل و ایمان و...، مسائل و قضایایى هستند که فقط براى حل مشکل «الهیات نامعقول مسیحى» جعل و فرض شدهاند (5) و طرح آنها در جامعه ما محلى از اعراب ندارد. دلایل و شواهدى که این گروه براى اثبات مدعاى خود اقامه مىکنند. البته متفاوت است. پارهاى با طیب خاطر سخنان متالهانى چون ترتولیان را در ذم عقل و تعقل (6) دستاویز قرار مىدهند و فراموش مىکنند که نه سخنانى از این دست در تاریخ تفکر اسلامى نایاب است (7) و نه عباراتى مخالف آن در الهیات مسیحى. برخى دیگر به آیاتى از قرآن کریم اشاره مىکنند که انسانها را به تدبر و تعقل و تفکر فرامىخواند و آن را در تقابل با قسمتهایى از رسائل پولس رسول (رساله پولس به قرنتیان، باب اول،27 (8) رساله پولس به کولسیان 2: 8 (9) رساله پولس رسول به قرنتیان 1:21، 25) (10) قرار مىدهند; غافل از آنکه نه متون مقدس مسیحیتیکباره از تمجید تعقل و تفکر خالى است (رساله ، انجیل یوحنا (12) 1:9 و...) و نه مقصود قرآن کریم از تعقل، تعقل فلسفى و کلامى بوده است; تا بتوان آیات داعى به تفکر و تعقل را پشتوانهاى براى الهیات محسوب داشت. تعقلى که قرآن کریم، خلق را بدان دعوت مىکند نوعى مشهود عقلائى است که پاک با آنچه متالهان و متکلمان از تعقل مراد مىکنند، متفاوت است. (13) طرفه آن که در تاریخ تفکر اسلامى نیز کسانى بودهاند که در جهت رد ستمسک به دلایل عقلى در آنچه به وحى مربوط مىشودز به آیات و اخبار متوسل شده و با تفسیر خاصى که از این آیات و اخبار ارائه کردهاند، فحواى آنها را مخالف علم کلام جلوه دادهاند. (14)
سخن ما بر سر معقولتر بودن اصول و مبانى اسلام در قیاس با اصول و مبانى مسیحیت نیست. در واقع، معقولتر بودن پارهاى از آموزههاى اسلام در قیاس با مسیحیت، نکتهاى است که برخى از متفکران مغرب زمین نیز اشاراتى بدان داشتهاند. براى نمونه، برتراند راسل مىگوید: «دین محمد(ص) وحدانیتسادهاى بود که با معضلات کلامى تثلیث و حلول پیچیده نگشته بود. پیغمبر اسلام(ص) ادعاى الوهیت نداشت و پیروانش نیز چنین ادعائى در حق او نداشتند.» (15) حکم به معقولتر بودن یک دین در قیاس با دین دیگر نه در صلاحیت نگارنده است و نه در حیطه موضوع این نوشتار; سخن بر سر این است که چنین معقولتر بودنى، به هیچوجه، نمىتواند مجوزى براى بىتفاوتى در برابر مسائلى چون سوحى و عقلز و... باشد. اشارت کلى سکل ما حکم به الشرع حکم به العقلز نیز نه بدان معناست که هرکس با هرگونه تدین و تشرعى عامیانه، عالمانه، عارفانه، فیلسوفانه و... که اتخاذ کرد مىتواند بدان دلخوش باشد که دین و شرع مختارش با هرگونه نگرشى به عقل و عقلانیت، سازگار است. این سازگارى به بهاى دینداریها و خردورزیهاى جانسوز و طاقتآزما فرادست مىآید و تاریخ تفکر مسلمانان نیز همانند مسیحیان، مشحون از این چالشهاى دیندارانه و خردورزانه است. بخش عمدهاى از تلاشهاى متفکران مسلمان، همواره مصروف جمع بین سصحیح نقلز و سصریح عقلز در جهت ارشاد طالبان و الزام معاندان و رهایى اذهان از حضیض تقلید به ذروه ایقان گردیده است. (16) در هر حال، نزد مسلمین هم ارتباط بین اهل نقل و عقل، همواره ارتباطى دوستانه نبوده است. مثلا در مورد بارزترین جلوه فعالیت عقلانى بشر، یعنى فلسفه، باید گفت که «در نزد مسلمین نیز، مثل آنچه نزد نصارا و یهود روى داد، فلسفه در اول پیدایش یا انتشار با مخالفت و سوءظن متشرعه مواجه شد و بعنوان امرى که اشتغال بدان بدعت و آشنایى با آن موجب شک و ضلال خواهد بود، مورد اعتراض و نفرت واقع گشت.» (17) همین نفرت از فلسفه سبب گردید که بعضى از متشرعه، مامون را به دلیل تمایلات فلسفىاى که داشتسامیر الکافرینز خواندند و متهم به رفض نمودند. (18) «جالب آن است که خوض در مسائل مربوط به عقاید و آنچه تدریجا بنام علم کلام موسوم شد، از همان آغاز پیدایش این علم و به احتمال قوى به جهتشباهت و اختلاطى که با فلسفه و علوم منسوب به یونانیان داشت، مورد سوءظن شدید اهل حدیث و سنت واقع گشت و تخطئه و تحریم شد». (19) این طرز تلقى متشرعه از علم کلام، در تفسیر کبیر فخر رازى به صورت قول سمن تعمق فى الکلام تزندقز صورت بندى شد (20) و بر افواه افتاد. در میان خود اهل کلام هم توافق چندانى بر سر مساله نسبت میان عقل و وحى وجود نداشته است و «معتزله در جهد براى توفیق بین عقل و وحى غالبا عقل را میزان شناختهاند»; (21) تا جایى که بعضى از محققان در اینکه آیا مىتوان خردورزیهاى اهل اعتزال را تحت عنوان علم کلام آورد، تردید روا داشتهاند. افزون بر همه اینها، پیدایش علم کلام، خود نشان دهنده جهدى است که متفکران مسلمان در جهت توفیق بین عقل و وحى مبذول داشتهاند و اگر تعارضى بین سصحیح نقلز و سصریح عقلز پیش نمىآمد، علم کلامى نیز متولد نمىشد. به هر جهت نمىتوان با استناد به دلایلى چون معقول بودن مبانى یک دین و نامعقول بودن مبانى دین دیگر، حکم به تعطیل مباحثات در باب نسبت عقل و وحى کرده و چنین مباحثاتى را وارداتى و مختص مسیحیت دانست و از پندآموزى از آنچه بر الهیات مسیحى گذشته است، عافیتطلبانه تن زد. مشکل الهیات مسیحى، بویژه در قرون وسطى، غیر عقلانى بودن آن نبود، بلکه این مشکل ریشه در نگرشى داشت که قرون وسطى نسبتبه عقل و عقلانیتبرگزیده بود.
واقع آن است که قرون وسطى را هرگز نمىتوان عصرى غیرعقلانى دانست. آنان که چنین رایى دارند احتمالا متالهانى، (Theologians) چون ترتولیانوس (حدود 230-150م)، تاتیانوس و قدیس برنار (1153-1090م) و... را نماینده کل تفکر قرون وسطى محسوب مىدارند; حال آنکه این متالهان فقط نماینده یک نحله فکرى در قرون وسطى بودند. نحله فکرىاى که اتین ژیلسون آنها را «خانواده ترتولیانوس» نامیده و درباره آنها مىگوید: «[این خانواده] متشکل از متالهانى است که به نظر آنها وحى به انسان عطا شده تا جایگزین همه معارف اعم از علوم تجربى و اخلاق و مابعدالطبیعه گردد. .. چون خداوند با انسان سخن گفته است دیگر حاجتى به تفکر نیست و هم و غم هرکس باید مصروف نیل به رستگارى گردد. آنچه در نیل به رستگارى دانستن آن اهمیت دارد در کتاب مقدس مندرج است... و در این حال دیگر حاجتبه چیزى دیگر، حتى فلسفه، نخواهد بود ». (22) سخانواده ترتولیانوسز به هیچوجه آینه تمامنماى تفکر قرون وسطى نیست و تاریخ، شهادت به وجود متالهانى متعلق به نحلههاى فکرى دیگر مىدهد. اینان هرگز فتوا به تعطیل عقلانیت ندادند و آثارشان نشانگر تلاش شکوهمندى است که در جهت افکندن وفاقى بین عقل و ایمان کردهاند. صرفنظر از صحت و سقم آراء این متفکران، صرف جهد بلیغ آنها در آشتى افکندن بین الهیات وحیانى، (ReveledTheology) و الهیات طبیعى، (Natural Theology) نشان مىدهد که قرون وسطى را به هیچ روى نمىتوان عصرى غیرعقلانى دانست. سنت آگوستین، سنت آنسلم و سنت آکویناس، همه به درجات مختلف، خردگرا بودند; حتى راى آگوستین که قرنها بعد، آنسلم نیز آن را اتخاذ کرد مبنى بر اینکه ایمان را باید مبدا عقل قرار داد و نه برعکس، هرچند ظاهرا رایى ضد عقلانى مىنماید، در واقع مبین روشى عقلانى بود که به ذهن هیچ فیلسوف یونانى خطور نکرده بود. (23) افزون بر این، گروهى از متفکران که ژیلسون آنها را ذیل عنوان سابنرشدیهاى لاتینیز طبقهبندى مىکند، (24) در حقیقتخردگرایانى دوآتشه بودند که تعالیم شان در نهایت، به نوعى دئیسم منتهى مىشد. آراء این متفکران، به اضافه اقبالى که در نیمه دوم قرن سیزدهم، با اقوال راجر بیکن به ریاضیات نشان داده شد و نیز تجربهگرایى آکویناس، اندکاندک زمینه را براى خردگرایى قرون جدید مهیا نمود. «جوهر تجربهگرایى آکویناس در این خلاصه مىشود که معرفت همواره به تجربه حسى وابسته است. حتى معرفتبه حقایق بدیهى که آکویناس وجودشان را مىپذیرد، و همچنین معرفتبه ماهیت ذاتى اشیاء، در تحلیل نهایى، وابسته به تجربه حسى است و از این رو، کل افکار ما باید بر تجربه استوار باشد. آکویناس را مىتوان از این نظر مؤسس تجربهگرایى دانست... ولى او، برخلاف جان لاک، سعى نکرد این نظریه را بهتفصیل بیان کند.» (25) در تاریخ اندیشه هیچ گسستى وجود ندارد و مرز میان هیچ دورهاى از تفکر با ادوار قبل و بعد آن کاملا واضح نیست. اندیشه قرون جدید، هر قدر هم که انقلابى باشد، بىسابقه نیست و ریشه در اندیشه قرون وسطى دارد. به هر جهت، قرون وسطى چنانکه مشهود است، هرگز از عقلانیت تهى نیست; چیزى که هست در این دوره نگرش خاصى به عقل و عقلانیت وجود دارد که نقد آن بسیار آموزنده است.
یکبار دیگر نظرى به اساسنامه شوراى واتیکان اول مىافکنیم. این اساسنامه مدعى است که خالق و خداوند را مىتوان با نور عقل طبیعى انسان از روى چیزهایى که خلق شدهاند، به طور قطع شناخت. این مدعا نشانگر یکى از پیش فرضهاى اساسى تفکر قرون وسطى است; اعتقاد به کارآیى قطعى عقل در عرصه شناخت جهان. ردپاى این ایمان راسخ به توانمندى عقل را در قول به اصالت واقع، (Realism) مىتوان باز جست. هرچند در دورههایى (بیشتر، دورههاى نخستین) از حیات فکرى قرون وسطى متفکرانى همچون سنت آگوستین یافت مىشدند که دل در گرو ایدهآلیسم افلاطونى داشتند، اما
«تفکر قرون وسطى در مجموع قائل به اصالت واقع بود، به این معنا که جهان را به همان صورتى که درک و دریافتیا تجربه مىشود، واقعى و مستقل از ذهن بشر مىدانست و توانشهاى عقل را قادر بر درک ماهیت جهان مىشمرد... مسئله سامکان علم به جهان خارجز آنچنان که در فلسفه جدید یعنى از دکارت به این سو مطرح گشت، هرگز مورد تشکیک و چون و چرا قرار نمىگرفت». (26)
در قرون وسطى «از آنجا که فلسفه با الهیات پیوندى نزدیک داشت فرض بنیانى بر این بود که معرفتبه خداوند بنحوى از انحاء ممکن است و بدین ترتیب با توسل به آن نظام فلسفى که گمان مىرفت این نوع معرفت را به بهترین وجه توضیح دهد. تشکیک در امکان معرفت طرد مىشد. اگر برهانى ارائه مىشد بیشتر به پیشفرضها و منابع معرفت مىپرداخت تا امکان آن». (27) متفکران قرون وسطى خود را ملزم مىیافتند که در اعتبار عقلى محسوسات تردیدى نکنند. آکویناس مىگفت: «حقیقت چنان در حس مندرج است که مىتوان آن را نتیجهاى دانست که به تبع حس حاصل مىآید. پس مىتوان گفت که احساس ما به اشیاء، چنانکه هستند، تعلق مىگیرد.» (28) برخى از متفکران حتى به نوعى ارتباط ضرورى بین مذهب اصالت واقع و دین مسیحى قائل شدهاند و برآنند که ایدهآلیسم افلاطونى که از قول هراکلیتوس به سیلان ذات اشیاء و راى افلاطون بر تعلق نگرفتن معرفتبر امور غیر ثابت و در سیلان مایه مىگرفتبا دین مسیحى ناسازگار است. (29) چرا که «اگر عالم را مجموعهاى از ظواهر امور که پیوسته در حال مرور باشند، بینگاریم و از هیچ لحاظ نتوانیم قائل به دوام و قوام آن شویم، اطمینان خود را به قوت و متانت وسیلهاى که براى وصول به خدا داریم، از دست مىدهیم. اگر صنع خلقت معقول نباشد هرگز درباره صانع آن چیزى نمىتوان دانست... از همینجا که اشیاء وجود دارند، نه اینکه در نیمهراه هستى باشند، معلوم مىشود که خدا وجود مطلق است». (30) اتین ژیلسون در این راه تا آنجا پیش مىرود که مىگوید: «مذهب اصالت واقع چنانکه در قرون وسطى بود از دواعى دینى مسیحى مایه مىگرفت و دین مسیح مادام که در فکر فیلسوفى نافذ باشد، فلسفه او همچنان مستلزم قول به اصالت واقع خواهد بود.» (31)
تفکر قرون وسطى در گزینش ناخودآگاهى که از فیلسوفان یونان کرد تا الهیات عقلى خود را بر پایه آراء آنان نهد، با بىالتفاتى تمام از کنار سوفسطاییان گذشت. اینان که به قول ویل دورانتحقشان چنانکه سزاوار بود، ادا نگردیده است، (32) علىرغم تشکیکهاى افراطى، آرائى بس سازنده داشتند و عنایتبه این آراء مىتوانست فلسفه مبتنى بر اصالت واقع قرون وسطى را از جزمیت رهایى بخشد. تاریخ اندیشه همواره شکاکان را بىآنکه به نقش سازنده آنان توجهى کند به طاق نسیان نهاده است. چنانکه از مونتنى که «فلسفه دکارت پاسخ مستقیمى استبه تحدى و مبارزهطلبى تشکیک او» (33) چندان یادى نشده است و هیوم نیز اگر قول مشهور کانت نبود که هیوم از خواب جزمیتش بیدار کرد، (34) امروزه بیشتر به عنوان نگارنده تاریخ انگلستان و تاریخ ادیان شناخته مىشد تا فیلسوفى طراز اول.
به هر روى، قرون وسطى به تشکیک سوفسطاییان در باب سامکان علم به جهان خارجز و مینوگروى افلاطونى وقع چندانى ننهاد و بر تفکر مبتنى بر اصالت واقع و ایمان بىحد وحصر به توانمندى عقل در عرصه شناخت، راسخباقى ماند.
به سبب همین قول به اصالت واقع، ایمان به توانمندى قطعى عقل و مسلم فرض کردن سامکان علم به جهان خارجز، قرون وسطى الهیاتى اتخاذ کرد که مىتوان آن را سالهیات حداکثریز نامید. الهیات حداکثرى به دو معنا حداکثرى است; معناى اول آن که این الهیات نگرشى به عقلانیت دارد که مىتوان آن را سعقلانیتحداکثریز نامید و معناى دوم آنکه این الهیات مىکوشد تا صدق مدعیات خود را به نحو حداکثرى اثبات کند.
«تلقى حداکثرى از عقلانیت، مبتنى بر چند پیش فرض مهم است:
1. در قلمرو شناخت مىتوان به گزارههاى ترکیبى قطعى الصدق رسید که مورد پذیرش و تصدیق همگان است. یعنى گزارههایى وجود دارند که از عالم خارج حکایت مىکنند و بر دانش ما نسبتبه جهان خارج مىافزایند و در عین حال، صدق آنها قطعى و محرز است.
2. قواعد استنتاج بدیهىالصدقاند (مثلا تحلیلىاند و صدقشان ناشى از تعریف آنهاست).
3. بنابراین، برمبناى مقدمات ترکیبى قطعى الصدق و به مدد قواعد استنتاج، مىتوان صدق پارهاى قضایاى ترکیبى را قاطعانه اثبات کرد، یعنى آنها را از مقدمات (صادق)، (به نحو معتبر) استنتاج کرد.
4. در عقلانیتحداکثرى، اثبات به معناى رفع جهل یا رفع عدم یقین نسبتبه صدق اعتقادى خاص است. به بیان دیگر اثبات اعتقاد P ،بدان معناست که طى فرآیندى خاص صدق P آشکار شود به نحوى که مجال هیچگونه شک معقولى در باب آن اعتقاد باقى نماند.
پس در قلمرو عقلانیتحداکثرى، اثبات به معناى اقامه برهان نه یک اعتقاد است، به نحوى که جمیع عاقلان در جمیع زمانها آن برهان را قانعکننده بیابند و صدق آن را تصدیق کنند. این تلقى خاص از اثبات را «اثبات حداکثرى» مىنامیم. در چارچوب قلانیتحداکثرى، اثبات حداکثرى ممکن تلقى مىشود.» (35)
همچنین «عقلانیتحداکثرى، «عقل» انسان را قوهاى مىانگارد که در قبال جهانبینىهاى متعارض، بىطرف است و بنابراین مىتوان به مدد آن، بدون پیشداورى و فارغ از جهانبینىهاى مطلوب اشخاص، امرى را براى همگان اثبات کرد.» (36) پیداست که عقلانیتحداکثرى با قول به اصالت واقع، ایمان به توانمندى قطعى عقل و طرد تشکیک در سامکان علم به جهان خارجز تناسب تام دارد و همه اینها در الهیات قرون وسطى مستترند.
هم که اهل ذوق، (Virruosi) در قرن هفدهم بدان گرویدند و سرانجام در قرن هجدهم از روشنگرى و دئیسم سربرآورد، (37) در واقع ادامه اعتقادى بود که قرون وسطى به اصالت واقع داشت و آن موضع عقلانیتحداکثرى که اتخاذ کرده بود. اعتقاد به قابل فهم بودن طبیعت، (intelligibility) که از آن به مؤلفه عقلانى علم، ( rational compotent) تعبیر مىشود و ایمان به امکان علم، میراثى بود که از قرون وسطى به عصر روشنگرى رسید. (38) قرون وسطى و عصر عقل، (Age of reason) اگرچه در اولویت دادن به عقل یا وحى و نیز راهبردشان به اثبات مدعیات دینى راهبرد مبتنى بر استدلال در مورد قرون وسطى و راهبرد مبتنى بر تجربه در مورد عصر عقل (39) تفاوتهایى داشتند، اما اختلاف ماهوى در نگرش به عقل و عقلانیت میان آندو وجود نداشت. آنانکه به حق، ریشههاى علم جدید را در فرض پیشینى، (Presupposition) قابل فهم بودن طبیعت و نگرش حداکثرى قرون وسطى به عقل و عقلانیت مىجویند، بهخوبى بدین دقیقه تفطن یافتهاند. حاکمیت این نگرش بر علم و فلسفه علم بسیار دیرپاتر از حاکمیت آن بر فلسفه بود. علم حتى در دهههاى آغازین قرن بیستم پوزیتیویسم را در دامان خود مىپرورد; پوزیتیویسمى که تنها پس از درک رخنههاى عمیق قلانیتحداکثرى حاضر شد اصل تاثیرپذیرى را جانشین اصل تحقیقپذیرى گرداند و بدینسان گامى کوچک در راه رسیدن به عقلانیتحداقلى (عقلانیت انتقادى) بردارد.
اندکى بیشتر در باب مفهوم آن عقلى که اساسنامه شوراى واتیکان اول از توانمندى آن در نیل به شناخت قطعى دفاع کرده است، مداقه کنیم. بخشنامهاى که پاپ لئوى سیزدهم نهسال پس از انتشار اساسنامه منتشر کرد کلید حل معما را به دست مىدهد و معلوم مىدارد که عقل مزعوم کلیسا کدام عقل بوده است. در این بخشنامه عقاید تومیستى (منسوب به توماس آکویناس) مورد تایید مجدد قرار گرفت و به فلاسفه کاتولیک توصیه شد که از فلسفه او الهام گیرند. حتى در قلب قرن بیستم، پاپ پل ششم مدعایى بزرگتر مطرح کرد و در مراسمى که به مناسبت چاپ جدید کتاب الهیات آکویناس برگزار شده بود، اظهار داشت که «تعالیم آکویناس گنجینهاى است که نه فقط به گروه دومینیک تعلق دارد، بلکه متعلق به کل کلیسا و حتى تمام جهان است. نه فقط به قرون وسطى مربوط استبلکه براى تمام دورهها از جمله عصر ما معتبر است». (40) «توماس آکویناس (متولد 1225 یا 1226 و متوفاى 1274) به عنوان بزرگترین فیلسوف مدرسى شناخته مىشود در هر مدرسه کاتولیک که فلسفه جزء برنامه باشد، حکمت وى به عنوان یگانه حکمت صحیح تدریس مىگردد... وى را مىتوان یکى از دو شارح بزرگ ارسطو (در کنار ابنرشد) محسوب داشت. از غالب جهات توماس، ارسطو را چنان از نزدیک پیروى مىکند که ارسطو در میان کاتولیکها حکم یکى از آباء دینى را پیدا کرده است.» (41)
بدین ترتیب کلیساى مسیحى، پس از اقبالى که آبائش (کسانى چون آگوستین قدیس) در قرون اولیه تاسیس آن به فلسفه رواقیان، فلوطین (و از طریق او به فلسفه افلاطون) نشان دادند، بر زعامت فکرى ارسطو گردن نهاد و تقدیرش را با تقدیر فلسفه ارسطو گره زد. انتخاب فلسفه ارسطو از میان دیگر فلسفههاى یونان، اگرچه ناخودآگاه بود، اتفاقى نبود. کلیسا نه تنها یک نهاد دینى بلکه نهادى اجتماعى نیز بود و وظیفه خود مىدانست که نظام فکرى کاملا منسجمى را بنانهد که بتواند مبناى یک نظام اجتماعى منسجم و عالمگیر قرار گیرد. چنین نهادى البته نمىتوانست دیرزمانى فلسفه افلاطون را براى پىریزى الهیات خود برگزیند. چراکه «قول به اصالت معانى معقول و تنزیه این معانى و تصدیق تعالى آنها، چنانکه افلاطون بر آن بود، با مذهب اهل شک و تردید آنان در اعتبار عالم اجسام نهایت مناسبت را داشت» (42) و نهادى چون کلیسا که داعیه افکندن یک نظام اجتماعى جهانگیر در همین عالم اجسام را داشت کجا مىتوانستشک و تردید در معرفتبه عالم اجسام را بپذیرد؟ اگر قرار مىبود نظامى اجتماعى بر پایه فلسفه افلاطون افکنده شود. حاصل کار، چیزى جز آنچه وى خود در سجمهوریتز تصویر کرده است از آب درنمىآمد و کیست که نداند چنان نظامى اگر هم بر فرض محال تشکیل مىشد، در دم فرو مىپاشید. (43) تعبیر سقراط از دانستن نیز بسیار محتاطانه بود و او بر سندانستنز بیشتر از سدانستنز تاکید داشت. (44) بدین ترتیب، قرون وسطى ماند و عقلانیت ارسطویى.
عصر روشنگرى نیز از عقلانیت همان عقلانیتحداکثرى قرون وسطى را مراد مىکرد. این عصر ایمان به ریاضیات را از افلاطون گرفت، (45) اما ایدهآلیسم افلاطونى را برنتافت. در تبیین پدیدهها، تمسک ارسطویى به علت غایى و علت صورى را کنار نهاد، اما در تلقى ارسطو از علیت تغییرى نداد و در عمیقترین سطح به لحاظ معرفتشناختى، ارسطویى باقى ماند; نه در توانمندى عقل در شناخت قطعى و امکان علم به جهان خارج تشکیک کرد و نه از اصالت واقع و تعبیر ارسطویى اصل علیت دست کشید. تشکیک دکارت نیز که صبغهاى کاملا ایدهآلیستى داشت و بهجاى عینیتبر ذهنیت تاکید مىکرد (46) ، هم به سبب پاسخ شتابزدهاى که خود او به شک خویش داد (47) و هم بدان سبب که مراد و مدلول حقیقى آن در زمان خود دکارت درک نگردید، نتوانست تاثیر چندانى روى تلقى عصر روشنگرى از عقل و عقلانیت داشته باشد.
ما امروز با مشاهده ورز فوقالعادهاى که ایدهآلیسم در ذهن توانمند کانتیافته است و تاثیر قطعى و دیرپایى که فلاسفه پس از دکارت از او پذیرفتهاند، به همیتشک انتقادى دکارت واقف شدهایم. عصر عقل اما، هرچند در جنبههاى بسیارى از دکارت تاثیر پذیرفت، (48) به اهمیت تاکید او بر ذهن به جاى عین که ژیلسون آن را عجیبترین مناظر تاریخ مىشمارد، (49) پى نبرد و آن را در الهیات خود مدخلیت نداد.
به هر روى به زعم من، الهیات قرون وسطى و الهیات عصر عقل به جهت نگرش حداکثرى و غیرانتقادىاى که به عقل و عقلانیت دارند، دو روى یک سکهاند. تنها با ظهور ایمانوئل کانتبود که نگرش انتقادى به عقل، حقیقتا به فلسفه و از طریق آن به الهیات راه یافت و به همین دلیل است که ایان باربور با بصیرت خاصى، دینشناسى کانت را واکنشى در مقابل افراط عصر عقل، در اطلاق آرمان عقلانیتبه سایر حوزههاى اندیشه از جمله الهیات قلمداد مىکند. (50)
الهیات اسلامى نیز همانند الهیات قرون وسطى، نگرشى حداکثرى به عقل و عقلانیت داشته است. «تعریفى که از عقل و کارکرد آن در الهیات اسلامى تا روزگار ما بر اذهان بسیارى از متفکران سلطه داشته، عبارت است از قوه مدرک مفاهیم کلى که کارکرد مطلوب آن، استدلال به معناى ارسطویى کلمه و در قالب مقولات انتزاعى است. در اینگونه نگرش، امور زیر در مورد عقل و قوه عاقله مسلم فرض مىشود:
«1. کارکرد قوه عاقله، استدلال براساس بدیهیات است و هر شناخت عقلىاى باید یا بدیهى باشد، و یا از طریق استدلال و یا با استفاده از بدیهیات به اثبات برسد. [در الهیات اسلامى نیز از اثبات، اثبات حداکثرى مراد مىشد.]
2. معناى تعقل و تفکر این است که عقل با ترکیب مقدمات در قالب قیاس، و با مراعات شرایط منطقى که از سوى ارسطو بیان شده و به دستشارحان و پیروان او تکمیل شده است، به شناخت مجهول نایل شود. استقرا و تمثیل نیز فقط تا آنجا معتبرند که به قیاس باز گردند. بنابراین، معناى تفکر و تدبر در دین نیز استدلال به کمک مفاهیم کلى و انتزاعى در قالب قیاس است و مقصود دین از حکمت نیز همین حکمتبحثى و استدلالى است.
3. معناى معقولیتیک باور آن است که بتوان بر آن اقامه برهان کرد; و عقل فقط وقتى حقیقتى را تصدیق مىکند و حق چنین کارى را دارد که بتواند با استدلال برهانى، آن را اثبات کند. معقولیتباورهاى دینى نیز به این معناست که این باورها از پشتوانه استدلالى برخوردارند و استدلالپذیرند [استدلال براساس منطق ارسطویى].
4. معناى دفاع عقلانى از یک عقیده عبارت است از فراهم آوردن پشتوانه استدلالى براى آن. معناى دفاع عقلانى از دین نیز این است که به کمک استدلال فلسفى آن باورها را توجیه کرده، در برابر شبهات از آنها دفاع استدلالى کنیم [استدلال براساس منطق ارسطویى].» (51)
نتیجه طبیعى نگرش حداکثرى به عقل و عقلانیت، تولد مفهومى استبه نام خطوط قرمز. آنانکه در توانمندى عقل در عرصه شناخت قطعى و یقینى جهان طبیعت و مابعدالطبیعه کمترین تشکیکى روا نداشتهاند و در مواجهه با ساصالت واقعز و سامکان علم به جهان خارجز رویکردى نقادانه اتخاذ نکردهاند، در برخورد با امورى که به دشوارى تن به تبیین و تعلیل عقلانى مىدهند، ناگزیرند که دستبه ترسیم خطوط قرمز بزنند. در مورد الهیات قرون وسطى، این خطوط قرمز را الهیات وحیانى تعیین مىکند و در مورد الهیات عصر عقل، تجارب و قوانین علمى. الهیات قرون وسطى هنگامى که با تضاد میان عقل و وحى مواجه مىشد، حکم به تعطیل عقل مىداد و از متدینان مىخواست تا آموزهاى را علىرغم غیرمعقول بودنش بپذیرند. ملاک این غیرمعقول بودن را نیز نگرش حداکثرى به عقلانیت تعیین مىکرد و از آنجا که معیار اثبات عقلانى یک آموزه، معیارى بسیار سفت و سختبود (اثبات حداکثرى)، بتدریجبر فهرست آموزههاى متعلق به آن سوى خطوط قرمز افزوده مىشد. مجموعه اصالت واقع عدم تشکیک در امکان علم به جهان خارج عقلانیت (و اثبات حداکثرى)، نگرشى خوشبینانه به عقل انسانى بود و محدودیتهاى آن را از نظر دور مىداشت. بدین ترتیب، اصرار متالهان قرون وسطى و بهطور کلى، دستگاه کلیسا بر ترسیم خطوط قرمز در پیش روى فعالیت عقل انسانى، نه از حمیت و ایمان دینى آنان، که از مفتون بودنشان به عقل انسانى مایه مىگرفت و از این حیث تفاوت چندانى بین متالهان عصر ایمان و ملحدان عصر عقل وجود نداشت. از سوى دیگر، الهیات عصر عقل در مواردى که با تضاد میان عقل و وحى مواجه مىشد، دستبه تاویل بىمحاباى متن وحیانى مىگشاد و در نهایت، آنچه از آموزههاى دینى باقى مىگذارد، فاقد هرگونه جنبه دینى بود. این عصر خدا را در سیماى معمارى بازنشسته (52) ، (retired architect) تصویر مىکرد; «خیرخواهى خداوند را همانا در عمل اولیه آفرینش مىدانست نه در مهر پدرانه مدام»; (53) «مشیتخاص را ترک مىکرد و مشیت عام را بشدت تایید مىنمود»; (54) «اطراد ولغوناپذیرى قانون را دلیل عمده بر کمتخداوند مىدانست نه مداخله معجزهگرانه را» (55) و....
قرون وسطى خطوط قرمز بسیار برجستهاى ترسیم کرده بود. متفکران قرون وسطى حقایق منزل را به دو گروه تقسیم مىکردند. «گروه اول متشکل از تعداد معین حقایق منزل است که با آنکه وحى شدهاند، معذالک ادراک آنها از طریق عقل هم ممکن است. از آن جمله است: وجود خداوند و صفات ذاتى وى یا وجود روح انسانى و فناناپذیرى آن... گروه دوم حقایق وحى شده عبارت است از امور ایمانى که بدرستى بیان شده، یعنى همه آن بخش از دین که فوق تمامى مراتب عقل انسانى است. مثل تثلیث، (Trinity) ،تجسد، ( incarnation) ،استخلاص، .(Redemption) هیچ نوع تفکر فلسفى وجود ندارد که بتواند دلیلى ضرورى به نفع حقیقتى از این نوع اقامه کند.» (56) «به گفته آکویناس وحى واجب است، زیرا مهمترین حقایق الهى یا الهیات، دسترس عقل نیست. وجود خداوند را مىتوان با عقل و منطق، برهانى کرد ولى تثلیث و تجسد را نمىتوان.» (57) در چنین مواردى، کلیسا از مردم مىخواستبدون آن که معقولیتى در آموزههاى دینى بیابند، بدانها ایمان آورند. با گذشت زمان، حتى در معقولیت آموزههایى که کلیسا مىپنداشت مىتوان با دلایل عقلانى آنها را ثابت کرد، تردید جدى به وجود آمد. «حتى در میان بزرگترین فیلسوفان و متکلمان قرون وسطاى متاخر، میل روزافزونى وجود داشت که نه تنها آنچه توماس آکویناس آنها را امور ایمانى درست گفته شده مىخواند، بلکه آن چیزى را که وى مقدمات عقلى امور ایمانى مىنامید، نیز منتسب به ایمان [و نه عقل] کنند. بدین ترتیب چنان شد که فهرستحقایق منزلى که مىتوان با دلایل عقلانى اثباتشان کرد، بتدریج کمتر و کمتر شد تا به هیچ رسید» (58) و به همین نسبتخطوط قرمزى که کلیسا رسم مىکرد بتدریجبیشترو بیشتر شد. «از همان سالهاى آخر قرن سیزدهم، دانس اسکاتس، (Duns Scotus) بر فهرستحقایق منزلى که یک مسیحى نمىتواند اثباتش کند ولى باید بدان اعتقاد داشته باشد، افزود. وى در پایان رساله درباره مبدا اولى، (on the First Principle) به صراحت گفته بود که قدرت مطلقه خداوند، ( ،سعه وجودى او، (Immensity) ،حضور همهجانبهاش، (omnipresence) ، عنایت، (Providence) و رحمانیتش، (Misericord) نسبتبه همه موجودات خصوصا انسان، جزء اعتقاداتى است که با برهان عقلى قابل اثبات نیست.» (59)
بدین ترتیب، الهیات قرون وسطى دچار تناقضى تمامعیار بود. از یکسو در توانمندى عقل در شناخت قطعى و یقینى، هیچ تشکیکى روانمىداشت و از سوى دیگر، در مواجهه با پارهاى آموزهها حکم به ناتوانى همان عقل مىکرد. متدینان در اینگونه موارد ناگزیر بودند از عقلى که به ترکتازى آن در عرصههاى دور و ناشناختهاى چون خداشناسى خو کرده بودند، چشمپوشند و به تعطیل آن گردن نهند. نگرشى که هیچگونه نقدى بر عقل روا نمىداشت و حد و حصرى براى فعالیت آن تصور نمىکرد، بهناگاه حصارهاى فراوانى بهدور عقل مىکشید. این حصارها همه از بیرون بر عقل تحمیل مىشدند و نقد عقل از درون نقد عقل با عقل هیچ مفهومى نداشت.
ایمانوئل کانت که مىتوان تاریخ فلسفه را به اعتبار او به دو بخش تقسیم کرد، (60) مذهب اصالت معنى (ایدهآلیسم) را به طریقه اهل نقد، جانشین مذهب اصالت واقع به سیره اصحاب جزم نمود. (61) خود کانت فلسفهاش را به انقلاب کپرنیکى تعبیر کرده و مىگوید: «ما مىخواهیم همان کارى را بکنیم که کپرنیک براى توضیح حرکتهاى آسمانى کرد. هنگامى که دید بر بنیاد این فرض که جسمهاى آسمانى برگرد بیننده مىگردند، نمىتوان پیشرفت کرد، جریان را واژگون کرد و کوشید تا این فرض را بیازماید که بیننده در حرکت است و ستارگان بىحرکت.» (62) «بدینسان کانتبر آن مىشود که شناسنده را در مرکز بگذارد و بنیادهاى آزاد از تجربه یعنى آنچه را شناسنده از خود در موضوع شناسایى مىنهد، بررسى کند.» (63) کانتبر آن بود که «اول و پیش از همه چیز باید تحقیقى انتقادى در توانایى و قواى خود عقل بعمل آوریم. این کارى است که اصحاب مابعدالطبیعه جزمى از آن غفلت کردهاند و جزمیتبعنوان این فرض وصف شده است که پیشرفت در علم فقط بر مبناى مفاهیم فلسفى محض بوسیله استفاده از اصولى که عقل از مدتها قبل عادت به استفاده از آن داشته، ممکن است». (64) او مىگوید: «بدون اینکه تحقیق شده باشد که عقل به چه طریقى و به چه حقى به این اصول رسیده است [نمىتوان آنها را بکار گرفت]. بنابراین جزمیت جریان عمل جزمى عقل محض است، بدون انتقاد قبلى از قواى خود.» (65) «پس محکمهاى که مابعدالطبیعه را باید در حضور آن آورد چیزى جز تحقیق انتقادى خود عقل محض نیست.» (66)
کانت، خود در دیباچهاى که بر کتاب سمقدمهاى بر هر متافیزیک آیندهز نگاشته بود، تاکید کرده بود که تحقق معرفتى به نام متافیزیک در گرو توجه جدى به شرایطى است که وى در رهیافت نقادانه خود ارائه کرده است. اینک پس از گذشت نزدیک به دو قرن از عرضه فلسفه نقادى، چنین به نظر مىرسد که پیشبینى این فرزانه آلمانى به نحو حیرتانگیزى به تحقق پیوسته است (67) و «از آن زمان تا روزگار ما فلسفه انتقادى حاکم غرقه اندیشه و نظر گشته است.» (68) بدینسان کانتبا دو پیشفرض اساسى عقلانیت قرون وسطى و عصر عقل درافتاد; هم با اصالت واقع و هم با توانمندى عقل در شناخت آنچه مابعدالطبیعه خوانده مىشد. عقلانیت انتقادى کانت که مىتوان آن را به قلانیتحداقلى هم تعبیر کرد بر تمام حوزههاى معرفتبشرى تاثیرى قطعى داشت.
«عقلانیتحداقلى از نقد عقلانیتحداکثرى و ملاحظه محدودیتهاى آن حاصل شده است. مهمترین وجه تمایز این دو نوع تلقى از عقلانیت آن است که در عقلانیتحداقلى یا انتقادى، برخلاف عقلانیتحداکثرى، اعتقاد بر این است که صدق در مقام کشف و اثبات هیچ نشانه قاطعى ندارد. به بیان دیگر، اگرچه ممکن استشخص s حقیقتا به گزارهاى صادق دستیافته باشد، ولى به هیچ نحو نمىتواند از صدق آن گزاره به نحو عینى اطمینان حاصل کند. یعنى نمىتوان صدق هیچ گزارهاى را چنان اثبات کرد که جمیع عاقلان در جمیع زمانها آن را تصدیق کنند (به جز گزارههاى همانگویانه یا توتولوژیک).» (69)
در عقلانیتحداقلى «اثبات به معناى اقامه برهان نه یک اعتقاد استبه نحوى که جمیع عاقلانى که در مقدمات و پیش فرضها با ما مشترکند، آن برهان را قانعکننده بیابند و صدق آن اعتقاد را تصدیق کنند. این نوع اثبات را «اثبات حداقلى» یا «اثبات مقید» یا «اثبات وابسته به مرجع» مىنامیم. در واقع، در چارچوب عقلانیتحداقلى، «اثبات حداکثرى» ناممکن تلقى مىشود، چرا که مقدمات آن نوع اثبات، قابل حصول انگاشته نمىشود. در مقام خردورزى به چیزى بیش از اثبات حداقلى نمىتوان امید داشت.» (70)
عقلانیتحداقلى را مىتوان به یک معنا، عقلانیت انتقادى، (Critical Rationalism) نیز نامید. زیرا همانطور که ملاحظه شد، عقلانیتحداقلى در واقع ناشى از نقد عقل و کشف محدودیتهاى آن توسط خود عقل است. از این حیث، عقلانیتحداقلى یا انتقادى مستقیما میراثدار کانت مىباشد. «عقلانیت انتقادى، برخلاف تلقى بیش از حد خوشبینانهاى که عقلانیتحداکثرى از عقل دارد، تلقى فروتنانهتر و محدودترى از توانمندىهاى عقل دارد. » (71) «عقل حداقلى در کار دو نوع نقد است: اولا هر آنچه را که در پیش روى آن مىنهند، مورد نقد و چون و چرا قرار مىدهد و ثانیا خود را نیز موضوع نقد و سنجش مستمر قرار مىدهد و لذا کاشف محدودیتهاى خود نیز هست.» (72) این دقیقا همان رویکرد کانتبه عقل است و همان مفهومى است که وى از عقلانیت مراد مىکرده. سنقد هر آنچه پیش روى عقل قرار مىگیرد و نیز نقد خود عقلز همان فعالیت عقلانىاى است که کانتبه بشریت معرفى کرد. نقد امور توسط عقل، مقوم تفکر مدرن است و نقد خود عقل، مقوم اندیشه پست مدرن. به همین دلیل است که ژان فرانسوا لیوتا، فیلسوف معاصر (متولد 1924) مىنویسد: «نام کانت در آن واحد، آغاز و انجامى براى مدرنیته است و از آن جهت که انجام مدرنیته است، آغازى براى پسامدرنیته نیز مىباشد.» (73)
نکتهاى که شایان توجه است آنکه، «عقلانیتحداقلى، محدودیتهاى خود را بدون خروج از حوزه عقل و از درون عقلانیت کشف و آشکار مىکند». (74) این عقلانیت از همان ابتدا عقلانیتى دستبه عصاست و، از این حیث، درست در جهت عکس عقلانیت قرون وسطایى است که در عرصههایى، هیچ محدودیتى براى عقل تصور نمىکرد و در عرصههاى دیگر، حکم به تعطیل تعقل مىداد. در قرون وسطى عقل از خارج نقد مىشد یا بهتر استبگوییم حصر مىشد و به خطوط قرمز منتهى مىگشت. اما «عقل نقاد، حدود خود را از درون معلوم مىکند و لذا تصدیق محدودیتهاى عقل کارى است عقلانى. بنابراین در الهیات عقلى حداقلى که مبتنى بر عقلانیت انتقادى است، ساحات سماوراى طور عقلز دین، علىالاصول قابل تصدیق است; یعنى تمام ساحات دین به بعد عقلى آن تحویل نمىگردد و تمام اعتقادات آن لزوما معقول شونده انگاشته نمىشود، اما متاله مىکوشد بدون آنکه پروژه عقلانیت را نفى و نقض کند، از طریق نقد عقلانى عقل، حدود عقل را از درون پروژه عقلانیت تعیین کند و به این ترتیب تصدیق ساحات نامعقول را معقول نماید. بنابراین در این نوع الهیات، دین ساحاتى فراعقلى دارد، اما مجال بحث عقلى در خصوص این ساحات نیز گشوده است.» (75)
عقلانیت انتقادى کانتبه سرعت راه خود را به سوى الهیات گشود و تمام متفکران را که دغدغه دین داشتند واداشت تا معرفت دینى خود را براساس عقلانیت انتقادى سامان دهند. کلیسا البته از این قاعده مستثنا بود; متولیان رسمى دین همچنان کانت را لعن کردند و بر عقلانیتحداکثرى پافشردند. در مورد متافیزیک، کانت «لاادرى» بود و مىگفتشناخت ما را نمىتوان به ماوراى محدوده تجربه ممکن ما گسترش داد و به همین سبب، وجود خدا را در مقام آفریدگار متعال نمىتوان با عقل نظرى ثابت کرد. «او بر آن بود که بحث و برهانهاى سنتىاى که وجود خداوند را اثبات یا رد مىکرد خدشهناک است. و مهمتر از این، بر آن بود که چنین برهانهایى علىالاصول محکوم به شکست است. زیرا ناشى از اطلاق و تسرى به حوزهاى است که ماوراى تجربه مقولهها و شیوههاى قضاوتى است که فقط در محدوده تجربه اعتبار دارد. بحث و احتجاج فلسفى درباره چنین مسائلى عبث است و منتهى به تعارض احکام یا احکام جدلىالطرفین، (antinomies) مىگردد که هرگز قابل حل نیست. مباحثسنتى توحید فلسفى، ضعف تالیف دارد و اگر تصور شود که در آنها پیشرفتى رخ مىدهد، توهم محض است». (76) در باب خود دین نیز کانت در کتاب دین تنها در حدود و ثغور عقل، (Religion within the limits of Reason Alone) خاطرنشان مىکند که مفاهیم، عقاید و اعمال دینى را در حوزه حیات اخلاقى باید قرار داد و بر آن است که مردم تجربه تکلیف اخلاقى را با عبارات و تعبیرات خیالآمیز طرح مىکنند یا عرضه مىدارند و احکام متافیزیکى حاصل چنین تخیلاتى هستند. پس آموزههاى دینى را بهخاطر صدق و کذبشان نباید ارزیابى کرد، بلکه اینها جلوههایى از بعضى جنبههاى تجربه اخلاقىاند. بدینسان کانت دین را به اخلاق فروکاست.
اندیشه دینى پس از کانت داستان دلانگیزى داشته است. هر دو راى کانت عبثبودن مابعدالطبیعه و مباحث توحید فلسفى، همچنین فروکاستن دین به اخلاق مورد مناقشه قرار گرفت. فریدریش شلایر ماخر (1834-1768) انتقاد کانت از مابعدالطبیعه و الهیات طبیعى (عقلى) سنتى را پذیرفت و قبول کرد که آموزه دینى را نباید به چشم آموزههایى که داراى مدعیات علمى یا متافیزیکى هستند، نگریست; ولى حل و انحلال دین را در اخلاق نپذیرفت. «شلایر ماخر معتقد بود که مبناى دیانت، نه تعالیم وحیانى است، چنانکه در سنتگرایى مطرح است، نه عقل معرفتآموز است، چنانکه در الهیات طبیعى (عقلى) مطرح است، نه حتى اراده اخلاقى، چنانکه در نظام فلسفى کانت است.» (77) بدین ترتیب، جریانى در فلسفه دین آغاز گردید که ستوصیف و تحلیل زبان دینى و عمل و عقیدهز را مطمحنظر داشت و بحثهاى توحید فلسفى را بىثمر مىدید و این جریان معتقد بود که وظیفه اصلى فلسفه دین، روشنگرى عقیده دینى است و نه توجیه یا رد آن عقیده. اگر ویلیام جیمز را که دین را علىالاصول، موضوع و متعلق احساس مىدانست و نه اعتقاد کنار بگذاریم، سایر متفکران این جریان از قبیل شلایر ماخر، رودولف اوتو، ویلیام آلستون و...، با شدت و ضعف معتقد بودند که دین داراى جنبهاى عقلى و اعتقادى نیز هست. و بدین ترتیب، زمینه براى طرح مجدد مباحث توحید فلسفى فراهم گردید. جریان دوم فلسفه دین که متاخرتر است، توجیه عقاید دینى را مطمحنظر قرار داده است; از جمله متفکران متعلق به این جریان مىتوان پلانتینجا و سوین برن را یادآور شد. بدین ترتیب، تفکر دینى پس از کانت، آراء او در زمینه متافیزیک و دین را مورد مناقشه قرار داد. اما کانت نقش خود را بر تاریخ اندیشه زده بود و تاثیر پایدار خود را نهاده; او عقل نقاد را وارد عرصه الهیات کرده و عقلانیت انتقادى را جانشین عقلانیتحداکثرى ساخته بود.
اگر عقلانیت انتقادى مىکوشد که فرض و انگارهها را مورد پرسش قرار دهد، داعیهها را فاش سازد، هر حکمى را به محک نقد بسپرد و حتى خود عقل را نیز در معرض نقد قرار دهد، و آنچه را دانش مىخوانند بیازماید; همانکارى را مىکند، منتها به شیوه نو، که پیامبران مىکردند. و باید این را به منزله «الهیات مدرن» خوشامد گفت.
شوراى دوم واتیکان که حدود سىسال قبل تشکیل شد، امیدواریهاى بسیارى در این زمینه به وجود آورد. پاپ ژان بیستوسوم در سخنان افتتاحیه این شورا به راحتبا سپیامآوران یاسز که دوران تجدد را در مقایسه با گذشته، قهقراى کامل مىدانند، مخالفت کرد. در محصول نهایى بحثها و تاملات فراوان این شورا که سند «امید و شادى»، (Gaudium et spes) خوانده شد، تجدد ساین مرحله نوین تاریخز دورهاى توصیف شد که در آن گذار از ستصویر ایستا از واقعیتز به تصویر تکاملى دیده مىشود. (78) بدین ترتیب، به نظر مىرسد که کلیسا پس از چند قرن دشمنى، اکنون تفکر انتقادى را خوشامد مىگوید و این مىتواند بسیار امیدبخش باشد.
پىنوشتها:
1. نقل از: فلسفه و ایمان مسیحى، نوشته کالین براون، ترجمه طاطهوس میکائیلیان، مرکز انتشارات علمى و فرهنگى، ص165.
2. تاریخ فلسفه، ویل دورانت، عباس زریاب خوئى، انتشارات انقلاب اسلامى، ص248.
3. عقل و وحى در قرون وسطى، اتین ژیلسون، شهرام پازوکى، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ص1.
4. «مدارا بدون شک»، دکتر سید یحیى یثربى، کتاب نقد، شماره4، ص37 و38.
5. همان، ص35.
6. مثلا این اقوال از ترتولیانوس: «براستى آتن را با اورشلیم چه کار؟ میان آکادمیا و کلیسا چه توافق است؟» (اعمال رسولان 4:5) نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص4/ و «برحذر باشید از هر کوششى براى ایجاد مسیحیتى از افکار رواقى و افلاطونى و جدلى دیگر» (ترتولیانوس، تکلیف علیه بدعتگذاران، نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص4)/ و «ایمان مىآورم، چون امرى بىمعنى است» ترتولیانوس، نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص20/ و «همین ترتولیان فلاسفه و اهل علم را «شیوخ کفار» لقب داد» نقل از مقاله مدارا و شک، کتاب نقد، شماره4، ص53.
7. دو بیت زیر از مثنوى معنوى شاید بهترین نمونههایى باشند که براى توضیح این وضع ضد عقلانى در تفکر اسلامى مىتوان به آنها اشاره کرد:
گرنه نامعقول بودى این مزه
کى بدى حاجتبه چندین معجزه هرچه معقولاست عقلش مىخورد
بىبیان معجزه بىجزر و مد (1/4-2143)
8. «خدا جهال جهان را برگزید تا حکما را رسوا سازد»، نقل از مقاله «مدارا و شک»، ص44.
9. «باخبر باشید که کسى شما را به فلسفه و مکر باطل نرباید.»
10. «زیرا که چون برحسب حکمتخداوند، جهان از حکمتخود به معرفتخداوند نرسید، خداوند بدین رضا داد که به وسیله جهالت موعظه ما، مؤمنان را نجات بخشد.»
11. «حتى مشرکان نیز باید بتوانند به معرفت طبیعى وجود خداوند و به قدرت ازلى و الوهیتش دستیابند تا ایشان را عذرى نباشد.»
12. «کلمةالله نور حقیقى بود که هر انسان را که به این جهان مىآمد، منور مىگرداند. »
13. در این زمینه رجوع کنید به مقاله «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنایى، مندرج در شماره17-18 نشریه نقدونظر.
14. فخر رازى در تفسیر کبیر از آیات شریفه: ماضربوا لک الا جدلا (43/58) و اذا رایت الذین یخوضون فى آیاتنا فاعرض عنهم (6/68) و یا حدیث تفکروا فى الخلق ولاتفکروا فى الخالق و یا خبر مشهور علیکم بدین العجائز،چنین استفادهاى کرده است. رجوع کنید به التفسیر الکبیر 2/95-96; 2/96-97; 2/46.
15. تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، نجف دریابندرى، نشر پرواز، ص590.
16. لاهیجى، شوارق الالهام 1/12، نقل از کتاب «در قلمرو وجدان»، دکتر عبدالحسین زرینکوب، ص267.
17. در قلمرو وجدان، دکتر عبدالحسین زرینکوب، انتشارات علمى، ص305.
18. ابنالاثیر 5/191، نقل از «در قلمرو وجدان»، ص266.
19. در قلمرو وجدان، ص267 و268.
20. التفسیر الکبیر، فخر رازى، 2/46.
21. در قلمرو وجدان، ص269.
22. عقل و وحى در قرون وسطى، ص2و3.
23.همان، ص9.
24. همان، ص38.
25. تاریخ معرفتشناسى، دیوید. و. هامیلن، شاپور اعتماد، پژوهشگاه علوم انسانى و علوم فرهنگى، ص29.
26. علم و دین، ایان باربور، بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى، ص22.
27. تاریخ معرفتشناسى، ص26.
28. روح فلسفه در قرون وسطى، اتین ژیلسون، ع. داوودى، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ص384.
29. رجوع کنید به راى اتین ژیلسون در کتاب روح فلسفه در قرون وسطى، ص388.
30. روح فلسفه در قرون وسطى، ص388.
31. همان، ص389.
32. ویل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زریاب، انتشارات انقلاب اسلامى، ص22.
33. نقد تفکر فلسفى غرب، اتین ژیلسون، احمد احمدى، انتشارات حکمت، ص124.
34.
35. رساله دین شناخت، احمد نراقى، انتشارات طرح نو، ص117 و118.
36. عقل و اعتقاد دینى، مایکل پترسون و همکاران، احمد نراقى و ابراهیم سلطانى، انتشارات طرح نو، ص77.
37. در زمینه «اهل ذوق» رجوع کنید به کتاب علم و دین، ص45.
38.علم و دین، ص55 و56.
39. «روشهاى رایجبراى دینشناسى یعنى شناختبعد عقیدتى دین چهار روش استدلالى، تهذیبى، نقلى و تجربى است. در شیوه استدلالى فرض بر این است که حقایق دینى به خودى خود مجهولند و نیازمند استدلال به سبک خاص ارسطویى و در قالب منطق و فلسفه ارسطویى... در روش تجربى، تاکید بر این است که مسائل الهیات باید از راه مطالعه در طبیعت و با استفاده از روش معهود در علوم تجربى حل و فصل شود»، مقاله «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنایى، مندرج در شماره 18-17 نشریه نقدونظر. الهیات قرون وسطى را با روش استدلالى و الهیات اهل ذوق و عصر روشنگرى را با روش تجربى مىتوان منطبق دانست.
40. فلسفه و ایمان مسیحى، ص25.
41. تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص631.
42. روح فلسفه در قرون وسطى، ص385.
43. وایتهد مىگوید: «نتایجبدست آمده در کتاب جمهورى، فقط بدرد بهشت مىخورد». سرگذشت اندیشهها، آلفرد نورث وایتهد، عبدالرحیم گواهى، نشر فرهنگ اسلامى، ص149.
44. در این زمینه رجوع کنید به مقاله «درباره دانستن و ندانستن» نوشته کارل پوپر، ترجمه رحمان افشارى مندرج در شماره27 نشریه کیان.
45. سرگذشت اندیشهها، ص358 و بعد.
46. رجوع کنید به تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص779.
47. «وقتى خدا اثبات شد، باقى کار آسان پیش مىرود... قسمت ترمیمى نظریه معرفت دکارت بسیار کمتر از قسمت تخریبى آن جالب توجه است. این قسمت همهگونه احکام مدرسى را، از قبیل اینکه معلول هرگز نمىتواند بیش از علتخود کمال داشته باشد، به کار مىبرد». تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص782/ برخى حتى معتقدند دکارت براى آن وجود خدا را اثبات کرد که بتواند راهى میان بر براى رهایى از شک بیابد. فى المثل «بنظر مىرسد که دکارت خدا را وسیله قرار داده است تا مطلب دیگرى را که بیشتر اهمیت دارد. محقق سازد، یعنى توان عقل انسان را، تا عقل به اتکاى امکانات خود علم کاملى در باب طبیعتبوجود آورد». دریاى ایمان، دان کیوپیت، حسن کامشاد، انتشارات طرحنو، ص69.
48. تمام دستگاه خداشناسى دکارتى، مادىگرایى بنیانى، و جعلى بودن قانون، به همراه تقلیل روابط فیزیکى در حد حرکات مرتبط با خصیصه زمانىمکانى صرف، مفهوم سادهشدهاى از طبیعت را تشکیل مىدهند که سرانجام از طریق آن گالیله و نیوتن علم جدید را در مسیر درخشان امروزى آن قرار دادند... این نظام فکرى [نظام فکرى دکارت] در خلال سیصد سال زندگى بشر را در زمینههاى افکار مانوس، تکنولوژى، رفتار اجتماعى و بالاخره جاهطلبىهایش دگرگون کرده است. سرگذشت اندیشهها، ص285، 284.
49. روح فلسفه در قرون وسطى، ص390.
50. علم و دین، ص70 و86.
51. «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنایى، شماره 18-17 نقدونظر، ص357، 364، 365.
52 و53. علم و دین، ص52.
54. همان، ص53.
55. همان، ص50.
56. عقل و وحى در قرون وسطى، ص60.
57. علم و دین، ص23 و24.
58. عقل و وحى در قرون وسطى، ص61.
59. همان، ص61 و62.
60. فلسفه کانت، دکتر میر عبدالحسین نقیبزاده، انتشارات آگاه، ص139.
61. روح فلسفه در قرون وسطى، ص390.
62. فلسفه کانت، دکتر میر عبدالحسین نقیبزاده، ص156.
63. همان، ص156.
64. کانت، فردریک کاپلستون، ترجمه منوچهر بزرگمهر، مرکز نشر دانشگاهى، ص45.
65. همان، ص45.
66. همان.
67. کانت، راجر اسکروتن، ترجمه على پایا، انتشارات طرحنو، ص31.
68. تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ص229.
69. رساله دین شناخت، ص118، 119، 120، 121.
70. همان.
71. عقل و اعتقاد دینى، ص86و87.
72. رساله دین شناخت، ص121.
73. کانت، کریستوفر وانت و آندرژ کلیموفسکى، ترجمه حمیدرضا اکبر، انتشارات شیرازه، ص159.
74. رساله دین شناخت، ص121 و122.
75. همان.
76. دینپژوهى (دفتر دوم)، میرچاو الیاده، بهاءالدین خرمشاهى، پژوهشگاه علوم انسان، ص281.
77. علم و دین، ص131.
78. در این زمینه «شوراى دوم واتیکان» رجوع کنید به مقاله «پاسخهاى کاتولیک به تجدد»، مندرج در شماره 17-18 نشریه نقدونظر.