آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۸

چکیده

متن

معناى زندگى, موضوعى مبهم و در عین حال اساسى در فلسفه است. به نظر مى رسد پرسشِ (معناى زندگى چیست؟), که اغلب ملازم است با این پرسش که آیا انسان ها بخشى از یک هدف بزرگ تر یا هدف الهى اند یا نه, پاسخى دینى طلب مى کند. اما بسیارى از بحث هاى فلسفى در ضرورت این ملازمه تردید کرده اند. غالباً به نظر آمده است که توجه به گریزناپذیرى1 مرگ, معناى زندگى را مشکل آفرین مى کند, اما معلوم نیست مسئله جاودانگى2 چگونه مى تواند میان معنا و عدم معنا تمایز ایجاد کند. مسئله پوچى3 به سرعت به بسیارى از مباحث کسانى که جهان را بى احساس4 مى دانند, راه یافته است. اینان استدلال مى کنند که گرچه زندگى ما معنا ندارد, اما باید چنان زندگى کنیم که گویى زندگى معنادار است. در برابر این پوچى بعضى از خودکشى5, دیگران از مخالف خوانى6 و بعضى دیگر از رندى7 دفاع مى کنند. مى توان از مسئله معنادارى کیهانى نیز صرف نظر و معنا را در جاى دیگرى جست وجو کرد.
1. معناى (معناى زندگى)
احتمالاً پرسش (معناى زندگى چیست؟) بیش از هر پرسش دیگرى براى فلسفه بى احترامى یا احترام به بار مى آورد. از طرفى, پرسش مذکور بسیار ابهام دارد و به مهملات مغلقى دامن زده است, از طرف دیگر, اشتیاق به فهم فایده حیات ما, اشتیاقى عمیق, فراگیر و نشانه ویژگى هایى از ذهن است, که مسلّماً براى انسان بودن اساسى اند.
دشوارى عمده اى که این موضوع را احاطه کرده, عدم وضوح خود موضوع است. طرح مشابهت هایى با بافت هاى دیگرى که در آن ها معناهایى را جست وجو مى کنیم, معمولاً بر ابهام موضوع مى افزاید. وقتى از معناى واژه ها یا عبارات پرسش مى کنیم, در واقع, پرسش ما این است که واژه ها یا عبارات معمولاً براى ابلاغ چه چیزى استعمال مى شوند. اما زندگى جزئى از اجزاى یک نظام ابلاغ و انتقال نیست. ظاهراً زندگى براى عرضه چیزى وراى خود به کار نمى رود یا مقصود از آن عرضه چیزى وراى خود نیست. در بعضى شرایط درباره معناى موضوعات غیر زبانى نیز گفت وگو مى کنیم: ردّپا, معنایش این است که شخص دیگرى این جا بوده است; حساسیت پوستى معنایش این است که بچه سرخک گرفته است, ولى مشابهت با این مواردِ استعمال واژه (معنا), سودمند از کار درنیامده است.
دین زمینه اى طبیعى براى پرسش از معناى زندگى فراهم مى آورد. اگر کسى بر این باور باشد که موجودى فوق طبیعى8 جهان را با طرحى عظیم آفریده است, پرسش مذکور از هدف آن طرح یا جایگاه زندگى در آن خواهد بود. اما مسئله فلسفیِ معناى زندگى ـ یا مجموعه اى از مسائل متداخلى که در طول زمان با این عبارت ملازم شده اند ـ نمى تواند به موضوعاتى محدود شود که تنها براساس فرض هاى دینى معنا مى یابند.
مسائل اصلى که ذیل عنوان مذکور جاى مى گیرند, مشتمل بر پرسش هایى اند مربوط به این که آیا زندگى هدف دارد یا نه؟ آیا زندگى ارزش مند است یا نه؟ و آیا مردم مستقل از شرایط و علایق خاص خود دلیلى براى زندگى دارند یا نه؟ هریک از این پرسش ها ممکن است درباره زندگى, یا به صورتى که متداول تر است درباره زندگى انسانى طرح شوند, اما همین پرسش ها را مى توان درباره زندگى هاى فردى, به ویژه زندگى خود شخص نیز پرسید. مى توان اهداف, جهات و ارزش هایى را جست وجو کرد که از نظرگاه هایى که نسبت به خود ما بیرونى اند, قابل پذیرش باشند, یا مى توان توجه خود را به قلمرو خواهش ها و اهدافى که در روان یا جوامع ما یافت مى شوند, محدود ساخت و در مورد منظرهاى ممکن ماوراى منظر انسانى بى اعتنا بود. گرچه به نظر مى رسد که عبارت (معناى زندگى), تنها یک معنا براى زندگى فرض مى کند, ولى مى توان این فرض را انکار کرد و در عین حال, نتیجه نگرفت که زندگى بى معناست. اغلب, نکته اصلیِ پرسش معناى زندگى در خود فرایند تلاش براى پاسخ گویى به آن, تغییر جهت مى دهد.
بنابراین, جست وجوى معناى زندگى مانند اشتغال به جست وجویى است که در آن تا مطلوب را نیابید کاملاً مطمئن نیستید که در جست وجوى چه چیزى هستید. هر تلاشى براى عرضه تعبیرى بدون ابهام از (معناى زندگى) همانند خود این تعبیر, محکوم به از دست دادن بعضى گزینه ها و قطع راه هاى جست وجویى است که نباید پیشاپیش نفى شوند.
2. مناسبت مرگ
اغلب, تأمل در باب مرگ9 این احساس را ایجاد مى کند که معناى زندگى معضلى دارد. در واقع, اغلب, گمان بر این است, چنانکه شوپنهاور10 (1851) و تالستوى11 (1886) نیز گمان مى کردند که پرسش از معناى زندگى دقیقاً به این دلیل طرح مى شود که زندگى ما به مرگ مى انجامد. اما چنان که بعضى از فیلسوفان توجه کرده اند, ربط و نسبت میان پایان پذیرى ما و معناى زندگى, پیچیده و مبهم است. اگر این فرض که همه ما خواهیم مرد, زندگى را ظاهراً بى معنا مى کند, پس فرض متضادش ـ یعنى این فرض که ما براى همیشه زنده خواهیم بود ـ چگونه وضع را بهبود مى بخشد؟
تبیین محتملى براى ارتباط میان اندیشه مرگ و ترس از بى معنایى زندگى وجود دارد, مبنى بر این که مواجهه شخص با میرایى خود, چشم انداز سعادت12 را بر باد مى دهد. اگر سعادت ابدى محتمل یا حتى ممکن بود, چه بسا احساس نیاز به معنا نمى کردیم ـ مادام که زندگى شوخى است, براى زنده بودن احتیاجى به دلیل نیست, و هدف رسیدن به سعادت ابدى, اگر قابل حصول باشد, به خوبى مى تواند هدف باشد. اما براى بعضى, علم به این که خواهند مرد, سعادت را ناممکن مى سازد. هم چنین تا حدودى به طور متفاوت, تشخیص گریزناپذیریِ مرگِ فرهنگ و نوع انسان همانند تشخیص گریزناپذیریِ مرگِ خود او مى تواند علایق و اهدافى را که شخص در گذشته بروز مى داد, بى ارزش یا احمقانه جلوه دهد.
به علاوه, ایمان به خدا مى تواند آدمى را از این علایق و دل مشغولى ها رهایى بخشد. وعده حیات پس از مرگ که دست کم بعضى در آن به رستگارى ابدى مى رسند, امکان تلاش براى سعادت ابدى را احیا مى کند. وجود موجودى ابدى و متعالى که دغدغه ما و آن چه را با زندگى خود انجام مى دهیم, دارد, مستقلاً نگرانى ما را از بى معنایى اهداف و رفتارمان, کاهش مى دهد.
3. پوچى
بسیارى استدلال مى کنند که اگر خدا وجود نداشته باشد, زندگیِ انسانى پوچ است. این فیلسوفان ادعا مى کنند که در آن صورت, وضع بشر حاوى نوعى عدم هماهنگیِ بنیادین و غیر قابلِ تغییر خواهد بود. آلبر کامو13 بر تضاد میان این خواست ما که جهانْ معقول, منظم و داراى لطف و عنایت باشد و واقعیت خاموشى14, بى روحى15 و بى احساسى آن, تأکید مى کرد. تامس نیگل16 بر تفاوت میان بى معناییِ عینیِ زندگى و طرح هاى ما و جدّیت و انرژى اى که براى آن ها اختصاص مى دهیم, تأکید مى کند. عکس العمل ما چگونه باید باشد؟
به دلیل این که تشخیص بى احساسیِ جهان مى تواند تجربه نگران کننده اى باشد, طبیعتاً اندیشه خودکشى ظهور مى کند. اگر همه اهداف شما براساس این فرض بنیان نهاده شده باشد که حیات یا افعال تان براى موجود یا فرایندى که در قیاس با شما بزرگ تر و بى نیازتر از تأیید است, اهمیت دارد, آن گاه این کشف که چنین موجودى وجود ندارد, هرگونه جهت گیرى را از شما سلب مى کند. به علاوه, اگر فکر مى کنید هر جهتى که برگزینید بالضرورة دوباره این فرض را پیش مى کشد که اکنون مى دانید که جهت نادرستى است, آن گاه تنها راهى که ظاهراً به تناقض نمى انجامد, خودکشى است. ولى کامو (1955) بر این باور است که یک شیوه زندگیِ غیرمتناقض در دست رس است. او (انسان پوچ17) را انسانى توصیف مى کند که صبدون تمنّاش یعنى على رغم بى احساسى دنیا نسبت به خودش زندگى مى کند. چنین شخصى بى آن که در مورد فقدان هر گونه بنیان عقلانى براى زندگى, غفلت ورزد, یا آن را انکار کند, از زندگى تا آن جا که ممکن است استقبال مى کند.
نیگل پاسخ معتدل ترى عرضه مى کند (1971): تشخیص بى اهمیّتى ما [براى جهان] تابعى است از تواناییِ اختصاصاً انسانیِ ما براى انتخاب نظرگاهى بیرونى نسبت به خودمان. از این حیث دلیلى وجود ندارد که سعى کنیم آن را انکار کنیم یا از آن رهایى یابیم. در عین حال, اگر زندگیِ ما براى جهان بى اهمیّت است, چگونگیِ پاسخ ما به این واقعیت نیز همین طور است. به نظر نیگل, نظر به استدلال مذکور, مخالف خوانى, بیش از اندازه پر طمطراق و چشم گیر به نظر مى رسد و رندى متناسب تر است.
ریچارد تیلور18 (1970) از خاموشى جهان نتیجه اخلاقیِ متفاوتى به دست مى دهد: تشخیص این که, گویى زندگى ما به لحاظ عینى بى معناست, باید ما را متقاعد سازد که جست وجوى خود را براى معنا به درون معطوف کنیم. آن نوع معنایى در زندگى که دغدغه اش را داشتن, کار معقولى است, معنا به نظر خود ماست. اگر ما بتوانیم به فعالیت هایى که آن ها را معنادار مى دانیم بپردازیم, زندگى داراى معناست, در غیر این صورت, نه.
این فیلسوفان همه در این نظرگاه مشترکند که اگر چیزى بزرگ تر و به لحاظ درونى با ارزش تر از خود ما, که چه بسا نسبت به او خود را شدیداً وابسته مى ببینیم, وجود ندارد, در آن صورت, زندگى دست کم به یک اعتبار مهم بى معناست. در این جهت, اینان با کسانى که نظرگاه مثبتى درباره معناى زندگى براساس وجود خدایى خیرخواه اتخاذ مى کنند, موافقت دارند. از آن جا که اینان نیز بر این باورند که شرط معنا حاصل نیست, با وجود این, باید چنان زندگى کنیم که گویى زندگى معنا دارد, نتیجه مى گیرند که زندگیِ انسانى پوچ است. اما همان طورى که جویل فینبرگ19 (1992) خاطرنشان کرده است, میان پوچى یک وضعیت و پوچى یک شخص, تفاوت وجود دارد. با اتخاذ طرز تلقّى درستى نسبت به وضع ناگوار خود, خواه آن طرز تلقّى مخالف خوانى باشد یا رندى و یا شق سومى, مى توانیم دست کم خود را از مهمل بودن نجات دهیم.
اما معلوم نیست که به لحاظ عقلانى لازم باشد که حتى این موافقتِ نسبتاً غیر بدبینانه را در مورد این نظرگاه که زندگیِ انسانى پوچ است, داشته باشیم. چنان که پیش از این دیدیم, این نظرگاه بر این تصور مبتنى است که میان آن چه ما درباره مقام و موقع خود در جهان خواهانیم یا ناگزیریم فرض کنیم, و واقعیت مقام و موقع مان, ناسازگارى اجتناب ناپذیرى وجود دارد. اما تمایل به خواست یا اصرار بر اهمیت کیهانى ما ممکن است کم تر از آن چه این فیلسوفان فکر مى کنند عمیق یا چاره ناپذیر باشد. سرشاخ شدن با زندگى, در حالى که شخص با انرژى و علاقه به دنبال طرح هاى خویش است, لازم نیست مبتنى بر جنون عظمت باشد. دست کم روشن نیست که وقتى یک قهرمان المپیک در تلاش براى شکستن رکورد جهانى, حداکثر فشار را وارد مى آورد یا وقتى مادرى از خواب و راحتى چشم پوشى مى کند تا سلامت فرزند خود را به او باز گرداند, باید بر این باور باشد که دستاورد او اهمیت کیهانى دارد.
4. معناى ذهنى و عینى20
گرچه مباحث مربوط به معناى زندگى اغلب ملازم با ملاحظاتى در باب مقام و موقع ما در جهان است, زمینه هایى هم وجود دارد که در آن ها ظاهراً معقولیّتِ تقابل میان زندگى هاى معنادار و بى معنا, از موضوع کیهانى کاملاً مستقل است.
قبلاً این نظرگاه را خاطرنشان کردیم که آن نوع معنایى که دغدغه آن را داشتن, کار بیهوده اى نیست, معناى ذهنى است. بعضى چون دیوید ویگینز21 (1976) بر این باورند که تبیین کاملاً ذهنى از معنا, حق کاربرد متعارف لفظ معنا را ادا نمى کند. چنان که ویگینز خاطرنشان مى کند, تصور تمایز میان زندگیِ با معنا و زندگیِ بى معنا بعینه همان تصور تمایزِ واضح و بى مناقشه تر میان زندگیِ ذهناً رضایت بخش یا ارضاکننده و زندگیِ غیر رضایت بخش یا ارضاکننده, نیست. وقتى مى پرسیم که آیا زندگیِ ما معنا دارد یا نه, درگیر یک کار کاملاً درون گرایانه نیستیم, و وقتى در جست وجوى راهى براى معنابخشى به زندگى خود هستیم, در جست وجوى قرصى نیستیم که ما را سعادت مند کند. زندگیِ سیزیفوس,22 که خدایان آن را محکوم کرده بودند, که مدام سنگى را بالاى تپه اى برساند تا صرفاً پایین آمدن آن را مشاهده کند, دست کم از زمان نوشته هاى کامو به بعد نمونه قطعى بى معنایى دانسته شده است. اگر خیال کنیم که این فعالیتِ مکرر و بیهوده, سیزیفوس را با سرسختى ارضا کرده است, باز هم معلوم نیست که زندگیِ او را معنادارتر یا وحشتناک تر ارزیابى کرده ایم.
با این حال, تبیین هاى مربوط به معناى زندگى نباید به تبیین هاى صرفاً ذهنى یا صرفاً عینى محدود شود. طبیعى ترین الگوهاى زندگیِ معنادار, هم به لحاظ ذهنى بسیار ارضاکننده اند و هم وقتى از منظرهاى بیرونى نسبت به خود فاعل ها مورد قضاوت قرار گیرند قابل ستایش یا ارزش مندند. آن نوع زندگى که با آسانى بیش ترى معنادار توصیف شده, ظاهراً باید زندگى اى باشد که در آن ارتباط مناسبى میان علایق پر شور شخص و سلسله اى از امور که شایان علاقه اند, وجود دارد. ظاهراً معنا وقتى مطرح مى شود که کشش ذهنى با جاذبه اى عینى هماهنگ شوند.
این که آیا این نوع از معنادارى به این دغدغه که ظاهراً به طور بسیار طبیعى مقتضى ارتباط با هدف الهى یا کیهانى است, مربوط مى شود یا نه و اگر مى شود چگونه مى شود, موضوعات دشوارى اند. به علاوه, مفهوم (جذابیت عینى23) (یا قیمت یا ارزش عینى) که مفهوم معنادارى از آن حکایت مى کند, بسیار مناقشه آمیز است. این که آیا چنین مفهومى, به ویژه در غیاب نوعى مابعدالطبیعه دینى, بالمآل معقول است یا نه, خود پرسش فلسفیِ مهمى است. با این حال, این که موضوع معناى زندگى باید گسترش یابد و با مباحث مهم فلسفیِ دیگر ارتباط برقرار کند نباید امرى عجیب باشد. روى هم رفته, معناى زندگى یکى از عمیق ترین و اساسى ترین موضوعات کلّ فلسفه است.
منابع و کتاب هاى بیشتر براى مطالعه(1)
Baier, K. (1957) شThe Meaning of Lifeص, in E.D. Klemke (ed.) The Meaning of Life, NewYork; Oxford University Press, 1981, 81-117.
(مقاله مذکور در اصل به عنوان سخنرانى افتتاحیه در دانشگاه ملّى استرالیا در کانبرا عرضه شد. این مقاله از این نظرگاه که معنا در زندگى با جهان بینى سکولار سازگار است, دفاع مى کند.)
* Camus, A. (1943) Le Mythe de Sisyphe, Paris: Gallimard; expanded edition, 1945; extended edition trans. J. OصBrien, شThe Myth of Sisphusص, in The Myth of Sisyphus and Other Essays, NewYork: Alfred A. Knopf, 1955, 1-102.
(مقاله مذکور بحثى است کلاسیک درباره پوچى وضع انسانى و واکنش درست به این پوچى ـ که همان مخالف خوانى است)
* Feinberg, J. (1992) شAbsurd Self-Fulfillmentص, in Freedom and Fulfillment, Princeton, NJ: Princeton University Press.
(مقاله مذکور حاوى بحثى بسیار روشن و قابل فهم است درباره اندیشه پوچى و نوع رضایتى که على رغم این پوچى ممکن است.)
Klemke, E.D. (ed.) (1981) The Meaning of Life, NewYork: Oxford University Press.
(مجموعه مذکور حاوى تبیین هاى دینى و سکولار در باب معناى زندگى است و حاوى قسمت هایى از نوشته هاى بیر, کامو, نیگل, تیلور و تالستوى است که در اینجا فهرست شده است.)
*Nagel, T. (1971) شThe Absurdص, Journal of Philosophy 68(20): 716-27; repr. in E.D. Klemke (ed.) The Meaning of Life, NewYork; Oxford University Press, 1981, 151-61.
(مقاله مذکور پوچى را به عنوان تضاد میان ادعا و واقعیت تحلیل مى کند و از رندى به عنوان پاسخ مناسب دفاع مى کند.)
Nozick, R. (1981) Philosophical Explanations, Cambridge, MA: Harvard University Press, ch.6.
(مقاله مذکور تحقیقى همه جانبه از اندیشه معنادارى زندگى عرضه مى کند و معنا را به عنوان فراتر رفتن از محدودیت ها در بافت وسیع تر ارزش, تحلیل مى کند.)
*Schopenhauer, A. (1851) شOn the Sufferings of the Worldص, trans. T.B. Saunders, in R. Taylor (ed.) The Will to Live: Selected Writings of Arthur SchopenHauer, NewYork: Ungar, 1967.
(شوپنهاور در این نوشته نظرگاهى عمیقاً بدبینانه درباره فلاکت و ادبار و بى معنایى زندگى انسانى عرضه کرده است و از خودکشى به عنوان پاسخى مناسب دفاع کرده است. همچنین بنگرید به ش on the Vanity and sffering of lifeص و شThe Vanity of Existenceص در همین جلد.)
* Taylor, R. (1970) Good and Evil, NewYork: Macmillan, ch.18.
(تیلور در این کتاب استدلال مى کند که آنچه زندگى را معنادار مى کند دلبستگى فاعل به فعالیت هایى است که به آنها مشغول مى شود.)
*Tolstoi, L. (1886) Smert' Ivana Il'icha, trans. A. Maude, The Death of Ivan Il'ich, NewYork: New American Library, 1960.
(در کتاب مذکور, توصیف روشنى از احساس بى معنایى زندگى شخص در مواجهه با مرگ عرضه شده است.)
__ (1884) Ispoved, trans. A. Maude, A Confession, in A Confession, The Gospel in Berief and What I Believe, London: Oxford University Press, 1971.
(در این کتاب گزارشى شرح حال گونه از مواجه شدن با نیاز به فهم معناى زندگى و یافتن تنها پاسخ قابل پذیرش در ایمان به خدا عرضه شده است.)
* Wiggins, D. (1976) شTruth, Invention, and the Meaning of Lifeص, Proceedings of the British Academy, 62: 331-78; repr. in G. Sayre-McCord (ed.) Essays on Moral Realism, Ithaca, NY: Cornell University Press, 1988, 127-65.
(ویگینز در این مقاله علیه تبیین صرفاً ذهنى از معنا و به نفع تحلیلى غیر ذهنى, اما انسان محورانه از ارزش استدلال مى کند ـ مقاله مذکور متن دشوارى است.)
Wolf, S. (1997) شHappiness and Meaning: Two Aspects of the Good Lifeص, Social Philosophy & Policy 14 (1): 207-25.
(در این مقاله, این نظرگاه بسط و توسعه یافته است که معنادارى در زندگى نتیجه اشتغال فعال و به لحاظ ذهنى ارضاکننده به طرح هاى داراى ارزش عینى است.)
پى نوشت ها:
* مشخصات کتابشناختى مقاله به شرح زیر است:
Wolf Susan شMeaning of lifeص in Craig Edward (ed.), Routledge encyclopedia of philosophy, (London and New York: Routledge, 1998) Vol.5, p.630-633
(این مقاله توسط استاد ملکیان با متن انگلیسى مقابله شده است.م.)
1. inevitability
2. immortality
3. absurdity
4. indifferent
5. suicid
6. defiance
7. irony
8. supernatural being
9. death
10 . schopenhauer (1788ـ1860); فیلسوف ایدئالیست آلمانى.
11 . Tolstoi (1828ـ1910); رمان نویس و متفکر اجتماعى روس.
12. happiness
13 . Albert Camus (1913ـ1960); نویسنده فرانسوى.
14. silent
15. blank
16 . Thomas Nagel(1937ـ); فیلسوف آمریکایى, استاد دانشگاه نیویورک.
17. absurd man
18 . Richard Taylor (1919ـ); فیلسوف تحلیلى آمریکایى.
19 . Joel Feinberg (1926ـ); فیلسوف آمریکایى.
20. subjective and objective meaning
21 . David Wiggins (1933ـ); فیلسوف آکسفوردى.
22 . Sisyphus; قهرمان اسطوره اى یونانى که آلبر کامو در تبیین مفهوم (پوچى) به آن مثال مى زند.
23. objective attractiveness

تبلیغات