مدرنیسم و جامعه دینى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
من علاقمندم که سخنم را با طرح چند سؤال آغاز کنم. زیرا با بسط دادن این سخن، مىتوانیم بیشتر به موضوع خود در پایان این مقاله دست پیدا کنیم.
سؤال اول: آیا جامعه اسلامى مىتواند جامعهاى مدرن باشد؟ این که گفتم «اسلامى» براى این است که اسلام از سایر آیینها جداست; ما هر چیزى را دین نمىدانیم. همچنین باید معلوم باشد که مقصودمان از جامعه دینى چیست؟
شاید دلیل مهمتر، این باشد که من فردى سیاسى هستم و بیشتر اوقاتم در امور سیاست مىگذرد. براى من، وضعیت جامعه اسلامى و این که آیا مىتواند مدرن باشد یا نه، یک مساله حرفهاى و کارى است. در اینجا طبیعى است که مقصودم از مدرنسازى جامعه، سازمان دهى منطقى آن است; یعنى، این که ما جامعه اسلامى را مدرن کنیم امرى برخوردار از سازگارى است، تعارضى در آن نیست، فرهنگ متناقضى نیست و بخشى از آن با بخش دیگر، تناقض ندارد.
سؤال دوم این است که آیا جامعه اسلامى مىتوان مدرن شود؟ در اینجا شتاب عملى مطرح است. شاید تئورىهاى بیشترى را باید در نظر گرفت. فرض این که جامعه اسلامى مىتواند خیلى مدرن باشد، این سؤال را به دنبال مىآورد که آیا جامعه امروزى ما مىتواند مدرن شود؟ که این خود بحث دیگرى است. سیاستمداران آمریکایى و اروپایى وقتى با ما صحبت مىکنند به ما حرفهاى عجیبى مىزنند; مىگویند شما اگر مىخواهید مدرن بشوید باید اقتصاد خود را پیشرفته کنید و براى پیشرفت اقتصادتان باید از ما کمک بگیرید. ما هم تکنولوژى داریم و هم سرمایه. توسعه بدون سرمایه نمىشود. آنها به عنوان شرط این کمک مىگویند: ما چه موقع مىتوانیم به شما کمک نمائیم؟ زمانى که شما در نظام ما داخل شوید و معارض با ما نباشید و اقتصادتان بر اقتصاد ما و سیاستتان بر سیاست ما منطبق باشد. خوب، اگر این برهان رستباشد نتیجهاش این خواهد شد که دیگر از اسلام هیچ چیزى باقى نماند. پس مساله امکان مدرن شدن هم در کنار مدرن بودن مورد توجه است. من امروز مىخواهم به سؤال اول بپردازم. در اینجا یک نکته وجود دارد و شاید ما که در این جامعه بیشتر مطالعه کردهایم با این مشکل بیشتر آشنا هستیم.
در غرب، جامعه دینى جامعهاى است که سیستم دینى آن کلیسا است. این ساختار، ساختارى است که ما در نظرمان است. ولى در اسلام، هرگز چیزى به اسم کلیسا نداشتهایم.
مسجد، روحانیت و مرجعیت، هیچ کدام نهاد نیستند و هیچ کدام از اینها خود به خود به طور ذاتى نمىتوانند صاحب قدرت شوند. اگرچه ممکن استشما در نظام ما ببینید که علما در لباس روحانیت، برقدرت تکیه زدهاند; اما این معنایش این نیست که در اینجا یک سازمان و نهاد رسمى دینى وجود دارد که به شکل یک تشکیلات قانونى، بر سیستم سیاسى برترى پیدا کرده است.
ما باید مفهوم دقیقترى را از جامعه دینى مطرح کنیم. مفهومى که من پایه قرار دادهام، این است که جامعه دینى براى من جامعهاى است که در آن، اندیشه دینى به شکلى خیلى طبیعى در عقلانیت رفتارى آن جامعه مندرج شده باشد. من از رفتار و عقلانیت رفتارى صحبت مىکنم، به خاطر این که جامعه در واقع، به معنى جمعى آزاد از آدمها نیست که در کنار هم جمع شدهاند. موقعى این جمع تبدیل به جامعه مىشود که موقعیت جمعى مشترکى در عمل داشته باشند; یعنى از آنها عمل اجتماعى حادث شود. همچنین از افراد آن جامعه نیز باید آثارى ظاهر شود. تا قبل از آن، نظمى که در آنجا هست، نظم اجتماعى نیست، بلکه نظمى بین اعضاى یک مجموعه خاص است.
به قول ارسطو، انسان حیوانى ناطق است; نطق یا Logos ] »پدیده پیچیدهاى استشامل سخن گفتن، فکر کردن و از آن مهمتر، قدرت عبور از فکر به ذهن; یعنى تماشاى فکر. خیلى از حیوانات هم صحبت مىکنند، فکر مىکنند، اما نمىگوییم نطق دارند. اما جنبهاى از انسانیت وجود دارد که به احتمال زیاد، از نطق در نمىآید و آن جنبه عامل بودنش است. یعنى انسان فعل ارادى انجام مىدهد; عامل و کننده است و این از نطق هم فراتر است و جوهر انسانى کاملا به این صدور عمل ارادى مربوط است و شاید از یک منظر، نطق جزئى از این عنصر اعمال ارادى است، یکى از ارکانش است، ربط منطقى بین این دو وجود ندارد و احتمالا از نظر حوزه مفهومى، دومى وسیعتر از اولى است. حالا جامعه یا نظم اجتماعى، در واقع حیثیتى است که از توصیف مفهوم عاملیت فرد پیدا مىشود. فرد عامل، سپس به شکل جمعى به یک عنصر اجتماعى تبدیل مىشود و از این رو، تمام جهات ذاتى عمل ارادى فردى را با خودش عمل مىکند. همین خصوصیاتى که در عمل ارادى به شکل ذاتى، مخصوص عمل اراده فرد است در عمل جمعى هم وارد مىشود و عقلانیت در واقع مهمترین ریشه و شیرازه عمل ارادى است.
از آنجا که نظم اجتماعى و جامعه اسلامى براى ما جامعهاى است که داراى نظم خاصى است، بنابراین، جایى که این نظم وجود خودش را آشکار مىکند در پوسترها و سخنرانیها نیست، بلکه دقیقا در اعمالى است که به شکل جمعى از آن جامعه پیدا مىشود. پس ما سر نخ اسلامیتمان را در جامعه اسلامى باید بدانیم که در کجا دنبالش بگردیم. بنابراین، در سخنرانیها به دنبال آن نمىگردیم.
آنجا که نظم اسلامى آشکار مىشود جایى است که عمل جمعى پیدا مىشود. بنابراین، رابطهاش را هم پیدا کردیم; جامعه اسلامى جامعهاى است که اسلام به شکل طبیعى و ذاتى در این صدور افعال، چه جمعى و چه فردى، مندرج است. این جامعه ممکن ستحکومت نداشته باشد، که در آن صورت، حالت پیشرفتهاش نیست; و ممکن استحکومت داشته باشد، که وضعیت طبیعىاش است. نظم اجتماعى در حالت پیشرفته خود حتما احتیاج به نهادى به اسم حکومت دارد.
با این مقدمه که گفتم، عملا مىتوانم وارد محور دوم سؤال شوم که مفهومى از مدرنیته است. من براى فهم جامعه دینى مجبور شدم وارد مقوله عمل اجتماعى و عمل جمعى بشوم. در فهم مدرنیته هم به این مفهوم نیاز داریم. من از تقابل مدرنیته و سنت، خیلى فراتر فکر مىکنم و حق این است که این گونه از آن صحبت کنیم. این که ما صحبت از تقابلش کنیم، چندان به درد ما نمىخورد. یعنى اگر بنا شود درباره چیزى که مدرن استیا چیزى که سنتى است ضابطه عقلانیت را اعمال نکنیم، هر دوشان بیهوده خواهند بود; برایمان چیز جالبى ندارد. پس شاید نقطه شروع ما نباید از تقابل بین مدرنیته و سنتباشد، بلکه از جاى دیگرى باید شروع کنیم. ما باید برداشت و فهممان از مدرنیته را مقدارى تغییر دهیم. چه کسى آدم مدرن است؟ آیا کسى که ابزار خیلى پیشرفته به کار مىبرد؟ مثلا فرض کنید عرب صاحب نفت، تمام وسایل پیشرفته را در اختیار دارد; هواپیماى شخصى، تلفن، ماشین، و تمامى امکانات را دارد، ولى کلام و بیانى که این عرب با تلفن منتقل مىکند، همان عباراتى است که شش هزار سال پیش، افراد با آن صحبت مىکردند; اگرچه ابزارش مدرن است، تفاوتى ندارد. آیا این آقاى عرب را مىتوانیم مدرن بنامیم؟! ظاهرا به راحتى به او نمىتوانیم مدرن بگوییم. در جامعه هم همین طور است. آیا ما مىتوانیم مدرن بودن جامعه را صرفا به این بگیریم که داراى آسمان خراشهاى بزرگ است، اتوبان دارد و مردم خودروهاى خوبى سوارند؟ مدرن بودن هم مسالهاى است مربوط به عامل بودن انسان; انسان چون عامل است و از او افعال ارادى صادر مىشود، مدرنسازى هم یکى از ویژگیهاى اعمال او به شمار مىرود. انسان مدرن چون به گونه خاصى عمل مىکند، مدرن مىشود; جامعه مدرن چون به نحو خاصى انجام وظیفه مىکند و اعمال جمعى از آن صادر مىشود، مدرن است، نه به خاطر آن که وسایلش مدرن است.
من مدلى براى مدرنیته یا نظریه خاصى براى فهم مدرنیته عرضه مىکنم که در کتاب نقد دیندارى و مدرنیزم، آن را آوردهام و آن این است که میل به مدرنیته در دین، به دلیل ویژگى عقلانیتى است که در مدرنیته وجود دارد. یعنى نحوه خاصى از عقلانیت که عمل خاصى را در مدرنیته مشخص مىکند، آن میلى است که من اسمش را عقلانیت فنى گذاشتهام و مقدارى با مفهوم عقلانیت ابزارى فاصله دارد. مطابق مدلى که از مدرنیته عرضه مىکنم، انسانى مدرن است که اعمالش عقلایى و بر مبناى عقل فنى باشد; جامعهاى مدرن است که فعل آن نظم اجتماعى باشد و افعالى که از نظم اجتماعى پیدا مىشود عقلانى و براساس عقل فنى باشد. لازم است مقدارى راجع به عقل فنى صحبت کنیم. من براى عقل فنى چهار ویژگى را در اینجا اسم مىبرم.
ویژگى نخست: عقل فنى وضعیتحقیقى خودش را همیشه در سطح اکولوژیک و محیطى مىبیند. عامل وقتى که مىخواهد عملى را انجام دهد، همواره محاط در یک وضعیت عقلى است. وضعیت، بخشى از عمل واقع است که به نحوى به آن عمل ربط پیدا کرده است. این وضعیتحقیقى چه تاثیرى بر عامل دارد؟ هر وقت توجه عامل به ویژگیهاى بلاواسطه محیطىاش محدود بشود، در آن صورت او دارد عقل فنى را به کار مىبرد. یعنى فرض کنید سربازى در خط مقدم جبهه، در مقابل دشمن مىجنگد. وضعیتحقیقى او چیست؟ عقل فنى مىگوید تو در جبهه با این امکانات دفاعى و تهاجمى قرار دارى و دشمن با امکانات خاص خودش به تو حمله مىکند. اما آیا این تمام وضع حقیقى استیا نه، ممکن است تمام وضع حقیقى نباشد. ممکن است وراى این وضعى که ما مىبینیم وضعیتى باشد که ما به کار نگرفتهایم و یا از آن اطلاع نداریم. این که ما خودمان را در سطح اکولوژیک و محیطى محصور کنیم، از ویژگىهاى عقل فنى است. البته من مفهوم اکولوژى را با گونهاى تسامح به کار مىبرم. چون ممکن است مفهومى که من از اکولوژى به کار مىبرم، در بر دارنده امکانات اجتماعى هم باشد، ولى وضعیتبلاواسطه طرف است.
ویژگى دوم: عقل فنى همیشه سعى دارد که از محیط اقداماتش در حد اکولوژیک، دقیقترین اطلاع را داشته باشد و به همین دلیل، مبتنى بر اطلاعات و علم است. عقل فنى مىخواهد بهترین وضعیت را داشته باشد، بخصوص در جهاتى که مربوط به شناخت وضعیت اقدامى است. عجیب نیست که در مدرنیته علم خیلى مهم است. به خاطر این که اصلا در عقلانیت فنى اتکا به فهم دقیق از وضعیت اقدامى، یکى از جهات کاملا اساسى است.
ویژگى سوم: عقل فنى در انتخاب هدف، همواره عملى بودن را مبنا قرار مىدهد. عملى بودن براى عقل فنى، یعنى وقتى که مىخواهد هدفى را انتخاب کند، اولین سؤال این است که کدام لقمه اندازه دهان من است. یعنى عقل فنى اول به سراغ این نمىرود که وظیفه ما چیست؟ بلکه مىسنجد که من با این امکانات چه مىتوانم بکنم؟ البته عملى بودن فراتر از امکان داشتن است. عملى بودن، حتى گاهى در بعضى جاها، به معنى آسان بودن، کمخرج بودن و مانند آن است. از این رو، عملى بودن فراتر از ممکن بودن است.
ویژگى چهارم: عقل فنى در برنامهریزى است. یعنى وقتى که عامل مىخواهد اقدام کند، در برنامهاى که انتخاب مىکند مهمترین سؤالش این است که این برنامه چقدر کارآمد است.
به نظر من، مدلى که مبتنى بر چهار ویژگى ارائه کردم، تمام خصوصیات پدیده مدرنیته را توضیح مىدهد. مثلا این که عقل مدرن سکولار است و مردم مدرن گرایش به سکولاریزم دارند، خیلى طبیعى است. چون وقتى شما وضعیتحقیقى را متنازل در محیط اکولوژیک مىکنید، دیگر به دنبال ریشه رفتن نوعى وقت تلف کردن است; اگر نگوییم دیوانگى است. بنابراین، چندان عجیب نیست که ما در دوره مدرن مىبینیم که مردم به ریشه و اصل هستى و چیستىشان علاقه ندارند، بلکه تغافل روشن و مشخصى نسبتبه این گونه مسائل دارند. خصوصیتى که در این مدل، قابل دیدن است، مساله توسعه فنى است. اگر در مدرنیته مىبینید جوامعى که مدرن هستند، ابزار مدرن به کار مىبرند و هر روز زمینه ابزار، پیشرفت دارند، این امرى طبیعى است. چون ما در اصل انتخاب، عملى بودن را داشتیم و در برنامه، کارآمدى را داشتیم. پس به طور طبیعى، اینها ما را به پیشرفت ابزار و وسایل مىرساند. همه چیزهایى را که ما در پدیده مدرنیته به طور معمولى و با عقل عرفى مىبینیم، سرنخهایش را مىتوانیم با این چهار اصل که گفتم، پیدا کنیم و به نحوى توجیه نماییم. بنابراین به نظر من این مدل، مدلى مفهومى خواهد بود و مفهوم پست مدرنیسم را از اینجا مىتوان به خوبى درک کرد. پست مدرن به این معنا نیست که حالا مثلا در امر پیشرفت ارتباطات تحولى پیدا شده است. پستمدرنیسم، اساسا ادامه همین پیشرفت تکنولوژیکى نیست. چیزى که ما را از مدرنیسم به پست مدرنیسم مىبرد، به طور قطع به عقلانیت مربوط مىشود. پست مدرنیسم یعنى فراتر رفتن از عقل. در این عبور از این مرز عقل فنى است که ما پیوسته مدرنیته را مىشکافیم و وارد پست مدرنیسم مىشویم. یعنى این گونه نیست که پست مدرنیسم ادامه همان جاده مدرنیسم باشد. مسیرهاى مختلفى در پستمدرنیسم هست. میل میان مدرن و پست مدرن هم به معنى آن نیست که ارتباطات در یک شرایطى، حالتى داشت و حالا پیشرفت کرده است، اطلاعات پیشرفت کرده است. اینها حتى ملاک مدرنیسم هم براى ما نبود، تا چه رسد به این که ملاک پست مدرنیسم باشد.
تفاوت پست مدرنیسم با مدرنیسم در عقلانیت است. هر وقتشما عقل فنى را کنار گذاشتید و از آن فراتر رفتید، وارد حوزه پست مدرنیسم شدهاید. حال در این صورت، آیا جامعه اسلامى مىتواند مدرن باشد یا نه؟ در این مورد، من تردیدهاى جدى دارم. چون معناى این سخن این است که آیا عقل فنى با اندیشه اسلامى مىسازد، یا خیر.
در پاسخ، باید آن چهار محور را بررسى کنیم. آیا در فهم وضعیتحقیقى مىتوانم خود را به شناخت محیط محصور کنم؟ البته داشتن تصویر هرچه دقیقتر از وضعیت، یعنى ابتنا بر علم و هدفمندى، را قبول دارم; اما آیا عملى بودن کافى است؟ مسلما کافى نیست. ما صحبت از سعادت انسان مىکنیم; از سعادت ذاتى انسان، سعادت ذاتى جامعه، کمال حقیقى انسان و امثال اینها سخن مىگوییم. بنابراین، عملى بودن، بلافاصله در کنار این درستبودن قرار مىگیرد.
در مورد برنامه اقدام، کارآمدى خیلى مهم است، اما گاهى وظیفه بر کل کارآمدى حکومت مىکند. یعنى گاهى انسان، کارى را انجام مىدهد که در مقیاس عقل فنى کار غلطى است; کارآمد نیست، ولى به عنوان انجام وظیفه مىتواند درستباشد. یعنى مشکل ما در جامعه دینى و جامعه اسلامى با مدرنیسم، در دعواى بین جدید و قدیم نیست، بلکه ظاهرا سر چیزهاى مهمترى مشکل داریم. من نمىخواهم بگویم که این مشکل به معناى این است که راه اقدام صحیح بر روى ما بسته است; ولى در مجموع، چنین نتیجهگیرى مىشود که مدرنیته به درد جامعه دینى نمىخورد و ما باید به دوره پستمدرنیسم فکر کنیم، اگر بخواهیم جامعه اسلامى درستى را تحقق بخشیم.
سؤال اول: آیا جامعه اسلامى مىتواند جامعهاى مدرن باشد؟ این که گفتم «اسلامى» براى این است که اسلام از سایر آیینها جداست; ما هر چیزى را دین نمىدانیم. همچنین باید معلوم باشد که مقصودمان از جامعه دینى چیست؟
شاید دلیل مهمتر، این باشد که من فردى سیاسى هستم و بیشتر اوقاتم در امور سیاست مىگذرد. براى من، وضعیت جامعه اسلامى و این که آیا مىتواند مدرن باشد یا نه، یک مساله حرفهاى و کارى است. در اینجا طبیعى است که مقصودم از مدرنسازى جامعه، سازمان دهى منطقى آن است; یعنى، این که ما جامعه اسلامى را مدرن کنیم امرى برخوردار از سازگارى است، تعارضى در آن نیست، فرهنگ متناقضى نیست و بخشى از آن با بخش دیگر، تناقض ندارد.
سؤال دوم این است که آیا جامعه اسلامى مىتوان مدرن شود؟ در اینجا شتاب عملى مطرح است. شاید تئورىهاى بیشترى را باید در نظر گرفت. فرض این که جامعه اسلامى مىتواند خیلى مدرن باشد، این سؤال را به دنبال مىآورد که آیا جامعه امروزى ما مىتواند مدرن شود؟ که این خود بحث دیگرى است. سیاستمداران آمریکایى و اروپایى وقتى با ما صحبت مىکنند به ما حرفهاى عجیبى مىزنند; مىگویند شما اگر مىخواهید مدرن بشوید باید اقتصاد خود را پیشرفته کنید و براى پیشرفت اقتصادتان باید از ما کمک بگیرید. ما هم تکنولوژى داریم و هم سرمایه. توسعه بدون سرمایه نمىشود. آنها به عنوان شرط این کمک مىگویند: ما چه موقع مىتوانیم به شما کمک نمائیم؟ زمانى که شما در نظام ما داخل شوید و معارض با ما نباشید و اقتصادتان بر اقتصاد ما و سیاستتان بر سیاست ما منطبق باشد. خوب، اگر این برهان رستباشد نتیجهاش این خواهد شد که دیگر از اسلام هیچ چیزى باقى نماند. پس مساله امکان مدرن شدن هم در کنار مدرن بودن مورد توجه است. من امروز مىخواهم به سؤال اول بپردازم. در اینجا یک نکته وجود دارد و شاید ما که در این جامعه بیشتر مطالعه کردهایم با این مشکل بیشتر آشنا هستیم.
در غرب، جامعه دینى جامعهاى است که سیستم دینى آن کلیسا است. این ساختار، ساختارى است که ما در نظرمان است. ولى در اسلام، هرگز چیزى به اسم کلیسا نداشتهایم.
مسجد، روحانیت و مرجعیت، هیچ کدام نهاد نیستند و هیچ کدام از اینها خود به خود به طور ذاتى نمىتوانند صاحب قدرت شوند. اگرچه ممکن استشما در نظام ما ببینید که علما در لباس روحانیت، برقدرت تکیه زدهاند; اما این معنایش این نیست که در اینجا یک سازمان و نهاد رسمى دینى وجود دارد که به شکل یک تشکیلات قانونى، بر سیستم سیاسى برترى پیدا کرده است.
ما باید مفهوم دقیقترى را از جامعه دینى مطرح کنیم. مفهومى که من پایه قرار دادهام، این است که جامعه دینى براى من جامعهاى است که در آن، اندیشه دینى به شکلى خیلى طبیعى در عقلانیت رفتارى آن جامعه مندرج شده باشد. من از رفتار و عقلانیت رفتارى صحبت مىکنم، به خاطر این که جامعه در واقع، به معنى جمعى آزاد از آدمها نیست که در کنار هم جمع شدهاند. موقعى این جمع تبدیل به جامعه مىشود که موقعیت جمعى مشترکى در عمل داشته باشند; یعنى از آنها عمل اجتماعى حادث شود. همچنین از افراد آن جامعه نیز باید آثارى ظاهر شود. تا قبل از آن، نظمى که در آنجا هست، نظم اجتماعى نیست، بلکه نظمى بین اعضاى یک مجموعه خاص است.
به قول ارسطو، انسان حیوانى ناطق است; نطق یا Logos ] »پدیده پیچیدهاى استشامل سخن گفتن، فکر کردن و از آن مهمتر، قدرت عبور از فکر به ذهن; یعنى تماشاى فکر. خیلى از حیوانات هم صحبت مىکنند، فکر مىکنند، اما نمىگوییم نطق دارند. اما جنبهاى از انسانیت وجود دارد که به احتمال زیاد، از نطق در نمىآید و آن جنبه عامل بودنش است. یعنى انسان فعل ارادى انجام مىدهد; عامل و کننده است و این از نطق هم فراتر است و جوهر انسانى کاملا به این صدور عمل ارادى مربوط است و شاید از یک منظر، نطق جزئى از این عنصر اعمال ارادى است، یکى از ارکانش است، ربط منطقى بین این دو وجود ندارد و احتمالا از نظر حوزه مفهومى، دومى وسیعتر از اولى است. حالا جامعه یا نظم اجتماعى، در واقع حیثیتى است که از توصیف مفهوم عاملیت فرد پیدا مىشود. فرد عامل، سپس به شکل جمعى به یک عنصر اجتماعى تبدیل مىشود و از این رو، تمام جهات ذاتى عمل ارادى فردى را با خودش عمل مىکند. همین خصوصیاتى که در عمل ارادى به شکل ذاتى، مخصوص عمل اراده فرد است در عمل جمعى هم وارد مىشود و عقلانیت در واقع مهمترین ریشه و شیرازه عمل ارادى است.
از آنجا که نظم اجتماعى و جامعه اسلامى براى ما جامعهاى است که داراى نظم خاصى است، بنابراین، جایى که این نظم وجود خودش را آشکار مىکند در پوسترها و سخنرانیها نیست، بلکه دقیقا در اعمالى است که به شکل جمعى از آن جامعه پیدا مىشود. پس ما سر نخ اسلامیتمان را در جامعه اسلامى باید بدانیم که در کجا دنبالش بگردیم. بنابراین، در سخنرانیها به دنبال آن نمىگردیم.
آنجا که نظم اسلامى آشکار مىشود جایى است که عمل جمعى پیدا مىشود. بنابراین، رابطهاش را هم پیدا کردیم; جامعه اسلامى جامعهاى است که اسلام به شکل طبیعى و ذاتى در این صدور افعال، چه جمعى و چه فردى، مندرج است. این جامعه ممکن ستحکومت نداشته باشد، که در آن صورت، حالت پیشرفتهاش نیست; و ممکن استحکومت داشته باشد، که وضعیت طبیعىاش است. نظم اجتماعى در حالت پیشرفته خود حتما احتیاج به نهادى به اسم حکومت دارد.
با این مقدمه که گفتم، عملا مىتوانم وارد محور دوم سؤال شوم که مفهومى از مدرنیته است. من براى فهم جامعه دینى مجبور شدم وارد مقوله عمل اجتماعى و عمل جمعى بشوم. در فهم مدرنیته هم به این مفهوم نیاز داریم. من از تقابل مدرنیته و سنت، خیلى فراتر فکر مىکنم و حق این است که این گونه از آن صحبت کنیم. این که ما صحبت از تقابلش کنیم، چندان به درد ما نمىخورد. یعنى اگر بنا شود درباره چیزى که مدرن استیا چیزى که سنتى است ضابطه عقلانیت را اعمال نکنیم، هر دوشان بیهوده خواهند بود; برایمان چیز جالبى ندارد. پس شاید نقطه شروع ما نباید از تقابل بین مدرنیته و سنتباشد، بلکه از جاى دیگرى باید شروع کنیم. ما باید برداشت و فهممان از مدرنیته را مقدارى تغییر دهیم. چه کسى آدم مدرن است؟ آیا کسى که ابزار خیلى پیشرفته به کار مىبرد؟ مثلا فرض کنید عرب صاحب نفت، تمام وسایل پیشرفته را در اختیار دارد; هواپیماى شخصى، تلفن، ماشین، و تمامى امکانات را دارد، ولى کلام و بیانى که این عرب با تلفن منتقل مىکند، همان عباراتى است که شش هزار سال پیش، افراد با آن صحبت مىکردند; اگرچه ابزارش مدرن است، تفاوتى ندارد. آیا این آقاى عرب را مىتوانیم مدرن بنامیم؟! ظاهرا به راحتى به او نمىتوانیم مدرن بگوییم. در جامعه هم همین طور است. آیا ما مىتوانیم مدرن بودن جامعه را صرفا به این بگیریم که داراى آسمان خراشهاى بزرگ است، اتوبان دارد و مردم خودروهاى خوبى سوارند؟ مدرن بودن هم مسالهاى است مربوط به عامل بودن انسان; انسان چون عامل است و از او افعال ارادى صادر مىشود، مدرنسازى هم یکى از ویژگیهاى اعمال او به شمار مىرود. انسان مدرن چون به گونه خاصى عمل مىکند، مدرن مىشود; جامعه مدرن چون به نحو خاصى انجام وظیفه مىکند و اعمال جمعى از آن صادر مىشود، مدرن است، نه به خاطر آن که وسایلش مدرن است.
من مدلى براى مدرنیته یا نظریه خاصى براى فهم مدرنیته عرضه مىکنم که در کتاب نقد دیندارى و مدرنیزم، آن را آوردهام و آن این است که میل به مدرنیته در دین، به دلیل ویژگى عقلانیتى است که در مدرنیته وجود دارد. یعنى نحوه خاصى از عقلانیت که عمل خاصى را در مدرنیته مشخص مىکند، آن میلى است که من اسمش را عقلانیت فنى گذاشتهام و مقدارى با مفهوم عقلانیت ابزارى فاصله دارد. مطابق مدلى که از مدرنیته عرضه مىکنم، انسانى مدرن است که اعمالش عقلایى و بر مبناى عقل فنى باشد; جامعهاى مدرن است که فعل آن نظم اجتماعى باشد و افعالى که از نظم اجتماعى پیدا مىشود عقلانى و براساس عقل فنى باشد. لازم است مقدارى راجع به عقل فنى صحبت کنیم. من براى عقل فنى چهار ویژگى را در اینجا اسم مىبرم.
ویژگى نخست: عقل فنى وضعیتحقیقى خودش را همیشه در سطح اکولوژیک و محیطى مىبیند. عامل وقتى که مىخواهد عملى را انجام دهد، همواره محاط در یک وضعیت عقلى است. وضعیت، بخشى از عمل واقع است که به نحوى به آن عمل ربط پیدا کرده است. این وضعیتحقیقى چه تاثیرى بر عامل دارد؟ هر وقت توجه عامل به ویژگیهاى بلاواسطه محیطىاش محدود بشود، در آن صورت او دارد عقل فنى را به کار مىبرد. یعنى فرض کنید سربازى در خط مقدم جبهه، در مقابل دشمن مىجنگد. وضعیتحقیقى او چیست؟ عقل فنى مىگوید تو در جبهه با این امکانات دفاعى و تهاجمى قرار دارى و دشمن با امکانات خاص خودش به تو حمله مىکند. اما آیا این تمام وضع حقیقى استیا نه، ممکن است تمام وضع حقیقى نباشد. ممکن است وراى این وضعى که ما مىبینیم وضعیتى باشد که ما به کار نگرفتهایم و یا از آن اطلاع نداریم. این که ما خودمان را در سطح اکولوژیک و محیطى محصور کنیم، از ویژگىهاى عقل فنى است. البته من مفهوم اکولوژى را با گونهاى تسامح به کار مىبرم. چون ممکن است مفهومى که من از اکولوژى به کار مىبرم، در بر دارنده امکانات اجتماعى هم باشد، ولى وضعیتبلاواسطه طرف است.
ویژگى دوم: عقل فنى همیشه سعى دارد که از محیط اقداماتش در حد اکولوژیک، دقیقترین اطلاع را داشته باشد و به همین دلیل، مبتنى بر اطلاعات و علم است. عقل فنى مىخواهد بهترین وضعیت را داشته باشد، بخصوص در جهاتى که مربوط به شناخت وضعیت اقدامى است. عجیب نیست که در مدرنیته علم خیلى مهم است. به خاطر این که اصلا در عقلانیت فنى اتکا به فهم دقیق از وضعیت اقدامى، یکى از جهات کاملا اساسى است.
ویژگى سوم: عقل فنى در انتخاب هدف، همواره عملى بودن را مبنا قرار مىدهد. عملى بودن براى عقل فنى، یعنى وقتى که مىخواهد هدفى را انتخاب کند، اولین سؤال این است که کدام لقمه اندازه دهان من است. یعنى عقل فنى اول به سراغ این نمىرود که وظیفه ما چیست؟ بلکه مىسنجد که من با این امکانات چه مىتوانم بکنم؟ البته عملى بودن فراتر از امکان داشتن است. عملى بودن، حتى گاهى در بعضى جاها، به معنى آسان بودن، کمخرج بودن و مانند آن است. از این رو، عملى بودن فراتر از ممکن بودن است.
ویژگى چهارم: عقل فنى در برنامهریزى است. یعنى وقتى که عامل مىخواهد اقدام کند، در برنامهاى که انتخاب مىکند مهمترین سؤالش این است که این برنامه چقدر کارآمد است.
به نظر من، مدلى که مبتنى بر چهار ویژگى ارائه کردم، تمام خصوصیات پدیده مدرنیته را توضیح مىدهد. مثلا این که عقل مدرن سکولار است و مردم مدرن گرایش به سکولاریزم دارند، خیلى طبیعى است. چون وقتى شما وضعیتحقیقى را متنازل در محیط اکولوژیک مىکنید، دیگر به دنبال ریشه رفتن نوعى وقت تلف کردن است; اگر نگوییم دیوانگى است. بنابراین، چندان عجیب نیست که ما در دوره مدرن مىبینیم که مردم به ریشه و اصل هستى و چیستىشان علاقه ندارند، بلکه تغافل روشن و مشخصى نسبتبه این گونه مسائل دارند. خصوصیتى که در این مدل، قابل دیدن است، مساله توسعه فنى است. اگر در مدرنیته مىبینید جوامعى که مدرن هستند، ابزار مدرن به کار مىبرند و هر روز زمینه ابزار، پیشرفت دارند، این امرى طبیعى است. چون ما در اصل انتخاب، عملى بودن را داشتیم و در برنامه، کارآمدى را داشتیم. پس به طور طبیعى، اینها ما را به پیشرفت ابزار و وسایل مىرساند. همه چیزهایى را که ما در پدیده مدرنیته به طور معمولى و با عقل عرفى مىبینیم، سرنخهایش را مىتوانیم با این چهار اصل که گفتم، پیدا کنیم و به نحوى توجیه نماییم. بنابراین به نظر من این مدل، مدلى مفهومى خواهد بود و مفهوم پست مدرنیسم را از اینجا مىتوان به خوبى درک کرد. پست مدرن به این معنا نیست که حالا مثلا در امر پیشرفت ارتباطات تحولى پیدا شده است. پستمدرنیسم، اساسا ادامه همین پیشرفت تکنولوژیکى نیست. چیزى که ما را از مدرنیسم به پست مدرنیسم مىبرد، به طور قطع به عقلانیت مربوط مىشود. پست مدرنیسم یعنى فراتر رفتن از عقل. در این عبور از این مرز عقل فنى است که ما پیوسته مدرنیته را مىشکافیم و وارد پست مدرنیسم مىشویم. یعنى این گونه نیست که پست مدرنیسم ادامه همان جاده مدرنیسم باشد. مسیرهاى مختلفى در پستمدرنیسم هست. میل میان مدرن و پست مدرن هم به معنى آن نیست که ارتباطات در یک شرایطى، حالتى داشت و حالا پیشرفت کرده است، اطلاعات پیشرفت کرده است. اینها حتى ملاک مدرنیسم هم براى ما نبود، تا چه رسد به این که ملاک پست مدرنیسم باشد.
تفاوت پست مدرنیسم با مدرنیسم در عقلانیت است. هر وقتشما عقل فنى را کنار گذاشتید و از آن فراتر رفتید، وارد حوزه پست مدرنیسم شدهاید. حال در این صورت، آیا جامعه اسلامى مىتواند مدرن باشد یا نه؟ در این مورد، من تردیدهاى جدى دارم. چون معناى این سخن این است که آیا عقل فنى با اندیشه اسلامى مىسازد، یا خیر.
در پاسخ، باید آن چهار محور را بررسى کنیم. آیا در فهم وضعیتحقیقى مىتوانم خود را به شناخت محیط محصور کنم؟ البته داشتن تصویر هرچه دقیقتر از وضعیت، یعنى ابتنا بر علم و هدفمندى، را قبول دارم; اما آیا عملى بودن کافى است؟ مسلما کافى نیست. ما صحبت از سعادت انسان مىکنیم; از سعادت ذاتى انسان، سعادت ذاتى جامعه، کمال حقیقى انسان و امثال اینها سخن مىگوییم. بنابراین، عملى بودن، بلافاصله در کنار این درستبودن قرار مىگیرد.
در مورد برنامه اقدام، کارآمدى خیلى مهم است، اما گاهى وظیفه بر کل کارآمدى حکومت مىکند. یعنى گاهى انسان، کارى را انجام مىدهد که در مقیاس عقل فنى کار غلطى است; کارآمد نیست، ولى به عنوان انجام وظیفه مىتواند درستباشد. یعنى مشکل ما در جامعه دینى و جامعه اسلامى با مدرنیسم، در دعواى بین جدید و قدیم نیست، بلکه ظاهرا سر چیزهاى مهمترى مشکل داریم. من نمىخواهم بگویم که این مشکل به معناى این است که راه اقدام صحیح بر روى ما بسته است; ولى در مجموع، چنین نتیجهگیرى مىشود که مدرنیته به درد جامعه دینى نمىخورد و ما باید به دوره پستمدرنیسم فکر کنیم، اگر بخواهیم جامعه اسلامى درستى را تحقق بخشیم.