دین و تجدد (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
1. تجربهاى که مسیحیت در غرب از مدرنیته دارد با تجربه ما یکى نیست; البته ما چیزهایى در باب آزمایش غربى در گزارشهاى تاریخى و در آثار کلامى و فلسفى و کتابهاى علوم اجتماعى خواندهایم. غرب نیز از وضع ما بىخبر نیست، ولى درد ما به آسانى در خبر رسمى عصر نمىگنجد. به این جهت، اگر شرح این تجربهها را به هم باز مىگفتیم گام بزرگى در راه حصول همزبانى و همسخنى و همداستانى برمىداشتیم.
مسیحیت در خانه خود شاهد و تماشاگر روییدن و رشد نهال مدرنیته (تجدد) بوده است و حال آن که ما آن را در زمانى که بر و بار آورده بود، در بیرون خانه خود دیدیم و ثمرش را پسندیدیم و قدرى از آن را خریدارى کردیم. مسیحیت اکنون چند قرن است که با مدرنیته به سر مىبرد; من در باب این تاریخ حکمى نمىکنم، ولى بدون تامل در آن هیچ چیز در خصوص نسبت میان مدرنیته و دین نمىتوان گفت. این که چگونه مدرنیته پدید آمد و در خانه مسیحیت نزول کرد و به آن خانه نظم تازه بخشید و صاحب خانه را به ورود و شرکت در نظم خود و پیروى از آن فراخواند و صرفا گوشه کوچک اما مجللى از خانه را براى نیایش و عبادت در اختیار او گذاشت، درام تاریخ جدید است و شاید نیچه حق داشت که این تاریخ را تاریخ تراژیک مىدید. این تاریخ هرچه باشد ما هم از حدود صد سال پیش به نحوى در آن سهیم و شریک شدهایم. ما هنگامى که دین در برابر تعرضهاى مدرنیته موضع دفاعى گرفته بود و مجال تفکر و تامل، چندان وسعت نداشتبا تجدد برخورد کردیم.
فروید معتقد بود که در دوران جدید سه ضربه کارى بر جامعه کهن قبل از تجدد وارد شده است: اول ضربه کیهانى که گالیله و کپرنیک فرود آوردند; دوم ضربه زیستشناسى که لامارک و داروین وارد ساختند و سوم ضربه روانشناسى که نشان داد عقل جزیرهاى شناور در اقیانوس نیروهاى ناخودآگاه است. من سخن فروید را به قصد تصدیق یا تکذیب نقل نکردم و اگر بخواهم در مورد آن چیزى بگویم ضربه سوم را ضربهاى نه بر جامعه قدیم، بلکه بر تن و جان مدرنیته (تجدد) مىبینم; ولى اینجا مجال این بحثها نیست. اگر تاریخ تجدد را با میزان و ملاک فرویدى تقسیم بندى کنیم، وقتى که ضربه دوم بر جامعه قرون وسطى و به طور کلى بر عالم قبل از مدرنیته (تجدد) وارد آمده بود ما با تجدد آشنا شدیم; و در این آشنایى هزار مشکل داشتیم. الفاظ و تعبیرات و کلماتى که ترجمه مىشد معنایى غیر از آنچه در زبان اصلى داشت پیدا مىکرد. براى مثال، را ترقى و Liberte را حریت ترجمه کردیم. این ترجمهها نادرست نبود، اما ترقى و حریتسابقهاى در زبان عرفان، معرفت و اخلاق ما داشت که به آسانى از الفاظ مزبور که در بازى زبانى دیگرى مىبایستبه کار رود، جدا و منفک نمىشد. به یا (Progress چون و چرا و پرسش کند به او مىگفتند شما با ترقى و حریت که شرط و لازمه استقلال آدمى است مخالفید. مدرنیته را هم تجدد ترجمه کردند. تجدد در فلسفه و عرفان و کلام، معنى و مقام خاصى دارد; اما آن معانى، بر معنى جدید قابل تطبیق نیست و حتى نظر داشتن به آن معانى مانع درک درستحقیقت مدرنیته مىشود. یکى از سوءتفاهمهایى که در این قبیل ترجمهها پیش مىآید این است که یک حقیقت تاریخى به صرف لفظ و مفهوم تحویل مىشود. در نظر آوریم که مدرنیته یک حقیقت تاریخى است که کم و بیش به همه جا سرایت کرده و، به درجات مختلف، در سراسر روى زمین تحقق یافته است و حال آن که مفهوم تجدد چنانکه در کتاب لغت و در حافظه ما وجود دارد، هیچ مخالفت و موافقتى را برنمىانگیزد و چیزى را تغییر نمىدهد. اگر تجدد، صرف یک مفهوم باشد جمع دین و مدرنیته (تجدد) مسالهاى نیست و هیچ اشکالى ندارد; ولى اگر به معنى تاریخى تجدد نظر کنیم فهم نسبت آن با دین دشوار است.
هیچ کس نمىتواند بگوید که دین نسبتبه پیشامد تجدد، و تجدد نسبتبه اعتقادات و تعلقات دینى بىنظر و بیطرف بوده است. نمىگویم که تمام سخنگویان تجدد با دین مخالف بودهاند; از سوى دیگر، همه مراجع و مقامات دینى هم با تجدد مقابله و مبارزه نکردهاند، اما در تجدد نسبت آدمى با عالم و آدم و مبدا عالم و آدم تغییر کرده است و این نسبت، هرچه باشد، نسبت دینى نیست. در عین حال، گروههاى زیادى از مردمان، با این که از موضع تجدد یا تجددمآبى به مسائل مىنگرند صورتى از اعتقادات و آداب دینى را حفظ کردهاند; ولى دین در عالم متجدد و تجدد، همان چیزى نیست که در اصل بوده است. در تجدد، دین تفسیر شده است; مؤسسان جامعه جدید و متجدد در دوره رنسانس، با این که غالبا اعتقادات دینى و حتى درد دین داشتند و بعضى از ایشان نیز جان بر سر اعتقاد خود گذاشتند، در طرح عالم جدید دین را در نظر نگرفتند. اما دین چیزى نیست که بتوان آن را نادیده گرفت. بنابراین در جامعه جدید براى این که هماهنگى حفظ شود مىبایست دین با تجدد سازگار شود; اصلاح (رفورم) دینى و تفسیر کتابهاى مقدس کوششى در طریق این سازگارى بود. بعد هم فیلسوف بزرگ مدرنیته، کانت، طرح «دین در حدود عقل» را درانداخت.
این تحولات و پیشامدها در اروپا، همین بسط تجدد بود و کسانى که، براى مثال، دین را تفسیر کردند و آن را با عقل جدید سنجیدند، مقصد و مقصود خاصى نداشتند و در اندیشه حل مسائل تمدنى و مثلا باز کردن راه توسعه اقتصادىاجتماعى نبودند; اما اقوامى که تجدد را از غرب اخذ و اقتباس کردند، به طور کلى سه نحوه برخورد و تلقى نسبتبه آن مىتوانستند داشته باشند: اول برخورد با اشیاء و آثار برگرفته از تجدد بود که معمولا در آنها به دیده شک و بدگمانى مىنگریستند; هرچند که خیلى زود همین اشیاء اعتبار پیدا کردند و احیانا حجت موجه تجدد شدند. برخورد دوم قبول یکسره تمام شئون تجدد و تسلیم در برابر آن و دعوت به پیروى بىچون و چرا از غرب بود که به صورتهاى مختلف ظاهر شد و کسانى پیدا شدند که گفتند هم تجدد را باید اخذ کرد و هم سنت و دین را باید نگاه داشت. و بالاخره دیگرى که بیشتر باید آن را در بقعه امکان دید، توجه به ماهیت مدرنیته بود. اما برخورد ما با مدرنیته یک روى قضیه است و روى مهمتر قضیه این است که مدرنیته (تجدد) با ما چه کرد. در پاسخ کوشش مسلمانانى که از علم و عقل جدید استقبال کردند، کسانى مثل ارنست رنان که تجدد را در مقابل دین و دیندارى قرار داده بود گفتند که اسلام با علم و تجدد مخالف است.
2. چون نام ارنست رنان را بردم بىمناسبت نیستبه جدالى اشاره کنم که میان او و سید جمالالدین اسدآبادى در پاریس درگرفت. رنان در یک سخنرانى، اسلام را دین ضد علم و مخالف تجدد معرفى کرد و سید جمالالدین به او پاسخ داد; ولى بحثبه جایى نرسید و حتى محل نزاع و اختلاف نیز روشن نشد. سید جمالالدین از دینى دفاع مىکرد که با تجدد سازگار باشد و ارنست رنان تمناى او را تمناى محال مىدانست. رنان معتقد بود که کار تجدد وقتى به پایان مىرسد که هر گونه اعتقاد به امر قدسى منسوخ شود. به نظر او صرفا علم جدید باید به زندگى بشر سر و سامان و سازمان بدهد. او حتى مىگفت که نه فقط عالم و زندگى بشر با علم سامان مىیابد، بلکه علم و عقل باید با خدا هم همان کارى را بکند که با عالم و آدم کرده است. بنابراین، رنان لزومى نمىدید که براى دین، حتى در ذیل علم و عقل، جایى در نظر گرفته شود. او فقط به علم مىاندیشید; چنانکه وقتى رومن رولان، نویسنده فرانسوى، به او گفته بود که در کتاب «آینده علم»، امیدها و علایق و تعلقات بشر جایى ندارد، ارنست رنان با غرور بدبینانه خود پاسخ داده بود که دلبستگیها و امیدهاى بشر اهمیتى ندارد، بلکه مهم این است که علم پیشرفت کند. وقتى برتراند راسل، که از حیث روحیه و سنخ فکر با رنان نزدیکى داشت، تعبیر «جهنم علمى» را به کار برد شاید به افراطهایى از نوع افراط ارنست رنان هم نظر داشت.
به هر حال، رنان نتایج فرهنگىاخلاقى اصول منورالفکرى قرن هجدهم را باز مىگفت و از قرن هجدهم هم دورتر مىرفت. او مىگفت اگر در مدرنیته بتوان به علمى یقینى رسید با این علم، بشر مىتواند جاى خدا را بگیرد و عالم را سر و صورت و سازمان دهد. اصل قدرت مدرنیته (تجدد) نیز از همین جاست; در عالم مدرنیته هیچ چیز، مطلق و مقدس نیست و نباید از حوزه پژوهش و رسیدگى و از قلمرو علم و تکنیک و هنر خارج باشد. ما با رجوع به ارنست رنان نمىتوانیم معنى و حقیقت مدرنیته را درک کنیم. زیرا او از مدرنیته یک ایدئولوژى ساخته و طورى از آن سخن مىگوید که گویى آیین پرستش تجدد را تبلیغ و ترویج مىکند. مقصود این نیست که او با متفکران و صاحبنظرانى که در باب تجدد چیزى گفتهاند یکسره مخالف است و نظرى به کلى متفاوت دارد. او ستایشگر عقل و قدرت تجدد است و نه فیلسوف تجدد. فیلسوف تجدد کانت است; او پیش از آن که تجدد متحقق شود صفت و ماهیت آن را باز گفته بود. یعنى با این که قاعدتا چیزى که به صورت یک تلقى و وجهه نظر پدید آمده، باید تحقق پیدا کند تا بتوان آن را وصف و تعریف کرد، کانت در پاسخى که به پرسشهاى سهگانه «ما کیستیم و چه باید بکنیم و چه امیدى مىتوانیم داشته باشیم» داده بود، کم و بیش جوهر آدم و عالم مدرن را بیان کرده بود. بعد از او، هگل و مارکس هم راه او را دنبال کردند. کانتبناى سوبژکتیویته را استحکام بخشید و طرحى درانداخت که با آن و در آن، بشر به همه چیز صورت مىدهد و در باب چیزى که بیرون از فهم و قدرت بشر قرار دارد حکمى نمىتوان کرد و هرچه از این قبیل گفتهاند حاصل یک اشتباه است. او علاوه بر این، کتاب دین در حدود عقل را نوشت و البته دراین کتاب دین را انکار نکرد، بلکه نشان داد که چگونه دین مىتواند با عقل مدرن سازگار شود. ارنست رنان مىگفت مدرنیته حد و حدود ندارد و در آن همه چیز مباح است.
جامعههاى قدیم و ادیان، امر و نهى و حلال و حرام و حرم و قدس و کعبه و... دارند، ولى جامعه متجدد از این قیدها رهاست. بعدها ماکس وبر گفت که عالم صورت عقلانى پیدا کرده و دیگر هیچ چیز صفت افسونکنندگى ندارد. گرفتارى رنان در این بود که هنوز از افسون علمى جدید آزاد نشده بود و، مثل کانت، نمىتوانستبه دین در حدود عقل فکر کند. او نمىدانست که مدرنیته، خود یک شریعت استیا مىخواهد که به صورت شریعت ظاهر شود.البته در مدرنیته رجوع به کتاب و قانون آسمانى، به شرط آن که آن قانون با شرایط تجدد وفق داده شود و در حدود آن قرار گیرد، منع نمىشود. مدرنیته قانون معتبر را قانون طبیعى مىداند. قوانین وضعى، اعم از الهى و غیر الهى، نیز باید با قوانین طبیعى وفق داده شوند; ولى این قوانین از خارج بر بشر حکومت نمىکنند. در مدرنیته، طبیعتبه معنایى که یونانیان تصور مىکردند، معنا ندارد، بلکه طبیعت عبارت است از قوانین طبیعى; طبیعت، امر ابژکتیو است. هگل مىگفت ما در تلاش براى استیلا بر طبیعت، خود را باز مىشناسیم. مارکس هم از بشرى شدن طبیعت و شان طبیعى پیدا کردن آدمى سخن مىگفت و این هر دو قول، ریشه در راى کانت داشت که بر اساس آن، بشر در شناخت طبیعت، خود و حدود علم و قدرت عقل را باز مىشناسد و با این باز شناختن به درجه بلوغ مىرسد و از بندگى خارج از خود آزاد مىشود و دیگر غایتى بیرون از خود نمىطلبد و به حکم غیر، گردن نمىگذارد و بر عهده مىگیرد که خود قانونگذار باشد و از قانونى که خود وضع کرده است پیروى کند. مدرنیته، به صورتى که کانت تحقق آن را مىدید، ضد دیانت نبود بلکه در آن، مسیحیت از باطن قدسى خود جدا مىشد و به صورت زیور و ظاهر عالم سکولاریزه درمىآمد.
3. با وجود آنچه گفتیم هنوز بدرستى روشن نشده است که بشر مدرن کیست و مدرنیته چیست و با دیانت چه نسبتى دارد. اگر از مردمى که با فلسفه و کلام و این قبیل معانى سر و کارى ندارند بپرسیم که مدرنیته چیست، وضع زندگى در عالم جدید و ترتیبات و رسوم و آداب دنیاى غرب را نشان مىدهند و مىگویند مدرن همین بشر غربى است و مدرنیته وضع و شیوه زندگى او. به عبارت دیگر، آنان در برخورد اول با مدرنیته، آن را عین اشیائى که در عالم مدرن وجود دارد مىانگارند و معمولا آن را مىپذیرند. البته کسانى هم در ابتداى برخورد با این اشیاء به آن روى موافق نشان ندادهاند; این که در کشورهاى در حال توسعه و طالب مدرنیزاسیون مىگویند که براى توسعه، باید چیزهاى مناسب عالم متجدد را اختیار کرد و اجزاء نامناسب را واگذاشت، صورت مبدل شده برخوردى است که به آن اشاره کردم.
در اوایل برخورد جامعههاى قدیم با عالم جدید، زعما و پیشوایان آن جامعهها به آنچه از غرب مىآمد با نظر بدگمانى و بیگانگى نگاه مىکردند و در آن، خطرى براى دین و اعتقادات و آداب مىدیدند. اما بتدریج که مدرنیته در همه جا انتشار یافت و در وجود اشخاص اثر گذاشت و آنها با اشیاء عالم مدرن آشنا شدند، نه فقط تجدد را مطرود ندانستند، بلکه در آن به چشم تحسین نگریستند. از میان اینها کسانى هم گفتند که مدرنیته مجموعه چیزهاى خوب و بد است که خوبیهایش را باید گرفت و از بدیهایش باید احتراز کرد. این راى و نظر خوبى است و نمىتوان و نباید آن را رد کرد، اما مىتوان و باید پرسید که این کار تا چه اندازه عملى است و انتخابکنندگان تا چه حد و چگونه قدرت انتخاب و گزینش دارند; حتى شاید کسى بگوید که این یک سوداى محال است. ولى مشکل این است که اگر امکان انتخاب خوب و رد بد را نپذیریم چه باید بکنیم، و آیا به این بنبست ظاهرى برنمىخوریم که یا باید تمام مجموعه خوب و بد را بپذیریم و یا هیچ چیز را از هیچ جا اخذ نکنیم؟ ظاهرا میان این دو راه هیچ راهى نیست; اما شاید ما، در واقع، بر سر این دو راهى قرار نگرفته باشیم. یعنى هنوز این حکم اثبات نشده است که عالم مدرن و مدرنیته، مجموعه اشیاء عالم فنىعلمى، (Technico-Scientific) است. ولى اگر بگویند که مدرنیته یک کل واحد تاریخى است، کار آسان نمىشود. زیرا در این صورت، تجزیه و تفکیک هیچ چیز از یک تاریخ و عالم ممکن نیست و ارتباط و تبادل علمى و فرهنگى محال یا دستکم بسیار دشوار مىشود. وانگهى، ما در تاریخ مدرنیزاسیون مىبینیم که چیزهایى از عالم غرب به همه جاى زمین رفته است، ولى نمىتوان گفت که کل و تمامیت تجدد در هیچ جا تحقق پیدا کرده باشد; چنانکه مىدانیم صاحبنظرى مثلهابرماس مىگوید. هنوز تمام امکانات تجدد به فعلیت نرسیده است.
این مشکل، کم و بیش و گهگاه، مورد نظر پیشروان تجدد در برخى از کشورهاى اسلامى، از جمله ایران، نیز بوده است. سید جمالالدین اسدآبادى در یکى از بهترین مقالات خود، که تحت عنوان «سخنرانى در تعلیم و تربیت» انتشار یافته است، مىگوید دولت عثمانى چهل سال است که مدارس جدید باز کرده و در طى این مدت به نتیجهاى که انتظار داشته نرسیده است. نظر سید جمالالدین این است که اخذکنندگان روش تعلیم و تربیت جدید اروپایى اساس و مبناى این روش را ندیده و به آن توجه نکردهاند. در واقع هرکس که اشیاء و اجزاء عالم مدرن و مدرنیته را بپسندد و آنها را اخذ کند، در آن عالم وارد نمىشود و اگر وارد شود وطنش آنجا نیست و در آن، قرار و آرام نمىگیرد. بسیارند کسانى که شیفته بعضى از ظواهر عالم متجددند، اما سنخیتى با آن ندارند و در مقابل، شاید کسانى که خود اهل تجددند یا گونهاى خویشاوندى با این عالم دارند، تمام مظاهر این عالم را نپسندند و تحسین نکنند. این نکته براى من بسیار پرمعنى است که یک ادیب بزرگ متضلع در تاریخ علم و ادب و شعر گذشته، قصیدهاى در مدح راه آهن گفت و یک شاعر متجدد، در قطار راه آهن چیزى جز «جیغ بنفش» ندید.
پس تعلق به مدرنیته غیر از علاقه داشتن به اشیاء عالم متجدد است. اشیاء عالم متجدد به هر عالم و تاریخى عرضه شود، ممکن است طالبان و خواهندگانى داشته باشد; اما توجه کنیم که ما را به فروشگاه تجدد نبردهاند که هرچه را مىخواهیم انتخاب کنیم و بخریم; اصلا از ما نخواستهاند که در مورد تجدد حکمى بکنیم. بىتردید اهل دیندارى و دینداران مىتوانند در باب مدرنیته حکم کنند، اما چیزى که مخصوصا باید به آن توجه کرد، این است که تجدد با هر دینى و هر صورتى از دین نمىسازد، بلکه ابتدا دین را با خود سازگار مىکند و سپس آن را به خود راه مىدهد. بىجهت نیست که اینجا و آنجا کسانى دعوت مىکنند که دین با تجدد همساز و دمساز شود. ولى این امر چگونه ممکن است؟ گفتهاند مدرنیته شهرى است که شبهایش با نور برق روشن شده و اولین شاعر بزرگ آن بودلر است. اگر این طور باشد مشکل است که بتوان شهر را با دستکارى در آراء و عقاید مردم مدرن کرد و چه کسى قدرت دارد که هر طور بخواهد در عقاید مردمان تصرف کند. بودلر با شعر خود و با چراغهاى برق که شب و روز را یکسان کرده است، شهر مدرن را بنیان گذاشته است. البته عقاید مردم این شهر با عقاید مردم شهر پیش از مدرنیته تفاوت دارد و مدرنیته در هرجا وارد شود، عقاید و آداب و مناسبات کهن را تغییر مىدهد. ولى اگر تصور شود که مدرنیته عین این تغییرات ظاهرى است و هرجا و به هر طریق این تغییرات پدید آید، مدرنیته هم حاصل مىشود، اشتباه بزرگى است. زیرا چنین کسانى اولا نظم امور را وارونه دیدهاند; ثانیا پنداشتهاند که در تاریخ بشر، هر کسى مىتواند هر کارى که بخواهد بکند و هرچه را که نمىپسندد تغییر دهد.
نه هرکه چهره برافروخت دلبرى داند
نه هرکه آینه سازد سکندرى داند
4. مدرنیته نحوه خاص نسبتبشر با عالم و آدم و مبدا عالم و آدم است و این نحوه خاص نسبت، در علم جدید و در تکنولوژى ماشینى و با پوشیده شدن امر قدسى و قرار گرفتن هنر در قلمرو زیباشناسى و در بعضى مظاهر دیگر، ظهور پیدا کرده است. پس مدرنیته یک راى یا سلیقه نیست و مدرن بودن را نمىتوان به بعضى احوال روان شناختى و اخلاقى برگرداند. این درست است که آدم مدرن کسى است که موافق و سازگار با عصر و زمان خود باشد و خود را با تغییرات زمانه سازش دهد; اما عصر و زمان مدرنیته قید کوچکى نیست. البته یک معنى از سخن بالا مىتوان استنباط کرد که مدرن بودن، به معنى هر روزى بودن است. چند سال پیش در گالرى لافایت پاریس این آگهى را نصب کرده بودند که: «طبق مد زندگى کنید و در انتخاب لباس و وسایل شخصى ذوق و سلیقه خاص خود را نشان دهید.» در این آگهى شخصیت داشتن به معنى مثل همه کس بودن است. ولى این تعارض را باید به نحو رفع کرد. اولا توجه کنیم که مدهایى که اشخاص از آن پیروى مىکنند هر چیزى نمىتواند باشد و این مدها محدود به عالم مدرن و مدرنیته است; ثانیا خود بودن و شخصیت داشتن هم در عالم مدرن صورت خاصى دارد. پس شخصیت داشتن و پیروى کردن از مد، هر دو محصور در شرایط مدرنیته است. مشترى گالرى لافایت آزاد است که در آن فروشگاه هر لباسى مىخواهد بخرد و بپوشد. این آزادى او به بیرون از دیوارهاى گالرى لافایت هم وسعت پیدا مىکند; اما اگر او بخواهد از شهر مدرنیته، یعنى شهرى که شاعرش بودلر است، بیرون برود و باز هم مدرن خوانده شود، سوداى بیهوده مىپزد. مدرنیته یک راى و نظر و سلیقه شخصى نیست; منتها ما که آن را تجدد ترجمه کردهایم، تمام معانى تجدد در زبان خود را به مدرنیته هم نسبت دادهایم. این ترجمه نادرست نیست، اما در غرب لفظ مدرنیته را بر چیزى اطلاق کردهاند که، چنانکه اشاره شد، یکى از لوازم آن هم Progress بود که ما آن را ترقى ترجمه کردیم. وقتى مدرنیته به تجدد ترجمه مىشود چه بسا این گمان پدید آید که معناى این دو لفظ از هر حیثیکى است و هرجا یکى به زبان آمده باشد مىتوان دیگرى را به جاى آن گذاشت. مدرنیته لفظى است که در قرن نوزدهم به کار رفته است، اما تجدد اصطلاحى قدیمى در فلسفه و عرفان و کلام ماست و شاید وقتى لفظ تجدد را به کار مىبریم همه آن معانى به ذهن ما متبادر شود و نسبتى که با آن لفظ پیدا مىکنیم جاى نسبت میان ما و مدرنیته را بگیرد.
مشکل ما محدود به ترجمه الفاظ مدرن و مدرنیته نیست; بلکه ما در ترجمه بیشتر اصطلاحات فلسفه و کلام با این مشکل مواجهیم. مدرنیته صرف یک مفهوم نیست که با ترجمه، معنى آن دانسته شود. مدرنیته چیزى است که تکلیف مفاهیم را روشن مىکند، نه آن که در شمار مفاهیمى باشد که در اختیار ماست. مدرنیته یک تاریخ است; تاریخى که همه مردم عالم در آغاز به آن تعلق نداشتهاند، ولى اکنون تاریخ همه عالم شده است.
بسیارند کسانى که چون مىبینند بشر مىتواند چیزها را مورد و متعلق نظر و علم و عمل خود قرار دهد، مىپندارند که با مدرنیته هم همین کار را مىتوان کرد; یعنى آن را هرجا بخواهند مىتوانند ببرند و هر صورتى بخواهند مىتوانند به آن بدهند و آن را با هرچه بخواهند جمع کنند و خلاصه چیزى باشد در اختیار آنان. غافل از این که این نسبتبا اشیاء در مدرنیته میسر و محقق شده است. مدرنیته شرط ظهور و بروز تواناییهایى است که بشر در خود یافته است، و اگر این شرط خلل یابد قدرت هم از میان مىرود. نیچه درست دریافته بود که بشر در آخرین منزل مدرنیته تواناییهایش را از دست مىدهد; بشر در عالم مدرنیته هرچه مىتوانسته انجام داده و اکنون که دور قدرتش به پایان رسیده است، در وهم و سوداى قدرت بودن گرهى از کار فروبستهاش نمىگشاید و شاید این وهم، فردا مایه مضحکه باشد. کسانى که صد سال در رؤیاى مدینه کامل مدرنیته بوده و به آن راه نبردهاند، و این راه نیافتگى و شکستخوردگى را به حساب ممانعت و مخالفت اشخاص و گروههاى مخالف تجدد گذاشتهاند، قاعدتا باید به ناتوانى خود پى ببرند. زیرا اگر گروهى کوچک مىتوانند راه آنان را سد کنند، نشانه این است که در حقیقت، خود اینان ناتوانند و ناتوان اگر از ناتوانى خود بىخبر باشد شاید حرفهاى خطرناک بزند و کارهاى خطرناک بکند و بالاخره دیر یا زود مضحکه خلق شود. ولى مگر مىتوان از مدرنیته اعراض کرد یا به آن بىاعتنا بود؟ بشر اکنون در وضعى نیست که بتواند مدرنیته را نادیده بگیرد یا از آن رو بگرداند و حتى کسانى که از شرایط پست مدرن سخن مىگویند، مدعى نیستند که از تجدد (مدرنیته) خارج شدهاند. شرایط پست مدرن ادامه مدرنیته است، با این تفاوت که زوال مدرنیته در آن ظاهر شده است. پس مىشود در مدرنیته به سر برد، اما آن را ارزش مطلق و ملاک همه چیز ندانست.
5. از آنچه تاکنون گفتیم برنمىآید که مدرنیته نسبتبه دین بیطرف است و در آن دیندارى و بىدینى یکسان تلقى مىشود. مدرنیته شهرى است که بانیان آن، حتى اگر مانند تامس مور دیندار باشند جان بر سر اعتقاد خود گذاشته باشند براى دین شانى قائل نیستند و بعضى از آنان صریحا با دین مخالفت کردهاند. این مخالفت معمولا به سلیقه خاص و شخصى آنان برگردانده مىشود، ولى مهم این است که نظام عالم متجدد با تفکر غیر دینى برپا شده است و نگاه بشر مدرن به موجودات، نگاه غیر دینى است; هرچند که در آن بعضى از اعتقادات دینى محفوظ مانده باشد.
در حقیقت، مساله نسبت دین و مدرنیته مساله چندان دشوارى نیست و اگر گاهى دشوار مىنماید از این روست که کسانى مایلند و ادعا دارند که مىتوانند دست مدرنیته را در دست دین بگذارند و با این هر دو به سر برند و اگر کسى بگوید که این کار چه دشواریهایى دارد، از همه سو مورد اعتراض قرار مىگیرد. یکى مىگوید او دشمن علم و تجددستیز است و دیگرى بانگ برمىدارد که فلانى دیندارى را محال و ممتنع مىداند. البته اگر کسى معتقد باشد که مدرنیته بهترین عالم امکان است و همواره پاینده و پایدار مىماند، یا باید از دین رو گرداند یا آن را با مدرنیته به نحوى سازش دهد (که در نهایت امر، این هر دو یکى مىشود) چنین کسى باید متوجه باشد که عالم تجدد در نظر او دیگر یکى از عوالم امکان نیست، بلکه وجودش واجب است و در این عالم واجب، اشخاص یا دستکم بعضى از اشخاص هر طور بخواهند مىتوانند زندگى و عمل کنند و اعتقاداتشان هم هرچه باشد در مسیر و اداره امور، مؤثر است. مىگویند اشخاصى هستند که دانشمند و مهندس و تکنوکراتند و در اداره امور تکنولوژى سهم مؤثرى دارند و داراى اعتقادات دینى هم هستند; بنابراین ممکن است که دیندارى در عالم مدرن محفوظ و پایدار بماند. در اینجا مساله این است که این اشخاص در کار خود از کدام قواعد و قوانین پیروى مىکنند. هیچ کس نمىتواند بگوید اعتقادات دینى و به جا آوردن فرائض و مناسک دین در جامعه مدرن ممکن نیست; اما اعتقاد داشتن و فرائض و مناسک را انجام دادن، چیزى است و نگاه دینى به عالم داشتن و در کار و شغل از حکم دین پیروى نمودن، چیزى دیگر. مدرنیته نمىخواهد و نمىپذیرد که دین در گردش امور و ترتیب کارها دخالت کند. یعنى در عقلانیت تجدد، سخن و قانون، سخن و قانون بشرى است و هرچه وراى این باشد بىاعتبار و اساطیرى و مردود است. مگر اینکه تغییرى در اساس مدرنیتته پدید آید. یعنى اگر بشر آیندهاى داشته باشد محکوم و مجبور نیست که در این عالم بماند و این عالم ابدى نیست. ما هر قدر کارمان دشوار باشد افق امکان به روى بشر باز است. اگر در مدرنیته، با این که همه چیز همواره در حال تغییر و نو شدن است، فردا با امروز تفاوتى ندارد و آنچه هست تکرار مىشود، به پسفردایى مىتوان امید بست که تکرار امروز و فردا نیست.
نتیجهگیرى: دین در هر عهدى، حتى در عهد مدرنیته، حفظ مىشود و باقى مىماند و اگرچه در دورانى که مدرنیته قوت و استوارى دارد تفکر دینى دشوار مىشود، در گوشه و کنار همین عالم باز هم دینداران و متفکران دینى پیدا مىشوند; هرچند که گوشهنشین و غریب باشند. همان طور که عالم جدید با پیشامدهاى بزرگى که عالم کهن را لرزاند پیدا شد، پیشامد تفکر آینده هم مدرنیته را تکان مىدهد و ما هم اکنون آن تکان را حس مىکنیم. پست مدرن یک عالم مستقل نیست و متفکران آن خود را متفکر عالم آینده نمىدانند و داعیه دیندارى هم ندارند. زیرا آنان خود را سخنگویان دوران آخر مدرنیته مىدانند; یعنى دورانى که بشر مدرن دیگر به مبانى مدرنیته ایمان ندارد. شاید غیاب و پوشیدگى دین در عالم مدرن در سستى گرفتن مبانى تجدد و پیشامد تفکر پست مدرن مؤثر بوده است. در عین حال، هیچ نسبت ضرورىاى میان دیانت و تفکر پست مدرن وجود ندارد و مىبینیم که بعضى از نمایندگان مدرنیته، آشکارا با دیانت مخالفت کردهاند و بعضى دیگر این مخالفت را مظهر اصلى تجدد مىدانند. به این جهت، دین در تقدیر تمام ادوار تاریخ و جامعه، و از جمله در تقدیر عالم متجدد، اثرى اساسى داشته است. شاید این بحث من در ظاهر، به بحثهاى کلامى و جامعهشناختى شبیه باشد، اما من نظر فلسفى داشتم. و اصلا در این اندیشه نبودم که چگونه مىتوان تجدد را با دین جمع کرد یا میان آنها صلح و آشتى پدید آورد. هرکس چنین پرسشى را مطرح کند، به ناچار در وادى ایدئولوژى وارد شده است. من چندى پیش که با دو دوست و همکار در باب نسبت دین و مدرنیته سخن مىگفتم، از ایشان پرسیدم اگر کسى بگوید مدرنیته دین را دوست نمىدارد شما چه مىگویید؟ یکى از آنان گفت: مدرنیته نسبتبه دین بیطرف و بىتفاوت است. دوست دیگر گفت: شاید به تو جواب بدهند که مسیح(ع) فرمود دشمن خود را نیز دوستبدارید و من به یاد بیتحافظ افتادم که:
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح مىفرمود اگر زنّار مىآورد
مسیحیت در خانه خود شاهد و تماشاگر روییدن و رشد نهال مدرنیته (تجدد) بوده است و حال آن که ما آن را در زمانى که بر و بار آورده بود، در بیرون خانه خود دیدیم و ثمرش را پسندیدیم و قدرى از آن را خریدارى کردیم. مسیحیت اکنون چند قرن است که با مدرنیته به سر مىبرد; من در باب این تاریخ حکمى نمىکنم، ولى بدون تامل در آن هیچ چیز در خصوص نسبت میان مدرنیته و دین نمىتوان گفت. این که چگونه مدرنیته پدید آمد و در خانه مسیحیت نزول کرد و به آن خانه نظم تازه بخشید و صاحب خانه را به ورود و شرکت در نظم خود و پیروى از آن فراخواند و صرفا گوشه کوچک اما مجللى از خانه را براى نیایش و عبادت در اختیار او گذاشت، درام تاریخ جدید است و شاید نیچه حق داشت که این تاریخ را تاریخ تراژیک مىدید. این تاریخ هرچه باشد ما هم از حدود صد سال پیش به نحوى در آن سهیم و شریک شدهایم. ما هنگامى که دین در برابر تعرضهاى مدرنیته موضع دفاعى گرفته بود و مجال تفکر و تامل، چندان وسعت نداشتبا تجدد برخورد کردیم.
فروید معتقد بود که در دوران جدید سه ضربه کارى بر جامعه کهن قبل از تجدد وارد شده است: اول ضربه کیهانى که گالیله و کپرنیک فرود آوردند; دوم ضربه زیستشناسى که لامارک و داروین وارد ساختند و سوم ضربه روانشناسى که نشان داد عقل جزیرهاى شناور در اقیانوس نیروهاى ناخودآگاه است. من سخن فروید را به قصد تصدیق یا تکذیب نقل نکردم و اگر بخواهم در مورد آن چیزى بگویم ضربه سوم را ضربهاى نه بر جامعه قدیم، بلکه بر تن و جان مدرنیته (تجدد) مىبینم; ولى اینجا مجال این بحثها نیست. اگر تاریخ تجدد را با میزان و ملاک فرویدى تقسیم بندى کنیم، وقتى که ضربه دوم بر جامعه قرون وسطى و به طور کلى بر عالم قبل از مدرنیته (تجدد) وارد آمده بود ما با تجدد آشنا شدیم; و در این آشنایى هزار مشکل داشتیم. الفاظ و تعبیرات و کلماتى که ترجمه مىشد معنایى غیر از آنچه در زبان اصلى داشت پیدا مىکرد. براى مثال، را ترقى و Liberte را حریت ترجمه کردیم. این ترجمهها نادرست نبود، اما ترقى و حریتسابقهاى در زبان عرفان، معرفت و اخلاق ما داشت که به آسانى از الفاظ مزبور که در بازى زبانى دیگرى مىبایستبه کار رود، جدا و منفک نمىشد. به یا (Progress چون و چرا و پرسش کند به او مىگفتند شما با ترقى و حریت که شرط و لازمه استقلال آدمى است مخالفید. مدرنیته را هم تجدد ترجمه کردند. تجدد در فلسفه و عرفان و کلام، معنى و مقام خاصى دارد; اما آن معانى، بر معنى جدید قابل تطبیق نیست و حتى نظر داشتن به آن معانى مانع درک درستحقیقت مدرنیته مىشود. یکى از سوءتفاهمهایى که در این قبیل ترجمهها پیش مىآید این است که یک حقیقت تاریخى به صرف لفظ و مفهوم تحویل مىشود. در نظر آوریم که مدرنیته یک حقیقت تاریخى است که کم و بیش به همه جا سرایت کرده و، به درجات مختلف، در سراسر روى زمین تحقق یافته است و حال آن که مفهوم تجدد چنانکه در کتاب لغت و در حافظه ما وجود دارد، هیچ مخالفت و موافقتى را برنمىانگیزد و چیزى را تغییر نمىدهد. اگر تجدد، صرف یک مفهوم باشد جمع دین و مدرنیته (تجدد) مسالهاى نیست و هیچ اشکالى ندارد; ولى اگر به معنى تاریخى تجدد نظر کنیم فهم نسبت آن با دین دشوار است.
هیچ کس نمىتواند بگوید که دین نسبتبه پیشامد تجدد، و تجدد نسبتبه اعتقادات و تعلقات دینى بىنظر و بیطرف بوده است. نمىگویم که تمام سخنگویان تجدد با دین مخالف بودهاند; از سوى دیگر، همه مراجع و مقامات دینى هم با تجدد مقابله و مبارزه نکردهاند، اما در تجدد نسبت آدمى با عالم و آدم و مبدا عالم و آدم تغییر کرده است و این نسبت، هرچه باشد، نسبت دینى نیست. در عین حال، گروههاى زیادى از مردمان، با این که از موضع تجدد یا تجددمآبى به مسائل مىنگرند صورتى از اعتقادات و آداب دینى را حفظ کردهاند; ولى دین در عالم متجدد و تجدد، همان چیزى نیست که در اصل بوده است. در تجدد، دین تفسیر شده است; مؤسسان جامعه جدید و متجدد در دوره رنسانس، با این که غالبا اعتقادات دینى و حتى درد دین داشتند و بعضى از ایشان نیز جان بر سر اعتقاد خود گذاشتند، در طرح عالم جدید دین را در نظر نگرفتند. اما دین چیزى نیست که بتوان آن را نادیده گرفت. بنابراین در جامعه جدید براى این که هماهنگى حفظ شود مىبایست دین با تجدد سازگار شود; اصلاح (رفورم) دینى و تفسیر کتابهاى مقدس کوششى در طریق این سازگارى بود. بعد هم فیلسوف بزرگ مدرنیته، کانت، طرح «دین در حدود عقل» را درانداخت.
این تحولات و پیشامدها در اروپا، همین بسط تجدد بود و کسانى که، براى مثال، دین را تفسیر کردند و آن را با عقل جدید سنجیدند، مقصد و مقصود خاصى نداشتند و در اندیشه حل مسائل تمدنى و مثلا باز کردن راه توسعه اقتصادىاجتماعى نبودند; اما اقوامى که تجدد را از غرب اخذ و اقتباس کردند، به طور کلى سه نحوه برخورد و تلقى نسبتبه آن مىتوانستند داشته باشند: اول برخورد با اشیاء و آثار برگرفته از تجدد بود که معمولا در آنها به دیده شک و بدگمانى مىنگریستند; هرچند که خیلى زود همین اشیاء اعتبار پیدا کردند و احیانا حجت موجه تجدد شدند. برخورد دوم قبول یکسره تمام شئون تجدد و تسلیم در برابر آن و دعوت به پیروى بىچون و چرا از غرب بود که به صورتهاى مختلف ظاهر شد و کسانى پیدا شدند که گفتند هم تجدد را باید اخذ کرد و هم سنت و دین را باید نگاه داشت. و بالاخره دیگرى که بیشتر باید آن را در بقعه امکان دید، توجه به ماهیت مدرنیته بود. اما برخورد ما با مدرنیته یک روى قضیه است و روى مهمتر قضیه این است که مدرنیته (تجدد) با ما چه کرد. در پاسخ کوشش مسلمانانى که از علم و عقل جدید استقبال کردند، کسانى مثل ارنست رنان که تجدد را در مقابل دین و دیندارى قرار داده بود گفتند که اسلام با علم و تجدد مخالف است.
2. چون نام ارنست رنان را بردم بىمناسبت نیستبه جدالى اشاره کنم که میان او و سید جمالالدین اسدآبادى در پاریس درگرفت. رنان در یک سخنرانى، اسلام را دین ضد علم و مخالف تجدد معرفى کرد و سید جمالالدین به او پاسخ داد; ولى بحثبه جایى نرسید و حتى محل نزاع و اختلاف نیز روشن نشد. سید جمالالدین از دینى دفاع مىکرد که با تجدد سازگار باشد و ارنست رنان تمناى او را تمناى محال مىدانست. رنان معتقد بود که کار تجدد وقتى به پایان مىرسد که هر گونه اعتقاد به امر قدسى منسوخ شود. به نظر او صرفا علم جدید باید به زندگى بشر سر و سامان و سازمان بدهد. او حتى مىگفت که نه فقط عالم و زندگى بشر با علم سامان مىیابد، بلکه علم و عقل باید با خدا هم همان کارى را بکند که با عالم و آدم کرده است. بنابراین، رنان لزومى نمىدید که براى دین، حتى در ذیل علم و عقل، جایى در نظر گرفته شود. او فقط به علم مىاندیشید; چنانکه وقتى رومن رولان، نویسنده فرانسوى، به او گفته بود که در کتاب «آینده علم»، امیدها و علایق و تعلقات بشر جایى ندارد، ارنست رنان با غرور بدبینانه خود پاسخ داده بود که دلبستگیها و امیدهاى بشر اهمیتى ندارد، بلکه مهم این است که علم پیشرفت کند. وقتى برتراند راسل، که از حیث روحیه و سنخ فکر با رنان نزدیکى داشت، تعبیر «جهنم علمى» را به کار برد شاید به افراطهایى از نوع افراط ارنست رنان هم نظر داشت.
به هر حال، رنان نتایج فرهنگىاخلاقى اصول منورالفکرى قرن هجدهم را باز مىگفت و از قرن هجدهم هم دورتر مىرفت. او مىگفت اگر در مدرنیته بتوان به علمى یقینى رسید با این علم، بشر مىتواند جاى خدا را بگیرد و عالم را سر و صورت و سازمان دهد. اصل قدرت مدرنیته (تجدد) نیز از همین جاست; در عالم مدرنیته هیچ چیز، مطلق و مقدس نیست و نباید از حوزه پژوهش و رسیدگى و از قلمرو علم و تکنیک و هنر خارج باشد. ما با رجوع به ارنست رنان نمىتوانیم معنى و حقیقت مدرنیته را درک کنیم. زیرا او از مدرنیته یک ایدئولوژى ساخته و طورى از آن سخن مىگوید که گویى آیین پرستش تجدد را تبلیغ و ترویج مىکند. مقصود این نیست که او با متفکران و صاحبنظرانى که در باب تجدد چیزى گفتهاند یکسره مخالف است و نظرى به کلى متفاوت دارد. او ستایشگر عقل و قدرت تجدد است و نه فیلسوف تجدد. فیلسوف تجدد کانت است; او پیش از آن که تجدد متحقق شود صفت و ماهیت آن را باز گفته بود. یعنى با این که قاعدتا چیزى که به صورت یک تلقى و وجهه نظر پدید آمده، باید تحقق پیدا کند تا بتوان آن را وصف و تعریف کرد، کانت در پاسخى که به پرسشهاى سهگانه «ما کیستیم و چه باید بکنیم و چه امیدى مىتوانیم داشته باشیم» داده بود، کم و بیش جوهر آدم و عالم مدرن را بیان کرده بود. بعد از او، هگل و مارکس هم راه او را دنبال کردند. کانتبناى سوبژکتیویته را استحکام بخشید و طرحى درانداخت که با آن و در آن، بشر به همه چیز صورت مىدهد و در باب چیزى که بیرون از فهم و قدرت بشر قرار دارد حکمى نمىتوان کرد و هرچه از این قبیل گفتهاند حاصل یک اشتباه است. او علاوه بر این، کتاب دین در حدود عقل را نوشت و البته دراین کتاب دین را انکار نکرد، بلکه نشان داد که چگونه دین مىتواند با عقل مدرن سازگار شود. ارنست رنان مىگفت مدرنیته حد و حدود ندارد و در آن همه چیز مباح است.
جامعههاى قدیم و ادیان، امر و نهى و حلال و حرام و حرم و قدس و کعبه و... دارند، ولى جامعه متجدد از این قیدها رهاست. بعدها ماکس وبر گفت که عالم صورت عقلانى پیدا کرده و دیگر هیچ چیز صفت افسونکنندگى ندارد. گرفتارى رنان در این بود که هنوز از افسون علمى جدید آزاد نشده بود و، مثل کانت، نمىتوانستبه دین در حدود عقل فکر کند. او نمىدانست که مدرنیته، خود یک شریعت استیا مىخواهد که به صورت شریعت ظاهر شود.البته در مدرنیته رجوع به کتاب و قانون آسمانى، به شرط آن که آن قانون با شرایط تجدد وفق داده شود و در حدود آن قرار گیرد، منع نمىشود. مدرنیته قانون معتبر را قانون طبیعى مىداند. قوانین وضعى، اعم از الهى و غیر الهى، نیز باید با قوانین طبیعى وفق داده شوند; ولى این قوانین از خارج بر بشر حکومت نمىکنند. در مدرنیته، طبیعتبه معنایى که یونانیان تصور مىکردند، معنا ندارد، بلکه طبیعت عبارت است از قوانین طبیعى; طبیعت، امر ابژکتیو است. هگل مىگفت ما در تلاش براى استیلا بر طبیعت، خود را باز مىشناسیم. مارکس هم از بشرى شدن طبیعت و شان طبیعى پیدا کردن آدمى سخن مىگفت و این هر دو قول، ریشه در راى کانت داشت که بر اساس آن، بشر در شناخت طبیعت، خود و حدود علم و قدرت عقل را باز مىشناسد و با این باز شناختن به درجه بلوغ مىرسد و از بندگى خارج از خود آزاد مىشود و دیگر غایتى بیرون از خود نمىطلبد و به حکم غیر، گردن نمىگذارد و بر عهده مىگیرد که خود قانونگذار باشد و از قانونى که خود وضع کرده است پیروى کند. مدرنیته، به صورتى که کانت تحقق آن را مىدید، ضد دیانت نبود بلکه در آن، مسیحیت از باطن قدسى خود جدا مىشد و به صورت زیور و ظاهر عالم سکولاریزه درمىآمد.
3. با وجود آنچه گفتیم هنوز بدرستى روشن نشده است که بشر مدرن کیست و مدرنیته چیست و با دیانت چه نسبتى دارد. اگر از مردمى که با فلسفه و کلام و این قبیل معانى سر و کارى ندارند بپرسیم که مدرنیته چیست، وضع زندگى در عالم جدید و ترتیبات و رسوم و آداب دنیاى غرب را نشان مىدهند و مىگویند مدرن همین بشر غربى است و مدرنیته وضع و شیوه زندگى او. به عبارت دیگر، آنان در برخورد اول با مدرنیته، آن را عین اشیائى که در عالم مدرن وجود دارد مىانگارند و معمولا آن را مىپذیرند. البته کسانى هم در ابتداى برخورد با این اشیاء به آن روى موافق نشان ندادهاند; این که در کشورهاى در حال توسعه و طالب مدرنیزاسیون مىگویند که براى توسعه، باید چیزهاى مناسب عالم متجدد را اختیار کرد و اجزاء نامناسب را واگذاشت، صورت مبدل شده برخوردى است که به آن اشاره کردم.
در اوایل برخورد جامعههاى قدیم با عالم جدید، زعما و پیشوایان آن جامعهها به آنچه از غرب مىآمد با نظر بدگمانى و بیگانگى نگاه مىکردند و در آن، خطرى براى دین و اعتقادات و آداب مىدیدند. اما بتدریج که مدرنیته در همه جا انتشار یافت و در وجود اشخاص اثر گذاشت و آنها با اشیاء عالم مدرن آشنا شدند، نه فقط تجدد را مطرود ندانستند، بلکه در آن به چشم تحسین نگریستند. از میان اینها کسانى هم گفتند که مدرنیته مجموعه چیزهاى خوب و بد است که خوبیهایش را باید گرفت و از بدیهایش باید احتراز کرد. این راى و نظر خوبى است و نمىتوان و نباید آن را رد کرد، اما مىتوان و باید پرسید که این کار تا چه اندازه عملى است و انتخابکنندگان تا چه حد و چگونه قدرت انتخاب و گزینش دارند; حتى شاید کسى بگوید که این یک سوداى محال است. ولى مشکل این است که اگر امکان انتخاب خوب و رد بد را نپذیریم چه باید بکنیم، و آیا به این بنبست ظاهرى برنمىخوریم که یا باید تمام مجموعه خوب و بد را بپذیریم و یا هیچ چیز را از هیچ جا اخذ نکنیم؟ ظاهرا میان این دو راه هیچ راهى نیست; اما شاید ما، در واقع، بر سر این دو راهى قرار نگرفته باشیم. یعنى هنوز این حکم اثبات نشده است که عالم مدرن و مدرنیته، مجموعه اشیاء عالم فنىعلمى، (Technico-Scientific) است. ولى اگر بگویند که مدرنیته یک کل واحد تاریخى است، کار آسان نمىشود. زیرا در این صورت، تجزیه و تفکیک هیچ چیز از یک تاریخ و عالم ممکن نیست و ارتباط و تبادل علمى و فرهنگى محال یا دستکم بسیار دشوار مىشود. وانگهى، ما در تاریخ مدرنیزاسیون مىبینیم که چیزهایى از عالم غرب به همه جاى زمین رفته است، ولى نمىتوان گفت که کل و تمامیت تجدد در هیچ جا تحقق پیدا کرده باشد; چنانکه مىدانیم صاحبنظرى مثلهابرماس مىگوید. هنوز تمام امکانات تجدد به فعلیت نرسیده است.
این مشکل، کم و بیش و گهگاه، مورد نظر پیشروان تجدد در برخى از کشورهاى اسلامى، از جمله ایران، نیز بوده است. سید جمالالدین اسدآبادى در یکى از بهترین مقالات خود، که تحت عنوان «سخنرانى در تعلیم و تربیت» انتشار یافته است، مىگوید دولت عثمانى چهل سال است که مدارس جدید باز کرده و در طى این مدت به نتیجهاى که انتظار داشته نرسیده است. نظر سید جمالالدین این است که اخذکنندگان روش تعلیم و تربیت جدید اروپایى اساس و مبناى این روش را ندیده و به آن توجه نکردهاند. در واقع هرکس که اشیاء و اجزاء عالم مدرن و مدرنیته را بپسندد و آنها را اخذ کند، در آن عالم وارد نمىشود و اگر وارد شود وطنش آنجا نیست و در آن، قرار و آرام نمىگیرد. بسیارند کسانى که شیفته بعضى از ظواهر عالم متجددند، اما سنخیتى با آن ندارند و در مقابل، شاید کسانى که خود اهل تجددند یا گونهاى خویشاوندى با این عالم دارند، تمام مظاهر این عالم را نپسندند و تحسین نکنند. این نکته براى من بسیار پرمعنى است که یک ادیب بزرگ متضلع در تاریخ علم و ادب و شعر گذشته، قصیدهاى در مدح راه آهن گفت و یک شاعر متجدد، در قطار راه آهن چیزى جز «جیغ بنفش» ندید.
پس تعلق به مدرنیته غیر از علاقه داشتن به اشیاء عالم متجدد است. اشیاء عالم متجدد به هر عالم و تاریخى عرضه شود، ممکن است طالبان و خواهندگانى داشته باشد; اما توجه کنیم که ما را به فروشگاه تجدد نبردهاند که هرچه را مىخواهیم انتخاب کنیم و بخریم; اصلا از ما نخواستهاند که در مورد تجدد حکمى بکنیم. بىتردید اهل دیندارى و دینداران مىتوانند در باب مدرنیته حکم کنند، اما چیزى که مخصوصا باید به آن توجه کرد، این است که تجدد با هر دینى و هر صورتى از دین نمىسازد، بلکه ابتدا دین را با خود سازگار مىکند و سپس آن را به خود راه مىدهد. بىجهت نیست که اینجا و آنجا کسانى دعوت مىکنند که دین با تجدد همساز و دمساز شود. ولى این امر چگونه ممکن است؟ گفتهاند مدرنیته شهرى است که شبهایش با نور برق روشن شده و اولین شاعر بزرگ آن بودلر است. اگر این طور باشد مشکل است که بتوان شهر را با دستکارى در آراء و عقاید مردم مدرن کرد و چه کسى قدرت دارد که هر طور بخواهد در عقاید مردمان تصرف کند. بودلر با شعر خود و با چراغهاى برق که شب و روز را یکسان کرده است، شهر مدرن را بنیان گذاشته است. البته عقاید مردم این شهر با عقاید مردم شهر پیش از مدرنیته تفاوت دارد و مدرنیته در هرجا وارد شود، عقاید و آداب و مناسبات کهن را تغییر مىدهد. ولى اگر تصور شود که مدرنیته عین این تغییرات ظاهرى است و هرجا و به هر طریق این تغییرات پدید آید، مدرنیته هم حاصل مىشود، اشتباه بزرگى است. زیرا چنین کسانى اولا نظم امور را وارونه دیدهاند; ثانیا پنداشتهاند که در تاریخ بشر، هر کسى مىتواند هر کارى که بخواهد بکند و هرچه را که نمىپسندد تغییر دهد.
نه هرکه چهره برافروخت دلبرى داند
نه هرکه آینه سازد سکندرى داند
4. مدرنیته نحوه خاص نسبتبشر با عالم و آدم و مبدا عالم و آدم است و این نحوه خاص نسبت، در علم جدید و در تکنولوژى ماشینى و با پوشیده شدن امر قدسى و قرار گرفتن هنر در قلمرو زیباشناسى و در بعضى مظاهر دیگر، ظهور پیدا کرده است. پس مدرنیته یک راى یا سلیقه نیست و مدرن بودن را نمىتوان به بعضى احوال روان شناختى و اخلاقى برگرداند. این درست است که آدم مدرن کسى است که موافق و سازگار با عصر و زمان خود باشد و خود را با تغییرات زمانه سازش دهد; اما عصر و زمان مدرنیته قید کوچکى نیست. البته یک معنى از سخن بالا مىتوان استنباط کرد که مدرن بودن، به معنى هر روزى بودن است. چند سال پیش در گالرى لافایت پاریس این آگهى را نصب کرده بودند که: «طبق مد زندگى کنید و در انتخاب لباس و وسایل شخصى ذوق و سلیقه خاص خود را نشان دهید.» در این آگهى شخصیت داشتن به معنى مثل همه کس بودن است. ولى این تعارض را باید به نحو رفع کرد. اولا توجه کنیم که مدهایى که اشخاص از آن پیروى مىکنند هر چیزى نمىتواند باشد و این مدها محدود به عالم مدرن و مدرنیته است; ثانیا خود بودن و شخصیت داشتن هم در عالم مدرن صورت خاصى دارد. پس شخصیت داشتن و پیروى کردن از مد، هر دو محصور در شرایط مدرنیته است. مشترى گالرى لافایت آزاد است که در آن فروشگاه هر لباسى مىخواهد بخرد و بپوشد. این آزادى او به بیرون از دیوارهاى گالرى لافایت هم وسعت پیدا مىکند; اما اگر او بخواهد از شهر مدرنیته، یعنى شهرى که شاعرش بودلر است، بیرون برود و باز هم مدرن خوانده شود، سوداى بیهوده مىپزد. مدرنیته یک راى و نظر و سلیقه شخصى نیست; منتها ما که آن را تجدد ترجمه کردهایم، تمام معانى تجدد در زبان خود را به مدرنیته هم نسبت دادهایم. این ترجمه نادرست نیست، اما در غرب لفظ مدرنیته را بر چیزى اطلاق کردهاند که، چنانکه اشاره شد، یکى از لوازم آن هم Progress بود که ما آن را ترقى ترجمه کردیم. وقتى مدرنیته به تجدد ترجمه مىشود چه بسا این گمان پدید آید که معناى این دو لفظ از هر حیثیکى است و هرجا یکى به زبان آمده باشد مىتوان دیگرى را به جاى آن گذاشت. مدرنیته لفظى است که در قرن نوزدهم به کار رفته است، اما تجدد اصطلاحى قدیمى در فلسفه و عرفان و کلام ماست و شاید وقتى لفظ تجدد را به کار مىبریم همه آن معانى به ذهن ما متبادر شود و نسبتى که با آن لفظ پیدا مىکنیم جاى نسبت میان ما و مدرنیته را بگیرد.
مشکل ما محدود به ترجمه الفاظ مدرن و مدرنیته نیست; بلکه ما در ترجمه بیشتر اصطلاحات فلسفه و کلام با این مشکل مواجهیم. مدرنیته صرف یک مفهوم نیست که با ترجمه، معنى آن دانسته شود. مدرنیته چیزى است که تکلیف مفاهیم را روشن مىکند، نه آن که در شمار مفاهیمى باشد که در اختیار ماست. مدرنیته یک تاریخ است; تاریخى که همه مردم عالم در آغاز به آن تعلق نداشتهاند، ولى اکنون تاریخ همه عالم شده است.
بسیارند کسانى که چون مىبینند بشر مىتواند چیزها را مورد و متعلق نظر و علم و عمل خود قرار دهد، مىپندارند که با مدرنیته هم همین کار را مىتوان کرد; یعنى آن را هرجا بخواهند مىتوانند ببرند و هر صورتى بخواهند مىتوانند به آن بدهند و آن را با هرچه بخواهند جمع کنند و خلاصه چیزى باشد در اختیار آنان. غافل از این که این نسبتبا اشیاء در مدرنیته میسر و محقق شده است. مدرنیته شرط ظهور و بروز تواناییهایى است که بشر در خود یافته است، و اگر این شرط خلل یابد قدرت هم از میان مىرود. نیچه درست دریافته بود که بشر در آخرین منزل مدرنیته تواناییهایش را از دست مىدهد; بشر در عالم مدرنیته هرچه مىتوانسته انجام داده و اکنون که دور قدرتش به پایان رسیده است، در وهم و سوداى قدرت بودن گرهى از کار فروبستهاش نمىگشاید و شاید این وهم، فردا مایه مضحکه باشد. کسانى که صد سال در رؤیاى مدینه کامل مدرنیته بوده و به آن راه نبردهاند، و این راه نیافتگى و شکستخوردگى را به حساب ممانعت و مخالفت اشخاص و گروههاى مخالف تجدد گذاشتهاند، قاعدتا باید به ناتوانى خود پى ببرند. زیرا اگر گروهى کوچک مىتوانند راه آنان را سد کنند، نشانه این است که در حقیقت، خود اینان ناتوانند و ناتوان اگر از ناتوانى خود بىخبر باشد شاید حرفهاى خطرناک بزند و کارهاى خطرناک بکند و بالاخره دیر یا زود مضحکه خلق شود. ولى مگر مىتوان از مدرنیته اعراض کرد یا به آن بىاعتنا بود؟ بشر اکنون در وضعى نیست که بتواند مدرنیته را نادیده بگیرد یا از آن رو بگرداند و حتى کسانى که از شرایط پست مدرن سخن مىگویند، مدعى نیستند که از تجدد (مدرنیته) خارج شدهاند. شرایط پست مدرن ادامه مدرنیته است، با این تفاوت که زوال مدرنیته در آن ظاهر شده است. پس مىشود در مدرنیته به سر برد، اما آن را ارزش مطلق و ملاک همه چیز ندانست.
5. از آنچه تاکنون گفتیم برنمىآید که مدرنیته نسبتبه دین بیطرف است و در آن دیندارى و بىدینى یکسان تلقى مىشود. مدرنیته شهرى است که بانیان آن، حتى اگر مانند تامس مور دیندار باشند جان بر سر اعتقاد خود گذاشته باشند براى دین شانى قائل نیستند و بعضى از آنان صریحا با دین مخالفت کردهاند. این مخالفت معمولا به سلیقه خاص و شخصى آنان برگردانده مىشود، ولى مهم این است که نظام عالم متجدد با تفکر غیر دینى برپا شده است و نگاه بشر مدرن به موجودات، نگاه غیر دینى است; هرچند که در آن بعضى از اعتقادات دینى محفوظ مانده باشد.
در حقیقت، مساله نسبت دین و مدرنیته مساله چندان دشوارى نیست و اگر گاهى دشوار مىنماید از این روست که کسانى مایلند و ادعا دارند که مىتوانند دست مدرنیته را در دست دین بگذارند و با این هر دو به سر برند و اگر کسى بگوید که این کار چه دشواریهایى دارد، از همه سو مورد اعتراض قرار مىگیرد. یکى مىگوید او دشمن علم و تجددستیز است و دیگرى بانگ برمىدارد که فلانى دیندارى را محال و ممتنع مىداند. البته اگر کسى معتقد باشد که مدرنیته بهترین عالم امکان است و همواره پاینده و پایدار مىماند، یا باید از دین رو گرداند یا آن را با مدرنیته به نحوى سازش دهد (که در نهایت امر، این هر دو یکى مىشود) چنین کسى باید متوجه باشد که عالم تجدد در نظر او دیگر یکى از عوالم امکان نیست، بلکه وجودش واجب است و در این عالم واجب، اشخاص یا دستکم بعضى از اشخاص هر طور بخواهند مىتوانند زندگى و عمل کنند و اعتقاداتشان هم هرچه باشد در مسیر و اداره امور، مؤثر است. مىگویند اشخاصى هستند که دانشمند و مهندس و تکنوکراتند و در اداره امور تکنولوژى سهم مؤثرى دارند و داراى اعتقادات دینى هم هستند; بنابراین ممکن است که دیندارى در عالم مدرن محفوظ و پایدار بماند. در اینجا مساله این است که این اشخاص در کار خود از کدام قواعد و قوانین پیروى مىکنند. هیچ کس نمىتواند بگوید اعتقادات دینى و به جا آوردن فرائض و مناسک دین در جامعه مدرن ممکن نیست; اما اعتقاد داشتن و فرائض و مناسک را انجام دادن، چیزى است و نگاه دینى به عالم داشتن و در کار و شغل از حکم دین پیروى نمودن، چیزى دیگر. مدرنیته نمىخواهد و نمىپذیرد که دین در گردش امور و ترتیب کارها دخالت کند. یعنى در عقلانیت تجدد، سخن و قانون، سخن و قانون بشرى است و هرچه وراى این باشد بىاعتبار و اساطیرى و مردود است. مگر اینکه تغییرى در اساس مدرنیتته پدید آید. یعنى اگر بشر آیندهاى داشته باشد محکوم و مجبور نیست که در این عالم بماند و این عالم ابدى نیست. ما هر قدر کارمان دشوار باشد افق امکان به روى بشر باز است. اگر در مدرنیته، با این که همه چیز همواره در حال تغییر و نو شدن است، فردا با امروز تفاوتى ندارد و آنچه هست تکرار مىشود، به پسفردایى مىتوان امید بست که تکرار امروز و فردا نیست.
نتیجهگیرى: دین در هر عهدى، حتى در عهد مدرنیته، حفظ مىشود و باقى مىماند و اگرچه در دورانى که مدرنیته قوت و استوارى دارد تفکر دینى دشوار مىشود، در گوشه و کنار همین عالم باز هم دینداران و متفکران دینى پیدا مىشوند; هرچند که گوشهنشین و غریب باشند. همان طور که عالم جدید با پیشامدهاى بزرگى که عالم کهن را لرزاند پیدا شد، پیشامد تفکر آینده هم مدرنیته را تکان مىدهد و ما هم اکنون آن تکان را حس مىکنیم. پست مدرن یک عالم مستقل نیست و متفکران آن خود را متفکر عالم آینده نمىدانند و داعیه دیندارى هم ندارند. زیرا آنان خود را سخنگویان دوران آخر مدرنیته مىدانند; یعنى دورانى که بشر مدرن دیگر به مبانى مدرنیته ایمان ندارد. شاید غیاب و پوشیدگى دین در عالم مدرن در سستى گرفتن مبانى تجدد و پیشامد تفکر پست مدرن مؤثر بوده است. در عین حال، هیچ نسبت ضرورىاى میان دیانت و تفکر پست مدرن وجود ندارد و مىبینیم که بعضى از نمایندگان مدرنیته، آشکارا با دیانت مخالفت کردهاند و بعضى دیگر این مخالفت را مظهر اصلى تجدد مىدانند. به این جهت، دین در تقدیر تمام ادوار تاریخ و جامعه، و از جمله در تقدیر عالم متجدد، اثرى اساسى داشته است. شاید این بحث من در ظاهر، به بحثهاى کلامى و جامعهشناختى شبیه باشد، اما من نظر فلسفى داشتم. و اصلا در این اندیشه نبودم که چگونه مىتوان تجدد را با دین جمع کرد یا میان آنها صلح و آشتى پدید آورد. هرکس چنین پرسشى را مطرح کند، به ناچار در وادى ایدئولوژى وارد شده است. من چندى پیش که با دو دوست و همکار در باب نسبت دین و مدرنیته سخن مىگفتم، از ایشان پرسیدم اگر کسى بگوید مدرنیته دین را دوست نمىدارد شما چه مىگویید؟ یکى از آنان گفت: مدرنیته نسبتبه دین بیطرف و بىتفاوت است. دوست دیگر گفت: شاید به تو جواب بدهند که مسیح(ع) فرمود دشمن خود را نیز دوستبدارید و من به یاد بیتحافظ افتادم که:
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح مىفرمود اگر زنّار مىآورد