در نسبت میان سنتهاى سیاسىِ جهان اسلام با غرب، در تاریخ فکر معاصر شاهد سه جریان اساسى هستیم. از این سه جریان مىتوان تحت عناوین رادیکالیسم اسلامى، تجددگرایى اسلامى و سکولاریسم اسلامى یاد کرد. در جهان غرب اساساً سکولاریسم زمانى شروع شد که غرب نه به نقد پاپ و کلیسا، بلکه به نقد مهمترین منبع تغذیهکنندهى پارادایم مسیحى، انجیل، پرداخت. حال آنکه در دنیاى اسلام، مسلمانان به اسلامى کردن سکولاریسم پرداختند.
به نظر نویسنده، مردمسالاری دینی راه به جایی نمیبرد و چارهای جز تن دادن به اصول دموکراسی وجود ندارد. وی معتقد است تنها راه جمع میان مردمسالاری و دین این است که بگوییم صدای مردم، صدای خداست، و هر چه مردم در امر حکومت خواستند، همان خواست خداست.
بنیادگرایى و مدرنیتهاى که در جامعه آمریکا نهادینه شده است، هردو، با گرایشى ارزشمدار و تمامیتگرا، بقاى خویش را مرهون وجود «دشمن» مىبینند و، در وجود یکدیگر، دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را مىیابند. اقتدار و نفوذ بنیادگرایى، پدیدهاى گذراست و در آمریکا نیز نظام ارزشى مسلط، با چالشهاى جدى، مواجه است. با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، امکان تلاقى دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمىدهد.
در این مقاله نویسنده با اشاره به مؤلفههای معرفتشناسانه و هستیشناسانه نظام فکری در گذشته، چنین نتیجه گرفته است که به نظر پیشینیان، دانش دینی تولید و توجیهکننده قدرت بوده است؛ درحالیکه به نظر نویسنده با دست برداشتن از آن مبانی سنتی، میتوان گفت: این قدرت است که هر دانشی، از جمله دانش دینی را سامان میبخشد.
در این گفتوگو آقاى دکتر سروش تلاش کرده است با ارائهى شواهد و قرائنى از قرآن، این فرضیه را به اثبات برساند که وحى همان تجربهى دینى، و قرآن سخن پیامبر است؛ به همین جهت، همهى لوازم تجربه و سخن بشرى بر آن بار مىشود.