آیا مطالعات میان رشته ای در دوران معاصر از برداشت یکسانی برخوردار بوده و معنای واحدی برای آنها متصور است؟ امروزه در باب ضرورت مطالعات میان رشته ای تقریباً اجماع قابل قبولی در میان متفکران و صاحب نظران وجود دارد. برخلاف چند دهه قبل دیگر نمی توان از استقلال حوزه های علوم انسانی سخن گفت. این حوزه ها به شدت به هم پیچیده اند و لذا بحث میان رشته ای بحث عام و متعارفی شده است. در این راستا روایت های متعددی در باب معنای مطالعات میان رشته ای وجود دارد. یک روایت در جست وجوی فاکت می کوشد. شیوه علمی فرانسیس بیکن، اصول و پایه های انقلاب رفتاری و الگوی رفتاری در علوم انسانی را می توان در این روایت قرار داد. روایت دیگر در جست وجوی نقد است. متفکرانی چون هربرت مارکوزه، یورگن هابرماس را در این رویکرد می توان جای داد. روایت سوم در جست وجوی معناست. ساختارگرایی فرانسه، هرمنیوتیک و پدیدارشناسی درون این رهیافت قابل بررسی هستند. و بالاخره روایت چهارم در جستجوی روایت است. پساساختارگرایی، ژاک دریدا، میشل فوکو و ژان فرانسوا لیوتار در اینجا قابل بحث هستند. با توجه به اهمیت این رویکردهای کلان و بنیادین در شناخت مطالعات میان رشته ای این مقاله می کوشد پرتوی بر برخی زوایای این رویکردها بیفکند تا امکان بهره گیری از آنها برای شناخت جایگاه مطالعات میان رشته ای در ایران بیابد.