فروغ دین در فراق عقل (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
1. عصر جدید همگام با نوآورى و دستاوردهاى علمى و فنى از همان آغاز، سنت و دین را به چالشى جدى فراخواند و پرسشهاى نو به نو در پیش پاى دینداران و دینپروران نهاد. دانش و فلسفه غرب آنگاه که پرورده شد آهنگ شرق کرد و نواى ناآشنایى نواخت. تفکر دینى که خسته از قرنها نزاع و کشمکش اینک به خواب ناز فرو رفته بود، از شور این هیاهو سر برداشت. امت اسلامى در سیاهترین شبهاى حیات خویش همهمهاى شنید که نه بدرستى آن رامىشناخت و نه از ماوى و مقصودش آگاهبود.از آن میان تنها اندکى خواب آلودهجسارت یافتند که از حصار امن خویشپافرا نهند و از سر این ماجرا خبرگیرند.
عالمان نواندیش و روشنفکران مسلمان در چنین فضایى بود که به صحنه درآمدند و در فکر چاره شدند. دفاع از دین در تندباد اندیشههاى مادى و همسازى دین و دنیا یا تدین و تمدن مضمون مشترک همه این تلاشها بود. اما یک تفاوت اساسى این دو جریان را از یکدیگر جدا مىساخت: دسته نخست، که پرورده سنت و فرهنگ دینى بود، تمدن و تکنولوژى را اصولا در همنوایى و همسویى با دین مىخواست و چاره درد را از متون دینى بازمىجست. اما گروه اخیر، به دلیل انس و آشنایى بیشتر با پدیده رو به رشد نوگرایى، به دین از زاویه دیگرى مىنگریست. از این نگاه، فرهنگ جدید کاروانى بود که دیر یا زود از راه مىرسید. تجدد هرچند میهمانى است ناخوانده، ولى باید گرامىاش داشت و به استقبالش شتافت. اگر گاه متاع ناسفته دارد و قیمتبه گزاف مىگوید، ولى چاره نیست. در این شب تار و در وانفساى مرگ و زندگى باید بدین بازار رفت و نوشداروى خویش را برگزید و زود خرید که فردا دیراست. به زعم این گروه، اندیشه دینى آنگاه مىتواند در صحنه زندگى حضورى درخور داشته باشد که از ستیز با دنیاى جدید دستشوید و چارچوب سنت را به گونهاىتفسیر کند که تجدد را در خود پذیراباشد.
البته راه حلهایى که متفکران اسلامى در قبال معضله سنت و مدرنیزم پیش نهادهاند طیف گستردهاى را تشکیل مىدهد که به هیچ روى نمى توان در این مرور اجمالى حقیقت را به تمام بازگفت. در این نوشته تنها به تحلیل گوشهاى از این ماجرا مىنشینیم و رشتهاى کوتاه از این تافته درهم تنیده را بازمىنماییم. امید آنکه راهى باشد فراراه فرداها.
2. مهمترین پرسشى که در دوران معاصر در پیش پاى دانشوران دینى نهاده شده،مساله نقش و کارکرد دین در جامعه پیچیده امروزى است. به راستى در جهانى که رشتههاى گوناگون علمى هر کدام گوشهاى از انسان و طبیعت را مىکاود، تکنولوژى مىرود تا همه حیات انسانى را عمیقا دگرگون سازد. فلسفه جدید به نقد جزء به جزء سنت پرداخته و اخلاق راهى مستقل از دین درپیش گرفته است و با این همه از دین چه مىتوان خواست و چه انتظارى باید داشت؟
به این سؤال پاسخهاى گوناگون مىتوان داد و از قضا بسیار هم گفتهاند. روشنفکران دینى، پیدا یا پنهان، بیشتر بر این رفتهاند که حوزه دین را از حوزه علم و تفکر جدا سازند و دیانت را تنها در عرصهاى جارى سازند که اندیشه بشرى از نفس افتاده باشد. این نظریه در واقع ریشه از دانشوران مسیحى در عصر روشنگرى مىگیرد. آیین مسیحیت در جوهر خود این آمادگى را داشت که در رویارویى با سیل خروشان تجدد و سنتستیزى، عرصه اجتماع را واگذارد و دین را در خلوت دل بجوید. اما شریعت اسلامى به راحتى تن به چنین مصالحهاى نمى داد و بزرگترین مشکل روشنفکر مسلمان نیز درست در همین نکته بود.
روشنفکران ما در برابر این معضله دو استراتژى ناهمگون در پیش گرفتند: از یک سو بر آن شدند که تمدن جدید را همسو و همساز با دعوت انبیا نشان دهند و متاع غربیان را حاصل تاراج فرهنگ خودى بشمرند (1) ; و از سوى دیگر، با تاویل پارههاى شریعت ادعاى شمول و جامعیت را از دین بازگیرند و زمینه همنشینى دین و دنیاى جدید را فراهم سازند. این دو راه حل که بارها و بارها از سوى متفکران مااظهار شده به نوعى ریشه در اندیشههاى بزرگ متفکر معاصر علامه اقبال لاهورى دارد. اقبال به زیبایى تمام ایندو اندیشه بظاهر ناسازراهمساز کرد و پس ازعمرىتلاش سرانجام آنها را دریک نظریه واحدگردآورد. اما پارادوکس دین و دانش مادى عاقبت درونمایههاى خویش را برون ریخت وحتىآنها که عمرىدر آشتىاین دوبهتکلف، هرچندبهاخلاص، کوشیدند، سرانجام تسلیم واقعیتشده و سلامت دین را دردورى از هیاهوى زندگى مادى خواستند. اگر تمدن، تقدس دین نگهنمىدارد، و اگر دیانتبرراه توسعه مادى مانع مىتراشد، همان بهتر که دینرا در خلوتدل بجوییم ودنیا را به عقل و اندیشه عاقلان واگذاریم. به اینترتیب راه حل نخست، پس ازفراز و نشیب بسیار، عاقبت آخرین سنگرهاى خویش را در بین روشنفکران ما از دست داد و راه دوم، بظاهر، حریف پیروز این میدان شد. در مباحث آینده این جریان را از آثارپارهاى از روشنفکران معاصر سراغ خواهیم گرفت و خواهیم دید که این نظریه چگونه در بطن تئوریهاى بظاهر گوناگون ،و گاه متضاد، کارسازى شده است.
اقبال و ختم رسالت
اقبال معتقد است که «بشریت امروز به سه چیز نیازمنداست: تعبیرى روحانى از جهان، آزادى روحانىفرد و اصولى اساسى و داراى تاثیر جهانى که تکامل اجتماع بشرى را برمبناى روحانى توجیه کند». (2) براى وصول به این هدف، او از «تجربه دینى» آغاز مىکند. این نقطه آغاز براى اقبال کمال اهمیت را دارد، چرا که واپسین سخن او در گوهر و ماهیت دین به همین نکته باز مىگردد.
او در طرح این نظریه مرهون پارهاى از متفکران مغربزمین، بویژه شلایر ماخر و ویلیام جیمز (3) ، است; اما آشنایى او با قرآن و عرفان شرقى وى را در این جهتبر همگنان غربىاش امتیازى افزون بخشیده است. او همگام با جیمز میان تجربه دینى و تجربه حسى شباهت و سنخیتى اساسى مىبیند و همصدا با ماخر معتقد است که تجربه دینى تا بدان پایه اصیل است که مىتواند براى دین حق زیستن مستقل از علم و مابعدالطبیعه را تامین کند. (4) اگر علم بر شالوده حس، و فلسفه بر بنیان عقل ساخته مىشود دین نیز بر منبع مستقلى چون تجربه درونى بنا مىگردد. عقلگرایى افراطى، معتزلیان را بدان سو کشاند که «به دین تنها همچون مجموعهاى از معتقدات مىنگریستند و از آن جنبه دین که واقعیتى حیاتى است غافل و جاهل بودند. آنها هیچ توجهى به روشهاى غیرتصورى نزدیک شدن به حقیقت نداشتند و دین را تنها دستگاهى از تصورات منطقى مىدانستند که به اتخاذ وضعى منفى مىانجامد.» (5)
اقبال از سترونى فلسفه یونان سختشکوه داشت. (6) به نظر او فرهنگ یونانى دو گوهر گرانبهاى قرآنى را از ما ربود و تفکر دینى را به عزلت و انحطاط کشاند: یکى تجربه حسى و شناخت عینى از طبیعت و تاریخ، و دیگرى ادراک شهودى از «خود» و حقیقت انسانى. قهرمان بزرگ مبارزه با این انحطاط غزالى بود. غزالى با فلسفه یونان همان کارى را کرد که کانتبا راسیونالیسم مغرور قرن هجدهم اروپا. اما در عین حال غزالى، برخلاف کانت، رسالت رمانتیسم آلمان را نیز بر دوش کشید، هیمنه عقلانیت را شکست و پرتو اشراق و احساس را تا به خیمههاى سرد و خاموش فقیهان و اهل کلام برد (7) اما ضعف بزرگ غزالى در این بود که نتوانست پیوند دوسویه فکر و اشراق را دریابد و از این رو تفکر را به سود تصوف در محاق انزوا برد. وى آنگاه که در حوزه تفکر از دستیابى به یقین ناامید شد عقل را یکسره تخطئه کرد. در حقیقت غزالى همان تصور نابجا و جزماندیشانهاى را که فلسفه یونان به ارمغان آورده بود ناآگاهانه پذیرفت. اقبال، در انتقاد به غزالى، به عقل تاریخى هگل نزدیک مىشود:
او [غزالى] توفیق آن را نیافت که ارتباط اساسى میان فکر و اشراق را دریابد و به این مطلب توجه کند که فکر، از آن جهت که با زمان گذران مسلسل بستگى دارد، بالضروره با تناهى و عدم قطعیت ملازم است. این تصور که فکر اساسا متناهى و به همین جهتبراى فراگرفتن نامتناهى ناتوان است، بر تصور نادرستحرکت در معرفتبنا شده است... اما فکر در حرکت عمیقتر خود مىتواند به یک نامتناهى پایدار برسد که در حرکتباز شدن طومارى آن، تصورات متناهى گوناگون تنها عنوان لحظههایى را دارند. بنابراین فکر در ماهیت اساسى خود ساکن و ایستان نیست، متحرک و بالان است و عدم تناهى خود را در زمان طوماروار بازمىکند... (8)
این عبارت دراز را از آن رو نقل کردیم که، به گمان ما، این نگاه تاریخى در منظومه فکر اقبال نقشى اساسى دارد. از همین نگاه است که اقبال به تحلیل تاریخ حیات اسلامى و وضعیت ما در دنیاى معاصر مىنشیند و از گرایش سریع جهان اسلام به مغربزمین استقبال مىکند. چرا که «فرهنگ اروپایى، از جنبه عقلانى آن، گسترشى از بعضى از مهمترین مراحل فرهنگ اسلامى است. در مدت قرنهاى رکود و خواب عقلى ما، اروپا با جدیت درباره مسائلى مىاندیشیده است که فیلسوفان و دانشمندان اسلامى سختبه آنها دل بسته بودند. در این مدت دیدگاههاى تازه طرحریزى شد، مسائل کهن در پرتو آزمایشهاى تازه صورت بیانى دیگر پیدا کرد و مسائلى تازه جلوهگر شده است. چنانکه به نظر مىرسد که گویى عقل آدمى بزرگتر شده و از حدود مقولههاى اساسى خود، یعنى زمان و مکان و علیت، تجاوز کرده است. با پیشرفت فکر علمى، حتى تصور ما نسبتبه تعقل دستخوش تغییر شده است.... بنابراین، با بیدارى جدید اروپا، لازم است که این امر با بىطرفى مورد مطالعه قرار گیرد که اروپا چه آموخته است و نتایجى که به آن رسیده در تجدید نظر، و اگر لازم باشد در نوسازى، فکر دینى و خداشناسى در اسلام، چه مددى مىتواند به ما برساند.» (9)
با این پیشدرآمد اقبال به تجربه دینى بازمىگردد تا قلمرو دین و نسبت آن را با وحى و تجربه بشرى بازگوید. «حیات جهانى به صورت اشراقى نیازمندیهاى خود را مىبیند و در لحظه بحرانى امتداد و جهتحرکتخود را تعیین مىکند. این همان است که در زبان دین به آن نام رسیدن وحى به پیغمبر مىدهیم.» نبوت نوعى تجربه دینى یا «خودآگاهى باطنى» است و از این جهت فرقى میان پیامبران و عارفان وجود ندارد. (10) «براى مرد باطنى آرامش حاصل از تجربه اتحادى مرحلهاى نهایى است، براى پیامبر بیدار شدن نیروى روانشناختى او هست که جهان را تکان مىدهد، و این نیروها چنان حساب شده است که کاملا جهان بشرى را تغییر دهد.» (11) اقبال حتى بدین اندازه هم بسنده نمىکند. او معتقد است که ماهیت پیامبرى یا تجربه دینى «اتصال با ریشه وجود است و این به هیچ وجه مخصوص آدمى نیست.» (12) استعمال کلمه «وحى» در قرآن نشان مىدهد که این کتاب، وحى را خاصیتى از زندگى مىداند که خصوصیت و شکل آن برحسب مراحل مختلف تکامل زندگى متفاوت است. رشد آزادانه گیاه، سازگارى حیوان با محیط تازه زندگى و انسانى که از اعماق درون روشنى تازهاى دریافت مىکند همه نماینده حالات مختلف وحى هستند. (13)
پیشتر دیدیم که اقبال عقل و تجربه حسى را تاریخى کرد و به فلسفه و علم از منظر نسبیت و تکامل نگریست. تجربه دینى و دین نیز از این قاعده مستثنى نیست.
در دوران کودکى بشریت، انرژى روانى چیزى را آشکار مىسازد که من آن را خودآگاهى پیامبرانه مىنامم که به وسیله آن در اندیشه فردى و انتخاب راههاى عملى حاضر و آماده صرفهجویى مىشود. ولى با تولد عقل و ملکه نقادى زندگى، به خاطر نفع خود، تشکیل و نمو آن اشکال از خودآگاهى را که نیروى روانى در مرحله تغییر تکامل بشرى به آن صورت جریان داشت متوقف مىسازد. آدمى نخست در فرمان شهوت و غریزه است. عقل استدلالگر، که تنها همان سبب تسلط وى بر محیط است، خود تکامل و پیشرفتى است و چون تولد یافتبایستى که آن را با اشکال دیگر معرفت تقویت کنند. (14)
اقبال تاریخ انسان را به دو دوره قدیم و جدید تقسیم مىکند. نقطه عطف این دو دوران «تولد عقل استقرائى» است. با ظهور عقل تجربى دوران کودکى بشر، که با وحى پیامبرانه و حداکثر اندیشه مجرد مىگذشت، پایان مىپذیرد و انسان به بلوغ رسیده با نگرش نقادانه بر همه حوزههاى معرفت (و از جمله تجربه درونى و تراث دینى) سکان زندگى خویش را به دست مىگیرد و سرنوشتخود را رقم مىزند.
پس چون به مساله از این لحاظ نظر شود باید گفت چنان مىنماید که پیغمبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا که به منبع الهام وى مربوط مىشود، به جهان قدیم تعلق دارد، و آنجا که پاى روح الهام وى در کار مىآید، متعلق به جهان جدید است. زندگى در وى منابع دیگرى از معرفت را اکتشاف مىکند که شایسته خط سیر جدید است. ظهور و ولادت اسلام، که آرزومندم چنانکه دلخواه شماستبراى شما مجسم کنم، ظهور و ولادت عقل کاوشگر استقرائى است. رسالتبا ظهور اسلام، در نتیجه اکتشاف ضرورت پایانیافتن خود رسالت، به حد کمال مىرسد. و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که زندگى نمىتواند پیوسته در مرحله کودکى و رهبرى شدن از خارج باقى بماند. الغاى کاهنى و سلطنت میراثى در اسلام، توجه دایمى به عقل و تجربه در قرآن، و اهمیتى که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفتبشرى مىدهد همه سیماهاى مختلف اندیشه واحد ختم دوره رسالت است. (15)
از آنچه گفته شد خود مىتوان دریافت که اقبال دوران وحى را به مرحله یا قلمرویى از حیات بشر محدود مىکند که عقل پرورده انسان هنوز بدان راه نیافته است. البته تجربه باطنى نباید و نمى تواند بکلى از صحنه حیات بشر حذف شود، ولى برخلاف دوره قدیم، این رسالت پیامبران را انسان با الهام از سه منبع معرفت (تجربه «خود»، تجربه طبیعت و مطالعه تاریخ) بر عهده مىگیرد. اقبال با نتیجهگیرى خود از این بحث ما را از هر حدس و استنباط بىنیاز مىسازد:
و چون به این فکر اساسى اسلام توجه کنیم که پس از این دیگر وحیى نخواهد رسید که مایه محدودیت آدمى شود، بایستى که ما،از لحاظ روحى، آزادترین مردمان روى زمین باشیم. مسلمانان نخستین که تازه از قید اسارت روحى آسیاى پیش از اسلام بیرون آمده بودند، در وضعى نبودند که اهمیت واقعى این فکر اساسى را دریابند. بسیار شایسته است که مسلمان امروز وضع خود را بازشناسد و زندگى اجتماعى خود را در روشنى اصول اساسى بنا کند، و از هدف اسلام که تاکنون به صورتى جزیى آشکار شده، آن دموکراسى مردمى را که غرض نهایى اسلام استبیرون بیاورد و به کامل کردن و گستردن آن بپردازد. (16)
این سخن اقبال آنگاه بدرستى فهم مىشود که تفسیر او از متون دینى و نیز نظریه اجتهاد او را بدرستى دریابیم. (17) به هر حال نظریه ختم رسالت او، به تعبیر مرحوم مطهرى، به «ختم دیانت» مىانجامد و ناخودآگاه عقل را به جاى دین و علم را در جاى دیانت مىنشاند. غرض ما نقد نظریه اقبال نیست، براى این منظور خوانندگان را به نقادى کوتاه، ولى هوشمندانه، شهید مطهرى ارجاع مىدهیم. (18)
هدف این مقاله پىجویى این دیدگاه از زمان اقبال تا عصر ماست. از این رو گام دیگرى برمىداریم و رگههاى این تفکر را در دانشمندان متاخر پى مىگیریم.
شریعتى و ختم وصایت
از میان متفکران معاصر شاید هیچکس به اندازه دکتر على شریعتى از اقبال نگفته و از او تاثیر نپذیرفته است (ر.ک: ما و اقبال، مجموعه آثار، ج5). البته وى تنها به جنبههاى ایدئولوژیک تفکر اقبال پرداخت و به فلسفه و حکمت نظرى او، چنانکه بایسته است، راه نیافت. در حالى که اقبال احیاى تفکر دینى را در بنمایههاى فلسفى اسلام مىجست و معتقد بود که هر تجدید حیاتى بىتوجه به این اصول، خام و نااستوار خواهد بود. شریعتى از این نکته غافل ماند یا تغافل ورزید و حتى تا بدانجا پیش رفت که از اساس تاثیر مبانى فلسفى را در ایدئولوژى انکار نمود. (19) با آنکه درباره اقبال بسیار نوشته و گفتهاند، ولى تاکنون بعد فلسفى اندیشه او بدرستى تبیین نشده و دانشوران ما کار ناتمام او را دنبال نکردهاند. (20) به هرحال، در محدوده بحث ما، مرحوم شریعتى همان دیدگاه اقبال را پى گرفت و نظریهاى پرداخت که عملا از دوگانگى عقل و وحى و حاکمیت اندیشه بشرى در عصر ختم نبوت حکایت دارد. تفسیر او از وحى و خاتمیت، برداشت او از اجتهاد و ارتباط دین با علم و فلسفه و نحوه رویارویى با غرب همگى نشان از تاثیر اقبال دارد. براى مثال شریعتى در پاسخ به معناى «ختم نبوت» مىگوید:
قسمتى از جواب این سؤال را محمد اقبال، فیلسوف بزرگ معاصر، مىدهد و مقدارى هم خودم به آن اضافه مىکنم و آن این است که وقتى مىگوید خاتم انبیاء من هستم، نمىخواهد بگوید آنچه گفتم انسان را الى الابد بس است، بلکه خاتمیت مىخواهد بگوید انسانها تاکنون احتیاج داشتهاند براى زندگى خودشان از ماوراء تعقل و تربیتبشریشان هدایتشوند، حالا در این زمان (قرن هفتم) بعد از آمدن تمدن یونان، تمدن رم، تمدن اسلام، قرآن، انجیل و تورات، تربیت مذهبى انسان تا حدى که لازم بود انجام پذیرفته است و از این پس انسان «براساس طرز تربیتش» قادر است که بدون وحى و بدون نبوت جدیدى، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه دهد و آن را کامل کند. بنابراین دیگر نبوت ختم است، خودتان راه بیفتید. (21)
به یاد داریم که اقبال تاریخ انسان را به دو دوره قدیم و جدید تقسیم مىکرد و ظهور پیامبر را پایان دوره وحى و آغاز دوران تعقل مىگرفت. اما شریعتى، برخلاف اقبال، در فرهنگ تشیع گام مىزد و بدیهى است که این نظریه بدون ملاحظه امامتشیعى ناتمام مىنمود. در نهایت او به یک تقسیم سه مرحلهاى دستیافت و پس از دوران وحى و پیش از دوران عقل و علم، دوره امامتیا وصایت را قرار داد. «از دوره سوم، که از غیبت امام آغاز مىشود، رهبرى و هدایتخلق و بسط حکمت و استقرار عدالت و قسط، یعنى آنچه که رسالت نبوت و امامتبود، به عهده علم است، اما نه به عنوان دانستن مجموعهاى از اطلاعات علمى که دیگران نمىدانند، بلکه به معنى آگاهىاى شبیه به آن آگاهى که پیامبران مىبخشند.» (22)
براساس این نظریه، شریعتى به یک راه حل جدید در نزاع دیرینه میان شیعه و سنى مىرسد. او که مدتى چند با «تضادهاى اعتقادى، اجتماعى و سیاسى مربوط به خلافت و بیعت، امامت و وصایتبرخورد داشت» و مىدید که «حتى اکثریت روشنفکران مذهبى هم اصل شورا و بیعت و اخذ آراء عمومى (اجماع) را براى تعیین رهبر، با بینش روشنفکر این عصر، مترقىتر از اصل وصایت و تعیین امامت تلقى مىکنند و آن را دموکراسى و این را وراثت و تحمیل رهبر از بالا مىشمارند» (23) ، سرانجام به این نتیجه رسید که وصایت و شورا هر دو در جاى خویش نیکوست. «پس مسئله به این شکل درمىآید که دو مرحله در تاریخ بعد از پیامبر وجود دارد یک مرحله موقتى که در آن مرحله، دوازده نسل حکومت جامعه اسلامى و رهبرى تاریخ اسلام و تربیت جامعه اسلامى بوسیله دوازده تن معین شده از سوى پیامبر انجام مىشود و سپس اصل دوم که اصلى است اسلامى و آن اصل شورا و بیعت است (24) .... بیعت و شورا هم آن چنانکه برادران ما روى آن تکیه مىکنند یک اصل مترقى از لحاظ انسانشناسى و بشرى و آزادىخواهى است و هم اصلى است که در اسلام وجود دارد و در سنت پیغمبر هم هست، اما فقط یک حرف مىخواهم بزنم، انتخاب سقیفه که بلافاصله بعد از مرگ پیغمبر در مدینه انجام شد باید 250 سال بعد انجام مىشد.» (25) همان طور که مىبینیم نگرش تاریخى به دیانت و اندیشه خاتمیت اقبال در اینجا به صورت «ختم وصایت» جلوه مىکند و عقل بشرى بار رسالت و امامت هر دو را بر دوشمىگیرد.
علوم مىخواهند انسان را چنان مقتدر کنند تا طبیعت را آن چنان که مىخواهد رام سازد و ایدئولوژى مىکوشد تا او را چنان در قدرت اراده، انتخاب، ایمان و حوزه آگاهى نیرومند و متکامل سازد تا خود را آن چنان که مىخواهد بسازد. انسان که آزادى و سرنوشتخویش را به نیروى علوم از سه زندان طبیعت، تاریخ، جامعه رها مىکند به اعجاز ایمان و خودآگاهى از دشوارترین زندان خویش، یعنى خویشتن، نجات مىبخشد تا خود آفریننده خویش، جامعه، تاریخ و جهان خویش گردد، یعنى به آن انسان مثالى، انسان واقعى، به انسان حقیقى که یک «شبه خدا» است ارتقاء یابد. کسانى که چنین رسالتخدایى و پیامبرانه را در جامعه انسانى و در جریان تاریخ بر دوش دارند در گذشته پیامبران بودند و پس از خاتمیت عصر وحى، روشنفکران. در عصر وحى پیامبران بودند و پس از خاتمیت که عصر «فکر» است، «روشنفکران». (26)
پیشتر اشاره کردیم که اقبال نقش عقل را در دوره جدید با تفسیرى از «اجتهاد» همراه مىکند. شریعتى نیز از مفهوم اجتهاد فراوان بهره مىگیرد و با آنکه تعریف محدود و مشخص شیعه از اجتهاد را در پیش روى دارد، ولى دامنه اجتهاد را حتى از اقبال هم گستردهتر و فراختر مىبیند. متاسفانه مجال نیست که در این باب بتفصیل سخن گوییم و از شیوههایى که شریعتى در روزآمد کردن دین و انطباق آن با تحولات دنیاى جدید پیشنهاد کرد پرده برداریم; اما براى روشن شدن بحثحاضر به ناچار چند نکته را یادآور مىشویم.
در گام نخست، شریعتى دین را از علم و فلسفه جدا مىکند و آن را با «ایدئولوژى» یکسان مىانگارد. بنابراین از دین نباید علم و فلسفه انتظار داشت، چنانکه آن دو نیز هرگز در جاى دین نخواهند نشست. (27) ارزشگذارى، هدایت، حرکتبخشى، خودآگاهى و بازآفرینى همه از برکات ایدئولوژى است و فلسفه و علم به پدیدهشناسى، معرفتبخشى، تشریح و کشف حیات و توجیه ارزشها مىپردازند. بر این اساس است که او هماواز با اقبال مىگوید: «برخلاف متفکران مشکوکى که مىگویند نمىتوان علم و صنعت غربى را گرفت و فرهنگ و اخلاق و روابط اجتماعى و شیوه زندگىاش را کنار زد، نهتنها مىتوان چنین کرد بلکه باید چنین کنیم.» (28)
شریعتى، در گام بعد، میان «قالب» و محتواى دین فرق مىگذارد و معتقد است که «اسلام، به عنوان یک دین، در ظرف سنتى جامعهها و در کالبد تمدنها و فرهنگهاست که حجیت عینى خارجى پیدا مىکند و به این صورت است که در مسیر تحولات تاریخ، فرسایش مىیابد و احتیاج به نو شدن، تغییر فرم، لباس، روابط و زبان [دیگر] دارد. » (29) به نظر مىرسد که او بسیارى از احکام اولیه شریعت و پارهاى از مفاهیم دینى را از قالب و پوسته زمانمند دین مىداند که طبعا اجتهاد و بازاندیشى آنها در گذر زمان ضرورى است. (30)
اما عنصر دیگرى که شریعتى از ارکان اجتهاد مىشمارد و آن را نهتنها در فروع، بلکه در تمام ابعاد دین، ضرورى مىبیند تحول و تکامل معرفت ما از دین و متون دینى است. بر مجتهد روشنفکر و مسؤول لازم است که «برحسب پیشرفت علم و آگاهى مردم، تلقى و برداشت مذهب را در ذهن و اندیشه و دریافت علمى زمان تحول ببخشد و تحقق اسلام و مکتبش را برحسب نیاز زمان و به میزانى که در هر زمان امکان کشف و فهم بهتر آن حقائق مىرود ممکن سازد... تا مذهب در چارچوب شرایط کهنه و گذشته که دیگر گذشته است نماند و منجمد نشود و از زمانش واپس نیفتد.» (31) البته دین از حقیقت ثابت و اصول و ارزشهاى لایتغیر برخوردار است، اما باید توجه داشت که این اصول ثابت وحى همچون واقعیتهاى طبیعى است که ما تنها از طریق معرفت متغیر و متحول خود بدان دست داریم.
این است که گروهى چون ما معتقدند که حقیقت ثابت اسلام و اصول و ارزشهاى لایتغیر تشیع را باید در تجلى فهمهاى زمان ریخت و برحسب زبان علمى و بینش اجتماعى و نیازها و دردهاو مشکلات زمان، و به اعتبار این مسائل و واقعیات عینى، طرح کرد. چرا که «وحى» همچون واقعیتى از وجود و یا طبیعت است و اصولش ثابت، اما این «علم» استیعنى رابطه ما با واقعیتخارجى که در حال تغییر و تحول و تکامل است. و با تحول و تکامل اینهاست که اصول ثابتى که طبیعت را مىسازد و قوانین علمى نام دارد، روشن مىشود.
وحى مجموعه آنچه نازل شده است واقعیتى است ثابت و علمى و لایتغیر، و این علم ماستبه این واقعیت قرآن و نوع برداشت و فهمیدن و تفسیر کردن و عمل و تبلیغ کردنمان که باید برحسب تکامل و تغییر بشر، و اختلاف وضع نظامها و دردها و نیازها، تحول و تکامل پیدا کند. (32)
بنابراین هرچند شریعتى دین را در قالب یک ایدئولوژى آراسته، توانمند و کارا تصویر مىکند و از جدایى دنیا و آخرت، مادى و مجرد، خدا و خلق مىگریزد، ولى در حقیقت این اندیشه بالغ روشنفکران است که در عصر خاتمیت و در پایان وصایت همگام با رشد علوم و گسترش نیازها به چارهجویى و در انداختن یک ایدئولوژى متناسب با زمان (با بهرهگیرى از بستر فرهنگ مذهبى) اقدام مىکند.
بنابراین در نظریه اقبال و شریعتى سر نیاز به دین در گذشته، طفولیتبشر و ناتوانى عقل او در رهجویى و رهیابى به سعادت خویش بود. اما اینک که آدمى با پاى عقل و تجربه، توانایى کاوش در طبیعت، انسان و جامعه را یافته و با تامل در خویشتن خویش به خودآگاهى پیامبرانه و تجربه لازم براى خودسازى و جامعهسازى دست مىیازد، وحى و نبوت به پایان راه و رسالتخود رسیده و تنها زمینه و بسترى براى تفکر، تجربه و اجتهاد انسان متعهد و روشنفکر است. دین و دیانت، در عصر جدید، حاصل همین تاملات و دریافتهاست.
بازرگان و دین معنویت
مهندس بازرگان از زمره دانشورانى است که در جمع میان دین و دنیا و حل تعارضات تدین با تمدن جدید تلاشى در خور و خستگىناپذیر داشت. وى هرچند مشترکات فراوانى با اقبال داشت و نگرش او به وحى اجتهاد، علم و جایگاه تجربه و موقعیت تمدن جدید را تقریبا مىپذیرفت، اما در مبحث اصلى که تعیین قلمرو دین و عقل و نسبت این دو بود، دستکم در ظاهر، به راه اقبال نرفت و نظریه «ختم نبوت» را به صراحتبر زبان نراند. (33) مرحوم بازرگان در حیات علمى و اجتماعى خویش دو دیدگاه مختلف را در باب انتظار از دین اتخاذ کرد. در نگاه نخست، که عمر درازى را صادقانه بر سر آن گذاشت، همه دستاوردهاى علمى و عقلى بشر در مسیربرنامه انبیاقرار مىگیردو تاریخ بشر با هرنوآورى خویش گامى به سوى اهداف و اصول پیامبرانبرمىدارد. انبیاى الهى بسان پیکى هستند که پیشاپیش راه سعادت و سلامت دنیا و آخرت را باز گفته و با «پرواز مستقیم» از فراسوى مسائل و مشکلات به هدف واصل شدهاند. اما انسان همواره با عقل و تجربه رو به حقیقت آورده و حقانیت پیامبران را آهستهآهسته در جهاد علمى و اجتماعى خویش درمىیابد. با آنکه بازرگان همواره مرز دین و علم را نگاه مىداشت و از دخالت این دو در قلمرو یکدیگر سخت پرهیز مىکرد، ولى درخصوص راه و روش سعادت معتقد بود که «بشر روى دانش و کوشش و به پاى خود راه سعادت در زندگى را یافته است و این راه سعادت تصادفا همان است که انبیا نشان داده بودند. نباید افراط در علاقه به دین ما را وادار به دعوى یک حق انحصارى نماید که قرآن و حدیث آن را رد کردهاند. سفره کرم خداوند بر دوست و دشمن گسترده است.» (34)
با آنکه بازرگان خاتمیت را، آن گونه که اقبال مىفهمید، مطرح نکرد، اما جوهره این نظر را در راى خویش گنجاند و عملا تاریخ بشر را به دوره نبوت و دوره تعقل تقسیم کرد.
پیغمبران قدیم بیشتر به اتکاى اظهارات خود آیات و معجزاتى مىآورند که جنبه تخویف و تهدید داشت و آخرین حربه آنها نفرین و هلاک کفار بوده است. ولى در قرآن که مصادف با دوران بلوغ انسان و رشد عقل است، ابلاغ احکام با تذکر و موعظه و توجه به نتائج توام مىشود و بیان عقاید متکى به دلائل و نشانهها یا قرائن و امثالى است که عقل از توجه به طبیعت و تفکر در نفس و به استعانت علم باید در آنها قضاوت کند. (35)
خدمتبزرگ انبیا این بوده که در شب تیره و تار و از پشت غبار دنیاى آلوده با جهل و فساد، خورشید جهانتاب حیاتبخش را تشخیص و ارائه دهند (36) ولى «راه طى شده و طى کردنى بشر همین است که به هدایت و کمک خدا، اجتماع بشرى در جهت «درک و اجرا و قبول» ادیان آسمانى پیش مىرود. آنچه معتقدین و مؤمنین (صرف نظر از خود انبیا که پیشافتادگان کاروان هدایتاند و اولیایى که بندگان نخبه و تربیتشدههاى دست اولاند) از دین مىفهمند و مىکنند بیش از بدلى از اصل و بازیچهاى از حقیقتیا نقیصهاى از کمال نمىباشد. ولى [با پیشرفت علم و عقل آدمى] روزبروز این بدلها به اصل و این نقیصهها به کمال نزدیک مىشود.» (37)
در سایه این تئورى است که مىتوان رمز تلاش بىوقفه بازرگان را در علمى نشان دادن احکام و مفاهیم دینى دریافت. این تئورى تنها در صورتى مىتوانست کامیاب و سرفراز باشد که تاریخ علم دقیقا نقشه تفصیلى برنامه انبیا را به نمایش گذارد. (38) مطهرات در اسلام، عشق و پرستش یا ترمودینامیک، باد و باران در قرآن و کار در اسلام همه در چنین فضایى و براى چنین مقصودى به رشته تحریر درآمده است.
مهندس بازرگان در نظریه اول خویش «ایدئولوژى» را جزء جدایىناپذیر دین مىشمرد و بعثت را بدون آن ناتمام و ناکام مىدانست. «یک جامعه مترقى سعادتمند، تنها با عقیده و اخلاق درست نمىشود. بشر جاهل هر قدر هم با ایمان و پاکطینتباشد، نابیناى ناتوانى است که راه از چاه نمىشناسد و زمین مىخورد، یا اصلا قدم به پیش نمىگذارد. ماده سوم ماموریت الهى پیشوا، تعلیم است. اولا تعلیم کتاب و آنچه سرنوشت انسان در وظایف کلى اوست و هدفهاى ایدئولوژى را تشکیل مىدهد و ثانیا حکمت، یا روش و برنامههاى عملى موافق مصلحت و رزانت «یعلمهم الکتاب والحکمة»... منظور آنکه در قضیه بعثت پایههایى از ایدئولوژى حکومت و اداره اجتماع براساس موازین محکم و مقبول وجود دارد و بنابراین ممکن استخود مایه و مبنایى براى استخراج ایدئولوژى گردد. » (39)
پیشتر دیدیم که اقبال با طرح مساله خاتمیت از همان آغاز تکلیف خویش را با علم و دنیاى جدید روشن کرد و اندیشه بشر را در فراخناى تطورات زمان حاکمیتبخشید. اما نظریه بازرگان از یک تناقض درونى رنج مىبرد. از یک سو علم جدید و روند تجربه بشرى را اعتبارى تام مىبخشید و دستاوردهاى آن را بىقید و شرط در راستاى برنامه انبیا جاى مىداد و از سوى دیگر تعهد دینىاش او را به تعبد هرچه بیشتر از مبانى و منابع دینى فرامىخواند. این تناقض مخصوصا آنگاه عریان و آشکار شد که طرحهاى چندین و چند ساله او و همفکرانش در مصالحه میان برنامه انبیا و مدلهاى توسعه غربى به شکست انجامید و «مدیریت علمى» با دین و شریعتسر ناسازگارى گذاشت.
مهندس بازرگان در واپسین سالهاى عمر خویش از «همگنى دین و سیاست» دست کشید و دین را به حوزه عقیده و اخلاق، آن هم به خدا و آخرت، محدود ساخت.
شایسته خداى خالق و فرستادگان و پیامآوران او حقا و منطقا مىباید در همین مقیاسها و اطلاعات و تعلیماتى باشد که دید و دانش انسانها ذاتا و فطرتا از درک آن عاجز و قاصر است و دنیاى حاضر با همه ابعاد و احوال آن اجازه ورود و تشخیص آنها را به ما نمىدهد، والا گفتن و آموختن چیزهایى که بشر داراى امکان کافى یا استعداد لازم براى رسیدن و دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورت مىتواند داشته باشد؟ ابلاغ پیامها و انجام کارهاى اصلاحى و تکمیلى دنیا در سطح مردم، دور از شانخداى خالق انسان و جهانهاست و تنزل دادن مقام پیامبران استبه حدود مارکسها، پاستورها و گاندىها یا جمشید و بزرگمهر و همورابى.بنابراین نیازى ندارد که خدا و فرستادگان خدا راه و رسم زندگى و حل مسائل فردى و اجتماعى را به او یاد دهند... (40) .
بازرگان که نتوانسته بود میان علم و دینپیوندى دینامیک و هماهنگ برقرار سازد و علم و تکنولوژى را از برج عاج ذهنخودفرود آورد و از سوى دیگر نمىخواستبه نظریه ختم نبوت اقبال، که در واقع ختم دیانتبود، تن در دهد عاقبتبهترین راه را تفکیک میان قلمرو عقل بشر از وحى الهى دید و کار امارت را به حاکمان و عاقلان و عبادت را به پیامبران و مؤمنان سپرد.
... و سرانجام دین حیرت
آنچه گفتیم، بیش یا کم، در آراى دیگر روشنفکران مسلمان دنبال شده و هر کدام به نوعى دین را در فراق عقل و اندیشه آدمى خواستهاند. دکتر عبدالکریم سروش یکى از آخرین کسانى است که در این عرصه وارد شده و به گونهاى همین نظریه را پرورانده است. در اینجا هرچند با تفسیر جدیدى از خاتمیت روبرو هستیم، ولى با اندک تاملى مىتوان دریافت که تقسیم حیات بشر به دو دوره وحى و عقل همچنان پابرجاست. تفاوت اصلى دکتر سروش با دیگر روشنفکران معاصر در توجه او به مساله «معرفت دینى» و کشاندن بحث از متن دین به معرفتشناسى باورهاى دینى است. و این را مىتوان نقطه عطفى در تاریخ احیاطلبى اسلامى به شمار آورد.
توضیح مهمى که ظاهرا براى خاتمیت مىشود داد این است که ما درست در همان موضعى قرار داریم که اصحاب پیامبر قرار داشتند، یعنى همان «وحى» که به پیامبر شده است اکنون در اختیار ماست. تفاوتى که پیامبر خاتم با سایر پیامبران داشته است، ظاهرا همین است که نزد پیامبران دیگر ادعا نشده است که عین کلمات خداوند در اختیار مردم قرار گرفته است; پیامبران، تجارب روحانىباطنى داشتند و درک خودشان را از آن تجارب در اختیار امتشان قرار مى دادند، ولى نزد پیامبر اسلام عین تجربه باطنى پیامبر، بدون تفسیر، در اختیار مردم قرار مىگیرد، یعنى خود قرآن. بنابر این همانطور که پیامبر مخاطب این کلمات بود ما هم هستیم. گویى که آن تجربه براى ما و براى هر نسلى در هر عصر تکرار مىشود. خود همان کلمات عینا بر ما هم فرو خوانده مىشود، به همین دلیل ما همیشه با یک وحى تازه مطرا روبرو هستیم.... رازخاتمیت دین اسلام این است که وحىپیامبر، تفسیر نشده در اختیار مردم قرار گرفته است و تفسیرش با مردم است. (41)
پس برخلاف اقبال و شریعتى که ظهور اسلام را پایان دوره وحى و سرآغاز عقلانیت مىشمارند، ایشان دوران وحى را پایان یافته نمىداند، اما در عین حال بر این باور است که وحى اسلامى «تجربه محض» است و تفسیر آن با عقل و آگاهیهاى بشرى صورت مىپذیرد. پیغمبر اسلام خاتم الانبیاء است و نه خاتم المفسرین. (42) در امم گذشته، به دلیل ناتوانى بشر، پیامبران شخصا به تفسیر تجربه خویش مىپرداختند ولى در امتخاتم، این مسؤولیت را بر دوش تکتک انسانها نهادهاند.
مىبینید که قول بنده با آنچه مرحوم اقبال لاهورى گفته است تفاوت دارد، ظاهرا ایشان طفولیتبشر را سبب حاجتبه دین مىشمارد، گویى از بشر بالغ رفتهرفته رفع حاجت مىشود. اما سخن بنده این است که ما با یک تجربه باطنى تفسیر نشده روبرو هستیم و لذا آن را مستمرا تفسیر مىکنیم و لذا مستمرا بر ما وحى مىبارد. (43)
فهم دقیق این سخن در گرو درک درستى از معناى «تجربه» و «تفسیر» است. ظاهرا ایشان، و interpretation به کار مىگیرد. تجربه تا تفسیر (و بهتر استبگوییم «تعبیر») نشود مفهوم نمىگردد. تجربه نخستیک احساس محض و غیرمتعین است و تنها با برخورد و گذشتن از ساختارهاى منطقى و زبانى، مشخص و مفهوم مىشود و در آستانه ادراک قرار مىگیرد. اگر کلمات قرآنى تجربه محض پیامبر است، پس هرکس (و پیامبر نیز همچون ما) متناسب با ساخت ذهنى و بافت ادراکى خویش این تجربه را معنا بخشیده و درمىیابد.
اگر در مقام نقد بودیم جا داشتبپرسیم که آیا اصولا تجربه (experience) بدون تفسیر (interpretation) ممکن است؟ به علاوه، چگونه تجربه مستقیما و بىآنکه از شبکه ساختهاى منطقى و زبانى بگذرد به چهره کلمات درمىآید؟ با آنکه امروزه در فلسفه زبان و روانشناسى ادراک، و از آنجا در فلسفه دین، گذر از این دو گسست را (گسست تجربهادراک و گسست ادراکزبان) بدون واسطه ذهن و تفسیر ناممکن مىشمارند. معلوم نیست که ایشان با کدامین تئورى در باب ذهن و زبان به چنین رایى رسیدهاند؟ آیا اساسا وحى از سنخ تجربه عرفانى است و یا نوعى دیگر از ادراک است که ماهیت آن بر بشر عادى مجهول مانده و خواهد ماند؟
به هرحال اگر این تفسیر از خاتمیت را با دیگر عناصر نظریه آقاى سروش همراه کنیم، جوهره اصلى این مدعا و سهم عقل و وحى آشکارتر مىگردد. در قدم نخستباید پرسید که اگر در عصر خاتمیت انسانها خود پیام وحى را معنا و مفهوم مىبخشند، این تفسیر چگونه و بر چه اصولى استوار است. اینجاست که ایشان به نظریه «قبض و بسط» مىگراید و معرفت دینى و تحول آن را در معارف غیردینى و اندیشههاى بشرى مىجوید: کلمات با ما سخن نمىگویند، ما با آگاهى و پیشینههاى ذهنى خویش الفاظ را به سخن درمىآوریم. کلام آن قدر لرزان و از معنا تهى است که فروتنانه با دستاوردهاى متحول حس و عقل موافق و همراز مىشود و در هر لحظه و هرجا به شکلى و صورتى برمىآید. (44) (45)
توقع و انتظار ما از دین نیز براساس معارف بیرونى و پس از تعیین نیازهاى نظرى و عملى شکل مىگیرد. «آنچه را نتوانیم بدست آوریم دین مىدهد و آنچه را مىتوانیم بدست آوریم لازم نیست از دین بگیریم، چون دین آمده است آن چیزهایى را در اختیار مردم قرار دهد که مردم با پاى خویش نمىتوانند به آن برسند.» (46)
در همین راستاست که دکتر سروش، همسخن و همسو با مهندس بازرگان، به این نقطه مىرسد که از دین، روش و برنامه و ایدئولوژى و اصول و چارچوبهاى مشخص براى زیست این جهانى، فردى و اجتماعى، نباید خواست. دین منبع نیست، فقط داورى مىکند و انسان متدین تنها در واپسین مراحل سیر اندیشه، ساختههاى ذهن خویش را با محدودههاى کلى دین مىسنجد و آنچه را که در ستیز قاطع با محدودههاست، مىزداید. در حقیقت زبان دین، زبان سلب و نفى است و معمولا ایجاب و اثبات ندارد. وانگهى همین چارچوبههاى سلبى نیز مشمول قبض و بسط است و مهار قبض و بسط بر دست تجربه و تفکر مستقل آدمى.
پس ماهیت دین چیست و دیانت کدام است؟ حقیقت را بخواهید، دین فقط یک «دغدغه» است و دیانتیک تقید روحى و پرواى دین داشتن. (47) مابقى هرچه هست فهم ماست از متون دینى که متناسب با علوم و آداب در گذر زمان پیوسته رنگ و شکلى تازه مىگیرد. خلاصه کلام، دین یک «حیرت» است، حیرتى که عقلسوز و عشقزاست.
باید افزود نه تنها خدا، خود حیرتآفرین است و نه تنها کلام او چنین است، بلکه عمده معارف دینى از این جنساند. آنها هم هیچگاه عبارتبندى و تعریف و تحلیلهاى دقیق فلسفى برنمىتابند و همواره عنصرى از «بىچونى» در آنها هست که از قبضه خرد مىگریزد و تن به تصرف ذهن قالبساز فیلسوف نمىدهد... مولانا، قرنها پیش از انتبه پایانناپذیرى جدال میان جبریها و قدریها اشاره کرده است، و روشن ماندن آن آتش جدال را عین تقدیر ازلى حق شمرده است، و «عشق» را تنها چاره این جدال دردانگیز دانسته است. (48)
سخن آخر
به گمان ما، این جداسازى میان عقل و دین و حاکمیتبخشیدن به علم در همه شؤون حیات و به حصار کشیدن دین در محدودههاى تنگ شخصى و معنوى از دو ریشه آب مىگیرد. نخست، عدم تامل کافى در مبانى ارزشى و متافیزیکى علوم و دادههاى بشرى و یا عدم به کارگیرى نتائج معرفتشناسى و فلسفه علم جدید در برقرارى پیوند ارگانیک میان دین و تعقل آدمى است; و دوم عدم توجه به پیامدهاى نامراد این گسیختگى و گشادهاندیشى در مبانى و معارف دینى است. عقل را بر جاى وحى نشاندن و دین را به وادى عشق و حیرت کشاندن همان قدر خام و خطرناک است که بىاعتنایى به عقل و همه چیز را از دین جستن.
اقبال هنگامى به احیاگرى در دین پرداخت که کوس رسوایى «جزمیت علمى» را این چنین در هر کوى و برزن ننواخته بودند و پوزیتویسم هنوز میداندار صحنه علم و فلسفه بود. امروزه پس از تردیدهاى جدى در تجربه گرایى خام و رآلیسم سنتى هنوز هم متفکران ما در تاثیر ارزشها، آرمانها و اصول دینى در اندیشه بشرى و نقش آن در «نظامبخشى» و «سمتدهى» ذهن انسان به تامل جدى ننشستهاند و تاثیر این همه را در حیات مادى و زیست این جهانى انسان ندیدهاند. بىپرده باید گفت که روشنفکران ما براى حرمت علم از حریم دین کاستند و براى قداست اندیشه از اصالت دین مایه گذاشتند و شگفتا که این همه را «توانمندى دین» نام نهادند.
مدعاى ما این است که عقل به دین راه مىبرد و دین به حیات علمى و عقلانى انسان روح و جهت مىبخشد. اگر جایگاه عقل و وحى را به درستى بازشناسیم، اصالت دین با شکوفایى علم و رشد اندیشه در تضاد نمىافتد و از هیچ طرف قربانى نمىگیرد. این سخن عنوان مقالتى دیگر است که به یارى خداوند آن را پى خواهیم گرفت. در پایان، عرض ادب و احترام خویش را به همه دانشوران، بویژه کسانى که به نوعى از آنها در این مقاله سخن رفته است، تقدیم مىدارم و براى درگذشتگان ایشان آرزوى رحمت و غفران و براى زندگانشان آرزوى توفیق و تسدید دارم.
پىنوشتها:
1. در جاى جاى سرودهها و نوشتههاى اقبال به این نکته اشارت رفته است. براى مثال:
حکمت اشیا فرنگى زاد نیست
اصل او جز لذت ایجاد نیست
نیک اگر بینى مسلمان زاده است
این گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پرگشاد
علم و حکمت را بنا دیگر نهاد
دانه آن صحرانشینان کاشتند
حاصلش افرنگیان برداشتند
(دیوان اقبال، به همت احمد سروش، ص430).
2. اقبال لاهورى، احیاء فکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام، کتاب پایا، بىتا. این کتاب بعدها بار دیگر ترجمه شد. کتابشناسى ترجمه جدید عبارت است از: محمد بقائى (ماکان)، بازسازى اندیشه، 1368، ناشر: مترجم. کتاب احیاء فکر دینى در واقع حاصل هفتسخنرانى است که در سال 1928 (یعنى ده سال پیش از وفات اقبال) به درخواست انجمن اسلامى مدراس (Madras) در شهرهاى مدراس، حیدرآباد و علیگره ایراد شد و براى اولین بار در سال 1930 در لاهور و به زبان انگلیسى به چاپ رسید )( . ر.ک: نامه و نگاشتههاى اقبال لاهورى، ترجمه ع. ظهرى، نشر جاوید، ص58تا60.
3. شلایر ماخر در دو کتاب مهم خویش به این بحث پرداخته است:.....
و کتاب ویلیام جیمز (تنوع تجربه دینى) به مشخصات زیر است:......
4. احیاء فکر دینى در اسلام، ص8.
5. منبع پیشین، ص7.
6. اقبال حتى در سرودههاى خویش هم از این بث الشکوى دستبرنداشت:
فکر افلاطون زیان را سود گفت
حکمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابید و خوابى آفرید
چشم هوش او سرابى آفرید
بسکه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفته معدوم بود
منکر هنگامه موجود گشت
خالق اعیان نامشهود گشت
(دیوان اقبال، ص24)
7. احیاء فکر دینى در اسلام، ص8.
8. منبع پیشین، ص9.
9. منبع پیشین، ص11. اقبال در جاى دیگر مىنویسد: «اسلام از لحاظ مفهوم قدیمى اصطلاح، یک دین نیست، بلکه یک روش است. روشى چنان آزاد که مبارزه بشر با طبیعت در آن تشویق مىشود. در حقیقت این مبارزه علیه تمام تصورهاى دنیاى قدیم راجع به زندگى است. به طور اختصار، اسلام کشف حقیقى انسان است.» (جاوید اقبال، زندگى و افکار علامه اقبال لاهورى، ج2، ص865، به نشر، 1372) نیز بنگرید به نامهها و نگاشتههاى اقبال لاهورى، ص79.
10. احیاء فکر دینى در اسلام، ص168.
11. منبع پیشین، ص144.
12. منبع پیشین، ص144.
13. منبع پیشین، ص145.
14. منبع پیشین، ص145.
15. منبع پیشین، ص145 و146. در متن یادشده به جاى «عقل برهانى استقرائى» که در ترجمه آقاى آرام بود، بنا بر ترجمه آقاى بقائى، «عقل کاوشگر استقرائى» گذاشتیم که مناسبتر است.
16. منبع پیشین، ص204.
17. اقبال در کتاب احیاء فکر دینى گاه به گاه به توجیه و تاویل پارهاى از مفاهیم و مبانى دینى پرداخته است. از جمله داستان پیدایش آدم (صفحه96)، معناى خلق و امر (صفحه119)، برزخ و قیامت (صفحه 138). همچنین بنگرید به تفسیر اقبال از مساله اجتهاد در فصل ششم از همان کتاب.
18. مرتضى مطهرى، وحى و نبوت، مجموعه آثار، ج2، ص184 تا 194; و نیز به اشارهاى در کتاب اصول فلسفه و روش رآلیسم، مقدمه ج5.
19. مجموعه آثار شریعتى، ج33، ص72. تقابلى که شریعتى میان ایدئولوژى و علم و فلسفه مىدید مشکلات جدى بر سر راه او نهاد. متاسفانه عمر کوتاه و شرایط حساس آن زمان هرگز به او فرصت نداد که به این نکات بیندیشد و این تضادها را چاره کند.
20. براى نمونه بنگرید به مجموعه مقالات کنگره جهانى بزرگداشت اقبال به نام «در شناخت اقبال» که توسط وزارت ارشاد و دانشگاه تهران (سال1365) به چاپ رسیده است. دیگر منابع مهم در باب اقبال عبارتند از:
1) زندگى و افکار علامه اقبال لاهورى، جاوید اقبال، ترجمه از شهیندخت کامران مقدم، به نشر، 2جلد
2) اقبال (سیرته و فلسفته وشعره)، عبدالوهاب عزام، چاپ دوم، الدارالعلمیه، بیروت
3) اقبالشناسى، غلامرضا سعیدى، سازمان تبلیغات، 1371.
21. مجموعه آثار، ج30، ص63.
22. مجموعه آثار، ج7، ص247 و نیز ص249 از همین جلد در باب مفهوم نیابت از امام(ع); همچنین ر.ک: مجموعه آثار، ج19، ص296.
23. وصایت و شورا، انتشارات قلم، ص3و4.
24. وصایت و شورا، ص16; نیز ر.ک: مجموعه آثار، ج7، ص35 به بعد.
25. وصایت و شورا، ص19 و20; همچنین ر.ک: امت و امت از شریعتى.
26. مجموعه آثار، ج4، ص154 و155; نیز ر.ک: ج7، ص103.
27. مجموعه آثار، ج7، ص93 به بعد و ص117.
28. مجموعه آثار، ج5، (ما و اقبال)، ص110.
29. مجموعه آثار، ج17، ص56.
30. براى نمونه ر.ک: به مجموعه آثار، ج17، ص203 تا 223.
31. مجموعه آثار، ج7، ص249 و250.
32. مجموعه آثار، ج7، ص178 و 179; نیز بنگرید به تفسیرى که شریعتى از «حوادث واقعه» مىکند. در ج17 از مجموعه آثار (اسلامشناسى(2))، ص65 تا 67 اجتهاد را «انقلاب دائمى» مىداند و آن را در مسائل اعتقادى ضرورىتر مىشمارد. «اساسا اجتهاد در مسائل اعتقادى، به معنى تغییر در حقائق نیست، بلکه تغییر در نوع عقاید است. یعنى هر روز بهتر فهمیدن، و کاملتر برداشت کردن، و هر روز بطنى را شکافتن و به عمق تازهاى فرو رفتن. به این معنا، اجتهاد یک انقلاب دائمى فکرى در ایدئولوژى است.» (ج17، ص66)
33. براى نظر مهندس بازرگان نسبتبه خاتمیت رجوع کنید به: راه بىانتها، انتشارات جهان آرا، ص127.
34. راه بىانتها (راه طى شده)، ص196.
35. منبع پیشین، ص22.
36. منبع پیشین، ص234.
37. منبع پیشین، ص232 و233.
38. ر.ک: مطهرات در اسلام; توحید، طبیعت، تکامل; عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان.
39. بعثت و ایدئولوژى، مهدى بازرگان، ص74. به صفحات بعد نیز رجوع کنید که تفکیک دین از سیاستیک تز مسیحى تلقى مىشود و بکلى طرد مىگردد. براى مثال: «در اسلام از قدم اول، ایمان و عمل توام بوده و دین و سیاست (به معناى اداره امت) پا به پاى هم پیش مىرفت. قرآن و سنتسرشار از آیات و اعمال مربوط به امور اجتماع و حکومت هستند و علىالخصوص شیعه... سکه شیعه اگر یک روى آن دینى و فکرى است روى دیگرش سیاسى و اجتماعىبوده و تا ظهور دولتحقه امام زمان ادامه خواهد داشت.» (بعثت و ایدئولوژى، ص57). مرحوم بازرگان در مقالات کیهان هوائى، که بعدها به نام «آیا اسلام یک خطر جهانى است؟» چاپ شد به گونهاى میان این سخن با نظریه اخیر خود جمع کردهاست.
40. کیان، 28، مقاله «آخرت و خدا، هدف بعثت انبیاء» از مهندس مهدى بازرگان.
41. عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژى، صراط، ص77.
42. منبع پیشین، ص71.
43. منبع پیشین، ص78.
44. تنها کسى که تا حدودى به این نظریه نزدیک شده است، شلایر ماخر است (ر.ک: پاورقى3). ماخر معتقد بود که تجربه دینى مستقیما به صورت الفاظ درمىآید، ولى ظاهرا همو منکر دخالت ذهن نیست. به علاوه، تقریبا همه کسانى که بعد از ماخر آمدهاند نظریه او را به نقد کشیدهاند.......
امروزه در فلسفه دین تقریبا هیچکس به نظریه ماخر معتقد نیست. والتر استیس هرچند بر این باور است که تجربه بدون تفسیر ممکن نیست ولى در عین حال معتقد است که تا حدودى مىتوان به تجربه نزدیک شد (عرفان و فلسفه، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، انتشارات سروش). حتى همین مقدار هم بارها مورد انتقاد قرار گرفته است......
45. تفصیل این نظریه را در مجموعه مقالات قبض و بسط که اینک در کتابى به همین نام منتشر شده دنبال کنید: قبض و بسط تئوریک شریعت، مؤسسه فرهنگى صراط، چاپ سوم، 1373.
46. ر.ک: مقاله «باور دینى و داور دینى» در کتاب: فربهتر از ایدئولوژى، ص48; و بنگرید به مقاله «آنکه به نام بازرگان بود و نه به صفت»، کیان، شماره 23; همچنین مراجعه کنید به درسهاى انتظار از دین، نوار دوم و سوم.
47. فربهتر از ایدئولوژى، ص65 به بعد; نیز مراجعه کنید به مقاله «فربهتر از ایدئولوژى» در همان کتاب.
48. مقاله «ایمان و حیرت» در کتاب فربهتر از ایدئولوژى، ص165. در سراسر این مقاله نویسنده محترم دین را با عرفان برابر گرفته است که البته این پیشفرض خود جاى تامل دارد. این همان مشکلى است که اقبال نیز به نوعى با آن دستبه گریبان بود.
عالمان نواندیش و روشنفکران مسلمان در چنین فضایى بود که به صحنه درآمدند و در فکر چاره شدند. دفاع از دین در تندباد اندیشههاى مادى و همسازى دین و دنیا یا تدین و تمدن مضمون مشترک همه این تلاشها بود. اما یک تفاوت اساسى این دو جریان را از یکدیگر جدا مىساخت: دسته نخست، که پرورده سنت و فرهنگ دینى بود، تمدن و تکنولوژى را اصولا در همنوایى و همسویى با دین مىخواست و چاره درد را از متون دینى بازمىجست. اما گروه اخیر، به دلیل انس و آشنایى بیشتر با پدیده رو به رشد نوگرایى، به دین از زاویه دیگرى مىنگریست. از این نگاه، فرهنگ جدید کاروانى بود که دیر یا زود از راه مىرسید. تجدد هرچند میهمانى است ناخوانده، ولى باید گرامىاش داشت و به استقبالش شتافت. اگر گاه متاع ناسفته دارد و قیمتبه گزاف مىگوید، ولى چاره نیست. در این شب تار و در وانفساى مرگ و زندگى باید بدین بازار رفت و نوشداروى خویش را برگزید و زود خرید که فردا دیراست. به زعم این گروه، اندیشه دینى آنگاه مىتواند در صحنه زندگى حضورى درخور داشته باشد که از ستیز با دنیاى جدید دستشوید و چارچوب سنت را به گونهاىتفسیر کند که تجدد را در خود پذیراباشد.
البته راه حلهایى که متفکران اسلامى در قبال معضله سنت و مدرنیزم پیش نهادهاند طیف گستردهاى را تشکیل مىدهد که به هیچ روى نمى توان در این مرور اجمالى حقیقت را به تمام بازگفت. در این نوشته تنها به تحلیل گوشهاى از این ماجرا مىنشینیم و رشتهاى کوتاه از این تافته درهم تنیده را بازمىنماییم. امید آنکه راهى باشد فراراه فرداها.
2. مهمترین پرسشى که در دوران معاصر در پیش پاى دانشوران دینى نهاده شده،مساله نقش و کارکرد دین در جامعه پیچیده امروزى است. به راستى در جهانى که رشتههاى گوناگون علمى هر کدام گوشهاى از انسان و طبیعت را مىکاود، تکنولوژى مىرود تا همه حیات انسانى را عمیقا دگرگون سازد. فلسفه جدید به نقد جزء به جزء سنت پرداخته و اخلاق راهى مستقل از دین درپیش گرفته است و با این همه از دین چه مىتوان خواست و چه انتظارى باید داشت؟
به این سؤال پاسخهاى گوناگون مىتوان داد و از قضا بسیار هم گفتهاند. روشنفکران دینى، پیدا یا پنهان، بیشتر بر این رفتهاند که حوزه دین را از حوزه علم و تفکر جدا سازند و دیانت را تنها در عرصهاى جارى سازند که اندیشه بشرى از نفس افتاده باشد. این نظریه در واقع ریشه از دانشوران مسیحى در عصر روشنگرى مىگیرد. آیین مسیحیت در جوهر خود این آمادگى را داشت که در رویارویى با سیل خروشان تجدد و سنتستیزى، عرصه اجتماع را واگذارد و دین را در خلوت دل بجوید. اما شریعت اسلامى به راحتى تن به چنین مصالحهاى نمى داد و بزرگترین مشکل روشنفکر مسلمان نیز درست در همین نکته بود.
روشنفکران ما در برابر این معضله دو استراتژى ناهمگون در پیش گرفتند: از یک سو بر آن شدند که تمدن جدید را همسو و همساز با دعوت انبیا نشان دهند و متاع غربیان را حاصل تاراج فرهنگ خودى بشمرند (1) ; و از سوى دیگر، با تاویل پارههاى شریعت ادعاى شمول و جامعیت را از دین بازگیرند و زمینه همنشینى دین و دنیاى جدید را فراهم سازند. این دو راه حل که بارها و بارها از سوى متفکران مااظهار شده به نوعى ریشه در اندیشههاى بزرگ متفکر معاصر علامه اقبال لاهورى دارد. اقبال به زیبایى تمام ایندو اندیشه بظاهر ناسازراهمساز کرد و پس ازعمرىتلاش سرانجام آنها را دریک نظریه واحدگردآورد. اما پارادوکس دین و دانش مادى عاقبت درونمایههاى خویش را برون ریخت وحتىآنها که عمرىدر آشتىاین دوبهتکلف، هرچندبهاخلاص، کوشیدند، سرانجام تسلیم واقعیتشده و سلامت دین را دردورى از هیاهوى زندگى مادى خواستند. اگر تمدن، تقدس دین نگهنمىدارد، و اگر دیانتبرراه توسعه مادى مانع مىتراشد، همان بهتر که دینرا در خلوتدل بجوییم ودنیا را به عقل و اندیشه عاقلان واگذاریم. به اینترتیب راه حل نخست، پس ازفراز و نشیب بسیار، عاقبت آخرین سنگرهاى خویش را در بین روشنفکران ما از دست داد و راه دوم، بظاهر، حریف پیروز این میدان شد. در مباحث آینده این جریان را از آثارپارهاى از روشنفکران معاصر سراغ خواهیم گرفت و خواهیم دید که این نظریه چگونه در بطن تئوریهاى بظاهر گوناگون ،و گاه متضاد، کارسازى شده است.
اقبال و ختم رسالت
اقبال معتقد است که «بشریت امروز به سه چیز نیازمنداست: تعبیرى روحانى از جهان، آزادى روحانىفرد و اصولى اساسى و داراى تاثیر جهانى که تکامل اجتماع بشرى را برمبناى روحانى توجیه کند». (2) براى وصول به این هدف، او از «تجربه دینى» آغاز مىکند. این نقطه آغاز براى اقبال کمال اهمیت را دارد، چرا که واپسین سخن او در گوهر و ماهیت دین به همین نکته باز مىگردد.
او در طرح این نظریه مرهون پارهاى از متفکران مغربزمین، بویژه شلایر ماخر و ویلیام جیمز (3) ، است; اما آشنایى او با قرآن و عرفان شرقى وى را در این جهتبر همگنان غربىاش امتیازى افزون بخشیده است. او همگام با جیمز میان تجربه دینى و تجربه حسى شباهت و سنخیتى اساسى مىبیند و همصدا با ماخر معتقد است که تجربه دینى تا بدان پایه اصیل است که مىتواند براى دین حق زیستن مستقل از علم و مابعدالطبیعه را تامین کند. (4) اگر علم بر شالوده حس، و فلسفه بر بنیان عقل ساخته مىشود دین نیز بر منبع مستقلى چون تجربه درونى بنا مىگردد. عقلگرایى افراطى، معتزلیان را بدان سو کشاند که «به دین تنها همچون مجموعهاى از معتقدات مىنگریستند و از آن جنبه دین که واقعیتى حیاتى است غافل و جاهل بودند. آنها هیچ توجهى به روشهاى غیرتصورى نزدیک شدن به حقیقت نداشتند و دین را تنها دستگاهى از تصورات منطقى مىدانستند که به اتخاذ وضعى منفى مىانجامد.» (5)
اقبال از سترونى فلسفه یونان سختشکوه داشت. (6) به نظر او فرهنگ یونانى دو گوهر گرانبهاى قرآنى را از ما ربود و تفکر دینى را به عزلت و انحطاط کشاند: یکى تجربه حسى و شناخت عینى از طبیعت و تاریخ، و دیگرى ادراک شهودى از «خود» و حقیقت انسانى. قهرمان بزرگ مبارزه با این انحطاط غزالى بود. غزالى با فلسفه یونان همان کارى را کرد که کانتبا راسیونالیسم مغرور قرن هجدهم اروپا. اما در عین حال غزالى، برخلاف کانت، رسالت رمانتیسم آلمان را نیز بر دوش کشید، هیمنه عقلانیت را شکست و پرتو اشراق و احساس را تا به خیمههاى سرد و خاموش فقیهان و اهل کلام برد (7) اما ضعف بزرگ غزالى در این بود که نتوانست پیوند دوسویه فکر و اشراق را دریابد و از این رو تفکر را به سود تصوف در محاق انزوا برد. وى آنگاه که در حوزه تفکر از دستیابى به یقین ناامید شد عقل را یکسره تخطئه کرد. در حقیقت غزالى همان تصور نابجا و جزماندیشانهاى را که فلسفه یونان به ارمغان آورده بود ناآگاهانه پذیرفت. اقبال، در انتقاد به غزالى، به عقل تاریخى هگل نزدیک مىشود:
او [غزالى] توفیق آن را نیافت که ارتباط اساسى میان فکر و اشراق را دریابد و به این مطلب توجه کند که فکر، از آن جهت که با زمان گذران مسلسل بستگى دارد، بالضروره با تناهى و عدم قطعیت ملازم است. این تصور که فکر اساسا متناهى و به همین جهتبراى فراگرفتن نامتناهى ناتوان است، بر تصور نادرستحرکت در معرفتبنا شده است... اما فکر در حرکت عمیقتر خود مىتواند به یک نامتناهى پایدار برسد که در حرکتباز شدن طومارى آن، تصورات متناهى گوناگون تنها عنوان لحظههایى را دارند. بنابراین فکر در ماهیت اساسى خود ساکن و ایستان نیست، متحرک و بالان است و عدم تناهى خود را در زمان طوماروار بازمىکند... (8)
این عبارت دراز را از آن رو نقل کردیم که، به گمان ما، این نگاه تاریخى در منظومه فکر اقبال نقشى اساسى دارد. از همین نگاه است که اقبال به تحلیل تاریخ حیات اسلامى و وضعیت ما در دنیاى معاصر مىنشیند و از گرایش سریع جهان اسلام به مغربزمین استقبال مىکند. چرا که «فرهنگ اروپایى، از جنبه عقلانى آن، گسترشى از بعضى از مهمترین مراحل فرهنگ اسلامى است. در مدت قرنهاى رکود و خواب عقلى ما، اروپا با جدیت درباره مسائلى مىاندیشیده است که فیلسوفان و دانشمندان اسلامى سختبه آنها دل بسته بودند. در این مدت دیدگاههاى تازه طرحریزى شد، مسائل کهن در پرتو آزمایشهاى تازه صورت بیانى دیگر پیدا کرد و مسائلى تازه جلوهگر شده است. چنانکه به نظر مىرسد که گویى عقل آدمى بزرگتر شده و از حدود مقولههاى اساسى خود، یعنى زمان و مکان و علیت، تجاوز کرده است. با پیشرفت فکر علمى، حتى تصور ما نسبتبه تعقل دستخوش تغییر شده است.... بنابراین، با بیدارى جدید اروپا، لازم است که این امر با بىطرفى مورد مطالعه قرار گیرد که اروپا چه آموخته است و نتایجى که به آن رسیده در تجدید نظر، و اگر لازم باشد در نوسازى، فکر دینى و خداشناسى در اسلام، چه مددى مىتواند به ما برساند.» (9)
با این پیشدرآمد اقبال به تجربه دینى بازمىگردد تا قلمرو دین و نسبت آن را با وحى و تجربه بشرى بازگوید. «حیات جهانى به صورت اشراقى نیازمندیهاى خود را مىبیند و در لحظه بحرانى امتداد و جهتحرکتخود را تعیین مىکند. این همان است که در زبان دین به آن نام رسیدن وحى به پیغمبر مىدهیم.» نبوت نوعى تجربه دینى یا «خودآگاهى باطنى» است و از این جهت فرقى میان پیامبران و عارفان وجود ندارد. (10) «براى مرد باطنى آرامش حاصل از تجربه اتحادى مرحلهاى نهایى است، براى پیامبر بیدار شدن نیروى روانشناختى او هست که جهان را تکان مىدهد، و این نیروها چنان حساب شده است که کاملا جهان بشرى را تغییر دهد.» (11) اقبال حتى بدین اندازه هم بسنده نمىکند. او معتقد است که ماهیت پیامبرى یا تجربه دینى «اتصال با ریشه وجود است و این به هیچ وجه مخصوص آدمى نیست.» (12) استعمال کلمه «وحى» در قرآن نشان مىدهد که این کتاب، وحى را خاصیتى از زندگى مىداند که خصوصیت و شکل آن برحسب مراحل مختلف تکامل زندگى متفاوت است. رشد آزادانه گیاه، سازگارى حیوان با محیط تازه زندگى و انسانى که از اعماق درون روشنى تازهاى دریافت مىکند همه نماینده حالات مختلف وحى هستند. (13)
پیشتر دیدیم که اقبال عقل و تجربه حسى را تاریخى کرد و به فلسفه و علم از منظر نسبیت و تکامل نگریست. تجربه دینى و دین نیز از این قاعده مستثنى نیست.
در دوران کودکى بشریت، انرژى روانى چیزى را آشکار مىسازد که من آن را خودآگاهى پیامبرانه مىنامم که به وسیله آن در اندیشه فردى و انتخاب راههاى عملى حاضر و آماده صرفهجویى مىشود. ولى با تولد عقل و ملکه نقادى زندگى، به خاطر نفع خود، تشکیل و نمو آن اشکال از خودآگاهى را که نیروى روانى در مرحله تغییر تکامل بشرى به آن صورت جریان داشت متوقف مىسازد. آدمى نخست در فرمان شهوت و غریزه است. عقل استدلالگر، که تنها همان سبب تسلط وى بر محیط است، خود تکامل و پیشرفتى است و چون تولد یافتبایستى که آن را با اشکال دیگر معرفت تقویت کنند. (14)
اقبال تاریخ انسان را به دو دوره قدیم و جدید تقسیم مىکند. نقطه عطف این دو دوران «تولد عقل استقرائى» است. با ظهور عقل تجربى دوران کودکى بشر، که با وحى پیامبرانه و حداکثر اندیشه مجرد مىگذشت، پایان مىپذیرد و انسان به بلوغ رسیده با نگرش نقادانه بر همه حوزههاى معرفت (و از جمله تجربه درونى و تراث دینى) سکان زندگى خویش را به دست مىگیرد و سرنوشتخود را رقم مىزند.
پس چون به مساله از این لحاظ نظر شود باید گفت چنان مىنماید که پیغمبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا که به منبع الهام وى مربوط مىشود، به جهان قدیم تعلق دارد، و آنجا که پاى روح الهام وى در کار مىآید، متعلق به جهان جدید است. زندگى در وى منابع دیگرى از معرفت را اکتشاف مىکند که شایسته خط سیر جدید است. ظهور و ولادت اسلام، که آرزومندم چنانکه دلخواه شماستبراى شما مجسم کنم، ظهور و ولادت عقل کاوشگر استقرائى است. رسالتبا ظهور اسلام، در نتیجه اکتشاف ضرورت پایانیافتن خود رسالت، به حد کمال مىرسد. و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که زندگى نمىتواند پیوسته در مرحله کودکى و رهبرى شدن از خارج باقى بماند. الغاى کاهنى و سلطنت میراثى در اسلام، توجه دایمى به عقل و تجربه در قرآن، و اهمیتى که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفتبشرى مىدهد همه سیماهاى مختلف اندیشه واحد ختم دوره رسالت است. (15)
از آنچه گفته شد خود مىتوان دریافت که اقبال دوران وحى را به مرحله یا قلمرویى از حیات بشر محدود مىکند که عقل پرورده انسان هنوز بدان راه نیافته است. البته تجربه باطنى نباید و نمى تواند بکلى از صحنه حیات بشر حذف شود، ولى برخلاف دوره قدیم، این رسالت پیامبران را انسان با الهام از سه منبع معرفت (تجربه «خود»، تجربه طبیعت و مطالعه تاریخ) بر عهده مىگیرد. اقبال با نتیجهگیرى خود از این بحث ما را از هر حدس و استنباط بىنیاز مىسازد:
و چون به این فکر اساسى اسلام توجه کنیم که پس از این دیگر وحیى نخواهد رسید که مایه محدودیت آدمى شود، بایستى که ما،از لحاظ روحى، آزادترین مردمان روى زمین باشیم. مسلمانان نخستین که تازه از قید اسارت روحى آسیاى پیش از اسلام بیرون آمده بودند، در وضعى نبودند که اهمیت واقعى این فکر اساسى را دریابند. بسیار شایسته است که مسلمان امروز وضع خود را بازشناسد و زندگى اجتماعى خود را در روشنى اصول اساسى بنا کند، و از هدف اسلام که تاکنون به صورتى جزیى آشکار شده، آن دموکراسى مردمى را که غرض نهایى اسلام استبیرون بیاورد و به کامل کردن و گستردن آن بپردازد. (16)
این سخن اقبال آنگاه بدرستى فهم مىشود که تفسیر او از متون دینى و نیز نظریه اجتهاد او را بدرستى دریابیم. (17) به هر حال نظریه ختم رسالت او، به تعبیر مرحوم مطهرى، به «ختم دیانت» مىانجامد و ناخودآگاه عقل را به جاى دین و علم را در جاى دیانت مىنشاند. غرض ما نقد نظریه اقبال نیست، براى این منظور خوانندگان را به نقادى کوتاه، ولى هوشمندانه، شهید مطهرى ارجاع مىدهیم. (18)
هدف این مقاله پىجویى این دیدگاه از زمان اقبال تا عصر ماست. از این رو گام دیگرى برمىداریم و رگههاى این تفکر را در دانشمندان متاخر پى مىگیریم.
شریعتى و ختم وصایت
از میان متفکران معاصر شاید هیچکس به اندازه دکتر على شریعتى از اقبال نگفته و از او تاثیر نپذیرفته است (ر.ک: ما و اقبال، مجموعه آثار، ج5). البته وى تنها به جنبههاى ایدئولوژیک تفکر اقبال پرداخت و به فلسفه و حکمت نظرى او، چنانکه بایسته است، راه نیافت. در حالى که اقبال احیاى تفکر دینى را در بنمایههاى فلسفى اسلام مىجست و معتقد بود که هر تجدید حیاتى بىتوجه به این اصول، خام و نااستوار خواهد بود. شریعتى از این نکته غافل ماند یا تغافل ورزید و حتى تا بدانجا پیش رفت که از اساس تاثیر مبانى فلسفى را در ایدئولوژى انکار نمود. (19) با آنکه درباره اقبال بسیار نوشته و گفتهاند، ولى تاکنون بعد فلسفى اندیشه او بدرستى تبیین نشده و دانشوران ما کار ناتمام او را دنبال نکردهاند. (20) به هرحال، در محدوده بحث ما، مرحوم شریعتى همان دیدگاه اقبال را پى گرفت و نظریهاى پرداخت که عملا از دوگانگى عقل و وحى و حاکمیت اندیشه بشرى در عصر ختم نبوت حکایت دارد. تفسیر او از وحى و خاتمیت، برداشت او از اجتهاد و ارتباط دین با علم و فلسفه و نحوه رویارویى با غرب همگى نشان از تاثیر اقبال دارد. براى مثال شریعتى در پاسخ به معناى «ختم نبوت» مىگوید:
قسمتى از جواب این سؤال را محمد اقبال، فیلسوف بزرگ معاصر، مىدهد و مقدارى هم خودم به آن اضافه مىکنم و آن این است که وقتى مىگوید خاتم انبیاء من هستم، نمىخواهد بگوید آنچه گفتم انسان را الى الابد بس است، بلکه خاتمیت مىخواهد بگوید انسانها تاکنون احتیاج داشتهاند براى زندگى خودشان از ماوراء تعقل و تربیتبشریشان هدایتشوند، حالا در این زمان (قرن هفتم) بعد از آمدن تمدن یونان، تمدن رم، تمدن اسلام، قرآن، انجیل و تورات، تربیت مذهبى انسان تا حدى که لازم بود انجام پذیرفته است و از این پس انسان «براساس طرز تربیتش» قادر است که بدون وحى و بدون نبوت جدیدى، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه دهد و آن را کامل کند. بنابراین دیگر نبوت ختم است، خودتان راه بیفتید. (21)
به یاد داریم که اقبال تاریخ انسان را به دو دوره قدیم و جدید تقسیم مىکرد و ظهور پیامبر را پایان دوره وحى و آغاز دوران تعقل مىگرفت. اما شریعتى، برخلاف اقبال، در فرهنگ تشیع گام مىزد و بدیهى است که این نظریه بدون ملاحظه امامتشیعى ناتمام مىنمود. در نهایت او به یک تقسیم سه مرحلهاى دستیافت و پس از دوران وحى و پیش از دوران عقل و علم، دوره امامتیا وصایت را قرار داد. «از دوره سوم، که از غیبت امام آغاز مىشود، رهبرى و هدایتخلق و بسط حکمت و استقرار عدالت و قسط، یعنى آنچه که رسالت نبوت و امامتبود، به عهده علم است، اما نه به عنوان دانستن مجموعهاى از اطلاعات علمى که دیگران نمىدانند، بلکه به معنى آگاهىاى شبیه به آن آگاهى که پیامبران مىبخشند.» (22)
براساس این نظریه، شریعتى به یک راه حل جدید در نزاع دیرینه میان شیعه و سنى مىرسد. او که مدتى چند با «تضادهاى اعتقادى، اجتماعى و سیاسى مربوط به خلافت و بیعت، امامت و وصایتبرخورد داشت» و مىدید که «حتى اکثریت روشنفکران مذهبى هم اصل شورا و بیعت و اخذ آراء عمومى (اجماع) را براى تعیین رهبر، با بینش روشنفکر این عصر، مترقىتر از اصل وصایت و تعیین امامت تلقى مىکنند و آن را دموکراسى و این را وراثت و تحمیل رهبر از بالا مىشمارند» (23) ، سرانجام به این نتیجه رسید که وصایت و شورا هر دو در جاى خویش نیکوست. «پس مسئله به این شکل درمىآید که دو مرحله در تاریخ بعد از پیامبر وجود دارد یک مرحله موقتى که در آن مرحله، دوازده نسل حکومت جامعه اسلامى و رهبرى تاریخ اسلام و تربیت جامعه اسلامى بوسیله دوازده تن معین شده از سوى پیامبر انجام مىشود و سپس اصل دوم که اصلى است اسلامى و آن اصل شورا و بیعت است (24) .... بیعت و شورا هم آن چنانکه برادران ما روى آن تکیه مىکنند یک اصل مترقى از لحاظ انسانشناسى و بشرى و آزادىخواهى است و هم اصلى است که در اسلام وجود دارد و در سنت پیغمبر هم هست، اما فقط یک حرف مىخواهم بزنم، انتخاب سقیفه که بلافاصله بعد از مرگ پیغمبر در مدینه انجام شد باید 250 سال بعد انجام مىشد.» (25) همان طور که مىبینیم نگرش تاریخى به دیانت و اندیشه خاتمیت اقبال در اینجا به صورت «ختم وصایت» جلوه مىکند و عقل بشرى بار رسالت و امامت هر دو را بر دوشمىگیرد.
علوم مىخواهند انسان را چنان مقتدر کنند تا طبیعت را آن چنان که مىخواهد رام سازد و ایدئولوژى مىکوشد تا او را چنان در قدرت اراده، انتخاب، ایمان و حوزه آگاهى نیرومند و متکامل سازد تا خود را آن چنان که مىخواهد بسازد. انسان که آزادى و سرنوشتخویش را به نیروى علوم از سه زندان طبیعت، تاریخ، جامعه رها مىکند به اعجاز ایمان و خودآگاهى از دشوارترین زندان خویش، یعنى خویشتن، نجات مىبخشد تا خود آفریننده خویش، جامعه، تاریخ و جهان خویش گردد، یعنى به آن انسان مثالى، انسان واقعى، به انسان حقیقى که یک «شبه خدا» است ارتقاء یابد. کسانى که چنین رسالتخدایى و پیامبرانه را در جامعه انسانى و در جریان تاریخ بر دوش دارند در گذشته پیامبران بودند و پس از خاتمیت عصر وحى، روشنفکران. در عصر وحى پیامبران بودند و پس از خاتمیت که عصر «فکر» است، «روشنفکران». (26)
پیشتر اشاره کردیم که اقبال نقش عقل را در دوره جدید با تفسیرى از «اجتهاد» همراه مىکند. شریعتى نیز از مفهوم اجتهاد فراوان بهره مىگیرد و با آنکه تعریف محدود و مشخص شیعه از اجتهاد را در پیش روى دارد، ولى دامنه اجتهاد را حتى از اقبال هم گستردهتر و فراختر مىبیند. متاسفانه مجال نیست که در این باب بتفصیل سخن گوییم و از شیوههایى که شریعتى در روزآمد کردن دین و انطباق آن با تحولات دنیاى جدید پیشنهاد کرد پرده برداریم; اما براى روشن شدن بحثحاضر به ناچار چند نکته را یادآور مىشویم.
در گام نخست، شریعتى دین را از علم و فلسفه جدا مىکند و آن را با «ایدئولوژى» یکسان مىانگارد. بنابراین از دین نباید علم و فلسفه انتظار داشت، چنانکه آن دو نیز هرگز در جاى دین نخواهند نشست. (27) ارزشگذارى، هدایت، حرکتبخشى، خودآگاهى و بازآفرینى همه از برکات ایدئولوژى است و فلسفه و علم به پدیدهشناسى، معرفتبخشى، تشریح و کشف حیات و توجیه ارزشها مىپردازند. بر این اساس است که او هماواز با اقبال مىگوید: «برخلاف متفکران مشکوکى که مىگویند نمىتوان علم و صنعت غربى را گرفت و فرهنگ و اخلاق و روابط اجتماعى و شیوه زندگىاش را کنار زد، نهتنها مىتوان چنین کرد بلکه باید چنین کنیم.» (28)
شریعتى، در گام بعد، میان «قالب» و محتواى دین فرق مىگذارد و معتقد است که «اسلام، به عنوان یک دین، در ظرف سنتى جامعهها و در کالبد تمدنها و فرهنگهاست که حجیت عینى خارجى پیدا مىکند و به این صورت است که در مسیر تحولات تاریخ، فرسایش مىیابد و احتیاج به نو شدن، تغییر فرم، لباس، روابط و زبان [دیگر] دارد. » (29) به نظر مىرسد که او بسیارى از احکام اولیه شریعت و پارهاى از مفاهیم دینى را از قالب و پوسته زمانمند دین مىداند که طبعا اجتهاد و بازاندیشى آنها در گذر زمان ضرورى است. (30)
اما عنصر دیگرى که شریعتى از ارکان اجتهاد مىشمارد و آن را نهتنها در فروع، بلکه در تمام ابعاد دین، ضرورى مىبیند تحول و تکامل معرفت ما از دین و متون دینى است. بر مجتهد روشنفکر و مسؤول لازم است که «برحسب پیشرفت علم و آگاهى مردم، تلقى و برداشت مذهب را در ذهن و اندیشه و دریافت علمى زمان تحول ببخشد و تحقق اسلام و مکتبش را برحسب نیاز زمان و به میزانى که در هر زمان امکان کشف و فهم بهتر آن حقائق مىرود ممکن سازد... تا مذهب در چارچوب شرایط کهنه و گذشته که دیگر گذشته است نماند و منجمد نشود و از زمانش واپس نیفتد.» (31) البته دین از حقیقت ثابت و اصول و ارزشهاى لایتغیر برخوردار است، اما باید توجه داشت که این اصول ثابت وحى همچون واقعیتهاى طبیعى است که ما تنها از طریق معرفت متغیر و متحول خود بدان دست داریم.
این است که گروهى چون ما معتقدند که حقیقت ثابت اسلام و اصول و ارزشهاى لایتغیر تشیع را باید در تجلى فهمهاى زمان ریخت و برحسب زبان علمى و بینش اجتماعى و نیازها و دردهاو مشکلات زمان، و به اعتبار این مسائل و واقعیات عینى، طرح کرد. چرا که «وحى» همچون واقعیتى از وجود و یا طبیعت است و اصولش ثابت، اما این «علم» استیعنى رابطه ما با واقعیتخارجى که در حال تغییر و تحول و تکامل است. و با تحول و تکامل اینهاست که اصول ثابتى که طبیعت را مىسازد و قوانین علمى نام دارد، روشن مىشود.
وحى مجموعه آنچه نازل شده است واقعیتى است ثابت و علمى و لایتغیر، و این علم ماستبه این واقعیت قرآن و نوع برداشت و فهمیدن و تفسیر کردن و عمل و تبلیغ کردنمان که باید برحسب تکامل و تغییر بشر، و اختلاف وضع نظامها و دردها و نیازها، تحول و تکامل پیدا کند. (32)
بنابراین هرچند شریعتى دین را در قالب یک ایدئولوژى آراسته، توانمند و کارا تصویر مىکند و از جدایى دنیا و آخرت، مادى و مجرد، خدا و خلق مىگریزد، ولى در حقیقت این اندیشه بالغ روشنفکران است که در عصر خاتمیت و در پایان وصایت همگام با رشد علوم و گسترش نیازها به چارهجویى و در انداختن یک ایدئولوژى متناسب با زمان (با بهرهگیرى از بستر فرهنگ مذهبى) اقدام مىکند.
بنابراین در نظریه اقبال و شریعتى سر نیاز به دین در گذشته، طفولیتبشر و ناتوانى عقل او در رهجویى و رهیابى به سعادت خویش بود. اما اینک که آدمى با پاى عقل و تجربه، توانایى کاوش در طبیعت، انسان و جامعه را یافته و با تامل در خویشتن خویش به خودآگاهى پیامبرانه و تجربه لازم براى خودسازى و جامعهسازى دست مىیازد، وحى و نبوت به پایان راه و رسالتخود رسیده و تنها زمینه و بسترى براى تفکر، تجربه و اجتهاد انسان متعهد و روشنفکر است. دین و دیانت، در عصر جدید، حاصل همین تاملات و دریافتهاست.
بازرگان و دین معنویت
مهندس بازرگان از زمره دانشورانى است که در جمع میان دین و دنیا و حل تعارضات تدین با تمدن جدید تلاشى در خور و خستگىناپذیر داشت. وى هرچند مشترکات فراوانى با اقبال داشت و نگرش او به وحى اجتهاد، علم و جایگاه تجربه و موقعیت تمدن جدید را تقریبا مىپذیرفت، اما در مبحث اصلى که تعیین قلمرو دین و عقل و نسبت این دو بود، دستکم در ظاهر، به راه اقبال نرفت و نظریه «ختم نبوت» را به صراحتبر زبان نراند. (33) مرحوم بازرگان در حیات علمى و اجتماعى خویش دو دیدگاه مختلف را در باب انتظار از دین اتخاذ کرد. در نگاه نخست، که عمر درازى را صادقانه بر سر آن گذاشت، همه دستاوردهاى علمى و عقلى بشر در مسیربرنامه انبیاقرار مىگیردو تاریخ بشر با هرنوآورى خویش گامى به سوى اهداف و اصول پیامبرانبرمىدارد. انبیاى الهى بسان پیکى هستند که پیشاپیش راه سعادت و سلامت دنیا و آخرت را باز گفته و با «پرواز مستقیم» از فراسوى مسائل و مشکلات به هدف واصل شدهاند. اما انسان همواره با عقل و تجربه رو به حقیقت آورده و حقانیت پیامبران را آهستهآهسته در جهاد علمى و اجتماعى خویش درمىیابد. با آنکه بازرگان همواره مرز دین و علم را نگاه مىداشت و از دخالت این دو در قلمرو یکدیگر سخت پرهیز مىکرد، ولى درخصوص راه و روش سعادت معتقد بود که «بشر روى دانش و کوشش و به پاى خود راه سعادت در زندگى را یافته است و این راه سعادت تصادفا همان است که انبیا نشان داده بودند. نباید افراط در علاقه به دین ما را وادار به دعوى یک حق انحصارى نماید که قرآن و حدیث آن را رد کردهاند. سفره کرم خداوند بر دوست و دشمن گسترده است.» (34)
با آنکه بازرگان خاتمیت را، آن گونه که اقبال مىفهمید، مطرح نکرد، اما جوهره این نظر را در راى خویش گنجاند و عملا تاریخ بشر را به دوره نبوت و دوره تعقل تقسیم کرد.
پیغمبران قدیم بیشتر به اتکاى اظهارات خود آیات و معجزاتى مىآورند که جنبه تخویف و تهدید داشت و آخرین حربه آنها نفرین و هلاک کفار بوده است. ولى در قرآن که مصادف با دوران بلوغ انسان و رشد عقل است، ابلاغ احکام با تذکر و موعظه و توجه به نتائج توام مىشود و بیان عقاید متکى به دلائل و نشانهها یا قرائن و امثالى است که عقل از توجه به طبیعت و تفکر در نفس و به استعانت علم باید در آنها قضاوت کند. (35)
خدمتبزرگ انبیا این بوده که در شب تیره و تار و از پشت غبار دنیاى آلوده با جهل و فساد، خورشید جهانتاب حیاتبخش را تشخیص و ارائه دهند (36) ولى «راه طى شده و طى کردنى بشر همین است که به هدایت و کمک خدا، اجتماع بشرى در جهت «درک و اجرا و قبول» ادیان آسمانى پیش مىرود. آنچه معتقدین و مؤمنین (صرف نظر از خود انبیا که پیشافتادگان کاروان هدایتاند و اولیایى که بندگان نخبه و تربیتشدههاى دست اولاند) از دین مىفهمند و مىکنند بیش از بدلى از اصل و بازیچهاى از حقیقتیا نقیصهاى از کمال نمىباشد. ولى [با پیشرفت علم و عقل آدمى] روزبروز این بدلها به اصل و این نقیصهها به کمال نزدیک مىشود.» (37)
در سایه این تئورى است که مىتوان رمز تلاش بىوقفه بازرگان را در علمى نشان دادن احکام و مفاهیم دینى دریافت. این تئورى تنها در صورتى مىتوانست کامیاب و سرفراز باشد که تاریخ علم دقیقا نقشه تفصیلى برنامه انبیا را به نمایش گذارد. (38) مطهرات در اسلام، عشق و پرستش یا ترمودینامیک، باد و باران در قرآن و کار در اسلام همه در چنین فضایى و براى چنین مقصودى به رشته تحریر درآمده است.
مهندس بازرگان در نظریه اول خویش «ایدئولوژى» را جزء جدایىناپذیر دین مىشمرد و بعثت را بدون آن ناتمام و ناکام مىدانست. «یک جامعه مترقى سعادتمند، تنها با عقیده و اخلاق درست نمىشود. بشر جاهل هر قدر هم با ایمان و پاکطینتباشد، نابیناى ناتوانى است که راه از چاه نمىشناسد و زمین مىخورد، یا اصلا قدم به پیش نمىگذارد. ماده سوم ماموریت الهى پیشوا، تعلیم است. اولا تعلیم کتاب و آنچه سرنوشت انسان در وظایف کلى اوست و هدفهاى ایدئولوژى را تشکیل مىدهد و ثانیا حکمت، یا روش و برنامههاى عملى موافق مصلحت و رزانت «یعلمهم الکتاب والحکمة»... منظور آنکه در قضیه بعثت پایههایى از ایدئولوژى حکومت و اداره اجتماع براساس موازین محکم و مقبول وجود دارد و بنابراین ممکن استخود مایه و مبنایى براى استخراج ایدئولوژى گردد. » (39)
پیشتر دیدیم که اقبال با طرح مساله خاتمیت از همان آغاز تکلیف خویش را با علم و دنیاى جدید روشن کرد و اندیشه بشر را در فراخناى تطورات زمان حاکمیتبخشید. اما نظریه بازرگان از یک تناقض درونى رنج مىبرد. از یک سو علم جدید و روند تجربه بشرى را اعتبارى تام مىبخشید و دستاوردهاى آن را بىقید و شرط در راستاى برنامه انبیا جاى مىداد و از سوى دیگر تعهد دینىاش او را به تعبد هرچه بیشتر از مبانى و منابع دینى فرامىخواند. این تناقض مخصوصا آنگاه عریان و آشکار شد که طرحهاى چندین و چند ساله او و همفکرانش در مصالحه میان برنامه انبیا و مدلهاى توسعه غربى به شکست انجامید و «مدیریت علمى» با دین و شریعتسر ناسازگارى گذاشت.
مهندس بازرگان در واپسین سالهاى عمر خویش از «همگنى دین و سیاست» دست کشید و دین را به حوزه عقیده و اخلاق، آن هم به خدا و آخرت، محدود ساخت.
شایسته خداى خالق و فرستادگان و پیامآوران او حقا و منطقا مىباید در همین مقیاسها و اطلاعات و تعلیماتى باشد که دید و دانش انسانها ذاتا و فطرتا از درک آن عاجز و قاصر است و دنیاى حاضر با همه ابعاد و احوال آن اجازه ورود و تشخیص آنها را به ما نمىدهد، والا گفتن و آموختن چیزهایى که بشر داراى امکان کافى یا استعداد لازم براى رسیدن و دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورت مىتواند داشته باشد؟ ابلاغ پیامها و انجام کارهاى اصلاحى و تکمیلى دنیا در سطح مردم، دور از شانخداى خالق انسان و جهانهاست و تنزل دادن مقام پیامبران استبه حدود مارکسها، پاستورها و گاندىها یا جمشید و بزرگمهر و همورابى.بنابراین نیازى ندارد که خدا و فرستادگان خدا راه و رسم زندگى و حل مسائل فردى و اجتماعى را به او یاد دهند... (40) .
بازرگان که نتوانسته بود میان علم و دینپیوندى دینامیک و هماهنگ برقرار سازد و علم و تکنولوژى را از برج عاج ذهنخودفرود آورد و از سوى دیگر نمىخواستبه نظریه ختم نبوت اقبال، که در واقع ختم دیانتبود، تن در دهد عاقبتبهترین راه را تفکیک میان قلمرو عقل بشر از وحى الهى دید و کار امارت را به حاکمان و عاقلان و عبادت را به پیامبران و مؤمنان سپرد.
... و سرانجام دین حیرت
آنچه گفتیم، بیش یا کم، در آراى دیگر روشنفکران مسلمان دنبال شده و هر کدام به نوعى دین را در فراق عقل و اندیشه آدمى خواستهاند. دکتر عبدالکریم سروش یکى از آخرین کسانى است که در این عرصه وارد شده و به گونهاى همین نظریه را پرورانده است. در اینجا هرچند با تفسیر جدیدى از خاتمیت روبرو هستیم، ولى با اندک تاملى مىتوان دریافت که تقسیم حیات بشر به دو دوره وحى و عقل همچنان پابرجاست. تفاوت اصلى دکتر سروش با دیگر روشنفکران معاصر در توجه او به مساله «معرفت دینى» و کشاندن بحث از متن دین به معرفتشناسى باورهاى دینى است. و این را مىتوان نقطه عطفى در تاریخ احیاطلبى اسلامى به شمار آورد.
توضیح مهمى که ظاهرا براى خاتمیت مىشود داد این است که ما درست در همان موضعى قرار داریم که اصحاب پیامبر قرار داشتند، یعنى همان «وحى» که به پیامبر شده است اکنون در اختیار ماست. تفاوتى که پیامبر خاتم با سایر پیامبران داشته است، ظاهرا همین است که نزد پیامبران دیگر ادعا نشده است که عین کلمات خداوند در اختیار مردم قرار گرفته است; پیامبران، تجارب روحانىباطنى داشتند و درک خودشان را از آن تجارب در اختیار امتشان قرار مى دادند، ولى نزد پیامبر اسلام عین تجربه باطنى پیامبر، بدون تفسیر، در اختیار مردم قرار مىگیرد، یعنى خود قرآن. بنابر این همانطور که پیامبر مخاطب این کلمات بود ما هم هستیم. گویى که آن تجربه براى ما و براى هر نسلى در هر عصر تکرار مىشود. خود همان کلمات عینا بر ما هم فرو خوانده مىشود، به همین دلیل ما همیشه با یک وحى تازه مطرا روبرو هستیم.... رازخاتمیت دین اسلام این است که وحىپیامبر، تفسیر نشده در اختیار مردم قرار گرفته است و تفسیرش با مردم است. (41)
پس برخلاف اقبال و شریعتى که ظهور اسلام را پایان دوره وحى و سرآغاز عقلانیت مىشمارند، ایشان دوران وحى را پایان یافته نمىداند، اما در عین حال بر این باور است که وحى اسلامى «تجربه محض» است و تفسیر آن با عقل و آگاهیهاى بشرى صورت مىپذیرد. پیغمبر اسلام خاتم الانبیاء است و نه خاتم المفسرین. (42) در امم گذشته، به دلیل ناتوانى بشر، پیامبران شخصا به تفسیر تجربه خویش مىپرداختند ولى در امتخاتم، این مسؤولیت را بر دوش تکتک انسانها نهادهاند.
مىبینید که قول بنده با آنچه مرحوم اقبال لاهورى گفته است تفاوت دارد، ظاهرا ایشان طفولیتبشر را سبب حاجتبه دین مىشمارد، گویى از بشر بالغ رفتهرفته رفع حاجت مىشود. اما سخن بنده این است که ما با یک تجربه باطنى تفسیر نشده روبرو هستیم و لذا آن را مستمرا تفسیر مىکنیم و لذا مستمرا بر ما وحى مىبارد. (43)
فهم دقیق این سخن در گرو درک درستى از معناى «تجربه» و «تفسیر» است. ظاهرا ایشان، و interpretation به کار مىگیرد. تجربه تا تفسیر (و بهتر استبگوییم «تعبیر») نشود مفهوم نمىگردد. تجربه نخستیک احساس محض و غیرمتعین است و تنها با برخورد و گذشتن از ساختارهاى منطقى و زبانى، مشخص و مفهوم مىشود و در آستانه ادراک قرار مىگیرد. اگر کلمات قرآنى تجربه محض پیامبر است، پس هرکس (و پیامبر نیز همچون ما) متناسب با ساخت ذهنى و بافت ادراکى خویش این تجربه را معنا بخشیده و درمىیابد.
اگر در مقام نقد بودیم جا داشتبپرسیم که آیا اصولا تجربه (experience) بدون تفسیر (interpretation) ممکن است؟ به علاوه، چگونه تجربه مستقیما و بىآنکه از شبکه ساختهاى منطقى و زبانى بگذرد به چهره کلمات درمىآید؟ با آنکه امروزه در فلسفه زبان و روانشناسى ادراک، و از آنجا در فلسفه دین، گذر از این دو گسست را (گسست تجربهادراک و گسست ادراکزبان) بدون واسطه ذهن و تفسیر ناممکن مىشمارند. معلوم نیست که ایشان با کدامین تئورى در باب ذهن و زبان به چنین رایى رسیدهاند؟ آیا اساسا وحى از سنخ تجربه عرفانى است و یا نوعى دیگر از ادراک است که ماهیت آن بر بشر عادى مجهول مانده و خواهد ماند؟
به هرحال اگر این تفسیر از خاتمیت را با دیگر عناصر نظریه آقاى سروش همراه کنیم، جوهره اصلى این مدعا و سهم عقل و وحى آشکارتر مىگردد. در قدم نخستباید پرسید که اگر در عصر خاتمیت انسانها خود پیام وحى را معنا و مفهوم مىبخشند، این تفسیر چگونه و بر چه اصولى استوار است. اینجاست که ایشان به نظریه «قبض و بسط» مىگراید و معرفت دینى و تحول آن را در معارف غیردینى و اندیشههاى بشرى مىجوید: کلمات با ما سخن نمىگویند، ما با آگاهى و پیشینههاى ذهنى خویش الفاظ را به سخن درمىآوریم. کلام آن قدر لرزان و از معنا تهى است که فروتنانه با دستاوردهاى متحول حس و عقل موافق و همراز مىشود و در هر لحظه و هرجا به شکلى و صورتى برمىآید. (44) (45)
توقع و انتظار ما از دین نیز براساس معارف بیرونى و پس از تعیین نیازهاى نظرى و عملى شکل مىگیرد. «آنچه را نتوانیم بدست آوریم دین مىدهد و آنچه را مىتوانیم بدست آوریم لازم نیست از دین بگیریم، چون دین آمده است آن چیزهایى را در اختیار مردم قرار دهد که مردم با پاى خویش نمىتوانند به آن برسند.» (46)
در همین راستاست که دکتر سروش، همسخن و همسو با مهندس بازرگان، به این نقطه مىرسد که از دین، روش و برنامه و ایدئولوژى و اصول و چارچوبهاى مشخص براى زیست این جهانى، فردى و اجتماعى، نباید خواست. دین منبع نیست، فقط داورى مىکند و انسان متدین تنها در واپسین مراحل سیر اندیشه، ساختههاى ذهن خویش را با محدودههاى کلى دین مىسنجد و آنچه را که در ستیز قاطع با محدودههاست، مىزداید. در حقیقت زبان دین، زبان سلب و نفى است و معمولا ایجاب و اثبات ندارد. وانگهى همین چارچوبههاى سلبى نیز مشمول قبض و بسط است و مهار قبض و بسط بر دست تجربه و تفکر مستقل آدمى.
پس ماهیت دین چیست و دیانت کدام است؟ حقیقت را بخواهید، دین فقط یک «دغدغه» است و دیانتیک تقید روحى و پرواى دین داشتن. (47) مابقى هرچه هست فهم ماست از متون دینى که متناسب با علوم و آداب در گذر زمان پیوسته رنگ و شکلى تازه مىگیرد. خلاصه کلام، دین یک «حیرت» است، حیرتى که عقلسوز و عشقزاست.
باید افزود نه تنها خدا، خود حیرتآفرین است و نه تنها کلام او چنین است، بلکه عمده معارف دینى از این جنساند. آنها هم هیچگاه عبارتبندى و تعریف و تحلیلهاى دقیق فلسفى برنمىتابند و همواره عنصرى از «بىچونى» در آنها هست که از قبضه خرد مىگریزد و تن به تصرف ذهن قالبساز فیلسوف نمىدهد... مولانا، قرنها پیش از انتبه پایانناپذیرى جدال میان جبریها و قدریها اشاره کرده است، و روشن ماندن آن آتش جدال را عین تقدیر ازلى حق شمرده است، و «عشق» را تنها چاره این جدال دردانگیز دانسته است. (48)
سخن آخر
به گمان ما، این جداسازى میان عقل و دین و حاکمیتبخشیدن به علم در همه شؤون حیات و به حصار کشیدن دین در محدودههاى تنگ شخصى و معنوى از دو ریشه آب مىگیرد. نخست، عدم تامل کافى در مبانى ارزشى و متافیزیکى علوم و دادههاى بشرى و یا عدم به کارگیرى نتائج معرفتشناسى و فلسفه علم جدید در برقرارى پیوند ارگانیک میان دین و تعقل آدمى است; و دوم عدم توجه به پیامدهاى نامراد این گسیختگى و گشادهاندیشى در مبانى و معارف دینى است. عقل را بر جاى وحى نشاندن و دین را به وادى عشق و حیرت کشاندن همان قدر خام و خطرناک است که بىاعتنایى به عقل و همه چیز را از دین جستن.
اقبال هنگامى به احیاگرى در دین پرداخت که کوس رسوایى «جزمیت علمى» را این چنین در هر کوى و برزن ننواخته بودند و پوزیتویسم هنوز میداندار صحنه علم و فلسفه بود. امروزه پس از تردیدهاى جدى در تجربه گرایى خام و رآلیسم سنتى هنوز هم متفکران ما در تاثیر ارزشها، آرمانها و اصول دینى در اندیشه بشرى و نقش آن در «نظامبخشى» و «سمتدهى» ذهن انسان به تامل جدى ننشستهاند و تاثیر این همه را در حیات مادى و زیست این جهانى انسان ندیدهاند. بىپرده باید گفت که روشنفکران ما براى حرمت علم از حریم دین کاستند و براى قداست اندیشه از اصالت دین مایه گذاشتند و شگفتا که این همه را «توانمندى دین» نام نهادند.
مدعاى ما این است که عقل به دین راه مىبرد و دین به حیات علمى و عقلانى انسان روح و جهت مىبخشد. اگر جایگاه عقل و وحى را به درستى بازشناسیم، اصالت دین با شکوفایى علم و رشد اندیشه در تضاد نمىافتد و از هیچ طرف قربانى نمىگیرد. این سخن عنوان مقالتى دیگر است که به یارى خداوند آن را پى خواهیم گرفت. در پایان، عرض ادب و احترام خویش را به همه دانشوران، بویژه کسانى که به نوعى از آنها در این مقاله سخن رفته است، تقدیم مىدارم و براى درگذشتگان ایشان آرزوى رحمت و غفران و براى زندگانشان آرزوى توفیق و تسدید دارم.
پىنوشتها:
1. در جاى جاى سرودهها و نوشتههاى اقبال به این نکته اشارت رفته است. براى مثال:
حکمت اشیا فرنگى زاد نیست
اصل او جز لذت ایجاد نیست
نیک اگر بینى مسلمان زاده است
این گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پرگشاد
علم و حکمت را بنا دیگر نهاد
دانه آن صحرانشینان کاشتند
حاصلش افرنگیان برداشتند
(دیوان اقبال، به همت احمد سروش، ص430).
2. اقبال لاهورى، احیاء فکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام، کتاب پایا، بىتا. این کتاب بعدها بار دیگر ترجمه شد. کتابشناسى ترجمه جدید عبارت است از: محمد بقائى (ماکان)، بازسازى اندیشه، 1368، ناشر: مترجم. کتاب احیاء فکر دینى در واقع حاصل هفتسخنرانى است که در سال 1928 (یعنى ده سال پیش از وفات اقبال) به درخواست انجمن اسلامى مدراس (Madras) در شهرهاى مدراس، حیدرآباد و علیگره ایراد شد و براى اولین بار در سال 1930 در لاهور و به زبان انگلیسى به چاپ رسید )( . ر.ک: نامه و نگاشتههاى اقبال لاهورى، ترجمه ع. ظهرى، نشر جاوید، ص58تا60.
3. شلایر ماخر در دو کتاب مهم خویش به این بحث پرداخته است:.....
و کتاب ویلیام جیمز (تنوع تجربه دینى) به مشخصات زیر است:......
4. احیاء فکر دینى در اسلام، ص8.
5. منبع پیشین، ص7.
6. اقبال حتى در سرودههاى خویش هم از این بث الشکوى دستبرنداشت:
فکر افلاطون زیان را سود گفت
حکمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابید و خوابى آفرید
چشم هوش او سرابى آفرید
بسکه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفته معدوم بود
منکر هنگامه موجود گشت
خالق اعیان نامشهود گشت
(دیوان اقبال، ص24)
7. احیاء فکر دینى در اسلام، ص8.
8. منبع پیشین، ص9.
9. منبع پیشین، ص11. اقبال در جاى دیگر مىنویسد: «اسلام از لحاظ مفهوم قدیمى اصطلاح، یک دین نیست، بلکه یک روش است. روشى چنان آزاد که مبارزه بشر با طبیعت در آن تشویق مىشود. در حقیقت این مبارزه علیه تمام تصورهاى دنیاى قدیم راجع به زندگى است. به طور اختصار، اسلام کشف حقیقى انسان است.» (جاوید اقبال، زندگى و افکار علامه اقبال لاهورى، ج2، ص865، به نشر، 1372) نیز بنگرید به نامهها و نگاشتههاى اقبال لاهورى، ص79.
10. احیاء فکر دینى در اسلام، ص168.
11. منبع پیشین، ص144.
12. منبع پیشین، ص144.
13. منبع پیشین، ص145.
14. منبع پیشین، ص145.
15. منبع پیشین، ص145 و146. در متن یادشده به جاى «عقل برهانى استقرائى» که در ترجمه آقاى آرام بود، بنا بر ترجمه آقاى بقائى، «عقل کاوشگر استقرائى» گذاشتیم که مناسبتر است.
16. منبع پیشین، ص204.
17. اقبال در کتاب احیاء فکر دینى گاه به گاه به توجیه و تاویل پارهاى از مفاهیم و مبانى دینى پرداخته است. از جمله داستان پیدایش آدم (صفحه96)، معناى خلق و امر (صفحه119)، برزخ و قیامت (صفحه 138). همچنین بنگرید به تفسیر اقبال از مساله اجتهاد در فصل ششم از همان کتاب.
18. مرتضى مطهرى، وحى و نبوت، مجموعه آثار، ج2، ص184 تا 194; و نیز به اشارهاى در کتاب اصول فلسفه و روش رآلیسم، مقدمه ج5.
19. مجموعه آثار شریعتى، ج33، ص72. تقابلى که شریعتى میان ایدئولوژى و علم و فلسفه مىدید مشکلات جدى بر سر راه او نهاد. متاسفانه عمر کوتاه و شرایط حساس آن زمان هرگز به او فرصت نداد که به این نکات بیندیشد و این تضادها را چاره کند.
20. براى نمونه بنگرید به مجموعه مقالات کنگره جهانى بزرگداشت اقبال به نام «در شناخت اقبال» که توسط وزارت ارشاد و دانشگاه تهران (سال1365) به چاپ رسیده است. دیگر منابع مهم در باب اقبال عبارتند از:
1) زندگى و افکار علامه اقبال لاهورى، جاوید اقبال، ترجمه از شهیندخت کامران مقدم، به نشر، 2جلد
2) اقبال (سیرته و فلسفته وشعره)، عبدالوهاب عزام، چاپ دوم، الدارالعلمیه، بیروت
3) اقبالشناسى، غلامرضا سعیدى، سازمان تبلیغات، 1371.
21. مجموعه آثار، ج30، ص63.
22. مجموعه آثار، ج7، ص247 و نیز ص249 از همین جلد در باب مفهوم نیابت از امام(ع); همچنین ر.ک: مجموعه آثار، ج19، ص296.
23. وصایت و شورا، انتشارات قلم، ص3و4.
24. وصایت و شورا، ص16; نیز ر.ک: مجموعه آثار، ج7، ص35 به بعد.
25. وصایت و شورا، ص19 و20; همچنین ر.ک: امت و امت از شریعتى.
26. مجموعه آثار، ج4، ص154 و155; نیز ر.ک: ج7، ص103.
27. مجموعه آثار، ج7، ص93 به بعد و ص117.
28. مجموعه آثار، ج5، (ما و اقبال)، ص110.
29. مجموعه آثار، ج17، ص56.
30. براى نمونه ر.ک: به مجموعه آثار، ج17، ص203 تا 223.
31. مجموعه آثار، ج7، ص249 و250.
32. مجموعه آثار، ج7، ص178 و 179; نیز بنگرید به تفسیرى که شریعتى از «حوادث واقعه» مىکند. در ج17 از مجموعه آثار (اسلامشناسى(2))، ص65 تا 67 اجتهاد را «انقلاب دائمى» مىداند و آن را در مسائل اعتقادى ضرورىتر مىشمارد. «اساسا اجتهاد در مسائل اعتقادى، به معنى تغییر در حقائق نیست، بلکه تغییر در نوع عقاید است. یعنى هر روز بهتر فهمیدن، و کاملتر برداشت کردن، و هر روز بطنى را شکافتن و به عمق تازهاى فرو رفتن. به این معنا، اجتهاد یک انقلاب دائمى فکرى در ایدئولوژى است.» (ج17، ص66)
33. براى نظر مهندس بازرگان نسبتبه خاتمیت رجوع کنید به: راه بىانتها، انتشارات جهان آرا، ص127.
34. راه بىانتها (راه طى شده)، ص196.
35. منبع پیشین، ص22.
36. منبع پیشین، ص234.
37. منبع پیشین، ص232 و233.
38. ر.ک: مطهرات در اسلام; توحید، طبیعت، تکامل; عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان.
39. بعثت و ایدئولوژى، مهدى بازرگان، ص74. به صفحات بعد نیز رجوع کنید که تفکیک دین از سیاستیک تز مسیحى تلقى مىشود و بکلى طرد مىگردد. براى مثال: «در اسلام از قدم اول، ایمان و عمل توام بوده و دین و سیاست (به معناى اداره امت) پا به پاى هم پیش مىرفت. قرآن و سنتسرشار از آیات و اعمال مربوط به امور اجتماع و حکومت هستند و علىالخصوص شیعه... سکه شیعه اگر یک روى آن دینى و فکرى است روى دیگرش سیاسى و اجتماعىبوده و تا ظهور دولتحقه امام زمان ادامه خواهد داشت.» (بعثت و ایدئولوژى، ص57). مرحوم بازرگان در مقالات کیهان هوائى، که بعدها به نام «آیا اسلام یک خطر جهانى است؟» چاپ شد به گونهاى میان این سخن با نظریه اخیر خود جمع کردهاست.
40. کیان، 28، مقاله «آخرت و خدا، هدف بعثت انبیاء» از مهندس مهدى بازرگان.
41. عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژى، صراط، ص77.
42. منبع پیشین، ص71.
43. منبع پیشین، ص78.
44. تنها کسى که تا حدودى به این نظریه نزدیک شده است، شلایر ماخر است (ر.ک: پاورقى3). ماخر معتقد بود که تجربه دینى مستقیما به صورت الفاظ درمىآید، ولى ظاهرا همو منکر دخالت ذهن نیست. به علاوه، تقریبا همه کسانى که بعد از ماخر آمدهاند نظریه او را به نقد کشیدهاند.......
امروزه در فلسفه دین تقریبا هیچکس به نظریه ماخر معتقد نیست. والتر استیس هرچند بر این باور است که تجربه بدون تفسیر ممکن نیست ولى در عین حال معتقد است که تا حدودى مىتوان به تجربه نزدیک شد (عرفان و فلسفه، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، انتشارات سروش). حتى همین مقدار هم بارها مورد انتقاد قرار گرفته است......
45. تفصیل این نظریه را در مجموعه مقالات قبض و بسط که اینک در کتابى به همین نام منتشر شده دنبال کنید: قبض و بسط تئوریک شریعت، مؤسسه فرهنگى صراط، چاپ سوم، 1373.
46. ر.ک: مقاله «باور دینى و داور دینى» در کتاب: فربهتر از ایدئولوژى، ص48; و بنگرید به مقاله «آنکه به نام بازرگان بود و نه به صفت»، کیان، شماره 23; همچنین مراجعه کنید به درسهاى انتظار از دین، نوار دوم و سوم.
47. فربهتر از ایدئولوژى، ص65 به بعد; نیز مراجعه کنید به مقاله «فربهتر از ایدئولوژى» در همان کتاب.
48. مقاله «ایمان و حیرت» در کتاب فربهتر از ایدئولوژى، ص165. در سراسر این مقاله نویسنده محترم دین را با عرفان برابر گرفته است که البته این پیشفرض خود جاى تامل دارد. این همان مشکلى است که اقبال نیز به نوعى با آن دستبه گریبان بود.