آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۹

چکیده

کتاب «ماجرای غم‏انگیز روشنفکری در ایران»، نوشته استاد محقق دکتر سید یحیی یثربی، اثر تحقیقی و ارزنده‏ای است پیرامون تاریخچه، ریشه ها و روند جریان روشنفکری در غرب و بازتاب نه چندان خوشایند آن در ایران و تبعات شوم تأثیرات آن بر فکر و فرهنگ ما، که در پروسه‏ای صدساله به قائله‏ای در مقابل سنت ایرانی و دیانت در این مرز و بوم منجر شده است. آنچه در پی می‏آید برداشتی است گزارش گونه از این کتاب که به امید بهره‏برداری مفید، از نظر خوانندگان محترم می‏گذرد.

متن

کتاب «ماجرای غم‏انگیز روشنفکری در ایران»، نوشته استاد محقق دکتر سید یحیی یثربی، اثر تحقیقی و ارزنده‏ای است پیرامون تاریخچه، ریشه ها و روند جریان روشنفکری در غرب و بازتاب نه چندان خوشایند آن در ایران و تبعات شوم تأثیرات آن بر فکر و فرهنگ ما، که در پروسه‏ای صدساله به قائله‏ای در مقابل سنت ایرانی و دیانت در این مرز و بوم منجر شده است. آنچه در پی می‏آید برداشتی است گزارش گونه از این کتاب که به امید بهره‏برداری مفید، از نظر خوانندگان محترم می‏گذرد.
اگر چه جریان روشنفکری درغرب پدید آمد و برای خود، مبانی و اهداف روشنی داشت؛ اما در جوامع گوناگون و ادوار مختلف، اشکال و مصادیق متفاوتی داشته و دارد. جلوة برتر جریان روشنفکری در ایران، قلمرو مبارزه با استبداد، استعمار و استثمار بود. بدون شک این پدیده را باید نادیده نگرفته و به میزان شایسته ای مورد توجه قرار داد، چنانچه خود جریان روشنفکری بر نقد و تحقیق استوار است، حدود اشکال این جریان را هم باید به دقت نقد و بررسی کرد تا از کجرویها و در جا زدنهای بیجا پرهیز شود. از جمله آفتها و کجرویها، تقلید است که مثلاً: چون غرب با دین مسیحیت که اصولش نامعقول و روحانیتش مشکل آفرین بوده در افتاده است، ما هم با اسلام در بیفتیم! در صورتی که نه در اصول اسلام جای تردید داریم و نه از روحانیت آن سابقه بدی سراغ داریم. علمای اسلام پیوسته مروج دانش و اندیشه و حامی فقرا و مستضعفان بوده اند؛ نه با فیزیک دینی به جنگ علوم جدید آمده و نه با حاکمیت قرون وسطایی به حرمت و حقیقت جامعه و مردم آسیب زده اند. غرب تجدید حیات فکری و علمی را چنانچه خود قبول دارد، تا حدود زیادی وامدار دانشمندان جهان اسلام است. بنابراین در حوزة روشن اندیشی، بر خلاف عقل و انصاف است که مسیحیت و اسلام را یکسان گرفته و روحانیت این دو دیانت را به یک چشم ببینیم.
اما جریان روشنفکری در ایران تا به حال چه سیری را طی کرده است؟! به نظر میرسد جریان روشنفکری در ایران همیشه دچار سردرگمی، یأس، بی برنامگی و بی هدفی بوده، اکنون نیز این جریان بر همان است که بود!و تا چنین بوده و باشد، نتیجه ای جز حیرت، سر درگمی، بی‏سرانجامی و در نهایت شکست و فراموشی، سرنوشتی نخواهد داشت.
این کتاب از بخشهای ذیل تشکیل شده است:
بخش اول، نگاهی گذرا به جریان روشنفکری در غرب است؛ که خواه ناخواه در وضع کنونی فکر و فرهنگ ما بی تأثیر نبوده و عدم شناخت دقیق آن در صد سال اخیر، مشکلات زیادی برای جامعه روشنفکری ما داشته و دارد.
در بخش دوم، پیدایش و استمرار جریان روشنفکری در ایران؛ را پی می گیریم.
و در بخش سوم، به چاره جویی واقع نگرانة‌ این مشکلات پرداخته، عملکرد ناصواب و غیر دقیق عده ای از مدعیان فکر و اندیشه را بررسی کرده، راه حل خروج از این بن بست را به یاری حق نشان خواهیم داد.
روشنفکر کیست؟
روشنفکر کسی است که برخلاف غفلت و کوته بینی حاکم بر محیط میتواند از آگاهی، تیز بینی و دور نگری لازم بهره مند باشد. از این رو، در نهاد روشن اندیشی، خواه و ناخواه نوعی بر خورد با طرز تفکر تاریک و منسوخ از طرفی و نظام اجتماعی و سیاسی منحط و ظالمانه از طرف دیگر وجود دارد. تفکر و رفتار متفکرانه، نشانة‌ بارز روشنفکر است. باید اذعان داشت، هر گونه رفتاری که با خواست و گزینش فاعل همراه باشد، الزاماً آگاهی فاعل، خاستگاه اصلی آن رفتار خواهد بود. اینکه می گویند کسی را مجبور به کاری کرده اند تنها یک قضیه عرفی است. وگرنه انسان نسبت به کاری که انجام می‏دهد، هرگز مجبور نیست. اندیشه و خردورزی، زیر بنای همه تصمیمها و رفتارهای فردی و اجتماعی بشر است. این موضوع از جهتی بسیار خوب و ارجمند بوده، از جهت دیگر زمینه ساز بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی است. ارجمند بودنش از آن جهت است که انسان برای رفتار خود تنها عقل و اندیشه را به عنوان سند و مرجع می پذیرد؛ اما همین حوزه آگاهی و اندیشه، زمینة بسیاری از مشکلات را برای فرد و جامعه فراهم می آورد، زیرا عقل و اندیشه بشر، به سادگی گرفتار فریب و خطا می‏گردد. امروزه در «امکان خطا» در تفکر، جای هیچگونه شک و تردید نیست و روشن فکر کسی است که با دست یافتن به آگاهی ناب بتواند خود را از اسارت قید و بند خطا و خرافه، رها سازد. اما این رهایی ساده و آسان نیست. زیرا او از جریان عادی جامعه جدا شده و در سایه آگاهی برتری که بدست آورده باید به این جریان عادی و سنتی با دیدة نقد بنگرد. روشنفکری نوعی بعثت و بیداری است و لازمه اش اصلاح رفتارهای فردی و اجتماعی برخاسته از فریب و خطاست. بنابراین، بسیار طبیعی است که روشنفکران نسبت به جهل و گمراهی جامعه حساس بوده، دست به مبارزه و ستیزه برده، از سازش و مسامحه دوری جویند. از دیدگاه روشنفکری، تسامح نوعی خیانت به رسالت روشنفکر است، سازش روشنفکر با وضع نامعقول، با ذهن عقلانی وی در تضاد است زیرا تسامح در حقیقت به معنی برابر نهادن عملی حق و باطل است.
دشمنان روشنفکران
روشنفکران غربی در طول تاریخ عملاً با سه مشکل روبرو شده اند: جزمیت، دیانت و حکومت.
1- «جزمیت»؛ عام تر از تعصب دینی و حالتی است که شخص و جامعه را به سکون و جمود، دلخوش ساخته و در نتیجه در برابر حرکت و صعود، مانع و مشکل ایجاد می کند. جزمیت محصول عقل و استدلال نبوده، بلکه در اثر انس و الفت با یک فرهنگ، تعلیم و یا آداب و سنت به دست آمده، امکان نگرش نقادانه و حتی امکان تحمل نقد دیگران را از بین می برد.
2- «دیانت»؛ مکتب دائرة المعارف فرانسه که در روشنگری افکار، جایگاه رفیعی دارد، علناً با دین مبارزه کرده؛ دین را سد راه پیشرفت دانسته و آن را از بنیاد نهادن اخلاق حقیقی و نــظام اجتمــاعی و سیــاسی عــادلانه عاجز می شمارد. اساس مخالفت روشنفکران با دین، دو چیز است:
الف) «دیانت»، از نوع خرافه بوده و جزء اباطیل است لذا بر عقل و منطق استوار نیست.
ب) «دیانت» در طول تاریخ مدام وسیله ای در دست قدرتمندان در بهره کشی از تودة مردم بوده. البته دینی که جهان غرب داشت به جهت تحریفی که شده بود الحق دارای هر دو صفت یاد شده بود؛ از جمله تثلیث، که یک تناقض آشکار بود و موضوع فروش بهشت و. . . ،
3-«حکومت»؛ کسانی که پشتوانة قدرتشان مغزی تهی و دست و پای توانمند بود، زندگی مردم را به دوزخی تبدیل می کردند که برای آنان که گرفتار آن دوزخ نشده باشند، هرگز به درستی قابل لمس و تصور نیست.
ویژگی اساسی حکومتهای قرون گذشته این بود که با گستاخی، فریب و تعدی به دست آمده و با سرکوب و غارت دوام می یافت. کار روشنفکران مبارزه با این حکومتها بود.
خدمت و خیانت روشنفکران
لازمه طبیعی روشن اندیشی و روشنفکری «خدمت» است. زیرا در طبیعت دانش، خدمت هست اگر چه سدی از دشمنی در میان باشد. اما خیانت روشنفکران زمانی است که به ادای رسالت نپرداخته اند. اما چرا روشنفکر، رسالت خود را نادیده می گیرد؟! دو عامل اساسی واگشت (برگشت به تقلید و سنتهای غلط جامعه) و نفاق، سبب خیانت روشنفکران شده است. وقتی روشنفکر به عقاید باطل و خرافه روی آورد و به جای تحقیق به سوی تقلید رود، به خطا افتاده و این منجر به خیانت او می شود. برای جلوگیری از ورود روشنفکر در عرصه خطا و لغزش مهمترین عامل در این مرحله، پویایی و تحقیق در «کار» است البته تشخیص متحققان از مقلدان، امری دشوار می نماید، چنانکه نه تنها دیگران حتی خود انسان نیز دربارة خود، دچار اشکال می شود که مبادا تقلید را با تحقیق اشتباه کند.
توفیق روشنفکران غرب
روشنفکران غربی که با سه مانع جزمیت، دیانت و حکومت روبر بودند، توفیقاتی در این راه بدست آوردند. رنسانس در حصار استوار جزمیت رخنه ایجاد کرده، زمینه رشد شکاکیّت را فراهم آورده و نیل به حقیقت واحد و ثابت، را دچار تردید نمود. کلیسا در قرن شانزدهم عقب نشینی از قلمرو علم و فلسفه را آغاز کرد که نتیجه ای از همین رواج شکاکیت بود. و از سوی دیگر درگیری پروتستانها با مدافعان کاتولیک کلیسا، جزمیت ناشی از بلامنازع بودن قدرت کلیسا را متزلزل ساخت. با شکست دیدگاههای جزمی قرون وسطایی در مورد ماهیت عقل و موقعیت انسان، در قرن هفدهم، شرایط پیشرفت علوم جدید فراهم شد؛ شیوه‏های جدید در تولید، تجارت، ارتباطات، مبارزه با امراض و آفات و. . . منجر به سست شدن پایه های سنت گردید. و اوضاع فرهنگی، سیاسی، دینی و علمی در معرض نقد و تجدید نظر قرار گرفت که نتیجه نهایی آن، شکست جزمیت در همه زمینه ها بود. روشنفکر غربی به شدت با دیانت درگیر شد. «لامتری» می گفت: «جهان روز خوش نخواهد دید، مگر وقتی که]انسان[ از خداپرستی دست بردارد» روشنفکران دیانت را مانعی در راه پیشرفت علوم، تسخیر طبیعت، زندگی مسالمت آمیز جوامع، استقرار حکومتهای عادلانه و بهره‏مندی از لذایذ زندگی به شمار می‏آوردند و به دلیل اینکه مقاومت در برابر دین، از طرف عالمان و مردم زیاد بود روشنفکران به دو مسئله تمسک کردند: اول: بازسازی دین، دوم: تسلیم و انزوای دین. برای موفقیت بیشتر در امر بازسازی دین، دو پیشنهاد ارائه کردند:
الف: تنظیم دین جداگانه ای بر اساس فهم انسانی؛
ب ـ گزینش عناصر معقول دین و دیانت. نتیجه این دو مرحله تسلیم و انزوای دین بود. جریان روشنفکری با نفوذ تدریجی و پیشرفت گام به گام خود، سرانجام کلیسا را از عرش اقتدار پائین کشیده، و آنرا در زوایای زندگی شخصی جای داد. کاخ پیروزی دموکراسی، لیبرالیسم،تسامح و پلورالیسم بر ویرانه های قدرت کلیسا بنا گردیده، آرمانهای زمینی همانند «اومانیسم» و «اگزیستانسیالیسم»، اخلاق و رفتار انسانها را رهبری کرد. به نظر می‏رسد در حصول این پیروزی ها از یکسو روشنفکران و از سوی دیگر، دینداران و عالمان مسیحی ـ به جهت اینکه مبانی فکری و نظری دین را تقویت نکرده بودندـ مؤثر واقع شدند. بنابراین، روشنفکران در هر دو مرحله با موفقیت روبه رو گردیدند. زیرا جبهه روشنفکری غرب، این شانس را داشت که سنگرش هرگز از مبارزان نیرومند خالی نباشد در حالیکه جبهه کلیسا به چند گونه ضعف و بیماری مبتلا و روزبروز آسیب پذیرتر گردید، که این آسیب پذیری موجب عقب نشینی کلیسا شد. تمام این عوامل، پیروزی روشنفکران را فراهم آورد.
پیشنهاد روشنفکران برای حکومت ها
1- زمینه ها و شرایط
الف: تکیه بر طبیعت انسان
روشنفکران، حقوق طبیعی را چنان اعتباری، بخشیدند که برای همه کس الزام آور باشد و مدعی شدند که متون دینی حق مخالفت با حقوق طبیعی را ندارد.
ب: انسان مداری (اومانیسم)
آنها کوشیدند تا انسان از حالت تبعیت، فرمانبرداری و به طور کلی از هر گونه حد و قیدی که از بیرون بر آنها تحمیل می شود خارج شده، موجودی مستقل، آزاد و محور همه حقوقها و برنامه ها فرض شود. بهشت این انسان، در همین دنیا در دسترس زندگی دنیوی اوست. دانش، اخلاق، قانون و دولت، متعهد و مسئول‏اند که در تدارک همین بهشت نقد بکوشند.
ج ـ لیبرالیسم
به عنوان یک فلسفه سیاسی با تکیه بر آزادیهای فردی، از قدرت استبداد کاسته، با تفکیک قوا، بر سلامت جامعه تأکید و از آزادی اندیشه و مذهب حمایت می کند، که تسامح و پلورالیسم را هم به عنوان عناصر تقویت کنندة خود به همراه دارد.
2ـ گام به گام، پیش به سوی دموکراسی
روشنفکران این نکته را خوب دریافته بودند که برای پیدایش هر پدیده ای، وجود زمینة مناسب، از ضروریات است. لذا با آشوب، ستیزه و جنایت موافق نبوده، هر کار بی زمینه را التیام بخش زخمهای مردم نمی دانستند. «ماکیاولی» (فوت 1527.م) به قدرت دنیوی و ملیت تکیه کرده، دیانت و اخلاق را به یک سو نهاد. او جز این دنیای خاکی، به جهان دیگری نمی‏اندیشد. «ماکیاولی» سیاستمدار بود نه فیلسوف، اما طولی نکشید که بذری که کاشته بود، با پرورش یک فیلسوف، به رشد خود ادامه داد. این فیلسوف «فرانسیس بیکن» (فوت 1626.م) بود که تلاش وی، دانش تجربی را به جای دیانت نشانده و بر اصل «علم برای زندگی دنیوی» جان بخشید. بدینسان، زمینه پیدایش «تامس هابز» و «جان لاک» فراهم شد. آنها حقوق و اخلاق طبیعی را محور هر گونه تشکیلات اجتماعی دانسته، از اخلاق دینی و کلامی انتقاد کردند. دین را عامل کینه و نفاق شمرده، تولد جوامع را مرهون انگیزه‏های انسانی محض دانستند. «جان لاک» اعلام کرد: همه پیمانهای اجتماعی باید بر اساس حقوق طبیعی انسانها باشند. این حقوق طبیعی نه با پیمان به وجود می آیند و نه با پیمان از بین می روند. «هابز و لاک» در قرن هفدهم تلاشهای پیشینیان را پی گرفته، به نتایج و اهداف آنها تبلور بیشتری بخشیدند. مبنا بودن سود دنیوی، تسامح، آزادی مالکیت، آزادی فرد و مشروط کردن حکومت، از جمله ثمرات این تلاشها بود. اگر چه «لاک» اصل تفکیک قوا را مطرح کرد، اما این اصل با دقت مونتسکیو (فوت1755.م) به جایگاه شایستة خود دست یافت. چنانکه دقتهای «ژان ژاک روسو» (فوت1778.م) در روند تشکیل حکومت و قدرت حکومتی، بر غنای بحث افزود. بدینسان، گام به گام، تحول اجتماعی به روند تکاملی خود ادامه داد. این روند، مدام در مقابل آزمون بود و اندیشمندان از جنبه های منفی و نواقص آن برای ابطال فرضهای موجود بهره می گرفتند و روز بروز برای تکمیل دستاوردهای دانش و معرفت می کوشیدند.
3 ـ لیبرال ـ دموکراسی نقطه پایان نیست
بدون شک از نظر دانش امروزی نه تنها لیبرال ـ دموکراسی بلکه هیچ نظر علمی دیگر، نقطه پایان تلاشهای علمی بشر نیست. آنچه مهم است بقای این نظریه و ارجمندی علمی آن تا به امروز است.
آفات و آثار منفی لیبرال ـ دموکراسی
بدون شک انسان غربی برای رسیدن به نظام لیبرال ـ دموکراسی امروز، بسیار کار کرده و عقل و اندیشه به کار برده است. اما علم و دانشی که این شرایط را پیش آورده، خود به ما می گوید که جهان روز بروز در تحول است. آنچه در این گیرودار برای جریان روشنفکری، جای نگرانی دارد، دو قضیه مهم ذیل است:
الف) دنیازدگی؛ ب ) سیاست زدگی.
روشنفکران با محوریت حس تجربه و هدف قرار دادن سود و لذت، بشریت را چنان دنیوی کرده اند که خود اندیشمندان هم دست از کار کشیده و به روشنگری نمی پردازند. تلاش برای زدودن جهل و خرافه متوقف شده و کوشش برای دست یافتن به تجارت برتر در مسائل روحی و معنوی که هرگز امکانش نفی نشده، به دست فراموشی سپرده شده است. غلبة خط سیاست نظامهای سرمایه داری، روشنفکران را از اهداف خودشان غافل کرده است. روشنفکران غرب، گویی به فکر دیگران نیستند؛ گویی انسان یعنی انسان غربی و جامعه یعنی جامعة غربی! و این روشنفکران تنها باید به این مردم و جامعه بیندیشند! متأسفانه جریان روشنفکری امروز غرب، نسبت به مسائل و مشکلاتی که پیرامونش در سرزمینهای دیگر وجود دارد بی اعتناست. «برتراند راسل» برای رسیدگی و پایان دادن به جنگ ویتنام اقدام کرد. این یک تکلیف بود؛ اما از روشنفکران امروزی در اینگونه مسائل خبری نیست. آنها با وجود امکانات خبری و ارتباطی زیاد، از این همه ظلم و غارت کشورهای قدرتمند، سخن نمی‏گویند و نسبت به وضع اسفبار بسیاری از دولتهای دست نشانده و در خط منافع سیاسی و اقتصادی غرب، بی‏تفاوت هستند. یکی از دستاوردهای جریان روشنفکری غرب، تساهل و تسامح بود. اما اینک از این اصل تنها در حفظ منافع سرمایه داران و سیاستمداران بهره می جویند و در مقابل آن فرهنگ و معرفت بشری آسیب می بیند. روشنفکر غربی ریاکارانه در کنار مذهب ایستاده، دنیا را به پلورالیسم و تسامح فرا می خواند در واقع لالائی خواب غفلت بر همه جهانیان می خواند! می دانیم هنوز بی سوادی ریشه کن نشده، قحطی و گرسنگی تعداد زیادی از انسانها را رنج داده و کشورهای عقب مانده به وسیله کشورهای صنعتی غارت می شوند. با این وصف، روشنفکران در سنگر نیستند، دادگاههای بین المللی را سیاستمداران تشکیل می دهند و سازمان ملل را دولتهای خاص می گردانند و اصحاب فکر و فرهنگ، جدا از یکدیگر و بی‏خیال هستند!
روشنفکر ایرانی کیست؟
سر و صدای روشنفکری در ایران، با پیدایش جریان روشنفکری در غرب، بیش از سیصد سال فاصله داشت. اما منشاء‌ این سر و صدا در این دو حوزه، کاملاً متفاوت بود. روشنفکری از زمانی که در ایران شروع شد، نه از جهت مبانی فکری و اندیشه ای و نه از جهت مشکلات مردم، با غرب که در آن روشنفکری آغاز شد یکی نیست. حتی از جهت افراد روشنفکر با هم برابری نمی کنند. اگر از گذشته تاریخمان بخواهیم به عنوان مثال، از فرقه های روشنفکری ـ که به درخشش های فکری دست یافته اما نسبت به جامعه اکثراً شکست خورده و تحقیر شده اند ـ نام ببریم، می توان از میان فرقه های کلامی بر «معتزله» تأکید کنیم که اصالت را به عقل دادند و از اشخاص هم می توان در قرن سوم و چهارم هجری از «سجستانی» شکاک، «ابن جبائی» ـ که اولین واجب را شک می‏دانسته ـ و از «محمد بن زکریای رازی» ـ که به الکل و جوهر گوگرد دست یافت، ـ نام برد. نسبت به اتفاقاتی که یکصد سال اخیر در ایران افتاده است اعم از مسئله مشروطه، تدوین قانون اساسی،‌ برافتادن خاندان قاجار و انقلاب اسلامی، نمی‏توان اینها را به جهت اینکه بیشتر به دیانت و رهبری دینی تکیه داشتند، به جریان روشنفکری منسوب دانست. اگر چه در این جریان کسانی که عنوان روشنفکری را یدک می کشند، حضور و مشارکتی داشتند، اما تعیین کننده نبوده و نیستند.
ما از جریان روشنفکری تنها سر و صدایش را داشتیم که بر خلاف غرب، به همراه خود نه علوم جدید و صنایع داشت و نه دموکراسی. اما در عوض تا بخواهی به دست آنها از چاه به چاله افتاده ایم و از چاله به چاه و ناچار در همه زمینه ها به غرب رو آورده و همه چیزمان وارداتی و مونتاژ شد و هنوز هم، گرفتار این چاله و چاه ها هستیم.
علت ناکامی روشنفکران صد سال اخیر
تحول زندگی فردی و اجتماعی بشر در گرو تحول ذهنی است. سنت، فرهنگ، سیاست، تجارت و. .. آثار برونی ساختار درونی انسانها هستند. نظام فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و صنعتی یک جامعه تنها از راه نفوذ به فکر و ذهن آن جامعه، تحت تأثیر دیگران قرار می گیرد. کشور ما در برابر حملات مختلف داخلی و خارجی عکس العملهای مختلف داشته است، این حملات به طور کلی بر سه قسم بوده‏اند:
الف) برونی؛ مانند حمله اسکندر و مغول.
ب) درونی، که بر دو قسم است: درونی متکی بر عقده و احساسات، مانند حملات یاغیان و مدعیان بر سلسله حاکم و درونی متکی بر عقیده، مانند حمله اعراب و صفویه.
واکنش ایران به حمله اول و قسم اول از نوع دوم، با مقاومت روبه رو شد. اما تهاجم از نوع سوم و حمله بر درون بر اساس عقیده اگر چه با مقاومت روبرو می شود، اما در صورت پیروزی، منشأ تحول و تغییر گشته، کلیت جامعه را به خدمت گرفته و پایدار می ماند. مشکل روشنفکران در این نکته نهفته بود که تهاجمشان بر جامعه، بیرونی بود و در مواردی هم درونی، اما بر عقده و نه عقیده متکی بود. روشنفکران ما به دلیل نداشتن زیر بنای فکری عمیق و استوار، از تمدن که آوازه اش سرزمینهای شرقی را تسخیر کرده بود، تنها به نتیجه و آثار ظاهری آن توجه داشتند. برای اینان مفهوم مشروطه صرفاً از آن جهت مطلوب بود که آثار معجزه آسای آنها را در جوامع غربی دیده و شنیده بودند، اما خودشان از لحاظ سیر فکری در آن مرحله نبودند که این مفاهیم را دقیقاً دریافته، مبانی و مقدماتش را طی کرده یا لااقل تشخیص داده باشند. لذا اقدامشان تنها جنبه شبیه سازی داشت.
حرکت روشنفکری ما بر پایة نداشتن عمق و عوام زدگی، حرکت نبود؛ بلکه طفره بود. طفره حتی از دیدگاه فلسفه ارسطویی و ابن سینایی هم غیر ممکن است. طفره یعنی دستیابی به مرحله برتر و پسین و این در فلسفه اسلامی هم محال است. با این وصف هنوز هم به طفره و انقلاب ایمان داریم. یعنی حتی در حد فلسفة سنتی خودمان هم ذهنمان فلسفی نیست این است که جریان روشنفکری ما، نه از تفکر جدید غرب و نه از تفکر سنتی خبر ندارد و لذا بی دلیل و مبنا صرفاً به خاطر نارضایتی از شرایط موجود یا به تحریک عوامل داخلی یا خارجی به این طرف و آن طرف می زند. اما به هر حال در جا زده و پیش نمی رود. از نمونه های بارز لوازم و آثار فکری وارداتی می توان به این موارد پرداخت: 1ـ حمله به دین و روحانیت؛ 2ـ دعوت به اصلاح دین؛ 3ـ دین سازی و مذهب تراشی؛ 4ـ تکیه بر ملیت؛ 5ـ نظریه پردازیهای جنجالی.
از جمله اشتباهات بزرگ روشنفکران ایرانی که بدان دچار گردیدند و باعث سردرگمی خود و جامعه شدند، می توان به دو مورد ذیل اشاره کرد:
الف)دعاوی تقلیدی و بی مبنا را عامل تحول جامعه می دانستند؛ روشنفکران فکر می‏کردند که می توان مرحله ای از فکر و فرهنگ را در جامعه به وجود آورد بدون آنکه آن جامعه از مراحل و مقدمات لازم برای پیدایش این فکر و فرهنگ گذشته باشد.
ب) خلط موضع سیاسی با دعوی فکری و فرهنگی؛ نکته مشترکی که بین تمام روشنفکران از گذشته تا به حال بوده این است که آنها میان نقش، موضع سیاسی خود و تأثیر دیدگاه فکریشان نتوانستند فرق بگذارند. شهرت ایشان و طرفدار داشتنشان سبب شده که آنها و طرفدارانشان را دچار توهم کرده و از یک نکته مهم، غفلت نمودند و آن اینکه؛‌ شهرت و هوادار یافتن آنها، صد در صد در گرو موضع سیاسی ایشان است. در صورتی که این آقایان مدام گرفتار این توهم بوده و هستند که در صحنه اندیشه و فرهنگ پیام مردم پسندی به ارمغان آورده اند.
روشنفکران و سیاست دینی از انقلاب مشروطیت تا شهریور 1320
با اینکه جریان چپ روشنفکری با اصل دین در ستیز بود، طرفداران دموکراسی به سبک کشورهای غربی نیز برابر الگوی غربی خود، اصلاً مذهب را مطرح نکرده، در حد امکان هم با نفوذ روحانیون مخالف بودند. از مجموع پنجاه و یک اصل قانون اساسی که در زمان مشروطه تدوین گردید، هیچ جایی برای دین و روحانیت لحاظ نشده. در این حال روز به روز از تعداد روحانیان کاسته می شد چرا که شاهد آن بودند که موضوعات دیگری از قبیل ملت و میهن به جای دین و شریعت زبانزد طرفداران مشروطه شده است.
شعار مشروعه‌ به جای مشروطه، امکان و عدم امکان آن، مسئله داغ روز شد. «شیخ فضل‏الله نوری»، مشروطه به سبک کشوهای غربی را عملاً مایة نابودی دین و پیدایش مفاسد بیشماری می دانست. کار به آنجا کشید که مجلسیان را متهم به گرایش باب و لامذهبی می‏داشتند. تا جایی که در میان خود نمایندگان هم همین تفرقه و اختلاف پدید آمد. سر انجام با پافشاری علماء در تنظیم متمم قانون اساسی، اصل اول به دین رسمی ایران و اصل دوم به عدم مخالفت قوانین مجلس با اسلام، اختصاص یافت. اما با این وصف بنیاد مشروطه، هنوز هم لرزان و نااستوار بود، مجلس به توپ بسته شد و موجودیتش مورد تهدید قرار می گرفت لکن همچنان به هستی خود ادامه داد. اما به دلیل ضعف مبانی و فقدان زیر بنای لازم فکری و فرهنگی، کارآیی خود را از دست داد. در عدم کارآیی مجلس، اتهام مطابقت نداشتن با مذهب نقش عمده ای داشت. بدینسان، این مرکز ملی عملاً به جای حمایت از حقوق مردم، دو کار ضد مردمی را به گردن گرفت؛ یکی این که به آسانی و به زودی، همان طبقات قدیم که بر جان و مال مردم مسلط بودند، مجلس را پایگاه جدید تعدیات خود قرار دادند و دیگر اینکه پس از چند سال، به عنوان ابزار دست دیکتاتوری رضاشاهی قرار گرفت و به صورت نقابی بر چهرة استبداد و استثمار افکنده شد. بدین سان جریان روشنفکری نه تنها به حاکمیت دینی توجه نداشت، بلکه عملاً در مقابل دین قرار گرفته بود. از اینجاست که دیگر روحانیون از دخالت در سیاست ناامید شده، زیرا همیشه از نتایج آن نگران بودند. موضع احتیاط آمیز روحانیون در مواقع حساس در سراسر دوران حاکمیت پهلوی، بیشتر از همین نگرانی نشأت می گرفت. لذا جریان روشنفکری از روحانیون و به تبع آن از مردم جدا شد و تا سال 1341 چنین بود.
روشنفکران از شهریور 1320 تا انقلاب سفید
با وجود اینکه در سال 1325 محمدرضا پهلوی فرقه دموکرات را در آذربایجان برچید، اما نگرانی او از کمونیسم هنوز وجود داشت. شاه می دانست که زمینداران بزرگ و عقاید مذهبی مردم، عامل مقاومت در برابر نفوذ کمونیسم است. بنابراین، از این دو نیرو بهره گرفت. در جریان درگیریهای دکتر مصدق با شاه هم، نگرانی از نفوذ کمونیسم از طرفی و بی اعتنایی جبهه ملی به نیروی مذهبی از طرف دیگر، در سقوط دولت دکتر مصدق بی اثر نبودند. بازگشت شاه پس از فرار ذلیلانه، تسلط نظامی وی بر پایه کودتای 28 مرداد 1332، سپهبد زاهدی، نقش تعیین کنندة جاسوسی امریکا در این کودتا، ناخشنودی روحانیون و اقشار مختلف مردم از رفتار دکتر مصدق در مقابل مذهب و نگرانی و هراس مردم از ناامنی و گرانی، زمینه را برای بکارگیری یک دیکتاتوری خشن، فراهم ساخت. کار حزب توده در اثر رسوائیها و انشعابات به جایی رسیده بود که حتی چپها و کمونیستها، از انتساب به آن پرهیز می کردند. پیدایش جبهه ملی، به عنوان مرکزی برای فعالان سیاسی تحصیلکرده و روشنفکران در سال 1328، تا حدودی مدیون یأس از عملکرد حزب توده بود. این حزب چون وابسته به کشورهای خارجی نبود و با مذهب هم مبارزه نکرد، از حمایت عمومی برخوردار شد. اما زمانی که به قدرت رسید عملاً با مذهب در افتاد. و به سبب درگیر شدن با روحانیان و عامة مردم زمینه را برای انزوای خود، همانند حزب توده فراهم آورد. رژیم کودتا، به سادگی کمونیسم را به انزوا کشانده، جبهه ملی را از قدرت و حرمت انداخت. نیروی مذهبی هم، به دلیل تجارب حاصل از مشروطیت و جریان دکتر مصدق، از دخالت در سیاست، سودی نبرده و صلاح خویش، مصلحت دین و مردم را در سکوت و تحمل دیدند. از این زمان تا سال 1340 که آیت‏الله بروجردی فوت کردند یک دهه آرام که بسط کمی و کیفی حوزه های علمیه را بدنبال داشت، سپری شد.
پس از حدود یکسال و نیم از فوت آیت الله بروجردی، لایحه ای در هیأت دولت، به تصویب رسید، که مربوط به انتخاب انجمنهای ایالتی و ولایتی بود. جدیت و یکپارچگی علماء و حمایت اقشار مردم، دربار را وادار به تسلیم کرد. این اعتراض دو مطلب را روشن کرد؛ یکی قدرت روحانیت و نفوذ عمیق آنان در توده مردم و دیگری، آشکار شدن شخصیت بارز خمینی در میدان مبارزات سیاسی بود.
اخلاص، جدیت و شجاعت «آیت الله خمینی(ره)» در سال 1341 او را به سرعت در موضع رهبری حوزه و مردم قرار داده و تلاش مخالفان و همراهانش را موضع انفعالی بخشید. دیگر خمینی، خمینی بود چه در قم تهران، ترکیه و…باشد.
محمدرضا شاه برای استقرار حکومت، طرح انقلاب سفید را به تصویب مردم رساند که از جهت مردمی و از جهت غرب فواید زیادی برای او داشت. اما به جهت سطحی بودن این تحول، جای اندیشه و تفکر زیربنایی، روش علمی، مطالعه و برنامه ریزی اصولی ـ که نتیجه‏اش تکمیل گذشته و زمینه ساز رشد و حرکت تکاملی آینده باشد ـ خالی بود، زیرا از یک سو کارهای احساسی و موضعی، بریده از گذشته می باشد و از سوی دیگر این تحول، تحولی عرضی بود. تحولات عرضی در مقابل تحولات طولی قرار دارند که از نقطه ای آغاز شده به تدریج تکمیل می گردد مثل پیشرفت دانش آموز در کلاسهای آموزشی. اما در تحولات عرضی گذشته و آینده، این تحولات به هم پیوسته نیست. نه آینده مکمل گذشته و نه گذشته مولد آینده است.
روشنفکران از انقلاب سفید شاه تا پیروزی انقلاب اسلامی
1- استمرار درگیری
شاه در اثر تضادی که با روحانیت به رهبری آیت الله خمینی داشت،‌ عملاً از حمایت مردم ـ با همة زمینه سازی های زیرکانه ـ‌ محروم ماند. اینک شاه مانده بود و حمایت «سیا» از خارج و سخت گیری «ساواک» از داخل. روحانیت از هر فرصتی برای مقابله بهره می گرفت؛ نکته جالب توجه اینکه، آیت الله خمینی در هیچ شرایطی خود را در موضع انفعال قرار نداده و مدام کفة سنگین مبارزه را در طرف روحانیت دید. او از هر مناسبتی برای ابراز وجود و احیای مبارزه بهره می‏گرفت. همانند:‌ سخنرانی، صادر کردن اعلامیه به مناسبتهای مختلف، تشویق به راهپیمایی و تظاهرات، حمایت از تظاهرات اصناف و دانشجویان، محکوم کردن محاکمات نظامی سران نهضت آزادی و غیره. دولت سرانجام، تبعید خمینی را راه حل این بحران و درگیری تشخیص داده، حال آنکه، برای او فرقی نداشت که در قم، زندان و یا تبعید باشد. او به بهترین وجه رسالت خود را ادامه داد.
2- فضای باز سیاسی
پیروزی «جیمی کارتر» از حزب دموکرات، شرایط جدیدی به وجود آورد. این حزب در تبلیغات انتخاباتی زمستان 1355، حقوق بشر را شعار ملی خود قرار داد. آمریکا با مطرح کردن حقوق بشر و علاقه مندی به اجرای آن، دو هدف را دنبال می کرد:
الف) تثبیت کشورهای وابسته به خود؛
ب) تحقیر کشورهای وابسته به شوروی.
در این حال، آیت الله خمینی بیش از هر حزب و سازمان دیگر، زمینه توفیق داشته و می بایست از فرصت پیش آمده به بهترین وجهی بهره می‏گرفت. ایشان نیز کاملاً حساب شده و دقیق، کار را استمرار دادند.
مواردی از حسابگری های «امام خمینی(ره)» بدین قرار است:
شکیبایی؛ بهره گیری مناسب از همه فرصتها؛ ملاحظه ظرفیتها؛ حمایت نکردن از مبارزه مسلحانه؛ تکیه بر عواطف دینی مردم؛ استقلال از حمایت خارجی.
3 ـ ضربه های کارساز
با توجه به موارد یاد شده روز به روز آهنگ مبارزه تندتر شده، اعلامیه های امام به مناسبتهای مختلف و پاسخ شایسته مردم، به یکدیگر گره خورده، و بدین ترتیب موج خروشانی در سراسر مملکت پدید آمد. مرگ فرزند امام، اهانت یکی از روزنامه ها به امام و شهادت ها و چهلم ها، رژیم شاه را چنان گرفتار کرد که دیگر از قدرت نظامی، دولت آشتی ملی، اقرار شاه به اشتباهش و حمایت دولتهای خارجی کاری ساخته نبود.
روشنفکران از پیروزی انقلاب تا رحلت امام(ره)
1- ناکامی پس از پیروزی
تا پیروزی انقلاب، مشخصه اصلی روشنفکری در کشور، مبارزه بود، نه تفکر! اساس، یارگیری، طرفدار یافتن و تحریک عقده های روحی مردم بود،‌ عمق بخشیدن به اندیشه سیاسی، اقتصادی، بالابردن سطح فکر و فرهنگ مردم در برنامة آنها نبود.
پیروزی انقلاب، فضای احساساتی حاکم بر جامعه، آزادی مطلق، عشق و امید همة مردم به آینده، امکان هر گونه فعالیت را از جریانهای روشنفکری گرفت؛ جز آنکه فعالیتی در راستای دعوت خمینی داشته باشند. از نیروی مذهبی نهضت آزادی گرفته تا حزب الحادی توده، صلاح خود را در آن می دیدند که در جهت مخالف این سیل خروشان شنا نکنند. ظهور و جلوة این انحلال ناخواستة نیروهای روشنفکری، در نخستین رفراندوم، برای تعیین نوع «حکومت»ی بود، که آیت الله خمینی مشخصه آن را اعلام کرد: «جمهوری اسلامی نه یک کلام زیاد نه کم». رفراندوم با شور و شوق تمام و پیروزی ایده آل انجام گرفت و هیچ پیشنهاد دیگری نتوانست مطرح شود اعم از جمهوری خلق مسلمان؛ جمهوری دموکراتیک اسلامی ایران، جمهوری دموکراتیک توده ای، جمهوری از نوع خاص جوامع لیبرال ـ دموکراتیک غرب و یا ادامة سلطنت مشروطه. مهمترین دلیل برای عدم طرح این نوع از حکومت ها این بود که «زمینه مناسب» برای هیچ کدام از این پیشنهادها وجود نداشت!
2- عکس العملهای بعد از شکست
تأکید امام بر «جمهوری اسلامی» و پیروزی چشمگیر این پیشنهاد در رفراندوم، به جای آنکه روشنفکران را به بازنگری مواضع خودشان وادارد، آنان را به عکس العملهایی واداشت که اگر دقتی در کار بود،‌ متوجه شکست آن، از همان آغاز می شدند.
الف) بازرگان و امیدهای بر باد رفته
انتخاب مهندس بازرگان به عنوان نخستین رئیس دولت، پس از پیروزی انقلاب، امید و انتظاراتی ایجاد کرد. این انتظارات به نتیجه نرسید و با استعفای دولت بازرگان تمام شد. اما انتظارات چه بود، اول: تحقق اهداف انقلاب، که عمدتاً بر محور عدالت اجتماعی دور می زد، زیرا پیشگامان دعوت به انقلاب اسلامی، وعدة تحقق عدالتی را داده بودند، که بر عدالت اجتماعی مورد ادعای غرب و شرق برتری داشت، اما پس از گذشت چند ماه از آن خبری نبود. دوم: حفظ و حراست از انقلاب اسلامی؛ اما با شرایطی که پیش آمد، اصل انقلاب هم تهدید می شد. نشانه‏هایی از کودتا و فتنه هایی در شمال، جنوب و غرب کشور که می توانستند به آسانی زمینه دخالت خارجی و تجزیه کشور را فراهم آورند مشاهده می شد که در کنار چندین مسئله دیگر، دلسوزان انقلاب را به هوشیاری و اقدام سریع واداشت. البته این دو انتظار، هنوز در جامعه ما به صورت جدی مطرح است.
ب) گروههای چپ:
1- چریکهای فدایی: آنها در دو قالب اقلیت و اکثریت انشعاب یافتند؛ اکثریت به حزب توده پیوسته و فعالیت سیاسی را در پیش گرفتند و اقلیت نیز، با اقدامات مسلحانه در برابر نظام ایستاد و سرنوشتی جز فروپاشی نداشت.
2- مجاهدین خلق: این گروه، به دلیل نوعی پیوند با مذهب و بهره گرفتن از زمینه ای که با تعالیم دکتر شریعتی ایجاد شده بود، توانستند تعداد بیشتری از جوانان را بسوی خود جذب کنند. این سازمان از بدو تأسیس، در فکر جذب حمایت امام بود، اما با اینکه کسی، چون آیت الله طالقانی واسطه شد، امام آنان را نپذیرفته و هرگز با جنگ مسلحانه آنان در مبارزه با شاه موافقت نکرد. آنها از همان روزهای اوج انقلاب به فکر مسلح شدن بودند و در جریان 22 بهمن 57 اسلحه زیادی بدست آوردند و با تأسیس «جنبش ملی مجاهدین» نهایت تلاش خود را در جهت جذب جوانان و توده های مردم به کار گرفتند. با روی کار آمدن بنی صدر، فرصتی یافتند تا هر چه بیشتر به ایجاد آشوب و تحریکات منطقه ای و قومی در مناطقی چون، کردستان، ترکمن صحرا، بلوچستان و خوزستان پرداخته و بدین ترتیب اوایل سال 59، کنترل اکثر شهرهای کردستان از دست دولت خارج شد. بزرگترین اقدام غیر منطقی مجاهدین خلق، به راه انداختن جنگ مسلحانه بر علیه انقلاب بود، که بیشترین آسیب را به آرامش و قانونمندی جامعه وارد آورند. آنها با همه خشونتی که بکار بردند از قبیل انفجار حزب جمهوری، مقر نخست وزیری و دادستانی، سرانجام شکست خوردند.
ارزیابی و چاره جویی ما و حاکمیت دینی
نظریه حاکمیت دینی با مبانی و مسائل آن در این بیست سال، بطور جدی مورد بحث قرار گرفته است. اصل «ولایت» در جامعه دینی، طبیعی ترین اصل به حساب می آید و اگر دایرة این ولایت را محدود کنیم ـ به گونه ای که زندگی دنیوی مردم را دربر نگیرد ـ مسلماً مطابق نیاز یک جامعة دینی عمل نکرده ایم. چرا که، در جامعة دینی، دنیا مزرعه و مقدمة آخرت است و اگر این مزرعه و مقدمه، برابر با خواست شریعت تدبیر نشود هدف اصلی که سعادت اخروی است، دچار خلل می گردد. بنابر دلائل ذیل، اصل ولایت پذیرفته می شود؛
1- طبیعی بودن ولایت پیشوایان در جامعه دینی؛
2- لزوم تدبیر دنیای مردم، به گونه ای که در خدمت آخرت قرار بگیرند؛
3- نیازمندی قسمتی از فروع دینی به سازمان و قدرت اجرایی.
لذا عده ای که به عنوان روشنفکر در جامعة دینی ما، با استقرار حکومت دینی مخالف هستند، گرفتار دو مشکل می باشند؛ یکی، شیفتگی به واردات غرب، از جمله دموکراسی، دیگری عمقی نبودن تفکرشان و نداشتن روشن اندیشی کافی در نگرش به اصول و مبانی.
با توجه به معقول بودن حاکمیت دینی و داشتن زمینه های لازم، اشکالاتی که از طرف مخالفان مطرح می شود بی اساس خواهد بود. این اشکالات از دو جهت مطرح می باشد:
اشکالات نظری
الف) دین کاری با حکومت ندارد؛ این اشکال نه با دلالت متون موافقت دارد و نه با دیدگاه و موضع علماء. اما تاکنون شرایط مناسبی پیش نیامده تا بصورت جدی علماء، به مدل و محتوای این حاکمیت بپردازند چنانکه عیناً به همین دلیل، فلاسفه و متفکران دورانهای گذشته نیز، بطور جدی به مسئله سیاست نپرداخته اند. ب) اگر قرار باشد دین حکومت کند، چرا این حکومت، به فقیه اختصاص می یابد؟ در پاسخ این شبهه باید گفت: اولاً، بخش عمدة مسئولیت حکومت، به شریعت مربوط است. ثانیاً، آنچه از دین مورد اتفاق است، شریعت و فقه آن است. اما عرفان، فلسفه و کلام، هیچگاه بعنوان متن تعلیم دین پذیرفته نشده بلکه بعنوان وسیله ای برای اثبات عقاید یا کسب معرفت عمیقتر در مـورد اصـول و مبانی دین، مورد استفاده قرار می گیرند.
اشکالات عملی
الف) در حکومت دینی، برای کنترل قدرت، فکری نشده است اما در غرب برای کنترل قدرت، نظام لیبرال ـ دموکراتیک پیشنهاد و در آنجا این نظام موفق عمل کرده است.
در جواب این اشکال، می توان گفت: جواز نقد نظارت و کنترل، بر عهده نهادهای از پیش سازمان یافته همچون مجلس خبرگان و نهادهای مردمی مثل احزاب، گروهها، مطبوعات و مجلس شـورای اسلامـی، مـی باشد. امـام خمینی«ره» می فرمایند: «هر فردی از افراد ملت حق دارد که مستقیماً در برابر سایرین، زمامدار مسلمین را استیضاح و از او انتقاد کرده و او باید جواب قانع کننده دهد. در غیر این صورت اگر بر خلاف وظایف اسلامی خود عمل کرده باشد، خود به خود از مقام زمامداری معزول است.»
ب) در حکومت اسلامی حقوق انسانی که «حق آزادی» در رأس آنها است،‌ مورد تهدید قرار می گیرد. تلاش روشنفکران غربی در زمینه مبانی و اصول حقوق و قوانین تا آنجا پیش رفت، که خود انسان، محور همه حقها و قوانین گردید. این شیوه جدید برای مردم آزادی، امنیت، قانونمندی، استقلال، حرمت، شخصیت، لذت و آرامش بیشتری به ارمغان آورد. اینک ما از طرفی با تجربه غرب روبرو بوده و از طرف دیگر به لزوم پیروی از مشیت و فرمان الهی می اندیشیم. باید اذعان داشت که این دو قابل جمع با هم نیست. یعنی در یک جامعة‌ دینی، مردم راهی جز این در پیش ندارند که پیرو فرمان حق باشند وگـرنه گناهـکار خواهند بود. در این جامعه نمی توان تکلیف را نادیده گرفت، یا آنکه در برابر وحی، به منبع و سند دیگری از قبیل طبیعت، بشر و خواست اکثریت مراجعه کرد و نیز نمی توان حاکمیت ولایت فقیه را بدون ریشه فقهی دانست و یا ولایت را حکومت صغار و مجانین دانست. زیرا اولاً، ولایت علمای دین، نه تنها مبنا و اساس فقهی دارد، بلکه هر گروه و جمعیتی که مدعی برنامه و هدفی برای مردم است و اقعاً باید درصدد بدست گرفتن مدیریت جامعه باشد. در دنیای متمدن امروز هم، سنت مقبول همین است. ثانیاً، ولایت علمای دین بر مردم متدین، یک امر کاملاً طبیعی و عادی است، چه امکان حکومت ظاهری هم در کار باشد و چه نباشد. ثانیاً، ولایت هرگز به این معنی نیست که مردم همچون صغار و مجانین حق هیچگونه تصرفی در اموال، نفوس و امور کشور خود را ندارند؛ بلکه معنی ولایت که جانشین امامت است، آن است که کسی یا کسانی مسئولیت هدایت و حمایت جامعه را به عهده گرفته، با توجه به اطلاعاتی که از منبع وحی در دست دارند مردم را به سوی سعادت جاوید سوق دهند. رابطه ولیّ با مردم رابطة پدر و مادر دلسوز، نسبت به فرزندان بالغ و عاقل می باشد. البته طرح این اشکالات پس از گذشت بیست سال از حکومت دینی از یکسو، به این جهت است که نظریه پردازی ما، دقیق نبوده و بیشتر به کلی گویی پرداخته ایم و از سوی دیگر، طرح این شبهه ها از آن جهت ضرورت دارد که داعیان و دلسوزان نظام دینی در فکر جلوگیری از آفات احتمالی حکومتها باشند.
حاکمیت دینی از ادعا تا عمل
نگرشی به ادعای ما
ما به دنبال نظامی بودیم که اولاً: از هر جهت با نظامهای موجود فرق داشته باشد، نظامی که اساساً از نظر مبادی، اصول، مسائل، روابط و اهدافش با نظامهای رایج در شرق و غرب عالم متفاوت باشد. به جهت همین هدف بود که در ابتدای پیروزی انقلاب، شرق و غرب با انقلاب اسلامی درگیر شده و درصدد براندازی آن بر آمدند. کیسینجر می گوید: «در حقیقت منافع آمریکا و غرب با دو خطر جدی روبرو است، خطر انقلاب اسلامی ایران و خطر امپریالیزم شوروی.» در حالی که «خطر مستقیم انقلاب ایران»، خطر دراز مدت شوروی را تحت الشعاع خود قرار داد. ثانیاً، نه تنها نظامی متفاوت از نظامهای شرقی و غربی بلکه در طول آنها باشد. آن حکومت ها فقط به فکر سعادت دنیوی مردم هستند در حالیکه حکومت اسلامی به فکر سعادت دنیوی و اخروی مردم می باشد. از سوی دیگر در جامعه اسلامی، قوانین روابط اجتماعی بهتر از نظام های دیگر حل و فصل شده و مشکلاتی از قبیل: قدرت، آزادی، عدالت اجتماعی و استعمار، کمتر بوجود می آید زیرا برعکس آن نظامها ـ که تعیین کننده قوانین انسان می باشد ـ منشأ قوانین این نظام، الهی است.
بنابراین حکومت ولایی با درونمایه بعثت، رسالت، هدایت و ایمان، حکومت پیشنهادی جامعة دینی، در برابر نظامهای سکولار شرق و غرب است و این نظام دینی با حکومتهای شرقی و غربی تفاوتهای اساسی دارد: 1- صلاحیت بجای قدرت؛ 2- هدایت بجای تسلیم و تبعیت؛3- بلوغ به جای ابلاغ؛ 4- تکلیف به جای مزدوری.
ارزیابی کرده ها
ایران با نظام نو پای اسلامی خود، با انواع خطرها روبرو بود از جمله:
1. خطر کودتا و دخالت نظامی؛
2. خطر جنگ داخلی با تحریک، هدایت و حمایت خارجی از گروههای مخالف؛
3. خطر درگیری با یکی از کشورهای همسایه به تحریک قدرتهای خارجی؛
4. خطر فشار اقتصادی و سیاسی که نظام را از درون دچار مشکل کند و باعث متلاشی شدن آن می شود؛
5. تلاش برای تغییر محتوا و چشم پوشی از اصول و لوازم انقلاب با به کار گرفتن شخصیتهای سیاسی و علمی داخلی.
سه خطر اول، از پنج مورد یاد شده پیش آمد، اما از کارآیی لازم برخوردار نبود. در نتیجه، باید آمریکا به عنوان رهبر تمدن جدید غرب فقط به دو عامل اخیر امید بسته باشد. بنابراین جنگ و درگیری پایان نیافته است، چرا که انقلاب اسلامی ایران بدنبال چیزی بود که با تمدن غرب مغایرت مبنایی داشت و غرب برای حفظ تمدن خود باید در برابر آن موضع می گرفت. لذا، ارزیابی کارهای انجام شده در تمام این سالها، ضروری به نظر می رسد زیرا امریکا از دو راه آخر در حال ضربه زدن است؛ در این راستا، اگر ده سال اول انقلاب اسلامی را دوران تثبیت نظام دانسته، مشکلات و نابسامانیهایش را قابل چشم پوشی بدانیم، در دوران سازندگی باید سیر جریان سازندگی و بعد از آن را دقیقاً در نظر گرفته و به نقد بسپاریم تا متوجه اشکالات و کمبودها شده و در این جنگ پنهانی ـ که علیه ایران از حدود ده سال پیش شروع شده ـ مثل جنگ قبلی پیروز شویم.
امروزه پس از گذشت یک دهه از تثبیت نظام و جریان سازندگی، وجود مشکلات در جامعه قابل انکار نیست؛ از نظر ساماندهی همه جانبه کشور مشکل داریم، در آمد عمومی مردم سیر نزولی دارد و نابسامانی اقتصادی روزبروز فاصله طبقاتی را بیشتر می کند، توجه به ارزشهای غربی و دنیوی، روزبه روز بیشتر می شود، تغییر ارزشها و رویکرد به خودنمایی مخصوصاً نمایش ثروت رواج یافته، تکیه بر اصول و موازین اولیه انقلاب ضعیف تر شده شیوع مواد مخدر و فحشا، اختلاس، کلاهبرداری، اخلاق و فضیلت را تهدید می کند. در بررسی علل و عوامل این مشکلات می توان به موارد زیر اشاره کرد:
1- مشکل تفکر؛ در زمینه های مختلف، غالباً با یک روند روشمند که، بواسطه آن همه ساله، کمیت و کیفیت کار، دقیقاً قابل ارزیابی و انتقاد باشد، مواجه نیستیم؛
2-افراد ناتوان، به مشاغل حساس گمارده شده و از هرگونه بازخواست و انتقاد در امان هستند. انتخابهای ناشی از وابستگیهای جناحی در سالهای اخیر به این مشکل افزوده است؛این دو مشکل اخیر در اثر بی توجهی به جایگاه تخصص در کشور ایجاد شده است؛
3- پراکنده کاری و نداشتن یک مراتب علمی و حساب شده.
اما چرا در حفظ ارزشهای اصولی انقلاب، اهمال شد؟ می توان، از دو دلیل یاد کرد:
1. ضعف کارکرد در حوزة‌ امر به معرف و نهی از منکر؛
2. توجه بیش از حد به آموزش نظری دین، بجای اجرای عملی آن.
در این دوره، در حفظ موقعیت بین المللی انقلاب نیز کوتاهی شد که خود، معلول دلایل و عوامل مختلفی است که مجال این مقاله، امکان بررسی آن را به ما نمی دهد.
پیشنهادها:
برای هرگونه پیشنهاد باید مبنای مسأله، روشن شود لذا بیش از مطرح کردن پیشنهادها باید نگاهی به آیندة دین و دینِ آینده داشته باشیم؛
مبانی پیشنهادها
1- آینده دین
دین یک موضوع ناشی از ادراک عقلانی یا احساس درونی انسان است در نتیجه تا انسان هست، دین هم خواهد بود. و آنچه تاکنون سبب پیوند انسان و دین شده، یا عقل و اندیشه او بوده و یا احساس و تجربه درونی انسان است که او را به چنین باوری واداشته است. از این دو مبنا، مبنای عقل و اندیشه، مبنای روشن، قابل تبیین و توجیه، است. اما امروزه در الهیات مسیحی بخاطر مشکلاتی که از لحاظ اصول غیر عقلانی خود دارند، غالباً مبنای دوم را مطرح می‏کنند.
لذا اگر با جریان غرب هماهنگ شده، قضایای متافیزیکی، از جمله گزاره های دینی را جزء‌ قضایای خارج از دسترس قوای عقلی بدانیم؛ به نتیجه ای می رسیم که، چیزی جز «نمیدانم» نیست. یعنی در حالتی قرار می گیریم که نه به صورت قطعی می توانیم حکم به واقعیت متافیزیک و اصول دین بکنیم و نه حکم به غیر واقعی بودن آنها. فقط می توانیم بگوییم که در این میدان پای عقل و اندیشه لنگ است. در این حال در سر دو راهی قرار می گیریم: یکی آنکه در عمل، زندگیمان را با غیر واقعی بودن اصول و مسائل دین تنظیم کنیم و دیگر اینکه باز هم رفتارمان را با اصول و مسائل دینی هماهنگ سازیم. با توجه به این دو راه، اگر روزی تمامی مردم دنیا به شکاکیت برسند، باز هم تفکر درست و دوراندیشی، ایجاب می کند که دیانت را نادیده نگیریم. البته در مقام مقایسه، مبنای راه دوم بر مبنای راه اول برتری دارد. زیرا پشتوانه مبنای اول، نیازها و هوسهای مادی است؛ در حالی که تکیه گاه راه دوم، عقل و دور اندیشی و پرهیز از خطر احتمالی و هماوایی بانیاز احساسی انسان به مبادی و مسائل دینی است.
بنابراین، دین در آینده وجود داشته و وجود آن همیشه از توجیه عقلانی برخوردار خواهد بود. ظهور یک تمدن مبتنی بر علم و عقیده را برخی تحلیلهای دقیق پست مدرنیستها، پیش بینی می کنند.
2- دینِ آینده
انسان آینده، انسانی است که به عقل و اندیشه خود باور داشته. و اندیشه خود را تکیه گاه اصلی همه باورهایش قرار می دهد. چنین انسانی نمی تواند بدون تصور، تصدیق کرده، یا بر خلاف تصدیقش باور کند! بنابراین، دینِ آینده از طرفی باید از لحاظ اصول و مبانی، عقلانی و از طرف دیگر انتخابی باشد. این انتخاب در میدان رقابت انجام می پذیرد. این رقابت نیز بین ادیان عمده و مدعی رهبری مردم جهان (اسلام، مسیحیت، یهود، ادیان و مکاتب هندی و چینی) بوده که حاصل افزایش آگاهی مردم از طرفی و نزدیکی قاره ها و افزایش ارتباطات از طرف دیگر خواهد بود. در چنین شرایطی، دیگر «پلورالیزم» در قلمرو معرفت بی معنی بوده و توصیه تحمل همة ادیان جهان، بمعنی صحه گذاشتن بر محرومیت همة انسانها از نیل یا تقرب به معرفت، درست نخواهد بود، و باید به جای توصیه به چنین تسامح و مدارایی در یک فضای دور از تعصب، به نقد و بررسی ادیان پرداخت. مشکل غیر عقلانی بودن، برای هر دینی یک مشکل جدی است، چنانچه علمای الهیات مسیحی هم از دیرباز این مشکل را دریافته و به فکر چاره افتاده اند.
3- آینده حاکمیت دینی
آیا می توان نظام حاکمیت دینی را بعنوان بدیل مترقی نظام لیبرال ـ دموکراسی، برای جهان در آینده مطرح کرد؟ پاسخ به این سؤال مثبت است، زیرا: 1- نظام لیبرال ـ دموکراسی غرب، هم اکنون یک پیشنهاد نهایی نیست؛ 2- نظام کمونیسم، بعنوان بدیل، عملاً شکست خورده است؛ 3- متفکران غرب، عملاً بشر را به برآورده شدن نیازهای مادی قانع ندیده و معنویت را یکـی از ضــرورتهای زنـدگی بشر می دانند؛ 4- اسلام از آغاز خود را یک دین جهانی دانسته و با موضوع مهدویت، حتمیت جهانی شدن اسلام و استقرار عدالت جهانی را در سایه نظام دینی نوید داده است؛ 5- داشتن شاخص های کمّی یک اقتدار،‌ اعم از نیروی انسانی، منابع و ذخایر، امکان بهره وری از نقاط حساس دنیا ـ زیرا مسلمانان جمعیتی برابر با یک پنجم جمعیت جهان، در دست داشتن ذخایر نفت و گاز و دارا بودن هفت نقطه از چهارده نقطه استراتژیک دنیا، از مختصات جهان اسلام می‏باشد.
پیشنهادها:
انقلاب به خودی خود فقط زمینه ساز است نه کارساز نهایی. لذا برای حفظ اقتدار و حرمت دولت اسلامی پیشنهادهای ذیل مطرح می شود:
1- ارائه شفاف اصول و مبانی نظری، اهداف و علایق عملی نظام، بعنوان الگوی جهانی نظام آسمانی؛
2- تجدید نظر در شیوة تدبیر امور داخلی؛
3- حفظ هویت اسلامی جامعه؛
4- حفظ هویت اسلامی افراد؛
5- حفظ جایگاه جهانی حکومت اسلامی.

تبلیغات