دفاعپذیرى خداباورى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در این سخنرانى، که سومین سخنرانى من است، مىکوشم تا به معضلات اصلى فلسفه دین بپردازم. از جنگ جهانى دوم تا تقریبا همین اواخر، یعنى طول دوران ظهور فلسفهزبانى که غالبا در اذهان متکلمان با پوزیتیویسم خلط مىشد، دوران تاسفبارى براى فلسفهدین در کشورهاى انگلیسى زبان بوده است. ظهور این فلسفه، شمارى از فیلسوفان را متقاعد ساخت که مفهوم (2) سنتى خدا بى معنا و یا متناقض با خود است.
[از این رو،] پارهاى از متکلمان به این نتیجه رسیدند که «بدا به حال مفهوم خدا»; و کوشیدند تا یک الحاد دینى را پى افکنند. پارهاى دیگر از متکلمان به این نتیجه رسیدند که «بدا به حال مفهوم تنافض با خود»;و با این مدعا که خدا فوق منطق است، نامعقولى (3) را ستودند. اما هیچ یک از این دو تعبیر خندهآور، آموزنده نبود. موحدانى که این سخنان احمقانه را برنمىتافتند، در موضع تدافعى [خود] مىماندند. فیلسوفان ملحد دین بیش از این به خود اعتماد داشتند،اما خلاقتر نبودند. یک فصل از اثر دوران جوانى آیر «زبان، حقیقت و منطق»، و چهار صفحه در باب «الهیات و ابطال پذیرى» به قلم آنتونى فلو موجب انتشار چیزى بالغ بر صد مقاله شد که حاوى تفاسیر دفاعى و ردو ابطالهاى غیر قطعى بود. از زمان ولتر تا این هنگام، موحدان [هیچگاه] با هزینهاى چنین اندک گرفتار بحران نشده بودند. اما ملاکهاى معنادارى که آیر و فلو آن را براى حمله به الهیات بهکار مىبستند، تا پایان دهه هفتاد جز از سوى معدودى از متکلمان، دیگر جدى گرفته نمىشد. در سالهاى اخیر التفات به فلسفه دین رواج دوباره یافت و فیلسوفان متدین بار دیگر اعتماد به نفس خود را باز یافتند.
[اینک] زمان آن رسیده است که ما ملاکهاى عقلانیت مورد نظرمان را براى این مساله بهکار بندیم: آیا اعتقاد به وجود خدا [اعتقادى] معقول است؟ ابتدا این پرسش را پیش مىنهیم که آیا وجود خدا تحتیکى از مقولات سهگانه اعتقادات واقعا پایهاى که مورد نظر ماست، اندراج مىیابد؟ اگر پاسخ منفى است، آنگاه مىتوان به پژوهش این امر پرداخت که آیا وجود خدا از آن دست امورى است که مىتوان آن را به طریقى مناسب از اعتقادات واقعا پایه اخذ کرد؟
آیا وجود خدا از مقوله چیزهایى است که بدیهى و یا بنیانىاند؟ به زعم برخى از فیلسوفان طراز اول،مىتوان نشان داد که قضیه «خدا وجود دارد»، داراى بداهت (4) است. به گفته آنسلم قدیس، حتى ابلهى که در دل مىگوید هیچ خدایى وجود ندارد، از خدا این تصور را دارد: موجودى که هیچ موجودى بزرگتر از او قابل تصور نیست. اما چنین موجودى، باید علاوه بر وجود ذهنى (5) ،وجود خارجى هم داشته باشد. زیرا چیزى که علاوه بر وجود ذهنى، وجود خارجى هم دارد، بزرگتر از چیزى است که فقط داراى وجود ذهنى باشد. دکارت نیز چنین استدلال کرد که چون خدا کاملترین موجود است و وجود [هم] یک کمال است، پس خدا باید وجود داشتهباشد. استدلالى از این دست،که با مفهوم خدا و یا معناى واژه صخداش آغاز مىشود و مىکوشد تا وجود خدا را فقط بر این مبنا نشان دهد، برهان وجود شناختى نامیده مىشود. فیلسوفان مشهورى چون آکویناس و کانت کوشیدهاند تا نشان دهند که هیچ یک از این نوع براهین وجود شناختى معتبر نیستند; و در نتیجه، وجود خدا را نمىتوان بدیهى دانست. در آغاز ورود من به عالم فلسفه، یعنى تقریبا بیستسال پیش،برهان وجود شناختى یکى از مهجورترین براهین فلسفى محسوب مىشد و همه فیلسوفان بر نامعتبر بودن آن وفاق داشتند; هر چند چنین اتفاق نظرى در مورد علتنامعتبر بودن آن وجود نداشت. در دو دهه اخیر کوششهایى دلیرانه و توام با ابتکار براى احیاى این برهان صورت گرفته است. به اعتقاد من، این مساعى با شکست مواجه شده و کانت و آکویناس در این جهت که وجود خدا را بدیهى نمىدانند، محق هستند.
[حال] اگر وجود خدا بدیهى نباشد، آیا قضیه «خد ا وجود دارد» یک قضیه بنیانى (6) است; یعنى قضیهاى است که همه کسانى که در باب آن رایى دارند، آن را به منزله یک قضیه پایه برگرفتهاند؟ تردیدى نیست که ممکن استشخصى وجود خدا را به منزله امرى پایه بپذیرد و ظاهرا بسیار محتمل است که زمانها و مکانهایى بوده باشد که در آنها کلیه جوامع این قضیه را به مثابه یک قضیه پایه پذیرفته باشند. براى مثال، در قرون وسطاى اروپا، احتمالا وجود خدا براى اکثر قریب به اتفاق معتقدان [به خدا] یک قضیه پایه بوده است; هر چند در طول همین دوران، اعتقاد بر این بود که در مورد وجود خدا براهین معتبرى نیز وجود دارد که در احتجاج با منکران مىتواند مفید افتد. اما از سوى دیگر، این نیز واضح است که هرگز همه نژاد بشر به وجود خدایى با اوصافى شبیه اوصاف خداى خدا باوران غربى اعتقاد نداشتهاند. صرف نظر از منکران خدا در جوامع سکولار غرب، پیروان بسیارى از ادیان هم موحد نبودهاند; و پیروان پارهاى از ادیان، بویژه بوداییان، را حتى نمىتوان به طور بى قیدوشرط متصف به وصف خداباورى کرد. آیا حتى همه کسانى که به خداى یهود، مسیحیت و اسلام معتقد بودهاند، اعتقادشان به گونهاى بودهاست که یک امر پایه محسوب شود؟ گمان نمىکنم. بسیارى از اشخاصى که به خداباورى گراییدهاند، خود گزارش دادهاند که اعتقادشان به وجود خدا از راه تعقل و استدلال بوده است. استدلالهایى که این خداباوران را متقاعد ساخته است، ممکن است صحیح یا ناصحیح بوده باشد; اما من هیچ دلیلى نمىبینم که ادعاى آنان را مبنى بر اینکه این دلایل اساس اعتقادشان بوده است، رد کنم. پارهاى دیگر از معتقدان هم که از کودکى آموختهاند که به خدا اعتقاد داشته باشند و اعتقادشان را به شیوه اعتقادات پایه کسب کردهاند،ممکن است زمانى در این اعتقاد مناقشهکرده، دلایل لهوعلیه آن را بررسى کرده و سرانجام به این نتیجه رسیده باشند که آن را بر اساس ملاحظات عقلى حفظ کنند. این ادعا به هیچ وجه پذیرفتنى نیست که همه معتقدان به وجود خدا، اعتقادشان به او به منزله یک اعتقاد پایه است.
اعتقاد به وجود خدا ویژگى تردید ناپذیر بودن را هم، که از جمله ویژگیهاى اعتقادات پایه است، ندارد; یعنى این اعتقاد از آن دست اعتقاداتى نیست که فقط چیزى بتواند آن را زیر سؤال ببرد که خودش را [نیز] به زیر سؤال بکشد. بىشک، جامعهاى هست که در آن وجود خدا یا خدایان، در ساختار عقیدتى هر فرد چنان عمیق ریشه داشتهباشد که در هیچ پژوهشى نتوان آن را نادیده گرفت. منظورم جامعهاى است که در آن، راه اصلى پى بردن مردم به حوادث آینده یا دوردست، رجوع به یک پیشگو باشد و نیز همه مردم محاکمات را با توسل به آداب و مراسم دینى انجام دهند و براى بهبود کلیه بیماریها به ذکر و ورد و دعا،و دفع جن و سحر توسل جویند. در چنین جامعهاى هرگونه تردیدى نسبتبه وجود خدا، سایه شک را بر تمامى تشخیصهاى پزشکى و پژوهشها و تحقیقات مقبول مىاندازد. اما فقط در صورتى که همه جوامع چنین مىبودند مىتوانستیم بگوییم که وجود خدا مىتواند یک حقیقتبنیانى، به معنایى که بدان تصریح کردم، باشد.
در مورد [جامعه] ما قطعا اینطور نیست. زیرا بهطور کلى، معتقدترین اشخاص هم در تحقیقات روزانه و یا تحقیقات علمىشان به خدا رجوع نمىکنند. حتى کسانى هم که براى پیدا کردن کلیدشان از آنتونى قدیس استمداد مىجویند، درست مثل دیگران، کشو میز تحریرشان را مىگردند و جیب خود را خالى مىکنند. در مدارس دینى، شیمى از طریق همان آزمایشهایى آموخته مىشود که در مدارس غیر دینى. در متون درسى دانشگاهها، که براى دانشجویان مسیحى و ملحد یکسان است، ذکرى از خدا نرفته است. در هیچیک از انواع طرحهاى تحقیقاتى هم که با در خواست هزینه تحقیقاتى همراه است، نام خدا ذکر نشده است و این هم چیزى نیست که معتقدان، آن را ضعفى در اعتقادشان به خدا تلقى کنند و یا سهل انگارىاى گناهکارانه در تعهد دینىشان.
من نمىگویم امکان هیچگونه تعارضى میان علم و دین نیست، بلکه بهخوبى این امکان وجود دارد که در مسائل خاصى چون خلقت جهان، نظریههاى غالب در یکى از علوم، با تفسیر غالبى از آنچه به منزله دین وحیانى ادعا مىشود، در تضاد افتند. مدعاى من این است که حتى در جایى که یک تصادق جزئى و تضاد بالقوهاى میان علم و دین وحیانى وجود دارد، این تضاد میان دو نظام اعتقادى متفاوت با یکدیگر است. به این معنا که دین، بدان سان که در فرهنگ بدوىاى که تصویر کردم قابل اندراج در علم بود، در روشهاى تحقیقات علمى اندراج نمىیابد.
من مطلع هستم که حتى در میان متدینان جامعه خود ما، که روشها و نتایج رشتههاى علمى معاصر را به طور وسیعى مىپذیرند، در مورد میزان ضرورت مراجعه به دخالتخدا در تبیین حوادثى که بالفعل در جهان خارج رخ مىدهد، وفاقى در کار نیست. پارهاى از عالمان مسیحى با مدلى مبتنى بر الهیات طبیعى کار مىکنند; آنان درباره خلقت جهان مىگویند: خدا یک بار براى همیشه یک رشته قوانین طبیعى و نیز شرایط مقدماتىاى را که این قوانین بر اساس آنها عمل مىکنند مقرر کرد. از آن پس همه حوادثى که رخ مىدهند (احتمالا به استثناى گزینشهاى انسان) بهوسیله این قوانین و این شرایط مقدماتى تعیین مىشوند. حوادث تاریخ را فقط تا جایى مىتوان فعل خدا دانست که محصول این فعل منحصر به فرد خلقتند. یعنى اگر قرار باشد حوادثى را مخصوصا به خدا نسبت دهیم، تنها به این دلیل مىتوان آنها را به خدا نسبت داد که به نحوى معجزهآسا در مسیرى که در آغاز [خلقت] براى طبیعت تنظیم شدهاست، وقفهاى ایجاد کرده باشند.
طبق دیدگاهى دیگر، نه فقط افعال و تصمیمات انسان، بلکه امور بسیار دیگرى همچون وضع هوا، بهوسیله قوانین طبیعى تعیین نشده، به حال خود وانهاده شدهاند.
بنابراین راى، براى فعل الهى که نه همان تعیین ابتدایى قوانین حاکم بر جهان است و نه در عین حال، مداخله معجزهآمیز درکار آن قوانین، جایى در تاریخ وجود دارد. اما حتى آنان که به دیدگاه دوم قائلند،رجوع به خدا را به منزله یک روش تحقیق علمى تلقى نمىکنند. برعکس، به اعتقاد آنان ماهیت امکانى پارهاى از حوادث در حوزه علوم تجربى، براى امکان تبیین علمى توسط علومى چون هواشناسى، اقتصاد و روانشناسى، محدودیتهایى را ایجاد مىکند. اعتقاد به امکانى بودن وضع هوا تاثیرى بر روشهاى یک هواشناس مجرب ندارد; اگرچه ممکن استبر تصمیمات کسانى که نماز باران یا آفتاب مىخوانند، مؤثر باشد. بنابراین، ما نمىتوانیم اعتقاد به وجود خدا را ذیل مقوله اعتقادات بنیانى قرار دهیم.
آیا مىتوان وجود خدا را در مقولهدوم اعتقادات واقعا پایه قرار داد؟ منظور آن دسته از اعتقاداتى است که براى حواس یا حافظه وضوح (7) دارند. این پرسش به پرسش دیگرى فروکاسته مىشود و آن اینکه آیا مىتوان وجود خدا را در زمره واضحات حسى قرار داد؟ براى تکمیل بحث، افزودن مقوله اعتقاداتى که وضوحشان مبتنى بر حافظه استبه منزله مقولهاى از اعتقادات پایه، ضرورى بود. البته چنین نیست که هر آنچه داراى وضوح مبتنى بر حافظه است، داراى وضوح حسى هم باشد، بلکه آنچه بتواند داراى وضوح حسى باشد، داراى وضوح مبتنى بر حافظه هم خواهد بود. و البته کاربردى از «حافظه» مراد ماست که مناسب مقامى است که در آن پیرامون استفاده از [عبارت] «من آن را به یاد مىآورم»به منظور توجیه ادعاى دانستن یا بیان اعتقاد به امرى، گفتگو مىکنیم.
شاید ما به این قول متمایل باشیم که حافظه، هم یکى از قواى عقلانى است و هم یکى از قواى حسى;یعنى ما مىتوانیم هم حقایق پیشینى و هم امورى را که دیده یا شنیدهایم، به یاد آوریم. اما لازمه به یاد آوردن یک امر عقلانى این است که آن را «قبلا» آموخته و در عین حال فراموش نکرده باشیم. در اینجا به یاد آوردن، دقیقا هنوز دانستن (اعتقاد ورزیدن به) آن امر است، و بیان اینکه «من به یاد مىآورم» فقط تاکیدى مجدد بر ادعاى دانستن است، نه توجیه آن. و حال آنکه حافظهمبتنى بر حس، منشا توجیه اعتقادات پایه است.
البته مىتوانیم چیزى را به یادآوریم، بى آنکه تجربه حسى مقارن آن چیز به یاد آمده را نیز به یاد آوریم. یعنى من مىتوانم واقعیتى را به یاد آورم، بىآنکه قادر باشم به یاد آورم که آیا من وقوعش را دیده یا شنیدهام و یا اینکه فقط بعدااز وقوعش خبردار شدهام. ولى در کاربرد در خور «به یاد آوردن» چیزى را مىتوان به یاد آورد که بتوان آن را حس کرد. از این رو، اگر شخصى ادعا کند که مىداند خدا وجود دارد و دلیلش این باشد که وجود خدا براى حافظهاش واضح است، جز در صورتى که با این نظریه افلاطون موافق باشد که ما مىتوانیم امورى را که در گذشته، در تجربهاى غیر جسمانى براى ما رخ داده استبه یاد آوریم، [درواقع] ادعایش این است که تجربهاى داشتهاست که در آن وجود خدا براى حواس او آشکار شده است. آیا چنین چیزى ممکن است؟
اگر خدا روحى غیر مادى باشد و داراى هیچ جسمى، حتى اثیرى، نباشد نمىتواند به معناى واقعى کلمه، با حواس عادى درک شود. رؤیتخداوند که در کتاب مقدس به موسى نسبت داده شده، باید حداکثر، دیدن نوعى تجلى یا نماد اعجاز آمیز خداوند باشد، نه دیدن واقعى خدایى نامرئى. حتى کسانى که اینگونه گزارشها را با عالىترین [درجه] از جدیت و تکریم تلقى مىکنند، معمولا این رؤیتها را بدان سان که مشاهده زودگذر و گاه و بیگاه ستاره دنبالهدار هالى قرینه وجود آن است، مرتبط با اعتقاد به وجود خدا نمىدانند; بلکه آنها را حاوى نوعى پیام یا انکشاف ذات (8) خاص از سوى خداوند براى بنده عزیز و محبوب خود تلقى مىکنند.
شیوه رایجبراى این ادعا که [اعتقاد به ] وجود خدا همشان اعتقاداتى است که بر حواس آشکار مىشوند، عکس این است. بعضى از اشخاص داراى تجارب دینى هستند و شاید هم همه اشخاص بتوانند واجد آن شوند. این تجارب دینى ما را در اتصال با خداوند قرار مىدهند. درست است که به دلیل آنکه خدا داراى هیچ نوع جسمى نیست، نمىتوان او را با حواس ظاهرى ادراک کرد، اما ما (یا دستکم بعضى از ما) واجد یک حس باطنى هستیم که مىتوان با تمرین، آن را روى خدا متمرکز کرد و بدین ترتیب، قرینهاى انکار ناپذیر براى وجود او فراهم آورد.
به گمان من، تعبیر «تجربه دینى» تعبیر ناموفقى است. البته نه به دلیل اینکه امرى مربوط به دین است، بلکه به دلیل ماهیت مبهم و چند پهلوى مفهوم «تجربه». این واژه براى هر یک از بخشهاى دستگاه روانى آدمى، اعم از تجربه حسى، احساسات، عواطف، تخیلات، رؤیاها و خیالپردازیها، بهکار مىرود. بنابراین، گنجینهاى حاوى فقرات معرفتى بسیار متنوع فراهم مىآورد. خصوصا اینکه «تجربه دینى» عرض عریضى دارد; از متعالىترین احوالات در اوج عرفانى گرفته تا احساسات شخصى که در مراسم تشییع جنازه یا ازدواج دینى شرکت مىکند و داراى پایینترین درجه از لطافت است.
احساس غم،گناه، حقانیت، غفران و شعف ناشى از انجام مراسم عبادى یا قرائتیک متن مقدس، به وضوح، نقش مهم و ارزشمندى در حیات مؤمنان ایفا مىکند. شخص بى اعتقاد شاید این امور را حقیر بشمارد و شاید هم به آنها غبطه بخورد، ولى [در هر حال] بندرت مىتواند وجود آنها یا اهمیتشان را در زندگى صاحبانشان انکار کند. او ممکن ستشباهت ضعیفى میان این امور با امورى [دیگر] در زندگى خود ببیند; امورى مثل احساسى که هنگام مطالعه آثار ادبى بزرگ به او دست مىدهد و یا هیجانى که هنگام حضور یا شرکت در اجراى یک اپرا، موسیقى یا نمایش در او ایجاد مىشود. او ممکن است امرى را که شباهتبیشترى با احساسات دینى داشته باشد و خود، ماهیت دینى نداشته باشد، در احساسات وطنپرستانه شهروندان [یک جامعه] در مراسم رسمى بزرگداشت ایام ملى، یا عواطف کسانى که ازدواجهاى موفقى داشتهاند به هنگام حضور در مراسم ازدواج یک زوج جوان ببیند. احتمالا داورى او بر اساس این تشابهات، این است که تجربه دینى در این معنا نمىتواند اساس اعتقاد به خدا باشد. این احساسات عمق و اهمیتخود را از نهادهایى مىگیرند که شرایط ایجاد آنها را فراهم مىکنند، نه برعکس. آن نوع ارتباطى که میان قراین و فرضیههاست، میان این احساسات و آن نهادها نیست. این امر که شعف ناشى از مناجات را دلیل وجود خدا بدانیم، همانقدر خندهآور است که عواطف ناشى از [مطالعه نمایشنامه] شاهلیر را دال بر وجود او بدانیم; یا احساس شور و اشتیاقى را که به یک میهنپرست در یک میدان سان دست مىدهد، دال بر حقانیت دعاوى کشورش انگاریم; و یا احساسات صمیمانه شخصى را در تماشاى پیمانهاى جدید ازدواج دال بر اعتبار یا دوام ازدواج خودش بپنداریم. ما براى حقانیت نازیسم به شور و اشتیاق تظاهرات نورنبرگ استدلال نمىکنیم، بلکه به دلیل شناختمان از نازیسم، آن اشتیاق ر ا [نیز] محکوم مىکنیم. پس بهطور کلى، داورى ما در باب نهاد، براى کشف ارزشى است که باید براى شور و اشتیاقى که نهاد در خود دارد و یا از خود بروز مىدهد قائل شویم. ما آن اشتیاق را به منزله توجیه اهداف نهادها و توصیفهایى که نهادها از خود ارائه مىکنند تلقى نمىکنیم. من [از مطالب فوق] نتیجه مىگیرم که تجربه دینى، به معناى احساس ریشهدار در نهادهاى دینى، نمىتواند وجود خدا را براى حواس ما آشکار کند.
درباره تجربههاى دیگرى که عارفان، مدعى آن بودهاند چه بگوییم؟ آیا مىتوان تجربه عافان را [همان] ادراک خدا از طریق یک قوه حسى، باطنى و سرى دانست؟ مفهوم به اندازه مفهوم «تجربه» مبهم و چند پهلو است. شمار بسیارى از فیلسوفان، عملکرد حافطه و تخیل را از نوع [عملکرد] حس باطنى دانستهاند. مقایسه تلویحى این حس با حواس ظاهرى گمراه کننده است.
حواس ظاهرى، یعنى حواس پنجگانه بینایى، شنوایى، لامسه، چشایى و بویایى، همگى قواى ممیزه هستند. مثلا قوه بینایى، قوه تمیز روشنایى از تاریکى و نیز رنگها از یکدیگر است;با حس لامسه مىتوان سرما را از گرما و نیز اشکال را از یکدیگر باز شناخت و... ; با حس چشایى شیرینى را از ترشى، گیلاس را از سیر، و امثال اینها را تمیز مىدهیم. ما براى اعمال هر یک از این حواس باید نسبت مخصوصا جسمىاى با متعلق حس [مربوط] داشته باشیم، که البته ویژگى این نسبت جسمى براى هر حسى متفاوت از حواس دیگر است. [براى نمونه] ما باید گیلاسها را در دهانمان بگذاریم [تا بتوانیم آنها را بچشیم]، یا باید سر خود را به سمت و سوى برگردانیم تا ستارهها را ببینیم. حواس اندامهایى دارند: یعنى براى هر ادراک حسى بخشى از بدن وجود دارد که ما مىتوانیم به نحوى آن را تحت کنترل اختیارى خود در آوریم تا بتواند بر عمل حواس اثر بگذارد; همانطور که سرمان را براى شنیدن برمىگردانیم، شکل چیزى را با دستمان حس مىکنیم، چشمانمان را براى دیدن مىگشاییم و مانند آن.
منظور از [بیان] این واقعیات ساده و واضح درباره حواس این است که طرز کار اینها به نحوى است که دیگران مىتوانند آن را امتحان کردهپىگیرى کنند. اینها هستند که ادراک حسى را فعالیتى مشاع و همگانى مىسازند که دیگران مىتوانند در آن مشارکت کنند; مثلا بسیارى از ما مىتوانیم به شئ واحدى بنگریم و صداهاى واحدى را بشنویم و ... این واقعیات ساده در نظر فیلسوفانى که مىخواهند درباره تخیل و حافظه، به منزله حواس باطنى، سخن بگویند مغفول افتاده است. وقتى که به بررسى این نظر مىپردازیم که خدا را مىتوان با حسى باطنى ادراک کرد، به ناسازگارى کامل مفهوم یک حس باطنى، مشکلات خاصى را باید افزود.
من قبلا این اندیشه را رد کردهام که خدا را مىتوان از طریق حس باطنى حافظه، قطع نظر از حواس ظاهرى، ادراک کرد. [حال] آیا مىتوان قائل بود به اینکه وجود خدا از طریق اعمال قوه تخیل قابل کشف است؟ بدیهى است که تخیل مانند حواس نیست که ابزارى براى کسب اطلاعات از جهان بیرون از ما باشد. آدمى به وسیله تخیل صرف نمىتواند نحوه وجودى جهان را کشف کند. در عین حال، به یک معنا ما با استفاده از تخیلمان مىتوانیم شناختمان را از امور افزایش دهیم. این کار شبیه به آن است که ما با ترسیم یا طراحى اشیاء بتوانیم یاد بگیریم که آنها را بهتر ببینیم. ما با استفاده از تخیلمان مىتوانیم حساسیتخود را در مورد سایرین افزایش دهیم و بدین ترتیب به توانایى خود در کسب آگاهى از امورى که آنان احساس مىکنند و یا احتمالا در پى انجام آن هستند، بیفزاییم. آثار تخیلى ممکن است امورى را درباره انسانها به ما بیاموزد; [مثلا] داستانهاى بزرگ، ابزارى براى وسعتبخشیدن به خود آگاهى بشر هستند. [حال] آیا مىتوان گفت همان طورى که از طریق شعر و داستان سرایى شناخت ما از خودمان و افراد هم سنخ خودمان افزایش مىیابد، معرفت ما نسبتبه خدا هم با استفاده از تخیل حاصل مىشود؟
براى آنکه تخیل منبع اصیلى براى معرفتباشد، باید راهى براى تمیز مکشوفات آن از مخلوقاتش وجود داشته باشد. ما چگونه مىتوانیم بر سر این موضوع به توافق برسیم که آیا خدا مکشوف تخیل استیا مخلوق آن؟ در هر حال، اگر خدایى وجود نداشته باشد، آنگاه باید عظیمترین مخلوق تخیل انسان باشد. هیچ یک از مخلوقات دیگر تخیل نه این چنین آفریننده اندیشهها بودهاند و نه تا این حد منبع الهامى بزرگ براى فلسفه، ادبیات، نقاشى، مجسمهسازى، معمارى و نمایشنامهنویسى. در مقایسه با مفهوم خدا، مهمترین ابداعات ریاضیدانان و فراموش ناشدنىترین شخصیتهاى نمایشنامهها محصولات کوچک تخیل به شمار مىآیند; براى مثال، اهمیتها ملت و 1-؟ در مقایسه با اهمیت مفهوم خدا رنگ مىبازد. اما همین واقعیت که یک کافر مىتواند به اندیشه خدا به عنوان یکى از آثار شکوهمند تخیل انسان احترام بگذارد، نشان مىدهد که تخیل خود نمىتواند به حل و فصل [مساله] وجود واقعى خدا بپردازد. (به عنوان نمونهاى دیگر،) دستگاه ذهن بشر به طورى که فروید آن را توصیف کرد، چیزى است که توصیف آن را باید به نبوغ ناشى از تخیل فروید نسبت داد، اما اینکه آیا این توصیف واقعا ذهن انسان را به شیوهاى علمى وصف کرده و یا [این خود] اسطورهاى است که به تازگى خلق شده، مطلبى است که باید بیرون از قلمرو تخیل به آن پرداخت.
به گمان برخى،عارفان خدا را با نوعى حس باطنى ادراک مىکنند که متعلق آن، موجودى الهى است، همانطور که متعلق بینایى، نور، تاریکى و رنگ است. من درصدد انکار اهمیت تجربه عرفانى نیستم، اما هرگز مطمئن نیستم که بتوانم گزارش یا تبیینى درخور، از آن ارائه دهم. اما مطمئن هستم که اگر تجربه عرفانى را همان تجربه خدا به شمار آوریم، تصویر غلطى از آن تجربه ارائه دادهایم.
اگر خدایى، با اوصافى که خداشناسى غرب به او نسبت مىدهد، وجود داشته باشد،او باید لایزال، ثابت و سارى و جارى در همه چیز باشد. در مورد چنین خدایى، هیچ نوع فعالیت تشخیصىاى که مشابه با فعالیتهاى تشخیصى حواس باشد، نمىتواند وجود داشته باشد. یعنى ما آنطور که مىتوانیم ببینیم یک طرف چیزى قرمز است و طرف دیگر آن قرمز نیست، نمىتوانیم واجد حس ششمى باشیم که کشف کند خدا در اینجاست و نه در جاى دیگر; و یا آنطور که مىتوانیم صدایى را که ناگهان متوقف مىشود بشنویم، نمىتوانیم داراى حس ششمى باشیم که کشف کند خدا لحظهاى پیش بود و اکنون نیست. اگر خدا در همه زمانها ومکانها وجود داشته باشد; هیچ حسى براى تشخیص وجود او در زمانها و مکانهایى، و عدم وجود او در زمانها و مکانهایى دیگر نمىتواند وجود داشته باشد. [حال آنکه] کل ماهیتیک حس، توانایى تمیز این تفاوتهاست. [قائل بودن به وجود] حسى براى [کشف وجود ]خدا همانقدر خندهآور است که تنها نقش حس بینایى را کشف یک سفیدى یکدست غیر قابل تغییر بدانیم و یا تنها نقش حس شنوایى را گوش کردن به یک نت دومیانى ثابت. دیدن سفیدى فقط در مرحله تمیز رنگى از رنگ دیگر معنا مىدهد و شنیدن نت دومیانى مستلزم تمیز آن از صداهاى دیگر است. آدمى نمىتواند بدان سان که از یک منبع نور یا صدا دورتر یا به آن نزدیکتر مىشود، از خدا هم دورتر یا به او نزدیکتر شود. آدمى نمىتواند براى رو بهرو شدن با خدا دیر کند و یاخیلى زود بیاید [و لذا نتواند با او رو بهرو شود]، حال آنکه چنین وضعى براى دیدن شیئ یا شنیدن [صدایى] پیش مىآید. مقامىکه در آن، گفتگو از تجربه حسى معنادار است، در مورد تجربه حسىاى که بنابر ادعا از خدادادند یکسره مفقود است.
عارفان، خود همانقدر که مایلند تجربههاى عرفانى را برحسب وحدت اراده [خود] با خدا توصیف کنند، همانقدر هم مایلند که آنها را برحسب اصطلاحات معرفتبخش وصف کنند. اما، چه اتحاد با خدا برحسب «محبت» توصیف شود و چه با دیدن و لمس کردن یا چشیدن الوهیت مقایسه گردد، نمىتواند به معناى حقیقى کلمه،به منزله عمل حس ششم در نظر گرفته شود. زیرا روش کار این قوه ادعایى یا روش کار حواس حقیقى، و صفات اصلى متعلق حسى ادعایى با صفات هر متعلق دیگر تشخیص حسى، بیش از حد متفاوت است.
کسانى که مایلند به تجارب عرفانى ارزش معرفتى نسبت دهند، خواه این تجارب از طریق اشکال سنتى ریاضت دینى بهدست آمده باشد و خواه بنابر ادعا از طریق یک راه میانبر [یعنى استفاده از] داروها، در هر حال، بهتر است عرفان را به منزله روشى غیرحسى در جهتبهدست آوردن اطلاعات معرفى کنند،تا به منزله یک حس حقیقتا استثنایى. اما در این مورد، عرفان روش انکشاف خدا دانسته مىشود; و من در سخنرانى آینده عرفان را با این توصف مورد بررسى قرار خواهم داد. در حال حاضر، من مسلم مىانگارم که وجود تجارب عرفانى نمىتواند قبول وجود خدا را به منزله امرى پایه، همانطور توجیه کند که ما در قبول پایه بودن حقایقى که براى حواس آشکار مىشوند، برحقیم.
اگر نتوانیم وجود خدا را در یکى از دو مقوله اول اعتقادات واقعا پایه قرار دهیم، تنها راه باقى مانده این است که ببینیم آیا مىتوان آن را به دلیل قابل دفاع بودنش از راه استدلال، تحقیق یا عمل، عقلا پایه دانست. اگر چنین باشد، کسانى که وجود خدا را به منزله امرى پایه برمىگیرند، ممکن است از لحاظ معرفتى موضع درستى داشته باشند. اما این فقط در صورتى است که آنان بتوانند از طریق استدلال، تحقیق و یا به نحوى نظیر توجیه از راه عمل، از اعتقادشان دفاع کنند.
رایى که اعتقاد پایه نسبتبه وجود خدا را با این شیوه قابل دفاع مىداند، تاریخى طولانى در الهیات طبیعى دارد. مثلا توماس آکویناس، هر چند معتقد است که وجود خدا از راه استدلال قابل دفاع است،اما [به این امر هم] قائل است که احتمالا بسیارى از معتقدان[به خدا] دلیل امکان ارائه استدلال عقلانى در دفاع از آن است که به منزله امرى پایه به آن معتقد شدهاند. بنابراین راى، براى وجود خدا قرینهاى وجود دارد، اما این قرینه براى بسیارى از معتقدان نقش قرینه را ایفا نخواهد کرد. زیرا وجود خدا براى آنان همانقدر واضح و معلوم است که هر چیزى که بتواند براى تایید آن ارائه شود.
اگر قرار باشد وجود خدا را در زمره امورى بدانیم که اعتقاد به آنها به منزله امورى پایه، به نحوى از انحا قابل دفاع است; لازمهاش این خواهد بود که بتوان نشان داد که تمامى براهین سنتى وجود خدا صحیح، و براهین سنتى علیه وجود خدا نامعتبر است
هنگامى که من در مقام توضیح راههاى مختلفى بودم که قابل دفاع بودن اعتقادات پایه را نشان مىدهند، راههاى تحقیق (9) ، استدلال (10) ، و عمل (11) را فهرست کردم.
مقوله امورى که از راه تحقیق قابل دفاع هستند، در صورتى که توجیه خداباورى مورد نظر ما باشد، مقوله مهمى نیست. اگر قرینهاى براى وجود خدا وجود داشته باشد،این قرینه[باید]در دسترس همگان باشد. [و] البته نقطههاى آغازین براهین سنتى وجود خدا، واقعیات پیچیده و مرموزى نبوده است که فقط متخصصان آن را بدانند و فقط با اقدامات علمى بتوان آنها را کشف کرد، بلکه واقعیاتى بودهاند که همه آنها را مىدانستند; مانند اینکه پارهاى از اشیاء در حرکتند، یا پارهاى از اشیاء معدوم مىشوند، یا رابطهعلت و معلولى در جهان جارى است. اما ما باید مقوله سوم اعتقادات پایه دفاعپذیر را، یعنى اعتقاداتى که از طریق عمل قابل دفاع هستند، لحظهاى مورد توجه قرار دهیم. مثلا یک پیشگوى آب که سابقه خوبى در کشف آب دارد، در این اعتقادش بر حق است که هر جا ترکه درخت فندقى که در دست دارد تکان بخورد، همان جا آب، وجود دارد; هر چند نه خودش و نه هیچ کس دیگرى مکانیسم سازوکار کشف آب را نداندالبته اگر مکانیسمى وجود داشته باشد. اما من گمان نمىکنم این مطلب توجیهى در اختیار اشخاص دیگر قرار دهد تا بر اساس آن به این باور که آب در جایى است که پیشگو مىگوید، به نحو پایه اعتقاد آورند. بهعکس، دیگران با دلایل عقلانى، کافى و وافى به این امر اعتقاد مىآورند; یعنى بر اساس یک استدلال استقرایى از سابقه خوب[پیشگو]. عمل فقط براى عامل اصلى مىتواند فراهم آورنده توجیهى براى یک اعتقاد پایه باشد.
حال اگر اعتقاد مورد بحث، اعتقاد به وجود خدا باشد، در اینجا عامل چه کسى استالبته در صورتى که کسى اصلا عامل باشد. شاید بتوان گفت که عامل در اینجا اولیا[ىالهى] و قدیسانند;یعنى کسانى که حیات طیبهاى داشتهاند و نیز کسانى که از غیب خبر مىدهند، کارهاى معجزهآسا مىکنند و بیماران را شفا مىبخشند. به گمان من، کثیرى از اولیا[ى خداوند] بیان این مطلب را که تقدس زندگى آنان مىتواند توجیه کننده اعتقادشان به خدا باشد، کارى ناپرهیزگارانه مىدانند. حتى کسانى که به نحوى معجزهآسا [بیماران را] شفا مىدهند، بهطور کلى شفا دهندگان ایمان هستند; یعنى مدعىاند که بیمار را بر اساس ایمان شفا دادهاند. ایمان براى آنان شرط مقدمى توفیق در شفاست، نه چیزى که شفا وسیله توجیه آن باشد. [اصلا در نظر آنان] همین طرز فکرى که خواهان چنین توجیهى است، خود ضعفى براى ایمان مورد لزوم است. یک شفادهنده ایمان به خوبى مىتواند معالجاتش را دلیلى بر اینکه چرا دیگران اعتقاد پیدا کردهاند، قرار دهد. اما اگر چنین باشد درخواست اعتقاد از دیگران براساس شهادت شفا دهنده به محتواى آن اعتقاد است و معجزهها فقط توجیهى براى اعتبار این شهادت دانسته مىشوند.
با توجه به آنچه گفته شد، من نتیجه مىگیرم که اعتقاد به وجود خدا به مثابه یک اعتقاد پایه، فقط در صورتى قابل دفاع و قابل توجیه است که الهیات طبیعى سنتى رشته علمىاى ممکن باشد; یعنى در صورتى که فعالیتهاى سنتىاى که در جهت ارائه شواهدى به نفع وجود خدا و نیز ارائه براهینى علیه [براهین] رد وجود خدا انجام مىگیرد، موفقیتآمیز باشد.
توجه به مساله عقلانیت اعتقاد به وجود خدا غالبا ناشى از این تمایل است که از کار رعبانگیز بررسى استدلالهاى لهوعلیه وجود خدا، طفره روند. اگر من در این سخن محق باشم، هیچ باشم، هیچ راه عام و میانبرى نمىتواند وجود داشته باشد. ممکن است اعتقاد اشخاص به وجود خدا اعتقادى پایه باشد، اما آنان فقط در صورتى در این اعتقاد از لحاظ عقلانى موجهند که بهطور کلى امکان ارائه براهین صحیحى براى وجود خدا و نیز امکان ارائهبراهین صحیحى در جهت رد براهینى که علیه وجود خدا اقامه شده است، وجود داشته باشد.
من در سخنرانى بعدى و پایانى خود به این نکته مىپردازم که اگر اعتقاد به وجود خدا را به منزله امرى پایه نپذیریم، بلکه آ ن را به مثابه اعتقادى برگیریم که از امرى پایه اخذ شده است، آیا این اعتقاد عقلانى است؟ واضح است که اگر این اعتقاد بر اساس استدلال پذیرفته شود و خود این استدلالها هم صحیح و معتبر باشند، این اعتقاد امرى عقلانى است. مساله بسیار جالبتر، اما دشوارتر، این است که آیا اعتقاد به خدا در صورتى که مبتنى بر گواه (12) باشد، مىتواند معتبر باشد;و این مطلب ما را به فرجامین موضوع ایمان مىکشاند. جهانآکنده از مردمى است که به وجود خدا و نیز به اینکه او نجات، فدیه و روز داورى را طراحى کرده است، شهادت مىدهند. موضوع سخنرانى پایانى این است که چگونه یک شخص عاقل باید نسبتبه این شهادت واکنش نشان دهد. ما چگونه روش عقلانى نشان مىدهیم، بىآنکه دچار نقیصه شکاکیتیا ساده لوحى مىگردیم؟ (××)
پىنوشتها:
× این مقاله یکى از مقالات کتاب ایمان چیست آنتونى کنى است، که در دست ترجمه است. این مقاله توسط، استاد مصطفى ملکیان با متن اصلى مقابله گردید.
×× این دو ضعف یا نقیصه در سخنرانى اول مؤلف در کتاب مزبور مورد بررسى قرار گرفته است. مؤلف در این سخنرانى مىکوشد تا ملاکى براى عقلانیت اعتقاد عرضه کند. او از ملاک ارسطو در معرفى فضیلتها بهره مىگیرد; یعنى ملاک تعادل و حد وسط میان افراط و تفریط یک فضیلت. او حد وسط میان شکاکیت و سادهلوحى را ملاک اعتقاد درست مىداند.
[از این رو،] پارهاى از متکلمان به این نتیجه رسیدند که «بدا به حال مفهوم خدا»; و کوشیدند تا یک الحاد دینى را پى افکنند. پارهاى دیگر از متکلمان به این نتیجه رسیدند که «بدا به حال مفهوم تنافض با خود»;و با این مدعا که خدا فوق منطق است، نامعقولى (3) را ستودند. اما هیچ یک از این دو تعبیر خندهآور، آموزنده نبود. موحدانى که این سخنان احمقانه را برنمىتافتند، در موضع تدافعى [خود] مىماندند. فیلسوفان ملحد دین بیش از این به خود اعتماد داشتند،اما خلاقتر نبودند. یک فصل از اثر دوران جوانى آیر «زبان، حقیقت و منطق»، و چهار صفحه در باب «الهیات و ابطال پذیرى» به قلم آنتونى فلو موجب انتشار چیزى بالغ بر صد مقاله شد که حاوى تفاسیر دفاعى و ردو ابطالهاى غیر قطعى بود. از زمان ولتر تا این هنگام، موحدان [هیچگاه] با هزینهاى چنین اندک گرفتار بحران نشده بودند. اما ملاکهاى معنادارى که آیر و فلو آن را براى حمله به الهیات بهکار مىبستند، تا پایان دهه هفتاد جز از سوى معدودى از متکلمان، دیگر جدى گرفته نمىشد. در سالهاى اخیر التفات به فلسفه دین رواج دوباره یافت و فیلسوفان متدین بار دیگر اعتماد به نفس خود را باز یافتند.
[اینک] زمان آن رسیده است که ما ملاکهاى عقلانیت مورد نظرمان را براى این مساله بهکار بندیم: آیا اعتقاد به وجود خدا [اعتقادى] معقول است؟ ابتدا این پرسش را پیش مىنهیم که آیا وجود خدا تحتیکى از مقولات سهگانه اعتقادات واقعا پایهاى که مورد نظر ماست، اندراج مىیابد؟ اگر پاسخ منفى است، آنگاه مىتوان به پژوهش این امر پرداخت که آیا وجود خدا از آن دست امورى است که مىتوان آن را به طریقى مناسب از اعتقادات واقعا پایه اخذ کرد؟
آیا وجود خدا از مقوله چیزهایى است که بدیهى و یا بنیانىاند؟ به زعم برخى از فیلسوفان طراز اول،مىتوان نشان داد که قضیه «خدا وجود دارد»، داراى بداهت (4) است. به گفته آنسلم قدیس، حتى ابلهى که در دل مىگوید هیچ خدایى وجود ندارد، از خدا این تصور را دارد: موجودى که هیچ موجودى بزرگتر از او قابل تصور نیست. اما چنین موجودى، باید علاوه بر وجود ذهنى (5) ،وجود خارجى هم داشته باشد. زیرا چیزى که علاوه بر وجود ذهنى، وجود خارجى هم دارد، بزرگتر از چیزى است که فقط داراى وجود ذهنى باشد. دکارت نیز چنین استدلال کرد که چون خدا کاملترین موجود است و وجود [هم] یک کمال است، پس خدا باید وجود داشتهباشد. استدلالى از این دست،که با مفهوم خدا و یا معناى واژه صخداش آغاز مىشود و مىکوشد تا وجود خدا را فقط بر این مبنا نشان دهد، برهان وجود شناختى نامیده مىشود. فیلسوفان مشهورى چون آکویناس و کانت کوشیدهاند تا نشان دهند که هیچ یک از این نوع براهین وجود شناختى معتبر نیستند; و در نتیجه، وجود خدا را نمىتوان بدیهى دانست. در آغاز ورود من به عالم فلسفه، یعنى تقریبا بیستسال پیش،برهان وجود شناختى یکى از مهجورترین براهین فلسفى محسوب مىشد و همه فیلسوفان بر نامعتبر بودن آن وفاق داشتند; هر چند چنین اتفاق نظرى در مورد علتنامعتبر بودن آن وجود نداشت. در دو دهه اخیر کوششهایى دلیرانه و توام با ابتکار براى احیاى این برهان صورت گرفته است. به اعتقاد من، این مساعى با شکست مواجه شده و کانت و آکویناس در این جهت که وجود خدا را بدیهى نمىدانند، محق هستند.
[حال] اگر وجود خدا بدیهى نباشد، آیا قضیه «خد ا وجود دارد» یک قضیه بنیانى (6) است; یعنى قضیهاى است که همه کسانى که در باب آن رایى دارند، آن را به منزله یک قضیه پایه برگرفتهاند؟ تردیدى نیست که ممکن استشخصى وجود خدا را به منزله امرى پایه بپذیرد و ظاهرا بسیار محتمل است که زمانها و مکانهایى بوده باشد که در آنها کلیه جوامع این قضیه را به مثابه یک قضیه پایه پذیرفته باشند. براى مثال، در قرون وسطاى اروپا، احتمالا وجود خدا براى اکثر قریب به اتفاق معتقدان [به خدا] یک قضیه پایه بوده است; هر چند در طول همین دوران، اعتقاد بر این بود که در مورد وجود خدا براهین معتبرى نیز وجود دارد که در احتجاج با منکران مىتواند مفید افتد. اما از سوى دیگر، این نیز واضح است که هرگز همه نژاد بشر به وجود خدایى با اوصافى شبیه اوصاف خداى خدا باوران غربى اعتقاد نداشتهاند. صرف نظر از منکران خدا در جوامع سکولار غرب، پیروان بسیارى از ادیان هم موحد نبودهاند; و پیروان پارهاى از ادیان، بویژه بوداییان، را حتى نمىتوان به طور بى قیدوشرط متصف به وصف خداباورى کرد. آیا حتى همه کسانى که به خداى یهود، مسیحیت و اسلام معتقد بودهاند، اعتقادشان به گونهاى بودهاست که یک امر پایه محسوب شود؟ گمان نمىکنم. بسیارى از اشخاصى که به خداباورى گراییدهاند، خود گزارش دادهاند که اعتقادشان به وجود خدا از راه تعقل و استدلال بوده است. استدلالهایى که این خداباوران را متقاعد ساخته است، ممکن است صحیح یا ناصحیح بوده باشد; اما من هیچ دلیلى نمىبینم که ادعاى آنان را مبنى بر اینکه این دلایل اساس اعتقادشان بوده است، رد کنم. پارهاى دیگر از معتقدان هم که از کودکى آموختهاند که به خدا اعتقاد داشته باشند و اعتقادشان را به شیوه اعتقادات پایه کسب کردهاند،ممکن است زمانى در این اعتقاد مناقشهکرده، دلایل لهوعلیه آن را بررسى کرده و سرانجام به این نتیجه رسیده باشند که آن را بر اساس ملاحظات عقلى حفظ کنند. این ادعا به هیچ وجه پذیرفتنى نیست که همه معتقدان به وجود خدا، اعتقادشان به او به منزله یک اعتقاد پایه است.
اعتقاد به وجود خدا ویژگى تردید ناپذیر بودن را هم، که از جمله ویژگیهاى اعتقادات پایه است، ندارد; یعنى این اعتقاد از آن دست اعتقاداتى نیست که فقط چیزى بتواند آن را زیر سؤال ببرد که خودش را [نیز] به زیر سؤال بکشد. بىشک، جامعهاى هست که در آن وجود خدا یا خدایان، در ساختار عقیدتى هر فرد چنان عمیق ریشه داشتهباشد که در هیچ پژوهشى نتوان آن را نادیده گرفت. منظورم جامعهاى است که در آن، راه اصلى پى بردن مردم به حوادث آینده یا دوردست، رجوع به یک پیشگو باشد و نیز همه مردم محاکمات را با توسل به آداب و مراسم دینى انجام دهند و براى بهبود کلیه بیماریها به ذکر و ورد و دعا،و دفع جن و سحر توسل جویند. در چنین جامعهاى هرگونه تردیدى نسبتبه وجود خدا، سایه شک را بر تمامى تشخیصهاى پزشکى و پژوهشها و تحقیقات مقبول مىاندازد. اما فقط در صورتى که همه جوامع چنین مىبودند مىتوانستیم بگوییم که وجود خدا مىتواند یک حقیقتبنیانى، به معنایى که بدان تصریح کردم، باشد.
در مورد [جامعه] ما قطعا اینطور نیست. زیرا بهطور کلى، معتقدترین اشخاص هم در تحقیقات روزانه و یا تحقیقات علمىشان به خدا رجوع نمىکنند. حتى کسانى هم که براى پیدا کردن کلیدشان از آنتونى قدیس استمداد مىجویند، درست مثل دیگران، کشو میز تحریرشان را مىگردند و جیب خود را خالى مىکنند. در مدارس دینى، شیمى از طریق همان آزمایشهایى آموخته مىشود که در مدارس غیر دینى. در متون درسى دانشگاهها، که براى دانشجویان مسیحى و ملحد یکسان است، ذکرى از خدا نرفته است. در هیچیک از انواع طرحهاى تحقیقاتى هم که با در خواست هزینه تحقیقاتى همراه است، نام خدا ذکر نشده است و این هم چیزى نیست که معتقدان، آن را ضعفى در اعتقادشان به خدا تلقى کنند و یا سهل انگارىاى گناهکارانه در تعهد دینىشان.
من نمىگویم امکان هیچگونه تعارضى میان علم و دین نیست، بلکه بهخوبى این امکان وجود دارد که در مسائل خاصى چون خلقت جهان، نظریههاى غالب در یکى از علوم، با تفسیر غالبى از آنچه به منزله دین وحیانى ادعا مىشود، در تضاد افتند. مدعاى من این است که حتى در جایى که یک تصادق جزئى و تضاد بالقوهاى میان علم و دین وحیانى وجود دارد، این تضاد میان دو نظام اعتقادى متفاوت با یکدیگر است. به این معنا که دین، بدان سان که در فرهنگ بدوىاى که تصویر کردم قابل اندراج در علم بود، در روشهاى تحقیقات علمى اندراج نمىیابد.
من مطلع هستم که حتى در میان متدینان جامعه خود ما، که روشها و نتایج رشتههاى علمى معاصر را به طور وسیعى مىپذیرند، در مورد میزان ضرورت مراجعه به دخالتخدا در تبیین حوادثى که بالفعل در جهان خارج رخ مىدهد، وفاقى در کار نیست. پارهاى از عالمان مسیحى با مدلى مبتنى بر الهیات طبیعى کار مىکنند; آنان درباره خلقت جهان مىگویند: خدا یک بار براى همیشه یک رشته قوانین طبیعى و نیز شرایط مقدماتىاى را که این قوانین بر اساس آنها عمل مىکنند مقرر کرد. از آن پس همه حوادثى که رخ مىدهند (احتمالا به استثناى گزینشهاى انسان) بهوسیله این قوانین و این شرایط مقدماتى تعیین مىشوند. حوادث تاریخ را فقط تا جایى مىتوان فعل خدا دانست که محصول این فعل منحصر به فرد خلقتند. یعنى اگر قرار باشد حوادثى را مخصوصا به خدا نسبت دهیم، تنها به این دلیل مىتوان آنها را به خدا نسبت داد که به نحوى معجزهآسا در مسیرى که در آغاز [خلقت] براى طبیعت تنظیم شدهاست، وقفهاى ایجاد کرده باشند.
طبق دیدگاهى دیگر، نه فقط افعال و تصمیمات انسان، بلکه امور بسیار دیگرى همچون وضع هوا، بهوسیله قوانین طبیعى تعیین نشده، به حال خود وانهاده شدهاند.
بنابراین راى، براى فعل الهى که نه همان تعیین ابتدایى قوانین حاکم بر جهان است و نه در عین حال، مداخله معجزهآمیز درکار آن قوانین، جایى در تاریخ وجود دارد. اما حتى آنان که به دیدگاه دوم قائلند،رجوع به خدا را به منزله یک روش تحقیق علمى تلقى نمىکنند. برعکس، به اعتقاد آنان ماهیت امکانى پارهاى از حوادث در حوزه علوم تجربى، براى امکان تبیین علمى توسط علومى چون هواشناسى، اقتصاد و روانشناسى، محدودیتهایى را ایجاد مىکند. اعتقاد به امکانى بودن وضع هوا تاثیرى بر روشهاى یک هواشناس مجرب ندارد; اگرچه ممکن استبر تصمیمات کسانى که نماز باران یا آفتاب مىخوانند، مؤثر باشد. بنابراین، ما نمىتوانیم اعتقاد به وجود خدا را ذیل مقوله اعتقادات بنیانى قرار دهیم.
آیا مىتوان وجود خدا را در مقولهدوم اعتقادات واقعا پایه قرار داد؟ منظور آن دسته از اعتقاداتى است که براى حواس یا حافظه وضوح (7) دارند. این پرسش به پرسش دیگرى فروکاسته مىشود و آن اینکه آیا مىتوان وجود خدا را در زمره واضحات حسى قرار داد؟ براى تکمیل بحث، افزودن مقوله اعتقاداتى که وضوحشان مبتنى بر حافظه استبه منزله مقولهاى از اعتقادات پایه، ضرورى بود. البته چنین نیست که هر آنچه داراى وضوح مبتنى بر حافظه است، داراى وضوح حسى هم باشد، بلکه آنچه بتواند داراى وضوح حسى باشد، داراى وضوح مبتنى بر حافظه هم خواهد بود. و البته کاربردى از «حافظه» مراد ماست که مناسب مقامى است که در آن پیرامون استفاده از [عبارت] «من آن را به یاد مىآورم»به منظور توجیه ادعاى دانستن یا بیان اعتقاد به امرى، گفتگو مىکنیم.
شاید ما به این قول متمایل باشیم که حافظه، هم یکى از قواى عقلانى است و هم یکى از قواى حسى;یعنى ما مىتوانیم هم حقایق پیشینى و هم امورى را که دیده یا شنیدهایم، به یاد آوریم. اما لازمه به یاد آوردن یک امر عقلانى این است که آن را «قبلا» آموخته و در عین حال فراموش نکرده باشیم. در اینجا به یاد آوردن، دقیقا هنوز دانستن (اعتقاد ورزیدن به) آن امر است، و بیان اینکه «من به یاد مىآورم» فقط تاکیدى مجدد بر ادعاى دانستن است، نه توجیه آن. و حال آنکه حافظهمبتنى بر حس، منشا توجیه اعتقادات پایه است.
البته مىتوانیم چیزى را به یادآوریم، بى آنکه تجربه حسى مقارن آن چیز به یاد آمده را نیز به یاد آوریم. یعنى من مىتوانم واقعیتى را به یاد آورم، بىآنکه قادر باشم به یاد آورم که آیا من وقوعش را دیده یا شنیدهام و یا اینکه فقط بعدااز وقوعش خبردار شدهام. ولى در کاربرد در خور «به یاد آوردن» چیزى را مىتوان به یاد آورد که بتوان آن را حس کرد. از این رو، اگر شخصى ادعا کند که مىداند خدا وجود دارد و دلیلش این باشد که وجود خدا براى حافظهاش واضح است، جز در صورتى که با این نظریه افلاطون موافق باشد که ما مىتوانیم امورى را که در گذشته، در تجربهاى غیر جسمانى براى ما رخ داده استبه یاد آوریم، [درواقع] ادعایش این است که تجربهاى داشتهاست که در آن وجود خدا براى حواس او آشکار شده است. آیا چنین چیزى ممکن است؟
اگر خدا روحى غیر مادى باشد و داراى هیچ جسمى، حتى اثیرى، نباشد نمىتواند به معناى واقعى کلمه، با حواس عادى درک شود. رؤیتخداوند که در کتاب مقدس به موسى نسبت داده شده، باید حداکثر، دیدن نوعى تجلى یا نماد اعجاز آمیز خداوند باشد، نه دیدن واقعى خدایى نامرئى. حتى کسانى که اینگونه گزارشها را با عالىترین [درجه] از جدیت و تکریم تلقى مىکنند، معمولا این رؤیتها را بدان سان که مشاهده زودگذر و گاه و بیگاه ستاره دنبالهدار هالى قرینه وجود آن است، مرتبط با اعتقاد به وجود خدا نمىدانند; بلکه آنها را حاوى نوعى پیام یا انکشاف ذات (8) خاص از سوى خداوند براى بنده عزیز و محبوب خود تلقى مىکنند.
شیوه رایجبراى این ادعا که [اعتقاد به ] وجود خدا همشان اعتقاداتى است که بر حواس آشکار مىشوند، عکس این است. بعضى از اشخاص داراى تجارب دینى هستند و شاید هم همه اشخاص بتوانند واجد آن شوند. این تجارب دینى ما را در اتصال با خداوند قرار مىدهند. درست است که به دلیل آنکه خدا داراى هیچ نوع جسمى نیست، نمىتوان او را با حواس ظاهرى ادراک کرد، اما ما (یا دستکم بعضى از ما) واجد یک حس باطنى هستیم که مىتوان با تمرین، آن را روى خدا متمرکز کرد و بدین ترتیب، قرینهاى انکار ناپذیر براى وجود او فراهم آورد.
به گمان من، تعبیر «تجربه دینى» تعبیر ناموفقى است. البته نه به دلیل اینکه امرى مربوط به دین است، بلکه به دلیل ماهیت مبهم و چند پهلوى مفهوم «تجربه». این واژه براى هر یک از بخشهاى دستگاه روانى آدمى، اعم از تجربه حسى، احساسات، عواطف، تخیلات، رؤیاها و خیالپردازیها، بهکار مىرود. بنابراین، گنجینهاى حاوى فقرات معرفتى بسیار متنوع فراهم مىآورد. خصوصا اینکه «تجربه دینى» عرض عریضى دارد; از متعالىترین احوالات در اوج عرفانى گرفته تا احساسات شخصى که در مراسم تشییع جنازه یا ازدواج دینى شرکت مىکند و داراى پایینترین درجه از لطافت است.
احساس غم،گناه، حقانیت، غفران و شعف ناشى از انجام مراسم عبادى یا قرائتیک متن مقدس، به وضوح، نقش مهم و ارزشمندى در حیات مؤمنان ایفا مىکند. شخص بى اعتقاد شاید این امور را حقیر بشمارد و شاید هم به آنها غبطه بخورد، ولى [در هر حال] بندرت مىتواند وجود آنها یا اهمیتشان را در زندگى صاحبانشان انکار کند. او ممکن ستشباهت ضعیفى میان این امور با امورى [دیگر] در زندگى خود ببیند; امورى مثل احساسى که هنگام مطالعه آثار ادبى بزرگ به او دست مىدهد و یا هیجانى که هنگام حضور یا شرکت در اجراى یک اپرا، موسیقى یا نمایش در او ایجاد مىشود. او ممکن است امرى را که شباهتبیشترى با احساسات دینى داشته باشد و خود، ماهیت دینى نداشته باشد، در احساسات وطنپرستانه شهروندان [یک جامعه] در مراسم رسمى بزرگداشت ایام ملى، یا عواطف کسانى که ازدواجهاى موفقى داشتهاند به هنگام حضور در مراسم ازدواج یک زوج جوان ببیند. احتمالا داورى او بر اساس این تشابهات، این است که تجربه دینى در این معنا نمىتواند اساس اعتقاد به خدا باشد. این احساسات عمق و اهمیتخود را از نهادهایى مىگیرند که شرایط ایجاد آنها را فراهم مىکنند، نه برعکس. آن نوع ارتباطى که میان قراین و فرضیههاست، میان این احساسات و آن نهادها نیست. این امر که شعف ناشى از مناجات را دلیل وجود خدا بدانیم، همانقدر خندهآور است که عواطف ناشى از [مطالعه نمایشنامه] شاهلیر را دال بر وجود او بدانیم; یا احساس شور و اشتیاقى را که به یک میهنپرست در یک میدان سان دست مىدهد، دال بر حقانیت دعاوى کشورش انگاریم; و یا احساسات صمیمانه شخصى را در تماشاى پیمانهاى جدید ازدواج دال بر اعتبار یا دوام ازدواج خودش بپنداریم. ما براى حقانیت نازیسم به شور و اشتیاق تظاهرات نورنبرگ استدلال نمىکنیم، بلکه به دلیل شناختمان از نازیسم، آن اشتیاق ر ا [نیز] محکوم مىکنیم. پس بهطور کلى، داورى ما در باب نهاد، براى کشف ارزشى است که باید براى شور و اشتیاقى که نهاد در خود دارد و یا از خود بروز مىدهد قائل شویم. ما آن اشتیاق را به منزله توجیه اهداف نهادها و توصیفهایى که نهادها از خود ارائه مىکنند تلقى نمىکنیم. من [از مطالب فوق] نتیجه مىگیرم که تجربه دینى، به معناى احساس ریشهدار در نهادهاى دینى، نمىتواند وجود خدا را براى حواس ما آشکار کند.
درباره تجربههاى دیگرى که عارفان، مدعى آن بودهاند چه بگوییم؟ آیا مىتوان تجربه عافان را [همان] ادراک خدا از طریق یک قوه حسى، باطنى و سرى دانست؟ مفهوم به اندازه مفهوم «تجربه» مبهم و چند پهلو است. شمار بسیارى از فیلسوفان، عملکرد حافطه و تخیل را از نوع [عملکرد] حس باطنى دانستهاند. مقایسه تلویحى این حس با حواس ظاهرى گمراه کننده است.
حواس ظاهرى، یعنى حواس پنجگانه بینایى، شنوایى، لامسه، چشایى و بویایى، همگى قواى ممیزه هستند. مثلا قوه بینایى، قوه تمیز روشنایى از تاریکى و نیز رنگها از یکدیگر است;با حس لامسه مىتوان سرما را از گرما و نیز اشکال را از یکدیگر باز شناخت و... ; با حس چشایى شیرینى را از ترشى، گیلاس را از سیر، و امثال اینها را تمیز مىدهیم. ما براى اعمال هر یک از این حواس باید نسبت مخصوصا جسمىاى با متعلق حس [مربوط] داشته باشیم، که البته ویژگى این نسبت جسمى براى هر حسى متفاوت از حواس دیگر است. [براى نمونه] ما باید گیلاسها را در دهانمان بگذاریم [تا بتوانیم آنها را بچشیم]، یا باید سر خود را به سمت و سوى برگردانیم تا ستارهها را ببینیم. حواس اندامهایى دارند: یعنى براى هر ادراک حسى بخشى از بدن وجود دارد که ما مىتوانیم به نحوى آن را تحت کنترل اختیارى خود در آوریم تا بتواند بر عمل حواس اثر بگذارد; همانطور که سرمان را براى شنیدن برمىگردانیم، شکل چیزى را با دستمان حس مىکنیم، چشمانمان را براى دیدن مىگشاییم و مانند آن.
منظور از [بیان] این واقعیات ساده و واضح درباره حواس این است که طرز کار اینها به نحوى است که دیگران مىتوانند آن را امتحان کردهپىگیرى کنند. اینها هستند که ادراک حسى را فعالیتى مشاع و همگانى مىسازند که دیگران مىتوانند در آن مشارکت کنند; مثلا بسیارى از ما مىتوانیم به شئ واحدى بنگریم و صداهاى واحدى را بشنویم و ... این واقعیات ساده در نظر فیلسوفانى که مىخواهند درباره تخیل و حافظه، به منزله حواس باطنى، سخن بگویند مغفول افتاده است. وقتى که به بررسى این نظر مىپردازیم که خدا را مىتوان با حسى باطنى ادراک کرد، به ناسازگارى کامل مفهوم یک حس باطنى، مشکلات خاصى را باید افزود.
من قبلا این اندیشه را رد کردهام که خدا را مىتوان از طریق حس باطنى حافظه، قطع نظر از حواس ظاهرى، ادراک کرد. [حال] آیا مىتوان قائل بود به اینکه وجود خدا از طریق اعمال قوه تخیل قابل کشف است؟ بدیهى است که تخیل مانند حواس نیست که ابزارى براى کسب اطلاعات از جهان بیرون از ما باشد. آدمى به وسیله تخیل صرف نمىتواند نحوه وجودى جهان را کشف کند. در عین حال، به یک معنا ما با استفاده از تخیلمان مىتوانیم شناختمان را از امور افزایش دهیم. این کار شبیه به آن است که ما با ترسیم یا طراحى اشیاء بتوانیم یاد بگیریم که آنها را بهتر ببینیم. ما با استفاده از تخیلمان مىتوانیم حساسیتخود را در مورد سایرین افزایش دهیم و بدین ترتیب به توانایى خود در کسب آگاهى از امورى که آنان احساس مىکنند و یا احتمالا در پى انجام آن هستند، بیفزاییم. آثار تخیلى ممکن است امورى را درباره انسانها به ما بیاموزد; [مثلا] داستانهاى بزرگ، ابزارى براى وسعتبخشیدن به خود آگاهى بشر هستند. [حال] آیا مىتوان گفت همان طورى که از طریق شعر و داستان سرایى شناخت ما از خودمان و افراد هم سنخ خودمان افزایش مىیابد، معرفت ما نسبتبه خدا هم با استفاده از تخیل حاصل مىشود؟
براى آنکه تخیل منبع اصیلى براى معرفتباشد، باید راهى براى تمیز مکشوفات آن از مخلوقاتش وجود داشته باشد. ما چگونه مىتوانیم بر سر این موضوع به توافق برسیم که آیا خدا مکشوف تخیل استیا مخلوق آن؟ در هر حال، اگر خدایى وجود نداشته باشد، آنگاه باید عظیمترین مخلوق تخیل انسان باشد. هیچ یک از مخلوقات دیگر تخیل نه این چنین آفریننده اندیشهها بودهاند و نه تا این حد منبع الهامى بزرگ براى فلسفه، ادبیات، نقاشى، مجسمهسازى، معمارى و نمایشنامهنویسى. در مقایسه با مفهوم خدا، مهمترین ابداعات ریاضیدانان و فراموش ناشدنىترین شخصیتهاى نمایشنامهها محصولات کوچک تخیل به شمار مىآیند; براى مثال، اهمیتها ملت و 1-؟ در مقایسه با اهمیت مفهوم خدا رنگ مىبازد. اما همین واقعیت که یک کافر مىتواند به اندیشه خدا به عنوان یکى از آثار شکوهمند تخیل انسان احترام بگذارد، نشان مىدهد که تخیل خود نمىتواند به حل و فصل [مساله] وجود واقعى خدا بپردازد. (به عنوان نمونهاى دیگر،) دستگاه ذهن بشر به طورى که فروید آن را توصیف کرد، چیزى است که توصیف آن را باید به نبوغ ناشى از تخیل فروید نسبت داد، اما اینکه آیا این توصیف واقعا ذهن انسان را به شیوهاى علمى وصف کرده و یا [این خود] اسطورهاى است که به تازگى خلق شده، مطلبى است که باید بیرون از قلمرو تخیل به آن پرداخت.
به گمان برخى،عارفان خدا را با نوعى حس باطنى ادراک مىکنند که متعلق آن، موجودى الهى است، همانطور که متعلق بینایى، نور، تاریکى و رنگ است. من درصدد انکار اهمیت تجربه عرفانى نیستم، اما هرگز مطمئن نیستم که بتوانم گزارش یا تبیینى درخور، از آن ارائه دهم. اما مطمئن هستم که اگر تجربه عرفانى را همان تجربه خدا به شمار آوریم، تصویر غلطى از آن تجربه ارائه دادهایم.
اگر خدایى، با اوصافى که خداشناسى غرب به او نسبت مىدهد، وجود داشته باشد،او باید لایزال، ثابت و سارى و جارى در همه چیز باشد. در مورد چنین خدایى، هیچ نوع فعالیت تشخیصىاى که مشابه با فعالیتهاى تشخیصى حواس باشد، نمىتواند وجود داشته باشد. یعنى ما آنطور که مىتوانیم ببینیم یک طرف چیزى قرمز است و طرف دیگر آن قرمز نیست، نمىتوانیم واجد حس ششمى باشیم که کشف کند خدا در اینجاست و نه در جاى دیگر; و یا آنطور که مىتوانیم صدایى را که ناگهان متوقف مىشود بشنویم، نمىتوانیم داراى حس ششمى باشیم که کشف کند خدا لحظهاى پیش بود و اکنون نیست. اگر خدا در همه زمانها ومکانها وجود داشته باشد; هیچ حسى براى تشخیص وجود او در زمانها و مکانهایى، و عدم وجود او در زمانها و مکانهایى دیگر نمىتواند وجود داشته باشد. [حال آنکه] کل ماهیتیک حس، توانایى تمیز این تفاوتهاست. [قائل بودن به وجود] حسى براى [کشف وجود ]خدا همانقدر خندهآور است که تنها نقش حس بینایى را کشف یک سفیدى یکدست غیر قابل تغییر بدانیم و یا تنها نقش حس شنوایى را گوش کردن به یک نت دومیانى ثابت. دیدن سفیدى فقط در مرحله تمیز رنگى از رنگ دیگر معنا مىدهد و شنیدن نت دومیانى مستلزم تمیز آن از صداهاى دیگر است. آدمى نمىتواند بدان سان که از یک منبع نور یا صدا دورتر یا به آن نزدیکتر مىشود، از خدا هم دورتر یا به او نزدیکتر شود. آدمى نمىتواند براى رو بهرو شدن با خدا دیر کند و یاخیلى زود بیاید [و لذا نتواند با او رو بهرو شود]، حال آنکه چنین وضعى براى دیدن شیئ یا شنیدن [صدایى] پیش مىآید. مقامىکه در آن، گفتگو از تجربه حسى معنادار است، در مورد تجربه حسىاى که بنابر ادعا از خدادادند یکسره مفقود است.
عارفان، خود همانقدر که مایلند تجربههاى عرفانى را برحسب وحدت اراده [خود] با خدا توصیف کنند، همانقدر هم مایلند که آنها را برحسب اصطلاحات معرفتبخش وصف کنند. اما، چه اتحاد با خدا برحسب «محبت» توصیف شود و چه با دیدن و لمس کردن یا چشیدن الوهیت مقایسه گردد، نمىتواند به معناى حقیقى کلمه،به منزله عمل حس ششم در نظر گرفته شود. زیرا روش کار این قوه ادعایى یا روش کار حواس حقیقى، و صفات اصلى متعلق حسى ادعایى با صفات هر متعلق دیگر تشخیص حسى، بیش از حد متفاوت است.
کسانى که مایلند به تجارب عرفانى ارزش معرفتى نسبت دهند، خواه این تجارب از طریق اشکال سنتى ریاضت دینى بهدست آمده باشد و خواه بنابر ادعا از طریق یک راه میانبر [یعنى استفاده از] داروها، در هر حال، بهتر است عرفان را به منزله روشى غیرحسى در جهتبهدست آوردن اطلاعات معرفى کنند،تا به منزله یک حس حقیقتا استثنایى. اما در این مورد، عرفان روش انکشاف خدا دانسته مىشود; و من در سخنرانى آینده عرفان را با این توصف مورد بررسى قرار خواهم داد. در حال حاضر، من مسلم مىانگارم که وجود تجارب عرفانى نمىتواند قبول وجود خدا را به منزله امرى پایه، همانطور توجیه کند که ما در قبول پایه بودن حقایقى که براى حواس آشکار مىشوند، برحقیم.
اگر نتوانیم وجود خدا را در یکى از دو مقوله اول اعتقادات واقعا پایه قرار دهیم، تنها راه باقى مانده این است که ببینیم آیا مىتوان آن را به دلیل قابل دفاع بودنش از راه استدلال، تحقیق یا عمل، عقلا پایه دانست. اگر چنین باشد، کسانى که وجود خدا را به منزله امرى پایه برمىگیرند، ممکن است از لحاظ معرفتى موضع درستى داشته باشند. اما این فقط در صورتى است که آنان بتوانند از طریق استدلال، تحقیق و یا به نحوى نظیر توجیه از راه عمل، از اعتقادشان دفاع کنند.
رایى که اعتقاد پایه نسبتبه وجود خدا را با این شیوه قابل دفاع مىداند، تاریخى طولانى در الهیات طبیعى دارد. مثلا توماس آکویناس، هر چند معتقد است که وجود خدا از راه استدلال قابل دفاع است،اما [به این امر هم] قائل است که احتمالا بسیارى از معتقدان[به خدا] دلیل امکان ارائه استدلال عقلانى در دفاع از آن است که به منزله امرى پایه به آن معتقد شدهاند. بنابراین راى، براى وجود خدا قرینهاى وجود دارد، اما این قرینه براى بسیارى از معتقدان نقش قرینه را ایفا نخواهد کرد. زیرا وجود خدا براى آنان همانقدر واضح و معلوم است که هر چیزى که بتواند براى تایید آن ارائه شود.
اگر قرار باشد وجود خدا را در زمره امورى بدانیم که اعتقاد به آنها به منزله امورى پایه، به نحوى از انحا قابل دفاع است; لازمهاش این خواهد بود که بتوان نشان داد که تمامى براهین سنتى وجود خدا صحیح، و براهین سنتى علیه وجود خدا نامعتبر است
هنگامى که من در مقام توضیح راههاى مختلفى بودم که قابل دفاع بودن اعتقادات پایه را نشان مىدهند، راههاى تحقیق (9) ، استدلال (10) ، و عمل (11) را فهرست کردم.
مقوله امورى که از راه تحقیق قابل دفاع هستند، در صورتى که توجیه خداباورى مورد نظر ما باشد، مقوله مهمى نیست. اگر قرینهاى براى وجود خدا وجود داشته باشد،این قرینه[باید]در دسترس همگان باشد. [و] البته نقطههاى آغازین براهین سنتى وجود خدا، واقعیات پیچیده و مرموزى نبوده است که فقط متخصصان آن را بدانند و فقط با اقدامات علمى بتوان آنها را کشف کرد، بلکه واقعیاتى بودهاند که همه آنها را مىدانستند; مانند اینکه پارهاى از اشیاء در حرکتند، یا پارهاى از اشیاء معدوم مىشوند، یا رابطهعلت و معلولى در جهان جارى است. اما ما باید مقوله سوم اعتقادات پایه دفاعپذیر را، یعنى اعتقاداتى که از طریق عمل قابل دفاع هستند، لحظهاى مورد توجه قرار دهیم. مثلا یک پیشگوى آب که سابقه خوبى در کشف آب دارد، در این اعتقادش بر حق است که هر جا ترکه درخت فندقى که در دست دارد تکان بخورد، همان جا آب، وجود دارد; هر چند نه خودش و نه هیچ کس دیگرى مکانیسم سازوکار کشف آب را نداندالبته اگر مکانیسمى وجود داشته باشد. اما من گمان نمىکنم این مطلب توجیهى در اختیار اشخاص دیگر قرار دهد تا بر اساس آن به این باور که آب در جایى است که پیشگو مىگوید، به نحو پایه اعتقاد آورند. بهعکس، دیگران با دلایل عقلانى، کافى و وافى به این امر اعتقاد مىآورند; یعنى بر اساس یک استدلال استقرایى از سابقه خوب[پیشگو]. عمل فقط براى عامل اصلى مىتواند فراهم آورنده توجیهى براى یک اعتقاد پایه باشد.
حال اگر اعتقاد مورد بحث، اعتقاد به وجود خدا باشد، در اینجا عامل چه کسى استالبته در صورتى که کسى اصلا عامل باشد. شاید بتوان گفت که عامل در اینجا اولیا[ىالهى] و قدیسانند;یعنى کسانى که حیات طیبهاى داشتهاند و نیز کسانى که از غیب خبر مىدهند، کارهاى معجزهآسا مىکنند و بیماران را شفا مىبخشند. به گمان من، کثیرى از اولیا[ى خداوند] بیان این مطلب را که تقدس زندگى آنان مىتواند توجیه کننده اعتقادشان به خدا باشد، کارى ناپرهیزگارانه مىدانند. حتى کسانى که به نحوى معجزهآسا [بیماران را] شفا مىدهند، بهطور کلى شفا دهندگان ایمان هستند; یعنى مدعىاند که بیمار را بر اساس ایمان شفا دادهاند. ایمان براى آنان شرط مقدمى توفیق در شفاست، نه چیزى که شفا وسیله توجیه آن باشد. [اصلا در نظر آنان] همین طرز فکرى که خواهان چنین توجیهى است، خود ضعفى براى ایمان مورد لزوم است. یک شفادهنده ایمان به خوبى مىتواند معالجاتش را دلیلى بر اینکه چرا دیگران اعتقاد پیدا کردهاند، قرار دهد. اما اگر چنین باشد درخواست اعتقاد از دیگران براساس شهادت شفا دهنده به محتواى آن اعتقاد است و معجزهها فقط توجیهى براى اعتبار این شهادت دانسته مىشوند.
با توجه به آنچه گفته شد، من نتیجه مىگیرم که اعتقاد به وجود خدا به مثابه یک اعتقاد پایه، فقط در صورتى قابل دفاع و قابل توجیه است که الهیات طبیعى سنتى رشته علمىاى ممکن باشد; یعنى در صورتى که فعالیتهاى سنتىاى که در جهت ارائه شواهدى به نفع وجود خدا و نیز ارائه براهینى علیه [براهین] رد وجود خدا انجام مىگیرد، موفقیتآمیز باشد.
توجه به مساله عقلانیت اعتقاد به وجود خدا غالبا ناشى از این تمایل است که از کار رعبانگیز بررسى استدلالهاى لهوعلیه وجود خدا، طفره روند. اگر من در این سخن محق باشم، هیچ باشم، هیچ راه عام و میانبرى نمىتواند وجود داشته باشد. ممکن است اعتقاد اشخاص به وجود خدا اعتقادى پایه باشد، اما آنان فقط در صورتى در این اعتقاد از لحاظ عقلانى موجهند که بهطور کلى امکان ارائه براهین صحیحى براى وجود خدا و نیز امکان ارائهبراهین صحیحى در جهت رد براهینى که علیه وجود خدا اقامه شده است، وجود داشته باشد.
من در سخنرانى بعدى و پایانى خود به این نکته مىپردازم که اگر اعتقاد به وجود خدا را به منزله امرى پایه نپذیریم، بلکه آ ن را به مثابه اعتقادى برگیریم که از امرى پایه اخذ شده است، آیا این اعتقاد عقلانى است؟ واضح است که اگر این اعتقاد بر اساس استدلال پذیرفته شود و خود این استدلالها هم صحیح و معتبر باشند، این اعتقاد امرى عقلانى است. مساله بسیار جالبتر، اما دشوارتر، این است که آیا اعتقاد به خدا در صورتى که مبتنى بر گواه (12) باشد، مىتواند معتبر باشد;و این مطلب ما را به فرجامین موضوع ایمان مىکشاند. جهانآکنده از مردمى است که به وجود خدا و نیز به اینکه او نجات، فدیه و روز داورى را طراحى کرده است، شهادت مىدهند. موضوع سخنرانى پایانى این است که چگونه یک شخص عاقل باید نسبتبه این شهادت واکنش نشان دهد. ما چگونه روش عقلانى نشان مىدهیم، بىآنکه دچار نقیصه شکاکیتیا ساده لوحى مىگردیم؟ (××)
پىنوشتها:
× این مقاله یکى از مقالات کتاب ایمان چیست آنتونى کنى است، که در دست ترجمه است. این مقاله توسط، استاد مصطفى ملکیان با متن اصلى مقابله گردید.
×× این دو ضعف یا نقیصه در سخنرانى اول مؤلف در کتاب مزبور مورد بررسى قرار گرفته است. مؤلف در این سخنرانى مىکوشد تا ملاکى براى عقلانیت اعتقاد عرضه کند. او از ملاک ارسطو در معرفى فضیلتها بهره مىگیرد; یعنى ملاک تعادل و حد وسط میان افراط و تفریط یک فضیلت. او حد وسط میان شکاکیت و سادهلوحى را ملاک اعتقاد درست مىداند.
1. Theism
2. Notion
3. Absuraity
4. Self-Evidence
5. Idea
6. Fundamental
7. Evidence
8. Revelation of himself
9. تحقیق راه رفتن و دیدن Going and Seeing ] »است، در مقابل استدلال یا نظریهپردازى که راه نشستن و Sitting andThinkig ] »است، تحقیق فارق میان علوم تجربى و علوم عقلى است. 2. Notion
3. Absuraity
4. Self-Evidence
5. Idea
6. Fundamental
7. Evidence
8. Revelation of himself
10. Argument.
11. Performance.
12. Testimony.
11. Performance.
12. Testimony.