استدلال قیاسى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
طبق دریافتسنتى، تشخیص همانندى، عنصرى اصلى در استدلال و قضاوت حقوقى است: «درک شباهت و تفاوت، گامى کلیدى در دادرسى حقوقى است» (لوى، 1949، ص20). بخشى از دلیل این مدعا شرطى است که اصل عدالت، خود، ایجاب کرده است: «این قاعده حقوقى... حاوى این حکم است که: در قضایاى مشابه باید به طور مشابه عمل شود. اگر این حکم اجرا نشود. .. مردم نمىتوانند اعمال خودشان را تنظیم کنند. (رالز، 1971، ص530).
همانندى مورد بحث در نظر حقوقدانان و قضات، همانندى مربوط به قابلیت اجرایى یک قاعده یا اصل حقوقى متجلى در رویهاى قضایى است. ارزش و اعتبار حقوقى رویه قضایى از این امر ناشى مىشود که آن رویه براساس قواعد و معیارهاى حقوقى اتخاذ شده است، و در واقع این قواعد و معیارها هستند که محاکم (در رجوع به رویه) براى توجیه آراء خود به آنها توسل مىجویند. پس به این ترتیب قضاوت، کار اعمال قواعد و معیارهاى حقوقى تجویز شده است; اما، به طورى که همه مىدانند، این امر همیشه کار آسانى نیست. یکى از نخستین مشکلات این امر از دیرباز توسط افلاطون بیان شده است:
«حقوق هرگز نمىتواند حکمى الزامآور براى همه صادر کند، به نحوى که در واقع به بهترین وجه حاوى مصلحت هر فرد باشد; و نیز نمىتواند با کمال درستى و دقت آنچه را که براى هر عضو جامعه در هر زمان درست و نیکوست مقرر کند... تنوع فعالیتهاى آدمیان و آشفتگى اجتنابناپذیر موجود در تجربههاى بشرى، براى هر قانونى غیرممکن مىسازد که بتواند قواعدى مطلق و در عین حال مطلوب و نیکو براى همه قضایا و در همه زمانها وضع کند.»، (statesman, P. 1,063)
این استنباط در یکى از معیارهاى ثابتحقوق انگلیسىامریکایى، یعنى «دکترین دیکتوم» یا آموزه تمثیل و قول شارح، منعکس است.
در جایى که حقوق رویهاى معتبر است، و هیچ قانون موضوعهاى وجود ندارد، قاضى ملزم به تبعیت از قواعد حقوقى به قرائت قضات سابق، هرچند در پروندههاى تمیز و مراحل تجدید نظر، نیست. این قرائت تنها شرح و نظر است، به این معنى که قاضى ممکن است در پرونده جارى، وجود یا عدم امور و وقایعى را که قضات سابق مهم پنداشتهاند، بىربط بیابد.... [موضوع،] تنها این نیست که وى نتوانسته حقوق را با دید دیگران بنگرد، چراکه دستکم مىتوانسته در این جهت تلاش کند، بلکه نکته آن است که آموزه دیکتوم یا تمثیل، قاضى را وا مىدارد تا راى و تصمیم خاص خود را اتخاذ کند... پس نمىتوان گفت که دادرسى حقوقى، اجراى قواعد شناخته شده نسبتبه موضوعهاى مختلف است. (لوى، 1949، ص23).
دلیل این امر آن است که: 1)قواعد شناخته شده را قضات بر حسب مورد اعمال مىکنند; و 2)معناى قواعد تنها در سوابق قضایى بیان مىشود.
اگر استدلالى که اصل عدالت رسمى را توجیه مىکند باید از معیار همانندى مربوط به سوابق قضایى عبور کند، پس موضوع این نیست که استدلال قیاسى تنها گاهى اوقات در قضاوت حقوقى دخیل باشد، بلکه باید همواره به صراحت، و یا به طور ضمنى، دخیل باشد. زیرا 1)عدالت ایجاب مىکند که با قضایاى مشابه، رفتارى مشابه صورت بگیرد; و 2)هیچ دو قضیهاى کاملا شبیه یکدیگر نیستند. هم این فرض، درباره محدودیت قاعده کلى، و هم اصل عدالت رسمى، در نقش اصلىاى که در رویه قضایى سنتى به استدلال قیاسى داده شده، سهیم هستند.
شکل منطقى استنتاج قیاسى
شکل استدلال حقوقى ناشى از قیاس را مىتوان در چارچوب و فرمول ذیل بیان کرد:
1) قضایاى «الف»، «ب»، «ج» و... با قضیه جارى و در حال رسیدگى، در اوصاف و ویژگیهاى «ه»، «و»، «ى» و... مشترک هستند; 2)قضایاى «الف»، «ب» و «ج» در این وصف نیز مشترکند که در همه آنها به نفع زید حکم شده است; بنابراین: 3)در قضیه جارى (یا در بخشى از آن) باید به نفع آقاى زید حکم شود. شکل کلى استنتاجى از این نوع در متون مقدماتى منطق تحت عنوان «قیاس تمثیلى»، نوعى استدلال استقرایى که در تفکرات روزانه رایج است، مورد بحث قرار مىگیرد. در بیشتر موارد استدلال تمثیلى نتیجهاى که ترسیم مىشود، نوعى پیشگویى است. مثل این نتیجه که واقعهاى در آینده، از جهتى همانند وقایع گذشته خواهد بود. به این ترتیب، براى مثال، اگر: 1)زید، عمرو، بکر و خالد، همگى از بسیارى از غذاهاى رستوران احمد، رستوران مورد علاقهشان، لذت مىبردهاند; و 2)زید، عمرو و بکر از غذاى جدیدى که در لیست غذاهاى رستوران احمد قرار گرفته است لذت بردهاند، حال اینان مىتوانند، به نحو معقول، نتیجه بگیرند که خالد نیز اگر امشب غذاى جدید رستوران را سفارش بدهد از آن لذت خواهد برد.
اما نتایج ناشى از استدلالهاى تمثیلى در حقوق، اغلب، نه تعلیلى و نه، به این نحو، پیشگویى هستند. در استدلالهاى حقوقى ناشى از قیاس، مشابهتهاى اشاره شده در مقدمات قیاس، استنتاجى اصولى، یعنى استنتاجى با نتیجه حقوقى درست، و نه استنتاجى تعلیلى، را تایید مىکنند.
این تفاوت میان قیاس تمثیلى در استدلالهاى روزانه و استدلالهاى حقوقى، تفاوتى بىارزش مىنماید، و ما باید قدرى از اهمیت آن را در مباحثى که مىآید روشن سازیم، اما این تفاوت نباید این واقعیت را دچار ابهام سازد که استدلال تمثیلى، همچون نوع مشخصى از استنتاج استقرایى، هم در فرآیندهاى تفکر حقوقى و هم در فرآیندهاى تفکر فراحقوقى رواج دارد.
محدودیتهاى استدلال تمثیلى
بهرغم شیوع استدلال تمثیلى در حقوق، آثار این نوع استدلال بر تصمیمسازى حقوقى محدود است. دو دلیل براى این امر گفتنى است: نخستین آن دو به ماهیت احکام مشابهى مربوط مىشود که مبناى استدلال تمثیلى قرار مىگیرند. نلسون گودمن (1972، ص444) چنین اظهار نظر کرده است که هر ادعایى مبنى بر اینکه براى مثال: «الف همانند ب است» اساسا ناکافى است. درست همانگونه که ادعایى مانند اینکه فلان چیز «در سمت چپ قرار دارد»، باید با مشخص کردن آن چیزى که «سمت چپ آن» مقصود است، تکمیل گردد، در مورد ادعاى مشابهت نیز لازم استبراى روشن شدن آن، اوصافى را که مشابهت، نسبتبه آنها مورد نظر است معین و متمایز سازیم. اما در اینجا ما با یک مشکل روبرو هستیم. این مشکل از آنجا ناشى مىشود که هر دو چیزى را که در نظر بگیریم، از جهات بىشمارى با یکدیگر همانندى دارند. براى مثال این صندلى و آن رایانه از جهاتى همانند یکدیگرند: وزن هر دو کمتر از یکصد پوند است، هر دو در یک اداره یا دانشگاه واقع هستند، هردو در یک مثال به کار مىروند، و جهات نامحدودى از این قبیل. فقدان معیار و محدودیتبراى مهم و مربوط شمردن یک وصف و خصوصیت، تمییز و تشخیص لازم را غیرممکن مىسازد.
مشکل این است: در حالى که باید ارتباط و اهمیت همانندیها به نحوى معین و محدود گردد، هیچ شیوه واحد و درستى براى ایجاد این محدودیت ضرورى وجود ندارد. به عبارت دیگر، تعیین و تشخیص همانندیهاى دخیل و مهم، خود به قضاوت و حکمى ذاتا مهم بستگى دارد. آقاى گورمن براى مثال مىگوید (ص445): مسافرى در سالن کنترل فرودگاه ممکن استسه چمدان الف، ب و ج را مشابه تشخیص دهد به فرض از جهتشکل، رنگ و مالکیت. براى خلبانى که همین چمدانها را مشاهده مىکند، ممکن است تنها دو تا از آنها، مثلا الف و ج، مشابه تشخیص داده شوند براى مثال ممکن است وزن هر دو از جهت ایمنى بیش از حد سنگین باشد. درک درستحکم مشابهتباید حاوى این تشخیص باشد که، در نظر کسى که به مشابهتحکم مىکند کدام چمدانها بیشتر از بقیه به یکدیگر شباهت دارند و چرا.
این مضامین درباره حقوق بدیهى است. درست همانگونه که اشخاص در مورد همانندى میان چند ساک و چمدان اغلب به دلایل موجهى، در اثر اختلاف علایق و یا تفاوت نظراتشان، نمىتوانند به توافق برسند، حقوقدانان و قضات نیز، به همان جهت، در قضاوتهایشان درباره مشابهت میان قضایا نمىتوانند به توافق دستیابند. مقصود از مرحله محاکمه یک دعواى حقوقى، جستجوى نظریههاى جایگزین درباره یک قضیه و صور قیاس مربوط به آنهاست.
این امر، نظریه حقوقى را با یک مساله مواجه مىسازد و آن اینکه درباره انتخاب میان رویهها و سوابق موجه اما ناهماهنگ، چگونه باید اندیشید. آزمون و محکى لازم است تا نشان دهد که کدام سلسله از رویههاى پیشین، بیش از رویههاى دیگر به قضیه جارى شبیه است و با آن همانندیهاى بیشترى دارد. اما این هرگز راه حلى براى مساله انتخاب نیست.
اگر در جهان تنها سه شىء موجود باشد، آنگاه هردو تا از آن سه، همزمان درستبه دو طبقه تعلق خواهند داشت و دقیقا دو وصف و خاصیت مشترک دارند; به این نحو که یک وصف متعلق به طبقه متشکل از آن دو شىء بوده و وصف دیگر به طبقه متشکل از هر سه شىء متعلق خواهد بود. اگر جهان ما بزرگتر باشد شمار اوصاف مشترک بیشتر بوده، اما براى هر دو عنصر همچنان یکسان خواهد بود... اگر جهان نامحدود باشد، همه این اوصاف و حالات، نامتناهى و یکسان خواهند شد. (گودمن، 1972، ص443)
برشمردن مشابهتها، هیچ راه حلى براى مساله انتخاب نیست. زیرا پیش از شمارش باید بدانیم که چه شباهتى را برشماریم و کدام را کنار بگذاریم. هیچ شیوه اصولى مستقلى براى ملاحظه و محاسبه همانندیها وجود نداشته و در نتیجه هیچ شیوه با ارزش بىطرفانهاى وجود ندارد تا بر اساس آن تعیین شود که کدام یک از دو سلسله رویههاى متعارض پیشین، براى به کارگیرى در توجیه راى و تصمیم در قضیهاى، درست است.
محدودیت دیگرى نیز در مورد استدلال قیاسى وجود دارد که بر تایید این عقیده مىافزاید که نظریه اصولى باید هسته مرکزى هر نحوه بیان استدلال حقوقى، از جمله استدلال برخاسته از تمثیل و قیاس باشد. براى تصمیمگیرى در یک قضیه جارى، به طور معمول مىتوان با استفاده از همانندى میان رویهها، تنها به منظور نیل به نظر و نتیجهاى درباره بخش یا بخشهایى از آن قضیه یعنى مسائل مشخص و قابل تعریف حقوقى در درون آن استدلال کرد.
پیش از رسیدن به یک راى نهایى، باید مشابهتهایى که در مورد مسائل گوناگون و مشخص درون قضیه مورد بحث وجود دارند، به طور جمعى مورد ارزیابى قرار گیرند، تا تصمیمگیرى درباره تطبیق کلى میان قضایاى پیشین و قضیه جارى به عمل آید. در حالى که این نوع استدلال ممکن است نتایجحاصل از قیاس را در برداشته باشد، فرآیند معمول استدلال ساختار توصیفى فوق را، به عنوان شیوه اساسى استنتاج قیاسى، دارا نیست. این هنگامى بدیهى است که ما اذعان مىکنیم که: 1)استنتاج برخاسته از قیاس ممکن است در مورد یک موضوع نسبتبه خوانده و در موضوعى دیگر نسبتبه خواهان اهمیت داشته باشد; و 2)قدرت و قوت قیاسها در تایید یک نتیجه و حکم ممکن است از موضوعى به موضوع دیگر متفاوت باشد.
چنین تنوعى در تایید قیاسى، باید به نحوى در راى دادگاه به نفع یک طرف دعوا در مقابل طرف دیگر، مورد ملاحظه کلى قرار گیرد. این فرآیند از جمله شامل تعیین «ارزش» یا «اهمیت» قیاسهاى استعمال شده، خواهد بود. به عبارت دیگر، قیاسها باید ارزشیابى شده و در این فرآیند بناگزیر، در بافتى وسیعتر از استدلال حقوقى جاى داده شوند; بافتى که باید حاوى عناصر اصولى غیر قیاسى باشد.
چالشهاى نظریه سنتى
پذیرش عامل ارزیابىکننده در استدلال قیاسى به بیشتر نظریههاى حقوقى معاصر، مبنى بر انکار ادعاهاى راجع به اصالت و اهمیت نقش قیاس در فرایند استدلال حقوقى، منجر شده است. اینکه استدلال قیاسى در حقوق صرفا مساله تشخیص همانندیهاى میان قضایا نیست، بلکه مساله تشخیص و تعیین همانندیهاى مهم از دیدگاه حقوقى است، نقطه مشروعى براى بیشتر بحثهاى پیرامون این موضوع است. ارزیابى اهمیت و ارتباط همانندى، نیازمند توسل به قواعد و اصول حقوقى است، و ملاحظات معاصر درباره استدلال حقوقى توجه اصلى را بر نظریه اصولىء متمرکز مىسازد، یعنى به طبیعت موازین و معیارهاى حقوقى و به شیوه ایجاد آنها توجه دارد.
نقشى که در چارچوب نظریه حقوقى اصولى به سوابق و رویهها داده مىشود، بسیار متنوع است. برخى نویسندگان اهمیت رویه را به حداقل ممکن مىرسانند:
در شرایطى اصولى، استدلال توجیهى، تنها مىتواند از معیارها ناشى شود و به این ترتیب «استدلال با مثال» در عمل غیرممکن است. براى توجیه حکمى اصولى بر اساس یک مثال و سابقه بدون استخراج اصل یا قاعدهاى از آن، یا براى مقصودى از این قبیل بدون این استنتاج که آن مثال و سابقه اصل یا قاعدهاى را تاب مىآورد، اقامه برهان ممکن نیست. (ایزنبرگ، 1988، ص860).
با وجود این، اغلب اندیشمندان حقوق استدلال برخاسته از رویه و سابقه را مرحله مهمى از تفسیر حقوقى، گرچه مقدماتى یا زمینهساز، مىدانند.
یک نمونه رونالد دورکین است. رویکرد وى به نظریه اصولى عبارت است از تفسیر جامعه حقوقى به جامعهاى که به سوى آرمانهاى فلسفى سوق داده شده است; آرمانهایى که یا صریحا بیان شدهاند یا در احکام قضایى مستترند. وى کار یک قاضى را آنگاه که حکم قانون را در موضوعى تعیین مىکند، با کار عضوى از اعضاى جامعهاى به هم پیوسته مانند خانواده یا یک جمع دوستى و برادرى مقایسه مىکند، آنگاه که مىخواهد حکم مقتضاى رابطه پیوندى را در موضوعى بىسابقه تعیین کند; آنجا که قواعدى ایجاد نشدهاند تا به دقتبیانگر حکم و تکلیف باشند، این عضو جامعه به هم پیوسته، که وى قاضى را با او مقایسه مىکند، به گمان قوى یک نویسنده داستانهاى بلند زنجیرهاى است (1986، ص28). وى فرض مىکند که به چنین نویسندهاى داستانى داده مىشود که بخش یا بخشهایى از آن توسط دیگران نوشته شده است. آن چالش، عبارت است از ادامه آن داستان با یافتن آنچه مىتواند بهترین ادامه ممکن آن دانسته شود. دورکین مىگوید: نویسنده ما در انجام این کار تحت دو محدودیت قرار دارد. نخست جنبه «تناسب» است. چگونگى ادامه داستان باید با حجم مطالب ارائه شده توسط نویسندگان دیگر هماهنگ باشد. دوم، محدودیت زیبایىشناختى است. اینکه نویسنده چگونه پیش برود بستگى به آن دارد که وى، مرد یا زن، چگونه بتواند کار را، با ملاحظه همه ابعادش، به بهترین وجه پیش ببرد.
به طورى که در حقوق عمل مىشود، «جنبه تناسب»، ارتباط سنتى با رویه سابق را دربر مىگیرد. هرگونه تفسیر موجهى از یک قضیه نباید جز تعداد کمى (آستانه تناسب) از آراء، بویژه آراء اخیر، را نادرست جلوه دهد. (دورکین، 1978، ص340)، انتخاب میان تفسیرهایى که هریک مىتواند از معیار «آستانه تناسب» عبور کند، به جنبه دیگر تفسیر، [یعنى] نظریه اخلاقى، بستگى دارد. این مطابق استبا آنچه وى از آن با عنوان «محدودیت زیبایىشناختى» یاد مىکند که بر کار نویسنده داستان زنجیرهاى مؤثر است.
از نظر دورکین، این امر که کدام تفسیر در مورد قضیهاى مفروض بهتر موجب پیشرفت رویه قضایى مىگردد، مستلزم رجوع اجتنابناپذیر به اخلاق سیاسى است. زیرا هر حکم قضایىاى بیانگر حقوق یک طرف بر دیگرى است. این امر موجبات تایید به کارگیرى نیروى جمعى جامعه علیه حقوق یک فرد را فراهم مىسازد. چنین رایى باید به نحوى موجه باشد; و از نظر دورکین تنها وسیله تامین چنین توجیهى توسل به اصلى همچون انصاف، عدالتیا روند مقرر و مقتضى است.
نظریههاى کلى حقوقى...، با همه پریشانى شان، تفسیرهایى مفید و سازنده هستند: این نظریهها در تلاش هستند تا رویه قضایى را به طور کلى و یکجا در بهترین نمودش نشان دهند... بنابراین هیچ خط قاطعى رویه قضایى را از بعد قضایى یا هر بعد دیگر آن تقسیم نمىکند... نظر هر قاضىاى، خود جزئى از فلسفه حقوق است، حتى آنگاه که این فلسفه پنهان بوده و استدلالهاى مشهود تحت الشعاع نقل و ذکر وقایع قرار مىگیرد. رویه قضایى، بخش عمومى قضاوت و مقدمه غیر ملفوظ هر رایى در حقوق است. (دورکین، 1986، ص90)
البته این عقیده دورکین که نظریه اصولى در حقوق ذاتا فلسفى است، سلسله مسائل خاص خود را مطرح مىکند. یکى از ایرادهاى مطرح بر ادعاى او (1986، صص250-248) این است: قاضى که عقاید راسخ و خاص خویش را به کار مىگیرد، نه به آن جهت است که عقاید شخصى او هستند، بلکه به دلیل وجود این باور است که اینها بهترین عقایدى هستند که اصول اخلاقى ایجاب مىکند. براى مثال، ملوین ایزنبرگ تمایز میان توجیه «شخصى» و «فلسفى» را واجد هیچگونه اهمیت نظرى نمىداند. زیرا «تقریبا هرکسى بر این باور است که اعتقادات اخلاقى خاص او عقایدى هستند که متعالىترین اصول اخلاقى آنها را مىطلبد، و تصور مىکند روشى که وى را به آن عقایدش رسانده استبهترین شیوه نیل به اعتقادات اخلاقى است.» (ایزنبرگ، 1988، ص194).
گروهى دیگر با هر استنباط فلسفى از نظریه اصولى مسائل عملى را مىیابند. براى نمونه، استیون برتن معترف است که قضاوت، «بسیارى پرسشهاى فلسفى سخت، اگر نگوییم غیر قابل پاسخ، را برمىانگیزد»; اما در نظر او، این پرسشها «براى حقوقدانان و قضات ارزش عملى اندکى دارند» (1985، ص110). انتخاب بیانى به صراحت فلسفى از نظریه اصولى در حقوق توسط ایشان از پارهاى اندیشههاى لون فولر اقتباس شده که مدعى است (1946) کلید تفسیر حقوقى کشف مقاصد عملى حقوق در تطبیق و حکم بر قضایاى جارى است. در نظر وى قواعد و معیارهاى حقوقى بیانگر اهداف و غایات اجتماعى هستند. فهم این موضوع مستلزم تحلیل دقیق حقوقى، و نه فلسفى، است و نظریه اصولى که باید حاصل یک قضیه جارى را کنترل کند، خود محصول تحقیق در فایده و هدف قواعد و معیارهاى حقوقى قابل اجرا خواهد بود. تنها چنین تحقیقى مىتواند موجب شناخت آن چیزى گردد که حقوق باید در تلاش براى تحقق بخشیدن به آن در قضیه جارى باشد.
درباره چنین مفهومى از قضاوت، مسائلى چند بروز مىکند. براى مثال، اغلب مشکل است پاسخى روشن به این پرسش داد که: «فایده اصلى یا هدف فلان قاعده حقوقى چیست؟» ما دیدهایم که دامنه توافق درباره معناى قواعد حقوقى در درون جامعه قضایى، دستکم در تطبیق بر قضایاى «دشوار»، محدود است. دامنه توافق در اعتقاد راجع به هدف زیربنایى قواعد حقوقى، حتى محدودتر است. و این امر پرسشى انتقادى را در مقابل رویکرد کلى فولر نسبتبه نظریه اصولى در حقوق برمىانگیزد و آن اینکه: «اگر ما نتوانیم نظریه اصولى، یعنى فایده یا هدف اجتماعى زیربناى قاعده حقوقى را معین سازیم، چه؟» اثر حقوقى چنین وضعیتى بر اجراى قاعده چه خواهد بود؟ آیا وجود تردیدهایى پیرامون نظریه هدف گو موجب تضعیف قاعده یا معیار حقوقى خواهد بود یا باید باشد؟
اهمیت ذکر چنین پرسشهایى در اینجا تنها براى نشان دادن این نکته است که برداشتبیانگر «غایت اجتماعى» از نظریه اصولى با مشکلات خاصى همراه است، درست همانگونه که در مورد برداشت «فلسفى»، به طورى که در دورکین مىیابیم، چنین است. اما اذعان به این امر مهم است که این برداشتها، هر دو فهم و درک یکسانى را از محدودیتهاى استدلال قیاسى در حقوق ارائه مىدهند. یعنى اینکه آیا مشابهت عملى میان یک قضیه جارى و قضیهاى سابق، به لحاظ حقوقى مهم استیا نه، بستگى به تفسیر اصولى تعمیم یافته یا دستکم قابل تعمیم دارد. از نظر دورکین، این معیارها حاصل نظریه سیاسىاخلاقى قاضى هستند; از نظر فولر، اینها حاصل نظریه فایده یا غایت اجتماعى قواعد حقوقى مربوط هستند.
استدلال قیاسى و نظریه حقوقى اصولى
در مقایسهاى، هرچند اجمالى، با نظریه سنتى روشن مىگردد که بیانهاى اخیر درباره استدلال حقوقى در شناسایى محدودیتهاى حکم و قیاس تمثیلى در تعیین نتایجحقوقى، به یقین درست هستند. کتاب معروف ادوارد لویى درباره این موضوع تا آنجا که از توجه به این محدودیتها قصور ورزیدهکارى ناتمام است. با وجود این، روشن نیست که بیانهاى اخیر تا چه میزان در درکى روشن از استدلال حقوقى نقش دارند. به طورى که ما دیدهایم، تا آنجا که به تحلیل ماهیت ادعاهاى مبتنى بر قیاس مربوط مىشود، پیشرفت مسلم است. اما، با اذعان به این پیشرفت، تشخیص نشانههاى آن کارى مشکل است. ریچارد پوزنر درباره رویکرد نظریهاى اصولى نسبتبه قضاوت چنین اظهار نظر مىکند: «هنگامى که شما به همه آن نظریهها مىاندیشید... نظریههایى که به یکدیگر پهلو مىزنند... دامنه انتخابى را مىبینید که این رویکرد تجویز مىکند و در نتیجه، ناپایدارى... آموزهاى را که از آن حکایت مىکند» (1992، ص445).
در اینجا انسان به یاد نظر افلاطون مىافتد که پیشتر نقل شد، یعنى: «تنوع فعالیتهاى انسان و بىنظمى تجربه بشرى، براى هر فنى، صدور قواعدى مطلق و مطلوب براى همه پرسشها و در همه زمانها را غیر ممکن مىسازد». حال، شما «نظریه اصولى» را جایگزین «قواعد» در نظریه افلاطون کنید، و ارزیابى مناسبى از بیانهاى اصولى اخیر درباره استدلالهاى حقوقى داشته باشید.
با قطع نظر از نظریه اصولى، نادیده گرفتن یک واقعیتسرسخت ممکن نیست: «در لابه لاى رویه عملى حقوقدانان، این عقیده بسیار خودنمایى مىکند که: «معیارهاى کلى (حقوقى) بدون مصادیق به طور عمده خالى از معنى هستند» (گاردنر، 1987، ص37).
به نظر مىرسد که حتى یک نظریهپرداز اصولى درباره استدلال حقوقى مانند پوزنر بناچار نقشى را براى قیاس در تفکر حقوقى مىپذیرد، گرچه نسبتبه چگونگى تشریح آن مطمئن نیست. وى مدعى است (1990، صص98-86) که استدلال قیاسى، جداى از حکم مشابهت، به نتیجه چندانى نمىانجامد. اما وى مىپذیرد که «قضایایى که مشمول و مصداق نظریهاى شناخته شدهاند، معیار سنجش موارد و مصادیق دیگر اعمال آن نظریه را فراهم مىسازند» (1992، ص436). این موضوع، مؤید عقیده کم و بیش متداول «میدان عمل» در باره رویه و قیاس در استدلال و تصمیمسازى حقوقى است; همان عقیدهاى که ما در معیار «آستانه تناسب» دورکین براى آن نظریه در مورد قضیه جارى مىیابیم.
این مسائل اساسى آشکار در مباحث مربوط به حکم مشابهت و استدلال قیاسى در حقوق، از این واقعیتسرچشمه مىگیرند که ما چگونگى کارکرد این فرآیندها را، چه در حقوق و چه در سایر انواع دستآوردهاى علمى، درک نمىکنیم. بویژه ما چگونگى تعامل میان شناسایى همانندى و نظر حقوقى اصولى را در قضاوت موردى، در نمىیابیم.
تا تحقق پیشرفتى بیشتر در فهم و استنباط علمى و فلسفى از این کارکردهاى معرفتشناختى و تعامل و تاثیر متقابل آنها، این احتمال هست که برداشتى شرطى یا زمینهساز، مانند استعاره «آستانه» دورکین، دلایل استدلال قیاسى را در حقوق کنترل کند. با فقدان برداشت و استنباط دقیقترى از چگونگى تبدیل شناخت مشابهتبه شکلگیرى حکم حقوقى اصولى، جداى از بیان صرف، قیاسسازى و استدلال برخاسته از قیاس، تا آنجا که به فهم ما از استدلال حقوقى مربوط مىشود، منحصرا نقشى ثانوى نسبتبه نوعى نظریه اصولى کلى ایفا مىکنند. این امرى موجه است اما شاید نسبتبه درستى کامل عقیده نقش ثانوى تردید وجود داشته باشد. دلایل وجود چنین تردیدى در آغاز این مقاله بیان شده است.
همانندى مورد بحث در نظر حقوقدانان و قضات، همانندى مربوط به قابلیت اجرایى یک قاعده یا اصل حقوقى متجلى در رویهاى قضایى است. ارزش و اعتبار حقوقى رویه قضایى از این امر ناشى مىشود که آن رویه براساس قواعد و معیارهاى حقوقى اتخاذ شده است، و در واقع این قواعد و معیارها هستند که محاکم (در رجوع به رویه) براى توجیه آراء خود به آنها توسل مىجویند. پس به این ترتیب قضاوت، کار اعمال قواعد و معیارهاى حقوقى تجویز شده است; اما، به طورى که همه مىدانند، این امر همیشه کار آسانى نیست. یکى از نخستین مشکلات این امر از دیرباز توسط افلاطون بیان شده است:
«حقوق هرگز نمىتواند حکمى الزامآور براى همه صادر کند، به نحوى که در واقع به بهترین وجه حاوى مصلحت هر فرد باشد; و نیز نمىتواند با کمال درستى و دقت آنچه را که براى هر عضو جامعه در هر زمان درست و نیکوست مقرر کند... تنوع فعالیتهاى آدمیان و آشفتگى اجتنابناپذیر موجود در تجربههاى بشرى، براى هر قانونى غیرممکن مىسازد که بتواند قواعدى مطلق و در عین حال مطلوب و نیکو براى همه قضایا و در همه زمانها وضع کند.»، (statesman, P. 1,063)
این استنباط در یکى از معیارهاى ثابتحقوق انگلیسىامریکایى، یعنى «دکترین دیکتوم» یا آموزه تمثیل و قول شارح، منعکس است.
در جایى که حقوق رویهاى معتبر است، و هیچ قانون موضوعهاى وجود ندارد، قاضى ملزم به تبعیت از قواعد حقوقى به قرائت قضات سابق، هرچند در پروندههاى تمیز و مراحل تجدید نظر، نیست. این قرائت تنها شرح و نظر است، به این معنى که قاضى ممکن است در پرونده جارى، وجود یا عدم امور و وقایعى را که قضات سابق مهم پنداشتهاند، بىربط بیابد.... [موضوع،] تنها این نیست که وى نتوانسته حقوق را با دید دیگران بنگرد، چراکه دستکم مىتوانسته در این جهت تلاش کند، بلکه نکته آن است که آموزه دیکتوم یا تمثیل، قاضى را وا مىدارد تا راى و تصمیم خاص خود را اتخاذ کند... پس نمىتوان گفت که دادرسى حقوقى، اجراى قواعد شناخته شده نسبتبه موضوعهاى مختلف است. (لوى، 1949، ص23).
دلیل این امر آن است که: 1)قواعد شناخته شده را قضات بر حسب مورد اعمال مىکنند; و 2)معناى قواعد تنها در سوابق قضایى بیان مىشود.
اگر استدلالى که اصل عدالت رسمى را توجیه مىکند باید از معیار همانندى مربوط به سوابق قضایى عبور کند، پس موضوع این نیست که استدلال قیاسى تنها گاهى اوقات در قضاوت حقوقى دخیل باشد، بلکه باید همواره به صراحت، و یا به طور ضمنى، دخیل باشد. زیرا 1)عدالت ایجاب مىکند که با قضایاى مشابه، رفتارى مشابه صورت بگیرد; و 2)هیچ دو قضیهاى کاملا شبیه یکدیگر نیستند. هم این فرض، درباره محدودیت قاعده کلى، و هم اصل عدالت رسمى، در نقش اصلىاى که در رویه قضایى سنتى به استدلال قیاسى داده شده، سهیم هستند.
شکل منطقى استنتاج قیاسى
شکل استدلال حقوقى ناشى از قیاس را مىتوان در چارچوب و فرمول ذیل بیان کرد:
1) قضایاى «الف»، «ب»، «ج» و... با قضیه جارى و در حال رسیدگى، در اوصاف و ویژگیهاى «ه»، «و»، «ى» و... مشترک هستند; 2)قضایاى «الف»، «ب» و «ج» در این وصف نیز مشترکند که در همه آنها به نفع زید حکم شده است; بنابراین: 3)در قضیه جارى (یا در بخشى از آن) باید به نفع آقاى زید حکم شود. شکل کلى استنتاجى از این نوع در متون مقدماتى منطق تحت عنوان «قیاس تمثیلى»، نوعى استدلال استقرایى که در تفکرات روزانه رایج است، مورد بحث قرار مىگیرد. در بیشتر موارد استدلال تمثیلى نتیجهاى که ترسیم مىشود، نوعى پیشگویى است. مثل این نتیجه که واقعهاى در آینده، از جهتى همانند وقایع گذشته خواهد بود. به این ترتیب، براى مثال، اگر: 1)زید، عمرو، بکر و خالد، همگى از بسیارى از غذاهاى رستوران احمد، رستوران مورد علاقهشان، لذت مىبردهاند; و 2)زید، عمرو و بکر از غذاى جدیدى که در لیست غذاهاى رستوران احمد قرار گرفته است لذت بردهاند، حال اینان مىتوانند، به نحو معقول، نتیجه بگیرند که خالد نیز اگر امشب غذاى جدید رستوران را سفارش بدهد از آن لذت خواهد برد.
اما نتایج ناشى از استدلالهاى تمثیلى در حقوق، اغلب، نه تعلیلى و نه، به این نحو، پیشگویى هستند. در استدلالهاى حقوقى ناشى از قیاس، مشابهتهاى اشاره شده در مقدمات قیاس، استنتاجى اصولى، یعنى استنتاجى با نتیجه حقوقى درست، و نه استنتاجى تعلیلى، را تایید مىکنند.
این تفاوت میان قیاس تمثیلى در استدلالهاى روزانه و استدلالهاى حقوقى، تفاوتى بىارزش مىنماید، و ما باید قدرى از اهمیت آن را در مباحثى که مىآید روشن سازیم، اما این تفاوت نباید این واقعیت را دچار ابهام سازد که استدلال تمثیلى، همچون نوع مشخصى از استنتاج استقرایى، هم در فرآیندهاى تفکر حقوقى و هم در فرآیندهاى تفکر فراحقوقى رواج دارد.
محدودیتهاى استدلال تمثیلى
بهرغم شیوع استدلال تمثیلى در حقوق، آثار این نوع استدلال بر تصمیمسازى حقوقى محدود است. دو دلیل براى این امر گفتنى است: نخستین آن دو به ماهیت احکام مشابهى مربوط مىشود که مبناى استدلال تمثیلى قرار مىگیرند. نلسون گودمن (1972، ص444) چنین اظهار نظر کرده است که هر ادعایى مبنى بر اینکه براى مثال: «الف همانند ب است» اساسا ناکافى است. درست همانگونه که ادعایى مانند اینکه فلان چیز «در سمت چپ قرار دارد»، باید با مشخص کردن آن چیزى که «سمت چپ آن» مقصود است، تکمیل گردد، در مورد ادعاى مشابهت نیز لازم استبراى روشن شدن آن، اوصافى را که مشابهت، نسبتبه آنها مورد نظر است معین و متمایز سازیم. اما در اینجا ما با یک مشکل روبرو هستیم. این مشکل از آنجا ناشى مىشود که هر دو چیزى را که در نظر بگیریم، از جهات بىشمارى با یکدیگر همانندى دارند. براى مثال این صندلى و آن رایانه از جهاتى همانند یکدیگرند: وزن هر دو کمتر از یکصد پوند است، هر دو در یک اداره یا دانشگاه واقع هستند، هردو در یک مثال به کار مىروند، و جهات نامحدودى از این قبیل. فقدان معیار و محدودیتبراى مهم و مربوط شمردن یک وصف و خصوصیت، تمییز و تشخیص لازم را غیرممکن مىسازد.
مشکل این است: در حالى که باید ارتباط و اهمیت همانندیها به نحوى معین و محدود گردد، هیچ شیوه واحد و درستى براى ایجاد این محدودیت ضرورى وجود ندارد. به عبارت دیگر، تعیین و تشخیص همانندیهاى دخیل و مهم، خود به قضاوت و حکمى ذاتا مهم بستگى دارد. آقاى گورمن براى مثال مىگوید (ص445): مسافرى در سالن کنترل فرودگاه ممکن استسه چمدان الف، ب و ج را مشابه تشخیص دهد به فرض از جهتشکل، رنگ و مالکیت. براى خلبانى که همین چمدانها را مشاهده مىکند، ممکن است تنها دو تا از آنها، مثلا الف و ج، مشابه تشخیص داده شوند براى مثال ممکن است وزن هر دو از جهت ایمنى بیش از حد سنگین باشد. درک درستحکم مشابهتباید حاوى این تشخیص باشد که، در نظر کسى که به مشابهتحکم مىکند کدام چمدانها بیشتر از بقیه به یکدیگر شباهت دارند و چرا.
این مضامین درباره حقوق بدیهى است. درست همانگونه که اشخاص در مورد همانندى میان چند ساک و چمدان اغلب به دلایل موجهى، در اثر اختلاف علایق و یا تفاوت نظراتشان، نمىتوانند به توافق برسند، حقوقدانان و قضات نیز، به همان جهت، در قضاوتهایشان درباره مشابهت میان قضایا نمىتوانند به توافق دستیابند. مقصود از مرحله محاکمه یک دعواى حقوقى، جستجوى نظریههاى جایگزین درباره یک قضیه و صور قیاس مربوط به آنهاست.
این امر، نظریه حقوقى را با یک مساله مواجه مىسازد و آن اینکه درباره انتخاب میان رویهها و سوابق موجه اما ناهماهنگ، چگونه باید اندیشید. آزمون و محکى لازم است تا نشان دهد که کدام سلسله از رویههاى پیشین، بیش از رویههاى دیگر به قضیه جارى شبیه است و با آن همانندیهاى بیشترى دارد. اما این هرگز راه حلى براى مساله انتخاب نیست.
اگر در جهان تنها سه شىء موجود باشد، آنگاه هردو تا از آن سه، همزمان درستبه دو طبقه تعلق خواهند داشت و دقیقا دو وصف و خاصیت مشترک دارند; به این نحو که یک وصف متعلق به طبقه متشکل از آن دو شىء بوده و وصف دیگر به طبقه متشکل از هر سه شىء متعلق خواهد بود. اگر جهان ما بزرگتر باشد شمار اوصاف مشترک بیشتر بوده، اما براى هر دو عنصر همچنان یکسان خواهد بود... اگر جهان نامحدود باشد، همه این اوصاف و حالات، نامتناهى و یکسان خواهند شد. (گودمن، 1972، ص443)
برشمردن مشابهتها، هیچ راه حلى براى مساله انتخاب نیست. زیرا پیش از شمارش باید بدانیم که چه شباهتى را برشماریم و کدام را کنار بگذاریم. هیچ شیوه اصولى مستقلى براى ملاحظه و محاسبه همانندیها وجود نداشته و در نتیجه هیچ شیوه با ارزش بىطرفانهاى وجود ندارد تا بر اساس آن تعیین شود که کدام یک از دو سلسله رویههاى متعارض پیشین، براى به کارگیرى در توجیه راى و تصمیم در قضیهاى، درست است.
محدودیت دیگرى نیز در مورد استدلال قیاسى وجود دارد که بر تایید این عقیده مىافزاید که نظریه اصولى باید هسته مرکزى هر نحوه بیان استدلال حقوقى، از جمله استدلال برخاسته از تمثیل و قیاس باشد. براى تصمیمگیرى در یک قضیه جارى، به طور معمول مىتوان با استفاده از همانندى میان رویهها، تنها به منظور نیل به نظر و نتیجهاى درباره بخش یا بخشهایى از آن قضیه یعنى مسائل مشخص و قابل تعریف حقوقى در درون آن استدلال کرد.
پیش از رسیدن به یک راى نهایى، باید مشابهتهایى که در مورد مسائل گوناگون و مشخص درون قضیه مورد بحث وجود دارند، به طور جمعى مورد ارزیابى قرار گیرند، تا تصمیمگیرى درباره تطبیق کلى میان قضایاى پیشین و قضیه جارى به عمل آید. در حالى که این نوع استدلال ممکن است نتایجحاصل از قیاس را در برداشته باشد، فرآیند معمول استدلال ساختار توصیفى فوق را، به عنوان شیوه اساسى استنتاج قیاسى، دارا نیست. این هنگامى بدیهى است که ما اذعان مىکنیم که: 1)استنتاج برخاسته از قیاس ممکن است در مورد یک موضوع نسبتبه خوانده و در موضوعى دیگر نسبتبه خواهان اهمیت داشته باشد; و 2)قدرت و قوت قیاسها در تایید یک نتیجه و حکم ممکن است از موضوعى به موضوع دیگر متفاوت باشد.
چنین تنوعى در تایید قیاسى، باید به نحوى در راى دادگاه به نفع یک طرف دعوا در مقابل طرف دیگر، مورد ملاحظه کلى قرار گیرد. این فرآیند از جمله شامل تعیین «ارزش» یا «اهمیت» قیاسهاى استعمال شده، خواهد بود. به عبارت دیگر، قیاسها باید ارزشیابى شده و در این فرآیند بناگزیر، در بافتى وسیعتر از استدلال حقوقى جاى داده شوند; بافتى که باید حاوى عناصر اصولى غیر قیاسى باشد.
چالشهاى نظریه سنتى
پذیرش عامل ارزیابىکننده در استدلال قیاسى به بیشتر نظریههاى حقوقى معاصر، مبنى بر انکار ادعاهاى راجع به اصالت و اهمیت نقش قیاس در فرایند استدلال حقوقى، منجر شده است. اینکه استدلال قیاسى در حقوق صرفا مساله تشخیص همانندیهاى میان قضایا نیست، بلکه مساله تشخیص و تعیین همانندیهاى مهم از دیدگاه حقوقى است، نقطه مشروعى براى بیشتر بحثهاى پیرامون این موضوع است. ارزیابى اهمیت و ارتباط همانندى، نیازمند توسل به قواعد و اصول حقوقى است، و ملاحظات معاصر درباره استدلال حقوقى توجه اصلى را بر نظریه اصولىء متمرکز مىسازد، یعنى به طبیعت موازین و معیارهاى حقوقى و به شیوه ایجاد آنها توجه دارد.
نقشى که در چارچوب نظریه حقوقى اصولى به سوابق و رویهها داده مىشود، بسیار متنوع است. برخى نویسندگان اهمیت رویه را به حداقل ممکن مىرسانند:
در شرایطى اصولى، استدلال توجیهى، تنها مىتواند از معیارها ناشى شود و به این ترتیب «استدلال با مثال» در عمل غیرممکن است. براى توجیه حکمى اصولى بر اساس یک مثال و سابقه بدون استخراج اصل یا قاعدهاى از آن، یا براى مقصودى از این قبیل بدون این استنتاج که آن مثال و سابقه اصل یا قاعدهاى را تاب مىآورد، اقامه برهان ممکن نیست. (ایزنبرگ، 1988، ص860).
با وجود این، اغلب اندیشمندان حقوق استدلال برخاسته از رویه و سابقه را مرحله مهمى از تفسیر حقوقى، گرچه مقدماتى یا زمینهساز، مىدانند.
یک نمونه رونالد دورکین است. رویکرد وى به نظریه اصولى عبارت است از تفسیر جامعه حقوقى به جامعهاى که به سوى آرمانهاى فلسفى سوق داده شده است; آرمانهایى که یا صریحا بیان شدهاند یا در احکام قضایى مستترند. وى کار یک قاضى را آنگاه که حکم قانون را در موضوعى تعیین مىکند، با کار عضوى از اعضاى جامعهاى به هم پیوسته مانند خانواده یا یک جمع دوستى و برادرى مقایسه مىکند، آنگاه که مىخواهد حکم مقتضاى رابطه پیوندى را در موضوعى بىسابقه تعیین کند; آنجا که قواعدى ایجاد نشدهاند تا به دقتبیانگر حکم و تکلیف باشند، این عضو جامعه به هم پیوسته، که وى قاضى را با او مقایسه مىکند، به گمان قوى یک نویسنده داستانهاى بلند زنجیرهاى است (1986، ص28). وى فرض مىکند که به چنین نویسندهاى داستانى داده مىشود که بخش یا بخشهایى از آن توسط دیگران نوشته شده است. آن چالش، عبارت است از ادامه آن داستان با یافتن آنچه مىتواند بهترین ادامه ممکن آن دانسته شود. دورکین مىگوید: نویسنده ما در انجام این کار تحت دو محدودیت قرار دارد. نخست جنبه «تناسب» است. چگونگى ادامه داستان باید با حجم مطالب ارائه شده توسط نویسندگان دیگر هماهنگ باشد. دوم، محدودیت زیبایىشناختى است. اینکه نویسنده چگونه پیش برود بستگى به آن دارد که وى، مرد یا زن، چگونه بتواند کار را، با ملاحظه همه ابعادش، به بهترین وجه پیش ببرد.
به طورى که در حقوق عمل مىشود، «جنبه تناسب»، ارتباط سنتى با رویه سابق را دربر مىگیرد. هرگونه تفسیر موجهى از یک قضیه نباید جز تعداد کمى (آستانه تناسب) از آراء، بویژه آراء اخیر، را نادرست جلوه دهد. (دورکین، 1978، ص340)، انتخاب میان تفسیرهایى که هریک مىتواند از معیار «آستانه تناسب» عبور کند، به جنبه دیگر تفسیر، [یعنى] نظریه اخلاقى، بستگى دارد. این مطابق استبا آنچه وى از آن با عنوان «محدودیت زیبایىشناختى» یاد مىکند که بر کار نویسنده داستان زنجیرهاى مؤثر است.
از نظر دورکین، این امر که کدام تفسیر در مورد قضیهاى مفروض بهتر موجب پیشرفت رویه قضایى مىگردد، مستلزم رجوع اجتنابناپذیر به اخلاق سیاسى است. زیرا هر حکم قضایىاى بیانگر حقوق یک طرف بر دیگرى است. این امر موجبات تایید به کارگیرى نیروى جمعى جامعه علیه حقوق یک فرد را فراهم مىسازد. چنین رایى باید به نحوى موجه باشد; و از نظر دورکین تنها وسیله تامین چنین توجیهى توسل به اصلى همچون انصاف، عدالتیا روند مقرر و مقتضى است.
نظریههاى کلى حقوقى...، با همه پریشانى شان، تفسیرهایى مفید و سازنده هستند: این نظریهها در تلاش هستند تا رویه قضایى را به طور کلى و یکجا در بهترین نمودش نشان دهند... بنابراین هیچ خط قاطعى رویه قضایى را از بعد قضایى یا هر بعد دیگر آن تقسیم نمىکند... نظر هر قاضىاى، خود جزئى از فلسفه حقوق است، حتى آنگاه که این فلسفه پنهان بوده و استدلالهاى مشهود تحت الشعاع نقل و ذکر وقایع قرار مىگیرد. رویه قضایى، بخش عمومى قضاوت و مقدمه غیر ملفوظ هر رایى در حقوق است. (دورکین، 1986، ص90)
البته این عقیده دورکین که نظریه اصولى در حقوق ذاتا فلسفى است، سلسله مسائل خاص خود را مطرح مىکند. یکى از ایرادهاى مطرح بر ادعاى او (1986، صص250-248) این است: قاضى که عقاید راسخ و خاص خویش را به کار مىگیرد، نه به آن جهت است که عقاید شخصى او هستند، بلکه به دلیل وجود این باور است که اینها بهترین عقایدى هستند که اصول اخلاقى ایجاب مىکند. براى مثال، ملوین ایزنبرگ تمایز میان توجیه «شخصى» و «فلسفى» را واجد هیچگونه اهمیت نظرى نمىداند. زیرا «تقریبا هرکسى بر این باور است که اعتقادات اخلاقى خاص او عقایدى هستند که متعالىترین اصول اخلاقى آنها را مىطلبد، و تصور مىکند روشى که وى را به آن عقایدش رسانده استبهترین شیوه نیل به اعتقادات اخلاقى است.» (ایزنبرگ، 1988، ص194).
گروهى دیگر با هر استنباط فلسفى از نظریه اصولى مسائل عملى را مىیابند. براى نمونه، استیون برتن معترف است که قضاوت، «بسیارى پرسشهاى فلسفى سخت، اگر نگوییم غیر قابل پاسخ، را برمىانگیزد»; اما در نظر او، این پرسشها «براى حقوقدانان و قضات ارزش عملى اندکى دارند» (1985، ص110). انتخاب بیانى به صراحت فلسفى از نظریه اصولى در حقوق توسط ایشان از پارهاى اندیشههاى لون فولر اقتباس شده که مدعى است (1946) کلید تفسیر حقوقى کشف مقاصد عملى حقوق در تطبیق و حکم بر قضایاى جارى است. در نظر وى قواعد و معیارهاى حقوقى بیانگر اهداف و غایات اجتماعى هستند. فهم این موضوع مستلزم تحلیل دقیق حقوقى، و نه فلسفى، است و نظریه اصولى که باید حاصل یک قضیه جارى را کنترل کند، خود محصول تحقیق در فایده و هدف قواعد و معیارهاى حقوقى قابل اجرا خواهد بود. تنها چنین تحقیقى مىتواند موجب شناخت آن چیزى گردد که حقوق باید در تلاش براى تحقق بخشیدن به آن در قضیه جارى باشد.
درباره چنین مفهومى از قضاوت، مسائلى چند بروز مىکند. براى مثال، اغلب مشکل است پاسخى روشن به این پرسش داد که: «فایده اصلى یا هدف فلان قاعده حقوقى چیست؟» ما دیدهایم که دامنه توافق درباره معناى قواعد حقوقى در درون جامعه قضایى، دستکم در تطبیق بر قضایاى «دشوار»، محدود است. دامنه توافق در اعتقاد راجع به هدف زیربنایى قواعد حقوقى، حتى محدودتر است. و این امر پرسشى انتقادى را در مقابل رویکرد کلى فولر نسبتبه نظریه اصولى در حقوق برمىانگیزد و آن اینکه: «اگر ما نتوانیم نظریه اصولى، یعنى فایده یا هدف اجتماعى زیربناى قاعده حقوقى را معین سازیم، چه؟» اثر حقوقى چنین وضعیتى بر اجراى قاعده چه خواهد بود؟ آیا وجود تردیدهایى پیرامون نظریه هدف گو موجب تضعیف قاعده یا معیار حقوقى خواهد بود یا باید باشد؟
اهمیت ذکر چنین پرسشهایى در اینجا تنها براى نشان دادن این نکته است که برداشتبیانگر «غایت اجتماعى» از نظریه اصولى با مشکلات خاصى همراه است، درست همانگونه که در مورد برداشت «فلسفى»، به طورى که در دورکین مىیابیم، چنین است. اما اذعان به این امر مهم است که این برداشتها، هر دو فهم و درک یکسانى را از محدودیتهاى استدلال قیاسى در حقوق ارائه مىدهند. یعنى اینکه آیا مشابهت عملى میان یک قضیه جارى و قضیهاى سابق، به لحاظ حقوقى مهم استیا نه، بستگى به تفسیر اصولى تعمیم یافته یا دستکم قابل تعمیم دارد. از نظر دورکین، این معیارها حاصل نظریه سیاسىاخلاقى قاضى هستند; از نظر فولر، اینها حاصل نظریه فایده یا غایت اجتماعى قواعد حقوقى مربوط هستند.
استدلال قیاسى و نظریه حقوقى اصولى
در مقایسهاى، هرچند اجمالى، با نظریه سنتى روشن مىگردد که بیانهاى اخیر درباره استدلال حقوقى در شناسایى محدودیتهاى حکم و قیاس تمثیلى در تعیین نتایجحقوقى، به یقین درست هستند. کتاب معروف ادوارد لویى درباره این موضوع تا آنجا که از توجه به این محدودیتها قصور ورزیدهکارى ناتمام است. با وجود این، روشن نیست که بیانهاى اخیر تا چه میزان در درکى روشن از استدلال حقوقى نقش دارند. به طورى که ما دیدهایم، تا آنجا که به تحلیل ماهیت ادعاهاى مبتنى بر قیاس مربوط مىشود، پیشرفت مسلم است. اما، با اذعان به این پیشرفت، تشخیص نشانههاى آن کارى مشکل است. ریچارد پوزنر درباره رویکرد نظریهاى اصولى نسبتبه قضاوت چنین اظهار نظر مىکند: «هنگامى که شما به همه آن نظریهها مىاندیشید... نظریههایى که به یکدیگر پهلو مىزنند... دامنه انتخابى را مىبینید که این رویکرد تجویز مىکند و در نتیجه، ناپایدارى... آموزهاى را که از آن حکایت مىکند» (1992، ص445).
در اینجا انسان به یاد نظر افلاطون مىافتد که پیشتر نقل شد، یعنى: «تنوع فعالیتهاى انسان و بىنظمى تجربه بشرى، براى هر فنى، صدور قواعدى مطلق و مطلوب براى همه پرسشها و در همه زمانها را غیر ممکن مىسازد». حال، شما «نظریه اصولى» را جایگزین «قواعد» در نظریه افلاطون کنید، و ارزیابى مناسبى از بیانهاى اصولى اخیر درباره استدلالهاى حقوقى داشته باشید.
با قطع نظر از نظریه اصولى، نادیده گرفتن یک واقعیتسرسخت ممکن نیست: «در لابه لاى رویه عملى حقوقدانان، این عقیده بسیار خودنمایى مىکند که: «معیارهاى کلى (حقوقى) بدون مصادیق به طور عمده خالى از معنى هستند» (گاردنر، 1987، ص37).
به نظر مىرسد که حتى یک نظریهپرداز اصولى درباره استدلال حقوقى مانند پوزنر بناچار نقشى را براى قیاس در تفکر حقوقى مىپذیرد، گرچه نسبتبه چگونگى تشریح آن مطمئن نیست. وى مدعى است (1990، صص98-86) که استدلال قیاسى، جداى از حکم مشابهت، به نتیجه چندانى نمىانجامد. اما وى مىپذیرد که «قضایایى که مشمول و مصداق نظریهاى شناخته شدهاند، معیار سنجش موارد و مصادیق دیگر اعمال آن نظریه را فراهم مىسازند» (1992، ص436). این موضوع، مؤید عقیده کم و بیش متداول «میدان عمل» در باره رویه و قیاس در استدلال و تصمیمسازى حقوقى است; همان عقیدهاى که ما در معیار «آستانه تناسب» دورکین براى آن نظریه در مورد قضیه جارى مىیابیم.
این مسائل اساسى آشکار در مباحث مربوط به حکم مشابهت و استدلال قیاسى در حقوق، از این واقعیتسرچشمه مىگیرند که ما چگونگى کارکرد این فرآیندها را، چه در حقوق و چه در سایر انواع دستآوردهاى علمى، درک نمىکنیم. بویژه ما چگونگى تعامل میان شناسایى همانندى و نظر حقوقى اصولى را در قضاوت موردى، در نمىیابیم.
تا تحقق پیشرفتى بیشتر در فهم و استنباط علمى و فلسفى از این کارکردهاى معرفتشناختى و تعامل و تاثیر متقابل آنها، این احتمال هست که برداشتى شرطى یا زمینهساز، مانند استعاره «آستانه» دورکین، دلایل استدلال قیاسى را در حقوق کنترل کند. با فقدان برداشت و استنباط دقیقترى از چگونگى تبدیل شناخت مشابهتبه شکلگیرى حکم حقوقى اصولى، جداى از بیان صرف، قیاسسازى و استدلال برخاسته از قیاس، تا آنجا که به فهم ما از استدلال حقوقى مربوط مىشود، منحصرا نقشى ثانوى نسبتبه نوعى نظریه اصولى کلى ایفا مىکنند. این امرى موجه است اما شاید نسبتبه درستى کامل عقیده نقش ثانوى تردید وجود داشته باشد. دلایل وجود چنین تردیدى در آغاز این مقاله بیان شده است.