بازگشتبه اخلاق× (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
1. علم... و بنیاد اخلاق
یکى از پدیدههایى که در اندیشه اروپایى معاصر و، به تبع آن، اندیشه عربى جلب توجه مىکند، اهتمام فزاینده به مساله اخلاق و ارزشهاست. از دو دهه پیش از این، فیلسوفان و اندیشهگران و دانشمندان و پارهاى از سیاستمداران در پى آن بودهاند که سویههاى اخلاقى و ارزشى همه آنچه را که در گستره دانش یا سیاست و اجتماع و اقتصاد پدید مىآید طرح و بررسى کنند. همه ما به یاد مىآوریم که چند سالى پیش، مساله کنترل جمعیت و پناه بردن به سقط جنین واکنشهاى شدیدى را در سطح جهانى برانگیخت. این مساله، تعارض کهن و شناختهشدهاى را پیش مىکشد; تعارض میان پارهاى از ارزشهاى ثابت دینى و برخى از مقتضیات جدید زندگى. این مساله امروزه به گونهاى دیگر و در سطحى دیگر متفاوت با آنچه پیشتر بود، و مصداق اصل حرمت قتل نفس قرار مىگرفت، طرح مىشود. سقط جنین هنگامى که در پیوند با «کنترل جمعیت»، به مثابه یکى از ضرورتهاى توسعه در کشورهاى فقیر پرجمعیت مطرح مىگردد، دستکم از نظر اقتصادى، به سان ابزارى لازم براى تحقق توسعه و تامین سطح مناسبى براى زندگى مردمانى که در همه عرصهها دچار سختى و کاستى و واپسماندگى هستند، دیده مىشود.
با این همه، تعارض میان ارزشهاى اخلاقى و دینى (همچون حرمتسقط جنین) و ارزشهاى این جهانى (مقتضیات توسعه) در این مورد در همان چارچوب دینى باقى مىماند; زیرا برخى باور دارند که این مساله، مصداق اصل «ضرورتها امور ممنوع را مباح مىکنند» قرار مىگیرد و در نتیجه، هر دو طرف (سقط جنین توسعه) موضوع اجتهاد و تاویل مىگردند: سقط جنین در چه صورت به مثابه «قتل نفس» است؟ و در کدام مرحله از مراحل شکلگیرى جنین...؟ چه موقعى پناه بردن به سقط جنین براى کنترل جمعیت، ناگزیر مىگردد; بویژه در صورتى که ابزارهاى دیگرى هم [براى این منظور] موجود باشد؟ فراتر از این، مىتوان پرسید: آیا کنترل جمعیتیکى از شرایط تحقق توسعه استیا این که خود یکى از نتایج آن است؟
در کنار چنین مسائل اجتماعى و اقتصادىاى که تعارض کهن و معروفى را میان ارزشهاى ثابت دینى و متغیرهاى دنیوى بازتاب مىدهد، در درون ما مسائلى یکسره نو وجود دارد که نه تنها مناقشه گستردهاى را میان «عالمان دینى» و «دیگران» از هر مرتبه و مقامى که باشند برمىانگیزد، که حتى در محافل گوناگونى مناقشه برانگیز است. این بار، مساله مربوط استبه پدیده جدیدى در تاریخ اندیشه بشرى که نشاندهنده تعارض و ناسازگارى میان دو شیوه اندیشیدن و نگرش به چیزها و ارزشداورى درباره آنهاست. یکى، شیوهاى که از «خرد عینى» هنجارى برمىآید و دیگرى، شیوهاى که مىتوان گفت تجسم «خرد ابزارى» عمل باورانه پوزیتیویستى است. اگر به این مساله از زاویه تاریخى بنگریم باید بگوییم که مساله اساسا در اینجا متعلق استبه اندیشیدن در اخلاق و ارزشها و میل فزاینده به اخلاقى کردن علم و فرآوردههاى آن، و در نتیجه، بنیادگذارى علم بر پایه اخلاق.
پیشرفتحیرتانگیز علمى در گستره زیستشناسى و مهندسى ژنتیک و نیز انفورماتیک و همچنین آثار صنعت و تکنولوژى بر محیط زیست از یک سو، و خطرى که [به واسطه] سلاحهاى ویرانگر، همه بشریت را تهدید مىکند از سوى دیگر، همگى، به نتایجى مىانجامد یا مىتواند به نتایجى منتهى شود که با ارزشهاى اخلاقى ناسازگار افتد; ارزشهایى که از پگاه تاریخ بشرى و در همه جوامع و نزد دینها و فلسفههاى گوناگون، چونان عنصرى گوهرى در انسانیت انسان اگر نگوییم به مثابه یگانه عنصر گوهرى در آن ریشه گرفته و استوار مانده است.
اینک پارهاى از مسائلى را که هم اکنون مناقشهبرانگیزند، برمىشماریم و یاد مىکنیم.
نخست از مسالهاى یاد مىکنیم که اخیرا در روزنامهها آمده بود: زنى پس از مرگ شوهر خود، اقدام به مطالبه حق خود در باردار شدن به وسیله شوهرش کرده بود. او با شوهرش توافق کرده بود که تا زمانى که در مورد باردارى با او به توافق برسد شوهرش منى خود را در یکى از بانکهاى تلقیح بگذارد. آنگاه شوهرش ناگهان مرده بود و بیوه او از آن بانک تقاضاى تلقیح به وسیله منى شوهرش نموده بود و مىخواست پس از مرگ شوهرش از او باردار شود. این مساله هم اکنون در دادگاه در حال بررسى است.
با آن که این مساله اتفاق افتاده، غرابتى که در آن است کمتر از مسائل فرضى خیالى نیست; چه رسد به مشکلات کاملا نوپدیدى که این مساله در سطوح گوناگون، مانند قانون ارث و...، مىآفریند. چیزهایى هستند که امروز یا فردا تحقق مىیابند و مشکلات و دشواریهایى ایجاد مىکنند که تاکنون بشریتبا آنها آشنا نبوده است. از این دست مسائل، احتمال تغییر جنسیت انسان، و احتمال و امکان تعیین کردن جنس فرزند و میزان هوشمندى و تواناییهاى عقلى دیگر اوست. همچنین است آنچه بسیارى از پژوهشهاى پیشرفته به ما وعده مىدهند: علاجپذیرى بسیارى از بیماریهاى لاعلاج و بهسازى نسل و طولانى کردن عمر و... و حتى مهمتر از اینها، آنچه امروزه «کپى رایت» نامیده مىشود و به صورتهاى گوناگون، جوانبى اخلاقى را پیش مىکشد; جوانبى که پیش از این به قلمرو «نااندیشیده» تعلق داشت...; به دایره «ممتنع» یا «نادر»ى که، به گفته فقیهان، حکمى براى آن نیست.
در گستره انفورماتیک و فنآورى ارتباط دیدارىشنیدارى از راه ماهواره و ارتباط از راه شبکه اینترنت، فرآیند «هتک حرمتها» انجام مىگیرد و گسترش مىیابد، و در عین حال آرزوى مهار کردن آن رنگ مىبازد.... آنچه امروزه در شبکه اینترنتبازتاب مىیابد، یعنى تصاویر و اعمالى که به حوزه «هرزگى و فساد» تعلق دارند و اطلاعات و فنون مخصوص به ساختن بمبها و ایجاد باندها و دیگر چیزهایى که باارزشها و معیارهاى اخلاقى سازگار نیستند، به گونهاى جدى تهدیدکننده و هراسانگیزند. با آن که شرایطى که اینترنت فراهم آورده، یعنى زمینههاى گسترده و بى شمارى براى نشر معرفت و تعمیم آن و هموار کردن راه پیشرفت پژوهش علمى و دیگر خدمات آن در قلمروهاى اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و مطبوعاتى، آن را به یکى از ابزارهاى ضرورى جهان امروز و فردا بدل ساخته است; همانگونه که دیگر دستاوردهاى علمى و صنعتى از ماشین و تلفن و دستگاه فشارخون گرفته تا دیگر فرآوردههاى دانش و فنآورى در هر عرصهاى ضرورى و گریزناپذیر گردیدهاند.
بنابراین در آستانه سده بیستویکم، اگر نگوییم جهان در وضعیتیکه و شگفتى قرار دارد دستکم در موقعیتى سراسر نو است. تجسم این وضعیت در دشوارى و چالش فزایندهاى است که علم، و تطبیق [معیارهاى] اخلاق و وجدان اخلاقى بر آن، سبب شده و موجب واکنشهایى گردیده و مىگردد که مىتوان آنها را به «بازگشت اخلاق» توصیف کرد; واکنشهایى که خواستار پیروى علم و دستاوردهاى آن از ارزشها و معیارهاى اخلاقى است; درست عکس وضعیتى که در سده پیش در اروپا حاکم بود; آن هنگام که گرایشهایى منادى و مدعى تاسیس اخلاق بر پایه علم بودند و مشکل فلسفى کهننوى را، که مشکل «مبناى اخلاق» خوانده مىشود، پیش مىکشیدند.
راست آن است که مساله مبناى مشروعیتبخش اخلاق یکى از مسائلى بود که در اروپاى مدرن، بویژه در دوران روشنگرى، مایه دغدغه فیلسوفان شده بود. جان مایه مشکل این بود که: مشروعیت ارزشهاى اخلاقى بر چه پایهاى استوار است؟ مراد از اخلاق در اینجا مجموعه ارزشهاى متمایز از عرف و عادت و رفتارهاى برآمده از طبیعت انسانى است; [یا] به سخن دیگر، «خیر و شر» و ارزشهایى که از آن مایه مىگیرد و گوهر وجدان فردى و جمعى اخلاقى را مىسازد.
از چشمانداز تاریخى، براى تاسیس مشروعیت اخلاق به این معنا، دو دیدگاه وجود داشته است. یکى دیدگاهى که دین را بنیادگذار اخلاق مىدانسته و، بر این اساس، هرچه را دین بدان امر کند خیر و حسن و هرچه را از آن نهى کند شر و قبیح به شمار مىآورده است [ اخلاق دینى]. این نگرش بویژه در ادیان آسمانىاى چون یهودیت و مسیحیت و اسلام کاملا آشکار است.
دیدگاه دوم باور داشته که بنیاد اخلاق، عقل بشرى است; نه تنها به این لحاظ که نیروى باز شناسنده [ قوه تمیز] است و به سرشت و طبع خود خیر را از شر، و نیکو را از زشت تشخیص مىدهد، بل بدین لحاظ نیز که مىتواند با این نیروى بازشناسى «فطرى» به سطح نظریهپردازى عقلى نیز دستیابد و در نتیجه تا سطح ارجاع سراسر اخلاق به اصل و مبنایى مشروعیتبخش فرارود [ اخلاق این جهانى]. این اصل مىتواند اصلى مابعدالطبیعى و متعالى باشد، مانند آنچه نزد افلاتون یافت مىشود; او «خیر» را به درجه الوهیت مىرساند. جهانى که ما در آن زندگى مىکنیم چیزهاى فراوانى را دربر دارد که هریک از آنها «خیر» نامیده مىشود; ولى به نظر افلاتون اینها «خیر بالذات» نیستند، بلکه بهرهمند از آن «خیر» هستند و آن را محاکات مىکنند و به آن تشبه مىورزند. «خیر» حقیقى و کامل و مطلق که فرازمان و فرامکان است و همه چیزهاى خیرمند، خیرمندى خود را از آن وام مىگیرند مثال خیر است و این به نظر افلاتون خود خداوند است. (1)
پس از افلاتون، فیلسوفان به کوششهاى خود براى تاسیس اخلاق و تبیین و توجیه مشروعیت آن ادامه دادند: برخى بنیاد آن را در دین جستجو کردند، برخى دیگر مبناى آن را به عقل بازگرداندند و کسانى نیز به عاطفه و وجدان.... تا آن که وبتبه فیلسوف آلمانى، امانوئل کانت (1804-1724) رسید; در دورانى که علوم، بویژه ریاضیات و فیزیک، گامهاى بلندى در راه استقلال از فلسفه برداشته بودند و یقین علمى، ویژگى آن و آرمان همه گردیده بود. کانتبه پژوهش این یقین علمى در ریاضیات و فیزیک پرداخت و این پرسش را درانداخت که: چه چیز علم را ممکن گردانید؟ یعنى به صورت شناختى یقینى که در قوانین کلى صورتبندى مىشود درآورد; او پس از آن که در کتاب جاودانه خود «سنجش خردناب» به این پرسش پاسخ داد، در کتاب دیگر خود «سنجش خرد عملى» به پاسخگویى پرسشى همانند آن ایستاد; پرسشى که این بار به عمل و رفتار تعلق داشت نه به شناخت; یعنى پرسشى درباره بنیاد اخلاق: چه چیز اخلاق را ممکن مىکند و چگونه مىتوان ارزشهاى اخلاقى را مانند قوانین علمى به صورت ارزشهاى کلى درآورد؟
علم به فهم، یعنى به تجربه و خرد هر دو، باز مىگردد و گستره آن، شناخت است، در حالى که اخلاق به اراده باز مىگردد و گستره آن، رفتار است. آنچه رفتار اخلاقى را متمایز مىکند این است که از «اراده نیک»، که در فرجام تحلیل به اندیشه «تکلیف» مىانجامد، صادر مىشود. بنابراین، اراده نیک و، به تبع آن، سراسر اخلاق عمل به مقتضاى «تکلیف» است. نزد کانت، اندیشه «تکلیف» در خرد عملى شبیه و معادل اندیشه «قانون» در خرد نظرى است. همچنان که قانون در علم، حکمى کلى و مطلق است و به همه پدیدههاى تحت آن قانون سرایت داده مىشود، تکلیف نیز چنین است. تکلیف «امرى مطلق» است: امرى است که از درون به من فرمان مىدهد که: «من هرگز نباید جز این گونه عمل نمایم که بتوانم اراده کنم که قاعده من یک قانون کلى بشود.» (2) درست مانند قانون علمى نسبتبه پدیدههاى طبیعت. اگر این قانون را به زبان اخلاق صورتبندى کنیم چنین مىشود: «چنان عمل کنید که انسانیت را، چه در شخص خودتان و چه در دیگران، [امرى] همیشگى و، در عین حال، غایى تلقى کنید، و نه به عنوان وسیله صرف.» (3) به سخن دیگر، «امر مطلق» که نزد کانتبنیاد اخلاق است، همان ندایى است که از درون تو برمىجوشد; از خرد تو، و نه از عاطفه تو. و همان ندایى است که در درون تو بانگ مىزند: «چنان عمل کن که گویى قاعده عمل تو، به وسیله ارادهات، قانون کلى طبیعت مىشود.» (4)
نظریه کانت در مورد «امر مطلق» به مثابه بنیاد اخلاق، یکى از جلوههاى اندیشه دوران روشنگرى است; دورانى که ویژگى آن گرایش شدید به خرد بنیادى و داور قرار دادن خرد در همه چیز است.
روشن است که اخلاق خرد به این معنا، هم از دین و هم از علم، مستقل است. راست آن است که کانت که به جدایى میان علم و اخلاق فرا مىخواند، از سویى دیگر مىکوشید اخلاق را از چیرگى دین (بویژه کلیسا) برهاند و حتى اخلاق را بنیاد خود دین قرار دهد. دین مجموعهاى از اوامر و نواهى است و اوامر و نواهى نمىتوانند بىطمع ثواب و ترس از عقاب، در دنیا یا آخرت، قانونى الزامآور براى انسان گردند، مگر آن که از نیرویى درونى در آدمى، که به وسیله خود او بیان مىشود، صادر گردند; نیروى «امر مطلق».... نه تنها این، که حتى وجود «امر مطلق» در آدمى [نیز] دلیلى بر آزادى اراده اوست. اگرچه خرد نظرى نمىتواند آزادى اراده انسان را تبیین کند، خرد عملى آن را به صورت پیشفرض به کار مىگیرد، مانند وجود خدا و جاودانگى روح. در اینجا دین بر بنیاد اخلاق و اخلاق بر بنیاد خرد قرار مىگیرد.... (5) اکنون مساله این است که: آیا فیلسوفان در دوران علم (سده نوزدهم) مبناى پیشینیان خود در دوران خرد (سده هجدهم) را مىپذیرند؟ آیا چنین مبنایى را براى اخلاق مىپسندند; آن هم در دورانى که علم برترین ایستار و سالار است، و گذشته و آینده همه پدیدارها و راه تکامل و تحول آنها با علم تفسیر مىشود؟
2. اخلاق چونان موضوعى براى علم...
فیلسوفان و دانشمندان و سیاستمداران و عموم روشنفکران و حتى همه مردم، امروزه مساله اخلاق و ارزشها را به مثابه واکنشى به مشکلاتى که علم و دستاوردهاى آن پدید آوردهاند طرح مىکنند. در سده گذشته وضعیت درستبه عکس بود: گرایشهاى نیرومندى در کار بودند که مىکوشیدند اخلاق را بر مبناى علم بنیادگذارند.... مىکوشیم به اختصار، چگونگى اندیشه اندیشهگرانى را که در سده گذشته، مساله اخلاق را مطرح مىکردند، بویژه آنهایى را که در پایان سده نوزدهم و آستانه سده بیستم بودند، باز نماییم. این به ما که در آستانه سده بیستویکم هستیم یارى مىکند که مساله را از چشماندازى تاریخى بنگریم و بر مبناى نسبیت و تکامل و تحول سخن گوییم و اندیشه خود را نه گسترهاى براى قطعیت، که قلمروى براى دگرگونى و امکان قرار دهیم.
یکى از گرایشهاى فکرى حاکم در نیمه دوم سده گذشته اروپا که تا اوایل این قرن تداوم یافت، گرایشى عملى بود که مىخواست هر شناختیا رفتارى را بر پایه علم بنا کند. در این زمینه، نظریه اگوست کنت (1857-1798) اندیشهگر فرانسوى و بنیانگذار پوزیتیویسم، که بر اساس «قانون وضعیتهاى سهگانه» استوار است، از شهرت بسیارى برخوردار است. بنابر این نظریه، اندیشه بشرى در طى روند تاریخى خود از سه «وضعیت» یا مرحله تحول و تکامل گذر کرده است: نخست، وضعیت و مرحله تئولوژیک [ ربانى (یا تخیلى)] که بنیاد آن تفسیر غیبى پدیدههاى طبیعى و انسانى چه در چارچوب اسطوره و چه در چارچوب دین است. دوم، مرحله مابعدالطبیعى [ فلسفى (یا تعقلى)]، که ویژگى آن تکیه بر خرد مجردى است که کاخهاى فکرى و نظریههاى فلسفى را به میانجى تامل و استنباط مىسازد و برمىافرازد. سوم، مرحله علمى و پوزیتیویستى [ اثباتى]، که مرحله فهم و تفسیر علمى پدیدههاى طبیعى و بشرى، به یکسان، است. این، مرحله کنونى و معاصر ماست. اگوست کنتباور داشت که این مراحل درهم تنیدهاند و مردمان، چه به صورت فردى و چه به صورت جمعى، در مرحله زمانى واحدى در آنها زندگى مىکنند; با این همه سیاق کلى اندیشه او بر این نکته تاکید مىورزد که مرحله پوزیتیویسم «علمى» معاصر همچنان که ویژگى اکنون هست، ویژگى آینده نیز خواهد بود و در نتیجه روند تکامل و پیشرفت، مقتضى نگرش علمى به همه چیزها و پدیدههاست. در این چارچوب، تلاش او براى پدید آوردن علم جدیدى به نام «فیزیک اجتماعى» [براى مطالعه ] پدیدههاى انسانى مانند علم فیزیک براى پدیدههاى طبیعىفهمیدنى و درک شدنى است. (6)
در کنار این جریان، مکتب حسى «تجربى»اى در روانشناسى، بویژه در انگلیس، به وجود آمد. پیش از این پدیدههاى روانىادراکى مانند حافظه، واکنشها، عاطفه، ادراک و... به مثابه پدیدارهاى ویژهاى که به بخش خاصى از وجود انسان نفس در برابر جسم تعلق دارد، به شیوه تامل و تفکر، مورد پژوهش قرار مىگرفت. با پیدایش این مکتب این پدیدارها به چشم پدیدههایى نگریسته شدند که از جسم صادر مىشوند و یا این که یکى از اعمال جسم هستند. از این چشمانداز، پدیدارهاى ادراکى در اساس شکلگیرى خود، احساسات و انطباعات حسىاى هستند که بر پایه قوانین خاص شکلگیرى دادههاى ادراکى با یکدیگر ترکیب مىشوند، همچنان که همه پدیدههاى رفتارى، تنها واکنشهایى انگاشته مىشوند که از جسم و بویژه از دستگاه اعصاب و دستگاه فیزیولوژیک بدن صادر مىشوند.
همچنین نظریه تکامل داروین در همین دوران ظهور کرد; نظریهاى که از سوى دانشمندان و فیلسوفان دیگر، بویژه هربرت اسپنسر، تاویلها و کاربردهاى بسیارى یافت. در چارچوب این نظریه دو اندیشه دیگر رواج و رونق یافت: [یکم،] اندیشه قانون تکامل که حاکم بر همه چیز است. اساس این قانون، گذر از بسیط به مرکب، از فروتر به برتر است. دوم، اندیشه چالش و تنازع بقا و انتخاب طبیعى و بقاى اصلح. این نظریه به عوامل زیستبومى خارجى اهمیتبسیارى مىدهد و هر تحولى را که در جسمانیت و حتى در گستره روانى پدید مىآید با آنها تفسیر مىکند. براساس این نظریه، گستره احساس و آگاهى به «ضربههاى عصبى نخستین» که با یکدیگر درمىآمیزند تا به آنچه پدیدارهاى روانى و ادراکى مىخوانیم، تحول یابند باز مىگردد.
این رهیافتهاى فکرى و گرایشهاى علمى، بناگزیر با مساله اخلاق برخورد پیدا کردند; زیرا اخلاق سه ویژگى دارد:
نخست، آن که موطن اخلاق نفس است نه جسم. اخلاق از صفات نفس است، نه جسم، و در نتیجه گستره آن، آگاهى است نه احساس. به این ترتیب، اگر آگاهى را به «احساسات» و درآمیختگى و انسجام آنها، و رفتار را به قوانین واکنش (واکنش بازتابى، یا بازتاب شرطى) تفسیر کنیم اخلاق و وجدان اخلاقى در کجا قرار خواهند گرفت؟ این گرایش روانشناختى با براندازى و الغاى آگاهى به مثابه یکى از تجلیات نفس با روح، «وجدان اخلاقى» را نیز از میان مىبرد. با این همه «اخلاق» باقى مىماند; یعنى مردم به خیر و شر و ارزشهاى ریشهدار در آنها اعتقاد مىیابند. بنابراین چگونه مىتوان اخلاق را تبیین کرد؟
بویژه با جان استیوارت میل (1873-1806) «اخلاق سودباورانه» پدید آمد. بر پایه این نظریه، ریشه اندیشه خیر و شر، گرایشهاى آدمى به لذتخواهى و درد گریزى است. آنچه خیر انگاشته مىشود چیزى است که لذت مىآورد، و آنچه شر مىپندارند چیزى است که رنجآور است. براساس این اصل (اصل سود)، مىتوان سراسر اخلاق را پژوهش «علمى» کرد و خیر و شر را به احساس درد و لذت بازگرداند; دو پدیدهاى که به آسانى به پژوهش علمى تن در مىدهند. (7)
دوم، آن که اخلاق امرى اجتماعى است و روابط اجتماعى را بر پایه معیارها و ارزشهایى که همیشه برخاسته از آگاهى و وجدان فردى نیستند، بل در پیشینه خود بنیادهایى اجتماعى دارند، سامان مىدهد. به سخن دیگر، اگر نگوییم عرف و عادتهاى اجتماعى یگانه بنیاد اخلاق است، دستکم یکى از سازههاى اساسى آن است. این چیزى است که انکار آن چندان آسان نیست، بویژه اگر در نظر بگیریم که امرى که در جامعه یا تاریخ خاصى خیر و خوب به شمار مىرود، در جامعه یا تاریخ دیگرى شر و زشت دانسته مىشود....
بنابراین، اخلاق پدیدهاى اجتماعى است و ریشهها و شاخههاى خود را در جامعه مىیابد و در آن جاست که تحول و تکامل پیدا مىکند. گرایش روانشناختى یاد شده که به این سخن باور دارد، مىاندیشد که اخلاق بنیاد و مبناى حقیقى خود را جز در علم نمىتواند بیابد; و بر این روى باید آن را پدیدهاى اجتماعى دانست و به شیوهاى علمى پژوهید. در این صورت، بسیارى از مفاهیم پیچیده، مانند «وجدان اخلاقى»، از دادههایى واقعى، مانند «وجدان جمعى» پرده برمىدارند. این اندیشه که از آن جامعهشناس فرانسوى، امیل دورکیم (1917-1858) است همچنین باور دارد که سرنمونها و ارزشهاى اخلاقى از «وجدان جمعى» سرچشمه مىگیرند و در نتیجه پدیدههایى اجتماعى هستند که به شیوهاى علمى مىتوانند پژوهش شوند. حتى کسى همچون لوى برول (1939-1857)، بر پایه پوزیتیویسم کنت و قانون مرحلههاى سهگانه او، پیشنهاد مىکند علمى براى اخلاق به نام «علم عادتهاى اخلاقى» پدید آید. (8) به نظر او اخلاق از مرحله تئولوژیک [ ربانى] که دین، بنیاد اخلاق قرار مىگرفت و مرحله مابعدطبیعى [ فلسفى] که در آن، اخلاق بر پایه خرد مابعدطبیعى مىایستاد گذر کرده و اکنون وقت آن رسیده که مبنایى علمى بیابد و اخلاق پوزیتیویستى به جاى اخلاق دینى و فلسفى بنشیند. وظیفه این اخلاق، پژوهش واقعیت اخلاقى یا پدیدههاى اخلاقى به همان شیوهاى است که فیزیک، واقعیت طبیعى را مىپژوهد.
سوم، آن که به رغم ثبات سرنمونهاى اخلاقى، [همچون] سرنمونهاى خیر و فضیلت و عدالت و...، اخلاق چه از زاویه فرد بدان نگریسته شود و چه از زاویه جامعه، از وضعیت فروتر به وضعیتبرتر گذر مىکند و تکامل مىیابد. نگرش علمى و تکاملباورانه به اخلاق، مقتضى آن است که آن را پدیدهاى طبیعى بدانیم; یعنى اخلاق در این صورت مرحلهاى از روند تکامل است; تکاملى که گوهر زندگى است. و چون قانون حاکم بر تکامل زندگان، سازگارى با محیط و زیستبوم است پس اخلاق چیزى نیست جز مجموعه رفتارها و کنشهایى که موجود بشرى به میانجى آنها مىکوشد با محیط اجتماعى خود به گونهاى سازگارى ایجاد کند. این نظریه اسپنسر (1903-1820) است. او با پذیرش قانون «مراحل سهگانه» براى اخلاق نیز در طى تحول زندگى آدمى سه مرحله قائل است. [مىگوید] سازگارى آدمى با محیط اجتماعى در سه مرحله انجام گرفته است: نخست، «مرحله نظامى» که سازگارى فرد و جامعه براساس زور و قانون عرفى و بر پایه پیروى جامعه از فرد صورت مىپذیرفته است. در این مرحله چیرگى منفعتخودخواهانه فردى، مبناى مشروعیتبخش اخلاق است. [در] مرحله دوم، همپیمانى و همکارى ارادى به منظور تبادل منافع وجود دارد و خودخواهى با دیگرخواهى درهم مىآمیزد. زیرا مصلحت فرد متوقف بر مصلحت جمع مىگردد و مصلحت جمع نیز متوقف بر مصلحت فرد. ولى در این مرحله، رابطه میان این دو مصلحت رابطه تکاملى نیست، بلکه پیوندى ستیزهگرانه است. در مرحله سوم، که «مرحله صنعتى» است، مصلحت فردى و جمعى یگانه و درآمیخته مىگردد; درست مانند درآمیختگى و پیوستگى و تکامل اجزاء یک ابزار صنعتى، و رابطه میان آنها تکاملى مىشود. در این مرحله، هنجارهاى اخلاقى هرچه بیشتر به ایثار روى مىکنند و سازگاى با محیط اجتماعى براساس قانون تکامل و بقاى اصلح تحقق مىپذیرد.
بدینسان، چالش میان خودخواهى و روح نظامى جنگطلبانه از یک سو، و دیگرخواهى و همکارى از سوى دیگر، در آینده براساس قانون بقاى اصلح فرجام مىیابد. در اینجا اصلح، ایثار است. یعنى عمل فرد در جهت مصلحت دیگرى پیش از آن که مصلحتخویش را در نظر آورد. (9)
در چنین فضایى که گرایش علمباورانه در آن حاکم بود، نیچه، فیلسوفى که به نقد رادیکال اخلاق آوازه یافته، ظهور کرد. اندکى در این نقد درنگ باید کرد.
3. اخلاق خدایگان... و اخلاق بندگان
نیچه در چارچوب علمباورى عصر خویش
در سالهاى اخیر در اروپا، فردریک نیچه (1900-1844)، فیلسوف آلمانى، خیلى بر سر زبانها افتاده و از او سخن بسیار مىرود; پژواک این همه را در اندیشه عربى نیز مىتوان یافت. این فیلسوف از این جهت تا این حد مورد توجه قرار گرفته است که یکى از سرچشمههاى عمده گفتمان «نقد مدرنیته»، و در اصل نقد «خرد روشنگرى» و فلسفه و وعدههاى عصر روشنگرى به شمار مىآید.
اندیشه این فیلسوف ادیب و ستیزهگر از همان دوران زندگى ناآرام و دغدغهآلود خودش موضوع تاویلهاى گوناگون بوده است. این ویژگى به سرشت «گشوده»ى متون او باز مىگردد. برخى از نوشتههاى او صبغهاى ادبى و برخى دیگر سرشتى ستیزهگرانه دارد. افزون بر این، کتاب اساسىاى که قرار بود او فلسفه خود را به گونهاى نظاممند و روشمند در آن بگنجاند، با مرگ او نیمه تمام ماند و آنچه از او مانده به صورت ماده اولیه و «خاطرهها» و گزینگویههایى گرانبار از معناست. بدین لحاظ است که رهیافتها و رویکردها به اندیشه او متنوع و بسیار شده است.
با این همه، این فیلسوف، فرزند دوران خویش، نیمه دوم سده نوزدهم، بود و با نیرومندى و خشونت در ژرفاى «نظام مشکلات»، [(Problematique)] اندیشه دوران خود فرو مىغلتید و غور مىکرد. این در شورش او علیه خرد دوران پیش از خود، دوران روشنگرى (سده هجدهم)، و نیز در تاثیرپذیرى او از رهیافتهاى پوزیتیویستى علمباورانه حاکم بر آن آشکار مىشود و بازتاب مىیابد; رهیافتهایى که با شورش بر اندیشه غیبباورانه و مابعدطبیعى نمایان شد و مىکوشید تا همه چیز را با «علم» و «روش علمى» تفسیر کند و با همه موضوعها چونان پدیدههایى برخورد کند که چیزى وراى آنها نیست و دیگر آنها را جوهر یا «شئ فى ذاته» نینگارد. از این لحاظ مىتوان گفت که نیچه محکوم به اپیستمه [ صورتبندى دانایى یا منظومه فکرى] نیمه دوم سده نوزدهم بود; یعنى نظام معرفتىاى که بر پایه پوزیتیویسم و علمباورى بنا شده بود. شاید با آنچه گفتیم شناخت رویکرد کلى اندیشه او و بویژه نقد او از اخلاق که یکى از مهمترین عناصر فلسفه اوست آسانتر و سادهتر صورت پذیرد. نیچه آشکارا با علمباورى حاکم در دوران خود پیوند دارد، ولى این ارتباط بیشتر ارتباطى انتقادى استبىآن که از چارچوب کلى آن بیرون رود. او تصریح مىکند که «یارى جستن از فیزیولوژیستها و پزشکان» براى پژوهش اخلاق بایسته است و «باید پیش از هر چیز، همه جدولهاى ارزشى و همه تکلیفهایى که تاریخ و قومشناسى از آن سخن مىگویند از منظرى فیزیولوژیک تبیین و تفسیر شوند; حتى پیش از آن که با روانشناسى تفسیر شوند. و از سویى دیگر، باید با دانش پزشکى مورد کاوش و بررسى قرار گیرند.» با این که این سخن، به گونهاى غیر مستقیم، تفسیر روانشناختى اخلاق را از آن دست که در اندیشه جان استیوارت میل دیدیم نقد مىکند، در عین حال خردهاى که بر آن مىتوان گرفت این است که بیش از حد بر علوم تکیه مىکند و گرایش علمباورانه او چندان درست نیست. نیچه بر پایه همین گرایش خود بود که مىگفت: «همه علوم باید از این پس، زمینههایى را که به فیلسوف آینده کمک مىکنند تا وظیفه خود را انجام دهد فراهم آورند: این وظیفه تا آنجا که به فلسفه مربوط استحل مشکل ارزشداورى و تعیین و تشخیص نردبان ارزشها و مراتب آنهاست.»
نیچه تنها به فراخوانى به بناى اخلاق و ارزشها بر پایه علم بسنده نمىکند، بلکه مىکوشد در تحلیل ارزشهاى اخلاقى «روش علمى» را به کار برد و به پیروى از راه و رسم اگوست کنت و اسپنسر تکامل اخلاق را پىگیرد. یگانه تفاوت میان او و آنان این است که او به سبک ادبى و تاویلپذیر، و با گرایش انتقادى رادیکال مىنویسد نه به شیوه روشمندانه معمارانه و ضابطهمند. آنچه مىآید جانمایه آراء او در این باره است، که در چارچوب علمباورى حاکم در دوران او پرداخته شده است.
نیچه در اندیشه خود و نه به ضرورت در شیوه عرضه اندیشههایش از اینجا آغاز مىکند که اخلاق و ارزشهاى اخلاقى پدیدههایى بشرى و دستساخته خود آدمیانند. «مردم هستند که خیر و شر را مىآفرینند. آنها این را از نیرویى برتر نگرفتهاند و از آسمان نیز براى آنها فرو نیامده است.» بله زندگى، زندگى هر روزینه آنها و نیازهاى فیزیولوژیک و اجتماعى آنها ایشان را واداشته که به چیزها جامه ارزشهاى ویژهاى بپوشانند. بنابراین، ارزشهاى اخلاقى نه ابدىاند و نه مطلق; بلکه نسبى و تابع دگرگونیهایى هستند که عارض بر انگیزههاى زیستشناختى و فیزیولوژیک و اجتماعى آنها مىگردد. از این چشمانداز «علمى و پوزیتیویستى»، نیچه اخلاق دوران خویش را مىکاود و آن را داراى دو ویژگى مىیابد: از یک سو زهد دینى، و از سوى دیگر معقولیت فلسفى. ویژگى نخستبا مسیحیت پدید آمده و ویژگى دوم با فلسفه کانتسیرت و سرشتى تازه یافته است. هنگامى که معقولیت فلسفى به اوج تجرید خود مىرسد این دو ویژگى یکى مىشوند; همچنان که افلاتون اخلاق و الوهیت را یکى مىکند. خیر نزد او هم مبدا اخلاق است و هم مبدا هستى (خداوند). و همچنین کانت امر مطلق را که چونىناپذیر است، شبیهترین چیز به اوامر الهى در اخلاق دینى قرار مىدهد. از اینجاست که اخلاق در دوران نیچه اخلاقى زاهدانه و آکنده از دامگسترى و فریبکارى بوده است. این اخلاق از آدمى درمىخواسته که تمایلات زنده و شورمندانه و زندگىجویانه خود را فرو کشد، در حالى که این کار محالاندیشى و ناسازگار با طبیعت انسانى است. همچنین این اخلاق از آدمى انتظار داشته که راه عقلانى ناب را بپیماید، در حالى که این وراى طاقت و شکیب او و ناهمساز با طبع اوست.
هنگامى که او به تاریخ اخلاق مىپردازد مىبیند که این تاریخ، سراسر چالش میان دو گونه اخلاق است: اخلاق خدایگان و اخلاق بندگان. با این همه، فرجام و غایت این چالش، پدیدآیى «ابرمرد» است. بدینسان، تاریخ اخلاق از یک سو محکوم به قانون «مراحل سهگانه» و از سوى دیگر محکوم به اندیشه پیشرفت است; درستبه همان شیوهاى که کنت و اسپنسر باور داشتند. حتى فراتر از این، آغازگاه تاریخ پیشرفت آدمى، دوران یونان است; درست همان گونه که تاریخنگاران اندیشه و فیلسوفان تاریخ در اروپاى سده نوزدهم مىاندیشیدند. نیچه، مانند دیگر معاصران خود، اروپا محورى رسختبود.
به این ترتیب، گستره تاریخى اخلاق بندگان با عصر یونانىرومى آغاز مىشود که در آن اخلاق بندگان، اخلاق یهودیت و مسیحیت، چیره گشت و مردم عوام بر مهانسالارى رومى غلبه یافتند و برترى از آن فرومایگان و ابلهان گردید. تاریخ بار دیگر تکرار شد و با دوران نوزایش اروپایى که ویژگى آن بازگشتبه سرنمونهاى یونانى بود، اخلاق خدایگان دوباره ظهور کرد. ولى این دیرى نپایید و دوباره اخلاق بندگان با جنبش اصلاح دینى که به دست مشتى عوام و فروپایه و ابله رهبرى مىشد به عرصه بازگشت. گردونه تاریخ بار دیگر چرخید، و با فضیلتمندان سده هفدهم و هجدهم اخلاق خدایگان زنده شد ولى با خاموشى این درخشش مستعجل، اخلاق بندگان با پیروزى انقلاب فرانسه، انقلاب عوام و احمقان، دوباره بازگشت. اخلاق خدایگان با ناپلئون دوباره در افق پدیدار شد، ولى دمى نگذشت که پس از او عرصه براى ترکتازى اخلاق بندگان تهى گشت.... نیچه روند چالش میان اخلاق خدایگان و اخلاق بندگان را چنین خلاصه مىکند که همه ادوار تاریخى، از پیدایش مسیحیتبه این سو، یکسره صحنه ظهور اخلاق بندگان بوده; زیرا اخلاق خدایگان، جز به صورتى گذرا و ناپایدار، نمایان نشده است.
نیچه اخلاق بندگان، اخلاق زهد دینى، را تحلیل مىکند و باور دارد که این اخلاق از بن همان اخلاق مسیحى است و همه از سر ناتوانى و سستى مایه مىگیرد. در حالى که اخلاق خدایگان بر پایه تمایز میان «عالى» و «پست» مىایستد، اخلاق بندگان بر تمایز میان «خیر» و «شر» تکیه مىکند. اخلاق خدایگان از قهرمانى و توانایى و شهامت مایه مىگیرد; صفاتى که ویژه مردان شریف مهانسالار است; مردانى که بهترین نماینده خدایگان هستند; اخلاق آنها اخلاق نیرومندان است و از احساس آنها به اقتدار و برترى حکایت مىکند. خیر در این اخلاق به میزانى که از احساس فرد به قدرت پرده برمىدارد خیر است; اگر خیرى از او صادر شود از سر قهرمانى و آکندگى و بخشش است، نه از سر ترس و اجبار.
بنابراین، اخلاق خدایگان رو به برترى و طمع در آنچه بهتر است دارد; رو به اراده معطوف به زندگى و اراده معطوف به قدرت براى تحقق بخشیدن به خود. ولى بندگان، سرور را شر مىبینند و کینه او را در دل مىپرورند و میل به انتقام را در سینه خود مىکارند. و چون ناتوانند، ناتوانى خود را با باژگونهسازى نامها جایگزین مىکنند و چیزها را به عکس نامهاى حقیقىشان مىخوانند: به این ترتیب، احساس ناتوانى خود را «بىآزارى و خوشطینتى»، و ناتوانى در نشان دادن واکنش را «شکیبایى»، و عجز در فهم آرمانها را «فروتنى» مىخوانند; همچنان که نیاز بنده به دیگران حاصل عدم اعتماد به نفس اوست، ولى او آن را «رحمت» مىخواند و چاکرى را «طاعت» نام مىدهد و فرومایگى را «فروتنى» و عجز در انتقام را «عفو» و....
نقد گزنده نیچه از اخلاق در اساس متوجه مسیحیت است. به نظر نیچه، مسیحیتبود که این اخلاق زهدگروانه را رواج داد و اروپا را فروپاشاند. براى رهایى از این اخلاق اخلاق بندگان باید منبع آن آشکار و مبناى آن رسوا شود. براى این هدف باید اخلاق را به صورت گونههایى از رفتار که از طبیعت انسانى و غرایز او، از جمله غریزه سلطهدوستى و اراده معطوف به قدرت، مایه مىگیرند نگریست. آرائى که اخلاق را به نیرویى برتر (خداوند) یا «امر مطلق» صادر شده از عقل نسبت مىدهند، به نظر او، نادرستند; به این دلیل که ارزشهاى اخلاقى در جوامع و ادوار گوناگون تا حد تعارض، با یکدیگر تفاوت دارند. یک چیز در نظر همه مردم و در همه زمانها و همه جامعهها خیر یا شر نیست و در نتیجه ارزش اخلاقى فرازمانى و فرامکانى نیست، بلکه از خود آدمى و پیکره و عادتها و عرفهاى او برمىجوشد. نیچه به سان فیلسوفان عصر خود گرایش علمباورانه دارد. او باور دارد که سراسر اخلاق چیزى نیست جز زبانى که از احوال روانى، بیانى نمادین به دست مىدهد و احوال روانى، خود چیزى نیستند جز زبانى نمادین که از فیزیولوژى جسم انسان حکایت مىکنند. بنابراین مبناى اخلاق، فیزیولوژى، یعنى طبیعت است. به همین خاطر است که اخلاق بندگان (اخلاق مسیحیت) با طبیعت و قوانین آن ناسازگار است; اخلاق شفقت، رحمت، احسان، صبر و... اخلاقى است که با قوانین طبیعت و تکامل نمىسازد. تکامل و پیشرفتبا اراده معطوف به زندگى و توانایى در زیستن و داشتن آرمان تحقق امر بهتر و اصلح صورت مىگیرد. بدیل و گزینه اخلاق حاکم اخلاق بندگان یک چیز است: اراده معطوف به زندگى و تحقق «ابرمرد»; انسانى که به نظر نیچه سرنمون اخلاقى را تجسم مىبخشد، بر اخلاق حاکم و گمراه کاریهاى آن برمىشورد و بر شفقت و رحمت و صبر و تواضع و... شورش مىکند و مىکوشد شور زندگى برانگیزد و هر چه بیشتر خود برتر و زندگى والاتر را پدید آورد. این میلى است پیوسته، به آنچه بهتر و برتر و شایستهتر است. آشکار است که در اینجا نیچه در داروینیسم مقبول در دوران خود فرو غلتیده است; داروینیسمى که به ستیز براى بقا و انتخاب طبیعى و بقاى اصلح باور دارد. (10)
4. اخلاق: وجدان و منطق... و خرد: قربانى این کشاکش
طبیعى بود که آراء پیشین، واکنشهاى اعتراضآمیزى را از جهات گوناگون برمىانگیزد. گرایشهاى علمباورانه با برگرداندن اخلاق و ارزشها به طبیعت جسمانى و فیزیولوژیک (تکاملباورى اسپنسر و روانشناسى جان استیوارت میل)، یا به عادتها و عرفها و سنتهاى اجتماعى (جامعهشناسى اگوست کنت، دورکیم، لوى برول) ، یا به عجز بشرى و خودفریبى ضعیفان و، افزون بر آن، عوامل فیزیولوژیک (نیچه)... نه تنها استقلال را از ارزشهاى اخلاقى مىگیرند و نمىگذارند که بر همه چیز حکومت کند و هنجارى گردد که رفتار فردى و اجتماعى با آن سنجیده مىشود، بلکه افزون بر اینها، با دین و عقل نیز برخورد مىکنند. زیرا اگر بنا باشد که باورهاى آدمى از بن به انطباعات حسى و ترکیب آنها بازگردند و باورهاى جمعى نیز به «وجدان جمعى» یا عادتها بازگشت کنند، دین نیز خود در سلک «باورهاى» فردى و جمعىاى که این ویژگى را دارند درخواهد آمد.
به سخن دیگر، اگر بنا باشد علم ریشه و شاخههاى اخلاق را تفسیر کند، پس باید دین را نیز بتواند تفسیر نماید.... حتى مهمتر از این، ارجاع اخلاق به حس و تجربه و زندگى اجتماعى به معناى استغناى از عقل و فروکاستن قدر و اهمیت آن است، و حتى انکار این نکته است که عقل چیزى غیر از حس و تجربه است. در اینجاست که واکنشهاى اعتراضآمیز به علمباورى و نقدهاى رادیکال نیچهاى تنوع مىیابد. برخى از موضع دفاع از دین و سرچشمه الهى آن و این که ریشه و سرچشمه اخلاق، دین است آن را نقد کردند. برخى دیگر کوشیدند اخلاق را بر مبانى دیگرى، مستقل از دین و عقل هر دو، بنیاد گذارند. بعدها کسانى پیدا شدند که به دعاوى اینان و آنان نگریستند و از آن به پدیده «افول عقل» یاد کردند و یا در این نگرشها، عقل را استعفا دیده و پادشاه بىرعیت دیدند; همچنان که در پى خواهد آمد. یکى از نیرومندترین نقدهاى فلسفى علمباورى و رهیافتهاى خردباور، بویژه رهیافتهاى سرچشمه گرفته از کانت، نقدهانرى برگسون (1941-1859) فیلسوف پرآوازه فرانسوى است. این فیلسوف که در نیمه نخست این سده جایگاه ویژهاى در اندیشه فلسفى از آن خود ساخت نگرش نوینى براى خود به دست آورد که از لحاظ روش بر پایه «حدس» و شهود، و از لحاظ نوع اندیشه بر پایه مفهوم «دیمومت» مىایستاد. او آشکارا میان «ماده» و «موجود زنده» تمایز مىافکند: ماده به کم و امتداد باز مىگردد و به مکان ارتباط دارد و موضوع علوم طبیعى، مانند فیزیک و جز آن، است و روش پژوهش آن روش علمى تجربى است. ولى موجود زنده، بعکس، به کیف و پیوستگى و سیلان رجوع مىکند و با زمان پیوند دارد و گوهر آن «دیمومت» است. راه ادراک و دستیابى بدان حدس و درونبینى است: درونبینى شناختى بىمیانجى است که با آگاهى کامل و دشوار به موضوع و با در آغوش کشیدن جوهریت آن، بىمیانجى زبان و نمادهاى آن و بىدخالتخرد و مقولههاى آن، انجام مىپذیرد. حدس و شهود برگسونى گونهاى «کاوش روحانى» بر پایه همدلى است که به یارى آن مىتوان «نبضهاى واقعیت» را حس کرد. برگسون مىاندیشد همه فیلسوفان از افلاتون و ارسطو گرفته تا دکارت و اسپینوزا و کانت و اسپنسر زمان را به حد یک ابزار فرو کاسته، و دگرگونیها را به سود ثبات فرو گذاشته، و دیمومت و حرکت و تحول و سیلان را به سود مکان و سکون و ابزارى بودن جامد، قربانى کردهاند. در حالى که حقیقت زمان براى آدمى موجود آگاه همانا دگرگونى و سیلان و در نتیجه، بالندگى و شکوفایى است. دیمومت و استمرار در نظر او تعبیرى است از تکامل موجود زنده و گذر کردن او از حالتى به حالت دیگر که در آن، گذشته همواره در اکنون حضور دارد; دیمومت پلى میان گذشته و اکنون است.
بنابر این برگسون به تکامل باور دارد ولى نه به تکامل فیزیولوژیک و ابزارى که در اثر محیط و نیازمندى و دیگر عوامل بیرونى مانند تصادف و جز آن پدید مىآید (آنچنان که تکاملباورانى همچون داروین و اسپنسر مىگویند)، بلکه تکامل مورد اعتقاد او تکاملى زنده است که بر سطح زندگى سطح دیمومت انجام مىگیرد و «تکانه حیاتى» آن را مىآفریند و گرایشى روحانى است که در زمانى خاص و مکانى خاص جوشیده است. به سخن دیگر، جوشش درونى حیات است که در وقت و نقطهاى دور آغاز شده و سپس تداوم یافته، جوشیده و گسترش پیدا کرده و به همه اجسام سرایت نموده و پىدرپى و نسل به نسل گذر کرده و بر همه اجناس و انواع کائنات توزیع شده و در افراد و اشخاص انتشار یافته است و چون مساله متعلق به جوششى حیاتى، تکامل یابنده و رو به سوى کمال وجود است، بنابراین تکاملى خلاق و آفرینشگرانه است و مىتوان گفت که خود خداست. (در اینجاست که برگسون خشم کلیسا و دین مردان را برمىانگیزد. او با آن که مسیحى نبود و از پدر و مادرى یهودى زاده شده بود، در پایان زندگى خود تصریح کرد که به کاتولیسیسم بسیار نزدیک شده، اگرچه بدان ایمان ندارد.)
«تکانه حیاتى» یا «تکامل خلاق» به نظر برگسون سه راه را طى کرده است: راهى که به فروترین مرتبه زندگى ختم شد، مرتبهاى که در آن خاموشى و فروخفتگى بود و از آن به «نبات» تعبیر مىشود; راهى که از این مرحله درمىگذرد تا به «غریزه» که ویژگى حیوان استبرسد; و راه آخر که گامهایى پختهتر در تکامل و پیشرفتبرداشت تا به «هوشمندى» (یا خرد) که ویژگى انسان است دستیابد. این مراتب آن گونه که فیلسوفان از ارسطو تا اسپنسر مىپندارند مراتب طولى و مراحل تکامل نیست، بلکه عبارت از مسیرها یا رهیافتهاى یک مؤثر و فاعل است که پس از جوشش و در هنگام رشد و انتشار تقسیم پذیرفته است. بنابراین، اختلاف میان نبات و حیوان و انسان تنها اختلاف در درجه نیست، بلکه اختلاف ماهوى نیز هست و در نتیجه، هیچ یک از آنها ریشه آن دیگرى نیست: حیوان آن گونه که داروینیسم مىگوید اصل انسان نیست، بلکه هریک از آن دو زاده روند مستقلى از روندهاى «تکانه حیاتى» هستند. با تطبیق اندیشه «تکانه حیاتى» بر گستره اخلاق، برگسون میان دو گونه اخلاق تمایز مىنهد: اخلاق بسته که اخلاق جوامعى است که تکامل و رشد در آنجا در سطح غریزه مانده و متوقف شده و در نتیجه فرو بسته بر خود گردیده و مانند کندوى زنبور و خانه مورچه شده است; و اخلاق باز که سراسر هوشمندى و جنبش و آفرینش و ابداع است و در برابر انسانیت، افقى گسترده و بى کران مىگشاید.... «اخلاق بسته» تنها مختص جوامع ویژهاى همچون جوامع بدوى نیست، بلکه اخلاق هر جامعهاى است که تن به تکلیفها و الزامات مجموعهاى از رفتارها و نظامى از عادتهایى مىدهد که قائم برغریزه اجتماعى است; غریزهاى که نقش و کارکرد آن حفظ انسجام اخلاقى به وسیله حاکم کردن مصلحت جمعى و وجدان جمعى بر فرد است. کوتاه سخن آن که، اخلاق بسته آن نوع اخلاق اجتماعى است که از غریزه حیات برمىآید و ماهیتى زیستشناختى دارد.
«اخلاق باز» اما، اگرچه سرچشمهاى زیستشناختى دارد زیرا یکى از تجلیات تکانه حیاتى است نه از الزام عقلى صادر مىشود و نه از فشار اجتماعى.... بلکه از گرایش متعالىاى مایه مىگیرد که همواره رو به ارزشهاى برین دارد; ارزشهایى که اخلاق اجتماعى از آن غافل است. این، پاسخگویى فرد به نداى حیات برتر و متعالى است. به این ترتیب «اخلاق بسته» اخلاقى در خدمت و حمایت جمع، خواه خانواده، خواه قبیله و خواه ملت است، ولى «اخلاق باز» انگیزش به سوى عمل به سود انسانیت است; میل به محبت آدمى و دریافت کمال اخلاقى است و این هدف اگر در نوع بشرى تحقق نیابد، دستکم در شخصیتهاى ویژه و برجسته مجال پیدایش خواهد یافت; شخصیتهایى که تکانه حیاتى آنها را فراگرفته و آنها را نابغه و قهرمان و پیامبر و اصلاحگر، و منادیان محبت و ایثار و رسولان ارزشهاى جاودانه روحانى گردانده است; کسانى که در هر عصرى برگزیده و «نخبه» هستند و از نیروى شگفتانگیزى برخوردارند که سرچشمه آفرینش آنها در هنر و دانش و تمدن است. این نیرو یا توانایى فایق بر احساس و انفعال و همدلى را برگسون حدس و شهود مىنامد: مؤثرى درونى، نه بل خود درون و وجدان: بصر او و بصیرت او. (11) آیا برگسون توانست جایگاه از دست رفته اخلاق را بدان بازگرداند؟ آیا او توانستبنیادى براى آن پىریزى کند که ضامن استقلال آن باشد؟
برگسون «اخلاق بسته» جارى در جوامع را به مثابه موضوع تفسیر علمى وامىنهد; موضوعى که این یا آن گرایش علمباورانه به گونه خاص خود بدان مىپردازد. آنچه براى او مهم است «اخلاق باز» است; اخلاقى که اصلاحگرایان و تجدیدگران و نوسازان بدان بشارت مىدهند; همان اخلاق ایدهآلى که تن به مقولههاى علم و روش آن نمىسپرد.... اگر این به معناى نجات دادن ارزشهاى عالى باشد براستى به بهاى گرانى تمام مىشود: قربانى شدن عقل و جایگزینى «وجدان».
راست آن است که آنچه برگسون تکانه حیاتى مىخواند نامعقول و فهم ناشدنى و تعقلناپذیر است. مبناى این فرضیه خود آن است و، جز مشتى تشبیه و تمثیل، راهى براى شرح و بیان آن نیست. در اینجاست که شهودباورى و درونبینى برگسونى با گرایشهاى علمباورانه یکى مىشود. هر دو عقل را به نفع گزینهاى دیگر از میان مىبرند; چه آن بدیل، احساس و تجربه باشد و چه درونبینى و وجدان. در همین هنگام است که پوزیتیویسم تکامل مىیابد و به گستره منطق گام مىنهد: پوزیتیویسم منطقى (که تجربهباورى منطقى نیز نامیده مىشود) که از نامورترین پیشروان آن رودلف کارناپ (1891...) منطقدان آلمانى است.
مبناى کارناپ، مانند دیگر منطقدانان پوزیتیویست، «تحلیل منطقى زبان» است: زبان عبارت از واژههایى است که به صورت جمله درمىآید و در منطق «گزاره» نامیده مىشود. به نظر کارناپ گزارهها دو گونهاند: گزارههاى تحلیلى که اساسا همان گزارههاى ریاضى هستند و صورىاند و از واقعیت هیچ خبرى نمىدهند. مانند: «این کاغذ یا سپید ستیا سپید نیست.» در اینجا ما در برابر گزارهاى هستیم که نه مىتوان گفت صادق است و نه مىتوان گفت کاذب است; بنابراین، این گزارهاى تحلیلى است. گونه دوم، گزارههاى ترکیبى است. مانند این گزاره که: «این کاغذ سپید است.» تنها این دسته از گزارهها هستند که داراى معنایند و مىتوان به صدق و کذب آنها را توصیف کرد. زیرا خبر از واقعیتى مىدهند که ممکن است در خارج روى داده باشد.
ولى دیگر گزارههایى که در این دو دسته جا نمىگیرند، یکسره بىمعنایند. پیشاپیش این گزارههاى بىمعنا گزارههاى مابعد طبیعى و اخلاقى قرار دارند. گزارههاى مابعد طبیعى مانند «خدا هست» و «تکانه حیاتى است که همه موجودات زنده را سمت و سو مىبخشد». گزارههایى از این دست نمىتوانند نه صادق و نه کاذب باشند. زیرا ما راهى براى اثبات مدعاى آنها نداریم و بنابراین بىمعنایند. گزارههاى اخلاقى نیز اگرچه صورت گزارههاى خبرى را دارند، مانند «قتل جرم است»، ولى در واقع گزارههایى انشائىاند. یعنى عبارت از فرمان و امرند. گزاره یاد شده به معناى «قتل نکن» است. زیرا جرم یکى از اشیاء واقعى نیست، بلکه آن «چیزى است که نباید انجام شود». پرهیز از قتل واجب است و این حکم نه عقلى است و نه تجربى، بلکه حکایت از نفى ظلم مىکند و خاستگاه آن عاطفه و انفعال و احساس است.
البته این هرگز بدان معنا نیست که کارناپ ضد اخلاق است. همه آنچه او مىگوید این است که گزارههاى اخلاقى گزارههایى بىمعنا و از نظر تجربى تحقیقناپذیرند و در نتیجه، کوشش براى بنیاد کردن اخلاق بر پایه خرد (کانت) یا بر پایه درونبینى و عاطفه (برگسون) به کلامى مىانجامد که نه صدق آن را مىتوان اثبات تجربى کرد و نه کذب آن را; بلکه کلامى است که حکایت از خواهشى درونى مىکند.... (12)
برگسون عقل را به دور افکند و درونبینى و همدلى را به جاى آن نشاند... کارناپ و مکتب او معقولیت را منحصر در گزارههاى ریاضى و علمى دانست.... در هر دو حالت، قربانى واقعى عقل است; همچنان که در گرایشهاى علمباورانهاى که در پایانه سده گذشته شکوفا شد چنین بود. آیا مىتوان چنین داورى کرد که سده بیستم سده عزل عقل از مقام خویش است؟
5. خرد هنجارى و خرد ابزارى
یکى از ناسازههاى اندیشه اروپایى در این سده، سده بیستم، ناسازهاى است که در پیشرفت فراگیر و گسترده علم و تکنولوژى از یک سو، و فروپاشى و نابودى خرد و حتى خردستیزى از سوى دیگر، بازتاب مىیابد. گرایشهاى علمباورى که در پایان سده گذشته و سالهاى نخستین سده کنونى حاکم شدند، همه، حس و تجربه را بر صدر مىنشاندند و از قدر عقل مىکاستند; همچنان که نقد رادیکال نیچه از اخلاق و متافیزیک، به طور کلى متضمن فروپاشى عقل به اصطلاح گئورگ لوکاچ بود. برگسونیسم نیز شهود و همدلى را به جاى خرد مىنشاند. پس از آن نیز پوزیتیویسم منطقى در کارآمد و معرفت و معنا را در گزارههایى که تحقیقپذیر تجربى هستند منحصر ساخت....
به این ترتیب این رهیافتها، همه، بهرغم اختلاف و تناقضشان با هم، خرد ستیزند و عقل را برنمىتابند و گستره آن را تنگ مىگیرند.
نخستین پرسشى که در اینجا به ذهن نیش مىزند، این است که این عقلى که بیشینه رهیافتهاى فکرى اروپایى و امریکایى در سده بیستم، بهرغم اختلاف و کشمکش درونى خود، آن را طرد مىکنند چگونه عقلى است؟
پاسخ این پرسش را در مکتب فلسفىاى مىتوان یافت که تنها اخیرا به گونهاى شایسته مورد توجه قرار گرفته است. این مکتب که مکتب فرانکفورت نامیده مىشود در دهه چهل با دو فیلسوف همدل و همراه، ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو، بنیاد نهاده شد و کوشش خود را براى پىریزى نظریه انتقادى به کار گرفت. کانون این نظریه نقد عقل و بویژه نقد آنچه هورکهایمر «خرد ابزارى» مىنامید، است و در نتیجه، اعتبار دوباره بخشیدن به «خرد عینى» یا هنجارى. آنچه مىآید گزیده کوتاهى از آموزههاى این مکتب بر پایه کتاب کسوف عقل هورکهایمر است. ویژگى خردابزارى به نظر این فیلسوف آلمانى این است که نیرو و ملکه طبقهبندى و استقرا و استنتاج است; ملکهاى که ویژه آدمى است و عبارت است از فعالیتى تجریدى به هنگام انجام فرآیند اندیشیدن. آنچه این «خرد ابزارى» را متمایز مىگرداند، این است که همه توجه و دغدغه آن به روش است. یعنى به شیوه عمل خود و به درونمایه موضوعى که بر روى آن کار مىکند نمىپردازد. بنابراین این خرد، تنها، ابزارى براى دستیابى به شناخت موضوع است. و به همین خاطر «خرد ابزارى» خوانده مىشود.
به سخن دیگر، به هیچ روى به اهداف و غایات، آگاهانه یا ناآگاهانه، نمىاندیشد و پروا ندارد که نتایج و فرآوردههاى به دست آمده، آیا بر پایه معیار کلى معقولیت و قبول عام، معقول و مقبولند یا نه. اگر به غایتها و نتایج نگاهى نیز بیفکند همانا جنبهاى شخصى دارد; یعنى از آن جهت که به شخص پژوهشگر، فرد انسان یا مصلحت جمعى او، خدمت و یارى مىکند. بدین روى، «خرد شخصى» نیز نامیده شده است.
«خرد شخصى» به دو معناست: یکى معنایى معرفتشناختى، یعنى ملکه فردى شخصى دستیابى به معرفت که از پایه بر نیروى شناختشخصى و، در پیشاپیش آن، احساس و تجربه تکیه مىکند. دوم به معنایى اخلاقى، یعنى اگر نگوییم یگانه دلمایه آن، دستکم دغدغه بنیادى آن سود شخصى است.
این خرد ابزارى یا شخصى که در سده بیستم حاکم شد، موجب پیشرفت فنآورى و نیز چیرگى و سیطره و استعمار و همچنین رفعتشان فرد و فردباورى در اروپا و امریکا گردید. این خرد ابزارى، شخصى، عمل باور و...، به جاى گونه دیگرى از خرد که در گذشته تاریخ غلبه داشت نشسته بود: «خرد عینى» یا هنجارى. در روزگاران گذشته انگارهاى از خرد وجود داشت که سراسر با ویژگیهاى خرد ابزارى ناسازگار بود. چه در دوران یونان و چه در دوران سدههاى میانه یا در دوران نوزایش اروپایى و تا نیمه سده نوزدهم، همه حکیمان و فیلسوفان و اندیشهگران خرد را نه تنها ملکهاى ذهنى براى دستیابى به معرفت مىدانستند و آن را ویژه آدمى مىانگاشتند; بلکه آن را منطق یا نظامى از روابط قائم میان چیزها در طبیعت، و نیز در میان مردم و جامعه، مىدانستند. این خرد «عینى» یعنى خردى که به گونهاى مستقل از آدمى فرض مىشد، معیار کلى معقولیت و امر اخلاقى و... به شمار مىرفت. منظومههاى فلسفى بزرگ از افلاتون و ارسطو تا فیلسوفان سدههاى میانى و مکتبهاى فلسفى ایدهباورانه در دوران مدرن و حتى فلسفههاى مادهباورانهاى چون مارکسیسم، همه بر پایه انگارهاى عینى از خرد بنیاد شده بودند: نظام طبیعت و جریان حوادث بر وفق قانون نسبیتبا نظام عقل بشرى سازگارى مىکردند; گویى این پارهاى از آن یا جلوهاى از مظاهر آن بود. معقولیت، نیز توافق و تطابق اندیشه، از لحاظ درونمایه و نظام، با موضوع اندیشه و نظام آن بود; در صورتى امرى معقول به شمار مىرفت که وجود ذهنى آن درستبا وجود عینى برابر مىبود. ارزشهاى اخلاقى نیز چنین بودند; آنها از فرد مستقل فرض مىشدند; خیر نه تنها به نظر این یا آن شخص خیر بود، که در نظر همه مردم خیر به شمار مىرفت. گویى خیر مستقل از آدمى، هستى دارد. به همین خاطر بود که معقولیت، معقولیت رویدادها و معقولیت رفتار بشرى، با هماهنگىشان با نظام کل و ساختار عینى آن سنجیده مىشد و نه فقط با خواست آدمى و اهداف او. به این معنا خرد، داور انگاشته مىشد. یعنى مبناى بازشناسى راست و دروغ، درست و خطا، و نیک و بد. معیار حقیقت مطابقت امر ذهنى با امر واقعى بود.
باور به خرد عینى، به این معنا، مقتضى نفى خرد شخصى نیست، بلکه مقتضى آن است که خرد شخصى بیانى جزئى و محدود از معقولیت کلى که معیارهاى سراسر کائنات و چیزها از آن وام مىگیرند شمرده شود. در خرد عینى تاکید بیشتر بر اهداف و غایات است و نه فقط بر ابزارها، در حالى که خرد شخصى تنها به ابزارها دیده مىدوزد و به مشروعیتخرد عینى و هنجارى به هیچ روى باور ندارد.
خرد عینى نیز به دو معنا عینى است: یکى به این معنا که بخشى از خرد جهانى است; یا این که عبارت از معقولیتى است که در هستى سرایت مىیابد و بنیاد نظام و انسجام پارههاى آن و فراگیرى پدیدهها و رویدادهاى آن است. دوم به این معنا که وظیفه این عقل ایجاد سازگارى و هماهنگى میان اندیشه و رفتار انسان و این معقولیت است. به نظر هورکهایمر بحرانى که امروزه عقل با آن پنجه در پنجه درافکنده است در این واقعیتخلاصه مىشود: عقل به جایى رسیده که یا از تصور عینیتى این چنینى (عینیتخرد عینى) درمانده و ناتوان شده و یا آن را چیزى جز پندار و وهم نمىداند. این رویکرد یا ناتوانى آن قدر گسترده شده که بتدریج درونمایه عینى همه مفاهیم عقلى را نیز در بر مىگیرد. نتیجه آن که، دیگر هیچ واقعیتخاصى وجود ندارد که بتواند به مثابه معقول فى ذاته نمایان شود. همه مفاهیم اساسى از محتواى خود تهى شده و به غلافهاى صورى شکلى بدل گردیدهاند. به این ترتیب هرچه عقل در شخصگرایى فرو مىغلتد، بیشتر به قالبهاى صورى تحول مىیابد.
نتایج نظرى و عملى این تحول، به نظر هورکهایمر، مهم و سرنوشتساز است. چرا که پذیرش دیدگاه شخص باورانه که جز به خرد ابزارى ایمان ندارد، به معناى ناتوان دانستن اندیشه از تشخیص مطلوب فى ذاته بودن هر هدفى است. در نتیجه، تمسک به سرنمونها و هنجارهایى که سنجه رفتار و باورهاى ما هستند و نیز دستاویزى به مبانى ارزشهاى اخلاقى و عمل سیاسى و حتى همه پیمانها و کنشهاى ما، تحتحکومت چیزى غیر از عقل هستند; زیرا حقیقت و منفعت منوط به آزمون و تجربه هستند و اندیشه در این وضعیت در گرو اشارتهاى حسى و تجربى است و به ابزاى براى فعالیتهاى جامعه بدل مىشود، در حالى که از فراپیش نهادن الگو و سرنمونى براى پیروى ناتوان است. در این صورت، خرد تنها نیرو و ملکهاى براى نظامسازى است. (13)
پس از این همه، براى همراهى بیشتر با هورکهایمر و نظریه انتقادى او چندان مجال گشاده و گسترده نیست. تنها این نکته گفتنى است که اگرچه آراء این فیلسوفان انتقادى چه بسا از شرایط جنگ جهانى دوم تاثیر پذیرفته باشد و به گونهاى واکنش به رویدادى باشد که خود، فرآورده خرد ابزارى تکنولوژیک و سودباور بود، با این همه، دلمایه و ذهن مشغولى این مکتب امروزه در حال گسترش و ژرفایابى است و در پى آن است تا رهیافت اندیشگى بالندهاى پدید آورد که از خطرها و دامهاى فرو رفتن در گرایش ابزار انگارانه و شخصباورانه به خرد پرده بردارد و فیلسوفان را به زنده کردن دوباره خرد عینى هنجارى فرا خواند و در نتیجه، اعتبار رفته اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى را بازگرداند; بویژه آن که پیشرفت علمى در گستره زیستشناسى و پزشکى و مهندسى ژنتیک، دستاوردهاى تازهاى به ارمغان آورده که معقولیت و اصول اخلاقى را در پیچ و خم دشوارى ژرفى مىافکند و در برابر، هماوردجوییهاى نوى مىنهد که تاریخ، تاکنون مانند آن را به یاد ندارد.
6. اخلاق... و «اخلاق زیستشناسى»
اگر مشکل و مساله اخلاق را آنچنان که از پایان سده گذشته تا پایان سده کنونى تکامل یافته از چشمانداز تاریخ علم بنگریم خواهیم توانستبه آسانى چگونگى ارتباط آن را با تکامل زیستشناسى تبیین کنیم. چرا که بحران اخلاق در اواخر سده گذشته در پیشرفتحیرتانگیز زیستشناسى ریشه داشت. پیشرفتى که علم اخلاق را در «بحران مبانى»اى تمام عیار انداخت و کاخ عقلانى بر ساخته کانت، در سده پیش از آن، را یکسره فرو ریخت.
پیشرفتشگفتآور زیستشناسى با نظریه تکامل داروین در اواخر سده گذشته بسیارى از رهیافتهاى اندیشگى و گرایشهاى علمى را واداشت تا اخلاق را بر پایه علم بنا کنند; به این صورت که آن را به سویه فیزیولوژیک یا روانى یا اجتماعى پیوند دهند و در نتیجه، استقلال علم اخلاق را از آن بستانند و به آن ماهیتى نسبى و تکامل یابنده بخشند. نقدها و واکنشهایى که این کوششها برانگیختند چه آنهایى که صبغه رادیکالترى داشتند (نیچه) و چه آنهایى که تلاش مىکردند اخلاق را نجات دهند و بیرون علم آن را دوباره بنیاد نهند (برگسون) نتوانستند بنیاد تازهاى براى اخلاق پىریزى کنند; بنیادى که معقولیت آن را بازگرداند و آن را از نسبیتبرهاند. خرد ابزارى بر سراسر سده بیستم سایه افکند و سود و پیروزى و فردباورى، ارزشهاى حاکم در پژوهش علمى و جز آن گردید. بار دیگر، در دهههاى اخیر، جهش عظیمى در زیستشناسى و بویژه در زمینه ژنتیک پدید آمده است; جهشى مهمتر و گستردهتر از جهشى که در سده گذشته، با نظریه تکامل داروین پدید آمد. افقهایى که نظریه تکامل در زیستشناسى گشود به بنیاد اخلاق یارى کرد، ولى افقهایى که امروزه در برابر علم و کاربرد پزشکى آن و بویژه در عرصه مهندسى ژنتیک گشوده شده نشان مىدهد که اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى دچار دشواریها و بنبستهاى بىسابقهاى شده است; دشواریهایى که نه تنها به تاسیس بنیاد فلسفى نظرى تبیینکننده ارزشهاى اخلاقى هیچ کمکى نمىکند بلکه همین ارزشها را نیز به تحدى و چالش مىخواند.
وراى بازگشتبه اخلاق، زوال ارزشهاى اخلاقى در اثر پیشرفت علم در عرصه زیستشناسى و پزشکى نهفته است. این بازگشتبویژه در پیدایش اخلاق [یا اصول اخلاقى] زیستشناسى، (Bio-Ethic) مجال بازتاب یافته است. این نوشتار را با تعریف این شیوه نو اندیشیدن درباره مساله اخلاق که امروزه از مهمترین مسائل اندیشه معاصر به شمار مىرود به پایان مىبریم.
در زبانهاى اروپایى دو واژه هست که معادل واژه «اخلاق» به شمار مىرود. واژه نخستیونانى تبار است; Ethic از Ethos واژه دوم ریشهاى لاتینى دارد; moral از Moros هر دو واژه به یک معنا هستند: عادتهاى اخلاقى.
تقریبا تا نیمه دوم این سده در نوشتههاى فلسفى و اخلاقى بیشتر Moral به کار مىرفت. ولى امروزه چند دههاى است که واژه Ethic جایگزین آن شده و کاربرد آن دیگرى را بىفروغ ساخته است. در زبان عربى دو کلمه مترادف به یک معنا ( اخلاق) وجود ندارد. واژه «ادب» که در اصل به معناى رفتار نیک است (از ادبه تادیبا و نیز آداب خوردن... آداب روزه...) امروزه تنها به معناى گونهاى آفرینش و تولید فکرى در زمینه شعر و داستان و رمان و... به کار مىرود، و جز در کاربرد عامیانه بر رفتار نیک دلالت نمىکند. به همین خاطر بسیارى از نویسندگان عرب واژه «اخلاق» را در معناى Moral و «اخلاقیات» را در معناى Ethic به کار مىبرند. تفاوت معناى این دو واژه در اندیشه معاصر اروپایى این است که واژه Moral به رفتار فردى اشارت دارد، در حالى که واژه دوم، (Ethic) به ارزشهاى خاص جامعه. به سخن دیگر، «اخلاق، ( Moral) فضاى فضیلت فردى را سامان مىبخشد و اخلاقیات، (Ethic) فضاى ارزشهاى اجتماعى را». (14)
اصطلاح «اخلاق، (Ethic) حرفهاى و شغلى» از همین جا پدید آمده است و در هنگامى به کار مىرود که مربوط به حرفهاى اجتماعى باشد. مانند «اخلاق پزشکى» یا «اخلاق وکالت»...، ولى اخلاق زیستشناسى یا Bio-Ethic تنها اخلاق حرفه زیستشناسى نیست، بلکه اخلاق کاربردهاى پزشکى نیز هست. از پژوهشگر زیستشناس خواسته مىشود که به هنگام کاربرد آزمایشها بر آدمى، به مرزهاى معینى متعهد و ملتزم باشد; به همین خاطر است که گاه ناگزیر مىشود آزمونهاى خود را بر روى حیوان انجام دهد; در واقع، این اخلاق شغلى است که او را بدین کار وامىدارد. این امر بسیار قدیمى و معروف است. ولى کاربردهاى پزشکى در عرصه زیستشناسى و ژنتیک امروزه مسائل اخلاقاى از نوعى دیگر به وجود آورده و طرح کرده است. امروزه دیگر مساله، آزمایش بر روى انسان نیست، بلکه سخن از تغییر انسان و حتى هتک حرمت جوانب اساسىاى در اوست که پیش از این علم توان دستاندازى به آنها را نداشت: جنبه جنسیت و مرگ و زندگى و... آنچه در عرصه زیستشناسى پدید آمده و در راه پیدایش است، به پژوهشگران در سه گستره اساسى زندگى بشر قدرت تغییر و تصرف مىبخشد: گستره تولید مثل و ایجاد نسل (جنس)، گستره وراثت، و گستره هوش و خرد (مرگ و زندگى). مساله اخلاقاى که در اینجا مطرح است در این پرسش خلاصه مىشود که: علم تا کجا حق تصرف و تحکم در این عرصهها را <یvdـzpwëq ءشhc] ok tef عکغdئ ,¢vpj فëc ?kock
است. این اصطلاح نوین که نام و عنوان جمعیتهاى محلى و بینالمللى گردیده به چه معناست؟ (مانند انجمن ملى اخلاق در فرانسه و انجمن بینالمللى اخلاق زیستشناسى در یونسکو) بیش از دو دهه است که این اصطلاح پدید آمده تا بر مجموعه مسائل اخلاقىاى دلالت کند که مختص زندگى و موجود زنده است. سپس مفهوم آن گسترده شد و مسائلى را که در چارچوب رابطه میان انسان به مثابه روح و نفس و موجود زنده با زیستبوم طبیعى و اجتماعى او مطرح است در بر گرفت. با جهش نوین زیستشناسى در عرصه ژنتیک و بویژه پیدایش کاربردهاى نوین در تعیین جنس فرزند، اصطلاح اخلاق زیستشناسى به گونهاى به کار رفت که به این کاربردها و مشکلاتى که از جهت اخلاقى برمىانگیزند، اشارت کند. یکى از این مسائل، موضوعهایى هستند که به امکانات نوین زیستشناسى پیوند دارند: امکان منجمد کردن جنین و امکان امتناع زن از رهاسازى جنین در دل خود، امکان تولید جنینهایى از دو مادر و دو پدر، و امکان انتخاب جنس نوزاد با دستکارى در بیضهها و.... افزون بر اینها، مسائلى است که به حرفه پزشکى و رابطه پزشک با بیمار و فرزندان او تعلق دارد: اگر پزشک در بیمار ژنى بیابد که عامل انتقال بیمارى مزمنى باشد، بیمارىاى علاجناپذیر یا گونهاى نقص عضو و معلولیت، آیا مجاز هست که بیمار را از آن آگاه کند؟ موضع چنین کسى که خود را محکوم مىبیند به آوردن فرزندان و نوادگانى که از راه وراثتبه بیمارى ویژهاى دچار شدهاند، چه مىتواند باشد؟
نیچه در اواخر سده گذشته از «بىاخلاقى» سخن گفت. هرگز مراد او رهایى مطلق از اخلاق و پیروى از هوس و سقوط در اباحیگرى مطلق نبود; بلکه هدف او تاکید نهادن بر ضرورت رها شدن از چنبره اخلاق حاکم، به هنگام پژوهش تاریخ اخلاق و نقد ارزشها بود، درست همان طور که دانشمند پژوهشگر یکى از پدیدههاى طبیعى یا اجتماعى یا روانى، مراقب و آگاه است که از تاثیر این پدیده بر خود دور بماند... این همان «روح عینیت»ى است که نیچه مىخواست آن را از عرصه علم به گستره اخلاق منتقل کند.
با همه آنچه آوردیم، آیا سده بیستویکم سده بازگشتبه اخلاق خواهد بود؟
به چه معنا، و بر کدام مبنا؟
این پرسشى است که وضعیت کنونى علم موجب مىشود که آن را مطرح کنیم، ولى ما هیچ راهى براى دستیابى به پاسخ آن نداریم.
پىنوشتها:
1. افلاطون، الجمهوریة، ترجمة فؤاد زکریا، (القاهرة الموسسة المصریة العامة التالیف والنشر، [1974]).
2. من این جمله را با ترجمه مرحوم بزرگمهر از سخن کانت آوردهام. نگا. کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران، 1375، جلد ششم، ص327. [مترجم]
3. همان، ص335. (مترجم)
4. همان، ص334. (مترجم)
5. نگا. عادل العوا، المذاهب الاخلاقیه; عرض و نقد. 2ج (دمشق، مطبعة الجامعة السعدیة 1958).
6.
7.
8. لیفى برول، الاخلاق و علم العادات الاخلاقیة، ترجمه محمود قاسم، مراجعة السید محمد بدوى (القاهرة، مکتبة مصطفى الحلبى، 1953).
9. جون هرمان راندل، تکوین العقل الحدیث، ترجمه جورج طعمه، 2ج (بیروت: دارالثقافة 1955). [این کتاب با ترجمه مرحوم پاینده به فارسى درآمده است]
10. فؤاد زکریا، نیتشه، نوابغ الفکر الغربى، 1 (القاهرة، دارالمعارف، 1956); عبدالرحمن بدوى، نیتشه، ط3 (القاهرة، مکتبة النهضة المصریة، 1956).
.......
11. هنرى برجسون، التطور الخالق، تلخیص و تقدیم بدیع الکسم (القاهرة: دارالفکر العربى، [د.ت]) و زکریا ابراهیم، نوابغ الفکر الغربى، 3 (القاهرة: دارالمعارف، 1956).
12. زکریا ابراهیم، دراسات فى الفلسفة المعاصرة (القاهرة: مکتبة مصر، 1986).
×. این نوشتار، برگردان مقالهاى است که در کتاب زیر آمده است:
الجابرى، محمد عابد. قضایا فى الفکر المعاصر، مرکز دراسات الوحدة العربیة الطبعة الاولى. بیروت 1997.
یکى از پدیدههایى که در اندیشه اروپایى معاصر و، به تبع آن، اندیشه عربى جلب توجه مىکند، اهتمام فزاینده به مساله اخلاق و ارزشهاست. از دو دهه پیش از این، فیلسوفان و اندیشهگران و دانشمندان و پارهاى از سیاستمداران در پى آن بودهاند که سویههاى اخلاقى و ارزشى همه آنچه را که در گستره دانش یا سیاست و اجتماع و اقتصاد پدید مىآید طرح و بررسى کنند. همه ما به یاد مىآوریم که چند سالى پیش، مساله کنترل جمعیت و پناه بردن به سقط جنین واکنشهاى شدیدى را در سطح جهانى برانگیخت. این مساله، تعارض کهن و شناختهشدهاى را پیش مىکشد; تعارض میان پارهاى از ارزشهاى ثابت دینى و برخى از مقتضیات جدید زندگى. این مساله امروزه به گونهاى دیگر و در سطحى دیگر متفاوت با آنچه پیشتر بود، و مصداق اصل حرمت قتل نفس قرار مىگرفت، طرح مىشود. سقط جنین هنگامى که در پیوند با «کنترل جمعیت»، به مثابه یکى از ضرورتهاى توسعه در کشورهاى فقیر پرجمعیت مطرح مىگردد، دستکم از نظر اقتصادى، به سان ابزارى لازم براى تحقق توسعه و تامین سطح مناسبى براى زندگى مردمانى که در همه عرصهها دچار سختى و کاستى و واپسماندگى هستند، دیده مىشود.
با این همه، تعارض میان ارزشهاى اخلاقى و دینى (همچون حرمتسقط جنین) و ارزشهاى این جهانى (مقتضیات توسعه) در این مورد در همان چارچوب دینى باقى مىماند; زیرا برخى باور دارند که این مساله، مصداق اصل «ضرورتها امور ممنوع را مباح مىکنند» قرار مىگیرد و در نتیجه، هر دو طرف (سقط جنین توسعه) موضوع اجتهاد و تاویل مىگردند: سقط جنین در چه صورت به مثابه «قتل نفس» است؟ و در کدام مرحله از مراحل شکلگیرى جنین...؟ چه موقعى پناه بردن به سقط جنین براى کنترل جمعیت، ناگزیر مىگردد; بویژه در صورتى که ابزارهاى دیگرى هم [براى این منظور] موجود باشد؟ فراتر از این، مىتوان پرسید: آیا کنترل جمعیتیکى از شرایط تحقق توسعه استیا این که خود یکى از نتایج آن است؟
در کنار چنین مسائل اجتماعى و اقتصادىاى که تعارض کهن و معروفى را میان ارزشهاى ثابت دینى و متغیرهاى دنیوى بازتاب مىدهد، در درون ما مسائلى یکسره نو وجود دارد که نه تنها مناقشه گستردهاى را میان «عالمان دینى» و «دیگران» از هر مرتبه و مقامى که باشند برمىانگیزد، که حتى در محافل گوناگونى مناقشه برانگیز است. این بار، مساله مربوط استبه پدیده جدیدى در تاریخ اندیشه بشرى که نشاندهنده تعارض و ناسازگارى میان دو شیوه اندیشیدن و نگرش به چیزها و ارزشداورى درباره آنهاست. یکى، شیوهاى که از «خرد عینى» هنجارى برمىآید و دیگرى، شیوهاى که مىتوان گفت تجسم «خرد ابزارى» عمل باورانه پوزیتیویستى است. اگر به این مساله از زاویه تاریخى بنگریم باید بگوییم که مساله اساسا در اینجا متعلق استبه اندیشیدن در اخلاق و ارزشها و میل فزاینده به اخلاقى کردن علم و فرآوردههاى آن، و در نتیجه، بنیادگذارى علم بر پایه اخلاق.
پیشرفتحیرتانگیز علمى در گستره زیستشناسى و مهندسى ژنتیک و نیز انفورماتیک و همچنین آثار صنعت و تکنولوژى بر محیط زیست از یک سو، و خطرى که [به واسطه] سلاحهاى ویرانگر، همه بشریت را تهدید مىکند از سوى دیگر، همگى، به نتایجى مىانجامد یا مىتواند به نتایجى منتهى شود که با ارزشهاى اخلاقى ناسازگار افتد; ارزشهایى که از پگاه تاریخ بشرى و در همه جوامع و نزد دینها و فلسفههاى گوناگون، چونان عنصرى گوهرى در انسانیت انسان اگر نگوییم به مثابه یگانه عنصر گوهرى در آن ریشه گرفته و استوار مانده است.
اینک پارهاى از مسائلى را که هم اکنون مناقشهبرانگیزند، برمىشماریم و یاد مىکنیم.
نخست از مسالهاى یاد مىکنیم که اخیرا در روزنامهها آمده بود: زنى پس از مرگ شوهر خود، اقدام به مطالبه حق خود در باردار شدن به وسیله شوهرش کرده بود. او با شوهرش توافق کرده بود که تا زمانى که در مورد باردارى با او به توافق برسد شوهرش منى خود را در یکى از بانکهاى تلقیح بگذارد. آنگاه شوهرش ناگهان مرده بود و بیوه او از آن بانک تقاضاى تلقیح به وسیله منى شوهرش نموده بود و مىخواست پس از مرگ شوهرش از او باردار شود. این مساله هم اکنون در دادگاه در حال بررسى است.
با آن که این مساله اتفاق افتاده، غرابتى که در آن است کمتر از مسائل فرضى خیالى نیست; چه رسد به مشکلات کاملا نوپدیدى که این مساله در سطوح گوناگون، مانند قانون ارث و...، مىآفریند. چیزهایى هستند که امروز یا فردا تحقق مىیابند و مشکلات و دشواریهایى ایجاد مىکنند که تاکنون بشریتبا آنها آشنا نبوده است. از این دست مسائل، احتمال تغییر جنسیت انسان، و احتمال و امکان تعیین کردن جنس فرزند و میزان هوشمندى و تواناییهاى عقلى دیگر اوست. همچنین است آنچه بسیارى از پژوهشهاى پیشرفته به ما وعده مىدهند: علاجپذیرى بسیارى از بیماریهاى لاعلاج و بهسازى نسل و طولانى کردن عمر و... و حتى مهمتر از اینها، آنچه امروزه «کپى رایت» نامیده مىشود و به صورتهاى گوناگون، جوانبى اخلاقى را پیش مىکشد; جوانبى که پیش از این به قلمرو «نااندیشیده» تعلق داشت...; به دایره «ممتنع» یا «نادر»ى که، به گفته فقیهان، حکمى براى آن نیست.
در گستره انفورماتیک و فنآورى ارتباط دیدارىشنیدارى از راه ماهواره و ارتباط از راه شبکه اینترنت، فرآیند «هتک حرمتها» انجام مىگیرد و گسترش مىیابد، و در عین حال آرزوى مهار کردن آن رنگ مىبازد.... آنچه امروزه در شبکه اینترنتبازتاب مىیابد، یعنى تصاویر و اعمالى که به حوزه «هرزگى و فساد» تعلق دارند و اطلاعات و فنون مخصوص به ساختن بمبها و ایجاد باندها و دیگر چیزهایى که باارزشها و معیارهاى اخلاقى سازگار نیستند، به گونهاى جدى تهدیدکننده و هراسانگیزند. با آن که شرایطى که اینترنت فراهم آورده، یعنى زمینههاى گسترده و بى شمارى براى نشر معرفت و تعمیم آن و هموار کردن راه پیشرفت پژوهش علمى و دیگر خدمات آن در قلمروهاى اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و مطبوعاتى، آن را به یکى از ابزارهاى ضرورى جهان امروز و فردا بدل ساخته است; همانگونه که دیگر دستاوردهاى علمى و صنعتى از ماشین و تلفن و دستگاه فشارخون گرفته تا دیگر فرآوردههاى دانش و فنآورى در هر عرصهاى ضرورى و گریزناپذیر گردیدهاند.
بنابراین در آستانه سده بیستویکم، اگر نگوییم جهان در وضعیتیکه و شگفتى قرار دارد دستکم در موقعیتى سراسر نو است. تجسم این وضعیت در دشوارى و چالش فزایندهاى است که علم، و تطبیق [معیارهاى] اخلاق و وجدان اخلاقى بر آن، سبب شده و موجب واکنشهایى گردیده و مىگردد که مىتوان آنها را به «بازگشت اخلاق» توصیف کرد; واکنشهایى که خواستار پیروى علم و دستاوردهاى آن از ارزشها و معیارهاى اخلاقى است; درست عکس وضعیتى که در سده پیش در اروپا حاکم بود; آن هنگام که گرایشهایى منادى و مدعى تاسیس اخلاق بر پایه علم بودند و مشکل فلسفى کهننوى را، که مشکل «مبناى اخلاق» خوانده مىشود، پیش مىکشیدند.
راست آن است که مساله مبناى مشروعیتبخش اخلاق یکى از مسائلى بود که در اروپاى مدرن، بویژه در دوران روشنگرى، مایه دغدغه فیلسوفان شده بود. جان مایه مشکل این بود که: مشروعیت ارزشهاى اخلاقى بر چه پایهاى استوار است؟ مراد از اخلاق در اینجا مجموعه ارزشهاى متمایز از عرف و عادت و رفتارهاى برآمده از طبیعت انسانى است; [یا] به سخن دیگر، «خیر و شر» و ارزشهایى که از آن مایه مىگیرد و گوهر وجدان فردى و جمعى اخلاقى را مىسازد.
از چشمانداز تاریخى، براى تاسیس مشروعیت اخلاق به این معنا، دو دیدگاه وجود داشته است. یکى دیدگاهى که دین را بنیادگذار اخلاق مىدانسته و، بر این اساس، هرچه را دین بدان امر کند خیر و حسن و هرچه را از آن نهى کند شر و قبیح به شمار مىآورده است [ اخلاق دینى]. این نگرش بویژه در ادیان آسمانىاى چون یهودیت و مسیحیت و اسلام کاملا آشکار است.
دیدگاه دوم باور داشته که بنیاد اخلاق، عقل بشرى است; نه تنها به این لحاظ که نیروى باز شناسنده [ قوه تمیز] است و به سرشت و طبع خود خیر را از شر، و نیکو را از زشت تشخیص مىدهد، بل بدین لحاظ نیز که مىتواند با این نیروى بازشناسى «فطرى» به سطح نظریهپردازى عقلى نیز دستیابد و در نتیجه تا سطح ارجاع سراسر اخلاق به اصل و مبنایى مشروعیتبخش فرارود [ اخلاق این جهانى]. این اصل مىتواند اصلى مابعدالطبیعى و متعالى باشد، مانند آنچه نزد افلاتون یافت مىشود; او «خیر» را به درجه الوهیت مىرساند. جهانى که ما در آن زندگى مىکنیم چیزهاى فراوانى را دربر دارد که هریک از آنها «خیر» نامیده مىشود; ولى به نظر افلاتون اینها «خیر بالذات» نیستند، بلکه بهرهمند از آن «خیر» هستند و آن را محاکات مىکنند و به آن تشبه مىورزند. «خیر» حقیقى و کامل و مطلق که فرازمان و فرامکان است و همه چیزهاى خیرمند، خیرمندى خود را از آن وام مىگیرند مثال خیر است و این به نظر افلاتون خود خداوند است. (1)
پس از افلاتون، فیلسوفان به کوششهاى خود براى تاسیس اخلاق و تبیین و توجیه مشروعیت آن ادامه دادند: برخى بنیاد آن را در دین جستجو کردند، برخى دیگر مبناى آن را به عقل بازگرداندند و کسانى نیز به عاطفه و وجدان.... تا آن که وبتبه فیلسوف آلمانى، امانوئل کانت (1804-1724) رسید; در دورانى که علوم، بویژه ریاضیات و فیزیک، گامهاى بلندى در راه استقلال از فلسفه برداشته بودند و یقین علمى، ویژگى آن و آرمان همه گردیده بود. کانتبه پژوهش این یقین علمى در ریاضیات و فیزیک پرداخت و این پرسش را درانداخت که: چه چیز علم را ممکن گردانید؟ یعنى به صورت شناختى یقینى که در قوانین کلى صورتبندى مىشود درآورد; او پس از آن که در کتاب جاودانه خود «سنجش خردناب» به این پرسش پاسخ داد، در کتاب دیگر خود «سنجش خرد عملى» به پاسخگویى پرسشى همانند آن ایستاد; پرسشى که این بار به عمل و رفتار تعلق داشت نه به شناخت; یعنى پرسشى درباره بنیاد اخلاق: چه چیز اخلاق را ممکن مىکند و چگونه مىتوان ارزشهاى اخلاقى را مانند قوانین علمى به صورت ارزشهاى کلى درآورد؟
علم به فهم، یعنى به تجربه و خرد هر دو، باز مىگردد و گستره آن، شناخت است، در حالى که اخلاق به اراده باز مىگردد و گستره آن، رفتار است. آنچه رفتار اخلاقى را متمایز مىکند این است که از «اراده نیک»، که در فرجام تحلیل به اندیشه «تکلیف» مىانجامد، صادر مىشود. بنابراین، اراده نیک و، به تبع آن، سراسر اخلاق عمل به مقتضاى «تکلیف» است. نزد کانت، اندیشه «تکلیف» در خرد عملى شبیه و معادل اندیشه «قانون» در خرد نظرى است. همچنان که قانون در علم، حکمى کلى و مطلق است و به همه پدیدههاى تحت آن قانون سرایت داده مىشود، تکلیف نیز چنین است. تکلیف «امرى مطلق» است: امرى است که از درون به من فرمان مىدهد که: «من هرگز نباید جز این گونه عمل نمایم که بتوانم اراده کنم که قاعده من یک قانون کلى بشود.» (2) درست مانند قانون علمى نسبتبه پدیدههاى طبیعت. اگر این قانون را به زبان اخلاق صورتبندى کنیم چنین مىشود: «چنان عمل کنید که انسانیت را، چه در شخص خودتان و چه در دیگران، [امرى] همیشگى و، در عین حال، غایى تلقى کنید، و نه به عنوان وسیله صرف.» (3) به سخن دیگر، «امر مطلق» که نزد کانتبنیاد اخلاق است، همان ندایى است که از درون تو برمىجوشد; از خرد تو، و نه از عاطفه تو. و همان ندایى است که در درون تو بانگ مىزند: «چنان عمل کن که گویى قاعده عمل تو، به وسیله ارادهات، قانون کلى طبیعت مىشود.» (4)
نظریه کانت در مورد «امر مطلق» به مثابه بنیاد اخلاق، یکى از جلوههاى اندیشه دوران روشنگرى است; دورانى که ویژگى آن گرایش شدید به خرد بنیادى و داور قرار دادن خرد در همه چیز است.
روشن است که اخلاق خرد به این معنا، هم از دین و هم از علم، مستقل است. راست آن است که کانت که به جدایى میان علم و اخلاق فرا مىخواند، از سویى دیگر مىکوشید اخلاق را از چیرگى دین (بویژه کلیسا) برهاند و حتى اخلاق را بنیاد خود دین قرار دهد. دین مجموعهاى از اوامر و نواهى است و اوامر و نواهى نمىتوانند بىطمع ثواب و ترس از عقاب، در دنیا یا آخرت، قانونى الزامآور براى انسان گردند، مگر آن که از نیرویى درونى در آدمى، که به وسیله خود او بیان مىشود، صادر گردند; نیروى «امر مطلق».... نه تنها این، که حتى وجود «امر مطلق» در آدمى [نیز] دلیلى بر آزادى اراده اوست. اگرچه خرد نظرى نمىتواند آزادى اراده انسان را تبیین کند، خرد عملى آن را به صورت پیشفرض به کار مىگیرد، مانند وجود خدا و جاودانگى روح. در اینجا دین بر بنیاد اخلاق و اخلاق بر بنیاد خرد قرار مىگیرد.... (5) اکنون مساله این است که: آیا فیلسوفان در دوران علم (سده نوزدهم) مبناى پیشینیان خود در دوران خرد (سده هجدهم) را مىپذیرند؟ آیا چنین مبنایى را براى اخلاق مىپسندند; آن هم در دورانى که علم برترین ایستار و سالار است، و گذشته و آینده همه پدیدارها و راه تکامل و تحول آنها با علم تفسیر مىشود؟
2. اخلاق چونان موضوعى براى علم...
فیلسوفان و دانشمندان و سیاستمداران و عموم روشنفکران و حتى همه مردم، امروزه مساله اخلاق و ارزشها را به مثابه واکنشى به مشکلاتى که علم و دستاوردهاى آن پدید آوردهاند طرح مىکنند. در سده گذشته وضعیت درستبه عکس بود: گرایشهاى نیرومندى در کار بودند که مىکوشیدند اخلاق را بر مبناى علم بنیادگذارند.... مىکوشیم به اختصار، چگونگى اندیشه اندیشهگرانى را که در سده گذشته، مساله اخلاق را مطرح مىکردند، بویژه آنهایى را که در پایان سده نوزدهم و آستانه سده بیستم بودند، باز نماییم. این به ما که در آستانه سده بیستویکم هستیم یارى مىکند که مساله را از چشماندازى تاریخى بنگریم و بر مبناى نسبیت و تکامل و تحول سخن گوییم و اندیشه خود را نه گسترهاى براى قطعیت، که قلمروى براى دگرگونى و امکان قرار دهیم.
یکى از گرایشهاى فکرى حاکم در نیمه دوم سده گذشته اروپا که تا اوایل این قرن تداوم یافت، گرایشى عملى بود که مىخواست هر شناختیا رفتارى را بر پایه علم بنا کند. در این زمینه، نظریه اگوست کنت (1857-1798) اندیشهگر فرانسوى و بنیانگذار پوزیتیویسم، که بر اساس «قانون وضعیتهاى سهگانه» استوار است، از شهرت بسیارى برخوردار است. بنابر این نظریه، اندیشه بشرى در طى روند تاریخى خود از سه «وضعیت» یا مرحله تحول و تکامل گذر کرده است: نخست، وضعیت و مرحله تئولوژیک [ ربانى (یا تخیلى)] که بنیاد آن تفسیر غیبى پدیدههاى طبیعى و انسانى چه در چارچوب اسطوره و چه در چارچوب دین است. دوم، مرحله مابعدالطبیعى [ فلسفى (یا تعقلى)]، که ویژگى آن تکیه بر خرد مجردى است که کاخهاى فکرى و نظریههاى فلسفى را به میانجى تامل و استنباط مىسازد و برمىافرازد. سوم، مرحله علمى و پوزیتیویستى [ اثباتى]، که مرحله فهم و تفسیر علمى پدیدههاى طبیعى و بشرى، به یکسان، است. این، مرحله کنونى و معاصر ماست. اگوست کنتباور داشت که این مراحل درهم تنیدهاند و مردمان، چه به صورت فردى و چه به صورت جمعى، در مرحله زمانى واحدى در آنها زندگى مىکنند; با این همه سیاق کلى اندیشه او بر این نکته تاکید مىورزد که مرحله پوزیتیویسم «علمى» معاصر همچنان که ویژگى اکنون هست، ویژگى آینده نیز خواهد بود و در نتیجه روند تکامل و پیشرفت، مقتضى نگرش علمى به همه چیزها و پدیدههاست. در این چارچوب، تلاش او براى پدید آوردن علم جدیدى به نام «فیزیک اجتماعى» [براى مطالعه ] پدیدههاى انسانى مانند علم فیزیک براى پدیدههاى طبیعىفهمیدنى و درک شدنى است. (6)
در کنار این جریان، مکتب حسى «تجربى»اى در روانشناسى، بویژه در انگلیس، به وجود آمد. پیش از این پدیدههاى روانىادراکى مانند حافظه، واکنشها، عاطفه، ادراک و... به مثابه پدیدارهاى ویژهاى که به بخش خاصى از وجود انسان نفس در برابر جسم تعلق دارد، به شیوه تامل و تفکر، مورد پژوهش قرار مىگرفت. با پیدایش این مکتب این پدیدارها به چشم پدیدههایى نگریسته شدند که از جسم صادر مىشوند و یا این که یکى از اعمال جسم هستند. از این چشمانداز، پدیدارهاى ادراکى در اساس شکلگیرى خود، احساسات و انطباعات حسىاى هستند که بر پایه قوانین خاص شکلگیرى دادههاى ادراکى با یکدیگر ترکیب مىشوند، همچنان که همه پدیدههاى رفتارى، تنها واکنشهایى انگاشته مىشوند که از جسم و بویژه از دستگاه اعصاب و دستگاه فیزیولوژیک بدن صادر مىشوند.
همچنین نظریه تکامل داروین در همین دوران ظهور کرد; نظریهاى که از سوى دانشمندان و فیلسوفان دیگر، بویژه هربرت اسپنسر، تاویلها و کاربردهاى بسیارى یافت. در چارچوب این نظریه دو اندیشه دیگر رواج و رونق یافت: [یکم،] اندیشه قانون تکامل که حاکم بر همه چیز است. اساس این قانون، گذر از بسیط به مرکب، از فروتر به برتر است. دوم، اندیشه چالش و تنازع بقا و انتخاب طبیعى و بقاى اصلح. این نظریه به عوامل زیستبومى خارجى اهمیتبسیارى مىدهد و هر تحولى را که در جسمانیت و حتى در گستره روانى پدید مىآید با آنها تفسیر مىکند. براساس این نظریه، گستره احساس و آگاهى به «ضربههاى عصبى نخستین» که با یکدیگر درمىآمیزند تا به آنچه پدیدارهاى روانى و ادراکى مىخوانیم، تحول یابند باز مىگردد.
این رهیافتهاى فکرى و گرایشهاى علمى، بناگزیر با مساله اخلاق برخورد پیدا کردند; زیرا اخلاق سه ویژگى دارد:
نخست، آن که موطن اخلاق نفس است نه جسم. اخلاق از صفات نفس است، نه جسم، و در نتیجه گستره آن، آگاهى است نه احساس. به این ترتیب، اگر آگاهى را به «احساسات» و درآمیختگى و انسجام آنها، و رفتار را به قوانین واکنش (واکنش بازتابى، یا بازتاب شرطى) تفسیر کنیم اخلاق و وجدان اخلاقى در کجا قرار خواهند گرفت؟ این گرایش روانشناختى با براندازى و الغاى آگاهى به مثابه یکى از تجلیات نفس با روح، «وجدان اخلاقى» را نیز از میان مىبرد. با این همه «اخلاق» باقى مىماند; یعنى مردم به خیر و شر و ارزشهاى ریشهدار در آنها اعتقاد مىیابند. بنابراین چگونه مىتوان اخلاق را تبیین کرد؟
بویژه با جان استیوارت میل (1873-1806) «اخلاق سودباورانه» پدید آمد. بر پایه این نظریه، ریشه اندیشه خیر و شر، گرایشهاى آدمى به لذتخواهى و درد گریزى است. آنچه خیر انگاشته مىشود چیزى است که لذت مىآورد، و آنچه شر مىپندارند چیزى است که رنجآور است. براساس این اصل (اصل سود)، مىتوان سراسر اخلاق را پژوهش «علمى» کرد و خیر و شر را به احساس درد و لذت بازگرداند; دو پدیدهاى که به آسانى به پژوهش علمى تن در مىدهند. (7)
دوم، آن که اخلاق امرى اجتماعى است و روابط اجتماعى را بر پایه معیارها و ارزشهایى که همیشه برخاسته از آگاهى و وجدان فردى نیستند، بل در پیشینه خود بنیادهایى اجتماعى دارند، سامان مىدهد. به سخن دیگر، اگر نگوییم عرف و عادتهاى اجتماعى یگانه بنیاد اخلاق است، دستکم یکى از سازههاى اساسى آن است. این چیزى است که انکار آن چندان آسان نیست، بویژه اگر در نظر بگیریم که امرى که در جامعه یا تاریخ خاصى خیر و خوب به شمار مىرود، در جامعه یا تاریخ دیگرى شر و زشت دانسته مىشود....
بنابراین، اخلاق پدیدهاى اجتماعى است و ریشهها و شاخههاى خود را در جامعه مىیابد و در آن جاست که تحول و تکامل پیدا مىکند. گرایش روانشناختى یاد شده که به این سخن باور دارد، مىاندیشد که اخلاق بنیاد و مبناى حقیقى خود را جز در علم نمىتواند بیابد; و بر این روى باید آن را پدیدهاى اجتماعى دانست و به شیوهاى علمى پژوهید. در این صورت، بسیارى از مفاهیم پیچیده، مانند «وجدان اخلاقى»، از دادههایى واقعى، مانند «وجدان جمعى» پرده برمىدارند. این اندیشه که از آن جامعهشناس فرانسوى، امیل دورکیم (1917-1858) است همچنین باور دارد که سرنمونها و ارزشهاى اخلاقى از «وجدان جمعى» سرچشمه مىگیرند و در نتیجه پدیدههایى اجتماعى هستند که به شیوهاى علمى مىتوانند پژوهش شوند. حتى کسى همچون لوى برول (1939-1857)، بر پایه پوزیتیویسم کنت و قانون مرحلههاى سهگانه او، پیشنهاد مىکند علمى براى اخلاق به نام «علم عادتهاى اخلاقى» پدید آید. (8) به نظر او اخلاق از مرحله تئولوژیک [ ربانى] که دین، بنیاد اخلاق قرار مىگرفت و مرحله مابعدطبیعى [ فلسفى] که در آن، اخلاق بر پایه خرد مابعدطبیعى مىایستاد گذر کرده و اکنون وقت آن رسیده که مبنایى علمى بیابد و اخلاق پوزیتیویستى به جاى اخلاق دینى و فلسفى بنشیند. وظیفه این اخلاق، پژوهش واقعیت اخلاقى یا پدیدههاى اخلاقى به همان شیوهاى است که فیزیک، واقعیت طبیعى را مىپژوهد.
سوم، آن که به رغم ثبات سرنمونهاى اخلاقى، [همچون] سرنمونهاى خیر و فضیلت و عدالت و...، اخلاق چه از زاویه فرد بدان نگریسته شود و چه از زاویه جامعه، از وضعیت فروتر به وضعیتبرتر گذر مىکند و تکامل مىیابد. نگرش علمى و تکاملباورانه به اخلاق، مقتضى آن است که آن را پدیدهاى طبیعى بدانیم; یعنى اخلاق در این صورت مرحلهاى از روند تکامل است; تکاملى که گوهر زندگى است. و چون قانون حاکم بر تکامل زندگان، سازگارى با محیط و زیستبوم است پس اخلاق چیزى نیست جز مجموعه رفتارها و کنشهایى که موجود بشرى به میانجى آنها مىکوشد با محیط اجتماعى خود به گونهاى سازگارى ایجاد کند. این نظریه اسپنسر (1903-1820) است. او با پذیرش قانون «مراحل سهگانه» براى اخلاق نیز در طى تحول زندگى آدمى سه مرحله قائل است. [مىگوید] سازگارى آدمى با محیط اجتماعى در سه مرحله انجام گرفته است: نخست، «مرحله نظامى» که سازگارى فرد و جامعه براساس زور و قانون عرفى و بر پایه پیروى جامعه از فرد صورت مىپذیرفته است. در این مرحله چیرگى منفعتخودخواهانه فردى، مبناى مشروعیتبخش اخلاق است. [در] مرحله دوم، همپیمانى و همکارى ارادى به منظور تبادل منافع وجود دارد و خودخواهى با دیگرخواهى درهم مىآمیزد. زیرا مصلحت فرد متوقف بر مصلحت جمع مىگردد و مصلحت جمع نیز متوقف بر مصلحت فرد. ولى در این مرحله، رابطه میان این دو مصلحت رابطه تکاملى نیست، بلکه پیوندى ستیزهگرانه است. در مرحله سوم، که «مرحله صنعتى» است، مصلحت فردى و جمعى یگانه و درآمیخته مىگردد; درست مانند درآمیختگى و پیوستگى و تکامل اجزاء یک ابزار صنعتى، و رابطه میان آنها تکاملى مىشود. در این مرحله، هنجارهاى اخلاقى هرچه بیشتر به ایثار روى مىکنند و سازگاى با محیط اجتماعى براساس قانون تکامل و بقاى اصلح تحقق مىپذیرد.
بدینسان، چالش میان خودخواهى و روح نظامى جنگطلبانه از یک سو، و دیگرخواهى و همکارى از سوى دیگر، در آینده براساس قانون بقاى اصلح فرجام مىیابد. در اینجا اصلح، ایثار است. یعنى عمل فرد در جهت مصلحت دیگرى پیش از آن که مصلحتخویش را در نظر آورد. (9)
در چنین فضایى که گرایش علمباورانه در آن حاکم بود، نیچه، فیلسوفى که به نقد رادیکال اخلاق آوازه یافته، ظهور کرد. اندکى در این نقد درنگ باید کرد.
3. اخلاق خدایگان... و اخلاق بندگان
نیچه در چارچوب علمباورى عصر خویش
در سالهاى اخیر در اروپا، فردریک نیچه (1900-1844)، فیلسوف آلمانى، خیلى بر سر زبانها افتاده و از او سخن بسیار مىرود; پژواک این همه را در اندیشه عربى نیز مىتوان یافت. این فیلسوف از این جهت تا این حد مورد توجه قرار گرفته است که یکى از سرچشمههاى عمده گفتمان «نقد مدرنیته»، و در اصل نقد «خرد روشنگرى» و فلسفه و وعدههاى عصر روشنگرى به شمار مىآید.
اندیشه این فیلسوف ادیب و ستیزهگر از همان دوران زندگى ناآرام و دغدغهآلود خودش موضوع تاویلهاى گوناگون بوده است. این ویژگى به سرشت «گشوده»ى متون او باز مىگردد. برخى از نوشتههاى او صبغهاى ادبى و برخى دیگر سرشتى ستیزهگرانه دارد. افزون بر این، کتاب اساسىاى که قرار بود او فلسفه خود را به گونهاى نظاممند و روشمند در آن بگنجاند، با مرگ او نیمه تمام ماند و آنچه از او مانده به صورت ماده اولیه و «خاطرهها» و گزینگویههایى گرانبار از معناست. بدین لحاظ است که رهیافتها و رویکردها به اندیشه او متنوع و بسیار شده است.
با این همه، این فیلسوف، فرزند دوران خویش، نیمه دوم سده نوزدهم، بود و با نیرومندى و خشونت در ژرفاى «نظام مشکلات»، [(Problematique)] اندیشه دوران خود فرو مىغلتید و غور مىکرد. این در شورش او علیه خرد دوران پیش از خود، دوران روشنگرى (سده هجدهم)، و نیز در تاثیرپذیرى او از رهیافتهاى پوزیتیویستى علمباورانه حاکم بر آن آشکار مىشود و بازتاب مىیابد; رهیافتهایى که با شورش بر اندیشه غیبباورانه و مابعدطبیعى نمایان شد و مىکوشید تا همه چیز را با «علم» و «روش علمى» تفسیر کند و با همه موضوعها چونان پدیدههایى برخورد کند که چیزى وراى آنها نیست و دیگر آنها را جوهر یا «شئ فى ذاته» نینگارد. از این لحاظ مىتوان گفت که نیچه محکوم به اپیستمه [ صورتبندى دانایى یا منظومه فکرى] نیمه دوم سده نوزدهم بود; یعنى نظام معرفتىاى که بر پایه پوزیتیویسم و علمباورى بنا شده بود. شاید با آنچه گفتیم شناخت رویکرد کلى اندیشه او و بویژه نقد او از اخلاق که یکى از مهمترین عناصر فلسفه اوست آسانتر و سادهتر صورت پذیرد. نیچه آشکارا با علمباورى حاکم در دوران خود پیوند دارد، ولى این ارتباط بیشتر ارتباطى انتقادى استبىآن که از چارچوب کلى آن بیرون رود. او تصریح مىکند که «یارى جستن از فیزیولوژیستها و پزشکان» براى پژوهش اخلاق بایسته است و «باید پیش از هر چیز، همه جدولهاى ارزشى و همه تکلیفهایى که تاریخ و قومشناسى از آن سخن مىگویند از منظرى فیزیولوژیک تبیین و تفسیر شوند; حتى پیش از آن که با روانشناسى تفسیر شوند. و از سویى دیگر، باید با دانش پزشکى مورد کاوش و بررسى قرار گیرند.» با این که این سخن، به گونهاى غیر مستقیم، تفسیر روانشناختى اخلاق را از آن دست که در اندیشه جان استیوارت میل دیدیم نقد مىکند، در عین حال خردهاى که بر آن مىتوان گرفت این است که بیش از حد بر علوم تکیه مىکند و گرایش علمباورانه او چندان درست نیست. نیچه بر پایه همین گرایش خود بود که مىگفت: «همه علوم باید از این پس، زمینههایى را که به فیلسوف آینده کمک مىکنند تا وظیفه خود را انجام دهد فراهم آورند: این وظیفه تا آنجا که به فلسفه مربوط استحل مشکل ارزشداورى و تعیین و تشخیص نردبان ارزشها و مراتب آنهاست.»
نیچه تنها به فراخوانى به بناى اخلاق و ارزشها بر پایه علم بسنده نمىکند، بلکه مىکوشد در تحلیل ارزشهاى اخلاقى «روش علمى» را به کار برد و به پیروى از راه و رسم اگوست کنت و اسپنسر تکامل اخلاق را پىگیرد. یگانه تفاوت میان او و آنان این است که او به سبک ادبى و تاویلپذیر، و با گرایش انتقادى رادیکال مىنویسد نه به شیوه روشمندانه معمارانه و ضابطهمند. آنچه مىآید جانمایه آراء او در این باره است، که در چارچوب علمباورى حاکم در دوران او پرداخته شده است.
نیچه در اندیشه خود و نه به ضرورت در شیوه عرضه اندیشههایش از اینجا آغاز مىکند که اخلاق و ارزشهاى اخلاقى پدیدههایى بشرى و دستساخته خود آدمیانند. «مردم هستند که خیر و شر را مىآفرینند. آنها این را از نیرویى برتر نگرفتهاند و از آسمان نیز براى آنها فرو نیامده است.» بله زندگى، زندگى هر روزینه آنها و نیازهاى فیزیولوژیک و اجتماعى آنها ایشان را واداشته که به چیزها جامه ارزشهاى ویژهاى بپوشانند. بنابراین، ارزشهاى اخلاقى نه ابدىاند و نه مطلق; بلکه نسبى و تابع دگرگونیهایى هستند که عارض بر انگیزههاى زیستشناختى و فیزیولوژیک و اجتماعى آنها مىگردد. از این چشمانداز «علمى و پوزیتیویستى»، نیچه اخلاق دوران خویش را مىکاود و آن را داراى دو ویژگى مىیابد: از یک سو زهد دینى، و از سوى دیگر معقولیت فلسفى. ویژگى نخستبا مسیحیت پدید آمده و ویژگى دوم با فلسفه کانتسیرت و سرشتى تازه یافته است. هنگامى که معقولیت فلسفى به اوج تجرید خود مىرسد این دو ویژگى یکى مىشوند; همچنان که افلاتون اخلاق و الوهیت را یکى مىکند. خیر نزد او هم مبدا اخلاق است و هم مبدا هستى (خداوند). و همچنین کانت امر مطلق را که چونىناپذیر است، شبیهترین چیز به اوامر الهى در اخلاق دینى قرار مىدهد. از اینجاست که اخلاق در دوران نیچه اخلاقى زاهدانه و آکنده از دامگسترى و فریبکارى بوده است. این اخلاق از آدمى درمىخواسته که تمایلات زنده و شورمندانه و زندگىجویانه خود را فرو کشد، در حالى که این کار محالاندیشى و ناسازگار با طبیعت انسانى است. همچنین این اخلاق از آدمى انتظار داشته که راه عقلانى ناب را بپیماید، در حالى که این وراى طاقت و شکیب او و ناهمساز با طبع اوست.
هنگامى که او به تاریخ اخلاق مىپردازد مىبیند که این تاریخ، سراسر چالش میان دو گونه اخلاق است: اخلاق خدایگان و اخلاق بندگان. با این همه، فرجام و غایت این چالش، پدیدآیى «ابرمرد» است. بدینسان، تاریخ اخلاق از یک سو محکوم به قانون «مراحل سهگانه» و از سوى دیگر محکوم به اندیشه پیشرفت است; درستبه همان شیوهاى که کنت و اسپنسر باور داشتند. حتى فراتر از این، آغازگاه تاریخ پیشرفت آدمى، دوران یونان است; درست همان گونه که تاریخنگاران اندیشه و فیلسوفان تاریخ در اروپاى سده نوزدهم مىاندیشیدند. نیچه، مانند دیگر معاصران خود، اروپا محورى رسختبود.
به این ترتیب، گستره تاریخى اخلاق بندگان با عصر یونانىرومى آغاز مىشود که در آن اخلاق بندگان، اخلاق یهودیت و مسیحیت، چیره گشت و مردم عوام بر مهانسالارى رومى غلبه یافتند و برترى از آن فرومایگان و ابلهان گردید. تاریخ بار دیگر تکرار شد و با دوران نوزایش اروپایى که ویژگى آن بازگشتبه سرنمونهاى یونانى بود، اخلاق خدایگان دوباره ظهور کرد. ولى این دیرى نپایید و دوباره اخلاق بندگان با جنبش اصلاح دینى که به دست مشتى عوام و فروپایه و ابله رهبرى مىشد به عرصه بازگشت. گردونه تاریخ بار دیگر چرخید، و با فضیلتمندان سده هفدهم و هجدهم اخلاق خدایگان زنده شد ولى با خاموشى این درخشش مستعجل، اخلاق بندگان با پیروزى انقلاب فرانسه، انقلاب عوام و احمقان، دوباره بازگشت. اخلاق خدایگان با ناپلئون دوباره در افق پدیدار شد، ولى دمى نگذشت که پس از او عرصه براى ترکتازى اخلاق بندگان تهى گشت.... نیچه روند چالش میان اخلاق خدایگان و اخلاق بندگان را چنین خلاصه مىکند که همه ادوار تاریخى، از پیدایش مسیحیتبه این سو، یکسره صحنه ظهور اخلاق بندگان بوده; زیرا اخلاق خدایگان، جز به صورتى گذرا و ناپایدار، نمایان نشده است.
نیچه اخلاق بندگان، اخلاق زهد دینى، را تحلیل مىکند و باور دارد که این اخلاق از بن همان اخلاق مسیحى است و همه از سر ناتوانى و سستى مایه مىگیرد. در حالى که اخلاق خدایگان بر پایه تمایز میان «عالى» و «پست» مىایستد، اخلاق بندگان بر تمایز میان «خیر» و «شر» تکیه مىکند. اخلاق خدایگان از قهرمانى و توانایى و شهامت مایه مىگیرد; صفاتى که ویژه مردان شریف مهانسالار است; مردانى که بهترین نماینده خدایگان هستند; اخلاق آنها اخلاق نیرومندان است و از احساس آنها به اقتدار و برترى حکایت مىکند. خیر در این اخلاق به میزانى که از احساس فرد به قدرت پرده برمىدارد خیر است; اگر خیرى از او صادر شود از سر قهرمانى و آکندگى و بخشش است، نه از سر ترس و اجبار.
بنابراین، اخلاق خدایگان رو به برترى و طمع در آنچه بهتر است دارد; رو به اراده معطوف به زندگى و اراده معطوف به قدرت براى تحقق بخشیدن به خود. ولى بندگان، سرور را شر مىبینند و کینه او را در دل مىپرورند و میل به انتقام را در سینه خود مىکارند. و چون ناتوانند، ناتوانى خود را با باژگونهسازى نامها جایگزین مىکنند و چیزها را به عکس نامهاى حقیقىشان مىخوانند: به این ترتیب، احساس ناتوانى خود را «بىآزارى و خوشطینتى»، و ناتوانى در نشان دادن واکنش را «شکیبایى»، و عجز در فهم آرمانها را «فروتنى» مىخوانند; همچنان که نیاز بنده به دیگران حاصل عدم اعتماد به نفس اوست، ولى او آن را «رحمت» مىخواند و چاکرى را «طاعت» نام مىدهد و فرومایگى را «فروتنى» و عجز در انتقام را «عفو» و....
نقد گزنده نیچه از اخلاق در اساس متوجه مسیحیت است. به نظر نیچه، مسیحیتبود که این اخلاق زهدگروانه را رواج داد و اروپا را فروپاشاند. براى رهایى از این اخلاق اخلاق بندگان باید منبع آن آشکار و مبناى آن رسوا شود. براى این هدف باید اخلاق را به صورت گونههایى از رفتار که از طبیعت انسانى و غرایز او، از جمله غریزه سلطهدوستى و اراده معطوف به قدرت، مایه مىگیرند نگریست. آرائى که اخلاق را به نیرویى برتر (خداوند) یا «امر مطلق» صادر شده از عقل نسبت مىدهند، به نظر او، نادرستند; به این دلیل که ارزشهاى اخلاقى در جوامع و ادوار گوناگون تا حد تعارض، با یکدیگر تفاوت دارند. یک چیز در نظر همه مردم و در همه زمانها و همه جامعهها خیر یا شر نیست و در نتیجه ارزش اخلاقى فرازمانى و فرامکانى نیست، بلکه از خود آدمى و پیکره و عادتها و عرفهاى او برمىجوشد. نیچه به سان فیلسوفان عصر خود گرایش علمباورانه دارد. او باور دارد که سراسر اخلاق چیزى نیست جز زبانى که از احوال روانى، بیانى نمادین به دست مىدهد و احوال روانى، خود چیزى نیستند جز زبانى نمادین که از فیزیولوژى جسم انسان حکایت مىکنند. بنابراین مبناى اخلاق، فیزیولوژى، یعنى طبیعت است. به همین خاطر است که اخلاق بندگان (اخلاق مسیحیت) با طبیعت و قوانین آن ناسازگار است; اخلاق شفقت، رحمت، احسان، صبر و... اخلاقى است که با قوانین طبیعت و تکامل نمىسازد. تکامل و پیشرفتبا اراده معطوف به زندگى و توانایى در زیستن و داشتن آرمان تحقق امر بهتر و اصلح صورت مىگیرد. بدیل و گزینه اخلاق حاکم اخلاق بندگان یک چیز است: اراده معطوف به زندگى و تحقق «ابرمرد»; انسانى که به نظر نیچه سرنمون اخلاقى را تجسم مىبخشد، بر اخلاق حاکم و گمراه کاریهاى آن برمىشورد و بر شفقت و رحمت و صبر و تواضع و... شورش مىکند و مىکوشد شور زندگى برانگیزد و هر چه بیشتر خود برتر و زندگى والاتر را پدید آورد. این میلى است پیوسته، به آنچه بهتر و برتر و شایستهتر است. آشکار است که در اینجا نیچه در داروینیسم مقبول در دوران خود فرو غلتیده است; داروینیسمى که به ستیز براى بقا و انتخاب طبیعى و بقاى اصلح باور دارد. (10)
4. اخلاق: وجدان و منطق... و خرد: قربانى این کشاکش
طبیعى بود که آراء پیشین، واکنشهاى اعتراضآمیزى را از جهات گوناگون برمىانگیزد. گرایشهاى علمباورانه با برگرداندن اخلاق و ارزشها به طبیعت جسمانى و فیزیولوژیک (تکاملباورى اسپنسر و روانشناسى جان استیوارت میل)، یا به عادتها و عرفها و سنتهاى اجتماعى (جامعهشناسى اگوست کنت، دورکیم، لوى برول) ، یا به عجز بشرى و خودفریبى ضعیفان و، افزون بر آن، عوامل فیزیولوژیک (نیچه)... نه تنها استقلال را از ارزشهاى اخلاقى مىگیرند و نمىگذارند که بر همه چیز حکومت کند و هنجارى گردد که رفتار فردى و اجتماعى با آن سنجیده مىشود، بلکه افزون بر اینها، با دین و عقل نیز برخورد مىکنند. زیرا اگر بنا باشد که باورهاى آدمى از بن به انطباعات حسى و ترکیب آنها بازگردند و باورهاى جمعى نیز به «وجدان جمعى» یا عادتها بازگشت کنند، دین نیز خود در سلک «باورهاى» فردى و جمعىاى که این ویژگى را دارند درخواهد آمد.
به سخن دیگر، اگر بنا باشد علم ریشه و شاخههاى اخلاق را تفسیر کند، پس باید دین را نیز بتواند تفسیر نماید.... حتى مهمتر از این، ارجاع اخلاق به حس و تجربه و زندگى اجتماعى به معناى استغناى از عقل و فروکاستن قدر و اهمیت آن است، و حتى انکار این نکته است که عقل چیزى غیر از حس و تجربه است. در اینجاست که واکنشهاى اعتراضآمیز به علمباورى و نقدهاى رادیکال نیچهاى تنوع مىیابد. برخى از موضع دفاع از دین و سرچشمه الهى آن و این که ریشه و سرچشمه اخلاق، دین است آن را نقد کردند. برخى دیگر کوشیدند اخلاق را بر مبانى دیگرى، مستقل از دین و عقل هر دو، بنیاد گذارند. بعدها کسانى پیدا شدند که به دعاوى اینان و آنان نگریستند و از آن به پدیده «افول عقل» یاد کردند و یا در این نگرشها، عقل را استعفا دیده و پادشاه بىرعیت دیدند; همچنان که در پى خواهد آمد. یکى از نیرومندترین نقدهاى فلسفى علمباورى و رهیافتهاى خردباور، بویژه رهیافتهاى سرچشمه گرفته از کانت، نقدهانرى برگسون (1941-1859) فیلسوف پرآوازه فرانسوى است. این فیلسوف که در نیمه نخست این سده جایگاه ویژهاى در اندیشه فلسفى از آن خود ساخت نگرش نوینى براى خود به دست آورد که از لحاظ روش بر پایه «حدس» و شهود، و از لحاظ نوع اندیشه بر پایه مفهوم «دیمومت» مىایستاد. او آشکارا میان «ماده» و «موجود زنده» تمایز مىافکند: ماده به کم و امتداد باز مىگردد و به مکان ارتباط دارد و موضوع علوم طبیعى، مانند فیزیک و جز آن، است و روش پژوهش آن روش علمى تجربى است. ولى موجود زنده، بعکس، به کیف و پیوستگى و سیلان رجوع مىکند و با زمان پیوند دارد و گوهر آن «دیمومت» است. راه ادراک و دستیابى بدان حدس و درونبینى است: درونبینى شناختى بىمیانجى است که با آگاهى کامل و دشوار به موضوع و با در آغوش کشیدن جوهریت آن، بىمیانجى زبان و نمادهاى آن و بىدخالتخرد و مقولههاى آن، انجام مىپذیرد. حدس و شهود برگسونى گونهاى «کاوش روحانى» بر پایه همدلى است که به یارى آن مىتوان «نبضهاى واقعیت» را حس کرد. برگسون مىاندیشد همه فیلسوفان از افلاتون و ارسطو گرفته تا دکارت و اسپینوزا و کانت و اسپنسر زمان را به حد یک ابزار فرو کاسته، و دگرگونیها را به سود ثبات فرو گذاشته، و دیمومت و حرکت و تحول و سیلان را به سود مکان و سکون و ابزارى بودن جامد، قربانى کردهاند. در حالى که حقیقت زمان براى آدمى موجود آگاه همانا دگرگونى و سیلان و در نتیجه، بالندگى و شکوفایى است. دیمومت و استمرار در نظر او تعبیرى است از تکامل موجود زنده و گذر کردن او از حالتى به حالت دیگر که در آن، گذشته همواره در اکنون حضور دارد; دیمومت پلى میان گذشته و اکنون است.
بنابر این برگسون به تکامل باور دارد ولى نه به تکامل فیزیولوژیک و ابزارى که در اثر محیط و نیازمندى و دیگر عوامل بیرونى مانند تصادف و جز آن پدید مىآید (آنچنان که تکاملباورانى همچون داروین و اسپنسر مىگویند)، بلکه تکامل مورد اعتقاد او تکاملى زنده است که بر سطح زندگى سطح دیمومت انجام مىگیرد و «تکانه حیاتى» آن را مىآفریند و گرایشى روحانى است که در زمانى خاص و مکانى خاص جوشیده است. به سخن دیگر، جوشش درونى حیات است که در وقت و نقطهاى دور آغاز شده و سپس تداوم یافته، جوشیده و گسترش پیدا کرده و به همه اجسام سرایت نموده و پىدرپى و نسل به نسل گذر کرده و بر همه اجناس و انواع کائنات توزیع شده و در افراد و اشخاص انتشار یافته است و چون مساله متعلق به جوششى حیاتى، تکامل یابنده و رو به سوى کمال وجود است، بنابراین تکاملى خلاق و آفرینشگرانه است و مىتوان گفت که خود خداست. (در اینجاست که برگسون خشم کلیسا و دین مردان را برمىانگیزد. او با آن که مسیحى نبود و از پدر و مادرى یهودى زاده شده بود، در پایان زندگى خود تصریح کرد که به کاتولیسیسم بسیار نزدیک شده، اگرچه بدان ایمان ندارد.)
«تکانه حیاتى» یا «تکامل خلاق» به نظر برگسون سه راه را طى کرده است: راهى که به فروترین مرتبه زندگى ختم شد، مرتبهاى که در آن خاموشى و فروخفتگى بود و از آن به «نبات» تعبیر مىشود; راهى که از این مرحله درمىگذرد تا به «غریزه» که ویژگى حیوان استبرسد; و راه آخر که گامهایى پختهتر در تکامل و پیشرفتبرداشت تا به «هوشمندى» (یا خرد) که ویژگى انسان است دستیابد. این مراتب آن گونه که فیلسوفان از ارسطو تا اسپنسر مىپندارند مراتب طولى و مراحل تکامل نیست، بلکه عبارت از مسیرها یا رهیافتهاى یک مؤثر و فاعل است که پس از جوشش و در هنگام رشد و انتشار تقسیم پذیرفته است. بنابراین، اختلاف میان نبات و حیوان و انسان تنها اختلاف در درجه نیست، بلکه اختلاف ماهوى نیز هست و در نتیجه، هیچ یک از آنها ریشه آن دیگرى نیست: حیوان آن گونه که داروینیسم مىگوید اصل انسان نیست، بلکه هریک از آن دو زاده روند مستقلى از روندهاى «تکانه حیاتى» هستند. با تطبیق اندیشه «تکانه حیاتى» بر گستره اخلاق، برگسون میان دو گونه اخلاق تمایز مىنهد: اخلاق بسته که اخلاق جوامعى است که تکامل و رشد در آنجا در سطح غریزه مانده و متوقف شده و در نتیجه فرو بسته بر خود گردیده و مانند کندوى زنبور و خانه مورچه شده است; و اخلاق باز که سراسر هوشمندى و جنبش و آفرینش و ابداع است و در برابر انسانیت، افقى گسترده و بى کران مىگشاید.... «اخلاق بسته» تنها مختص جوامع ویژهاى همچون جوامع بدوى نیست، بلکه اخلاق هر جامعهاى است که تن به تکلیفها و الزامات مجموعهاى از رفتارها و نظامى از عادتهایى مىدهد که قائم برغریزه اجتماعى است; غریزهاى که نقش و کارکرد آن حفظ انسجام اخلاقى به وسیله حاکم کردن مصلحت جمعى و وجدان جمعى بر فرد است. کوتاه سخن آن که، اخلاق بسته آن نوع اخلاق اجتماعى است که از غریزه حیات برمىآید و ماهیتى زیستشناختى دارد.
«اخلاق باز» اما، اگرچه سرچشمهاى زیستشناختى دارد زیرا یکى از تجلیات تکانه حیاتى است نه از الزام عقلى صادر مىشود و نه از فشار اجتماعى.... بلکه از گرایش متعالىاى مایه مىگیرد که همواره رو به ارزشهاى برین دارد; ارزشهایى که اخلاق اجتماعى از آن غافل است. این، پاسخگویى فرد به نداى حیات برتر و متعالى است. به این ترتیب «اخلاق بسته» اخلاقى در خدمت و حمایت جمع، خواه خانواده، خواه قبیله و خواه ملت است، ولى «اخلاق باز» انگیزش به سوى عمل به سود انسانیت است; میل به محبت آدمى و دریافت کمال اخلاقى است و این هدف اگر در نوع بشرى تحقق نیابد، دستکم در شخصیتهاى ویژه و برجسته مجال پیدایش خواهد یافت; شخصیتهایى که تکانه حیاتى آنها را فراگرفته و آنها را نابغه و قهرمان و پیامبر و اصلاحگر، و منادیان محبت و ایثار و رسولان ارزشهاى جاودانه روحانى گردانده است; کسانى که در هر عصرى برگزیده و «نخبه» هستند و از نیروى شگفتانگیزى برخوردارند که سرچشمه آفرینش آنها در هنر و دانش و تمدن است. این نیرو یا توانایى فایق بر احساس و انفعال و همدلى را برگسون حدس و شهود مىنامد: مؤثرى درونى، نه بل خود درون و وجدان: بصر او و بصیرت او. (11) آیا برگسون توانست جایگاه از دست رفته اخلاق را بدان بازگرداند؟ آیا او توانستبنیادى براى آن پىریزى کند که ضامن استقلال آن باشد؟
برگسون «اخلاق بسته» جارى در جوامع را به مثابه موضوع تفسیر علمى وامىنهد; موضوعى که این یا آن گرایش علمباورانه به گونه خاص خود بدان مىپردازد. آنچه براى او مهم است «اخلاق باز» است; اخلاقى که اصلاحگرایان و تجدیدگران و نوسازان بدان بشارت مىدهند; همان اخلاق ایدهآلى که تن به مقولههاى علم و روش آن نمىسپرد.... اگر این به معناى نجات دادن ارزشهاى عالى باشد براستى به بهاى گرانى تمام مىشود: قربانى شدن عقل و جایگزینى «وجدان».
راست آن است که آنچه برگسون تکانه حیاتى مىخواند نامعقول و فهم ناشدنى و تعقلناپذیر است. مبناى این فرضیه خود آن است و، جز مشتى تشبیه و تمثیل، راهى براى شرح و بیان آن نیست. در اینجاست که شهودباورى و درونبینى برگسونى با گرایشهاى علمباورانه یکى مىشود. هر دو عقل را به نفع گزینهاى دیگر از میان مىبرند; چه آن بدیل، احساس و تجربه باشد و چه درونبینى و وجدان. در همین هنگام است که پوزیتیویسم تکامل مىیابد و به گستره منطق گام مىنهد: پوزیتیویسم منطقى (که تجربهباورى منطقى نیز نامیده مىشود) که از نامورترین پیشروان آن رودلف کارناپ (1891...) منطقدان آلمانى است.
مبناى کارناپ، مانند دیگر منطقدانان پوزیتیویست، «تحلیل منطقى زبان» است: زبان عبارت از واژههایى است که به صورت جمله درمىآید و در منطق «گزاره» نامیده مىشود. به نظر کارناپ گزارهها دو گونهاند: گزارههاى تحلیلى که اساسا همان گزارههاى ریاضى هستند و صورىاند و از واقعیت هیچ خبرى نمىدهند. مانند: «این کاغذ یا سپید ستیا سپید نیست.» در اینجا ما در برابر گزارهاى هستیم که نه مىتوان گفت صادق است و نه مىتوان گفت کاذب است; بنابراین، این گزارهاى تحلیلى است. گونه دوم، گزارههاى ترکیبى است. مانند این گزاره که: «این کاغذ سپید است.» تنها این دسته از گزارهها هستند که داراى معنایند و مىتوان به صدق و کذب آنها را توصیف کرد. زیرا خبر از واقعیتى مىدهند که ممکن است در خارج روى داده باشد.
ولى دیگر گزارههایى که در این دو دسته جا نمىگیرند، یکسره بىمعنایند. پیشاپیش این گزارههاى بىمعنا گزارههاى مابعد طبیعى و اخلاقى قرار دارند. گزارههاى مابعد طبیعى مانند «خدا هست» و «تکانه حیاتى است که همه موجودات زنده را سمت و سو مىبخشد». گزارههایى از این دست نمىتوانند نه صادق و نه کاذب باشند. زیرا ما راهى براى اثبات مدعاى آنها نداریم و بنابراین بىمعنایند. گزارههاى اخلاقى نیز اگرچه صورت گزارههاى خبرى را دارند، مانند «قتل جرم است»، ولى در واقع گزارههایى انشائىاند. یعنى عبارت از فرمان و امرند. گزاره یاد شده به معناى «قتل نکن» است. زیرا جرم یکى از اشیاء واقعى نیست، بلکه آن «چیزى است که نباید انجام شود». پرهیز از قتل واجب است و این حکم نه عقلى است و نه تجربى، بلکه حکایت از نفى ظلم مىکند و خاستگاه آن عاطفه و انفعال و احساس است.
البته این هرگز بدان معنا نیست که کارناپ ضد اخلاق است. همه آنچه او مىگوید این است که گزارههاى اخلاقى گزارههایى بىمعنا و از نظر تجربى تحقیقناپذیرند و در نتیجه، کوشش براى بنیاد کردن اخلاق بر پایه خرد (کانت) یا بر پایه درونبینى و عاطفه (برگسون) به کلامى مىانجامد که نه صدق آن را مىتوان اثبات تجربى کرد و نه کذب آن را; بلکه کلامى است که حکایت از خواهشى درونى مىکند.... (12)
برگسون عقل را به دور افکند و درونبینى و همدلى را به جاى آن نشاند... کارناپ و مکتب او معقولیت را منحصر در گزارههاى ریاضى و علمى دانست.... در هر دو حالت، قربانى واقعى عقل است; همچنان که در گرایشهاى علمباورانهاى که در پایانه سده گذشته شکوفا شد چنین بود. آیا مىتوان چنین داورى کرد که سده بیستم سده عزل عقل از مقام خویش است؟
5. خرد هنجارى و خرد ابزارى
یکى از ناسازههاى اندیشه اروپایى در این سده، سده بیستم، ناسازهاى است که در پیشرفت فراگیر و گسترده علم و تکنولوژى از یک سو، و فروپاشى و نابودى خرد و حتى خردستیزى از سوى دیگر، بازتاب مىیابد. گرایشهاى علمباورى که در پایان سده گذشته و سالهاى نخستین سده کنونى حاکم شدند، همه، حس و تجربه را بر صدر مىنشاندند و از قدر عقل مىکاستند; همچنان که نقد رادیکال نیچه از اخلاق و متافیزیک، به طور کلى متضمن فروپاشى عقل به اصطلاح گئورگ لوکاچ بود. برگسونیسم نیز شهود و همدلى را به جاى خرد مىنشاند. پس از آن نیز پوزیتیویسم منطقى در کارآمد و معرفت و معنا را در گزارههایى که تحقیقپذیر تجربى هستند منحصر ساخت....
به این ترتیب این رهیافتها، همه، بهرغم اختلاف و تناقضشان با هم، خرد ستیزند و عقل را برنمىتابند و گستره آن را تنگ مىگیرند.
نخستین پرسشى که در اینجا به ذهن نیش مىزند، این است که این عقلى که بیشینه رهیافتهاى فکرى اروپایى و امریکایى در سده بیستم، بهرغم اختلاف و کشمکش درونى خود، آن را طرد مىکنند چگونه عقلى است؟
پاسخ این پرسش را در مکتب فلسفىاى مىتوان یافت که تنها اخیرا به گونهاى شایسته مورد توجه قرار گرفته است. این مکتب که مکتب فرانکفورت نامیده مىشود در دهه چهل با دو فیلسوف همدل و همراه، ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو، بنیاد نهاده شد و کوشش خود را براى پىریزى نظریه انتقادى به کار گرفت. کانون این نظریه نقد عقل و بویژه نقد آنچه هورکهایمر «خرد ابزارى» مىنامید، است و در نتیجه، اعتبار دوباره بخشیدن به «خرد عینى» یا هنجارى. آنچه مىآید گزیده کوتاهى از آموزههاى این مکتب بر پایه کتاب کسوف عقل هورکهایمر است. ویژگى خردابزارى به نظر این فیلسوف آلمانى این است که نیرو و ملکه طبقهبندى و استقرا و استنتاج است; ملکهاى که ویژه آدمى است و عبارت است از فعالیتى تجریدى به هنگام انجام فرآیند اندیشیدن. آنچه این «خرد ابزارى» را متمایز مىگرداند، این است که همه توجه و دغدغه آن به روش است. یعنى به شیوه عمل خود و به درونمایه موضوعى که بر روى آن کار مىکند نمىپردازد. بنابراین این خرد، تنها، ابزارى براى دستیابى به شناخت موضوع است. و به همین خاطر «خرد ابزارى» خوانده مىشود.
به سخن دیگر، به هیچ روى به اهداف و غایات، آگاهانه یا ناآگاهانه، نمىاندیشد و پروا ندارد که نتایج و فرآوردههاى به دست آمده، آیا بر پایه معیار کلى معقولیت و قبول عام، معقول و مقبولند یا نه. اگر به غایتها و نتایج نگاهى نیز بیفکند همانا جنبهاى شخصى دارد; یعنى از آن جهت که به شخص پژوهشگر، فرد انسان یا مصلحت جمعى او، خدمت و یارى مىکند. بدین روى، «خرد شخصى» نیز نامیده شده است.
«خرد شخصى» به دو معناست: یکى معنایى معرفتشناختى، یعنى ملکه فردى شخصى دستیابى به معرفت که از پایه بر نیروى شناختشخصى و، در پیشاپیش آن، احساس و تجربه تکیه مىکند. دوم به معنایى اخلاقى، یعنى اگر نگوییم یگانه دلمایه آن، دستکم دغدغه بنیادى آن سود شخصى است.
این خرد ابزارى یا شخصى که در سده بیستم حاکم شد، موجب پیشرفت فنآورى و نیز چیرگى و سیطره و استعمار و همچنین رفعتشان فرد و فردباورى در اروپا و امریکا گردید. این خرد ابزارى، شخصى، عمل باور و...، به جاى گونه دیگرى از خرد که در گذشته تاریخ غلبه داشت نشسته بود: «خرد عینى» یا هنجارى. در روزگاران گذشته انگارهاى از خرد وجود داشت که سراسر با ویژگیهاى خرد ابزارى ناسازگار بود. چه در دوران یونان و چه در دوران سدههاى میانه یا در دوران نوزایش اروپایى و تا نیمه سده نوزدهم، همه حکیمان و فیلسوفان و اندیشهگران خرد را نه تنها ملکهاى ذهنى براى دستیابى به معرفت مىدانستند و آن را ویژه آدمى مىانگاشتند; بلکه آن را منطق یا نظامى از روابط قائم میان چیزها در طبیعت، و نیز در میان مردم و جامعه، مىدانستند. این خرد «عینى» یعنى خردى که به گونهاى مستقل از آدمى فرض مىشد، معیار کلى معقولیت و امر اخلاقى و... به شمار مىرفت. منظومههاى فلسفى بزرگ از افلاتون و ارسطو تا فیلسوفان سدههاى میانى و مکتبهاى فلسفى ایدهباورانه در دوران مدرن و حتى فلسفههاى مادهباورانهاى چون مارکسیسم، همه بر پایه انگارهاى عینى از خرد بنیاد شده بودند: نظام طبیعت و جریان حوادث بر وفق قانون نسبیتبا نظام عقل بشرى سازگارى مىکردند; گویى این پارهاى از آن یا جلوهاى از مظاهر آن بود. معقولیت، نیز توافق و تطابق اندیشه، از لحاظ درونمایه و نظام، با موضوع اندیشه و نظام آن بود; در صورتى امرى معقول به شمار مىرفت که وجود ذهنى آن درستبا وجود عینى برابر مىبود. ارزشهاى اخلاقى نیز چنین بودند; آنها از فرد مستقل فرض مىشدند; خیر نه تنها به نظر این یا آن شخص خیر بود، که در نظر همه مردم خیر به شمار مىرفت. گویى خیر مستقل از آدمى، هستى دارد. به همین خاطر بود که معقولیت، معقولیت رویدادها و معقولیت رفتار بشرى، با هماهنگىشان با نظام کل و ساختار عینى آن سنجیده مىشد و نه فقط با خواست آدمى و اهداف او. به این معنا خرد، داور انگاشته مىشد. یعنى مبناى بازشناسى راست و دروغ، درست و خطا، و نیک و بد. معیار حقیقت مطابقت امر ذهنى با امر واقعى بود.
باور به خرد عینى، به این معنا، مقتضى نفى خرد شخصى نیست، بلکه مقتضى آن است که خرد شخصى بیانى جزئى و محدود از معقولیت کلى که معیارهاى سراسر کائنات و چیزها از آن وام مىگیرند شمرده شود. در خرد عینى تاکید بیشتر بر اهداف و غایات است و نه فقط بر ابزارها، در حالى که خرد شخصى تنها به ابزارها دیده مىدوزد و به مشروعیتخرد عینى و هنجارى به هیچ روى باور ندارد.
خرد عینى نیز به دو معنا عینى است: یکى به این معنا که بخشى از خرد جهانى است; یا این که عبارت از معقولیتى است که در هستى سرایت مىیابد و بنیاد نظام و انسجام پارههاى آن و فراگیرى پدیدهها و رویدادهاى آن است. دوم به این معنا که وظیفه این عقل ایجاد سازگارى و هماهنگى میان اندیشه و رفتار انسان و این معقولیت است. به نظر هورکهایمر بحرانى که امروزه عقل با آن پنجه در پنجه درافکنده است در این واقعیتخلاصه مىشود: عقل به جایى رسیده که یا از تصور عینیتى این چنینى (عینیتخرد عینى) درمانده و ناتوان شده و یا آن را چیزى جز پندار و وهم نمىداند. این رویکرد یا ناتوانى آن قدر گسترده شده که بتدریج درونمایه عینى همه مفاهیم عقلى را نیز در بر مىگیرد. نتیجه آن که، دیگر هیچ واقعیتخاصى وجود ندارد که بتواند به مثابه معقول فى ذاته نمایان شود. همه مفاهیم اساسى از محتواى خود تهى شده و به غلافهاى صورى شکلى بدل گردیدهاند. به این ترتیب هرچه عقل در شخصگرایى فرو مىغلتد، بیشتر به قالبهاى صورى تحول مىیابد.
نتایج نظرى و عملى این تحول، به نظر هورکهایمر، مهم و سرنوشتساز است. چرا که پذیرش دیدگاه شخص باورانه که جز به خرد ابزارى ایمان ندارد، به معناى ناتوان دانستن اندیشه از تشخیص مطلوب فى ذاته بودن هر هدفى است. در نتیجه، تمسک به سرنمونها و هنجارهایى که سنجه رفتار و باورهاى ما هستند و نیز دستاویزى به مبانى ارزشهاى اخلاقى و عمل سیاسى و حتى همه پیمانها و کنشهاى ما، تحتحکومت چیزى غیر از عقل هستند; زیرا حقیقت و منفعت منوط به آزمون و تجربه هستند و اندیشه در این وضعیت در گرو اشارتهاى حسى و تجربى است و به ابزاى براى فعالیتهاى جامعه بدل مىشود، در حالى که از فراپیش نهادن الگو و سرنمونى براى پیروى ناتوان است. در این صورت، خرد تنها نیرو و ملکهاى براى نظامسازى است. (13)
پس از این همه، براى همراهى بیشتر با هورکهایمر و نظریه انتقادى او چندان مجال گشاده و گسترده نیست. تنها این نکته گفتنى است که اگرچه آراء این فیلسوفان انتقادى چه بسا از شرایط جنگ جهانى دوم تاثیر پذیرفته باشد و به گونهاى واکنش به رویدادى باشد که خود، فرآورده خرد ابزارى تکنولوژیک و سودباور بود، با این همه، دلمایه و ذهن مشغولى این مکتب امروزه در حال گسترش و ژرفایابى است و در پى آن است تا رهیافت اندیشگى بالندهاى پدید آورد که از خطرها و دامهاى فرو رفتن در گرایش ابزار انگارانه و شخصباورانه به خرد پرده بردارد و فیلسوفان را به زنده کردن دوباره خرد عینى هنجارى فرا خواند و در نتیجه، اعتبار رفته اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى را بازگرداند; بویژه آن که پیشرفت علمى در گستره زیستشناسى و پزشکى و مهندسى ژنتیک، دستاوردهاى تازهاى به ارمغان آورده که معقولیت و اصول اخلاقى را در پیچ و خم دشوارى ژرفى مىافکند و در برابر، هماوردجوییهاى نوى مىنهد که تاریخ، تاکنون مانند آن را به یاد ندارد.
6. اخلاق... و «اخلاق زیستشناسى»
اگر مشکل و مساله اخلاق را آنچنان که از پایان سده گذشته تا پایان سده کنونى تکامل یافته از چشمانداز تاریخ علم بنگریم خواهیم توانستبه آسانى چگونگى ارتباط آن را با تکامل زیستشناسى تبیین کنیم. چرا که بحران اخلاق در اواخر سده گذشته در پیشرفتحیرتانگیز زیستشناسى ریشه داشت. پیشرفتى که علم اخلاق را در «بحران مبانى»اى تمام عیار انداخت و کاخ عقلانى بر ساخته کانت، در سده پیش از آن، را یکسره فرو ریخت.
پیشرفتشگفتآور زیستشناسى با نظریه تکامل داروین در اواخر سده گذشته بسیارى از رهیافتهاى اندیشگى و گرایشهاى علمى را واداشت تا اخلاق را بر پایه علم بنا کنند; به این صورت که آن را به سویه فیزیولوژیک یا روانى یا اجتماعى پیوند دهند و در نتیجه، استقلال علم اخلاق را از آن بستانند و به آن ماهیتى نسبى و تکامل یابنده بخشند. نقدها و واکنشهایى که این کوششها برانگیختند چه آنهایى که صبغه رادیکالترى داشتند (نیچه) و چه آنهایى که تلاش مىکردند اخلاق را نجات دهند و بیرون علم آن را دوباره بنیاد نهند (برگسون) نتوانستند بنیاد تازهاى براى اخلاق پىریزى کنند; بنیادى که معقولیت آن را بازگرداند و آن را از نسبیتبرهاند. خرد ابزارى بر سراسر سده بیستم سایه افکند و سود و پیروزى و فردباورى، ارزشهاى حاکم در پژوهش علمى و جز آن گردید. بار دیگر، در دهههاى اخیر، جهش عظیمى در زیستشناسى و بویژه در زمینه ژنتیک پدید آمده است; جهشى مهمتر و گستردهتر از جهشى که در سده گذشته، با نظریه تکامل داروین پدید آمد. افقهایى که نظریه تکامل در زیستشناسى گشود به بنیاد اخلاق یارى کرد، ولى افقهایى که امروزه در برابر علم و کاربرد پزشکى آن و بویژه در عرصه مهندسى ژنتیک گشوده شده نشان مىدهد که اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى دچار دشواریها و بنبستهاى بىسابقهاى شده است; دشواریهایى که نه تنها به تاسیس بنیاد فلسفى نظرى تبیینکننده ارزشهاى اخلاقى هیچ کمکى نمىکند بلکه همین ارزشها را نیز به تحدى و چالش مىخواند.
وراى بازگشتبه اخلاق، زوال ارزشهاى اخلاقى در اثر پیشرفت علم در عرصه زیستشناسى و پزشکى نهفته است. این بازگشتبویژه در پیدایش اخلاق [یا اصول اخلاقى] زیستشناسى، (Bio-Ethic) مجال بازتاب یافته است. این نوشتار را با تعریف این شیوه نو اندیشیدن درباره مساله اخلاق که امروزه از مهمترین مسائل اندیشه معاصر به شمار مىرود به پایان مىبریم.
در زبانهاى اروپایى دو واژه هست که معادل واژه «اخلاق» به شمار مىرود. واژه نخستیونانى تبار است; Ethic از Ethos واژه دوم ریشهاى لاتینى دارد; moral از Moros هر دو واژه به یک معنا هستند: عادتهاى اخلاقى.
تقریبا تا نیمه دوم این سده در نوشتههاى فلسفى و اخلاقى بیشتر Moral به کار مىرفت. ولى امروزه چند دههاى است که واژه Ethic جایگزین آن شده و کاربرد آن دیگرى را بىفروغ ساخته است. در زبان عربى دو کلمه مترادف به یک معنا ( اخلاق) وجود ندارد. واژه «ادب» که در اصل به معناى رفتار نیک است (از ادبه تادیبا و نیز آداب خوردن... آداب روزه...) امروزه تنها به معناى گونهاى آفرینش و تولید فکرى در زمینه شعر و داستان و رمان و... به کار مىرود، و جز در کاربرد عامیانه بر رفتار نیک دلالت نمىکند. به همین خاطر بسیارى از نویسندگان عرب واژه «اخلاق» را در معناى Moral و «اخلاقیات» را در معناى Ethic به کار مىبرند. تفاوت معناى این دو واژه در اندیشه معاصر اروپایى این است که واژه Moral به رفتار فردى اشارت دارد، در حالى که واژه دوم، (Ethic) به ارزشهاى خاص جامعه. به سخن دیگر، «اخلاق، ( Moral) فضاى فضیلت فردى را سامان مىبخشد و اخلاقیات، (Ethic) فضاى ارزشهاى اجتماعى را». (14)
اصطلاح «اخلاق، (Ethic) حرفهاى و شغلى» از همین جا پدید آمده است و در هنگامى به کار مىرود که مربوط به حرفهاى اجتماعى باشد. مانند «اخلاق پزشکى» یا «اخلاق وکالت»...، ولى اخلاق زیستشناسى یا Bio-Ethic تنها اخلاق حرفه زیستشناسى نیست، بلکه اخلاق کاربردهاى پزشکى نیز هست. از پژوهشگر زیستشناس خواسته مىشود که به هنگام کاربرد آزمایشها بر آدمى، به مرزهاى معینى متعهد و ملتزم باشد; به همین خاطر است که گاه ناگزیر مىشود آزمونهاى خود را بر روى حیوان انجام دهد; در واقع، این اخلاق شغلى است که او را بدین کار وامىدارد. این امر بسیار قدیمى و معروف است. ولى کاربردهاى پزشکى در عرصه زیستشناسى و ژنتیک امروزه مسائل اخلاقاى از نوعى دیگر به وجود آورده و طرح کرده است. امروزه دیگر مساله، آزمایش بر روى انسان نیست، بلکه سخن از تغییر انسان و حتى هتک حرمت جوانب اساسىاى در اوست که پیش از این علم توان دستاندازى به آنها را نداشت: جنبه جنسیت و مرگ و زندگى و... آنچه در عرصه زیستشناسى پدید آمده و در راه پیدایش است، به پژوهشگران در سه گستره اساسى زندگى بشر قدرت تغییر و تصرف مىبخشد: گستره تولید مثل و ایجاد نسل (جنس)، گستره وراثت، و گستره هوش و خرد (مرگ و زندگى). مساله اخلاقاى که در اینجا مطرح است در این پرسش خلاصه مىشود که: علم تا کجا حق تصرف و تحکم در این عرصهها را <یvdـzpwëq ءشhc] ok tef عکغdئ ,¢vpj فëc ?kock
است. این اصطلاح نوین که نام و عنوان جمعیتهاى محلى و بینالمللى گردیده به چه معناست؟ (مانند انجمن ملى اخلاق در فرانسه و انجمن بینالمللى اخلاق زیستشناسى در یونسکو) بیش از دو دهه است که این اصطلاح پدید آمده تا بر مجموعه مسائل اخلاقىاى دلالت کند که مختص زندگى و موجود زنده است. سپس مفهوم آن گسترده شد و مسائلى را که در چارچوب رابطه میان انسان به مثابه روح و نفس و موجود زنده با زیستبوم طبیعى و اجتماعى او مطرح است در بر گرفت. با جهش نوین زیستشناسى در عرصه ژنتیک و بویژه پیدایش کاربردهاى نوین در تعیین جنس فرزند، اصطلاح اخلاق زیستشناسى به گونهاى به کار رفت که به این کاربردها و مشکلاتى که از جهت اخلاقى برمىانگیزند، اشارت کند. یکى از این مسائل، موضوعهایى هستند که به امکانات نوین زیستشناسى پیوند دارند: امکان منجمد کردن جنین و امکان امتناع زن از رهاسازى جنین در دل خود، امکان تولید جنینهایى از دو مادر و دو پدر، و امکان انتخاب جنس نوزاد با دستکارى در بیضهها و.... افزون بر اینها، مسائلى است که به حرفه پزشکى و رابطه پزشک با بیمار و فرزندان او تعلق دارد: اگر پزشک در بیمار ژنى بیابد که عامل انتقال بیمارى مزمنى باشد، بیمارىاى علاجناپذیر یا گونهاى نقص عضو و معلولیت، آیا مجاز هست که بیمار را از آن آگاه کند؟ موضع چنین کسى که خود را محکوم مىبیند به آوردن فرزندان و نوادگانى که از راه وراثتبه بیمارى ویژهاى دچار شدهاند، چه مىتواند باشد؟
نیچه در اواخر سده گذشته از «بىاخلاقى» سخن گفت. هرگز مراد او رهایى مطلق از اخلاق و پیروى از هوس و سقوط در اباحیگرى مطلق نبود; بلکه هدف او تاکید نهادن بر ضرورت رها شدن از چنبره اخلاق حاکم، به هنگام پژوهش تاریخ اخلاق و نقد ارزشها بود، درست همان طور که دانشمند پژوهشگر یکى از پدیدههاى طبیعى یا اجتماعى یا روانى، مراقب و آگاه است که از تاثیر این پدیده بر خود دور بماند... این همان «روح عینیت»ى است که نیچه مىخواست آن را از عرصه علم به گستره اخلاق منتقل کند.
با همه آنچه آوردیم، آیا سده بیستویکم سده بازگشتبه اخلاق خواهد بود؟
به چه معنا، و بر کدام مبنا؟
این پرسشى است که وضعیت کنونى علم موجب مىشود که آن را مطرح کنیم، ولى ما هیچ راهى براى دستیابى به پاسخ آن نداریم.
پىنوشتها:
1. افلاطون، الجمهوریة، ترجمة فؤاد زکریا، (القاهرة الموسسة المصریة العامة التالیف والنشر، [1974]).
2. من این جمله را با ترجمه مرحوم بزرگمهر از سخن کانت آوردهام. نگا. کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران، 1375، جلد ششم، ص327. [مترجم]
3. همان، ص335. (مترجم)
4. همان، ص334. (مترجم)
5. نگا. عادل العوا، المذاهب الاخلاقیه; عرض و نقد. 2ج (دمشق، مطبعة الجامعة السعدیة 1958).
6.
7.
8. لیفى برول، الاخلاق و علم العادات الاخلاقیة، ترجمه محمود قاسم، مراجعة السید محمد بدوى (القاهرة، مکتبة مصطفى الحلبى، 1953).
9. جون هرمان راندل، تکوین العقل الحدیث، ترجمه جورج طعمه، 2ج (بیروت: دارالثقافة 1955). [این کتاب با ترجمه مرحوم پاینده به فارسى درآمده است]
10. فؤاد زکریا، نیتشه، نوابغ الفکر الغربى، 1 (القاهرة، دارالمعارف، 1956); عبدالرحمن بدوى، نیتشه، ط3 (القاهرة، مکتبة النهضة المصریة، 1956).
.......
11. هنرى برجسون، التطور الخالق، تلخیص و تقدیم بدیع الکسم (القاهرة: دارالفکر العربى، [د.ت]) و زکریا ابراهیم، نوابغ الفکر الغربى، 3 (القاهرة: دارالمعارف، 1956).
12. زکریا ابراهیم، دراسات فى الفلسفة المعاصرة (القاهرة: مکتبة مصر، 1986).
13. Max Horkheimer, Eclipse de la raison (Paris. Payot,1974)
14. ... ×. این نوشتار، برگردان مقالهاى است که در کتاب زیر آمده است:
الجابرى، محمد عابد. قضایا فى الفکر المعاصر، مرکز دراسات الوحدة العربیة الطبعة الاولى. بیروت 1997.