اعتبار خرد و نسبت آن با دین (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
نویسنده با بررسى فیلم یک داستان ساده، نگرش انسان مدرن به هستى و رویدادها را مورد اشاره قرار داده و به این باور رسیده است که پرسشهایى چون یقین، خرد و روابط درهم پیچیده امور، تفاوتهاى انسان مدرن و سنتى را تشکیل مىدهد.
ایشان براى طرح مساله اعتبار خرد ونسبت آن با دین، خرد را به معنایى که در جهان مدرن مراد مى کنند به همراه پارهاى از پیامدهاى آن به خواننده نشانداده است و با جمعبندى نسبتخردبا دین به این نتیجه مى رسد که شکافى که مدرنیسم در دین و باور سنتى ما پدید آورده، رو به گستردگى دارد و دعاوى آنان چیزى غیر از دعاوى پیشینیان ماست.
«ما آدمیان بزرگترین نعمتها را در پرتو دیوانگى بدست مىآوریم و مرادم آن دیوانگى است که بخشش الهى است ... قدر و منزلت دیوانگى در نظر پیشینیان والاتر از مرتبه هشیارى بوده است زیرا دیوانگى بخششى است الهى و حال آنکه هشیارى جنبه انسانى دارد.» (1)
سقراط
«یک داستان ساده» عنوان فیلمى ساخته یکى از کارگردانان برجسته ایتالیاست. ماجراى فیلم، رویداد قتل یک دیپلمات باز نشستهاست که مدتها ویلاى کهن و مورثى خود را در سیسیل رها کرده و پس از آنکه شبى بعد سالیانى دراز به عزم جستجوى نامههاى قدیمىاى که میان پدر بزرگش و پیراندللو نویسنده بزرگ ایتالیا رد و بدل شده بود، به آنجا باز مىگردد به پلیس تلفن مىزند و از چیزى که یافته، پلیس را خبر مىدهد و از او تقاضا مىکند که به منزلش برود. پلیس به این تقاضا اعتنائى نمىکند ولى فردا جسد او را در حالى که سرش به روى کاغذى کنار تپانچه خم افتاده بود مىیابند. بر روى کاغذ جمله «من یافتم» نوشته شده بود. مفهوم «قدیمى» در این فیلم بسیار تکرار مىشود: ویلا، مبلمان، تپانچه، نامهها، تابلو نقاشى همه و همه قدیمىاند. مردم شهر در جشن ملى، اسباب و اثاثیه قدیمى خود را در آتش مىسوزانند. شخصیتهاى فیلم، دادستان، کمیسر، رئیس پلیس، ژاندارمها، سرجوخه، مامور تحقیق، کشیش، استاد دانشگاه، همسر فرزند، شاهد ماجرا همه در معرض گمان و اتهام به قتل هستند و حتى گمان خودکشى نیز در حق مقتول مىرود و این هزار توى گمانها تا پایان فیلم جاى خود را به یقین نمىسپارد. حتى اصل ماجرا در فیلم نشان دادهنمىشود بلکه تراکم تاویلهاى بىپایان هستند که بىهیچ ترجیحى بر یکدیگر، پیشا روى بیننده مىرقصند. نخستین جملهاى که در این فیلم بر زبان یکى از شخصیتهاى پیچیده و پنهانى آن استاد دانشگاه مىآید اینست که «هیچ چیز معلوم نیست» او این سخن را در حالى مىگوید که بر ساحل نشسته و به تلاطم دریا مىنگرد. مخاطب او نیز کسى است که فردا به عنوان شاهد به اداره پلیس فراخوانده مىشود. پس از پارهاى پژوهشها همه به این نتیجه مىرسند که جستجو و کاوش بیشتر بر تیرگى و پیچیدگى موضوع مىافزاید. از اینرو همه به یکدیگر توصیه مىکنند که خیال کشف «حقیقت» ماجرا را از سر برون سازند و حادثه را همان سان که روى داده رها کنند.
جانمایه فیلم بازتاب نگرش انسان به هستى و رویدادهاست. این معنا و محتوا خونى است که در رگهاى ادبیات مدرن مىدود و بدان جان مىدهد. از «قصر» و «محاکمه» کافکا گرفته تا «بار هستى» میلان کوندرا. دگرگونى نگاه آدمى به پرسشهائى چون حقیقت، یقین، خرد و روابط درهم پیچیدهامور، گوهر تفاوتهاى انسان کهن و انسان مدرن است. «یک داستان ساده» حکایت پیچیدگى و لایهلایهگى فریبنده حقیقت است.
خرد از پرکارترین و پر معناترین واژگاه فلسفى است، جدا از آنکه در گسترههاى دیگر نیز بکار گرفته مىشود. بنابراین مىتوان تعریفهاى بىشمارى را از خرد پیش روى نهاد و در راستى و ناراستى هریک مناقشه نمود. ولى نیت این قلم احصاء و استقراء این تعاریف نیست. گو اینکه در پارهاى از انگارههاى مدرن و پست مدرن سخن از تعریف کردن معنا ندارد. نخست مىکوشیم که خرد را به معنائى که در جهان مدرن مراد مىکنند به همراه پارهاى از پىآورها و پیشینهها و پسزمینههاى آن بشناسیم و سپس دریابیم که این کاخ بلند بر چه پایهاى با چنین پشتگرمى ایستاده است و محک اعتبارى آن چیست و ناقلان در عیار سنجى آن چه اندیشیدهاند و دست آخر ببینم که خرد در همکنشى با دین به چه راهى رو مىکند و در آمیزش با وحى، چه صورتى به خود مىگیرد.
خرد باورى، على الاصول بنیان مدرنیته به شمار مىرود. یعنى مرزى که جهان پیشینیان را از جهان معاصر مىشکافد. این ایده تقریبا مقبول بیشتر فیلسوفان مدرنیسم است. خرد باورى در اینجا به معناى عقلانى و ریاضى دیدن هستى و محاسبه پذیر کردن طبیعت است. فرو کاستن روابط کیفى جهان به روابط کمى، از مهمترین وجوهى است که در معرفت پیشینیان جائى نداشته است. از پىآمدهاى ضرورى فرایند عقلانى سازى جهان Rationalization اسطوره زدائى و افسون زدائى از جهان و توان تسلط و تصرف در طبیعت، پدیدآئى تکنولوژى مدرن و رویش تمدن عظیم معاصر است. از اینرو این نوع کارکرد خرد، به زبان فیلسوفان خرد ابزارى instromental Reason نام گرفته است.
باور به خرد از محوریتیافتن سوژه سرچشمه مىگیرد. دکارت به مثابه یکى از ارجمندترین بنیانگذران مدرنیته، نخستخانه آگاهىها و دریافتهاى خود را با آتش شک سوزاند و آنگاه نظامىنو بر پایه یقین به «مىاندیشم پس هستم» آفرید. نخستین یقین بازیافته او، راه شناخت را از ابژه (متعلق شناسائى) به سوژه (فاعل شناسائى) دگرگون ساخت و سوژه را به بنیاد آگاهىهاى آدمى فدا نمود. پیش از دکارت که روزگار غلبه تصویر اساطیر جهان در آئینه معرفت آدمى بود، هیچ سخن از ذهن آدمى به مثابه سوژه نمىرفت. ذهن خود به مانند پدیدارى عینى و خارجى موضوع کاوشهاى هستى شناختى Ontological قرار مىگرفت. پرسش از سوژه و خرد و در پى آنها حقیقت، هنوز جائى براى رویش نیافته بود. همه هم فیلسوفان در پى پژوهش حقیقت وجود فارغ از تعینات بود.
پس از دکارت نیز کانتشناخت ذهن را مقدم بر شناخت جهان بیرونى دانست. کانت اما بیشتر به مفهوم انتقاد تکیه مىکرد و باور داشت که خرد توان سنجش تجربههاى درونى و بیرونى (علم و اخلاق) را دارد و حقا مىتواند به گونهاى خود (در برابر دیگر آئینى Heteronomy ) خود را نیز عقلانى کند، و بر پایه خرد استوار بماند. بدینسان او معرفت را حاصل فرایندهاى ذهنى مىدانست. مقولههائى هستند که ذهن آنها را مىآفریند و بر متعلق شناسائى فرا مىافکند و با این روش آن را مىشناسد. هم چنین گستره دریافتهاى عقلانى را تحدید ساخت و شعاع کاربرد و توانائى خرد را کم و کوتاه کرد. به گماه او ما اشیاء فى نفسه را (چه ابژه فى نفسه و چه سوژه فى نفسه) نمىتوانیم بشناسیم و تنها مىتوانیم به ظواهر راه پیدا کنیم. و راى پدیدارهاى درونى و بیرونى جائى براى جولان سمند سرکش خرد، وجود ندارد. بدین روى گستره معرفت عقلانى تنها در چارچوب تجربه حسى مرزبندى مىشود. «ما فقط ظواهر یا پدیدارها را مىشناسیم نه اشیاء فى نفسه را که در پس آنها هستند، خواه این پدیدارها در خارج باشند و خواه در درون به صورت نفسانیات ما. معرفت عبارت از قضایائى درباره اشیاء متحیز در زمان و مکان و تابع قوانین ناشى از قوه فهم است. شناختن به معناى اطلاق مفاهیم بر دادههاى حسى است... انسان تنها در محدوده و نیائى که شهود یا ادراک حسى در آن میسر باشد از بکار انداختن نیروى شناختخویش بهرهاى مىبرد. (2) »بنابراین کانت جاى سوژه و ابژه را با یکدیگر عوض کرد و باور یافت که جهان ابژهها با فهم ما انطباق مىیابند، نه اینکه فهم ما ابژهها را همچنان که هست دریابد. از اینروى گزارههاى متافیزیکى را به دلیل نداشتن محتواى تجربى، فهمناپذیر مىانگارد. جهان متعلق ادراک از تطبیق مقولههاى پیشینى بر تجربه فراچنگ مىآیند و نفس و ذات بارى و اختیار و مفاهیمى از این دست، چون تحت این مقولهها در نمىآیند، شناختنى نیستند.
راست آنست که فلسفه کانت، دانش مرزهاى خرد آدمى است. ولى راهى که کانتبراى شناختخرد و میدان توانائىهاى آن گشود البته مقبول فیلسوفانى چون هگل نمىتوانست واقع گردد. هگل دو تمایز در فلسفه کانت را بر نمىتابد. نخست تمایز پدیدار از شئ فى نفسه و آن دیگر حدى که خرد وا مىنهد و عقلانى را از ناعقلانى جدا مىکند. به گمان او این حد تنها در جهان پدیدارها کاربرد دارد(چیزهایى بر ما پدیدار مىشوند که تحت مقولههاى درآیند) و در جهان فى نفسه عقل راهى نمىیابد. هم چنین کشیدن مرز میان واقعیتشناختنى و واقعیتشناختناپذیر متضمن پارادوکس آشکار ى خواهد بود. چرا که نفس همین کار گواهى مىدهد که فراسوى مرزها نیز به گونه اى براى خرد شناخته شده است و گرنه سخن گفتن از آن محال مىنمود. بر این پایه هگل نمىپذیرد که با پروژه کانتبتوان به نقد خرد به منزله امرى قائم به خود و فارغ از شائبههاى نابخردانه نگریست. از پس اینها دوران خرد ستیزى بدگمان یعنى مارکس و فروید و نیچه از راه در مىرسد. این سه هر یک به سویه فریبنده و حقیقت پوش خرد چشم مىدوزند و خرد را سیماچهاى براى راهزنى باطن فرا مىنمایند. به رغم آنکه کانت ذهن آدمى را چشمه آفریننده واقعیت مىدانست این سه هر یک به گونهاى بر تاثیرپذیرى شگفت انگیز جهان بیرونى بر خرد تاکید مىکنند، به گونهاى که خرد جز تصویرى کژتاب و وهمآلوده و باژگونه از واقعیت نمىتواند بازتاباند.
از این میان مارکس از آگاهى دروغین و عشوهگرىها و طنازىهاى خرد که او خود آنرا ایدئولوژى مىنامید سخن گفت. به گمان او ایدئولوژى، شناختباژگونه واقعیت است. هم چنین «واقعیت تنها و به سادگى روى هم قرار گرفتن یا ردیف شدن حقایق ناب نیست. بل همواره با این حقائق «توصیف حقائق» نیز هست... جهان بینى یا ادراک توصیف شده (یا به زبان ایدئولوژى) خود پاره اى است از واقعیت که هم به سهم خود شکل دهنده تکامل بعدى آن است... آگاهى دروغین بخشى از واقعیت است و این واقعیت نه تنها باید درک شود بل باید دگوگون شود (3) » هم چنین مارکس باور داشت که اقتصاد و به ویژه مناسبات تولید که مجموعه ابزارهاى فنى جامعه و نیز سازمان کار را در بر مىگیرد از عناصر زیربنائىاند و دانشها و اندیشهها و نیز ایدئولوژىها پارهاى از عناصر روبنائى و وابسته به شیوه معیشت جامعه هستند. این انگاره آشکارا خردمندى را پیرو و همبسته عوامل و پارامترهاى بیرونى مىسازد و اندیشه آدمیان را تاثیر پذیر از پیشه آنان مىداند. بدینسان مارکس استقلال و انفراد خرد را در دریافتیا آفرینش واقعیت آنگونه که کانت مىانگاشتبه پرسش مىگیرد.
از سوى دیگر فروید ذهن را به خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم کرد و خودآگاه بودن را اصطلاحى بر پایه بىواسطه ترین و قطعىترین نوع ادراک مىدانست که در وراى آن ضمیر ناخودآگاه با آن همه پنهانى و پیچیدگى وجود دارد. تصوراتى که به دلیل مخالفت نیروى ویژهاى در بیرون نتوانستهاند جنبه آگاهانه بیابند و ناخودآگاه دفن مىشوند. ضمیر ناخودآگاه جایگاه تصورات سرکوب شده و سرکوب نشده است و حتى پارهاى از «خود» نیز ناخودآگاه است (4) . بنابراین حتى دریافت آدمى از خود نیز مشوش و ناراست مىنماید. این انگاره از ذهن خرد ناب را یکسو مىنهد و بر درهم آمیختگى کارکرد خرد و دیگر غرایز درونى و انگیزهها و سائقهاى روانى تکیه مىکند.
ژرفتر و کوبندهتر از این دو نیچه بود که در وراى حقیقت و واقعیت چیزى جز اراده معطوف به قدرت نمىیافت. به گمان نیچه ارزشها و دانشهاى آدمى هدفمند و غایتگرا نیستند و تنها از بازکوفتگى غرایز او سر مىزنند. استنتاج و داورىها درباره گیتى و هستى و تحمیل مقوله هاى مختلف (علت و معلول، کمیت، کیفیت و ...) بر آن، کار ناتوان بیچارهاى است که این انگارهها را براى چیرهشدن بر طبیعت پیرامون خود مىآفریند. از اینرو حقیقتخادم آدمى قرار مىگیرد و نه مخدوم آن و به سخن دیگر تابع قدرت و اراده آدمى مىگردد. از این چشمه است که نیهلیسم مىجوشد. فراسوى هستىهاى سایه وارى که گرداگرد ما را پوشاندهاست چیزى جز دیواره ستبر و سترگ نیستى نخواهیم یافت. این باور، حتى غبارى از خرد، یقین، ارزشها، حقیقت و اقعیتبدان معنائى که در سنت فکرى ما رسوخ و رواج دارد بر جا نمىنهد و همه را یکسر پیرو اراده معطوف به قدرت مىداند. در باور نیچه «عقل نصیب این موجودات به ایتشوربخت و ظریف و بىدوام شدهاست تا صرفا به منزله ابزارى براى محافظت از آنان عمل کند و خروج آنان را از قلمرو هستى براى لحظهاى به تاخیر اندازد... عقل در مقام ابزار بقاى فرد قواى اصلى خود را از خلال دوروئى و ریا شکوفا مىسازد که خود سلاح اصلى ضعفا و افراد بى رمق در مبارزه براى بقا است... آدمى در عین حال تحت تاثیر ملال و ضرورتهاى زندگى مایل استبه صورت اجتماعى و در میان گله زندگى کند و از این رو محتاج صلح و آرامش است... این پیمان صلح، شرایطى را به دنبال مىآورد که به نظر مىرسد نخستین گام در جهت کسب همان میل معمائى به حقیقت است. به عبارت دیگر تعریف و تسمیه لازم الاتباع و برخوردار از اعتبار عام براى اشیاء و امور ابداع مىگردد و این قانونگذارى زبانى نیز به نوبه خود نخستین قوانین حقیقت را برقرار مىسازد زیرا از اینجاست که براى نخستین بار تقابل میان حقیقت و دروغ بر مىخیزد (5) ».
از آنجا که ساختار مدرنیسم بر پایه باور به خرد و توانائى او در فراچنگ آوردن حقیقت ایستاده است، پیشنهاده آغازین پست مدرنیسم جز یورش نقادانه به خرد چه مىتواند باشد و از این میان چه کسى بسان نیچه دلنوازتر و خرد ستیزتر خواهد توانست پیشواى آن گردد؟ از این روست که گره سختى میان اندیشه نیچه و گرایشهاى پست مدرنیسم در مىافتد. میشل فوکو تحت تاثیر نگاه ژرف نیچه چنین مىانگاشت که علىالاصول هر مساله سیاسى همان مساله حقیقت است. وحقائق چیزى جز بازتاب کشمکش نیروهاى اجتماعى نیستند. بدین سان مساله قدرت و حقیقت در انگاره فوکو درهم مىتنند و گره مىخورند. از این چشمانداز نگاه فوکو به مساله دیوانگى دوخته مىشود. فوکو مىکوشید تا دریابد که دیوانگان چرا و چگونه از جامعه دور نگاه داشته مىشوند و در نهادهاى ویژهاى مراقبت و گاه درمان مىگردد چه معیارها و محکهائى آنان را دیوانه مىداند و روشهاى ضبط و درمان و آزار آنان چیست؟ گشایش این گرهها را فوکو در گرو درک دستگاه معرفتى مدرن که امروزه حاکم است مىدانست. به واقع اهمیت و اصالتیافتن روشها و دانشهاى عقلانى نوین اقتضاء مى کنند که دیوانگان از جامعه رانده و دور گردند به گمان فوکو در جهان مدرن خرد به گفتمانى تک گویانه monlgic دستیافته است تا از بن پیوند خود را با دیوانگى بگسلد و از خم و خطر آن بیاساید چرا که همواره دیوانگى یا گفتمانى تهى و بىدلالت انگاشته شده و یا گفتهفرا عادى و رمزانى که از توانائى گفتمانهاى عادى برتر مىگذرد و در هر صورت نخواهدتوانست که تاب پذیرش و ماندن بیاورد. از اینرو تاریخ دانشها به گمان فوکو تاریخ عقلانیت است که همواره کوشیده است که ساختار اصیلى را که در وراى سیماچههاى گوناگون جنون پنهان بوده به خاموشى بنشاند.
فوکو باور دارد که شیشه این خاموشى باید شکسته شود و دیوانگى نیز به سخن درآید. بر این پایه درمانگاهها در روزگار مدرن بر بنیان سخت معرفتشناختى بنا شدهاند و آشکارا عزم جدائى افکندن میان خرد و نابخردى دارند. خردى که امروزه قدرتمدارانه مدعى تملک حقیقت است و دیگر کار کردهاى ذهن آدمى را تهدیدى براى عقلانیت نظام وجودى و انسانى مىبیند و طرد و طعن و ضبط و زجر آنها را بایسته مىانگارد. بنابراین آنچه که براى فوکو مهم به چشم مىآید پژوهش پیوند سختى است که میان گونههاى متعدد آگاهى به دیوانگى و کاوش حقیقت آن از یک سو و شیوههاى راندن و دور داشت دیوانه از سوى دیگر وجود دارد و از این راه گفتمانهاى فراوانى را مىآفریند. روزگار مدرن به خوبى توانسته است دیوانگى را از همنشینى و دیالوگ با خرد باز دارد و نابخردى را که روزگارى رشته پیوند آدمى و حقیقت را مىلرزاند، نابود و ناپدید کند و از گستره ذات اندیشگر برون سازد. به واقع پیشفرض بنیادین فوکو اینست که پدیدآئى گفتمان در هر جامعهاى، هم هنگام، پدیدآئى ناظم و نظارت کننده و پالایشگر است که مراقبت و نظارت خود را از راه کانالهاى سه گانه به انجام مىرساند. این کانالها عبارتاند از تحریم و منع در گسترههاى گوناگون و به ویژه در گستره جنسیت و سیاست و نیز رواج دادن انگاره جدائى میان خرد و دیوانگى و آن دیگر تعارض میان حقیقت و خطا. فوکو پرسش از حقیقت را بار دیگر پس از نیچه در میان مىافکند. پرسش از حقیقت نه بدین معنا که چیستبل بدین معنا که اعتبار حقیقت از چه راهى بدست آمده و چرا حقیقتبه جاى دروغ این همه قدر و ارج مىبیند و دلها را مىرباید و مىنوازد و چرا افسانه و اسطوره و پندار و رؤیا بر آن ترجیح ندارند. به گمان او اراده معطوف به حقیقت که تا این اندازه در جامعه مدرن ریشه دوانیده، منع و تحریم و نیز شکاف خرد و دیوانگى را سبب شدهاست. او پس از پژوهشهاى بسیار بدینجا مىرسد که اراده معطوف به حقیقت وجه پیداى اراده معطوف به قدرت است و چیزى جز آن نیست. اراده معطوف به حقیقت امروزه خود را از فلان نهادهاى علمى و تربیتى در جامعه تحمیل و تحکیم مىکند. از اینرو حقیقت فراتر از قدرت و بى آن نیست. حقیقتبه برکت پارهاى اجبارها و فشارها پدید مىآید و با قدرت همکنش و هم پیمان است. هر جامعهاى نظام ویژهاى دارد که با حقیقتخود در پیوند است و سیاست کلى خود را بر پایه آن حقیقتسامان مىدهد. هر جامعهاى ابزارها و اشکال ویژه خود را براى تمییز میان درست و نادرست و نیز براى دستیابى به حقیقت دارد و با آن جایگاه کسانى را که در حکم روشنگران و مرزبانان حقیقتاند، آشکار مىسازد. بنابراین چگونه مىتوان حقیقت را از گستره قدرت رهانید در حالى که قدرت رشتحقیقت است؟ جز آنکه سلطه حقیقت را از ساختار اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى جامعه دور نگاه داشت. Deconstruction (6) یکى دیگر از گرایشهاى مهم پست مدرنیستى است. ژاک دریدا به مثابه آفریدگار این نظریه، بر پایه رفع تمایزهاى مفهومى، شالوده متون را مىشکند و سنت چند هزار ساله تفکر غربى را از افلاتون به اینسو نقد مىکند. انگاره مهم Deconstruction نا آشکارگى معنا در متن است. گریز معنا از متن، نویسنده و خواننده را در کنش با متن به بازى بىپایانى مىکشاند که هیچ یک به معناى نهائى و راستین نمىانجامد. در این بازى زبانى هم معانى فراوانى پیدا مىشوند و هم پنهان مىگردند. این انگاره بى درنگ به نسبیت مىرسد. البته نه نسبیتبه معناى دانستن اینکه چیزى را نمىتوانیم دریابیم.بلکه نسبیتبه معناى ندانستن... بگونهاى که خود این باور نیز شناور در حوض بىباورى است. بدینسان خرد به مثابه داناى کل و گویاى تنها در گستره جهان مدرن اقتدار خود را بر باد رفته مىبیند و همنشین دیگربن پارهاى نابخردانه مىگردد. به گمان دریدا، سنت تفکر غربى همواره درون دیوار تقابلهاى دوگانه اندیشیدهاست. او با قرائت آثار کسانى چون افلاتون و روسو و هوسرل و مانند آنها بدین نتیجه رسیده است که تقابلهاى دوتائى تنها فرضى بوده که مىتوانسته است در حدود دانائى آنها بگنجد. فهرستبلند او از این تقابلها گستره فراگیر آنها را باز مىنماید. غیبت/حضور، دال/مدلول، خوب/بد، طبیعت/فرهنگ، مرد/زن، جوهر/عرض، درون/برون، حقیقت/دروغ، درست/نادرست، هستى/نیستى، همانندى/تمایز، جسم/روح، خرد/نابخردى، ذهن/ماده، گفتار/نوشتار... به واقع هر یک از این تقابلها به خودى خود وجود ندارند. یعنى به اصطلاح فلسفه بومى ما از مقوله دو متضاد نیستند بلکه از مقوله دو متناقضاند که یکى به معناى رفع آن دیگر است. (مرد یعنى عدم زن، طبیعتیعنى عدم فرهنگ، گفتار یعنى عدم نوشتار، زندگى یعنى نفى مرگ و همانندى نفى تمایز و ...) دریدا مىاندیشید که همواره این تقابلها در پایگان ارزشى مىنشینند و به منطق دو اندیشى tow valw logic تن مىسپرند. (گفتار برتر از نوشتار، حضور برتر از غیاب، طبیعتبرتر از فرهنگ، مرد برتر از زن و ...) او نمىخواهد برترى و مرکزیت را از یکى به دیگرى گذر دهد چرا که این خود باز در غلتیدن به دام تقابلها و باور به یک مرکز معنائى استبلکه به گمان او باید هر یک از دو سوى تقابل را از مرکز معنا بودن تهى ساخت. او یکى از مهمترین وظائف Deconstructionaliot را شکستن ساختار این تقابلها و رهاندن ذهن اندیشگر از زندان آ ن مىداند.
به هر روى اعتبار خرد به مثابه تنها راه جستجو و دستیابى به حقیقت (به سان خود مفهوم حقیقت) از میان مىرود و همواره مرده ریگ سنت گذشته فکرى در زمین و زمینه پست مدرنیسم دفن مىگردد. ناقلان مدرنیستخرد آن را به زبان و غریزه و تاریخ فرو مىکاستند ولى ناقدان پستمدرنیستحتا این سه گستره را نیز درهم مىشکنند و ساختار عینى و معانى درونى آنها را انکار مىکنند. فیلسوفان مدرنیستخردباورى را در گستره فرهنگ نوشتارى مىنشانند و از آن سرمست و مسرور مىگشتند و اسطوره را در برابر آن مىنهادند و آن را ویژه دور بسته فرهنگ گفتارى مىپنداشتند، ولى اندیشمندان پستمدرنیست، پایگان ارزشى این متقابلها را درهم مىریزند و آنها را از حیث تضمن معنا همارز و همگونه مىپندارند. به یک معنا، پست مدرنیسم اعلام پایان توانائىها و نیروهاى نهفته خرد(مدرنیته) است. خواستخرد همسان و همرنگ کردن همه بن پارههاى معرفتى و نامعرفتى و به سنجش نشاندن آنها در پیشگاه خرد است. به دیگ سخن جهانى که خرد جویاى آنست، جهانى است که وحدت درونى و بیرونى داشته باشد; رؤیائى که با ظهور پست مدرنیسم، محال بودن آن، آزموده و آشکار گردید. پست مدرنیسم از اینرو تعدد و تکثر جهان را به سبب گستردگى و پراکندگى خاستگاه داورىها در ملل و اقوام گوناگون به رسمیت مىشناسد و آرمان دهکده جهانى را رؤیائى دست نیافتنى مىبیند.از این اشارتهاى کوتاه، چه بهرهاى مىتوان برد؟ نخست آنکه نمىتوان بنا به فرض ساده انسانى به احکام و داورىها و ارزشهاى آفریده خرد گردن نهاد. خرد براى حضور در سرنوشتبیرونى و درونى آدمى نیازمند پناه و پشتوانهاى خلل ناپذیر است. همچنانکه مى دانیم کوشش فیلسوفان براى خود آئین ساختن خرد و قائم به ذات نمایاندن آن راهى به جائى نیافت و به نیکى نشان داد که پاى چوبین خرد ناتوانتر از آنست که بتواند سنگینى این هیولا را تحمل کند. بنابراین اثر تکیه به خرد مطلوب و مرغوب باشد، باید در وراى آن بنیان استوارى را به مثابه اعتبار دهنده یافت، چرا که خرد بیش از آنکه سرشتى خود آئین داشته باشد سرشتى خود ویرانگر دارد. این بنیان استوار را در کجا باید جست؟ آیا دین مىتواند بنیانى براى باور به خرد باشد؟ البته به یک معنا مىتواند. اگر تسلیم به دین را در گرو باور به خرد نیافکنیم، به آسودگى مىتوانیم تسلیم به خرد را به گروگان دین واگذاریم. به سخن دیگر به جاى عقلانى ساختن دین، خرد را شرعى کنیم. این سخن به هیچ روى نشان بداعت و بدعت ندارد. چنین تجربهاى اگر نه سرتاسر تاریخ معرفت دینى که بخش گستردهاى از آن را پوشانیده است. اشاعره به حسن و قبح عقلى تن در ندارند و دستخداوند را در امر و نهى گشودهتر مىخواستند و اندیشه را به پاى شریعت قربانى مىساختند. معتزلیان و شیعیان نیز اگر چه در تئورى خداوند را مقید و محدود به قوانین نظرى و عملى برساخته خرد مى دانستند ولى در عمل از کردههاى خداوند نمىپرسیدند(لایسئل عما یفعل (7) )و همه طبیعت و شریعت را معلل به امورى فراتر از ادراک بشر مىدانستند. بر این روى خرد همواره از هم پیمان و هم قبیله خود «آزادى» جدا مىگردد و در قلمروى که تنها دین بدان مجال مىدهد، جولان و کارکرد خواهد داشت. خردمندى نیز بسان دیگر رفتارهاى بشرى تحت ولایت مطلق حضرت ربوبى قرار مىگیرد. این تلقى از خرد در سنت عرفانى ما نیز آشنا و دلرباست. خردمندى امرى شیطانى و سبب حرمان از بهشت رحمتخداوندى دانسته میشود و در عوض نفس تسلیم و اسلام و ایمان که چیزى جز رهائى از وسوسههاى خرد ساخته نیست رستگارى و بصیرت و رضوان پروردگار را در پى مىکشاند. از سوى دیگر باگرداندن اعتبار دین به خرد و بخردانه ساختن آن، چیزى جز سرکشى در برابر دین و ریختن باران پرسشهاى بىپایان بر سر آن و سوزاندن رشته ایمان و پشتگرى به خرد به جاى پشت گرمى به خدا نیست. خرد باورى نمى تواند به هیچ روى بىپیوند با انسان باورى و بیگانه با خداباورى باشد. سنجش دین با خرد به معناى فرو کاستن دین و امر قدسى به امرى بشرى است و اصالت را به خرد مىسپرد.
بنابراین نسبت دین و خرد چیست؟ این پرسش بىدرنگ دامان پرسش دیگرى را به میانه ذهن مىکشاند: راهپذیرش دین چیست؟ به گمان من براى یافتن پاسخ این پرسش، موقتا باید نسبتبه خرد بىباور بود و آ ن را هم ارز دیگر منابع داورى دانست. هم چنین باید به جاى پژوهش و اندیشه درباره راهى فرا تاریخى و فراتجربى، پاسخ را در چارچوبى تاریخى و تجربى کاوید. باید دید مؤمنان چگونه به دین ایمان مىآورند؟ چه عواملى در ایمان مؤمنان تاثیر مىنهد؟ خرد بیشتر در سپردن ایمان نقش داشته یا در ستردن آن؟ تجربه تاریخى نشان مىدهد که براى ایمان آوردن، کمترین چیزى که آدمیان بدان نیاز دارند خرد است و همچنین براى از دستشستن ایمان بیشترین چیزى که در کار مىآورند خردمندى است. براستى پیامبران به مثابه نخستین مؤمنان دین، خود از چه راهى به دین خود ایمان مىآورند و در این میان تا چه اندازه از خرد وام مىگیرند؟
پیامبران دچار تجربه درونى «وحى» مىگردند و این تجربه نیرومندترین باورها را براى آنان مىآفریند. به گمان من پذیرش دین براى پیامبران و جز آنان به یک گونه انجام مىپذیرد. دیگران اما اگرچه توانائى تلقى وحى را ندارند ولى مىتوانند دین را به مثابه تجربه درونى در آورند. این تجربه درونى براى آنان حکم وحى را دارد.تجربهاى است که آنان را از ژرفاى تیره زمین به سطح سپیده و روشن دیدار خداوند مىپیوندد. بدین روى هر کس براى دیندار شدن در انتظار وحى است و در این راه خرد، خسى خرد نیست.
اما مگر مىتوان انکار کرد که امروزه عقلانى ساختن دین اعتبار عمومى یافته و گفتمان و آرمان جامعه روشنفکران دینى گشته است؟ راست آنست که این رویکرد، بیشتر واکنشى به شوک مدرنیسم است. اینرا مىتوان از این تجربه تاریخى دریافت که همواره قرائتهائى از دین و گروههائى در تاریخ بر این رویکرد تاکید مىکردند که خود مغلوب و مطرود و منزوى بودند. خرد را مىخواستند و از آن سخن مىگفتند، براى آنکه خرد همواره با سایبانى از آزادى حضور دارد. معتزله و شیعه به منزله یکه داران دفاع از خردمندى همواره آماج خشم و خشونتخردستیزانه طبقه یا شخص حاکم بودند. حکومتى که بر پایههاى فکرى اشعریان ایستاده بود. معتزلیان ، دیرگاهى نپائیدند و خون خود را بر سر خرد نهادند و در غبار تاریخ گمشدند، ولى شیعه که چون جوئى ژرف و باریک از آغاز اسلام به اینسو جریان داشت، به فرجام در هزاره هجرت به قدرت رسید. شگفت نیست که پس از دستیابى شیعه به اقتدار و فرو مردن چراغ خانه حریف، جنبشهاى خرد باورانه نیز (فلسفه، کلام) در هم پیچیده شد و گفتمان تشیع به مثابه گفتمانى یکه و تنها میدانى فراخ براى ظهور یافت و عرصه را تهى از رقیب دید یا پنداشت. اکنون نیز بیش از یک سده است، شکافى که مدرنیسم در بن باور و رفتار سنتى ما پدید آورده، نه تنها بهم نیامده که رو به گستردگى دارد. اندیشهوران دینى براى چارهاندیشى به تکاپو ایستادهاند. پارهاى از آنان گمان مىبرند که حریف نو از ادعاى نو تهى است و همان دعاوى کهنه اشعریان و منکران و ملحدان سده دو م و سوم هجرى را جامه اى نو مىپوشاند و به فراخور مد شبهه مىسازد. از اینرو مىکوشند که آنان نیز همه فراوردهها و پاسخهاى پیشینیان را در کیسهاى نو بریزند و بدوزند و مباهى و متبهج پیش روى حریف فربه و هیولا گونه مغرور بیافکنند. ولى دریغ و درد که نه ادعاى این حریف همان ادعاى حریفان کهنهپوش پیشین است و نه این کیسه نو بافته دل و دیدهاى را مىرباید و خاطرى را به دام مىنشاند. حریف نو نه به قیقتباور دارد و نه به خرد. او در کار پیوند زدن حقیقتبه قدرت و هم ارز نمایاندن خرد با جنون است. رهاورد اندیشهوران ما از دین، براى آدمیانى با این انگارهها چیست؟
پىنوشتها:
1. آ. افلاطون ترجمه محمدحسن لطفى، شرکتسهامى انتشارات خوارزمى، تهران اردیبهشت 1357 چاپ نخست ص 1312.
2. کورنر، اشتفان، فلسفه کانت، ترجمه عزت الله فولادوند، شرکتسهامى انتشارات خوارزمى، اسفند 1367 چاپ نخست، ص 57.
3. احمدى، بابک، مدرنیته و اندیشه انتقادى، نشر مرکز ، تهران چاپ نخست 1373 ص 156.
4. فروید، زیگموند، خود و نهاد، ترجمه حسن پاینده ارغنون ش 3 ص 329.
5. نیچه، فردریک، درباره حقیقت و دروغ به مفهومى غیر اخلافى، ترجمه مراد فرهادپور ارغنون ش 3 ص 122 به بعد.
6. ژاک دریدا خود باور دارد که این اصطلاح ترجمه ناپذیر است.
7. قرآن کریم سوره انبیاء آیه/23.
ایشان براى طرح مساله اعتبار خرد ونسبت آن با دین، خرد را به معنایى که در جهان مدرن مراد مى کنند به همراه پارهاى از پیامدهاى آن به خواننده نشانداده است و با جمعبندى نسبتخردبا دین به این نتیجه مى رسد که شکافى که مدرنیسم در دین و باور سنتى ما پدید آورده، رو به گستردگى دارد و دعاوى آنان چیزى غیر از دعاوى پیشینیان ماست.
«ما آدمیان بزرگترین نعمتها را در پرتو دیوانگى بدست مىآوریم و مرادم آن دیوانگى است که بخشش الهى است ... قدر و منزلت دیوانگى در نظر پیشینیان والاتر از مرتبه هشیارى بوده است زیرا دیوانگى بخششى است الهى و حال آنکه هشیارى جنبه انسانى دارد.» (1)
سقراط
«یک داستان ساده» عنوان فیلمى ساخته یکى از کارگردانان برجسته ایتالیاست. ماجراى فیلم، رویداد قتل یک دیپلمات باز نشستهاست که مدتها ویلاى کهن و مورثى خود را در سیسیل رها کرده و پس از آنکه شبى بعد سالیانى دراز به عزم جستجوى نامههاى قدیمىاى که میان پدر بزرگش و پیراندللو نویسنده بزرگ ایتالیا رد و بدل شده بود، به آنجا باز مىگردد به پلیس تلفن مىزند و از چیزى که یافته، پلیس را خبر مىدهد و از او تقاضا مىکند که به منزلش برود. پلیس به این تقاضا اعتنائى نمىکند ولى فردا جسد او را در حالى که سرش به روى کاغذى کنار تپانچه خم افتاده بود مىیابند. بر روى کاغذ جمله «من یافتم» نوشته شده بود. مفهوم «قدیمى» در این فیلم بسیار تکرار مىشود: ویلا، مبلمان، تپانچه، نامهها، تابلو نقاشى همه و همه قدیمىاند. مردم شهر در جشن ملى، اسباب و اثاثیه قدیمى خود را در آتش مىسوزانند. شخصیتهاى فیلم، دادستان، کمیسر، رئیس پلیس، ژاندارمها، سرجوخه، مامور تحقیق، کشیش، استاد دانشگاه، همسر فرزند، شاهد ماجرا همه در معرض گمان و اتهام به قتل هستند و حتى گمان خودکشى نیز در حق مقتول مىرود و این هزار توى گمانها تا پایان فیلم جاى خود را به یقین نمىسپارد. حتى اصل ماجرا در فیلم نشان دادهنمىشود بلکه تراکم تاویلهاى بىپایان هستند که بىهیچ ترجیحى بر یکدیگر، پیشا روى بیننده مىرقصند. نخستین جملهاى که در این فیلم بر زبان یکى از شخصیتهاى پیچیده و پنهانى آن استاد دانشگاه مىآید اینست که «هیچ چیز معلوم نیست» او این سخن را در حالى مىگوید که بر ساحل نشسته و به تلاطم دریا مىنگرد. مخاطب او نیز کسى است که فردا به عنوان شاهد به اداره پلیس فراخوانده مىشود. پس از پارهاى پژوهشها همه به این نتیجه مىرسند که جستجو و کاوش بیشتر بر تیرگى و پیچیدگى موضوع مىافزاید. از اینرو همه به یکدیگر توصیه مىکنند که خیال کشف «حقیقت» ماجرا را از سر برون سازند و حادثه را همان سان که روى داده رها کنند.
جانمایه فیلم بازتاب نگرش انسان به هستى و رویدادهاست. این معنا و محتوا خونى است که در رگهاى ادبیات مدرن مىدود و بدان جان مىدهد. از «قصر» و «محاکمه» کافکا گرفته تا «بار هستى» میلان کوندرا. دگرگونى نگاه آدمى به پرسشهائى چون حقیقت، یقین، خرد و روابط درهم پیچیدهامور، گوهر تفاوتهاى انسان کهن و انسان مدرن است. «یک داستان ساده» حکایت پیچیدگى و لایهلایهگى فریبنده حقیقت است.
خرد از پرکارترین و پر معناترین واژگاه فلسفى است، جدا از آنکه در گسترههاى دیگر نیز بکار گرفته مىشود. بنابراین مىتوان تعریفهاى بىشمارى را از خرد پیش روى نهاد و در راستى و ناراستى هریک مناقشه نمود. ولى نیت این قلم احصاء و استقراء این تعاریف نیست. گو اینکه در پارهاى از انگارههاى مدرن و پست مدرن سخن از تعریف کردن معنا ندارد. نخست مىکوشیم که خرد را به معنائى که در جهان مدرن مراد مىکنند به همراه پارهاى از پىآورها و پیشینهها و پسزمینههاى آن بشناسیم و سپس دریابیم که این کاخ بلند بر چه پایهاى با چنین پشتگرمى ایستاده است و محک اعتبارى آن چیست و ناقلان در عیار سنجى آن چه اندیشیدهاند و دست آخر ببینم که خرد در همکنشى با دین به چه راهى رو مىکند و در آمیزش با وحى، چه صورتى به خود مىگیرد.
خرد باورى، على الاصول بنیان مدرنیته به شمار مىرود. یعنى مرزى که جهان پیشینیان را از جهان معاصر مىشکافد. این ایده تقریبا مقبول بیشتر فیلسوفان مدرنیسم است. خرد باورى در اینجا به معناى عقلانى و ریاضى دیدن هستى و محاسبه پذیر کردن طبیعت است. فرو کاستن روابط کیفى جهان به روابط کمى، از مهمترین وجوهى است که در معرفت پیشینیان جائى نداشته است. از پىآمدهاى ضرورى فرایند عقلانى سازى جهان Rationalization اسطوره زدائى و افسون زدائى از جهان و توان تسلط و تصرف در طبیعت، پدیدآئى تکنولوژى مدرن و رویش تمدن عظیم معاصر است. از اینرو این نوع کارکرد خرد، به زبان فیلسوفان خرد ابزارى instromental Reason نام گرفته است.
باور به خرد از محوریتیافتن سوژه سرچشمه مىگیرد. دکارت به مثابه یکى از ارجمندترین بنیانگذران مدرنیته، نخستخانه آگاهىها و دریافتهاى خود را با آتش شک سوزاند و آنگاه نظامىنو بر پایه یقین به «مىاندیشم پس هستم» آفرید. نخستین یقین بازیافته او، راه شناخت را از ابژه (متعلق شناسائى) به سوژه (فاعل شناسائى) دگرگون ساخت و سوژه را به بنیاد آگاهىهاى آدمى فدا نمود. پیش از دکارت که روزگار غلبه تصویر اساطیر جهان در آئینه معرفت آدمى بود، هیچ سخن از ذهن آدمى به مثابه سوژه نمىرفت. ذهن خود به مانند پدیدارى عینى و خارجى موضوع کاوشهاى هستى شناختى Ontological قرار مىگرفت. پرسش از سوژه و خرد و در پى آنها حقیقت، هنوز جائى براى رویش نیافته بود. همه هم فیلسوفان در پى پژوهش حقیقت وجود فارغ از تعینات بود.
پس از دکارت نیز کانتشناخت ذهن را مقدم بر شناخت جهان بیرونى دانست. کانت اما بیشتر به مفهوم انتقاد تکیه مىکرد و باور داشت که خرد توان سنجش تجربههاى درونى و بیرونى (علم و اخلاق) را دارد و حقا مىتواند به گونهاى خود (در برابر دیگر آئینى Heteronomy ) خود را نیز عقلانى کند، و بر پایه خرد استوار بماند. بدینسان او معرفت را حاصل فرایندهاى ذهنى مىدانست. مقولههائى هستند که ذهن آنها را مىآفریند و بر متعلق شناسائى فرا مىافکند و با این روش آن را مىشناسد. هم چنین گستره دریافتهاى عقلانى را تحدید ساخت و شعاع کاربرد و توانائى خرد را کم و کوتاه کرد. به گماه او ما اشیاء فى نفسه را (چه ابژه فى نفسه و چه سوژه فى نفسه) نمىتوانیم بشناسیم و تنها مىتوانیم به ظواهر راه پیدا کنیم. و راى پدیدارهاى درونى و بیرونى جائى براى جولان سمند سرکش خرد، وجود ندارد. بدین روى گستره معرفت عقلانى تنها در چارچوب تجربه حسى مرزبندى مىشود. «ما فقط ظواهر یا پدیدارها را مىشناسیم نه اشیاء فى نفسه را که در پس آنها هستند، خواه این پدیدارها در خارج باشند و خواه در درون به صورت نفسانیات ما. معرفت عبارت از قضایائى درباره اشیاء متحیز در زمان و مکان و تابع قوانین ناشى از قوه فهم است. شناختن به معناى اطلاق مفاهیم بر دادههاى حسى است... انسان تنها در محدوده و نیائى که شهود یا ادراک حسى در آن میسر باشد از بکار انداختن نیروى شناختخویش بهرهاى مىبرد. (2) »بنابراین کانت جاى سوژه و ابژه را با یکدیگر عوض کرد و باور یافت که جهان ابژهها با فهم ما انطباق مىیابند، نه اینکه فهم ما ابژهها را همچنان که هست دریابد. از اینروى گزارههاى متافیزیکى را به دلیل نداشتن محتواى تجربى، فهمناپذیر مىانگارد. جهان متعلق ادراک از تطبیق مقولههاى پیشینى بر تجربه فراچنگ مىآیند و نفس و ذات بارى و اختیار و مفاهیمى از این دست، چون تحت این مقولهها در نمىآیند، شناختنى نیستند.
راست آنست که فلسفه کانت، دانش مرزهاى خرد آدمى است. ولى راهى که کانتبراى شناختخرد و میدان توانائىهاى آن گشود البته مقبول فیلسوفانى چون هگل نمىتوانست واقع گردد. هگل دو تمایز در فلسفه کانت را بر نمىتابد. نخست تمایز پدیدار از شئ فى نفسه و آن دیگر حدى که خرد وا مىنهد و عقلانى را از ناعقلانى جدا مىکند. به گمان او این حد تنها در جهان پدیدارها کاربرد دارد(چیزهایى بر ما پدیدار مىشوند که تحت مقولههاى درآیند) و در جهان فى نفسه عقل راهى نمىیابد. هم چنین کشیدن مرز میان واقعیتشناختنى و واقعیتشناختناپذیر متضمن پارادوکس آشکار ى خواهد بود. چرا که نفس همین کار گواهى مىدهد که فراسوى مرزها نیز به گونه اى براى خرد شناخته شده است و گرنه سخن گفتن از آن محال مىنمود. بر این پایه هگل نمىپذیرد که با پروژه کانتبتوان به نقد خرد به منزله امرى قائم به خود و فارغ از شائبههاى نابخردانه نگریست. از پس اینها دوران خرد ستیزى بدگمان یعنى مارکس و فروید و نیچه از راه در مىرسد. این سه هر یک به سویه فریبنده و حقیقت پوش خرد چشم مىدوزند و خرد را سیماچهاى براى راهزنى باطن فرا مىنمایند. به رغم آنکه کانت ذهن آدمى را چشمه آفریننده واقعیت مىدانست این سه هر یک به گونهاى بر تاثیرپذیرى شگفت انگیز جهان بیرونى بر خرد تاکید مىکنند، به گونهاى که خرد جز تصویرى کژتاب و وهمآلوده و باژگونه از واقعیت نمىتواند بازتاباند.
از این میان مارکس از آگاهى دروغین و عشوهگرىها و طنازىهاى خرد که او خود آنرا ایدئولوژى مىنامید سخن گفت. به گمان او ایدئولوژى، شناختباژگونه واقعیت است. هم چنین «واقعیت تنها و به سادگى روى هم قرار گرفتن یا ردیف شدن حقایق ناب نیست. بل همواره با این حقائق «توصیف حقائق» نیز هست... جهان بینى یا ادراک توصیف شده (یا به زبان ایدئولوژى) خود پاره اى است از واقعیت که هم به سهم خود شکل دهنده تکامل بعدى آن است... آگاهى دروغین بخشى از واقعیت است و این واقعیت نه تنها باید درک شود بل باید دگوگون شود (3) » هم چنین مارکس باور داشت که اقتصاد و به ویژه مناسبات تولید که مجموعه ابزارهاى فنى جامعه و نیز سازمان کار را در بر مىگیرد از عناصر زیربنائىاند و دانشها و اندیشهها و نیز ایدئولوژىها پارهاى از عناصر روبنائى و وابسته به شیوه معیشت جامعه هستند. این انگاره آشکارا خردمندى را پیرو و همبسته عوامل و پارامترهاى بیرونى مىسازد و اندیشه آدمیان را تاثیر پذیر از پیشه آنان مىداند. بدینسان مارکس استقلال و انفراد خرد را در دریافتیا آفرینش واقعیت آنگونه که کانت مىانگاشتبه پرسش مىگیرد.
از سوى دیگر فروید ذهن را به خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم کرد و خودآگاه بودن را اصطلاحى بر پایه بىواسطه ترین و قطعىترین نوع ادراک مىدانست که در وراى آن ضمیر ناخودآگاه با آن همه پنهانى و پیچیدگى وجود دارد. تصوراتى که به دلیل مخالفت نیروى ویژهاى در بیرون نتوانستهاند جنبه آگاهانه بیابند و ناخودآگاه دفن مىشوند. ضمیر ناخودآگاه جایگاه تصورات سرکوب شده و سرکوب نشده است و حتى پارهاى از «خود» نیز ناخودآگاه است (4) . بنابراین حتى دریافت آدمى از خود نیز مشوش و ناراست مىنماید. این انگاره از ذهن خرد ناب را یکسو مىنهد و بر درهم آمیختگى کارکرد خرد و دیگر غرایز درونى و انگیزهها و سائقهاى روانى تکیه مىکند.
ژرفتر و کوبندهتر از این دو نیچه بود که در وراى حقیقت و واقعیت چیزى جز اراده معطوف به قدرت نمىیافت. به گمان نیچه ارزشها و دانشهاى آدمى هدفمند و غایتگرا نیستند و تنها از بازکوفتگى غرایز او سر مىزنند. استنتاج و داورىها درباره گیتى و هستى و تحمیل مقوله هاى مختلف (علت و معلول، کمیت، کیفیت و ...) بر آن، کار ناتوان بیچارهاى است که این انگارهها را براى چیرهشدن بر طبیعت پیرامون خود مىآفریند. از اینرو حقیقتخادم آدمى قرار مىگیرد و نه مخدوم آن و به سخن دیگر تابع قدرت و اراده آدمى مىگردد. از این چشمه است که نیهلیسم مىجوشد. فراسوى هستىهاى سایه وارى که گرداگرد ما را پوشاندهاست چیزى جز دیواره ستبر و سترگ نیستى نخواهیم یافت. این باور، حتى غبارى از خرد، یقین، ارزشها، حقیقت و اقعیتبدان معنائى که در سنت فکرى ما رسوخ و رواج دارد بر جا نمىنهد و همه را یکسر پیرو اراده معطوف به قدرت مىداند. در باور نیچه «عقل نصیب این موجودات به ایتشوربخت و ظریف و بىدوام شدهاست تا صرفا به منزله ابزارى براى محافظت از آنان عمل کند و خروج آنان را از قلمرو هستى براى لحظهاى به تاخیر اندازد... عقل در مقام ابزار بقاى فرد قواى اصلى خود را از خلال دوروئى و ریا شکوفا مىسازد که خود سلاح اصلى ضعفا و افراد بى رمق در مبارزه براى بقا است... آدمى در عین حال تحت تاثیر ملال و ضرورتهاى زندگى مایل استبه صورت اجتماعى و در میان گله زندگى کند و از این رو محتاج صلح و آرامش است... این پیمان صلح، شرایطى را به دنبال مىآورد که به نظر مىرسد نخستین گام در جهت کسب همان میل معمائى به حقیقت است. به عبارت دیگر تعریف و تسمیه لازم الاتباع و برخوردار از اعتبار عام براى اشیاء و امور ابداع مىگردد و این قانونگذارى زبانى نیز به نوبه خود نخستین قوانین حقیقت را برقرار مىسازد زیرا از اینجاست که براى نخستین بار تقابل میان حقیقت و دروغ بر مىخیزد (5) ».
از آنجا که ساختار مدرنیسم بر پایه باور به خرد و توانائى او در فراچنگ آوردن حقیقت ایستاده است، پیشنهاده آغازین پست مدرنیسم جز یورش نقادانه به خرد چه مىتواند باشد و از این میان چه کسى بسان نیچه دلنوازتر و خرد ستیزتر خواهد توانست پیشواى آن گردد؟ از این روست که گره سختى میان اندیشه نیچه و گرایشهاى پست مدرنیسم در مىافتد. میشل فوکو تحت تاثیر نگاه ژرف نیچه چنین مىانگاشت که علىالاصول هر مساله سیاسى همان مساله حقیقت است. وحقائق چیزى جز بازتاب کشمکش نیروهاى اجتماعى نیستند. بدین سان مساله قدرت و حقیقت در انگاره فوکو درهم مىتنند و گره مىخورند. از این چشمانداز نگاه فوکو به مساله دیوانگى دوخته مىشود. فوکو مىکوشید تا دریابد که دیوانگان چرا و چگونه از جامعه دور نگاه داشته مىشوند و در نهادهاى ویژهاى مراقبت و گاه درمان مىگردد چه معیارها و محکهائى آنان را دیوانه مىداند و روشهاى ضبط و درمان و آزار آنان چیست؟ گشایش این گرهها را فوکو در گرو درک دستگاه معرفتى مدرن که امروزه حاکم است مىدانست. به واقع اهمیت و اصالتیافتن روشها و دانشهاى عقلانى نوین اقتضاء مى کنند که دیوانگان از جامعه رانده و دور گردند به گمان فوکو در جهان مدرن خرد به گفتمانى تک گویانه monlgic دستیافته است تا از بن پیوند خود را با دیوانگى بگسلد و از خم و خطر آن بیاساید چرا که همواره دیوانگى یا گفتمانى تهى و بىدلالت انگاشته شده و یا گفتهفرا عادى و رمزانى که از توانائى گفتمانهاى عادى برتر مىگذرد و در هر صورت نخواهدتوانست که تاب پذیرش و ماندن بیاورد. از اینرو تاریخ دانشها به گمان فوکو تاریخ عقلانیت است که همواره کوشیده است که ساختار اصیلى را که در وراى سیماچههاى گوناگون جنون پنهان بوده به خاموشى بنشاند.
فوکو باور دارد که شیشه این خاموشى باید شکسته شود و دیوانگى نیز به سخن درآید. بر این پایه درمانگاهها در روزگار مدرن بر بنیان سخت معرفتشناختى بنا شدهاند و آشکارا عزم جدائى افکندن میان خرد و نابخردى دارند. خردى که امروزه قدرتمدارانه مدعى تملک حقیقت است و دیگر کار کردهاى ذهن آدمى را تهدیدى براى عقلانیت نظام وجودى و انسانى مىبیند و طرد و طعن و ضبط و زجر آنها را بایسته مىانگارد. بنابراین آنچه که براى فوکو مهم به چشم مىآید پژوهش پیوند سختى است که میان گونههاى متعدد آگاهى به دیوانگى و کاوش حقیقت آن از یک سو و شیوههاى راندن و دور داشت دیوانه از سوى دیگر وجود دارد و از این راه گفتمانهاى فراوانى را مىآفریند. روزگار مدرن به خوبى توانسته است دیوانگى را از همنشینى و دیالوگ با خرد باز دارد و نابخردى را که روزگارى رشته پیوند آدمى و حقیقت را مىلرزاند، نابود و ناپدید کند و از گستره ذات اندیشگر برون سازد. به واقع پیشفرض بنیادین فوکو اینست که پدیدآئى گفتمان در هر جامعهاى، هم هنگام، پدیدآئى ناظم و نظارت کننده و پالایشگر است که مراقبت و نظارت خود را از راه کانالهاى سه گانه به انجام مىرساند. این کانالها عبارتاند از تحریم و منع در گسترههاى گوناگون و به ویژه در گستره جنسیت و سیاست و نیز رواج دادن انگاره جدائى میان خرد و دیوانگى و آن دیگر تعارض میان حقیقت و خطا. فوکو پرسش از حقیقت را بار دیگر پس از نیچه در میان مىافکند. پرسش از حقیقت نه بدین معنا که چیستبل بدین معنا که اعتبار حقیقت از چه راهى بدست آمده و چرا حقیقتبه جاى دروغ این همه قدر و ارج مىبیند و دلها را مىرباید و مىنوازد و چرا افسانه و اسطوره و پندار و رؤیا بر آن ترجیح ندارند. به گمان او اراده معطوف به حقیقت که تا این اندازه در جامعه مدرن ریشه دوانیده، منع و تحریم و نیز شکاف خرد و دیوانگى را سبب شدهاست. او پس از پژوهشهاى بسیار بدینجا مىرسد که اراده معطوف به حقیقت وجه پیداى اراده معطوف به قدرت است و چیزى جز آن نیست. اراده معطوف به حقیقت امروزه خود را از فلان نهادهاى علمى و تربیتى در جامعه تحمیل و تحکیم مىکند. از اینرو حقیقت فراتر از قدرت و بى آن نیست. حقیقتبه برکت پارهاى اجبارها و فشارها پدید مىآید و با قدرت همکنش و هم پیمان است. هر جامعهاى نظام ویژهاى دارد که با حقیقتخود در پیوند است و سیاست کلى خود را بر پایه آن حقیقتسامان مىدهد. هر جامعهاى ابزارها و اشکال ویژه خود را براى تمییز میان درست و نادرست و نیز براى دستیابى به حقیقت دارد و با آن جایگاه کسانى را که در حکم روشنگران و مرزبانان حقیقتاند، آشکار مىسازد. بنابراین چگونه مىتوان حقیقت را از گستره قدرت رهانید در حالى که قدرت رشتحقیقت است؟ جز آنکه سلطه حقیقت را از ساختار اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى جامعه دور نگاه داشت. Deconstruction (6) یکى دیگر از گرایشهاى مهم پست مدرنیستى است. ژاک دریدا به مثابه آفریدگار این نظریه، بر پایه رفع تمایزهاى مفهومى، شالوده متون را مىشکند و سنت چند هزار ساله تفکر غربى را از افلاتون به اینسو نقد مىکند. انگاره مهم Deconstruction نا آشکارگى معنا در متن است. گریز معنا از متن، نویسنده و خواننده را در کنش با متن به بازى بىپایانى مىکشاند که هیچ یک به معناى نهائى و راستین نمىانجامد. در این بازى زبانى هم معانى فراوانى پیدا مىشوند و هم پنهان مىگردند. این انگاره بى درنگ به نسبیت مىرسد. البته نه نسبیتبه معناى دانستن اینکه چیزى را نمىتوانیم دریابیم.بلکه نسبیتبه معناى ندانستن... بگونهاى که خود این باور نیز شناور در حوض بىباورى است. بدینسان خرد به مثابه داناى کل و گویاى تنها در گستره جهان مدرن اقتدار خود را بر باد رفته مىبیند و همنشین دیگربن پارهاى نابخردانه مىگردد. به گمان دریدا، سنت تفکر غربى همواره درون دیوار تقابلهاى دوگانه اندیشیدهاست. او با قرائت آثار کسانى چون افلاتون و روسو و هوسرل و مانند آنها بدین نتیجه رسیده است که تقابلهاى دوتائى تنها فرضى بوده که مىتوانسته است در حدود دانائى آنها بگنجد. فهرستبلند او از این تقابلها گستره فراگیر آنها را باز مىنماید. غیبت/حضور، دال/مدلول، خوب/بد، طبیعت/فرهنگ، مرد/زن، جوهر/عرض، درون/برون، حقیقت/دروغ، درست/نادرست، هستى/نیستى، همانندى/تمایز، جسم/روح، خرد/نابخردى، ذهن/ماده، گفتار/نوشتار... به واقع هر یک از این تقابلها به خودى خود وجود ندارند. یعنى به اصطلاح فلسفه بومى ما از مقوله دو متضاد نیستند بلکه از مقوله دو متناقضاند که یکى به معناى رفع آن دیگر است. (مرد یعنى عدم زن، طبیعتیعنى عدم فرهنگ، گفتار یعنى عدم نوشتار، زندگى یعنى نفى مرگ و همانندى نفى تمایز و ...) دریدا مىاندیشید که همواره این تقابلها در پایگان ارزشى مىنشینند و به منطق دو اندیشى tow valw logic تن مىسپرند. (گفتار برتر از نوشتار، حضور برتر از غیاب، طبیعتبرتر از فرهنگ، مرد برتر از زن و ...) او نمىخواهد برترى و مرکزیت را از یکى به دیگرى گذر دهد چرا که این خود باز در غلتیدن به دام تقابلها و باور به یک مرکز معنائى استبلکه به گمان او باید هر یک از دو سوى تقابل را از مرکز معنا بودن تهى ساخت. او یکى از مهمترین وظائف Deconstructionaliot را شکستن ساختار این تقابلها و رهاندن ذهن اندیشگر از زندان آ ن مىداند.
به هر روى اعتبار خرد به مثابه تنها راه جستجو و دستیابى به حقیقت (به سان خود مفهوم حقیقت) از میان مىرود و همواره مرده ریگ سنت گذشته فکرى در زمین و زمینه پست مدرنیسم دفن مىگردد. ناقلان مدرنیستخرد آن را به زبان و غریزه و تاریخ فرو مىکاستند ولى ناقدان پستمدرنیستحتا این سه گستره را نیز درهم مىشکنند و ساختار عینى و معانى درونى آنها را انکار مىکنند. فیلسوفان مدرنیستخردباورى را در گستره فرهنگ نوشتارى مىنشانند و از آن سرمست و مسرور مىگشتند و اسطوره را در برابر آن مىنهادند و آن را ویژه دور بسته فرهنگ گفتارى مىپنداشتند، ولى اندیشمندان پستمدرنیست، پایگان ارزشى این متقابلها را درهم مىریزند و آنها را از حیث تضمن معنا همارز و همگونه مىپندارند. به یک معنا، پست مدرنیسم اعلام پایان توانائىها و نیروهاى نهفته خرد(مدرنیته) است. خواستخرد همسان و همرنگ کردن همه بن پارههاى معرفتى و نامعرفتى و به سنجش نشاندن آنها در پیشگاه خرد است. به دیگ سخن جهانى که خرد جویاى آنست، جهانى است که وحدت درونى و بیرونى داشته باشد; رؤیائى که با ظهور پست مدرنیسم، محال بودن آن، آزموده و آشکار گردید. پست مدرنیسم از اینرو تعدد و تکثر جهان را به سبب گستردگى و پراکندگى خاستگاه داورىها در ملل و اقوام گوناگون به رسمیت مىشناسد و آرمان دهکده جهانى را رؤیائى دست نیافتنى مىبیند.از این اشارتهاى کوتاه، چه بهرهاى مىتوان برد؟ نخست آنکه نمىتوان بنا به فرض ساده انسانى به احکام و داورىها و ارزشهاى آفریده خرد گردن نهاد. خرد براى حضور در سرنوشتبیرونى و درونى آدمى نیازمند پناه و پشتوانهاى خلل ناپذیر است. همچنانکه مى دانیم کوشش فیلسوفان براى خود آئین ساختن خرد و قائم به ذات نمایاندن آن راهى به جائى نیافت و به نیکى نشان داد که پاى چوبین خرد ناتوانتر از آنست که بتواند سنگینى این هیولا را تحمل کند. بنابراین اثر تکیه به خرد مطلوب و مرغوب باشد، باید در وراى آن بنیان استوارى را به مثابه اعتبار دهنده یافت، چرا که خرد بیش از آنکه سرشتى خود آئین داشته باشد سرشتى خود ویرانگر دارد. این بنیان استوار را در کجا باید جست؟ آیا دین مىتواند بنیانى براى باور به خرد باشد؟ البته به یک معنا مىتواند. اگر تسلیم به دین را در گرو باور به خرد نیافکنیم، به آسودگى مىتوانیم تسلیم به خرد را به گروگان دین واگذاریم. به سخن دیگر به جاى عقلانى ساختن دین، خرد را شرعى کنیم. این سخن به هیچ روى نشان بداعت و بدعت ندارد. چنین تجربهاى اگر نه سرتاسر تاریخ معرفت دینى که بخش گستردهاى از آن را پوشانیده است. اشاعره به حسن و قبح عقلى تن در ندارند و دستخداوند را در امر و نهى گشودهتر مىخواستند و اندیشه را به پاى شریعت قربانى مىساختند. معتزلیان و شیعیان نیز اگر چه در تئورى خداوند را مقید و محدود به قوانین نظرى و عملى برساخته خرد مى دانستند ولى در عمل از کردههاى خداوند نمىپرسیدند(لایسئل عما یفعل (7) )و همه طبیعت و شریعت را معلل به امورى فراتر از ادراک بشر مىدانستند. بر این روى خرد همواره از هم پیمان و هم قبیله خود «آزادى» جدا مىگردد و در قلمروى که تنها دین بدان مجال مىدهد، جولان و کارکرد خواهد داشت. خردمندى نیز بسان دیگر رفتارهاى بشرى تحت ولایت مطلق حضرت ربوبى قرار مىگیرد. این تلقى از خرد در سنت عرفانى ما نیز آشنا و دلرباست. خردمندى امرى شیطانى و سبب حرمان از بهشت رحمتخداوندى دانسته میشود و در عوض نفس تسلیم و اسلام و ایمان که چیزى جز رهائى از وسوسههاى خرد ساخته نیست رستگارى و بصیرت و رضوان پروردگار را در پى مىکشاند. از سوى دیگر باگرداندن اعتبار دین به خرد و بخردانه ساختن آن، چیزى جز سرکشى در برابر دین و ریختن باران پرسشهاى بىپایان بر سر آن و سوزاندن رشته ایمان و پشتگرى به خرد به جاى پشت گرمى به خدا نیست. خرد باورى نمى تواند به هیچ روى بىپیوند با انسان باورى و بیگانه با خداباورى باشد. سنجش دین با خرد به معناى فرو کاستن دین و امر قدسى به امرى بشرى است و اصالت را به خرد مىسپرد.
بنابراین نسبت دین و خرد چیست؟ این پرسش بىدرنگ دامان پرسش دیگرى را به میانه ذهن مىکشاند: راهپذیرش دین چیست؟ به گمان من براى یافتن پاسخ این پرسش، موقتا باید نسبتبه خرد بىباور بود و آ ن را هم ارز دیگر منابع داورى دانست. هم چنین باید به جاى پژوهش و اندیشه درباره راهى فرا تاریخى و فراتجربى، پاسخ را در چارچوبى تاریخى و تجربى کاوید. باید دید مؤمنان چگونه به دین ایمان مىآورند؟ چه عواملى در ایمان مؤمنان تاثیر مىنهد؟ خرد بیشتر در سپردن ایمان نقش داشته یا در ستردن آن؟ تجربه تاریخى نشان مىدهد که براى ایمان آوردن، کمترین چیزى که آدمیان بدان نیاز دارند خرد است و همچنین براى از دستشستن ایمان بیشترین چیزى که در کار مىآورند خردمندى است. براستى پیامبران به مثابه نخستین مؤمنان دین، خود از چه راهى به دین خود ایمان مىآورند و در این میان تا چه اندازه از خرد وام مىگیرند؟
پیامبران دچار تجربه درونى «وحى» مىگردند و این تجربه نیرومندترین باورها را براى آنان مىآفریند. به گمان من پذیرش دین براى پیامبران و جز آنان به یک گونه انجام مىپذیرد. دیگران اما اگرچه توانائى تلقى وحى را ندارند ولى مىتوانند دین را به مثابه تجربه درونى در آورند. این تجربه درونى براى آنان حکم وحى را دارد.تجربهاى است که آنان را از ژرفاى تیره زمین به سطح سپیده و روشن دیدار خداوند مىپیوندد. بدین روى هر کس براى دیندار شدن در انتظار وحى است و در این راه خرد، خسى خرد نیست.
اما مگر مىتوان انکار کرد که امروزه عقلانى ساختن دین اعتبار عمومى یافته و گفتمان و آرمان جامعه روشنفکران دینى گشته است؟ راست آنست که این رویکرد، بیشتر واکنشى به شوک مدرنیسم است. اینرا مىتوان از این تجربه تاریخى دریافت که همواره قرائتهائى از دین و گروههائى در تاریخ بر این رویکرد تاکید مىکردند که خود مغلوب و مطرود و منزوى بودند. خرد را مىخواستند و از آن سخن مىگفتند، براى آنکه خرد همواره با سایبانى از آزادى حضور دارد. معتزله و شیعه به منزله یکه داران دفاع از خردمندى همواره آماج خشم و خشونتخردستیزانه طبقه یا شخص حاکم بودند. حکومتى که بر پایههاى فکرى اشعریان ایستاده بود. معتزلیان ، دیرگاهى نپائیدند و خون خود را بر سر خرد نهادند و در غبار تاریخ گمشدند، ولى شیعه که چون جوئى ژرف و باریک از آغاز اسلام به اینسو جریان داشت، به فرجام در هزاره هجرت به قدرت رسید. شگفت نیست که پس از دستیابى شیعه به اقتدار و فرو مردن چراغ خانه حریف، جنبشهاى خرد باورانه نیز (فلسفه، کلام) در هم پیچیده شد و گفتمان تشیع به مثابه گفتمانى یکه و تنها میدانى فراخ براى ظهور یافت و عرصه را تهى از رقیب دید یا پنداشت. اکنون نیز بیش از یک سده است، شکافى که مدرنیسم در بن باور و رفتار سنتى ما پدید آورده، نه تنها بهم نیامده که رو به گستردگى دارد. اندیشهوران دینى براى چارهاندیشى به تکاپو ایستادهاند. پارهاى از آنان گمان مىبرند که حریف نو از ادعاى نو تهى است و همان دعاوى کهنه اشعریان و منکران و ملحدان سده دو م و سوم هجرى را جامه اى نو مىپوشاند و به فراخور مد شبهه مىسازد. از اینرو مىکوشند که آنان نیز همه فراوردهها و پاسخهاى پیشینیان را در کیسهاى نو بریزند و بدوزند و مباهى و متبهج پیش روى حریف فربه و هیولا گونه مغرور بیافکنند. ولى دریغ و درد که نه ادعاى این حریف همان ادعاى حریفان کهنهپوش پیشین است و نه این کیسه نو بافته دل و دیدهاى را مىرباید و خاطرى را به دام مىنشاند. حریف نو نه به قیقتباور دارد و نه به خرد. او در کار پیوند زدن حقیقتبه قدرت و هم ارز نمایاندن خرد با جنون است. رهاورد اندیشهوران ما از دین، براى آدمیانى با این انگارهها چیست؟
پىنوشتها:
1. آ. افلاطون ترجمه محمدحسن لطفى، شرکتسهامى انتشارات خوارزمى، تهران اردیبهشت 1357 چاپ نخست ص 1312.
2. کورنر، اشتفان، فلسفه کانت، ترجمه عزت الله فولادوند، شرکتسهامى انتشارات خوارزمى، اسفند 1367 چاپ نخست، ص 57.
3. احمدى، بابک، مدرنیته و اندیشه انتقادى، نشر مرکز ، تهران چاپ نخست 1373 ص 156.
4. فروید، زیگموند، خود و نهاد، ترجمه حسن پاینده ارغنون ش 3 ص 329.
5. نیچه، فردریک، درباره حقیقت و دروغ به مفهومى غیر اخلافى، ترجمه مراد فرهادپور ارغنون ش 3 ص 122 به بعد.
6. ژاک دریدا خود باور دارد که این اصطلاح ترجمه ناپذیر است.
7. قرآن کریم سوره انبیاء آیه/23.