رابطه میان فلسفه و الهیات در دوران پسامدرن (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
آن زمانها که در یک دبیرستان کاتولیک در کوینز نیویورک، محصل بودم، گمان مىبردم که فلسفه هر چند مادر علوم، اما خود خدمتکار الهیات است. محاوره میان فلسفه و الهیات ظاهرا گاهى شکل دستورهاى بانویى (الهیات) به خدمتکار فاضل و مطیعش را به خود گرفته است. اما اگر هم چنین باشد به آن زمانهاى دور مربوط است. بیشتر فلاسفه و بسیارى از متالهان، حداقل از عصر روشنگرى به بعد در اندیشه اروپا، با این راى که فلسفه باید در خدمت الهیات باشد مخالفت کردهاند، اما نتیجه، به جاى آن که رهایى فلسفه باشد، این بوده که فلسفه در خدمت فرزندان خود یعنى علوم طبیعى و انسانى قرار گیرد. واقعگرایان دانشمند نفس وجود را با فرمانهاى نهایى علم تعیین مىکنند. حال این بر سر رابطه میان فلسفه و الهیات چه مىآورد؟ از نظر بسیارى رابطه میان فلسفه و الهیات براى همیشه گسسته است و بسیارى از علماى الهیات مسیحى این را به سود الهیات مىدانند. از نظر آنان، فلسفه هیچگاه خدمتکار خوبى نبوده و همواره، بیش از آن که حلال مشکلات باشد، مشکلآفرین بوده است.
البته عالمان اسلامى با این دیدگاه ناآشنا نبودهاند. براحتى مىتوان مسلمانانى را یافت که نسبتبه فلسفه، بویژه فلسفه اسلامى، مشکوکند; حتى هستند کسانى که چون غزالى فلسفه را کفر مىدانند. بقیه به این راضىاند که فلسفه به کار خود بپردازد و کارى به آموزههاى الهیات نداشته باشد.
اما فلسفه نمىگذارد به فراموشىاش بسپارند. براى این که دیگران، حتى آن متالهانى که مایلند فلسفه راه خود را برود، مورد توجهش قرار دهند شیوه خاص خود را داشته است. فلسفه کسانى را که نادیدهاش انگارند به فقدان عقل متهم مىکند و از آنجا که مدعى است که عقل، حد فاصل میان انسان و حیوان است این اتهام منجر به این مىشود که نادیدهانگاران، دون انسان تلقى شوند.
این است که پس از صعود و سقوط مکتب اصالت تحقق (پوزیتیویسم)، و پس از آن که اعلام شد فلسفه خدمتگزار علوم طبیعى است و کارش حل و فصل مسائل تهمانده مىباشد، فلسفه تحت پوشش جدید فلسفه دین پا به صحنه مىگذارد و عشوهگرانه سؤالهایش را به عالم الهیات عرضه مىکند. در ظاهر، اکثر یا بیشتر سؤالها، سؤالهایى هستند که عالمان الهیات در طول قرنها با آن مانوس بودهاند: چگونه مىتوان وجود خدا را اثبات کرد؟ علم خداوند به افعال مختارانه انسان چگونه است؟ آیا خداوند مىتواند سنگى بیافریند آن چنان بزرگ که خود نتواند آن را بلند کند؟ علم خداى ازلى به جهان مادى زمانمند، چگونه است؟ و.... در حالى که بظاهر، اینها همان سؤالهایى هستند که عالمان الهیات از آن زمان که عقل براى اولین بار در کار دین به کار گرفته شد با آن مانوس بودهاند، وقتى که انسان با مباحث جدید مربوط به این سؤالهاى آشنا مىشود درمىیابد که فلسفه دین آن طور هم که مىنماید معصوم نیست. سؤالها فلسفه دین سؤالهاى دخترى سادهدل نیست که در تلاش است تا به بهترین وجه ممکن ایمانش را فهم کند. فلسفه سالها در خدمت علوم بوده است و بردگى آن در مقابل علوم، مستلزم سازگاریهاى بىشمارى با انسانگرایى، مادهگرایى، جسمگرایى، طبیعتگرایى و دیگر ایدئولوژیهایى است که خصم دینند و هنگامى که فلسفه سؤالهاى خود را براى عالمان الهیات مطرح مىکند، استدلالهاى تمامى این ایدئولوژیها را در مقابل هر واکنش احتمالى آنها در آستین دارد. عالم الهیات اگر بخواهد در مقابل این سؤالها با شرح مباحث مضبوط و موجود در متون سنتى، چه مسیحى و چه اسلامى، واکنش نشان دهد، به نادانى و بى ارتباطى با مسائل درخور اعتناى این عصر متهم خواهد شد.
فلسفه دین به هیچ وجه صرفا نامى دیگر براى الهیات عقلانى، به معناى سنتىاش نیست، چرا که درست همان معیارهاى عقلىاى که در مسائل الهیاتى به کار گرفته مىشوند، تغییر یافتهاند. اگر عالم الهیات نمىخواهد غافلگیر شود، باید آماده باشد تا این ضوابط را زیر سؤال برد و بدین سان موضعى خردهگیرانه و نامانوس در قبال ملاکهاى عقلى اتخاذ کند.
امروزه محاوره میان فلسفه و الهیات صرفا امرى نیست میان ذهن سؤالگر فیلسوف و روح پرهیزکار عالم الهیات. هر سؤالى با انتظارهایى ناگفته، در مورد نوع جوابى که ممکن استشایسته بنماید، همراه است. هر جستجویى از دلیل، معیارى را براى تبیین، پیش فرض دارد. انتظارها و پیشفرضهایى که فلسفه دین را تغذیه مىکنند عمیقا رنگ و بوى اندیشه جدید غرب را با خود دارند. از آنجا که خیلیها که در حیطه فلسفه دین قلمزده و کتاب منتشر مىکنند، فلسفه تحلیلى را آموزش دیدهاند; معیارهاى فلسفه تحلیلى که به میزان زیادى متاثر از پوزیتیویسم، پراگماتیسم و اندیشه دانشمندان علوم طبیعى است نقشى مهم و ظریف در این عرصه ایفا مىکند.
این واقعیت که بسیارى از فیلسوفان دین، و حتى بیشتر علماى الهیات مسیحى، بیش از فلسفه تحلیلى، تحت تاثیر چیزى هستند که «فلسفه قارهاى» نام دارد وضعیت را پیچیده کرده است. بیشتر فلاسفه قارهاى مهم، فرانسوى و یا آلمانىاند حال آن که اکثر فیلسوفان تحلیلى در دانشگاههاى آمریکا و یا انگلیس تحصیل کردهاند. در حالى که در بخش اعظم قرن بیستم اندیشه تحلیلى بر فلسفه آمریکا فایق بوده، در ده یا پانزده سال گذشته اندیشه قارهاى در فلسفه آمریکا نقشى مهمتر ایفا نموده است. چیزى شبیه «فلسفه جهانى» در حال ظهور است، اما جهان اسلام تا حد زیادى از این فلسفه جهانى کنار گذاشته شده است. دلیل این امر نه میل به سرکوبى اندیشه اسلامى، بلکه آن است که ما مسلمانان بجد نکوشیدهایم تا داخل بحثشویم. اگر ما برآنیم که وارد گود شویم باید توجه داشته باشیم که این مباحثه در اقلیمى جریان دارد که اغلب خصمانه است و در بستر توقعات، ضوابط استدلال، و پیشفرضهایى روى مىدهد که بسیارى از آنها کاملا با آن چه در علوم اسلامى یافت مىشود بیگانهاند.
قبل از آن که عالم اسلامى بخواهد به سؤالهایى بپردازد که فلسفه دین معاصر مطرح کرده، بایستى نکات فوق را مد نظر داشته باشد.
در اینجا و در دنباله مقاله، منظور ما از الهیات چیزى است که نه تنها کلام بلکه عرفان نظرى، اخلاق دینى و حتى برخى از مباحث فقه و اصول را در بر مىگیرد. آنچه در ظاهر، محاورهاى است میان فیلسوفى که بر عقل محض تکیه دارد با یک عالم الهیات، در واقع بحثى است پیچیده در مورد فلسفه، علوم، الهیات و ایدئولوژیهاى مختلفى که بر این عرصههاى گسترده مجاهدت فکرى اثر گذاشتهاند.
شاید موضع عالم اسلامى در مقابل این تعقید وضعیت، موضع طرد باشد و گفته شود که فلسفه دین، ثمره نگرشهاى فکرى غرب به علم و دین است و به جهان اسلام ربطى ندارد. گفتگو میان فلسفه و الهیات در واقع گفتگویى است میان یک فیلسوف غربى با یک عالم الهیات مسیحى. ولى نادیده گرفتن فلسفه دین، نوعى ریسک و قبول خطر است. ایدهها و نگرشهاى تغذیهکننده فلسفه دین، در درون حصارهاى چند دانشگاه در سرزمینهاى دور افتاده بیگانه محصور نیست، بلکه بخشى از جو فرهنگى غرب استبا حجم و اندازهاى آن چنان وسیع که خود را براى هجوم به جهان اسلام آماده مىکند و حتى این هجوم را قبلا آغاز کرده است، خوشایند ما باشد یا نباشد.
تجارت بینالمللى اندیشهها اکثرا اندیشههاى غربى را نمىتوان کند کرد، تا چه رسد به آن که بخواهیم آن را متوقف کنیم. ما که، در این زمینه، با عدم موازنه تجارى مواجهیم باید تلاشهایى را جهتحفاظت از بازارهاى محلى خود به عمل آوریم، اما در نهایت تنها سیاست موفق، سیاستى است که در آن تولیدات محلى برخوردار از کیفیت صادراتى به نحو وافر در دسترس قرار گیرند. از آنجا که انواع مختلف محصولات فکرى غرب در بازار، فراوان است، ما مسلمانان نمىتوانیم انتظار داشته باشیم که، به این زودیها در همه عرصهها، سهم خود را از بازار به دست آوریم. ولى مىتوانیم انتظار داشته باشیم که در حوزههایى که در گذشته تفکر اسلامى قوت خود را در آن نشان داده رقابتى تهاجمى داشته باشیم و آن را مبنا قرار داده، به حوزههاى دیگر نیز گسترش دهیم. اندیشه اسلامى براى آن که بتواند در بازار بینالمللى افکار رقابت نماید نه تنها باید به شک و تردیدهایى پاسخ گوید که متفکران مختلف غرب به آن دامن زدهاند، بلکه باید این کار را به گونهاى انجام دهد که بروشنى، اسلامى باشد. ما نمىتوانیم تنها به جوابهایى که مسیحیها ارائه کردهاند نظر کرده و سپس به جستجوى حدیثى برخیزیم که این جوابها را اسلامى بنمایاند. تدوین الهیات اسلامى جدید، که با روال علوم اسلامى بویژه کلام، فلسفه و عرفان سازگار باشد، به کارى تمام وقت و جدى نیاز دارد.
اینک با به خاطر سپردن این نکات مىتوانیم مرورى کنیم بر چند نمونه از سؤالهایى که فلسفه دین براى علماى الهیات مطرح کرده است:
از ژرفترین عرصههایى که باید بر آن مرورى داشت عرصه معرفتشناسى است. در قیاس با همعصران ما، متفکران دوران میانه به این عرصه عنایتى کمتر داشتهاند. چگونه ما پى مىبریم که خداوند وجود دارد؟ جواب سنتى مسیحیان و مسلمانان به این سؤال این بود که ما مىتوانیم براهین قیاسى مستحکمى اقامه کنیم که از مقدماتى بدیهى تشکیل شده و نتیجه آن بیانگر وجود خدا باشد. اشکال این جواب این است که بسیارى از مقدماتى که در گذشته به قدر کافى بدیهى به نظر مىرسید اکنون مورد سؤال قرار گرفته است. مثلا نقش این اصل را در نظر گیرید که مىگوید عدم تناهى در علتهاى بالفعل محال است (تسلسل در علل). برخى از فیلسوفان، فیزیکدانها و ریاضىدانهاى غرب در درستى این اصل تردید کردهاند. در دفاع از این اصل کتابى نوشته شده که در آن برخى از آراى فلاسفه اسلامى مورد توجه واقع شده است: «برهان کیهانشناختى کلام» نوشته ویلیام لین کرایگ در فلسفه دین معاصر یکى از موارد نادرى است که طى آن آرایى از سنت اسلامى بویژه آراى ابوحامد غزالى مورد توجه قرار گرفته است. بحث مستمر در باره این اثر در نشریات تحقیقى، آن هم شانزده سال پس از چاپ کتاب، گواهى استبر اهمیت آن. اما نکته مهم این است که اصلى که در طول قرنها بدیهى به نظر مىآمده، اکنون در معرض مشاجراتى شدید قرار گرفته است. در نگاه اول چنین مىنماید که ما در اینجا با موردى از اصل عقلى مواجهیم که در فلسفه و الهیات اسلامى، از آن دفاع مىشود و در جدال با شکاکان جدید غرب به معرض آزمایش گذاشته شده است. اما اگر دقیقتر بنگریم خواهیم دید که این اصل، خود در داخل سنت فلسفه اسلامى تطور خاص خود را داشته است. وقتى به صدرالمتالهین قدس سره مىرسیم اصل امتناع تسلسل، به مجموعه علل بالفعل و موجود که همزمان واقع شوند، محدود مىشود. مساله مورد سؤال این است که چگونه اصلى بىقید و شرط در فلسفه اسلامى، مقید گشته است. چرا که برخى مثل غزالى همان اصل نامقید را یک اصل بدیهى عقلانى مىدانستند و تقریرى از اصل که هنوز مورد دفاع کریگ است مقید به قید «همزمان بودن علل» نیست!
در هر صورت تقریبا نوع مسائل فلسفه دین از همین قبیل است. فلاسفه که از اصولى که در علوم طبیعى و یا ریاضیات به کار مىرود اثر پذیرفتهاند، شبهاتى را در باره اصولى که قبلا بدیهى و یا تقریبا بدیهى تلقى مىشد و در براهین اثبات خدا به عنوان مقدمه مورد استفاده قرار مىگرفت، دامن زدهاند. نتیجه، یک معضل معرفتشناختى است. امروزه چیزى که زمانى ادعا مىشد که معلوم است مشکوک شمرده مىشود. شبهات مطرحشده غیر قابل جواب نیستند، اما تنظیم جوابها نیازمند مقدار متناسبى از کارکشتگى است; از جمله باید تا حدى با فیزیک و ریاضیات جدید آشنا بود.
ویلیام لین کریگ و کونتین اسمیت در کتابى جدید، مشاجرههاى میان برهان کیهانشناختى و فیزیک جدید را مطرح کردهاند. این کتاب «خداشناسى، الحاد و کیهانشناسى مبتنى بر مهبانگ» نام دارد.
بحث و مشاجره درباره براهین سنتى اثبات وجود خداوند، برخى را به آنجا کشانده که سؤال کنند آیا واقعا این براهین براى یک اعتقاد معقول دینى ضرورىاند. در میان فیلسوفان دین، آلوین پلانتینجا به خاطر دفاع از چیزى که آن را «معرفتشناسى اصلاح شده» مىنامد مشهور شده است. (1) ادعاى پلانتینجا این است که براى مسیحى متدین، اعتقاد به وجود خداوند، به نحوى شایسته پایهاى است، یعنى به استدلال نیاز ندارد. وى مدعى است که جان کالون پایهگذار کلیساى اصلاحى نیز دیدگاهى مشابه داشته است. (2)
کالون شک داشت که آیا انسان گناهکار مىتواند وجود خدا را با برهان اثبات نماید، اما فیلسوفان کاتولیک که به عقل انسانى اعتماد بیشترى داشتهاند با موضع پلانتینجا زیر فشار قرار گرفتهاند. براى ما بویژه واکنش کاتولیکها در مقابل پلانتینجا جالب است; چرا که در سنتشیعى نیز به عقل حرمتى مشابه مىنهادهاند. من تردید دارم که در درازمدت واکنشهاى فیلسوفان و متالهان کاتولیک و مسلمان از حیث متفاوت بودن با هم مشابه باشند. (3) برخى از متفکران کاتولیک که در این مساله تحقیق کردهاند از معرفتشناسى مبناگروانه حمایت کردهاند، اما اکثریت آنان در پى آن بودهاند که با دیدگاه مورد دفاع پلانتینجا زمینه مشترکى بیابند.
ویلیام آلستون شخصیت دیگرى است که از معقول بودن معتقدات دینى، بدون تکیه بر براهین سنتى اثبات وجود خداوند، دفاع نموده است. (4) آلستون لبه شکگرایى مدرن را به سمت الحاد برمىگرداند و ادعا مىکند که دلایل ما براى اعتماد به تجربه حسى بیش از دلایل ما براى اعتماد به انکشافهاى دینى نیست. از آنجا که معتقدات مبتنى بر تجربه حسى، معقول تلقى شدهاند بایستى در باب معتقدات دینى هم همین تلقى را داشت. اثر آلستون همچون کار پلانتینجا انبوهى از انتقادها و جوابهاى مجدد را به دنبال داشته که تکیه بیشتر آنها بر مسائل معرفتشناختى از قبیل: ماهیت معرفت و عقلانیت، ایمان و اعتقاد، یا دلیل و توجیه مىباشد.
دیگر مدافعان ایمان مسیحى استدلال نمودهاند که از طریق بررسى ضوابط استدلالى که امروزه در علوم طبیعى به کار گرفته مىشود، و با آنچه هیوم و کانت تصور مىکردند فاصله بسیار دارد ،مىتوان به شک و تردیدهایى که هیوم (1776-1711) و کانت (1804-1724) در مورد عقلانیت معتقدات دینى دامن زده اند پاسخ گفت. (5) در این مباحثات، این فلسفه علم است که عالمان الهیات باید به آن رو آورند تا به کسانى که به علم ایمان دارند و به دین نه ثابت کنند که این طور نیست که جبههگیرى آنان ناشى از وفادارى آنان به ضوابط عقلانى علوم تجربى باشد.
در بسیارى از مباحث مربوط به عقلانیت ایمان دینى، مفهوم تجربه دینى نقشى محورى ایفا مىکند. این امر بویژه در مورد نوشتههاى اصحاب معرفتشناسى اصلاح شده و نوشتههاى ویلیام آلستون صادق است. اما در مورد نوشتههاى دیگران از جمله گرى گاتینگ (6) ، ریچارد سوین برن (7) و جان هیک (8) نیز صادق مىباشد. مفهوم تجربه دینى مفهومى است که بویژه براى تفکر اسلامى ناآشناست، چرا که این مفهوم در اروپا و ایالات متحده در نوشتههاى فردریک شلایرماخر و ویلیام جیمز ظاهر شده و پیامد فشارى بوده که متفکران دینى احساس کردند از سوى میراث هیوم و کانت، رمانتیسم و تجربهگرایى بر آنان وارد مىآید. حتى تعبیر Religious experience چنان است که ترجمه آن به فارسى و یا عربى مشکل است. ظاهرا ترجمهاى که بیشتر مورد قبول است «تجربه دینى» است ولى کلمه «تجربه» طعم و بوى آزمایشگاه و تکرار را با خود دارد حال آن که مفهوم غربى کلمه از این خصوصیات عارى است. معادلهاى دیگرى هم که ممکن است پیشنهاد شوند هریک مشکلات خاص خود را دارند. براى نمونه ادراک، شناخت و معرفت، هر یک تنها وقتى متناسب هستند که واقعیتى به نحو درست دریافت گردد; در حالى که تعبیر «تجربه دینى» براساس فرض ما از حیث این که مطابق با واقع استیا صرف توهم، خنثى است. آن را باید در قیاس با دادههاى علمى فهم کرد و درست همان طور که دانشمند [تجربى] از عقل بهره مىگیرد تا قضاوت کند که کدام یک از فرضیههاى رقیب بهتر مىتواند دادههاى تجربى موجود را تفسیر کند، گرىگاتینگ و ریچارد سوین برن هم معتقدند که فرضیه وجود خدا بهتر مىتواند دادههاى شهود و احساسات باطنى شخص را تفسیر نماید. اما از سوى دیگرآلستون و پلانتینجا مدعى اند که براى مؤمن، این قضیه که خداوند وجود دارد بیشتر شبیه به این پیشفرض دانشمند [تجربى] است که جهانى فیزیکى هست که مىتوان آن را مورد کاوش قرار داد و دادههاى تجربى، اطلاعاتى را در باره آن منتقل مىنمایند. آنان معتقدند که شهودها و احساسات دینى و از جمله مشاهدات عرفانى، دادههایى فراهم مىآورند که حامل اطلاعاتى در باره خداوند و ارتباطش با مؤمن است، اطلاعاتى که پیشفرضش وجود خداوند است. گفتن این که از نظر آلستون و پلانتینجا پیشفرض تجربه دینى وجود خداوند استبه این معنى نیست که از نظر این فیلسوفان وجود خداوند یک فرض صرف است، چرا که آنان برآنند که این فرض، فرضى است موجه، و موجه بودن آن را مىتوان با یک بررسى معقول از رابطه میان این فرض با انواع تجربههاى دینى که در زندگى مسیحى مهمند اثبات نمود.
تکیه بر تجربه دینى، برخى از فیلسوفان مانند ویلیام پرادفوت (9) ، استون کاتز (10) و نلسون پایک (11) را به تبیین معرفتشناسانه گزارشهاى عرفا کشیده است. آنان سؤالهایى را مطرح مىکنند از قبیل این که: آیا مىتوان میان آنچه به قلب عارف جلوه مىکند و نحوهاى که او این جلوهها را تفسیر مىکند تمایز با معنایى قائل شد؟ آیا جلوههاى عرفانى باید مشابه جلوههاى حسى باشند، آیا عرفاى متعلق به سنتهاى مختلف، تجاربشان یک نوع است؟ آیا تعلیم و تربیت، نوع تجربهاى را که عارف خواهد داشت تعیین مىکند و آیا از نظر خود عرفا این تجربهها داراى دلالت معرفتشناختىاند؟ در اینجا ما با مسائلى مواجهیم که فیلسوف و عالم الهیات مىتوانند پیرامون آن به یکدیگر خدمت متقابل ارائه دهند. عالم الهیات، زمینه آموزه اى را براى فیلسوف فراهم مىسازد که گزارشهاى مربوط به تجربههاى عرفا برحسب آن فهم مىشود و فیلسوف، تحلیلى انتقادى هم از آموزه و هم از گزارش فراهم مىسازد تا بتواند تجربههاى عرفانى را در چارچوب یک تئورى معرفتشناختى گستردهتر بگنجاند.
این تنها معرفتشناسى نیست که به مثابه سرچشمهاى از معضلات که در فلسفه دین براى الهیات مطرح شده عمل مىنماید، عملا تمامى شاخههاى فلسفه بر فلسفه دین تاثیراتى داشتهاند و سؤالهایى را در مورد آموزه کلامى دامن زدهاند.
یکى از شاخصترین عرصههاى فلسفه، مابعدالطبیعه است و علماى مابعدالطبیعه از دیر زمان رابطهاى نزدیک با الهیات، بالاخص الهیات اسلامى داشتهاند. متالهان مسلمان، مسیحى و یهود اغلب براى تبیینآموزههاى الهیات به نظامهاى مابعدالطبیعىاى توسل جستهاند که بر اندیشه یونان باستان مبتنى است. بسیارى از فیلسوفان دین نظامهاى مابعدالطبیعى دیگرى را ترجیح دادهاند; در نتیجه خود را در تلاشى درگیر ساختهاند که هدفش بیان مجدد آموزههاى دینى است، به طریقى که زبان حکمت قدیم در آن به کار نرود. به هر حال گاهى، آموزه چنان با حکمت قدیم در هم تنیده شده که جدا کردن آنها مشکل است. مثلا آموزه مسیحى تثلیثبرحسب متافیزیک جواهر، صور، اشخاص و صفاتى تبیین گشته که از فلسفه یونان و روم اتخاذ شدهاند. بسیارى از متفکران جدید مسیحى اکنون تصدیق مىنمایند که تقریرهاى سنتى آموزه تثلیث در این قالبها موفق نبوده است. اما آنان به جاى رد این ادعا که خدا را باید به عنوان تثلیث اقدس فهم کرد، مدعى شدهاند که این آموزه را با کنار گذاشتن این ادعا که خدا سه شخص است اما یک جوهر، و یا با ارائه تفسیرى از این ادعا که در قرون گذشته قابل تصور نبوده استبهتر مىتوان توضیح داد.
رابرت کامینگ نویل، سرپرستحوزه کلامى بوستون، بالمره، اصل ادعا را کنار مىگذارد و از تثلیثبه عنوان سه جهتیا سه جنبه از الوهیت که با رجوع به خلقت فهم مىشود دفاع مىنماید. از نظر وى خداوند سرچشمه خلقت،پایان یا غایتخلقت و خود عمل خلقت است. در الهیات نویل غیر از این مقدار، چندان چیزى از آموزه سنتى تثلیثباقى نمانده است. (12)
توماس. وى. موریس، فیلسوفى که در دانشگاه نوتردام در ایندیانا تدریس مىکند، دفاع سنتىترى از تثلیث ارائه مىدهد. موریس براى آن که از تقریرى از تثلیثگرایى اجتماعى در مقابل ادعاى ارتدادى برخى از متکلمان الهیات پویشى که مىگویند خداوند نیازمند به جهان است دفاع کند، از روشهایى بهره مىجوید که فیلسوفان تحلیلى ابداع کردهاند. الهیات پویشى خود به عنوان واکنشى در برابر مابعدالطبیعه جواهر بسط یافت و الهامبخش آن آراى وایتهد و هارتشون بود مبنى بر این که جهان از حوادث بالضروره با هم مرتبط تشکیل شده است. (13)
از دیگر آراى مابعدالطبیعى جدید که بر مباحث مربوط به آموزه تثلیث اثر گذارده است، تئورى هویت نسبى است. مطابق این راى نسبت هوهویت همواره مشمول مقولهاى است که آن مقوله در ذیل آن مندرج است. مدافعان تثلیث مانند پیترگیچ و پیتر وان اینواگن از تئورى هویت نسبى، براى دفاع از این قضیه استفاده کردهاند که در حالى که اشخاص تثلیث ممکن استبا هم متفاوت باشند در عین حال ممکن است همه یک خدا باشند. (14)
از دیگر عرصههایى که فیلسوفان دین در آن آراى متخذ از منطق و ریاضیات جدید را به کار گرفتهاند عبارت است از مباحث مربوط به برهان وجودشناختى آنسلم درباب وجود خدا، معضلات فراوان مربوط به صفات الوهى، ماهیت فعل الوهى، مسؤولیت انسان و علم ازلى خداوند، چگونگى خلق عالم از عدم و مشکل شر.
اخلاق از معرفتشناسى قدیمىتر است و حداقل به قدمت مابعدالطبیعه. تاملات فلسفى در باب خیر و شر، خطا و صواب، و فضیلت و رذیلت همواره با اندیشه دینى عجین بودهاند و امروزه نیز فیلسوفانى که دغدغه اصلى آنان ماهیت ارزش است و اخلاقیات، به سؤالهایى مهم دامن مىزنند تا علماى الهى با آن کلنجار روند. همه ادیان تا حدى به اندیشه اخلاقى نظام مىدهند چرا که همه ادیان اوامرى صادر مىکنند که تخلف از آن، هم به لحاظ اخلاقى و هم به لحاظ دینى، جایز نیست. آیا لازم است که تئورى اخلاقى با مفاهیم اخلاقى مندرج در دین سازگار افتد؟ آیا امکان آن نیست که آرمانهایى نوعدوستانه وجود داشته باشد که از آرمانهاى اخلاقى دین فراتر رود؟ آیا رواست که دین دستوراتى صادر کند که ناسخ الزامهاى اخلاقى باشند؟ آیا مىتوان کسى را نکوهش کرد، با این که هیچ یک از قوانین دینى را نقض نکرده است؟ آیا اخلاق عقلانى مىتواند قید و بندهایى را بر تفسیرى قابل قبول از دین وضع کند؟ چگونه خداوندى که خیر محض است توانستبه ابراهیم دستور قتل فرزند دهد؟
سورن کرکگور (1885-1813) این سؤال آخر را به قوت طرح کرده است. این سؤال هنوز معظلى است که مکرر در مکرر در میان فیلسوفان و عالمان الهى مسیحى بحث مىشود. البته، جواب کرکگور این بود که دستوراتى که دین صادر مىکند از نفوذى وراى آنچه در اخلاقیات یافت مىشود برخوردارند; دستوراتى که از نظر عقل خطا تلقى مىشوند. آن دسته از فیلسوفان و علماى الهیات که با این رویکرد ایمانگروانه به اوامر دینى قانع نشدهاند بایستى در جستجوى سازش موجهى میان عقل و شهود اخلاقى از یک سو و مقررات دینى با افعال کسانى که بىعیب و نقص تلقى شدهاند، از سوى دیگر باشند.
مساله رابطه میان اوامر الوهى و الزامات اخلاقى در میان فیلسوفان معاصر دین، محور مشاجرههاى فراوان قرار گرفته است و این تا حد زیادى به خاطر کار رابرت. ام. آدامز بوده است. (15) آدامز در مقالههایش درباره تئوریهاى اوامر الوهى و اخلاقیات در پى آنبوده که بین این راى، که صواب و خطا بودن عمل ناشى از امر و نهى خداوند است، با این راى که اوامر الهى دلبخواهانه نیستسازش و وفاق ایجاد کند. آدامز اشعرى نیست و این ادعا را قبول نخواهد کرد که اگر خداوند به سفاکى و پیمانشکنى امر مىکرد، در آن صورت شکنجه و خیانت از نظر اخلاقى امورى درخور ستایش بودند. اوامر الهى از نظر آدامز فقط از آن رو از قوت اخلاقى برخوردارند که خداوند، خیر، عادل و مهربان محض است. آدامز مىگوید: اما بدون اوامر الهى اصلا الزامات اخلاقى در کار نمىبود. (16)
از دیگر کتابهاى جدیدى که در آن، رابطه میان دین و اخلاقیات مورد بحث قرار گرفته است عبارتند از «معجزه یکتاپرستى» از ج. ال. مکى و بسیارى از نوشتههاى مکین تایر. (17) مکى از موضع یک ملحد مسلم استدلال مىکند که تنها راه براى معقول ساختن رابطه میان ارزش و واقع، یا راه فلسفه اخلاق هیوم است و یا راه یک تئورى دینى. وى حتى مىپذیرد که اگر در نهایت هیچ یک از تقریرهاى تئورى هیوم قابل دفاع نباشد، ما مجبور خواهیم شد که در پى تبیینى دینى باشیم، به سبکى که طى آن به نظر آید که ارزشها از خواص طبیعى سرزدهاند. مکینتایر به تباین واقع ارزش نیز علاقمند است و بىپرده در پى آن است که رویکرد هیوم به مشکل و همین طور بیشتر تئوریهاى جدید را رد کند. اما مکین تایر به این برداشت قانع نیست که این حکم و فرمان الوهى است که واقعها را به ارزشها مرتبط ساخته است; در عوض به دنبال آن است که تقریرى از یک اخلاق الهیاتى ارسطویى احیا کند، ولى تقریرى که در آن کمال را بایستى به کمک توجه به حرکتسنت و و روایات تاریخى فهم کرد و نه از طریق زیستشناسى آن گونه که ظاهرا گاهى ارسطو پیشنهاد مىکرد. دین در اندیشه مکین تایر از آن رو مقامى ارشد دارد، که تنها چیزى است که قادر به حمایت از انواع سنن و روایات تاریخى است که مىتوانند براى حیات اخلاقى مبنایى قاطع فراهم آورند.
هیچ بحثى در مورد این که روایات دینى چگونه در فهم ما از این که کیستیم و به کجا رهسپاریم ایفاى نقش مىنمایند بدون توجه به مساله زبان دین تمام نیست و این امر ما را به عرصهاى دیگر وارد مىکند که در آن، فیلسوف سؤالهایى را براى عالم الهیات مطرح مىکند.
یکى از عرصههایى که در فلسفه قرن بیستم غرب کانون فعالیتشدید است، فلسفه زبان است. گواتلوب فرگه (1925-1848) ریاضیدان، منطقدان و فیلسوف آلمانى به برنامهاى تحقیقى در فلسفه زبان دستیافت که با مشکلاتى از قبیل معنى و مصداق و ناکامى جایگزینى واژههاى هممرجع در عالم التفاتهاى متفاوت، (مثلا ممکن است این امر صادق باشد که S معتقد است که A,F است و این هم صادق باشد که B A هر چند S معتقد نیست که F B ) و تحلیل منطقى انواع مختلف کارکردهاى معناشناختى که معمولا اشارات، اسامى خاص، تعاریف معین و دیگر انواع تعابیر و اصطلاحات در زبان عرفى اعمال مىنمایند، سرو کار داشت. راسل (1970-1872)، ویتگنشتاین (1951-1889) کارناپ (1970-1891)، کواین (1908) و کریپکى (1940) برنامههاى فرگه را ادامه دادند. اینها تنها معدودى از افرادى هستند که نظراتشان در باب تحلیل منطقى زبان به مشاجرههاى گسترده دامن زده است. برنامه تحلیل منطقى خیلى زود پایش به گزارههاى الهیات کشیده شد. فیلسوفان دین شروع کردند به این که در مورد تحلیل منطقى ادعاهایى از قبیل «خداوند ازلى است» (18) ، «خداوند قادر مطلق است» (19) و در مورد شیوههایى که طى آن ما در اشاره به خداوند مىتوانیم موفق باشیم، (20) سؤالهایى طرح کنند.
گرچه مىتوان این مباحثات را به نحوى سودمند با مباحثات دوران میانه در الهیات و فلسفه اسلامى و مسیحى راجع به مسائل مربوط مقایسه نمود، اما بسیارى از متالهان جدید مسیحى توجه به جزئیات منطقى را کمى کسالتآور و بىارتباط با وظیفه اصلى خود مىدانند. بسیارى از این عالمان الهى رضایتمندانه از نوشتههاى متاخر ویتگنشتاین اثر پذیرفتهاند و نیز از این پیشنهاد او، که مىگوید زبان دین را باید با بازى و یا شیوهاى از حیات قیاس کرد که به حد قابل ملاحظهاى با زبان علمى تفاوت دارد، تا مانع هر درگیرى محتمل میان دین و علم گردد.
آموزه ویتگنشتاینى بازیهاى زبانى، متالهانى را هم که در پى واکنش به این اتهام پوزیتیویستها بودهاند، که دعاوى دینى بىمعناست، به خود جذب کرده است. هرچند تئورى تحقیقپذیرى معنا که از سوى پوزیتیویستها حمایت مىشد در کل رد شده است اما این شعار ویتگنشتاین که «معنا همان کاربرد است» در فلسفه زبان، اساسى را در اختیار عالمان الهى قرار داده است که توجهشان را به تئوریهاى کاربردى زبان دین معطوف دارند که ظاهرا به گونهاى مناسب، با اصالت تحویلستیزى رایج در محافل الهیاتى پروتستان سازگار مىافتد. احساس این عالمان الهى این بود که باید هر تلاشى را براى بنیان نهادن دعاوى دینى بر عقل نظرى آن گونه که در براهین سنتى اثبات وجود خدا، که الهیات طبیعى نام دارد رایج است و یا بر عقل عملى آن گونه که در الهیات کانت مطرح است رد کرد. چه، این کار فروکاهش دعاوى دینى به مابعدالطبیعه یا اخلاق است; فروکاهشى که از درک اصالتبنیادین دیدگاه دینى، که شلایرماخر (1834-1768) آن را «لحظه دینى تجربه» نام گذارده، عاجز است. (21)
این تمایلات، که در میان بسیارى از هرچند به هیچ وجه نه همه کسانى که به تبیینهاى کاربردى زبان دینى جذب شدهاند وجود دارد، تمایلاتى است ضد فلسفى، حتى وقتى که آنان براى حمایت از خود به فلسفه متاخر ویتگنشتاینى روى مىآورند. گرچه در میان کسانى که خود را حامى نوعى از ایمانگروى مىدانند، اختلافات فراوانى وجود دارد، آنان بر این مساله اتفاق دارند که دین را به هیچ تبیین و یا توجیه فلسفى نیازى نیست.
از این رو پس از سیر و سیاحت فلسفى در اقلیمهاى هممرز با الهیات، خود را در نقطهاى مىیابیم که از آن آغاز کرده بودیم یعنى معرفتشناسى و مساله عقلانیت معتقدات دینى. چرا که نگرشهاى کاربردى به زبان دین، که تئوریهایى را هم که مىگویند زبان دینى کارش ابراز تلقیهاستو نه شرح واقعیت دربر مىگیرد، اغلب تلاشهایى هستند جهت فرار از نقد عقلانى معتقدات دینى. ایمانگرا مدعى است که به هیچ توجیهى نیاز نیست. چرا که زبان دین مستقل از زبان توجیه و بىنیاز از آن است.
در اینجاست که به نظر مىآید معرفتشناسى اصلاحشده آلوین پلانتینجا یا آراى ویلیام آلستون در این باب نوعى مصالحه هستند میان کسانى که دعاوى دینى را به کمک برهان عقل توجیه مىنمایند و کسانى که قبول ندارند این گونه توجیهها مورد نیاز و یا مطلوب باشد. آنچه پلانتینجا و آلستون پیش مىنهند استدلالى فلسفى است در این مورد که چرا باید اعتقاد دینى را حتى در غیاب حمایت مستقیم ادله موجه و معقول تلقى نمود.
اما اغلب متالهان مسیحى امروز، علاقهاى به کار این قبیل فیلسوفان مسیحى که در بالا یاد کردیم نشان نمىدهند. این فیلسوفان در درجه اول دلواپس مسائل عقلانیت و توجیه، و دلایل قانعکنندهاى که مىتوان و یا نمىتوان براى نشان دادن صدق دعاوى مختلف دینى اقامه کرد، هستند. اما در سوى دیگر عالمان الهى ظاهرا بیشتر علاقمند به مضامینى در زندگى مؤمنانند که با سرسپردگى به معتقدات مختلف و مشارکت در کلیسا هم پیوندند. آنان بر این پاى مىفشارند که دین نه مجموعهاى از حقایق درباره خدا، بلکه طریقى استبه سوى رستگارى. براى بسیارى از عالمان الهى مسیحى معاصر اهمیت نمادهاى دینى نه از آن روست که از حقایق دینىاى پرده برمىگیرند که شاید با زبان غیرنمادین قابل ابراز نباشد، بلکه آنها از آن رو مهمند که چارچوبى ارائه مىکنند که معنى و مفاد زندگى انسان را باید در حیطه آن جستجو کرد (22) .
دلیل دیگرى که متالهان مسیحى براى بیزارى خود از فلسفه اقامه مىکنند مربوط ستبه مشکل کثرتگرایى دینى. متالهان مسیحى در گذشته ادعا داشتند که آموزه هاى مسیحیت صادقند و هر آموزهاى که با جزمیات مسیحى ناسازگار افتد کاذب است. از جمله جزمیات مسیحیتسنتى این ادعا بود که تنها یک طریق به سوى رستگارى وجود دارد که از نظر کاتولیکها این طریق کلیساست و از نظر پروتستانها این است که بهکمک ایمان در بازخرید گناه توسط عیسى مشارکت جوییم .
کوتاه سخن آن که مسیحیتسنتى، یهودیان، مسلمانان، هندوان و بودائیان را از رستگارى و سعادت جاودان محروم مىدانست، مگر آن که آنان مسیحیت را از طریق فراگیرى از انجیل بپذیرند. اما به موازات آن که مسیحیها به نحوى فزاینده به این امر واقف مىشوند که مردمانى نیک و حتى قدیس صفت وجود دارند که گرچه با انجیل آشنایند، طریقى غیر از مسیحیت مىپیمایند، پذیرش این جزم سنتى که غیر مسیحیها از بهشت محرومند برایشان مشکل مىشود. حتى برخى از عالمان الهیات مسیحى به این فکر افتادهاند که الهیات مسیحى، روى هم رفته، بیش از حد به صدق جزمیات دلمشغولى نشان داده است. در واکنش به «اصالت طرد» مسیحیتسنتى که برحسب آن پذیرش برخى از دعاوى صدق براى رستگارى شرطى لازم استبرخى،به افراط، اندیشیدهاند که صدق آموزههاى دینى مساله مهمى نیست و تلاشهایى که براى توجیه معتقدات دینى و یا اثبات عقلانیت آنها به عمل مىآید با مساله رستگارى بىارتباط است.
خیلى از عالمان الهیات در عصر ما، اگر نگوییم بیشتر آنان، به جاى آن که به مسائل محورى الهیات سنتى بپردازند، براهینى در حمایت از آموزهها اقامه کنند، ساختار منطقى مفاهیم مختلف دینى را تحلیل نمایند و در مقابل رقبا از تفسیرهاى خود از آموزهها دفاع کنند، توجه خود را به مسائلى معطوف کردهاند از این قبیل که چگونه مفاهیم دینى بسط و تحول مىیابند، کارکرد آنها در جوامع دینى چگونه است، چگونه آراى دینى تجربه دینى را القا مىکنند، و چگونه جوامع مسیحى در بسترهاى اجتماعى و تاریخى گوناگون از نمادها، رسوم و نهادهاى مسیحیت استفاده و یا سوءاستفاده کردهاند. این متالهان هنگامى که به مسائل اخلاق عنایت مىکنند دلواپس مسائلى هستند از این قبیل که چگونه از سوء استفاده از نمادها، رسوم و نهادهاى مسیحیت در آینده جلوگیرى کنند و چگونه آنچه را که از نظر آنان پیشرفت مثبت و به لحاظ اخلاقى مسؤول عناصر مختلف حیات مسیحى است، ترغیب و تشویق نمایند. گرچه اغلب از تامل نقادانه در باره چشمانداز فلسفىاى که القاگر ضوابط اخلاقى خود آنان استخبرى نیست. بسیارى برآنند که ادعاى این که باید معرفت و یا یقین دینى داشت، بازتابى است از این خواست گناهآلود که آنچه را باید نهایتا به عنوان یک رمز باقى بماند، مىخواهیم تحتسلطه عقلانى قرار دهیم.
امروزه عالمان الهیات مسیحى بسیار بیشتر به اندیشه پسامدرنیسم علاقه نشان مىدهند تا به آثار فیلسوفان مسیحى که متعلم به تعلیم سنت تحلیلىاند. پسامدرنیسم به نهضتى مىگویند که از آراى برخى از نویسندگان فرانسوى معاصر از قبیل جان فرانکولیوتار، ژاک دریدا، ژرژ باتاى و میشل فوکو سر برآورده است. وجه مشترک این نویسندگان این است که عموما نگرشى بدبینانه دارند و نسبتبه ادعاهاى استعلایى که خصیصه دوران جدید فلسفه اروپا از دکارت (1650-1596) و سراسر دوران کانت (1804-1724) است مشکوکند. آنان تردید دارند که نکند استدلال عقلانى پردهاى باشد که میل به قدرتطلبى را مىپوشاند و بر این نظرند که ما را از پیشفرضهاى فرهنگىاى که تا حد زیادى جهانبینىمان را تعیین مىکند، گریزى نیست، و [به هر حال] سبکى گستاخانه دارند. بسیارى از پسامدرنیستها از نیچه (1900-1844) الهام مىگیرند. متالهان مسیحى معاصر که میل به دفاع و یا تلاش براى توجیه آموزههاى مسیحیت ندارند، و حتى برخى از آنان به لاادرىگرى معترفند، با پسامدرنیستها علایق مشترکى دارند. پسامدرنیستها در نوشتههاى خود، واقعا مجموعهاى از سؤالهاى فلسفى مرتبط با الهیات را آن گونه که ما در فلسفه دین مىیابیم به عالم الهى عرضه نمىکنند، در عوض پسامدرن به عالم الهى ایمانگرا، در بىمیلىاش براى تلاش جهت معقول نشان دادن معتقداتش، تسلى خاطر مىدهد و به او بهانههایى مىدهد که در دفاع عقلانى از حقانیت معتقداتش درگیر نشود.
پسامدرنیسم یک فلسفه نیست، بلکه نهضتى فکرى است مخالف فلسفه به معناى سنتىاش. واژه فلسفه بطور سنتى چون مدح و ثنا عمل مىکند یعنى صرفا توصیفى نیستبلکه از بار ارزشى قوىاى برخوردار است. گرچه گفتن این که تفکر پسامدرن فلسفه نیستبلکه فلسفهستیز است نوعى اظهار وفادارى استبه آرمان سنتى فلسفه; که عشق به حکمت است و جستجوى حقیقت. یعنى همان چیزى که پسامدرنها تا حدى آن را مضحک مىیابند. ولى غرض من از سرزنش پسامدرن و فلسفهستیز خواندن آن، طرد آن نیست. پسامدرنیسم گرایشى استبسیار مهم که بر بسیارى از عالمان الهیات مسیحى تاثیرى بس عمیق داشته است. مىتوان آن فلسفه دینى را که فیلسوفان مسیحى متعلم به تعلیم فلسفه تحلیلى عرضه مىکنند، جنبشى دانست که به احتمال زیاد، صد در صد با پسامدرنیسم مخالف است. از نظر پسامدرنیستها، فیلسوفان مسیحى کمى سادهلوحند. آنها هنوز از این بحث مىکنند که چگونه مىتوان از معقول بودن اظهار صدق آموزههاى مختلف دینى دفاع کرد. ولى از نظر فیلسوف، براى دین در محدوده پسامدرنیسم جاى چندانى باقى نمىماند و دین چیزى نمىشود جز التزامىاز سر احساس، به نهادها و شعایر دینى، آن هم در حالى که از مفاد مابعدالطبیعى و استعلایىشان بریده شدهاند; مفادى که قوتبخش آنها و مسؤول واکنش عاطفى شدیدى است که این شعایر و نهادها در ابتدا به آن دامن مىزنند.
به نظر من این ادعایى است که بیشتر خوانندگان آن را خواهند پذیرفت و ما مجبور نیستیم راهى دراز رفته، و براى پشتیبانى از آن دلایلى بیابیم. ادعا این است که قوت و قدرت نفوذى که دین بر قوه مخیله انسان اعمال مىکند و پدیدههاى متنوعى، از انقلاب اسلامى ایران گرفته تا اشاره و تلمیحاتى که در افسانه پردازى آمریکاى معاصر به مضامین دینى وجود دارد، شواهدى بر آن هستند به این اقعیتبستگى دارد که ادیان مدعى باشند که حاوى حقایق مطلقند; حقایقى که از ویژگیهاى ابراز آن در بسترهاى فرهنگى مختلف فراتر مىرود. این مساله که آیا این ادعا صادق استیا نه و حتى آیا معقول است که بتوان به آن اعتقاد داشتیا نه، در کانون مباحث فلسفه دین در عصر حاضر قرار دارد.
تنها به همین دلیل، شکگرایى پسامدرن داراى اهمیت است و مقتضى جواب. اما صرفنظر از این که این واکنش چگونه ارائه گردد، سؤالى دیگر مطرح است و آن این که آیا پسامدرن مىتواند چشماندازى فلسفى فراهم آورد که بشود الهیات را از آن چشمانداز، عمیقتر فهم نمود؟ و یا این که با انکار وجود رابطهاى واقعى میان الهیات با واقعیت غایى آن را به تحلیل مىبرد؟ پسامدرنیستهاى مسیحى و بسیارى از متالهان مسیحى معاصر، اگر نگوییم اکثریت آنان، بر این عقیدهاند که مىتوان مساله صدق آموزههاى دینى را نادیده انگاشتبدون این که براى دین و حداقل براى مسیحیت پروتستان مخاطرهاى ایجاد کند. چرا که بر اساس تعلیمات انجیل، تکیه دین بر رستگارى است و نه معرفت.
اما این عقیده، به چند دلیل مشکوک است: اول آن که برداشت اکثریت قاطع متدینان به ادیان جهانى، چه در گذشته و چه حال، این بوده که دینشان در مورد واقعیت ادعاهاى مهمى مطرح مىکند. هرگونه انکار و تحاشى اهمیت صدق دینى، تحریفى است در اندیشه دینى. دوم آن که اسلام و مسیحیتخداوند را واقعیت غایى مىدانند و ابعاد عملى، نمادین و اجتماعى حیات دینى متوجه به سوى اطاعت و پرستش خداست،به عنوان وسیلهاى براى رستگارى. اگر این دعوى را که خداوند وجود دارد سادهلوحانه انگاشته، از آن چشمپوشى کنیم، در آنصورت تردیدهایى که در مورد واقعى بودن متعلق پرستش ایجاد مىشود احتمالا در معنادار بودن پرستش نیز تردید خواهد افکند. بدون وجود خدا، عبادت بى معناست و بدون عبادت معنىدار، نجاتى در کار نخواهد بود. سوم آن که ظاهرا رنگ و بوى تقدس و احساس قداست که دین آن را ایجاد مىنماید، مستلزم این راى است که آن امر مقدس ما را به ابزارى مجهز مىکند که به کمک آن از امور عادى فرا رویم و از یک بعدىنگرى بگریزیم. در دین وحیانى وقایع تاریخى خاصى، وحى نامیده مىشود، و با این تسمیه مسیحیها و مسلمانان، دیگر عیسى سلامالله علیه را یک شخصیت تاریخى صرف نمىدانند و مسلمانان، قرآن کریم را فراورده فرهنگ عربى اوایل قرون وسطى نمىشمارند بلکه آن را کلمةالله مىدانند. این چرخش در توجه از امور عادى به مقدس از طریق شناخت و اذعان نسبتبه منزلتى وجودى براى منشا وحى حاصل مىآید بطورى که بدون بعد مابعدالطبیعى دین، بقیه آن و از جمله قابلیت نجاتبخشى سمبلهاى آن، احساس التزام به احترام به فرامینش و تقید به شرکت در شعایرش، همه ضعیف و پژمرده خواهند شد.
بحث فوق درباره پسامدرنیسم راه را براى بازگشتبه مساله اساسى مان یعنى رابطه میان فلسفه و الهیات فراهم مىسازد. علىرغم این واقعیت که اولیاى دین گاهگاهى از بابتسؤالهایى که از مباحث فلسفى ناآشنا سر بر مىآورد و بسیارى از دستاندرکاران آن اگر نگوییم خصم خود دین خصم شوکت دینند احساس خطر مىکردهاند، اما در نهایتیک متاله نمىتواند از درگیر شدن در فلسفه فرار کند. شاید قانعکنندهترین دلیلى که در این مورد مىتوان به عالم الهیات عرضه کرد این باشد که: اگر بناست جوانان هدایتشوند باید براى انتقادهاى فلسفى از آراى دینى، که ذهن جوانان را به ستوه آورده، پاسخى فلسفى اقامه کرد. حتى اگر هیچ میزانى از مهارت فلسفى صرف، جهت زدودن تردید کفایت نکند، بالاخره حدى از خرد فلسفى ضرورى است تا بتوان به کمک آن جستجوگر صادق را به تلاش معنوى غلبه بر این تردیدهاى گسترده و شیطانى که: دین چیزى نیست جز مشتى اکاذیب، درگیر ساخت. وجود تردیدهاى فلسفى در اذهان جوانان دلیلى بود که علامه طباطبایى در دفاع از تدریس علنى فلسفه در قم به آیتالله بروجردى ارائه مىکرد. فلسفه خود را چون خدمتکارى در اختیار الهیات قرار مىدهد که بدون کمک آن خرابکاریهایى را که فلسفه، خود به بار آورده نمىتوان برطرف نمود!
اما دلایلى دیگر هم هست که چرا الهیات باید از سر لطف، خدماتى را که فلسفه ارائه مىکند بپذیرد. خداوند به ذهن انسانى عطش کسب حکمت را موهبت کرده و این جستجوى از حکمت، معرفت اشیایى را هم که دین از آن سخن مىگوید و همین طور کسب مهارت در برآوردهاى عملى، و نوع دقتى که منطقدانان، ریاضیدانان و فیزیکدانان به آن مباهات مىکنند و دیگر امور از قبیل تاریخ را هم در بر مىگیرد. پژوهش فلسفى، پژوهشى است که کاوشگر را به سمت میزانى از فهم تمامى این حوزهها و کوششى هتسازوار گردانیدن آنها با هم مىکشاند. ممکن است فلسفه هر از چند وقت، به یکى از ابعاد فاهمه اهمیتبیش از حد دهد و پیامد آن، امواج منطقگرایى، تجربهگرایى، و یا تاریخگرایى باشد. اما ساختار روح انسانى در نهایت نمىتواند به نگریستن از شکافى تنگ به واقعیت، خشنود گردد. شنیدهام سهروردى مقتول گفته است: کسى که نتواند به خواستخود بدن را ترک گوید فیلسوف واقعى نیست. من مطمئن نیستم که معناى این جمله چیست، ولى از آن، نیاز فلسفى به فرار از محدودیتهاى چشمانداز مادى را فهم مىکنم و نیاز به تن دادن به آنچه برخى تحت عنوان «وسوسه استعلا» به سخریهاش گرفتهاند.30
از سوى دیگر الهیات در قیاس با فلسفه بسیار محدودتر است. کار الهیات ارائه یک تئورى جامع در باب واقعیت نیست، بلکه کارش صرفا نشان دادن این است که «واقعیتى برتر» وجود دارد و این که این واقعیتبرتر ربطش با موجودات نازلتر چگونه است. بعید است که الهیات بدون هیچ توجهى به فلسفه بتواند چندان پربار باشد. چرا که ما قبل از توجه به این که جهان چه جور چیزى است، تصویر چندان واضحى از رابطه خداوند با جهان نخواهیم داشت. معناى این سخن آن نیست که الهیات باید بر فرضیه مابعدالطبیعى خاصى مهر تایید کامل بزند، اما عالمان الهى از مسائل مابعدالطبیعى نیز نباید فرار کنند. الهیات وقتى بخوبى از خدمت فلسفه بهرهمند مىگردد که با آراى فلسفى، کنشى متقابل داشته باشد و تعلق به یک طریق فلسفى واحد را براى تمشیت امور پیشه نکند. فلسفه نیز شاید در خدمتبه الهیات مسؤولیت راستینش را پیدا کند. چرا که اگر بناست فلسفه مقصودش را که عبارت است از فراهم ساختن یک برایند (سنتز) جامع و معقول به انجام رساند باید براى صدق الهیات و معرفت آن صدق هم جایى بازکند; یعنى برآوردن نیازهاى الهیات. این عبادت فلسفه است که در خدمت الهیات باشد; و مثل همه امور انسانى، اعلى درجه کمال، تقرب است از طریق عبادت الله و اعتراف به فقر خود در مقابل غناى او.
البته عالمان اسلامى با این دیدگاه ناآشنا نبودهاند. براحتى مىتوان مسلمانانى را یافت که نسبتبه فلسفه، بویژه فلسفه اسلامى، مشکوکند; حتى هستند کسانى که چون غزالى فلسفه را کفر مىدانند. بقیه به این راضىاند که فلسفه به کار خود بپردازد و کارى به آموزههاى الهیات نداشته باشد.
اما فلسفه نمىگذارد به فراموشىاش بسپارند. براى این که دیگران، حتى آن متالهانى که مایلند فلسفه راه خود را برود، مورد توجهش قرار دهند شیوه خاص خود را داشته است. فلسفه کسانى را که نادیدهاش انگارند به فقدان عقل متهم مىکند و از آنجا که مدعى است که عقل، حد فاصل میان انسان و حیوان است این اتهام منجر به این مىشود که نادیدهانگاران، دون انسان تلقى شوند.
این است که پس از صعود و سقوط مکتب اصالت تحقق (پوزیتیویسم)، و پس از آن که اعلام شد فلسفه خدمتگزار علوم طبیعى است و کارش حل و فصل مسائل تهمانده مىباشد، فلسفه تحت پوشش جدید فلسفه دین پا به صحنه مىگذارد و عشوهگرانه سؤالهایش را به عالم الهیات عرضه مىکند. در ظاهر، اکثر یا بیشتر سؤالها، سؤالهایى هستند که عالمان الهیات در طول قرنها با آن مانوس بودهاند: چگونه مىتوان وجود خدا را اثبات کرد؟ علم خداوند به افعال مختارانه انسان چگونه است؟ آیا خداوند مىتواند سنگى بیافریند آن چنان بزرگ که خود نتواند آن را بلند کند؟ علم خداى ازلى به جهان مادى زمانمند، چگونه است؟ و.... در حالى که بظاهر، اینها همان سؤالهایى هستند که عالمان الهیات از آن زمان که عقل براى اولین بار در کار دین به کار گرفته شد با آن مانوس بودهاند، وقتى که انسان با مباحث جدید مربوط به این سؤالهاى آشنا مىشود درمىیابد که فلسفه دین آن طور هم که مىنماید معصوم نیست. سؤالها فلسفه دین سؤالهاى دخترى سادهدل نیست که در تلاش است تا به بهترین وجه ممکن ایمانش را فهم کند. فلسفه سالها در خدمت علوم بوده است و بردگى آن در مقابل علوم، مستلزم سازگاریهاى بىشمارى با انسانگرایى، مادهگرایى، جسمگرایى، طبیعتگرایى و دیگر ایدئولوژیهایى است که خصم دینند و هنگامى که فلسفه سؤالهاى خود را براى عالمان الهیات مطرح مىکند، استدلالهاى تمامى این ایدئولوژیها را در مقابل هر واکنش احتمالى آنها در آستین دارد. عالم الهیات اگر بخواهد در مقابل این سؤالها با شرح مباحث مضبوط و موجود در متون سنتى، چه مسیحى و چه اسلامى، واکنش نشان دهد، به نادانى و بى ارتباطى با مسائل درخور اعتناى این عصر متهم خواهد شد.
فلسفه دین به هیچ وجه صرفا نامى دیگر براى الهیات عقلانى، به معناى سنتىاش نیست، چرا که درست همان معیارهاى عقلىاى که در مسائل الهیاتى به کار گرفته مىشوند، تغییر یافتهاند. اگر عالم الهیات نمىخواهد غافلگیر شود، باید آماده باشد تا این ضوابط را زیر سؤال برد و بدین سان موضعى خردهگیرانه و نامانوس در قبال ملاکهاى عقلى اتخاذ کند.
امروزه محاوره میان فلسفه و الهیات صرفا امرى نیست میان ذهن سؤالگر فیلسوف و روح پرهیزکار عالم الهیات. هر سؤالى با انتظارهایى ناگفته، در مورد نوع جوابى که ممکن استشایسته بنماید، همراه است. هر جستجویى از دلیل، معیارى را براى تبیین، پیش فرض دارد. انتظارها و پیشفرضهایى که فلسفه دین را تغذیه مىکنند عمیقا رنگ و بوى اندیشه جدید غرب را با خود دارند. از آنجا که خیلیها که در حیطه فلسفه دین قلمزده و کتاب منتشر مىکنند، فلسفه تحلیلى را آموزش دیدهاند; معیارهاى فلسفه تحلیلى که به میزان زیادى متاثر از پوزیتیویسم، پراگماتیسم و اندیشه دانشمندان علوم طبیعى است نقشى مهم و ظریف در این عرصه ایفا مىکند.
این واقعیت که بسیارى از فیلسوفان دین، و حتى بیشتر علماى الهیات مسیحى، بیش از فلسفه تحلیلى، تحت تاثیر چیزى هستند که «فلسفه قارهاى» نام دارد وضعیت را پیچیده کرده است. بیشتر فلاسفه قارهاى مهم، فرانسوى و یا آلمانىاند حال آن که اکثر فیلسوفان تحلیلى در دانشگاههاى آمریکا و یا انگلیس تحصیل کردهاند. در حالى که در بخش اعظم قرن بیستم اندیشه تحلیلى بر فلسفه آمریکا فایق بوده، در ده یا پانزده سال گذشته اندیشه قارهاى در فلسفه آمریکا نقشى مهمتر ایفا نموده است. چیزى شبیه «فلسفه جهانى» در حال ظهور است، اما جهان اسلام تا حد زیادى از این فلسفه جهانى کنار گذاشته شده است. دلیل این امر نه میل به سرکوبى اندیشه اسلامى، بلکه آن است که ما مسلمانان بجد نکوشیدهایم تا داخل بحثشویم. اگر ما برآنیم که وارد گود شویم باید توجه داشته باشیم که این مباحثه در اقلیمى جریان دارد که اغلب خصمانه است و در بستر توقعات، ضوابط استدلال، و پیشفرضهایى روى مىدهد که بسیارى از آنها کاملا با آن چه در علوم اسلامى یافت مىشود بیگانهاند.
قبل از آن که عالم اسلامى بخواهد به سؤالهایى بپردازد که فلسفه دین معاصر مطرح کرده، بایستى نکات فوق را مد نظر داشته باشد.
در اینجا و در دنباله مقاله، منظور ما از الهیات چیزى است که نه تنها کلام بلکه عرفان نظرى، اخلاق دینى و حتى برخى از مباحث فقه و اصول را در بر مىگیرد. آنچه در ظاهر، محاورهاى است میان فیلسوفى که بر عقل محض تکیه دارد با یک عالم الهیات، در واقع بحثى است پیچیده در مورد فلسفه، علوم، الهیات و ایدئولوژیهاى مختلفى که بر این عرصههاى گسترده مجاهدت فکرى اثر گذاشتهاند.
شاید موضع عالم اسلامى در مقابل این تعقید وضعیت، موضع طرد باشد و گفته شود که فلسفه دین، ثمره نگرشهاى فکرى غرب به علم و دین است و به جهان اسلام ربطى ندارد. گفتگو میان فلسفه و الهیات در واقع گفتگویى است میان یک فیلسوف غربى با یک عالم الهیات مسیحى. ولى نادیده گرفتن فلسفه دین، نوعى ریسک و قبول خطر است. ایدهها و نگرشهاى تغذیهکننده فلسفه دین، در درون حصارهاى چند دانشگاه در سرزمینهاى دور افتاده بیگانه محصور نیست، بلکه بخشى از جو فرهنگى غرب استبا حجم و اندازهاى آن چنان وسیع که خود را براى هجوم به جهان اسلام آماده مىکند و حتى این هجوم را قبلا آغاز کرده است، خوشایند ما باشد یا نباشد.
تجارت بینالمللى اندیشهها اکثرا اندیشههاى غربى را نمىتوان کند کرد، تا چه رسد به آن که بخواهیم آن را متوقف کنیم. ما که، در این زمینه، با عدم موازنه تجارى مواجهیم باید تلاشهایى را جهتحفاظت از بازارهاى محلى خود به عمل آوریم، اما در نهایت تنها سیاست موفق، سیاستى است که در آن تولیدات محلى برخوردار از کیفیت صادراتى به نحو وافر در دسترس قرار گیرند. از آنجا که انواع مختلف محصولات فکرى غرب در بازار، فراوان است، ما مسلمانان نمىتوانیم انتظار داشته باشیم که، به این زودیها در همه عرصهها، سهم خود را از بازار به دست آوریم. ولى مىتوانیم انتظار داشته باشیم که در حوزههایى که در گذشته تفکر اسلامى قوت خود را در آن نشان داده رقابتى تهاجمى داشته باشیم و آن را مبنا قرار داده، به حوزههاى دیگر نیز گسترش دهیم. اندیشه اسلامى براى آن که بتواند در بازار بینالمللى افکار رقابت نماید نه تنها باید به شک و تردیدهایى پاسخ گوید که متفکران مختلف غرب به آن دامن زدهاند، بلکه باید این کار را به گونهاى انجام دهد که بروشنى، اسلامى باشد. ما نمىتوانیم تنها به جوابهایى که مسیحیها ارائه کردهاند نظر کرده و سپس به جستجوى حدیثى برخیزیم که این جوابها را اسلامى بنمایاند. تدوین الهیات اسلامى جدید، که با روال علوم اسلامى بویژه کلام، فلسفه و عرفان سازگار باشد، به کارى تمام وقت و جدى نیاز دارد.
اینک با به خاطر سپردن این نکات مىتوانیم مرورى کنیم بر چند نمونه از سؤالهایى که فلسفه دین براى علماى الهیات مطرح کرده است:
از ژرفترین عرصههایى که باید بر آن مرورى داشت عرصه معرفتشناسى است. در قیاس با همعصران ما، متفکران دوران میانه به این عرصه عنایتى کمتر داشتهاند. چگونه ما پى مىبریم که خداوند وجود دارد؟ جواب سنتى مسیحیان و مسلمانان به این سؤال این بود که ما مىتوانیم براهین قیاسى مستحکمى اقامه کنیم که از مقدماتى بدیهى تشکیل شده و نتیجه آن بیانگر وجود خدا باشد. اشکال این جواب این است که بسیارى از مقدماتى که در گذشته به قدر کافى بدیهى به نظر مىرسید اکنون مورد سؤال قرار گرفته است. مثلا نقش این اصل را در نظر گیرید که مىگوید عدم تناهى در علتهاى بالفعل محال است (تسلسل در علل). برخى از فیلسوفان، فیزیکدانها و ریاضىدانهاى غرب در درستى این اصل تردید کردهاند. در دفاع از این اصل کتابى نوشته شده که در آن برخى از آراى فلاسفه اسلامى مورد توجه واقع شده است: «برهان کیهانشناختى کلام» نوشته ویلیام لین کرایگ در فلسفه دین معاصر یکى از موارد نادرى است که طى آن آرایى از سنت اسلامى بویژه آراى ابوحامد غزالى مورد توجه قرار گرفته است. بحث مستمر در باره این اثر در نشریات تحقیقى، آن هم شانزده سال پس از چاپ کتاب، گواهى استبر اهمیت آن. اما نکته مهم این است که اصلى که در طول قرنها بدیهى به نظر مىآمده، اکنون در معرض مشاجراتى شدید قرار گرفته است. در نگاه اول چنین مىنماید که ما در اینجا با موردى از اصل عقلى مواجهیم که در فلسفه و الهیات اسلامى، از آن دفاع مىشود و در جدال با شکاکان جدید غرب به معرض آزمایش گذاشته شده است. اما اگر دقیقتر بنگریم خواهیم دید که این اصل، خود در داخل سنت فلسفه اسلامى تطور خاص خود را داشته است. وقتى به صدرالمتالهین قدس سره مىرسیم اصل امتناع تسلسل، به مجموعه علل بالفعل و موجود که همزمان واقع شوند، محدود مىشود. مساله مورد سؤال این است که چگونه اصلى بىقید و شرط در فلسفه اسلامى، مقید گشته است. چرا که برخى مثل غزالى همان اصل نامقید را یک اصل بدیهى عقلانى مىدانستند و تقریرى از اصل که هنوز مورد دفاع کریگ است مقید به قید «همزمان بودن علل» نیست!
در هر صورت تقریبا نوع مسائل فلسفه دین از همین قبیل است. فلاسفه که از اصولى که در علوم طبیعى و یا ریاضیات به کار مىرود اثر پذیرفتهاند، شبهاتى را در باره اصولى که قبلا بدیهى و یا تقریبا بدیهى تلقى مىشد و در براهین اثبات خدا به عنوان مقدمه مورد استفاده قرار مىگرفت، دامن زدهاند. نتیجه، یک معضل معرفتشناختى است. امروزه چیزى که زمانى ادعا مىشد که معلوم است مشکوک شمرده مىشود. شبهات مطرحشده غیر قابل جواب نیستند، اما تنظیم جوابها نیازمند مقدار متناسبى از کارکشتگى است; از جمله باید تا حدى با فیزیک و ریاضیات جدید آشنا بود.
ویلیام لین کریگ و کونتین اسمیت در کتابى جدید، مشاجرههاى میان برهان کیهانشناختى و فیزیک جدید را مطرح کردهاند. این کتاب «خداشناسى، الحاد و کیهانشناسى مبتنى بر مهبانگ» نام دارد.
بحث و مشاجره درباره براهین سنتى اثبات وجود خداوند، برخى را به آنجا کشانده که سؤال کنند آیا واقعا این براهین براى یک اعتقاد معقول دینى ضرورىاند. در میان فیلسوفان دین، آلوین پلانتینجا به خاطر دفاع از چیزى که آن را «معرفتشناسى اصلاح شده» مىنامد مشهور شده است. (1) ادعاى پلانتینجا این است که براى مسیحى متدین، اعتقاد به وجود خداوند، به نحوى شایسته پایهاى است، یعنى به استدلال نیاز ندارد. وى مدعى است که جان کالون پایهگذار کلیساى اصلاحى نیز دیدگاهى مشابه داشته است. (2)
کالون شک داشت که آیا انسان گناهکار مىتواند وجود خدا را با برهان اثبات نماید، اما فیلسوفان کاتولیک که به عقل انسانى اعتماد بیشترى داشتهاند با موضع پلانتینجا زیر فشار قرار گرفتهاند. براى ما بویژه واکنش کاتولیکها در مقابل پلانتینجا جالب است; چرا که در سنتشیعى نیز به عقل حرمتى مشابه مىنهادهاند. من تردید دارم که در درازمدت واکنشهاى فیلسوفان و متالهان کاتولیک و مسلمان از حیث متفاوت بودن با هم مشابه باشند. (3) برخى از متفکران کاتولیک که در این مساله تحقیق کردهاند از معرفتشناسى مبناگروانه حمایت کردهاند، اما اکثریت آنان در پى آن بودهاند که با دیدگاه مورد دفاع پلانتینجا زمینه مشترکى بیابند.
ویلیام آلستون شخصیت دیگرى است که از معقول بودن معتقدات دینى، بدون تکیه بر براهین سنتى اثبات وجود خداوند، دفاع نموده است. (4) آلستون لبه شکگرایى مدرن را به سمت الحاد برمىگرداند و ادعا مىکند که دلایل ما براى اعتماد به تجربه حسى بیش از دلایل ما براى اعتماد به انکشافهاى دینى نیست. از آنجا که معتقدات مبتنى بر تجربه حسى، معقول تلقى شدهاند بایستى در باب معتقدات دینى هم همین تلقى را داشت. اثر آلستون همچون کار پلانتینجا انبوهى از انتقادها و جوابهاى مجدد را به دنبال داشته که تکیه بیشتر آنها بر مسائل معرفتشناختى از قبیل: ماهیت معرفت و عقلانیت، ایمان و اعتقاد، یا دلیل و توجیه مىباشد.
دیگر مدافعان ایمان مسیحى استدلال نمودهاند که از طریق بررسى ضوابط استدلالى که امروزه در علوم طبیعى به کار گرفته مىشود، و با آنچه هیوم و کانت تصور مىکردند فاصله بسیار دارد ،مىتوان به شک و تردیدهایى که هیوم (1776-1711) و کانت (1804-1724) در مورد عقلانیت معتقدات دینى دامن زده اند پاسخ گفت. (5) در این مباحثات، این فلسفه علم است که عالمان الهیات باید به آن رو آورند تا به کسانى که به علم ایمان دارند و به دین نه ثابت کنند که این طور نیست که جبههگیرى آنان ناشى از وفادارى آنان به ضوابط عقلانى علوم تجربى باشد.
در بسیارى از مباحث مربوط به عقلانیت ایمان دینى، مفهوم تجربه دینى نقشى محورى ایفا مىکند. این امر بویژه در مورد نوشتههاى اصحاب معرفتشناسى اصلاح شده و نوشتههاى ویلیام آلستون صادق است. اما در مورد نوشتههاى دیگران از جمله گرى گاتینگ (6) ، ریچارد سوین برن (7) و جان هیک (8) نیز صادق مىباشد. مفهوم تجربه دینى مفهومى است که بویژه براى تفکر اسلامى ناآشناست، چرا که این مفهوم در اروپا و ایالات متحده در نوشتههاى فردریک شلایرماخر و ویلیام جیمز ظاهر شده و پیامد فشارى بوده که متفکران دینى احساس کردند از سوى میراث هیوم و کانت، رمانتیسم و تجربهگرایى بر آنان وارد مىآید. حتى تعبیر Religious experience چنان است که ترجمه آن به فارسى و یا عربى مشکل است. ظاهرا ترجمهاى که بیشتر مورد قبول است «تجربه دینى» است ولى کلمه «تجربه» طعم و بوى آزمایشگاه و تکرار را با خود دارد حال آن که مفهوم غربى کلمه از این خصوصیات عارى است. معادلهاى دیگرى هم که ممکن است پیشنهاد شوند هریک مشکلات خاص خود را دارند. براى نمونه ادراک، شناخت و معرفت، هر یک تنها وقتى متناسب هستند که واقعیتى به نحو درست دریافت گردد; در حالى که تعبیر «تجربه دینى» براساس فرض ما از حیث این که مطابق با واقع استیا صرف توهم، خنثى است. آن را باید در قیاس با دادههاى علمى فهم کرد و درست همان طور که دانشمند [تجربى] از عقل بهره مىگیرد تا قضاوت کند که کدام یک از فرضیههاى رقیب بهتر مىتواند دادههاى تجربى موجود را تفسیر کند، گرىگاتینگ و ریچارد سوین برن هم معتقدند که فرضیه وجود خدا بهتر مىتواند دادههاى شهود و احساسات باطنى شخص را تفسیر نماید. اما از سوى دیگرآلستون و پلانتینجا مدعى اند که براى مؤمن، این قضیه که خداوند وجود دارد بیشتر شبیه به این پیشفرض دانشمند [تجربى] است که جهانى فیزیکى هست که مىتوان آن را مورد کاوش قرار داد و دادههاى تجربى، اطلاعاتى را در باره آن منتقل مىنمایند. آنان معتقدند که شهودها و احساسات دینى و از جمله مشاهدات عرفانى، دادههایى فراهم مىآورند که حامل اطلاعاتى در باره خداوند و ارتباطش با مؤمن است، اطلاعاتى که پیشفرضش وجود خداوند است. گفتن این که از نظر آلستون و پلانتینجا پیشفرض تجربه دینى وجود خداوند استبه این معنى نیست که از نظر این فیلسوفان وجود خداوند یک فرض صرف است، چرا که آنان برآنند که این فرض، فرضى است موجه، و موجه بودن آن را مىتوان با یک بررسى معقول از رابطه میان این فرض با انواع تجربههاى دینى که در زندگى مسیحى مهمند اثبات نمود.
تکیه بر تجربه دینى، برخى از فیلسوفان مانند ویلیام پرادفوت (9) ، استون کاتز (10) و نلسون پایک (11) را به تبیین معرفتشناسانه گزارشهاى عرفا کشیده است. آنان سؤالهایى را مطرح مىکنند از قبیل این که: آیا مىتوان میان آنچه به قلب عارف جلوه مىکند و نحوهاى که او این جلوهها را تفسیر مىکند تمایز با معنایى قائل شد؟ آیا جلوههاى عرفانى باید مشابه جلوههاى حسى باشند، آیا عرفاى متعلق به سنتهاى مختلف، تجاربشان یک نوع است؟ آیا تعلیم و تربیت، نوع تجربهاى را که عارف خواهد داشت تعیین مىکند و آیا از نظر خود عرفا این تجربهها داراى دلالت معرفتشناختىاند؟ در اینجا ما با مسائلى مواجهیم که فیلسوف و عالم الهیات مىتوانند پیرامون آن به یکدیگر خدمت متقابل ارائه دهند. عالم الهیات، زمینه آموزه اى را براى فیلسوف فراهم مىسازد که گزارشهاى مربوط به تجربههاى عرفا برحسب آن فهم مىشود و فیلسوف، تحلیلى انتقادى هم از آموزه و هم از گزارش فراهم مىسازد تا بتواند تجربههاى عرفانى را در چارچوب یک تئورى معرفتشناختى گستردهتر بگنجاند.
این تنها معرفتشناسى نیست که به مثابه سرچشمهاى از معضلات که در فلسفه دین براى الهیات مطرح شده عمل مىنماید، عملا تمامى شاخههاى فلسفه بر فلسفه دین تاثیراتى داشتهاند و سؤالهایى را در مورد آموزه کلامى دامن زدهاند.
یکى از شاخصترین عرصههاى فلسفه، مابعدالطبیعه است و علماى مابعدالطبیعه از دیر زمان رابطهاى نزدیک با الهیات، بالاخص الهیات اسلامى داشتهاند. متالهان مسلمان، مسیحى و یهود اغلب براى تبیینآموزههاى الهیات به نظامهاى مابعدالطبیعىاى توسل جستهاند که بر اندیشه یونان باستان مبتنى است. بسیارى از فیلسوفان دین نظامهاى مابعدالطبیعى دیگرى را ترجیح دادهاند; در نتیجه خود را در تلاشى درگیر ساختهاند که هدفش بیان مجدد آموزههاى دینى است، به طریقى که زبان حکمت قدیم در آن به کار نرود. به هر حال گاهى، آموزه چنان با حکمت قدیم در هم تنیده شده که جدا کردن آنها مشکل است. مثلا آموزه مسیحى تثلیثبرحسب متافیزیک جواهر، صور، اشخاص و صفاتى تبیین گشته که از فلسفه یونان و روم اتخاذ شدهاند. بسیارى از متفکران جدید مسیحى اکنون تصدیق مىنمایند که تقریرهاى سنتى آموزه تثلیث در این قالبها موفق نبوده است. اما آنان به جاى رد این ادعا که خدا را باید به عنوان تثلیث اقدس فهم کرد، مدعى شدهاند که این آموزه را با کنار گذاشتن این ادعا که خدا سه شخص است اما یک جوهر، و یا با ارائه تفسیرى از این ادعا که در قرون گذشته قابل تصور نبوده استبهتر مىتوان توضیح داد.
رابرت کامینگ نویل، سرپرستحوزه کلامى بوستون، بالمره، اصل ادعا را کنار مىگذارد و از تثلیثبه عنوان سه جهتیا سه جنبه از الوهیت که با رجوع به خلقت فهم مىشود دفاع مىنماید. از نظر وى خداوند سرچشمه خلقت،پایان یا غایتخلقت و خود عمل خلقت است. در الهیات نویل غیر از این مقدار، چندان چیزى از آموزه سنتى تثلیثباقى نمانده است. (12)
توماس. وى. موریس، فیلسوفى که در دانشگاه نوتردام در ایندیانا تدریس مىکند، دفاع سنتىترى از تثلیث ارائه مىدهد. موریس براى آن که از تقریرى از تثلیثگرایى اجتماعى در مقابل ادعاى ارتدادى برخى از متکلمان الهیات پویشى که مىگویند خداوند نیازمند به جهان است دفاع کند، از روشهایى بهره مىجوید که فیلسوفان تحلیلى ابداع کردهاند. الهیات پویشى خود به عنوان واکنشى در برابر مابعدالطبیعه جواهر بسط یافت و الهامبخش آن آراى وایتهد و هارتشون بود مبنى بر این که جهان از حوادث بالضروره با هم مرتبط تشکیل شده است. (13)
از دیگر آراى مابعدالطبیعى جدید که بر مباحث مربوط به آموزه تثلیث اثر گذارده است، تئورى هویت نسبى است. مطابق این راى نسبت هوهویت همواره مشمول مقولهاى است که آن مقوله در ذیل آن مندرج است. مدافعان تثلیث مانند پیترگیچ و پیتر وان اینواگن از تئورى هویت نسبى، براى دفاع از این قضیه استفاده کردهاند که در حالى که اشخاص تثلیث ممکن استبا هم متفاوت باشند در عین حال ممکن است همه یک خدا باشند. (14)
از دیگر عرصههایى که فیلسوفان دین در آن آراى متخذ از منطق و ریاضیات جدید را به کار گرفتهاند عبارت است از مباحث مربوط به برهان وجودشناختى آنسلم درباب وجود خدا، معضلات فراوان مربوط به صفات الوهى، ماهیت فعل الوهى، مسؤولیت انسان و علم ازلى خداوند، چگونگى خلق عالم از عدم و مشکل شر.
اخلاق از معرفتشناسى قدیمىتر است و حداقل به قدمت مابعدالطبیعه. تاملات فلسفى در باب خیر و شر، خطا و صواب، و فضیلت و رذیلت همواره با اندیشه دینى عجین بودهاند و امروزه نیز فیلسوفانى که دغدغه اصلى آنان ماهیت ارزش است و اخلاقیات، به سؤالهایى مهم دامن مىزنند تا علماى الهى با آن کلنجار روند. همه ادیان تا حدى به اندیشه اخلاقى نظام مىدهند چرا که همه ادیان اوامرى صادر مىکنند که تخلف از آن، هم به لحاظ اخلاقى و هم به لحاظ دینى، جایز نیست. آیا لازم است که تئورى اخلاقى با مفاهیم اخلاقى مندرج در دین سازگار افتد؟ آیا امکان آن نیست که آرمانهایى نوعدوستانه وجود داشته باشد که از آرمانهاى اخلاقى دین فراتر رود؟ آیا رواست که دین دستوراتى صادر کند که ناسخ الزامهاى اخلاقى باشند؟ آیا مىتوان کسى را نکوهش کرد، با این که هیچ یک از قوانین دینى را نقض نکرده است؟ آیا اخلاق عقلانى مىتواند قید و بندهایى را بر تفسیرى قابل قبول از دین وضع کند؟ چگونه خداوندى که خیر محض است توانستبه ابراهیم دستور قتل فرزند دهد؟
سورن کرکگور (1885-1813) این سؤال آخر را به قوت طرح کرده است. این سؤال هنوز معظلى است که مکرر در مکرر در میان فیلسوفان و عالمان الهى مسیحى بحث مىشود. البته، جواب کرکگور این بود که دستوراتى که دین صادر مىکند از نفوذى وراى آنچه در اخلاقیات یافت مىشود برخوردارند; دستوراتى که از نظر عقل خطا تلقى مىشوند. آن دسته از فیلسوفان و علماى الهیات که با این رویکرد ایمانگروانه به اوامر دینى قانع نشدهاند بایستى در جستجوى سازش موجهى میان عقل و شهود اخلاقى از یک سو و مقررات دینى با افعال کسانى که بىعیب و نقص تلقى شدهاند، از سوى دیگر باشند.
مساله رابطه میان اوامر الوهى و الزامات اخلاقى در میان فیلسوفان معاصر دین، محور مشاجرههاى فراوان قرار گرفته است و این تا حد زیادى به خاطر کار رابرت. ام. آدامز بوده است. (15) آدامز در مقالههایش درباره تئوریهاى اوامر الوهى و اخلاقیات در پى آنبوده که بین این راى، که صواب و خطا بودن عمل ناشى از امر و نهى خداوند است، با این راى که اوامر الهى دلبخواهانه نیستسازش و وفاق ایجاد کند. آدامز اشعرى نیست و این ادعا را قبول نخواهد کرد که اگر خداوند به سفاکى و پیمانشکنى امر مىکرد، در آن صورت شکنجه و خیانت از نظر اخلاقى امورى درخور ستایش بودند. اوامر الهى از نظر آدامز فقط از آن رو از قوت اخلاقى برخوردارند که خداوند، خیر، عادل و مهربان محض است. آدامز مىگوید: اما بدون اوامر الهى اصلا الزامات اخلاقى در کار نمىبود. (16)
از دیگر کتابهاى جدیدى که در آن، رابطه میان دین و اخلاقیات مورد بحث قرار گرفته است عبارتند از «معجزه یکتاپرستى» از ج. ال. مکى و بسیارى از نوشتههاى مکین تایر. (17) مکى از موضع یک ملحد مسلم استدلال مىکند که تنها راه براى معقول ساختن رابطه میان ارزش و واقع، یا راه فلسفه اخلاق هیوم است و یا راه یک تئورى دینى. وى حتى مىپذیرد که اگر در نهایت هیچ یک از تقریرهاى تئورى هیوم قابل دفاع نباشد، ما مجبور خواهیم شد که در پى تبیینى دینى باشیم، به سبکى که طى آن به نظر آید که ارزشها از خواص طبیعى سرزدهاند. مکینتایر به تباین واقع ارزش نیز علاقمند است و بىپرده در پى آن است که رویکرد هیوم به مشکل و همین طور بیشتر تئوریهاى جدید را رد کند. اما مکین تایر به این برداشت قانع نیست که این حکم و فرمان الوهى است که واقعها را به ارزشها مرتبط ساخته است; در عوض به دنبال آن است که تقریرى از یک اخلاق الهیاتى ارسطویى احیا کند، ولى تقریرى که در آن کمال را بایستى به کمک توجه به حرکتسنت و و روایات تاریخى فهم کرد و نه از طریق زیستشناسى آن گونه که ظاهرا گاهى ارسطو پیشنهاد مىکرد. دین در اندیشه مکین تایر از آن رو مقامى ارشد دارد، که تنها چیزى است که قادر به حمایت از انواع سنن و روایات تاریخى است که مىتوانند براى حیات اخلاقى مبنایى قاطع فراهم آورند.
هیچ بحثى در مورد این که روایات دینى چگونه در فهم ما از این که کیستیم و به کجا رهسپاریم ایفاى نقش مىنمایند بدون توجه به مساله زبان دین تمام نیست و این امر ما را به عرصهاى دیگر وارد مىکند که در آن، فیلسوف سؤالهایى را براى عالم الهیات مطرح مىکند.
یکى از عرصههایى که در فلسفه قرن بیستم غرب کانون فعالیتشدید است، فلسفه زبان است. گواتلوب فرگه (1925-1848) ریاضیدان، منطقدان و فیلسوف آلمانى به برنامهاى تحقیقى در فلسفه زبان دستیافت که با مشکلاتى از قبیل معنى و مصداق و ناکامى جایگزینى واژههاى هممرجع در عالم التفاتهاى متفاوت، (مثلا ممکن است این امر صادق باشد که S معتقد است که A,F است و این هم صادق باشد که B A هر چند S معتقد نیست که F B ) و تحلیل منطقى انواع مختلف کارکردهاى معناشناختى که معمولا اشارات، اسامى خاص، تعاریف معین و دیگر انواع تعابیر و اصطلاحات در زبان عرفى اعمال مىنمایند، سرو کار داشت. راسل (1970-1872)، ویتگنشتاین (1951-1889) کارناپ (1970-1891)، کواین (1908) و کریپکى (1940) برنامههاى فرگه را ادامه دادند. اینها تنها معدودى از افرادى هستند که نظراتشان در باب تحلیل منطقى زبان به مشاجرههاى گسترده دامن زده است. برنامه تحلیل منطقى خیلى زود پایش به گزارههاى الهیات کشیده شد. فیلسوفان دین شروع کردند به این که در مورد تحلیل منطقى ادعاهایى از قبیل «خداوند ازلى است» (18) ، «خداوند قادر مطلق است» (19) و در مورد شیوههایى که طى آن ما در اشاره به خداوند مىتوانیم موفق باشیم، (20) سؤالهایى طرح کنند.
گرچه مىتوان این مباحثات را به نحوى سودمند با مباحثات دوران میانه در الهیات و فلسفه اسلامى و مسیحى راجع به مسائل مربوط مقایسه نمود، اما بسیارى از متالهان جدید مسیحى توجه به جزئیات منطقى را کمى کسالتآور و بىارتباط با وظیفه اصلى خود مىدانند. بسیارى از این عالمان الهى رضایتمندانه از نوشتههاى متاخر ویتگنشتاین اثر پذیرفتهاند و نیز از این پیشنهاد او، که مىگوید زبان دین را باید با بازى و یا شیوهاى از حیات قیاس کرد که به حد قابل ملاحظهاى با زبان علمى تفاوت دارد، تا مانع هر درگیرى محتمل میان دین و علم گردد.
آموزه ویتگنشتاینى بازیهاى زبانى، متالهانى را هم که در پى واکنش به این اتهام پوزیتیویستها بودهاند، که دعاوى دینى بىمعناست، به خود جذب کرده است. هرچند تئورى تحقیقپذیرى معنا که از سوى پوزیتیویستها حمایت مىشد در کل رد شده است اما این شعار ویتگنشتاین که «معنا همان کاربرد است» در فلسفه زبان، اساسى را در اختیار عالمان الهى قرار داده است که توجهشان را به تئوریهاى کاربردى زبان دین معطوف دارند که ظاهرا به گونهاى مناسب، با اصالت تحویلستیزى رایج در محافل الهیاتى پروتستان سازگار مىافتد. احساس این عالمان الهى این بود که باید هر تلاشى را براى بنیان نهادن دعاوى دینى بر عقل نظرى آن گونه که در براهین سنتى اثبات وجود خدا، که الهیات طبیعى نام دارد رایج است و یا بر عقل عملى آن گونه که در الهیات کانت مطرح است رد کرد. چه، این کار فروکاهش دعاوى دینى به مابعدالطبیعه یا اخلاق است; فروکاهشى که از درک اصالتبنیادین دیدگاه دینى، که شلایرماخر (1834-1768) آن را «لحظه دینى تجربه» نام گذارده، عاجز است. (21)
این تمایلات، که در میان بسیارى از هرچند به هیچ وجه نه همه کسانى که به تبیینهاى کاربردى زبان دینى جذب شدهاند وجود دارد، تمایلاتى است ضد فلسفى، حتى وقتى که آنان براى حمایت از خود به فلسفه متاخر ویتگنشتاینى روى مىآورند. گرچه در میان کسانى که خود را حامى نوعى از ایمانگروى مىدانند، اختلافات فراوانى وجود دارد، آنان بر این مساله اتفاق دارند که دین را به هیچ تبیین و یا توجیه فلسفى نیازى نیست.
از این رو پس از سیر و سیاحت فلسفى در اقلیمهاى هممرز با الهیات، خود را در نقطهاى مىیابیم که از آن آغاز کرده بودیم یعنى معرفتشناسى و مساله عقلانیت معتقدات دینى. چرا که نگرشهاى کاربردى به زبان دین، که تئوریهایى را هم که مىگویند زبان دینى کارش ابراز تلقیهاستو نه شرح واقعیت دربر مىگیرد، اغلب تلاشهایى هستند جهت فرار از نقد عقلانى معتقدات دینى. ایمانگرا مدعى است که به هیچ توجیهى نیاز نیست. چرا که زبان دین مستقل از زبان توجیه و بىنیاز از آن است.
در اینجاست که به نظر مىآید معرفتشناسى اصلاحشده آلوین پلانتینجا یا آراى ویلیام آلستون در این باب نوعى مصالحه هستند میان کسانى که دعاوى دینى را به کمک برهان عقل توجیه مىنمایند و کسانى که قبول ندارند این گونه توجیهها مورد نیاز و یا مطلوب باشد. آنچه پلانتینجا و آلستون پیش مىنهند استدلالى فلسفى است در این مورد که چرا باید اعتقاد دینى را حتى در غیاب حمایت مستقیم ادله موجه و معقول تلقى نمود.
اما اغلب متالهان مسیحى امروز، علاقهاى به کار این قبیل فیلسوفان مسیحى که در بالا یاد کردیم نشان نمىدهند. این فیلسوفان در درجه اول دلواپس مسائل عقلانیت و توجیه، و دلایل قانعکنندهاى که مىتوان و یا نمىتوان براى نشان دادن صدق دعاوى مختلف دینى اقامه کرد، هستند. اما در سوى دیگر عالمان الهى ظاهرا بیشتر علاقمند به مضامینى در زندگى مؤمنانند که با سرسپردگى به معتقدات مختلف و مشارکت در کلیسا هم پیوندند. آنان بر این پاى مىفشارند که دین نه مجموعهاى از حقایق درباره خدا، بلکه طریقى استبه سوى رستگارى. براى بسیارى از عالمان الهى مسیحى معاصر اهمیت نمادهاى دینى نه از آن روست که از حقایق دینىاى پرده برمىگیرند که شاید با زبان غیرنمادین قابل ابراز نباشد، بلکه آنها از آن رو مهمند که چارچوبى ارائه مىکنند که معنى و مفاد زندگى انسان را باید در حیطه آن جستجو کرد (22) .
دلیل دیگرى که متالهان مسیحى براى بیزارى خود از فلسفه اقامه مىکنند مربوط ستبه مشکل کثرتگرایى دینى. متالهان مسیحى در گذشته ادعا داشتند که آموزه هاى مسیحیت صادقند و هر آموزهاى که با جزمیات مسیحى ناسازگار افتد کاذب است. از جمله جزمیات مسیحیتسنتى این ادعا بود که تنها یک طریق به سوى رستگارى وجود دارد که از نظر کاتولیکها این طریق کلیساست و از نظر پروتستانها این است که بهکمک ایمان در بازخرید گناه توسط عیسى مشارکت جوییم .
کوتاه سخن آن که مسیحیتسنتى، یهودیان، مسلمانان، هندوان و بودائیان را از رستگارى و سعادت جاودان محروم مىدانست، مگر آن که آنان مسیحیت را از طریق فراگیرى از انجیل بپذیرند. اما به موازات آن که مسیحیها به نحوى فزاینده به این امر واقف مىشوند که مردمانى نیک و حتى قدیس صفت وجود دارند که گرچه با انجیل آشنایند، طریقى غیر از مسیحیت مىپیمایند، پذیرش این جزم سنتى که غیر مسیحیها از بهشت محرومند برایشان مشکل مىشود. حتى برخى از عالمان الهیات مسیحى به این فکر افتادهاند که الهیات مسیحى، روى هم رفته، بیش از حد به صدق جزمیات دلمشغولى نشان داده است. در واکنش به «اصالت طرد» مسیحیتسنتى که برحسب آن پذیرش برخى از دعاوى صدق براى رستگارى شرطى لازم استبرخى،به افراط، اندیشیدهاند که صدق آموزههاى دینى مساله مهمى نیست و تلاشهایى که براى توجیه معتقدات دینى و یا اثبات عقلانیت آنها به عمل مىآید با مساله رستگارى بىارتباط است.
خیلى از عالمان الهیات در عصر ما، اگر نگوییم بیشتر آنان، به جاى آن که به مسائل محورى الهیات سنتى بپردازند، براهینى در حمایت از آموزهها اقامه کنند، ساختار منطقى مفاهیم مختلف دینى را تحلیل نمایند و در مقابل رقبا از تفسیرهاى خود از آموزهها دفاع کنند، توجه خود را به مسائلى معطوف کردهاند از این قبیل که چگونه مفاهیم دینى بسط و تحول مىیابند، کارکرد آنها در جوامع دینى چگونه است، چگونه آراى دینى تجربه دینى را القا مىکنند، و چگونه جوامع مسیحى در بسترهاى اجتماعى و تاریخى گوناگون از نمادها، رسوم و نهادهاى مسیحیت استفاده و یا سوءاستفاده کردهاند. این متالهان هنگامى که به مسائل اخلاق عنایت مىکنند دلواپس مسائلى هستند از این قبیل که چگونه از سوء استفاده از نمادها، رسوم و نهادهاى مسیحیت در آینده جلوگیرى کنند و چگونه آنچه را که از نظر آنان پیشرفت مثبت و به لحاظ اخلاقى مسؤول عناصر مختلف حیات مسیحى است، ترغیب و تشویق نمایند. گرچه اغلب از تامل نقادانه در باره چشمانداز فلسفىاى که القاگر ضوابط اخلاقى خود آنان استخبرى نیست. بسیارى برآنند که ادعاى این که باید معرفت و یا یقین دینى داشت، بازتابى است از این خواست گناهآلود که آنچه را باید نهایتا به عنوان یک رمز باقى بماند، مىخواهیم تحتسلطه عقلانى قرار دهیم.
امروزه عالمان الهیات مسیحى بسیار بیشتر به اندیشه پسامدرنیسم علاقه نشان مىدهند تا به آثار فیلسوفان مسیحى که متعلم به تعلیم سنت تحلیلىاند. پسامدرنیسم به نهضتى مىگویند که از آراى برخى از نویسندگان فرانسوى معاصر از قبیل جان فرانکولیوتار، ژاک دریدا، ژرژ باتاى و میشل فوکو سر برآورده است. وجه مشترک این نویسندگان این است که عموما نگرشى بدبینانه دارند و نسبتبه ادعاهاى استعلایى که خصیصه دوران جدید فلسفه اروپا از دکارت (1650-1596) و سراسر دوران کانت (1804-1724) است مشکوکند. آنان تردید دارند که نکند استدلال عقلانى پردهاى باشد که میل به قدرتطلبى را مىپوشاند و بر این نظرند که ما را از پیشفرضهاى فرهنگىاى که تا حد زیادى جهانبینىمان را تعیین مىکند، گریزى نیست، و [به هر حال] سبکى گستاخانه دارند. بسیارى از پسامدرنیستها از نیچه (1900-1844) الهام مىگیرند. متالهان مسیحى معاصر که میل به دفاع و یا تلاش براى توجیه آموزههاى مسیحیت ندارند، و حتى برخى از آنان به لاادرىگرى معترفند، با پسامدرنیستها علایق مشترکى دارند. پسامدرنیستها در نوشتههاى خود، واقعا مجموعهاى از سؤالهاى فلسفى مرتبط با الهیات را آن گونه که ما در فلسفه دین مىیابیم به عالم الهى عرضه نمىکنند، در عوض پسامدرن به عالم الهى ایمانگرا، در بىمیلىاش براى تلاش جهت معقول نشان دادن معتقداتش، تسلى خاطر مىدهد و به او بهانههایى مىدهد که در دفاع عقلانى از حقانیت معتقداتش درگیر نشود.
پسامدرنیسم یک فلسفه نیست، بلکه نهضتى فکرى است مخالف فلسفه به معناى سنتىاش. واژه فلسفه بطور سنتى چون مدح و ثنا عمل مىکند یعنى صرفا توصیفى نیستبلکه از بار ارزشى قوىاى برخوردار است. گرچه گفتن این که تفکر پسامدرن فلسفه نیستبلکه فلسفهستیز است نوعى اظهار وفادارى استبه آرمان سنتى فلسفه; که عشق به حکمت است و جستجوى حقیقت. یعنى همان چیزى که پسامدرنها تا حدى آن را مضحک مىیابند. ولى غرض من از سرزنش پسامدرن و فلسفهستیز خواندن آن، طرد آن نیست. پسامدرنیسم گرایشى استبسیار مهم که بر بسیارى از عالمان الهیات مسیحى تاثیرى بس عمیق داشته است. مىتوان آن فلسفه دینى را که فیلسوفان مسیحى متعلم به تعلیم فلسفه تحلیلى عرضه مىکنند، جنبشى دانست که به احتمال زیاد، صد در صد با پسامدرنیسم مخالف است. از نظر پسامدرنیستها، فیلسوفان مسیحى کمى سادهلوحند. آنها هنوز از این بحث مىکنند که چگونه مىتوان از معقول بودن اظهار صدق آموزههاى مختلف دینى دفاع کرد. ولى از نظر فیلسوف، براى دین در محدوده پسامدرنیسم جاى چندانى باقى نمىماند و دین چیزى نمىشود جز التزامىاز سر احساس، به نهادها و شعایر دینى، آن هم در حالى که از مفاد مابعدالطبیعى و استعلایىشان بریده شدهاند; مفادى که قوتبخش آنها و مسؤول واکنش عاطفى شدیدى است که این شعایر و نهادها در ابتدا به آن دامن مىزنند.
به نظر من این ادعایى است که بیشتر خوانندگان آن را خواهند پذیرفت و ما مجبور نیستیم راهى دراز رفته، و براى پشتیبانى از آن دلایلى بیابیم. ادعا این است که قوت و قدرت نفوذى که دین بر قوه مخیله انسان اعمال مىکند و پدیدههاى متنوعى، از انقلاب اسلامى ایران گرفته تا اشاره و تلمیحاتى که در افسانه پردازى آمریکاى معاصر به مضامین دینى وجود دارد، شواهدى بر آن هستند به این اقعیتبستگى دارد که ادیان مدعى باشند که حاوى حقایق مطلقند; حقایقى که از ویژگیهاى ابراز آن در بسترهاى فرهنگى مختلف فراتر مىرود. این مساله که آیا این ادعا صادق استیا نه و حتى آیا معقول است که بتوان به آن اعتقاد داشتیا نه، در کانون مباحث فلسفه دین در عصر حاضر قرار دارد.
تنها به همین دلیل، شکگرایى پسامدرن داراى اهمیت است و مقتضى جواب. اما صرفنظر از این که این واکنش چگونه ارائه گردد، سؤالى دیگر مطرح است و آن این که آیا پسامدرن مىتواند چشماندازى فلسفى فراهم آورد که بشود الهیات را از آن چشمانداز، عمیقتر فهم نمود؟ و یا این که با انکار وجود رابطهاى واقعى میان الهیات با واقعیت غایى آن را به تحلیل مىبرد؟ پسامدرنیستهاى مسیحى و بسیارى از متالهان مسیحى معاصر، اگر نگوییم اکثریت آنان، بر این عقیدهاند که مىتوان مساله صدق آموزههاى دینى را نادیده انگاشتبدون این که براى دین و حداقل براى مسیحیت پروتستان مخاطرهاى ایجاد کند. چرا که بر اساس تعلیمات انجیل، تکیه دین بر رستگارى است و نه معرفت.
اما این عقیده، به چند دلیل مشکوک است: اول آن که برداشت اکثریت قاطع متدینان به ادیان جهانى، چه در گذشته و چه حال، این بوده که دینشان در مورد واقعیت ادعاهاى مهمى مطرح مىکند. هرگونه انکار و تحاشى اهمیت صدق دینى، تحریفى است در اندیشه دینى. دوم آن که اسلام و مسیحیتخداوند را واقعیت غایى مىدانند و ابعاد عملى، نمادین و اجتماعى حیات دینى متوجه به سوى اطاعت و پرستش خداست،به عنوان وسیلهاى براى رستگارى. اگر این دعوى را که خداوند وجود دارد سادهلوحانه انگاشته، از آن چشمپوشى کنیم، در آنصورت تردیدهایى که در مورد واقعى بودن متعلق پرستش ایجاد مىشود احتمالا در معنادار بودن پرستش نیز تردید خواهد افکند. بدون وجود خدا، عبادت بى معناست و بدون عبادت معنىدار، نجاتى در کار نخواهد بود. سوم آن که ظاهرا رنگ و بوى تقدس و احساس قداست که دین آن را ایجاد مىنماید، مستلزم این راى است که آن امر مقدس ما را به ابزارى مجهز مىکند که به کمک آن از امور عادى فرا رویم و از یک بعدىنگرى بگریزیم. در دین وحیانى وقایع تاریخى خاصى، وحى نامیده مىشود، و با این تسمیه مسیحیها و مسلمانان، دیگر عیسى سلامالله علیه را یک شخصیت تاریخى صرف نمىدانند و مسلمانان، قرآن کریم را فراورده فرهنگ عربى اوایل قرون وسطى نمىشمارند بلکه آن را کلمةالله مىدانند. این چرخش در توجه از امور عادى به مقدس از طریق شناخت و اذعان نسبتبه منزلتى وجودى براى منشا وحى حاصل مىآید بطورى که بدون بعد مابعدالطبیعى دین، بقیه آن و از جمله قابلیت نجاتبخشى سمبلهاى آن، احساس التزام به احترام به فرامینش و تقید به شرکت در شعایرش، همه ضعیف و پژمرده خواهند شد.
بحث فوق درباره پسامدرنیسم راه را براى بازگشتبه مساله اساسى مان یعنى رابطه میان فلسفه و الهیات فراهم مىسازد. علىرغم این واقعیت که اولیاى دین گاهگاهى از بابتسؤالهایى که از مباحث فلسفى ناآشنا سر بر مىآورد و بسیارى از دستاندرکاران آن اگر نگوییم خصم خود دین خصم شوکت دینند احساس خطر مىکردهاند، اما در نهایتیک متاله نمىتواند از درگیر شدن در فلسفه فرار کند. شاید قانعکنندهترین دلیلى که در این مورد مىتوان به عالم الهیات عرضه کرد این باشد که: اگر بناست جوانان هدایتشوند باید براى انتقادهاى فلسفى از آراى دینى، که ذهن جوانان را به ستوه آورده، پاسخى فلسفى اقامه کرد. حتى اگر هیچ میزانى از مهارت فلسفى صرف، جهت زدودن تردید کفایت نکند، بالاخره حدى از خرد فلسفى ضرورى است تا بتوان به کمک آن جستجوگر صادق را به تلاش معنوى غلبه بر این تردیدهاى گسترده و شیطانى که: دین چیزى نیست جز مشتى اکاذیب، درگیر ساخت. وجود تردیدهاى فلسفى در اذهان جوانان دلیلى بود که علامه طباطبایى در دفاع از تدریس علنى فلسفه در قم به آیتالله بروجردى ارائه مىکرد. فلسفه خود را چون خدمتکارى در اختیار الهیات قرار مىدهد که بدون کمک آن خرابکاریهایى را که فلسفه، خود به بار آورده نمىتوان برطرف نمود!
اما دلایلى دیگر هم هست که چرا الهیات باید از سر لطف، خدماتى را که فلسفه ارائه مىکند بپذیرد. خداوند به ذهن انسانى عطش کسب حکمت را موهبت کرده و این جستجوى از حکمت، معرفت اشیایى را هم که دین از آن سخن مىگوید و همین طور کسب مهارت در برآوردهاى عملى، و نوع دقتى که منطقدانان، ریاضیدانان و فیزیکدانان به آن مباهات مىکنند و دیگر امور از قبیل تاریخ را هم در بر مىگیرد. پژوهش فلسفى، پژوهشى است که کاوشگر را به سمت میزانى از فهم تمامى این حوزهها و کوششى هتسازوار گردانیدن آنها با هم مىکشاند. ممکن است فلسفه هر از چند وقت، به یکى از ابعاد فاهمه اهمیتبیش از حد دهد و پیامد آن، امواج منطقگرایى، تجربهگرایى، و یا تاریخگرایى باشد. اما ساختار روح انسانى در نهایت نمىتواند به نگریستن از شکافى تنگ به واقعیت، خشنود گردد. شنیدهام سهروردى مقتول گفته است: کسى که نتواند به خواستخود بدن را ترک گوید فیلسوف واقعى نیست. من مطمئن نیستم که معناى این جمله چیست، ولى از آن، نیاز فلسفى به فرار از محدودیتهاى چشمانداز مادى را فهم مىکنم و نیاز به تن دادن به آنچه برخى تحت عنوان «وسوسه استعلا» به سخریهاش گرفتهاند.30
از سوى دیگر الهیات در قیاس با فلسفه بسیار محدودتر است. کار الهیات ارائه یک تئورى جامع در باب واقعیت نیست، بلکه کارش صرفا نشان دادن این است که «واقعیتى برتر» وجود دارد و این که این واقعیتبرتر ربطش با موجودات نازلتر چگونه است. بعید است که الهیات بدون هیچ توجهى به فلسفه بتواند چندان پربار باشد. چرا که ما قبل از توجه به این که جهان چه جور چیزى است، تصویر چندان واضحى از رابطه خداوند با جهان نخواهیم داشت. معناى این سخن آن نیست که الهیات باید بر فرضیه مابعدالطبیعى خاصى مهر تایید کامل بزند، اما عالمان الهى از مسائل مابعدالطبیعى نیز نباید فرار کنند. الهیات وقتى بخوبى از خدمت فلسفه بهرهمند مىگردد که با آراى فلسفى، کنشى متقابل داشته باشد و تعلق به یک طریق فلسفى واحد را براى تمشیت امور پیشه نکند. فلسفه نیز شاید در خدمتبه الهیات مسؤولیت راستینش را پیدا کند. چرا که اگر بناست فلسفه مقصودش را که عبارت است از فراهم ساختن یک برایند (سنتز) جامع و معقول به انجام رساند باید براى صدق الهیات و معرفت آن صدق هم جایى بازکند; یعنى برآوردن نیازهاى الهیات. این عبادت فلسفه است که در خدمت الهیات باشد; و مثل همه امور انسانى، اعلى درجه کمال، تقرب است از طریق عبادت الله و اعتراف به فقر خود در مقابل غناى او.