آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۸

چکیده

متن

شاید بیشترین قصور عقلانیت این جهانى (Secular) خود را در گستره اخلاق نمایان سازد. از این رو از سر اتفاق نیست که هنوز اندیشه مدرن عربى در این مقوله گام نزده و آن را یکسره به اندیشه سنتى سپرده است. مراد از اخلاق، مکارم و محاسن و فضایل اخلاقى نیست; این معناى محدود و معروف اخلاق است. مراد، مجموعه ارزشها و اندیشه‏هایى است که رفتار را سمت و سو مى‏بخشد و اختیارات و گزینه‏هاى کلى را به وجود مى‏آورد. این گزینه‏ها و اختیارها در هر تمدن و جامعه‏اى به پیدایش گونه‏اى مدنیت مى‏انجامد. مراد از Ethics در زبان لاتین، اخلاق بدین معناست و با اخلاق به معناى مشهور این تفاوت را دارد که ضرورتا در پى دستیابى به نیک یا خیر و حسن نیست، بل به فعال و ثمربخش و آسان بودن یا متنوع و عقلانى بودن و یا... مى‏اندیشد. یعنى همه‏خصلتهایى که در هر تمدنى محترم است و یا در انگیزش و واداشتن آدمیان به عمل دست دارند، در مفهوم این اخلاق حضور مى‏یابند.
در تفکر رایج معناى اخلاق پیوند مى‏خورد با رفتار و پیروى کورکورانه و گاه با روى و ریا از الگوى عادتها و ارزشها و قواعدى که جامعه بر فرد تحمیل مى‏کند و میراث گذشته است. از این رو چنین به چشم مى‏آید که اخلاق یکى از ابزارهاى محدودیت آزادى و خواست انسانى و سقف پرواز روح آدمى است. این در واقع چیزى جز ثمره طبیعى پسرفت نظام ارزشهاى سنتى و ناسازگارى آن با واقعیت جارى جامعه نیست. به همین رو ریاورزى و سالوس بازى تنها برون شد بحران چالش میان اخلاق گذشته و اهداف آینده پنداشته مى‏شود. اگر از این حالت ویژه فراتر گذریم، ناگزیر باید پذیرفت که آدمیان در همه ادوار و جوامع، منافع و مصالح و اهداف ناهمگون وگاه متناقض دارند و تحقق همه آنها با هم ناممکن است. بنابراین آدمى ناچار باید رفتار خود را تنظیم کند و معنایى بدان بخشد تا اینکه بتواند میان همه نفعها و طمعهاى خود آن را که از نظر اهداف و آرمانهاى مطلوب او، همیشگى و جاودانه است‏برگزیند. اخلاق، پى‏ریزى همین غایتها و مرزبندى ارزشهایى است که فرد را توانمند مى‏سازد میان مصلحتها و خواستهاى خود انتخاب کند و زندگى خود را به طور کلى جهت‏بخشد و رفتار خود را داراى ارزش مثبت گرداند. سرچشمه این ارزشها تحقق آرمانهاى بنیادین به میانجى این رشته رفتارهاست; آرمانهایى که دستیابى به آنها منبع سعادت فردى و تعیین کننده سرنوشت اجتماعى دانسته مى‏شود. بنابراین نظام اخلاقى متضمن مرزبندى این آرمانهاى متعالى و ارزشهاى تامین کننده آنهاست. بى‏این نظام اخلاقى آدمى نمى‏تواند دست‏به انتخاب بزند;زیرا نبودن محک و معیار یا او را ناتوان از عمل مى‏سازد و یا او را وادار مى‏کند انتخاب خود را به جبر محیط و زمینه‏هاى اجتماعى و فرهنگى و... بسپرد و به واقعیت تن در دهد و اراده‏فردى خود را از دست‏بدهد و ابزار کور اراده‏هاى نیرومندترى گردد که او را براى دستیابى به مقاصد خود به کار مى‏گیرند.
به رغم آنکه بسیارى گمان مى‏برند، فروپاشى این نظام و ارزشهایى که آن را مى‏سازد، آزادى بیشترى به فرد نمى‏دهد و بل در واقع همچنانکه خواهیم دید زمینه آزادى را از میان مى‏برد. قاعده فعل اخلاقى این است که ارزشهاى بزرگ به خاطر ارزشهاى کوچک قربانى نمى‏شوند و مصلحتها با چشم ابزار و محک پاسخ به نیاز مادى آدمى نگریسته نمى‏شوند و این فرهنگ است که نردبان اولویتهاى ارزشى را مى‏سازد و محک تعیین آن مى‏گردد. اگر فرهنگ در این کار ناکام بماند و یا نظام اخلاقى سست و پوسیده شود تنها هنجار رفتارى به دست آوردن خواستهاى مطلوب به هر صورت ممکن خواهد بود، بى‏آنکه دیگران به چشم اعتبار آیند و یا اینکه فرجام‏بینى در کار باشد. این یکى از نشانه‏هاى فروپاشى روابط اجتماعى و زوال جامعه مدنى است.
پیشفرض هر تمدن مشارکت فرد در زندگى اجتماعى و انسانى است. جامعه‏مدنى به همین معناست و جز بر پایه‏قربانى کردن جزء در برابر کل قوام نمى‏گیرد و جز با جدالى طولانى براى پایدار ساختن بنیادهاى رفتار اخلاقى تحقق نمى‏یابد.
ایده‏ها نیز چیزى نیستند جز نشانه‏ها و نمادهایى که آدمیان را به رشد مى‏رسانند و جامعه براى تحقق آرمانهاى بزرگ و بویژه آرمان مدنیت از آنها هدایت مى‏جوید; یعنى براى فراگذاشتن از گروههاى متخاصم وحشى و پراکنده به جامعه مدنى که همکنشى و ثمربخشى و آفرینش و مجال دادن تواناییها و آزادیهاى فزاینده ویژگى آن است. همین وجه تمایز میان جامعه‏انسانى و جامعه‏حیوانى را مى‏سازد. محور تاریخ یا بخوان، منبع غیاب تاریخ، از جامعه‏حیوانى نزاع بر سر بقاى زیست‏شناختى است. دگرگونى نظام ارزشها بدین روى معنا مى‏پذیرد و پیشاپیش تغییر سرشت جامعه و تمدن را فرض مى‏گیرد. زیرا ارزشها نمى‏توانند از شیوه‏هاى تعیین شده معیشت و تولید جدا باشد.
به عنوان مثال در دنیاى صحرانشینى کرامت و سخاوت ارزش بنیادین به شمار مى‏رفت و با برادرى و همبستگى و بزرگى و بزرگوارى که لازمه زندگى در قساوت و عزلت صحرا بود پیوند داشت و بى‏آن زندگى ناممکن مى‏شد. در مقابل از آنجا که آزادى محیط و منبع دگرگونى فردیت‏یا فردیتهاى آدمى و تحقق اراده و مسؤولیت‏پذیرى اوست، مصب و منبع ارزشهاى مدرن انگاشته مى‏شود.
اهمیت وجود نظام ارزشهاى نو یا کهن از اینجا سرچشمه مى‏گیرد که ابزارى براى تنظیم رفتار فردى از درون است و نیز متضمن ضوابط معین و قواعد ثابتى است که بنیاد ثبات اجتماعى و استمرار نظام یا ساختار حاکم را پى مى‏ریزد.
اگر این ساختار و شیوه به لرزه‏هاى تند و همیشگى یا دگرگونى عمیق دچار شود، بتدریج تطابق و همسازى نظام ارزشها و واقعیت اجتماعى از میان مى‏رود و تکوین هویت فردى و دستیابى به سرنوشت و مشارکت اجتماعى با احترام به قواعد اخلاقى جارى جامعه در چاله‏چالش و تعارض در مى‏افتند و در این هنگام نظام حاکم ناتوان و سست تاثیر مى‏گردد و نمى‏تواند رفتار آدمیان را مضبوط و قاعده‏مند گرداند. این تعارض امروزه در نظام جدید عربى که به پیشرفت و پر کردن شکاف و فاصله با تمدن جهانى اهمیت و مشروعیت مى‏بخشد، بشدت حضور دارد.
چیزى که از نظر اخلاقى عهده‏دار تحقق سعادت جاودانه و اخروى است، به چشم مردم مانع رسیدن به پیشرفت و پیوستن به کاروان تمدن دیده مى‏شود. با چشمپوشى از هرگونه همانندى ظاهرى، اندیشه‏دگرگونى در بنیادها و وضعیتها و مراتب اجتماعى، یعنى این انقلاب فراگیر جهانى که فرزند انقلاب صنعتى است، با خواست فزاینده آزادى از سنتها و رهایى از محدودیتها پیوند نزدیک دارد. لازم نیست این آزادى و رهایى بالفعل موجود باشد، همین بس است که آگاهى از همراهى و همگامى با تاریخ، آگاهى سرکشى است و خاستگاه درک پیشرفت و آزادى مدرن به شمار مى‏رود. به این همه دستیابى به آزادى در غرب حاصل جدالها و ستیزهاى درونى، مادى و روانى است و از آغاز به مثابه‏نهاد و نظام بنیاد نهاده شده و مجموعه‏اى از ضوابط درونى و بیرونى دانسته مى‏شده است، ولى در شرق ظهور آزادى جز به معناى تردید منفى و نفى همه‏ارزشها و مرزها و رهایى از هرگونه ضابطه، دیریاب و دوررس و دشوار مى‏نماید. بدین معنا آزادى رواج و رسوخ سنتهاى نو در تعامل و تفاعل اجتماعى نیست، بل تنها شورشى بر سنتهاست; بر همه‏سنتها. از اینجاست که ستیز با ارزشهاى کهن و مانع پیشرفت و ستیز براى ارزشهاى نو و آزادیهاى ناب گره مى‏خورد. هر قدر اندیشه شورشى ارزشهاى کهن و مفهوم گذشته را یکى بینگارد و نیز ارزشهاى آینده و علم را هم ارز وهم تراز بداند و باور یابد که اخلاق على‏العموم شاخه‏اى از شاخه‏هاى اندیشه‏گذشته و بنیاد حفظ وضع موجود و خاستگاه پسرفت و پس‏ماندگى است، آزادى نماد طرد و طعن اخلاق مى‏گردد و رواج آن در گرو تحولى در خرد و جامعه مى‏ماند و آگاهى علمى به جاى آگاهى اخلاقى یا درونى مى‏نشیند.
بدین‏سان اخلاق از آغاز با انگاره نوگرایى (Modernism) تصادم مى‏کند. پیشفرض اخلاق تسلیم به انگاره‏هاى پیشین اجتماعى یعنى ارزشهاى انسانى است که نیازى به تبیین و توجیه خود ندارند و بل همه‏کنشها و فعالیتهاى انسانى در توجیه و تبیین وامدار اویند. در حالى که نوگرایى مى‏خواهد هر فکر و فعلى را بر پایه‏علم بنا کند و هر چه را با معیارهاى علمى ناسازگار مى‏افتد، پاره‏اى از پندارهاى انسان کهن و یکى از عوامل مردگى و تباهى او مى‏داند. هر اندازه که ارزشهاى اصلى جامعه‏جدید عرب، یعنى ارزش پیشرفت و علم فریبندگى خود را بیشتر آشکار مى‏کند، ارزشهاى کهن عربى بى‏جان و جامد و منحط فرا نموده مى‏شود. این ارزشها آدمى را به اتکاى به دیگران و کسالت و کاهلى و تعصب وا مى‏دارند و روح ایلیاتى و قبیله‏اى را که ویرانگر فردیت است و بر عاطفه و عشق تاکید دارد و عقلانیت و عینیت را گردن مى‏زند، در آدمى مى‏دمند. اندیشه مدرن عربى این ارزشها را پوزبند نیرومند بافته از نادانى و پوچى سنتها بر خرد و خیال و پیکر آدمى مى‏داند و سبب ناتوانى عرب در فراگرفتن و فروگرفتن تمدن علمى و منشا روح پرستش و بندگى او مى‏انگارد. از درون زندان این ارزشها و در تلاش و توان فرسایى براى شکستن دیواره‏هاى آن، اندیشه عربى مى‏کوشد انگاره خود را از آزادى سامان دهد; آزادى به معناى گسیختن و گسستن همه ضابطه‏هاى اخلاقى و دستیابى به پیشرفت علمى و تکنولوژیک.
براین سان طبیعى است که تار و پود اندیشه او از رگ و ریشه غرب، آفریدگار و چراگاه این آزادى، بافته شود. یکى از اندیشه‏هاى راسخ در توده مردم و روشنفکران عرب این است که ویژگى بنیادین زندگى در غرب، رسیدن بى‏هیچ قید و بند به همه خواستهاست و آزادى فردى معنایى جز با نابودى ضوابط اجتماعى دربر ندارد. حتى پاره‏اى از روشنفکران مى‏نویسند سبب پیشرفت غرب تهى‏شدن از مفهوم اخلاق و پیامدهاى آن است. این تصویر کژتاب و شتاب‏آلود و خام از غرب یکى از عوامل جدال و جدایى نوگرایان و سنت‏گرایان در عرصه فرهنگ عربى است. در حالى که افراطگرایان این رهایى پندارین را الگویى براى آزادى مى‏انگارند که ناگزیر باید به جهان عرب نیز تعمیم یابد تا انسانیت گمشده آن بازیافته شود، محافظه‏کاران آن را نمونه فروپاشى و اباحیگرى و برهان قاطع نقص ذاتى تمدن غرب و قطعیت زوال زودرس آن مى‏انگارند. و هرچه غرب تهى از اخلاق و نماد آزادى به دل پاره‏اى مى‏نشیند، به دیده آن دیگران نمونه شرک و شورش مى‏آید و در هر دو صورت آزادى معنایى همچون خرق حریمها و حجابها و در غلتیدن در منافع و مطامع و شرور و شهوات مى‏یابد; خواه آزادى سیاسى باشد و خواه آزادى مدنى.
سهم بسیارى از مناقشه‏ها درباره وضعیت زن در جهان عرب را باید به پیوندى که میان اندیشه اخلاق یا رهایى از اخلاق و اندیشه دستیابى بى‏مانع به خواستها پدید آمده بخشید. به واقع زن به کانون همه نزاعهاى نوگرایان و محافظه‏کاران تبدیل شده و همچنانکه حجاب زن نزد برخى نماد و منبع حفظ اخلاق است، آزادى جنسى نزد برخى دیگر نماد هماوردى با نظام اخلاقى سنتى است و در هر دو حالت زن نخستین قربانى این نبرد است و او باید همزمان فشار گروه محافظه‏کار و فشار گروه پیشرو جامعه را تحمل کند و بردبارى و شکیبایى در برابر جبر محیط و نگرش ابزارانگارانه این هر دو گروه پیشه کند و به فروپاشى شخصیت‏خود و فروکاهش آن به جنبه جنسى به تلخى تن دردهد.
شاید بسیارى از ایدئولوژیهاى انقلابى معاصر جذابیت‏خود را وامدار باور به نفى قاطع فلسفى و علمى اخلاق و زمینه‏سازى براى حصول آزادى مطلق و فراگیر در زمین و بشارت به زوال هر عاملى سرکوب‏گر و فشار درونى و بیرونى باشند. از این رو نباید در شگفت‏شد که لازمه و شرط انقلابیگرى تحریک مردم به از دست دادن باورها و سنتها و صلا دردادن به هتک حریمها و خرق محرمهاى گذشته است. یکى از انگیزه‏هاى پیشرفت رواج دادن و در دسترس نهادن چیزى است که در جامعه یا دین ممنوع و محرم بوده و انقلاب هم حاصل همین سرکشى از ارزشهاى اجتماعى و آداب مقبول عموم است. گزاف نخواهد بود اگر بگوییم اندیشه تعهد و التزام به مبادى و ارزشهاى اخلاقى اکنون در اندیشه نوگرا غریب مى‏نماید و اگر از دل بر زبان آید گواه گولى و سادگى گوینده خواهد بود و در معرض تردید و توهین خواهد نشست و بل چه بسا اتهام محافظه‏کارى و همرنگى و همنوایى با محیطهاى دینى بر پیشانى او خواهد آویخت. این تصویر از آزادى گونه‏هاى غریبى از رفتار فردى و جمعى را مى‏آفریند که پایمالى حقوق دیگران و اباحى‏گرى و لاابالى‏منشى شیوه شایع و سیره ثابت آن خواهد بود.
در چنین جامعه‏اى رابطه فرد با دیگران همانند رابطه دولت‏با مردم است و اوصاف فردى، مانند حیله‏ورزى و دورویى و نفاق و فتنه‏انگیزى و بى‏مدارایى و بى‏مروتى، یکسره بر دولت قابل انطباق است. دولت هرچه را که بر دیگران منع مى‏کند بر خود روا مى‏داند و پشتگرم به خشونت و رعونت است و قانون‏شکنى را عادت و عرف خود مى‏گرداند، ولى با این همه دیگران را به احترام قانون فرامى‏خواند. در حالى که آزادى از مانعها و بازدارنده‏ها باید سرچشمه فردانیت و کامیابى آدمى گردد، ناگزیر بنیاد زور و خشونت و خاستگاه حق مطلق و سلطه بى‏چون و چراى دولت مى‏شود. این نیست انگارى اخلاقى در زمینه سیاست‏با ارجاع هر رابطه سیاسى به رابطه اقتدار ظهور مى‏یابد و در کنار درشتى و دشنام و دشنه‏دارى و گزمه‏پرورى و داروغه‏گرى مى‏نشیند و به معناى زوال بنیادهاى معنوى جامعه بشرى و زوال آگاهى به وظایف ملى و شهروندى است. بدین‏سان هر قدر که آزادى، مطلق انگاشته مى‏شود یا گمان مى‏رود که اندیشه از هر قید و بندى رهاست و سازنده نظامى از روابط و مسؤولیتها و تعهدها نیست و سلطه‏ها و خواستهاى آدمى را مرز نمى‏بندد، حاصل قلع و قمع مطلق و بندگى جمعى خواهد بود. زیرا این نوع آزادى تنها در اقلیت غالب مى‏تواند تحقق یابد و اکثریت‏بى‏بهره از آن در برهوت ستم خواهد ماند. گوهر و درونمایه نیست‏انگارى اخلاقى در دولت و جامعه یکى است: الغاى اندیشه وظیفه. وظیفه چیزى فراتر از مصالح و منافع شخصى است و نشانه برترى آدمى و قدرت او در التزام و تعهد نسبت‏به دیگران و حس ایثار است.
آگاهى به وظیفه چیزى جز ثمره آگاهى به شرافت وابستگى به جامعه و اقبال و رغبت در یکى‏شدن با آنها نیست.
هنگامى که آدمى از تعهد اجتماعى سرباز مى‏زند هرچه را که بر دیگران تحریم مى‏کند خود را بدان ترغیب مى‏کند و بى‏گمان جامعه قائم بر مصالح خودخواهانه فردى نمى‏تواند معناى وظیفه و مسؤولیت و ایثار را دریابد. زیرا اگر منافع شخصى انگیزه اصلى رفتار مردم شود چه بسا مانعى نتواند راه را بر جدال بر سر سود و زیان شخصى ببندد و قانون جنگل جاى هر قانون انسانى دیگرى را بگیرد و قوى و غنى ضعیف و فقیر را از میان ببرد و برنده این تخاصم و تنازع نیز درنیابد که این همه ستیز و صرف نیرو براى سیطره بر همه ثروتها و محروم‏ساختن دیگران به چه بهاى گزاف و گناه‏آلودى صورت بسته است. در این هنگام دیگر چندان شگفت نخواهد بود که شکوه و شکایت از نبود اخلاق و ناآگاهى از مسؤولیتها فراگیر شود و با بالاگرفتن نزاع و خونینتر شدن آن، نیاز و ضرورت ایجاد بازدارنده‏اى بیرونى که افراد و گروه‏ها را به پیروى و انضباط و خضوع وادارد، بیشتر جلوه نماید. آن چیزى که فرد گمان مى‏برد نهان از اخلاق و قانون درونى با زیرکى و هوشمندى خود به دست مى‏آورد، ناگزیر بهاى آن را هزار برابر از کیسه کرامت و آزادى و انسانیت‏خود خواهد پرداخت. فریبکارى به فرجام، به زیان مصالح همه افراد جامعه است.
بنابراین جامعه مدنى نمى‏تواند بى‏نظام اخلاقى برپا ایستد. بر این روى ریشه و منبع اندیشه نسخ اخلاق با علم و تمدن علمى که در جامعه عربى مدرن رونق و رسوخ بسیار دارد چیست؟ یعنى فرایند عقلانى‏شدن این نسخ چگونه صورت بسته تا بى‏اخلاقى معناى پیشرفت دهد؟
به گمان ما منبع این اندیشه، فلسفه وضعى و عوامانه‏اى است که هدف پیشرفتها را در علم مى‏داند و علم را به چشم سر نمون و مثل اعلا یا واپسین مرحله تحول آگاهى بشرى مى‏بیند و آن را جانشین همه دانشها و معرفتهاى پیشین و ادب و اخلاق کهن مى‏انگارد. در این نگره هرچه علمى نیست‏یا پیوندى با علم ندارد مرده ریگ گذشته و بازمانده اندیشه تئولوژیک و متافیزیک و ایدئولوژیک و فلسفى است و ناگزیر باید از میان برود; زیرا نماد پس رفت و سد راه پیروزى نهایى آدمى است. علم کاستیهاى معارف و آداب پیشین را جبران مى‏کند و اندیشه پیشرفت جاى اخلاق را مى‏گیرد و آن را نسخ و بى‏ارزش مى‏گرداند. اگر پیشرفت‏به معناى زوال اخلاق باشد منطقى است که زوال اخلاق به پیشرفت‏بینجامد. به واقع فروکاستن تجربه فردى و اجتماعى انسانى به تجربه و کنش علمى‏معرفتى و منطقى و حکم به زوال تجربه‏هاى روحانى‏دینى و اخلاقى و زیباشناختى پس‏مانده پوزیتیویسم فلسفى است که در شرق به علم‏پرستى و تکنیک‏پرستى ناانسانى تعبیر و ترجمه شد. این دام، ذهن عربى را سخت در خود دچار کرد و فریفت; زیرا درحقیقت‏حجت عقلى و توجیه مقبولى براى ویرانگرى تمدن عربى و گواردن آن در تمدن معاصر بود; تمدنى که در حاشیه تاریخ مدرن غریب‏مانده بود. این ویرانگرى پاسخى ناخودآگاه به نظام قدرت حاکم و تاکیدى بر گسترش نفوذ آن بود.
فروکاهش تجربه انسانى به سویه مادى و عملى آن همراه شد با اندیشه نهضت که از آغاز براى عرب معناى پیشرفت در تولید صنعتى و قدرت و توانایى و مهارت علمى و تکنیکى و نظامى مى‏داد و عقل مجبور بود که خود را براى دستیابى به چنین پیشرفتى مهیا و متحول سازد و به اعتبار اینکه علم کلید و ابزار پیشرفت انگاشته مى‏شد، گوهر و مطلوب عقل گردید. على‏العموم روشنفکران از این نکته تغافل و تجاهل ورزیدند که خرد و فرهنگى که نظام درهم‏تنیده‏اى از انگاره‏ها و مفاهیم است وظایف دیگرى نیز دارد که کم‏اهمیت‏تر از دستیابى به پیشرفت مادى یا علمى نیست. یکى از این وظایف تحقق وحدت اجتماعى و ارزشهاى انسانى و مدنیت است که آدمیان را وامى‏دارد در راه رسیدن به آن حتى جان خود را نثار و ایثار کنند. روشن است که این وظیفه پیوند مستقیمى با نیروهاى تولید و تحول شیوه‏هاى تولید ندارد. همچنانکه جامعه تکنولوژیک مى‏تواند با بحرانى اجتماعى و روحانى زندگى کند و به سطح جامعه وحشى تنزل یابد، جامعه کشاورزى یا شبانى نیز مى‏تواند جامعه‏اى متمدن باشد و روابط میان افراد، انسانى و عادلانه و قانونمند باشد. براى نمونه نیاز آدمى به ارضاى خواستهاى هنرى خود و دگرگونى واقعیت و ساختن آن بر پایه خیالها و هوسهاى خود در یک جامعه‏اى که معیشت‏خود را از راه صید تامین مى‏کند به همان اندازه است که کسى در جامعه الکترونیک زندگى مى‏کند.
از این رو تحول علم و معرفت و تکنولوژى نیاز جامعه به نظامهاى هنجارین و نظم اخلاقى و هنرى را از میان نمى‏برد، بل آن را اقتضا مى‏کند یا به اندازه‏اى که از تاثیر و نفود نظامهاى کهن کاسته مى‏شود بازسازى آن ضرورت مى‏یابد.
هر جامعه‏اى که مى‏خواهد ماندگار باشد محکوم به بازنگرى در خود و فراپیش نهادن آرمانها و ارزشهاى بنیادین براى افراد خود است تا کنشها و زندگى آنان معنایى انسانى بیابد. در چنین فضا و مجالى حس ایثار و استقامت مى‏روید و تولید و اختراع و ابداع فزونى مى‏گیرد و علوم و فنون نیز دل به تحول مى‏سپرند. بیهوده نیست جوامعى که در جستجوى علم و نوآفرینى هستند و آن را نمى‏یابند همان جوامعى هستند که نظم اخلاقى و معنوى آنها فروپاشیده و احساس انسانى آنها ناپدید شده است. آرمانهاى معنوى و دینى و روحانى با علم معارض نیستند، ولى البته در تحول و غناى خود با تحول و غناى علم پیمان و پیوند دارند. اینها همه حکایت از یک اراده استوار و کنشمند دارند. اندیشه‏اى که مى‏گوید دوران علمى بر دوران الهیات یا مابعدالطبیعه غلبه یافته است و آرمانهاى روحانى و روانى و زیباشناختى و ناعلمى آن را الغا کرده، حاصل آشفته‏اندیشى جوامع رو به رشد است که بنیادهاى معنوى کهن خود را از دست داده‏اند و به پیشرفت موعود و مطلوب نیز دست نیافته‏اند. شکوفایى آگاهى و آفرینش دینى و فلسفى و ادبى و هنرى و ارزشهاى دیگر در هیچ دورانى از ادوار گذشته بیش از آنچه امروزه در غرب وجود دارد نبوده است. غرب هم هنگام جامعه بى‏رقیب آفرینشهاى علمى و روحانى است و رشد علمى در آن همواره با رشد تمدن همگامى مى‏کند و با آن ناهمساز نیست. زیرا همواره تمدن آگاهى فزاینده‏اى را مى‏آفریند که ارزشهاى سودجویانه و بازارى نمى‏تواند آن را تبیین و توجیه کند. انحطاط و وحشیگرى چیزى نیست جز فروکاستن همه فعالیتهاى متعدد و متنوع آدمى به یک گونه یکرنگ و یکسان از اسکولاستیک دینى یا علمى‏دینى; همچنانکه در گذشته در سده‏هاى میانه حاکم بود و امروزه در جهان عرب سوداى سلطه دارد. بنابراین همان طور که اخلاق مدنى از فضیلت ایثار و کرامت و فداکارى سرچشمه مى‏گیرد، اخلاق وحشیگرى بر پایه منافع مستقیمى است که تنازع بقا را مجال مى‏دهد و دین و علم را به مثابه ابزار این تنازع به کار مى‏گیرد.
بر این روى اگر اخلاق براى هر اجتماع بشرى ضرورى است، خاستگاه آن چیست و چگونه جامعه‏اى به ساختار اخلاقى دست مى‏یابد؟
باید میان دو چیز تمایز نهاد: یکى ارزشهاى بنیادینى که از آغاز جامعه آگاهى آدمى بدان مسبوق و مصبوغ بوده و در نگاره‏ها و نوشته‏ها به یاد و یادگار مانده و تاکنون در رفتار آدمیان تجلى و تحقق دارد، و آن دیگر چارچوبى که مرجع ویژه جامعه در استناد رفتارهاى خود بدان است. ارزشهاى بنیادین اخلاقى میراث کهن حافظه جامعه انسانى است و از آگاهى تاریخى و جمعى که شرط بقاى هر جامعه است ریشه مى‏گیرد، ولى چارچوب مرجع تنوع و تعددى به کثرت و رنگارنگى جوامع دارد و تعیین روشهاى تربیتى و تکوین آگاهى اخلاقى را به دست مى‏گیرد. این بدین معنا نیست که نظام ارزشها یا دست کم اولویتهاى آن با دگرگونى زمانها، دگرگون نمى‏شود و از چارچوب مرجع تاثیر نمى‏پذیرد. گذر زمان تا اندازه بسیارى نظام ارزشها را تعدیل مى‏کند. پس از آنکه ارزشهاى اجتماعى به سلطه زمینى و پادشاهى و مقدس تکیه مى‏زد، روزگارى رسید که وحى پشتوانه ارزشهاى اجتماعى شد و این خود موجب تحول عظیمى در مفاهیم انسانى و عدالت و کرامت و برابرى و آزادى گردید; در حالى که گسست اخلاق از دین در مرحله بعدى ارزشهاى نوى را آفرید و آزادى از ارزشهاى کهن و هراسها و تردیدهاى گوناگونى را رهاورد خود ساخت. این گسست‏به تمایز مهمترى نیز مجال داد; تمایز گستره اخلاق از گستره قانون و در هر دو حال دگرگونى چارچوب مرجع به انقلابى واقعى و نو در گستره اخلاق انجامید. در نظام وحیانى قدسیت و کرامت نفس انسانى پاره‏اى از قدسیت الهى است و مستقل از هوا و هوس قدرتهاى بشرى است و بنیاد برابرى انسان قرار مى‏گیرد و همه مردم فرزندان (عیال) خداوند مى‏گردند و معیار برابرى مردم نزد او خداپرستى آنان مى‏شود.
بدین رو اخلاق خود ضامن قوت و دوام خود است و جامعه بشرى مى‏تواند از کشورهاى کوچک به امپراتوریهاى بزرگ جهانى تبدیل شود، امپراتوریهایى که در تاریخ آسیا و شرق پدید آمدند و سرشتى باز و انسانى و کثرت‏گرا و تنوع‏طلب داشتند و از همه نظر انقلابى در مفهوم انسان و دیدگاه او نسبت‏به خود و رسالتش در زندگى به چشم مى‏آمدند. اخلاق دینى با تحول تمدن و در گرفتن نخستین جذوه‏هاى روحانى واپس نشست و سستى گرفت و نیاز به بازسازى این ارزشهاى انسانى برپایه بنیادهایى یکسره نو نمایان شد.
از این رو فلسفه اخلاق نوى پدید آمد که مى‏کوشید عقل را پشتوانه اخلاق قرار دهد، به این اعتبار که عقل ملکه مشترک داورى میان مردم است و مرزبندیهاى دینى و نژادى را پشت‏سر مى‏گذارد. این انقلاب عقلى در گستره اخلاق با رشد مفهوم انسان و پیوند انداموارانه او با جامعه و نیز مفهوم مردم و تعاون آنها براى دستیابى به سعادت و تدبیر امور و فزونى قدرت و آزادى همراه شد. این در قیاس با گذشته که مرشدى مقدس و ملهم یا اندیشه‏اى مقدس محور پیدایش جامعه مى‏گردید، مفهومى نو به شمار مى‏رفت. انقلابى که در پایانه سده‏هاى میانى در جوامع غربى درگرفت‏به دلیل تفریطها و بى‏مهریهایى که نسبت‏به ارزشهاى دینى شد، خواستار الغاى اخلاق نبود، بل مى‏خواست میان اخلاق و دین فراق بیفکند و آن را بر منابع و خاستگاههاى نوى بنا کند و طرح اخلاق مدنى را پیش کشد. بر این پایه اخلاق عقلانى که خود را بر بنیاد اندیشه وظیفه پى‏ریخته است، همچنانکه کانت مى‏گوید مبادى کهن را که تحریم قتل و سرقت و دروغ و فریب و... پاره‏اى از آن بود الغا نمى‏کرد، بلکه باور داشت‏حفظ این ارزشها و مبادى جز با تکیه بر اعتبار عقلى ناممکن است. این فرگشت و دگردیسى به واقع یکى از جلوه‏هاى جنبش فراگیر عقلانى‏سازى بود که در سده‏هاى گذشته در جامعه غربى صورت بست و کوششى براى رفع و رفوى شکافى بود که از فساد و فروپاشى ایدئولوژیهاى دینى پدیدار شده بود. با این همه اگر پیش از آن وحدت و قدسیت آدمى در ادیان آسمانى یا مقدس تحقق نیافته بود، اخلاق عقلانى هرگز نمى‏توانست پدید آید. این به پیدایش مفهوم نوى از اخلاق انجامید که با اندیشه وظیفه پیوند داشت و مصداق آن با رویش و رشد زندگى مدنى و ملى و تحول نقش فرد در جامعه و مشارکت اجتماعى او در سوگ و سور جامعه آشکار شد. این تحول با پیدایش باور و انگاره «برترى فردیت دلیلى براى برابرى اخلاقى‏» تبیین شد. برترى فردیت در اینجا چیزى جز بازتاب برترى و آزادى جامعه نبود، بنابراین آزادى و برترى فرد منبع آزادى و برترى ملت‏شد و آزادى و برترى جامعه و ملت ضامن آزادى و برترى فرد گردید.
از اینجا بود که فلسفه حق جدیدى رویید و مفهوم حقوق خود را از قیدها و چارچوبى که تقدیس ارزشها ایجاب مى‏کرد رهانید و با این ترتیب پیدایش حقوق جدیدى که برپایه اجماع اهل جامعه صورت بندد و همگام با تحول عقلانى و حساسیت عمومى باشد، مجال یافت و بدین‏سان میان امر دینى و امر اخلاقى فاصله افتاد تا اخلاق نوى بنیان نهاده شود و خاستگاه آزادى اخلاق از محرمها و اندیشه محرم روشن گردد. و ذهن آدمى که با این مدنیت مى‏زیست‏یا از آن تاثیر مى‏پذیرفت‏به این خوگرفت که رهایى از دین به سود آدمى و آزادى اوست. از این رو ژرفایى مفهوم آزادى و تحقق آن در حقوق فزاینده اجتماعى و فردى، آگاهى به تعهد اخلاقى و وظیفه در برابر دیگران را درپى آورد. اگر این اخلاق دچار سستى و تباهى شود، آگاهى اخلاقى نیز نابود خواهد شد و باب احتمال بازگشت اخلاق دینى به مثابه تنها پشتوانه ممکن و مرجع قائم گشوده خواهد شد، وگرنه تشدید و تقویت دستگاههاى جزایى و ابزارهاى سرکوبگر و نظارت‏کننده تنها راه باقى‏مانده براى تحمیل بیرونى تعهد بر آدمیانى است که هر گونه ضابطه و بازدارنده درونى را از دست داده‏اند.
این نکته نیکو ما را در فهم بحران اخلاقى کنونى عرب یارى مى‏دهد و به گمان ما ریشه در امتناع سخن درباره فراپیش نهادن امکانى براى پیدایش اخلاق عقلانى دارد; در حالى که پشتوانه‏هاى دینى اخلاق همواره در نابودى و ویرانى‏اند. راز این ویرانى هم در سرشت نوگرایى نهفته و هم در فرهنگ عربى و رابطه‏اى که در آن فرهنگ، دین و جامعه را به هم مى‏پیوندد.
به‏رغم آنچه در غرب روى داد اسلام از نخستین روزگار خود توانست دین را به مثابه اخلاق فردى با شریعت (قانون) به مثابه منبع نظام اجتماعى سیاسى «مدنى‏» یگانه سازد. این یگانگى شاید به این رو بود که اسلام از آغاز میان نیازهاى آزادى‏خواهانه شخصى و نیاز پى‏ریزى ساختار قدرت، سازگارى ایجاد کرد و ناچار به گسست آنها نشد. بدین سان به گونه‏اى متوازى و متوازن و بى تناقض و تزاحم در جویبار تاریخ جارى شد و گرایشهاى روحانى و صوفیانه با نظام فقهى در کنار هم بالیدند. نظام فقهى مى‏خواست تحولات اجتماعى را فرابگیرد و باب تاویل و تفسیر و اجتهاد عقلانى را بگشاید. تحول روشهاى عقلانى جدید، مانند قیاس و عرف جامعه، تقید ظاهرى به متن را بیهوده مى‏کند و تجربه عقلانى را ژرفا و غنا مى‏بخشد. به دیگر سخن در این تجربه آن چیزى که میان تلاش عقلى انسانى و وحى الهى فاصله مى‏افکند، پدید نیامد، بلکه این تلاش مکمل و موافق وحى شد و از اینجا بود که مسلمانان نتیجه گرفتند اسلام دین و دنیا یکجاست. به واقع ادیان در این اختلافى ندارند که هم به امر روحانى و هم به امر مادى، فردى و اجتماعى به یکسان مى‏پردازند، ولى تجربه بنیادین اسلامى موفقیت اسلام در مدت زمان کوتاه در ایجاد تلائم و توافق میان مقتضیات دین و دنیا بود. یعنى توانست مسائل اخلاقى و سیاسى و حقوقى را که جامعه مدنى با آن رو در رو مى‏شود با قاعده و اعتبار دینى تبیین کند و براى حفظ دنیا و خواستهاى مدنى خود ناچار نشد از قید دین برهد و یا به طور گسترده علیه او اعلام جنگ دهد، آن گونه که در جامعه اروپا رخ داد. از این رو در نخستین ایدئولوژیهاى پیشرفت، اینجهانى کردن (Secularization) مطلوب مهم و اساسى نبود. حتى به عکس اصلاحگران نخستین رواج و رونق آگاهى دینى و پالایش و پیرایش آن را، ابزار یکه استوار ساختن اندیشه اخلاقى و نیرومندى آگاهى به وظیفه و تعهد به مسائل اجتماعى و ایثار در راه آن مى‏دانستند. این تحول به اسلام یا جامعه عربى اختصاص ندارد. کشورهاى آسیایى یا غربى بسیارى توانسته‏اند جامعه را عقلانى کنند; یعنى نظامهاى اجتماعى و اقتصادى و اخلاقى را به گونه‏اى بسازند که نیازهاى عصر تکنولوژى را پاسخ گویند، بى‏آنکه در راه ستیز با دین گام بردارند، بل با حقیقت روحانى هم زندگى مى‏کنند و با آن همدلى دارند و بدان تکیه مى‏کنند. اخلاق پروتستان زمینه روحانى پیدایش سرمایه‏دارى و فعالیت و رشد بیشتر او را در بخشى از اروپا فراهم آورد و هنوز مرجع روحانى آن است.
از سویى دیگر نمى‏توان میان فرایند نوگرایى عقلى در جهان عرب را با آنچه در سده‏هاى اخیر در اروپا روى داد مقایسه کرد. شاید بیشترین چیزى که بتوان بدان اشارت برد این است که ارزشهاى عقلانى در غرب مدرن خاستگاه انقلاب روحانى و انسانى ژرفى شدند. نخستین ثمره‏هاى این انقلاب اصلاح دینى بود که از بن به منظور احیا و انگیزش عقیده و رها ساختن نیروهاى نهفته‏اى بود که کلیسا آنها را زندانى ساخته بود و آن گونه که به غلط رواج یافته اصلاح دینى به معناى از میان بردن دین نبود. جوامع غربى در این احیاى دوگانه دینى و عقلانى خود را یافتند و در آن آیینه با خود دیدار کردند و اتحاد و استقلال خود را در برابر دولت و کلیسا، یعنى در برابر قدرت، به دست آوردند. در عوض ارزشهاى عقلانى یا اینجهانى در شرق از نخست در حکم فراخوانى به تهى‏شدن از ارزشهاى روحانى و باورها و اخلاق بود و در بسترى روى مى‏داد که موقعیت جامعه در برابر رشد تمدن غرب موقعیتى فروتر بود و سلطه بیگانه قوت یافته بود و افزون بر آن تنها فراخوانى ویرانگر برجاى مانده بود و درگیر هیچ طرح روشن و واقعى براى آفریدن ساختار اجتماعى نو و ثمربخش و انسانى و پایدار نمى‏ماند. هر قدر عقلانى ساختن ارزشها و اخلاق در غرب امیدبخش و حامل روابط انسانى نوى بود و به انقلاب سیاسى مجال مشارکت فزاینده در قدرت و دستیابى به شهروندى مى‏داد و میان دولت و ایدئولوژى رسمى فراق و فاصله مى‏افکند، به گونه‏اى که شهروندان به رغم اختلاف در دین و مذهب و حزب، همدل و همگام با ولت‏بودند، به همان اندازه عقلانى‏سازى عربى ابزارى براى منع و طرد دیگران از قدرت و ابزار کاربردى و فنى براى نوسازى دولت استبدادى و مرگ روح جمعى و بى‏مهرى به ارزشهاى روحانى و انسانى گردید. و به همان اندازه که دولت مدرن عربى عقلانى شد و توانست مردم را به پیروى مطلق فراخواند، برترى و سلطه آن به از میان رفتن قدرت و آزادى همه افراد انجامید. از این رو به جاى آنکه پیشرفتى حاصل شود و اخلاق از دین استقلال یابد و به عقل استناد کند، به واقع بازگشت از نمونه اخلاق دینى به نمونه اخلاق بدوى بود که با محور گشتن رئیس قبیله شکل مى‏گرفت و باور و سرسپردگى به او منبع همه قدرتها و اخلاق و حقوق انگاشته مى‏شد و رفتار او محک و عیار رفتار اخلاقى به شمار مى‏رفت.
کوتاه سخن آنکه عقلانى‏سازى در اینجا به بازسازى و احیاى متافیزیک اخلاق نینجامید و بیشتر به بهانه پیشرفت علمى، همه ارزشهاى کهن ویرانه و وارونه شد، شاید این نکته گرایش نهادینه شده اندیشه سکولاریزم را نیز تفسیر کند. پس از آنکه میان دولت و کلیسا جدایى افتاد و ساختار قدرت از عقیده‏اى که او را به عدالت‏ورزى و رعایت‏برابرى میان همه اعضاى جامعه وامى‏داشت فاصله گرفت، دولت و قدرت به دین یا مذهب سیاسى خاصى گرویدند و جامعه را از هر دینى محروم ساختند. همانقدر که دین بیرون از قلمرو قدرت قرار گرفت، به همان اندازه منبع اصلى ارزشهایى شد که عصبیتها و زمینه‏هاى اتحاد و پیوستگى گروههاى متخاصم با دولت را پرورش مى‏داد و سیطره فراگیر قدرت غیردینى و جانشینى آن را به جاى دین برنمى‏تافت.
با آنچه گفتیم راز موضع منفعلانه عرب در برابر اسلام و شکاف میان دو گروه، یکى گروهى که به گونه‏اى صورى و ظاهرى به هرچه منسوب به اسلام است چنگ درمى‏افکند، حتى اگر با درونمایه دین نیز ناسازگار باشد، دیگر گروهى که کوکورانه به همه آنچه به نام اسلام شهرت یافته مى‏تازد، بر آفتاب مى‏افتد. نکته مهم این است که اسلام همواره منبع نخستین اخلاق بود، ولى اکنون اخلاق به پناه پشتوانه دیگرى رفته و جامعه عربى فریفته روند تاریخ گردیده و حیله نهادهاى حقوقى و سیاسى و اقتصادى در آن کارگر افتاده است. اخلاق براى پاره‏اى تنها راه رهایى و براى پاره‏اى دیگر مانع مهم رهایى و آزادى از هر مرز و حد و تعهد اجتماعى است.
این موضع انفعالى که در بحران و تنگناى تربیتى عرب نیز مجال بازتاب مى‏یابد، پرسشى بنیادین و مهم را پیش مى کشد:
چارچوب مرجع نظام ارزشهایى که رفتار آدمیان را در جامعه‏اى خاص تنظیم مى‏کند، از کجا مى‏آید؟ آیا مى‏توان این مرجع را انتخاب کرد یا اینکه انتخاب معنا ندارد و این چارچوب ثمره تحول تاریخى و عینى فرهنگ ملى و یکى از آفریده‏هاى آن است؟ آیا کافى است که مثلا مقام مسؤول یا فرد روشنفکرى اهمیت ارزشهاى فکرى و اجتماعى خاصى را فریاد کند تا اینکه ارزشها مقدس و محترم شوند؟ آیا نظام اخلاقى مى‏تواند به اراده حاکم یا قانونگذار یا اراده عمومى مستند و منسوب شود؟ چه چیز باعث مى‏شود که مثلا کسى ایمان پیدا کند که قتل شر است، حتى اگر در آن منافع بسیارى وجود داشته باشد؟
این پرسشها براى انسانى که سرشار از ارزشهاى اخلاقى است، شگفت مى‏نماید، ولى به واقع مساله گوهرى در زمینه اخلاق همین پرسشها هستند. آشفتگى روانى و سرگردانى ثروتها و اختلاس و بازى با مصالح عمومى و زندگى و سرنوشت جامعه که در کشورهاى رو به توسعه فراوان دیده مى‏شود نشان مى‏دهد که تا چه اندازه فروپاشى پشتوانه‏هاى روحانى اخلاق به نابودى بازدارنده درونى مى‏انجامد. تاکید مى‏کنم هنگامى جامعه اهمیت این بازدارنده درونى را به ژرفى حس مى‏کند که آن را از دست داده باشد و پیآمدهاى هولناک آن سر بر آورده باشند. آگاهى اخلاقى با اراده نهاد یا فرد تحقق نمى‏یابد و با خشونت و دستور پدید نمى‏آید، بل ثمره تحول تدریجى و تاریخى تمدن و حس جمعى پیوسته بدان است و روابط برادرى و همبستگى را که تجربه تاریخى و علمى ضرورت و نیاز آن را اثبات کرده است، بازمى‏تاباند. دین نمى‏تواند منبع اخلاق باشد، مگر آنکه بتواند به مثابه عقیده جامعه و چارچوب تعاون و همبستگى بشرى، برادرى و اتحاد و پیوستگى انداموار آدمیان را اثبات کند، به گونه‏اى که «چو عضوى به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار.» مى‏توان گفت رویکرد آدمى به دیگران و همگامى با آنها از همبستگى نوعى میان آدمیان برمى‏خیزد. نظام اجتماعى سرشت همبستگى را دگرگون مى‏سازد و یا آن را بنیاد روابط اجتماعى مى‏کند و یا به زوال و اضمحلال آن کمر مى‏بندد. این سرشت اخلاقى در فرهنگ و تاریخ هر جامعه مکتوب است و ملتها و اقوام نمى‏توانند هر گونه و هرگاه که خواستند منابع اخلاق خود را تغییر دهند و بنیان فرهنگى خود را به اراده خود ویران کنند. مراحل بازسازى و دگرگونى بنیادهاى معنوى و عقلانى اخلاق در فرایندى توبه‏تو و پیچیده روى مى‏پذیرد و جز در یک انقلاب اجتماعى ژرف ریشه، مانند انقلاب صنعتى اروپا، حاصل نمى‏شود. نگاهى شتابناک به زندگى نسلهاى جدید در کشورهاى جهان سوم که پشتوانه اخلاقى خود را از دست داده‏اند کافى است تا خلا روحانى و معنوى و تیرگى افقها و آرزوها و ایمانها را بازنماید. آنچه باقى مانده چیزى جز مشارکت پندارین در تمدن مصرفى غرب که پوسته آن نصیب مردم جهان سوم شده نیست. قناعت‏به پستى و خوگرفتن به سقوط و غربت در جهان ناشناخته و قاهر، آگاهى آنها را به محرومیت اخلاقى خود مى‏کاهد. بدین سان نوگرایى در کشورهاى عربى به مثابه خلع آدمى از هر چارچوب اجتماعى و معنوى و تولید انبوه آوارگان بى‏هویتى است که بر آستانه جامعه مصرفى و تمدن امواج و تصاویر خشونت‏آمیز غربى ایستاده‏اند. پاره‏اى از گروهها بر آن هستند که نیروهاى معنوى کهن و پیشین و منابع ارزشى تاریخى خود را در جنبش سست و آرام و غم‏انگیزى علیه پراکندگى و آوارگى و پریشانى و سرنوشت ناخواسته خود بسیج کنند. طبیعى است که گروه‏هایى که بیشتر در تمدن معاصر جذب شده‏اند و از آن بهره مى‏گیرند، احساس کنند که آفتاب اقبال گروههاى مخالف تمدن غرب براى همیشه افول کرده و دوران رشد و رونق آنها سپرى شده است. از این رو جدال میان نوگرایان و سنت‏گرایان با شدت حضور تمدن و ظهور آن به مثابه رهاننده نخبه اجتماعى از هر محدودیت‏شدت مى‏گیرد.
همواره تمسک به اخلاق و ارزشهاى انسانى سلاح ناتوانانى بوده که خواب تحدید و تضیق نفوذ قدرت را مى‏دیدند و روابط اجتماعى را برپایه برادرى و برابرى پى‏مى‏ریختند. در عوض فروپاشى اخلاق جز به فراگیرى ابعاد قدرت و قهر نمى‏انجامد و غصب حقوق محکومان و مستضعفان را ابزار ترقى و ثروت و جذب سریع و وسیع در تمدن جهانى مى‏سازد. این چیزى است که جدا از نظام سیاسى، فساد طبقه‏هاى حاکم در جهان سوم را تبیین مى‏کند. نادیده گرفتن ارزشهاى انسانى سرانجامى جز توجیه تفاوتهاى اجتماعى و ریشه دوانیدن اقتدار مطلق ندارد. در این جاست که دین مى‏کوشد از حد خود به مثابه منبع اخلاق فراتر گذرد و قاعده سیاست و جنبشهاى سیاسى گردد; چراکه نیاز به سلطه اخلاقى خود را گزینه و رقیب بى‏میانجى اقتدار اخلاق ستیز مدرن فرامى‏نماید.
به عکس آنچه نوگرایان باور دارند بى‏ارج کردن دین به مثابه منبع اخلاق لزوما به ظهور اخلاق مدنى و عقلانى یا دفع تاثیر دین در زندگى اجتماعى نمى‏انجامد، ولى مى‏تواند به فروکاهش اخلاق به ایدئولوژى سیاسى فرجام یابد و منبع مشروعى براى قدرت جدید بیابد، بى‏آنکه این قدرت لزوما اخلاقى یا ملتزم به مبادى انسانى باشد. نخبه مدرن در فروکاهش دین به جنبه سیاسى آن سهم بسیارى دارند; زیرا مساله سکولاریزم را رکن بنیادین مناقشه و پژوهش درباره همه مسائل وابسته به دین قرار داده‏اند.
بنابراین مقوله اخلاق عقلانى یا علمى بى‏معناست و اخلاق پیوسته با ارزشهایى است که ایمان و تسلیم محض وراى آنها وجود دارد و مفاهیم و باورهایى هستند که فرهنگ به افراد تلقین و تزریق مى‏کند و مجالى براى نویابى و نوآفرینى و نوآورى ندارد و به دلبخواه دگوگون نمى‏شود و درجه عقلانیت آن سنجیدنى نیست و تنها مى‏توان از بود یا نبود آن سخن گفت. اخلاق از این جهت مطلوب نیست که ما را به تمدن مادى یا علمى مى‏رساند، بل لذاته مطلوب است; افزون بر نیرویى که در پیوستن و یگانه کردن جامعه دارد. آنچه در اخلاق مهم است پشتوانه و اعتبار آن نیست، بلکه درونمایه‏هاى آن است. یکى از فریبهاى روزگار این است که فروپاشى و ویرانى ارزشها را که رهاورد دگوگونى تمدنهاست، نشانه پیشرفت و انسانیت مى‏نمایاند. از این رو گزاف نیست اگر بگوییم اندیشه جهان سوم به تحول واپسگرا تن در داده و در باطن اندیشه‏اى سلبى است و ستون خیمه آن را تقدس شورش و قدرت و خشونت و تعصب و طرز تفاهم و تسامح و تعدد و مکالمه و تبادل آزاد مى‏سازد.
یکى از جلوه‏هاى ناکامى بناى اخلاق اجتماعى بر پایه‏هاى عقلانى مدرن در جهان سوم، و در نتیجه جهان عرب، این است که فرهنگ سنتى خاک بارور رشد ارزشهاى نو و دفاع از آن گردیده است; ارزشهایى چون آزادى و استقلال و ملیت و کرامت و انسانیت و عدالت. این فرهنگ جنبشهاى مقاومت علیه سلطه بیگانه و سیاستهاى ضد استقلال و هویت فردى و ملى را تغذیه مى‏کند و اراده عمومى را در مبارزه با پیآمدهاى سوء دولت استبدادى و قدرت مطلق مصمم مى‏گرداند. و همین فرهنگ است که حداقل توازن جامعه را حفظ مى‏کند و قواعدى را که به رفتار مردم جهت و ضابطه مى‏بخشد، تامین مى‏نماید و از پراکندگى و ویرانى ساختار اجتماع که از تحول و نابودى تمدن عربى و فرایند نوگرایى سرچشمه مى‏گیرد جلوگیرى مى‏کند. فرهنگ سنتى همواره پذیراى ضربه‏ها و صدمه‏هاى ناکامى توسعه صنعتى بوده و از راه تحکیم روابط خانوادگى و تحریم اسراف و ترویج مصرف قانعانه و بهنجار که بر پایه نیازهاى اندک صورت مى‏گیرد و خطر مصرف بى‏اندازه و فزون از تولید را مى‏کاهد در برابر مشکلات توسعه صنعتى مقاومت ورزیده است. این فرهنگ همواره تنها سرمایه اجتماعى و معنوى بوده که قوم و ملتى در سایه آن زندگى کرده‏اند و هواى آن را تنفس نموده‏اند و آن را سپر سقوط در وحشیگرى و بدویت قرار داده‏اند، ولى این به معناى دوام ابدى یا کنشمندى و فعالیت همیشگى آن نیست. جاى تاکید ندارد که زوال این اخلاق به پیدایش گزینه‏اى دیگر نیازمند خواهد بود و همچنانکه خواهیم دید، همه چیز به سرنوشت فرهنگ عربى و آینده آن وابسته است.
پى‏نوشت:
1. این مقاله فصلى از کتاب مهم برهان غلیون، جامعه‏شناس و پژوهشگر پرآوازه جهان عرب، با عنوان «ترور عقل‏» است. ویژگیهاى کتابشناختى این اثر بدین قرار است:
غلیون، برهان. اغتیال العقل. الطبعة السادسة: بیروت، المؤسسة العربیة للدراسات والنشر، 1992.

تبلیغات