نگاهى دیگر به حسن و قبح در کلام محقق اصفهانى اعلىاللهمقامه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
اشاره
حکیم الهى و فقیه اصولى، محقق صاحب فضیلت، شیخ محمد حسین اصفهانى در حاشیه بسیار دقیق و علمى خود بر کفایةالاصول محقق خراسانى، به مناسبتشرح قاعده ملازمه که در متن بدان اشاره شده، وارد بحثحسن و قبح عقلى شده است و حدود ده، یازده صفحه درباره حسن و قبح و قاعده ملازمه، مطلب نوشته است. اخیرا آقاى صادق لاریجانى این قسمت را ترجمه کرده و زیر عنوان «پىنوشتهاى مترجم» نسبتبه بعضى از مطالب اصل، به اظهار نظر پرداخته و آن را در شماره اول و دوم از سال چهارم مجله «نقدونظر» به چاپ رسانیده است. ولى اگر آن ترجمه، با اصل، سنجیده شود، آشکار مىگردد که متن، به هنگام ترجمه، مورد دقت کافى قرار نگرفته است و بعید نیست که منشا این امر، دشوارى و پیچیدگى متن یاد شده باشد.
محقق اصفهانى پس از این که عقل عملى را به طور اجمال تعریف کرده و به تفاوت آن با عقل نظرى اشاره نموده، گفته است: «جزء مدرکات عقلیهاى که داخل در احکام عقلیه عملیه است و گرفته شده از بادى راى مشترک بین عقلاست، که گاهى به قضایاى مشهوره و گاهى به آراء محموده نامیده شده است، قضیه حسن عدل و احسان، و قبح ظلم و عدوان است. » (1) وى پس از این سخن، اشاره کرده است که در بحث تجرى به طور مبسوط برهان اقامه کرده استبر این که این گونه قضایا، قضایاى برهانى نیستند; و سپس سخن کوتاهى بر آن کلام مفصلش افزوده و آنگاه سخن شیخالرئیس و خواجه نصیرالدین طوسى و محقق قطبالدین و صاحب محاکمات را در همین سیاق نقل کرده است. او در این باره نوشته است: «توضیح آن مطلب، به طورى که همچون برهانى بر صحت مدعاى آنان باشد، این است که اشتمال عدل و احسان بر مصلحتعامهاى که نظام به آن حفظ مىشود، و اشتمال ظلم و عدوان بر مفسدهاى که نظام به آن مختل مىگردد، چیزى است که مورد درک همه است و لذا همه انسانها بدان اعتراف دارند، منتها این ادراک، به حسب تفاوت مصادیق احسان و اسائه از جهت تعلق آن دو به قوهاى از قوا، فرق مىکند. و همچنین دوست داشتن هر عاقلى نفس خودش و آنچه را که به آن باز مىگردد، امرى است وجدانى که هر انسانى آن را در درون خود مىیابد.پس هر انسانى به طور ناگزیراحسان را دوست مىدارد و ظلم را قبیح مىشمارد. همه اینها جزء واقعیات است و احدى در آنها نزاع ندارد، و تنها نزاعى که هست در حسن عدل، و قبح ظلم به معناى صحت مدح بر اولى و صحت ذم بر دومى است، و مدعا ثبوت حسن و قبح به معناى یاد شده، به توافق آراء عقلاست، نه ثبوت آن دو در فعل به نحوى که بر مصلحت و مفسده اشتمال دارد...». (2)
محقق اصفهانى سپس به تقسیم اقتضاى فعل محبوب، مدح را و فعل مکروه، ذم را مىپردازد و آن را دو قسم مىداند: یکى اقتضایى که برخاسته از سببیت است، مثل اسائهاى که به انسان مىشود و منافرى که بر او تحمیل مىگردد و موجب تالم او مىشود، و دیگرى اقتضایى که برخاسته از غائیت است، مثل مصلحت عامهاى که همه عقلا را وادار به مدح عدل و احسان و ذم ظلم و عدوان مىکند. او پس از ایراد سخن در شرح دو قسم، مىگوید: «اقتضا به معناى اول محل نزاع نیست، زیرا ثبوت آن وجدانى است; و اقتضا به معناى دوم محل کلام بین اشاعره و غیرشان است و ثبوت آن منحصر در وجهى است که به طور مکرر به آن اشاره شده است و آن این که حفظ نظام و بقاى نوع که بین همه مشترک است، محبوب همه است و خلاف آن مکروه همه; و همین است که عقلا را به مدح فاعل فعلى که در آن مصلحت عامه است و ذم فاعل فعلى که در آن مفسده عامه است وادار مىکند. بنابر آنچه ذکر کردیم، مراد از این که عدل مستحقق مدح است و ظلم مستحق ذم، این است که آن دو نزد عقلا و به حسب تطابق آراء آنان چنینند نه در نفس الامر; آن طور که محقق طوسى بدان اشاره کرده است.» (3)
آقاى صادق لاریجانى بر این قسمت از سخن محقق اصفهانى سه اشکال وارد کرده است: او در این باره گفته است:
«نظریهاى که محقق اصفهانى (قده) در متن بالا پرورده، از جهاتى قابل تامل و قابل خدشه است: اول آن که در کلام ایشان «حسن و قبح» گاهى معادل «مدح و ذم» آمده است و گاهى معادل «صحت مدح و ذم» و گاهى «استحقاق مدح و ذم» در حالى که به نظر نمىرسد این سه تعبیر معادل هم باشند زیرا «مدح و ذم»، فعل عقلاست و بنابر این تابع اختیار و اراده و بنائات آنها. ولى «استحقاق مدح و ذم» مساله دیگرى است. چه بسا ادعا شود که این استحقاق یک واقعیت عینى است; لذا چنین استحقاقى وجود دارد، چه «مدح و ذمى» به طور بالفعل در خارج تحقق پیدا بکند و چه تحقق پیدا نکند. البته مساله چندان سهل نیست. قبلا به این مساله اشاره کرده بودیم که «استحقاق» نیاز به تحلیل دارد، ممکن است کسى آن را به امور بنائى برگرداند و ممکن استبتوان آن را به استعدادهاى واقعى و تکوینى برگرداند و به نظر مىرسد که دومى صحیحتر است. در هر حال، این که محقق اصفهانى به ضرس قاطع ادعا مىکند که حسن و قبح به بناهاى عقلا برمىگردد و نفسالامرى جز این بنائات ندارد، بنا بر تفسیر «مدح و ذم» درست است، نه تفسیر «استحقاق مدح و ذم» و دست کم بنا بر تفسیر دوم چندان روشن نیست و باید دید چه معناى معقول و موجهى از «استحقاق» مىتوان بدست داد.» (4)
وقتى اصفهانى تصریح به این دارد که بحث و نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معناى صحت مدح و صحت ذم است و مدعا، ثبوت آن دو به این معنى است، و در پایان کلامش مجددا تصریح مىکند به این که «وعلى ما ذکرنا فالمراد بان العدل یستحق علیه المدح والظلم یستحق علیه الذم هو انها کذلک عند العقلاء و بحسب تطابق آرائهم لا فى نفس الامر»، دیگر چه جاى این اشکال است که حسن و قبح گاهى این طور ذکر شده است و گاهى آن طور؟! مگر نه آن است که این استعمالکننده به صراحت مىگوید منظور ما از همه این عبارات، این است که آراء عقلا بر مدح فاعل عدل و ذم فاعل ظلم تطابق دارد؟ اگر مطلب این است، که تامل در عبارات اصفهانى همین را مىرساند، دیگر این اشکال که این سه تعبیر مترادف نیستند، اشکال بىجایى است. زیرا تعبیرکننده به این معنى تصریح دارد که منظور از همه آنها یکى است; وانگهى آنچه مترجم را به اشتباه انداخته، عبارتى است که عین آن را نقل کردیم. زیرا در آن عبارت آمده است «فالمراد بان العدل یستحق علیه المدح...» و معنایش با توجه به قبل و بعدش این است که «عدل» به گونه غایت اقتضا مىکند که فاعل آن صحت مدح داشته باشد; زیرا عدل موجب حفظ نظام و بقاى نوع مشترک بین همه است و بنابراین محبوب همه انسانهاست. و شبیه این عبارت در چند جاى دیگر کلام محقق اصفهانى هست که همین معنى را دارد، و روى این معناى شفاف، دانسته مىشود که حسن، معادل استحقاق مدح به کار گرفته نشده، بلکه ایجابگر غایى محسوب گردیده است. پس اگر در جایى در کلام اصفهانى آمده باشد که حسن را معادل استحقاق (5) مدح به کار برده باشد، با تصریحى که در اینجا دارد، منظورش روشن است، ولى در عبارتى که عربى آن را آوردیم و همین طور در نظایر آن، این کار را نکرده است. زیرا همان طور که بیان کردیم در اینجا حسن و قبح را به معناى مدح و ذم اخذ شده است; یعنى از حسن به مدح و از قبح به ذم تعبیر کرده است; و ناگفته پیداست که اگر گفته شود: فلان چیز مدح دارد; یعنى صحت مدح دارد و مدحش صحیح است. پس «مدح و ذم» به معناى صحت مدح و ذم است و در این تردیدى نیست، و قهرا انکار این که این دو به یک معنى هستند، مثل انکار امور بدیهى است. منظور این است که مراد از مدح و ذم، صحت مدح و ذم است و معناى دیگرى مراد نیست; هرچند که دو عبارت یاد شده از نظر وضع لغوى مترادف نیستند.
و اما اشکال دوم این چنین آغاز شده است:
«دوم، اصل این سخن که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم یا استحقاق مدح و ذم باشد، نیاز به تامل فراوان دارد. و سخنى است که چندان با ارتکاز موافق درنمىآید. محقق اصفهانى(قده) به تبع کثیرى از کاوشگران مسائل اخلاقى مدعى مىشود که نزاع در حسن و قبح عقلى، بر سر این معنا از حسن و قبح است. و عمدتا مراد نزاعى است که بین اشاعره و معتزله (و امامیه) در جریان بوده است. شاید هم نزاع واقعا همین طور بوده است، چنانکه از نوشتههاى قدما برمىآید، ولى مساله عمده در فلسفه اخلاق، دقیقا تحلیل همین معناى حسن و قبح است و گمان نمىکنم نزاع اشاعره و معتزله در این بحث دخالت داشته باشد. به عبارت دیگر، ما اول باید خود مساله حسن و قبح را مورد کاوش قرار دهیم و ببینیم پدیدهاى که حسن و قبح نامیده مىشود، آیا وجود خارجى دارد یا اعتبارى است، و در هر صورت چه خواص و اوصافى دارد; و سپس بپرسیم حسن و قبح به معناى استحقاق مدح و ذم، چگونه وصفى است: آیا واقعى استیا به بناى عقلاست. به نظر مىرسد این نوعى انحراف از بحث و فرار از نقطه اصلى است که ما به جاى تحقیق در اهیتحسن و قبح معنایى از حسن و قبح (صحت مدح و ذم) را بگیریم و بحث کنیم که آیا این معنا واقعى استیا بنائى. چون کاملا ممکن است که اصلا حسن و قبح عندالتحلیل، صحت مدح و ذم نباشد; و لذا یافتن خواص و اوصاف «صحت مدح و ذم» هیچ کمکى به فهم اوصاف و خواص حسن و قبح نکند.
ملخص اشکال ما این است که گیریم تمام مقدمات برهان محقق اصفهانى تمام باشد، نتیجهاى که از آن عاید مىشود جز این نیست که عقلا، ضرورتا بنا را بر مدح پارهاى از افعال و ذم پارهاى دیگر مىگذارند و این ثابت نمىکند که حسن و قبحى که بر افعال حمل مىشود (و شاید بر اشیاء هم) واقعیتش همین مدحها و ذمها باشد، پس به تحلیل دیگرى نیاز داریم، تا این نکته را ثابت کند و به نظر نمىرسد که چنین نکتهاى وجود داشته باشد.» (6)
خلاصه این اشکال این است که اولا نمىتوان گفت: حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم یا استحقاق مدح و ذم است; زیرا ارتکاز با آن موافق نیست. ثانیا، طرح مساله به گونهاى که محقق اصفهانى و تقریبا همه متکلمین و فلاسفه، عنوان و بحث کردهاند یک بحث انحرافى است و در واقع فرار از نقطه اصلى است; زیرا اینان خود معناى حسن و قبح را تحلیل نکردهاند، بلکه بحث را روى نزاع اشاعره و معتزله متمرکز ساختهاند که کار بىفایده و فاقد ارزشى است. براى این که مساله عمده در فلسفه اخلاق تحلیل معناى حسن و قبح است. ثالثا، برهان محقق اصفهانى بر فرض این که تمام باشد، نتیجهاش این مىشود که از نظر عقل پارهاى از افعال را مدح و پارهاى دیگر را ذم مىکنند و این فایدهاى ندارد; زیرا ثابت نمىکند که حسن و قبحى که بر افعال حمل مىشود، به معناى مدح و ذم عقلایى است.
اما در مورد مدعاى اول باید گفت: کدام ارتکاز با این که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم باشد مخالف است؟
و اما سخن دوم، حقیقت امر این است که دقیقا نمىتوان گفت چه منشاى دارد. براى این که محقق اصفهانى همان گونه که خود مترجم، سخنش را آورده و من هم براى همین نکته، آغاز کلامش را به طور برگردانده ذکر کردم تا آنجا که مىتوانسته به تحلیل معناى حسن و قبح پرداخته و پس از دقت فراوان دریافته است که حسن و قبح سه معنى بیشتر ندارد; دو معنایش مورد پذیرش قرار گرفته و مورد نزاع واقع نشده است، ولى یک معنایش که همان صحت مدح و ذم باشد مورد اختلاف و نزاع واقع شده است. و از این رو، معناى سوم را مورد بحث و مذاکره قرار داده است. عالمان اصول بویژه محقق اصفهانى، خود مساله حسن و قبح را مورد کاوش قرار داده و با دقت فراوان، معانى متعدد خوب و بد را دریافتهاند; پس آنچه را که مترجم فکر مىکند که باید مورد بحث قرار گیرد و قرار نگرفته است، بلکه هرچه در این باره بحثشده است انحرافى است، خود، نوعى انحراف از بحث است. براى این که اولا، درباره حسن و قبح بحث و تحلیل کردهاند و براى دریافت معانىاش دستبه کاوش استقراگونه زدهاند; ثانیا، اینان بحثحسن و قبح را به عنوان مسالهاى از فلسفه اخلاق مطرح نکردهاند، تا گفته شود که آنچه باید مورد بحث واقع شود، تحلیل خود حسن و قبح است، نه طرح اختلاف اشاعره و معتزله. زیرا فلسفه اخلاق مثل سایر فلسفههاى مضاف، علمى جدید و تازه تاسیس است. البته مىتوان گفت که برخى از مسائل فلسفه هر علمى در همان علم یا علمى دیگر، از قدیم مطرح بوده است، لکن فلسفه علم به معناى اخص و اعم، به طور مدون، پدیدهاى بسیار نوى است و لذا طرح برخى از مسائل آن که در بین پیشینیان متداول بوده استبه همان لحاظ، خیلى منقح و منسجم نبوده است و جاى عیبجویى هم نیست. نظیر مساله اصالت وجود و ماهیت، در میان فلاسفه پیشین; که آنها این مساله را بدین جهت مطرح کردهاند که به یکى از عقاید اشاعره، که بسیار زیانبار و خطرناک است، پاسخ دهند. در واقع این مساله، مساله کلامى بسیار مهمى است که همین اهمیتش ایجاب کرده است که در موارد و جایگاههاى زیادى به مناسبتهایى مطرح و مورد بررسى قرار گیرد; گرچه از بعد دیگرى به عنوان یک قضیه منطقى هم در کتابهاى منطقى ذکر شده است، و روى همان محاسبه است که یکى از محققان معاصر نوشته است: «چون این مساله از مسائل ریشهدار و بنیادین کلام و اصول عقاید اسلامى است، اکنون لازم است که این بحث را با همان شیوه اصیل اسلامى خود در این جا طرح نماییم و آراء صاحبنظران از متکلمان امامیه را که پیشروان اندیشه اعتقادى ما هستند شرح و توضیح دهیم و سپس نظرگاهها خود را در اینباره مطرح کنیم.» (7) و نیز همین محقق نوشته است: «در میان متکلمین اسلامى خواجه نصیرالدین طوسى قدس سره برترین و والاترین مقام اندیشمندى را حایز مىباشد و سخنان او بیش از سایر متکلمین بنام از خردمندى و تعمق برخوردار است. او پس از بحث درباره اثبات صانع و صفات ذات حق تعالى به درباره افعال و صفات افعال او پرداخته و در سرلوحه این افعال، مساله حسن و قبح عقلى را عنوان کرده است. در این مساله این مطالب به ثبوت مىرسد که چگونه خدا دادگر و حکیم است و هرگز ممکن نیست کار زشتى را انجام دهد.» (8)
غرض من از نقل این سخنان، که بر آن بودم مانند آنها را از دیگر اندیشمندان نیز بیاورم، ولى براى طولانى نشدن سخن از آن خوددارى کردم، این است که نشان دهم که مساله حسن و قبح به عنوان یک مساله کلامى مهم در سخنان افرادى مثل محقق اصفهانى آمده است و غرض و قصد آنان، دفع شبهه گروه اشعرى و حل این معضل کلامى بوده است که آیا مىتوان افعالى را بر خدا واجب دانست و افعالى را از او نفى کرد؟ و خلاصه آیا مىتوان به پشتوانه عقل، کارهایى مثل به جهنم بردن همه انسانها یا به هشتبردن همه آنها، را به خدا نسبت داد یا وجود او را از آن مبرا دانست، یا نه؟ و بالاخره مساله عدل یکى از مسائل اعتقادى و اصولى ماست و دریافت درست آن، متوقف بر حل مساله حسن و قبح به گونه متداول بین متکلمین اسلامى است. به همین دلیل، علامه حلى در شرح عنوان این مساله که در متن تجرید الاعتقاد آمده، نوشته است: «چون محقق طوسى از اثبات خداوند متعال و بیان صفاتش فارغ شد، به بیان عدل او پرداخت و این که خداوند متعال حکیم است و کار زشت انجام نمىدهد و واجبى را ترک نمىکند، و همین طور به مسائلى که مربوط به آن است پرداخت و در آغاز،فعل را به نیکو و بد تقسیم کرد و بیان کرد که حسن و قبح دو امر عقلى هستند....» (9) بنابراین، آشکار مىگردد که اشکال مذکور در کلام مترجم، وارد نیست.
از این سخنان این مطلب نیز روشن شد که اگر سخن محقق اصفهانى تمام باشد، نتیجهاش این مىشود که حسن و قبح در میان عقلاى عالم به سه معنى به کار رفته است و اگر در جامعه بشرى کارهایى را خوب و کارهاى دیگرى را بد مىدانند، بیرون از سه معنى نیست: یکى این که منظور از حسن و قبح، کمال و نقص است; دوم این که حسن و قبح یعنى ملائمت و منافرت; و سوم این که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم است. صدق قسم اول و دوم، در خارج مورد اتفاق همه است، گرچه بین آن دو فرق است، و به همین دلیل بحث از آنها در بعد کلامى چندان جایگاهى ندارد، ولى حسن و قبح به معناى سوم باید مورد بحث دقیق واقع شود که آیا عقل انسانى آن را دریافت مىکند یا نه; و بر فرض اول، آیا یک قضیه نفسالامرى و بدیهى استیا جزء مشهوراتى است که وراى تطابق آراء عقلا، واقعیتى ندارد؟ مفاد برهان محقق اصفهانى، بر فرض تمام بودن، همین مطلب اخیر است; پس اگر برهان او تمام باشد، آنچه را که مورد نظر اوست اثبات مىکند، هرچند که مراد مترجم را اثبات نکند گرچه آن را هم به طورى که توضیح دادیم اثبات مىکند ولى اگر آن را هم اثبات نکند، جاى اشکال بر او نیست.
مترجم در اشکال سومش بر عبارت یاد شده از محقق اصفهانى گفته است: «سوم، اشکال دیگرى که به برهان محقق اصفهانى(قده) وارد است، این که مقدمات برهان ایشان، بر فرض صحت، نتیجه مذکور را ثابت نمىکند. شکل برهان ایشان چنین است:
1) هر انسانى خودش و کمال خودش را دوست دارد.
2) در نتیجه، هر فعلى که به کمال وى کمک کند محبوب اوست.
3) نظم جامعه به انسان کمک مىکند تا به کمال مطلوب ممکن برسد.
4) عدل به نظم جامعه کمک مىکند و ظلم به عدم نظم.
5) بنابراین انسانهاى عاقل عدل را دوست دارند و از ظلم متنفرند.
نتیجه:
6) انسانهاى عاقل ،بماهم عاقل، بنا را بر مدح عدل و ذم ظلم مىگذارند، تا عدل در جامعه رواج یابد و از ظلم اجتناب گردد.
محقق اصفهانى مصر است که تنها دو عنوان عدل و ظلم، موضوع حسن و قبح را تشکیل مىدهند و هر حسن و قبیح دیگرى بازگشتش به این دو است.
حال اشکال این است که بنا بر مقدمات فوق، آنچه اولا و بالذات محبوب است و باید مورد بناى بر مدح باشد، همانا «ایجاد کمال مطلوب» است و به تبع آن انتظام جامعه و عدل که منجر به آن مىشود، محبوب مىگردد و مورد بناى بر مدح. پس حسن بالذات، خصوص «ایجاد کمال مطلوب» است و بقیه تحت آن مندرج مىشوند پس آن همه اصرار که محقق اصفهانى بر ذاتى بودن حسن و قبح براى دو عنوان عدل و ظلم دارد، نابجاست.
ولى از این مهمتر نکته دیگرى است که به اشکال ما اهمیتبیشترى مىبخشد: تصویرى که محقق اصفهانى(قده) از حسن و قبح ارائه کردهاند، آن را محدود به حیطه نظم جامعه مىکند، بنابراین در عرصه جامعه انسانى و انتظام آن، حسن و قبح قابل طرح نیست. از همین روى محقق اصفهانى قاعده «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را به عنوان یک قاعده عقلى نفى مىکند. به نظر ایشان چون مرجع این «وجوبها» به حسن و قبح است، طبعا حسن و قبح در جایى تصویر مىشود که مساله به انتظام جامعه مربوط باشد. ضرر محتمل اخروى ربطى به جامعه انسانى و انتظام آن ندارد تا موضوع براى بناى عقلا قرار گیرد، لذا ایشان در نهایةالدرایة صراحتا «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را عقلى نمىداند.
در حالى که طبق اشکال ما آنچه اولا و بالذات متعلق بناى عقلا قرار مىگیرد، ایجاد کمال مطلوب است، نه مساله نظم و دوام جامعه. و «ایجاد کمال مطلوب» همان گونه که در کمالهاى دنیوى و جمعى و انتظام جوامع مصداق پیدا مىکند، در امور اخروى هم مصداق مىیابد و لذا کاملا معقول است که مورد بناى عقلایى باشد. بنابراین تصویر، «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» به صورت یک قاعده عقلى طرح شود; به طورى که اشکال محقق اصفهانى بر آن وارد نباشد....» (10)
در اینجا لازم به تذکر مجدد است که دریافت مراد صاحب نظرى مثل محقق اصفهانى، بلکه هر نویسندهاى، به دقت زیاد نیاز دارد. همان گونه که قبلا مورد اشاره قرار گرفت، در این ترجمه، آنچنان که بایسته است، دقیق عمل نشده است; که این امر گاهى موجب عرضه معناى خلاف مراد شده است. مثلا محقق اصفهانى در آغاز عبارتى که مورد اشکال سوم قرار گرفته است این چنین نوشته است: «و توضیح ذلک بحیثیکون کالبرهان على صحة ما ذکروه...» و مترجم در مقام ترجمه آن نوشته است: «برهانى بر مطالب فوق: توضیح این مسلک به گونهاى که برهانى بر صحت آن باشد...» همان گونه که آشکار است ندیده گرفتن یک «کاف» به کلى منظور را مستور کرده است. اولا محقق اصفهانى کلامى برهانگونه آورده نه برهان، و رازش هم ادعاى بداهت مدعاى ایشان است. زیرا در امور بدیهى، اقامه برهان نکنند، چه این که منکر بدیهیات، برهان و نتیجه آن را نیز به استهزا مىگیرد. پس در این گونه موارد، دستبه توضیح و تنبیه مىزنند و نامش را برهانگونه مىگذارند. ثانیا، عدم دقت کافى در برهان گونه یاد شده، مترجم را به مغالطه انداخته است و شاید افزون بر عدم دقت در عبارات اصفهانى، بعضى از عبارات یکى از شاگردان او نیز در برداشتشگفتانگیز مترجم، نقش داشته است. براى تایید این ادعا و فراهم کردن امکانات بیشتر براى رسیدن به اصل مطلب، قسمتى از این عبارات را به طور برگردان در اینجا مىآورم: «وقتى که انسان چیزى را درک مىکند که باید انجام شود و لذا فاعلش را مدح مىکند، یا درک مىکند که نباید انجام شود و لذا فاعلش را ذم مىکند، این ادراک به طور گزاف براى او حاصل نمىشود، و این شان هر ممکن حادثى است، بلکه باید سببى داشته باشد; و سبب آن به حکم استقرا یکى از پنج چیز است که ما آنها را در اینجا ذکر مىکنیم، تا خاطرنشان کنیم که کدام یک از آنها مورد نزاع در مساله حسن و قبح عقلى است: اول این که انسان درک کند که این چیز براى نفس، کمال استیا نقص; زیرا ادراک عقل نسبتبه کمال یا نقص آن چیز، او را وادار مىکند به این که حکم به حسن یا قبح فعلش کند (همان طور که قبلا گذشت)، به جهت تحصیل این کمال یا دفع این نقیصه.
دوم این که انسان ملائمتیا عدم ملائمت چیزى را با نفسش درک کند، یا به جهتخودش یا به جهت نفع عام یا خاصى که در آن است، و سپس حسن یا قبح فعل آن را براى تحصیل مصلحتیا دفع مفسدت درک کند. هر یک از این دو ادراک (یعنى ادراک کمال یا نقص، و ادراک ملائمت و عدم ملائمت) به دو گونه است: یکى این که ادراک به واقعه جزئى خاصى تعلق گیرد و قهرا حکم انسان به حسن و قبح، به انگیزه مصلحتشخصى خواهد بود. و این ادراک به نیروى عقل نیست. زیرا شان عقل ادراک امور کلى است نه امور جزئى; بلکه ادراک امور جزئى، به نیروى حس یا وهم یا خیال است. هرچند که مثل این ادراک، گاهى مدح و ذم فاعلش را به دنبال دارد، ولى سزاوار نیست که این، مدح و ذم عقلى نامیده شود، بلکه گاهى به تعبیر جدید، عاطفى نامیده مىشود. زیرا سبب آن حکم ،عاطفه شخصى است، و این تعبیر اشکالى ندارد. دوم این که ادراک به امر کلى تعلق گیرد، پس انسان به جهت کمال نفسانى بودن آن، به حسن آن حکم کند، مثل علم و شجاعت; یا به جهت این که در آن مصلحت نوعیه استبه حسن آن حکم کند، مثل مصلحت عدل براى حفظ نظام و بقاى نوع انسانى. و این ادراک است که به نیروى عقل، بماهو عقل، انجام مىشود و مدح جمیع عقلا را به دنبال دارد....» (11)
در جاى دیگرى از کتاب همین محقق آمده است: «حسن و قبح به یک معنا به کار گرفته نمىشوند، بلکه براى آن دو، سه معنى وجود دارد; و کدام معنى موضوع نزاع است؟ مىگوییم: اولا گاهى حسن و قبح اطلاق مىشود و منظور و مراد، کمال و نقص است و به این معنى، حسن و قبح، وصف افعال اختیارى و متعلقات افعال واقع مىشوند; مثلا گفته مىشود که علم حسن است، تعلم حسن است و در نقطه مقابل، گفته مىشود که جهل قبیح است و ترک یادگیرى قبیح است و منظور از این سخنان این است که علم و تعلم، کمال و تطور وجودى نفس هستند و جهل و ترک تعلم، نقصان در نفس و تاخر در وجود آن است. حسن و قبح بسیارى از اخلاق انسانى به اعتبار همین معنى است. مثلا حسن شجاعت و کرم و حلم و عدالت و انصاف و مانند اینها به اعتبار این است که اینها کمال نفس و قوتى در وجود نفسند... و ظاهرا اشاعره نزاعى در حسن و قبح به این معنى ندارند، بلکه عدهاى از آنها قبول دارند که آن دو عقلىاند. براى این که این گونه قضایا، قضایاى یقینىاى هستند که داراى واقع خارجىاند.
ثانیا حسن و قبح گاهى اطلاق مىشوند و مراد از آن دو، ملائمت و منافرت با نفس است و به این معنى، هم وصف افعال و هم وصف متعلقات آنها، چه اعیان و چه غیراعیان، واقع مىشوند. مثلا در متعلقات گفته مىشود: این منظره حسن و جمیل است; این صدا نیکو و طربانگیز است; این مزه شیرین و نیکوست و...، و در افعال گفته مىشود: خواب قیلوله نیکوست; خوردن به هنگام گرسنگى نیکوست; نوشیدن بعد از تشنگى حسن است و.... تمام این احکام براى این است که نفس از این چیزها لذت مىبرد و به جهت ملائمتشان با او آنها را مىچشد. در نقطه مقابل اینها در متعلقات و افعال گفته مىشود: این منظره قبیح است; ولوله زن نوحهگر زشت است; خوردن در حال سیرى بد است و... و تمام اینها براى این است که نفس از آنها متنفر یا در رنج است. پس در حقیقت، معناى حسن و قبح به معناى لذت و الم باز مىگردد و مىتوان گفت که به معناى ملائمت و عدم ملائمت رجوع مىکند....
ثالثا حسن و قبح اطلاق مىشوند و منظور از آن دو، مدح و ذم است و آن دو به این معنى، تنها وصف افعال اختیارى واقع مىشوند و معناى این، آن است که حسن، چیزى است که فاعلش به خاطر آن در نزد عقلا مستحق مدح و ثواب است و قبیح چیزى است که فاعلش به خاطر آن در نزد ایشان مستحق مذمت است. و به عبارت دیگر، حسن چیزى است که فعلش سزاوار است; یعنى عقل همه درک مىکند که فعل آن سزاوار است. و قبیح چیزى است که نزد عقلا ترکش سزاوار است; یعنى عقل هم درک مىکند که فعل قبیح سزاوار نیستیا ترک آن سزاوار است و همین ادراک عقلانى است که به معناى حکم عقل به حسن و قبح است... و همین معناى سوم است که موضوع نزاع شده است و اشاعره انکار مىکنند که براى عقل، بدون شرع، چنین حکمى باشد و عدلیه حق این نوع ادراک را به عقل دادهاند.» (12)
دقت در این عبارات که در واقع، شرح سخن محقق اصفهانى است و توجه به عبارت خود محقق اصفهانى که قبلا برگردانش ذکر شده و عین آن این است که: «... وکذا کون کل عاقل محبا لنفسه و لما یرجع الیه وجدانى یجده کل انسان من نفسه وکذا کون کل مصلحة ملائمة للشخص وکل مفسدة منافرة له ایضا وجدانى یجده کل انسان عند مساس المصلحة والمفسدة به فلامحالة یحب الاحسان ویکره الاسائة وهذا کله من الواقعیات لانزاع لاحد فیها انما النزاع فى حسن العدل و قبح الظلم بمعنى صحة المدح على الاول و صحة الذم على الثانى والمدعا ثبوتها بتوافق آراء العقلاء لاثبوتها فى الفعل على حد اشتماله على المصلحة والمفسددة» (13) ، روشنگر این واقعیت است که مترجم، توجه درستى به کلام برهانگونه محقق اصفهانى نکرده است و به همین دلیل، حسن و قبح را که هم او و هم شاگردش به سه معنى مىدانند و سه کاربرد براى آن معتقدند، با هم خلط کرده است و از مجموع آنها، به زعم خودش، برهانى ترتیب داده و به محقق اصفهانى نسبت داده است. در حالى که صراحت کلام اصفهانى مخالف با آن است; زیرا او حسن و قبحى را که از کمال و نقص این انسان برمىخیزد، هرچند به همان معناى مدح و ذم باشد، امرى واقعى و غیر قابل تردید مىداند و لذا در پایان آن دو معنى نوشته است: «هذا کله من الواقعیات ولا نزاع لاحد فیها» و سپس حسن و قبح مورد نزاع را نشان داده، آنگاه وارد این مطلب شده که گاهى ورود چیزى در انسان که یک امر حقیقى ستسبب این مىشود که حالتى حقیقى در آن پدید آید و شروع به مذمت کند و این سببیت ذم، واقعیتى استخارجى و غیر قابل انکار، و لذا مورد نزاع نیست. ولى گاهى غرض از مدح و ذم، حفظ نظام و بقاى نوع انسانى است; زیرا که عدل و احسان مشتمل بر مصلحت عامه است و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامه; و این مصلحت عامه است که انسان را به حکم به مدح فاعل فعلى که داراى آن است وادار مىکند. سپس نوشته است: همین معنى است که مورد نزاع است و ثبوتش منحصر به دلیلى است که بارها تکرار شده است و آن این که حفظ نظام و بقاى نوع که بین همه مشترک است، محبوب همه است و خلافش مکروه همه است و همین است که عقلا را وادار به مدح فاعل فعلى مىکند که در آن مصلحت عامه است.
از مجموع این سخنان و گفتار دیگر این محقق به خوبى آشکار مىگردد که آنچه مترجم این عبارات، به عنوان برهان محقق اصفهانى، نوشته است، گونه استنباطى بیش نیست.بنابراین نمىتوان گفت: آنچه اولا و بالذات مورد مدح عقلاست، ایجاد کمال مطلوب است و انتظام جامعه و عدل، اگر محبوب و ممدوح هستند به خاطر ایجاد کمال مطلوب ممدوح شدهاند; آنگونه که بیان کردهاند. زیرا همان طور که اشاره شد، کمال مطلوب هرکسى براى او محبوب است، نه براى دیگران. پس کمال مطلوب، امر مشترکى نیست تا مورد مدح همه واقع شود، بلکه چون مشترک لفظى است و در هر کسى امورى است که ویژه اوست، و قهرا ممکن نیست که انتظام جامعه و عدل به خاطر ایجاد کمال مطلوب مورد مدح واقع شود; براى این که کمال مطلوب بعضى موجب ضرر و انزجار بعض دیگر است. توجه به تنازع بقا و تزاحمى که بین موجودات است این مطلب را روشنتر مىکند; پس باید عدل به واسطه این که عدل است و نظم دقیق جامعه را فراهم مىکند و هر کسى به سبب آن به آنچه باید برسد مىرسد و موجب بقاى نوع همه است، محبوب باشد. و لذا مىتوان گفت: ایجاد کمال مطلوب، محبوب همه است; زیرا که عین عدل است و ایجاد کمال مطلوب، محبوب همه نیست; زیرا که عدل نیست، بلکه ظلم است. به زبان دیگر، هر جا عدل صدق کند، محبوب و ممدوح همه است و هیچ استثنایى ندارد; ولى هر جا ایجاد کمال صدق کند، لازم نیست محبوب و ممدوح همه باشد، بلکه تنها محبوب کسى است که کمال برایش حاصل شده است.و همین معنى است که (به نظر فلاسفه و محقق اصفهانى) عقلا را وادار به این کرده است که همه آن را نیکو بشمرند و فاعلش را مدح کنند. درست این بود که مترجم در مقام اشکال بر متن، در این باره تشکیک کند که قضایایى مانند «عدل نیکوست» و «ظلم قبیح است»، تنها مشهوراتى نیستند که وراى تطابق آراء عقلا، هیچ نفسالامرى نداشته باشند. و خوب بود در این باره که بسیار مهم استسخن مىگفتند، نه اشکالات سهگانهاى که مطرح نمودهاند.
پىنوشتها:
1. نهایة الدرایة، ج2، چاپ سنگى، ص124.
2. همان، ص125.
3. همان.
4. نقدونظر، سال چهارم، شماره اول و دوم، ص156.
5. براى توضیح این که استحقاق، یک مفهوم انتزاعى است و مرادف حسن و قبح به کار نرفته، لازم استسخن این محقق در بحث تجرى مطالعه و دقتشود.
6. همان، ص156157.
7. کاوشهاى عقل عملى، ص205.
8. همان، ص206.
9. شرح تجرید، چاپ کتابفروشى جعفرى، ص185.
10. نقدونظر، پیشین، ص157.
11. اصول الفقه، ج1، ص224.
12. همان، ص219.
13. نهایةالدرایة، ج2، ص125.
حکیم الهى و فقیه اصولى، محقق صاحب فضیلت، شیخ محمد حسین اصفهانى در حاشیه بسیار دقیق و علمى خود بر کفایةالاصول محقق خراسانى، به مناسبتشرح قاعده ملازمه که در متن بدان اشاره شده، وارد بحثحسن و قبح عقلى شده است و حدود ده، یازده صفحه درباره حسن و قبح و قاعده ملازمه، مطلب نوشته است. اخیرا آقاى صادق لاریجانى این قسمت را ترجمه کرده و زیر عنوان «پىنوشتهاى مترجم» نسبتبه بعضى از مطالب اصل، به اظهار نظر پرداخته و آن را در شماره اول و دوم از سال چهارم مجله «نقدونظر» به چاپ رسانیده است. ولى اگر آن ترجمه، با اصل، سنجیده شود، آشکار مىگردد که متن، به هنگام ترجمه، مورد دقت کافى قرار نگرفته است و بعید نیست که منشا این امر، دشوارى و پیچیدگى متن یاد شده باشد.
محقق اصفهانى پس از این که عقل عملى را به طور اجمال تعریف کرده و به تفاوت آن با عقل نظرى اشاره نموده، گفته است: «جزء مدرکات عقلیهاى که داخل در احکام عقلیه عملیه است و گرفته شده از بادى راى مشترک بین عقلاست، که گاهى به قضایاى مشهوره و گاهى به آراء محموده نامیده شده است، قضیه حسن عدل و احسان، و قبح ظلم و عدوان است. » (1) وى پس از این سخن، اشاره کرده است که در بحث تجرى به طور مبسوط برهان اقامه کرده استبر این که این گونه قضایا، قضایاى برهانى نیستند; و سپس سخن کوتاهى بر آن کلام مفصلش افزوده و آنگاه سخن شیخالرئیس و خواجه نصیرالدین طوسى و محقق قطبالدین و صاحب محاکمات را در همین سیاق نقل کرده است. او در این باره نوشته است: «توضیح آن مطلب، به طورى که همچون برهانى بر صحت مدعاى آنان باشد، این است که اشتمال عدل و احسان بر مصلحتعامهاى که نظام به آن حفظ مىشود، و اشتمال ظلم و عدوان بر مفسدهاى که نظام به آن مختل مىگردد، چیزى است که مورد درک همه است و لذا همه انسانها بدان اعتراف دارند، منتها این ادراک، به حسب تفاوت مصادیق احسان و اسائه از جهت تعلق آن دو به قوهاى از قوا، فرق مىکند. و همچنین دوست داشتن هر عاقلى نفس خودش و آنچه را که به آن باز مىگردد، امرى است وجدانى که هر انسانى آن را در درون خود مىیابد.پس هر انسانى به طور ناگزیراحسان را دوست مىدارد و ظلم را قبیح مىشمارد. همه اینها جزء واقعیات است و احدى در آنها نزاع ندارد، و تنها نزاعى که هست در حسن عدل، و قبح ظلم به معناى صحت مدح بر اولى و صحت ذم بر دومى است، و مدعا ثبوت حسن و قبح به معناى یاد شده، به توافق آراء عقلاست، نه ثبوت آن دو در فعل به نحوى که بر مصلحت و مفسده اشتمال دارد...». (2)
محقق اصفهانى سپس به تقسیم اقتضاى فعل محبوب، مدح را و فعل مکروه، ذم را مىپردازد و آن را دو قسم مىداند: یکى اقتضایى که برخاسته از سببیت است، مثل اسائهاى که به انسان مىشود و منافرى که بر او تحمیل مىگردد و موجب تالم او مىشود، و دیگرى اقتضایى که برخاسته از غائیت است، مثل مصلحت عامهاى که همه عقلا را وادار به مدح عدل و احسان و ذم ظلم و عدوان مىکند. او پس از ایراد سخن در شرح دو قسم، مىگوید: «اقتضا به معناى اول محل نزاع نیست، زیرا ثبوت آن وجدانى است; و اقتضا به معناى دوم محل کلام بین اشاعره و غیرشان است و ثبوت آن منحصر در وجهى است که به طور مکرر به آن اشاره شده است و آن این که حفظ نظام و بقاى نوع که بین همه مشترک است، محبوب همه است و خلاف آن مکروه همه; و همین است که عقلا را به مدح فاعل فعلى که در آن مصلحت عامه است و ذم فاعل فعلى که در آن مفسده عامه است وادار مىکند. بنابر آنچه ذکر کردیم، مراد از این که عدل مستحقق مدح است و ظلم مستحق ذم، این است که آن دو نزد عقلا و به حسب تطابق آراء آنان چنینند نه در نفس الامر; آن طور که محقق طوسى بدان اشاره کرده است.» (3)
آقاى صادق لاریجانى بر این قسمت از سخن محقق اصفهانى سه اشکال وارد کرده است: او در این باره گفته است:
«نظریهاى که محقق اصفهانى (قده) در متن بالا پرورده، از جهاتى قابل تامل و قابل خدشه است: اول آن که در کلام ایشان «حسن و قبح» گاهى معادل «مدح و ذم» آمده است و گاهى معادل «صحت مدح و ذم» و گاهى «استحقاق مدح و ذم» در حالى که به نظر نمىرسد این سه تعبیر معادل هم باشند زیرا «مدح و ذم»، فعل عقلاست و بنابر این تابع اختیار و اراده و بنائات آنها. ولى «استحقاق مدح و ذم» مساله دیگرى است. چه بسا ادعا شود که این استحقاق یک واقعیت عینى است; لذا چنین استحقاقى وجود دارد، چه «مدح و ذمى» به طور بالفعل در خارج تحقق پیدا بکند و چه تحقق پیدا نکند. البته مساله چندان سهل نیست. قبلا به این مساله اشاره کرده بودیم که «استحقاق» نیاز به تحلیل دارد، ممکن است کسى آن را به امور بنائى برگرداند و ممکن استبتوان آن را به استعدادهاى واقعى و تکوینى برگرداند و به نظر مىرسد که دومى صحیحتر است. در هر حال، این که محقق اصفهانى به ضرس قاطع ادعا مىکند که حسن و قبح به بناهاى عقلا برمىگردد و نفسالامرى جز این بنائات ندارد، بنا بر تفسیر «مدح و ذم» درست است، نه تفسیر «استحقاق مدح و ذم» و دست کم بنا بر تفسیر دوم چندان روشن نیست و باید دید چه معناى معقول و موجهى از «استحقاق» مىتوان بدست داد.» (4)
وقتى اصفهانى تصریح به این دارد که بحث و نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معناى صحت مدح و صحت ذم است و مدعا، ثبوت آن دو به این معنى است، و در پایان کلامش مجددا تصریح مىکند به این که «وعلى ما ذکرنا فالمراد بان العدل یستحق علیه المدح والظلم یستحق علیه الذم هو انها کذلک عند العقلاء و بحسب تطابق آرائهم لا فى نفس الامر»، دیگر چه جاى این اشکال است که حسن و قبح گاهى این طور ذکر شده است و گاهى آن طور؟! مگر نه آن است که این استعمالکننده به صراحت مىگوید منظور ما از همه این عبارات، این است که آراء عقلا بر مدح فاعل عدل و ذم فاعل ظلم تطابق دارد؟ اگر مطلب این است، که تامل در عبارات اصفهانى همین را مىرساند، دیگر این اشکال که این سه تعبیر مترادف نیستند، اشکال بىجایى است. زیرا تعبیرکننده به این معنى تصریح دارد که منظور از همه آنها یکى است; وانگهى آنچه مترجم را به اشتباه انداخته، عبارتى است که عین آن را نقل کردیم. زیرا در آن عبارت آمده است «فالمراد بان العدل یستحق علیه المدح...» و معنایش با توجه به قبل و بعدش این است که «عدل» به گونه غایت اقتضا مىکند که فاعل آن صحت مدح داشته باشد; زیرا عدل موجب حفظ نظام و بقاى نوع مشترک بین همه است و بنابراین محبوب همه انسانهاست. و شبیه این عبارت در چند جاى دیگر کلام محقق اصفهانى هست که همین معنى را دارد، و روى این معناى شفاف، دانسته مىشود که حسن، معادل استحقاق مدح به کار گرفته نشده، بلکه ایجابگر غایى محسوب گردیده است. پس اگر در جایى در کلام اصفهانى آمده باشد که حسن را معادل استحقاق (5) مدح به کار برده باشد، با تصریحى که در اینجا دارد، منظورش روشن است، ولى در عبارتى که عربى آن را آوردیم و همین طور در نظایر آن، این کار را نکرده است. زیرا همان طور که بیان کردیم در اینجا حسن و قبح را به معناى مدح و ذم اخذ شده است; یعنى از حسن به مدح و از قبح به ذم تعبیر کرده است; و ناگفته پیداست که اگر گفته شود: فلان چیز مدح دارد; یعنى صحت مدح دارد و مدحش صحیح است. پس «مدح و ذم» به معناى صحت مدح و ذم است و در این تردیدى نیست، و قهرا انکار این که این دو به یک معنى هستند، مثل انکار امور بدیهى است. منظور این است که مراد از مدح و ذم، صحت مدح و ذم است و معناى دیگرى مراد نیست; هرچند که دو عبارت یاد شده از نظر وضع لغوى مترادف نیستند.
و اما اشکال دوم این چنین آغاز شده است:
«دوم، اصل این سخن که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم یا استحقاق مدح و ذم باشد، نیاز به تامل فراوان دارد. و سخنى است که چندان با ارتکاز موافق درنمىآید. محقق اصفهانى(قده) به تبع کثیرى از کاوشگران مسائل اخلاقى مدعى مىشود که نزاع در حسن و قبح عقلى، بر سر این معنا از حسن و قبح است. و عمدتا مراد نزاعى است که بین اشاعره و معتزله (و امامیه) در جریان بوده است. شاید هم نزاع واقعا همین طور بوده است، چنانکه از نوشتههاى قدما برمىآید، ولى مساله عمده در فلسفه اخلاق، دقیقا تحلیل همین معناى حسن و قبح است و گمان نمىکنم نزاع اشاعره و معتزله در این بحث دخالت داشته باشد. به عبارت دیگر، ما اول باید خود مساله حسن و قبح را مورد کاوش قرار دهیم و ببینیم پدیدهاى که حسن و قبح نامیده مىشود، آیا وجود خارجى دارد یا اعتبارى است، و در هر صورت چه خواص و اوصافى دارد; و سپس بپرسیم حسن و قبح به معناى استحقاق مدح و ذم، چگونه وصفى است: آیا واقعى استیا به بناى عقلاست. به نظر مىرسد این نوعى انحراف از بحث و فرار از نقطه اصلى است که ما به جاى تحقیق در اهیتحسن و قبح معنایى از حسن و قبح (صحت مدح و ذم) را بگیریم و بحث کنیم که آیا این معنا واقعى استیا بنائى. چون کاملا ممکن است که اصلا حسن و قبح عندالتحلیل، صحت مدح و ذم نباشد; و لذا یافتن خواص و اوصاف «صحت مدح و ذم» هیچ کمکى به فهم اوصاف و خواص حسن و قبح نکند.
ملخص اشکال ما این است که گیریم تمام مقدمات برهان محقق اصفهانى تمام باشد، نتیجهاى که از آن عاید مىشود جز این نیست که عقلا، ضرورتا بنا را بر مدح پارهاى از افعال و ذم پارهاى دیگر مىگذارند و این ثابت نمىکند که حسن و قبحى که بر افعال حمل مىشود (و شاید بر اشیاء هم) واقعیتش همین مدحها و ذمها باشد، پس به تحلیل دیگرى نیاز داریم، تا این نکته را ثابت کند و به نظر نمىرسد که چنین نکتهاى وجود داشته باشد.» (6)
خلاصه این اشکال این است که اولا نمىتوان گفت: حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم یا استحقاق مدح و ذم است; زیرا ارتکاز با آن موافق نیست. ثانیا، طرح مساله به گونهاى که محقق اصفهانى و تقریبا همه متکلمین و فلاسفه، عنوان و بحث کردهاند یک بحث انحرافى است و در واقع فرار از نقطه اصلى است; زیرا اینان خود معناى حسن و قبح را تحلیل نکردهاند، بلکه بحث را روى نزاع اشاعره و معتزله متمرکز ساختهاند که کار بىفایده و فاقد ارزشى است. براى این که مساله عمده در فلسفه اخلاق تحلیل معناى حسن و قبح است. ثالثا، برهان محقق اصفهانى بر فرض این که تمام باشد، نتیجهاش این مىشود که از نظر عقل پارهاى از افعال را مدح و پارهاى دیگر را ذم مىکنند و این فایدهاى ندارد; زیرا ثابت نمىکند که حسن و قبحى که بر افعال حمل مىشود، به معناى مدح و ذم عقلایى است.
اما در مورد مدعاى اول باید گفت: کدام ارتکاز با این که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم باشد مخالف است؟
و اما سخن دوم، حقیقت امر این است که دقیقا نمىتوان گفت چه منشاى دارد. براى این که محقق اصفهانى همان گونه که خود مترجم، سخنش را آورده و من هم براى همین نکته، آغاز کلامش را به طور برگردانده ذکر کردم تا آنجا که مىتوانسته به تحلیل معناى حسن و قبح پرداخته و پس از دقت فراوان دریافته است که حسن و قبح سه معنى بیشتر ندارد; دو معنایش مورد پذیرش قرار گرفته و مورد نزاع واقع نشده است، ولى یک معنایش که همان صحت مدح و ذم باشد مورد اختلاف و نزاع واقع شده است. و از این رو، معناى سوم را مورد بحث و مذاکره قرار داده است. عالمان اصول بویژه محقق اصفهانى، خود مساله حسن و قبح را مورد کاوش قرار داده و با دقت فراوان، معانى متعدد خوب و بد را دریافتهاند; پس آنچه را که مترجم فکر مىکند که باید مورد بحث قرار گیرد و قرار نگرفته است، بلکه هرچه در این باره بحثشده است انحرافى است، خود، نوعى انحراف از بحث است. براى این که اولا، درباره حسن و قبح بحث و تحلیل کردهاند و براى دریافت معانىاش دستبه کاوش استقراگونه زدهاند; ثانیا، اینان بحثحسن و قبح را به عنوان مسالهاى از فلسفه اخلاق مطرح نکردهاند، تا گفته شود که آنچه باید مورد بحث واقع شود، تحلیل خود حسن و قبح است، نه طرح اختلاف اشاعره و معتزله. زیرا فلسفه اخلاق مثل سایر فلسفههاى مضاف، علمى جدید و تازه تاسیس است. البته مىتوان گفت که برخى از مسائل فلسفه هر علمى در همان علم یا علمى دیگر، از قدیم مطرح بوده است، لکن فلسفه علم به معناى اخص و اعم، به طور مدون، پدیدهاى بسیار نوى است و لذا طرح برخى از مسائل آن که در بین پیشینیان متداول بوده استبه همان لحاظ، خیلى منقح و منسجم نبوده است و جاى عیبجویى هم نیست. نظیر مساله اصالت وجود و ماهیت، در میان فلاسفه پیشین; که آنها این مساله را بدین جهت مطرح کردهاند که به یکى از عقاید اشاعره، که بسیار زیانبار و خطرناک است، پاسخ دهند. در واقع این مساله، مساله کلامى بسیار مهمى است که همین اهمیتش ایجاب کرده است که در موارد و جایگاههاى زیادى به مناسبتهایى مطرح و مورد بررسى قرار گیرد; گرچه از بعد دیگرى به عنوان یک قضیه منطقى هم در کتابهاى منطقى ذکر شده است، و روى همان محاسبه است که یکى از محققان معاصر نوشته است: «چون این مساله از مسائل ریشهدار و بنیادین کلام و اصول عقاید اسلامى است، اکنون لازم است که این بحث را با همان شیوه اصیل اسلامى خود در این جا طرح نماییم و آراء صاحبنظران از متکلمان امامیه را که پیشروان اندیشه اعتقادى ما هستند شرح و توضیح دهیم و سپس نظرگاهها خود را در اینباره مطرح کنیم.» (7) و نیز همین محقق نوشته است: «در میان متکلمین اسلامى خواجه نصیرالدین طوسى قدس سره برترین و والاترین مقام اندیشمندى را حایز مىباشد و سخنان او بیش از سایر متکلمین بنام از خردمندى و تعمق برخوردار است. او پس از بحث درباره اثبات صانع و صفات ذات حق تعالى به درباره افعال و صفات افعال او پرداخته و در سرلوحه این افعال، مساله حسن و قبح عقلى را عنوان کرده است. در این مساله این مطالب به ثبوت مىرسد که چگونه خدا دادگر و حکیم است و هرگز ممکن نیست کار زشتى را انجام دهد.» (8)
غرض من از نقل این سخنان، که بر آن بودم مانند آنها را از دیگر اندیشمندان نیز بیاورم، ولى براى طولانى نشدن سخن از آن خوددارى کردم، این است که نشان دهم که مساله حسن و قبح به عنوان یک مساله کلامى مهم در سخنان افرادى مثل محقق اصفهانى آمده است و غرض و قصد آنان، دفع شبهه گروه اشعرى و حل این معضل کلامى بوده است که آیا مىتوان افعالى را بر خدا واجب دانست و افعالى را از او نفى کرد؟ و خلاصه آیا مىتوان به پشتوانه عقل، کارهایى مثل به جهنم بردن همه انسانها یا به هشتبردن همه آنها، را به خدا نسبت داد یا وجود او را از آن مبرا دانست، یا نه؟ و بالاخره مساله عدل یکى از مسائل اعتقادى و اصولى ماست و دریافت درست آن، متوقف بر حل مساله حسن و قبح به گونه متداول بین متکلمین اسلامى است. به همین دلیل، علامه حلى در شرح عنوان این مساله که در متن تجرید الاعتقاد آمده، نوشته است: «چون محقق طوسى از اثبات خداوند متعال و بیان صفاتش فارغ شد، به بیان عدل او پرداخت و این که خداوند متعال حکیم است و کار زشت انجام نمىدهد و واجبى را ترک نمىکند، و همین طور به مسائلى که مربوط به آن است پرداخت و در آغاز،فعل را به نیکو و بد تقسیم کرد و بیان کرد که حسن و قبح دو امر عقلى هستند....» (9) بنابراین، آشکار مىگردد که اشکال مذکور در کلام مترجم، وارد نیست.
از این سخنان این مطلب نیز روشن شد که اگر سخن محقق اصفهانى تمام باشد، نتیجهاش این مىشود که حسن و قبح در میان عقلاى عالم به سه معنى به کار رفته است و اگر در جامعه بشرى کارهایى را خوب و کارهاى دیگرى را بد مىدانند، بیرون از سه معنى نیست: یکى این که منظور از حسن و قبح، کمال و نقص است; دوم این که حسن و قبح یعنى ملائمت و منافرت; و سوم این که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم است. صدق قسم اول و دوم، در خارج مورد اتفاق همه است، گرچه بین آن دو فرق است، و به همین دلیل بحث از آنها در بعد کلامى چندان جایگاهى ندارد، ولى حسن و قبح به معناى سوم باید مورد بحث دقیق واقع شود که آیا عقل انسانى آن را دریافت مىکند یا نه; و بر فرض اول، آیا یک قضیه نفسالامرى و بدیهى استیا جزء مشهوراتى است که وراى تطابق آراء عقلا، واقعیتى ندارد؟ مفاد برهان محقق اصفهانى، بر فرض تمام بودن، همین مطلب اخیر است; پس اگر برهان او تمام باشد، آنچه را که مورد نظر اوست اثبات مىکند، هرچند که مراد مترجم را اثبات نکند گرچه آن را هم به طورى که توضیح دادیم اثبات مىکند ولى اگر آن را هم اثبات نکند، جاى اشکال بر او نیست.
مترجم در اشکال سومش بر عبارت یاد شده از محقق اصفهانى گفته است: «سوم، اشکال دیگرى که به برهان محقق اصفهانى(قده) وارد است، این که مقدمات برهان ایشان، بر فرض صحت، نتیجه مذکور را ثابت نمىکند. شکل برهان ایشان چنین است:
1) هر انسانى خودش و کمال خودش را دوست دارد.
2) در نتیجه، هر فعلى که به کمال وى کمک کند محبوب اوست.
3) نظم جامعه به انسان کمک مىکند تا به کمال مطلوب ممکن برسد.
4) عدل به نظم جامعه کمک مىکند و ظلم به عدم نظم.
5) بنابراین انسانهاى عاقل عدل را دوست دارند و از ظلم متنفرند.
نتیجه:
6) انسانهاى عاقل ،بماهم عاقل، بنا را بر مدح عدل و ذم ظلم مىگذارند، تا عدل در جامعه رواج یابد و از ظلم اجتناب گردد.
محقق اصفهانى مصر است که تنها دو عنوان عدل و ظلم، موضوع حسن و قبح را تشکیل مىدهند و هر حسن و قبیح دیگرى بازگشتش به این دو است.
حال اشکال این است که بنا بر مقدمات فوق، آنچه اولا و بالذات محبوب است و باید مورد بناى بر مدح باشد، همانا «ایجاد کمال مطلوب» است و به تبع آن انتظام جامعه و عدل که منجر به آن مىشود، محبوب مىگردد و مورد بناى بر مدح. پس حسن بالذات، خصوص «ایجاد کمال مطلوب» است و بقیه تحت آن مندرج مىشوند پس آن همه اصرار که محقق اصفهانى بر ذاتى بودن حسن و قبح براى دو عنوان عدل و ظلم دارد، نابجاست.
ولى از این مهمتر نکته دیگرى است که به اشکال ما اهمیتبیشترى مىبخشد: تصویرى که محقق اصفهانى(قده) از حسن و قبح ارائه کردهاند، آن را محدود به حیطه نظم جامعه مىکند، بنابراین در عرصه جامعه انسانى و انتظام آن، حسن و قبح قابل طرح نیست. از همین روى محقق اصفهانى قاعده «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را به عنوان یک قاعده عقلى نفى مىکند. به نظر ایشان چون مرجع این «وجوبها» به حسن و قبح است، طبعا حسن و قبح در جایى تصویر مىشود که مساله به انتظام جامعه مربوط باشد. ضرر محتمل اخروى ربطى به جامعه انسانى و انتظام آن ندارد تا موضوع براى بناى عقلا قرار گیرد، لذا ایشان در نهایةالدرایة صراحتا «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را عقلى نمىداند.
در حالى که طبق اشکال ما آنچه اولا و بالذات متعلق بناى عقلا قرار مىگیرد، ایجاد کمال مطلوب است، نه مساله نظم و دوام جامعه. و «ایجاد کمال مطلوب» همان گونه که در کمالهاى دنیوى و جمعى و انتظام جوامع مصداق پیدا مىکند، در امور اخروى هم مصداق مىیابد و لذا کاملا معقول است که مورد بناى عقلایى باشد. بنابراین تصویر، «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» به صورت یک قاعده عقلى طرح شود; به طورى که اشکال محقق اصفهانى بر آن وارد نباشد....» (10)
در اینجا لازم به تذکر مجدد است که دریافت مراد صاحب نظرى مثل محقق اصفهانى، بلکه هر نویسندهاى، به دقت زیاد نیاز دارد. همان گونه که قبلا مورد اشاره قرار گرفت، در این ترجمه، آنچنان که بایسته است، دقیق عمل نشده است; که این امر گاهى موجب عرضه معناى خلاف مراد شده است. مثلا محقق اصفهانى در آغاز عبارتى که مورد اشکال سوم قرار گرفته است این چنین نوشته است: «و توضیح ذلک بحیثیکون کالبرهان على صحة ما ذکروه...» و مترجم در مقام ترجمه آن نوشته است: «برهانى بر مطالب فوق: توضیح این مسلک به گونهاى که برهانى بر صحت آن باشد...» همان گونه که آشکار است ندیده گرفتن یک «کاف» به کلى منظور را مستور کرده است. اولا محقق اصفهانى کلامى برهانگونه آورده نه برهان، و رازش هم ادعاى بداهت مدعاى ایشان است. زیرا در امور بدیهى، اقامه برهان نکنند، چه این که منکر بدیهیات، برهان و نتیجه آن را نیز به استهزا مىگیرد. پس در این گونه موارد، دستبه توضیح و تنبیه مىزنند و نامش را برهانگونه مىگذارند. ثانیا، عدم دقت کافى در برهان گونه یاد شده، مترجم را به مغالطه انداخته است و شاید افزون بر عدم دقت در عبارات اصفهانى، بعضى از عبارات یکى از شاگردان او نیز در برداشتشگفتانگیز مترجم، نقش داشته است. براى تایید این ادعا و فراهم کردن امکانات بیشتر براى رسیدن به اصل مطلب، قسمتى از این عبارات را به طور برگردان در اینجا مىآورم: «وقتى که انسان چیزى را درک مىکند که باید انجام شود و لذا فاعلش را مدح مىکند، یا درک مىکند که نباید انجام شود و لذا فاعلش را ذم مىکند، این ادراک به طور گزاف براى او حاصل نمىشود، و این شان هر ممکن حادثى است، بلکه باید سببى داشته باشد; و سبب آن به حکم استقرا یکى از پنج چیز است که ما آنها را در اینجا ذکر مىکنیم، تا خاطرنشان کنیم که کدام یک از آنها مورد نزاع در مساله حسن و قبح عقلى است: اول این که انسان درک کند که این چیز براى نفس، کمال استیا نقص; زیرا ادراک عقل نسبتبه کمال یا نقص آن چیز، او را وادار مىکند به این که حکم به حسن یا قبح فعلش کند (همان طور که قبلا گذشت)، به جهت تحصیل این کمال یا دفع این نقیصه.
دوم این که انسان ملائمتیا عدم ملائمت چیزى را با نفسش درک کند، یا به جهتخودش یا به جهت نفع عام یا خاصى که در آن است، و سپس حسن یا قبح فعل آن را براى تحصیل مصلحتیا دفع مفسدت درک کند. هر یک از این دو ادراک (یعنى ادراک کمال یا نقص، و ادراک ملائمت و عدم ملائمت) به دو گونه است: یکى این که ادراک به واقعه جزئى خاصى تعلق گیرد و قهرا حکم انسان به حسن و قبح، به انگیزه مصلحتشخصى خواهد بود. و این ادراک به نیروى عقل نیست. زیرا شان عقل ادراک امور کلى است نه امور جزئى; بلکه ادراک امور جزئى، به نیروى حس یا وهم یا خیال است. هرچند که مثل این ادراک، گاهى مدح و ذم فاعلش را به دنبال دارد، ولى سزاوار نیست که این، مدح و ذم عقلى نامیده شود، بلکه گاهى به تعبیر جدید، عاطفى نامیده مىشود. زیرا سبب آن حکم ،عاطفه شخصى است، و این تعبیر اشکالى ندارد. دوم این که ادراک به امر کلى تعلق گیرد، پس انسان به جهت کمال نفسانى بودن آن، به حسن آن حکم کند، مثل علم و شجاعت; یا به جهت این که در آن مصلحت نوعیه استبه حسن آن حکم کند، مثل مصلحت عدل براى حفظ نظام و بقاى نوع انسانى. و این ادراک است که به نیروى عقل، بماهو عقل، انجام مىشود و مدح جمیع عقلا را به دنبال دارد....» (11)
در جاى دیگرى از کتاب همین محقق آمده است: «حسن و قبح به یک معنا به کار گرفته نمىشوند، بلکه براى آن دو، سه معنى وجود دارد; و کدام معنى موضوع نزاع است؟ مىگوییم: اولا گاهى حسن و قبح اطلاق مىشود و منظور و مراد، کمال و نقص است و به این معنى، حسن و قبح، وصف افعال اختیارى و متعلقات افعال واقع مىشوند; مثلا گفته مىشود که علم حسن است، تعلم حسن است و در نقطه مقابل، گفته مىشود که جهل قبیح است و ترک یادگیرى قبیح است و منظور از این سخنان این است که علم و تعلم، کمال و تطور وجودى نفس هستند و جهل و ترک تعلم، نقصان در نفس و تاخر در وجود آن است. حسن و قبح بسیارى از اخلاق انسانى به اعتبار همین معنى است. مثلا حسن شجاعت و کرم و حلم و عدالت و انصاف و مانند اینها به اعتبار این است که اینها کمال نفس و قوتى در وجود نفسند... و ظاهرا اشاعره نزاعى در حسن و قبح به این معنى ندارند، بلکه عدهاى از آنها قبول دارند که آن دو عقلىاند. براى این که این گونه قضایا، قضایاى یقینىاى هستند که داراى واقع خارجىاند.
ثانیا حسن و قبح گاهى اطلاق مىشوند و مراد از آن دو، ملائمت و منافرت با نفس است و به این معنى، هم وصف افعال و هم وصف متعلقات آنها، چه اعیان و چه غیراعیان، واقع مىشوند. مثلا در متعلقات گفته مىشود: این منظره حسن و جمیل است; این صدا نیکو و طربانگیز است; این مزه شیرین و نیکوست و...، و در افعال گفته مىشود: خواب قیلوله نیکوست; خوردن به هنگام گرسنگى نیکوست; نوشیدن بعد از تشنگى حسن است و.... تمام این احکام براى این است که نفس از این چیزها لذت مىبرد و به جهت ملائمتشان با او آنها را مىچشد. در نقطه مقابل اینها در متعلقات و افعال گفته مىشود: این منظره قبیح است; ولوله زن نوحهگر زشت است; خوردن در حال سیرى بد است و... و تمام اینها براى این است که نفس از آنها متنفر یا در رنج است. پس در حقیقت، معناى حسن و قبح به معناى لذت و الم باز مىگردد و مىتوان گفت که به معناى ملائمت و عدم ملائمت رجوع مىکند....
ثالثا حسن و قبح اطلاق مىشوند و منظور از آن دو، مدح و ذم است و آن دو به این معنى، تنها وصف افعال اختیارى واقع مىشوند و معناى این، آن است که حسن، چیزى است که فاعلش به خاطر آن در نزد عقلا مستحق مدح و ثواب است و قبیح چیزى است که فاعلش به خاطر آن در نزد ایشان مستحق مذمت است. و به عبارت دیگر، حسن چیزى است که فعلش سزاوار است; یعنى عقل همه درک مىکند که فعل آن سزاوار است. و قبیح چیزى است که نزد عقلا ترکش سزاوار است; یعنى عقل هم درک مىکند که فعل قبیح سزاوار نیستیا ترک آن سزاوار است و همین ادراک عقلانى است که به معناى حکم عقل به حسن و قبح است... و همین معناى سوم است که موضوع نزاع شده است و اشاعره انکار مىکنند که براى عقل، بدون شرع، چنین حکمى باشد و عدلیه حق این نوع ادراک را به عقل دادهاند.» (12)
دقت در این عبارات که در واقع، شرح سخن محقق اصفهانى است و توجه به عبارت خود محقق اصفهانى که قبلا برگردانش ذکر شده و عین آن این است که: «... وکذا کون کل عاقل محبا لنفسه و لما یرجع الیه وجدانى یجده کل انسان من نفسه وکذا کون کل مصلحة ملائمة للشخص وکل مفسدة منافرة له ایضا وجدانى یجده کل انسان عند مساس المصلحة والمفسدة به فلامحالة یحب الاحسان ویکره الاسائة وهذا کله من الواقعیات لانزاع لاحد فیها انما النزاع فى حسن العدل و قبح الظلم بمعنى صحة المدح على الاول و صحة الذم على الثانى والمدعا ثبوتها بتوافق آراء العقلاء لاثبوتها فى الفعل على حد اشتماله على المصلحة والمفسددة» (13) ، روشنگر این واقعیت است که مترجم، توجه درستى به کلام برهانگونه محقق اصفهانى نکرده است و به همین دلیل، حسن و قبح را که هم او و هم شاگردش به سه معنى مىدانند و سه کاربرد براى آن معتقدند، با هم خلط کرده است و از مجموع آنها، به زعم خودش، برهانى ترتیب داده و به محقق اصفهانى نسبت داده است. در حالى که صراحت کلام اصفهانى مخالف با آن است; زیرا او حسن و قبحى را که از کمال و نقص این انسان برمىخیزد، هرچند به همان معناى مدح و ذم باشد، امرى واقعى و غیر قابل تردید مىداند و لذا در پایان آن دو معنى نوشته است: «هذا کله من الواقعیات ولا نزاع لاحد فیها» و سپس حسن و قبح مورد نزاع را نشان داده، آنگاه وارد این مطلب شده که گاهى ورود چیزى در انسان که یک امر حقیقى ستسبب این مىشود که حالتى حقیقى در آن پدید آید و شروع به مذمت کند و این سببیت ذم، واقعیتى استخارجى و غیر قابل انکار، و لذا مورد نزاع نیست. ولى گاهى غرض از مدح و ذم، حفظ نظام و بقاى نوع انسانى است; زیرا که عدل و احسان مشتمل بر مصلحت عامه است و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامه; و این مصلحت عامه است که انسان را به حکم به مدح فاعل فعلى که داراى آن است وادار مىکند. سپس نوشته است: همین معنى است که مورد نزاع است و ثبوتش منحصر به دلیلى است که بارها تکرار شده است و آن این که حفظ نظام و بقاى نوع که بین همه مشترک است، محبوب همه است و خلافش مکروه همه است و همین است که عقلا را وادار به مدح فاعل فعلى مىکند که در آن مصلحت عامه است.
از مجموع این سخنان و گفتار دیگر این محقق به خوبى آشکار مىگردد که آنچه مترجم این عبارات، به عنوان برهان محقق اصفهانى، نوشته است، گونه استنباطى بیش نیست.بنابراین نمىتوان گفت: آنچه اولا و بالذات مورد مدح عقلاست، ایجاد کمال مطلوب است و انتظام جامعه و عدل، اگر محبوب و ممدوح هستند به خاطر ایجاد کمال مطلوب ممدوح شدهاند; آنگونه که بیان کردهاند. زیرا همان طور که اشاره شد، کمال مطلوب هرکسى براى او محبوب است، نه براى دیگران. پس کمال مطلوب، امر مشترکى نیست تا مورد مدح همه واقع شود، بلکه چون مشترک لفظى است و در هر کسى امورى است که ویژه اوست، و قهرا ممکن نیست که انتظام جامعه و عدل به خاطر ایجاد کمال مطلوب مورد مدح واقع شود; براى این که کمال مطلوب بعضى موجب ضرر و انزجار بعض دیگر است. توجه به تنازع بقا و تزاحمى که بین موجودات است این مطلب را روشنتر مىکند; پس باید عدل به واسطه این که عدل است و نظم دقیق جامعه را فراهم مىکند و هر کسى به سبب آن به آنچه باید برسد مىرسد و موجب بقاى نوع همه است، محبوب باشد. و لذا مىتوان گفت: ایجاد کمال مطلوب، محبوب همه است; زیرا که عین عدل است و ایجاد کمال مطلوب، محبوب همه نیست; زیرا که عدل نیست، بلکه ظلم است. به زبان دیگر، هر جا عدل صدق کند، محبوب و ممدوح همه است و هیچ استثنایى ندارد; ولى هر جا ایجاد کمال صدق کند، لازم نیست محبوب و ممدوح همه باشد، بلکه تنها محبوب کسى است که کمال برایش حاصل شده است.و همین معنى است که (به نظر فلاسفه و محقق اصفهانى) عقلا را وادار به این کرده است که همه آن را نیکو بشمرند و فاعلش را مدح کنند. درست این بود که مترجم در مقام اشکال بر متن، در این باره تشکیک کند که قضایایى مانند «عدل نیکوست» و «ظلم قبیح است»، تنها مشهوراتى نیستند که وراى تطابق آراء عقلا، هیچ نفسالامرى نداشته باشند. و خوب بود در این باره که بسیار مهم استسخن مىگفتند، نه اشکالات سهگانهاى که مطرح نمودهاند.
پىنوشتها:
1. نهایة الدرایة، ج2، چاپ سنگى، ص124.
2. همان، ص125.
3. همان.
4. نقدونظر، سال چهارم، شماره اول و دوم، ص156.
5. براى توضیح این که استحقاق، یک مفهوم انتزاعى است و مرادف حسن و قبح به کار نرفته، لازم استسخن این محقق در بحث تجرى مطالعه و دقتشود.
6. همان، ص156157.
7. کاوشهاى عقل عملى، ص205.
8. همان، ص206.
9. شرح تجرید، چاپ کتابفروشى جعفرى، ص185.
10. نقدونظر، پیشین، ص157.
11. اصول الفقه، ج1، ص224.
12. همان، ص219.
13. نهایةالدرایة، ج2، ص125.