نیچه یا ارسطو؟ (1) در گفتگو با السدر مک اینتایر (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد تاریخی یونانِ باستان و روم سقراط تا ارسطو ارسطو (384-322 ق.م)
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد تاریخی دوره معاصر (قرون 20 و 21) فلسفه تحلیلی عبور از پوزیتیویسم منطقی
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد تاریخی عصر جدید کانت تا ابتدای دوره معاصر خردگریزی پس از ایده آلیسم (نیمه دوم قرن 19)
آرشیو
چکیده
متن
شما نه تنها یکى از آخرین فیلسوفان اروپایى هستید که به خاطر جهان نو با جهان کهنه وداع کردهاند، بلکه یکى از پررمز و رازترین آنهایید. چرا که مبناى این انتخاب شما نه ملاحظات نژادى بوده است و نه ملاحظات سیاسى. اگر از شما بخواهند که در چند جمله، آن زاد و توش فرهنگى و وجودى اولین سفر خود را به شرح کشید، چه خواهید گفت؟
من مدتها پیش از آنکه به سن لازم براى مطالعه فلسفه برسم از این خوششانسى فلسفى برخوردار بودم که در دو نظام اعتقادى و فکرى متضاد تعلیم ببینم. از یک سو، تخیل من مجذوب فرهنگ شفاهى گیلى (2) بود; فرهنگ کشاورزان، ماهىگیران، شاعران و داستانسرایان. این فرهنگ پیشاپیش تا حد زیادى از میان رفته بود، اما برخى از مسنترها که من مىشناختم با بخشى از وجودشان به آن تعلق داشتند. آنچه در این فرهنگ مهم مىنمود، وفاداریها و پیوندهاى ویژهاى با خویشان و با زمین بود. معناى عادل بودن، این بود که انسان در حیات جامعه محلى خود، نقشى را ایفا کند که به او محول شده است. هویت هر فرد، ناشى از جایگاه وى در جامعه بود و مقامى که او در چالشها و مشاجرات تشکیلدهنده تاریخ مستمر جامعه (که در زمان طفولیت من دیگر استمرارى نداشت) به خود اختصاص مىداد. و آراء جامعه از طریق تاریخ آن دستبه دست مىگشت.
در دیگر سو، افراد کهنسالى بودند که به من مىآموختند که فراگرفتن مکالمه و قرائتبه زبان گیلى، یک سرگرمى باستانشناسانه و عبث است و، براى کسى که غرض از تحصیلاتش قبولى در امتحاناتى است که سرآغاز زندگى بورژوایى در جهان جدیدند، چیزى جز هدر دادن وقت نیست.
آن زمان که جوانى شما در میانه این واقعیات فرهنگى ناهمخوان سپرى مىشد برداشتتان از «جهان نو» چه بود؟
جهان نو، فرهنگى بود که از تئوریها ساخته شده بود و نه از داستانها. همچنین این جهان، خود را محیطى نشان مىداد براى آنچه، به ادعا، «اخلاقیات» بود. ادعاى جهان نو آن بود که مطالباتش از ما، نه مطالبات یک گروه اجتماعى خاص، بلکه مطالبات انسانیت عقلانى و عام است. از این رو بخشى از ذهن مرا داستانهاى مربوط به قدیس کولومبا، برایان برو، و ایان لومپر مىکرد، و بخشى دیگر را ایدههاى نظرى نوبنیاد، که تاکنون نمىدانم برگرفته از لیبرالیسم کانت هستند و یا میل.
آیا این فلسفه بود که نحوه ایجاد سازش میان این جهانهاى ناهمخوان را بیان مىکرد؟
آنچه فلسفه به من آموخت این بود که برنتابیدن معتقدات متناقض، امرى استبس مهم. این را تا حدى، خواندن افلاطون به من آموخت و تا حدى، برخورد با این دلیل که: اگر تو تناقضى را بر زبان رانى، از این رهگذر خود را ملزم کردهاى که هر چیزى را، هرچه باشد، به زبان آورى. این مطلب در اصل، یافته توماس اهل ارفوت است که سى. آى. لوئیز پراگماتیست آن را، از نو، کشف نموده است. از این رو، هر تناقضى در میان معتقدات شخص، به طور بالقوه سرچشمهاى براى فاجعه است. با این همه، در همان دورانى که من به اهمیت انسجام و وفاق میان معتقدات، واقف مىشدم در ذهنم بىانسجامى، به جاى کاهش، افزایش مىیافت. رشته تحصیلى من در دوره لیسانس; ادبیات، فلسفه و تاریخ لاتین و یونان بود، و من از تفاوت فاحشى که نه تنها میان فرهنگ کلاسیک یونان با تجدد لیبرالى، بلکه میان یونانیان باستان و سنت ایرلندى وجود داشت اطلاع یافتم.
در آن لحظه از تحول شخصیتشما، کدام شخصیتها راهنماى شما بودند؟
من با خواندن آثار جرج تامسون آغاز کردم، که استاد زبان یونانى، ابتدا در گالوى و سپس در بیرمنگام، و نیز از اعضاى کمیته اجرایى حزب کمونیست انگلیس بود. من مدتى کوتاه به حزب کمونیست پیوستم و فکر مىکنم که او در این مساله نقش داشت. وى در سال 1941، [Aeschylus and Athens] (ایسخیلوس (3) و آتنیها) را به چاپ رساند. قبل از آن او تاریخ فلسفه یونان تا زمان افلاطون را به زبان ایرلندى و تحت عنوان [tosnu nafeall sunachta] به قلم آورده بود و برخى از محاورات افلاطون را نیز به زبان ایرلندى ترجمه کرده بود. اندیشه درباره معضلات موجود در ترجمه فلسفه یونان به زبانهایى نو و بس متفاوت، همچون انگلیسى و ایرلندى، اولین تصورات مبهم را در مورد دو واقعیت در من شکل داد: یکى اینکه زبانهاى متفاوت، از آن دست که در جوامع مختلف کاربرد دارند، مىتوانند طرحهاى مفهومى متخالف و رقیبى داشته باشند، و دیگر آنکه شاید ترجمه از چنان زبانى به زبان دیگرى از آن دست، همواره امکانپذیر نباشد. فرهنگها و زبانهاى متداولى وجود دارند که شخص براى آن که به آن خو کند باید یاد بگیرد که چگونه باید همچون اهل آن زبان در داخل آن، زیست. همچنین تئوریهایى وجود دارد، شکل گرفته در زبانهاى رایج، که ضابطهناپذیریشان ناشى از آن است که تا حدى غیر قابل ترجمهاند. اینها اندیشههایى بود که من تنها حدود سى و پنجسال بعد در [Relativism, power and philosophy] (نسبىگرایى، قدرت و فلسفه) و در [whose justice? which Rationality?] (عدالت که؟ کدامین عقلانیت؟)، به طور کامل پروردم.
از گفتههاى شما چنین برمىآید که این امر، با «بارقههاى هرمنوتیک» ارتباط داشته است: یعنى درک ضابطهناپذیرى زبان و ترجمه گریزى آن; و با سنت قارهاى، که از رمانتیسیسم آلمانى تا هایدگر و گادامر امتداد مىیابد در پیوند بوده است.
بلى، چنین است، هرچند در آن زمان من چیز زیادى درباره هرمنوتیک نمىدانستم. برداشتى که از آموزشهاى من در دوران تحصیل، و سپس، مطالعاتم پس از دوران فارغ التحصیلى در من ایجاد شده بود، تنها عدم انسجام در میان معتقداتم را هرچه برجستهتر و نمایانتر ساخت. من آثار آکویناس و ارسطو را خوانده بودم. مىدیدم که گاهى به شیوه ارسطویى یا آکویناسى در باب عدالت مىاندیشم، و گاهى هم به شیوه جدید لیبرالى، بىآن که بخوبى دامنه بىانسجامى فکر خود را دریافته باشم. جاى تعجب نیست که ایمان برایم امرى دلبخواهانه مىنمود و من، به نحوى فزاینده، یافتن دلایل عقلانى مناسب براى اعتقاد به مسیحیت را، که فکر مىکردم واجد آنم، دشوار مىیافتم.
مسیحیت، به چه معنى در میان تمامى تناقضات شما عامل مخرب بود؟
من در یک برهه کوشیدم تا حوزه رسوم و معتقدات دینى را از بقیه زندگىام جدا نمایم و با آن چونان شکل یگانهاى از حیات برخورد نمایم و بگذارم ضوابط آن، خاص خودش باشد; کوشیدم تفسیرى خاص از تصویر ویتگنشتاین از «سبکى از زندگى» را با الهیات کارل بارث در هم آمیزم. اما دیرى نپایید که دریافتم در کابرد زبان و رسوم دینى، سلسله فرضهایى مندرج است که به نحوى تعیینکننده از فرضهاى غیر دینى متافیزیک، علم و اخلاق جدایىناپذیر است، من وقتى به این نتیجه رسیدم که نقد «هانس یورز فون بالتازار» از «بارث» را مىخواندم. هنگامى که خواستم این آمیزه فلسفى غریب را، که ترکیبى از یک ویتگنشتاین بد فهمیده شده و یک بارث خیلى خوب فهمیده شده بود، به کنارى نهم، به خطا همراه با آن دین مسیحیت را طرد کردم. اما بخشهایى از تفکر توماس آکویناس، به همراه برخى از تاملات زیبندهتر در مورد ویتگنشتاین، در اندیشهام به یادگار ماند.
گزارشى که در مورد سیر تحول شخصیتخود ارائه کردید مملو از اضطراب وجودى بود. براى من روشن نیست که این، تا چه حد ناشى از اصطلکاک میان سنتباستانىنقلى «سلت»، با سنت جدید و فایدهگراى آنگلوساکسون است و تا چه میزان، معلول حضور حیرتانگیز دین.
هنگامى که من به معتقدات بیان شده خود در آن زمان مىنگرم، مى بینم که اندیشهام مجموعه اجزائى بوده است که ناشیانه به هم وصله شده بودهاند و سالهاى سال این نگرش را چونان نگرشى بسیار اضطرابآور احساس مىکردم. با این همه قادر بودم وفاقى ایجاد کنم. تاریخ فیزیک در اواخر قرن نوزدهم و مشکلاتى که ماکسول و بولتمن، به هنگام مواجهه با ناسازگاریهایى که نمىدانستند چگونه آن را از میان بردارند، به آن برخوردند مرا قانع نمود که ایجاد یک دستهبندى ناپخته در فکر، به منظور وصول به یک سازگارى کامل، مىتواند خود به طرد حقایقى بس مهم بینجامد. به هر حال، به یاد مىآورم که من از نظر روحى در حالتى رنجآور غرقه بودم و، همزمان، به لحاظ فکرى نیز به سمت و سوهاى مختلف کشیده مىشدم.
به نظر من ظهور مارکسیسم که شما مدتى مدید، به سنت آن درآویخته بودید این احساس سردرگمى را باز هم بیشتر نمود.
مطمئنا، مارکسیسم بعد دیگرى بر تعقید مىافزود. با این همه، نقطه عطفى را نیز ارائه مىکرد. با اندیشیدن در باب مارکسیسم بود که من شروع به حل و فصل معضلاتى کردم که با آن درگیر بودم. هرچند آن خصیصهبندى که مارکسیسم از سرمایهدارى پیشرفته ارائه مىکند، نارساست، اما برداشت مارکسیسم از لیبرالیسم، به مثابه یک ایدئولوژى، که آن را پوششى فریبنده و خودفریب براى علایق اجتماعى خاص مىداند، همچنان محکم و استوار است. لیبرالیسم به نام آزادى، نوعى خاص از سلطه پذیرفته نشده را تحمیل نموده است. سلطهاى که در درازمدت، پیوندهاى سنتى انسان را از هم مىگسلد و روابط فرهنگى و اجتماعى را تحلیل مىبرد. لیبرالیسم در حالى که از طریق قدرت دولتى، رژیمهایى را تحمیل مىکند که اعلام مىدارند هرکس آزاد است چیزى را بجوید که خیر خود مىداند، بیشتر افراد را از این امکان که زندگى خود را پویش مستمرى در راه کشف و تحصیل خیر بدانند محروم مىسازد; لیبرالیسم بویژه از طریق سلب اعتبار از آن سبکهاى سنتى جامعه انسانى که این امکان مىتواند در داخل آن ظهور یابد، به این کار مبادرت مىکند.
پس اولین نتیجه مواجهه شما با مارکسیسم، طرد و نقد همه گونههاى لیبرالیسم بوده است؟
بلى، و این، لیبرالیسم محافظهکاران آمریکایى و انگلیسى امروزى و همین طور لیبرالیسم تندروهاى آمریکایى و اروپایى و حتى لیبرالیسم لیبرالهاى خود خوانده را هم شامل مىشود.
اضافه بر اینها، این مارکسیسم بود که مرا قانع کرد که هر اخلاقیاتى و از جمله اخلاقیات لیبرالیسم جدید، هر چند هم که ادعاهایش عام باشد، اخلاقیات یک گروه اجتماعى خاص است که در حیات و تاریخ آن گروه تجسم یافته و ادامه حیات داده است. در واقع، یک اخلاقیات وجودش منحصر مىشود به تجسمات اجتماعى بالفعل و ممکن آن; و آنچه به آن دست مىیابد چیزى است که در صور اجتماعى تجسمیافته خود به آن دستیافته و یا مىتواند دستیابد. از این رو، مطالعه یک اخلاقیات بدین طریق که ابتدا اصول آن را تجرید کرده و سپس، آنها را جدا از عمل اجتماعى الهام گرفته از آن اصول، مورد مطالعه قرار دهیم لزوما به معنى بدفهمى آنهاست. با این همه، این طریقى است که تقریبا تمامى فلسفههاى اخلاقى مدرن مطابق آن عمل مىکنند.
پس شما هنوز در این مساله، اگرنه یک مارکسیست، دستکم یک ماتریالیست هستید؟
نه، اگر من باز هم یک مارکسیستبودم این درس براى من چندان فایدهاى نداشت. چرا که مارکسیسم نه تنها یک دستگاه نامناسب، بلکه عمدتا دستگاهى نالایق براى تحلیل اجتماعى است. من از خوششانسى، وقتى که در لندن دانشجو بودم، با «فرانتزاستینر» مردمشناس ملاقاتى داشتم، وى مرا به سمتشیوههایى از فهم اخلاقیات هدایت کرد که در آن، هم از اصالت تحویل در اخلاقیات موجود پرهیز مىشد که اخلاق را صرفا بروز و ظهور دست دوم امور دیگر مىداند، و هم از تجریدگرایى که از اعمالى که تجسم اجتماعى دارند، اصولى را انتزاع مىنماید. گونههاى رقیب این گونه اعمال اجتماعى با هم در ستیزند; کشاکشى که تنها مشاجرهاى عقلانى میان اصول رقیب و یا تصادم ساختارهاى اجتماعى رقیب نیست، بلکه همواره و به گونهاى غیر قابل تفکیک، هم این است و هم آن.
در این رقابت، محاوره چه نقشى دارد؟ اغلب، یکى از خطاهاى مارکسیسم این بوده که میل داشته [به خود] قداستبخشد و صور مختلف گفتوگوهاى اجتماعى را خشک کند.
من شخصا از تاریخ مارکسیسم فراگرفتهام که مساله بسیار مهم براى یک تئورى این است که به گونهاى تدوین شود که تا حد ممکن، امکان رد آن وجود داشته باشد. من فقط بعدها متوجه شدم که مىتوانستهام همین درس را از کسى چون کارل پوپر ناقد مارکسیسم و یا از پراگماتیستى مثل چارلز پرایس هم فراگیرم. اگر دیدگاهى به گونهاى باشد که نتوان، به مدد ضوابط خود آن، مغایرتش را با واقعیت نشان داد، موافقت آن با واقعیت را هم نمىتوان نشان داد و چنین دیدگاهى خود به یک چارچوبه فکرى مبدل مىشود که وفاداران را در درون خود به بند مىکشد و آنان را از دستیابى به واقعیاتى که در آغاز، اعتقاداتشان پیرامون آن شکل گرفته بود باز مىدارد.
تاکنون تحولات فکرى خود را به سبکى سلبى شرح کردید و تلاش نمودید آن خطوط نظرى اى را که بتدریجخود را از آن رها ساختهاید دنبال کنید. نقطه عطف به سمت اجزاء سازنده هویتشما به عنوان یک متفکر چه بوده، آیا مهاجرت شما به ایالات متحده نبوده است؟
مقدار معتنابهى از کار و اندیشه من در بیستسال اول حرفه فلسفىام از 1951 تا 1971 که تازه به ایالات متحده مهاجرت کرده بودم با سبک و سیاق فلسفه تحلیلى صورت گرفت.
هم توانمندیها و هم ضعفهاى فلسفه تحلیلى، هر دو، ناشى از تاکید منحصر به فرد آن در پرداختن دقیق به جزئیات است. این تاکید باعث نزدیک شدن تدریجى به فلسفه و پرداختن به مسائل، به طور جدا از هم مىشد و سبک ادبى مورد کاربرد آن عبارت بود از مقالات مطبوعاتى تخصصى و تکنگاریهاى کوتاه.
دستکم پس از نوشتن کتاب after virtue (به دنبال فضیلت)، هم شما عملا این بوده که مشروعیتسیاسى مسائل به اصطلاح مهم را اعاده کنید. تغایر این تلاشها با تلاشهاى دستگاه تحلیلى چگونه است؟
× فلسفه تحلیلى، آنچه را به خاطر دقت و وضوح به دست مىآورد، به سبب ناتوانى در ارائه جوابهایى قاطع براى مسائل اساسى فلسفه، از دست مىدهد. فلسفه تحلیلى ما را قادر مىکند دستکم در مورد من چنین بود تا برخى از احتمالات را از رده خارج کنیم. اما در حالى که فلسفه تحلیلى مىتواند، براى دیدگاه بدیلى که در صحنه باقى مىماند مشخص کند که پیشفرضها و استلزامات آن، چه تعهداتى را به گردنش مىگذارد، خود فى نفسه نمىتواند دلیلى اقامه کند که چرا باید فلان چیز را به جاى چیز دیگرى گفت. هنگامى که فیلسوفان تحلیلى به استنتاجهاى معتبرى مىرسند، که اغلب هم مىرسند، این استنتاجها تنها تا حدى ناشى از فلسفه تحلیلى است. همواره در پشت صحنه، دستورکارهاى دیگرى وجود دارد که گاه، نهفتهترند و گاه آشکار. در فلسفه اخلاق، معمولا دستور کار سیاسى لیبرالى در کار است.
آیا شما معتقدید که بر شبکه ایدئولوژیکى حاکم بر اندیشه خود کنترل کامل دارید؟
من در آخرین بخش از مرحله تحلیلىام، حدودا اواسط دهه شصت، دستور کار جدیدى ابداع کردم. من دریافته بودم که ضعف دوم فلسفه تحلیلى، فاصله زیادى است که میان پژوهشهاى آن با مطالعه تاریخ فلسفه وجود دارد، و این که فلسفه تحلیلى، بویژه فلسفه اخلاق آن، تنها وقتى به نحو مناسب قابل فهم است که در بستر تاریخى قرار گیرد و به عنوان دستاورد عقلانى مباحثات و مشاجراتى مبسوط فهم شود. این بود که تاریخچه فلسفه اخلاق (A short history of Ethics) را نوشتم، کتابى که از اشتباهات آن فراوان آموختم.
از چه نوع اشتباهاتى صحبت مىکنید؟
اول از همه گسیختگى مکرر در مقاطعى خاص از روایتنگارى است. در آن کتاب گزارشى هست از تطور جر و بحثهاى عمدتا یونانى در مورد فلسفه اخلاق، گزارشى در باب تطور سلسلهاى بسیار متفاوت از خطوط فکرى خاص مسیحیت، و گزارشى از گونههاى مختلف برخوردهاى تند و استنتاجهاى رقیب که از فلسفه اخلاق عصر روشنگرى و عصر پس از روشنگرى سر برآوردند. اما آنچه در مورد آن اظهار نظر نشده گسستهایى است که در نقطههاى گذار از هریک از این مراحل به مرحله بعدى وجود دارد. از تغییرات اساسى در مفاهیم کلیدى و در مبانى، سخن رفته است، اما اینها مسائلى نظرى و بررسى ناشدهاند که به هیچ وجه فهم نشدهاند.
پس خطا این بوده که شما ارزش گسستهاى خاص و یا گسلهاى معرفتشناختى را در تحولات تاریخى فلسفه اخلاق تمییز ندادید و فکر مىکنم در این موضوع مستقیما با گفتگوهاى جارى در دو طرف اقیانوس اطلس، از توماس. اس. کوهن تا میشل فوکو، همآوایید.
من حداقل تا حدى کوشیده بودم تا هر مرحله از تاریخ اخلاق را ظهور و نمودى از دعاوى اخلاقى و معقول فلان نوع خاص از جامعه بدانم. در آن کتاب تصمیم گرفتم که دو گونه بیان اخلاقى را رو در رو قرار دهم: در یک طرف اخلاقیات کسانى قرار دارد که از اخلاق، جهت اظهار عضویتخویش در جامعهاى خاص سود مىجویند. و در طرف دیگر اخلاقیات کسانى است که از اخلاق، جهت اظهار تفرد خود یا بیان تفاوت اجتماعى خود بهره مىگیرند. حال آن که در یک اخلاقیات خالص، اقتدار و حاکمیت از آن قواعد است و نه افراد، معنا ندارد که هرکس اخلاقى خاص خود را انتخاب نماید. آنچه البته داراى معناست این ایده بسیار افراطىتر است که شخص بخواهد بر اخلاقیات غلبه یافته، آن را تغییر دهد. از این رو، شاید بهتر این مىبود که در «تاریخچه فلسفه اخلاق» مىگذاشتم که سخن آخر از آن نیچه باشد، نه آن که دو فصل مانده به آخر، او را پشتسر گذارم.
به گمانم شما به نیچه جوان و نویسنده «وراى خیر و شر»; Beyond Good and Evil ، اشاره دارید که قهرمان شکست قاعدهمند همه ارزشها بود; آنارشیست و ابرمرد فردگرا.
این موضع نیچه است، اما نه همه جا; بلکه نیچهاى که مىخواهد جواب نهایى را به عدم جامعیت قاعدهمند و اختلافات غیر قابل حلى که دستاورد فلسفه اخلاق عصر روشنگرى و دوران پس از روشنگرىاند، ارائه کند. برنامه محورى عصر روشنگرى این بود که مجموعهاى از قواعد اخلاقى را معرفى کند که به طور یکسان براى همه پیروان مشى عقل، جذاب باشد. این برنامه ناکام ماند. وارثان آن تعدادى از دیدگاههاى رقیب بودند، دیدگاه کانتى، دیدگاه نفعانگارانه، قراردادگرایان و آمیزههاى مختلفى از این دیدگاهها. اختلافات آنها به حدى افزایش یافت که فرهنگ قرن بیستم از اخلاقیاتى معقول و مورد قبول همگان محروم مانده و در عوض از رهبردها و تئوریهاى اخلاقى گذشته، ملقمهاى از اجزاء را به ارث برده است. از نظر روششناختى، امروزه براى من روشن است که آنگاه که «تاریخچه فلسفه اخلاق» را مىنوشتم، بهتر این بود که به آنچه از آر. جى. کالینگوود آموخته بودم به عنوان دیدگاهى محورى بنگرم; حرف او این است که اخلاقیات، موضوعى است اساسا تاریخى و این که پژوهش فلسفى در اخلاق هم، مثل جاهاى دیگر، تا زمانى که تاریخى نباشد ناقص است.
منظورتان از این که مىگویید اخلاقیات «موضوعى است اساسا تاریخى» چیست؟
ویکو (4) آنچه را از یاد عصر روشنگرى رفته بود، به یاد ما آورد و آن این که پژوهش عقلانى، چه پیرامون اخلاقیات باشد و یا هر چیز دیگر، همان کار اسطوره و استعاره ماقبل عقلانیت را ادامه مىدهد و در آن ریشه دارد. در این گونه پژوهش از اصول اولیه دکارتىها پیروى نمىشود، بلکه کار را از یک نقطه شروع تصادفى در تاریخ آغاز مىکنند. از موقعیتى که به قدر کافى تحیرانگیز هست که به سؤالاتى دامن زند، پاسخهاى رقیب را موجب شود و بدین وسیله به جر و بحث متقابل بینجامد. چنین جر و بحثهایى آنگاه که به طور قاعدهمند، در طول زمان، بسط یابند به ویژگى بارز ارتباطات اجتماعى که خود، الهامبخش و بیانگر آن بودهاند تبدیل مىشوند.
فرهنگهاى ماقبل عقلانیت داستانسرایان به جوامع عقلانى، تغییر شکل مىدهد; که در آن ابتدا داستانها مورد سؤال قرار مىگیرند و سپس به طور ناقص توسط تئوریهایى که به نوبه خود در معرض سؤال قرار دارند گسترش مىیابند.
در آن صورت، تاریخ با سنت فرهنگى و نقلى محض یکى مىشود. مشکل بتوان قبول کرد که این استدلال، مستلزم برداشتى همچون برداشتیک مورخ از تاریخ نباشد.
لازمه فهمیدن یک موضع فلسفى خاص، آن است که بتوانیم آن را درون آن سنت فلسفى قرار داده و آن را همواره با جانشینانش در ارتباط ببینیم. و تا آنجا که آن موضع از محدودیتها فرا رود و خطاهاى مواضع قبل از خود را تصحیح کند و تا آنجا که براى بعدیها، باب احتمالات تازه را بگشاید، توجیه عقلانى پیدا مىکند. و تا آنجا که از انجام این وظایف عاجز ماند به عنوان یک تئورى فلسفى ناکام مىماند. از این رو، همواره بهترین تئورى، یعنى آن تئورىاى که ما بیعت عقلانى خود را به آن مدیونیم، هم در فلسفه اخلاق و هم در جاهاى دیگر، بهترین تئورىاى است که تاکنون در فلان سنتخاص که ما خود را در آن درگیر مى دانیم بسط یافته باشد.
ولى از این مرحله به بعد، براحتى به سمت نوعى نسبىگرایى مطلق خواهیم لغزید.
احتمال آن هست که یک سنتحاوى اندیشه و عمل اخلاقى از شکوفایى بازماند. ممکن است منابعش براى حل مشکلاتى که براى پژوهشهاى عقلانى آن تعیین کنندهاند کفایت نکند. چالشهاى درونى و برونى آن ممکن است توافقهایى را که پژوهش و گفتگوى جمعى را امکانپذیر مىسازند، سست کرده و به تحلیل برند. و طرد و یا انحلال آن مىتواند جامعهاى را بدون منابع مناسب براى بازسازى اخلاقیاتش به حال خود رها کند، در حالى که نیاز به چنین بازسازىاى را به گونهاى دردآور، عیان ساخته است.
آیا روشنگرى اروپا در پایان قرن هجدهم وضعش از همین قرار بود؟
دقیقا. من در «به دنبال فضیلت» احتجاج کردهام که ناکامى برنامه روشنگرى وقتى فهم مىشود که آن را پیامد طرد لجاجتآمیز چیزى که من آن را «سنت فضیلتها» نام گذاردهام در قرون شانزدهم و هفدهم بدانیم. آن سنت، ابتدا در گذار از صور قدیمىتر جامعه یونانى به جامعه آتنى قرن پنجم تولد یافت، و سپس به هنگام نقد و تاسیس یک تئورى و یک شیوه عمل در باب فضایل، که در آن چهرههایى چون سقراط، افلاطون و ارسطو نقشى کلیدى دارند. در این سنت، برداشت اساسى و مشترکى از فضایل، در دست است: فضایل، آن کیفیات روحى و ذهنى و خصلتىاى هستند که بدون آن خیرهایى که ذاتى دستهاى از اعمال انسانى، از قبیل هنرها و علوم، استیا خیرهایى که ذاتى دستهاى از فعالیتهاى تولیدى، مثل کشاورزى، ماهى گیرى و معمارى است، قابل حصول نیست. دوم آن که فضایل، کیفیاتى هستند که یک فرد بدون آن نمىتواند بهترین حیاتى را که براى وى مقدور است، و بر حسب آن خیرها تنظیم شده به دست آورد. و سوم آن که فضایل، آن دسته از کیفیاتى هستند که بدون آن یک جامعه نمىتواند شکوفا گردد و تصور مناسبى از خیر انسانى فراگیر در کار نخواهد بود.
آیا از یک منظر معطوف به متن، ایستادگى شما بر سر کشف مجدد «فضایل» آن هم به گونهاى که با راى کلىگروانه «یک فضیلت» ، به صورت مفرد، در تغایر استبه فلسفه ارسطو متکى است؟
درست است. این برداشت پیچیده از فضایل را اول بار ارسطو بیان داشته، آن هم به شکلى که نه تنها مستلزم توجیه نظریههاى محورى وى در فلسفه سیاسى و فلسفه اخلاق استبلکه حتى مستلزم توجیه نظریههاى مابعدالطبیعى پیشفرض آن نظریه هم هست. من آن زمان که «بهدنبال فضیلت» را نوشتم متوجه این ارتباط اخیر میان فضیلت و متا فیزیک نبودم.
آنچه من دریافته بودم این بود که ناکامى برنامه روشنگرى باعثشده است که ما در مقابل انتخابى که دو شق دارد قرار گیریم: بازسازى تئورى اخلاقى و عمل جمعى ارسطوگروى، در هر تقریرش، مىتواند بهترین تئورىاى را که تاکنون ارائه شده فراهم آورد و همزمان، عجز و ناکامى روشنگرى را به عنوان بخشى از پیامد درهم شکستن یک سنت توضیح دهد; شق دیگر این که ناکامى روشنگرى را نشانه آن بدانیم که کشف هیچ نوع توجیه عقلانى براى اخلاقیات، به معنایى که تاکنون فهم مىشده، امکانپذیر نیست که این نشانه صحت تشخیص نیچه است. از این رو انتخابى که در «به دنبال فضیلت» از آن سخن رفته، این است: «ارسطو یا نیچه؟»
چرا نیچه نه؟
به دو دلیل. یکى به نیچه ربط مىیابد و تفسیر پر تکلف برنامه نسبشناختى او که پیروان جدیدش مثل «میشل فوکو» و «ژیل دلوز» انجام دادهاند. آنچه را آنان کاملا به طور ناخواسته به بحث گذاردهاند این است که آیا مىتوان آن برنامه را برحسب مقتضیات خودش به قدر کفایت معقول نمود. از نظر من، نتیجه برملا ساختن دیگران که تبارشناس انجام مىدهد، در نهایت، برملا ساختن خود تبارشناس است. دلیل دوم براى طرد نیچه، دلیل ارسطویى است. این دلیل، بازتابى است از دو نکته: یکى این که روایتنگارى تحول عقلانى و تحول اخلاقى ناهموار خود من، تنها به طریق معقول و قابل اعتماد در بافتى ارسطویى قابل نگارش بود. نکته دیگر، اذعان به این مطلب است که در آن جر و بحثهاى قرون میانه که به تجدید بناى سنت ارسطویى در محیطهاى اسلامى، یهودى و مسیحى انجامید، ارسطوگروى، هم به عنوان فلسفه سیاست و هم به عنوان فلسفه اخلاق، با ضوابط خودش به پیش رفت و توانست در مقابل انتقادهاى بیرونى مقاومت کند. بالاخره، ارسطوگروى در تقریر تومیستىاش به عنوان تقریرى از خیر و فضیلت انسانى و از قوانین، بروز و ظهور یافت که سبتبه تمام تقریرهاى دیگرى که تاکنون من با آن مواجه بودهام مناسبتر بوده است.
پس تلاش شما این است که میان دو خط فکرى که در طول تاریخ با هم در تعارض بودهاند، سازش ایجاد نمایید. از یک سو فرضیه تاریخنگارانه است و در طرف دیگر نمونه بىچون و چراى ارسطو. تقریر شما از تاریخگروى بر این راى تاکید مىگذارد که تئوریها را تنها در بستر سنتهاى خاص تاریخىفرهنگى مى توان به شرح و یا به نقد کشید. در نقطه مقابل، ارسطوگروى با این فرض آغاز مىنماید که اشیاء داراى شالودهاى عامند، و لذا از بستر تاریخى یک سنتخاص، کارش را شروع نمىکند.
ادعاهایى که از درون سنتهاى پخته پژوهشى و از ناحیه بهترین تئوریهاى فلسفى، اخلاقى و علمى آنان، سر برمىآورند در واقع ادعاهایى عام در باب حقیقت هستند و ادعاهایى هستند در مورد چیزى که هرکس در هر سنتى باید به آن اعتراف داشته باشد. اگر بنا باشد که این دعاوى، شناختخالص محسوب شوند. پیشفرض خود فعالیتهاى پژوهشى، برداشتى مستحکم و استوار از حقیقت است و اگرچه این مساله که رابطه میان حقیقت و عقلانیت، امرى غامض است گریزناپذیر مىباشد، به نظر من این مشکل، مشکل خاص ارسطوگروى نیست. یکى از دلایل این که برخى پنداشتهاند در اینجا مشکل لاینحلى وجود دارد، این است که فکر کردهاند اگر هر تئورى و یا هر مجموعهاى از گفتهها ادعاى حقیقت نمایند، مىتوان ارزش و اعتبار آن ادعا را با ارزش ادعاهاى رقیبى که زاییده گفتهها و یا تئوریهاى متعارض در مورد همان موضوعند و داعیه حقیقت دارند، مقایسه نمود. در حالى که اگر ضابطههاى بىطرفانهاى براى توجیه عقلانى، مستقل از سنت وجود نداشته باشد به طورى که تئوریهاى رقیبى که از سنتهاى مختلف سر برآودهاند فقط با ارجاع به ضوابط درونى خود آن سنتها ارزیابى شوند در آن صورت انجام مقایسهاى بایسته، امرى است امکانناپذیر و این تئوریهاى رقیب، سنجشناپذیر خواهند ماند. این است که برخى پنداشتهاند که هرگونه تاریخگروى که توجیه عقلانى را به بستر سنتهاى پژوهشى خاصى پیوند دهد، با هر دیدگاهى مثل دیدگاه ارسطوگرایان که مدعى صدق استنتاجهاى خود باشد، ناسازگار است.
ضد حمله شما در مقابل این استدلال بظاهر، بىعیب و نقص چیست؟
همان گونه که من در «عدالت که؟ کدامین عقلانیت؟» استدلال نمودهام، خطا اینجاست که فرض کنیم اگر دو یا چند گروه از تئوریهاى رقیب، واجد این شرط بودند که به گونهاى تنظیم شده باشند که تامنتها درجه ممکن، ابطالپذیر باشند هریک توسط بهترین ضوابطى که در درون آن سنت، در دسترس است در آن صورت همواره امکان آن خواهد بود که یکى از این رقبا به مدد ضوابط خاص خود موفق شود که از عهده همه انتقادهایى که نسبتبه آن به عمل مىآید، برآید و تئورى یا تئوریهاى دیگر ناکام مانند. این که ضوابط موجود در سنتخود آنها به ناکامى آنها مىانجامد، باعث نمىشود که آنها به همان اندازه در تحصیل توجیه عقلانى ناموفق باشند. در چنین مناسباتى است که ارسطوگروى در رابطه با بخشهاى کلیدى فیزیک و زیستشناسىاش شکست مىخورد، اما موفق مىشود به عنوان مابعدالطبیعه، سیاست و اخلاقیات، و به عنوان یک تئورى در باب پژوهش، عقلانى بودن خود را نشان دهد و اگر مساله از این قرار باشد پس معلوم گشته که ارسطوگروى، حداقل در این حوزهها نه تنها تاکنون بهترین تئورى بوده، بلکه تاکنون در این باب هم که چه چیزى یک تئورى را بهترین مىکند، بهترین تئورى بوده است. از این رو، عاقلانه است که ما در فلسفه ارسطوگرا باشیم، مگر آن که دلایلى اقامه شود مبنى بر این که باید طور دیگرى عمل کرد.
فکر مىکنم در عرصه فلسفى معاصر، شما تنها کسى هستید، و بیش از همه در این سوى اقیانوس اطلس، که از نو ارسطوگروى را به عنوان یک چشمانداز فلسفى مطرح مىکند. از قرارداشتن در این موضع منحصر به فرد چه احساسى دارید؟
اجازه دهید از اختلافاتمان شروع کنیم. من برخلاف «دیویدسون» معتقد به این بودم که چارچوبهاى مختلف مفهومىاى در کارند که بدیل و رقیب یکدیگرند و از برخى جهات هم قابل ترجمه به یکدیگر نیستند و در این چارچوبههاى مفهومى، برداشتهاى بدیل و رقیب از عقلانیت، امرى استبس مانوس. من برخلاف «رورتى» معتقدم که برداشتهاى مستحکم و استوارى از حقیقت و عقلانیتبرداشتهایى که ارسطویى و تومیستىاند وجود دارند که انتقاد «رورتى» از شالودهگروى معرفتشناسانه، به آن آسیبى وارد نمىسازد.
من از گادامر چیزهاى زیادى در مورد سنت فکرى و اخلاقى آموختم. من از همه به گادامرى نزدیکترم که در حال و هواى ارسطو تنفس مىکند و گادامرى را که در حال و هواى هایدگر قرار دارد رد مىکنم. به نظر من، هنگامى که هایدگر رابطه نزدیکى را میان دیدگاههاى خود با سیاستهاى فلسفى سوسیالیسم ملى تشخیص داد، هرگز به خطا نرفت. و هر چند انتقاد لوکاس از هایدگر را ناپختگىهاى دنبالهروى لوکاس از استالین نازیبا ساخت، اما در نظرات محورى، حق با او بود.
پس شما حتى در این مورد، نظرى مارکسیستى را برمىگیرید؟
در یک انتقاد ارسطوگروانه از جامعه معاصر، بایستى اعتراف کرد که هزینههاى توسعه اقتصادى را کسانى پرداخت مىکنند که کمتر استطاعت پرداخت آن را دارند، اما منافع آن به نحوى تخصیص مىیابد که با استحقاق شخصى ربطى ندارد. در همان حال خطمشىهاى سیاسى کلان، عقیم از کار درآمدهاند. تلاشهایى که جهت اصلاح نظامهاى سیاسى تجدد از درون، به عمل آمده اغلب به همدستى با آن انجامیده است. تلاشهایى که جهتبراندازى این نظامها به عمل آمده همواره به تروریسم و شبه تروریسم تنزل یافته است. از این رو، آنچه عقیم و بىثمر نیست عبارت است از تدابیر سیاسىاى که معطوف به ایجاد و حفظ جوامع محلى محدود مىباشند; جوامعى در سطح خانواده، همسایگى، محل کار، محله، مدرسه و یا درمانگاه; اجتماعاتى که در آن مىتوان نیاز افراد گرسنه و بىخانمان را برآورده ساخت. من یک جامعهگرا نیستم، من به آرمانها یا اشکالى از جامعه که به عنوان نسخه علاج بیماریهاى اجتماعى این عصر ارائه مىشود معتقد نیستم، من نسبتبه هیچ برنامهاى ابراز وفادارى سیاسى نمىکنم.
برخى از منتقدان شما ظنین هستند که نکند مواضع فلسفى جدیدتر شما پوششى براى اظهار مجدد مسیحیتباشد و معتقدند که این مواضع، تقریرى جدید از الهیات کاتولیک است. آیا این حرفها بهرهاى از حقیقت دارد؟
این سخنى نادرست است، هم با توجه به زندگى گذشته من و هم به لحاظ ساختار معتقدات من. آنچه را من اینک به لحاظ فلسفى قبول دارم چیزى است که مدتها پیش از آن که به حقانیت مسیحیت کاتولیک اذعان مجدد نمایم، به آن معتقد بودهام و من فقط از آن رو توانستهام به تعالیم کلیسا واکنش مثبت نشان دهم که قبلا از ارسطوگروى دو چیز را آموخته بودم: یکى چند و چون خطاهایى که در طرد و انکار پیشین مسیحیت، از ناحیه من، نهفته بود و دیگرى این که چگونه مىتوان رابطه میان استدلال فلسفى با پژوهش کلامى را درست، فهم کرد. فلسفه من، همچون فلسفه بسیارى از دیگر ارسطوگروان، خداپرستانه است، اما به لحاظ مضمون به قدر هر فلسفه دیگرى غیر دینى است.
ظاهرا تربیت و رشد فکرى شما و همین طور دیدگاههاى فلسفى فعلى شما، به نحوى استوار در پس کرانههاى اروپا لنگر انداخته و با سنتها و ارزشهاى کهن این قاره گره خورده است. عشق شما به کلاسیسیم، نزدیک شدن هرمنوتیکى شما به سنت، و تجربه شما از سنتشفاهى و کهن سلت که صدها نسل دستبه دستشده است: این امور، چه ربطى به نفوذناپذیرى و پست مدرنیسم آمریکا دارند؟ آیا قبول تابعیت آمریکا از طرف شما مستلزم گسست از گذشته است؟
برعکس، یکى از امتیازات بزرگ آمریکاى شمالى این است که محل تلاقى فرهنگهاى گوناگون و محل تقاطع تاریخهاى مختلف است. آمریکا جایى است که باید از چشماندازى که آنرا انواع سوابق اروپاییها، سوابق آفریقاییها و آسیاییها و البته سوابق بومیان آمریکا، فراهم آورده اصطکاک میان سنت و تجدد لیبرال را در آن امرى گریزناپذیر تلقى کرد. مسائلى از فلسفه اخلاق که من الزاما نسبتبه آن بیشتر تعلق خاطر دارم، براى فرهنگهاى آمریکاى شمالى از نوعى همیتبرخوردارند که همواره براى جاهاى دیگر این طور نیست. من در مورد اهمیتى که این مسائل از آن برخوردارند، چیزهاى زیادى آموختهام و این تنها بدین خاطر بوده که در اینجا زندگى و کار مىکنم.
پىنوشتها:
3. Aeschylus (456-525 قبل از میلاد) شاعر یونان باستان.
4. متفکر ایتالیایى.
من مدتها پیش از آنکه به سن لازم براى مطالعه فلسفه برسم از این خوششانسى فلسفى برخوردار بودم که در دو نظام اعتقادى و فکرى متضاد تعلیم ببینم. از یک سو، تخیل من مجذوب فرهنگ شفاهى گیلى (2) بود; فرهنگ کشاورزان، ماهىگیران، شاعران و داستانسرایان. این فرهنگ پیشاپیش تا حد زیادى از میان رفته بود، اما برخى از مسنترها که من مىشناختم با بخشى از وجودشان به آن تعلق داشتند. آنچه در این فرهنگ مهم مىنمود، وفاداریها و پیوندهاى ویژهاى با خویشان و با زمین بود. معناى عادل بودن، این بود که انسان در حیات جامعه محلى خود، نقشى را ایفا کند که به او محول شده است. هویت هر فرد، ناشى از جایگاه وى در جامعه بود و مقامى که او در چالشها و مشاجرات تشکیلدهنده تاریخ مستمر جامعه (که در زمان طفولیت من دیگر استمرارى نداشت) به خود اختصاص مىداد. و آراء جامعه از طریق تاریخ آن دستبه دست مىگشت.
در دیگر سو، افراد کهنسالى بودند که به من مىآموختند که فراگرفتن مکالمه و قرائتبه زبان گیلى، یک سرگرمى باستانشناسانه و عبث است و، براى کسى که غرض از تحصیلاتش قبولى در امتحاناتى است که سرآغاز زندگى بورژوایى در جهان جدیدند، چیزى جز هدر دادن وقت نیست.
آن زمان که جوانى شما در میانه این واقعیات فرهنگى ناهمخوان سپرى مىشد برداشتتان از «جهان نو» چه بود؟
جهان نو، فرهنگى بود که از تئوریها ساخته شده بود و نه از داستانها. همچنین این جهان، خود را محیطى نشان مىداد براى آنچه، به ادعا، «اخلاقیات» بود. ادعاى جهان نو آن بود که مطالباتش از ما، نه مطالبات یک گروه اجتماعى خاص، بلکه مطالبات انسانیت عقلانى و عام است. از این رو بخشى از ذهن مرا داستانهاى مربوط به قدیس کولومبا، برایان برو، و ایان لومپر مىکرد، و بخشى دیگر را ایدههاى نظرى نوبنیاد، که تاکنون نمىدانم برگرفته از لیبرالیسم کانت هستند و یا میل.
آیا این فلسفه بود که نحوه ایجاد سازش میان این جهانهاى ناهمخوان را بیان مىکرد؟
آنچه فلسفه به من آموخت این بود که برنتابیدن معتقدات متناقض، امرى استبس مهم. این را تا حدى، خواندن افلاطون به من آموخت و تا حدى، برخورد با این دلیل که: اگر تو تناقضى را بر زبان رانى، از این رهگذر خود را ملزم کردهاى که هر چیزى را، هرچه باشد، به زبان آورى. این مطلب در اصل، یافته توماس اهل ارفوت است که سى. آى. لوئیز پراگماتیست آن را، از نو، کشف نموده است. از این رو، هر تناقضى در میان معتقدات شخص، به طور بالقوه سرچشمهاى براى فاجعه است. با این همه، در همان دورانى که من به اهمیت انسجام و وفاق میان معتقدات، واقف مىشدم در ذهنم بىانسجامى، به جاى کاهش، افزایش مىیافت. رشته تحصیلى من در دوره لیسانس; ادبیات، فلسفه و تاریخ لاتین و یونان بود، و من از تفاوت فاحشى که نه تنها میان فرهنگ کلاسیک یونان با تجدد لیبرالى، بلکه میان یونانیان باستان و سنت ایرلندى وجود داشت اطلاع یافتم.
در آن لحظه از تحول شخصیتشما، کدام شخصیتها راهنماى شما بودند؟
من با خواندن آثار جرج تامسون آغاز کردم، که استاد زبان یونانى، ابتدا در گالوى و سپس در بیرمنگام، و نیز از اعضاى کمیته اجرایى حزب کمونیست انگلیس بود. من مدتى کوتاه به حزب کمونیست پیوستم و فکر مىکنم که او در این مساله نقش داشت. وى در سال 1941، [Aeschylus and Athens] (ایسخیلوس (3) و آتنیها) را به چاپ رساند. قبل از آن او تاریخ فلسفه یونان تا زمان افلاطون را به زبان ایرلندى و تحت عنوان [tosnu nafeall sunachta] به قلم آورده بود و برخى از محاورات افلاطون را نیز به زبان ایرلندى ترجمه کرده بود. اندیشه درباره معضلات موجود در ترجمه فلسفه یونان به زبانهایى نو و بس متفاوت، همچون انگلیسى و ایرلندى، اولین تصورات مبهم را در مورد دو واقعیت در من شکل داد: یکى اینکه زبانهاى متفاوت، از آن دست که در جوامع مختلف کاربرد دارند، مىتوانند طرحهاى مفهومى متخالف و رقیبى داشته باشند، و دیگر آنکه شاید ترجمه از چنان زبانى به زبان دیگرى از آن دست، همواره امکانپذیر نباشد. فرهنگها و زبانهاى متداولى وجود دارند که شخص براى آن که به آن خو کند باید یاد بگیرد که چگونه باید همچون اهل آن زبان در داخل آن، زیست. همچنین تئوریهایى وجود دارد، شکل گرفته در زبانهاى رایج، که ضابطهناپذیریشان ناشى از آن است که تا حدى غیر قابل ترجمهاند. اینها اندیشههایى بود که من تنها حدود سى و پنجسال بعد در [Relativism, power and philosophy] (نسبىگرایى، قدرت و فلسفه) و در [whose justice? which Rationality?] (عدالت که؟ کدامین عقلانیت؟)، به طور کامل پروردم.
از گفتههاى شما چنین برمىآید که این امر، با «بارقههاى هرمنوتیک» ارتباط داشته است: یعنى درک ضابطهناپذیرى زبان و ترجمه گریزى آن; و با سنت قارهاى، که از رمانتیسیسم آلمانى تا هایدگر و گادامر امتداد مىیابد در پیوند بوده است.
بلى، چنین است، هرچند در آن زمان من چیز زیادى درباره هرمنوتیک نمىدانستم. برداشتى که از آموزشهاى من در دوران تحصیل، و سپس، مطالعاتم پس از دوران فارغ التحصیلى در من ایجاد شده بود، تنها عدم انسجام در میان معتقداتم را هرچه برجستهتر و نمایانتر ساخت. من آثار آکویناس و ارسطو را خوانده بودم. مىدیدم که گاهى به شیوه ارسطویى یا آکویناسى در باب عدالت مىاندیشم، و گاهى هم به شیوه جدید لیبرالى، بىآن که بخوبى دامنه بىانسجامى فکر خود را دریافته باشم. جاى تعجب نیست که ایمان برایم امرى دلبخواهانه مىنمود و من، به نحوى فزاینده، یافتن دلایل عقلانى مناسب براى اعتقاد به مسیحیت را، که فکر مىکردم واجد آنم، دشوار مىیافتم.
مسیحیت، به چه معنى در میان تمامى تناقضات شما عامل مخرب بود؟
من در یک برهه کوشیدم تا حوزه رسوم و معتقدات دینى را از بقیه زندگىام جدا نمایم و با آن چونان شکل یگانهاى از حیات برخورد نمایم و بگذارم ضوابط آن، خاص خودش باشد; کوشیدم تفسیرى خاص از تصویر ویتگنشتاین از «سبکى از زندگى» را با الهیات کارل بارث در هم آمیزم. اما دیرى نپایید که دریافتم در کابرد زبان و رسوم دینى، سلسله فرضهایى مندرج است که به نحوى تعیینکننده از فرضهاى غیر دینى متافیزیک، علم و اخلاق جدایىناپذیر است، من وقتى به این نتیجه رسیدم که نقد «هانس یورز فون بالتازار» از «بارث» را مىخواندم. هنگامى که خواستم این آمیزه فلسفى غریب را، که ترکیبى از یک ویتگنشتاین بد فهمیده شده و یک بارث خیلى خوب فهمیده شده بود، به کنارى نهم، به خطا همراه با آن دین مسیحیت را طرد کردم. اما بخشهایى از تفکر توماس آکویناس، به همراه برخى از تاملات زیبندهتر در مورد ویتگنشتاین، در اندیشهام به یادگار ماند.
گزارشى که در مورد سیر تحول شخصیتخود ارائه کردید مملو از اضطراب وجودى بود. براى من روشن نیست که این، تا چه حد ناشى از اصطلکاک میان سنتباستانىنقلى «سلت»، با سنت جدید و فایدهگراى آنگلوساکسون است و تا چه میزان، معلول حضور حیرتانگیز دین.
هنگامى که من به معتقدات بیان شده خود در آن زمان مىنگرم، مى بینم که اندیشهام مجموعه اجزائى بوده است که ناشیانه به هم وصله شده بودهاند و سالهاى سال این نگرش را چونان نگرشى بسیار اضطرابآور احساس مىکردم. با این همه قادر بودم وفاقى ایجاد کنم. تاریخ فیزیک در اواخر قرن نوزدهم و مشکلاتى که ماکسول و بولتمن، به هنگام مواجهه با ناسازگاریهایى که نمىدانستند چگونه آن را از میان بردارند، به آن برخوردند مرا قانع نمود که ایجاد یک دستهبندى ناپخته در فکر، به منظور وصول به یک سازگارى کامل، مىتواند خود به طرد حقایقى بس مهم بینجامد. به هر حال، به یاد مىآورم که من از نظر روحى در حالتى رنجآور غرقه بودم و، همزمان، به لحاظ فکرى نیز به سمت و سوهاى مختلف کشیده مىشدم.
به نظر من ظهور مارکسیسم که شما مدتى مدید، به سنت آن درآویخته بودید این احساس سردرگمى را باز هم بیشتر نمود.
مطمئنا، مارکسیسم بعد دیگرى بر تعقید مىافزود. با این همه، نقطه عطفى را نیز ارائه مىکرد. با اندیشیدن در باب مارکسیسم بود که من شروع به حل و فصل معضلاتى کردم که با آن درگیر بودم. هرچند آن خصیصهبندى که مارکسیسم از سرمایهدارى پیشرفته ارائه مىکند، نارساست، اما برداشت مارکسیسم از لیبرالیسم، به مثابه یک ایدئولوژى، که آن را پوششى فریبنده و خودفریب براى علایق اجتماعى خاص مىداند، همچنان محکم و استوار است. لیبرالیسم به نام آزادى، نوعى خاص از سلطه پذیرفته نشده را تحمیل نموده است. سلطهاى که در درازمدت، پیوندهاى سنتى انسان را از هم مىگسلد و روابط فرهنگى و اجتماعى را تحلیل مىبرد. لیبرالیسم در حالى که از طریق قدرت دولتى، رژیمهایى را تحمیل مىکند که اعلام مىدارند هرکس آزاد است چیزى را بجوید که خیر خود مىداند، بیشتر افراد را از این امکان که زندگى خود را پویش مستمرى در راه کشف و تحصیل خیر بدانند محروم مىسازد; لیبرالیسم بویژه از طریق سلب اعتبار از آن سبکهاى سنتى جامعه انسانى که این امکان مىتواند در داخل آن ظهور یابد، به این کار مبادرت مىکند.
پس اولین نتیجه مواجهه شما با مارکسیسم، طرد و نقد همه گونههاى لیبرالیسم بوده است؟
بلى، و این، لیبرالیسم محافظهکاران آمریکایى و انگلیسى امروزى و همین طور لیبرالیسم تندروهاى آمریکایى و اروپایى و حتى لیبرالیسم لیبرالهاى خود خوانده را هم شامل مىشود.
اضافه بر اینها، این مارکسیسم بود که مرا قانع کرد که هر اخلاقیاتى و از جمله اخلاقیات لیبرالیسم جدید، هر چند هم که ادعاهایش عام باشد، اخلاقیات یک گروه اجتماعى خاص است که در حیات و تاریخ آن گروه تجسم یافته و ادامه حیات داده است. در واقع، یک اخلاقیات وجودش منحصر مىشود به تجسمات اجتماعى بالفعل و ممکن آن; و آنچه به آن دست مىیابد چیزى است که در صور اجتماعى تجسمیافته خود به آن دستیافته و یا مىتواند دستیابد. از این رو، مطالعه یک اخلاقیات بدین طریق که ابتدا اصول آن را تجرید کرده و سپس، آنها را جدا از عمل اجتماعى الهام گرفته از آن اصول، مورد مطالعه قرار دهیم لزوما به معنى بدفهمى آنهاست. با این همه، این طریقى است که تقریبا تمامى فلسفههاى اخلاقى مدرن مطابق آن عمل مىکنند.
پس شما هنوز در این مساله، اگرنه یک مارکسیست، دستکم یک ماتریالیست هستید؟
نه، اگر من باز هم یک مارکسیستبودم این درس براى من چندان فایدهاى نداشت. چرا که مارکسیسم نه تنها یک دستگاه نامناسب، بلکه عمدتا دستگاهى نالایق براى تحلیل اجتماعى است. من از خوششانسى، وقتى که در لندن دانشجو بودم، با «فرانتزاستینر» مردمشناس ملاقاتى داشتم، وى مرا به سمتشیوههایى از فهم اخلاقیات هدایت کرد که در آن، هم از اصالت تحویل در اخلاقیات موجود پرهیز مىشد که اخلاق را صرفا بروز و ظهور دست دوم امور دیگر مىداند، و هم از تجریدگرایى که از اعمالى که تجسم اجتماعى دارند، اصولى را انتزاع مىنماید. گونههاى رقیب این گونه اعمال اجتماعى با هم در ستیزند; کشاکشى که تنها مشاجرهاى عقلانى میان اصول رقیب و یا تصادم ساختارهاى اجتماعى رقیب نیست، بلکه همواره و به گونهاى غیر قابل تفکیک، هم این است و هم آن.
در این رقابت، محاوره چه نقشى دارد؟ اغلب، یکى از خطاهاى مارکسیسم این بوده که میل داشته [به خود] قداستبخشد و صور مختلف گفتوگوهاى اجتماعى را خشک کند.
من شخصا از تاریخ مارکسیسم فراگرفتهام که مساله بسیار مهم براى یک تئورى این است که به گونهاى تدوین شود که تا حد ممکن، امکان رد آن وجود داشته باشد. من فقط بعدها متوجه شدم که مىتوانستهام همین درس را از کسى چون کارل پوپر ناقد مارکسیسم و یا از پراگماتیستى مثل چارلز پرایس هم فراگیرم. اگر دیدگاهى به گونهاى باشد که نتوان، به مدد ضوابط خود آن، مغایرتش را با واقعیت نشان داد، موافقت آن با واقعیت را هم نمىتوان نشان داد و چنین دیدگاهى خود به یک چارچوبه فکرى مبدل مىشود که وفاداران را در درون خود به بند مىکشد و آنان را از دستیابى به واقعیاتى که در آغاز، اعتقاداتشان پیرامون آن شکل گرفته بود باز مىدارد.
تاکنون تحولات فکرى خود را به سبکى سلبى شرح کردید و تلاش نمودید آن خطوط نظرى اى را که بتدریجخود را از آن رها ساختهاید دنبال کنید. نقطه عطف به سمت اجزاء سازنده هویتشما به عنوان یک متفکر چه بوده، آیا مهاجرت شما به ایالات متحده نبوده است؟
مقدار معتنابهى از کار و اندیشه من در بیستسال اول حرفه فلسفىام از 1951 تا 1971 که تازه به ایالات متحده مهاجرت کرده بودم با سبک و سیاق فلسفه تحلیلى صورت گرفت.
هم توانمندیها و هم ضعفهاى فلسفه تحلیلى، هر دو، ناشى از تاکید منحصر به فرد آن در پرداختن دقیق به جزئیات است. این تاکید باعث نزدیک شدن تدریجى به فلسفه و پرداختن به مسائل، به طور جدا از هم مىشد و سبک ادبى مورد کاربرد آن عبارت بود از مقالات مطبوعاتى تخصصى و تکنگاریهاى کوتاه.
دستکم پس از نوشتن کتاب after virtue (به دنبال فضیلت)، هم شما عملا این بوده که مشروعیتسیاسى مسائل به اصطلاح مهم را اعاده کنید. تغایر این تلاشها با تلاشهاى دستگاه تحلیلى چگونه است؟
× فلسفه تحلیلى، آنچه را به خاطر دقت و وضوح به دست مىآورد، به سبب ناتوانى در ارائه جوابهایى قاطع براى مسائل اساسى فلسفه، از دست مىدهد. فلسفه تحلیلى ما را قادر مىکند دستکم در مورد من چنین بود تا برخى از احتمالات را از رده خارج کنیم. اما در حالى که فلسفه تحلیلى مىتواند، براى دیدگاه بدیلى که در صحنه باقى مىماند مشخص کند که پیشفرضها و استلزامات آن، چه تعهداتى را به گردنش مىگذارد، خود فى نفسه نمىتواند دلیلى اقامه کند که چرا باید فلان چیز را به جاى چیز دیگرى گفت. هنگامى که فیلسوفان تحلیلى به استنتاجهاى معتبرى مىرسند، که اغلب هم مىرسند، این استنتاجها تنها تا حدى ناشى از فلسفه تحلیلى است. همواره در پشت صحنه، دستورکارهاى دیگرى وجود دارد که گاه، نهفتهترند و گاه آشکار. در فلسفه اخلاق، معمولا دستور کار سیاسى لیبرالى در کار است.
آیا شما معتقدید که بر شبکه ایدئولوژیکى حاکم بر اندیشه خود کنترل کامل دارید؟
من در آخرین بخش از مرحله تحلیلىام، حدودا اواسط دهه شصت، دستور کار جدیدى ابداع کردم. من دریافته بودم که ضعف دوم فلسفه تحلیلى، فاصله زیادى است که میان پژوهشهاى آن با مطالعه تاریخ فلسفه وجود دارد، و این که فلسفه تحلیلى، بویژه فلسفه اخلاق آن، تنها وقتى به نحو مناسب قابل فهم است که در بستر تاریخى قرار گیرد و به عنوان دستاورد عقلانى مباحثات و مشاجراتى مبسوط فهم شود. این بود که تاریخچه فلسفه اخلاق (A short history of Ethics) را نوشتم، کتابى که از اشتباهات آن فراوان آموختم.
از چه نوع اشتباهاتى صحبت مىکنید؟
اول از همه گسیختگى مکرر در مقاطعى خاص از روایتنگارى است. در آن کتاب گزارشى هست از تطور جر و بحثهاى عمدتا یونانى در مورد فلسفه اخلاق، گزارشى در باب تطور سلسلهاى بسیار متفاوت از خطوط فکرى خاص مسیحیت، و گزارشى از گونههاى مختلف برخوردهاى تند و استنتاجهاى رقیب که از فلسفه اخلاق عصر روشنگرى و عصر پس از روشنگرى سر برآوردند. اما آنچه در مورد آن اظهار نظر نشده گسستهایى است که در نقطههاى گذار از هریک از این مراحل به مرحله بعدى وجود دارد. از تغییرات اساسى در مفاهیم کلیدى و در مبانى، سخن رفته است، اما اینها مسائلى نظرى و بررسى ناشدهاند که به هیچ وجه فهم نشدهاند.
پس خطا این بوده که شما ارزش گسستهاى خاص و یا گسلهاى معرفتشناختى را در تحولات تاریخى فلسفه اخلاق تمییز ندادید و فکر مىکنم در این موضوع مستقیما با گفتگوهاى جارى در دو طرف اقیانوس اطلس، از توماس. اس. کوهن تا میشل فوکو، همآوایید.
من حداقل تا حدى کوشیده بودم تا هر مرحله از تاریخ اخلاق را ظهور و نمودى از دعاوى اخلاقى و معقول فلان نوع خاص از جامعه بدانم. در آن کتاب تصمیم گرفتم که دو گونه بیان اخلاقى را رو در رو قرار دهم: در یک طرف اخلاقیات کسانى قرار دارد که از اخلاق، جهت اظهار عضویتخویش در جامعهاى خاص سود مىجویند. و در طرف دیگر اخلاقیات کسانى است که از اخلاق، جهت اظهار تفرد خود یا بیان تفاوت اجتماعى خود بهره مىگیرند. حال آن که در یک اخلاقیات خالص، اقتدار و حاکمیت از آن قواعد است و نه افراد، معنا ندارد که هرکس اخلاقى خاص خود را انتخاب نماید. آنچه البته داراى معناست این ایده بسیار افراطىتر است که شخص بخواهد بر اخلاقیات غلبه یافته، آن را تغییر دهد. از این رو، شاید بهتر این مىبود که در «تاریخچه فلسفه اخلاق» مىگذاشتم که سخن آخر از آن نیچه باشد، نه آن که دو فصل مانده به آخر، او را پشتسر گذارم.
به گمانم شما به نیچه جوان و نویسنده «وراى خیر و شر»; Beyond Good and Evil ، اشاره دارید که قهرمان شکست قاعدهمند همه ارزشها بود; آنارشیست و ابرمرد فردگرا.
این موضع نیچه است، اما نه همه جا; بلکه نیچهاى که مىخواهد جواب نهایى را به عدم جامعیت قاعدهمند و اختلافات غیر قابل حلى که دستاورد فلسفه اخلاق عصر روشنگرى و دوران پس از روشنگرىاند، ارائه کند. برنامه محورى عصر روشنگرى این بود که مجموعهاى از قواعد اخلاقى را معرفى کند که به طور یکسان براى همه پیروان مشى عقل، جذاب باشد. این برنامه ناکام ماند. وارثان آن تعدادى از دیدگاههاى رقیب بودند، دیدگاه کانتى، دیدگاه نفعانگارانه، قراردادگرایان و آمیزههاى مختلفى از این دیدگاهها. اختلافات آنها به حدى افزایش یافت که فرهنگ قرن بیستم از اخلاقیاتى معقول و مورد قبول همگان محروم مانده و در عوض از رهبردها و تئوریهاى اخلاقى گذشته، ملقمهاى از اجزاء را به ارث برده است. از نظر روششناختى، امروزه براى من روشن است که آنگاه که «تاریخچه فلسفه اخلاق» را مىنوشتم، بهتر این بود که به آنچه از آر. جى. کالینگوود آموخته بودم به عنوان دیدگاهى محورى بنگرم; حرف او این است که اخلاقیات، موضوعى است اساسا تاریخى و این که پژوهش فلسفى در اخلاق هم، مثل جاهاى دیگر، تا زمانى که تاریخى نباشد ناقص است.
منظورتان از این که مىگویید اخلاقیات «موضوعى است اساسا تاریخى» چیست؟
ویکو (4) آنچه را از یاد عصر روشنگرى رفته بود، به یاد ما آورد و آن این که پژوهش عقلانى، چه پیرامون اخلاقیات باشد و یا هر چیز دیگر، همان کار اسطوره و استعاره ماقبل عقلانیت را ادامه مىدهد و در آن ریشه دارد. در این گونه پژوهش از اصول اولیه دکارتىها پیروى نمىشود، بلکه کار را از یک نقطه شروع تصادفى در تاریخ آغاز مىکنند. از موقعیتى که به قدر کافى تحیرانگیز هست که به سؤالاتى دامن زند، پاسخهاى رقیب را موجب شود و بدین وسیله به جر و بحث متقابل بینجامد. چنین جر و بحثهایى آنگاه که به طور قاعدهمند، در طول زمان، بسط یابند به ویژگى بارز ارتباطات اجتماعى که خود، الهامبخش و بیانگر آن بودهاند تبدیل مىشوند.
فرهنگهاى ماقبل عقلانیت داستانسرایان به جوامع عقلانى، تغییر شکل مىدهد; که در آن ابتدا داستانها مورد سؤال قرار مىگیرند و سپس به طور ناقص توسط تئوریهایى که به نوبه خود در معرض سؤال قرار دارند گسترش مىیابند.
در آن صورت، تاریخ با سنت فرهنگى و نقلى محض یکى مىشود. مشکل بتوان قبول کرد که این استدلال، مستلزم برداشتى همچون برداشتیک مورخ از تاریخ نباشد.
لازمه فهمیدن یک موضع فلسفى خاص، آن است که بتوانیم آن را درون آن سنت فلسفى قرار داده و آن را همواره با جانشینانش در ارتباط ببینیم. و تا آنجا که آن موضع از محدودیتها فرا رود و خطاهاى مواضع قبل از خود را تصحیح کند و تا آنجا که براى بعدیها، باب احتمالات تازه را بگشاید، توجیه عقلانى پیدا مىکند. و تا آنجا که از انجام این وظایف عاجز ماند به عنوان یک تئورى فلسفى ناکام مىماند. از این رو، همواره بهترین تئورى، یعنى آن تئورىاى که ما بیعت عقلانى خود را به آن مدیونیم، هم در فلسفه اخلاق و هم در جاهاى دیگر، بهترین تئورىاى است که تاکنون در فلان سنتخاص که ما خود را در آن درگیر مى دانیم بسط یافته باشد.
ولى از این مرحله به بعد، براحتى به سمت نوعى نسبىگرایى مطلق خواهیم لغزید.
احتمال آن هست که یک سنتحاوى اندیشه و عمل اخلاقى از شکوفایى بازماند. ممکن است منابعش براى حل مشکلاتى که براى پژوهشهاى عقلانى آن تعیین کنندهاند کفایت نکند. چالشهاى درونى و برونى آن ممکن است توافقهایى را که پژوهش و گفتگوى جمعى را امکانپذیر مىسازند، سست کرده و به تحلیل برند. و طرد و یا انحلال آن مىتواند جامعهاى را بدون منابع مناسب براى بازسازى اخلاقیاتش به حال خود رها کند، در حالى که نیاز به چنین بازسازىاى را به گونهاى دردآور، عیان ساخته است.
آیا روشنگرى اروپا در پایان قرن هجدهم وضعش از همین قرار بود؟
دقیقا. من در «به دنبال فضیلت» احتجاج کردهام که ناکامى برنامه روشنگرى وقتى فهم مىشود که آن را پیامد طرد لجاجتآمیز چیزى که من آن را «سنت فضیلتها» نام گذاردهام در قرون شانزدهم و هفدهم بدانیم. آن سنت، ابتدا در گذار از صور قدیمىتر جامعه یونانى به جامعه آتنى قرن پنجم تولد یافت، و سپس به هنگام نقد و تاسیس یک تئورى و یک شیوه عمل در باب فضایل، که در آن چهرههایى چون سقراط، افلاطون و ارسطو نقشى کلیدى دارند. در این سنت، برداشت اساسى و مشترکى از فضایل، در دست است: فضایل، آن کیفیات روحى و ذهنى و خصلتىاى هستند که بدون آن خیرهایى که ذاتى دستهاى از اعمال انسانى، از قبیل هنرها و علوم، استیا خیرهایى که ذاتى دستهاى از فعالیتهاى تولیدى، مثل کشاورزى، ماهى گیرى و معمارى است، قابل حصول نیست. دوم آن که فضایل، کیفیاتى هستند که یک فرد بدون آن نمىتواند بهترین حیاتى را که براى وى مقدور است، و بر حسب آن خیرها تنظیم شده به دست آورد. و سوم آن که فضایل، آن دسته از کیفیاتى هستند که بدون آن یک جامعه نمىتواند شکوفا گردد و تصور مناسبى از خیر انسانى فراگیر در کار نخواهد بود.
آیا از یک منظر معطوف به متن، ایستادگى شما بر سر کشف مجدد «فضایل» آن هم به گونهاى که با راى کلىگروانه «یک فضیلت» ، به صورت مفرد، در تغایر استبه فلسفه ارسطو متکى است؟
درست است. این برداشت پیچیده از فضایل را اول بار ارسطو بیان داشته، آن هم به شکلى که نه تنها مستلزم توجیه نظریههاى محورى وى در فلسفه سیاسى و فلسفه اخلاق استبلکه حتى مستلزم توجیه نظریههاى مابعدالطبیعى پیشفرض آن نظریه هم هست. من آن زمان که «بهدنبال فضیلت» را نوشتم متوجه این ارتباط اخیر میان فضیلت و متا فیزیک نبودم.
آنچه من دریافته بودم این بود که ناکامى برنامه روشنگرى باعثشده است که ما در مقابل انتخابى که دو شق دارد قرار گیریم: بازسازى تئورى اخلاقى و عمل جمعى ارسطوگروى، در هر تقریرش، مىتواند بهترین تئورىاى را که تاکنون ارائه شده فراهم آورد و همزمان، عجز و ناکامى روشنگرى را به عنوان بخشى از پیامد درهم شکستن یک سنت توضیح دهد; شق دیگر این که ناکامى روشنگرى را نشانه آن بدانیم که کشف هیچ نوع توجیه عقلانى براى اخلاقیات، به معنایى که تاکنون فهم مىشده، امکانپذیر نیست که این نشانه صحت تشخیص نیچه است. از این رو انتخابى که در «به دنبال فضیلت» از آن سخن رفته، این است: «ارسطو یا نیچه؟»
چرا نیچه نه؟
به دو دلیل. یکى به نیچه ربط مىیابد و تفسیر پر تکلف برنامه نسبشناختى او که پیروان جدیدش مثل «میشل فوکو» و «ژیل دلوز» انجام دادهاند. آنچه را آنان کاملا به طور ناخواسته به بحث گذاردهاند این است که آیا مىتوان آن برنامه را برحسب مقتضیات خودش به قدر کفایت معقول نمود. از نظر من، نتیجه برملا ساختن دیگران که تبارشناس انجام مىدهد، در نهایت، برملا ساختن خود تبارشناس است. دلیل دوم براى طرد نیچه، دلیل ارسطویى است. این دلیل، بازتابى است از دو نکته: یکى این که روایتنگارى تحول عقلانى و تحول اخلاقى ناهموار خود من، تنها به طریق معقول و قابل اعتماد در بافتى ارسطویى قابل نگارش بود. نکته دیگر، اذعان به این مطلب است که در آن جر و بحثهاى قرون میانه که به تجدید بناى سنت ارسطویى در محیطهاى اسلامى، یهودى و مسیحى انجامید، ارسطوگروى، هم به عنوان فلسفه سیاست و هم به عنوان فلسفه اخلاق، با ضوابط خودش به پیش رفت و توانست در مقابل انتقادهاى بیرونى مقاومت کند. بالاخره، ارسطوگروى در تقریر تومیستىاش به عنوان تقریرى از خیر و فضیلت انسانى و از قوانین، بروز و ظهور یافت که سبتبه تمام تقریرهاى دیگرى که تاکنون من با آن مواجه بودهام مناسبتر بوده است.
پس تلاش شما این است که میان دو خط فکرى که در طول تاریخ با هم در تعارض بودهاند، سازش ایجاد نمایید. از یک سو فرضیه تاریخنگارانه است و در طرف دیگر نمونه بىچون و چراى ارسطو. تقریر شما از تاریخگروى بر این راى تاکید مىگذارد که تئوریها را تنها در بستر سنتهاى خاص تاریخىفرهنگى مى توان به شرح و یا به نقد کشید. در نقطه مقابل، ارسطوگروى با این فرض آغاز مىنماید که اشیاء داراى شالودهاى عامند، و لذا از بستر تاریخى یک سنتخاص، کارش را شروع نمىکند.
ادعاهایى که از درون سنتهاى پخته پژوهشى و از ناحیه بهترین تئوریهاى فلسفى، اخلاقى و علمى آنان، سر برمىآورند در واقع ادعاهایى عام در باب حقیقت هستند و ادعاهایى هستند در مورد چیزى که هرکس در هر سنتى باید به آن اعتراف داشته باشد. اگر بنا باشد که این دعاوى، شناختخالص محسوب شوند. پیشفرض خود فعالیتهاى پژوهشى، برداشتى مستحکم و استوار از حقیقت است و اگرچه این مساله که رابطه میان حقیقت و عقلانیت، امرى غامض است گریزناپذیر مىباشد، به نظر من این مشکل، مشکل خاص ارسطوگروى نیست. یکى از دلایل این که برخى پنداشتهاند در اینجا مشکل لاینحلى وجود دارد، این است که فکر کردهاند اگر هر تئورى و یا هر مجموعهاى از گفتهها ادعاى حقیقت نمایند، مىتوان ارزش و اعتبار آن ادعا را با ارزش ادعاهاى رقیبى که زاییده گفتهها و یا تئوریهاى متعارض در مورد همان موضوعند و داعیه حقیقت دارند، مقایسه نمود. در حالى که اگر ضابطههاى بىطرفانهاى براى توجیه عقلانى، مستقل از سنت وجود نداشته باشد به طورى که تئوریهاى رقیبى که از سنتهاى مختلف سر برآودهاند فقط با ارجاع به ضوابط درونى خود آن سنتها ارزیابى شوند در آن صورت انجام مقایسهاى بایسته، امرى است امکانناپذیر و این تئوریهاى رقیب، سنجشناپذیر خواهند ماند. این است که برخى پنداشتهاند که هرگونه تاریخگروى که توجیه عقلانى را به بستر سنتهاى پژوهشى خاصى پیوند دهد، با هر دیدگاهى مثل دیدگاه ارسطوگرایان که مدعى صدق استنتاجهاى خود باشد، ناسازگار است.
ضد حمله شما در مقابل این استدلال بظاهر، بىعیب و نقص چیست؟
همان گونه که من در «عدالت که؟ کدامین عقلانیت؟» استدلال نمودهام، خطا اینجاست که فرض کنیم اگر دو یا چند گروه از تئوریهاى رقیب، واجد این شرط بودند که به گونهاى تنظیم شده باشند که تامنتها درجه ممکن، ابطالپذیر باشند هریک توسط بهترین ضوابطى که در درون آن سنت، در دسترس است در آن صورت همواره امکان آن خواهد بود که یکى از این رقبا به مدد ضوابط خاص خود موفق شود که از عهده همه انتقادهایى که نسبتبه آن به عمل مىآید، برآید و تئورى یا تئوریهاى دیگر ناکام مانند. این که ضوابط موجود در سنتخود آنها به ناکامى آنها مىانجامد، باعث نمىشود که آنها به همان اندازه در تحصیل توجیه عقلانى ناموفق باشند. در چنین مناسباتى است که ارسطوگروى در رابطه با بخشهاى کلیدى فیزیک و زیستشناسىاش شکست مىخورد، اما موفق مىشود به عنوان مابعدالطبیعه، سیاست و اخلاقیات، و به عنوان یک تئورى در باب پژوهش، عقلانى بودن خود را نشان دهد و اگر مساله از این قرار باشد پس معلوم گشته که ارسطوگروى، حداقل در این حوزهها نه تنها تاکنون بهترین تئورى بوده، بلکه تاکنون در این باب هم که چه چیزى یک تئورى را بهترین مىکند، بهترین تئورى بوده است. از این رو، عاقلانه است که ما در فلسفه ارسطوگرا باشیم، مگر آن که دلایلى اقامه شود مبنى بر این که باید طور دیگرى عمل کرد.
فکر مىکنم در عرصه فلسفى معاصر، شما تنها کسى هستید، و بیش از همه در این سوى اقیانوس اطلس، که از نو ارسطوگروى را به عنوان یک چشمانداز فلسفى مطرح مىکند. از قرارداشتن در این موضع منحصر به فرد چه احساسى دارید؟
اجازه دهید از اختلافاتمان شروع کنیم. من برخلاف «دیویدسون» معتقد به این بودم که چارچوبهاى مختلف مفهومىاى در کارند که بدیل و رقیب یکدیگرند و از برخى جهات هم قابل ترجمه به یکدیگر نیستند و در این چارچوبههاى مفهومى، برداشتهاى بدیل و رقیب از عقلانیت، امرى استبس مانوس. من برخلاف «رورتى» معتقدم که برداشتهاى مستحکم و استوارى از حقیقت و عقلانیتبرداشتهایى که ارسطویى و تومیستىاند وجود دارند که انتقاد «رورتى» از شالودهگروى معرفتشناسانه، به آن آسیبى وارد نمىسازد.
من از گادامر چیزهاى زیادى در مورد سنت فکرى و اخلاقى آموختم. من از همه به گادامرى نزدیکترم که در حال و هواى ارسطو تنفس مىکند و گادامرى را که در حال و هواى هایدگر قرار دارد رد مىکنم. به نظر من، هنگامى که هایدگر رابطه نزدیکى را میان دیدگاههاى خود با سیاستهاى فلسفى سوسیالیسم ملى تشخیص داد، هرگز به خطا نرفت. و هر چند انتقاد لوکاس از هایدگر را ناپختگىهاى دنبالهروى لوکاس از استالین نازیبا ساخت، اما در نظرات محورى، حق با او بود.
پس شما حتى در این مورد، نظرى مارکسیستى را برمىگیرید؟
در یک انتقاد ارسطوگروانه از جامعه معاصر، بایستى اعتراف کرد که هزینههاى توسعه اقتصادى را کسانى پرداخت مىکنند که کمتر استطاعت پرداخت آن را دارند، اما منافع آن به نحوى تخصیص مىیابد که با استحقاق شخصى ربطى ندارد. در همان حال خطمشىهاى سیاسى کلان، عقیم از کار درآمدهاند. تلاشهایى که جهت اصلاح نظامهاى سیاسى تجدد از درون، به عمل آمده اغلب به همدستى با آن انجامیده است. تلاشهایى که جهتبراندازى این نظامها به عمل آمده همواره به تروریسم و شبه تروریسم تنزل یافته است. از این رو، آنچه عقیم و بىثمر نیست عبارت است از تدابیر سیاسىاى که معطوف به ایجاد و حفظ جوامع محلى محدود مىباشند; جوامعى در سطح خانواده، همسایگى، محل کار، محله، مدرسه و یا درمانگاه; اجتماعاتى که در آن مىتوان نیاز افراد گرسنه و بىخانمان را برآورده ساخت. من یک جامعهگرا نیستم، من به آرمانها یا اشکالى از جامعه که به عنوان نسخه علاج بیماریهاى اجتماعى این عصر ارائه مىشود معتقد نیستم، من نسبتبه هیچ برنامهاى ابراز وفادارى سیاسى نمىکنم.
برخى از منتقدان شما ظنین هستند که نکند مواضع فلسفى جدیدتر شما پوششى براى اظهار مجدد مسیحیتباشد و معتقدند که این مواضع، تقریرى جدید از الهیات کاتولیک است. آیا این حرفها بهرهاى از حقیقت دارد؟
این سخنى نادرست است، هم با توجه به زندگى گذشته من و هم به لحاظ ساختار معتقدات من. آنچه را من اینک به لحاظ فلسفى قبول دارم چیزى است که مدتها پیش از آن که به حقانیت مسیحیت کاتولیک اذعان مجدد نمایم، به آن معتقد بودهام و من فقط از آن رو توانستهام به تعالیم کلیسا واکنش مثبت نشان دهم که قبلا از ارسطوگروى دو چیز را آموخته بودم: یکى چند و چون خطاهایى که در طرد و انکار پیشین مسیحیت، از ناحیه من، نهفته بود و دیگرى این که چگونه مىتوان رابطه میان استدلال فلسفى با پژوهش کلامى را درست، فهم کرد. فلسفه من، همچون فلسفه بسیارى از دیگر ارسطوگروان، خداپرستانه است، اما به لحاظ مضمون به قدر هر فلسفه دیگرى غیر دینى است.
ظاهرا تربیت و رشد فکرى شما و همین طور دیدگاههاى فلسفى فعلى شما، به نحوى استوار در پس کرانههاى اروپا لنگر انداخته و با سنتها و ارزشهاى کهن این قاره گره خورده است. عشق شما به کلاسیسیم، نزدیک شدن هرمنوتیکى شما به سنت، و تجربه شما از سنتشفاهى و کهن سلت که صدها نسل دستبه دستشده است: این امور، چه ربطى به نفوذناپذیرى و پست مدرنیسم آمریکا دارند؟ آیا قبول تابعیت آمریکا از طرف شما مستلزم گسست از گذشته است؟
برعکس، یکى از امتیازات بزرگ آمریکاى شمالى این است که محل تلاقى فرهنگهاى گوناگون و محل تقاطع تاریخهاى مختلف است. آمریکا جایى است که باید از چشماندازى که آنرا انواع سوابق اروپاییها، سوابق آفریقاییها و آسیاییها و البته سوابق بومیان آمریکا، فراهم آورده اصطکاک میان سنت و تجدد لیبرال را در آن امرى گریزناپذیر تلقى کرد. مسائلى از فلسفه اخلاق که من الزاما نسبتبه آن بیشتر تعلق خاطر دارم، براى فرهنگهاى آمریکاى شمالى از نوعى همیتبرخوردارند که همواره براى جاهاى دیگر این طور نیست. من در مورد اهمیتى که این مسائل از آن برخوردارند، چیزهاى زیادى آموختهام و این تنها بدین خاطر بوده که در اینجا زندگى و کار مىکنم.
پىنوشتها:
1. The American Philosopher Giovanna Borradori(Chicago: University of Chicago Press,1994).
2. زبان سلتیها در ایرلند و ارتفاعات اسکاتلند. 3. Aeschylus (456-525 قبل از میلاد) شاعر یونان باستان.
4. متفکر ایتالیایى.