ظهور و سیر مکاتب پلورالیستى در عرصه فلسفه جدید غرب
آرشیو
چکیده
مکتب پلورالیسم، هر چند در میان برخى از فلاسفه یونان باستان و فلاسفه قبل و بعد از سقراط ریشه دارد، اما باتوجه به تفکر دوران قرون وسطى که در آن مکتب «مونیسم» یا «وحدت گرایى» ملهم از فلسفه دینى مسیحى در قرون وسطى بوده است. پلورالیسم، قایل به اصل تعدد و کثرت وجود اشیاء و حقایق نهایى هستى و به تبع آن قایل به اصالت وجود «بشر» و «جهان» در برابر و یا حداقل در کنار و عرض (نه طول) وجود خداوند و جهان مابعدالطبیعه مىباشد و به این وسیله، در تفکر مابعدالطبیعى دورانهاى کلاسیک و قرون میانه غرب خدشه وارد مىنماید. این مکتب با توجه به شکست اندیشه فلسفى «اومانیسم» در قرن نوزدهم، با ظهور متفکران شکاک و شالوده شکن همچون «نیچه» به دنبال تشکیک عظیم «هیوم» و «کانت» در اعتبار فلسفههاى مابعدالطبیعى و در قرن حاضر با ظهور متفکرانى چون «دریدا»، «بودریار» و «لیوتار» ماهیتى کاملاً مدرن و بلکه پست مدرن به خود گرفته است و در اعتبار هر نوع تفکرمبتنى بر جزم و یقین و اعتقاد به وجود جهان ماوراالطبیعه حتى در وجه شبه متعالى و کاملاً بشرى آن تردیدهایى ژرف و اساسى وارد ساخته است، آنچنان که در شرایط کنونى در کنار متفکران پست مدرن مذکور به استثناى فلاسفهاى چون «هایدگر»، اکثریت متفکران پلورالیست غرب که از چند سده گذشته تاکنون بیشتر در جهان آنگلو ساکسون و عرصه مکتبهاى «تحلیلى» ظهور نمودهاند قائل به «نسبیت» معرفت و اصالت «شک و گمان» تا مرز اعتقاد به «سوفیسم» مدرن کنونى پیش رفتهاند. با توجه به تقدم و نقش پایهاى فلسفه در تفکر و تمدن مغرب زمینى سلسله مباحثى که در این شماره و شمارههاى بعدى تقدیم خوانندگان علاقمند به این مباحث مىگردد که به شرح و نقد گوشههایى از تراوشات فکرى این مکتب در عرصههاى مختلف فلسفه، دین، علم، و سیاست از چند سده اخیر تاکنون خواهد پرداخت.متن
مکتب پلورالیسم، هر چند در میان برخى از فلاسفه یونان باستان و فلاسفه قبل و بعد از سقراط ریشه دارد، اما باتوجه به تفکر دوران قرون وسطى که در آن مکتب «مونیسم» یا «وحدت گرایى» ملهم از فلسفه دینى مسیحى در قرون وسطى بوده است. پلورالیسم، قایل به اصل تعدد و کثرت وجود اشیاء و حقایق نهایى هستى و به تبع آن قایل به اصالت وجود «بشر» و «جهان» در برابر و یا حداقل در کنار و عرض (نه طول) وجود خداوند و جهان مابعدالطبیعه مىباشد و به این وسیله، در تفکر مابعدالطبیعى دورانهاى کلاسیک و قرون میانه غرب خدشه وارد مىنماید. این مکتب با توجه به شکست اندیشه فلسفى «اومانیسم» در قرن نوزدهم، با ظهور متفکران شکاک و شالوده شکن همچون «نیچه» به دنبال تشکیک عظیم «هیوم» و «کانت» در اعتبار فلسفههاى مابعدالطبیعى و در قرن حاضر با ظهور متفکرانى چون «دریدا»، «بودریار» و «لیوتار» ماهیتى کاملاً مدرن و بلکه پست مدرن به خود گرفته است و در اعتبار هر نوع تفکرمبتنى بر جزم و یقین و اعتقاد به وجود جهان ماوراالطبیعه حتى در وجه شبه متعالى و کاملاً بشرى آن تردیدهایى ژرف و اساسى وارد ساخته است، آنچنان که در شرایط کنونى در کنار متفکران پست مدرن مذکور به استثناى فلاسفهاى چون «هایدگر»، اکثریت متفکران پلورالیست غرب که از چند سده گذشته تاکنون بیشتر در جهان آنگلو ساکسون و عرصه مکتبهاى «تحلیلى» ظهور نمودهاند قائل به «نسبیت» معرفت و اصالت «شک و گمان» تا مرز اعتقاد به «سوفیسم» مدرن کنونى پیش رفتهاند. با توجه به تقدم و نقش پایهاى فلسفه در تفکر و تمدن مغرب زمینى سلسله مباحثى که در این شماره و شمارههاى بعدى تقدیم خوانندگان علاقمند به این مباحث مىگردد که به شرح و نقد گوشههایى از تراوشات فکرى این مکتب در عرصههاى مختلف فلسفه، دین، علم، و سیاست از چند سده اخیر تاکنون خواهد پرداخت.
مکتب کثرتانگارى، مقابل مکتب مونیسم یا وحدتانگارى و وحدت وجود است که متأثر و همعرض با فلسفههاى اصالت تجربه و تحلیلى و در تقابل با فلسفههاى «ایدهآلیستى» و ترکیبى و وحدتانگار قرار دارد. البته، تعیین مرز دقیق میان این مکاتب در برخى موارد تقریبى و تا حدودى نسبى است؛ همچنانکه برخى از مکاتب ایدهآلیسم، در عین اعتقاد به اصالت «وجود»، «ایده» و «روح»، در برابر ماده، به نوعى کثرتانگارى خاص خود اعتقاد دارند و یا به عکس. مکتب ماتریالیسم در عین اعتقاد به اصالت موجودات کثیر و متنوع حسى و مادى به نوعى وحدتانگارى مادى معتقد است. اما در نهایت، باید به تناظر و تساوى فلسفههاى کثرتانگار با مکاتب مبتنى بر اصالت تجربه و تا حدودى ماتریالیسم و برخى فلسفههاى تحلیلى و نیز به تساوى فلسفههاى وحدتانگار یا تک بنیاداندیش و «مونیستى» با فلسفههاى «ایدهآلیستى» و ترکیبى، به دلیل تداخل نسبى مفهوم کثرتانگارى با مکتب وحدتانگارى اعتقاد پیدا کرد. اما با نوعى مسامحه و بطور تقریبى مىتوان اذعان نمود که فلسفه کثرتانگارى در نهایت معتقد است که جهان هستى داراى بنیانهاى متعدد و بعضا بیشمار مىباشد. به عبارت دیگر، به زعم فیلسوفان کثرتانگار، جهان از یک حقیقت و بنیاد تشکیل نمىشود، بلکه عناصر و عوامل سازنده جهان بیش از یک حقیقت، یا جوهر و بنیاد مادى یا معنوى مىباشد.
سابقه مکتب کثرتانگارى را باید در جهان باستان، بالاخص یونان، جستجو نمود. مکاتب «سوفیسم»، «اتمیسم»/ «دموکریت» و «اپیکور» به وجود ذرات بسیار ریز یا اتمهاى بیشمار معتقد بودند که با نوعى ترکیبات خاص مادى و مکانیکى و براساس یک سلسله تصادفات، موجودات بىشمار جهان مادى را مىسازند. حتى سابقه مکتب کثرتانگارى را مىتوان در قالب غیرمادى و متافیزیکى و الهى بین فیلسوفان ضد ماتریالیسم و الهى یونان، چون ارسطو و افلاطون حکیم دنبال کرد. اعتقادات ارسطو و افلاطون و عوامل و مبادى جهان هستى در دیدگاه آنها (ماده در کنار صورت و عالم عقل، بالاخص در حوزه اندیشه ارسطو، یا وجود عالم مُثُل در کنار اعتقاد به مبدأ هستى در اندیشه فلسفى افلاطون) نقطه مقابل فلسفه دموکریت و بسیارى از کثرتانگاران عصر جدید مىباشد، لذا هرگز نباید این فلاسفه بزرگ و شاخص را در شمار فلاسفه کثرتانگار جهان کلاسیک و عصر جدید قرار داد.
اصولاً تفکر فلسفى غرب، با همه اختلافهاى بنیادین میان نحلههایش، بر اساس اصل کثرت در تقابل با وحدت قوام پیدا کرده است، همچنانکه آثار چنین اندیشه کثرتانگارانه را در اعتقاد یونانیان به وجود خدایان تحت فرمان «زئوس» و بروز پارهاى رقابتها و ستیزها بین زئوس و عدهاى از خدایان مىتوان ملاحظه کرد. در جهان غرب با اعتقاد به چنین اصولى؛ مانند اعتقاد به وجود تعارض مابین خدایان و زئوس و در نتیجه ستیز میان جهان ماوراءالطبیعه با بشر و یا اعتقاد به رقابت و کشمکش متوازن و تا حدودى متعادل بین خدایان، که گونهاى از تفکر و تمدن بزرگ و نیرومند را بنیاد گذارده است و در عرصه روابط انسانى زمینهساز نوعى نظم، انتظام و تجلى وحدت، در عین باور به کثرت و ستیز است؛ از انعکاس و امتزاج این دو ویژگى یعنى، کشمکش فردى و گروهى از یک سو و ایجاد گونهاى نظم و احساس مسئولیت اجتماعى در عین باور به لزوم تأمین و حفظ منافع فردى و گروهى از سوى دیگر، زمینههاى پیدایش انواع دموکراسىهاى کلاسیک و مدرن عصر جدید جز مقاطعى
از تاریخ قرون وسطى ایجاد شد. البته طرح و نقد مکتب کثرتانگارى در تفکر عصر جدید غرب بر بنیاد انواعى از نحلههاى اومانیستى استوار است. در چهار قرن گذشته دو متفکر بزرگ، مبدع دو جریان اساسى در تفکر و تمدن غرب بودهاند؛ «فرانسیس بیکن» انگلیسى بانى تفکر «تجربى»، «تحلیلى» و «آمپریستى» که تفکر او به ایجاد انواعى از مکاتب مبتنى بر کثرتانگارى منتهى گردید و نیز «رنه دکارت» که متفکر فرانسوى و بنیانگذار فلسفه ترکیبى و تفکر مابعدالطبیعه بشرى و ناسوتى است. به عبارت دیگر، این جریان، نخست تحت تأثیر تفکر فرانسیس بیکن، مبدع مکتب اصالت تجربه یا آمپریسم ایجاد گردید و سپس تحت تأثیر تفکر دکارت شکل گرفت. بعدها این جریان به صورت انواع مکاتب ایدهآلیستى و حتى رومانتیک در فرانسه و آلمان ظهور کرد.
مکتب کثرتگرایى در عصر جدید به صورتهاى مختلف و حتى متضاد در فلسفههاى تجربى جهان آنگلو ساکسون، «ایدهآلیسم» و همچنین در تفکر مکتب «پرآگماتیسم» ظاهر مىشود. اما در این مجال از میان متفکران این سه جریان بزرگ فلسفى غرب، تنها اندیشه برخى از معروفترین متفکران فلسفههاى تجربى را مرور مىکنیم. هر چند چگونگى تجلى و ظهور آن را در برخى از ابعاد تفکر متفکران «راسیونالیست» و عقلى مشرب غرب نیز بیان خواهیم نمود.
کثرتانگارى در مقام نقد به طور کلى به دو معناى متضاد مىتواند مطرح شود: یکى به معناى اخص و دیگر به معنى اعم. معنى اخص مقابل مکتب مونیسم یا وحدتانگارى قرار مىگیرد و در عرصه فلسفه بیشتر به فلسفههاى تجربى و تحلیلى اطلاق مىشود. در مقابل آن، فلسفههاى ترکیبى قرار دارند که به کل و وحدت در هستى و به جمع و جامعه در اجتماع، اصالت مىدهند. به طور مختصر، کثرتاندیشى در عرصه تفکر به فلسفههایى گفته مىشود که بر مکتب آمپریسم و نحلههاى مختلف آن مبتنى است و در واقع، به حس و عامل حسى در معرفت بشر اهمیت زیادى قایل است، به خصوص در مقابل مکتب و فلسفههاى ترکیبى که به وحدت و عقل اصالت مىدهند؛ عقل و حس در غرب ـ برخلاف فلسفه اسلامى ـ در تضاد و تباین بوده، به عنوان دو رقیب بزرگ، در عرصه تفکر چهارصد ساله اخیر غرب پاگرفتهاند. کثرتاندیشان در
عرصه فلسفه به عامل حس، در عرصه جامعه به فرد، در عرصه اقتصاد به سرمایهدارى و در عرصه سیاست به لیبرالیسم اهمیت مىدهند. مکتب وحدتاندیشى و ترکیبى به عنوان نقطه مقابل پلورالیسم، واجد شیوه ترکیبى است، به طورى که عقل و براهین عقلانى در این مکتب اصالت داشته و در عرصه جامعه اصالت با حکومت است. در عرصه اقتصاد هم به مکاتبى که به سوسیالیسم یا کمونیسم یا به نظام اقتصادى مبتنى بر حاکمیت جمع متکى مىباشد. این وجوه، تقابل و تباین بارزى را میان آنها به وجود آورده است. این دو تفکر را به صورت تفصیلى به این صورت مىتوان بیان کرد: در چهارصد سال اخیر، دو متفکر این دو جریان را بنیان گذاشتند؛ فرانسیس بیکن در انگلیس که تفکر فلسفههاى تجربى و تحلیلى را پایهگذارى کرد. در این زمینه در دوره رنسانس و حتى اواخر قرون وسطى، افرادى مثل راجر بیکن با اقداماتى فلسفى زمینه ظهور این مکتب را هموارتر نمودند. رنه دکارت هم در فرانسه، جریان فلسفههاى ترکیبى را بنیاد گذاشت. تفکرى که با بیکن آغاز گردید، در تفکر تجربى «هیوم» به تمامیت مىرسد.
در شیوه تفکر فلسفى هیوم باید به جزء و نه کل توجه نمود. لذا در عرصه هستى دو بعد وجود دارد: یکى بُعد «جزء در هستى» و دیگرى بُعد «کل در هستى»؛ یعنى هر پدیدهاى در کل هستى، هم ترکیبى از کل اجزا است و هم به عنوان کل، وحدت اجزا را شامل مىشود.
فرانسیس بیکن، لاک و هیوم بیشتر به جزء توجه دارند و جزءنگر هستند، به همین دلیل شیوه تفکر تحلیلى دارند و به نوعى تجزیه و تقسیم عقلى و حسى در تحلیل پدیدهها معتقدند. آنها به جاى تفصیل و تحلیل، بیشتر ترکیب مىکنند و کلیات را مورد نظر قرار مىدهند. یک جمله معروفى از هگل نقل مىشود که مىگوید: «تمامیت یا کلیت، حقیقت است.» این جمله معروف در واقع چکیده تفکر این مکتب است.
اخلاف و اسلاف تفکر تحلیلى هیوم به ظاهر پدیدهها اصالت مىدهند؛ به همین دلیل در معرفتشناسى، حس اصالت دارد، بطوریکه معرفت، تنها به ظاهر موجودات تعلق مىگیرد. با توجه به این ادعا باید باطن را کنار بزنیم، زیرا نمىتوان باطن موجودات را دریافت. در اینجا، به یک بنبست در شناخت باطن یا بنیاد وجود موجودات برمىخوریم. از این رو، هیوم با اعتقاد به مکتب اصالت «تسمیه» و «نومینالیسم جدید» وجود مستقل کلیات را نفى مىکند و معتقد است که مفاهیم کلى، چیزى جز صورت مبهم و تا حدودى نامشخص تأثرات و انطباعات جزئى نمىباشند؛ زیرا وقتى یک احساس مشخص جزئى، هیأتى محو و نامشخص را از عالم خارج اخذ مىکنند، به عنوان مفهوم کلى تلقى مىگردد و چون هر ادراک و مفهومى، بنا به زعم هیوم، به یک تأثر جزیى و حسى خارجى باز مىگردد، از این رو کلیات در ذات خود، واقعیتى مستقل و اصیل همانند ادراکات جزیى ندارند و این توهم آدمى که این ادراک، ادراکى کلى و غیرجزیى است و مىبایست به عنوان امر عقلانى و غیرجزئى و غیرحسى محسوب شود. از این رو آنها به نوعى مکاتب عقلى یا ایدهآلیسم جدید روى آوردهاند.
به زعم هیوم فلاسفه متافیزیسین از زمان افلاطون تاکنون، به غلط معتقد بودهاند که «کلیات» و مفاهیم، کلى بوده و جزو حقایق مابعدالطبیعى و عقلانى هستند، زیرا اعتقاد به وجود آنها در معرفت بشرى بر وجود ساحت غیرمادى در ادراک انسانها دلالت مىکند، در حالى که مفاهیم کلى که از سنخ عالم غیرمادى و مابعدالطبیعى است، به نظر فلاسفه آمپریست و تجربى در خود هیچگونه اصالت و اعتبارى ندارد.
براى اینکه جهان خارج مورد شناسایى و معرفت ما قرار گیرد، باید به شکلى محسوس، جزیى و تجربى درآید و این با مفهوم پنهان و کلى و نامحسوس جوهر، سازگار نمىباشد. لذا هیوم به وجود جهان مستقل از معرفت بشر، کاملاً شک مىکند و حتى وجود جوهر، نفس و روح را در آدمى انکار مىکند؛ زیرا بشر نه تنها در جهان خارج، بلکه در درون خود و در ادراک نفس خویش نیز تنها به یک مجموعه جزیى و نفسانى و نه واقعیتى بسیط، کلى و بنیادین به نام نفس و روح معرفت مىیابد.
هیوم، معرفت بشرى را مبناى قضاوت درخصوص وجود جهان خارج قرار مىدهد و این خود یکى از تجلیات مکتب اصالت بشر در عصر جدید غرب است ؛ که خود زمینه نوعى ایدآلیسم حسى و تجربى در میان متفکران جهان آنگلوساکسون را علىرغم مخالفت ظاهرى آنان با مکتب ایدآلیسم به وجود مىآورد، به نحوى که تا زمان معاصر خروج و رهایى فکرى از آن براى فلاسفه مکتب تحلیلى ممکن نگردیده است. بنابراین، فلاسفه عصر جدید در جریان مخالف تفکر دکارتى و فلسفه «راسیونالیست» به نوعى ایدآلیسم و تفکر اومانیستى متمایل هستند که در نهایت به شکاکیت و یا نفى عالم خارج و جهان ماوراءالطبیعه منجر مىگردد. به عبارت دیگر، تفکر جدید غرب، در هر دو جریان متضاد فلسفى، با این مشکل و بنبست مشترک مواجه مىشود که آدمى چگونه با توجه به اینکه در نوعى «ذهنیت» و «فردیت» و درونگرایى عقلى و یا تجربى فرو مىرود، قادر به اثبات یا اعتقاد به وجود جهان عینى و عالم مابعدالطبیعى و غیرمادى مىباشد!! هیوم در این مورد مىگوید: «هرگز خویشتنم را جدا از یک ادراک نمىیابم و هرگز نمىتوانم چیزى جز ادراک مشاهده کنم.»(1)
دکارت، بنیانگذار جریان فلسفى راسیونالیسم، نیز در تقابل با جریان آمپریسم، که در تفکر هیوم به تمامیت خود مىرسد، اظهار مىکند که تمامى حقایق جهان هستى از جمله وجود جهان خارج و خداوند متوقف و مبتنى بر یک اصل بشرى است و آن در این عبارت خلاصه مىشود که: «من مىاندیشم، پس هستم»(2) یعنى، بنیاد وجود همه چیز، خودآگاهى بشر است و آن چیزى جز اندیشه نیست. از این رو برخى نتایج محسوس و منطقى تفکر هیوم و فلاسفه آمپریستى تا به اینجا مىگسترد که با نفى «جوهر»، اصل «علیت» و وجود «کلیات» امکان هر نوع تفکر و پىریزى علوم، حتى در عرصه جهانشناسى، منتفى و منهدم مىشود، به نحوى که حتى فیلسوفى چون راسل، که از زمره متفکران جهان آنگلوساکسون محسوب مىگردد، در مواجهه با پذیرش چنین نتایجى، زبان به اعتراض و اشکال نسبت به هیوم مىگشاید. وى صریحا اظهار مىکند که برخلاف نظریه هیوم، «استقراء، اصل
منطقى مستقلى است که نه از طریق تجربه و نه از طریق سایر اصول منطقى قابل استنباط است. بدون این اصل وجود علم محال است»(3) «... البته، ما مىتوانیم بپرسیم چه باعث مىشود که به وجود جسم معتقد باشیم، اما بیهوده است بپرسیم که آیا جسم وجود دارد یا نه. این نکتهاى است که ما باید آن را در همه استدلالات خود مسلم بدانیم.»(4)
«این تردید شکاکانه هم در مورد عقل و هم در مورد حواس، بیماریى است که هرگز از ریشه قابل علاج نیست و هر قدر آن را از خود برانیم باز هر لحظه عود مىکند و گاهى ممکن است به نظر برسد که کاملاً بر ما مستولى شده است... فقط تسامح و تساهل مىتواند ما را از چنگ آن خلاص کند. به همین جهت من کاملاً بر این صفات اتکا مىکنم و عقیده خواننده در حال حاضر هر چه باشد مسلم مىدانم که ساعتى بعد وى متقاعد خواهد شد که هم جهان خارجى و هم جهان داخلى وجود دارند.»(5) البته، مؤسس دیگر فلسفه تجربى بعد از فرانسیس بیکن، که مقدمات آن را فراهم ساخت، «جان لاک» است. وى قبل از هیوم این مکتب را به تمامیت و از جهاتى به بنبست نهایى آن کشاند. او در مباحث مربوط به کلیات، اعتبار مفهوم جوهر و علم نظرى مابعدالطبیعه را نفى کرده است و به این وسیله زمینه فکرى بعدى را براى هیوم فراهم ساخته است تا این نکات را در فلسفه خود منسجمتر و به صورت نهایى طرح نماید. آنچه در معرفتشناسى، بعد از اذعان به اصل منشأ تجربى معرفت، اساس تفکر لاک را تشکیل مىدهد در این عبارت خلاصه مىشود که: «معرفت، ادراک توافق یا عدم توافق دو اندیشه است.»(6)
جان لاک سپس اضافه مىکند: «ذهن در همه افکار و استدلالات خود، هیچ مادهاى جز اندیشههاى خود ندارد، پس معرفت ما به همانها محدو مىشود.(7)
سپس «بارکلى» دلایلى برضد وجود ماده مىآورد؛ مبنىبر اینکه وجود یا مُدرِک است یا مُدرَک؛ از اینرو وجود امرى غیرمادى و کاملاً متکى بر اندیشه و ایده و روح است. وى در پاسخ به این اشکال که آیا اشکال خارجى در صورت عدم معرفت بشر وجود دارند یا نه، معتقد است آنها در صورت غفلت بشر باز هم وجود دارند، زیرا متعلق معرفت خداوند هستند. به این ترتیب بر کلى نوعى مکتب ایدهآلیستى البته از نوع تجربى و غیرعقلى آن را در سنت
فکرى جهان آنگلوساکسون، عرضه مىکند. بعد از هیوم، در تفکر کانت دو جنبه عقلى و تجربى فوق در تفکر فلسفى عصر جدید به چشم مىخورد که علىرغم وجود برخى تضادها، با نوعى وحدت و ارتباط با یکدیگر مطرح مىشوند. به عبارت دیگر، در فلسفه «کانت» دو مکتب فلسفى راسیونالیسم و آمپریسم با توجه به مکتب اومانیسم عصر جدید بهم گره مىخورند و اعلام مىدارند که بشر نمىتواند به طور قطعى به نفسالامر هستى و حقیقت موجودات و جهان مابعدالطبیعه علم یابد و جز وصول به معرفتى نسبى و محدود به ظواهر هستى یا عالم فنومن در برابر عالم «بود» و «نفسالامر» ممکن نمىباشد. هگل معتقد بود حقیقتِ فىنفسه و پنهان فلسفه کانت؛ یعنى جهان بود و «نفسالامر» چیزى جز خود معرفت و وجود بشر نیست. بشر غربى با پذیرش چنین اعتقاد و پندارى از سوى هگل، مبنى بر یگانگى وجود خدا و انسان و در نتیجه، پذیرش چنین تناقضى اساسى با نوعى خودآگاهى خفه و غلیظ مواجه مىشود که ادراک عمیق آن در اندیشه متفکر بعدى جهان غرب یعنى «نیچه» به نوعى ظهور جنون و احساس فشار و از هم پاشیدگى و انفجار فکرى و روانى مبدل مىگردد. چنانچه در گزارشى از زندگى فیلسوف بعدى جهان غرب؛ «ویتگنشتاین» آمده است این وقوف به محدودیت توانایىهاى بشر در شناخت حقیقت، موجب ترس از احساس جنون در وى مىشود. بدین ترتیب، جهان غرب با متفکرانى چون دکارت، هیوم، کانت، هگل و نیچه به این مرحله از تفکر فلسفى نایل مىگردد که حقیقت یا دست نیافتنى است و یا جز همان معرفت محدود بشرى چیزى نمىتواند باشد.
به دنبال ظهور چنین حقایقى، هماکنون برخى از متفکران، خصوصا جهان شناسان غرب، معتقدند که اعتقاد به وجود بشر، جهان و عالم مابعدالطبیعه و نیز اصل علیت، که مبناى تفکر و زندگى و تمدن بشر مىباشد، خود حقایقى کاملاً متافیزیکى و غیرتجربى هستند. حقایق که در بسیارى از فلسفههاى موجود عصر جدید غرب به علت اعتقادشان به مکتب اومانیسم مورد شک یا انکار قرار گرفته است و به همین جهت است که، در تفکر هیوم عقل یا همان قوه استنتاج، به هیچ وجه مطرح نیست؛ چون عقل از ظاهر به باطن و از پیدا به پنهان و از فنومن به نومن مىرود و از ظواهر موجودات به بنیاد و اصل آنها سیر مىکند؛ به همین دلیل است که عقل عامل استنتاج است؛ یعنى، با قوه تعقل درک مىشود که آن شىء هست لذا باید چنان چیزى هم باید به عنوان علت به دنبال آن باشد. فرانسیس بیکن، لاک و برکلى این بحث؛ یعنى، بحث تجربهگرایى را به صورت مقدماتى مطرح مىکنند و هیوم این مسئله را مىپروراند. هیوم چون به ظواهر موجودات توجه مىکند دو اصل علیت و ضرورت را کنار مىگذارد، زیرا هر دوى اینها در واقع از اعتقاد به یک چیز ناشى مىشود که همان عقل یا قوه استنتاج وجود انسان است. ولى وى منکر اعتبار اصل ضرورت و علیت مىشود به همین دلیل در دستگاه معرفتشناسى خودش، عقل را در معرفت فلسفى، ذىمدخل نمىداند. بعدها، در قرن حاضر، برخى از فلاسفه مشهور تحلیلى غرب تحت تأثیر این آموزه اصلى تفکر هیوم، به زعم خود، سعى در تحلیل منطقى و زبانى و در نتیجه محو این سوء فهم و یا بیان و تعبیر در مکاتبى تحت عنوان «تحلیل منطقى» و «زبانى» مىنمایند که البته در این میان با یک سلسله مشکلات لاینحلى مواجه مىشوند که تاکنون راه خروج از آن مشکلات براى آنها میسر نگردیده است. آنها معتقدند که احکام مابعدالطبیعى یک سلسله احکام کاذب و یا موهومى است که با یک سلسله تحلیل منطقى و یا زبانى همچون گرهاى از هم باز مىشود و به این ترتیب محو و زایل مىگردند. بنا به نظر او، چون معرفت معتبر ما، حسى است. احساس تنها به ظاهر وجود موجودات تعلق مىگیرد، بنابراین بشر نمىتواند بر باطن و جهان غیب و ماوراءالطبیعه و متافیزیک شناخت پیدا کند، زیرا شناخت آن، کار عقل و شهود است و عقل هم غیرمادى است ولى حس یک امر مادى است. اگر «احساس» تنها عامل معتبر معرفت باشد، ما فقط مىتوانیم به مادیات معرفت داشته باشیم و به جهان ماوراى ماده به هیچ وجه نمىتوانیم معرفت پیدا کنیم و اگر ما به جهان ماوراءالطبیعه اعتقاد داریم این یک نوع اعتقاد شخصى و قلبى است، یک معرفت درونى است که هیچ اعتبار نظرى ندارد و قابل بحث و شناخت عقلانى هم نیست. (از این رو در تفکر او «بایدها» و ارزشها قابل استنتاج نظرى معتبراز «هستها» نمىباشد بلکه فاصلهاى گذارناپذیر میان «دانش» و «ارزش» وجود دارد.) لذا، معرفت شاخص و معتبر در نظر او فقط معرفت حسى است، نه معرفت عقلى. تفکر تحلیلى هیوم در قرن حاضر به واسطه متفکرانى چون «راسل»، «مور» و «ویتگنشتاین»، در واکنش به ایدهآلیسم هگلى مطرح شد و سرانجام به تشکیل مکتب تجربى و حسى و افراطى «نئوپوزیتویسم» و «حلقه وین» انجامید. این مکتب حسى تمام عیار، جز قوانین تجربى و علمى هیچ حوزه دیگرى را قابل اعتنا و معتبر نمىداند، برخلاف تفکر امثال هیوم که اعتقادى مبتنى بر ایمان و نه علم به جهان ماوراءالطبیعه داشتند. آنها به کلى منکر عقاید دینى و ایمانى هستند، حتى اصالت و اعتبار اصول زیبایى شناختى و ارزشهاى اخلاقى را هم منکر مىشوند، از این رو معرفت معتبر بشرى را تنها در چارچوب اصول علمى و حسى معتبر مىدانند. یکى از متفکران تندرو و متعصب این مکتب؛ نظیر «نویرات» به نظریه «فیزیکالیسم»(8) معتقد است به طورى که وجود بشر را فاقد هر نوع بعد معنوى، حتى زیبایى شناختى و اخلاقى مىبیند و از این رهگذر، وجود او را تا به سر حد یک ماشین و موجود، به کل مکانیکى تنزل مىدهد و بشر را از ابعاد روحانى و فرهنگى تهى مىداند. در این راستا، برخى از متفکران این مکتب، یعنى «کارناپ» درصدد برآمد تا با نفى ابعاد مابعدالطبیعى زبان انسان یک زبان کاملاً علمى خلق و تنظیم کند که ابعاد دینى اعتقادات انسان را نادیده بگیرد. عدهاى از این متفکران مدعى شدهاند که اعتقاد و حتى طرح مسایل و موضوعات مابعدالطبیعى و فلسفى، زاییده نوعى «تعقید منطقى» و «زبانى» است و مىبایست این عارضه متافیزیکى را مداوا کرد و احکام متافیزیکى را از حوزه این کلام پاک نمود. در واقع این متفکران «ماتریالیسم نوین و علمى» را اعاده و احیاء کردهاند.
این در حالى است که برخى از بزرگترینجهانشناسان و علماى بزرگ علوم تجربى نظیر، «ماخ»، «پلانگ»، «انیشتین»، «هایزنبرگ»، «جیمز جینز» و «ادینگتون» از اواخر قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم با مکتب ماتریالیسم در حوزه فیزیک جدید، مخالفتهایى کاملاً بنیادین کردهاند. در این میان، دو تن از این متفکران بزرگ چون «جیمز جینر» و «ادینگتون» اعلام کردهاند که حقیقت جهان طبیعت از ایده، روح و ذهن به وجود آمده که از سنخ عالم ماوراءالطبیعه است، از این رو علم فیزیک پس از چهار قرن از ظهور «کپرنیک»، «کپلر» و «گالیله»، دوباره به سمت نوعى علم «کیفى» و غیرماتریالیستى و معنوى پیش مىرود که در تقابل با علم سراسر کمى و ریاضى افرادى چون گالیله است. این دو جریان فیزیکالیسم و ماتریالیسم علمى نوین، که از تفکر حلقه وین و پوزیتیویسم نوین، در قرن بیستم باقى مانده است، از یک طرف و مکتب نافى نظریه مادى و مکانیکى فیزیکالیسم؛ یعنى، تفکر جهانشناسان و اندیشمندان بزرگ قرن حاضر و همچنین پارهاى از فلاسفه متعادلتر مکتب پوزیتیویسم، که خواستار تعدیل در نظریه افراطى فیزیکالیسم هستند، از طرف دیگر در حال حاضر در جهان غرب مطرح مىباشند. واقع امر این است که علوم مادى همواره در بنیاد خود به یک سلسله اصول مابعدالطبیعى و فلسفى نیازمند هستند. بنابراین، در مکتب اصالت حس، اعتبار و حجیت عقل که از امکان قدرت و ویژگى تجرد روح آدمى حاصل مىشود و لازمه آن جدایى از ابعاد مادى وجود بشر و جهان حسى است، به دلیل اعتقاد به مادى بودن حواس آدمى انکار مىشود. بنابراین، به زعم فلاسفه آمپریست و تجربى و کثرتانگار بشر، نمىتواند از معرفت تجربى و حسى خود به باطن وجود جهان خارج پى ببرد، حتى نمىتواند به وجود خارجى آن علم پیدا کند. به همین طریق، مکتب اصالت تجربه یا آمپریسم، به خصوص صور کلاسیک آن، مانند تفکر هیوم و برکلى، به نحوى صریح و یا غیرصریح در کنار مکتب اصالت عقل و «راسیونالیسم» وجود خارجى جهان مستقل از معرفت بشرى را انکار مىکنند، هر چند خود به این مطلب اقرار نمىکنند. با وجود آنکه این دو مکتب ظاهرا در تضاد با هم هستند، اما هر دو بشر را با معرفتشناسى اومانیستى خود در درون مکتب اصالت سوژه بیکن ـ هیوم و دکارت ـ هگل محبوس مىکنند. به این علت، انسان عصر جدید غرب با اعتقاد به این که این دو مکتب که از یک منشأ یعنى مکتب اومانیسم سرچشمه مىگیرند، با انکار تلویحى یا تصریحى وجود جهان مستقل از معرفت بشرى، به نوعى ایدهآلیسم و تنهایى ژرف وجودى دچار مىشود. در همین جا، مىتوان ملاحظه کرد که در قرن نوزدهم، انواع و اقسام مکاتب «اگزیستانسیالیستى» و «نهیلیستى» از نوع نیچهاى به وجود آمدند. همین امر به بسیارى از بحرانهاى فکرى و تاریخى در جهان معاصر دامن زد. اما مکاتب پوزیتیویسم، پوزیتیویسم منطقى و اتمیسم منطقى و برخى از فلسفههاى تحلیل زبانى در نهایت با یک بنبست لاینحل مواجه مىشوند. زیرا همه این مکاتب به یک سلسله مفاهیم و اصول بنیادینى معتقد مىباشند که هرگز واقعیت مادى و حسى ندارد، زیرا همه آنها برمبناى نوعى اصول غیرتجربى و کاملاً متافیزیکى قرار دارند و مفهوم اتمهاى منطقى و حسى بنیادین و آغازین ـ با توجه به نظریه نسبیت و فیزیک کوانتوم ـ جز با فرض مبدأ و نهایت وجود موجودات مادى و طبیعى سازگار نیست. در حالى که این تفکر با تلقى جهانشناسى نوین غربى سازگار نمىباشد. زیرا از نظرگاه این جهانشناسى، مفهوم ماده که قابل تقسیم به اجزاى بسیار ریز دیگرى است، به عنوان واقعیت صلب و بنیادین، دیگر اعتبار علمى ندارد، برخلاف جهانشناسى نیوتنى و کلاسیک ـ از این رو مکاتب مختلف پوزیتیویسم، که درصدد نفى اعتبار هر نوع تفکر مابعدالطبیعى و علمى بودند، با اعتقاد به اتمهاى بنیادین و نهایى و منطقى و مادى، هم در عرصه فلسفه هم در عرصه علم به یک تناقض بزرگ و لاینحل دچار مىشوند؛ به همین دلیل، بزرگانى چون کارناپ و ویتگنشتاین سرانجام با انکار تطابق ساختار زبان بشرى و علمى با واقعیات عینى ـ علىرغم تلاش در وصول به معرفتى قطعى و یقینى ـ به نوعى مکتب نسبیت و اصالت «قرارداد» و اعتبار(9) دچار آمدند که در آن این معرفت کاملاً قراردادى به نوعى «کشتى شکسته» تشبیه شده است. چنانکه کواین در مقالهاى(10) تحویل معرفت به اعیان خارجى و عینى و نیز تمیز قضایاى تحلیلى و ترکیبى از هم را دو اصل کاملاً جزمى یا به عبارتى مابعدالطبیعى معرفى مىکند که فلاسفه مکتب تحلیلى مىبایست به عدم اعتبار آن اعتقاد یابند. که بر اساس فلسفه کانت، دستاویزى براى تخطئه فلسفه مابعدالطبیعى از سوى متفکران فلسفههاى تحلیلى خصوصا اعضاى حلقه «وین» بوده است. ما به خوبى مىدانیم که از تشکیک در این دو اصل فلسفى ارکان بسیارى از فلسفههاى تحلیلى متزلزل مىشوند. وینگنشتاین در باب ماهیت علم جدید مىنویسد: «تمام جهانبینى جدید مبتنى بر این توهم است که آنچه به اصطلاح قوانین طبیعى نامیده مىشود، مبین پدیدارهاى طبیعى است.»(11) و در جاى دیگر مىنویسد: «بعید نیست برخى مسایل علمى به نظرم جالب برسند. اما هرگز شیفته آنها نمىشوم، فقط مسایل عقلى و زیباشناختى مرا مسحور خود مىکنند. اصولاً به راه حل مسایل علمى بىاعتنایم، اما نه به راه حل مسایل زیباشناختى.»(12) همچنین برخلاف اصل عدم معنادارى مفاهیم متافیزیکى، که از سوى بسیارى از فلاسفه حلقه وین اعلام شده بود، ما به هر میزان از مفاهیم جزیى و مطالعات ذرهاى جهان علم فیزیک دورتر شویم و به جهان بزرگتر و مفاهیم کلى نزدیک شویم، به همان نسبت با یک سلسله مفاهیم گسترده و کاملاً معقولتر و در نتیجه مفهومتر روبرو مىشویم که نظم، تمایز و زیبایى آنها بسیار درخشانتر از مفاهیم جهان ذرهاى مىباشند؛ به نحوى که از مطالعه، مشاهده و فهم جهان ریز طبیعت، که از جهتى بسیار ثمربخش، لازم و دقیق مىباشد و بدون آن علوم تجربى قادر به پیشرفت نهایى خود نمىباشد؛ آدمى با نوعى آنارشى و حتى توهم بىنظمى و هرج و مرج وجودى روبرو مىشود که تماما از خصیصه بسیار خرد ذرات نهایى و در نتیجه مبهم و مغشوش آنها سرچشمه مىگیرد. با توجه به تفکر تحلیلى حاکم بر فیزیک معاصر، چنانچه بخواهیم تا نهایت اعماق ذات پدیدههاى بسیار خرد طبیعت که وجودشان نه فقط در حرکت بلکه خود عین حرکت بوده، فرو رویم، با نوعى حرکت محض مواجه مىشویم که نافى هر نوع ثبات و در نتیجه اعتبار و فهم قانون ثابت علمى مىباشد و به شدت، هر نوع اصل ثابت در عرصه فهم پدیدهها را نفى مىکند. بدیهى است که در چنین شرایطى دیگر سخن از اعتبار و امکان طرح و بروز برخى از اصول ثابت علمى و تجربى به کلى منتفى مىگردد. چنانکه امروزه در جهان فیزیک عدهاى از متفکران، منکر اعتبار اصل علیت در ذرات گردیدهاند و این در حالى است که اصل مذکور یکى از بنیادىترین ارکان تفکر، تمدن و حتى زندگى عملى انسانها مىباشد.
محدودیتها و تناقضات فلسفى مکاتب کثرت انگار
1. علیرغم اعتقاد پلورالیسم به معرفت حسى و تجربى، علوم مادى در بنیاد خود نیازمند پذیرش برخى از اصول و حقایق مابعدالطبیعى هستند که کاملاً غیر مادى مىباشند، زیرا اعتقاد به کفایت معرفت حسى و تجربى، فهم قوانین علمى و طبیعى را که مستلزم قرار، دوام و استقرار است، با مشکل مواجه مىسازد. زیرا قانون بر پایه مفاهیم ثابت استوار مىباشد، حال آنکه طبیعت به علت حرکت وجودى، هیچ قرار و ثباتى ندارد، تا بتوان قوانین ثابت را کشف نمود. از این رو در عرصه علم محض با نوعى سوفیسم و آنارشیسم مواجهیم که از حرکت محض جهان طبیعت ناشى مىشود. کارل پوپر که به زعم خویش در جرگه پوزیتیویستها نمىباشد، در برخى از آثارش، به صراحت اعتراف مىکند که بدون اعتقاد به برخى از مبانى مابعدالطبیعى هرگز نمىتوان امکان و اعتبار معرفت را توجیه علمى نمود؛ به همین دلیل تنها بر مبناى برخى اصول ثابت مابعدالطبیعى است که قوانین علوم تجربى قابل فهم و کشف است. زیرا قانون داراى نوعى ثبات مىباشد، حال آنکه جهان طبیعت نه تنها متغیر است، بلکه ذاتش عین حرکت مىباشد؛ به همین دلیل بدون توجه به برخى اصول ثابت غیر مادى، کشف و فهم قوانین طبیعى ممکن نیست، در حالى که مکتب اصالت تجربه و برخى نحلههاى کثرت گرا، اعتبار هر نوع اصل و قانون غیر طبیعى را نفى مىکنند.
علیرغم اعتقاد پلورالیسم به معرفت حسى و تجربى، علوم مادى در بنیاد خود نیازمند پذیرش برخى از اصول و حقایق مابعدالطبیعى هستند که کاملاً غیر مادى مىباشند، زیرا اعتقاد به کفایت معرفت حسى و تجربى، فهم قوانین علمى و طبیعى را که مستلزم قرار، دوام و استقرار است، با مشکل مواجه مىسازد.
2. عدهاى از فلاسفه با اعتقاد به مکتب اصالت تجربه، وجود عینى و ذهنى کلیات را انکار مىکنند و معتقدند معرفت بشرى محدود به شناخت وجود جزیى موجودات طبیعى است (به دلیل آنکه حس تنها مىتواند به موجودات جزیى معرفت یابد)، حال آن که علوم گوناگون بشرى بدون اعتقاد به وجود برخى حقایق کلى، چه به صورت عینى و افلاطونى، چه به گونه طبیعى و ارسطویى ایجاد نمىشوند، زیرا علم، تنها متکى به «قانون» است که امرى کلى و معقول مىباشد.
على رغم اینکه فلاسفه تجربى، وجود و اعتبار کلیات را انکار کردهاند، کارل پوپر به وجود عینى برخى اصول و حقایق و موجودات کلى اعتقاد دارد. از این نظر برخى از فلاسفه حلقه وین، پوپر را که از این جهت فیلسوفى متافیزیسین و تا حدودى پوزیتیویست است، مورد اعتراض قرار داده و او را متأثر از افلاطون دانستهاند. به همین دلیل فلاسفه آمپریست، به خصوص فلاسفه مکتب تحلیلى، در توجیه و تبیین علم انسان، به اعیان فیزیکى محض توجه کردهاند، به طورى که برخى از آنها، براى گذر از این بنبست اساسى، نظریه «فیزیکالیسم» را مطرح نموده و آدمى را موجودى کاملاً طبیعى معرفى کردهاند. در این خصوص، پوپر در کتاب «حدسها و ابطالها»
مقایسه ذهن و روح آدمى را با ماشین که فاقد خلاقیت و قدرت ابداع و ابتکار است و تنها اعمال تکرارى و کاملاً مکانیکى انجام مىدهد، ناصحیح مىداند.
3. از نظر فلاسفه پوزیتیویست و تحلیلى، علم انسان کاملاً مادى و حسى است، لذا هیچ نوع معرفت عقلانى ناظر به حقایق عینى نمىباشد و تنها مىتواند در حوزه ریاضیات و منطق بررسى شود؛ به همین دلیل پوپر به نقش برخى از حقایق غیرحسى؛ از جمله قوه حدس، شهود و پیش فرضهاى کاملاً عقلانى و حتى مابعدالطبیعى تحت عنوان «فرضیات غیر حسى» تأکید مىکند و از این نظر، مشاهده و آزمون حسى را براى تبیین علم، کافى نمىداند.
4. فلاسفه تجربى و تحلیلى غرب اعتبار وجود برخى از اصول اخلاقى و زیبایى شناختى را منکر مىشوند و حقایق یاد شده را به نوعى عواطف و خصوصیات وجود آدمى مستند مىکنند و براى آنها در جهان عینى، فیزیکى و خارجى، هیچ نوع واقعیتى قایل نیستند، حال آن که با چنین اعتقادى بسیارى از جنبههاى نظرى و عملى انسان در طول تاریخ و تمدن تکاملىاش غیر قابل توجیه مىگردد و از این نظر، وجود آدمى را تا حد یک موجود طبیعى تنزل مىدهد و زمینه بروز بحرانهاى فرهنگى و اخلاقى بزرگ را در تمدن بشرى، ایجاد مىکند.
5. در شرایط کنونى، علم جدید همانند قرون گذشته، داراى اعتبار و اهمیت مطلق نیست؛ به طورى که برخى از مبانى و ارکان نظرى آن، مورد انتقاد جدى بسیارى از فیلسوفان و جهان شناسان بزرگ قرار گرفته است. در میان جهان شناسان، شخصیتهاى عالى قدرى چون پلانگ، انیشتین، هایزنبرگ و ادینگتون، برخى از محدودیتهاى علم جدید را بیان کردهاند و برخلاف متفکران علمى قرن گذشته، اعتبار مطلق، قطعى و ضرورى براى علم قایل نیستند، فیلسوفانى چون راسل و کواین نیز ضمن ابراز انتقاداتى اساسى به جنبههاى نظرى علم جدید، جنبه کاربردى و فنى آن را بیش از اعتبار نظریش قلمداد نمودهاند.
امروزه مکتب تجربى تحت عناوینى چون: اتمیسم منطقى، پوزیتیویسم منطقى و فلسفههاى تحلیلى ظهور کرده است و فلاسفهاى چون راسل، کارناپ، شلیک، ویتکنشتاین و آستین و منتقدانى چون کواین را در برمىگیرد، همه این فلاسفه مشهور و بزرگ با وجود اختلاف نظرهاى بنیادین، از روح تفکر فلاسفه تحلیلى و تجربى مانند کانت و بیکن در جهان آنگلوساکسون، لاک و هیوم، تأثیر پذیرفتهاند. ذکر این حقیقت بنیادین، به خصوص در تقابل آن با تفکر حوزه ایدآلیسم فرانسه و آلمان، کمک بزرگى در فهم حقایق مىکند که بخشى از جوهره تفکر و تمدن جهان غرب در عصر معاصر مىباشد، به نحوى که موجب آگاهى بیشتر از این تفکر ظریف و جزءنگر مىشود که در مقابل تفکر سترگ و کلنگر ایدآلیسم آلمان و فرانسه (خصوصا مکاتب ایدآلیسم هگلى، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک و مارکسیسم) قرار دارد. تفکر بیکن و هیوم در عصر جدید، در مقابل این پرسش که «حقیقت چیست؟» پاسخ مىدهد: «نمىدانم» زیرا به هیچ وجه نمىتوانیم وجود ماوراءالطبیعه را انکار کنیم؛ همچنان که وجود آن را هم نمىتوانیم اثبات بکنیم. در مقابل این طرز تفکر، فلسفههاى عقلى و ترکیبى که دکارت آن را بنا نهاده و هگل به تمامیت رسانده، در اندیشه سارتر به آنارشیسم منجر شده است.
کثرت گرایى در معناى دیگر، کثرت اندیشى به معناى عام آن است. در معناى اعم، کثرت اندیشى در برابر فلسفههاى ترکیبى قرار ندارد، فلسفه کثرت اندیشى در معناى اخص با فلسفههاى ترکیبى تضاد دارد، اما در معناى اعم و کلى با آنها هم ریشه است و ریشه مشترک آنها همان مکتب اومانیسم مىباشد. امروزه تفکر عصر جدید به دو شاخه تقسیم مىشود: یک شاخه آن فلسفههاى تحلیلى است و شاخه دیگر فلسفههاى ترکیبى مىباشد، از این رو در معناى اخص آن فلسفههاى تحلیلى در مقابل فلسفههاى ترکیبى قرار مىگیرند. فلسفههاى ترکیبى، بر خلاف فلسفههاى تحلیلى، به عقل اصالت مىدهند. عقل در نظر راسیونالیستها آن جنبه از معرفت است که شیوه تفکر آن استدلالى و به یک معنى قیاسى مىباشد.
در تفکر افلاطون و حتى متفکرانى چون مارکس و نیچه یک روحیه عقلانى و متافیزیکى هرچند به صورت سلبى مشاهده مىشود، زیرا شیوه تفکر آنها مابعدالطبیعى است.
این جریان مخالف کثرت اندیشى در معناى اخص آن، بر عقل و استدلالهاى عقلانى تکیه مىکند، ولى کثرت انگارى تجربى بر حس و تجربه متکى است. البته چنانکه بیان گردید، کثرتاندیشى در معناى اعم آن در مقابل فلسفههاى ترکیبى قرار ندارد، بلکه ریشه هر دو آنها مکتب اومانیسم است. در واقع فلسفههاى تحلیلى و ترکیبى، با بنیاد اومانیستى، در مقابل تفکر مابعدالطبیعى حقیقى و ادیان ابراهیمى قرار دارد. عمده تفاوت تفکرات عصر جدید بر محور نحوه تحقق حاکمیت انسان بر هستى است. اومانیسم به ظاهر هستى اصالت مىدهد و بشر را در مقابل خدا قرار مىدهد. نقطه مشترک فلسفههاى تحلیلى و ترکیبى اعتقاد به اصالت بشر و اصالت عالم شهادت و ظاهر به جاى اصالت به عالم «بود» و عالم «حق» است؛ به همین دلیل در تاریخ بشر دو جریان فکرى وجود دارد:
یک جریان فکرى که به حق اصالت مىدهد و جریان دیگر که به خلق اصالت مىدهد. در معناى دیگر یک جریان به باطن اصالت مىدهد و یکى به ظاهر هستى اصالت مىدهد. در تمدن جدید ظاهر هستى و خلق اصالت دارد نه عالم باطن و بود.
کثرت اندیشى، گاه در برابر حق و گاه در تقابل با تفکرات از سنخ خودش مطرح مىشود. لذا تضاد این دو سنخ متفاوت است. تضادى که کثرت اندیشى با فلسفههاى وحدتانگارى چون تفکر هگل و اسپینوزا دارد، تضاد در مبناو بنیاد نیست؛ چون بنیاد هر دو آنها اعتقاد به اصل حاکمیت انسان است؛ اما تبیین نحوه تحقق حاکمیت انسان در این دو تفکر متفاوت است، به طور مثال در برخى از بحثهاى نظرى، اهمیت حس بیش از عقل مىباشد یا بالعکس، یا در مبحث مسایل اجتماعى گاه فرد و گاه جمع اصالت دارد و...
پس پلورالیسم در معناى اعم و در تفکر تحلیلى و ترکیبى داراى یک ریشه مشترک مىباشد، اما در تقابل با مکاتب مابعدالطبیعى و تعالیم ادیان ابراهیمى است که مبتنى بر اصل توحید یا نظریه وحدت وجود به معناى صحیح آن مىباشند.
از این رو تفکر به صورت کلى آن بر دو قسم است:
1. نظریه مبتنى بر اصل وحدت وجود
2. نظریه مبتنى بر اصل کثرت وجود
نظریه دوم، شامل فلسفههاى تحلیلى و فلسفههاى ترکیبى است. به بیان سادهتر، این دو جریان اومانیستى، در برابر جریان توحیدى مطرح مىشوند، حقیقت یا بنیاد، در نظریه توحید یکى بوده و موجودات دیگر، در طول اراده و وجود خدا مطرح مىشوند. پس اساس این مکتب بر وحدت وجود و توحید است، نظیر تفکر اسلام یا جریانهاى معنوى - انسانى مانند تفکرات سقراط و افلاطون، که به حق اصالت مىدهند.
در تمام وجوه مختلف مکتب کثرتاندیشى، جدایى انسان و جهان از مبدأ هستى، یعنى خدا مطرح مىشود. اما در اعتقاد تفکر الهى اصل وجود یکى است، لذا اصل علم هم یکى است؛ یعنى بنیاد علم و هستى خداوند مىباشد. به همین دلیل، حصول علم از طریق عقل کلى و فیاض یا واسطه بین خدا و انسان میسر مىشود. در تفکر الهى، وجود بشر و جهان هر دو از علم و وجود خدا، البته به واسطه یک حقیقت متافیزیکى به نام عقل فعال بوجود آمده و اگر موجودات وجود دارند، به این دلیل است که خداوند به آنها در هر لحظه فیض مىرساند و اگر موجودى به نام انسان فکر مىکند، در واقع در هر لحظه فیض از عقل فعال به نیابت از خداوند به او مىرسد. پس همه چیز در طول وجود خدا است. اصل علم و هستى خداى «فعّال مایشاء» است. این اصل در مباحث اجتماعى، سیاسى، تاریخى و فلسفى شکل خاصى به خود مىگیرد؛ به طور نمونه اعتقاد به اصل توحید و تأثیر آن بر اداره جهان و تاریخ، موجب اعتقاد به ارتباط و یگانگى اراده خدا و انسان مىشود و یا عامل اعتقاد یگانگى و ارتباط دیانت و سیاست در جامعه مىگردد.
دکارت معتقد است، اصل وجود از سه عامل بنیادى و جوهرى تشکیل شده است: خدا، جهان و روح؛ این سه جوهر، عامل پیدایش سه قلمرو اصلى گردیدهاند که به ترتیب عبارتند از: ماوراءالطبیعه، جهان طبیعت و انسان. اعتقاد به این سه وجود (ماده، روح، خدا) یکى از نقاط مبهم تفکر دکارت و برخى از فلاسفه جدید است که هرگز به آن پاسخ قانع کنندهاى ندادهاند. بحث وجود در سه قلمرو و جوهر مطرح است، اما اگر این سه وجود یا سه جوهر که مبناى وجود خودشان مىباشند با یکدیگر ارتباط داشته باشند، چگونه جواهرى مستقل خواهند بود؟!
دکارت در کتاب «تأملات»، اظهار کرده است که خدا خالق هستى است و به نوعى بر بقاى موجودات نظارت و دخالت مىکند، اما این نظریه چگونه با تقسیم بندى وجود به سه جوهر سازگار است؟!
تصور مىشود که دکارت در این زمینه هیچ راه حلى براى این تناقض بنیادین ارائه نمىدهد. در اینجا این پرسش اساسى مطرح مىگردد که چرا دکارت این تناقض فاحش را پذیرفته و این نظریه را ارائه کرده است؟! از نظر وى، هستى در سه قلمرو هم عرض قرار دارد. سه جوهر که تحویلناپذیر به هم هستند و به همین دلیل در طول وجود یکدیگر قرار ندارند، بلکه در عرض هم قرار دارند. از همین جا استقلال دو قلمرو جهان و انسان، از خداوند مطرح مىشود. با این فرض که هستى در سه قلمرو هم عرض مطرح مىباشد، اصل و بنیاد هستى نمىتواند یک حقیقت باشد، بلکه سه حقیقت است. در نتیجه باید یک کثرتاندیشى خاصى پدید آید که عامل ایجاد توهمِ استقلال دو جوهر در عرض وجود خدا مىباشد.
دکارت از یک سو مدعى است که خدا خالق دو جوهر دیگر، یعنى روح و ماده است و حتى بعد از خلق، آنها را تحت احاطه خود دارد و چنانچه بخواهد مىتواند این دو جوهر را نابود سازد. ولى در جاى دیگر مطرح مىکند که: «گیرم که آفریدگار ما مطلق باشد، یا حتى اگر ثابت شود که وى دلش خواسته است که ما را فریب دهد، اما در خود احساس آزادى مىکنیم و این آزادى چنان است که هر بار دلمان بخواهد میتوانیم از باور داشتن به چیزهایى که خوب نمىشناسیم، بپرهیزیم و بدین سان هرگز در دام فریب نیفتیم.»(13)
دکارت معتقد است که: «اگر چه ما بدین سان همه آنچه را که مىتوان دربارهاش شک نمود، رد مىکنیم و حتى باطل مىانگاریم و به آسانى مىپنداریم که نه خدایى وجود دارد و نه آسمانى و نه زمینى و یا حتى کالبدى براى وجود خود ما وجود ندارد، اما در یک نکته هرگز نمىتوان شک کرد و آن اینکه ما در حال شک کردن به حقیقت همه این امور هستیم، زیرا نمىتوان از تصدیق این حقیقت خوددارى کرد که اندیشهاى در حال شک کردن است و به رغم همه شبهات عجیب و غریب وجود دارد. پس چارهاى جز این نتیجهگیرى که «من مىاندیشم، پس هستم» وجود ندارد. این نخستین و متیقّنترین اندیشهاى است که از راه شک منظم علمى، مىتوان به آن رسید.»(14) بدین گونه، دکارت تردید ناپذیرى وجود بشر و نه خدا، را آغاز و بنیاد تفکر عصر جدید غرب مىداند.
فلاسفه تجربى و تحلیلى غرب اعتبار وجود برخى از اصول اخلاقى و زیبایى شناختى را منکر مىشوند و حقایق یاد شده را به نوعى عواطف و خصوصیات وجود آدمى مستند مىکنند و براى آنها در جهان عینى، فیزیکى و خارجى، هیچ نوع واقعیتى قایل نیستند، حال آن که با چنین اعتقادى بسیارى از جنبههاى نظرى و عملى انسان در طول تاریخ و تمدن تکاملىاش غیر قابل توجیه مىگردد و از این نظر، وجود آدمى را تا حد یک موجود طبیعى تنزل مىدهد و زمینه بروز بحرانهاى فرهنگى و اخلاقى بزرگ را در تمدن بشرى، ایجاد مىکند.
در تفکر دکارت خداى قادر و توانا تنها در خدمت بشر و تفکر اوست، نه بشر در خدمت او؛ زیرا آنچه در تفکر دکارت نقش بنیادین و اساسى را به عهده دارد، خودآگاهى خاص بشرى است و خدا تنها به صورت خالق و حافظ مىباشد. از این رو، چنانچه طبیعت تحت تصرف و سلطه خداوند قرار گیرد، وجود بشر، که عین خودآگاهى است و از او انفکاکناپذیر مىباشد، کاملاً مستقل از هر حقیقت غیر بشرى، حتى خدا خواهد بود. دکارت تصریح مىکند «بشر حقیقتا از زمانى وجود دارد و تا هنگامى که هست، فکر مىکند. پس تفکر، خالق اصلى هستى بشر و نیز غایت و بلکه حافظ وجود بشرى اوست.»(15)
در تفکر دکارت تشخیص مرز و نحوه ارتباط بشر با خداوند، خصوصا در عرصه اندیشه، امرى کاملاً گنگ، مبهم و بلکه متناقض است و همین امر یک سلسله مباحث فلسفى و اومانیستى متعارض و بحرانزا را در تفکر بعدى متفکران غرب در جهت اعتقاد به مکتب اومانیسم ایجاد مىکند. بنابراین مفهوم جوهر در فلسفه دکارت مفهومى مبهم است که سوءتفاهماتى اساسى را در عرصه فلسفه متفکران بعدى جهان غرب ایجاد کرده است. هرچند دکارت به مفاهیم روشن و متمایز و نه مبهم و گنگ، اعتقاد راسخ و بنیادین دارد، اما، همان طور که برخى از فلاسفه بعد از دکارت اظهار کردهاند، اعتقاد به وجود سه جوهر در تفکر او، امرى متناقض است. لذا در بحث کثرتگرایى، کثرت در مقابل وحدت قرار دارد و از تفکر دکارت سرچشمه گرفته است.
پس در تفکر دکارت سه حقیقت و بنیاد در قلمرو هستى شناختى وجود دارد که در طول وجود یکدیگر نیستند تا در نهایت به یکدیگر برگردند، بلکه در عرض هم هستند. با وجود استقلال سه قلمرو هستى از یکدیگر این سؤال به ذهن خطور مىکند که چرا دکارت به طرح و قبول چنین تناقض فاحشى تن مىدهد؟! چرا با وجود اعتقاد به خدا اظهار مىدارد که انسان و جهان به صورت دو جوهر در کنار وجود خداوند بوده و به نوعى خود «بنیاد» مىباشند؟
تمام متفکران بزرگ عصر جدید با قبول این طرح در تفکر اومانیستى دکارت، دستخوش تناقض و بحران لاینحل شدهاند، احتمالاً تاریخ هزار ساله قرون وسطى در غرب و فضاى فکرى آن زمان اجازه نمىداده است که دکارت در این باره تأمل نماید که، اگر خدا خالق و فعال است، پس باید با جهان ارتباط داشته باشد و اگر با جهان ارتباط دارد، پس جهان در طول اراده او، نه در عرض آن قرار دارد.
با توجه به اینکه مکاتب فلسفى غرب داراى جنبه تاریخى بوده و تفکرات فلسفى جنبه نظرى محض ندارند و تحت تأثیر تاریخ و نحوه زندگى اجتماعى جهان غرب قرار دارند، مىتوان ادعا نمود که آثار و نتایج تاریخ هزار ساله حکومت دینى و سیاسى کلیسا بر جهان غرب در افکار دکارت نیز سایه افکنده است و او با توجه به وضعیت فکرى و تاریخى مسیحیت در برابر این جریان عکس العمل نشان داده است. به همین دلیل متفکران اومانیستى جهان غرب مانند دکارت و بیکن ناچار هستند تناقضاتى را در ابتداى عصر جدید بپذیرند و اگر بخواهند از قیمومیت کلیسا خارج شوند به ناچار یک راه در پیش رو خواهند داشت و آن اتخاذ رویه تفریط در برابر شیوه افراط کلیسا است. لذا تفکر دکارت با شک در همه معتقدات فلسفى و فکرى کلیسا و گذشته غرب آغاز مىشود. پذیرش چنین تناقضاتى در تفکر دکارت و بسیارى از فیلسوفان غرب موجب تثبیت آن در تفکر فلسفى عصر جدید مىشود و هگل از این جهت با روش و طرح منطق دیالکتیک بر این تناقضات صحه مىگذارد.
از نظر دکارت «تفکر» اساس وجود مىباشد، زیرا معتقد است که: «من فکر مىکنم، پس هستم» بدین ترتیب تمدن، جامعه و متفکرى که مبناى وجود را تفکر قرار مىدهد؛ علیرغم وجود برخى تناقضات در نهایت وجودش مبتنى بر تفکر است. از این رو حاوى آثارى مثبت مىباشد. در مجموع تفکر دکارت داراى دو جنبه اساسى مىباشد: یک جنبه از آن در ارتباط با فکر (من فکر مىکنم پس هستم) است؛ یعنى مبناى وجود بشر تفکر مىباشد و ظهور تکنولوژى، مکاتب مدرن انسانشناسى، جهانشناسى، از اثرات خاص آن مىباشد و جنبه دیگر اعتقاد به وجود کثرت در عین پذیرش یک سلسله تناقضات فکرى در بنیاد هستى است.
دکارت در تبیین موضوعات هستىشناسى به تناقضاتى اساسى برخورد کرده و این تناقضات در عصر حاضر به صورت تضادى در تفکر و تمدن کنونى فرصت ظهور یافته است. یکى از تناقضات تفکر دکارت، چنانکه بیان گردید طرح سه جوهر و بنیاد مىباشد که به طور کامل و مستقل در عرض هم قرار گرفتهاند، اما در اینجا این سؤال مطرح مىشود این سه جوهر چگونه با هم ارتباط دارند؟
چنانچه گفته شود که ارتباط آنها مبتنى بر تأثیر و تأثر است، باید متذکر شد که جوهر مستقل است و تأثیر و تأثر نمىپذیرد. زیرا جوهر ذاتا کامل است و نیازمند ارتباط نیست، حال آنکه ما معتقدیم بین انسان و خدا ارتباط وجود دارد.پس این ارتباط چگونه تبیین مىشود؟ به عبارت دیگر، چگونه سه جوهر مستقل از یکدیگر مىتوانند فراتر از خودشان با هم ارتباط داشته باشند و تأثیر گذار و تأثرپذیر باشند؟ این مسأله از زمان دکارت تا اکنون بىپاسخ مانده است. بعدها اسپینوزا اظهار نمود که اینها (طبیعت، انسان، ماوراءالطبیعه) سه جوهر نیستند، بلکه یک جوهر هستند. پس فرض وجود جوهر سه گانه در تفکر دکارت یک حقیقت متناقض است، زیرا جوهر در ذات خود نامحدود است، اما چگونه به صورت سه جوهر در تفکر دکارت ظاهر مىشود. جوهر با استقلال در وجود خویش باید نامحدود باشد، اما از نظر دکارت نامحدود نیست. پس جوهر با توجه به عدم محدودیت و وحدتش، چگونه مىتواند متعدد باشد؟!
در تمام وجوه مختلف مکتب کثرتاندیشى، جدایى انسان و جهان از مبدأ هستى، یعنى خدا مطرح مىشود. اما در اعتقاد تفکر الهى اصل وجود یکى است، لذا اصل علم هم یکى است؛ یعنى بنیاد علم و هستى خداوند مىباشد. به همین دلیل، حصول علم از طریق عقل کلى و فیاض یا واسطه بین خدا و انسان میسر مىشود.
بنابراین اگر در هستى سه جوهر وجود دارد؛ چگونه انسان به وجود دو جوهر دیگر علم پیدا مىکند؟ انسانى که در واقع حقیقتش خودآگاهى است، چگونه فراتر از خود مىرود و به جهان ماده و ماوراءالطبیعه علم پیدا مىکند؟
این امر، یک سلسله بحثهاى معرفتشناسى را در غرب مطرح نمود. از این رو در این تفکر جهان و حتى اندیشه وجود خدا چیزى جز انعکاس وجود من نیست. لذا ایدهآلیسم هگلى معتقد است من نمىتوانم از فکر وجود خود خارج شوم. زیرا به فرض اینکه من جوهرى مستقل باشم، بنا به اعتقاد دکارت این جوهر دامنه و حدودى دارد که در آن حدود، دو جوهر مستقل دیگر، یعنى جهان و خدا نیز مطرح مىشوند!! اما وقتى انسان نمىتواند از درون خود فراتر برود، پس بنیان این دو جوهر لاجرم در درون من مىباشد. در این صورت، جهان و خدا، زاییده ذهن من خواهد بود. بدین ترتیب هگل جهت حل تضاد فکرى دکارت، وجود عالم غیب و عالم طبیعت را به درون بشر مرتبط مىداند و اظهار مىکند که جهان و خدا انعکاسى از علم و وجود بشر در بیرون از وجود او است و از همین جا ایدآلیسم شیلینگ و فیخته و پس از آنها هگل مطرح مىشود، تا اینکه سرانجام مکتب آلمانى ایدآلیسم مطلق شکل مىگیرد.
پس کثرت اندیشى در معناى اعم آن در واقع اعتقاد به سه جوهر مورد نظر دکارت است که در نهایت به یک جوهر، یعنى انسان ختم مىشود. کثرت اندیشى به معناى اخص آن، نیز علیرغم تضاد این نوع کثرت انگارى با ایدآلیسم و مکتبهاى راسیونالیستى، به نوع خاصى از ایدآلیسم منجر مىشود. در تفکر کثرت اندیشى، (فلسفههاى تحلیلى و ترکیبى) انسان حقیقت همه چیز از جمله حقیقت جهان و خدا مىباشد، لذا اومانیسم یا حاکمیت انسان به عنوان اصل مطرح مىشود. از همین جا لزوم قطع ارتباط انسان با هر حقیقت مابعدالطبیعى اعلام مىگردد. این عقیده در نهایت موجب جدایى سیاست و علوم انسانى از دین و متافیزیک مىشود، چیزى که در تفکر غرب ایجاد گردید. اومانیسم در غرب به دو صورت مختلف و یک مبناى مشترک تحقق مىیابد و ارتباط میان علوم انسانى، علوم بشرى، زندگى اجتماعى را با دین و متافیزیک قطع مىکند و باعث جدایى دین از سیاست مىشود. البته ماکیاول در کتاب «شهریار» این اصل را مطرح کرده است. در تمام مکاتب انسانى مانند لیبرالیسم و سوسیالیسم، که به هیچ وجه جنبه دینى واقعى ندارند، رابطه دین با متافیزیک قطع مىشود. از این رو تقریبا همه فلاسفه عصر جدید، به استثناى معدودى، معتقد به اندیشه دئیسم یا دین طبیعى(16) مىباشند و اگر فردى مانند کانت تعبدا به خدا و دین اعتقاد دارد، عملاً در صحنه اداره جامعه و تاریخ در نهایت معتقد به آزادى فکر و عمل انسان از هرنوع بنیاد غیر بشرى مىباشد. بنابراین، در تفکر دکارت و عصر جدید رابطه انسان، جهان و خدا عرضى است نه طولى.
فلسفه هاى تحلیلى و ترکیبى، با بنیاد اومانیستى، در مقابل تفکر مابعدالطبیعى حقیقى و ادیان ابراهیمى قرار دارد. عمده تفاوت تفکرات عصر جدید بر محور نحوه تحقق حاکمیت انسان بر هستى است.
در این تفکر سلسله متصل موجودات که به وجود خدا منتهى مىشوند، از هم گسسته مىگردند و از وجود خداوند استقلال مىیابند، لذا جهان و انسان از دیدگاه انسان جدید غرب، دیگر در طول و ارتباط مستقیم با خداوند قرار ندارد و دیگر تحت حاکمیت و سلطه الهیات و جهان متافیزیک نیست. به همین دلیل جهان و انسان در تفکر امثال دکارت و بیکن از قید جهان ماوراءالطبیعه، استقلال و آزادى مىیابد. لذا آنچه مقام اول را در تفکر آنها دارد، علوم انسانى و طبیعى است، نه علوم الهى، برخلاف آنچه در تفکر قرون وسطى مطرح و ملاحظه مىشد. سیاست نیز که علم تدبیر جامعه است، از تقید به الهیات و دین مستقل مىگردد و در تفکر متفکرانى چون ماکیاول، که فاقد هر نوع جنبه اتوپیایى و آرمان گرایانه است، صورتى کاملاً بشرى و سکولار به خود مىگیرد. علوم طبیعى به دلیل کمّى شدن از بیان کیفى و معنوى قرون وسطى فاصله مىگیرد و هنر نیز جنبه حسى و ناسوتى مىیابد. بر اثر این امور و تحولات فکرى، روحیه اطاعت پذیرى فرد به عصیان در برابر هر حقیقت غیر بشرى و الهى مبدل مىگردد. در عرصه روابط اجتماعى، نظامهاى استبدادى جاى خود را به رژیمها و نظریههاى مبتنى بر دموکراسى و آزادى مىدهند و دیگر حکومت عطیه و ودیعه الهى تلقى نمىگردد و در نهایت مهمترین ویژگى جهان مادى؛ یعنى جنبه حسى و کمى آن، که با ریاضیات جدید ارتباط بنیادى دارد، بر همه عرصههاى تحقیقاتى بشر اعم از مباحث فکرى، علمى، اجتماعى و اخلاقى حاکم مىگردد. در عرصه اخلاق نیز خیر و شر با وجود جنبه معنوى و دینى آن، به تدریج جاى خود را به ملاکهاى مادى نظیر سود و زیان مىدهند و انگیزههاى دینى و اخلاقى، مانند حس تکلیف، عبودیت و بندگى به پدیده و معیارهایى چون اصل لذت پرستى مبدل مىگردند. در تفکر جدید در نگرش به طبیعت میان دو منبع معرفت انسانى، یعنى حس و عقل فاصله و جدایى پدید مىآید و ارتباط طبیعت با ماوراءالطبیعه انکار مىشود و در نتیجه برهانهاى نظم و حدوث فاقد اعتبار معرفت شناختى و وجودى قلمداد مىشوند و میان ذهن و علم در فلسفه جدید غرب انفصال و بلکه تقابل عبور ناپذیرى ایجاد مىگردد، به طورى که دیگر نمىتوان از وجود طبیعت به وجود عالم ماوراء الطبیعه پىبرد. حاصل این امر، قطع ارتباط عقل با منبع حسى و در نتیجه جدایى فلسفه و حکمت الهى از علم جدید مىباشد. لذا تعارض میان فلسفه و علم در تفکر عصر جدید شدت مىیابد.
ظهور تفکر کانت و اصل عدم امکان شناخت جهان ماوراءالطبیعه در فلسفههاى جدید از همین امر سرچشمه گرفته و در نهایت موجب تولد مکتب شکاکیت گردیده است. همچنین مکاتب مختلف معتقد به فلسفه نسبیّت یا انکار جهان غیب؛ نظیر تفکر حلقه وین، پوزیتیویسم و مارکسیسم درست در جهت عکس تفکر قرون وسطى ظاهر شدهاند. از نظرگاه این مکاتب الحادى، تعارض بنیادین میان علم و دین وجود دارد. علیرغم اینکه ریاضیات با جنبههاى عرفانى و معنوى از مشرق زمین به جهان باستان و عرصه تفکر فیلسوفان بزرگى چون فیثاغورث و افلاطون وارد گردیده بود و با علوم الهى رابطهاى تنگاتنگ داشت، در عصر جدید به صورت کاملاً کمى و مادى در آمده است، در نتیجه نگاه بشر غربى به طبیعت (به صورت آیات الهى و تبعیدگاه انسان و زندان آدمى - چنانکه در تفکر قرون وسطى مشهود بود) تغییر مىکند و طبیعت جاى خود را به عالم جدیدى مىدهد که امکان شناخت مادى را فراهم کرده و با بهرهگیرى از موهبتهاى طبیعى، آن را به بهشتى محسوس و کاملاً بشرى مبدل خواهد نمود. به این ترتیب، زنجیره وحدت بخش علوم گوناگون قرون وسطى - که به علم دین و توحید خاص مسیحى پیوسته بود - از هم گسست و آن نگاه وحدانى به تمام علوم، حتى علوم طبیعى و ریاضى، جاى خود را به نوعى کثرت اندیشى فلسفى، طبیعى و مادى داد، زیرا در تفکر بشر جدید غربى، دیگر سه عامل معرفت یعنى حس، عقل و وحى (علم، فلسفه و الهیات) با دین رابطه طولى ندارند و در عرض هم و مستقل از یکدیگر ظهور و رشد مىکنند. این مسئله، اساس کثرت انگارى تفکر غرب است. در حالى که تفکر دینى قرون وسطى در هر سه ساحت هستىشناسى، جهانشناسى و انسانشناسى شدیدا تحت تأثیر دین مسیحیت بود و از ارتباط و اتصالى یکپارچه و دایرهوار و کاملاً مرتبط با یکدیگر برخوردار بود.
در عصر رنسانس، با قیام عظیم مخالفان، تفکر و سازمان استبدادى کلیسا فروپاشید و هر جزء از آن به دورترین نقطه از کانون و مرکز تفکر دینى غرب پرتاب گردید و به این ترتیب، وحدت منسجم، اعتقاد و نگرش معنوى بشر غربى به هستى از بین رفت و در نتیجه عالم وجود نگاه غربیان «متکثّر» گردید و به جاى آن منظومه و نظام فکرى جدید با دیدگاهى کاملاً کمّى، حسى و بشرى نسبت به جهان و علوم گوناگون وحتى خدا و دین ظاهر گردید و به تدریج بر دامنه این قوه گریز از مرکز، افزوده شد و در نتیجه، علوم تخصصى بسیارى در طى چند قرن گذشته متولد شد. این امر خود از جهات گوناگون، کثرت و افزایش کمى و کیفى علوم گوناگون بشرى و در نتیجه، پیشرفت در همه زمینههاى فکرى و تاریخى را موجب گردید.
در تفکر جدید در نگرش به طبیعت میان دو منبع معرفت انسانى، یعنى حس و عقل فاصله و جدایى پدید مىآید و ارتباط طبیعت با ماوراءالطبیعه انکار مىشود و در نتیجه برهانهاى نظم و حدوث فاقد اعتبار معرفت شناختى و وجودى قلمداد مىشوند و میان ذهن و علم در فلسفه جدید غرب انفصال و بلکه تقابل عبور ناپذیرى ایجاد مىگردد، به طورى که دیگر نمىتوان از وجود طبیعت به وجود عالم ماوراء الطبیعه پىبرد. حاصل این امر، قطع ارتباط عقل با منبع حسى و در نتیجه جدایى فلسفه و حکمت الهى از علم جدید مىباشد. لذا تعارض میان فلسفه و علم در تفکر عصر جدید شدت مىیابد.
از سوى دیگر، تکامل بیش از پیش علوم غربى زمینه دورى انسان از اعتقاد به یک کانون مرکزى و معنوى در جهان هستى را ایجاد نمود به طورى که موجب تجزیه اندیشه، زندگى و هویت انسانى بشر غربى گردید. در قرون هجدهم و نوزدهم، اندیشه متکثر غربى که از انفجار اعتقادى و اومانیستى در برابر حاکمیت تفکر محدود و متعارض کلیسا ایجاد شده بود، بعد از سیر تکاملىاش با ظهور نوعى نظام ناسوتى و کاملاً بشرى مانند اندیشه متفکران بزرگ انگلیس و فرانسه مواجه شد که ثمره نهایى تمدن جدید و اعتقاد به اندیشه مدرنیسم و مکتب اومانیسم بود و توانست نوعى ماتریالیسم یا ایدآلیسم الحادى و ناسوتى را ایجاد کند. چنان که در تفکر امثال هیوم، برکلى، لاک، مارکس، هگل، آگوست کنت، اسپنسر، داروین و برخى جهان شناسان قرن اخیر مطرح و قابل ملاحظه است. البته کانت فیلسوف بزرگ آلمانى نیز در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم تناقضات و برخى محدودیتهاى فکرى و فلسفى این مجموعه به هم پیوسته مدرنیسم و اومانیسم آشکار ساخت. او با فلسفه خود اجزاء گوناگون مکاتب آمپریالیستى و راسیونالیستى فلسفه جدید غرب را در تفکر و نظام فلسفى خویش متحد کرد و آنها را به طور بنیادى سنجید. کانت به خوبى دریافته بود که خودآگاهى اومانیستى بشر عصر جدید، که با فلسفههاى دکارت، بیکن، لاک و هیوم صورتى منسجم یافته بود و به تمامیت رسیده بود، داراى اصول، مبانى و حدودى گذرناپذیر و در نتیجه متناقض است که فراتر رفتن از آن غیرممکن مىباشد. از این رو على رغم خوش بینى برخى از متفکران اولیه عصر جدید، در مورد حقانیت و صحت مطلق تفکر جدید خودآگاهى برخى اندیشههاى متفکران بزرگى چون هیوم و هگل (بعد از کانت) به سرانجام تراژیک خود نزدیک گردید. در تفکر نیچه، وقوف به محدودیتهاى تفکر اومانیستى عامل آگاهى از جنبههاى نهایى، پایانى و در نتیجه عدمى آن مىشود، به طورى که منجر به ظهور نوعى نیهیلیسم انتقادى از رسالت و حقانیت اندیشه مدرنیسم (در فلاسفه پست مدرن) در قرن حاضر گردید. در تفکر نیچه (در قرن گذشته) اندیشه یکپارچه اومانیستى مغرب زمین، با تفکر کانت به لرزه درآمد، اما قبلاً تا زمان فلاسفه روشن اندیش انگلیس و فرانسه نسبت به آن خوش بینى وجود داشت، تا اینکه مجددا به لرزه افتاد. نیچه زمینه تفکر کثرت گرایى آلمان را در آستانه قرن حاضر فراهم آورد و از روحیه رمانتیک، فلسفههاى اگزیستانسیالیسم، پدیدارشناسى و هرمنوتیک جدید تأثیر پذیرفته و مبتنى بر یک سلسله تشکیکات اصولى در همه عرصههاى فلسفى، علمى و نیز تلقى اومانیستى از دین و خدا بود.
بدین ترتیب، تفکر ترکیبى و کل گرایانه و شبه متافیزیکى برخى از متفکران قرن نوزدهم نظیر هگل، مارکس، آگوست کنت، اسپنسر و داروین به تفکر تحلیلى و مبتنى بر کثرت گرایى و تشکیک مبدل مىشود.
پى نوشتها
1. تاریخ فلسفه غرب، کتاب سوم، راسل، ترجمه دریانورى، ص 301
2. اصول فلسفه، رنه دکارت، ترجمه صانعى، ص 43
3. تاریخ فلسفه غرب، کتاب سوم، راسل، ترجمه دریابندى، ص 321
4. تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم راسل، ترجمه دربندى، ص 316
5. همان مأخذ، ص 317
6. تاریخ فلسفه غرب، کتاب سوم، راسل، ترجمه دریابندى، ص 213
7. همان مأخذ
8. رجوع شود به ارغنون، فلسفه تحلیلى، مقاله «فیزیکالیسم»، نویرات، ترجمه على مرتضویان، ص 718
9. ر. ک. ارغنون8/7 «فلسفه تحلیلى» مقاله «کارناپ و فلسفه تحلیلى»، نوشته على پایا
10. همان، مقاله «دو حکم جزمى تجربهگرایى»، کواین، ترجمه منوچهر بدیعى
11. همان، مقاله تأملاتى در باب فرهنگ و هنر و ادبیات، ویتگنشتاین، ترجمه پاینده
12. همان، مقاله خدا در فلسفه ویتگنشتاین، سیرل بارت، ترجمه علوى تبار
13. دکارت، اصول فلسفه، ترجمه منوچهر صانعى، اصل ششم، ص 742
14. همان منبع، اصل هفتم، ص 43-42
15. دکارت، «تأملات»، ترجمه احمد احمدى، ص 28
16. هیوم، تاریخ طبیعى دین، ترجمه عنایت.
رجوع شود به: الهیات جدید، ارغنون، کانت، دین طبیعى، ترجمه منوچهر صانعى