زبان اخلاق از دیدگاه توصیهگرایى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
بىشک هر یک از ما واژهها و جملههایى مانند« x (مثل راستگویى) خوب است»،« y (مثل دروغگویى) بد است»، «باید به x عمل کرد» و« x وظیفه است» را به تکرار بر زبان مىرانیم. هدف ما از به کارگیرى این جملهها چیست و با آنها چه کارى انجام مىدهیم; آیا مخاطب را از وصفى واقعى و خارجى به نام «خوبى» که مصاحب و قرین عمل x است، آگاه مىکنیم؟ آیا مىخواهیم با گفتن« x خوب است» او را به انجام دادن عمل x دعوت کنیم؟ آیا مىخواهیم با این جمله احساسات وى را به انجام x برانگیزیم؟ آیا مىخواهیم موافقتخود را با عمل x ابراز کنیم، یا مىخواهیم از موافقتخود با عمل x خبر دهیم; آیا ممکن استبا گفتن یکى از این جملهها، همه این کارها را انجام داد؟ آیا ممکن است غرض از بهکارگیرى این جملهها چند هدف در طول هم باشد؟
اساسا «خوبى» چگونه مفهومى است؟ آیا مفهومى است ناظر به وصفى طبیعى و تجربى، یا وصفى ماوراى طبیعى که به هر حال در خارج موجود است؟ آیا مفهوم «خوبى» خالى از هر گونه محتواى ناظر به واقع، و خالى از هر گونه ارتباط با امور ناظر به واقع است؟ این پرسشها درباره مفاهیم دیگر اخلاقى نیز بجاست. از سوى دیگر، همان طور که بیان جملههایى همچون جملههاى مذکور بخشى از زندگى اخلاقى ما را تشکیل مىدهد، توجیه آنها نیز جزء دیگرى از آن است. اگر تلاش در جهت پرسشهاى یاد شده به ثمر بنشیند و قرین توفیق باشد، مسائل دیگر همچون مسائل معرفتشناختى اخلاق نیز پاسخ خود را مىیابند; مسائلى همچون:
چگونه باید پاسخ مسائل اخلاقى را به شکل معقولى سامان دهیم؟ آیا اخلاقیات از جمله امورى است که هیچگاه راهى را براى استدلال و تفکر عقلى برنمىتابد و حوزه آن تنها به دست احساسات سپرده مىشود؟ بر فرض که استدلال عقلى در اخلاقیات راه داشته باشد، آیا لازم است که وراى مسائل اخلاقى، مجموعه امور ناظر به واقعى باشد تا تلاشها و کوششها مصروف کشف آنها شوند، یا این که مقوم اخلاقیات فقط جعل و اعتبار است و، مستقل از جعل و اعتبار آدمیان، اخلاقیات هویتى ندارند؟
پژوهش در پاسخ به چنین پرسشهایى منجر به پیدایش نظریههایى مىشود که با نظریههاى دستورى متفاوت است; زیرا مقصود از این نظریهها هدایت رفتار و عمل نیست. بدین جهت این بخش از فلسفه اخلاق، به فرااخلاق معروف است; واژهاى که صریحا بیان مىدارد که نظریههاى فرااخلاقى خود را درگیر موضعگیریهاى خاص اخلاقى نمىکنند، بلکه با نظر بدانها به بررسى دقیق این امر مىپردازند که اخلاقیات چیستند و چه نوع استدلالى بر آنها قابل تطبیق است و چه مبنایى مىتوان براى آنها در نظر گرفت. به تعبیر دیگر، فرااخلاق با پرسشهایى رودرروست که درباره اخلاقیات است نه پرسشهایى که در اخلاق مطرح است. از این رو گاه به آن اخلاق درجه دوم گفته مىشود.
لازم است توجه کنیم که نظریهاى در حوزه فرااخلاق موفقتر است که تمام امور موجود در زندگى اخلاقى را به شایستگى در خود جاى دهد و مرز هر کدام را مشخص کند و طرحى با اجزاء سازگار براى زندگى اخلاقى به نمایش بگذارد. زیرا تجربه «ارزشهاى اخلاقى» جایگاه مهمى در زندگى ما دارند و هر فهم شایستهاى از ما و جهان باید این تجربه را جدى گرفته، تفسیر مناسبى براى آن ارائه دهد. حذف هر یک از این امور تنها به غرض جاانداختن نظریه، از ارزش آن مىکاهد و راه را بر انتقادها مىگشاید. پارهاى از امور یاد شده را مىتوان به این قرار برشمرد:
1) فرق آراء اخلاقى با سایر قضایا همچون قضایاى علوم تجربى.
2) حق آدمى در انتخاب و گزینش نظام اخلاقى.
3) حساسیت آدمى به گزینش بهترین پاسخ در برخورد با معضلات پیچیده و در عین حال مهم اخلاقى.
4) طلب توجیه و استدلال در پذیرش یک حکم یا نظام اخلاقى، و به تعبیر دیگر، جریان فرآیند استدلال عقلانى در حوزه اخلاقیات.
5) ارتباط نزدیک میان آراء اخلاقى و عمل.
2. همان طور که از بند1 برمىآید، مباحث متنوع و متعددى در حوزه فرااخلاق قرار مىگیرد. از جمله مهمترین این مباحث، مىتوان به دو بخش ذیل اشاره کرد:
الف) تحلیل مفاهیم اخلاقى; هدف این بخش غالبا تعیین محتوا و معناى جزء محمولى گزارههاى اخلاقى است.
ب) بررسى جملههاى اخلاقى از حیث معرفتشناختى; هدف این بخش حکم به اخبارى یا انشائى بودن گزارههاى اخلاقى است.
ارتباط این دو بخش با بخشهاى دیگر فرااخلاق یک ارتباط منطقى است و بدین جهت موضعگیرى در بخش اول تاثیر بسزایى در جهتگیریهاى بخش دوم و بخشهاى دیگر بر جاى مىگذارد.
توصیهگرایى، که غرض از این نوشتار بررسى اجمالى «زبان اخلاقیات» از این منظر است، دیدگاه نسبتا جدیدى است که در بخش اول و دوم فرااخلاق، طرحى نو در سامان دادن اخلاقیات افکنده است. این طرح محصول نقادى نظریههاى دیگر و سنتزى از نقاط قوت آنهاست، به طورى که چارهساز ضعف و کاستیهاى آنها نیز باشد. مبتکر و حامى اصلى این نظریه «ریچارد مروین هیر» است. براى معرفى شایسته این دیدگاه، ناگزیریم بحث را از نقطهاى آغاز کنیم که مختصات آن پیشتر گزارش شد و با توجه کردن به نظرگاههاى پیش از توصیهگرایى و بررسى زبان اخلاقیات از دیدگاه آنها، زمینه، علت و چگونگى ظهور توصیهگرایى در حوزه اخلاق را هرچه روشنتر نمایان سازیم.
3. نظریههاى فرااخلاقى عموما به دو بخش توصیفى و غیر توصیفى تقسیم مىشوند که هر بخش مشتمل بر چند نظریه است. غالبا در کتابهاى فلسفه اخلاق، این دو بخش به شیوههاى متفاوتى از یکدیگر تفکیک مىشوند:
الف) گاه مىگویند نظریههاى توصیفى برآنند که احکام اخلاقى صدق و کذبپذیرند و نظریههاى غیر توصیفى منکر این مطلباند.
ب) گاه مىگویند نظریههاى توصیفى بر این باورند که ما مىتوانیم به صدق پارهاى از احکام اخلاقى معرفت پیدا کنیم و از این رو به این نظریهها، نظریههاى «شناختى» مىگویند; برخلاف نظریههاى غیر توصیفى که این معرفت را روا نمىدارند و از این جهتبه آنها «غیر شناختى» مىگویند.
ج) گاه مىگویند نظریههاى توصیفى برخلاف غیر توصیفىها بر این باورند که کیفیات یا واقعیات اخلاقى در جهان موجودند.
از آنجا که پارهاى از طرفداران نظریههاى غیر توصیفى، مثل آقاى هیر، این شیوههاى تفکیک را غلطانداز مىدانند نه وافى به مقصود، ما نیز در حال حاضر به این دو دسته با نام «توصیفى» و «غیر توصیفى» اشاره مىکنیم. هیر با هشدار نسبتبه این که دعواى نظریههاى توصیفى و غیر توصیفى ناظر به مساله معناشناختى است نه وجودشناختى، پیشنهاد مىکند که فرق میان این دو، براساس نظریه شرط صدق Truth - Coundition که نظریهاى در باب معناست، تبیین شود. براساس این نظریه، فهمیدن معناى یک جمله همانا فهمیدن شرایط صدق آن است. یعنى آنچه لازم است، وضع از آن قرار باشد تا این جمله صادق خوانده شود. بنابراین جملههاى ناظر به واقع محض [ جملههایى که هیچ بار ارزشىاى ندارند] ملاک معنادارى یاد شده را استیفا مىکنند و توصیفى بودن این جملهها مورد قبول همه است. ادعا این است که جملههایى وجود دارند که با جملههاى مذکور تفاوت دارند و بدین جهت این سؤال پیش مىآید که آیا شرایط صدق، معناى کامل آنها را تعیین مىکند یا نه; به تعبیر دیگر، آیا مىتوان معناى آنها را در طبقه معانى صرفا توصیفى قرار داد یا نه؟
نظریههاى توصیفى اخلاقى بر این باورند که جملههاى بیانگر احکام اخلاقى کاملا توصیفىاند; یعنى تمام معناى آنها از راه شرایط صدق معین مىشود. ادعاى نظریههاى غیر توصیفى این است که در محتواى احکام اخلاقى رکن یا عنصرى وجود دارد که معناى آن از راه شرایط صدق معین نمىشود. براى مثال، توصیهگرایى هر چند مىپذیرد که رکن یا عنصرى در احکام اخلاقى وجود دارد که معناى آن از راه شرایط صدق آشکار مىشود، اما بر این ادعاست که رکن دیگرى نیز در معناى احکام اخلاقى هست; به نام رکن ارزشى یا توصیهگر، که شرایط صدق از استیفاى معناى آن قاصر است. (1)
4. با توجه به فرق یاد شده، اینک مىتوان به انواع نظریههاى توصیفى و غیر توصیفى پرداخت. نظریههاى توصیفى به دو گروه عمده به نام طبیعتگرایى و شهودگرایى تقسیم مىشوند. اختلاف این دو گروه بر این اساس است که آیا با تعریفهایى از مفاهیم اخلاقى، که معرف صرفا به ویژگیها یا واقعیات غیر اخلاقى اشاره دارد، مىتوان شرایط صدق آنها را که معناى آنها را به دست مىدهد تعیین کرد یا نه. نظریههاى طبیعتگرایانه مدعى امکان این امرند و بر این باورند که مىتوان مفاهیم اخلاقى را براساس مفاهیم غیر اخلاقى تحلیل یا تعریف کرد; به تعبیر دیگر، مىتوان بدون مدد از مفاهیم اخلاقى، رکن جملههاى اخلاقى، یعنى محمول آنها، را با پارهاى از اوصاف دیگر یکى دانستیا بدانها تحویل کرد. از جمله نظریههاى طبیعتگرایانه، مىتوان به نظریههاى جامعهشناختى، زیستشناختى و روانشناختى اشاره کرد. در قسم اول، مفهوم اخلاقى بر اساس یک مفهوم جامعهشناختى و در قسم دوم، بر اساس یک مفهوم زیستى و در قسم سوم، براساس یک امر روانى تعریف مىشود. بنابراین زبان اخلاق در نزد طبیعتگرایان زبانى حکایت کننده از واقعیات خارجى است و مفاهیم اخلاقى بر بخشى از امور ناظر به واقع دلالت مىکنند، خواه این امور ناظر به واقع در جهان آفاقى باشد یا انفسى. در مقابل طبیعتگرایان، شهودگرایان بر این باورند که چنین تعریفهایى هرگز نمىتواند معناى واژههاى اخلاقى را به دام اندازد. شهودگرایى نخست از طرف ریچارد پرایس و توماس رید در قرن هیجدهم ارائه شد (شهودگرایى، حتى به افلاطون هم نسبت داده شده است) و مورد قبول سیجویک، رشدال، پریکارد، بلاک، براد، شیلر،هارتمان و... قرار گرفت. (2) اما مهمترین نماینده آن در قرن بیستم، جى. اى. مور است. (3) به نظر مور، اساسىترین مفهوم اخلاقى، مفهوم «خوب» است و این مفهوم به علتبسیط بودنش، تن به هیچ تعریف و تحلیلى نمىدهد. تصور این مفهوم بدیهى است و تصدیق جملههاى اخلاقى مشتمل بر واژه خوبى نیز بدیهى و شهودى است. بدین ترتیب جملههاى اخلاقى از نظر شهودگرایان از جمله قضایاى ترکیبى پیشینى به حساب مىآید.
5. مىتوان نظریه شهودگرایى را به دو ادعا تحلیل کرد:
الف) اصول اخلاقى از جمله امورى است که مىتواند صادق و معلوم باشد و به تعبیر بهتر در بحث ما، تمام محتواى آنها ناظر به واقع است.
ب) این اصول به شیوه خاصى بر ما آشکار مىشود; به سبب قوهاى خاص به نام شهود اخلاقى.
ادعاى اول مورد پذیرش طبیعتگرایان است و این دو گروه در ادعاى دوم نیز با هم اختلاف دارند. در این جدال، توجه مور به زبان اخلاق صرفا مقدمى است; زیرا دلمشغولى اصلى وى این است که چه امورى ذاتا خوب است و به ناچار باید خطاى دیگران را در تلقى مفهوم «خوب» برملا سازد. مهمترین اشکال مور بر طبیعتگرایان به «مغالطه طبیعتگرایانه» معروف است; این مغالطه گاه به تعریف یک ویژگى غیر طبیعى [مثل مفهوم خوب] به ویژگى طبیعى یا غیر طبیعىاى [که از سنخ اخلاقیات نیست] تفسیر مىشود، و گاه به تعریف چیزى که قابل تعریف نیست، و گاه به خلط یک گزاره ترکیبى با یک گزاره تحلیلى (4) . به هر حال، مور در تبیین مغالطه بودن کار طبیعتگرایى اخلاقى به برهان سؤال گشوده متوسل مىشود که خلاصه آن این است که: اگر وصفى را که به ازاى «خوبى» قرار داده مىشود x بنامیم، همیشه معنا دارد که بپرسیم «آیا x خوب است؟» شواهد زبانى بر مفید بودن گزاره« x خوب است» گواهى مىدهد، در حالى که اگر «خوبى» به معناى x باشد با یک قضیه تحلیلى رو به رو هستیم که همچون گزاره «انسان بشر است» بىفایده خواهد بود. پس طبیعتگرایى اخلاقى یا باید به بىمعنایى گزاره «آیا x خوب است؟» نظر دهد یا به بىفایدهگى گزاره« x خوب است» و به خود متناقض بودن گزاره« x خوب نیست». اما هیچ یک از این پیامدها قابل قبول نیست، و از این رو هر گونه تلاشى در جهت ارائه تعریفى براى «خوبى» محکوم به شکست است.
اگر «خوبى» به ازاى هیچ وصف طبیعى یا غیر طبیعى دیگر که در قالب زبان اخلاق نیست نمىباشد، چگونه مىتوان این وصف خارجى را درک کرد؟ پاسخ مور این است که ما خوبى را یا مستقیم و بلاواسطه درمىیابیم یا با واسطه و غیر مستقیم; استدلال سؤال گشوده راهى براى تعریف یا تحلیل این واژه باقى نمىگذرد تا بتوانیم کسى را از معناى «خوبى» آگاه کنیم که از درک مستقیم آن عاجز است. البته باید توجه داشت که شهودگرایان در این که مفاهیم و جملههاى اخلاقى کدام یک قابل تعریف و استدلالپذیرند و کدام یک چنین نیستند با هم اتفاقنظر ندارند. آنچه گذشت تنها نظر مور در این زمینه بود; اما مىتوان امور ذیل را مورد پذیرش مور و سایر شهودگرایان دانست:
الف) مفهوم اخلاقى «خوب» کیفیتى بسیط و غیر قابل تحلیل است و با هیچ روش تجربىاى نمىتوان وجود آن را دریافت. تنها راه معرفتبه خوبى، شهود است. در نتیجه، گزارههاى اخلاقى به هیچ نوع گزاره دیگرى، همچون گزارههاى علوم تجربى، تحویلپذیر نیستند و اگر پارهاى از مفاهیم اخلاقى تعریفپذیر باشند، این امر فقط با زبان اخلاق یعنى مفاهیم اخلاقى دیگر قابل بیان است.
ب) باور به عینیت مقولههاى اخلاقى; ما به ازاى مفاهیم اخلاقى بخشى از آرایش جهان خارجى است و ما در بخش استدلالپذیر جملههاى اخلاقى ، براى کشف چهرهاى موجود در خارج تلاش مىکنیم.
ج) جملههاى اخلاقى از سنخ جملههاى خبرىاند که تمام محتواى آن اخبار از یک امر عینى است. پس براى مثال، جمله «راستگویى خوب است» مثل جمله «آسمان آبى است» جملهاى اخبارى است و از وصفى عینى خبر مىدهد; منتهى «خوبى» وصفى است عینى که نه از سنخ مفاهیم طبیعى و تجربى است مثل «آبى» و نه از سنخ دیگر که بیرون از اخلاقیات باشد.
6. همان طور که ملاحظه شد، شهودگرایى و بیشتر نظریههاى طبیعتگروانه و به طور کلى نظریههاى توصیفى، جملههاى اخلاقى را بیانگر باورهاى اخلاقى ما قلمداد مىکنند. گزارههاى اخلاقى چه قابل تحویل به گزارههایى چون گزارههاى علمى باشند یا نباشند در حوزه باورهاى ما قرار مىگیرند; و این حوزه تمام محتواى گزارههاى اخلاقى را استیفا مىکند و چیزى را براى حوزههاى دیگر، همچون احساسات و عواطف، باقى نمىگذارد. و از آنجا که قضایاى خبرى ترجمان لفظى باورهاى ماست، پس قضایاى اخلاقى نمایشگر باورها و، در نتیجه، قضایاى اخبارى خواهند بود. این قضایاى اخلاقى مانند سایر قضایاى اخبارى مطابقى دارند که اگر با آن جور درآمدند، صادق وگرنه کاذب خواهند بود. (5) پس این ویژگى که «تمام محتواى قضایاى اخلاقى به حوزه باور تعلق دارد و صدق و کذبپذیر است»، مىتواند شناسه نظریههاى توصیفى قرار گیرد.
همین شناسه، نظریههاى توصیفى را در مقابل مشکلى قرار داده که منشا پافشارى نظریههاى غیر توصیفى بر موضع خود گشته است. اگر گزارههاى اخلاقى صرفا ناظر به قلمرو باورهاست چگونه مىتوان رابطه عمیق آنها را با عمل توجیه کرد. این مسلم است که اخلاقیات دلایل عمل کردن به شیوههاى گوناگون را در اختیار ما مىنهد; از اینروست که ما نمىپذیریم کسى ادعاى یک راى اخلاقى را داشته باشد اما هرگز براساس آن عمل نکند و از همینروست که ما تلاش مىکنیم تا آراء اخلاقى دیگران را تغییر دهیم تا شیوه عمل آنها عوض شود. بنا بر یک نظریه، بخشى از دلیل عمل آدمى، متعلق به میل اوست و میل امرى است ذهنى و خصوصى، و باید در نظریه اخلاقى جایى براى آن باز شود. پس نظریههاى توصیفى از عهده توضیح ارتباط مستحکم میان اخلاقیات و عمل برنمىآیند، هر چند در طرح خود سایر امور مندرج در بند2 را لحاظ کردهاند.
غیر توصیفىها مىگویند: یک حالت «شناختى و معرفتى» محض، همچون باور یا شک، ذاتا ارتباطى با احساسات و عواطف ما ندارد. هرچند ممکن است کسى نسبتبه باورهاى خود دغدغه داشته باشد و بخواهد که باورهایش مطابق با واقع باشد، اما از سوى دیگر، کاملا معقول و بلکه مطلوب است که در صورت کشف خطا، دست از آنها بردارد. باورها در مرتبه حدوث و بقا مبتنى بر هدفگیرى آنها نسبتبه واقعیت است و باورکننده به هیچ وجه احساسات خود را پایه و مبناى آنها قرار نمىدهد. اما آیا چنین وضعى در اخلاقیات وجود دارد؟ به نظر مىرسد احساسات ما مستقیما در آراء اخلاقى ما حضور دارند به طورى که ممکن نیست کسى عمیقا به یک راى اخلاقى پایبند باشد و درباره آن دغدغه نداشته باشد. شاهد این مدعا به کارگیرى واژههاى احساسى در توصیف اعمالى است که اخلاقا آنها را مثلا تقبیح مىکنیم، مثل واژههاى غیر قابل تحمل، وحشتناک، و مانند آن.
غیر توصیفىها بر ارتباط میان احساسات و آراء اخلاقى پافشارى مىکنند و مدعىاند که نه فقط ایشان مىتوانند از عهده تبیین این ارتباط بر آیند، بلکه نظریههاى توصیفى را از این کار عاجز مىدانند; چرا که باورها چنین ارتباط نزدیکى با احساسات ما ندارند. براساس نظریههاى توصیفى، کاملا قابل تصور است که کسى باورهاى اخلاقى داشته باشد، اما هیچ احساسى نسبتبه آنها نداشته باشد و چنین نتیجهاى ممکن نیست. در توضیح این مطلب، فرض کنیم شاهد صحنهاى هستیم که در آن سه کودک به یک حیوان زخمى سنگ مىزنند. در اینجا چند باور وجود دارد: سه کودک وجود دارد; این سگ زخمى است، سه کودک به این حیوان زخمى سنگ مىزنند و.... من از آنچه مىبینم و باور دارم وحشت کرده، رفتار آنها را خشن و خطا به حساب مىآورم. اما چه چیزى حکم اخیر را حکم اخلاقى مىکند؟ به نظر غیر توصیفىها ما در اینجا یک باور دیگر ترتیب نمىدهیم که مثلا کار این بچهها خطاست، بلکه به آنچه مىبینیم عکسالعمل احساسى نشان مىدهیم. تقبیح اخلاقى من واکنشى است احساسى به اعتقادات و باورهایم. چیزى را بد دانستن یعنى عکسالعمل منفى به آن داشت. (6)
خلاصه آن که، توصیفىها راى اخلاقى را یک هویت صرفا معرفتى مىدانند. یعنى آراء اخلاقى باورهایى هستند درباره یکى از ویژگیهاى جهان خارج; اما مخالف آنها مدعى است که آنچه آراء اخلاقى را از سایر آراء متمایز مىسازد، اشتمال انها بر یک عنصر غیر معرفتى است; عنصرى که از احساسات یا عواطف طبیعى ما سرچشمه مىگیرد. در توصیف این عنصر غیر معرفتى مىتوان از واژه طرز تلقى Attitude استفاده کرد. اتخاذ یک طرز تلقى تشکیل باورى ناظر به واقع نیست، بلکه ارزیابى آن وقایع است; که این ارزیابى یا مثبت استیا منفى. از این رو کاملا معقول است که دو نفر در باورها توافق داشته باشند و در طرز تلقى اخلاقى اختلاف.
این بیان، منجر به تفکیک حوزه ارزشها از حوزه واقعیات شد. مسائل ارزشى مسائل عملىاند و براى فیصله دادن یک مساله ارزشى باید تصمیم گرفت که چه کرد; از این رو براى دریافتن اصول اخلاقى یک شخص باید ببینیم که او چه مىکند نه چه مىگوید. (7) این ارتباط دقیق میان آراء اخلاقى شخص و عمل او با توسل به این نکته روشن مىشود که آراء اخلاقى طرز تلقىاند نه باور.
همین ارتباط محکم میان اخلاقیات و عمل است که گره از مشکل تبیین عمل مىگشاید. ما در تبیین این که چرا فرد الف به شیوه خاصى عمل کرده استبه آراء اخلاقى او توسل مىجوییم. اما چرا تمسک به آراء اخلاقى، ما را در فهم علت عمل یارى مىکند؟ اگر این سؤال زیر پوشش سؤال کلىترى قرار گیرد که: چگونه مىتوانیم اعمال عمدى را تبیین کنیم؟ در هر رفتار فاعلانه و در هر عمل قصدى، فاعل براى کار خود دلیلى دارد و تبیین عمل وى با ارائه این دلایل صورت مىگیرد; بنابراین، چه تبیینى لازم است تا عمل یک عامل را معقول جلوه دهد؟ یک پاسخ این است که عامل، وقتى دلیلى براى عمل خود دارد که هم از باور و هم از میل مناسبى برخوردار باشد. فقدان هر یک از این دو، دلیل عمل کردن به یک شیوه خاص را از میان برمىدارد و یک تبیین کامل باید هر دو مؤلفه را دارا باشد. این نظریه در تبیین عمل، را مىتوان به نظریه میلباور تعبیر کرد که هیوم از طرفداران آن است. در توضیح این نظریه مىتوان گفت: میل به خوردن سیب موجب تحریک عامل و راندن او به سوى عمل خوردن است، اما این میل هیچگونه اطلاعاتى درباره چگونگى برآورده شدن خود به عامل نمىدهد; مانند این که «از کجا سیب تهیه کنم؟» و «آیا سیب براى بدن مفید استیا ضرر دارد؟». باورها، که نیروى احساسى از آنها خالى است، این اطلاعات را در اختیار نهاده آن سائقه و نیرو را به جهات مناسب هدایت مىکند. ترکیب میل و باور در تحریک عامل به عمل لازم است. زیرا میلها بدون باورها، کور و باورها بدون میلها بىحرکت و ساکنند. نتیجه آن که، ترکیب میل و باور را مىتوان حالتى در نظر گرفت که با هریک از باورها و میلها به تنهایى فرق دارد.
با این مبنا، مىتوان در پاسخ به طلب دلیل براى عمل، به رابطه محکم آراء اخلاقى با عمل متوسل شد. یک راى اخلاقى همراه با باورهاى مناسب آن دلیل عمل عامل را فراهم مىآورد. مثلا راى اخلاقى من که «من باید به ملاقات دوستبیمارم بروم»، وقتى با این باور من که «او در شهر دیگرى زندگى مىکند» همراه شود دلیل سفر مرا توضیح مىدهد. این نظریه که راى اخلاقى همراه با باورهاى مناسب دلیل عمل عامل را در اختیار مىنهد و موجب تحریک او به عمل مىشود به درونگرایى، (Internalism) موسوم است. زیرا این نظریه، ارتباطى درونى و مفهومى را میان طرز تلقى اخلاقى عامل و انتخاب عمل از سوى او مسلم مىگیرد. بر این اساس، نمىتوان بدون تناقض یا ناسازگارى گفت: «من باید فلان کار را انجام دهم، اما هیچ تمایلى به انجام آن ندارم». درونگرایى موجه به نظر مىرسد; زیرا آراء اخلاقى ذاتا هدایتگر عملاند. ترکیب نظریه درونگرایى و نظریه میلباور در باب عمل، استدلال غیر توصیفىها را بر نظریه خود رقم مىزند. نظریه درونگرایى مىگوید که آراء اخلاقى همراه با باورها، تبیینکننده رفتار عاملند و نظریه میلباور مىگوید که ترکیبى از میل و باور بیانگر رفتار عامل است و چون میل در باورهاى عینى ما جایى ندارد، به ناچار باید آن را در آراء اخلاقى جستجو کرد. پس آراء اخلاقى نمىتوانند معرفتى محض باشند و حکم درباره این که چه باید کرد، باید عنصرى غیر معرفتى را در بر داشته باشد. (8) خلاصه آن که، با توجه به سه قضیه ذیل، در مىیابیم که فقط دو تاى از آنها با یکدیگر سازگارند و هر سه با هم جمع نمىشوند:
الف. نظریه میلباور در باب عمل معتبر است.
ب. یک راى اخلاقى، وقتى با باورهاى دیگر عامل ترکیب شود، مىتواند با فراهم ساختن دلیلى براى عمل، عامل را به انجام آن تحریک کند، (Internalism)
ج. آراء اخلاقى صرفا معرفتىاند.
غیر توصیفىها (الف) و (ب) را پذیرفته، (ج) را رد مىکنند. نظریههاى توصیفى که (ج) را مىپذیرند، یا باید به انکار (الف) مبادرت کنند یا به انکار (ب)، در حالى که، دستکم به عقییده غیر توصیفىها، این دو کاملا موجهند.
7. به طور خلاصه، آنچه درباره نظریههاى غیر توصیفى بیان شد، بدین قرار است که:
الف) واقعیت اخلاقى وجود ندارد.
ب) آراء اخلاقى طرز تلقىاند نه باور.
ج) طرز تلقیهاى اخلاقى نه صادقند و نه کاذب.
د) مباحث اخلاقى، مسائلى ناظر به ارزشند، نه ناظر به واقع.
از همین روست که نظریههاى غیر توصیفى، پس از نفى عینیت اخلاقى، صدق اخلاقى و باور اخلاقى، معتقد شدند که جملههاى اخلاقى گزارههاى خبرى نیستند یا صرفا براى تبادل اطلاعات به کار نمىروند. جستجوى تفسیرى مناسب براى جملههاى اخلاقى، تلاش فیلسوفانى همچون هیر را مصروف بازشناسى زبان اخلاق کرد و وى را به نگارش کتاب زبان اخلاق وادار ساخت. نظریههاى غیر توصیفى که از طریق مفاهیم احساس و میل، ارتباط وثیقى میان گرایشهاى اخلاقى و عمل برقرار مىکنند، درباره کارکردهاى زبان اخلاق نیز پیشنهادهاى متنوعى دارند. آیر و استیونسن جملههاى اخلاقى را بیانگر احساسات گوینده و برانگیزاننده احساسات شنونده مىخوانند. هیر این جملهها را توصیهاى مىداند در قبال سؤال «چه باید کرد». مبناى مشترک این دیدگاهها تفکیک واقعیات از ارزشهاست. این تفکیک به تعبیر زبانشناسانه به تفکیک قاطع دو نوع فعل گفتارى متفاوت مىانجامد: توصیف و ارزشگذارى، فعل گفتارى نخست، به مفهوم جمله خبرى وابسته است و امور ناظر به واقع را بیان مىدارد و از این رو آن را بیان طبیعى و زبانى باور قرار دادیم. اما در مقام ارزشگذارى، ما باورهاى خود را بیان نمىکنیم، بلکه طرز تلقیهاى خود را اظهار مىداریم. به تعبیر دیگر، امور ناظر به واقع را وصف نمىکنیم، بلکه در قبال آنها واکنش مثبتیا منفى نشان مىدهیم. طرز تلقى مثبت نسبتبه یک عمل، یعنى میل به اتخاذ آن عمل یا ترجیح آن بر سایر عملها. پس طبیعى به نظر مىرسد که فرض کنیم هدف از ارزشگذارى، هدایتبه سوى عملى است که باید انتخاب شود. لذا مىتوان گفت که ارزشگذارى دقیقا مرتبط به توصیه کردن یا فرمان دادن است. یعنى به مخاطب بگوییم که چه باید انجام دهد یا راهى را به او توصیه کنیم. (9)
8. نقد مور بر طبیعتگرایى و دفاعش از شهودگرایى، بحثهاى فراوانى را رقم زد که منجر به پدید آمدن نظریههایى شد که نه طبیعتگرایانه بود و نه شهودگرایانه. این رهیافتهاى جدید در قلمرو فرااخلاق، که در اینجا آنها را نظریههاى غیر توصیفى خواندیم، نخست در سوئد و سپس در انگلستان و امریکا به میان آمد. نظریههاى احساسگرایى و توصیهگرایى از اقسام نظریههاى غیر توصیفى هستند. در جهان انگلیسى زبان، نخستین کسانى که نظریه احساسگرایى را بیان کردند اى. آ. ریچاردز و برتراند راسل بودند، اما در دنیاى آنگلوساکسون آیر و استیونسن آن را توسعه دادند.
آیر تحت تاثیر پوزیتیویسم منطقى بر این باور بود که هر گزاره معنادارى در ذیل یکى از این دو مقوله مندرج است:
الف) گزارههاى تحلیلى که به نحو ضرورى صادقند، همچون قضایاى منطقى و ریاضى.
ب) گزارههاى ناظر به واقع تجربى که معنا و صدق آن را تحقیقپذیرى تجربى آشکار مىکند.
روشن است که گزارههاى اخلاقى نه تحلیلىاند و نه ناظر به واقع تجربى، زیرا خوبى یک عمل، به معناى واقعى کلمه، نه دیدنى است و نه شنیدنى. از این رو، آیر در مقام ارائه تفسیرى از «احکام ارزشى» برمىآید که هم با اصول تجربهگرایى سازگار باشد و هم به خودى خود رضایتبخش. وى نخست نظریههاى توصیفى طبیعتگرایانه را به نقد مىکشد که مىخواهند با تحویل گزارههاى اخلاقى، آنها را به جرگه گزارههاى تجربى وارد کرده از بىمعنایى نجات دهند. از سوى دیگر، آیر با دید پوزیتیویستى خود راه شهود را در تحقیق گزارههاى اخلاقى سد مىکند. وى با شهودگرایى در این حد موافق است که مفاهیم اخلاقى تحلیلناپذیرند; اما این تحلیل ناپذیرى بدان سبب است که این مفاهیم اساسا مفاهیمى حقیقى نیستند، بلکه مفهومنما هستند و محمول اخلاقى از آن جهت که بر اوصاف تجربى دلالت ندارد، محمول واقعى نیست. (10)
آیر در مقام ارائه نظریه بدیل، جملههاى اخلاقى را ابرازکننده احساسات در مقابل یک عمل دانست. واژههاى اخلاقى کلماتىاند که جهتگیریهاى موافق یا مخالف را ابراز مىکنند. جمله «دروغگویى بد است»، از یک واقعیتخارجى خبر نمىدهد، بلکه گزاره اى انشائى است که تنفر گوینده را نشان مىدهد و علاوه بر این، تنفر مخاطب را نیز برمىانگیزد و همین نکته است که میان اخلاقیات و عمل، پیوند مستحکمى برقرار مىکند.
آیر به بخش دوم این تفسیر اذعان داشت، اما این استیونسن بود که بر آن تاکید فراوان ورزید. روشن است که تلقى مذکور از اخلاقیات با یکى از واقعیتهاى زندگى اخلاقى ما ناسازگار است: ما براى احکام اخلاقى دلیل ارائه مىکنیم. اگر کسى بگوید« A کار صوابى کرد که B را کشت»، کاملا حق داریم که از او بپرسیم چرا چنین است. اگر آن کس در پاسخ بگوید «من دلیلى ندارم و دلیلى هم وجود ندارد، بلکه فقط مىدانم که A کار صوابى انجام داده است»، سخن نامعقولى است. پس کسى که ادعا مىکند عملى صواب استباید همیشه براى مدلل کردن ادعاى اخلاقى خود آماده باشد. اخلاق با ترجیحات شخصى فرق دارد. اگر کسى بگوید: «من چاى دوست ندارم»، نه لازم است دلیلى براى دوست نداشتن چاى بیاورد و نه کسى از او طلب دلیل مىکند. اما منطق حاکم بر اخلاق نه فقط داشتن دلیل بر حکم اخلاقى را روا مىدارد، که داشتن دلیل را ضرورى مىداند و الا حکم، حکم اخلاقى نخواهد بود.
تاکید بیش از حد کسانى چون آیر بر احساسى بودن قلمرو اخلاق، راه هر گونه تفکر و گفتگوى عقلانى بر سر احکام اخلاقى را مسدود کرد. استیونسن که متوجه این نقص شده بود، با قرار دادن واژه «گرایش» به جاى واژه «احساس»، راه ورود عقل را به حوزه اخلاقیات هموار کرد. به نظر وى، احکام اخلاقى وسیلهاى براى ابراز گرایشهاى آدمى است که مبتنى بر جهانبینى خاصى مىباشد و این اتکا، راه مجادله بر سر آن جهانبینى را مىگشاید و از رهگذر آن، عقل به قلمرو احکام اخلاقى وارد مىشود. (11) پس هر واقعیتى که گرایشهاى ما را معین مىکند، مستلزم دلیل معتبرى بر حکم اخلاقى است. اگر گزارهاى ناظر به واقع موجب شود که شخص حکم اخلاقى A را ابراز کند، آن گزاره ناظر به واقع دلیل معتبرى براى حکم A است. اما واضح است که هر واقعیتى نمىتواند به عنوان دلیل از حکمى حمایت کند. واقعیتباید با آن حکم رابطهاى منطقى داشته باشد و حالتهاى روانشناختى، چنین مناسبتى را به بار نمىآورند. اگر بناست نظریهاى رابطه حکم اخلاقى و احساسس را بیان کند، باید ارتباط میان عقل و اخلاق را هم در نظر داشته باشد.
9. نقطه ضعفهاى مکتب احساسگرایى موجب پیدایش نظریه توصیهگرایى شد. هیر در رد نظریه احساسگرایى و بیان فرق آن با توصیهگرایى مىگوید: احساسگرایى به روایت قدیمىترش پس از رد طبیعتگرایى، که احکام اخلاقى را معادل گزارههاى ناظر به واقع غیر اخلاقى مىگیرد، و شهودگرایى، که احکام اخلاقى درباره واقعیات اخلاقى را از راه شهود قابل تشخیص مىداند، به سرعت نتیجه مىگیرد که مسائل اخلاقى استدلالبردار نیست و احکام اخلاقى عبارت از بیان یا ابراز طرز تلقیهاى غیر عقلانى تحسین یا تقبیح است. این گروه از آن جهتبه این نتیجه رسیدند که مقدمه نادرستى را به مقدمات گذشته افزوده بودند و آن این که فقط مسائلى ناظر به واقع است که مىتوان بر آن دلیل اقامه کرد. منشا پیدایش توصیهگرایى در تشخیص این مقدمه نادرست است و مىخواهد نشان دهد که قواعد استدلال بر حوزه غیر توصیفى هم مانند حوزه توصیفى حاکم است. پارهاى دیگر از احساسگرایان به همان نتیجه گذشته تن داده بودند، زیرا هم احکام اخلاقى را به اوامر تشبیه کردند و هم درباره اوامر خطایى کردند که هنوز هم شایع است و آن این که گمان بردند معناى جملههاى امرى را علتیا معلولهاى روانشناختى وقوع آن تعیین مىکند. این تفسیر از معناى اوامر، که مىتوان آن را نظریه «انگیزش لفظى» Verbal shove نامید، میان دو مقام فرق نگذاشته است:
الف) کارى که به سبب گفتن جملهاى انجام مىشود) Perlocutionary act
ب) کارى که در حین گفتن جملهاى انجام مىشود) Illocutionary act
آنچه بخشى از محتوا و معناى اوامر و گفتار اخلاقى را تشکیل مىدهد، انگیزش لفظى و تکانهاى روانشناختى نیست، و اگر کسى معناى اوامر را مرهون ویژگیهاى على و معلولى روانشناختى بداند به آسانى اوامر و همچنین احکام اخلاقى را بیرون از قواعد عقلانى مىپندارد. اما اگر این خطا را کنار بگذاریم مىتوان احکام اخلاقى را از نوع توصیهگر دانسته (هرچند منطق آن بسیار پیچیدهتر از منطق اوامر ساده است) سازگاى آن را با قواعد استدلال حاکم بر تفکر اخلاقى نشان دهیم. توصیهگرایى به دنبال چنین قواعدى است و مدعى است که این قواعد را در ترکیب قواعد حاکم بر اوامر ساده متعارف، و مجموعه قواعد حاکم بر «باید» و سایر واژههاى ناظر به جهت در معناى اخلاقىشان یافته است. و چون این واژهها مخصوص گفتارهاى اخلاقى نیستند به قواعد بیشترى نیاز داریم تا گفتارهاى اخلاقى را از سایر گفتارها تفکیک کنیم. این قاعده سرنوشتساز بهکلیتپذیرى) Universalizability جملههاى حاوى «باید» و دیگر جملههاى دستورى یا ارزشى معرفى مىشود.
هیر در دو کتاب مهم خود به نام «زبان اخلاقیات» و «آزادى و عقل» که به ترتیب در سالهاى 1952 و 1963 منتشر شد، زبان اخلاق را زیر مجموعه زبان توصیهگر معرفى کرد. منظور از گفتار توصیهاى، گفتارى است که در آن به پرسشهاى عملى پاسخ داده مىشود. مثلا جمله «باید راست گفت» نه از واقعیتى خبر مىدهد و نه در صدد ابراز احساس گوینده یا برانگیختن احساس شنونده است، بلکه به مخاطب مىگوید که چه کار بکند; گویى مخاطب از گوینده پرسیده است که «چه کارى بکنم؟» و گوینده با جمله «باید راست گفت» به او پاسخ داده است.
هیر در تبیین ماهیت زبان اخلاق یعنى در تبیین جنس و فصل آن از دو مرحله گذر مىکند: اول، مقایسه زبان توصیهگر با سایر زبانها و دوم، مقایسه زبان اخلاق با سایر زبانهاى توصیهگر. از آنجا که ساده ترین شکل زبان توصیهگر جمله امرى متعارف است، هیر در کتاب «زبان اخلاقیات» بحث را از اوامر جزئى شروع مىکند و با بررسى اوامر کلى ادامه مىدهد. سپس به بررسى احکام ارزشى غیر اخلاقى مىپردازد که بیش از زبان امرى ساده با زبان اخلاق پیوند دارد. (12) در تحلیل جمله امرى، هیر هر گونه بعث و برانگیختن را از محتواى آن خارج مىکند و مفاد آن را صرفا توصیه و هدایتگرى قلمداد مىکند. هم رد احساسگرایى و امرگرایى، و هم سرنوشت نظریه توصیهگرایى بر این اساس است که جملههاى امرى ارشادىاند. در نقد احساسگرایى و امرگرایى، میان گفتن انجام کارى به یک شخص با وادار کردن او به انجام آن فرق گذاشته مىشود و بخش اول، مفاد جمله امرى معرفى مىشود. براى جا افتادن این مدعا، هیر جملههاى امرى را به جملههاى خبرى تشبیه مىکند که مفادشان این است که به کسى بگوییم وضع از چه قرار است، نه این که او را به قبول آن متقاعد کنیم. از این رو، فرآیند متقاعد کردن در جملههاى خبرى و وادار ساختن در جملههاى امرى با هیئت جملههاى مذکور به انجام نمىرسد و براى محقق ساختن آنها کار دیگرى لازم است. (13)
احکام اخلاقى در این خصوصیات، شبیه جمله امرى است. بنابراین اگر بخواهیم با اصطلاحات ارسطویى سخن بگوییم، جملههاى امرى و احکام اخلاقى در جنس منطقى یعنى «زبان توصیهگر» با هم شریکند، اما فصل احکام اخلاقى، مانند سایر احکام ارزشى، «تعمیمپذیرى و کلیت» آنهاست. به نظر هیر، اگر در اوضاع و احوال خاصى به کسى بگوییم «برو» و بار دیگر در همان اوضاع و احوال به او بگوییم «نرو» هیچ محذور منطقىاى پیش نمىآید. زیرا عوامل مختلفى، از جمله احساسات و امیال، توجیهگر چنین اوامرى است. اما وضع احکام اخلاقى از این قرار نیست; زیرا هر حکم اخلاقى که در موقعیتخاصى بیان مىشود مبتنى بر پارهاى از خصوصیات آن موقعیت است و از این رو، در موقعیتهاى مشابه منطقا نمىتوان حکم دیگرى کرد. پس اگر در اوضاع و احوال A بگوییم «باید راست گفت» منطقا متعهد شدهایم که هر بار در وضعیت A قرار بگیریم به همین ترتیب عمل کنیم.
پس هر چند زبان اخلاقیات یا مستقیما امرى است، یا منطقا به یک امر پیوند خورده است، اما ورود مقوله «کلیت و تعمیمپذیرى» در مفاد احکام اخلاقى از یک سو، راه ورود عقل به حوزه اخلاق را هموار مىکند، و از سوى دیگر، راه هر گونه هرج و مرج را در صدور احکام اخلاقى گزاف و دلبخواهانه مىبندد.
10. اما چگونه مىتوان ویژگى تعمیمپذیرى احکام اخلاقى را به اثبات رساند؟ هیر در مقام انجام چنین کارى، به یکى از اصلىترین ویژگیهاى واژههاى ارزشى، یعنى ویژگى «تبعى») Supervenient or Consequential property بودن، متوسل مىشود. در بافتى غیر اخلاقى، فرض کنید در یک نمایشگاه نقاشى در مقابل تابلوى P ایستادهایم و مرددیم که آیا حکم« P نقاشى خوبى است» را تایید کنیم یا نه. حال فرض کنیم تابلوى دیگرى در کنار تابلوى P وجود دارد به نام تابلوى Q که یا تابلوى P نسخهبدل Q استیا تابلوى Q نسخهبدل P ،ولى به هر حال هر دو تابلو را یک نقاش تقریبا در یک زمان کشیده است. ما نمىتوانیم بگوییم «تابلوى P دقیقا در است، ولى تابلوى P تابلوى خوبى است و تابلوى Q خوب نیست». حتما باید اختلاف دیگرى میان این دو تابلو باشد که یکى را برخلاف دیگرى خوب گرداند. این در حالى است که اگر مىگفتیم «تابلوى P دقیقا در همه جهات مانند Q است، ولى P امضا شده و Q امضا نشده است» هیچ مشکل منطقىاى به وجود نمىآید. پس منطق واژه «خوبى» و «امضا شده» فرق دارد. در تبیین علت این ویژگى منطقى «خوبى»، مىتوان گفت: یک یا چند ویژگى در این دو تابلو هست که صفت «خوبى» منطقا بدانها وابسته است، به طورى که یکى نمىتواند خوب باشد و دیگرى نباشد مگر این که این ویژگیها نیز متفاوت باشند. حال همین ویژگى را در بافت اخلاقى ملاحظه مىکنیم. فرض کنید مىگوییم «قدیس فرانسیس انسان خوبى بوده است». منطقا ممکن نیست که این جمله را بگوییم و در عین حال معتقد باشیم که امکان دارد مرد دیگرى دقیقا در همان شرایط قدیس فرانسیس قرار گرفته و در آن شرایط دقیقا به همان روش او رفتار کرده باشد، اما صرفا در یک جهتبا قدیس فرانسیس اختلاف داشته باشد و آن این که او مرد خوبى نیست.
طبیعتگرایى اخلاقى هیچ گاه از تبیین این امتناع منطقى برنمىآید. در اینجا وضع از این قرار نیست که ترکیبى از ویژگیهاى توصیفى، مانند C ،مستلزم این باشد که او اخلاقا خوب است. زیرا اگر وضع از این قرار باشد ما هرگز نمىتوانیم هیچ انسانى را به خاطر داشتن این ویژگیها تحسین کنیم، بلکه صرفا مىتوانیم بگوییم او داراى این ویژگیهاست. در عین حال، این حکم که انسانى اخلاقا خوب است، منطقا مستقل از این حکم نیست که او ویژگیهاى دیگرى دارد که مىتوانیم آنها را ویژگیهاى خوبکننده بنامیم; بین این دو، ارتباطى هست، هرچند ارتباط استلزامى یا ارتباط وحدت معنایى نباشد. (14)
بنابراین واژه «خوب»، آن طور که در اخلاقیات به کار مىرود، معنایى توصیفى و معنایى ارزشى دارد و معناى دوم، معناى اصلى است. دانستن معناى توصیفى همان دانستن معیارهایى است که متکلم براساس آن حکم مىکند. این بار توصیفى، که معیار اطلاق بار ارزشى است، ممکن است از یک بافتبه بافت دیگر تغییر کند. از این رو، هرچند بتوان بار ارزشى را در یک درس آموخت، چنین کارى در آموختن بار توصیفى ممکن نیست. نتیجه آن که، در احکام اخلاقى مشتمل بر واژه «خوب» ما هم توصیف مىکنیم و هم ارزشگذارى.
همین نکته سبب شده تا توصیهگرایى هیچ کدام از فرقهاى الف، ب و ج بند3 را در تفکیک میان نظریههاى توصیفى و غیر توصیفى نپذیرد. هرچند توصیهگرایى مفاد جملههاى اخلاقى را از سنخ باورها نمىداند، اما این موجب نمىشود که جایى براى صدق و کذب اخلاقى نگشاید. زیرا بار توصیفى گفتارهاى اخلاقى، مانند گزارههاى خبرى، صدق و کذبپذیر است; به تعبیر دیگر، مثلا با اطلاق واژه «خوبى» اطلاعات ناظر به واقعى که به شنونده خود القا مىکنیم ممکن است صادق یا کاذب باشد. (15)
اما دلیل ترکیب بار ارزشى و توصیفى در واژههاى ارزشى را باید در اهداف به کارگیرى این واژهها جستجو کرد. بررسى این اهداف، ارتباط بحث اوامر را با زبان ارزشى نشان مىدهد. مثلا معنا و کارکرد اصلى واژه «خوب»، تحسین کردن است. تحسین یا تقبیح، دست کم به طور غیر مستقیم، همیشه کارى استبراى هدایت انتخابهاى خود یا دیگران در زمان حال یا آینده. ما تنها واژههاى ارزشى را به کار مىبریم که موقعیتهاى معلوم یا محتملى وجود داشته باشد که در آنها باید، از میان گونههاى مختلف عمل، دستبه انتخاب بزنیم. حتى انتخابهاى گذشته، صرفا به گذشته اشاره نمىکنند. زیرا همه احکام ارزشى، به معناى واقعى کلمه، کلىاند و حکم به نحو اجتنابناپذیرى درباره موقعیتهاى مشابه نیز هست. مثلا در واژه «خوب»، تحسین کردن به معنى راهنمایى کردن انتخاب است و براى راهنمایى یک انتخاب جزئى، زبان ابزار دیگرى در اختیار ما نهاده است که غیر از ابزار تحسین کردن است، یعنى زبان امرى جزئى.
به اعتقاد هیر، احکام ارزشى راهنماى عملند و راهنماى عمل بودن مستلزم جمله امرى است; اما جملههاى اخلاقى با اوامر کلى هم فرق دارد. جمله امرى کلىاى، همچون «سیگار نکشید»، یک جمله کلى به معناى واقعى کلمه نیست. زیرا به طور ضمنى به یک مورد جزئى اشاره مىکند; این جمله، خلاصه شده جمله «هرگز در این قسمتسیگار نکشید» است. حکم اخلاقى «شما نباید در این قسمتسیگار بکشید» نیز حاوى ارجاعاتى به موارد جزئى است; زیرا در آن، ضمایر «شما» و «این» موجود است. اما هدف حکم اخلاقى، توسل به یک اصل عام یا اشاره به نمونهاى از کاربرد آن مىباشد. این اصل شاید «شما هرگز نباید در قسمتى که کودکان خردسال هستند، سیگار بکشید» یا «شما هرگز نباید در قسمتى که اخطار «سیگار نکشید» هست، سیگار بکشید» باشد. همیشه تعیین این اصل آسان نیست، اما پرسش از آن همواره جا دارد. بنابراین، در واقع تقریبا غیر ممکن است که یک کلى به معناى واقعى کلمه بر وجه امرى ساخته شود، و اگر هم ساخته شود جایى براى کاربرد آن نیست، و اگر هم به کار رود در معنا با حکم ارزشى حاوى «باید» یکى مىشود. (16)
11. پارهاى از مشکلاتى که نظریه توصیهگرایى با آن روبهروست، از این قرار است:
الف) هرچند هیر، توصیف نظریه توصیهگرایى به نظریه غیر توصیفى را مىپذیرد، نه غیر شناختى، اما با توجه به مکتبهاى توصیفى، به شایستگى مىتوان از توصیهگرایى به نظریه غیر شناختى یاد کرد. زیرا جداکننده احکام اخلاقى از غیر آن، بار توصیفى آنها نیست، بلکه این بار ارزشى است که عهدهدار چنین امرى است و همین بار ارزشى، محتوا و معناى اصلى واژههاى اخلاقى را تشکیل مىدهد. براساس توصیهگرایى، این امر ارزشى، دیگر نمىتواند ارزش صدق داشته باشد. پس باز جایى براى صدق اخلاقى باقى نمىماند. چون تمام محتواى ارزشى احکام اخلاقى به طرز تلقى اخلاقى باز مىگردد و طرز تلقیها نه صادقند و نه کاذب. رئالیستهاى اخلاقى، تجربه ارزشهاى اخلاقى را جدى مىگیرند و ساختار اندیشه عمومى را حامى خود مىشمارند. ما در کشف حقایق جهان از تجربه عمومى خود آغاز مىکنیم و نقطه شروع دیگرى قابل تصور نیست. از این رو، رد تجربه عمومى محتاج دلایل محکمى است و ارائه این دلایل بر عهده غیرشناختىهاست. هرچند پارهاى از تجربههاى اخلاقى، همچون اختلافها، ممکن است فرد را به نظریه غیرشناختى سوق دهند، اما وجود اختلاف نشان این نیست که جملههاى اخلاقى، اخبارى نباشند و صدق و کذب نپذیرند، بلکه مىتوان گفتبحث و استدلال در از میان بردن اختلافها، در جایى متصور است که احتمال صدق یکى از عقاید، در کار باشد.
ب) هیچ دلیلى بر انحصار کارکرد جملههاى امرى در توصیه کردن وجود ندارد، بلکه با توجه به کاربرد جملههاى امرى در زبان متعارف، روشن مىشود که اوامر براى اهداف مختلفى به کار مىروند. هرچند اوامر در پارهاى موارد ارشادىاند، اما در بسیارى از موارد دیگر چنین نیست و حتى مىتوان ادعا کرد که حمل اوامر بر ارشاد نیازمند قرینه است.در مورد جملههاى اخلاقى، هیر مىپذیرد که گاهى این جملهها احساسات گوینده را ابراز مىکنند و یا احساسات مخاطب را به انجام کارى برمىانگیزند، ولى او این کارها را در محتواى جملههاى اخلاقى وارد نمىکند. اما چه دلیلى وجود دارد که مثلا برانگیختن احساسات مخاطب را در محتواى جملههاى اخلاقى وارد نکنیم و هدایتگرى را مقوم معناى آنها بدانیم، بخصوص با توجه به این که هیر معناى کلمات و جملهها را کارکرد آنها تلقى مىکند.
ج) نظریه توصیهگرایى، مانند احساس گرایى، حقیقت استدلال اخلاقى را کنار مىنهد و نمىتواند اخلاقیات را از خطر فردگرایى و دلبخواهانه بودن برهاند. هرچند هیر تلاش مىکند تا با «کلیتپذیرى» جملههاى اخلاقى، استدلال را به حوزه اخلاق وارد کند، اما کلیتپذیرى تنها سازگارى حکم در اوضاع و احوال مشابه را به بار مىآورد. حال اگر همه اصول اخلاقى فرد A از نظر شخص B قابل قبول نباشد، براساس توصیهگرایى، A در توجیه اصول اخلاقى خود و B در رد آنها چه فعالیت عقلانىاى مىتوانند انجام دهند. نظریه هیر نهتنها تصمیمگیرى در باب اصول اخلاقى را به فرد مىسپارد، که دلیل آن را نیز به تصمیم شخص واگذار مىکند و همین موجب مىشود که توصیهگرایى به فردگرایى در باب انتخاب نظام اخلاقى بینجامد، در حالى که قواعد رفتارى لازم براى زندگى جمعى هرگز چنین نیست.
د) تجدیدنظر در اصول اخلاقى و رفتارى و تغییر آنها بخشى از زندگى اخلاقى ماست. با توجه به این واقعیت، «کلیتپذیرى» اصول اخلاقى با توجه به دیدگاه توصیهگرایى چه فایدهاى دارد؟ زیرا هیچ اوضاع و احوالى دقیقا مانند موقعیت دیگر نیست و شخص مىتواند با وابسته دانستن حکم اخلاقى خود به یکى از ویژگیهاى اوضاع و احوال خاصى، حکم خود را نسبتبه سایر موارد تغییر دهد. تعمیمپذیرى و کلیت وقتى محتواى خود را به دست مىآورد که راهى براى فهم آدمى از حقایق عینى اخلاقى و کشف آنها تلقى شود.
پىنوشتها:
اساسا «خوبى» چگونه مفهومى است؟ آیا مفهومى است ناظر به وصفى طبیعى و تجربى، یا وصفى ماوراى طبیعى که به هر حال در خارج موجود است؟ آیا مفهوم «خوبى» خالى از هر گونه محتواى ناظر به واقع، و خالى از هر گونه ارتباط با امور ناظر به واقع است؟ این پرسشها درباره مفاهیم دیگر اخلاقى نیز بجاست. از سوى دیگر، همان طور که بیان جملههایى همچون جملههاى مذکور بخشى از زندگى اخلاقى ما را تشکیل مىدهد، توجیه آنها نیز جزء دیگرى از آن است. اگر تلاش در جهت پرسشهاى یاد شده به ثمر بنشیند و قرین توفیق باشد، مسائل دیگر همچون مسائل معرفتشناختى اخلاق نیز پاسخ خود را مىیابند; مسائلى همچون:
چگونه باید پاسخ مسائل اخلاقى را به شکل معقولى سامان دهیم؟ آیا اخلاقیات از جمله امورى است که هیچگاه راهى را براى استدلال و تفکر عقلى برنمىتابد و حوزه آن تنها به دست احساسات سپرده مىشود؟ بر فرض که استدلال عقلى در اخلاقیات راه داشته باشد، آیا لازم است که وراى مسائل اخلاقى، مجموعه امور ناظر به واقعى باشد تا تلاشها و کوششها مصروف کشف آنها شوند، یا این که مقوم اخلاقیات فقط جعل و اعتبار است و، مستقل از جعل و اعتبار آدمیان، اخلاقیات هویتى ندارند؟
پژوهش در پاسخ به چنین پرسشهایى منجر به پیدایش نظریههایى مىشود که با نظریههاى دستورى متفاوت است; زیرا مقصود از این نظریهها هدایت رفتار و عمل نیست. بدین جهت این بخش از فلسفه اخلاق، به فرااخلاق معروف است; واژهاى که صریحا بیان مىدارد که نظریههاى فرااخلاقى خود را درگیر موضعگیریهاى خاص اخلاقى نمىکنند، بلکه با نظر بدانها به بررسى دقیق این امر مىپردازند که اخلاقیات چیستند و چه نوع استدلالى بر آنها قابل تطبیق است و چه مبنایى مىتوان براى آنها در نظر گرفت. به تعبیر دیگر، فرااخلاق با پرسشهایى رودرروست که درباره اخلاقیات است نه پرسشهایى که در اخلاق مطرح است. از این رو گاه به آن اخلاق درجه دوم گفته مىشود.
لازم است توجه کنیم که نظریهاى در حوزه فرااخلاق موفقتر است که تمام امور موجود در زندگى اخلاقى را به شایستگى در خود جاى دهد و مرز هر کدام را مشخص کند و طرحى با اجزاء سازگار براى زندگى اخلاقى به نمایش بگذارد. زیرا تجربه «ارزشهاى اخلاقى» جایگاه مهمى در زندگى ما دارند و هر فهم شایستهاى از ما و جهان باید این تجربه را جدى گرفته، تفسیر مناسبى براى آن ارائه دهد. حذف هر یک از این امور تنها به غرض جاانداختن نظریه، از ارزش آن مىکاهد و راه را بر انتقادها مىگشاید. پارهاى از امور یاد شده را مىتوان به این قرار برشمرد:
1) فرق آراء اخلاقى با سایر قضایا همچون قضایاى علوم تجربى.
2) حق آدمى در انتخاب و گزینش نظام اخلاقى.
3) حساسیت آدمى به گزینش بهترین پاسخ در برخورد با معضلات پیچیده و در عین حال مهم اخلاقى.
4) طلب توجیه و استدلال در پذیرش یک حکم یا نظام اخلاقى، و به تعبیر دیگر، جریان فرآیند استدلال عقلانى در حوزه اخلاقیات.
5) ارتباط نزدیک میان آراء اخلاقى و عمل.
2. همان طور که از بند1 برمىآید، مباحث متنوع و متعددى در حوزه فرااخلاق قرار مىگیرد. از جمله مهمترین این مباحث، مىتوان به دو بخش ذیل اشاره کرد:
الف) تحلیل مفاهیم اخلاقى; هدف این بخش غالبا تعیین محتوا و معناى جزء محمولى گزارههاى اخلاقى است.
ب) بررسى جملههاى اخلاقى از حیث معرفتشناختى; هدف این بخش حکم به اخبارى یا انشائى بودن گزارههاى اخلاقى است.
ارتباط این دو بخش با بخشهاى دیگر فرااخلاق یک ارتباط منطقى است و بدین جهت موضعگیرى در بخش اول تاثیر بسزایى در جهتگیریهاى بخش دوم و بخشهاى دیگر بر جاى مىگذارد.
توصیهگرایى، که غرض از این نوشتار بررسى اجمالى «زبان اخلاقیات» از این منظر است، دیدگاه نسبتا جدیدى است که در بخش اول و دوم فرااخلاق، طرحى نو در سامان دادن اخلاقیات افکنده است. این طرح محصول نقادى نظریههاى دیگر و سنتزى از نقاط قوت آنهاست، به طورى که چارهساز ضعف و کاستیهاى آنها نیز باشد. مبتکر و حامى اصلى این نظریه «ریچارد مروین هیر» است. براى معرفى شایسته این دیدگاه، ناگزیریم بحث را از نقطهاى آغاز کنیم که مختصات آن پیشتر گزارش شد و با توجه کردن به نظرگاههاى پیش از توصیهگرایى و بررسى زبان اخلاقیات از دیدگاه آنها، زمینه، علت و چگونگى ظهور توصیهگرایى در حوزه اخلاق را هرچه روشنتر نمایان سازیم.
3. نظریههاى فرااخلاقى عموما به دو بخش توصیفى و غیر توصیفى تقسیم مىشوند که هر بخش مشتمل بر چند نظریه است. غالبا در کتابهاى فلسفه اخلاق، این دو بخش به شیوههاى متفاوتى از یکدیگر تفکیک مىشوند:
الف) گاه مىگویند نظریههاى توصیفى برآنند که احکام اخلاقى صدق و کذبپذیرند و نظریههاى غیر توصیفى منکر این مطلباند.
ب) گاه مىگویند نظریههاى توصیفى بر این باورند که ما مىتوانیم به صدق پارهاى از احکام اخلاقى معرفت پیدا کنیم و از این رو به این نظریهها، نظریههاى «شناختى» مىگویند; برخلاف نظریههاى غیر توصیفى که این معرفت را روا نمىدارند و از این جهتبه آنها «غیر شناختى» مىگویند.
ج) گاه مىگویند نظریههاى توصیفى برخلاف غیر توصیفىها بر این باورند که کیفیات یا واقعیات اخلاقى در جهان موجودند.
از آنجا که پارهاى از طرفداران نظریههاى غیر توصیفى، مثل آقاى هیر، این شیوههاى تفکیک را غلطانداز مىدانند نه وافى به مقصود، ما نیز در حال حاضر به این دو دسته با نام «توصیفى» و «غیر توصیفى» اشاره مىکنیم. هیر با هشدار نسبتبه این که دعواى نظریههاى توصیفى و غیر توصیفى ناظر به مساله معناشناختى است نه وجودشناختى، پیشنهاد مىکند که فرق میان این دو، براساس نظریه شرط صدق Truth - Coundition که نظریهاى در باب معناست، تبیین شود. براساس این نظریه، فهمیدن معناى یک جمله همانا فهمیدن شرایط صدق آن است. یعنى آنچه لازم است، وضع از آن قرار باشد تا این جمله صادق خوانده شود. بنابراین جملههاى ناظر به واقع محض [ جملههایى که هیچ بار ارزشىاى ندارند] ملاک معنادارى یاد شده را استیفا مىکنند و توصیفى بودن این جملهها مورد قبول همه است. ادعا این است که جملههایى وجود دارند که با جملههاى مذکور تفاوت دارند و بدین جهت این سؤال پیش مىآید که آیا شرایط صدق، معناى کامل آنها را تعیین مىکند یا نه; به تعبیر دیگر، آیا مىتوان معناى آنها را در طبقه معانى صرفا توصیفى قرار داد یا نه؟
نظریههاى توصیفى اخلاقى بر این باورند که جملههاى بیانگر احکام اخلاقى کاملا توصیفىاند; یعنى تمام معناى آنها از راه شرایط صدق معین مىشود. ادعاى نظریههاى غیر توصیفى این است که در محتواى احکام اخلاقى رکن یا عنصرى وجود دارد که معناى آن از راه شرایط صدق معین نمىشود. براى مثال، توصیهگرایى هر چند مىپذیرد که رکن یا عنصرى در احکام اخلاقى وجود دارد که معناى آن از راه شرایط صدق آشکار مىشود، اما بر این ادعاست که رکن دیگرى نیز در معناى احکام اخلاقى هست; به نام رکن ارزشى یا توصیهگر، که شرایط صدق از استیفاى معناى آن قاصر است. (1)
4. با توجه به فرق یاد شده، اینک مىتوان به انواع نظریههاى توصیفى و غیر توصیفى پرداخت. نظریههاى توصیفى به دو گروه عمده به نام طبیعتگرایى و شهودگرایى تقسیم مىشوند. اختلاف این دو گروه بر این اساس است که آیا با تعریفهایى از مفاهیم اخلاقى، که معرف صرفا به ویژگیها یا واقعیات غیر اخلاقى اشاره دارد، مىتوان شرایط صدق آنها را که معناى آنها را به دست مىدهد تعیین کرد یا نه. نظریههاى طبیعتگرایانه مدعى امکان این امرند و بر این باورند که مىتوان مفاهیم اخلاقى را براساس مفاهیم غیر اخلاقى تحلیل یا تعریف کرد; به تعبیر دیگر، مىتوان بدون مدد از مفاهیم اخلاقى، رکن جملههاى اخلاقى، یعنى محمول آنها، را با پارهاى از اوصاف دیگر یکى دانستیا بدانها تحویل کرد. از جمله نظریههاى طبیعتگرایانه، مىتوان به نظریههاى جامعهشناختى، زیستشناختى و روانشناختى اشاره کرد. در قسم اول، مفهوم اخلاقى بر اساس یک مفهوم جامعهشناختى و در قسم دوم، بر اساس یک مفهوم زیستى و در قسم سوم، براساس یک امر روانى تعریف مىشود. بنابراین زبان اخلاق در نزد طبیعتگرایان زبانى حکایت کننده از واقعیات خارجى است و مفاهیم اخلاقى بر بخشى از امور ناظر به واقع دلالت مىکنند، خواه این امور ناظر به واقع در جهان آفاقى باشد یا انفسى. در مقابل طبیعتگرایان، شهودگرایان بر این باورند که چنین تعریفهایى هرگز نمىتواند معناى واژههاى اخلاقى را به دام اندازد. شهودگرایى نخست از طرف ریچارد پرایس و توماس رید در قرن هیجدهم ارائه شد (شهودگرایى، حتى به افلاطون هم نسبت داده شده است) و مورد قبول سیجویک، رشدال، پریکارد، بلاک، براد، شیلر،هارتمان و... قرار گرفت. (2) اما مهمترین نماینده آن در قرن بیستم، جى. اى. مور است. (3) به نظر مور، اساسىترین مفهوم اخلاقى، مفهوم «خوب» است و این مفهوم به علتبسیط بودنش، تن به هیچ تعریف و تحلیلى نمىدهد. تصور این مفهوم بدیهى است و تصدیق جملههاى اخلاقى مشتمل بر واژه خوبى نیز بدیهى و شهودى است. بدین ترتیب جملههاى اخلاقى از نظر شهودگرایان از جمله قضایاى ترکیبى پیشینى به حساب مىآید.
5. مىتوان نظریه شهودگرایى را به دو ادعا تحلیل کرد:
الف) اصول اخلاقى از جمله امورى است که مىتواند صادق و معلوم باشد و به تعبیر بهتر در بحث ما، تمام محتواى آنها ناظر به واقع است.
ب) این اصول به شیوه خاصى بر ما آشکار مىشود; به سبب قوهاى خاص به نام شهود اخلاقى.
ادعاى اول مورد پذیرش طبیعتگرایان است و این دو گروه در ادعاى دوم نیز با هم اختلاف دارند. در این جدال، توجه مور به زبان اخلاق صرفا مقدمى است; زیرا دلمشغولى اصلى وى این است که چه امورى ذاتا خوب است و به ناچار باید خطاى دیگران را در تلقى مفهوم «خوب» برملا سازد. مهمترین اشکال مور بر طبیعتگرایان به «مغالطه طبیعتگرایانه» معروف است; این مغالطه گاه به تعریف یک ویژگى غیر طبیعى [مثل مفهوم خوب] به ویژگى طبیعى یا غیر طبیعىاى [که از سنخ اخلاقیات نیست] تفسیر مىشود، و گاه به تعریف چیزى که قابل تعریف نیست، و گاه به خلط یک گزاره ترکیبى با یک گزاره تحلیلى (4) . به هر حال، مور در تبیین مغالطه بودن کار طبیعتگرایى اخلاقى به برهان سؤال گشوده متوسل مىشود که خلاصه آن این است که: اگر وصفى را که به ازاى «خوبى» قرار داده مىشود x بنامیم، همیشه معنا دارد که بپرسیم «آیا x خوب است؟» شواهد زبانى بر مفید بودن گزاره« x خوب است» گواهى مىدهد، در حالى که اگر «خوبى» به معناى x باشد با یک قضیه تحلیلى رو به رو هستیم که همچون گزاره «انسان بشر است» بىفایده خواهد بود. پس طبیعتگرایى اخلاقى یا باید به بىمعنایى گزاره «آیا x خوب است؟» نظر دهد یا به بىفایدهگى گزاره« x خوب است» و به خود متناقض بودن گزاره« x خوب نیست». اما هیچ یک از این پیامدها قابل قبول نیست، و از این رو هر گونه تلاشى در جهت ارائه تعریفى براى «خوبى» محکوم به شکست است.
اگر «خوبى» به ازاى هیچ وصف طبیعى یا غیر طبیعى دیگر که در قالب زبان اخلاق نیست نمىباشد، چگونه مىتوان این وصف خارجى را درک کرد؟ پاسخ مور این است که ما خوبى را یا مستقیم و بلاواسطه درمىیابیم یا با واسطه و غیر مستقیم; استدلال سؤال گشوده راهى براى تعریف یا تحلیل این واژه باقى نمىگذرد تا بتوانیم کسى را از معناى «خوبى» آگاه کنیم که از درک مستقیم آن عاجز است. البته باید توجه داشت که شهودگرایان در این که مفاهیم و جملههاى اخلاقى کدام یک قابل تعریف و استدلالپذیرند و کدام یک چنین نیستند با هم اتفاقنظر ندارند. آنچه گذشت تنها نظر مور در این زمینه بود; اما مىتوان امور ذیل را مورد پذیرش مور و سایر شهودگرایان دانست:
الف) مفهوم اخلاقى «خوب» کیفیتى بسیط و غیر قابل تحلیل است و با هیچ روش تجربىاى نمىتوان وجود آن را دریافت. تنها راه معرفتبه خوبى، شهود است. در نتیجه، گزارههاى اخلاقى به هیچ نوع گزاره دیگرى، همچون گزارههاى علوم تجربى، تحویلپذیر نیستند و اگر پارهاى از مفاهیم اخلاقى تعریفپذیر باشند، این امر فقط با زبان اخلاق یعنى مفاهیم اخلاقى دیگر قابل بیان است.
ب) باور به عینیت مقولههاى اخلاقى; ما به ازاى مفاهیم اخلاقى بخشى از آرایش جهان خارجى است و ما در بخش استدلالپذیر جملههاى اخلاقى ، براى کشف چهرهاى موجود در خارج تلاش مىکنیم.
ج) جملههاى اخلاقى از سنخ جملههاى خبرىاند که تمام محتواى آن اخبار از یک امر عینى است. پس براى مثال، جمله «راستگویى خوب است» مثل جمله «آسمان آبى است» جملهاى اخبارى است و از وصفى عینى خبر مىدهد; منتهى «خوبى» وصفى است عینى که نه از سنخ مفاهیم طبیعى و تجربى است مثل «آبى» و نه از سنخ دیگر که بیرون از اخلاقیات باشد.
6. همان طور که ملاحظه شد، شهودگرایى و بیشتر نظریههاى طبیعتگروانه و به طور کلى نظریههاى توصیفى، جملههاى اخلاقى را بیانگر باورهاى اخلاقى ما قلمداد مىکنند. گزارههاى اخلاقى چه قابل تحویل به گزارههایى چون گزارههاى علمى باشند یا نباشند در حوزه باورهاى ما قرار مىگیرند; و این حوزه تمام محتواى گزارههاى اخلاقى را استیفا مىکند و چیزى را براى حوزههاى دیگر، همچون احساسات و عواطف، باقى نمىگذارد. و از آنجا که قضایاى خبرى ترجمان لفظى باورهاى ماست، پس قضایاى اخلاقى نمایشگر باورها و، در نتیجه، قضایاى اخبارى خواهند بود. این قضایاى اخلاقى مانند سایر قضایاى اخبارى مطابقى دارند که اگر با آن جور درآمدند، صادق وگرنه کاذب خواهند بود. (5) پس این ویژگى که «تمام محتواى قضایاى اخلاقى به حوزه باور تعلق دارد و صدق و کذبپذیر است»، مىتواند شناسه نظریههاى توصیفى قرار گیرد.
همین شناسه، نظریههاى توصیفى را در مقابل مشکلى قرار داده که منشا پافشارى نظریههاى غیر توصیفى بر موضع خود گشته است. اگر گزارههاى اخلاقى صرفا ناظر به قلمرو باورهاست چگونه مىتوان رابطه عمیق آنها را با عمل توجیه کرد. این مسلم است که اخلاقیات دلایل عمل کردن به شیوههاى گوناگون را در اختیار ما مىنهد; از اینروست که ما نمىپذیریم کسى ادعاى یک راى اخلاقى را داشته باشد اما هرگز براساس آن عمل نکند و از همینروست که ما تلاش مىکنیم تا آراء اخلاقى دیگران را تغییر دهیم تا شیوه عمل آنها عوض شود. بنا بر یک نظریه، بخشى از دلیل عمل آدمى، متعلق به میل اوست و میل امرى است ذهنى و خصوصى، و باید در نظریه اخلاقى جایى براى آن باز شود. پس نظریههاى توصیفى از عهده توضیح ارتباط مستحکم میان اخلاقیات و عمل برنمىآیند، هر چند در طرح خود سایر امور مندرج در بند2 را لحاظ کردهاند.
غیر توصیفىها مىگویند: یک حالت «شناختى و معرفتى» محض، همچون باور یا شک، ذاتا ارتباطى با احساسات و عواطف ما ندارد. هرچند ممکن است کسى نسبتبه باورهاى خود دغدغه داشته باشد و بخواهد که باورهایش مطابق با واقع باشد، اما از سوى دیگر، کاملا معقول و بلکه مطلوب است که در صورت کشف خطا، دست از آنها بردارد. باورها در مرتبه حدوث و بقا مبتنى بر هدفگیرى آنها نسبتبه واقعیت است و باورکننده به هیچ وجه احساسات خود را پایه و مبناى آنها قرار نمىدهد. اما آیا چنین وضعى در اخلاقیات وجود دارد؟ به نظر مىرسد احساسات ما مستقیما در آراء اخلاقى ما حضور دارند به طورى که ممکن نیست کسى عمیقا به یک راى اخلاقى پایبند باشد و درباره آن دغدغه نداشته باشد. شاهد این مدعا به کارگیرى واژههاى احساسى در توصیف اعمالى است که اخلاقا آنها را مثلا تقبیح مىکنیم، مثل واژههاى غیر قابل تحمل، وحشتناک، و مانند آن.
غیر توصیفىها بر ارتباط میان احساسات و آراء اخلاقى پافشارى مىکنند و مدعىاند که نه فقط ایشان مىتوانند از عهده تبیین این ارتباط بر آیند، بلکه نظریههاى توصیفى را از این کار عاجز مىدانند; چرا که باورها چنین ارتباط نزدیکى با احساسات ما ندارند. براساس نظریههاى توصیفى، کاملا قابل تصور است که کسى باورهاى اخلاقى داشته باشد، اما هیچ احساسى نسبتبه آنها نداشته باشد و چنین نتیجهاى ممکن نیست. در توضیح این مطلب، فرض کنیم شاهد صحنهاى هستیم که در آن سه کودک به یک حیوان زخمى سنگ مىزنند. در اینجا چند باور وجود دارد: سه کودک وجود دارد; این سگ زخمى است، سه کودک به این حیوان زخمى سنگ مىزنند و.... من از آنچه مىبینم و باور دارم وحشت کرده، رفتار آنها را خشن و خطا به حساب مىآورم. اما چه چیزى حکم اخیر را حکم اخلاقى مىکند؟ به نظر غیر توصیفىها ما در اینجا یک باور دیگر ترتیب نمىدهیم که مثلا کار این بچهها خطاست، بلکه به آنچه مىبینیم عکسالعمل احساسى نشان مىدهیم. تقبیح اخلاقى من واکنشى است احساسى به اعتقادات و باورهایم. چیزى را بد دانستن یعنى عکسالعمل منفى به آن داشت. (6)
خلاصه آن که، توصیفىها راى اخلاقى را یک هویت صرفا معرفتى مىدانند. یعنى آراء اخلاقى باورهایى هستند درباره یکى از ویژگیهاى جهان خارج; اما مخالف آنها مدعى است که آنچه آراء اخلاقى را از سایر آراء متمایز مىسازد، اشتمال انها بر یک عنصر غیر معرفتى است; عنصرى که از احساسات یا عواطف طبیعى ما سرچشمه مىگیرد. در توصیف این عنصر غیر معرفتى مىتوان از واژه طرز تلقى Attitude استفاده کرد. اتخاذ یک طرز تلقى تشکیل باورى ناظر به واقع نیست، بلکه ارزیابى آن وقایع است; که این ارزیابى یا مثبت استیا منفى. از این رو کاملا معقول است که دو نفر در باورها توافق داشته باشند و در طرز تلقى اخلاقى اختلاف.
این بیان، منجر به تفکیک حوزه ارزشها از حوزه واقعیات شد. مسائل ارزشى مسائل عملىاند و براى فیصله دادن یک مساله ارزشى باید تصمیم گرفت که چه کرد; از این رو براى دریافتن اصول اخلاقى یک شخص باید ببینیم که او چه مىکند نه چه مىگوید. (7) این ارتباط دقیق میان آراء اخلاقى شخص و عمل او با توسل به این نکته روشن مىشود که آراء اخلاقى طرز تلقىاند نه باور.
همین ارتباط محکم میان اخلاقیات و عمل است که گره از مشکل تبیین عمل مىگشاید. ما در تبیین این که چرا فرد الف به شیوه خاصى عمل کرده استبه آراء اخلاقى او توسل مىجوییم. اما چرا تمسک به آراء اخلاقى، ما را در فهم علت عمل یارى مىکند؟ اگر این سؤال زیر پوشش سؤال کلىترى قرار گیرد که: چگونه مىتوانیم اعمال عمدى را تبیین کنیم؟ در هر رفتار فاعلانه و در هر عمل قصدى، فاعل براى کار خود دلیلى دارد و تبیین عمل وى با ارائه این دلایل صورت مىگیرد; بنابراین، چه تبیینى لازم است تا عمل یک عامل را معقول جلوه دهد؟ یک پاسخ این است که عامل، وقتى دلیلى براى عمل خود دارد که هم از باور و هم از میل مناسبى برخوردار باشد. فقدان هر یک از این دو، دلیل عمل کردن به یک شیوه خاص را از میان برمىدارد و یک تبیین کامل باید هر دو مؤلفه را دارا باشد. این نظریه در تبیین عمل، را مىتوان به نظریه میلباور تعبیر کرد که هیوم از طرفداران آن است. در توضیح این نظریه مىتوان گفت: میل به خوردن سیب موجب تحریک عامل و راندن او به سوى عمل خوردن است، اما این میل هیچگونه اطلاعاتى درباره چگونگى برآورده شدن خود به عامل نمىدهد; مانند این که «از کجا سیب تهیه کنم؟» و «آیا سیب براى بدن مفید استیا ضرر دارد؟». باورها، که نیروى احساسى از آنها خالى است، این اطلاعات را در اختیار نهاده آن سائقه و نیرو را به جهات مناسب هدایت مىکند. ترکیب میل و باور در تحریک عامل به عمل لازم است. زیرا میلها بدون باورها، کور و باورها بدون میلها بىحرکت و ساکنند. نتیجه آن که، ترکیب میل و باور را مىتوان حالتى در نظر گرفت که با هریک از باورها و میلها به تنهایى فرق دارد.
با این مبنا، مىتوان در پاسخ به طلب دلیل براى عمل، به رابطه محکم آراء اخلاقى با عمل متوسل شد. یک راى اخلاقى همراه با باورهاى مناسب آن دلیل عمل عامل را فراهم مىآورد. مثلا راى اخلاقى من که «من باید به ملاقات دوستبیمارم بروم»، وقتى با این باور من که «او در شهر دیگرى زندگى مىکند» همراه شود دلیل سفر مرا توضیح مىدهد. این نظریه که راى اخلاقى همراه با باورهاى مناسب دلیل عمل عامل را در اختیار مىنهد و موجب تحریک او به عمل مىشود به درونگرایى، (Internalism) موسوم است. زیرا این نظریه، ارتباطى درونى و مفهومى را میان طرز تلقى اخلاقى عامل و انتخاب عمل از سوى او مسلم مىگیرد. بر این اساس، نمىتوان بدون تناقض یا ناسازگارى گفت: «من باید فلان کار را انجام دهم، اما هیچ تمایلى به انجام آن ندارم». درونگرایى موجه به نظر مىرسد; زیرا آراء اخلاقى ذاتا هدایتگر عملاند. ترکیب نظریه درونگرایى و نظریه میلباور در باب عمل، استدلال غیر توصیفىها را بر نظریه خود رقم مىزند. نظریه درونگرایى مىگوید که آراء اخلاقى همراه با باورها، تبیینکننده رفتار عاملند و نظریه میلباور مىگوید که ترکیبى از میل و باور بیانگر رفتار عامل است و چون میل در باورهاى عینى ما جایى ندارد، به ناچار باید آن را در آراء اخلاقى جستجو کرد. پس آراء اخلاقى نمىتوانند معرفتى محض باشند و حکم درباره این که چه باید کرد، باید عنصرى غیر معرفتى را در بر داشته باشد. (8) خلاصه آن که، با توجه به سه قضیه ذیل، در مىیابیم که فقط دو تاى از آنها با یکدیگر سازگارند و هر سه با هم جمع نمىشوند:
الف. نظریه میلباور در باب عمل معتبر است.
ب. یک راى اخلاقى، وقتى با باورهاى دیگر عامل ترکیب شود، مىتواند با فراهم ساختن دلیلى براى عمل، عامل را به انجام آن تحریک کند، (Internalism)
ج. آراء اخلاقى صرفا معرفتىاند.
غیر توصیفىها (الف) و (ب) را پذیرفته، (ج) را رد مىکنند. نظریههاى توصیفى که (ج) را مىپذیرند، یا باید به انکار (الف) مبادرت کنند یا به انکار (ب)، در حالى که، دستکم به عقییده غیر توصیفىها، این دو کاملا موجهند.
7. به طور خلاصه، آنچه درباره نظریههاى غیر توصیفى بیان شد، بدین قرار است که:
الف) واقعیت اخلاقى وجود ندارد.
ب) آراء اخلاقى طرز تلقىاند نه باور.
ج) طرز تلقیهاى اخلاقى نه صادقند و نه کاذب.
د) مباحث اخلاقى، مسائلى ناظر به ارزشند، نه ناظر به واقع.
از همین روست که نظریههاى غیر توصیفى، پس از نفى عینیت اخلاقى، صدق اخلاقى و باور اخلاقى، معتقد شدند که جملههاى اخلاقى گزارههاى خبرى نیستند یا صرفا براى تبادل اطلاعات به کار نمىروند. جستجوى تفسیرى مناسب براى جملههاى اخلاقى، تلاش فیلسوفانى همچون هیر را مصروف بازشناسى زبان اخلاق کرد و وى را به نگارش کتاب زبان اخلاق وادار ساخت. نظریههاى غیر توصیفى که از طریق مفاهیم احساس و میل، ارتباط وثیقى میان گرایشهاى اخلاقى و عمل برقرار مىکنند، درباره کارکردهاى زبان اخلاق نیز پیشنهادهاى متنوعى دارند. آیر و استیونسن جملههاى اخلاقى را بیانگر احساسات گوینده و برانگیزاننده احساسات شنونده مىخوانند. هیر این جملهها را توصیهاى مىداند در قبال سؤال «چه باید کرد». مبناى مشترک این دیدگاهها تفکیک واقعیات از ارزشهاست. این تفکیک به تعبیر زبانشناسانه به تفکیک قاطع دو نوع فعل گفتارى متفاوت مىانجامد: توصیف و ارزشگذارى، فعل گفتارى نخست، به مفهوم جمله خبرى وابسته است و امور ناظر به واقع را بیان مىدارد و از این رو آن را بیان طبیعى و زبانى باور قرار دادیم. اما در مقام ارزشگذارى، ما باورهاى خود را بیان نمىکنیم، بلکه طرز تلقیهاى خود را اظهار مىداریم. به تعبیر دیگر، امور ناظر به واقع را وصف نمىکنیم، بلکه در قبال آنها واکنش مثبتیا منفى نشان مىدهیم. طرز تلقى مثبت نسبتبه یک عمل، یعنى میل به اتخاذ آن عمل یا ترجیح آن بر سایر عملها. پس طبیعى به نظر مىرسد که فرض کنیم هدف از ارزشگذارى، هدایتبه سوى عملى است که باید انتخاب شود. لذا مىتوان گفت که ارزشگذارى دقیقا مرتبط به توصیه کردن یا فرمان دادن است. یعنى به مخاطب بگوییم که چه باید انجام دهد یا راهى را به او توصیه کنیم. (9)
8. نقد مور بر طبیعتگرایى و دفاعش از شهودگرایى، بحثهاى فراوانى را رقم زد که منجر به پدید آمدن نظریههایى شد که نه طبیعتگرایانه بود و نه شهودگرایانه. این رهیافتهاى جدید در قلمرو فرااخلاق، که در اینجا آنها را نظریههاى غیر توصیفى خواندیم، نخست در سوئد و سپس در انگلستان و امریکا به میان آمد. نظریههاى احساسگرایى و توصیهگرایى از اقسام نظریههاى غیر توصیفى هستند. در جهان انگلیسى زبان، نخستین کسانى که نظریه احساسگرایى را بیان کردند اى. آ. ریچاردز و برتراند راسل بودند، اما در دنیاى آنگلوساکسون آیر و استیونسن آن را توسعه دادند.
آیر تحت تاثیر پوزیتیویسم منطقى بر این باور بود که هر گزاره معنادارى در ذیل یکى از این دو مقوله مندرج است:
الف) گزارههاى تحلیلى که به نحو ضرورى صادقند، همچون قضایاى منطقى و ریاضى.
ب) گزارههاى ناظر به واقع تجربى که معنا و صدق آن را تحقیقپذیرى تجربى آشکار مىکند.
روشن است که گزارههاى اخلاقى نه تحلیلىاند و نه ناظر به واقع تجربى، زیرا خوبى یک عمل، به معناى واقعى کلمه، نه دیدنى است و نه شنیدنى. از این رو، آیر در مقام ارائه تفسیرى از «احکام ارزشى» برمىآید که هم با اصول تجربهگرایى سازگار باشد و هم به خودى خود رضایتبخش. وى نخست نظریههاى توصیفى طبیعتگرایانه را به نقد مىکشد که مىخواهند با تحویل گزارههاى اخلاقى، آنها را به جرگه گزارههاى تجربى وارد کرده از بىمعنایى نجات دهند. از سوى دیگر، آیر با دید پوزیتیویستى خود راه شهود را در تحقیق گزارههاى اخلاقى سد مىکند. وى با شهودگرایى در این حد موافق است که مفاهیم اخلاقى تحلیلناپذیرند; اما این تحلیل ناپذیرى بدان سبب است که این مفاهیم اساسا مفاهیمى حقیقى نیستند، بلکه مفهومنما هستند و محمول اخلاقى از آن جهت که بر اوصاف تجربى دلالت ندارد، محمول واقعى نیست. (10)
آیر در مقام ارائه نظریه بدیل، جملههاى اخلاقى را ابرازکننده احساسات در مقابل یک عمل دانست. واژههاى اخلاقى کلماتىاند که جهتگیریهاى موافق یا مخالف را ابراز مىکنند. جمله «دروغگویى بد است»، از یک واقعیتخارجى خبر نمىدهد، بلکه گزاره اى انشائى است که تنفر گوینده را نشان مىدهد و علاوه بر این، تنفر مخاطب را نیز برمىانگیزد و همین نکته است که میان اخلاقیات و عمل، پیوند مستحکمى برقرار مىکند.
آیر به بخش دوم این تفسیر اذعان داشت، اما این استیونسن بود که بر آن تاکید فراوان ورزید. روشن است که تلقى مذکور از اخلاقیات با یکى از واقعیتهاى زندگى اخلاقى ما ناسازگار است: ما براى احکام اخلاقى دلیل ارائه مىکنیم. اگر کسى بگوید« A کار صوابى کرد که B را کشت»، کاملا حق داریم که از او بپرسیم چرا چنین است. اگر آن کس در پاسخ بگوید «من دلیلى ندارم و دلیلى هم وجود ندارد، بلکه فقط مىدانم که A کار صوابى انجام داده است»، سخن نامعقولى است. پس کسى که ادعا مىکند عملى صواب استباید همیشه براى مدلل کردن ادعاى اخلاقى خود آماده باشد. اخلاق با ترجیحات شخصى فرق دارد. اگر کسى بگوید: «من چاى دوست ندارم»، نه لازم است دلیلى براى دوست نداشتن چاى بیاورد و نه کسى از او طلب دلیل مىکند. اما منطق حاکم بر اخلاق نه فقط داشتن دلیل بر حکم اخلاقى را روا مىدارد، که داشتن دلیل را ضرورى مىداند و الا حکم، حکم اخلاقى نخواهد بود.
تاکید بیش از حد کسانى چون آیر بر احساسى بودن قلمرو اخلاق، راه هر گونه تفکر و گفتگوى عقلانى بر سر احکام اخلاقى را مسدود کرد. استیونسن که متوجه این نقص شده بود، با قرار دادن واژه «گرایش» به جاى واژه «احساس»، راه ورود عقل را به حوزه اخلاقیات هموار کرد. به نظر وى، احکام اخلاقى وسیلهاى براى ابراز گرایشهاى آدمى است که مبتنى بر جهانبینى خاصى مىباشد و این اتکا، راه مجادله بر سر آن جهانبینى را مىگشاید و از رهگذر آن، عقل به قلمرو احکام اخلاقى وارد مىشود. (11) پس هر واقعیتى که گرایشهاى ما را معین مىکند، مستلزم دلیل معتبرى بر حکم اخلاقى است. اگر گزارهاى ناظر به واقع موجب شود که شخص حکم اخلاقى A را ابراز کند، آن گزاره ناظر به واقع دلیل معتبرى براى حکم A است. اما واضح است که هر واقعیتى نمىتواند به عنوان دلیل از حکمى حمایت کند. واقعیتباید با آن حکم رابطهاى منطقى داشته باشد و حالتهاى روانشناختى، چنین مناسبتى را به بار نمىآورند. اگر بناست نظریهاى رابطه حکم اخلاقى و احساسس را بیان کند، باید ارتباط میان عقل و اخلاق را هم در نظر داشته باشد.
9. نقطه ضعفهاى مکتب احساسگرایى موجب پیدایش نظریه توصیهگرایى شد. هیر در رد نظریه احساسگرایى و بیان فرق آن با توصیهگرایى مىگوید: احساسگرایى به روایت قدیمىترش پس از رد طبیعتگرایى، که احکام اخلاقى را معادل گزارههاى ناظر به واقع غیر اخلاقى مىگیرد، و شهودگرایى، که احکام اخلاقى درباره واقعیات اخلاقى را از راه شهود قابل تشخیص مىداند، به سرعت نتیجه مىگیرد که مسائل اخلاقى استدلالبردار نیست و احکام اخلاقى عبارت از بیان یا ابراز طرز تلقیهاى غیر عقلانى تحسین یا تقبیح است. این گروه از آن جهتبه این نتیجه رسیدند که مقدمه نادرستى را به مقدمات گذشته افزوده بودند و آن این که فقط مسائلى ناظر به واقع است که مىتوان بر آن دلیل اقامه کرد. منشا پیدایش توصیهگرایى در تشخیص این مقدمه نادرست است و مىخواهد نشان دهد که قواعد استدلال بر حوزه غیر توصیفى هم مانند حوزه توصیفى حاکم است. پارهاى دیگر از احساسگرایان به همان نتیجه گذشته تن داده بودند، زیرا هم احکام اخلاقى را به اوامر تشبیه کردند و هم درباره اوامر خطایى کردند که هنوز هم شایع است و آن این که گمان بردند معناى جملههاى امرى را علتیا معلولهاى روانشناختى وقوع آن تعیین مىکند. این تفسیر از معناى اوامر، که مىتوان آن را نظریه «انگیزش لفظى» Verbal shove نامید، میان دو مقام فرق نگذاشته است:
الف) کارى که به سبب گفتن جملهاى انجام مىشود) Perlocutionary act
ب) کارى که در حین گفتن جملهاى انجام مىشود) Illocutionary act
آنچه بخشى از محتوا و معناى اوامر و گفتار اخلاقى را تشکیل مىدهد، انگیزش لفظى و تکانهاى روانشناختى نیست، و اگر کسى معناى اوامر را مرهون ویژگیهاى على و معلولى روانشناختى بداند به آسانى اوامر و همچنین احکام اخلاقى را بیرون از قواعد عقلانى مىپندارد. اما اگر این خطا را کنار بگذاریم مىتوان احکام اخلاقى را از نوع توصیهگر دانسته (هرچند منطق آن بسیار پیچیدهتر از منطق اوامر ساده است) سازگاى آن را با قواعد استدلال حاکم بر تفکر اخلاقى نشان دهیم. توصیهگرایى به دنبال چنین قواعدى است و مدعى است که این قواعد را در ترکیب قواعد حاکم بر اوامر ساده متعارف، و مجموعه قواعد حاکم بر «باید» و سایر واژههاى ناظر به جهت در معناى اخلاقىشان یافته است. و چون این واژهها مخصوص گفتارهاى اخلاقى نیستند به قواعد بیشترى نیاز داریم تا گفتارهاى اخلاقى را از سایر گفتارها تفکیک کنیم. این قاعده سرنوشتساز بهکلیتپذیرى) Universalizability جملههاى حاوى «باید» و دیگر جملههاى دستورى یا ارزشى معرفى مىشود.
هیر در دو کتاب مهم خود به نام «زبان اخلاقیات» و «آزادى و عقل» که به ترتیب در سالهاى 1952 و 1963 منتشر شد، زبان اخلاق را زیر مجموعه زبان توصیهگر معرفى کرد. منظور از گفتار توصیهاى، گفتارى است که در آن به پرسشهاى عملى پاسخ داده مىشود. مثلا جمله «باید راست گفت» نه از واقعیتى خبر مىدهد و نه در صدد ابراز احساس گوینده یا برانگیختن احساس شنونده است، بلکه به مخاطب مىگوید که چه کار بکند; گویى مخاطب از گوینده پرسیده است که «چه کارى بکنم؟» و گوینده با جمله «باید راست گفت» به او پاسخ داده است.
هیر در تبیین ماهیت زبان اخلاق یعنى در تبیین جنس و فصل آن از دو مرحله گذر مىکند: اول، مقایسه زبان توصیهگر با سایر زبانها و دوم، مقایسه زبان اخلاق با سایر زبانهاى توصیهگر. از آنجا که ساده ترین شکل زبان توصیهگر جمله امرى متعارف است، هیر در کتاب «زبان اخلاقیات» بحث را از اوامر جزئى شروع مىکند و با بررسى اوامر کلى ادامه مىدهد. سپس به بررسى احکام ارزشى غیر اخلاقى مىپردازد که بیش از زبان امرى ساده با زبان اخلاق پیوند دارد. (12) در تحلیل جمله امرى، هیر هر گونه بعث و برانگیختن را از محتواى آن خارج مىکند و مفاد آن را صرفا توصیه و هدایتگرى قلمداد مىکند. هم رد احساسگرایى و امرگرایى، و هم سرنوشت نظریه توصیهگرایى بر این اساس است که جملههاى امرى ارشادىاند. در نقد احساسگرایى و امرگرایى، میان گفتن انجام کارى به یک شخص با وادار کردن او به انجام آن فرق گذاشته مىشود و بخش اول، مفاد جمله امرى معرفى مىشود. براى جا افتادن این مدعا، هیر جملههاى امرى را به جملههاى خبرى تشبیه مىکند که مفادشان این است که به کسى بگوییم وضع از چه قرار است، نه این که او را به قبول آن متقاعد کنیم. از این رو، فرآیند متقاعد کردن در جملههاى خبرى و وادار ساختن در جملههاى امرى با هیئت جملههاى مذکور به انجام نمىرسد و براى محقق ساختن آنها کار دیگرى لازم است. (13)
احکام اخلاقى در این خصوصیات، شبیه جمله امرى است. بنابراین اگر بخواهیم با اصطلاحات ارسطویى سخن بگوییم، جملههاى امرى و احکام اخلاقى در جنس منطقى یعنى «زبان توصیهگر» با هم شریکند، اما فصل احکام اخلاقى، مانند سایر احکام ارزشى، «تعمیمپذیرى و کلیت» آنهاست. به نظر هیر، اگر در اوضاع و احوال خاصى به کسى بگوییم «برو» و بار دیگر در همان اوضاع و احوال به او بگوییم «نرو» هیچ محذور منطقىاى پیش نمىآید. زیرا عوامل مختلفى، از جمله احساسات و امیال، توجیهگر چنین اوامرى است. اما وضع احکام اخلاقى از این قرار نیست; زیرا هر حکم اخلاقى که در موقعیتخاصى بیان مىشود مبتنى بر پارهاى از خصوصیات آن موقعیت است و از این رو، در موقعیتهاى مشابه منطقا نمىتوان حکم دیگرى کرد. پس اگر در اوضاع و احوال A بگوییم «باید راست گفت» منطقا متعهد شدهایم که هر بار در وضعیت A قرار بگیریم به همین ترتیب عمل کنیم.
پس هر چند زبان اخلاقیات یا مستقیما امرى است، یا منطقا به یک امر پیوند خورده است، اما ورود مقوله «کلیت و تعمیمپذیرى» در مفاد احکام اخلاقى از یک سو، راه ورود عقل به حوزه اخلاق را هموار مىکند، و از سوى دیگر، راه هر گونه هرج و مرج را در صدور احکام اخلاقى گزاف و دلبخواهانه مىبندد.
10. اما چگونه مىتوان ویژگى تعمیمپذیرى احکام اخلاقى را به اثبات رساند؟ هیر در مقام انجام چنین کارى، به یکى از اصلىترین ویژگیهاى واژههاى ارزشى، یعنى ویژگى «تبعى») Supervenient or Consequential property بودن، متوسل مىشود. در بافتى غیر اخلاقى، فرض کنید در یک نمایشگاه نقاشى در مقابل تابلوى P ایستادهایم و مرددیم که آیا حکم« P نقاشى خوبى است» را تایید کنیم یا نه. حال فرض کنیم تابلوى دیگرى در کنار تابلوى P وجود دارد به نام تابلوى Q که یا تابلوى P نسخهبدل Q استیا تابلوى Q نسخهبدل P ،ولى به هر حال هر دو تابلو را یک نقاش تقریبا در یک زمان کشیده است. ما نمىتوانیم بگوییم «تابلوى P دقیقا در است، ولى تابلوى P تابلوى خوبى است و تابلوى Q خوب نیست». حتما باید اختلاف دیگرى میان این دو تابلو باشد که یکى را برخلاف دیگرى خوب گرداند. این در حالى است که اگر مىگفتیم «تابلوى P دقیقا در همه جهات مانند Q است، ولى P امضا شده و Q امضا نشده است» هیچ مشکل منطقىاى به وجود نمىآید. پس منطق واژه «خوبى» و «امضا شده» فرق دارد. در تبیین علت این ویژگى منطقى «خوبى»، مىتوان گفت: یک یا چند ویژگى در این دو تابلو هست که صفت «خوبى» منطقا بدانها وابسته است، به طورى که یکى نمىتواند خوب باشد و دیگرى نباشد مگر این که این ویژگیها نیز متفاوت باشند. حال همین ویژگى را در بافت اخلاقى ملاحظه مىکنیم. فرض کنید مىگوییم «قدیس فرانسیس انسان خوبى بوده است». منطقا ممکن نیست که این جمله را بگوییم و در عین حال معتقد باشیم که امکان دارد مرد دیگرى دقیقا در همان شرایط قدیس فرانسیس قرار گرفته و در آن شرایط دقیقا به همان روش او رفتار کرده باشد، اما صرفا در یک جهتبا قدیس فرانسیس اختلاف داشته باشد و آن این که او مرد خوبى نیست.
طبیعتگرایى اخلاقى هیچ گاه از تبیین این امتناع منطقى برنمىآید. در اینجا وضع از این قرار نیست که ترکیبى از ویژگیهاى توصیفى، مانند C ،مستلزم این باشد که او اخلاقا خوب است. زیرا اگر وضع از این قرار باشد ما هرگز نمىتوانیم هیچ انسانى را به خاطر داشتن این ویژگیها تحسین کنیم، بلکه صرفا مىتوانیم بگوییم او داراى این ویژگیهاست. در عین حال، این حکم که انسانى اخلاقا خوب است، منطقا مستقل از این حکم نیست که او ویژگیهاى دیگرى دارد که مىتوانیم آنها را ویژگیهاى خوبکننده بنامیم; بین این دو، ارتباطى هست، هرچند ارتباط استلزامى یا ارتباط وحدت معنایى نباشد. (14)
بنابراین واژه «خوب»، آن طور که در اخلاقیات به کار مىرود، معنایى توصیفى و معنایى ارزشى دارد و معناى دوم، معناى اصلى است. دانستن معناى توصیفى همان دانستن معیارهایى است که متکلم براساس آن حکم مىکند. این بار توصیفى، که معیار اطلاق بار ارزشى است، ممکن است از یک بافتبه بافت دیگر تغییر کند. از این رو، هرچند بتوان بار ارزشى را در یک درس آموخت، چنین کارى در آموختن بار توصیفى ممکن نیست. نتیجه آن که، در احکام اخلاقى مشتمل بر واژه «خوب» ما هم توصیف مىکنیم و هم ارزشگذارى.
همین نکته سبب شده تا توصیهگرایى هیچ کدام از فرقهاى الف، ب و ج بند3 را در تفکیک میان نظریههاى توصیفى و غیر توصیفى نپذیرد. هرچند توصیهگرایى مفاد جملههاى اخلاقى را از سنخ باورها نمىداند، اما این موجب نمىشود که جایى براى صدق و کذب اخلاقى نگشاید. زیرا بار توصیفى گفتارهاى اخلاقى، مانند گزارههاى خبرى، صدق و کذبپذیر است; به تعبیر دیگر، مثلا با اطلاق واژه «خوبى» اطلاعات ناظر به واقعى که به شنونده خود القا مىکنیم ممکن است صادق یا کاذب باشد. (15)
اما دلیل ترکیب بار ارزشى و توصیفى در واژههاى ارزشى را باید در اهداف به کارگیرى این واژهها جستجو کرد. بررسى این اهداف، ارتباط بحث اوامر را با زبان ارزشى نشان مىدهد. مثلا معنا و کارکرد اصلى واژه «خوب»، تحسین کردن است. تحسین یا تقبیح، دست کم به طور غیر مستقیم، همیشه کارى استبراى هدایت انتخابهاى خود یا دیگران در زمان حال یا آینده. ما تنها واژههاى ارزشى را به کار مىبریم که موقعیتهاى معلوم یا محتملى وجود داشته باشد که در آنها باید، از میان گونههاى مختلف عمل، دستبه انتخاب بزنیم. حتى انتخابهاى گذشته، صرفا به گذشته اشاره نمىکنند. زیرا همه احکام ارزشى، به معناى واقعى کلمه، کلىاند و حکم به نحو اجتنابناپذیرى درباره موقعیتهاى مشابه نیز هست. مثلا در واژه «خوب»، تحسین کردن به معنى راهنمایى کردن انتخاب است و براى راهنمایى یک انتخاب جزئى، زبان ابزار دیگرى در اختیار ما نهاده است که غیر از ابزار تحسین کردن است، یعنى زبان امرى جزئى.
به اعتقاد هیر، احکام ارزشى راهنماى عملند و راهنماى عمل بودن مستلزم جمله امرى است; اما جملههاى اخلاقى با اوامر کلى هم فرق دارد. جمله امرى کلىاى، همچون «سیگار نکشید»، یک جمله کلى به معناى واقعى کلمه نیست. زیرا به طور ضمنى به یک مورد جزئى اشاره مىکند; این جمله، خلاصه شده جمله «هرگز در این قسمتسیگار نکشید» است. حکم اخلاقى «شما نباید در این قسمتسیگار بکشید» نیز حاوى ارجاعاتى به موارد جزئى است; زیرا در آن، ضمایر «شما» و «این» موجود است. اما هدف حکم اخلاقى، توسل به یک اصل عام یا اشاره به نمونهاى از کاربرد آن مىباشد. این اصل شاید «شما هرگز نباید در قسمتى که کودکان خردسال هستند، سیگار بکشید» یا «شما هرگز نباید در قسمتى که اخطار «سیگار نکشید» هست، سیگار بکشید» باشد. همیشه تعیین این اصل آسان نیست، اما پرسش از آن همواره جا دارد. بنابراین، در واقع تقریبا غیر ممکن است که یک کلى به معناى واقعى کلمه بر وجه امرى ساخته شود، و اگر هم ساخته شود جایى براى کاربرد آن نیست، و اگر هم به کار رود در معنا با حکم ارزشى حاوى «باید» یکى مىشود. (16)
11. پارهاى از مشکلاتى که نظریه توصیهگرایى با آن روبهروست، از این قرار است:
الف) هرچند هیر، توصیف نظریه توصیهگرایى به نظریه غیر توصیفى را مىپذیرد، نه غیر شناختى، اما با توجه به مکتبهاى توصیفى، به شایستگى مىتوان از توصیهگرایى به نظریه غیر شناختى یاد کرد. زیرا جداکننده احکام اخلاقى از غیر آن، بار توصیفى آنها نیست، بلکه این بار ارزشى است که عهدهدار چنین امرى است و همین بار ارزشى، محتوا و معناى اصلى واژههاى اخلاقى را تشکیل مىدهد. براساس توصیهگرایى، این امر ارزشى، دیگر نمىتواند ارزش صدق داشته باشد. پس باز جایى براى صدق اخلاقى باقى نمىماند. چون تمام محتواى ارزشى احکام اخلاقى به طرز تلقى اخلاقى باز مىگردد و طرز تلقیها نه صادقند و نه کاذب. رئالیستهاى اخلاقى، تجربه ارزشهاى اخلاقى را جدى مىگیرند و ساختار اندیشه عمومى را حامى خود مىشمارند. ما در کشف حقایق جهان از تجربه عمومى خود آغاز مىکنیم و نقطه شروع دیگرى قابل تصور نیست. از این رو، رد تجربه عمومى محتاج دلایل محکمى است و ارائه این دلایل بر عهده غیرشناختىهاست. هرچند پارهاى از تجربههاى اخلاقى، همچون اختلافها، ممکن است فرد را به نظریه غیرشناختى سوق دهند، اما وجود اختلاف نشان این نیست که جملههاى اخلاقى، اخبارى نباشند و صدق و کذب نپذیرند، بلکه مىتوان گفتبحث و استدلال در از میان بردن اختلافها، در جایى متصور است که احتمال صدق یکى از عقاید، در کار باشد.
ب) هیچ دلیلى بر انحصار کارکرد جملههاى امرى در توصیه کردن وجود ندارد، بلکه با توجه به کاربرد جملههاى امرى در زبان متعارف، روشن مىشود که اوامر براى اهداف مختلفى به کار مىروند. هرچند اوامر در پارهاى موارد ارشادىاند، اما در بسیارى از موارد دیگر چنین نیست و حتى مىتوان ادعا کرد که حمل اوامر بر ارشاد نیازمند قرینه است.در مورد جملههاى اخلاقى، هیر مىپذیرد که گاهى این جملهها احساسات گوینده را ابراز مىکنند و یا احساسات مخاطب را به انجام کارى برمىانگیزند، ولى او این کارها را در محتواى جملههاى اخلاقى وارد نمىکند. اما چه دلیلى وجود دارد که مثلا برانگیختن احساسات مخاطب را در محتواى جملههاى اخلاقى وارد نکنیم و هدایتگرى را مقوم معناى آنها بدانیم، بخصوص با توجه به این که هیر معناى کلمات و جملهها را کارکرد آنها تلقى مىکند.
ج) نظریه توصیهگرایى، مانند احساس گرایى، حقیقت استدلال اخلاقى را کنار مىنهد و نمىتواند اخلاقیات را از خطر فردگرایى و دلبخواهانه بودن برهاند. هرچند هیر تلاش مىکند تا با «کلیتپذیرى» جملههاى اخلاقى، استدلال را به حوزه اخلاق وارد کند، اما کلیتپذیرى تنها سازگارى حکم در اوضاع و احوال مشابه را به بار مىآورد. حال اگر همه اصول اخلاقى فرد A از نظر شخص B قابل قبول نباشد، براساس توصیهگرایى، A در توجیه اصول اخلاقى خود و B در رد آنها چه فعالیت عقلانىاى مىتوانند انجام دهند. نظریه هیر نهتنها تصمیمگیرى در باب اصول اخلاقى را به فرد مىسپارد، که دلیل آن را نیز به تصمیم شخص واگذار مىکند و همین موجب مىشود که توصیهگرایى به فردگرایى در باب انتخاب نظام اخلاقى بینجامد، در حالى که قواعد رفتارى لازم براى زندگى جمعى هرگز چنین نیست.
د) تجدیدنظر در اصول اخلاقى و رفتارى و تغییر آنها بخشى از زندگى اخلاقى ماست. با توجه به این واقعیت، «کلیتپذیرى» اصول اخلاقى با توجه به دیدگاه توصیهگرایى چه فایدهاى دارد؟ زیرا هیچ اوضاع و احوالى دقیقا مانند موقعیت دیگر نیست و شخص مىتواند با وابسته دانستن حکم اخلاقى خود به یکى از ویژگیهاى اوضاع و احوال خاصى، حکم خود را نسبتبه سایر موارد تغییر دهد. تعمیمپذیرى و کلیت وقتى محتواى خود را به دست مىآورد که راهى براى فهم آدمى از حقایق عینى اخلاقى و کشف آنها تلقى شود.
پىنوشتها:
1. Peter Singer A, Companion to Ethics,p.451-2.
2. Paul Edwards, Encyclopedia of philosophy,V.3,p.72.
3. William.K.Frankena, Introductory Readings in Ethics,p.381.
4. محسن جوادى، مساله باید و هست، دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، ص9190.
5. David.Mcnaughton, Moral Vision,p.7,24.
6. Ibid,p.9-8.
7. R.M.Hare,The language of Morals,p.1.
8. David McNaughton,Ibid,p.20-22; Peter Singer,Ibid,p.4.
9. David McNaughton,Ibid,p.24-25.
10. Mary Warnock, Ethics since 1900,p.45-47.
11. محسن جوادى، پیشین، ص60
12. R,H Hare,Ibid,p.2-3.
13. Ibid,p.12-16.
14. Ibid,p.80-81,145-148.
15. Peter singer, Ibid, p.458.
David McNaughton,Ibid,p.30.
16. R.H. Hare,Ibid,p.175-179.
2. Paul Edwards, Encyclopedia of philosophy,V.3,p.72.
3. William.K.Frankena, Introductory Readings in Ethics,p.381.
4. محسن جوادى، مساله باید و هست، دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، ص9190.
5. David.Mcnaughton, Moral Vision,p.7,24.
6. Ibid,p.9-8.
7. R.M.Hare,The language of Morals,p.1.
8. David McNaughton,Ibid,p.20-22; Peter Singer,Ibid,p.4.
9. David McNaughton,Ibid,p.24-25.
10. Mary Warnock, Ethics since 1900,p.45-47.
11. محسن جوادى، پیشین، ص60
12. R,H Hare,Ibid,p.2-3.
13. Ibid,p.12-16.
14. Ibid,p.80-81,145-148.
15. Peter singer, Ibid, p.458.
David McNaughton,Ibid,p.30.
16. R.H. Hare,Ibid,p.175-179.