پایان فلسفه و وظیفه تفکر
آرشیو
چکیده
متن
اشاره
این مقاله، تحقیقی است که محققان و متعلمان، هر دو را به کارآید. محققان فلسفه میتوانند از این اثر بهرهمند شوند زیرا که مولف آن در واقع خواسته است با نگارش این رساله کوتاه، نگاه نقادانهای به اندیشه پیشین خود در باب موضوع «هستی و زمان» داشته باشد و متعلمان علوم انسانی و خصوصاً فلسفه میتوانند از این اثر توشه برگیرند زیرا مولف در این اثر به نحوی دیگر نیز خواسته است جایگاه فلسفه در عصر حاضر و نسبت آن با علوم دیگر و وظیفه تفکر و اندیشیدن را در این جهان «توسعه یافته» - که مستغرق تفکر عقلانی تکنیکی است - مشخص و معین نماید. اما ارزیابی اینکه او در راستای نقد درونی اندیشه خود و پاسخ به دو پرسشی که مطرح میکند تا چه میزان کامیاب بوده است فقط بر عهده کسانی است که هم بر اندیشههای هیدگر و هم بر اقتضائات فکری و عینی دنیای جدید، کاملاً اشراف و احاطه دارند.
این عنوان معرف کوششی است که بازتاب آن پافشاری بر پرسش است. هر پرسشی راهی به سوی یک پاسخ دارد و چنانچه پاسخی ارائه میشد آن پاسخ متضمن تقریری گزارهای درباره یک موضوع نامعلوم نمیبود بلکه دربر دارنده یک تحول فکری میبود.
بحثی که پس از این مطرح میشود به مبحث گستردهتری تعلق دارد، این بحث کوشش و تلاشی است که از سال 1930 تاکنون بارها و بارها در جهت شکل دادن به پرسش هستی و زمان - به گونهای که در اعصار بسیار کهن مطرح میشد - به عمل آمده است. این مقاله میخواهد نقطه عزیمت پرسش مربوط به «هستی و زمان»() را در معرض یک «نقادی درونی و ماندگار»() قرار دهد. بنابراین باید روشن شود که این پرسش انتقادی که موضوع تفکر چیست؟تا چه محدودهای الزاماً به طور پیوسته متعلق به تفکر است؟ بر این مبنا عنوان وظیفه هستی و زمان تغییر خواهد یافت، ما میپرسیم:
-1 مفهوم اینکه فلسفه در عصر حاضر به مرحله نهایی خودگام نهاده چیست؟
-2 چه وظیفه دیگری برای تفکر در پایان فلسفه ذخیره شده است؟
مفهوم اینکه فلسفه در عصر حاضر به مرحله نهایی خود گام نهاده چیست؟
فلسفه همان متافیزیک است. متافیزیک دربارة موجودات به عنوان یک کل - شامل جهان و انسان و خداوند - تفکر میکند و اینکه این کل چه نسبتی با هستی و چه نسبتی با تعلق تمامی موجودات به یکدیگر در هستی دارد. متافیزیک دربارة موجودات از حیث وجودی که در شیوة «تفکر باز نمایانندهای»() که عقل ارایه میکند، تفکر میکند. بنابراین از ابتدای پیدایش فلسفه و آغاز شکلگیری آن وجود و هستی موجودات خود را به صورت یک «بنیان»() [ اصل()، علت()،مبدأ() ] نشان داده است. این بنیان چیزی است که بواسطه آن موجودات فینفسه همان هستند که در نحوه صیرورت و زوال و دوام وجود خویش هستند، همان اموری که به اعتبار آن اشیأ میتوانند مورد شناسایی و دسترسی قرار بگیرند و بر روی آنها کار شود. وجود و هستی مطلق به عنوان آن بنیان (ظهور) موجودات را به منصه ظهور و حضور واقعی میرساند. این بنیان خودش را به عنوان «امر حاضر»() نشان میدهد. حضور امر حاضر در این واقعیت مندرج است که او هر موجود حاضر را متناسب با خودش به حضور و ظهور میرساند. آن بنیان برطبق صورت بالفعل حضور، ویژگی بنیان بودن را به عنوان علیت وجودی واقعیت و به عنوان ممکن ساختن استعلایی عینیت اشیأ و به عنوان واسطه دیالکتیکی حرکت آن روح مطلق و جریان تاریخی آفرینش و به عنوان نیرو و قدرتی که ارزشها را وضع میکند، تحقق دارد.
ویژگی تفکر مابعدالطبیعی که بنیانساز «بنیان» موجودات است این واقعیت است که تفکر مابعدالطبیعی با آغاز از آنچه حضور دارد آن شی حاضر را در عین حضور آن ( از طریق صورت ذهنی) بازنمایی() میکند و بدین گونه آنرا طوری نشان میدهد که گویی با بنیان خویش، بنیانسازی شده است. وقتی درباره فرجام و پایان فلسفه صحبت میشود، چه مفهومی مراد است؟ ما انتها و پایان هر چیزی را به آسانی در مفهوم منفی آن به عنوان توقف کامل یا عدم تداوم درک میکنیم و حتی به معنی نقصان و ناتوانی تغبیر مینماییم. بر عکس این مفهوم، آنچه که ما درباره خاتمه و پایان فلسفه میگوییم به معنی «کامل شدن»() متافیزیک است اما کامل شدن به معنی کمالی که فلسفه میبایست در پایان خود عالیترین درجه آن را بدست میآورده است نیست. نه تنها ما فاقد ضابطه و معیاری هستیم که بتواند به ما اجازه دهد تا کمال و پیشرفت یک دوره و عصر متافیزیک را در مقایسه با دیگر دورهها مورد ارزیابی قرار دهیم، بلکه اساساً حق چنین ارزیابیای را نیز نداریم. تفکر افلاطون در مقایسه با تفکر پارمنیدس کاملتر نیست و فلسفه هگل از فلسفه کانت نیز کاملتر نیست. هر عصر و دورهای از فلسفه ضرورتهای خاص خود را دارا است. ما بایستی واقعاً این حقیقت را دریابیم که یک فلسفه صرفاً همان روشی است که هست و لذا نمیتوانیم فلسفهای را بر فلسفه دیگر ترجیح دهیم همچنانکه این امر در مورد اندیشههای گوناگون صادق است.
معنی قدیمی واژه «پایان»() همان «جایگاه»() است؛ از یک پایان به سوی پایانی دیگر به همان معنی از یک جایگاه به سوی جایگاهی دیگر است. پایان فلسفه یک جایگاه است. جایگاهی که در آن جایگاه، کل تاریخ فلسفه، نهاییترین امکاناتش را گردآوری کرده است. پایان به عنوان کامل شدن، معنی و مفهوم این گردآوری است.
در طول تمام تاریخ فلسفه، این تفکر افلاطونی است که با تغییر صورتهای خود، ثابت برجای مانده است. متافیزیک همان افلاطونگرایی است. نیچه فلسفه خود را معکوس و وارونة افلاطونگرایی معرفی میکند. با واژگونسازی متافیزیک که قبلاً به وسیله کارل مارکس روی داد فلسفه به ظرفیت نهایی خود دست یافت و به تعبیری به نهایت درجة امکانات خود رسید. با تفکر مارکس فلسفه به مرحله نهایی خود وارد شد. در میدانی که هنوز در آن تفکر فلسفی جریان دارد، فلسفه نوعی تجدید حیات و رنسانسی تقلیدی را سامان میدهد و به آن رنسانس و تولد دوباره تنوع میبخشد. آیا با اینهمه پایان فلسفه به معنی توقف روش تفکر فلسفی نیست؟ نیتجهگیری در این مورد هنوز خام و ناپخته است.
با عنایت به مفهوم کامل شدن، پایان (فلسفه) به معنی جمعآوری بیشترین میزان امکانات است. ما بسیار محدود فکری میکنیم، تا آنجا که رشد و توسعة فلسفههای اخیر را فقط از طریق اسلوبها و روشهای پیشین انتظار داریم. ما فراموش کردهایم که پیش از این در عصر فلسفه یونان، یک خصوصیت مسلم و مهم فلسفه پدیدار شد، یعنی رشد و تکامل علوم در میدانی که فلسفه گشود. رشد و توسعه علوم در عین حال، جدایی و استقلال علوم از فلسفه است. این جریان لازمة اًتمام و اًکمال فلسفه است. امروزه نیز رشد علوم در قلمرو همه موجودات به خوبی جریان دارد. این رشد و پیشرفت به منزله از هم گسیختگی و انحلال کامل فلسفه و در حقیقت دقیقاً همان کامل شدن فلسفه است.
برای نشان دادن تجزیه و انحلال فلسفه کافی است به استقلال روانشناسی ، جامعهشناسی، انسانشناسی در قالب انسانشناسی فرهنگی و نقش منطق از نوع سمبلیک (نمادین) و معنی شناسانه اشاره کنیم. در این صورت فلسفه به علوم تجربی انسانی و علوم تجربی آنچه که میتواند برای انسان متعلق تجربه تکنولوژیکیاش باشد بازگشت میکند. - همان تکنولوژی که از طریق کار کردن بر روی حالات متعدد و مختلف ساختن و شکل دادن، خود را در این جهان مستقر میسازد - همه اینها در هر جایی بر مبنای و مطابق با ضوابط و معیارهای کشف علمیای که آدمیان در حوزههای فردی موجودات انجام دادهاند اتفاق میافتد.
برای تشخیص اینکه دانشهای امروزی به زودی زیر نفوذ و استیلای یک علم زیربنایی جدید به نام علم رانش یا «سیبرنتیک»() قرار میگیرند به هیچ پیشگویی پیامبرانهای نیاز نیست.
این دانش با تشخص انسان به عنوان یک موجود فعال اجتماعی تطابق دارد. زیرا این علم تئوری راندن و هدایت برنامهریزی ممکن فعالیت انسانی و تنظیم زحمات او است. سیبرنتیک زبان را به یک (وسیله) مبادله اخبار و اطلاعات تبدیل میکند و هنرها به ابزار تنظیم کنندة اطلاعات تبدیل میشوند.
رشد و توسعه فلسفه در درون علوم مستقل - که در عین حال با یکدیگر در ارتباطند - معنای کامل شدن فلسفه است. فلسفه در عصر حاضر در حال به پایان رسیدن است، و جایگاه خود را در رویکرد علمی انسانیت فعال اجتماعی پیدا کرده است. اما ویژگی اساسی و بنیادین این رویکرد علمی همان خصوصیت سیبرنتیکی آن - یعنی همان بُعد تکنولوژیکیاش - است. و از قرار معلوم هنگامیکه تکنولوژی جدید تا بدانجا پیش میرود که بطور بسیار مشخصی ظهور و نمود تمامیت جهان و جایگاه انسان را در آن تعیین میکند، نیاز به پرسش در مورد تکنولوژی جدید کم کم محو میشود.
این علوم هرچیزی را که در ساختار خودش هنوز حاکی از آن است که اصل آن از فلسفه است - با در نظر گرفتن قوانین علمی که (ماهیتش) تکنولوژیکی است - تفسیر میکند. هر علمی مقولاتی را که به آنها برای طرح و تفصیل تحقیقات و فرضیات خود نیاز دارد مورد شناسایی قرار میدهد از این رو حقانیت و درستی آن مقولات را صرفاً در اثر و نتیجهای که در پیشرفت تحقیقاتی دارند، نباید اندازهگیری کرد بلکه صحت و حقانیت علمی آنها به میزان کارآیی و سودمندی آن آثار و نتایج است.
امروزه این علوم، بنابر مسئولیت و وظیفه خاص خود آنچه را که فلسفه کوشیده در دورهای از تاریخش در نواحی خاصی بدست بیاورد به زیر چتر خود آورده است و حتی بطور ناقص و ناکافی، هستی شناسی حوزههای گوناگون - مانند طبیعت، تاریخ، حقوق و هنر- را نیز عهدهدار شده است. اکنون علاقه و توجه علوم به تئوری مفاهیم ضروری ساختاری در زمینههای مناسب و هماهنگ برای تحقیق، معطوف است. هم اکنون «تئوری» به معنای فرض کردن مقولاتی است که فقط مجاز به نقش و «کارکردی»() سیبرنتیکی است و داشتن هرگونه معنای هستی شناختی از آنها نفی شده است. خصیصه عملی و الگویی «تفکر بازنماگر - محاسبهگر»() حاکم و مسلط شده است.
به هر حال علوم هنوز با همه فرضیات غیر قابل اجتناب که در مقولات مورد بحث خود دارند از «هستی موجودات»() سخن میگویند؛ گرچه خودشان به چنین چیزی اعتراف نمیکنند. علوم میتوانند نشأت گرفتن خود را از فلسفه انکار کنند اما هرگز نمیتوانند از آن چشم پوشی و صرف نظر کنند. زیرا در رویکرد علمی علوم، هنوز سند تولد علوم از فلسفه سخن اصلی را میگوید.
پایان فلسفه پیروزی نظام و انتظام دنیای علمی تکنولوژیکی و نظم اجتماعی خاص این دنیا را به اثبات میرساند. پایان فلسفه به معنای آغاز تمدن جهانی مبتنی بر تفکر و اندیشة اروپای غربی است. اما آیا پایان فلسفه در مفهوم بسط و ظهور آن به صورت علوم (جدید بدانگونه که قبلاً گفته شد) تحقق تمام و کمال همه امکاناتی است که در تفکر فلسفی قرار داشت؟ یا اینکه برای تفکر، «امکان اولیهای»() جدای از «آخرین امکانی»() که ما مشخص کردیم (یعنی تجزیه فلسفه به علوم تکنیکی شده) وجود دارد، امکانی که تفکر فلسفی میبایست از آن آغاز میشد اما با این وصف چونان فلسفهای است که نمیتواند مورد تجربه و سازگاری قرار گیرد؟
چنانچه وضعیت بدینگونه باشد در اینصورت هنوز یک وظیفه و مسئولیتی باید برای تفکر به طریقی پنهانی و پوشیده در تاریخ فلسفه - از آغاز تا پایان آن - ذخیره شده باشد، وظیفه و مسئولیتی که نه قابل دسترسی برای فلسفه به عنوان متافیزیک است و نه قابل حصول برای علومی است که از فلسفه جدا شدهاند بنابراین میپرسیم:
چه وظیفهای برای فلسفه در پایان فلسفه ذخیره شده است؟
تفکر دقیق در مورد چنین وظیفة تفکری، باید برای ما غریب و نامأنوس باشد. تفکری که نه متافیزیک به شمار آید و نه بتواند علم باشد؟!
وظیفهای که خود را از فلسفه، از مراحل آغازین پیدایشش پنهان کرده است و به طور مداوم و روزافزون در زمانهای بعد هم چنین خواهد کرد؟! مسئولیت و وظیفه تفکر - آنچنانکه به نظر میرسد - براظهار این مطلب مشتمل است که فلسفه بر نخاسته بود تا ماده و موضوع تفکری شود و سپس تبدیل به یک تاریخ انحلال و زوال گردد. آیا در این اظهارات نخوتی نیست که بخواهد خود را برتر و بالاتر از عظمت اندیشمندان فلسفی قرار دهد؟
چنین سؤظنی پیش میآید اما به آسانی قابل برطرف شدن است. زیرا هر کوششی جهت حصول بصیرت درباره وظیفه تفکر خود را در حرکت به سوی بررسی و بازنگریِ کل تاریخ فلسفه مییابد و مطلب نیز فقط به اینجا ختم نمیشود بلکه حتی مجبور میشود درباره آن تاریخمندیای تفکر کند که یک تاریخ محتمل و ممکنی را برای فلسفه قایل شده است. به همین دلیل است که معتقدیم تأمل و تفکر در پرسش مزبور، ضرورتاً عظمت و منزلت فیلسوفان را کاهش میدهد و این تفکر در مرحلهای پایینتر از فلسفه است. پایینتر و فروتر، به این دلیل که اثر مستقیم و غیر مستقیم چنین تفکری بر روی مردمی که در عصر صنعتی به وسیله تکنیک و علم شکل گرفتهاند بطور قطع کمتر از فلسفه است.
اما بالاتر از همه این تفکر مورد سؤالِ فروتنانه، به جای خود باقی میماند. زیرا وظیفه آن صرفاً یک وظیفه ابتدایی و مقدماتی است و نه یک وظیفه مشخص بنیادین و نهایی. این تفکر به این امر قانع است که آمادگی را در انسان برای «امکانی»()که زمان وقوع آن روشن نیست و بوجود آمدنش نیز قطعی نیست احیا کند تفکر ابتدا باید بیاموزد که آن اندوخته و ذخیرهای که برای تفکر باقی مانده است چیست؟ تفکر از طریق این آموختن است که خود را برای تحول تدارک دیده، آماده میکند.
ما به این امکان میاندیشیم که تمدن جهانی که هم اکنون در آغاز راه است شاید روزگاری بر «خصیصهی تکنیکی - علمی - صنعتی»()به عنوان تنها ضابطه و معیار اقامت آدمی در جهان، فایق آید. چنین چیزی ممکن است به خودی خود اتفاق نیفتد اما بواسطة این آمادگیِ برای یک امر «محتوم و قطعی»() - اعم از اینکه به آن گوش فرا دهد یا خیر- همیشه درباره سرنوشت و تقدیر او که هنوز هیچ تصمیمی در مورد آن اتخاد نشده است صحبت میشود. این امر، قطعی نیست که آیا تمدن جهانی به زودی و به طور ناگهانی از بین خواهد رفت و یا آنکه همچنان برای مدت مدیدی ثبات خواهد داشت ثباتی که در چیزی ادامه نمییابد بلکه خودش را به صورت سلسلهای از تغییرات و تحولات متوالی نشان میدهد که هر کدام از آن تحولات (در نهایت) آخرین سبک و شیوه را بوجود میآورد.
این تفکر مقدماتی که مورد سوال است نه میخواهد و نه میتواند آینده را پیشبینی کند. بلکه تلاش میکند چیزهایی را در حال حاضر بگوید که مدتها پیش دقیقاً در زمان آغاز فلسفه و برای شروع آن گفتهاند، اما به صراحت و روشنی، در مورد آن، تفکر نشده است. زیرا به هنگام آغاز فلسفه همان مقدار برای اشاره به این مطلب کفایت میکرده است. ما میباید از فرمان و دستوری که فلسفه ابراز میکند به عنوان کمکی در انجام تعهداتمان استفاده نماییم.
وقتی که درباره وظیفه تفکر پرسش میکنیم این امر در منظر و چشمانداز فلسفه چنین معنی میدهد که درباره چه چیز میباید تفکر کرد و چه چیزی برای اندیشیدن و تفکر بحثانگیز است و چه چیزی مورد نزاع و مباحثه است. این آن چیزی است که از واژه:Sache «موضوع»()در زبان آلمانی فهمیده میشود و این مطلب مشخص میکند که در مورد موضوع مبتلابه در زبان افلاطون(to pragma auto) نامه هفتم صحفه 341، به چه نحوی باید تفکر کرد.
در عصر حاضر فلسفه به دلخواه خویش تفکر و اندیشیدن «در مورد خود اشیأ» را صریحاً فراخوانده است. اجازه دهید دو مورد را که امروزه توجه خاصی یافتهاند یادآوری کنیم. ما این فراخوانِ به «تفکر در مورد خود اشیأ» را در دیباچهای ملاحظه میکنیم که هگل آن را قبل از کاری که در سال 1807 چاپ شده با عنوان «نظام معرفت»() (یا منطق تفکر) در بخش نخست «پدیدارشناسی روح»() قرار داده است. این دیباچه مقدمه پدیدارشناسی نیست. بلکه مقدمهای برای نظام معرفت (یا منطق تفکر) و فراتر از آن مدخلی برای کل فلسفه است و فراخوانی به تفکر در خود اشیأ نهایتاً به «علم منطق»()اشاره دارد و این همان معنی است که ابتدأ با مفهوم «موضوع و ماده»() منطبق و سازگار است.
در فراخوان (تفکر) «به خود اشیأ» تاکید بر «خود اشیأ» قرار دارد. به طور گذرا و گهگاه ملاحظه شده است که «نامیدن و فراخواندن»() مفهومی از «طرد کردن»() دارد. در واقع نسبتهای نامناسب با موضوع فلسفه، مطرود شدهاند. سخن صرف دربارة غایت و قصد فلسفه به این نسبتها تعلق دارد و بلکه این امر گزارش محضی درباره نتایج تفکر فلسفی است و این دو هرگز تمامیت واقعی فلسفه نیستند. تمامیت فلسفی خودش را فقط در صیرورت خودش نشان میدهد و این امر در حضور تکاملی موضوع (یا ماده فلسفه) رخ مینماید. در این حضور «تم»()[ هسته پیام ] و «روش»() بر هم منطبق میشوند. در نزد هگل این یگانگی، «ایده»() نامیده شده است. با این «ایده» خودِ شی که موضوع فلسفه است به ظهور میرسد اما این موضوع به طور تاریخی تعین و تحقق مییابد: «ذهنی و درون ذاتی»()
هگل میگوید با «میاندیشم» دکارت، فلسفه برای نخستین بار به سرزمین مستحکمی پا نهاد که آن سرزمین میتواند منزل و پایگاه اصلی (برای فعالیت فلسفی) باشد. اگر به واسطه «میاندیشم» بتوان به آن «مطلق بنیادین»()به عنوان یک فاعلشناسایی مشخص نایل شد، این مطلب به این معنی است که «سوژه و فاعل شناسایی»() که همان «زیرنهاد»() (موضوع) است به مرحله خودآگاهی انتقال یافته است، همان چیزی است که واقعاً حاضر است و این همان چیزی است که با ابهام تمام در زبان سنتی «جوهر»() نامیدهاند.
وقتی هگل در دیباچه - کتاب مذکور صفحه -19 شرح میدهد که «امر حقیقی»() (در فلسفه) به عنوان جوهر فهمیده و ابراز نمیشود بلکه درست به عنوان فاعل شناسایی فهمیده میشود. بنابراین، این سخن بدین معنی است که هستی موجودات یا «حضور»() آنچیزی که حاضر است آشکار است و در نتیجه فقط وقتی که او بدین لحاظ برای خودش در قالب «ایده و روح مطلق»() حاضر میشود حضور کامل است. اما از زمان دکارت ایده به معنی «ادراک»() است. بخود آمدن و بروز وجود در یک دیالکتیک باطنی و نظری پدیدار میشود. تنها، حرکت ایده به معنی همان روش خود موضوع است. فراخوانی «به سوی خود شی» نیازمند یک روش فلسفی متناسب با آن است. به هر حال درباره آنچه باید موضوع فلسفه باشد، میباید دوباره از ابتدا تصمیم گرفت. موضوع فلسفه به عنوان متافیزیک، هستی موجودات و حضور آنها در قالب جوهریت و سوبژکتیویته است.
یکصد سال بعد، فراخوان «به سوی شی» بار دیگر از هوسرل در رسالة «فلسفه به عنوان یک دانش جدی» شنیده شد.() مجدداً این فراخوان مفهوم و معنایی از رد کردن و طرد کردن را در بردارد. اما هدف او غیر از هدفی بود که هگل داشت. اوبه جانب «روانشناسی طبیعت گرایانه»() که مدعی داشتن روش علمی راستین در زمینه پژوهش درباب آگاهی است توجه پیدا کرد. زیرا این روش از ابتدای پیدایش خود، دسترسی به پدیده «آگاهی التفاتی»() را مسدود میکند. اما فراخوان به سوی خود شی در عین حال بر ضد «تاریخگرایی»() هدایت شد که در مقالات مربوط به دیدگاههای فلسفی و ترتیب نمونههای فلسفی، مورد اعتنا قرار نگرفت و مغفول واقع شد. در این باب هوسرل میگوید:
«انگیزه و محرک پژوهش، با فلسفهها نباید آغاز شود بلکه با «مسئلهها» و «موضوعات» باید شروع شود.»
با این وصف در پژوهشها و تحقیقات فلسفی موضوع و مسئله چیست؟ مطابق با همان سنت، برای هوسرل به مانند هگل، «سوبژ کتیویته آگاهی» موضوع بحث است. برای هوسرل، تأملات دکارتی فقط موضوع سخنرانیهای پاریسی در فوریه 1920 نبود بلکه از زمان «تحقیقات منطقی» تا آخر، روح حاکم بر آن سخنرانیها در همه شاخههای تحقیقات فلسفی هوسرل ادامه مییابد با این وصف فراخوان و دعوت به خود شی در معنای مثبت و منفیاش سبب حفظ و رشد روش شد. این امر همچنین روش فلسفی را بوسیله چیزی که میتواند به عنوان یک «امر مفروض»() (و مأخذ) مورد بحث و کاوش قرار گیرد تعین میبخشد. به عقیده هوسرل «اصل الاصول»() در مرحله نخست و پیش از همه، یک اصل مربوط به محتوای تحقیق نیست بلکه به روش مربوط است. هوسرل در اثری که در سال 1913 با عنوان «تصوراتی در جهت پدیدارشناسی و فلسفه پدیدار شناسی» منتشر کرد. بخش 24 آن را به بحث و بررسی برای تعیین «اصل الاصول» اختصاص داد. هوسرل میگوید که «هیچ تئوری قابل تصوری نمیتواند این اصل را واژگون کند.»
او در مورد این «اصل الاصول» میگوید:
«هر دادة شهودی اولیه، منبع مشروع و معقولی برای معرفت است. گویی در شهود اولیه [هرچیزی که خودش را یا بگوییم در فعلیت جسمانیاش به همان صورتی] برای ما حاضر میکند، فقط باید که خود را عرضه کرده است، پذیرفته شود. بلکه همچنین فقط در محدوده حدودی که خودش را در آن عرضه و افاضه کرده است باید پذیرفته شود.»
«اصل الاصول» شامل نظریه «تقدم روش» است. این اصل تعیین میکند که چه موضوعی به تنهایی میتواند برای «روش» کفایت کند. اصل الاصول اقتضأ میکند سوبژ کتیویته مطلق یا همان فاعلشناسایی محض موضوع فلسفه باشد. «تحویل و فروکاهش استعلایی»() به فاعل شناسایی محض، امکان ابتنای عینیت همه اعیان - یا هستی همه این موجودات - را در ساختار و سازگاری معتبر و صحیح آنها [ یعنی در قوام آنها در فاعلشناسایی و به واسطة آن ] فراهم و تضمین میکند. بدین ترتیب «فاعلشناسایی استعلایی»() به اثبات میرساند که تنها موجودِ مطلقِ ممکن است [کتاب منطق صوری و استعلایی صفحه 240 تاریخ انتشار 1929] در عین حال فرو کاهش استعلایی به عنوان روش «علم کلی» خمیر مایه هستی موجودات، همان حالت وجود را به عنوان این وجود محض و مطلق دارد. یعنی شیوه و روش موضوعی است که بیشترین تناسب و سنخیت را با فلسفه دارد، ولی با این وصف این روش تنها به موضوع فلسفه ارتباط ندارد. این روش آنچنان به موضوع فلسفه تعلق ندارد که کلیدی به قفلی خاص تعلق دارد. بلکه این روش به موضوع فلسفه تعلق دارد، زیرا که این روش، «خودش موضوع فلسفه» است. اگر کسی میپرسید که آن اصلالاصول حقانیت و صدق غیرقابل نقض خودرا از کجا بدست میآورد؟ پاسخ این میبود که از سوبژکتیویته استعلاییای که به عنوان موضوع فلسفه، قبلاً پیش فرض قرار گرفته است.
ما بحث از فراخوان به خود شی را به عنوان راهنما و دستورالعمل خود انتخاب کردهایم. این دستورالعمل ما را به جادهای در میاندازد که آن جاده ما را به تعیین و تشخیص وظیفهای برای تفکر در پایان فلسفه هدایت خواهد کرد. اکنون ما در کجا قرار داریم؟ ما به این بینش و بصیرت رسیدهایم که برای دعوت و فراخوان به خود شی، آنچه که مربوط به موضوع فلسفه است از آغاز و ابتدا برای فلسفه تثبیت شده است. از دیدگاه هگل و هوسرل - و نه فقط از دیدگاه ایشان - موضوع فلسفه، سوبژکتیویته است. سوبژکتیویته خود موضوع به آن صورت که برای فراخوانی بحثانگیز باشد نیست. بلکه حضور آن است که به واسطه آن، خود موضوع حضور مییابد. براین اساس دیالیکتیک نظری هگل، حرکتی است که در آن، موضوع فینفسه به خودش باز میگردد، یا بگو به حضور و ظهور خویش میرسد.
روش هوسرل مستلزم بازگرداندن موضوع فلسفه به «موهوبیت و داده شدن اصیل نهاییاش»()است که به معنی فراهم آوردن حضور و ظهور خود اوست.
این دو روش تا بیشترین حد ممکن، با یکدیگر تفاوت دارند. اما موضوع را به آن صورتی که حاضر و ارایه میکنند در واقع یکسان هستند. گرچه آن موضوع از طرق مختلف آزموده شده باشد.
اما این اکتشافات (نظری) در تلاش ما برای اینکه وظیفه تفکر در پیش روی ما قرار گیرد چه کمکی به ما خواهد کرد؟ این اکتشافهای نظری تا مادامی که ما به فراتر از بحثهای (نظری) صرف درباره «فراخواندن»() قدم نگذاریم به ما کمکی نخواهند کرد. ما باید بیشتر درباره آنچه که در فراخوان به خود شی هنوز مورد تفکر قرار نگرفته است، پرسش کنیم. با این شیوة پرسش ما میتوانیم آگاه شویم که چگونه، چیزی که دیگر در تفکر، موضوع فلسفه نیست دقیقاً خود را در آن جایی پنهان میکند که فلسفه موضوع خود را در قالب معرفت محض و مطلق و دلیل نهایی عرضه میکند.
اما چه چیزی در مورد موضوع فلسفه و همچنین روش آن باقی مانده است که هنوز درباره آن فکر نشده است؟ دیالکتیک نظری حالتی است که در آن موضوع فلسفه از درون خودش و برای خودش ظاهر و پدیدار شده و در نتیجه حضور یافته است. چنین (حضور و) ظهوری لزوماً در پرتو یک نور تحقق مییابد و تنها در پرتو نور- یعنی از طریق روشنی و پرتو افشانی - است که آنچه میدرخشد میتواند خود را نمایان سازد. اما روشنی و درخشندگی در طلوع و ظهورش متکی بر گشودگی وآزادی است - که این گشودگی و آزادی - میباید آنرا اینجا و آنجا و هراز چندگاهی روشن و آشکار سازد. «درخشندگی»() در «گشودگی»() و ستیزهایش با تاریکی نقش ایفا میکند. هرجایی که یک «موجود حاضر»() با موجود حاضر دیگری مواجه میشود و برخورد میکند و یا حتی در نزدیکی و مجاورت آن درنگ میکند - و چنانکه هگل عنوان میکند؛ جایی که یک موجود، خود را از لحاظ نظری در موجود دیگری منعکس میکند - در آنجا «گشودگی»() قبلاً سیطره و حاکمیت یافته و «منطقه آزاد»() نقش خود را ایفا میکند. تنها همین گشودگی است که باعث میشود تا حرکت نظری،دالان و گذرگاهی شود که از طریق آن تفکر میشود.
اما این «گشودگی»() را که جواز ظهور و عرضه ممکنی را «افاضه میکند»()، «گشایش»() مینامیم. در تاریخ زبان آلمانی لغت؛ Lichtung(تسویه و تسطیح: یکسان کردن و هموار کردن که معادل آن در ترجمه انگلیسی متن حاضر به :Openness گشودگی ترجمه شده است) ترجمهای است که از لغت فرانسوی Clairiere (صاف کردن و مصفا و روشن کردن) مشتق شده است. این کلمه آلمانی در اثر ارتباط با دو کلمه کهنتر «جنگل»() و «فضا و محیط باز»() شکل گرفته است.آشکار شدن جنگل [ یا باز شدن درختان آن ] در مقابل (درختان متراکم و) جنگل متراکم و درهم فرو رفته بکار رفته است که در زبان آلمانی قدیمی ما Dickung (انبوه و فراوان و غلیظ) نامیده شده است ریشه و جوهر اصلی کلمه Lichtung به فعل Lichten (روشن کردن) بر میگردد و صفت Licht (روشن و تابان) نیز به همان معنی «باز و گشوده»() است. بازکردن و گشودن (و هموار و صاف کردن) چیزی به معنی روشن ساختن و آزاد کردن و گشودن آن چیز است مثل آزاد سازی و پیرایش جنگل از درختان یک منطقه است. بنابراین فضای آزاد سرچشمه و مبدع «روشنی و شفافیت»() است.
آنچه «Light» است به معنی موجود «گشوده» و «آزاد»() با صفت «Light» به معنی «روشن و درخشنده»() نه از حیث لغوی و زبانی و نه از حیث واقعیت خارجی، هیچ نسبت و وجه اشتراکی با یکدیگر ندارند. لذا باید به تفاوت میان «گشودگی»() و «روشنی»() توجه شود. هنوز امکان دارد که میان این دو یک نسبت واقعی موجود باشد. نور و روشنی میتواند درون شفافیت و درون گشودگیاش جریان یابد و باعث شود تا بازی «نور و ظلمت» و «روشنی و تاریکی» در آن انجام شود. اما نور و روشنی هرگز در مرحله نخست موجد و پدید آورنده گشودگی نیست. بلکه روشنی، بیشتر پیش فرض (و مستلزم) گشودگی است. به هر حال این «شفافیت و روشنی»() و قلمرو گشایش فقط برای حضور روشنی و تاریکی آزاد نیست بلکه همچنین قلمروی برای تشدید و انعکاس و برای ایجاد صدا و کاستن و تضعیف آن نیز است. «روشنی و شفافیت» قلمرو باز و گشودهای است برای هر چیزی که حاضر و غایب میشود.
برای تفکر و اندیشیدن ضروری است که به وضوح از موضوعی که در اینجا «گشایش»()نامیده شده است آگاه شود. ما نمیتوانیم آنچنانکه یک مفهوم میتواند به سادگی در بیرون ظاهر شود، همان مفهوم صرف را از کلمات صرف همانند «گشایش» استخراج کنیم. بنابراین در حال حاضر ما بیشتر باید ملاحظه کنیم که موضوع بینظیری که در اینجا با نام «گشایش» از آن نام برده شده است مطابق و متناسب با موضوع است؟ (یا خیر.) آن کلمه و اصطلاح معرفی شده،در ارتباط با موضوعی که اکنون درباره آن میاندیشیم، یعنی «گشودگی آزاد،»()عبارت از «پدیده نخستین»() است که گوته آن را استعمال کرده است و ما آن را «ماده اولی»() مینامیم. گوته (در کتاب:Maxims and Reflections پندهای اخلاقی و بازتابها شماره 993) متذکر میشود:
«ورای پدیدهها چیزی را جستجو نکنید (زیرا) آن پدیدهها خودشان چیزهایی هستند که باید آموخته شوند.»
این سخن بدین معنی است که خود پدیده، که در مورد کنونی همان «گشایش» است، تا مادامی که در حال پرسش از آن هستیم، ما را موظف به یادگیری از او میسازد. یعنی تا مادامی که در حال پرسش از او هستیم باید بگذاریم چیزی را به ما بگوید یا بیاموزاند.
براین مبنا ممکن است اظهار کنیم روزی فراخواهد رسید که دیگر اًبایی نداریم بپرسیم، آیا ممکن نیست این گشایش آزاد در قلمروی تحقق بیابد که به تنهایی مکانی محض و زمان و نشئهای وجدآور و جذاب؛ و همه چیز حاضر و غایب [ مکشوف و پنهان ] در آنها دارای مکانی باشد که هر چیز را در خود جمع کرده حفاظت و نگاهداری نماید؟
در روشی مانند تفکر دیالکتیکی نظری، شهود اولیه و بداهت آن متکی بر «گشودگی»() و «گشایشی»() باقی میماند که قبلاً سیطره و سلطه یافته است. آن چیزی که «بدیهی»() است همان است که میتواند بیواسطه مورد شهود قرار گیرد. Evidentia واژهای است که سیسرو آن را برای ترجمه کلمه یونانیEnargia استعمال میکند. یعنی آن را به واژه رومی تغییر میدهدEnargia. که هم ریشه با Argentum (به معنی نقره) است به آن چیزی گفته میشود که در خودش و از خودش پرتو افکنی میکند و خود را نورانی (و آشکار) میسازد. در زبان یونانی کسی در موردVidre «عمل دیدن»() (توسط کسی) صحبت نمیکند بلکه درباره آنچه که تابش و درخشش دارد صحبت میشود. اما این تابش و درخشش برای آن چیز تنها زمانی میتواند روی دهد که پیش از آن «گشودگی» افاضه و اعطا شده باشد. () (با این وصف) تابش نور و روشنی ابتدأً «گشایش»() و «گشودگی»() را نمیآفریند بلکه فقط از آن عبور میکند. فقط چنین گشودگیای است که «افاضه و اعطا کردن»() و «پذیرش و دریافت»() آنچه را که آزاد است و هر بداهت (ناشی) از آن را تحقق میبخشد. - آزادی در اینکه میتوانند ثابت بمانند یا حرکت کنند. -
همه تفکرات فلسفی که به طور صریح یا غیر صریح در صدد «فراخوانی به سوی خود شی»() هستند پیش از آن اجازه ورود به فضای بازو آزاد گشودگی را با حرکت و روش (خاص) آن یافتهاند. اما فلسفه چیزی درباب گشودگی نمیداند. فلسفه از روشنایی و نور عقل صحبت میکند اما توجه و اعتنایی به «گشودگی هستی»() ندارد. نور عقل، از طریق مجرای طبیعی، نور و روشنی رافقط بر گشودگی میتاباند. فلسفه با گشودگی سرو کار دارد ولی چون سهم اندکی در تکوین و شکلگیری آن دارد برای اینکه قادر باشد آنچه را که در گشودگی حاضر میشود روشن و منور نماید به آن محتاج است. این مطلب نه تنها در مورد «روش فلسفه»() صادق است بلکه اصلاً درباره «موضوع»() آن، یعنی حضور آنچه حاضر است نیز صادق است. اما مطالب دیگری از این قبیل که تا چه اندازه، «موضوع»() [ و «زیرنهاد»() ] که آنچیزی است که قبلاً حاضر شده و در نتیجه، آن چیزی است که در حضورش حاضر است و همچنین « در ذهنیت و فاعل شناسایی» بطور پیوسته و دائم مورد اداراک واقع میشود، از زمرة مطالبی است که در اینجا نمیتوان با تفصیل به آن پرداخت.[ برای اطلاع بیشتر در این باره به جلد دوم کتاب هیدگر با عنوان «نیچه» چاپ 1961 صفحه 429 رجوع کنید. ] ما اکنون با مطلب دیگری سروکار داریم و آن اینکه آیا چنین است یا چنین نیست که آنچه حاضر است تجربه و دریافت شود و یا بگو حضور یافته، حضوری به مانند درنگی در گشودگی که پیوسته متکی بر یک «گشودگی حاکم و فراگیر»() باقی میماند. همچنین آنچه که غایب است نمیتواند بدین صورت باشد مگر اینکه او نیز در فضای باز و آزاد گشودگی حضور یابد.
تمامی انواع متافیزیک و حتی رقبایش همچون پوزیتویسم به زبان افلاطون سخن میگویند: واژه کلیدی و اصلی تفکر افلاطون که نمایانگر هستی موجودات است؛Eidos [ مثال] Idea: است که در ظهور خارجی آن،موجودات خود را نشان داده و آشکار میکنند. ظهور خارجی بدون نور ممکن نیست اما «نور»() و «درخشندگی»() نیز بدون آن گشودگی وجود ندارد. حتی تاریکی نیز بدان نیازمند است والا به چه صورت دیگری میتوانیم درگیر تاریکی شده و از طریق آن تاریکی شگفتزده و حیران شویم. هنوز آن گشودگی به لحاظ اینکه از طریق «هستی و حضور»() غلبه و سیطره مییابد در فلسفه مورد تفکر قرار نگرفته است، اگر چه در آغاز فلسفه از آن سخن به میان آمده است. اما این مطلب چگونه و با چه نامهایی اتفاق افتاده است؟ پاسخ این است:
تا آنجایی که ما میدانیم، اولین بار، این پارمنیدس بوده است که در چکامة اندیشمندانهاش به طور صریح به هستی موجودات اشاره کرده است که البته اگر چه این سخن تا به امروز مورد استماع واقع نشده است اما در علومی از آن سخن میگویند که فلسفه در آنها انحلال یافته است. پارمیندس به این ندا گوش سپرده است که:
«... اما شما باید همه چیز را بیاموزید: جان و جوهرة استوار (آن حقیقت) نا پوشیده را که چونان دایرهای کامل بر همه چیز احاطه دارد و نیز بنگر (و بپرهیز از) پندارهای موجودات فانیای که توان اعتماد کردن بر آنچه که ناپوشیده و آشکار است را ندارند.»
در اینجا Altheia (حقیقت) «ناپوشیده و منکشف»() نامیده شده است، و آن را «کاملاً گرد»() و دایره شکل نامیدهاند زیرا او در فضای ناب دایرهای میچرخد که هر نقطه آن در همان حال که نقطه آغاز است، نقطه پایان نیز است. در این گردش هیچ احتمالی از پیچ و تاب داشتن و بینظمی و کژی وجود ندارد و انسان فکور، جوهره ثابت و استوار انکشاف و ناپوشیدگی را کاملاً تجربه و لمس میکند. تعبیر و اصطلاح «جوهرة ثابت و استوار انکشاف»() به چه معنی است؟ این اصطلاح به معنای خود انکشاف و ناپوشیدگی در آنچیزی است که بیشترین ارتباط و تعلق را به او دارد. به معنای فضای آرام و ساکتی است که در خودش هرچیزی را که افاضهگر ناپوشیدگی وانکشاف است جمعآوری کرده تا با آن آغاز کند. آن، گشایش آنچیزی است که باز و گشوده است. میپرسیم: گشودگی برای چیست؟ ما قبلاً این واقعیت را عمیقاً اندیشیده و بیان کردیم که مسیر و راه تفکر هم نظری و هم شهودی، نیازمند به یک گشایش قابل عبور و انتقال (و قابل چرخش) است. اما در این گشایش، امکان تابش و پرتو افکنی یعنی امکان «حاضر بودن خود حضور»() قرار دارد.
آنچه که در ابتدا و پیش از هر چیز دیگری افاضهگر انکشاف است، راهی است که در آن مسیر، تفکر، چیزی را پیگیری و تعقیب میکند و به مشاهده و درک آن - حاضر بودن حضورها- نایل میشود. گشایش و باز شدن پیش از هر کار دیگری امکان طریق نیل به حضور را افاضه میکند. و مفیض و موجب فراهم شدن امکان حضور آن که «خودِ حضور» است میگردد. ما باید «حقیقت»()، (یا همان) «ناپوشیدگی»() را چونان گشایشی بدانیم که قبل از هر چیز «هستی و تفکر»() و حضور آنها به همدیگر و برای یکدیگر را افاضه میکند. جان و جوهر آرام گشایش، فضا و عرصة ساکت و آرامی است که به تنهایی «امکان»() تعلق و وابستگی «هستی و تفکر» به یکدیگر، یعنی «حضور و ادارک»() نهایتاً از آن ناشی میشود.
در این مطلبی که ذکر شد ادعایی محتمل و ممکن، درباره یک خصیصه تعهدآور یا نوعی تعهد و تقید تفکر بنا نهاده شده است. بدون تجربهای قبلی ازAltheia به عنوان «گشایش» هر صحبتی درباره تفکر متعهدانه یا غیر متعهدانه بیپایه و اساس است. به چه جهت تعین حضور به عنوان «مثال»() در دیدگاه افلاطون خصیصه تعهدآور یا الزام آور دارد؟ با در نظر گرفتن و عنایت به چه چیزی، تفسیر ارسطو از حضور به عنوان «فعلیت»() الزام آور و مقید کننده است؟
جای بسی شگفتی است که حتی نمیتوانیم چنین پرسشهایی را که همیشه در فلسفه مغفول واقع شدهاند را مطرح کنیم. تا آنجا که ما تجربهای از آنچه که باید پارمنیدس در مورد :Altheia «ناپوشیدگی و انکشاف»() تجربه کرده باشد، نداریم.مسیر و راهی که به انکشاف و حقیقت رهسپار میشود، متمایز از راهی است که در امتداد آن عقاید فانیِ سرگردان هستندAltheia . چیز فناپذیری نیست درست به همان انداره که خود مرگ فناناپذیر است.
چنین مطلبی به خاطر خصوصیت صرفی و اشتقاق لغوی این کلمه نیست که من سرسختانه کلمهAltheia را به انکشاف و ناپوشیدگی ترجمه میکنم بلکه به خاطر این موضوع است که وقتی ما به دقت میاندیشیم باید کاملاً توجه داشت که چه چیزی هستی و تفکر نامیده شده است؛ ناپوشیدگی، گویی عنصری است که در آن هستی و تفکر و تعلق آنها به یکدیگر وجود داردAltheia . کلمهای است که در آغاز فلسفه استعمال میشد، اما بعدها به طور مشخص توسط فلسفه به این لحاظ و با این عنوان مورد توجه و تأمل قرار نگرفته است. زیرا از زمان ارسطو اینکه درباره موجودات به لحاظ «هستی - خداشناختی»() تامل و تفکر شود وظیفه فلسفه به عنوان متافیزیک قلمداد شده است.
اگر چنین است ما حق نداریم در مورد فلسفه به گونهای قضاوت کنیم که گویی چیزی را مورد تغافل و بیاعتنایی قرار داده است و در نتیجه با یک کمبود و نقصان ذاتی پیوستگی و تلازم پیدا کرده است.
اشاره بر اینکه در فلسفه چه چیزی مورد توجه و تفکر قرار نگرفته است انتقادی بر فلسفه نیست. اگر نقدی نیز اکنون ضرورت داشته باشد بیشتر به کوششی مربوط میشود که از زمان انتشار کتاب «هستی و زمان»() بیشتر و بیشتر از هر وقت فوریت پیدا کرده است و آن پرسش در باب وظیفه تفکر در پایان فلسفه است. زیرا این پرسش که اکنون مطرح شده است خیلی دیر است؛ و آن اینکه: چراAltheia به نام معمولی خود یعنی کلمه «حقیقت»() ترجمه نشده است؟ پاسخ این سوال میتواند چنین باشد که؛ از آنجا که حقیقت، در معنی و مفهوم طبیعی سنتی به عنوان انطباق معرفت با موجودات فهمیده میشود که در موجودات نمایان شده است. بلکه از آنجا که حقیقت به عنوان یقینی بودن معرفت به وجود و هستی تعبیر میشود،Altheia ، ناپوشیدگی به معنی «گشایش» نمیتواند با حقیقت معادل و مساوی باشد. بلکه Altheia، ناپوشیدگیای که به معنای «گشایش» تلقی میشود نخست «امکان حقیقت»() را افاضه میکند. زیرا خود حقیقت درست به عنوان هستی و تفکر، میتواند آن چیزی باشد که او فقط در عنصر گشایش وجود دارد. بداهت و یقین در هر مرتبه و درجهای و هر نوع «تحقیقپذیری صدق و حقیقت»() قبلاً با آن «حقیقت»() در محدوده رایج گشایش حرکت کرده است.
Altheia، ناپوشیدگی که به عنوان گشایش ِ حضور تلقی میشود، هنوز «حقیقت»() نیست. بنابراین آیاAltheia کمتر از حقیقت است؟ یا بیشتر از حقیقت است؟ زیرا او برای نخستین بار حقیقت را به عنوان «یقین»() و «مطابقت»() افاضه میکند. زیرا بیرون از «قلمرو امرگشوده»() هیچ حضور و حاضر بودنی نمیتواند باشد.
بررسی این پرسش و مسئله را به عنوان یک وظیفه به تفکر واگذار میکنیم. تفکر باید توجه کند که آیا حتی این پرسش را تا آنجا که به نحو فلسفی میاندیشد هیچگاه میتواند مطرح کند؟ یعنی این پرسش که به معنی دقیق متافیزیکی این است که؛ چه چیزی فقط با توجه به حضور خودش حاضر است؟
به هر حال یک چیز روشن شده است و آن اینکه طرح پرسش ازAltheia ، ناپوشیدگی، به این لحاظ مشابه پرسش از حقیقت نیست.بنابراین به این جهت، نادرست و گمراه کننده خواهد بود که- Aletheia به مفهوم گشایش -، حقیقت نامیده شود. صحبت دربارة «حقیقت، هستی»() در علمِ منطقِ هگل، معنی توجیه شدهای دارد، زیرا در این دیدگاه حقیقت به معنی یقینی بودن معرفت مطلق است. هگل مانند هوسرل و تمامی متافیزیسینهای دیگر درباره، «هستی به عنوان هستی»()پرسش نمیکند، یعنی او این پرسش را مطرح نمیکند که چطور «حضور» به این لحاظ میتواند وجود داشته باشد. حضور، تنها وقتی که «گشایش» سلطه و سیطره دارد موجود است. گشایش،Altheia ، (یا همان) ناپوشیدگی نامیده شده است اما بدین لحاظ (که ناپوشیدگی است) مورد تأمل و تفکر واقع نشده است.
مفهوم طبیعی حقیقت به معنی ناپوشیدگی نیست و در فلسفه یونان نیز چنین معنایی از آن استفاده نمیشده است. کراراً و بصورت توجیهپذیری اشاره گردیده که واژهAltheia پیش از این فقط توسط هومر در ضمن عباراتی به معنی درستی و «معتبر بودن و قابل اعتماد بودن» - و نه به معنی ناپوشیدگی - به کار رفته است. اما مقصود از این اشارهای که کردیم آن است که بگوییم نه تنها أشعار و زبان مرسوم و رایج بلکه حتی فلسفه نیز خود را با این وظیفه و مسئولیت رویاروی نمیبیند که بپرسد، چطور است که حقیقت - یعنی صدق ودرستی گزارهها - تنها در عنصر گشایش حضور قابل افاضه و تحقق است؟
در چشمانداز این پرسش ما باید به این واقعیت باور داشته باشیم کهAltheia ؛ ناپوشیدگی به مفهوم گشایشِ حضور، در آغاز صرفاً معادلOrthots به معنای صدق بازنماییها (وتصاویر ذهنی) و گزارهها به تجربه درآمده بود. اما بنابراین، طرح این ادعا در باب دگردیسی ذاتی حقیقت - یعنی تغییر از ناپوشیدگی به صدق و درستی - نیز قابل دفاع نیست. در عوض باید بگوییم که کلمهAltheia بعنوان گشایش حضور و حضور یافتن در تفکر و گفتار ابتدأً ذیل عنوان «همانندی»() و «مطابقت»() واقع میشود. یعنی ذیل این عنوان و چشمانداز «انطباق» که به معنای تطابق بازنمایی و صورت ذهنی با آنچه حاضر است، قرار میگیرد.
اما این فراگرد لزوما پرسش دیگری را به این بیان برمیانگیزد که، چگونه در تجارب طبیعی بشری و در گفتار و محاورههای او صرفاً به معنی «صدق و درستی»() و «معتبر بودن و قابلیت اعتماد برآوردن»() ظاهر میشود؟ آیا این امر بدان سبب است که اقامت موقت و وجدآمیز انسان در گشودگی حضور فقط به جانب آنچه که حاضر است و حضور آنچه که حاضر است باز میگردد؟ اما این سخن به چه معنایی جز این میتواند باشد که حضور به این لحاظ و ملازم با آن گشایشی که مفیض آن است مورد غفلت قرار میگیرد. فقط آن چیزی را که حقیقت و ناپوشیدگی به عنوان گشایش افاضه میکند، مورد تجربه و تفکر قرار میگیرد، نه آن چیزی که دارای این عنوان است و چنین لحاظ میشود.
اما این امر، پنهان و پوشیده باقی میماند ولی آیا این وضعیت از روی تصادف و اتفاق رخ میدهد؟ آیا این حالت صرفاً نتیجه بی احتیاطی و بیتوجهی تفکر انسان است یا آنکه این وضعیت از آن روی، اتفاق میافتد که «خود مستوری و خودپوشی» یا اختفأ، یعنیLth به نامستوری و انکشاف یعنی،a-Ltheia تعلق و وابستگی دارد؟ البته آن هم نه مانند (نسبت و تعلق به) یک امر اضافی و نه مانند (نسبت و تعلق سایه) به نور و روشنی بلکه بیشتر مانند (نسبت و تعلق به) جان و جوهر حقیقت وناپوشیدگی. آیا حتی قانون و قاعده حمایتگر و حفاظت کنندهای در این خود مستوری و خودپوشی «گشایش حضور» وجود ندارد که از ناپوشیدگی و نامستوری بتواند افاضهای کند که با آن آغاز شود بگونهای که بتواند از طریق حضور خودش ظاهر شود؟
اگر اینچنین میبود در این صورت گشایش، صرفاً گشایش حضور نمیبود بلکه گشایش حضوری میبود که خود را میپوشاند و پنهان میساخت، گشایش یک «حفاظتگر خود پوشاننده»() میبود. اگر اینچنین میبود بدین ترتیب با این پرسشها به جادهای میرسیدیم که به وظیفه تفکر در پایان فلسفه منتهی میگردید. اما آیا همه این رازورزی و نهانگرایی بیبنیاد یا حتی اسطوره شناسی زشت، به هر حال نوعی عقلگریزی ویرانگر و خانمان برانداز و رد وانکار «عقل»() نیست؟ دوباره میپرسم مراد از «عقل جزئی»()، «عقل کلی»() «تعقل»() و «ادارک»() چیست؟ مقصود از «اساس و بنیاد»()، «اصل»() و خصوصاً اصل الاصول چیست؟ آیا این موضوع میتواند به قدر کافی مشخص شود، بدون آنکه ماaltheia را به شیوه یونانیاش به عنوان ناپوشیدگی و انکشاف تجربه کنیم و سپس به مفهومی فراتر و برتر از مفهوم یونانی آن، او را به عنوان (نور و) گشایش خودپوش مورد تفکر و تامل قرار دهیم؟ تا مادامی که هنوز عقل و امر عقلانی از این حیث که به خودی خود چه هستند قابل بحث و پرسش و بررسی است صحبت و گفتگو درباب مفهوم «عقلگریزی و غیر عقلانی»() بدون مبنا است. عقلانیت علمی تکنولوژیکی حاکم بر عصر حاضر به طور شگفتآوری همه روزه خود را با نتایج عظیم و گستردهاش اثبات و توجیه میکند. اما این مطلب هیچ چیزی درباب آنچه که در آغاز، مفیض و موجب امکان (تحقق) امر عقلانی و امر غیرعقلانی شد، بیان نمیکند. این پدیده (یعنی نتایج بدست آمده، صرفاً) صحت و درستی عقلانی شدن علمی تکنولوژیکی را ثابت میکند (و بس.) اما آیا ویژگی بارز (امر عقلانی و عقل یا) آنچه که به کلی از خود تهی شده و خاصیت خود را از دست داده به وسیله آن چیزی است که قابل عرضه و اثبات است؟ آیا اصرار بر آنچه که قابل رویت و عرضه و اثبات است مانع از حرکت در مسیر شناخت ماهیت و چیستی آن چیز نیست؟
شاید تفکری وجود دارد که از حالت مداوم دیوانهوار و پرالتهاب عقلانی شدن و کیفیت سرمست کنندة سیبرنتیک، بسیار معقولتر و معتدلتر است. ممکن است کسی اظهار کند که دقیقاً همین سرمستی و سرخوشی است که غیرعقلانی است.
شاید تفکری فراتر از تمایز «عقلانی و غیر عقلانی»() وجود داشته باشد که هنوز از تکنولوژی علمی بسیار معقولتر است. بسیار معقولتر است و به همین جهت، مهجور و معزول و دور از دسترس واقع شده است و بدون هیچ اثر و نتیجهای در عین حال هنوز دارای ضرورت خاص خودش باشد. هنگامیکه ما دربارة وظیفه و مسئولیت این تفکر پرسش میکنیم در نتیجه نه تنها این تفکر بلکه همین پرسشی که درباب این مطلب مطرح شده است نیز قبل از هرچیز قابل بحث و بررسی است. با نظر به کل سنت فلسفی میتوان چنین نتیجه گرفت که ما همگی، همچنان نیازمند تعلیم و تربیتی درباب تفکر هستیم و پیش از هر چیز دیگر و قبل از آن، نیازمند این هستیم که بشناسیم؛ تربیت یافته و تربیت نیافته در تفکر به چه معنایی است؟ ارسطو در کتاب چهارم خود درباره متافیزیک، اشارهای کنایهوار به این مطلب میکند که:
«زیرا او آموزش ندیده و پرورش نیافته است که چشمی داشته باشد تا بداند که در چه موقعی ضروری است که در جستجوی اثبات برآید و چه وقت چنین ضرورتی نیست؟»
این سخن نیازمند یک تأمل دقیق است. زیرا هنوز تصمیمی گرفته نشده و معین نگردیده است که چه روشی برای اینکه قابل وصول واستفاده در تفکری باشد که باید تجربه شود نیازی به دلیل ندارد؟ هنوز معلوم نیست که آیا این روش همان روش میانجیگرایانه دیالکتیکی است یا روش شهود دادههای اولیه است و یا هیچیک از این دو نیست؟ در این مورد فقط کیفیت ویژه و منحصر به فرد آنچه که نیازمند ما - و مخصوصاً محتاج دیگران - است تا پذیرفته شود میتواند درباره آن روش تصمیم بگیرد و آن را معین و مشخص کند. اما چگونه این تصمیمگیری برای ما ممکن است در حالی که ما هنوز آن را نپذیرفتهایم؟ آیا ما واقعاً به ناچار در کدام دایره و بر حول چه محوری در حال گردش و حرکت هستیم؟
آیا خود انکشاف و نامستوری کاملاً احاطه شده، گشایش محسوب میشود؟
آیا بهتر نیست که برای عنوان وظیفه تفکر، به جای «هستی و زمان»() عنوان «گشایش و حضور»() استعمال شود؟
اما این گشایش ازکجا آمده و چگونه افاضه و اعطا شده است؟ عبارت «آنجا هست»() (یا وجود دارد) و «اعطا و افاضه میکند»() به چه معنی است؟
بنابراین وظیفه تفکر، صرف نظرکردن از تفکر پیشین به قصد و جهت تعیین موضوع برای تفکر (بعدی) خواهد بود.
پینوشتها
تمامی مطالبی که در ترجمه حاضر در میان این علامت () آمده است افزودة مترجم است که در متن انگلیسی موجود نیست. همچنین در اینجا شایسته میدانم که از برادر گرامی جناب آقای دکتر حمیدرضا آیتالهی که زحمت ویراستاری این مقاله را عهدهدار شدند، سپاسگزاری نمایم.
Being and Time-
An immanent criticism-
Representational thinking-
Ground- با اینکه به زعم برخی در تفکر هیدگر مراد ازground تقریباً همان چیزی است که فیلسوفان دیگر با عنوان «جهت عقلی» از آن یاد میکنند اما در مجموع میتوان از آرأ هیدگر این مطلب را استخراج کرد که «ground» یا «اصل و اساس» هم هویت هستیشناختی دارد و هم هویت معرفتشناختی یعنی بواسطه ground هم تحقق موجودات و اشیأ تأمین میشود و هم تبیین و توجیه آنها انجام میپذیرد - مترجم فارسی -
Principle-
Aition-
Arche-
Presence-
- در تفکر هیدگر بینpresent باre - present تفاوتاست،در واقعre - present نوعی فاصله گرفتن ازpresent یا حضور حقیقی است. یعنی هر چیزی هنگامیکه در قالب تفکر بازنماییگر (re - present) مورد توجه فاعل شناسایی قرار میگیرد در حالتی در نزد فاعل شناسایی حاضر شده است که از حضور حقیقی خودش تهی شده است بر مبنای این دیدگاه، شناسایی از طریق تفکر بازنماییگر یا همان صور ذهنی، نوعی شناسایی است که از طریق در حجاب قرار دادن حضور حقیقی اشیأ حاصل میشود - مترجم فارسی -
Completion-
End-
Place-
Cybernetic-
Function-
Representationl - calculative thinking-
The being of beings-
First possibility-
Last possibility-
Possibility-
Technological - Scientific - Industrial - Character-
Adetermination-
Mattet-
درایدهآلیزم آلمانیscience نامیبرای «فلسفه»است System of science.-
The phenomenology of spirit-
Science of logic-
Matter-
The call-
Rejection-
Theme-
Method-
The Idea-
Subjectivity-
Fundamentum absolutum-
The subject-
Hypokeimenon-
Substance-
The true-
The presence-
The absolute Idea-
Perceptio-
- این مطلب در شماره اول مجلهLogos در سال 1910 - 1911 صفحههای 289 به بعد انتشار یافته است.
Naturalistic psychology-
Intentional consciosness-
Historicism-
A datum-
The principle of all principles-
The transcendental reduction-
Transcendental subjectivity-
Its ultimately originary givenness-
The call-
Brightness-
Open-
A present being-
Openness-
The free region-
Openness-
grants-
Opening-
زمین پوشیده از درخت یا جنگل ، Waldung-
Feldung-
Open-
The clearing-
Free and open-
Bright-
Openness-
Light-
The clearing-
Opening-
Free openness-
nomen: primal phenomenon ٍ Urph-
Ursache: primal matter-
Upon openness-
Upon the opening-
Evident-
Action of seeing-
Has been granted-
Opening-
Openness-
hren ٍ grant: gew-
Receiving-
The call to the thing itself-
The opening of being -
Philosophys' method-
Matter-
Subjectum-
The hypokeimenon-
Prevalent opening-
Light-
Brightness-
Being. presence-
Unconcealment-
Well - rounded-
The untrembling heart of unconcealment-
Presencing of presence itself-
Altheia-
unconcealment-
Being. Thinking-
Possibility-
Presence and apprehending-
Idea-
Energeia-
Unconcealment-
Onto theologically-
Being and time-
Truth-
The possibility of truth-
Verification of veritas-
Veritas -
Truth-
Certitudo-
Adaequatio-
The realm of the opening-
Truth of being-
Being as Being-
Homoisis-
Adaequatio-
Correctness-
De pendablity-
Self- concealing sheltering-
Ratio-
Ratio-
Nous-
Noein-
Apprehending-
Grouned-
Principle-
Irrationalism-
Rational and irrational-
Being and time-
Opening and presence-
There is-
It gives-