آیات الهى فراخوانى به تعقل یا ایمان (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
این مقاله به قصد توضیح شناختخداوند ازطریق آیههاى او و تحلیل ماهیت این نوعشناخت نگاشته شده است. نویسنده بابررسى چهار تفسیر براى شناخت آیهاى(علمى، فلسفى، تعبیر دینى، تذکر) نتیجه مىگیرد که دو تفسیر شناخت آیهاى را در قالب استدلال گنجانده و دو تفسیر دیگر ماهیتشناخت آیهاى را غیراستدلالى مىداند.
نویسنده در پایان مقاله سه تفسیر از شناخت آیهاى را قابل جمع مىداند و تعدد این تفسیرها را برحسب تنوع ساحتهاى وجودى خود انسان موجه و تفسیر جان هیک از شناخت آیهاى (تعبیر دینى) را نادرست مىداند.
قرآن کریم در آیات فراوانى آدمى را به توجه به خلقت آسمان و زمین و حیوانات و خلقت انسان فرا مىخواند:
«افلم ینظروا الى السماء فوقهم کیف بنیناها و زیناها»
«فانظر الى آثار رحمةالله کیف یحیى الارض بعد موتها»
«فلینظر الانسان مما خلق. خلق من ماء دافق...»
و از سوى دیگر تمام این مخلوقات از نظر قرآن آیات الهى هستند:
«کذلک یحیى الله الموتى و یریکم آیاته»
«و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون»
«و من آیاته ان یرسل الریاح مبشرات».
با توجه به این دو جهت معلوم مىشود دعوت قرآن و روایات به تدبر و تفکر و مطالعه و مشاهده خلقت، از جهت آیه بودن آن است و ارزش مطالعه طبیعتبراى انتقال و رفتن به سوى ماوراى طبیعت است. (1)
آیه به معناى نشانه و علامت است و همواره به چیزى فراتر از خود اشاره دارد و شناخت آیهاى به معناى عبور از آیه به صاحب آیه و از نشانه به صاحب نشانه است.
شناخت مبتنى بر «آیه»، به اعتقاد شهید مطهرى، بخش مهمى از معرفت آدمى را تشکیل مىدهد. ما نه فقط خداوند را براساس آثار و علائم محسوس او مىشناسیم، بلکه این روش شناسایى در شناخت امور غیر محسوس دیگر، از قبیل روان ناخودآگاه یا عقل و احساس دیگران، هم کارآمد است. مضافا اینکه ما اشخاص تاریخى را هم براساس آیات و علائم موجود آنها مىشناسیم. بالاتر اینکه «حتى آگاهى ذهن فلسفى به وجود واقعى و عینى محسوسات به موجب علائم و آثار مستقیم حس که در حواس ما پیدا مىشود، همه از این قبیل است، این نوع شناخت همان است که ما نام آن را شناخت استنباطى یا استدلالى یا به تبع قرآن آیهاى نهادیم». (2)
اهمیتشناخت آیهاى علاوه بر نقش مهم آن در مجموعه معرفت آدمى، از آن رو فزونى مىیابد که در قرآن کریم بیش از چهارصد بار واژه آیه یا آیات استعمال شده و در اکثر آنها به نحوى از انسانها دعوت به توجه، نظر و تدبر در آیات شده است.
این مقاله به قصد توضیح انواع تفسیرهایى که درخصوص سازوکار گذر از آیه به صاحب آیه و شناخت آن در منظر آیه، وجود دارد نگاشته شده است و امید مى رود مدخلى بر بحثهاى دقیقتر و مفصلتر در این خصوص باشد.
شناخت آیهاى یا استنباط علمى
اگرچه روش علمى در طول تاریخ دراز آهنگ علم دستخوش تغییر و تطور گردیده است، اما با پرهیز از تفصیل مىتوان گفت که ارکان آن عبارت است از: مشاهده، فرضیه و آزمون. (3)
هر دانشمندى ابتدا به مشاهده حوادث مىپردازد و بعد در مقام تبیین و توضیح آنها به طرح یک فرضیه (گمانه) اقدام مىکند.وى موقتا فرضیه مورد نظر خود را کنار مىگذارد و به طرح فرضیه رقیب و جایگزین مىپردازد تا قدرت تبیین و توضیح آن را بیازماید.
گام مهم روش علمى عبارت است از ارزیابى میزان احتمال اینکه مشاهدات مذکور براساس هریک از فرضیههاى رقیب و جایگزین تبیین و تفسیر شوند. نقش حساب احتمالات دراین مرحله مهم است; چراکه براساس آن مىتوان احتمال تفسیر مشاهدههاى متعدد را برحسب هریک از فرضیههاى رقیب ارزیابى کرد.
میزان احتمال فوق در ارائه نظریه تاثیر تمام دارد; به طورى که اگر معلوم شود احتمال قابل توجهى وجود دارد که مشاهدات اولیه را براساس فرضیه دوم تفسیر کرد، در آن صورت فرضیه اولى یا بکلى رها مىشود و یا لااقل از تبدیل شدن به نظریه محروم مىماند. اما اگر میزان احتمال فوق به حدى کم باشد که در عمل نادیده گرفته شود، فرضیه اولى سربلند از آزمون درآمده و به یک نظریه علمى تبدیل مىشود. ادعا این است که شناختخداوند از طریق طبیعت (شناخت آیهاى) کاملا قابل انطباق با همین روش علمى (روش استقرائى مبتنى بر احتمالات) است.
کسى که در جستجوى اثبات وجود خداوند از طریق مخلوقات اوست، از اینجا شروع مىکند که آسمان و زمین و کوه و دریا و خود وجود آدمى را بدقت مشاهده و بررسى مىکند و نظم و اهتدا (هدفدار بودن) و زیبایى آنها را مىبیند.
این مشاهدات محتاج تفسیر و تبیین هستند و ذهن دائما در تلاش براى حل معماى آنهاست. تجربه معمولى آدمى گویاى آن است که هرجا نظم و هدفدارى و حتى زیبایى و ذوق دیده مىشود، معمولا ناظم و مدبر و هنرمندى دستاندرکار ایجاد آن است. این تجربه معمولى موجب تقویت و طرح فرضیه دخالت ناظم حکیم در کار خلقت پدیدههاى بىشمار منظم و هدفمند خلقت است. (تاکید ما بر نظمهاى خاص موجود در گوشه و کنار گیتى است. زیرا اثبات نظم در کل جهان و مقدمه قراردادن آن براى استدلال مشکل است.)
اما روش علمى بر پژوهشگر الزام مىکند تا از فرضیه مورد نظر دستبرداشته و به طرح فرضیه جایگزین بپردازد و آن اینکه این نظم مشهود در پارههاى خلقتبدون دخالت ناظم حکیم و براساس تصادف وقوع یافته است. (4)
براى مثال نظم منظومه شمسى را، که حاصل ترکیب صدها و بلکه هزاران جزء است، مشاهده کنید: فاصله زمین تا خورشید اگر اندکى کم یا بیش بود، حیات در آن ممکن نبود. یا مقدار اکسیژن موجود در آن اگر بیش از این مقدار بود، همه چیز دچار احتراق مىشد و اگر کمتر از این مقدار بود، احتراق ناممکن و یا بسیار سخت مىشد.
آیا قواعد حساب احتمالات مىتواند احتمال وقوع هزاران عضو این مجموعه را در کنار هم محاسبه کند؟ از آنجا که احتمال وقوع هر حادثهاى به صورت کسرى بین صفر و یک است و احتمال وقوع دو حادثه در کنار هم عبارت است از حاصل ضرب احتمال وقوع هریک در دیگرى، مىتوان پیشبینى کرد که احتمال وقوع یک مجموعهاى با هزاران عضو به این صورت فعلى و با توجه به اینکه هریک از اعضاى آن مىتوانستبه صدها صورت واقع شود، چه کسر ناچیزى خواهد بود. (5)
با این حساب راهى براى پژوهشگر باقى نمىماند جز اینکه فرضیه دخالت طرح و تدبیر در خلقت منظومه شمسى و مهمتر از آن در خلقتخود انسان را به عنوان یک نظریه علمى قبول کند.
هرچه دقت و توجه به خلقتبیشتر شود، اعضاى ناشناختهاى کشف مىشود و یا نظم بیشترى معلوم مىگردد و در نتیجه احتمال ناچیز وقوع این مجموعه منظم بدون دخالت ستحکیم مدبر، ناچیزتر و ناچیزتر مىشود.
آرى هرچه دقت و توجه به خلقتبیشتر شود، ایمان و اعتقاد به وجود خداوند بیشتر و بیشتر و از سوى دیگر احتمال ناچیز وقوع این حوادث بدون دخالتخداوند و با فرض نبود او خیالیتر شده و از صفحه اندیشه و عقل آدمى ناپدید مىشود.
این بیان از نحوه شناختخداوند از طریق مشاهده مخلوقات (شناخت آیهاى) در آثار شهید مطهرى و شهید صدر طرح و از آن دفاع شده است. (6)
شهید مطهرى مىگوید: «ماهیتخداشناسى با ماهیتیک سلسله شناختهاى ما از واقعیات طبیعت، مانند حیات، روان ناخودآگاه و غیره مباین نیست.» (7) و در جاى دیگرى اختلاف خداشناسى با زیستشناسى یا روانشناسى را نه در روش بهکار گرفته شده در آنها، بلکه در جزئى و کلى بودن موضوع آنها مىداند. (8)
ذکر این نکته لازم است که شهید صدر این روش را به نام روش علمى استقرائى مىخواند و از آن دفاع مىکند; اما شهید مطهرى با اینکه از آن دفاع مىکند، ولى آن را به نام علمى محض نمىخواند و نام روش علمىفلسفى را براى آن ترجیح مىدهد. (9) دلیل این ترجیح آن است که روش علمى در نظر ایشان عبارت است از آزمایش و مشاهده خود موضوع، درحالى که ذات ربوبى منزه از هرگونه آزمایش و مشاهده است. (10) پس اگر ایشان در موارد متعددى بر ماهیت غیرعلمى بودن خداشناسى تاکید مىکنند و احیانا آن را فلسفى و تعقلى مىخوانند، به این جهت است که بگویند موضوع وجود خداوند مانند موجودات دیگر نیست که به نحوى در کمند مشاهده بیفتد، بلکه لاجرم پاى از حوزه محسوس فرا نهاده و وارد دنیاى غیرمحسوسها مىشویم. خلاصه تاکید در نفى علمى بودن خداشناسى از این جهت است که خود موضوع خداوند قابل مشاهده و آزمایش نیست. اما اگر روش علمى را، چنانچه امروزه مورد قبول است، عامتر از مشاهده و آزمایش مستقیم خود موضوع بگیریم و همان طور که گذشت مبتنى بر روش احتمالى بدانیم، باید گفت راهى که شهید مطهرى در تقریر برهان نظم طى کردهاند، علمى است.
البته این مطلب از صریح کلام ایشان هم قابل استفاده است که شناخت آیهاى در مقابل شناخت علمى به معناى محدود مشاهده و آزمایشپذیرى قرار گرفته است: «اکثر معلومات ما نه حسى مستقیم (همان ادراک حسى سطحى) و نه منطقى علمى تجربى (که خود موضوع قابل تجربه و آزمایش باشد)، بلکه به تعبیر قرآن آیهاى است.» (11) بنابراین مىتوان گفت نزاع در تسمیه است که ایشان به سبب اجتناب از ایهام مشاهدهپذیر بودن موضوع خداوند، راه مبتنى بر احتمالات در شناختخداوند را به نام علمى محض نمىنامد، بلکه با نام علمى فلسفى از آن یاد مىکند.
با این همه یک مشکل در کلام ایشان وجود دارد و آن اینکه علىرغم دفاع از شناخت آیهاى (برهان نظم) مبتنى بر احتمالات (12) ، درجایى موضوع خداشناسى را از قبیل مسائل و فرضیههاى مبتنى بر کسر و انکسار احتمالات نمىدانند. (13)
در آثار فیلسوفان مسیحى هم توجه به این بیان (تقریر خاص از برهان نظم) دیده مىشود (14) که البته براین بیان نقض و ابرامهایى صورت گرفته است، اما چون مقصود این نوشتار فقط طرح تفاسیر مختلف از شناخت آیهاى است، از ذکر آنها خوددارى مىکنیم.
شناخت آیهاى یا استدلال فلسفى
منظور از روش استدلال فلسفى این است که کبراى استدلال یک قاعده و اصل عقلى است که صدق خود را وامدار استقرا و آزمایش نیست، بلکه به صورت یک قانون فلسفى و بر اساس اصول عقلى صادق است. بنابراین ممکن است صغراى یک استدلال فلسفى از مقدمات تجربى و امور حسى و مشاهدات باشد، اما مقوم فلسفى بودن یک استدلال لزوم مقدمه کلى عقلى در آن است.
شناخت آیهاى که از سوى قرآن دعوت به آن شده است، در تلقى برخى از بزرگان داراى ماهیت فلسفى است. علامه طباطبائى با اینکه استدلال بر وجود خداوند را در قرآن انکار مىکند و معتقد است که وجود خداوند در قرآن امرى بدیهى تلقى شده است، (15) اما در توضیح ماهیتشناخت آیهاى قبول مىکند که با تدبر و تامل در آیات تکوینى الهى مىتوان جهاتى را یافت که به انضمام اصول عقلى دلالتبر وجود خداوند و صفات او بکند. مشاهده مخلوقیت و فقر و نیاز موجودات طبیعى، با توجه به اصل عقلى تقوم و اتکاى هر مخلوق به خالق خود، دلالت آشکارى بر وجود و صفات خداوند است. (16) این مطلب که مخلوقیتیا نظم و اهتدا و یا تکامل موجودات طبیعى را مقدمه یک استدلال فلسفى قرار داده و وجود خداوند را اثبات کنیم، به صورتهاى مختلفى دیده مىشود.
براهین موسوم به جهان شناختى در فلسفه دین مسیحى غالبا با اخذ یک مقدمه تجربى، از قبیل «حدوث» یا «حرکت» یا... و ضمیمه یک اصل فلسفى، از قبیل احتیاج هر حادث به محدث یا متحرک به محرک به اثبات وجود خداوند مىپردازند.
برهان وجوب و امکان فلاسفه و یا حدوث متکلمین از همین قبیل است. (17) شهید صدر با توجه به تکامل برخى موجودات، مانند نطفه انسان و توجه به اینکه این حادثه محتاج علت است (اصل فلسفى) و علت آن هم نمىتواند ماده فاقد شعور باشد و معطى شئ باید خود واجد آن باشد (اصل فلسفى مسانخت علت و معلول)، به لزوم دخالت موجود عاقل و حکیمى در وراى این جهان مادى براى رشد و کمال دادن به نطفه انسانى و دیگر موجودات تکاملى اشاره مىکند. (18)
به هر حال مىتوان گفتشناخت آیهاى (از طریق موجودات و امور طبیعى)، در این دو تفسیر تابع الگوى معرفتى «شواهد و مدارک جریان استدلال باور و اعتقاد» است; به عبارت دیگر ماهیت منطقى و استدلالى دارد و ما از طریق مقدماتى با رعایت اصول استدلال علمى یا فلسفى به یک نتیجه منتهى مىشویم.
شناخت آیهاى یا تعبیر دینى
جان هیک، از فیلسوفان دین معاصر و داراى نگرش مثبتبه دین و مبانى آن است. وى علىرغم آنکه معتقد است ادله اثبات خدا ناتوان از اثبات قطعى وجود اوست، ایمان به خداوند را امرى معقول و از مقوله باورهاى غیرمبتنى بر دلیل و استنباط مىداند.
هیک مىپرسد آیا شناختن یعنى اثبات کردن؟ در پاسخ مىگوید لااقل از دیدگاه نویسندگان کتاب مقدس چنین نیست. آنها وجود خداوند را امرى ملموس و تجربى قلمداد مىکردند، نه یک موضوع براى استدلال و استنباط.
مفهوم استدلال یا آوردن شواهد و دلایل، متضمن نوعى شکاف و فاصله میان واقعیت مشهود که به عنوان مقدمه و مساله مطلوب که به عنوان نتیجه استدلال است مىباشد.رد پا نشانه آن است که کسى از اینجا عبور کرده اما دیدن کسى که در حال عبور است دلیل اعتقاد به وجود او نیست چراکه اینجا اصلا جاى استدلال نیست.
هیک با استفاده از اصول معرفتشناختى جدید مدعى است که آنچه به نام اصل کلیفورد معروف بوده و مفاد آن عبارت است از اینکه «همواره، همه جا و براى همه کس نادرست است که به چیزى باور داشته باشد، اما دلیل و مدرک کافى براى آن ارائه ندهد»، امروز محتاج تعدیل و تغییر است. زیرا تنها در معرفتهاى استدلالى و غیرتجربى است که ما محتاج آوردن شواهد و مدارک هستیم، اما در معرفت تجربى که بخش مهمى از معارف ما را تشکیل مىدهد نیازى به استدلال و استنباط نیست.
ما به دادههاى حسى خود اعتقاد داریم، ولى اعتقاد مذکور را براساس دلایل و شواهد توجیه نمىکنیم; بنابراین مىتوان گفت مجموعه معرفتهاى ما به دو قسم اساسى (مبتنى بر شواهد و مدارک و غیرمبتنى بر آنها) تقسیم مىشود.
الگوى معرفتى دسته اول (معارف استدلالى) از این قرار است که شواهد و مدارک، استنباط ، باور; ولى الگوى معرفتى دسته دوم چنان است که بدون احتیاج به شواهد و فرایند استنباط و فقط با تکیه بر تجربه فعال یا بداهت عقلى موضوع به تشکیل باورها مىانجامد.
پارهاى از معرفتهاى غیراستدلالى را اصول بدیهى عقلى، از قبیل امتناع اجتماع نقیضین، تشکیل مىدهد که علىرغم فقدان دلیل بر صحت آنها مورد قبول عقلى است. اما پاره مهم معرفت غیراستدلالى را ادراکات حسى تشکیل مىدهد.
ادراکات حسى نمونه اعلاى باورهاى غیراستدلالى هستند که علىرغم فقدان دلیل منطقى بر صحت آنها مورد قبول و اذعان افراد قرار دارند و به ادعاى هیک ادراکات دینى ما هم از آن قبیل هستند.
جان هیک براى توضیح نظر خود از دو اصطلاح باور پایهاى (Basic) و باور بنیادى ( استفاده مىکند (19) . هر دو دسته از این باورها مربوط به معرفت تجربى و غیراستدلالى است اما ،تفاوت آن دو در این است که یکى ناظر به ادراکات خاص و تجربههاى مشخص است; مثلا دیدن یک میز در جاى خاص و اعتقاد به وجود آن یک باور پایهاى است، اما اعتقاد به اصل وجود اشیا مادى که میز هم یکى از آنهاست و یا اعتقاد به امکان معلوم واقع شدن عالم مادى از طریق حس و امورى از این دست که در چارچوب تجربه و یا ادراک حسى خاص نمىگنجند به عنوان اعتقاد بنیادى قلمداد شدهاند. وى معتقد استباورهاى پایهاى ممکن استبه خطا بروند و البته مىتوان به نوعى خطاى آنها را بازشناخت، اما درخصوص باورهاى بنیادى اصلا امکان بحث و گفتگو وجود ندارد. او از هیوم نقل مىکند که گفته است ما حق نداریم بپرسیم آیا عالم ماده وجود دارد یا نه؟ اگرچه مىتوانیم در سازوکار اعتقاد خود به عالم ماده بحث و بررسى کنیم. به عبارت دیگر باورهاى بنیادى پیشفرض مطوى در هر باور پایهاى هستند، به طورى که بدون باور بنیادى امکان حصول باور پایهاى وجود ندارد.
یک بحث در ادراک و دریافتخاص دینى مثلا رؤیتخداوند در مظهر خاص و یا دیدن لطف و نصرت اوست (اعتقاد پایهاى) که مشابه ادراک خاص حسى است که اعتبار آن محل گفتگو و اختلاف است، اما یک بحث در اصل وجود عالم غیب و خداوند و امکان انکشاف آن براى آدمى است (اعتقاد بنیادى) که چون اصل اعتقاد به عالم ماده و معلومیت آن براى انسان غیرقابل استدلال و غیرقابل بحث و تردید است و پیشفرض هرگونه تجربه دینى خاص هم است. وى معتقد است تفکیک اعتقاد پایهاى از بنیادى در حوزه دین مهمتر است زیرا اولا اعتقادهاى بنیادى دینى (وجود خدا و عالم غیب) بیش از اعتقادهاى بنیادى حوزه طبیعت محل گفتگو و تردید است و ثانیا در توضیح دلیل اختلاف مؤمنان از تفکیک مذکور مىتوان سود برد چراکه اختلاف آنها بیشتر در اعتقادهاى پایهاى است نه بنیادى.
با توضیح این مقدمات، هیک به بیان اصل ادعاى خود مىپردازد و آن اینکه ما مىتوانیم نوعى معرفتبا واسطه (midiated) که غیراستدلالى است، نسبتبه خداوند کسب کنیم.
ادعاى وى آن است که همین علم ما به حوادث طبیعى بستر تجربى علم ما به خداوند هم است. ما خداوند را در طبیعت تجربه مىکنیم. شناخت آیهاى نه این است که ما با وساطت آیهها و براساس فرایند استنباط به وجود خدا پى ببریم، بلکه شناخت آیهاى به معناى تجربه آیهها و نشانههاى خداست، یعنى دیدن خود خداوند در حجاب طبیعت.
هیک معتقد است اگرچه متعلق معرفت دینى (خداوند) عین بىهمتا و وحدانى (unique) است، اما الگوى معرفتى شناختخداوند دقیقا مشابه الگوى معرفتى شناخت تجربى دیگر امور است. به اعتقاد وى ما نه تنها خداوند را از طریق همین واسطهها مىشناسیم، بلکه شناخت هر چیز دیگرى هم از این طریق است.
در توضیح این ادعا وى از دو اصطلاح کلیدى بهره مىگیرد: یکى significance به معناى دلالتکننده، یا مشیر است و دیگرى interpretation که به معناى تعبیر یا گزارشگرى است.
دلالتکننده یک امر عینى است و تعبیر یک امر ذهنى و معرفت و شناخت همواره ترکیب این دوست. ما در جهانى زندگى مىکنیم که تمام موجودات آن دلالتکننده هستند، یعنى براى ما داراى معنى مىباشند و این خصیصه که از آن به در خانه بودن (homeness) تعبیر مىشود، ویژگى مهمى براى بقاى حیات آدمى است. یعنى انسان در این جهان موجودى متحیر نیست، جهان چنان است که او مىتواند آن را بشناسد و این شناخت اگرچه محصول فعالیت ذهن آدمى است ،اما عنصر دلالتکننده که امرى عینى است داراى اهمیت مىباشد.
ما وقتى از این دلالتها آگاه مىشویم که بدانیم چه واکنشى در قبال آنها باید داشت و از همین جاست که آگاهى با عمل گره مىخورد و تفاوت معانى با تفاوت واکنشها مربوط مىشود.
هیک معتقد است آدمى برحسب غریزه به گونهاى است که رویکرد عملگرایانه (Pragmatic) دارد; یعنى فقط دلالتهایى را انتخاب مىکند که به کار بقا و رفع نیازهاى او مىآیند. این گزینش در حس آدمى وجود دارد و حس او بیش از آنکه دغدغه انتقال تمام دلالتها به ذهن داشته باشد، به انتقال دروالى که به کار بقا و ماندگارى او مربوط است. دلالتهاى منتقل شده به ذهن مورد تعبیر ذهن قرار مىگیرند و اینجاست که آگاهى متولد مىشود. تعبیرها برحسب نیازها و ملاحظات مربوط به عمل صورت مىگیرند و گاهى یک دلالتکننده به صورتهاى مختلف تعبیر مىشود.
برخى از تعبیرها ممانع و غیرقابل جمع (exclusive) هستند; مثلا نمىتوان یک داده حسى (دلالتکننده) خاص را هم به عنوان سگ و هم روباه تعبیر کرد. اما برخى تعبیرها سازگار (compatible) هستند; مثلا مىتوان برحسب مورد و نیاز یک چیز را به عنوان حیوان و هم سگ تعبیر کرد. تعبیرهاى «حیوان» و «سگ» قابل جمع شدن هستند. لایههاى معنا دقیقا در ارتباط با امکان سازگارى برخى تعبیرهاست.
کلمات روى کاغذ گاهى به صورت آثار تصادفى برخورد قلم با کاغذ تعبیر مىشود و گاهى به صورت واژههاى معنادار و گاهى به صورت کلمات رمزدار و این تعبیرها قابل جمع هستند. تفاوت تعبیرها علاوه بر تفاوت اغراض به میزان دانستههاى خود تعبیرگر هم مربوط است.
هیک با بیان این نکات وارد بحث اصلى مىشود و مىخواهد نشان دهد که ما در سه احتشناخته شده دلالتکنندهها (که در واقع همان ساحتهاى وجود نیز هستند چراکه وجود چیزى براى ما همان دلالتگرى آن است و ما نمىتوانیم موجودى را که دلالتکننده نباشد، ادراک کنیم) یعنى طبیعت، انسان و خدا، از شیوه واحدى براى ارتباط با آنها استفاده مىکنیم.
ما براساس یک کار تعبیرى مقدماتى اصل وجود عالم طبیعت و نیز امکان شناخت آن را مسلم مىگیریم; درحالى که دلیلى بر آن نداریم و در پى قبول آن به تجربههاى خاص (باورهاى پایه) نظیر احساس گرما یا سرمامىپردازیم.
در حوزه برخورد با انسان ما او را به عنوان یک عامل مسؤول مىشناسیم و باور داریم که مسؤولیت او ناشى از الزامهاى اخلاقى است که قابل شناسایى هستند و در حوزه سوم هم اصل وجود غیب و امکان انکشاف آن را مسلم مىگیریم و در پناه آن به تجربههاى خاص دینى، از قبیل دیدن نصرت الهى، فتح و ظفر الهى، خشم الهى در حادثه مشخص مىپردازیم. همان طور که نمىتوان با برهان کسى را معتقد به وجود عالم ماده کرد، نمىتوان با استدلال وجود الزام اخلاقى را براى اشخاص ثابت کرد و نیز نمىتوان وجود عالم غیب را مبرهن ساخت.
این نیاز فرد به تعبیر طبیعى اشیا براى بقاى خود است که او را وادار به قبول ماده و عالم طبیعت و امکان معلومیت آن مىکند. این نیاز و درک آن امرى خارجى و تحمیلى نیست، بلکه خودجوش و درونى است. در حوزه اخلاق هم این احساس نیاز فرد به تعبیر اخلاقى است که او را وادار به قبول الزام اخلاقى مىکند. وقتى دو نفر از کنار کودکى مجروح مىگذرند، یکى آن را چون واقعهاى طبیعى تعبیر مىکند و از کنارش مىگذرد، اما دیگرى علاوه بر اینکه تعبیر طبیعى از آن مىکند، در بستر همان تعبیر طبیعى، تعبیرى اخلاقى هم از آن مىکند و خود را تحت الزام اخلاقى به کمک به کودک مىیابد.
این دو تعبیر با هم سازگار و نوعى ترتب دارند; یعنى تعبیر اخلاقى در خلا صورت نمىگیرد، بلکه در بستر همین تعبیر طبیعى واقع مىشود. راه اینکه شخص را به حوزه اخلاق وارد کنیم، بحث و استدلال براى اثبات وجود الزام اخلاقى نیست، بلکه زنده کردن احساس نیاز فرد به تعبیر اخلاقى است.
درباره تعبیر دینى هم مساله از این قرار است; یعنى آنچه به صورت طبیعى تعبیر شده، گاهى موضوع یک تعبیر دینى قرار مىگیرد. مثلا وقتى در حال غرق شدن باشیم و ناگهان با تخته پارهاى برخورد کنیم و با استفاده از آن از غرق شدن نجات یابیم، ضمن آنکه آن را یک رخداد طبیعى مبتنى بر علت و معلول قلمداد مىکنیم، آن را یک لطف الهى که به کمک ما آمد تعبیر مىکنیم. این تعبیر دینى در بستر همان تعبیر طبیعى متولد مى شود، اما برخاسته از نیازهاى ما به اطمینان و امنیتخاطرى است که خداوند ضامن آن است.
مؤمن در این جهان چیزهایى مىبیند و دلالتکنندههایى را مىیابد که بهترین واکنش به آنها اعتماد و اطاعت است. طبیعت و شناخت آن بستر رویش تعبیر دینى است و به همین معناست که شناخت و باور به خداوند را مبتنى بر باور و شناخت طبیعت کردهایم.
رخدادهاى طبیعى و نظم و اهتداى آنها بستر مناسب تعبیر دینى است. ما در تعبیر دینى استدلال نمىکنیم، بلکه نوعى مواجهه با خداوند از طریق طبیعت داریم. براى دعوت به ایمان باید آدمى را به شناختخود و نیازهاى خود فراخواند. اگر احساس نیاز به خداوند در دل آدمى جوانه زند، آنگاه باور به وجود او بر درخت زندگى انسان خواهد رویید.
هیک در پایان نتیجه مىگیرد که در شناختخدا و باور به وجود او نوعى خطر کردن است; زیرا یک انتخاب و تصمیمى است که انسان مىگیرد (باور بنیادى)، اما این خطر مانع شناخت نیست. البته معرفتهاى بنیادى دیگر هم (مربوط به ماده و انسان) مستلزم خطر است. ما خود را چنان مىیابیم که وجود عالم ماده را مسلم مىگیریم، ولى راز این چگونگى را نمىدانیم و به عبارت دیگر از سازوکار اعتقاد مذکور غافلیم.
انسان در برخورد با انسانهاى دیگر گاهى خود را چنان مىیابد که الزامهایى را مىپذیرد و باز راز این پذیرش بر او مستور است و بالاخره در برخورد با غیب، انسانهایى خود را چنان مىیابند که وجود خداوند را مىپذیرند و این پذیرش، اگرچه مبتنى بر استدلال نیست، ولى به اندازه پذیرش خود عالم ماده براى ما معقول و موجه است. (20)
شناخت آیهاى یا تذکر
مبناى این تفسیر قبول علم حضورى و قبلى به خداوند، پیش از استدلال و تجربه و به صورت فطرى است که بر اثر دورى از خداوند و گناه دچار تیرگى شده است و مشاهده طبیعت، به عنوان نشانههاى شخصى او، آدمى را در موقعیت تنبه و یادآورى خاطره شکوهمند میثاق ازلى «ملاقات حضورى خداوند» قرار مىدهد.
آیه به معناى نشانه و علامت است که اقسام مختلفى دارد: وضعى و قراردادى، که زبان و لغتیکى از مهمترین آنهاست، و غیروضعى و تکوینى، که در اینجا مورد نظر است.
نشانهها در دلالتبر صاحب نشانه مراتبى دارند; به این صورت که گاهى فقط بر وجود یک فرد از یک کلى دلالت دارند. مثلا با دیدن ردپایى مىتوان فهمید که عابرى گذشته است. دقتبیشتر ممکن است مشخصات بیشترى از عابر به دست دهد و معلوم کند که مرد یا زن بوده است.
نکته مهم این است که علائم فوق هرگز قادر نیستشخص گذرکننده را مشخص کند; مگر آنکه از قبل علائم و مشخصههاى آن شخص معلوم باشد و مثلا فرد مذکور را دیده باشیم و یا براساس دیده دیگران او را بشناسیم. (21)
با ملاحظه آیات قرآن مىبینیم که خلقت آسمان و زمین و دیگر امور طبیعى نشانه و آیه براى خود ذات ربوبى ذکر شدهاند. «ذلک من آیات الله لعلهم یذکرون»; «و یریکم آیاته فاى آیات الله تنکرون». با توجه به اینکه اگر آدمى به نحوى آشنایى قبلى با خداوند نداشته باشد، توجه در خلقت آسمان و زمین حداکثر دلالتى که مىتواند داشته باشد وجود یک خالق و ناظمى در وراى این طبیعت است.
پس به نظر مىرسد بهتر است که شناخت آیهاى قرآن را به این صورت تفسیر کنیم که آدمى به مشاهده نشانهها و علائم همان خدایى که در عمق جانش او را احساس مىکند و برحسب فطرت به او گرایش دارد و نیز خاطرهاى تار و تیره از روز شکوهمند ملاقات با او در عالم ذر دارد، دعوت شده است تا از طریق آنها تیرگى آن خاطره را بزداید و بر اثر تصفیه درون و مشاهده بیرون تنبه و تذکر بیشترى به خداوند، و نه یک خالق و ناظم مجهول، بیابد.
شواهد دیگرى هم در تایید این تفسیر، غیر از مطلب فوق، وجود دارد; از جمله اینکه مفسرین آیه شریفه «فطرةالله التى فطر الناس علیها ولا تبدیل لخلق الله» را اشاره به فطرى بودن خداشناسى گرفته و البته در این تفسیر اقتدا به بیان ائمه کردهاند. از جمله امام صادق(ع) در تفسیر آن فرموده است: «فطرهم على المعرفة به» (22) . شاهد دیگر روایتى است که مضمون آن این است اگر آدمى از قبل با خداوند آشنایى نداشت، به هیچ وجه امکان شناخت او را نداشت (23) . به نظر مىرسد این روایت تاکیدى ستبر این مطلب که استدلال و برهان تنها بر وجود فردى از یک کلى دلالت دارد، اما مشخصات و علائم شخصى آن فرد از طریق مشاهده و حضور ممکن است.
شاهد دیگر آن است که در قرآن آیه بودن خلقتبراى همه مطرح نشده است، در حالى که اگر ماهیت آن استدلال بود، نباید مختص قوم مؤمن باشد، و یا نشانه براى آنهایى باشد که فراموش کار نبوده و خاطره میثاق شکوهمند ازلى را لااقل اندکى به یاد دارند: «ان فى ذلک لایه لقوم یذکرون».
در برخى آیات تکذیب علائم و آیههاى الهى محصول نقض و شکستن پیمان ازلى و فراموش کردن آنها قلمداد شده است: «فبما نقضهم میثاقهم و کفرهم بایات الله....» و این نشان مىدهد که کفر نه به معناى نشناختن خداوند است (چرا که خداوند را همه مىشناسند)، بلکه به معناى نادیده گرفتن چیزى است که شناخته و معلوم است.
صریحتر از همه اینکه از نظر قرآن آیههاى تکوینى و تشریعى براى کسانى که ایمان ندارند و میثاق ازلى را نقض کردهاند، فایده و سودى ندارد: «و ما تغنى الایات و النذر عن قوم لایؤمنون». و البته چنین کسانى که خداوند از طریق آیههایش دائما به آنها تذکر مىدهد تا خاطره ازلى میثاق عظیم را به یاد آورند، ولى روى برمىگردانند، از همه ظالمترند: «و من اظلم ممن ذکر بایات الله فاعرض عنها». و این دلالت دارد بر اینکه آیه بودن آسمان و زمین فقط براى آنهایى است که هنوز ایمان فطرى خود را دارند و یا لااقل خاطرهاى از غیب در جانشان ریشه دارد.
نتیجهگیرى و تلخیص
از چهار تفسیر ذکر شده در تحلیل شناخت آیهاى (یا به قول جان هیک شناختبا میانجى)، راى هیک قابل دفاع نیست. ما البته درصدد طرح تمام اشکالات بحث وى نیستیم، اما اشاره به ضعف اساسى تفسیر هیک ضرورى است. جان هیک به پیروى از سنت لوترى در تفسیر ایمان، اعتماد را رکن اصلى مىداند و در اینجا هم نقش اعتماد در کل باورهاى بنیادى را متذکر شده است; چراکه در نهایت آنها را بر تصمیم خود انسان که همراه خطر کردن است منوط ساخته است.
مشکل اصلى هیک، نگره عملگرایانه او به معرفت آدمى است. در نظر وى معرفت و دستگاه معرفتى بشر مطابق نیازهاى او تنظیم مىشود و به همین جهت وى مجاز مىدارد تا یک پدیده و دلالتکننده در ساحتها یا سطوح مختلف نیاز انسان به گونههاى مختلفى تعبیر شود.
معرفت دینى در نگره وى بیش از آنکه ناظر به حقیقتى در واقع باشد، کاشف از نیازهاى انسان است. (و این البته اختصاص به معرفت دینى ندارد و تمام معرفتها به نوعى مرتبط با نیازهاى آدمى است). اما حق آن است که ایمان یک تصمیم همراه با اعتماد و خطر کردن درباره چیز مجهولى (ذات الهى) نیست، بلکه ایمان همان اعتماد و اطمینانى است که آدمى به چیز معلوم (ذات الهى) مىنماید و البته بین این دو سخن تفاوت زیاد است.
اشکال نظریه تعبیرى وى این است که بدون قبول یک خداى متشخص و متعالى از عالم طبیعت که نکته اصلى دعوت ادیان است هم مىتوان تعبیرى دینى داشت و این خلاف ارتکاز اهل ایمان است، ارتکازى که هیک مدعى توضیح آن است.
البته انصاف آن است که نکات سودمندى در کلام هیک وجود دارد و نقد و بررسى کامل نقاط ضعف و قوت آن مقالهاى مستقل مىطلبد.
درخصوص سه تفسیر دیگر، باور نگارنده بر آن است که صرفنظر از اشکالات موردى هر کدام، علىالاصول امکان دارد که در باب وجود خدا از روشهاى متعددى بهره گرفت و این تعدد روشها، که براى شناسایى یا یادآورى وجود یک چیز (ذات الهى) است، ناشى از ذوالوجوه و چند ساحتى بودن خود انسان است.
عقل علمى او اقتضاى روش علمى و عقل فلسفى وى مقتضى روشى فلسفى است. از سوى دیگر جان آدمى براى آنکه در ساحتى فراتر از ذهن با خداوند آشنا شود محتاج مواجههاى حضورى است که به قول قرآن در عالم ذر رخ داده است و اینک با تامل در طبیعت و وجود خود آدمى و دیگر آیات الهى دوباره تجدید خاطره مىشود.
طعن و استهزاى عارفان در حق فیلسوفان نه از آن جهت است که عقل ناتوان از اثبات وجود خداوند است، بلکه بیشتر بدان جهت است که وقتى آدمى توانایى شهود خداوند را داراست، چرا نباید از آن بهره گیرد و از لقاى ابتهاجآور خداوند محروم ماند.
وقتى مولوى بر کار فیلسوف خرده مىگیرد، از این جهت است که چرا او به صداى دلنواز خداوند که در طبیعتبه گوش مىرسد گوش نمىسپارد و چرا جلال و جمال او را نمىبیند و با خدا بسان یک غائب رفتار مىکند و درصدد جستجوى دلیل است.
غلغل وطاق وطرنب و گیرودار
که نمىبینم مرا معذور دار (24)
شاهد این سخن که دعوت مولوى و دیگر عارفان به ترقى از ساحت عقل به ساحتحضور است و نه کنار نهادن عقل در همان ساحتخود، این است که
چشم اگر دارى تو، کورانه میا
ورندارى چشم، دست آور عصا
آن عصاى حزم و استدلال را
چون ندارى دید، مىکن پیشوا
ور عصاى و حزم و استدلال نیست
بىعصا کش بر سر هر ره مه ایست
گام ز آن سان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد (25)
ابن عربى پا را بالاتر مىنهد و معتقد است که تمام ساحتها و لایههاى معرفتى آدمى، از علم و عقل و شهود، همگى در این جهت که تحیرزا هستند، مشترکند و انسان تنها در ساحت محبوبیت و مجذوبیتخداوند از اطمینان و آرامش برخوردار است; چیزى که وى از آن به «اعلام الهى» تعبیر مىکند.
منظور این است که آدمى تا وقتى خود در تقلا و تلاش براى معرفتخداوند است، چه از راه علم، چه فلسفه و چه عرفان (به معناى شهود) هرگز نمىتواند از محصول معرفتى تلاش خود مطمئن باشد و تنها آن هنگام که در معرض نسیم روحبخش اعلام الهى (معرفتى وهبى که خداوند مىدهد نه انسان کسب مىکند) قرار گیرد، جان او آرام مىگیرد (26) .
خلاصه آنکه علىالاصول راههاى مختلف در تفسیر آیهاى قابل قبول هستند و این به دلیل وجود ساحتهاى مختلف خود آدمى است. شاید تنوع و تعدد تعبیرهاى قرآن در حین فراخوانى به شناخت آیهاى خود گواهى بر تایید این روشهاى مختلف در شناسایى خداوند از طریق آیهها باشد.
در برخى از آیات قرآن آیه بودن خلقتبه صاحبان علم نسبت داده شده است:
«ان فى ذلک لایة لقوم یعلمون» (27-52)
و در برخى به صاحبان فکر و تعقل نسبت داده شده است:
«ان فى ذلک لایة لقوم یعقلون» (16-67)
«ان فى ذلک لایة لقوم یتفکرون» (16-69)
و بالاخرهدربرخى به صاحبان تذکر و نه فراموشکاران، نسبت داده شده است: «ان فى ذلک لقوم یذکرون» (1316).
پىنوشتها:
1. البته مقصود انکار ارزش مطالعه طبیعتبراى بهرهگیرى از نعمتهاى آن نیست، بلکه بیان این نکته است که تاکید قرآن و روایات بر مطالعه طبیعتبیشتر به سبب آیه بودن آن براى خداوند است.
2. مجموعه آثار شهید مطهرى، ج3،ص50. و نیز ج13، ص424 و ص441، مقالات فلسفى، ج2، ص239.
3. رجوع کنید به علم و دین، ایان باربور، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى، ص18، 27، 41; درآمدى تاریخى به فلسفه علم، جان لازى، ترجمه على پایا، مرکز نشر دانشگاهى; علمشناسى فلسفى: مجموعه مقالات از دائرةالمعارف فلسفى پل ادواردز، ترجمه عبدالکریم سروش، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى (مقالههاى تبیین علمى، روش علمى).
4. شهید صدر فرضیههاى رقیب درباره تفسیر پدیدههاى جهان را چهار عدد مىداند و بتفصیل درخصوص میزان احتمالاتى هرکدام بحث مىکند. رجوع کنید به: الاسس المنطقیه للاستقراء، دارالتعارف للمطبوعات، ص403.
5. توحید، شهید مطهرى، انتشارات صدرا، ص73.
6. در آثار شهید مطهرى این مطلب مفصلتر از هر جاى دیگر در کتاب توحید (ص5898) آمده است. و در آثار شهید صدر به صورت منقح در رسالهاى به نام المرسل و الرسول و الرساله (ص47-38) آمده است.
7. مجموعه آثار، ج3، ص50.
8. همان، ج13، ص441.
9. توحید شهید مطهرى، ص44 و ص60.
10. همان، ص44.
11. مجموعه آثار، ج13، ص441.
12. ایشان شناخت آیهاى را همان برهان نظم مىدانند. «سادهترین و عمومىترین برهانى که بر وجود خداوند اقامه مىشود برهان نظم است، قرآن کریم موجودات جهان را به عنوان «آیات» یعنى علایم و نشانههایى از خداوند یاد مىکند». مجموعه آثار، ج1، ص537.
13. همان، ج13، ص400.
به نظر مىرسد کتاب توحید که تقریر احتمالاتى برهان نظم در آن به صراحت اعلام و دفاع شده درصدد بیان یکى از راههاى خداشناسى است، اما آنجا که شهید مطهرى ابتناى خداشناسى بر احتمالات را انکار مىکنند، درصدد انکار انحصار ابتناى خداشناسى بر روش فرضیه و احتمالات است. یک احتمال دیگر در جمع این دو سخن آن است که راه علمى مبتنى بر احتمالات فقط اصل وجود خداوند را اثبات و یا تایید مىنماید، اما خداشناسى به معناى شناخت صفات الهى چیزى بیش از اینها مىطلبد و نمىتواند براساس احتمالات حاصل آید. شاهد این وجه جمع کلام خود ایشان است: «قرآن هرگز معرفتبه یگانگى خدا را که از طریق مطالعه در نظام خلقت موجود است، بدان سان که اصل معرفتبه خالق ماورائى را از آن راه تاکید کرده است، توصیه نکرده است و چنین توصیهاى صحیح نبوده است». رجوع کنید به سیرى در نهجالبلاغه، انتشارات صدرا، ص54.
14.
15. المیزان، علامه طباطبائى، انتشارات اسماعیلیان، ج1، ص395. البته بزرگان فلاسفه جهان اسلام برخى آیات قرآن را ناظر به براهین خاصى که خود ذکر کردهاند گرفتهاند و به عبارتى بر خلاف راى علامه طباطبائى از وجود استدلال بر اصل وجود خداوند در قرآن دفاع مىکنند. مثلا: الاشارات و التنبیهات ابن سینا، ج3، ص66; الاسفار العقلیه ملاصدرا، ج6، ص14. صریحتر از همه ابن رشد است که معتقد است دو نوع برهان بر وجود خدا در قرآن است: دلیل العنایه و دلیل الاختراع. نقل از کتاب التصور الذرى فى الفکر الفلسفى الاسلامى د. منى احمد ابوزید، الموسسه الجامعیه، ص221.
16. المیزان، ج18، ص154.
17. البته برهان وجوب و امکان به ادعاى شیخ ابوعلى سینا به صورت فلسفى محض و بدون اتکا به هر گونه مقدمه تجربى هم قابل بیان است. الاشارات، ج3، ص66.
18. المرسل و الرسول و الرسالة، باقر صدر، دار التعارف، ص49; توحید، شهید مطهرى، نشر صدرا، ص85.
19.
20. نظریه جان هیک با استفاده از کتاب فلسفه دین (متن اصلى) و مقاله سرشت ایمان وى تنظیم شده است.
رجوع شود به: فلسفه دین، جان هیک، ترجمه بهرام راد، انتشارات الهدى، فصل ششم. البته ذکر این نکته لازم است که متاسفانه علىرغم اینکه در مقدمه ترجمه فارسى اعلام شده که کتاب از روى ویرایش چهارم متن اصلى است، اما مقایسه آن بامتن مذکور نشان مىدهد یک بخش از قسمت مورد نظر کلا ترجمه نشده است. ص 75 از متن اصلى (ویرایش چهارم)......
21. نهایة الحکمه علامه طباطبائى. انتشارات جامعه مدرسین، ص 76 که تاکیدى استبر این نکته که تشخص و جزئى واقعى فقط با وجود است و انضمام مفاهیم ماهوى و کلى به حد شخص نمىرسد.
22. تفسیر نورالثقلین العروسى، چاپ اسماعیلیان، ج4، ص128.
23. اصول کافى، ج2، ص13، روایت چهارم.
24. مثنوى مولوى، تصحیح دکتر استعلامى، ج6، بیت 2512.
25. همان، ج3، ص20، بیت 276تا280.
26. الفتوحات المکیه ابن العربى، دارالفکر، ج4 ،ص31.
نویسنده در پایان مقاله سه تفسیر از شناخت آیهاى را قابل جمع مىداند و تعدد این تفسیرها را برحسب تنوع ساحتهاى وجودى خود انسان موجه و تفسیر جان هیک از شناخت آیهاى (تعبیر دینى) را نادرست مىداند.
قرآن کریم در آیات فراوانى آدمى را به توجه به خلقت آسمان و زمین و حیوانات و خلقت انسان فرا مىخواند:
«افلم ینظروا الى السماء فوقهم کیف بنیناها و زیناها»
«فانظر الى آثار رحمةالله کیف یحیى الارض بعد موتها»
«فلینظر الانسان مما خلق. خلق من ماء دافق...»
و از سوى دیگر تمام این مخلوقات از نظر قرآن آیات الهى هستند:
«کذلک یحیى الله الموتى و یریکم آیاته»
«و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون»
«و من آیاته ان یرسل الریاح مبشرات».
با توجه به این دو جهت معلوم مىشود دعوت قرآن و روایات به تدبر و تفکر و مطالعه و مشاهده خلقت، از جهت آیه بودن آن است و ارزش مطالعه طبیعتبراى انتقال و رفتن به سوى ماوراى طبیعت است. (1)
آیه به معناى نشانه و علامت است و همواره به چیزى فراتر از خود اشاره دارد و شناخت آیهاى به معناى عبور از آیه به صاحب آیه و از نشانه به صاحب نشانه است.
شناخت مبتنى بر «آیه»، به اعتقاد شهید مطهرى، بخش مهمى از معرفت آدمى را تشکیل مىدهد. ما نه فقط خداوند را براساس آثار و علائم محسوس او مىشناسیم، بلکه این روش شناسایى در شناخت امور غیر محسوس دیگر، از قبیل روان ناخودآگاه یا عقل و احساس دیگران، هم کارآمد است. مضافا اینکه ما اشخاص تاریخى را هم براساس آیات و علائم موجود آنها مىشناسیم. بالاتر اینکه «حتى آگاهى ذهن فلسفى به وجود واقعى و عینى محسوسات به موجب علائم و آثار مستقیم حس که در حواس ما پیدا مىشود، همه از این قبیل است، این نوع شناخت همان است که ما نام آن را شناخت استنباطى یا استدلالى یا به تبع قرآن آیهاى نهادیم». (2)
اهمیتشناخت آیهاى علاوه بر نقش مهم آن در مجموعه معرفت آدمى، از آن رو فزونى مىیابد که در قرآن کریم بیش از چهارصد بار واژه آیه یا آیات استعمال شده و در اکثر آنها به نحوى از انسانها دعوت به توجه، نظر و تدبر در آیات شده است.
این مقاله به قصد توضیح انواع تفسیرهایى که درخصوص سازوکار گذر از آیه به صاحب آیه و شناخت آن در منظر آیه، وجود دارد نگاشته شده است و امید مى رود مدخلى بر بحثهاى دقیقتر و مفصلتر در این خصوص باشد.
شناخت آیهاى یا استنباط علمى
اگرچه روش علمى در طول تاریخ دراز آهنگ علم دستخوش تغییر و تطور گردیده است، اما با پرهیز از تفصیل مىتوان گفت که ارکان آن عبارت است از: مشاهده، فرضیه و آزمون. (3)
هر دانشمندى ابتدا به مشاهده حوادث مىپردازد و بعد در مقام تبیین و توضیح آنها به طرح یک فرضیه (گمانه) اقدام مىکند.وى موقتا فرضیه مورد نظر خود را کنار مىگذارد و به طرح فرضیه رقیب و جایگزین مىپردازد تا قدرت تبیین و توضیح آن را بیازماید.
گام مهم روش علمى عبارت است از ارزیابى میزان احتمال اینکه مشاهدات مذکور براساس هریک از فرضیههاى رقیب و جایگزین تبیین و تفسیر شوند. نقش حساب احتمالات دراین مرحله مهم است; چراکه براساس آن مىتوان احتمال تفسیر مشاهدههاى متعدد را برحسب هریک از فرضیههاى رقیب ارزیابى کرد.
میزان احتمال فوق در ارائه نظریه تاثیر تمام دارد; به طورى که اگر معلوم شود احتمال قابل توجهى وجود دارد که مشاهدات اولیه را براساس فرضیه دوم تفسیر کرد، در آن صورت فرضیه اولى یا بکلى رها مىشود و یا لااقل از تبدیل شدن به نظریه محروم مىماند. اما اگر میزان احتمال فوق به حدى کم باشد که در عمل نادیده گرفته شود، فرضیه اولى سربلند از آزمون درآمده و به یک نظریه علمى تبدیل مىشود. ادعا این است که شناختخداوند از طریق طبیعت (شناخت آیهاى) کاملا قابل انطباق با همین روش علمى (روش استقرائى مبتنى بر احتمالات) است.
کسى که در جستجوى اثبات وجود خداوند از طریق مخلوقات اوست، از اینجا شروع مىکند که آسمان و زمین و کوه و دریا و خود وجود آدمى را بدقت مشاهده و بررسى مىکند و نظم و اهتدا (هدفدار بودن) و زیبایى آنها را مىبیند.
این مشاهدات محتاج تفسیر و تبیین هستند و ذهن دائما در تلاش براى حل معماى آنهاست. تجربه معمولى آدمى گویاى آن است که هرجا نظم و هدفدارى و حتى زیبایى و ذوق دیده مىشود، معمولا ناظم و مدبر و هنرمندى دستاندرکار ایجاد آن است. این تجربه معمولى موجب تقویت و طرح فرضیه دخالت ناظم حکیم در کار خلقت پدیدههاى بىشمار منظم و هدفمند خلقت است. (تاکید ما بر نظمهاى خاص موجود در گوشه و کنار گیتى است. زیرا اثبات نظم در کل جهان و مقدمه قراردادن آن براى استدلال مشکل است.)
اما روش علمى بر پژوهشگر الزام مىکند تا از فرضیه مورد نظر دستبرداشته و به طرح فرضیه جایگزین بپردازد و آن اینکه این نظم مشهود در پارههاى خلقتبدون دخالت ناظم حکیم و براساس تصادف وقوع یافته است. (4)
براى مثال نظم منظومه شمسى را، که حاصل ترکیب صدها و بلکه هزاران جزء است، مشاهده کنید: فاصله زمین تا خورشید اگر اندکى کم یا بیش بود، حیات در آن ممکن نبود. یا مقدار اکسیژن موجود در آن اگر بیش از این مقدار بود، همه چیز دچار احتراق مىشد و اگر کمتر از این مقدار بود، احتراق ناممکن و یا بسیار سخت مىشد.
آیا قواعد حساب احتمالات مىتواند احتمال وقوع هزاران عضو این مجموعه را در کنار هم محاسبه کند؟ از آنجا که احتمال وقوع هر حادثهاى به صورت کسرى بین صفر و یک است و احتمال وقوع دو حادثه در کنار هم عبارت است از حاصل ضرب احتمال وقوع هریک در دیگرى، مىتوان پیشبینى کرد که احتمال وقوع یک مجموعهاى با هزاران عضو به این صورت فعلى و با توجه به اینکه هریک از اعضاى آن مىتوانستبه صدها صورت واقع شود، چه کسر ناچیزى خواهد بود. (5)
با این حساب راهى براى پژوهشگر باقى نمىماند جز اینکه فرضیه دخالت طرح و تدبیر در خلقت منظومه شمسى و مهمتر از آن در خلقتخود انسان را به عنوان یک نظریه علمى قبول کند.
هرچه دقت و توجه به خلقتبیشتر شود، اعضاى ناشناختهاى کشف مىشود و یا نظم بیشترى معلوم مىگردد و در نتیجه احتمال ناچیز وقوع این مجموعه منظم بدون دخالت ستحکیم مدبر، ناچیزتر و ناچیزتر مىشود.
آرى هرچه دقت و توجه به خلقتبیشتر شود، ایمان و اعتقاد به وجود خداوند بیشتر و بیشتر و از سوى دیگر احتمال ناچیز وقوع این حوادث بدون دخالتخداوند و با فرض نبود او خیالیتر شده و از صفحه اندیشه و عقل آدمى ناپدید مىشود.
این بیان از نحوه شناختخداوند از طریق مشاهده مخلوقات (شناخت آیهاى) در آثار شهید مطهرى و شهید صدر طرح و از آن دفاع شده است. (6)
شهید مطهرى مىگوید: «ماهیتخداشناسى با ماهیتیک سلسله شناختهاى ما از واقعیات طبیعت، مانند حیات، روان ناخودآگاه و غیره مباین نیست.» (7) و در جاى دیگرى اختلاف خداشناسى با زیستشناسى یا روانشناسى را نه در روش بهکار گرفته شده در آنها، بلکه در جزئى و کلى بودن موضوع آنها مىداند. (8)
ذکر این نکته لازم است که شهید صدر این روش را به نام روش علمى استقرائى مىخواند و از آن دفاع مىکند; اما شهید مطهرى با اینکه از آن دفاع مىکند، ولى آن را به نام علمى محض نمىخواند و نام روش علمىفلسفى را براى آن ترجیح مىدهد. (9) دلیل این ترجیح آن است که روش علمى در نظر ایشان عبارت است از آزمایش و مشاهده خود موضوع، درحالى که ذات ربوبى منزه از هرگونه آزمایش و مشاهده است. (10) پس اگر ایشان در موارد متعددى بر ماهیت غیرعلمى بودن خداشناسى تاکید مىکنند و احیانا آن را فلسفى و تعقلى مىخوانند، به این جهت است که بگویند موضوع وجود خداوند مانند موجودات دیگر نیست که به نحوى در کمند مشاهده بیفتد، بلکه لاجرم پاى از حوزه محسوس فرا نهاده و وارد دنیاى غیرمحسوسها مىشویم. خلاصه تاکید در نفى علمى بودن خداشناسى از این جهت است که خود موضوع خداوند قابل مشاهده و آزمایش نیست. اما اگر روش علمى را، چنانچه امروزه مورد قبول است، عامتر از مشاهده و آزمایش مستقیم خود موضوع بگیریم و همان طور که گذشت مبتنى بر روش احتمالى بدانیم، باید گفت راهى که شهید مطهرى در تقریر برهان نظم طى کردهاند، علمى است.
البته این مطلب از صریح کلام ایشان هم قابل استفاده است که شناخت آیهاى در مقابل شناخت علمى به معناى محدود مشاهده و آزمایشپذیرى قرار گرفته است: «اکثر معلومات ما نه حسى مستقیم (همان ادراک حسى سطحى) و نه منطقى علمى تجربى (که خود موضوع قابل تجربه و آزمایش باشد)، بلکه به تعبیر قرآن آیهاى است.» (11) بنابراین مىتوان گفت نزاع در تسمیه است که ایشان به سبب اجتناب از ایهام مشاهدهپذیر بودن موضوع خداوند، راه مبتنى بر احتمالات در شناختخداوند را به نام علمى محض نمىنامد، بلکه با نام علمى فلسفى از آن یاد مىکند.
با این همه یک مشکل در کلام ایشان وجود دارد و آن اینکه علىرغم دفاع از شناخت آیهاى (برهان نظم) مبتنى بر احتمالات (12) ، درجایى موضوع خداشناسى را از قبیل مسائل و فرضیههاى مبتنى بر کسر و انکسار احتمالات نمىدانند. (13)
در آثار فیلسوفان مسیحى هم توجه به این بیان (تقریر خاص از برهان نظم) دیده مىشود (14) که البته براین بیان نقض و ابرامهایى صورت گرفته است، اما چون مقصود این نوشتار فقط طرح تفاسیر مختلف از شناخت آیهاى است، از ذکر آنها خوددارى مىکنیم.
شناخت آیهاى یا استدلال فلسفى
منظور از روش استدلال فلسفى این است که کبراى استدلال یک قاعده و اصل عقلى است که صدق خود را وامدار استقرا و آزمایش نیست، بلکه به صورت یک قانون فلسفى و بر اساس اصول عقلى صادق است. بنابراین ممکن است صغراى یک استدلال فلسفى از مقدمات تجربى و امور حسى و مشاهدات باشد، اما مقوم فلسفى بودن یک استدلال لزوم مقدمه کلى عقلى در آن است.
شناخت آیهاى که از سوى قرآن دعوت به آن شده است، در تلقى برخى از بزرگان داراى ماهیت فلسفى است. علامه طباطبائى با اینکه استدلال بر وجود خداوند را در قرآن انکار مىکند و معتقد است که وجود خداوند در قرآن امرى بدیهى تلقى شده است، (15) اما در توضیح ماهیتشناخت آیهاى قبول مىکند که با تدبر و تامل در آیات تکوینى الهى مىتوان جهاتى را یافت که به انضمام اصول عقلى دلالتبر وجود خداوند و صفات او بکند. مشاهده مخلوقیت و فقر و نیاز موجودات طبیعى، با توجه به اصل عقلى تقوم و اتکاى هر مخلوق به خالق خود، دلالت آشکارى بر وجود و صفات خداوند است. (16) این مطلب که مخلوقیتیا نظم و اهتدا و یا تکامل موجودات طبیعى را مقدمه یک استدلال فلسفى قرار داده و وجود خداوند را اثبات کنیم، به صورتهاى مختلفى دیده مىشود.
براهین موسوم به جهان شناختى در فلسفه دین مسیحى غالبا با اخذ یک مقدمه تجربى، از قبیل «حدوث» یا «حرکت» یا... و ضمیمه یک اصل فلسفى، از قبیل احتیاج هر حادث به محدث یا متحرک به محرک به اثبات وجود خداوند مىپردازند.
برهان وجوب و امکان فلاسفه و یا حدوث متکلمین از همین قبیل است. (17) شهید صدر با توجه به تکامل برخى موجودات، مانند نطفه انسان و توجه به اینکه این حادثه محتاج علت است (اصل فلسفى) و علت آن هم نمىتواند ماده فاقد شعور باشد و معطى شئ باید خود واجد آن باشد (اصل فلسفى مسانخت علت و معلول)، به لزوم دخالت موجود عاقل و حکیمى در وراى این جهان مادى براى رشد و کمال دادن به نطفه انسانى و دیگر موجودات تکاملى اشاره مىکند. (18)
به هر حال مىتوان گفتشناخت آیهاى (از طریق موجودات و امور طبیعى)، در این دو تفسیر تابع الگوى معرفتى «شواهد و مدارک جریان استدلال باور و اعتقاد» است; به عبارت دیگر ماهیت منطقى و استدلالى دارد و ما از طریق مقدماتى با رعایت اصول استدلال علمى یا فلسفى به یک نتیجه منتهى مىشویم.
شناخت آیهاى یا تعبیر دینى
جان هیک، از فیلسوفان دین معاصر و داراى نگرش مثبتبه دین و مبانى آن است. وى علىرغم آنکه معتقد است ادله اثبات خدا ناتوان از اثبات قطعى وجود اوست، ایمان به خداوند را امرى معقول و از مقوله باورهاى غیرمبتنى بر دلیل و استنباط مىداند.
هیک مىپرسد آیا شناختن یعنى اثبات کردن؟ در پاسخ مىگوید لااقل از دیدگاه نویسندگان کتاب مقدس چنین نیست. آنها وجود خداوند را امرى ملموس و تجربى قلمداد مىکردند، نه یک موضوع براى استدلال و استنباط.
مفهوم استدلال یا آوردن شواهد و دلایل، متضمن نوعى شکاف و فاصله میان واقعیت مشهود که به عنوان مقدمه و مساله مطلوب که به عنوان نتیجه استدلال است مىباشد.رد پا نشانه آن است که کسى از اینجا عبور کرده اما دیدن کسى که در حال عبور است دلیل اعتقاد به وجود او نیست چراکه اینجا اصلا جاى استدلال نیست.
هیک با استفاده از اصول معرفتشناختى جدید مدعى است که آنچه به نام اصل کلیفورد معروف بوده و مفاد آن عبارت است از اینکه «همواره، همه جا و براى همه کس نادرست است که به چیزى باور داشته باشد، اما دلیل و مدرک کافى براى آن ارائه ندهد»، امروز محتاج تعدیل و تغییر است. زیرا تنها در معرفتهاى استدلالى و غیرتجربى است که ما محتاج آوردن شواهد و مدارک هستیم، اما در معرفت تجربى که بخش مهمى از معارف ما را تشکیل مىدهد نیازى به استدلال و استنباط نیست.
ما به دادههاى حسى خود اعتقاد داریم، ولى اعتقاد مذکور را براساس دلایل و شواهد توجیه نمىکنیم; بنابراین مىتوان گفت مجموعه معرفتهاى ما به دو قسم اساسى (مبتنى بر شواهد و مدارک و غیرمبتنى بر آنها) تقسیم مىشود.
الگوى معرفتى دسته اول (معارف استدلالى) از این قرار است که شواهد و مدارک، استنباط ، باور; ولى الگوى معرفتى دسته دوم چنان است که بدون احتیاج به شواهد و فرایند استنباط و فقط با تکیه بر تجربه فعال یا بداهت عقلى موضوع به تشکیل باورها مىانجامد.
پارهاى از معرفتهاى غیراستدلالى را اصول بدیهى عقلى، از قبیل امتناع اجتماع نقیضین، تشکیل مىدهد که علىرغم فقدان دلیل بر صحت آنها مورد قبول عقلى است. اما پاره مهم معرفت غیراستدلالى را ادراکات حسى تشکیل مىدهد.
ادراکات حسى نمونه اعلاى باورهاى غیراستدلالى هستند که علىرغم فقدان دلیل منطقى بر صحت آنها مورد قبول و اذعان افراد قرار دارند و به ادعاى هیک ادراکات دینى ما هم از آن قبیل هستند.
جان هیک براى توضیح نظر خود از دو اصطلاح باور پایهاى (Basic) و باور بنیادى ( استفاده مىکند (19) . هر دو دسته از این باورها مربوط به معرفت تجربى و غیراستدلالى است اما ،تفاوت آن دو در این است که یکى ناظر به ادراکات خاص و تجربههاى مشخص است; مثلا دیدن یک میز در جاى خاص و اعتقاد به وجود آن یک باور پایهاى است، اما اعتقاد به اصل وجود اشیا مادى که میز هم یکى از آنهاست و یا اعتقاد به امکان معلوم واقع شدن عالم مادى از طریق حس و امورى از این دست که در چارچوب تجربه و یا ادراک حسى خاص نمىگنجند به عنوان اعتقاد بنیادى قلمداد شدهاند. وى معتقد استباورهاى پایهاى ممکن استبه خطا بروند و البته مىتوان به نوعى خطاى آنها را بازشناخت، اما درخصوص باورهاى بنیادى اصلا امکان بحث و گفتگو وجود ندارد. او از هیوم نقل مىکند که گفته است ما حق نداریم بپرسیم آیا عالم ماده وجود دارد یا نه؟ اگرچه مىتوانیم در سازوکار اعتقاد خود به عالم ماده بحث و بررسى کنیم. به عبارت دیگر باورهاى بنیادى پیشفرض مطوى در هر باور پایهاى هستند، به طورى که بدون باور بنیادى امکان حصول باور پایهاى وجود ندارد.
یک بحث در ادراک و دریافتخاص دینى مثلا رؤیتخداوند در مظهر خاص و یا دیدن لطف و نصرت اوست (اعتقاد پایهاى) که مشابه ادراک خاص حسى است که اعتبار آن محل گفتگو و اختلاف است، اما یک بحث در اصل وجود عالم غیب و خداوند و امکان انکشاف آن براى آدمى است (اعتقاد بنیادى) که چون اصل اعتقاد به عالم ماده و معلومیت آن براى انسان غیرقابل استدلال و غیرقابل بحث و تردید است و پیشفرض هرگونه تجربه دینى خاص هم است. وى معتقد است تفکیک اعتقاد پایهاى از بنیادى در حوزه دین مهمتر است زیرا اولا اعتقادهاى بنیادى دینى (وجود خدا و عالم غیب) بیش از اعتقادهاى بنیادى حوزه طبیعت محل گفتگو و تردید است و ثانیا در توضیح دلیل اختلاف مؤمنان از تفکیک مذکور مىتوان سود برد چراکه اختلاف آنها بیشتر در اعتقادهاى پایهاى است نه بنیادى.
با توضیح این مقدمات، هیک به بیان اصل ادعاى خود مىپردازد و آن اینکه ما مىتوانیم نوعى معرفتبا واسطه (midiated) که غیراستدلالى است، نسبتبه خداوند کسب کنیم.
ادعاى وى آن است که همین علم ما به حوادث طبیعى بستر تجربى علم ما به خداوند هم است. ما خداوند را در طبیعت تجربه مىکنیم. شناخت آیهاى نه این است که ما با وساطت آیهها و براساس فرایند استنباط به وجود خدا پى ببریم، بلکه شناخت آیهاى به معناى تجربه آیهها و نشانههاى خداست، یعنى دیدن خود خداوند در حجاب طبیعت.
هیک معتقد است اگرچه متعلق معرفت دینى (خداوند) عین بىهمتا و وحدانى (unique) است، اما الگوى معرفتى شناختخداوند دقیقا مشابه الگوى معرفتى شناخت تجربى دیگر امور است. به اعتقاد وى ما نه تنها خداوند را از طریق همین واسطهها مىشناسیم، بلکه شناخت هر چیز دیگرى هم از این طریق است.
در توضیح این ادعا وى از دو اصطلاح کلیدى بهره مىگیرد: یکى significance به معناى دلالتکننده، یا مشیر است و دیگرى interpretation که به معناى تعبیر یا گزارشگرى است.
دلالتکننده یک امر عینى است و تعبیر یک امر ذهنى و معرفت و شناخت همواره ترکیب این دوست. ما در جهانى زندگى مىکنیم که تمام موجودات آن دلالتکننده هستند، یعنى براى ما داراى معنى مىباشند و این خصیصه که از آن به در خانه بودن (homeness) تعبیر مىشود، ویژگى مهمى براى بقاى حیات آدمى است. یعنى انسان در این جهان موجودى متحیر نیست، جهان چنان است که او مىتواند آن را بشناسد و این شناخت اگرچه محصول فعالیت ذهن آدمى است ،اما عنصر دلالتکننده که امرى عینى است داراى اهمیت مىباشد.
ما وقتى از این دلالتها آگاه مىشویم که بدانیم چه واکنشى در قبال آنها باید داشت و از همین جاست که آگاهى با عمل گره مىخورد و تفاوت معانى با تفاوت واکنشها مربوط مىشود.
هیک معتقد است آدمى برحسب غریزه به گونهاى است که رویکرد عملگرایانه (Pragmatic) دارد; یعنى فقط دلالتهایى را انتخاب مىکند که به کار بقا و رفع نیازهاى او مىآیند. این گزینش در حس آدمى وجود دارد و حس او بیش از آنکه دغدغه انتقال تمام دلالتها به ذهن داشته باشد، به انتقال دروالى که به کار بقا و ماندگارى او مربوط است. دلالتهاى منتقل شده به ذهن مورد تعبیر ذهن قرار مىگیرند و اینجاست که آگاهى متولد مىشود. تعبیرها برحسب نیازها و ملاحظات مربوط به عمل صورت مىگیرند و گاهى یک دلالتکننده به صورتهاى مختلف تعبیر مىشود.
برخى از تعبیرها ممانع و غیرقابل جمع (exclusive) هستند; مثلا نمىتوان یک داده حسى (دلالتکننده) خاص را هم به عنوان سگ و هم روباه تعبیر کرد. اما برخى تعبیرها سازگار (compatible) هستند; مثلا مىتوان برحسب مورد و نیاز یک چیز را به عنوان حیوان و هم سگ تعبیر کرد. تعبیرهاى «حیوان» و «سگ» قابل جمع شدن هستند. لایههاى معنا دقیقا در ارتباط با امکان سازگارى برخى تعبیرهاست.
کلمات روى کاغذ گاهى به صورت آثار تصادفى برخورد قلم با کاغذ تعبیر مىشود و گاهى به صورت واژههاى معنادار و گاهى به صورت کلمات رمزدار و این تعبیرها قابل جمع هستند. تفاوت تعبیرها علاوه بر تفاوت اغراض به میزان دانستههاى خود تعبیرگر هم مربوط است.
هیک با بیان این نکات وارد بحث اصلى مىشود و مىخواهد نشان دهد که ما در سه احتشناخته شده دلالتکنندهها (که در واقع همان ساحتهاى وجود نیز هستند چراکه وجود چیزى براى ما همان دلالتگرى آن است و ما نمىتوانیم موجودى را که دلالتکننده نباشد، ادراک کنیم) یعنى طبیعت، انسان و خدا، از شیوه واحدى براى ارتباط با آنها استفاده مىکنیم.
ما براساس یک کار تعبیرى مقدماتى اصل وجود عالم طبیعت و نیز امکان شناخت آن را مسلم مىگیریم; درحالى که دلیلى بر آن نداریم و در پى قبول آن به تجربههاى خاص (باورهاى پایه) نظیر احساس گرما یا سرمامىپردازیم.
در حوزه برخورد با انسان ما او را به عنوان یک عامل مسؤول مىشناسیم و باور داریم که مسؤولیت او ناشى از الزامهاى اخلاقى است که قابل شناسایى هستند و در حوزه سوم هم اصل وجود غیب و امکان انکشاف آن را مسلم مىگیریم و در پناه آن به تجربههاى خاص دینى، از قبیل دیدن نصرت الهى، فتح و ظفر الهى، خشم الهى در حادثه مشخص مىپردازیم. همان طور که نمىتوان با برهان کسى را معتقد به وجود عالم ماده کرد، نمىتوان با استدلال وجود الزام اخلاقى را براى اشخاص ثابت کرد و نیز نمىتوان وجود عالم غیب را مبرهن ساخت.
این نیاز فرد به تعبیر طبیعى اشیا براى بقاى خود است که او را وادار به قبول ماده و عالم طبیعت و امکان معلومیت آن مىکند. این نیاز و درک آن امرى خارجى و تحمیلى نیست، بلکه خودجوش و درونى است. در حوزه اخلاق هم این احساس نیاز فرد به تعبیر اخلاقى است که او را وادار به قبول الزام اخلاقى مىکند. وقتى دو نفر از کنار کودکى مجروح مىگذرند، یکى آن را چون واقعهاى طبیعى تعبیر مىکند و از کنارش مىگذرد، اما دیگرى علاوه بر اینکه تعبیر طبیعى از آن مىکند، در بستر همان تعبیر طبیعى، تعبیرى اخلاقى هم از آن مىکند و خود را تحت الزام اخلاقى به کمک به کودک مىیابد.
این دو تعبیر با هم سازگار و نوعى ترتب دارند; یعنى تعبیر اخلاقى در خلا صورت نمىگیرد، بلکه در بستر همین تعبیر طبیعى واقع مىشود. راه اینکه شخص را به حوزه اخلاق وارد کنیم، بحث و استدلال براى اثبات وجود الزام اخلاقى نیست، بلکه زنده کردن احساس نیاز فرد به تعبیر اخلاقى است.
درباره تعبیر دینى هم مساله از این قرار است; یعنى آنچه به صورت طبیعى تعبیر شده، گاهى موضوع یک تعبیر دینى قرار مىگیرد. مثلا وقتى در حال غرق شدن باشیم و ناگهان با تخته پارهاى برخورد کنیم و با استفاده از آن از غرق شدن نجات یابیم، ضمن آنکه آن را یک رخداد طبیعى مبتنى بر علت و معلول قلمداد مىکنیم، آن را یک لطف الهى که به کمک ما آمد تعبیر مىکنیم. این تعبیر دینى در بستر همان تعبیر طبیعى متولد مى شود، اما برخاسته از نیازهاى ما به اطمینان و امنیتخاطرى است که خداوند ضامن آن است.
مؤمن در این جهان چیزهایى مىبیند و دلالتکنندههایى را مىیابد که بهترین واکنش به آنها اعتماد و اطاعت است. طبیعت و شناخت آن بستر رویش تعبیر دینى است و به همین معناست که شناخت و باور به خداوند را مبتنى بر باور و شناخت طبیعت کردهایم.
رخدادهاى طبیعى و نظم و اهتداى آنها بستر مناسب تعبیر دینى است. ما در تعبیر دینى استدلال نمىکنیم، بلکه نوعى مواجهه با خداوند از طریق طبیعت داریم. براى دعوت به ایمان باید آدمى را به شناختخود و نیازهاى خود فراخواند. اگر احساس نیاز به خداوند در دل آدمى جوانه زند، آنگاه باور به وجود او بر درخت زندگى انسان خواهد رویید.
هیک در پایان نتیجه مىگیرد که در شناختخدا و باور به وجود او نوعى خطر کردن است; زیرا یک انتخاب و تصمیمى است که انسان مىگیرد (باور بنیادى)، اما این خطر مانع شناخت نیست. البته معرفتهاى بنیادى دیگر هم (مربوط به ماده و انسان) مستلزم خطر است. ما خود را چنان مىیابیم که وجود عالم ماده را مسلم مىگیریم، ولى راز این چگونگى را نمىدانیم و به عبارت دیگر از سازوکار اعتقاد مذکور غافلیم.
انسان در برخورد با انسانهاى دیگر گاهى خود را چنان مىیابد که الزامهایى را مىپذیرد و باز راز این پذیرش بر او مستور است و بالاخره در برخورد با غیب، انسانهایى خود را چنان مىیابند که وجود خداوند را مىپذیرند و این پذیرش، اگرچه مبتنى بر استدلال نیست، ولى به اندازه پذیرش خود عالم ماده براى ما معقول و موجه است. (20)
شناخت آیهاى یا تذکر
مبناى این تفسیر قبول علم حضورى و قبلى به خداوند، پیش از استدلال و تجربه و به صورت فطرى است که بر اثر دورى از خداوند و گناه دچار تیرگى شده است و مشاهده طبیعت، به عنوان نشانههاى شخصى او، آدمى را در موقعیت تنبه و یادآورى خاطره شکوهمند میثاق ازلى «ملاقات حضورى خداوند» قرار مىدهد.
آیه به معناى نشانه و علامت است که اقسام مختلفى دارد: وضعى و قراردادى، که زبان و لغتیکى از مهمترین آنهاست، و غیروضعى و تکوینى، که در اینجا مورد نظر است.
نشانهها در دلالتبر صاحب نشانه مراتبى دارند; به این صورت که گاهى فقط بر وجود یک فرد از یک کلى دلالت دارند. مثلا با دیدن ردپایى مىتوان فهمید که عابرى گذشته است. دقتبیشتر ممکن است مشخصات بیشترى از عابر به دست دهد و معلوم کند که مرد یا زن بوده است.
نکته مهم این است که علائم فوق هرگز قادر نیستشخص گذرکننده را مشخص کند; مگر آنکه از قبل علائم و مشخصههاى آن شخص معلوم باشد و مثلا فرد مذکور را دیده باشیم و یا براساس دیده دیگران او را بشناسیم. (21)
با ملاحظه آیات قرآن مىبینیم که خلقت آسمان و زمین و دیگر امور طبیعى نشانه و آیه براى خود ذات ربوبى ذکر شدهاند. «ذلک من آیات الله لعلهم یذکرون»; «و یریکم آیاته فاى آیات الله تنکرون». با توجه به اینکه اگر آدمى به نحوى آشنایى قبلى با خداوند نداشته باشد، توجه در خلقت آسمان و زمین حداکثر دلالتى که مىتواند داشته باشد وجود یک خالق و ناظمى در وراى این طبیعت است.
پس به نظر مىرسد بهتر است که شناخت آیهاى قرآن را به این صورت تفسیر کنیم که آدمى به مشاهده نشانهها و علائم همان خدایى که در عمق جانش او را احساس مىکند و برحسب فطرت به او گرایش دارد و نیز خاطرهاى تار و تیره از روز شکوهمند ملاقات با او در عالم ذر دارد، دعوت شده است تا از طریق آنها تیرگى آن خاطره را بزداید و بر اثر تصفیه درون و مشاهده بیرون تنبه و تذکر بیشترى به خداوند، و نه یک خالق و ناظم مجهول، بیابد.
شواهد دیگرى هم در تایید این تفسیر، غیر از مطلب فوق، وجود دارد; از جمله اینکه مفسرین آیه شریفه «فطرةالله التى فطر الناس علیها ولا تبدیل لخلق الله» را اشاره به فطرى بودن خداشناسى گرفته و البته در این تفسیر اقتدا به بیان ائمه کردهاند. از جمله امام صادق(ع) در تفسیر آن فرموده است: «فطرهم على المعرفة به» (22) . شاهد دیگر روایتى است که مضمون آن این است اگر آدمى از قبل با خداوند آشنایى نداشت، به هیچ وجه امکان شناخت او را نداشت (23) . به نظر مىرسد این روایت تاکیدى ستبر این مطلب که استدلال و برهان تنها بر وجود فردى از یک کلى دلالت دارد، اما مشخصات و علائم شخصى آن فرد از طریق مشاهده و حضور ممکن است.
شاهد دیگر آن است که در قرآن آیه بودن خلقتبراى همه مطرح نشده است، در حالى که اگر ماهیت آن استدلال بود، نباید مختص قوم مؤمن باشد، و یا نشانه براى آنهایى باشد که فراموش کار نبوده و خاطره میثاق شکوهمند ازلى را لااقل اندکى به یاد دارند: «ان فى ذلک لایه لقوم یذکرون».
در برخى آیات تکذیب علائم و آیههاى الهى محصول نقض و شکستن پیمان ازلى و فراموش کردن آنها قلمداد شده است: «فبما نقضهم میثاقهم و کفرهم بایات الله....» و این نشان مىدهد که کفر نه به معناى نشناختن خداوند است (چرا که خداوند را همه مىشناسند)، بلکه به معناى نادیده گرفتن چیزى است که شناخته و معلوم است.
صریحتر از همه اینکه از نظر قرآن آیههاى تکوینى و تشریعى براى کسانى که ایمان ندارند و میثاق ازلى را نقض کردهاند، فایده و سودى ندارد: «و ما تغنى الایات و النذر عن قوم لایؤمنون». و البته چنین کسانى که خداوند از طریق آیههایش دائما به آنها تذکر مىدهد تا خاطره ازلى میثاق عظیم را به یاد آورند، ولى روى برمىگردانند، از همه ظالمترند: «و من اظلم ممن ذکر بایات الله فاعرض عنها». و این دلالت دارد بر اینکه آیه بودن آسمان و زمین فقط براى آنهایى است که هنوز ایمان فطرى خود را دارند و یا لااقل خاطرهاى از غیب در جانشان ریشه دارد.
نتیجهگیرى و تلخیص
از چهار تفسیر ذکر شده در تحلیل شناخت آیهاى (یا به قول جان هیک شناختبا میانجى)، راى هیک قابل دفاع نیست. ما البته درصدد طرح تمام اشکالات بحث وى نیستیم، اما اشاره به ضعف اساسى تفسیر هیک ضرورى است. جان هیک به پیروى از سنت لوترى در تفسیر ایمان، اعتماد را رکن اصلى مىداند و در اینجا هم نقش اعتماد در کل باورهاى بنیادى را متذکر شده است; چراکه در نهایت آنها را بر تصمیم خود انسان که همراه خطر کردن است منوط ساخته است.
مشکل اصلى هیک، نگره عملگرایانه او به معرفت آدمى است. در نظر وى معرفت و دستگاه معرفتى بشر مطابق نیازهاى او تنظیم مىشود و به همین جهت وى مجاز مىدارد تا یک پدیده و دلالتکننده در ساحتها یا سطوح مختلف نیاز انسان به گونههاى مختلفى تعبیر شود.
معرفت دینى در نگره وى بیش از آنکه ناظر به حقیقتى در واقع باشد، کاشف از نیازهاى انسان است. (و این البته اختصاص به معرفت دینى ندارد و تمام معرفتها به نوعى مرتبط با نیازهاى آدمى است). اما حق آن است که ایمان یک تصمیم همراه با اعتماد و خطر کردن درباره چیز مجهولى (ذات الهى) نیست، بلکه ایمان همان اعتماد و اطمینانى است که آدمى به چیز معلوم (ذات الهى) مىنماید و البته بین این دو سخن تفاوت زیاد است.
اشکال نظریه تعبیرى وى این است که بدون قبول یک خداى متشخص و متعالى از عالم طبیعت که نکته اصلى دعوت ادیان است هم مىتوان تعبیرى دینى داشت و این خلاف ارتکاز اهل ایمان است، ارتکازى که هیک مدعى توضیح آن است.
البته انصاف آن است که نکات سودمندى در کلام هیک وجود دارد و نقد و بررسى کامل نقاط ضعف و قوت آن مقالهاى مستقل مىطلبد.
درخصوص سه تفسیر دیگر، باور نگارنده بر آن است که صرفنظر از اشکالات موردى هر کدام، علىالاصول امکان دارد که در باب وجود خدا از روشهاى متعددى بهره گرفت و این تعدد روشها، که براى شناسایى یا یادآورى وجود یک چیز (ذات الهى) است، ناشى از ذوالوجوه و چند ساحتى بودن خود انسان است.
عقل علمى او اقتضاى روش علمى و عقل فلسفى وى مقتضى روشى فلسفى است. از سوى دیگر جان آدمى براى آنکه در ساحتى فراتر از ذهن با خداوند آشنا شود محتاج مواجههاى حضورى است که به قول قرآن در عالم ذر رخ داده است و اینک با تامل در طبیعت و وجود خود آدمى و دیگر آیات الهى دوباره تجدید خاطره مىشود.
طعن و استهزاى عارفان در حق فیلسوفان نه از آن جهت است که عقل ناتوان از اثبات وجود خداوند است، بلکه بیشتر بدان جهت است که وقتى آدمى توانایى شهود خداوند را داراست، چرا نباید از آن بهره گیرد و از لقاى ابتهاجآور خداوند محروم ماند.
وقتى مولوى بر کار فیلسوف خرده مىگیرد، از این جهت است که چرا او به صداى دلنواز خداوند که در طبیعتبه گوش مىرسد گوش نمىسپارد و چرا جلال و جمال او را نمىبیند و با خدا بسان یک غائب رفتار مىکند و درصدد جستجوى دلیل است.
غلغل وطاق وطرنب و گیرودار
که نمىبینم مرا معذور دار (24)
شاهد این سخن که دعوت مولوى و دیگر عارفان به ترقى از ساحت عقل به ساحتحضور است و نه کنار نهادن عقل در همان ساحتخود، این است که
چشم اگر دارى تو، کورانه میا
ورندارى چشم، دست آور عصا
آن عصاى حزم و استدلال را
چون ندارى دید، مىکن پیشوا
ور عصاى و حزم و استدلال نیست
بىعصا کش بر سر هر ره مه ایست
گام ز آن سان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد (25)
ابن عربى پا را بالاتر مىنهد و معتقد است که تمام ساحتها و لایههاى معرفتى آدمى، از علم و عقل و شهود، همگى در این جهت که تحیرزا هستند، مشترکند و انسان تنها در ساحت محبوبیت و مجذوبیتخداوند از اطمینان و آرامش برخوردار است; چیزى که وى از آن به «اعلام الهى» تعبیر مىکند.
منظور این است که آدمى تا وقتى خود در تقلا و تلاش براى معرفتخداوند است، چه از راه علم، چه فلسفه و چه عرفان (به معناى شهود) هرگز نمىتواند از محصول معرفتى تلاش خود مطمئن باشد و تنها آن هنگام که در معرض نسیم روحبخش اعلام الهى (معرفتى وهبى که خداوند مىدهد نه انسان کسب مىکند) قرار گیرد، جان او آرام مىگیرد (26) .
خلاصه آنکه علىالاصول راههاى مختلف در تفسیر آیهاى قابل قبول هستند و این به دلیل وجود ساحتهاى مختلف خود آدمى است. شاید تنوع و تعدد تعبیرهاى قرآن در حین فراخوانى به شناخت آیهاى خود گواهى بر تایید این روشهاى مختلف در شناسایى خداوند از طریق آیهها باشد.
در برخى از آیات قرآن آیه بودن خلقتبه صاحبان علم نسبت داده شده است:
«ان فى ذلک لایة لقوم یعلمون» (27-52)
و در برخى به صاحبان فکر و تعقل نسبت داده شده است:
«ان فى ذلک لایة لقوم یعقلون» (16-67)
«ان فى ذلک لایة لقوم یتفکرون» (16-69)
و بالاخرهدربرخى به صاحبان تذکر و نه فراموشکاران، نسبت داده شده است: «ان فى ذلک لقوم یذکرون» (1316).
پىنوشتها:
1. البته مقصود انکار ارزش مطالعه طبیعتبراى بهرهگیرى از نعمتهاى آن نیست، بلکه بیان این نکته است که تاکید قرآن و روایات بر مطالعه طبیعتبیشتر به سبب آیه بودن آن براى خداوند است.
2. مجموعه آثار شهید مطهرى، ج3،ص50. و نیز ج13، ص424 و ص441، مقالات فلسفى، ج2، ص239.
3. رجوع کنید به علم و دین، ایان باربور، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى، ص18، 27، 41; درآمدى تاریخى به فلسفه علم، جان لازى، ترجمه على پایا، مرکز نشر دانشگاهى; علمشناسى فلسفى: مجموعه مقالات از دائرةالمعارف فلسفى پل ادواردز، ترجمه عبدالکریم سروش، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى (مقالههاى تبیین علمى، روش علمى).
4. شهید صدر فرضیههاى رقیب درباره تفسیر پدیدههاى جهان را چهار عدد مىداند و بتفصیل درخصوص میزان احتمالاتى هرکدام بحث مىکند. رجوع کنید به: الاسس المنطقیه للاستقراء، دارالتعارف للمطبوعات، ص403.
5. توحید، شهید مطهرى، انتشارات صدرا، ص73.
6. در آثار شهید مطهرى این مطلب مفصلتر از هر جاى دیگر در کتاب توحید (ص5898) آمده است. و در آثار شهید صدر به صورت منقح در رسالهاى به نام المرسل و الرسول و الرساله (ص47-38) آمده است.
7. مجموعه آثار، ج3، ص50.
8. همان، ج13، ص441.
9. توحید شهید مطهرى، ص44 و ص60.
10. همان، ص44.
11. مجموعه آثار، ج13، ص441.
12. ایشان شناخت آیهاى را همان برهان نظم مىدانند. «سادهترین و عمومىترین برهانى که بر وجود خداوند اقامه مىشود برهان نظم است، قرآن کریم موجودات جهان را به عنوان «آیات» یعنى علایم و نشانههایى از خداوند یاد مىکند». مجموعه آثار، ج1، ص537.
13. همان، ج13، ص400.
به نظر مىرسد کتاب توحید که تقریر احتمالاتى برهان نظم در آن به صراحت اعلام و دفاع شده درصدد بیان یکى از راههاى خداشناسى است، اما آنجا که شهید مطهرى ابتناى خداشناسى بر احتمالات را انکار مىکنند، درصدد انکار انحصار ابتناى خداشناسى بر روش فرضیه و احتمالات است. یک احتمال دیگر در جمع این دو سخن آن است که راه علمى مبتنى بر احتمالات فقط اصل وجود خداوند را اثبات و یا تایید مىنماید، اما خداشناسى به معناى شناخت صفات الهى چیزى بیش از اینها مىطلبد و نمىتواند براساس احتمالات حاصل آید. شاهد این وجه جمع کلام خود ایشان است: «قرآن هرگز معرفتبه یگانگى خدا را که از طریق مطالعه در نظام خلقت موجود است، بدان سان که اصل معرفتبه خالق ماورائى را از آن راه تاکید کرده است، توصیه نکرده است و چنین توصیهاى صحیح نبوده است». رجوع کنید به سیرى در نهجالبلاغه، انتشارات صدرا، ص54.
14.
15. المیزان، علامه طباطبائى، انتشارات اسماعیلیان، ج1، ص395. البته بزرگان فلاسفه جهان اسلام برخى آیات قرآن را ناظر به براهین خاصى که خود ذکر کردهاند گرفتهاند و به عبارتى بر خلاف راى علامه طباطبائى از وجود استدلال بر اصل وجود خداوند در قرآن دفاع مىکنند. مثلا: الاشارات و التنبیهات ابن سینا، ج3، ص66; الاسفار العقلیه ملاصدرا، ج6، ص14. صریحتر از همه ابن رشد است که معتقد است دو نوع برهان بر وجود خدا در قرآن است: دلیل العنایه و دلیل الاختراع. نقل از کتاب التصور الذرى فى الفکر الفلسفى الاسلامى د. منى احمد ابوزید، الموسسه الجامعیه، ص221.
16. المیزان، ج18، ص154.
17. البته برهان وجوب و امکان به ادعاى شیخ ابوعلى سینا به صورت فلسفى محض و بدون اتکا به هر گونه مقدمه تجربى هم قابل بیان است. الاشارات، ج3، ص66.
18. المرسل و الرسول و الرسالة، باقر صدر، دار التعارف، ص49; توحید، شهید مطهرى، نشر صدرا، ص85.
19.
20. نظریه جان هیک با استفاده از کتاب فلسفه دین (متن اصلى) و مقاله سرشت ایمان وى تنظیم شده است.
رجوع شود به: فلسفه دین، جان هیک، ترجمه بهرام راد، انتشارات الهدى، فصل ششم. البته ذکر این نکته لازم است که متاسفانه علىرغم اینکه در مقدمه ترجمه فارسى اعلام شده که کتاب از روى ویرایش چهارم متن اصلى است، اما مقایسه آن بامتن مذکور نشان مىدهد یک بخش از قسمت مورد نظر کلا ترجمه نشده است. ص 75 از متن اصلى (ویرایش چهارم)......
21. نهایة الحکمه علامه طباطبائى. انتشارات جامعه مدرسین، ص 76 که تاکیدى استبر این نکته که تشخص و جزئى واقعى فقط با وجود است و انضمام مفاهیم ماهوى و کلى به حد شخص نمىرسد.
22. تفسیر نورالثقلین العروسى، چاپ اسماعیلیان، ج4، ص128.
23. اصول کافى، ج2، ص13، روایت چهارم.
24. مثنوى مولوى، تصحیح دکتر استعلامى، ج6، بیت 2512.
25. همان، ج3، ص20، بیت 276تا280.
26. الفتوحات المکیه ابن العربى، دارالفکر، ج4 ،ص31.
معقولیت اعتقادات دینى(تقریرى جدید از نظریه فطرت) |