دین و آزادی
آرشیو
چکیده
متن
اشاره :
لازم به یادآورى است هم طرح سوالات ذیل و هم پاسخ به آنها پیش از همه و بیش از همه مبتنى بر مبانى معرفتى و تعاریفى است که ما از آزادى و انسان و خدا و دین و نظامهاى حکومتى و اجتماعى داریم، اما در اینجا بدون آنکه بعنوان مقدمه بحث، به آن مبانى معرفتى و تعاریف مربوط به آزادى و خدا و مانند آن بپردازیم، سوالات ذیل را که مربوط به آزادى اجتماعى و اسلام است، مطرح مىنماییم.
تقریبا مىتوان گفت معارف دینى و معارف بشرى در مورد لزوم حضور «آزادىهاى اجتماعى و سیاسى» با یکدیگر هیچ اختلافى ندارند. اختلاف از آنجا آغاز مىشود که اوّلاً حدّ این آزادىها تا چه میزان است و ثانیا مکانیسم و شیوه تحقق و إعمال این آزادىها به چه صورت باید باشد؟
با توجه به مطلب فوق سؤالاتى را در زمینه آزادى مطرح کردهایم که بخش اول آن بیشتر مربوط به بررسى میزان «میزان آزادى» و بخش دوم آن مربوط به مکانیسم آزادى در قالب «حکومت» (خاصّه، حکومت ولى فقیه) است.
اساتید و دانشوران محترمى که به پرسشهاى این اقتراح پاسخ دادهاند عبارتند از: آقاى دکتر رضاداورى، حجةالاسلام محسن کدیور، آقاى علیرضا علوىتبار و آقاى دکتر حسین غفارى. پاسخدهندگان محترم بنابر انتخاب و سلیقه خود به پرسشهاى موردنظر خویش به شیوه دلخواه خود پاسخدادهاند. از این رو تعداد پاسخها و شیوه پاسخ گفتنها یکسان نیست. ضمنا از آنجایى که پاسخهاى آقاى دکتر غفارى به گونهاى مفصل بیان شده است و تقریبا با سبک و سیاق یک مقاله تنظیم یافته است، قبسات با افزودن عنوان «نسبت دین، آزادى و دموکراسى» براى این پاسخها آن را به صورتى که اکنون ملاحظه مىشود، سامان بخشیده است. با تشکر صمیمانه از تمامى شرکتکنندگان محترم در این اقتراح، توجه خوانندگان عزیز را به پرسشها و پاسخهاى مطرح شده، جلب مىکنیم.
بخش اول
1ـ آیا اسلام به آزادى تفکر و اندیشه در هر زمینهاى و در هر موضوعى قائل است؟ به عبارت دیگر در چه مواضعى اسلام اجازه تفکر و اندیشه در مورد موضوع یا مسئلهاى را نمىدهد؟
2ـ آیا اسلام پس از طرح آزادى تفکر و اندیشه و پژوهش، انسان را آزاد نهاده است که به هر عقیدهاى معتقد و مقید شود، به عبارت دیگر حدّ آزادى عقیده در اسلام چیست؟
3ـ آیا اسلام پس از طرح «آزادى اندیشه» و طرح «آزادى عقیده»، انسان را آزاد نهاده است که به هر تفکر یا عقیدهاى که نایل شد آن را نیز ابراز نماید؟ به عبارت دیگر حدّ آزادى «ابراز عقیده» در اسلام چیست؟
4ـ آیا با اعتقاد به اسلام (بعنوان یک دین) الزامات و تعهدات خاصى براى انسان متدین حاصل نمىشود که با عقل جمعى آدمى منافات و ضدیت داشته و عمل به آن الزامات دینى موجب اختلال آزادى آدمى شود. مانند «حکم ارتداد» در اسلام که از طرفى با عقل جمعى انسان منافات دارد و از جهتى مخلّ آزادى فرد مسلمان در برگشت از دین اسلام و گرایش به دین دیگرى است؟
5 ـ آیا باور و اعتقاد به دین و هدایتهاى دینى با تسامح و تساهل چه نسبتى دارد؟ (همیشه قابل جمع است، اصلاً قابل جمع نیست یا باید قایل به تفصیل شد؟)
6ـ آیا مىتوان به چیزى به نام «تساهل دینى» یا «آزادى دینى» معتقد بود؟ به چه مفهومى این اصطلاح قابل پذیرش است؟
7ـ نظر اسلام در باب آزادىهاى اجتماعى و آزادىهاى سیاسى چیست؟
8 ـ اهرمهاى اسلام براى کنترل آزادىهاى فردى و اجتماعى چیست؟
بخش دوم
1ـ بنابر تقریرهاى متفاوتى که از مشروعیت حکومت ولایتفقیه وجود دارد (مانند نظریه انتخاب ولىفقیه و نظریه انتصاب ولىفقیه) نقش مردم، و آزادى و محدودیتهاى مردم در اداره و تدبیر جامعه دینى تا چه میزان است؟
2ـ آیا حضور یک فرد به عنوان ولىفقیه که در جامعه اسلامى حرف آخر را او بزند و پس از او کسى حق «اظهارنظر» یا «إعمال نظر» در موضوعات مختلف را نداشته باشد، مانع از آزادى اجتماعى و سیاسى و موجب تکمحورى در اداره حکومت نمىشود (ولو آنکه شخص ولى فقیه، عادل و عالم به دین و غیره باشد. و از روى عدالت بخواهد دیدگاهى را تقویت و تأکید کند و باقى دیدگاهها را طرد و تضعیف کند؟)
3ـ آیا ثابت بودن شخص ولىفقیه (و بصورت دورهاى انتخاب نشدن ولى فقیه مانند ریاست جمهورى) باعث آن نمىشود که همیشه یک سلیقه و یک دیدگاه و یک نگرش بر جامعه حاکم باشد اما اگر ولىفقیه بصورت دورهاى انتخاب شود آیا این امر به ایجاد تنوع دیدگاهها و نگرشها در اداره جامعه کمک نمىکند؟ و باعث آن نمىشود که آزادى بیشترى جهت تدبیر جامعه در جامعه دینى بوجود آید؟
4ـ اینکه فضاى فرهنگى و تبلیغى و اجتماعى جامعه به گونهاى سامان بیابد که مردم همیشه از ولایت فقیه دفاع کنند و آن را بهترین نوع حکومت دینى بدانند آیا در واقع مخلّ آزادى مردم در عمل (دفاع الزامى از ولایت) و در نظر (لزوما ولایت فقیه را بهترین نوع حکومت دانستن) نیست؟
5 ـ آیا نهادهاى اجتماعى و سیاسى حکومتهاى آزادى طلب و دموکراتیک در «مقام عمل» (و نه در مقام نظریهپردازى) مانند حضور احزاب آزاد و قوى و متعدد با حضور حکومت مبتنى بر ولایت فقیه که بیشتر بر تبعیت از عقیدهاى واحد دعوت مىکند قابل جمع است؟
دکتر رضا داورى
بخش اول
پاسخ پرسش 1. آزادى جزء اصول اعتقادى اسلام نیست، به این جهت بعضى از صاحبنظران مسلمان هم آزادى طلب بودهاند و هستند و از آزادى دفاع کردهاند یا دفاع مىکنند و کسانى به شدت با آزادى مخالفت کرده و آن را منحوس و مشئوم خواندهاند. اما مراد از آزادى معمولاً آزادى در عمل است نه در تفکر وگرنه آزادى نظر چیزى نیست که قابل چون و چرا باشد. اگر بتوان کسى را به کارى وادار کرد یا از فعل و عملى بازداشت، از تفکر نمىتوان جلوگیرى کرد. یعنى تفکر هر چه و هر وقت باشد آزاد است. اسلام هم کسى را از تفکر منع نکرده است و اگر در کتاب مبین تفکر فىالله نهى شده است، این نهى به ذات بشر و فقر ذاتى او بازمىگردد یعنى کمتر منع و بیشتر تذکر عجز است. اما به طور کلى تفکر از آن جهت که روىکردن به حق است در اسلام سفارش شده است.
پاسخ پرسش 2. عقیده گرچه ممکن است حاصل تفکر باشد، عین تفکر نیست؛ بلکه معمولاً صورت بخش و راهبر عمل است. اسلام غیرمسلمان را دعوت مىکند که در حقانیت اسلام تفکر کند و اگر آن را دریافت آن را بپذیرد و اگر نپذیرفت او را ملزم به قبول اسلام نمىکند اما در احکام فقه اسلامى خروج مسلمان از دین مبین مجاز نیست. آزادى عقیده در اسلام تا جایى است که ضروریات دین مورد تعرض و انکار قرارنگیرد.
پاسخ پرسش 3. غیرمسلمان مىتواند اعتقاد خود را اظهار کند اما نمىتواند آن را در مدینه اسلامى تبلیغ و ترویج کند. در مورد آراء و افکارغیردینى و ضددینى نیز به نظر نمىرسد که دین با طرح و بحث و تحقیق در آنها مخالف باشد. آنچه ممنوع است ترویج کفر است نه بحث و تحقیق در آراء و مزاعم و نحل.
پاسخ پرسش 4. احکام و قوانین اسلام براى مسلمانان و جامعه اسلامى است و با عقل جمعى اهل مدینه اسلامى منافات ندارد. معهذا از آنجا که روح جامعه جدید در همه عالم گسترش یافته و انسان در همه جا «خود طبیعى» تلقى مىشود، به او صرف نظر از اعتقادش نظر مىکنند و حق اعتقاد و بىاعتقادى را براى او مسلم مىانگارند. پیداست که برچنین مبنایى اجراى بعضى احکام دینى موجه نمىنماید. اما حکم ارتداد که به آن اشاره کردید یک مطلب فقهى است و من نمىتوانم در باب آن سخن بگویم. آنچه مسلم است این که مسلمان در جامعه اسلامى مجاز نیست که از اسلام خارج شود و بىدینى اختیار کند یا به دینى غیر از اسلام بگرود. منتهى در عصرى که نظام غیردینى غلبه دارد حکومت دینى هم طریق تساهل پیش مىگیرد.
پاسخ پرسش 5. اعتقاد دوستى است و اگر گاهى صاحبان اعتقاد خشکى نشان مىدهند و خشونت مىکنند، اعتقادشان به تعصب تبدیل شده است. پس اعتقاد موجب تنگنظرى و سختگیرى نمىشود اما اگر مقصود از تساهل و تسامح تفاوت ننهادن میان اعتقادات و مذاهب و ادیان است، پیروان هیچ دینى اعتقاد خود را با اعتقادات دیگر در یک عرض قرار نمىدهند. به خصوص در این مورد مطلب هدایت را نباید وارد کرد. تلقى خاصى که این روزها از هدایت الهى شایع شده است بیشتر به یک برداشت مکانیکى از بعثت و ارسال رسل و فروفردستان کتب مىماند. درست است که هر چه هست از اوست اما همه آنچه بشر مىپذیرد و انجام مىدهد به حکم هدایت نیست بلکه شاید بر اثر اضلال باشد (با فهم عادى نمىتوان معنى هدایت و اضلال را درک کرد). اگر قرار باشد هر قول و فعلى (یا هر قول و فعل دینى) عین هدایت تلقى شود، در آن صورت جایى براى تکلیف و اداى آن نمىماند و در نتیجه حق و حقوق مردمان هم منتفى مىشود. زیرا اگر همه برحقند و هر چه مىکنند حق است دیگر حق و حقوق چه ملاکى مىتواند داشته باشد. بگذریم، اعتقاد به دین در مرتبهاى با تساهل و تسامح به معنى سهلگیرى و گذشت به خوبى جمع مىشود، اما دین در مرتبه شریعت با آزادى در عقاید و اعمال دینى موافقت ندارد. شاید براى جلوگیرى از سوءتفاهم لازم باشد که این مطلب توضیح داده شود اما قبل از هر توضیحى باید به دو نکته توجه کرد:
1. این مسئله که در جامعه دینى اگر کسانى بخواهند رأى و نظرى خلاف دین داشته باشند در بهترین صورت آن، یک مسئله نظرى است و گرچه باید مورد تأمل و بحث قرارگیرد اما مسئله مردم نیست. یعنى مردم معتقد گرچه به آزادى نیاز دارند اما طالب آزادى در اعتقادات دینى نیستند. یکى از خسرانهاى بزرگ ما در سالهاى اخیر این بود که کسانى به جاى این که به موانع و مشکلات راه انقلاب بیندیشند و عیبها را تذکر کنند و راه اصلاح را نشان دهند، سخنانى پیش آوردند که توجه بسیارى از جوانان را از عیوب و مفاسد بعضى مسائل انتزاعى برگرداند. در شرایطى که انتقاد کم و بیش ممکن است و براى اصلاح کارها باید به انتقاد پرداخت، بحث کردن در باب شرایط امکان انتقاد و موانع آن یک بحث فلسفى است. در سالهاى اخیر شرایطى پیش آمد که بحث در باب انتقاد و شرایط و موانع آن جاى انتقاد را گرفت. این آزادى که در غرب پدید آمد و از لوازم عالم غربى بود با میل به آزادى به وجود آمد و نه با شعار و حرف و سیاست بازى. آزادى خواهى دروغین نتیجهاى جز نابودى آزادى ندارد و اگر بپرسند میزان تشخیص دروغین بودن آزادى خواهى چیست، نمىتوان به آسانى یک ملاک مشخص تعیین کرد. اما آزادى خواهى دروغین نشانههایى دارد. آن که در آزادى خواهى خود صادق است متانت و ادب و صبر و صراحت دارد ولى آزادى خواه دروغین متکبر و بىادب و پر مدّعا و خشن و کینهتوز است. از نشانههاى دیگر آزادى خواهى دروغین طرح نابجاى مسائل است. آزادى خواه حقیقى مىداند کجاست و با که سخن مىگوید و چه مىگوید. او قید و بندها را مىشناسد و مىکوشد راه رهایى از آنها را بیابد اما آزادى خواه دروغین حرفهاى سیاست بازان سوفسطایى غرب (و نه سخن فیلسوفان غربى) را تکرار مىکند. شاید مقصّر هم نباشد، غربزدگى در کشورهاى به اصطلاح جهان سوم را ساده نباید گرفت. غربزده جهان سوم، ریشهاش از زمین خودى کنده شدهاست اما نباید گمان کرد که او به عالم غرب تعلق یافته است. او به هیچ عالمى تعلق ندارد بلکه در هواى غرب معلّق است و تنها کارى که مىتواند بکند تشدید آشوب فکرى و روحى و اخلاقى در مردمانى است که عالمشان به گذشته مبدّل شده است (و این غرب است که همه تاریخهاى دیگر را به گذشته تاریخ خود مبدّل کردهاست). تکرار مىکنم که بحث تساهل و تسامح در دین یک بحث نظرى و علمى است و اهل سیاست و مصلحان به جاى پرداختن به این قبیل بحثها به جستجوى راه اصلاح برمىخیزند. ما بسیار مشکلها داریم که باید آنها را حل کنیم و عیبهاى بسیار در کار و بار سازمانها و ادارات و مدارس و دانشگاهها و ... وجود دارد که باید رفع شود.
بخش دوم
پاسخ پرسش 1. در اینجا باید میان دو امر تفاوت قائل شد: یکى مشروعیت حکومت است و دیگر ضامن حفظ و دوام و بقاء حکومت. در حکومت دینى مشروعیت در دینىبودن آن است اما اگر مردم پشتیبان و حافظ حکومت نباشند، حکومت دوام نمىیابد. به کلمات گهربار مولاى موحّدان توجه کنیم که فرمود: لو لاحضورالحاضر و قیامالحجة بوجودالناصر ...
مىبینیم که حضرتعلى(ع) با استناد به حضور حاضران و یارى مردمان حکومت و خلافت را پذیرفته است. حکومتى که با مردم نیست قوت و استحکام و دوام ندارد و چه بسا براى حفظ قدرت به خشونت متوسل مىشود. اکنون با همگانى شدن آموزش و بهداشت و اجراى برنامههاى اجتماعى و فرهنگى و خلاصه با انتقال بسیارى از وظایف خانواده به دولت، کار حکومت با مردم است و اگر مردم در امور کشور و دولت وفاق و همدلى نداشته باشند در کار دولت و حکومت خلل پدید مىآید. پیداست که مردم مسلمان بر چیزى که خلاف دین باشد اتفاق و اجماع نمىکنند. حکومت دینى هم باید مجرى احکام دینى و حافظ حقوق و مصالح مردمان باشد. این که کسانى ممکن است بگویند که اجراى احکام دین با حفظ حقوق و مصالح مردمان نمىسازد، گرچه این گفته در عالم بحث و نظر دشوارى چندان ندارد و قول به این ناسازگارى موجّه نیست، بعید نیست که در عمل تعارضها و حتى برخوردهاى حادّ پدید آید. ولى با خردمندى حاکمان مىتوان از این قبیل پیشآمدها جلوگیرى کرد. در جامعهاى که یک سوم جمعیتش در سازمانهاى دولتى کار مىکنند و یک سوم دیگر به مدرسه مىروند چگونه مىتوان دولت را از مردم جدا دانست. دولت بدون پشتیبانى مردم هیچکارى نمىتواند انجام دهد و به فرض این که بهترین برنامهها و طرح را داشته باشد اما اگر آن طرحها و برنامهها در جامعه فهم و تصدیق نشود، کارى از پیش نمىرود. مردمى که همه چیز را از دولت مىخواهند به هیچ چیز نمىرسند.
دولت وقتى موفق مىشود که مردم با خرد و بصیرت و همت و وظیفهشناسى خود وظایفى را که به عهده آنان است انجام دهند.
پاسخ پرسش 2. فرض شما وقتى محقق مىشود که حکومت دین به استبداد دین مبدّل شده باشد وگرنه در حکومتى که دولت و مجلس و قانون وجود دارد، اگر همه بر وفق وظایفى که براى آنها مقرر شده است عمل کنند، مشکلى پیش نمىآید و اگر پیش آید مشکل تاریخى است و آن عبارت است از طرح عالم دینى در زمین و هوایى که براى ریشهکردن و رشد نهال دین و دیندارى مناسب و مساعد نیست. ولى عمده این اشکال در طرح جامعه مدنى اسلامى (مدینه اسلامى) است و اگر این طرح تهیه و روشن شود، زمین و هواى عالم کنونى مستعد تغییر است.
پاسخ پرسش 3. ولى فقیه را مجلس خبرگان انتخاب مىکند و اگر دوره معینى براى رهبرى معین نشده است، قضیه به طبیعت ولایت ارتباط دارد. ثبات رهبرى مظهر ثبات حکومت است اما براى این که یک سلیقه بر کشور حکومت نکند پیشبینى شده است که ریاستجمهورى بیش از دو دوره نتواند در مسند خود بماند و توجه داشته باشیم که رئیسجمهور، رئیس قوه مجریه و هماهنگکننده قواى ثلاثه است.
حجةالاسلام محسن کدیور
بخش اول
پاسخ سوال اول: اسلام آزادى تفکر و اندیشه را به رسمیت شناخته است، و هر مسئلهاى را قابل اندیشیدن مىداند. بالاتر از آن، اسلام از مشوقان و مروّجان اندیشیدن و تفکر بوده است. در این زمینه تعالیم اهلبیت علیهم السلام برجستگى خاص دارد. از سوى دیگر اسلام حوزه اندیشه را از عقاب و مجازات مبرّا دانسته به این معنى که تا اندیشهاى به مرحله ابراز و عمل خارجى نرسد، مستوجب عقاب اخروى و مجازات دنیوى نمىگردد. برعکس علاوه بر ثواب مترتّب بر عمل، اندیشه نیکو و نیّت حسنه را مستوجب ثواب و پاداش دانسته ولو منجر به عمل هم نگردد. واضح است که اندیشه منتهى به امور ناصواب و حرام مورد پسند شارع نیست و مؤمنان را از ورود به این وادى بر حذر داشته است. اما این نهى ارشادى است. ارشاد به پرهیز از مضرّات امر مردود. نهى وارد در بعضى روایات نسبت به تفکر در ذات خداوند نیز نهى ارشادى است، ارشاد به حذر از ضلالت اذهان بسیط در راهى خطیر. ضمنا به اندیشیدن در مسائل مستحسن تفضلا" ثواب تعلق مىگیرد. فارغ از این نهىهاى ارشادى، آزادى اندیشه در اسلام محدودیتى ندارد.
پاسخ سوال دوم: از دیدگاه اسلام انسان به لحاظ فلسفى و تکوینى در پذیرش عقیده آزاد و مختار است نه مکره و مجبور، اما به لحاظ تشریعى عقیدهاى غیر از اسلام از او پذیرفته نمىشود. اسلام خود را برترین عقاید و ادیان دانسته، براین باور است که اگر فردى سالم و منصف به تحقیق و تفحّص بپردازد، با کمال میل اسلام را بر خواهد گزید. سعادت کامل اخروى و ثواب تمام بهره مسلمان است. واضح است که اسلام عنوان عام تمامى ادیان وحیانى در ظرف اعتبار خود است و پس از بعثت حضرت محمّد(ص) اسلام عنوان خاص دین محمّدى است. لذا در آخرت هر عقیدهاى مستوجب وصول به سعادت کامل و ثواب تمام نخواهد بود. اما بحث آزادى عقیده بحثى در حوزه دنیا است. از دیدگاه اسلامى در دنیا:
1ـ اسلام اکراه و اجبار در گزینش عقیده از جمله اسلام را مردود شمرده است.
2ـ در پذیرش اسلام و اعتقادات اسلامى، تحقیق و یقین شرط لازم است و تقلید پذیرفته نیست.
3ـ در دعوت به اسلام روشهاى حکمت (برهان و استدلال)، موعظه حسنه و جدال احسن توصیه شده (نه زور و اجبار و اکراه).سیره اولیاء دین همواره تکیه بر مباحثه و گفتگوهاى آزاد علمى با ارباب ادیان و عقاید دیگر بوده است (نه سرکوب وتحمیل و تفتیش عقیده)
4ـ اسلام جهاد ابتدایى را با شرایط بسیار دقیقى به عنوان رفع موانع آزادى تعقل و عقیده تجویز کرده است، محیط بازى که انسانها بتوانند آزادانه به نداى فطرت خداجوى خود پاسخ دهند. مراد از جهاد تحمیل دین و مسلمان کردن به زور شمشیر نیست. هر بار که توسط مسلمانان صدر اسلام اصر و اغلال سرزمینهاى تحت کفر و استبداد برداشته شد، مردم تحت ستم آزادانه و مشتاقانه فوج فوج به دین خدا گرویدند.
5 ـ اگر کسى اسلام را نپذیرفت، هیچ اجبارى در تغییر عقیده او به اسلام شرعا مجاز نیست، و او آزاد است بر عقیده خود بماند، (بحث عدم مقبولیت اخروى بجاى خود محفوظ است) و تا این عقیده (غیر اسلامى) ابراز نشده از هیچ حقوقى نیز محروم نمىشود.
6ـ اگر مسلمانى، از آیین اسلام برگشت، در صورت عدم ابراز، مشمول مجازات دنیوى نمىشود.
7ـ تفتیش عقیده مجاز نیست.
بنابراین اسلام اگر چه معتقد است در محیط آزاد «اسلام» انتخاب افراد منصف است و بر این گزینش نیز توصیه مىکند، اما اگر کسى عقیده دیگرى را پذیرفت، صرف داشتن عقیده (بدون ابراز، عمل، ترویج و تبلیغ) را مستوجب مجازات دنیوى نمىداند. به یک بیان اسلام آزادى عقیده را به رسمیت شناخته است، بدون اینکه حقانیت دیگر عقاید را بپذیرد.
پاسخ سوال سوم: در اسلام اصل بر آزادى (از جمله آزادى ابراز عقیده) است مگر دلیل خلاف آن را اثبات کند. حدود آزادى ابراز عقیده در مجامع علمى با مجامع عمومى متفاوت است.
الف: در مجامع علمى، در چارچوب ضوابط علمى (عرف رایج اهل علم) ابراز عقیده آزاد است و هیچ منع دینى ندارد. به این معنا که ابراز عقاید غیر اسلامى و نقد آراء اسلامى در مجامع علمى و در حضور عالمان دین آزاد است. این آزادى ابراز عقیده در مجامع علمى حاکى از قوت، متانت و استحکام اندیشه اسلامى در مواجهه با دیگر آراء و اندیشههاست. در مجامع علمى تنها محدودیت آزادى ابراز عقیده، ضوابط علمى است.
ب: در مجامع عمومى، ابراز عقیده آزاد است با رعایت قیودى. دو قید ابراز عقیده در مجامع عمومى عبارتند از:
1ـ ترویج و تبلیغ و اشاعه آراء منافى اسلام 2ـ تمسخر و تحریف آراء اسلامى. واضح است که قیود یاد شده متناسب با میزان بلوغ جوامع دینى از سوى عالمان بصیر دین در شرایط خاص زمانى و مکانى تعیین مىشوند. ابراز عقاید مغایر (نه منافى) اسلام (بدون تبلیغ و تمسخر و تحریف) با رعایت ضوابط در جامعه اسلامى آزاد است. به عنوان مثال اهل کتاب همواره در ابراز عقاید خود در جوامع اسلامى آزاد بودهاند.
پاسخ سوال چهارم: مؤمن آنگاه که از سر اختیار دینى را برگزید، با ایمان خود الزمات و تعهداتى را بر گفتار و کردار خود با رضایت خاطر پذیرفته است. پذیرش رضایتمندانه قیود و الزامات و تعهدات منافى آزادى نیست. فردى که به اسلام پشت مىکند، از آن رو که دیگر به ایمان سابق خود پایبند نیست، ضرورتا به الزامات ناشى از ایمان نیز راضى نخواهد بود. با توجه به اینکه بعضى تغییر دین را وسیله ضربه زدن به حیثیت و هویت دینى و اهانت به دینداران قرار داده بودند (و چه بسا بدهند)، تغییر دین در اسلام سنگین تلقى شده است، و مرتد از حقوقى اخروى و دنیوى محروم مىگردد. اما مهمترین مسئله در بحث مرتد، موضوعشناسى مسئله است. مرتد کیست؟ مرتد مسلمانى است از دین برگشته که علیرغم دانستن حق، آنرا انکار مىکند، یعنى جحود و انکار و عناد لازمه موضوع مرتد است. در مجازات اخروى مرتد بحثى نیست. اما مجازات دنیوى او بعد از تبیین حق، و رفع شکّ و شبهه اعتقادى و رد استنابه قابل اجراست. واضح است که فردى که از سر تحقیق به دنبال حقیقت است، و ندانسته عقیدهاى جز اسلام را پذیرفته، اما اهل جحد و عناد نیست، قصد جریان سازى و توطئه علیه مسلمانان را نیز ندارد، مشمول مجازات مرتد نمىگردد. موضوع و احکام مرتد با رعایت همه قیود ظریف آن منافاتى با آزادى ندارد.
پاسخ سوال پنجم: اعتقاد به دین با تساهل و تسامح قابل جمع است. مراد از تساهل و تسامح، تحمل آنچه فرد قبول ندارد، از روى اختیار و از موضع فرا دستى و قدرت مىباشد. Toleranceنزدیک به «مدارا» در فرهنگ دینى است. مقابل مدارا، عصبیت و جزمیّت و تعصّب و خشونت است. لازمه مدارا، زیر پا گذاشتن عقاید حق نیست، بلکه در عین اعتقاد به دین و پایبندى به لوازم آن، همچون طبیب حاذقى است که با شناختن شرایط مزاجى بیمار خود، با نرمى داروى مناسب را تجویز مىکند، نه اینکه براى همه بیماران، نسخه واحدى بپیچد و آن هم «آخر الدواء الکى»! باشد. اسلام همواره پیروان خود را به مدارا و سعه صدر و معامله منصفانه و خیرخواهانه با دیگران دعوت کرده است. سیره «رحمةللعالمین» همواره بر این مدارا تعلق گرفته بوده است. باور دینى مقابل تساهل و آزادى نیست. مقابل تساهل و آزادى، تعصب و جزمیت و عصبیت است. در جامعه اهل تساهل و مدارا زمینه ظهور آزادىهاى اجتماعى و سیاسى بیشتر است، بلکه در چنین جامعهاى اندیشه وایمان دینى نیز بیشتر رشد مىکند. در جامعه اهل تصلب و جزمیت و استبداد رأى و خشونت، نه دین رشد مىکند نه آزادى. محصول چنین جامعهاى دین قشرى و رواج شعائر بدون معنویت متعالى دین است.
پاسخ سوال ششم: بله، تساهل دینى همان مداراى دینى است، با آنها که بر علیه دین ما وارد جنگ نشدهاند، ما را از خانه و کاشانه خود اخراج نکردهاند ولى صرفا دین و آیین و عقیده دیگرى دارند، در این صورت در عین حفظ اعتقاد دینى و پایبندى به احکام دین و تخلّق به اخلاق دینى، بامدارا، عطوفت و سعه صدر با ایشان برخورد مىکنیم، مداراى اسلامى همواره بزرگترین جاذبه دین حنیف بوده است.
پاسخ سوال هفتم: اسلام آزادىهاى سیاسى و اجتماعى را به رسمیت شناخته است. دیندارى تعهدات ویژهاى را در حوزه الزامیات (واجبات و محرمات) باعث مىشود. فارغ از این حوزه، حوزه فراخى است بنام منطقه الفراغ یا حوزه مباحات. اکثر مسائل اجتماعى و سیاسى در این حوزه واقع مىشوند. مسلمانان براساس اصول و ضوابط عامى که از حوزه اول (الزامیات) بدست مىآورند، آزادند که مقدرات عمومى خود را به روش عقلایى پیش برند. به بیان دقیقتر تنها ملاک عمل سیاسى اجتماعى این است که در راستاى اهداف متعالى دین باشد و با احکام شرع ناسازگار نباشد. به جز این ملاک مضبوط و مشخص آزادىهاى سیاسى و اجتماعى در اسلام قید دیگرى ندارد. ملاک یاد شده در هر عصر توسط عالمان منتخب مسلمانان تبیین مىشوند.
پاسخ سوال هشتم: آزادىهاى فردى و اجتماعى نمىتواند با احکام شرع ناسازگار باشد. در حوزه فردى این عدم ناسازگارى با فتاواى مجتهد خاص مورد نظر فرد سنجیده مىشود. در حوزه اجتماعى این عدم ناسازگارى توسط شورایى از عالمان منتخب مردم مسلمان تعیین مىشود. در جامعه اسلامى بر اساس ضوابط دینى حوزه عمومى بر مبناى اراده عمومى اداره مىشود. نظارت عمومى مسلمان با اهرمهایى از قبیل امر به معروف و نهى از منکر، نصیحت به ائمه مسلمین، سؤال، استیضاح در چارچوب قوانین جامعه صورت مىگیرد. اهرمهاى اسلام براى کنترل آزادىهاى اجتماعى سیاسى عقلایى هستند نه تعبّدى.
بخش دوم:
پاسخ سوال اول: در اسلام شیعى درباب مشروعیت حکومت دینى دو دیدگاه متفاوت توسط عالمان و فقیهان اتخاذ شده است.
دیدگاه اول: مشروعیت الهى بلاواسطه. دیدگاه دوم: مشروعیت الهى مردمى. دیدگاهى که براى ضوابط دینى در مشروعیت حکومت نقشى قایل نباشد و مشروعیت حکومت را صرفا ناشى از مردم بداند، در بین متفکران شیعه جایگاهى ندارد. در دیدگاه اول یعنى مشروعیت الهى بلاواسطه یا ربانى سالارى، ولایت الهى بر جامعه بشرى مستقیما و بدون وساطت امت اسلامى به فقیهان عادل تفویض شده است. رأى، خواست و رضایت مردم در مشروعیت حکومت دخالتى ندارد. حکومت و تدبیر امور سیاسى وظیفه فقیهان است و اطاعت تکلیف مردم. نقش مردم در حکومت دینى در این دیدگاه همانند نقش مردم در حج یا نمازجمعه یا جهاد است. مردم در همه این موارد موظفند اطاعت کنند، اما جهت حکومت یا حج یا محتواى خطبههاى جمعه یا احکام جهاد تابع رضا و خواست مردم نیست. تابع دستور خداوند است که توسط ولىّ مردم به ایشان ابلاغ مىشود. مردم در صورت ادبار در موارد یاد شده مستوجب عقوبت خواهند بود و چه بسا با عدم یارى ولى خدا واجب الهى یعنى حکومت، حج یا جهاد یا نماز جمعه ترک شود، اما این کجا و مشروعیت را به عهده مردم دانستن کجا؟
از آنجا که همه فقیهان عادل بالفعل (نه بالقوه) از سوى شارع به ولایت بر امت منصوب شدهاند، اگر یکى از ایشان به هر طریقى اعمال ولایت نمود، در آن حوزه دیگر فقیهان مجاز به مزاحمت با وى نیستند. از آنجا که طبع حکومت تعدد برنمىدارد، جمعى از فقیهان مبادرت به تعیین یا تشخیص ولى فقیه مىکنند. تعیین یا تشخیص یا کشف از حیث خبرویت و فقاهت و نصب الهى ایشان است. سبقت فرد تعیین شده و غلبه بر مجارى امور باعث مىشود دیگران مجاز به دخالت در ولایت نباشند. بنابراین مبنا ولىفقیه نمىتواند بلاواسطه یا معالواسطه (توسط فقهاى منتخب مردم)، انتخاب شود. زیرا مردم در امور کلان سیاسى اجتماعى ذى حق نیستند تا حق انتخاب حاکم داشته باشند. ولایت بر مردم در حوزه عمومى یکى از احکام وضعیه است که توسط شارع مقدس در حق فقهاى عادل جعل شده است. مولّى علیهم شرعا مجاز به انتخاب ولى شرعى، یا دخالت در اعمال ولایت، یا نظارت بر وى نیستند. تعیین حاکم از سوى فقها انتخاب نیست، کشف و تشخیص است. رجوع به رأى مردم در بعضى مواقع تنها از باب حکم ثانوى و بستن دهان دشمنان اسلام نسبت به تهمت استبداد است والاّ رأى مردم در این دیدگاه در مشروعیت حکومت دینى دخالتى ندارد. براین مبنا مردم در نصب و عزل ولىفقیه، در نظارت حقوقى و نهادینه شده بر اعمال ولىفقیه، در سؤال قانونى و استیضاح ولىفقیه هیچ نقشى ندارند. ولى فقیه توسط خداوند نصب شده و در صورت از دست دادن شرایط خود بخود عزل مىشود. خبرگان تنها کاشف از نصب و عزل الهى هستند نه ناصب و عازل. خبرگان تنها جهت احراز بقاى شرایط نظارت دارند، اما خبرگان حق سوال قانونى و استیضاح را ندارند. لذا ولىفقیه به لحاظ حقوقى تنها در برابر خداوند مسئول است. مشروعیت تمامى ارکان مملکت اسلامى حتى مجلس خبرگان و قانون اساسى از ولى فقیه است. بر این مبنا مردم تنها موظّف به اطاعت از اوامر ولىفقیه و تأمین رضایت ایشان هستند. البته در امورى که ولىفقیه صلاح بداند، میزان رأى مردم است. بنابراین تا آنجا که ایشان صلاح بداند و از اساس نظام احساس خطر نکند، مىتوان به رأى مردم رجوع کرد. البته در هر مقطعى که ایشان نتیجه رأى مردم رابه صلاح اسلام ندانست، حق دارد آنها را نقض کند. ولىفقیه مصلحت مردم را بهتر از خود مردم تشخیص مىدهد. رأى مردم مادامى که توسط ولىفقیه تنفیذ نشده فاقد هر نوع ارزشى است.
براین مبنا محدوده آزادىهاى مردم توسط ولىفقیه تعیین مىشود. این محدوده براساس مقتضیات زمان و مکان تغییر مىکند. هر فعل و قولى که خلاف نظر ولىفقیه باشد شرعا مجاز نیست. حتى اگر در قول و فعلى احتمال مخالفت و عدم رضایت ولىفقیه باشد آن قول و فعل مجاز نیست، قول و فعل سیاسى در این نظریه اذن قبلى مىطلبد (حداقل اذن فحوى).
اما در مبناى دوم یعنى مشروعیتالهى مردمى، خداوند تدبیر سیاسى امت اسلام را در عصر غیبت معصوم به خود ایشان تفویض کرده است تا در چارچوب ضوابط دینى حاکمیت خود را اعمال نمایند. مردم از جانب خداوند حاکم بر سرنوشت خویشند و احدى حق ندارد این حق الهى را از ایشان سلب نماید. رأى مردم مادامى که در راستاى اهداف دین باشد و با احکام شرع ناسازگارى نداشته باشد دخیل در مشروعیت است. پس مشروعیت دو مؤلفه دارد اول: رعایت ضوابط الهى، دوم: رعایت رضایت مردمى. در نظریههاى حکومت دینى مبتنى بر این مبنا بعضى قائل به ولایت فقیه هستند و بعضى شرط فقاهت را در مدیر سیاسى جامعه لازم ندانستهاند. در نظریه ولایت فقیه مبتنى بر این مبنا (مشروعیت الهى مردمى) ولى فقیه اولا" منتخب مردم (بلاواسطه یا معالواسطه) است ثانیا مردم و حاکم در یک معاهده لازم متعهد مىشوند که حقوق یکدیگر را که در قانون اساسى به عنوان شرط ضمن عقد آمده است رعایت کنند. لذا مىتوان چنین نظریهاى را ولایت انتخابى مقیده فقیه نامید. در چنین نظریهاى:
1ـ ولى فقیه توسط مردم انتخاب مىشود و تنها ضوابط و شرایط عمومى او از سوى دین اعلام شده نه اینکه در عصر غیبت منصوب خداوند باشد.
2ـ در صورت از دست دادن شرایط یا تخلف در انجام وظایف پیشبینى شده در قانون اساسى، توسط مردم (یا نمایندگان مردم) عزل مىشود.
3ـ مردم توسط نمایندگان خود بر کار ولىفقیه نظارت قانونى دارند.
4ـ مردم توسط نمایندگان خود از ولىفقیه حق سؤال دارند و او موظف به پاسخ در مهلت قانونى است و در صورت کافى نبودن پاسخ، توسط نمایندگان مردم قابل استیضاح است.
5 ـ حاکم اسلامى خادم مردم در حوزه خدمات عمومى است و در منطقه الفراغ براساس اراده عمومى عمل مىکند نه بر عکس.
6ـ انتقاد از ولىفقیه با رعایت ضوابط آزاد است.
7ـ ولىفقیه بر اساس قانون به عنوان شرط ضمن عقد مادام العمر نیست، بلکه ادوارى مثلاً مقیده به ده سال خواهد بود.
8 ـ مشروعیت رأى مردم متوقف به تنفیذ ولىفقیه نیست، بلکه پس از احراز شرایط، مشروعیت ولىفقیه متوقف به انتخاب و رأى مردم است.
9ـ مردم در چارچوب قانون اساسى از آزادىهاى کامل سیاسى و اجتماعى برخوردارند.
پاسخ سوال دوم و سوم: بر طبق مبناى مشروعیت الهى بلاواسطه آنچه مهم است اجراى تکالیف الهى است و سلب آزادىهاى اجتماعى و سیاسى، و تک محورى و یکّه سالارى مانع اجراى تکالیف الهى نیستند، ضمنا اگر اجراى تکالیف الهى و هدایت مردم و رعایت مصالح مردم و نظام در گرو سلب آزادىها و دیکتاتورى صالح باشد، از باب مقدمه واجب، نه تنها مجاز بلکه واجب مىشود. آنگاه که زمام امور مردم به دست کسى باشد که مصلحت مردم را بهتر از خودشان تشخیص مىدهد، آزادى واقعى آن است که ولىفقیه مىپسندد، آنچه او نمىپسندد آزادىهاى شیطانى است. براین مبنا ثبات و مادامالعمر بودن ولایت فقیه به ثبات بیشتر سیاستهاى دینى و تقویت بیشتر مصالح نظام مىانجامد.
اما بر طبق مبناى مشروعیت الهى مردمى با توافق مردم و حاکم اسلامى به عنوان شرط ضمن عقد، حکومت فرد دورهاى مىشود. به لحاظ عقلایى مادامالعمر بودن زمامدارى در انسان غیر معصوم (ولو عادل) با مشکلاتى مواجه است:
اولا": از آنجا که حکومت از آن «افضل» امت است، معلوم نیست فردى که دیروز افضل بود در موقعیت دیگر افضل مانده باشد در هر مقطع زمانى مثلا" ده سال باید سنجید که افضل کیست.
ثانیا: تمرکز و استمرار قدرت در غیر معصوم (بویژه اگر نظارت ناپذیر و در مقابل نهادهاى بشرى غیر مسئول باشد) خطر آفرین است. عدالت مانع از معصیت است، مانع از خطا نیست. عرصه سیاست مثل دیگر عرصههاى انسانى عرصه خطاست. تقلیل خطا با روشى عقلایى میسر است، یکى از روشهاى عقلایى ادوارى بودن قدرت سیاسى است.
به علاوه حاکم در دوره حکومت (مثلا" ده سال) مىتواند به نحوهاى عمل کند که رضایت مردم جلب شده در دوره ده ساله بعدى هم انتخاب شود. ثانیا گردش سالم و قانونى قدرت از مفاسد انباشته شدن قدرت در یک شخص در طول عمر او مىکاهد. ثالثا با تنوّع در چارچوب قانونى جامعه به پویایى و شکوفایى و بالندگى استعدادها رو مىکند. رابعا ضریب مشروعیت نظام بالا مىرود.
ادوارى بودن و توقیت زمامدارى (به ده سال) در مجلس بازنگرى قانون اساسى جمهورى اسلامى رأى آورد، اما با نامه جامعه محترم مدرسین حوزه علمیه قم دوباره نسبت به اصل مذکور رأىگیرى شد و موقت بودن دوره ولایت فقیه به ده سال قابل تمدید (در یک دوره) از قانون اساسى حذف شد.
پاسخ سوال پنجم: برمبناى مشروعیت الهى بلاواسطه و نظریه سیاسى مبتنى بر آن، ولایت انتصابى مطلقه چون حکومتى تمامت خواه، فراگیر و فوق قانون است، تنها مىتوان حزبىفراگیر داشت و بیش از یک حزب واقعى که مجرى منویات ولایت مطلقه فقیه است نه مجاز است نه مفید. البته در این حزب فراگیر فراکسیونهاى مختلف مجاز است که سلایق مختلف و راهکارهاى متفاوت اجراى اوامر ولىفقیه را دنبالکنند. اما در چنین دیدگاهى احزاب مستقل و متعدّد مجاز نیست. بنابراین چنین مبنایى جامعه مدنى را بر نمىتابد، چرا که شرط جامعه مدنى وجود نهادهاى آزاد، مختار و مستقل از دولت است که بر طبق قانون بر عملکرد دولت نظارت مىکنند. جامعه متناسب با این مبنا و نظریه جامعه تودهوار مىباشد.
اما برمبناى مشروعیت الهى مردمى، و نظریه سیاسى مبتنى بر آن حکومت انتخابى مقیده فقیه، هر فقیهى مىتواند رهبر حزب خاصى تلقى شود و در صورتیکه از جانب مردم رأى آورد براى مدت معینى زمام امور را بدست گیرد. در زمان زمامدارى هر حزبى، دیگر احزاب به عنوان نهادهاى جامعه مدنى مستقل از دولت، به نظارت بر عملکرد حزب حاکم مبادرت مىکنند. این مبنا و نظریههاى مبتنى بر آن با جامعه مدنى سازگار است.
علیرضا علوى تبار
به نظر مىرسد که سؤالات مطرح شده را مىتوان ذیل دو عنوان کلى "آزادى و دیندارى" و "آزادى و حکومت دینى" طبقهبندى کرد. سؤالات مربوط به آزادى و دیندارى را نیز مىتوان به دو عنوان فرعىتر "آزادى و فرد دیندار" و "آزادى و جامعه دینى" تقسیم کرد. بنابراین سعى مىکنم تا ذیل عناوین سهگانه فوق نکاتى را که در واقع پاسخ به سؤالات مطرح شده و یا زمینهسازى براى پاسخ به آنها باشد، طرح نمایم.
الف ـ آزادى و فرد دیندار
در یک تقسیمبندى کلّى مىتوان مجموعه اجزاى یک دین را در سه بخش اصلى از یکدیگر متمایز ساخت: تجربه دینى، اعتقادات دینى و اعمال و مناسک دینى. تجربه دینى عبارت است از تجربه انکشاف خداوند بر شخص صاحب تجربه. اعتقادات دینى ناظر به تجربه دینى است و دستگاه اعتقادات دینى را مىتوان تعبیر و تبیین تجربه یا تجربههاى دینى به شمارآورد. اعمال و رفتارهاى دینى نیز تا حدّ زیادى بر مبناى اعتقادات شخص دیندار شکل مىگیرد و این اعتقادات است که رابطه میان اهداف معین و وسایل مناسب براى نیل به آن اهداف را طرح و تصدیق مىنماید.
در مقام تجربه دینى، مىدانیم که تجربه دینى علىالاصول اکراه بردار نیست. زیرا اولاً تجربه دینى «آنسرى» است و لذا تا خداوند خویشتن را در قلم و تجربه شخص منکشف نکند، تجربه دینى تحقق نخواهد یافت، ثانیا این تجربه شخصى است و لذا دیگران نمىتوانند تحقق یا عدم تحقق آن تجربه را مستقیما تحقیق کنند. در این صورت اعمال جبر براى تحقق امرى تحقیقناپذیر، کارى عبث به نظر مىرسد.
در مقام اعتقادات، گفتیم که اعتقادات دینى تعبیر و تبیین شخص یا اشخاص از تجربههاى دینى به شمار مىآید. گاه شخص صاحب تجربه به تعبیر و تبیین تجربه خویش مىپردازد مانند کارى که عرفا تحت عنوان کشف و شهود و درک معنوى انجام مىدهند و از آن عرفان نظرى را بنا مىگذارند. گاه تعبیر و تبیین معطوف به تجربه پیامبر است. پیامبر اسلام، عین تجربه باطنى خود را بدون تفسیر در اختیار مردم نهاده است. یعنى همه آدمیان (در همه اعصار) با یک وحى تفسیر ناشده (قرآن) مواجهند و مىکوشند آن را در قالب مجموعهاى از گزارهها بیان کنند و در قالب مجموعهاى نظاممند سامان داده و تعبیرى خردپسند از آنها عرضه کنند. در هر دو صورت تعابیر تجربیات دینى لاجرم محدود به محدودیتهاى انسانهاى صاحب تجربه است و لذا خطاپذیر و خطاآمیز است. براى دیندار کشف حقیقت و نیل به آن، اهمیت اساسى دارد، بنابراین دینداران مىکوشند از تجربههاى دینى خود یا پیامبران و معصومین «بهترین تعبیر و تبیین ممکن» را به دست دهند. براى این کار بایستى عنصر نقد و بهره جستن از آن به رسمیت شناخته شود. تنها در اینصورت است که شناسایى خطاها، حذف آنها و ارایه تعبیرها و تبیینهاى رضایتبخشتر ممکن مىگردد. نقد در بستر آزادى (به ویژه آزادى اندیشه و بیان) تحقق مىپذیرد. آزادى مجالى فراهم مىکند که تعبیرهاى بهتر امکان تکوین و بیان پیدا کند و نیز دیگران بتوانند کاستیهاى تعابیر مطرح شده را آزادانه نشان دهند و به این ترتیب تعبیر مسلط را بهبود بخشند.
در مقام عمل دینى با توجه به ارتباط اعتقادات دینى با اعمال دینى، بهبود اعتقادات دینى، به معناى بهبود یکى از ارکان مهم عمل دینى تلقى مىشود و لذا آزادى در مقام اعتقادات مىتواند به بهبود عمل دینى منجر شود. مطابق رویکرد فوق در دینشناسى، که مىتوان آن را رویکردى عرفانى یا حقیقتگرا نامید آزادى رکنى اساسى و انفکاکناپذیر در قلمرو دین به شمار مىرود.
میزان تسامح و تساهل (روادارى) یک فرد دیندار نسبت به عقاید و باورهاى دیگران (چه در قلمرو مباحث دینى و اختلاف برداشتها از دین و چه در قلمرو مباحث دیگر) کاملاً به نوع شناختشناسى (معرفت شناسى) او بستگى دارد. اگر دینداران در معرفتشناسىشان دانش (از جمله دانش دینى) را در مقام تحقق خارجى مجموعهاى از تصدیقات و تصورات و مفاهیم و فرضیات و ظنییات و قطعیات صادق و کاذب و ناقص و کاملى بدانند که در رفت و آمد، جنگ و جدال مستمرند و ظفر و هزیمت تاریخى مىیابند. و به علاوه به هویت جمعى و جارى علم و داد و ستد عالمان باور داشته باشد و عالمان را از آن حیث که موجوداتى اجتماعى و متأثر از عوامل بیرونىاند مورد ملاحظه قراردهد. و به تصدیق این نکته نایل گردد که حقیقت اگرچه مطلوب است اما دیریاب و تو در توست و به آسانى نمىتوان از حصول آن اطمینان یافت و لذا شناخت، امر پیچیدهاى است و به آسانى نمىتوان از شناخت حق و کامل دم زد.
آنگاه به "واقعباورى انتقادى" به عنوان مبدأ معرفتشناختى خود خواهند رسید. این معرفتشناسى به فرد دیندار مىآموزد که اولاً شؤون و احوال پست و شریف آدمى در شناخت او تأثیر مىگذارند و تاریخ دانش به ما مىآموزد که بسیارى از اختلافات دانشمندان از نوع اختلافات منطقى و عقلانىنبوده است، اگرچه ظاهر منطقى داشته است. ثانیا دانشى که در یک جمع حاصل مىگردد به طور طبیعى پارهاى از امور را از نظر دور مىدارد و پارهاى دیگر را به نظر نزدیکتر مىکند و در میان مىآورد. نتیجه منطقى "واقعباورى انتقادى" این است که تنها راه رسیدن به حق را عبور از راه درشتناک و پیچاپیچ تحقیقها و تحلیلهاى همگانى بدانیم و خود را به جد محتاج دیگران دانسته و از دیگران تقاضاى گفتن و مشارکت کنیم. این نوع معرفتشناسى نگاه انسان دیندار را نسبت به دیگران و آراء و عقاید آنها عوض مىکند. بر این اساس در مسایل و امورى که تیرگى و تشتتآراء بیشتر است (مثل علوم انسانى) آزادى ضرورت بیشتر مىیابد و احترام به آراء و دیدگاههاى دیگران واقعبینانهتر است.
ب ـ آزادى و جامعه دینى
قبل از هر چیز باید گفت که منظور از جامعه دینى، جامعهاى است که دین داور و آموزگار آن باشد. یعنى در این جامعه از دین داورى بخواهند و به این داورى تندهند، به علاوه دین از طریق داورى کردن در آن آموزگارى نیز بنماید. نکته مهم در رابطه با جامعه دینى این است که دیندارى یک طلب مدام است. بطوریکه در هر عصرى، مردم با تکیه بر روشهاى مقبول از متون دینى ضوابطى را به دست مىآورند که این ضوابط، معیار تشخیص جامعه دینى از جامعه غیردینى است. هنگامیکه مردم مطابق این ضوابط عمل کنند، جامعه دینى پدید مىآید. در واقع در جامعه دینى در میان اکثریت نوعى دغدغه درونى وجود دارد که عمل بیرونى آنها را تنظیم مىکند، این دغدغه درونى "پرواى دین" داشتن است.
بنابر آنچه در بخش قبل گفته شد، در جامعه دینى ممکن است تکثر آراء و دیدگاهها وجود داشته باشد، اما این "تکثر نظرى" به معناى "تفرق عملى" نیست. یعنى اگرچه دیدگاهها و تفاسیر مختلفى از واقعیت و دین وجود دارند، اما تکلیف جامعه از نظر عملى روشن است. از میان دیدگاهها یکى به صورت قانون درآمده و تکلیف "عرصه عمومى" را مشخص مىسازد. اگرچه ممکن است افراد در عرصه خصوصى خود بر مبناى دیدگاههایشان عمل نمایند. دیدگاهى که به صورت قانون درمىآید بایستى از جانب صاحبان دیدگاههاى متعارض در عمل رعایت گردد. به بیان دیگر "التزام عملى" به قوانین در یک جامعه دینى ضرورى است. همه موظفند قانون را در عمل مراعات کنند و در صورت تخطى از آن مجازات شوند. حاکمیت قانون شرط همزیستى مسالمتآمیز اجتماعى است و مغایرتى با آزادى اندیشه ندارد. در یک جامعه دینى ابراز عقاید نیز تابع قانون است. عقاید (حتى عقاید مغایر با عقاید دینى) در صورت رعایت ابعاد قانونى و طرح در قالب گفتگوها و مذاکرات علمى قابل طرحند. به بیان دیگر در یک جامعه دینى آنچه که بیشتر از محتواى عقاید اهمیت دارد قالب و نحوه طرح آنهاست. حتى در وضعیت خاصى حکومت دینى خود مىتواند متولى طرح علمى و غیرجنجالى و غیرتوهینآمیز اندیشههاى منتقد و غیردینى گردد و از این طریق به پویایى و تحرک اندیشه دینى یارى رساند.
پ ـ آزادى و حکومت دینى
فقها و صاحبنظرانى که به امکان وجوب ایجاد حکومت اسلامى در دوران غیبت باور داشتهاند، در پاسخ به سؤالات گوناگونى که پیرامون سرشت و کارکرد این حکومت مطرح مىشده است، دیدگاههاى گوناگونى را ارایه نمودهاند. مهمترین این سؤالات به شرح زیر بوده است:
یکم، مبناى مشروعیت حکومت دینى چیست؟ (انتخاب الهى / انتخاب الهى و مردمى در طول هم...).
دوم، سرشت رابطه میان مردم و زمامداران چگونه است؟ (ولایت / نمایندگى و وکالت...)
سوم، محدوده اختیارات زمامداران تا کجاست؟ (احکام اولیه و ثانویه / مصلحت و احکام حکومتى / قانون اساسى...).
چهارم، مهمترین ویژگى زمامداران چه باید باشد؟ (فقاهت و عدالت / ایمان و امانت ...)
پنجم، وظیفه اصلى حکومت چیست؟ (اجراى فقه و اسلامىکردن صورت در جامعه / تأمین نیازهاى اولیه براى توجه به نیازهاى ثانویه ...).
تعدد و تنوع دیدگاهها به گونهاى است که مىتوان به صراحت اعلام کرد که هیچیک از این دیدگاهها "نه ضرورى دین است، نه ضرورى مذهب و نه ضرورى فقه. بنابراین اشخاص دیندار مىتوانند به هر یک از این دیدگاهها معتقد باشند و در مباحث نظرى و فکرى از آن دفاع نمایند. اما چون یکى از این دیدگاهها (ولایت مطلقه فقیه) در کشور ما به صورت قانون درآمده است، اگرچه افراد مىتوانند در عرصه نظر و اندیشه دیدگاههاى دیگر داشته باشند، اما بایستى در عمل التزام خود را به این رکن قانونى نشان دهند. التزام عملى به قانون و پذیرش حقوق و وظایف قانونى این نهاد هیچ مغایرتى با آزادى ندارد. بطور کلى التزام به قانون و پذیرش محدودیتهاى وضع شده توسط قانون، در صورتیکه این قانون طى فرآیندى که در آن اصول حاکمیت مردم لحاظ شده است، تصویب شده باشد، به هیچ وجه مغایرتى با آزادى ندارد. ولایت فقیه در صورتى در معرض خطر تبدیل شدن به حکومت استبدادى قرار مىگیرد که قدرت ولى فقیه «نامحدود و غیرمسئول» باشد. اگر «قانون اساسى» را به عنوان شرط ضمن عقد و میثاق میان مردم و حکومت بدانیم و رعایت آن را توسط ولى فقیه الزامى فرض کنیم، آنگاه دیگر قدرت ولى فقیه «نامحدود» نخواهد بود. به علاوه اگر بپذیریم که ولى فقیه علاوه بر خداوند و وجدانش، در مقابل نهاد مستقلى (مانند خبرگان منتخب مردم و مستقل از ولى فقیه) نیز بایستى پاسخگو بوده و مسئولیت تصمیمات خویش را برعهده گیرد، آنگاه قدرت «غیرمسئول» نیز نخواهد بود.
در نظام حقوقى که انتخاب ولى فقیه به صورت دو مرحلهاى صورت مىگیرد، دورهاى بودن انتخاب اعضاء خبرگان مىتواند جایگزین انتخاب دورهاى ولى فقیه گردد. البته شرط اینکه مجلس خبرگان نقش بایسته خود را ایفا نماید این است که اولاً این مجلس بصورتى مستقل از رهبرى برگزیده گردد به طورى که دور پیش نیاید و ثانیا این مجلس بطور متناسبى گرایشها و دیدگاههاى موجود در جامعه را در خویش منعکس ساخته و محدود و منحصر به یک جریان خاص و احیانا از نظر اجتماعى اقلیت نگردد.
نکته مهمى که در مورد رهبرى و ولایت فقیه بایستى مورد توجه قرار گیرد، تناسب میان "حق و مسؤلیت" است. بطور مثال اگر رهبرى در انتخاب وزیران داراى حق بوده و وزیران را انتخاب نماید، بایستى مسؤلیت این انتخاب را نیز برعهده داشته باشد و در مقابل مجلس و نهادهاى دیگر نیز در ارتباط با این انتخاب پاسخگو باشد. بنابر قاعده کلى "تناسب میان حق و مسؤلیت" هر چقدر که دایره اختیار و حق دخالت ولىفقیه را گسترش داده و به جزئیات تعمیم دهیم به همان میزان نیز بر مسؤلیت ایشان افزوده و بر تعداد نهادهایى که بایستى بر ایشان نظارت داشته باشند افزودهایم.
این درواقع یک انتخاب است. آیا نقش رهبرى بایستى در محدوده تصمیمات راهبردى و اساسى نظام بوده و تنها نظارت خبرگان در مورد ایشان اعمال گردد و یا اینکه کارکردهاى قوه مجریه را نیز به نهاد رهبرى تفویض کنیم و نظارت قواى مقننه و قضائیه و نهادهاى جامعه مدنى را نیز برایشان بپذیریم؟
وجود نهادهاى دموکراتیک (چون احزاب سیاسى، مطبوعات، انجمنهاى صنفى...) زمانى با حکومت مبتنى بر ولایت فقیه تعارض پیدا مىکنند که اولاً ولىفقیه بدون توجه به خواستهها و گرایشهاى موجود در جامعه (منعکس شده در نهادهاى دموکراتیک) برگزیده شود و حرکت و اقدام نماید، ثانیا ولىفقیه از حقوقى برخوردار باشد اما از مسؤلیت متناسب با آن حقوق مبرا فرض گردد.
نسبت دین، و آزادى و دموکراسى
دکتر حسین غفارى
اسلام، دین فطرت است. این معنا هم از آیات قرآن کریم و هم از روایات معصومین سلامالله علیهم اجمعین استفاده مىشود و هم تبیین عقلى و تأمل فلسفى درباره حقیقت دین ما را بدان رهنمون مىگردد. در سوره روم خداوند حکیم مىفرماید «فأقم وجهک للدین حنیفاً فطرةالله التى فطرالناس علیها لا تبدیلَ لخلقالله ذلکالدینالقیّم و لکنَاکثرالناس لایعلمون (روم ـ 30) همانطور که در ظاهر الفاظ آیه مبارکه هم آمده است فطرت الهى که خداوند مردم را مطابق آن سرشته است همان خلقت و نحوه آفرینش خاص خداوند نسبت به این موجود یعنى انسان است که به دنبال آیه هم آمده است لاتبدیل لخلقالله یعنى در خلقت و آفرینش خداوند هیچ تغییر و تحوّلى رخ نخواهد داد.
البته قصد ما در اینجا ارائه یک بحث تفسیرى نیست همینقدر خواستیم با استفاده از ظهور الفاظ آیه مبارکه بیان کنیم که فطرت یعنى خلقت ویژه آدمى. انسان داراى مراتب مختلف خلقت است. از یک جنبه یک موجود طبیعى و مادى است یعنى مانند دیگر مواد طبیعى، مکان و زمان و ثقل و حرارت و ... و ... و سایر خواص مادّه را داراست، از دیگر سو یک موجود جاندار است و با سایر حیوانات در تغذیه و تولیدمثل و غرایز حیوانى و خواص فیزیولوژیک مشترک است ولى علاوه بر اینها آدمى از ویژگیهاى مخصوص به خود از قبیل تفکر، تعقل، وجدان اخلاقى و عواطف مخصوص به خود مانند رحمت و شفقت و ایثار و عدالت و ... برخوردار است، این جنبه اخیر از خلقت آدمى را بطور اصطلاحى فطرت انسانى مىنامند، از دیدگاه منطق تعقلى اگر انزال کتب سماوى و رسل الهى را به عنوان لطفى از جانب خداوند بر بشر تلقى کنیم که با توجه به صفات حکمت و عدالت مطلقه الهى، لطفى است که اتصاف ذات الهى بدان به نحو وجوب و ضرورت است، در اینصورت مقتضاى همان لطف حکیمانه اینست که دین الهى منطبق با سازمان وجودى مخلوقى باشد که هدف این دین رستگارى اوست والاّ برخلاف صفات حکمت و عدالت خواهد بود. و این انطباق دین با سازمان وجودى و خلقت آدمى است که از آن تعبیر به فطرى بودن دین مىشود. قهراً این انطباق شامل تمامى ابعاد وجودى آدمى اعم از ابعاد مادى و غریزى و حیوانى و صفات و ویژگى مخصوص انسانى اوست. همانطور که دستور به ازدواج یک قانون فطرى است، همینطور مقررات مربوط به مالکیت و نظام بهرهبردارى متعادل از زینتها و مواهب طبیعى عالم نیز دستوراتى منطبق با فطرت و سازمان وجودى آدمى است (قل مَنْ حَرَّمَ زینة الله الّتى اَخْرَجَ لعباده و الطّیبات من الرزق، قل هى للذین آمنوا فى الحیوة الدنیا خالصةً یوم القیامة کذلک نفصّل الآیاتِ لقومٍ یعلمون) (اعراف - 32).
تفکّر و اندیشه در میان صفات و ویژگیهاى انسان بارزترین خصوصیت وجودى او محسوب مىشود و از همین روست که از دیرباز و از زمان فیلسوفان نخستین یونانى، آدمى به عنوان حیوان ناطق تعریف مىشود، نطق و بیان علاوه بر اینکه از ویژگىهاى منحصر به فرد آدمى است، خود حکایتگر از یک حیثیت ذاتى بنیادین و عمیق یعنى اندیشه و تعقل است، یعنى نطق بدون تفکر معنى ندارد و اساساً امکان ندارد. پس اندیشه و بیان به عنوان بارزترین ویژگى سازمان وجودى آدمى که فصل ممیّز او از سایر حیوانات است، باید در رأس و هرم توجهات یک دین فطرى و الهى قرار گیرد.
بنابراین سئوال ازاینکه آزادى تفکر و اندیشه دراسلام وجود دارد یا نه،همانندآنست که بپرسیم آیا اسلام یک دین فطرى و منطبق با خلقت الهى که تبدیلى در آن نیست، هست یا نه؟! همین بداهتى که در پاسخ به این سئوال وجود دارد در تمامى قرآن کریم و معارف اسلامى موج مىزند، قرآن حقیقت و حجیّت خود و بالاتر از آنحقیقت توحید و وجود خداوند را در گرو استدلال و تفکر منطقى و برهانى مىداند (قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین)، حقیقت دین را صرفاً معلول و نتیجه تفکر آزاد و بدون کوچکترین فشار وتحمیل خارجى مىداند (لا اکراه فىالدین) و دلیل این مطلب را هم فطرت حقیقت جوى آدمى و حق طلبى ذاتى او مىداند که حق و باطل را هرگز یکسان نمىانگارد (قد تبیّن الرشدّ من الغىّ). اساساً دعوت و راه ارائه شده و طىّ شده توسط نبىّ اکرم را راه بینش و درایت و تشخیص آگاهانه حق و باطل معرفى مىکند. (قل هذه سبیلى ادعُوا الىالله على بصیرةٍ أنا و مناتَّبَعَنى و سبحان الله وما انا منالمشرکین) (یوسف-108)
اکنون با توجه به مقدمات فوق که از نظر عقلى و نقلى کمترین شبههاى در انتساب آن به اندیشه و تفکر اسلامى نیست باید به بررسى سئوالات کلّى که در زمینه آزادىهاى گوناگون و نسبت آنها به اسلام و نظام اسلامى است پرداخت. آیا معناى مطالب فوق اینست که اسلام چون دین فطرى است و آزادى بیان و اندیشه و ... نیز چنانکه گفته شد جزء گوهر وجود آدمى است پس باید هیچگونه محدودیتى در تحقق این گونه امور فطرى قائل نباشد. البته اگرچه مقدمات این استدلال صادق است ولى نتیجهگیرى مزبور صحیح نیست. براى روشنتر شدن موضوع به یک مثال مىپردازیم. گفته شد که غریزه جنسى و ارضاى امیال طبیعى نیز جزء سازمان وجودى انسان است و نیز معناى دین فطرى آنست که کلیه نیازهاى سازمان وجودى آدمى را بر آورده سازد ولى آیا مىتوان از این مقدمات نتیجه گرفت که پس اسلام باید هیچگونه منع و محدودیتى در ارضاى غرایز جنسى به هر نحو و شکل کمّا و کیفاً، قائل نشده باشد؟ روشن است که چنین نیست، ولى نه به دلیل اینکه غریزه جنسى امرى بیرون از نظام وجودى آدمى و مغایر با اهداف خلقت اوست، که اگر چنین بود باید همانند تفکر رهبانیتگراى مسیحى، اسلام نیز ازدواج را حداقل براى موءمنان خالص و آنها که مىخواهند کاملاً از الگوى پیامبران الهى تبعیت کنند ممنوع سازد و آنرا عملى دون شأن انسانى وى تلقى کند و حال آنکه مطلب به عکس است و ازدواج سنت موءکّد اسلام و إعراض از آن، إعراض از سنت پیامبر اکرم شمرده شده است.
راه حلّ مسئله اینست که عالم طبیعت عالم کثرت و تزاحم، و عالم ترکیب و تلائم است. در عالم کثرت و تزاحم، از هرچیزى ولو هر اندازه خوب، نمىتوان آنقدر تصاحب کرد که حدّى نداشته باشد، چون موجودات مادى در این عالم محدودند پس هر چیزى به مقدار معیّنى قابلیت تملیک و تملّک دارد، و افراط در آن موجب محرومیت دیگران خواهد شد، کسى نمىتواند همه ثروتهاى و نعمتهاى دنیا را به خود اختصاص دهد، اوّلاً به این دلیل که دیگران را با این عمل خود محروم خواهد ساخت و آنها نیز مثل او براى زیستن طبیعى حق دارند، و ثانیاً گفتیم عالم طبیعت عالم ترکیب و تلائم است، یعنى هویت موجودات، هریک در گرو نسبت خاصى از ترکیب میان امور مختلف است. و افزودن و کاستن در این نسبتها، در واقع حکم به نابودى هویتهاى خاص موجودات است. برخى از این نسبتها در امور مادى و طبیعى، توسط علوم تجربى دانسته و معرفى شده است و قسمت اعظم آن چه در طبیعت و چه در امور انسانى و اجتماعى یا به کلى مجهول است و یا حداقل نسبت خاص و درصد هر جزء از اجزاء ترکیب نامعلوم است ولو اینکه اصل نسبت اجمالاً شناخته شده باشد. این حکم هم در اجزاء وجودى انسان صدق مىکند و هم در اجتماع انسان و هم در روح و مراتب روح آدمى. بنابراین همانطور که در شهوات طبیعى، از نظر کمّى، به موجب جبر و نظام طبیعى عالم کثرت، افراط و تفریط در هر میل طبیعى موجب گونهاى از محرومیت در نظام طبیعى و اجتماعى خواهد شد، از نظر کیفى نیز روح آدمى داراى مراتبى است که بهرهبردارى بیش از حدّ از یک قوّه طبیعى، ترکیب لازم براى تعادل روحى را بهم خواهد زد و در نتیجه حصول سعادت انسانى که در گرو ایجاد این تعادل روحى و معنوى است منتفى خواهد شد. از اینروست که در نظام شریعت که منطبق با خلقت روحى و جسمى و فردى و اجتماعى آدمى است حدّ معینى (با رعایت تفاوتهاى فردى انسانها) براى اطفاى غرایز شهوى و امیال طبیعى انسان در نظر گرفته شده است. نظیر همین سخن در باب دیگر فطریات از جمله قوه تعقّل و تفکّر آدمى لحاظ شده است.
اندیشه آدمى تا جایى که در مقام فکر و تدبّر باشد به لحاظ نظام عالم کثرت هیچگونه تزاحمى با نظام طبیعى و اجتماعى نخواهد داشت لذا در این محدوده هیچگونه محدودیتى قابل تصور نیست و در مقام تکلیف نیز تا حدّ توانائى وجودى هر شخصى، او مکلّف به تدبر و تعقل است و به همان میزان مسئول و پاسخگو (حداقل نسبت به نشئه اخروى و سئوال و جواب در قیامت) خواهد بود. ولى البته اندیشه و تعقل هرگاه به جامه بیان آراسته شود، در اینصورت به لحاظ نظامات عالم کثرت، فرض تزاحم و تضادّ منافع و مصالح در آن متصوَّر است. اینکه بیان آدمى موجب محرومیت دیگران از حقوق مسلّم فردى و اجتماعىشان شود و این موجبیت هم بنحوى باشد که در عرف عقلا، علّت مستقیم و به اصطلاح مباشر براى سلب آرامش و حقوق دیگران باشد، امرى است که نزد هیچ فرقه و طائفه و مکتب و نحلهاى از عقلاى نوع بشر پذیرفته نیست افراطىترین طرفداران آزادى بیان نیز این مقدار از محدودیت ناشى از تضاد متقابل حقوق فردى را مىپذیرند و اصولاً وضع قوانین و نظامات اجتماعى تا حدود زیادى معطوف به رفع اینگونه تزاحمات است. ولى هنوز دو قسم دیگر از تزاحمات محدود کننده این حقوق فطرى باقى مىماند که در این دو قسم میان وجهه نظر دینى و به ویژه اسلامى و طرفداران مکاتب لیبرالیسم و دموکراسىهاى مبتنى بر لیبرالیسم تفاوت آشکارى به چشم مىخورد. یک دسته از این احکام و مقررات مربوط به وجهه اجتماعى زندگى انسان مىشود اسلام از آن جا که خود را مسئول تربیت صحیح و هدایت فرد به سمت سعادت نهایى مىداند، نمىتواند نسبت به رفتارهاى اجتماعى از هر قسم و به هر شکلى که باشند بىتفاوت باشد. نمونههاى بارز و ابتدائى این احکام، حکم حجاب، و حکم شرب خمر و فروش و ارائه مسکرات و احکامى از این قبیل است. این احکام از نظر تکلیف و مسئولیت فردى و اجتماعى داراى دو مبناى متفاوت است. رعایت حداقل حجاب اسلامى به گونهاى که حضور بانوان در جامعه مفسدهانگیز نباشد، از احکام مسلّم اسلامى است. این حکم از نظر اجتماعى به اعتقاد و یا عدم اعتقاد شخصى افراد رعایت کننده مربوط نمىشود: زنان ولو غیرمسلمان باشند باید شئون اجتماع اسلامى را رعایت کنند، ولى از نظر فردى، افراد در مکانهاى خصوصى و منازل خود، با مبناى جداگانهاى که وابسته به میزان اعتقاد شخصى آنها به این احکام است ملتزم به اجراى آنها و یا عدم تعهد نسبت به آن مىباشند. همینطور است در مورد شرب خمر، که رعایت آن در جامعه براى همه، اعم از معتقد و غیرمعتقد الزامى است ولى در مکانهاى شخصى، البته غیرمسلمین از اجراى آن معافند، و بسیارى احکام دیگر از این قبیل. خلاصه در اینجا، جامعه اسلامى به یک نوع سوسیالیسم فرهنگى معتقد و ملتزم است و جهت حفظ مصالح افراد و صیانت آنها از بدآموزىهاى اجتماعى، خود را متکفّل به اجرا و الزام قوانین خاص اجتماعى و در نتیجه إعمال پارهاى محدودیتهاى در برخى آزادىهاى اولیه افراد مىیابد. این محدودیتها مىتواند در زمینههاى گوناگون باشد مثلاً در زمینه پارهاى رفتارها مثل حجاب براى خانمها و یا کنترل عمومى روابط زن و مرد در جامعه باشد و یا در زمینههاى معیشتى مانند منع برخى تجارتها مانند فروش مسکرات و یا آلات قمار و یا انتشار مطالب و مباحث منافى عفت و اخلاق عمومى و از این قبیل. در نقطه مقابل اسلام، تفکّر لیبرالیستى که مبتنى بر دیدگاه کاملاً فردگرایانه است، از هرگونه اعمال رویّه فرهنگى، خارج از ضابطه مندرج در تزاحمات حقوقى اولیه، خوددارى و آنرا محکوم و تعرّض به حقوق بشرِ طراز تفکر لیبرالیستى مىداند.
اما در اینجا با پارهاى محدودیتها مواجه مىشویم که ملاک آنها حتّى از مصالح اجتماعى افراد و یا اجتماع اسلامى نیز فراتر است. مثلاً، با وجود اینکه پرستش خداوند امرى کاملاً فردى و شاید جزء خصوصىترین حیطههاى وجودى انسان باشد، ولى در جامعه اسلامى محدودیتهایى نسبت به کلیه انتخابهاى ممکن در این حریم خصوصى إعمال مىشود. فرضاً کلیه اعمال و روشها و آداب و مناسکى که در جامعه متناسب با آداب و رسوم و افکار بتپرستانه و مشرکانه باشد، مردود و ممنوع اعلام مىشود. در جامعه اسلامى کسى نمىتواند آزادانه بتپرست باشد و یا محلّى را به عنوان بتخانه تأسیس کنند و یا کالائى به عنوان بت عرضه و خرید و فروش نمایند. اینگونه محدودیتها در واقع با منطق تزاحم اجتماعى سازگار نیست ولى مبناى آن، منطقى است که از آن به تلائم در ترکیب، یاد کردیم. یعنى سعادت فرد، همانگونه که در پارهاى موارد، در گرو ایجاد برخى محدودیتها، از باب ایجاد وسعت و ایجاد فضاى مناسب براى سایر افراد در برخوردارى از مواهب طبیعى و حقوق اجتماعى است، همینطور گاه سعادت وى در گرو ایجاد تلائم و تناسب، در ترکیب درجات و مراتب روحى و فراهم آوردن آن چنان فضایى از ترکیب قواى روحى در آن است که نهایتاً موجب برخوردارى او از ویژگى اصلى حیات انسانى یعنى عقل و حاکمیت وجهه عقلانى و معنوى وجود وى بر سایر جهات آدمى مىباشد.
لذا آنگونه از فعالیتهاى بظاهر فکرى، که ریشه حیات معنوى او را قطع کرده و او را از حیّز انسان عاقل به درجه یک حیوان فاقد قوه بصیرت تنزّل مىدهد جایى در نظام تربیتى و معنوى اسلام ندارد. اسلام همانطور که اجازه بندگى جسمى به هیچکس نمىدهد یعنى هیچکس حق ندارد خود را بفروشد و به عنوان اینکه جسم خودم است خود را تبدیل به یک کالا کند، همانگونه به هیچکس حق نمىدهد که روح خود را به کلى از مرتبه یک انسان متعالى و مرتبط با خداوند قطع کرده و به صورت بنده جمادات و نباتات و حیوانات و ... درآورد. البته این یک مثال است و از این قبیل مثالها فراوان است، منظور اینست که در اسلام، همانطور که پارهاى از محدودیتها به لحاظ تزاحم حقوق افراد اجتماع با یکدیگر است؛ پارهاى دیگر از محدودیتها ناشى از تزاحم و اولویتهاى میان مراتب و درجات حقوق طبیعى و انسانى بطور نفسالامرى با یکدیگر، به نسبت شاخص نهایى سعادت انسانى است. به این ترتیب اسلام وقتى که خود را برنامه هدایت و ایصال انسانها به سعادت واقعى معرفى مىکند، به انتشار افکار و کتابهایى که در تعارض آشکار با اصول و مبانى این اندیشه باشند اجازه نمىدهد. البته در اینجا نکات فنى و اجرائى وجود دارد که عدم توجه و اجراى مناسب آنها ممکن است چهره زیباى احکام اسلامى را خدشهدار سازد. همانطور که دیدیم اسلام براى اصل تعقل و تفکّر بعنوان حق اولیه فطرى آدمى درجه اول اهمیت را قائل است بنابراین محدودیت این اصل تنها در حدّى قابل تجویز است که:
1ـ اوّلاً در تضاد آشکار بودن آن با اندیشه الهى و اسلامى، به صورت قطعى و منجّز باشد، و از محدوده شخص یا اشخاص خاصى فراتر برود و بلکه جزء مسلمات عرفى و عقلى جامعه اسلامى باشد و این تقریباً همانچیزى است که از آن تعبیر به ضروریات اسلام یا دین مىکنند. و به این ترتیب جائى براى إعمال سلیقه افراد با گرایشات مختلف فکرى در کنترل اندیشه متفکران جامعه اسلامى باقى نمىماند و از پىگیرى لوازم عقلى قریب و بعید اندیشهها که اوّلاً ممکن است مورد اعتقاد صاحب آن فکر نباشد و ثانیاً ممکن است مورد التفات او نباشد نیز ممانعت به عمل خواهد آورد. به عنوان مثال کسى ممکن است بگوید قول به وحدت وجود در فلسفه مغایر اصول دین و توحید است ولى این یک سلیقه شخصى است، چون قائل به وحدت وجود اوّلاً بطور آگاهانه منکر توحید و یا وجود تنزیهى خداوند نیست و ثانیاً اساساً ممکن است استدلال طرف مخالف را در وجود چنین استلزاماتى براى عقیده وحدت وجود قبول نداشته باشد و آنها را ناشى از سوء برداشت و یا مغالطه در استدلال بداند. و یا مثلاً اگر کسى از نظر افکار اجتماعى اعتقاد به دموکراسى لیبرال و یا بالاتر از آن خود اندیشه لیبرالیسم داشته باشد. و یا کسى از نظر اقتصادى قائل به سوسیالیسم حتى در شکل افراطى آن باشد ولى هیچیک از اینها دلالت مستقیم و غیرقابل خدشهاى در تعارض با اندیشه الهى و اسلامى نداشته و مجوّزى براى ایجاد محدودیت در بیان و انتشار آنها نخواهد بود. و به علاوه رعایت ضابطه دیگرى هم عقلاً شرط است و آن اینکه بیان اندیشههاى حتّى قطعاً معارض با اصول دین، به گونهاى باشد که جنبه اضلال بالفعل بخود گرفته باشد، ولى چنانچه بیان به نحوى پیچیده باشد که اساساً براى اهل فهم متعارف هم قابل درک نباشد، و یا اینکه فرضاً در یک کتاب تحقیقى به عنوان ابراز عقاید مکاتب مخالف، و به گونهاى باشد که جنبه تحریک و تهییج بالفعل را به خود نگیرد، در اینصورت هم از لحاظ فعلیّت خاصیت تزاحم و تعارض خود را از دست خواهد داد و دلیلى بر تعقیب و پىگرد قانونى آن در کار نیست و امّا اینکه مخالفین، وجود احکام فقهى مانند ارتداد را دلیلى بر عدم توجه و عنایت اسلام به آزادى تفکر و فطرت حقیقتجویانه انسان قلمداد مىکنند، این چنین نیست. زیرا برخورد منصفانه با هر مسئله ایجاب مىکند که آنرا در همه ابعاد و زمینههاى وجودى خود در نظر بگیریم 1- اوّلاً تاکید اسلام بر اصل تعقل و آزادى در انتخاب دین و اینکه اعتقاد به خدا و قرآن و اسلام را ثمره تعقل و تفکّر معرفى مىکند نه مانند مسیحیت ثمره یک مواجهه ایمانى! چنین مکتبى نمىتواند بر سر شاخ بنشیند و بن را ببرد. این از افتخارات اسلام و تشیّع است که همه علما و مراجع آن به اتفاق پذیرش اصول دین را تحقیقى و نه تعبّدى معرفى مىکنند. و تقلید را فقط در فروع و احکام دینى جایز مىدانند. البته حالا اگر در عمل همه دنبال تحقیق و تعقل نمىروند امر دیگرى است، بحث ما در تصویر این مکتب از رابطه انسان با دین است. با عنایت به این نکته باید به جهات دیگرى که در این مسئله هست توجه کرد.
2ـ ریشه قرآنى و تاریخى این مسئله برخوردى است که گروهى از یهودیان براى تضعیف وحدت و یکپارچگى جامعه اسلامى بکار مىبردند و بعنوان یک تخریب فرهنگى مىگفتند که اوّل روز بگوئید که ما مسلمان شدیم و حرف پیامبر شما را قبول کردیم و آخر شب بگوئید پشیمان شدیم و آنرا انکار کنید «و قالت طائفةٌ من اهلِ الکتاب آمِنوا بالّذى اُنزِلَ على الذین آمَنوا، وجْهَ النهار و اکفُروا اخِرَه لعلّهُم یَرجعون» (آلعمران - 72)، و به این ترتیب این یک مبارزه روحى و روانى با اعتقادات جامعه اسلامى و ایمان موءمنان بود. به علاوه همیشه بهترین حربه دشمنان جوامع ایدئولوژیک، نفوذ از درون و سست کردن مبانى آن با تظاهر به هم شکلى و هم فکرى با آنهاست و این سنّت دیرپاى مخالفان و منافقان تا به امروز نیز در جامعه اسلامى ادامه دارد. اسلام که به عنوان یک نظام اجتماعى بر صیانت از مرزهاى بیرونى و درونى جامعه و فرد مسلمان بیشترین حساسیت و عنایت را دارد از سر غیرت فرهنگى با قرار دادن حکم ارتداد، این شیوه موذیانه و مخرّب را به بهترین وجهى خنثى و برملا ساخته است، منتهى شیوهاى که براى خنثى سازى این توطئه بکار برده است به گونهاى است که مانع هرگونه سوء استفاده احتمالى نسبت به حریم افکار و اندیشههاى آزاد انسانها شده است به این ترتیب که الف: حکم ارتداد تنها در صورت ابراز عقیده ارتداد و ایجاد بلوا و آشوب بیرونى است والاّ هیچکس و به هیچوجه در جامعه اسلامى حقّ تفتیش عقاید و آن چیزى که در قرون وسطاى مسیحى تحت عنوان «انگیزسیون» انجام مىشد ندارد. و در هیچ یک از متون اسلامى نیز دعوت و حکم به تفحص از عقاید مردم نیامده است
ب: این مسئله حتى پس از بیان به هیچوجه توسط افراد رأساً قابل پىگیرى و عقوبت نیست. یعنى باید توسط حاکم شرع صالح، و بعد از شنیدن مطالب متهم و پس از بیان مفاسد سخن او و تذکّر به وى به بازگشت از عقیده مفسدهانگیزه باشد و نهایتاً این مسئله به دست حاکم شرع است یعنى حاکم شرع مجموع مصالح جامعه اسلامى را در نظر مىگیرد، این یک حکم تکلیفى براى او نیست که الزاماً باید به قتل مرتد حکم کند، بلکه در محدوده اختیارات اوست، اگر در جایى مفسده اجراى این حکم بیش از مصلحت آن باشد، حکم اجرا نخواهد شد. کما اینکه در بسیارى از موارد، مصلحت در نفس حکم است و نه در اجراى آن مانند قضیه سلمان رشدى - که البته از باب توهین و سبّ به انبیاء علیهم السلام بوده است. که مشابه این قضایا است - بهرحال این حکم یک نوع وسیله دفاعى از جامعه اسلامى است و تاکنون نیز اجراى آن هیچ مزاحمتى براى آزادى اندیشه و تفکر در جامعه اسلامى ایجاد نکرده و اساساً موارد اجراى آن در کلّ تاریخ اسلام، از انگشت شمار هم کمتر و محدوده اجراى آن هم جامعه اسلامى است و نه جوامع کفر و غیر مسلمان. و بطور خلاصه این یک حکم فرعى و فقهى است و مانند بسیارى از احکام فقهى، با توجه به تغییر شرایط اجتماعى و فرهنگى جوامع کنونى، و پدیده پیچیده ارتباطات فرهنگى در جهان معاصر، تأمل در مدلول روایات وارده در این باب توسط مجتهدان صاحبنظر و آشنا با فرهنگ امروزى، چه بسا به نتایج متفاوتى با آنچه فقهاى پیشین در این باب رسیده بودند منجر شود، و به علاوه حتى به فرض عدم تغییر در نظریات اجتهادى در این باب، در مقام عمل، اجراى آن در حیطه وظایف حاکم شرع و مصلحت عمومى جامعه است و نمىتواند مسئلهاى بحرانزا باشد. و اجراى آن هم در حیطه وظایف حاکم شرع و مصلحت عمومى جامعه است و لذا نمىتواند به عنوان نقضى و اشکالى براى آزادى تفکر و اندیشه و بیان که از اصول اولیه و بنیادین اسلام است تلقّى شود.
و امّا اشکال کلى به اینکه پذیرش اسلام بعنوان یک دین الزاماتى براى فرد مسلمان ایجاد مىکند که با آزادى عام انسان منافات دارد. پاسخ اینست که این مسئله مطلقاً اشکالى بر یک مسلمان نیست، بلکه از خصوصیات تفکر و تعقل است، هر فردى به هر مبناى و نظریهاى ــ هر چه که مىخواهد باشد ــ معتقد باشد؛ کمونیسم، لیبرالیسم، اسلام، مسیحیت، هندوئیسم، هدونیسم (لذت طلبى)، مکتب اصالت سود (اوتى لیتاریانیسم فردى یا جمعى و ....) بالاخره آن نظریه یک الزاماتى براى او ایجاد مىکند. کسى که به لیبرالیسم مطلق قائل است، اگر یک جامعهاى یا فردى خواست مذهبى باشد، نباید با آنها معارضه و یا مبارزه کند. کسى که اصل را در عالم لذت طلبى مىداند، نباید در پى اهداف غیر قابل حصول و مشکوک الوصول عمر خود را تلف کند و ... و ... تنها کسى که مىتواند به الزاماتى مقید نباشد، آن کسى است که از عقل مطلقاً بهرهاى نداشته باشد و یا یک زندگى غریزى حیوانى داشته باشد، که نه براى خودش و نه براى دیگران اعمال و رفتار وى قابل پیشبینى نباشد، و الاّ همه انسانهاى عاقل (حیوان ناطق) مقید به قیودى هستند، منتهى بعضى از این قیود موافق طبع و جنبه حیوانى آدمى است مانند مکاتبى که لذت طلبى و سودانگارى و یا اصالت فرد افراطى را توجیه مىکنند و برخى قیود مخالف و یا محدود کننده پارهاى امیال و تمایلات غریزى و یا تصمیمگیرىهاى بىضابطه است و لذا اینگونه قیود و مکاتبى که بدانها وابستهاند، الزامآور بنظر مىرسند.
نکتهاى دیگر که اکنون مجال بسط آن نیست که ما آزادى عام و مطلق نداریم، نه اینکه منظور این باشد که در خارج و در جامعه نداریم، بلکه مقصود اینست که اساساً در مقام مفهوم و عالَم اندیشه هم چنین مفهومى از آزادى مفهومى تهى و بىحاصل و فاقد هرگونه معناى مشخّصى است. آزادى همیشه آزادىِ نسبت به چیزى است. یعنى آزادى یک مفهوم سلبى به معناى عدم مانع است، این مفهوم سلبى وقتى به یک معنا اضافه مىشود مفهوم روشن و محصَّلى مىیابد. آزادى بیان، آزادى اندیشیدن، آزادى کار و حرفه، آزادى جنسى و ازدواج آزادى توطّن و مهاجرت و ... و .... در همه این تعابیر مقصود نبودن مانع و قید خارجى و یا داخلى در سر راه تحقق قسمت دوم تعبیر و مضاف الیه آنست. و لهذا ارزش آزادىهاى گوناگون یکسان نیست و نسبت به مورد، و فرد و جامعه و شرایط متفاوت، بار ارزشى آن متفاوت خواهد بود. بنابراین آنچه که باید همواره از ارزش و اهمیت آن و ضرورت و یا عدم ضرورت آن بحث کرد همان مضافٌالیهها مىباشد، و آزادى در نسبت به آنها چیزى جز حصول آنها نیست و نسبت آنها تقریباً مانند نسبت بحث وجود و ماهیت در فلسفه است که وقتى صحبت از وجود مىکنیم عملاً منظورمان همان ماهیتهاى موجود است. و ارزش وجود در واقع از حیث تحقق و عینیت آنست و البته وقتى بخواهیم در مورد اختلاف آثار مقایسه کنیم، هر اثرى به ماهیت مربوط به خود ارجاع مىشود. بهرصورت این تذکر براى این بود که ما همواره از آزادى سخن مىگوئیم و منظورمان متعلَّق آزادى است. پس هرگاه وارد بحث دقیق شویم باید نسبت این متعلَّقها را با انسان و با سایر تعلقّات اجتماعى او بسنجیم و قضاوت کنیم و نه اینکه خود آزادى را بعنوان یک امر مطلق در نظر گرفته و آنرا به عنوان معیار قضاوت قرار دهیم.
آرى در یک معناى بسیار عام یعنى به معنى وجودشناسانه، آزادى به معناى مختار بودن آدمى از نظر وجودى قابل لحاظ است ولى آن آزادى هیچ ربط ماهوى به این آزادیهاى اجتماعى و سیاسى و فردى ندارد و نسبت آن با همه گونه آزادى و عدم آزادى در مقولات مورد بحث یکسان است. زیرا آن آزادى به معناى اختیار آدمى، قابل سلب از وى نیست و انسان در همه حال آزاد است و کسى نمىتواند او را مسلوبالاختیار کند تا بعد در تجلیل یا در رثاى آن بتوان داد سخن داد.
ج 5 ـ اینکه باور و اعتقاد دینى چه نسبتى با تساهل و یا تسامح دارد؟ بستگى به نوع نسبت و معناى مورد نظر، پاسخهاى متفاوتى دارد، اگر مقصود تساهل اجتماعى در مقام عمل با گروههاى متفاوت است، در متن دین (اسلام) جایگاهى براى اینگونه رفتار مدارا پیشه با گروهههاى مختلف پیشبینى شده است مانند روابط حقوقى اهل کتاب در داخل جامعه اسلامى که در حدّ فوقالعاده بالایى از کلیه حقوق متصوره یک اقلیّت در درون یک اکثریت مخالف از نظر عقیدتى، برخوردارند. مانند حق داشتن معابد و کلیسا و اجراى مراسم مذهبى و محترم شمردن قوانین خاص میان خودشان و همچنین برخوردارى از کلیه حقوق اجتماعى تاسرحدّ عدم نقض حقوق عمومى مسلمانان. و نیز اگر تسامح در مقام عمل با خود مسلمین است. این نیز جزء گوهر دستورات دینى است. اصل اینکه در اسلام احکام به: واجب، مستحب، مکروه و مباح تقسیم مىشوند، در واقع بیانگر تسامح در مقام عمل است میان یک مسلمان خوب و ایدهآل بودن و یک مسلمان قانونى و حداقلى بودن تفاوت زیادى وجود دارد، ولى همیشه توقعات اجتماعى در سطح حداقلهاست، اسلام همیشه چه از نظر فردى و چه از نظر اجتماعى بناى رفتار با دیگران را بر وفق و مدارا و نه سختگیرى و تعصب و خشکى نهاده است، حسن ظن و حمل فعل مسلمان به أحسن وجه اصل اسلامى است نه سوءظن و سوء تفسیر، محبت و ایثار به دیگران اصل است، عفو و رحمت از نظر فردى برتر است نسبت به حتى عدالت و زهد خشک. در باب تسامح به معناى فضاى باز اجتماعى و بردبارى سیاسى نیز در سئوالات بخش دوم بدان پرداخته مىشود
ج 6ـ ولى اینکه آیا مىتوان به چیزى به نام «تساهل دینى» یا «آزادى دینى» معتقد بود اگر از قبیل آنچه که ذکر شده باشد که پاسخ روشن است ولى اگر معناى نظرى و نه رِفق و مداراى عملى مورد نظر باشد، مسئله خود از دیدگاه اسلامى به دو بُعد تقسیم مىشود. مجموعه تعالیم اسلامى را که شامل معارف عقلى و عقاید و احکام عملى مىشد مىتوان در یک تقسیمبندى کلّى در دو بخش حقایق و تعالیم ضرورى و قطعى، و تعالیم و حقایق تفسیربردار و محتملالوجوه از آنها یاد کرد، به تعبیرى ضروریات دین و امور غیرضرورى به معناى قابل تفسیر، قرآن کریم از این معنا درباره آیات کریمه خود به «محکم» و «متشابه» یاد کرده است (هُوَ الذى اَنزَلَ علیک الکتابَ منه آیاتٌ محکماتٌ هُنَّ اُمُّ الکتاب و اُخَرُ متشابهات) محکمات آیاتى هستند که در مقام تفسیر و دلالت، قطعى و غیرقابل تردید هستند و متشابهات آیات ذو وجوه و داراى معانى مختلف مىباشند که البته راه و روش صحیح نیز در ارجاع آیات متشابه است به محکمات براى فهم صحیح آنها، و در مجموع نیز اذعان و ایمان به مجموعه آنهاست. این مسئله در مورد هر کتاب و فکر و مکتبى جارى است مثلاً در عالم فلسفه نیز هر نظام فلسفى شامل پارهاى تعالیم فرعى و یک سلسله اصول منجّز قطعى است که با تغییر آنها در واقع کلّ آن نظام از بین خواهد رفت. البته این تقسیمبندى در مورد حقایق دینى به معناى اصلى و فرعى کردن آنها نیست بلکه ممکن است یک قضیه کاملاً جزیى و به اصطلاح فرعى دینى جزء اصول محکم و غیر قابل تردید باشد و بالعکس یک اصل مهم اعتقادى از اصول تفسیر بردار باشد.
ملاک در اینجا اهمیت مسئله و کوچکى و بزرگى موضوع نیست بلکه میزان یقین و باور حاصل از مطالعه متون و منابع دینى در اعتبار به اصل مورد نظر است مثلاً گاه یک حکم فرعى و جزئى مثل احکام مربوط به حرمت شراب و ربا و قطع دست دزد و حکم حجاب و .... کاملاً قطعى و غیرقابل تفسیر و در ردیف قضایایى مانند اعتقاد به وجود خداوند و وحدانیت او و نیز اصل ارسال رسل و انزال کتب سماوى و اصل وجود معاد است و گاه مسئله مهمّى مانند معاد جسمانى که خود جزء اصول تفسیر ناپذیر و قطعى است از حیث کیفیت جسم مورد نظر که جسم مثلاً مادّى است یا مثالى و از این قبیل مباحث، قابل تفسیرهاى گوناگون است و دهها و صدها مسئله دیگر از این قبیل. اکنون پس از این مقدمه مىپرسیم که منظور از «تسامح دینى» به معناى نظرى آن، تسامح در کدام بخش است. اگر کسى بخواهد در دایره مسلمات و ضروریات دینى نیز تساهل ورزد وجود اسلام و اصل اعتقاد به دین را پاک کرده است. شما با هیچ مکتبى نمىتوانید اینکار را بکنید، اگر قرار شود ارسطو را آنچنان تفسیر کنید که از آن افلاطون به دست آید و افلاطون را آنچنان که با دکارت و کانت و برتراند راسل و بنتام مشتبه بشود، بهتر است که این دکّان فلسفه را تعطیل اعلام کنیم و وقت خود را با سخنانى که همه چیز هستند و هیچ چیز نیستند تلف نکنیم.
بنابراین در محدوده مسلّمات دینى، تساهل و تسامح ورزیدن همان خروج محترمانه یا رندانه از دین است. اگر هم که مىبینیم و مىشنویم که در غرب پارهاى از دین دوستان و یا واسطههاى آشتى دین و بىدینى، به فروکاستن دین به تجربه دینى و سپس بازگذاشتن دست صاحبان تجارب دینى و اسطورهشناسان و روانکاوان و سیاستمداران و رفاقت پیشگان (از همان رفق به معناى مداراست) در تفسیر این تجارب گوناگون!! آن داستان خاصى است که اوّلا از اختصاصات همان جامعه غربى و دین مُحرَّف آنهاست و ثانیاً در همان جا نیز مقبول طبع متدینان جدّى قرار نگرفته است، طبیعى است در جامعهاى که هریک از کتب آسمانى آنها حداقل با 100 سال اختلاف از پیامبران آنها و تا هفتصدسال فاصله نگاشته شده و امروزه تقریباً هیچ عالمى از علماى دین مسیح یا یهود معتقد به اینکه آنها مستقیماً متون وحیانى باشند، نیست، و با متونى که مشحون از مطالب غیرقابل دفاع و عقل آزار است که تنها راه پذیرش آنها معزول ساختن عقل در عرصه ایمان است، و نیز با سابقهاى تیره در تحمیل همین عقاید بىپایه به بهاى سنگین اختناق و ظلم و ظلمت در طى قرون گذشته بر جوامع معتقد به آنها، دیگر گریزى و گزیرى از سمبلیک قلمداد کردن آنها، و یا تفسیرهاى اگزیستنشیال و هرمنوتیک کردن از آنها و النهایه، تجربه خاص نویسندگان وقایع وحیانى (مانند لوقا، متى و ...) در زمان خودشان نیست. ولى اینها کجا و اسلام کجا، انصافاً اگر ما به حال و روز غربیان و وضع دینى آنها بنگریم، با تساهل و تسامح که سهل است اگر با هزار من سریشم از تفسیر و تأویلات شخصى گرفته تا اجراى انواع موسیقىهاى جانفرسا و حمایت از هموسکسوئلیته در کلیسا و هر نیرنگ و تدبیرى، همینکه مردم آنها هنوز به این دین (ولو آنکه فقط نامى از آن باقى مانده باشد) اعتقاد دارند، باید هزار بار به غیرت دینى و به سلامت نفس آنها احسنت گفت!! اینها چه ربطى دارد به اسلام و قرآن که تعداد حروف و اعراب آیات آنها نیز در دهها کتاب مدوّن و مضبوط است و از صدر اسلام تاکنون همواره دهها و صدها نفر از عاشقان وحى حرف به حرف آیات آنرا در حفظ و حافظه خود داشتهاند و به «چهارده روایت» مىخواندهاند. این وحىئى که خداوند به پیامبرش اجازه در تعجیل در قرائت آنرا نمىدهد و خود ضامن حفظ و جمع آن مىشود (و لا تُحرِّک به لِسانَکَ لِتَعْجَلَ به، إنّ علینا جَمْعَهُ و قرآنَه و اذا قَرَءْنآه فَاتّبع قُرآنَه ثُمَّ إنّ عَلَینا بیانَهُ» (قیامت 19ـ16) چگونه مىتوان در این قرآن و در اعتقاد به محکمات آن تساهل ورزید؟ به حساب که؟ مگر دین خدا بازیچه دست ماست که هرکس هرچه خواست بگوید و نام آنرا «قرائت جدید» و «روایت جدید» از قرآن بگذارد! این حکم در مورد سنّت و روایات قطعى پیامبر اکرم و ائمه معصومین سلامالله علیهم اجمعین نیز صادق است. (و اینجانب تفصیل بیشتر این مباحث را در نوشتهاى که در دست دارم و بخواست خدا بزودى منتشر مىشود آوردهام)
پس اجمالاً در چهارچوب ضروریات دین به همان معنایى که ذکر شد جایى براى تخفیف دادن به نام تسامح و تساهل، وجود ندارد. ولى البته در محدوده آیات و روایات تفسیربردار و به اصطلاح متشابه، البته آن هم با رعایت ضوابط بحث علمى مربوط به خود، نمىتوان تفسیر واحدى را به عنوان عقیده نهایى اسلامى معرفى کرده و مخالفان با آن را مخالف با اسلام قلمداد کرد. و این سنّت حسنهاى است که همواره در بین علماى مسلمین و جوامع اسلامى جارى و سارى بوده و هست، و البته همواره در کنار هر جریان زلالى، آب باریکههایى نیز آلوده و با منظرى ناخوشایند به وجود مىآیند و در همین راستا، در جوامع اسلامى در گذشته و نیز هم اکنون نیز همیشه به مواردى از تعصبات و خشک دِماغىها و یکسویهنگرىها افراد از عالِم و عامى برمىخوریم که در این محدوده وسیع و قابل بحث و تأمّل، با خود محورى، تنها عقیده و نظر خود را مُخّ و اساس اسلام تلقّى کردهاند (که هیچ مانعى هم ندارد که ثبوتاً و واقعاً چنین باشد ولى تحمیل آن در مقابل اثبات به دیگران کارى نارواست) و چشم مخالفین خود را با «گز لک غیرت» از تماشاى جمال حق محروم، خواستهاند!
* * *
پاسخ سئوالهاى 8 و 7 در ضمن پاسخ بخش دوم سئوالات خواهد آمد.
بخش دوم:
اینجانب پاسخ سئوالات شما را در این بخش، طى دو قسمت مىدهم، در یک قسمت نکاتى راجع به اصل بحث ولایت فقیه بیان مىشود و در قسمت دوم به بیان مشکلات سیاسى، اجتماعى که در نوع حکومت ولایت فقیه به نظر مىرسد و راهحل پیشنهادى خود براى آنها مىپردازد.
1ـ اولاً اینکه صحبت از تقریرهاى گوناگون براى نظریه ولایت فقیه مىفرمائید باید عرض شود که به نظر بنده این جعل تقریرات یک امر من درآوردى است براى اینکه به اصطلاح این آقایان قرائات مختلف از یک مسئله به دست دهند و سپس از آن ماهى بگیرند. اصل مسئله ولایت فقیه یک چیز بیشتر نیست که آقایان علما یا آنرا قبول دارند و یا ندارند، و تازه آنهایى هم که قبول ندارند به بیانى که عرض خواهد شد در واقع اصل مطلب را قبول دارند و اشکالاتشان صغروى است، و در واقع در جهان تشیع یک نظریه بیشتر در باب حکومت دینى نیست و آن هم ولایت فقیه به همین معنایى است که امروز ما مىفهمیم.
نه تنها فقها بلکه این حکیمان و فیلسوفان بزرگ عالم اسلام بودهاند که همین نظریه را بیان و اعلام مىکردهاند، بزرگترین فیلسوفان جهان اسلام مانند فارابى، ابنسینا، و شیخ اشراق بر همین نظریه بودهاند. ابنسینا بنیانگذار فلسفه اسلامى در بزرگترین کتاب فلسفى خود در فصلى که مربوط به امامت و خلافت و سیاست است، مىنویسد: «ثمّ یَجب أنْ یفرض السأن طاعة من یَخْلِفُهُ، وَ أنْ لایکون الاستخلاف الاّ من جهته، أوْ باجماعٍ مِنْ اهل السابقه على من یُصَحِّحونَ علانِیةً عند الجمهور أنّه مستقلٌّ بالسیاسة و انّه اصیل العقل، حاصل عنده الاخلاق الشریفة من الشجاعه و العفة و حُسنُ التدبیر، و انه عارفٌ بالشریعة حتّى لا أعرف منه، تصحیحاً یُظهر و یُستعلن و یَتَّفِقُ علیه الجمهور عند الجمیع، و یَسنُّ علیهم أنَّهم اذا افترقوا او تنازعوا للهوى و المیل، أو أجمعوا على غیر مَنْ وُجِدَ الفضلُ فیه و الاستحقاقُ له فقد کفروا بالله. و الاستخلافُ بالنصّ أصْوَب. فان ذلک لا یُوءدىّ الى التشعب (شفا ـ الالهیات ـ المقالة العاشره ـ الفصل الخامس).
ترجمه: پس بر شارع و سنّتگزار (پیامبر اکرم) واجب است که اطاعت از کسى را که جانشین او باشد واجب نماید، و اینکه لازم است جانشینى پیامبر اکرم تنها از طریق وى باشد، و یا با اجماع گروهى از مسلمانان با سابقه و اصیل نسبت به خلیفه و امامى که وى را در نزد عموم مردم، آشکارا معرّفى نمایند با این خصوصیات که داراى سیاست اصیل و مستقل و داراى قوّه عقلى قوىّ و عمیق باشد و نیز مىباید واجد صفات شریفه اخلاقى مانند شجاعت و پاکدامنى و نیز حُسن اداره امور، باشد و نیز باید به شریعت الهى آگاه و عارف باشد بطورى که أعلم افراد نسبت به شریعت باشد. و معرفى خلیفه و حاکم اسلامى با این خصوصیات باید علنى و آشکار باشد و در نزد همگان صورت پذیرد و نیز بر سنتگزار واجب است که بر مردم تکلیف نماید که اگر آنها دچار تفرقه شوند و یا در اثر هواى نفس و امیال شخصى خصومت ورزند و یا بر کسى که واجد این فضائل نیست و استحاق تصدّى این امر خلافت را ندارد، اجتماع و اتفاق ورزند، همانا به خداوند کفر ورزیدهاند. و البته اگر پیامبر اکرم با نصّ و نوشتهاى قطعى تکلیف این کار را روشن نماید این نزدیکتر به راه و روش درست است زیرا که از تفرقه و خصومتورزى و اختلاف جلوگیرى مىکند».
ملاحظه مىشود که صفات و خصوصیاتى که مرحوم ابنسینا براى حاکم و خلیفه اسلامى ذکر مىکند چیزى جز آنچه که در امامان معصوم علیهالسلام یافت مىشود و سپس نیز در روایات آن پیشوایان بر حق، به عنوان صفات و ویژگىهایى که باید براى متصدیان امر حکومت اسلامى در زمان غیبت امام معصوم علیهالسلام واجد آنها باشند، نیست.
از نظر عقلى و صرفنظر از هرگونه استدلال فقهى، ولایت فقیه، که عبارت از همان نظام حکومت در اسلام است، اساساً چیزى نیست که بتوان آنرا جداى از اسلام تصور کرد. اگر دین واقعاً حقیقتى داشته باشد، و لزوم و ضرورتى براى اجراى یک برنامه دینى توسط بشر در کار باشد. این برنامه باید یک برنامه همهجانبه فردى - اجتماعى اخلاقى - اقتصادى، سیاسى باشد، به همین دلیل ساده که بشر مجموعهاى است از همه این روابط. و هرگونه سعادت مفروض براى آدمى در گرو اصلاح و برنامهریزى براى همه این ابعاد است، و اساساً امکانپذیر نیست که شما بخواهید انسانى را از نظر اخلاقى تربیت کنید و به بُعد معیشتى و اقتصادى زندگى او کارى نداشته باشید، همانگونه که متقابلاً ممکن نیست یک اصلاح واقعى در بُعد اقتصادى و معیشتى بشر بدون تکامل اخلاقى و معنوى و تربیت درونى او صورت بگیرد. همینطور چطور شما مىتوانید یک انسان عفیف و با فضیلت داشته باشید بدون اینکه نظامات تربیتى و آموزش و پرورش جامعه را در کنترل داشته باشید و اصلاح هرکدام از اینها بدون اصلاح سیستم قضایى جامعه امکانپذیر نیست و تمامى این اصلاحات درگرو در اختیار داشتن نظام سیاسى و حکومتى است. آرى به همین دلیل عقلى ساده ولایت فقیه براى هر مسلمانى، و بلکه براى هر طرفدار حاکمیت اخلاق و معنویت در جامعه ضرورى است. اگر کلیسا نیز روزى بخواهد جامعه را با همین تعالیم نیمبندش اصلاح کند باید حکومت جامعه را به دست داشته باشد و الاّ اینکه در محراب مسجد و کلیسا مردم و سلاطین را موعظه کنیم، نه در جامعه که حتّى در همان فضاى مسجد و کلیسا نیز تغییرى ایجاد نخواهد شد. اسلام با همین منطق از همان ابتدا توسط رسول گرامى اسلام، تأسیس حکومت کرد، سپس نیز به اعتقاد ما شیعیان و به دلایل متقن که در این باب داریم پیامبر اکرم امیرالموءمنین و اولاد معصومین ایشان سلام الله علیهم اجمعین را به منصب امامت نصب و آنها را حاکم بر مسلمین قرار دادند. اگرچه دست سیاست و اهواء و آراء نفسانى مشابه همین جریاناتى که امروز در مخالفان نظام الهى مشاهده مىکنیم، عملاً امکان حکومت را براى آنان بزرگواران فراهم نکردند، ولى این چیزى از ارزش نظریه اسلام در این باب نکاسته و تغییر در آن ایجاد نمىکنند. بعد از ائمه معصومین نیز حتى اگر هیچ نصّى دالّ بر زعامت جامعه اسلامى توسط فقها و علماى واجد شرایط امّت به ما نمىرسید، همین منطق تعقّلى ما را وا مىداشت که آگاهترین افراد به حقیقت اسلام و معارف دینى را از طرفى، و پارساترین آنها را از نظر پیاده کردن مفاهیم و ارزشهاى معنوى اسلامى در سلوک فردى و زندگى شخصى خود از سوى دیگر، به عنوان جانشینان ائمه معصومین و پیشوایان دینى خود انتخاب کرده و امر حکومت را به دست آنها سپرده، همگى دست به دست یکدیگر داده آنها را در اجراى احکام و ارزشهاى اسلامى یارى دهیم. روایات رسیده از معصومین علیهم السلام نیز بر همین معنا دلالت دارند، نهایت امر گروهى از علماى اسلام که از یک طرف صعوبت کار حکومت و سیاست آنها را سخت نگران و متوحش ساخته بود و از سوى دیگر پارهاىاز روایات را مشاهده مىکردند که ائمه اطهار بعد از واقعه کربلا، و قیامهاى متعدد اولاد امام مجتبى علیهالسلام (و سرکوب شدن آنها توسط حُکّام جور زمان و افزوده شدن بر آلام خاندان عصمت و نبوت)، اولاد آن حضرت را از قیامهاى خودسرانه منع مىکردند، لذا دامنه روایات مربوط به ولایت علماى دین را کاهش داده و به قدر متیقن آن که به اصطلاح امور «حسبیه» باشد بسنده مىکردند. و البته مناقشات طلبگى در اطراف عبارات روایات و انطباق آنها با این یا آن مقصود، نیاز به مهارت فوق العادهاى بیش از آنچه یک عالم متوسط دینى واجد آنست، نخواهد داشت. بنابر آنچه گفته شد، آن امر قطعى و مسلّم بین همه علماى شیعه و بلکه همه علماى اسلام، اینست که اسلام مکتب اصلاح امور انسان در همه زمینهها یعنى دنیا و آخرت است و این مسئله بدون تصدى حکومت امکانپذیر نیست، نهایت اینکه پارهاى از علما در زمان غیبت امام عصر علیه السلام به علت وحشت از لوازم حکومت و سیاست، و عدم احتمال موفقیت و خوف از خونریزى و مسئولیت جان و مال مردم در این راه، خود را از این وادى به محدوده کوچکترى که امور حسبیه باشد افکنده و مسئولیت نهایى را به عهده ظهور حضرت مهدى (عجلالله تعالى فرجه الشریف) مىگذاشتند و الاّ کدام عالم اسلامى است که از حکومت اسلامى ناراضى باشد و یا اینکه آنرا در جهت تحقق اهداف و برنامههاى الهى نداند. مگر اینکه بگوئیم کسى اسلام را فقط برنامه آخرت دانسته و از هرگونه تماس آن با امور این جهانى منزه بداند. این مطلب را اگر بتوان به پارهاى از صوفیه نسبت داد ولى نسبت آن به یک عالم اسلامى و بلکه یک فرد مسلمان آگاه که همینقدر قرآن را بتواند بخواند و بفهمد، بسیار بعید و دور از ذهن است. اتفاقاً وضع و حال آن دست از علمایى که به جهت عدم توانایى و خوف از خطرات راه، داعیه برپایى نظام اسلامى را به فراموشى سپردند درست مانند پارهاى از روشنفکران مسلمان است که امروز تحت القائات بیگانگان و نیز ملاحظه برخى کاستىها در نظام حکومتى و از خوف اینکه اصل اسلام به خطر بیفتد بهترین راه را محدود ساختن دامنه تعهدات به تکالیف فردى و امور اخروى دانستند و شاهد بر این مطلب اینکه علیرغم اینکه بزرگترین فقها و علماى اسلام از معاصرین مانند بینانگزار جمهورى اسلامى حضرت آیتالله العظمى خمینى رضوان الله تعالى علیه و حضرات آیات عظام بروجردى، گلپایگانى، منتظرى، صافى گلپایگانى، حضرت علامه طباطبائى رضوان الله تعالى علیه، عالم ربانى حضرت آیهالله سیدمحمدحسین طهرانى قدّس سرّه، مرحوم استاد شهید مطهرى قدّسسرّه، مرحوم شهید بهشتى قدّس سرّه و کثیرى از بزرگان و اعلام علما در گذشته همچون مرحوم شیخ مفید، مرحوم صاحب جواهر، مرحوم شیخ اعظم انصارى قده و مرحوم نراقى صاحب عوائد الایّام، و دهها و بلکه صدها از علماى بزرگوار معاصر که با داشتن مقامات علمى و عرفانى و فقهى درخور توجه، همگى موءیّد و مصدّق نظریه ولایت فقیه و نظام اسلامى بوده و هستند، ولى این گروه روشنفکران مسلمان و گروهى نیز بظاهر مسلمان، مىگردند تا اگر عالمى یا فقیهى مثلاً در سند فلان روایت از ادلّه فقهى ولایت فقیه خدشه دارد و یا دلالت روایت دیگر را محل تأمّل مىداند و از این گونه امورى که در عالم فقه و فقاهت از رایجترین و ابتدائىترین امور نسبت به هر مسئلهاى است، بلافاصله آنرا بزرگ کرده و سپس جستجو مىکنند تا یک طلبهاى و یا عالم دورافتادهاى و یا یک روحانى «خود خلع لباس شدهاى» را در جایى پیدا کنند و به معارضه با این نظام وادارند و آنگاه با ضمیمه کردن سخن یکى دو نفر از علماى سنتى و چند نفر از این افراد مسئلهدار به جوّسازى علیه نظریه ولایت فقیه پرداخته و آنرا به عنوان یک «رأى شاذّ» فقهى معرفى نمایند!! و یا دائماً از قرائات جدیدى از نظریه ولایت فقیه دم زنند، تو گویى که آنها فقظ منتظرِ نظر فقها بودند تا براى مخالفت خود با این نظام حجّت شرعى داشته باشند!!
آرى برادران بیاییم خود را گولنزنیم، نظریه ولایت فقیه هر ایرادى هم که داشته باشد، ولى این ایرادها به دلیل ضعف سند «مقبوله عمر بن حنظله» نیست، که اگر این چنین بود از زمان «عمربن حنظله» تاکنون هزاران بار این ضعف سند «جبران» مىشد! که از قضا با حسن قبول بزرگترین علماى دورانهاى مختلف چنین هم شده است. آرى بیائیم صادقانه، آگاهانه و شجاعانه درباره نظام حکومتى اسلام سخن بگوئیم. مسئله ولایت فقیه، بهیچوجه یک بحث فرعى فقهى ماند سایر فروعات و احکام عملى نیست که بتوان با آن معامله احکام فقهى کرد و به مانند احتیاطات فقهى از یک مرجع به مرجعى دیگر رجوع کرد. این مسئله با ذات و اساس و کیان نظام اسلامى ارتباط دارد و براى هر انسان منصف و عاقلى یک نظر به احکام اسلامى و آیات قرآنى کافى است تا ضرورت و حقیقت آن را تصدیق کند، و براى مشروعیت بخشى فقهى آن حتى اگر فقط یک فقیه صاحبنظر نیز مطابق آن فتواى مىداد کفایت مىکرد، چه رسد به اینکه بزرگترین فقهاى تمامى اعصار فقه اسلامى مانند «صاحب جواهر» رضوانالله تعالى علیه، منکر این مسئله را به کسى که شمّ فقهى ندارد توصیف مىکند و امثال شیخ انصارى و مرحوم نراقى از گذشتگان که شائبه هیچگونه سیاستزدگى و عملگرائى در مورد آنها نمىرود از مؤیدین و مُثبتین آن هستند، آیا اینها همه براى مشروعیت بخشیدن فقهى به این نظریه کفایت نمىکند؟! مگر ابنسینا و شیخ اشراق مطابق استنباطات فقهى به ضرورت حکومت اسلامى و یا تحسین و تقدیر از آن رأى دادهاند؟!
ولایت فقیه اینست که یک انسان الهى، که دلش در گرو معنویات و تربیت انسانى انسان مىطپد، چنین مىفهمد که تربیت انسان طراز مکتب انبیا و الهیون عالم، بدون سپردن زمام امور به یک انسان از خود گذشته به حق پیوسته عالم و عارف به مبانى و معارف و احکام شرع ممکن نیست، این آرزوى هزاران ساله همه موحّدان و متألّهین و طرفداران پیروزى مکتب انبیاء بر مکتب شیطان بوده و هست که خواهان حکومت و اقتدار جنبه انسانى آدمى بر جنبه حیوانى او هستند از افلاطون که در رأس حکیمان الهى، مدینه فاضله خود را با همین روءیا و اندیشه طرحریزى کرد (گرچه در جزئیات نظریه وى البته مناقشاتى قابل طرح است) و تا رهبر فقید و بنیانگذار جمهورى اسلامى حضرت آیةالله العظمى خمینى قُدّس سرّهالشریف که سمبل و نمونه یک عالِم عارف و یک حکیم فرزانه و متعهد به مکتب توحید و تشیع بود، این سودا در قلوب هواداران مکتب توحید و الوهیت موج مىزد تا توسط آن فقیه روحانى و مجاهد فى سبیلالله در این سرزمین پایهگذارى شد و اکنون این جوانان و تحصیلکردگان روشنفکر و متدین ما هستند که باید تصمیم گرفته و جایگاه خود را در میان انواع فلسفههاى سیاسى که نهایتاً چیزى جز حکومت «رفاه» به انسان تحویل نخواهند داد ـ تازه اگر بتوانند این تحفه را نیز ارمغان آورند ـ و دولت و حکومت خدا و معنویت و انسانیت، ـ که البته هیچ مغایرتى نیز با تأمین رفاه عمومى و فلاح دنیوى جامعه نیز ندارد و بلکه بالضروره باید خود را متکفّل تأمین سعادت مادى و رفاه معقول همه آحاد اجتماع بداند ـ یکى را انتخاب کنند. البته در سر راه این حکومت اشکالات عدیده نظرى و عملى وجود داشته و خواهد داشت، ولى باید مشکلات را به مددّ عقل و مشورت و تدبیر جمعى و فداکارى و گذشت و بردبارى از پیش پا برداشت و نه اینکه همگام و همراه با دشمنان حکومت معنوى، دست به تحریف و تغییر ماهیت آن و نهایتاً پاک کردن صورت مسئله زد و با حلّ و هضم شدن در فرهنگ یکسره ظلمانى و بىفروغ غربِ عالم اندیشه و مغرب جهان طبیعت، خود را از این عطیّه و موهبت الهى که مىتواند زمینهساز قیام و ظهور نهایى پرچمدار لواى توحید در آخر زمان و زمان افول معنویت، یعنى حضرت مهدى سلامالله علیه، باقیمانده سلاله نبوت و برآورنده آمال رسالت حضرت ختمى مرتبت، محروم ساخت. چه زیبا و متین و نورانى است توصیفات شیخ حکماى اشراقى در عالم اسلام، مرحوم شیخ اشراق آنجا که در مقدمه خود بر کتاب حکمة الاشراق، زمان حکومت ظاهرى اولیاء معنوى و علماى ربانى را به زمان نورى و زمانه نورانى توصیف مىکند.
«... فَإنْ إتَّفَقَ فى الوقت متوغلٌ فى التألِّه و البحث، فلهالرئاسة و هو خلیفة الله... و لایخلوا الارض عن مُتِوَغِّلٍ فىالتَألُّهِ أبَدَاً، فَإنّ اَلمتوغلّ فىالتَألّه لایخلواالعالَم عنه و هو أحقّ من الباحث فحسبُ، اذ لابُدَّ للخلافة مِن الَتلَقّى. و لَستُ اعنى بهذا الرئاسة التغلّبُ، بَلْ قَدْ یکونالامام المتألّه مستولیاً ظاهراً مکشوفاً، و قدیکون خَفیّاً، و هو الّذى سمّاه الکافَّة «القطب». فلهالرئاسة و إنْ کانَ فى غایة الخمول. و اذا کانت السیاسة بیده، کان الزمان نورّیاً. و اذا خلاالزمان عن تدبیر الهىّ، کانتالظلمات غالبةً.»(1)
ترجمه: پس هرگاه در روزگارى، حکیمى یافت شود که عمیقاً داراى هر دو جنبه معنوى و الوهى و نیز مرجعیت نظرى و فکرى باشد، در اینصورت رهبرى او راست و او خلیفه الهى است... و زمین هیچگاه از مردى الهى خالى نخواهد بود،... و این چنین مردى سزاوارتر است به رهبرى نسبت به کسى که فقط داراى دانش و حکمت نظرى و بحثى است، زیرا که خلیفه الهى بودن ناگزیر از داشتن ربط الهى، و دریافت اشراقات باطنى است، آرى این چنین پیشواى ربّانى و معنوى گاه براى همه ظاهر و شناخته شده است و گاه پوشیده و ناشناخته. و او همانست که در نزد جمهور اهل معنا به «قطب» مرسوم است و او داراى مقام پیشوائى است اگرچه ناشناخته شد. و هرگاه سیاست روزگار به دست چنین مرد الهى باشد، زمان نورى و زمانه نورانى خواهد بود. و هرگاه که زمان و زمان از این تدبیر الهى و سیاست معنوى خالى باشد، روزگار غلبه تیرگىها و ظلمات است.»
این تقریرهایى هم که در سئوالات این مجلّه محترم به آن اشاره شده است (یعنى نظریه انتصاب و نظریه انتخاب) اساسا تقریرهاى مختلف از نظریه ولایت فقیه نیست. مثلاً گفتن این مطلب که مشروعیت ولى فقیه از جانب مردم است و او وکیل مردم است در تدبیر حیات جمعى مردم. خوب این نظریه چه ربطى به نظریه ولایت فقیه دارد. معناى ولایت فقیه اینست که نظام اسلامى براى خود حکومت دارد و قاعده و قانون براى اداره و اجراى امور اجتماعى دارد. اگر قرار شد که مشروعیت حکومت به دست مردم باشد و مردم هر روزى هرکسى را که خواستند منصوب و هر روز که نخواستند معزول کنند، البته ممکن است محاسن فراوانى داشته باشد، ولى اینکه اینکار را حکومت اسلامى بنامیم به چه دلیل؟ البته اگر روزى بر حسب اتفاق مردم یک شخص صاحب صلاحیت با همه معیارهاى لازم براى حکومت اسلامى را انتخاب کردند تا زمانى که او بتواند نظام اجتماعى را مطابق قوانین اسلام راهبرى کند جامعه، اسلامى است ولى اگر فرداى همان روز یا دهسال دیگر مردم به دلیل اینکه اصلاً از برنامههاى او خوششان نیامد او را عزل کردند و شخص دیگرى را مطابق سلیقه خود نصب کردند آیا باز هم این نظام اسلامى است؟ - به علاوه اگر رابطه مردم با شخص منتخب رابطه وکیل و موکّل باشد، و به فرض که رهبر مورد نظر صاحب همه صلاحیتهاى لازم هم براى حکومت اسلامى باشد مادام که او وکیل مردم است و به وکالت از طرف مردم، در پى انجام سفارشات آنهاست او وکیل مردم است، نه کارگزار حکومت اسلامى و مجرى احکام و دستورات اسلامى و خلاصه اینکه اسلامى بودن چنین حاکمى اوّلاً از قبیل قضایاى «اتفاقیه» است و ثانیاً در زمره همه حکومتهاى دنیایى و مردمى است و ربطى به حکومت اسلامى ندارد.
قسمت دوم: و اما، در این قسمت خواهیم پرداخت به اینکه نظریه ولایت فقیه به همان شکل صحیح و اسلامى خود، که عقلاً و نقلاً مورد نظر علماى بزرگ اسلام است، چه نسبتى با آزادىهاى سیاسى اجتماعى دارد و بخصوص براى ما که قریب دو دهه این نظریه را تجربه کردهایم در عمل چه مشکلاتى به بار آورده و از چه محاسن و معایبى برخوردار است. در واقع جان کلام اینجاست و ما باید با برخوردهاى واقع بینانه، عالمانه و به دور از هرگونه تعصب، مسئله را چه از حیث نظرى و تئوریک و چه به لحاظ عملى و عینى بررسى کنیم.
اشکالات نظرى: ولایت فقیه به لحاظ ساختارى مشابه حکومتهاى مطلقه و توتالیتر است و همه اشکالات اینگونه نظامها را داراست که عمدتاً عبارتند از: 1ـ قدرت مطلق که همواره و خواهى ـ نخواهى ملازم فساد و سوء استفادههاى گوناگون از قدرت است 2ـ قدرت مطلق، به لحاظ ندادن زمینه و امکان بحث و انتقاد آزاد، خود را از برخورد جدّى با آراء مخالفان، محروم و در واقع، خود بخود زمینه خطاکارى ناشى از یکسویه نگرى را فراهم مىآرود و این خطاها در سطح بالاترین نقطه هرم اجتماعى و سیاسى مىتواند و الزاماً فاجعهآفرین خواهد بود و عواقب آن در درازمدت براى جامعه جبران ناپذیر مىباشد. 3ـ قدرت مطلق به علت گرایش به هماهنگ کردن همه سلیقهها و اندیشهها با محوریت خود، ناگزیر موجب یکسانسازى جامعه و در نتیجه ایجاد روحیه بىتفاوتى و یأس و عدم تحرّک، و عدم پرورش استعدادهاى خلاقه افراد خواهد شد. 4ـ در اثر این بىتفاوتى و عدم خلاقیت، جامعه به اصطلاح در یک سیکل معیوب واقع خواهد شد، یعنى دلسردى و بىتفاوتى موجب عدم پرورش استعدادهاى خلاّق افرادِ اجتماعى خواهد شد و خود این بعد از مدتى باعث کمبود فاحش شخصیتهاى قوى الفکر و صاحب اندیشه در سطوح بالاى اداره و تصمیمگیرى اجتماعى مىشود. و خودِ نبودن چنین شخصیتهائى علاوه بر اینکه بالاترین خسارت براى یک جامعه است که با هیچ چیز دیگر قابل جبران نیست، خود مجدداً به سان علّت موجب رکود بیشتر و فلج فکرى مضاعف خواهد شد و این سیکل معیوب بسان علت و معلول در هم اثر خواهد کرد و عمق فاجعه روزبروز بیشتر مىشود.
و نیز اشکالات دیگر از همین دست که شاید مجددا به برخى دیگر از آنها، در ضمن سطور آینده اشاره شود.
اینجانب از میان اشکالات چهارگانه فوق و اشکالات مشابه دیگرى که به همین طریق در زمینههاى اقتصادى جامعه ایجاد خواهد شد و خود آنها موجب بروز فسادها و تباهىهاى دیگر مىشود، به جز اشکال نخستین بقیه اشکالات را علىالاصول مىپذیرم، منتهى آنها را علاجپذیر دانسته و بروز آنها را در نظاماسلامى بطور مبنایى مرتبط با نظریه ولایت فقیه نمىدانم، به شرحى که خواهد آمد.
و امّا اشکال اول مورد قبول نیست، زیرا اینکه بگوئیم قدرت مطلق فساد و یا به قولى فساد مطلق مىآورد و منظور از فساد آوردن هم نه اشاره به لوازم و توالى فاسده قدرت مطلق ـ آنچنان که در بندهاى بعدى گفته خواهد شد ـ باشد، بلکه مقصود اینست که شخص رهبر و کسى که قدرت مطلق را به دست گرفته باشد خود دچار وسوسه نفسانى و سوء استفاده از قدرت مىشود. ما اگرچه این سخن را بطور غالبى و بخصوص در نزد گویندگان غربى آن که امثال جناب لرد آکتون هستند مىپذیریم ولى تعمیم و کلیت بخشیدن آنرا وجداناً نمىتوانیم قبول کنیم. البته شاید اشکال کنندگان محقّ باشند، ولى باید بگوئیم که آنها حقیقتاً معناى طهارت نفس و تقواى الهى را در وجود و جان آدمى احساس نکردهاند. ولى براى کسى که در فضاى معنوى جامعه اسلامى زندگى کند و براى کسانى که با انسانهاى والا و از نفس عبور کرده و یا حتى تا حدّى از مراحل نفس گذشته، روبرو شده باشند این سخنان فاقد هرگونه ارزش است. البته در مورد انسانهاى معمولى همانطور است که مىگویند ولى چگونه مىتوان آنرا در مورد پاک باختگان حریم الهى سرایت داد. بهرحال این سخن استدلال علمى برنمىدارد، آنها مىگویند نمىشود، ما مىگوئیم مىشود، بستگى دارد به شناخت انسانها از انسان و اطوار و مدارج سیر او در فضاى عالم قُدس، من نمىگویم که رهبر معظّم انقلاب در حال حاضر و یا حتّى بنیانگزار بىبدیل جمهورى اسلامى قدس سرّه الشریف را مىشناسم، آنهم تا حدّى که بدانم از چه درجه و مراتبى از نفس عبور کردهاند، خیر چنین ادّعائى ندارم، ولى مىگویم این مطلب امرى شدنى و واقع و حتى نه چندان صعب الحصول است که حکمالنادر کالمعدوم را داشته باشد. و علىالاصول در جامعه اسلامى رهبران جامعه باید با چنین معیارهائى سنجیده و انتخاب شوند و کم و بیش هم چنین بوده و هست و خواهد بود. جامعه اسلامى شیعى، کم و بیش دست پرورده امیرالموءمنین علیهالسلام است و دوستان و یاران او که شوق دیدار آنها را دارد.
این طایفه همان علماى ربانى هستند که امیرالموءمنین علیه السلام به صحابى مخلص و وفادار خود یعنى کمیل بن زیاد نخعى فرمود: «یا کمیل.... الناسُ ثلاثةٌ: فعالِمٌ ربانّى و متعلّمٌ على سبیل نجاةٍ و هَمَجٌ رَعَاعٌ أتباعُ کُلِّ ناعقٍ... تا اینکه مىفرماید: ... اللّهُمَّ بلى، لاتَخْلُوا الأرضُ مِنْ قائم لِلّه بِحُجَّةٍ. إمّا ظاهراً مشهوراً أوْ خائفاً مغموراً، لئلاّ تَبْطُلُ حُجَجُ اللهِ و بیّناتُهُ. و کَمْ ذا؟ وَ أیْنَ اولئک؟ اولئک و الله الأقلّونَ عدداً و الأعظَمونَ عندالله قدراً. یَحْفَظُ اللهُ بِهِم حُجَجَهُ و بَیِّناتِهِ حتّى یُودِعُوها نُظَراءَهُم و یَزْرَعُوهَا فى قلوبِ أشباهِهِمْ. هجَمَ بِهِمُ العِلْمُ على حقیقة البصیرةِ و باشَرُوا رُوحَ الیقینِ، و استلانوا مَااستَوعَرَهُ المُترَفونَ، و أنسِوا بِمَا استوحشَ منه الجاهلونَ، و صحبوا الدنیا بأبدانٍ أرواحُهَا مُعَلَّقَةٌ بالمحَلِّ الأعلى. اولئک خُلفاءُ اللهِ فى أرضه و الدُّعاة الى دینه. آه آه شَوقاً الى رُوءْیَتهِم. (نهجالبلاغه - کلمات 147)
«اى کمیل... مردم بر سه دستهاند: عالم ربّانى، و دانش پژوهى بر راه نجات و رستگارى و پشه صفتانى که به دنبال هر بانگ زنندهاى مىروند... آرى چنین است که زمین از کسى که حجّت بپاخاسته خداست خالى نخواهد ماند، حال یا آشکار و شناخته شده است و یا ترسان و پنهان است، تا که نشانهها و دلائل خداوند باطل نشود، و اینکه چند نفرند؟ و کجایند؟ سوگند به خدا که تعداد آنها کم است ولى شأن و درجه آنها نزد خداوند زیاد است. خداوند نشانهها و حجتهاى خود را به وسیله آنها حفظ مىکند تا اینکه آنها آنرا در افرادى شبیه به خود، به امانت نهند و در قلوب افرادى همسان خود کشت نمایند. دانش با تمام حقیقت روشنبینى خود بر آنها هجوم آورده و با روح یقین همنوا و همراهند. و آنچه بر مردم زیادهپیشه سخت است بر آنها آسان است [ مثل فقر و زهد ] و آنچه را که افراد جاهل از آن بیمناکند براى آنها آشنا و همدم است. با بدنهاى خود در دنیا به سر مىبرند و حال آنکه ارواح آنها به ملأ اعلاى الهى پیوند خورده است. آنها جانشینان خداوند بر روى زمین مىباشند و از زمره دعوت کنندگان دین اویند. آه آه که چقدر مشتاق دیدار آنهایم.»
آرى تا زمانى که علمایى ربّانى ولو خیلى معدود و کم در جامعه باشند از شعاع وجودى آنها، سایر علماى الهى به نسبت ربط با آنها، خود از توجه به دنیا و قدرت و فساد ناشى از آن باز خواهند ماند.
و اما اشکالات چندگانهاى که اجمالاً آنها را پذیرفتیم پیش از آنکه به بیان چارهجوئىهاى نظرى و عملى در برون شد از این مشکلات بپردازیم مناسبتر است که بار دیگر این اشکالات را در تطبیق با شرایط واقعى نظام اسلامى در جامعه کنونى خود بررسى کنیم.
الف: خطاپذیرى رهبرى: البته نظام مبتنى بر ولایت فقیه با یک حکومت استبدادى فردى ولو آنکه حاکم آن به قول فیلسوفان سیاسى یک مستبد خیراندیش و نیک نهاد، هم باشد داراى تفاوتهاى اصولى است که مهمترین آنها ابتناء نظام اسلامى بر یک چهارچوب مشخص قانونى یعنى شریعت اسلامى است که حاکم اسلامى نمىتواند از این چهارچوب فراتر رود و در آنجا که همچون جمهورى اسلامى ایران این چهارچوب شریعت با مجموعهاى از مصالح عمومى بنیادى و معقول از خواستهاى انسانى و امکانات واقعى و عینى جامعه براى زیستن در مجموعه نظامهاى سیاسى جهان و برقرارى مناسبات و روابط بینالمللى مناسب و سایر مقتضیات حیات جمعى در جهان کنونى، آمیخته و ترکیبى مستحکم معقول و مشروع به نام قانون اساسى را به وجود آورد که مورد تاکید و تأیید مجدّد قاطبه ساکنان این سرزمین نیز باشد، در اینصورت رهبرى جامعه در چنین نظامى را انصافاً نمىتوان با رهبرى حاکم مستبد نیکاندیش یکسان انگاشت و به صرف شباهت ظاهرى در یگانه بودن رهبرى و دائمى بودن آن (مگر در شرایط خاص)، درباره آنها قضاوت واحد داشت بلکه نظام اسلامى از این حیث شباهت بیشترى به نظامهاى مشروطه دارد. ولى در عین حال از توجه به دو نکته به نفع اشکالکنندگان نباید غفلت کرد 1ـ یکى اینکه اگرچه نظام اسلامى از حیث قانونمند بودن شبیه نظامهاى مشروطه است تا توتالیتر، ولى در عین حال از آنجا که در متن قوانین و معارفاسلامى به لحاظ ماهیت متغیر و غیرقابل پیشبینى مسائل حکومتى، براى حاکم و امام، اختیارات فوقالعاده و منحصر به فردى در نظر گرفته شده است بطورى که نهایتاً سرنوشت مسائل بنیادى جامعه اسلامى همچون روابط خارجى، جنگ و صلح و مشروعیت بخشیدن به ارکان اصلى اداره کنندگان جامعه مانند رؤساى قواى مجریه و قضائیه، برحسب رأى و اندیشه رهبر و حاکم اسلامى تقدیر و تنظیم مىشود، بنابراین از این حیث مقام رهبرى در جامعه اسلامى امتیازات خاص و منحصر به فردى را داراست که آنرا در مجموع، هم از نظامهاى توتالیتر و استبداد فردى و هم از نظامهاى قانونى مشروطه متمایز مىکند.
2ـ نکته دیگر اینکه در بینش راستین اسلامى که همان مکتب تشیع است رهبرى و زعامت جامعه اسلامى پس از پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله به تعیین الهى و نصب رسول اکرم است و امامان معصوم هم از حیث تشریعى در مقام مفسران حقیقى و یگانه کلامالهى و بیان کنندگان سنت پیامبراکرم و روش صحیح زندگى ایمانى بودهاند و هم در مقام حکومتى حاکمیت مطلق در همه عرصههاى اجتماعى و سیاسى داشتهاند. در زمان غیبت امام عصر حضرت مهدى عجّلالله تعالى فرجه الشریف، علماى ربانى و فقهاى روحانى امّت به نیابت عام از آن حضرت عهدهدار این هر دو زمینه گردیدهاند. یعنى هم مبیّن احکام شریعت و معارف مکتب توحید و ولایتاند و هم در صورت تمکّن و بسط ید، زعیم و حاکم در سرنوشت سیاسى و اجتماعى امت اسلامى مىباشند. البته پرروشن است که این تساوى در محدوده مسئولیت، هرگز به معناى تشابه و یکسانى در مرتبه و مقام معنوى و مدارج قرب الهى نیست. آن امامان معصوم علاوه بر اینکه یکسره از همه مراتب نفس عبور کرده و بالکلیه فانى و متحد با ولایت کلیه الهیه بودهاند، در مقام تشریع بخصوصه مأمور و مسئول تفصیل و تشریح احکام و سننالهى براى سایر خلق بوده و فعل و قول آنها همواره و در همه زمانها براى کافّه مومنان از عالم و عامى حجّت و معیار تشخیص حق از باطل مىباشد، و علاوه بر همه اینها تأسّى به روش وسیره و منش و بینش آن بزرگواران، از اسباب قطعى سیر در مراتب معنوى و باطنى عالم قدس و نیل به مقام عبودیت و ولایت الهى بوده و هست و خواهد بود. ولى در مورد علماى ربّانى و فقهاى روحانى، حتى چنانچه نادر از آنان با قدم مجاهده به مقام فناى محض در ولایت کلیه الهى واصل شوند که البته ثبوتاً مساوق و مقارن مقام عصمت از رِجس و پلیدى و هرگونه شائبه آلودگى به هواجس نفسانى است و لیکن در مقام اثبات و شناسائى از سوى مکلّفان و موءمنین و متدینین، قول و سخن آنها در محدوده ادلّه متعارف شرعى و عقلى و انطباق با موازین علمى و اجتهادى معتبر بوده و نهایتاً داراى حجیّت شرعى براى مقلّدان آنهاست و در مورد فقیه و عالم مبسوط الید و به اصطلاح امروز، «ولىّ فقیه» نیز علاوه بر جهت مرجعیت نسبت به مقلّدان خود، در مسائل حکومتى و آراء سرنوشتساز براى امّت اسلامى و خلاصه آنچه به شئون کلى سیاست جامعه اسلامى مرتبط باشد، حکم و رأى قاطع وى، واجب الاتبّاع است و حتى در صورتیکه کسانى از مجتهدان دینى و یا سایر اقشار اهل علم و اطلاع، یقینى برخلاف نظریه حاکم اسلامى داشته باشند مخالفت عملى با احکام صادره از طرف ولى فقیه جایز نبوده و بلکه مخالفت نظرى نیز اگر بنحوى باشد که موجب وَهْن و تضعیف و ایجاد تزلزل نسبت به اجراى فرامین وى در جامعه باشد، عقلاً و شرعاً جایز نیست.
بنابراین مىتوان رابطه میان افکار و اندیشهها و نظریات ولى فقیه را با سایر اقشار جامعه در سه مقوله کلّى طبقهبندى کرد.
1ـ در صورتى که ولى فقیه داراى مرجعیّت مسلّم فقهى باشد، در مسائل شرعى فردى، تنها کسانى که از ایشان تقلید مىکنند (مطابق ضوابط شرعى)، موظف به تبعیت از ایشان مىباشند. سایر مردم، چنانچه مجتهد باشند به نظر خود عمل مىکنند و در صورتیکه مقلّد باشند مکلّف به تبعیت از رأى مرجع تقلید خود مىباشند. در مسائل شرعى که جنبه عمومى و مرتبط با کلّ نظام باشد، همه مجریان و سیاستگزاران نظام باید مطابق نظر ولىفقیه عمل کند.
2ـ در مسائل اجتماعى و سیاسى که به سرنوشت نظام در هر یک از زمینههاى فرهنگى، سیاسى یا اقتصادى و ... مرتبط باشد، چنانچه ولى فقیه نظریه صریح خود را به صورت حکم و دستور لایتخلّف بیان کند همگان از عالم و عامى مکلّفند در مقام اجرا و عمل با کمال حسن نیّت و رغبت مطابق آن عمل کنند. ولى در مقام بیان و نظر هر کسى مىتواند نظر و رأى خود را داشته باشد، مخالفت نظرى با چنین احکامى هیچگونه معصیّت شرعى و خلاف تعهدات اجتماعى و دینى تلقى نمىشود ولى چنانچه نحوه بیان و یا اساساً خود بیان ضرورتاً منجر به توهین و تضعیف مقام رهبرى شود، شرعاً و عقلاً، هیچ فرد متدین و متعهد به حفظ نظام اسلامى نباید مبادرت به چنین عملى کند، ولى خارج از این محدوده، یعنى اگر اظهار نظر برخلاف رأى ولى فقیه به گونهاى باشد که عرفاً توهین و تضعیف رهبرى جامعه تلقى نشود و بلکه از باب مشاوره دلسوزانه و اظهار رأى براى پیشرفت و اصلاح امور باشد و یا از باب نصیحت به ائمه مسلمین تلقى شود، اینها خلاف که نیست بلکه از نظر منطق اجتماعى و عقلى - به شرحى که خواهد آمد - نیکو و پسندیده و بلکه ضرورى و واجب است.
3ـ در مسائل اجتماعى و سیاسى و فرهنگى که ولى فقیه مانند همه عُقلا و علما داراى رأى و نظر خاصى است ولى یا این مسائل چندان سرنوشتساز و مهم نیست که رهبر جامعه، نظر خود را درباره آنها به صورت تکلیف و حکم شرعى بر دیگران بیان کند و یا اینکه رأى و نظر ولى فقیه در این موارد به آن حدّ از قاطعیت و یقین براى شخص وى نیست که مسئولیت شرعى إعمال نظر خود بر دیگران را بپذیرد. یعنى اگر رأى و نظر وى را بخواهند و بپرسند مىگوید و یا حتى اگر هم نپرسند خود در مواردى که مقتضى بیند نظر خود را مىگوید ولى یا به جهت عدم یقین کافى به نظر خود و یا به جهت مفاسدى که احیاناً در تحمیل نظریه خود بر دیگران مىبیند - که اهمیت اجراى آن نظر را به اندازه مفاسد مترتب بر إعمال آن ارزیابى نمىکند - و خلاصه به هر جهت و انگیزه عقلائى و شرعى، شخص رهبر، از اینکه بسیارى از نظرات خود را به صورت حکم شرعى ابراز کند خوددارى مىکند، در همه این موارد، نظریات ولى فقیه و رهبر، در عرض نظرات سایر علما و اهل نظر قرار گرفته و دیگران مخیّر به پذیرش یا عدم پذیرش، پیروى یا عدم پیروى و ابراز مخالفت یا موافقت با آن مىباشند. این مطالب نیز به لحاظ نظرى چیزى نیست که نظر خاص نگارنده باشد بلکه از اجماعیات و امور بدیهى نزد اهل علم و اطلاع است و اصولاً از امور کاملاً عادى و غیرقابل مناقشه است. خاطرهاى در همین زمینه براى نگارنده هست و آن اینکه در سالهاى نخستین انقلاب اینجانب یادداشتهاى اقتصادى مرحوم استاد مطهرى را تنظیم کرده و با افزودن برخى حواشى به امضاى خود (ناشر) درصدد انتشار آن بودم و چون از قبل نسخههایى از آن کتاب را در دسترس علما و نیز اعضاى هیئت دولت و شوراى محترم نگهبان وقت قرار داده بودم، در اثر پارهاى جریانات و فعل و انفعالات و جناحبندىهاى متعارف سیاسى - که اینجانب همواره از آنها بیگانه بودم - بهر صورت وزیر ارشاد وقت که جناب آقاى سید محمد خاتمى رئیسجمهور محترم فعلى بودند به اینجانب تلفن زدند و فرمودند که حاجاحمدآقا (رضوان الله تعالى علیه)، از طرف حضرت امام، پیغام دادهاند که این کتاب را منتشر نکنید. اینجانب در پاسخ گفتم که از قول اینجانب سلام برسانید و بفرمائید دقیق روشن کنند که نظر مقام معظّم ولایت بر چیست؟ اگر ایشان با محتواى کتاب به عنوان نظر شخصى خود مخالفتى دارند، اینجانب علیرغم نهایت احترام بر نظریات ایشان، فعلاً نظر مرحوم شهید مطهرى را ترجیح مىدهم و منعى براى انتشار نظر استاد خود نمىبینم ولى چنانچه معظّمله، به لحاظ مصالح خاص اجتماعى، حکم شرعى بر عدم انتشار کتاب دارند به بنده اعلام فرمائید باز هم با کمال رغبت اطاعت مىشود. فرداى آنروز مجدداً جناب خاتمى تلفنى فرمودند مطلب شما را به جناب حاجاحمدآقا گفتم و ایشان سئوال کردند و فرمودند حضرت امام شرعاً حکم بر عدم انتشار کتاب فرمودند. که البته فرمایش ایشان اجرا شد. البته بعداً معلوم شد که ایشان بهیچوجه نظر محتوایى ـ اثباتاً و نفیاً ـ نداشتهاند و بلکه به علت اعتراض برخى آقایان و براى جلوگیرى از ایجاد تشتّت و اختلاف، چنین حکم فرمودند و بعدها هم مسئله حل شد. شاهد مثال ما در اینست که اینجانب از هیچکس نشنیدم که چرا چنین چیزى گفتم و چرا نظر ایشان را در عرض نظر شهید مطهرى و یا حتى نظر خود قرار دادم. براى اینکه این مطالب از جهت نظرى کاملاً روشن است. ولى ببینیم در سطح جامعه اسلامى ما و در مقام واقعیت و عمل با این مسئله چگونه برخورد مىشود. متأسفانه مىبینیم که تبلیغات عمومى در جهتى است که اگر کسى کوچکترین مخالفت نظرى ـ و نه عملى ـ با نظرات ولى فقیه داشته باشد او را از جرگه موءمنان خارج کرده و بیم آن مىرود که در صف نه تنها مخالفان و بلکه احیاناً معاندان با نظام اسلامى قلمداد کنند. و این مطلب اگر فقط در سطح یک عده افراد تبلیغاتچى و بىمنطق دیده مىشد باز به گونهاى قابل توجیه بود ولى متأسفانه و با کمال تعجب حتى در سطح مسئولین نظام در سطوح بالاى اداره و تصمیمگیرى گاه شاهد چنین موضعگیرىهایى هستیم. چه در زمان بنیانگذار جمهورى اسلامى رضوانالله تعالى علیه و چه در زمان حال، همواره شاهد بوده و هستیم که اگر مثلاً تنى چند از صاحبنظران حتى در جلسات سیاسى و مشورتى کشور مثل مجلس و دولت با کمال حسن نیت و بدون هیچونه قصد سوئى ـ ولو به اشتباه ـ مطلبى در جهت مخالف نظر ولى فقیه ابراز کرده باشند، این را به عنوان یک سابقه سوء براى آنها قلمداد کرده و آنها را متهم مىکنند و یا هرگز کسى جرئت نمىکند که به صراحت مخالفتى این چنین ابراز کند. البته شاید بتوان براى توجیه چنین فضایى یک محمل صحیح ذکر کرد و آن اینکه چنانچه درباره همین موضوع پیشتر اشاره شد، ممکن است اینگونه مخالفتها اگرچه به حمل اوّلى و از منظر نخست درست و خالى از اشکال شرعى و عقلى هم بوده باشد ولى به حمل شایع و از دیدگاه به اصطلاح درجه دوم، این شیوه موجب تضعیف رهبرى و ایجاد تشتّت در وحدت ملى و از بین بردن ثبات لازم براى تصمیمگیرىهاى بزرگ اجرائى در کشور گردد. آرى به نظر مىآید در شرایط فعلى در بسیارى موارد برخوردهاى آنچنانى عوارضى این چنین داشته باشد ولى باید دید چرا چنین است. و آیا مىتوان فضاى فرهنگى و سیاسى را چنان تغییراتى داد که چنین عوارضى نداشته باشد؟ و آیا اصولاً ضرورتى براى چنین اصلاحى در ساختار فضاى فرهنگى و سیاسى کشور احساس مىشود؟
اینکه چرا چنین است. اوّلاً براى اینکه طبع مردم و خصوصاً اهل تبلیغات و متدینین دلسوز، گرایش به این دارد که وقتى مقام ولایت فقیه و مرجعیت در حیطه مسئولیت همپاى مقام ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین است، آنها را در حیطه درجات معنوى و مقامات روحانى نیز یکسان تلقى کرده و احکام این جنبه رانیز بر آن جنبه سرایت داده و یکسره یک نوع قداست و معنویت خارج از حدّ ادعا و تعریف شرعى و عقلى براى این علماى بزگوار نیز قائل شوند. و از سوى دیگر بالاخره این هم یک واقعیتى انسانى است که آدمى تابع قانون «أخفّ و أسهل» است و لذا شاید بتوان عدم ممانعت خود این بزرگواران (یعنى متصدیان مقام ولایت و رهبرى) و نیز سایر علما و اهل نظر دست اندرکار را نیز بر همین معنا حمل کرد که این بزرگواران مىبینند با همین اعتقاد عوامانه چه بسا کارهاى نظام سهلتر و بهتر انجام مىشود، و شاید که همین معناى سهولت پیشرفت کارهاست که چنانچه با آن برخورد شود، نام تضعیف بخود مىگیرد!! بهرحال یک دلیل قضیه اینست، (گرچه هنوز دلیل مهمترى در کار هست) که پیش از پرداختن به آن، باز شاهد مثالى براى همین دلیل اوّل مىآورم، یکى از علماى ربّانى، که علیرغم داشتن درجات فوقالعاده رفیع در مقامات عرفانى، عالمى دقیق النظر و نیز دلسوز نسبت به نظام و معتقد و متعهد به مبانى قویم ولایت فقیه نیز بود و چندى پیش یکسره جامه کثرت را ترک وانهاد و عالم تن را به مقصد جهان جانان ترک گفت، مرحوم حضرت آیتالله سید محمدحسین حسینى طهرانى، علیرغم ارادت فراوان به ساحت حضرت آیتالله العظمى خمینى رضوانالله تعالى علیه معتقد بودند که لقب «امام» از نظر فرهنگى، از اختصاصات مذهب تشیع بوده و در جهان تشیع صرفاً بر ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین اطلاق مىشود و اطلاق آن بر غیر آن بزرگواران شایسته نیست و در این زمینه صفحات عدیدهاى نیز مستدلاًّ در یکى از تألیفات خود به بحث پرداختند. اینجانب خود شاهد بوده و هستم که بسیارى از دوستداران و علاقمندان ایشان که به نظام جمهورى اسلامى و بنیانگذار کبیر آن نیز ارادتى وافر دارند، همین مقدار را نیز برنمىتابند، و با وجود اینکه بهر حال ظاهر سخن ایشان - صرفنظر از هر استدلالى ـ در عمق فرهنگ شیعى رسوخ دارد و یک معناى ارتکازى براى هر مسلمان شیعى است که امام یعنى دوازده امام معصوم. ولى اگر هم به هر حال بخواهیم این کلمه را به معناى لغوى و نه اصطلاحى، بر مطلق رهبر و پیشوا اطلاق کنیم، این نیاز به بیان و استدلال دارد، یعنى به بیان اهل اصطلاح، «اصل» بر صحّت فرمایش آن عالم ربّانى در عدم جواز اطلاق لفظ امام به غیر ائمه معصومین است، ولى معهذا به علت همین روحیه، «سهولت خواهىِ» در امور و اینکه با این تلقّى، شاید کارها بهتر پیش مىرود! و یا اینکه بهرحال اگر به مردم بگوئیم، اینطور نگوئید، یک نوع تضعیف تلقى مىشود، نه تنها چنین نمىکنیم، بلکه در نقطه مقابل، نظریه آن عالم ربانى ـ و یا کسانى را که چون بنده آن نظر را صحیح دانسته و از بردن لفظ امام براى بنیانگذار کبیر جمهور اسلامى خوددارى کنند - نوعى مخالفت با رهبرى تلقّى مىشود؟! آیا این صحیح است؟ و آیا جز این است که این روحیه را ما خود در جامعه ایجاد کرده و سپس در توجیه پارهاى از نارسائىها بدان استناد مىکنیم.
و اما دلیل مهمتر و وجه مهمتر بودن آن: در قسمت اول به یک گرایش روانى در ذهن متدینین و یا حداکثر حتى در ذهن رهبران جامعه، اشاره شد که به موجب آن نوعى قداست بىمنطق در ناحیهاى که فاقد قداست ایجاد مىشود و در نتیجه زمینهاى براى اظهار نظریات منتقدانه جدّى نسبت به نظریات و عقاید سیاسى رهبرى جامعه، باقى نمىماند و این موجب تقویت ضریب خطاپذیرى مقام رهبرى خواهد شد. و اما صرفنظر از این گرایشات ذهنى، آنچه سبب مىشود هر بحث و گفتگوى منتقدانهاى تضعیف انگاشته شود و افراد و گروهها به دو گروه لغت و موافق، و طرفدار ولایت و مخالف آن انگاشته شودند، نقص ساختارى ساختمان سیاسى جامعه، از نظر نداشتن جایگاه قانونى و طبیعى براى مخالفت جدّى در هر زمینه از زمینههاى سیاسى فرهنگى است، به همین دلیل همه افراد و شخصیتها باید با همه هویت سیاسى ـ مذهبى، اقتصادى و اجتماعى، سنجیده شوند و لذا جایى براى موافقت اصولى با یک فکر و یک جناح و یک عقیده مذهبى و در عین حال مخالفت جدى با افراد داراى همان فکر و مرام در سایر جهات فکرى و سیاسى و ... باقى نمىماند.
نکته دیگرى که بر این بحث باید افزود اینکه فقدان جریان زنده بحث و انتقاد، نه تنها مقام ولایت فقیه و سایر مقامات طراز اول اداره کننده جامعه را در بسیارى موارد از شنیدن «بخشهایى از حقیقت» در لابلاى سخنان مخالف بىنصیب مىسازد بلکه تأثیر به مراتب ناگوارترى را از راه از کار انداختن مکانیسم «خود سانسورى مثبت» در این بزرگواران به جاى خواهد گذاشت. «خود سانسورى مثبت» را نگارنده براى یک حالت «خود انتقادى» و «خود کنترلى» درون ذهنى اصطلاح مىکند که مخصوص علما و دانشمندان و نویسندگان و رهبران مکاتب و جریانات اجتماعى و سیاسى است و برخلاف «خود سانسورى منفى» است که معمولاً در مورد حالت کرختى و عدم فعالیت انتقادى جدّى و موءثر در مطبوعات و یا افراد صاحبنظر در محیطهاى بسته و تحت فشار بکار مىرود. مطلب را با ذکر یک مثال توضیح مىدهم، یک منتقد ادبى یا فرهنگى را در نظر بگیرید که مىخواهد از دو کتاب یا اثر هنرى مربوط به دو نویسنده یا هنرمند مختلف، انتقاد کند.
یکى از این دو کتاب، (کتاب الف) از آن یک نویسنده و هنرمند صاحب نام و زبانآور و با موقعیت اجتماعى درخشانى است و دیگرى (کتاب ب) از آن نویسندهاى گمنام و ضعیف القلم و ناتوان در برقرارى ارتباطات اجتماعى و فرهنگى. اکنون به حالت روانى منتقد مزبور در موقع نوشتن نقد بر این دو کتاب مختلف توجه کنید. این حالت روانى قطع نظر از همه ملاحظات اخلاقى و آداب دانى شخصى منتقد مزبور در نظر گرفته مىشود. در موقع نگارش نقد کتاب «الف» منتقد ما تمامى حواس و هوش و اطلاعات و آداب دانى و هنر نکته سنجى و انسان دوستى خود را به کار مىگیرد تا مبادا جملهاى و کلمهاى از وى صادر شود که نویسنده کتاب الف که خود حریفى قَدَر و چیرهدست است از آن رنجیده شودو یا بهانهاى به دست آورد و در یک ضد حمله، حساب جناب منتقد را یکسره کند، ولى در موقع نگارش نقد بر کتاب «ب» منتقد ما با بىحوصلگى تمام، هرچه مىخواهد و آنچه را هم که حتى نمىخواهد، به قلم مىآورد و حتى به خود اجازه و امکان، بررسى مجدّد نوشته خود را براى جلوگیرى از خطاهاى فکرى نمىدهد، خلاصه خیال او ازضد حمله آزاد است، چون که نویسنده ب را نه تسلّطى بر سلطان قلم و مرکب فصاحت است و نه به فرض داشتن چنین توانى، امکانى براى مقابله فرهنگى و تبلیغى با منتقد توانمند کذائى دارد. این دو حالت روانى، که یکى نوعى حواس جمعى علمى و انضباط و دقت کامل و وارسى دوباره و سهباره و چندباره همه جوانب سخن و اندیشه براى مصون بودن از هرگونه خطاى احتمالى و دیگرى نوعى بىحوصلگى و شلختگى فکرى و نداشتن روحیه خود کنترلى و خود انتقادى است، اگر با یکدیگر سنجیده شوند معناى «خود سانسورى مثبت» که آنرا از ویژگىهاى علما و دانشمندان و اهل نظر شمردیم روشن مىشود، این ویژگى غالباً در مواقعى بروز مىکند که دانشمندان واهل نظر خود را در معرض یک جریان باز و آزاد انتقادى احساس کنند و لذا پیشاپیش و قبل از اینکه دیگران به نقد آنها بپردازند، خود به نقد خویشتن مىنشینند. و چون این حالت به صورت دائمى در یک جامعه علمى و فرهنگى برقرار باشد، بطور طبیعى و ناخودآگاه، اهل نظر را از گفتن هر سخن و نظریه ناسنجیده و بدون ارزیابى همه جوانب آن باز مىدارد و خودبخود موجب نوعى حسّ مسئولیت و پاسخگوئى در مقابل عقاید و نظریاتِ خودِ شخص براى خودش فراهم مىآورد. این خصیصه نقش بسیار سازندهاى در تهذیب و تصعید افکار و اندیشههاى رهبران فکرى در هر جامعهاى ایفا مىنماید.
2ـ دو اشکال دیگرى را که علیه نظام ولایت فقیه تحت عنوان اشکالات کلى نظامهاى توتالیتر مطرح شد کمى بیشتر مىشکافیم. در هرم قدرت اجتماعى و سیاسى در این نظامها، از نقطه رأس هرم که رهبرى نظام است تا پائینترین سطوح ادارى و اجرائى کشور و نیروهاى وفادار به ایدئولوژى نظام و طرفداران سیاسى ـ اجتماعى آن بطورکلّى، میل طبیعى به همسانسازى سطوح پائینى هرم با سطوح بالائى وجود دارد و این گرایش موجب یک نوع ریزش دائمى نیروهاى وفادار به نظام از سطوح بالا به پائین و سرانجام به خارج از دایره قاعده هرم که طرفداران عمومى نظام را تشکیل مىدهند خواهد شد. این فرسایش و تصفیه نیروها، ابتدا از مخالفان آشکار و درجه اول عقیدتى و ساسى در سطوح مختلف و خصوصا بالائى هرم آغاز مىشود و سپس به مخالفان درجه دوم و آنگاه به کسانى که اگرچه داراى مخالفتهاى جدى نیستند ولى سلیقههاى اجرائى آنها با سطوح بالائى سازگار نیست، کشیده خواهد شد و همینطور دائما جریان فرسایش و پالایش نیروها ادامه پیدا مىکند تا به مرز همسانىِ (اگرچه نه مطلق ولى حداقل با ضریب بالاى) نسبى نیروها برسیم. این جریان فرسایش و پالایش در هریک از فضاهاى بیرون و درون هرم قدرت منجر به کاستىها و زیانهاى جبرانناپذیر و بعضاً به شدت ویرانگر خواهد شد که به چند نمونه آنها اشاره مىشود 1ـ زیان اوّل در داخل نیروهاى ادارهکننده کشور، همان نداشتن مخالف جدى درونى و در نتیجه عیب خود را ندیدن و همه چیز را بهتر از آنى که هست قلمداد کردن خواهد بود. 2ـ از آنجا که اصولاً اختلاف و حتى اختلاف سلیقه در بین طرفداران اندیشه واحد، معلول مستقیم قدرت فکرى و وسعت شعاع و ظرفیت روحى و شخصیتى افراد است لذا نیروهاى پالایش شده على الاصول نیروهاى کیفى درون هرم خواهند بود. 3ـ از آنجا که فعالیتهاى گوناگون آدمى در درجه اول تابع منافع و مضارّ شخصى اوست، لذا به چرخش درآمدن آسیاب تصفیه، زنگ خطرى خواهد بود براى کسانى که وابستگى بیشترى به منافع خود دارند و لذا اینگونه افراد بلافاصله در صدد انطباق با محیط برآمده، و محیط درونى هرم آکنده خواهد شد از افرادى که نه به علت عُلقه و علاقه درونى به نظام و بلکه به دلیل حفظ منافع خود در سطوح مختلف مشغول به کارند، این افراد که همان حزب «بلهبلهگویان» هستند با هر سیاستى و هر مسیرى و هر شرایطى خود را منطبق ساخته و به تمامى مدیران کشور در هر سطحى و با هر کیفیتى که باشند خوش آمد گفته و عامل مستقیم اشتباه کارىهاى و فسادها و حرکتهاى قهقرائى درون سیستم خواهند بود. 4ـ نتیجه همه شرایط فوق در درون نظام سیاسى و اجرائى کشور (هرم)، پیدایش پدیده فوقالعاده است که همه با آن آشنایند «قحط الرجال» این پدیده سهل و ممتنع خود را چنین مىنماید که بعد از مدتى در همه سطوح درجه اول سیاسى ـ فرهنگى اقتصادى و اجتماعى، نظام، دچار کاهش شدید کیفیت و تورم فوقالعاده و باور نکردنى شخصیتهاى کاذب افراد در احراز مناصب و مشاغل حساس و تأثیرگذار جامعه خواهد بود، و نیز تعدّد مشاغل هریک از افراد؛ بطورى که مىبینیم افرادى که مجموع آنها نیز بر روى هم از عهده انجام درست یکى از دهها مشاغل زیرمجموعه خود برنمىآیند، هریک به تنهایى متصدى دهها سمت حقیقى و حقوقى هستند. و به علاوه در درازمدت و بلکه میان مدت مىبینیم براى ردههاى درجه اول در هر زمینه مثلاً فرهنگى، سیاسى، اقتصادى، .... همواره با چند شخصیت معدود و محدود مواجهایم که آنها نیز حرفها و توان و... و همه چیزشان ته کشیده است، بر سر فکر و تفکّر چه آمده است که بماند!
و اما خسارتهاى پالایشگرى انسانى در بیرون از هرم قدرت: نیروهائى که از قاعده هرم به بیرون انداخته مىشوند دو سه دسته خواهند بود. گروهى از مبانى اعتقادى و فرهنگى چندان عمیقى از همان اول هم برخوردار نبودهاند و در داخل هرم به اصطلاح بُر خورده بودهاند پس از خروج از این قاعده، به جمع استثناء شده از روز نخست یعنى جمع سودجویان بیرون هرم که با سودجویان درون هرم اندکى اختلاف فرهنگى داشتهاند مىپیوندند.
گروهى دگر از پالایش شدگان که داراى مرام و عقیده محکم و پابرجایى بودهاند، اکنون با رانده شدن از این قاعده، یا به جمع «خود استثناءشدگان» از روز نخست، یعنى مردم غیرسیاسى، که اصولاً علقه و علاقهاى به مشارکت در امور اجتماعى و سیاسى نداشته و بدون اینکه آزارى به کسى برسانند به زندگى خود و حداکثر مشارکت در فعالیتهاى اقتصادى و اجتماعى محدود و بىخطر مىپردازند. و امّا پارهاى از پسزدگان از هرم قدرت که داراى اصل و نسب سیاسى و فرهنگى و ریشهدارى بودهاند و یا از روى اعتقاد و یا از راه عادت فعالیت سیاسى و اجتماعى، جزء هویت ثانویه آنها شده، چون نمىتوانند از راه فعالیت مثبت به این نداى نظرى خود پاسخ گویند، ناگزیر راه کژمدارى و ناسازگارى با نظام و سیاست و فرهنگ و مبناء و بنا و بنیان آن را پیشه مىسازند که در اصطلاح سیاسیون به آنها «اپوزسیون» مىگویند. میزان موفقیت و شکل و نحوه عمل اپوزیسیون نیز خود بستگى به میزان اندیشه و تفکر سردمداران نظام درباره «مسئله اپوزیسیون» دارد، که این خود پیمودن دور باطل است!!
راه حلّ پیشنهادى: اشکالات نسبتاً به تفصیل بیان شد براى اینکه، طرح درست اشکال نه تنها نیمى از راه حلّ، بلکه تنها راه براى دستیابى به یک راه حلّ معقول خواهد بود.
آرى، این اشکالات و نظائر آنها، واقعیاتى است که بر سر راه هر نظام سیاسى با ساختار حکومت فردى و مشابه آن خواهد بود. راه حلّ پیشنهادى اینجانب یک کلمه آشناست «دموکراسى». به خوبى آگاهم که از همان ابتدا، طرفداران نظام اسلامى و دوستداران نظام ولایت فقیه این راه حل را به مثابه پذیرفتن تئورى ضدنظام خواهند تلّقى کرد. ولى با تأمّلى نه چندان ژرف، این توهّم از میان خواهد رفت. آرى اگر دموکراسى همان معنایى باشد که در فرهنگ معاصر غربى از آن تبلیغ و تصویر مىکنند شاید این اشکال وارد باشد، ولى نه معناى دموکراسى الزاماً چنین است و نه منظور نگارنده چنان، و نه ما را وابستگى چندانى به الفاظ و عبارات، اگر معنا درست آمد، مشکلى در کاربرد الفاظ نداریم بجاى دموکراسى هرچه مىخواهید بگوئید. پس باید منظور خود را از دموکراسى روشن کنیم.
قبل از آنکه بگوئیم دموکراسى چیست، باید روشن شود که دموکراسى چه چیزى نیست. البته دموکراسى «چیزهاى زیادى»، نیست ولى ما به علت قلّت مجال و روشن بودن مقصود این مقال، فقط مىگوئیم که «دموکراسى» لیبرالیسم نیست.
لیبرالیسم چیست؟ چرا مىگوئیم دموکراسى، لیبرالیسم نیست؟ و چرا مىپرسیم لیبرالیسم چیست؟ زیرا آنچه که با بنیاد فکر و اندیشه ما تضاد ریشهاى دارد همین لیبرالیسم است. لیبرالیسم را اگرچه مىتوان به جهات و اعتبارات گوناگون جامعهشناختى و سیاسى و اقتصادى و فلسفى توضیح و تشریح کرد، ولى بنا به اختصار داریم و گوئیم که لیبرالیسم، مکتب اصالت فرد است. یعنى اینکه در این دنیاى وانفسا در عالم مُلک و ملکوت آنچه که براى هر انسانى اصل است وجود فردى خود اوست، چرخ افلاک و چرخ دندههاى کارخانهها همه بر شاخِ «منِ» فردىِ هرکس مىچرخد، دیگى که براى من نجوشد خواهم که براى هیچکس نجوشد، جامعه و سیاست و دین و مذهب ممکن است هرکدام حقیقتى داشته باشند، یک لیبرال منکر هیچکدام نیست، ولى حقیقت هر یک از اینها آنچنان است که هر فرد خود مىاندیشد و مىخواهد و مىبوید و مىپوید. کسى حقّ تحمیل و آموختنِ خواست، و اندیشه، و حتى سعادت و فلاح یا شقاوت و تیرهروزى، مطلوب خود را به دیگرى ندارد، جامعه و دولت و سیاست نیز از آنرو که نظامى فراتر و بیرون از فرد را به وى تحمیل مىکنند، امور نامطلوب و بذاته شرّ و ناخواستىاند، ولى به حکم ضرورت عقل، چون بدون اجتماع و حکومت و سیاست، در به دست آوردن همین خواستهاى فردى دچار مشقّت و مرارت و محرومیت مىشویم ناگزیر به حدودى از این شرور ناخواستنى و تحمیلى، تن مىدهیم. چون چنین است لیبرالیسم فلسفه اهواء و آراء و امیال نفسانى است تا چیزهاى دیگر، و اگر هم کسى چیزى بیش از اینها بیابد چونان یک امر شخصى، فقط براى خود وى معتبر و قابل طلب است و لاغیر.
سخن کوتاه، لیبرالیسم با هر نوع مکتب و مرام با محتوایى بیش از اصالت تن ضدّ است. با مذهب و ایدئولوژى هرگاه که به عنوان یک معیار و ملاک عمومى از آن سخن مىرود به کلى غیر قابل جمع است و آنها را در اینصورت شرورى نه تنها ناخواستنى بلکه غیرقابل تحمّل مىانگارد. دموکراسى براى لیبرالیسم در پارهاى صور قابل قبول و بلکه تنها راه تحقق آرمان لیبرال تلّقى مىشود(2) اکنون بپرسیم دموکراسى چیست؟ اگر دموکراسى به آ ن معناى عجین شده با لیبرالیسم باشد از همان ابتدا تکلیفش با ما و مکتب ما روشن است، ولى گفتیم که نه در واقع چنین است و نه مراد ما چنان.
دموکراسى در اصل یک روش است، یا حداقل مىتواند باشد در حقیقت و در واقع نیز در تاریخ دموکراسى این نظریه، روشى است براى مشارکت همگانى در قدرت سیاسى و ما نیز همین معنا را از آن مراد مىکنیم. دموکراسى بعنوان یک روش فاقد هر گونه بار ارزشى مکتبى است و قابل توفیق و تلفیق با هر نظام و مکتب ارزشى است دموکراسى یک طراحى عقلائى است براى سامان دهى امر قدرت در جامعه بنحوى که تا سر حدّ امکان از عوارض مصیبتبار و فلج کننده تمرکز قدرت در یک نقطه جلوگیرى بشود. بدینسان دموکراسى روشى است براى ایجاد نشاط سیاسى، فعالیت اقتصادى، پویائى فکرى و فرهنگى. پس چرا باید از آن هراسید و یا اجتناب کرد؟ چون غربیان از آن استفاده کردهاند؟ چون تاریخ آن غربى است؟ چون امروز آنان مدّعیند که این روش جزء لاینفک فرهنگ غربى است، هیچیک از این دلائل در پیشگاه خرد و ناموس عقلانى بشر به پشیزى گرفته نمىشود. صرفنظر از مناقشات صغروى که در پارهاى از این دلایل هست و در جاى دیگر بدانها پرداختهام، اصولاً اگر چنین باشد هم ما و هم غربیان باید خود را از بسیارى از ابزار و یا مواد مربوط به فرهنگ و تمدن بشرى به دلیل سابقه و لاحقه آن محروم کنیم، مگر مىخواهیم مرده ریگ تمدن انسانى را تقسیم کنیم. اگر دمکراسى روش باشد حکم آن حکم ریاضیات است حکم شیمى است و فیزیک و حتى حکم آن از اینها نیز بالاتر و رقیق تر است حکم بیل و کلنگ است چرخ دنده است و ترانزیستور!
دموکراسى مشروط اسلامى: براى اینکه مقصود خود را از «روش» بودن دموکراسى از همان آغاز اعلام کرده باشیم این ترکیب و اصطلاح را به کار بردهایم. دموکراسى مورد نظر ما دموکراسى مشروط است به نظام اسلامى، به مکتب ارزشى اسلام و تشیع و به نظام ولایت فقیه، چهارچوب حکومت و اجتماع اسلامى را این مفاهیم مشخص مى کنند. ولى در داخل این چهارچوب انسانهاى بسیارى همگى مومن و موحّد و عاقل و اندیشمند، هر یک مى خواهند در سرنوشت سیاسى جامعه خود مشارکت ورزند و نقش داشته باشند، همگى مىتوانند با سلیقههاى مختلف از نظر اقتصادى از نظر روش سیاست داخلى و خارجى و فرهنگى در اداره اجتماع فعالیت و سهم داشته باشند. چهارچوبها را اسلام مشخص مىکند، ولى فقیه مشخص مىکند، ولى در درون آن همه آزادند که حکومت کنند، بحث و انتقاد کنند، گاهى این گروه، زمانى آن گروه، بلکه در یک زمان همه گروهها، هر یک به میزان مقبولیت مردمى و معقولیت برنامهها و مسئولیت پذیرى در مقابل وعدهها و عملکردها، چرخ اداره امور را به دست مىگیرند.
دموکراسى با ایجاد رقابت و نظارت فساد را در کلیه زمینههاى مالى فرهنگى و اخلاقى به حداقل ممکن کاهش مى دهد.
دموکراسى، با تقسیم قدرت، نشاط اجتماعى و سیاسى ایجاد مىکند
دموکراسى با ایجاد نشاط اجتماعى و فرهنگى استعدادها را شکوفا مىسازد
دموکراسى با ایجاد بحث و انتقاد آزاد، بستر مناسب و درستى از کلیه ابعاد اجتماعى و فرهنگى و سیاسى داخلى و خارجى ترسیم مىکند که در نتیجه نظام رهبرى جامعه را قادر به اتّخاذ بهترین تصمیمات و عملى ترین شیوه هاى اجرائى مىکند.
دمکراسى با ایجاد زمینه فعالیت و مشارکت عمومى، و کاهش عقدهها و کینههاى ناشى از محرومیت از مشارکت در سرنوشت سیاسى، همگان را به نظام سیاسىئى که در آن زندگى مى کنند وفادار و صمیمى مىسازد، انتقاد از نظریات متداول سیاسى اجتماعى را در هر سطحى امرى طبیعى و مطلوب و نه از مقوله تضعیف و تخریب نظام جلوه گر مى سازد.
اینهاست معجزه دموکراسى به عنوان تنها روش عقلائى براى اداره یک جامعه گسترده.
فاصله ما با دموکراسى: به عنوان آخرین فراز این مقال، این سوال را پاسخ دهیم که نظام اسلامى ما چه میزان از دموکراسى بهره مند است و تا چه حد از آن فاصله دارد؟ بطور خیلى اجمال و فشرده باید گفت که علیرغم وجود پاره اى از مختصّات حکومت دموکراتیک در ساختار سیاسى نظام چه در مقام تئورى و نظر و چه در مقام عمل و عینیت اجتماعى ولى متاسفانه هنوز در هر دو زمینه دچار کاستى هاى جدّى هستیم که تا رفع آن میان نظام ما و دموکراسى فاصله زیادى خواهد بود.
کاستىهاى نظرى دموکراسى در نظام اسلامى: اگر شاخصه دموکراسى را برقرارى منظم انتخابات مردمى و حتى صحّت برگزارى انتخابات بدانیم، نظام ما به میزان قابل توجّهى دموکراتیک است. اگر شاخصه دموکراسى را داشتن مجلس قانونگزارى و نظامات مربوط به آن بدانیم، حکومت ما تا حدود زیادى دموکراتیک است. اگر شاخصه دموکراسى را داشتن قوه قضائیه مستقلّ از دو قوّه مجریه و مقنّنه بدانیم، حکومت ما تا حدود زیادى دموکراتیک است. اگر شاخصه دموکراسى را وجود مطبوعات بدون دستگاه سانسور دولتى بدانیم، حکومت ما تا حدود زیادى باز هم دموکراتیک است. ولى در عین حال هنوز نظام ما با دموکراسى فاصله زیادى در همین مقام نظر و تئورى دارد! اینها همه ابزار لازم براى ایجاد یک نظم دموکراتیک هستند، ولى باید دانست که دموکراسى شباهت زیادى به یک مکانیسم دارد که تا تمامى اجزا آن حاضر نباشند و عمل نکنند کارآئى چندانى نخواهد داشت. نتیجه وجود همه اجزا و شاخصه هاى دموکراسى باید به حداقل حصول 1ـ مشارکت در قدرت 2ـ رقابت و نظارت برقدرت 3ـ وجود جریانات جدّى و سازنده بحث و انتقاد در همه سطوح اجتماعى و سیاسى و فرهنگى 4ـ تامین امنیت قضایى و اجتماعى همه مشارکتکنندگان در پروسه دموکراسى، بیانجامد. ولى در جامعه ما از وجود این همه ابزار و شاخصه دموکراسى، متاسفانه هیچیک از موارد چهارگانه فوق حاصل نمىشود و یا به نحو کامل و مطلوب حاصل نمىشود.
راهحل پیشنهادى براى رفع نقایص نظرى جریان دموکراسى در نظاماسلامى:
شاید بتوان مهمترین نقیصه قابل رفع در ساختار سیاسى کشور را، ناقص بودن جریان انتخابات و سپس نداشتن احزاب مستقل سیاسى عنوان کرد.
ناقص بودن جریان انتخابات: منظور از این عنوان، ناقص بودن نسبت به هدف نهایى برگزارى انتخابات در یک نظام دموکراتیک است. در کشور ما انتخابات مجلس تا مرحله انتخاب نمایندگان ظاهراً خوب پیش مى رود همچنین تا انتخابات شخص رئیس جمهور و سپس درست در جایى که همه چیز تازه باید شروع بشود ناگهان همه چیز تمام مىشود!
مقصود اینست که در مجلس، نمایندگان جناح مخالف نداریم. البته نه اینکه جریانها و گروههاى بالفعل مخالف با یکدیگر نداریم. بلکه مقصود اینست که گروه «مخالف رسمى و تعریف شده» یعنى «اپوزیسیون قانونى» نداریم. اگر مردم در هنگام راى دادن همانطور که به افراد مستقل و منفرد رأى مىدهند به گروهها و احزاب - که البته این امر در گرو تشکیل احزاب قانونى است ـ راى بدهند، و سپس مجلس ترکیبى باشد از نمایندگان جناحها و احزاب رسمى که به نسبت آراى خود کرسىهاى مجلس را به دست آوردهاند، و آنگاه دولت نیز از ترکیب و ائتلاف این جناحها به وجود آید، و آنگاه رئیس جمهورى نیز از طریق همین احزاب، مستقیم و یا غیرمستقیم توسط مردم انتخاب شوند. در اینصورت است که تازه مىتوانیم ادّعا کنیم به دو خواست اصلى دموکراسى، یعنى مشارکت همه افراد در قدرت (نه فقط در انتخابات) و نیز پیدایش گروههاى رقابت و نظارت در دل کانونهاى قدرت یعنى مجلس و دولت دست یازیدهایم. و نیز پس از حصول این دو شرط است که جریان مستقل نقد و انتقاد در جامعه از شکل فرمایشى و خودسانسورى منفى یا تخریبى و قدرت طلبانه جناحى فعلى، خارج مىشود. زیرا که مطبوعات، زمانى مىتوانند بطور جدّى وارد صحنه زد و خورد اجتماعى شوند که نمایندگان رسمى گروههاى رسماً مقتدر در درون دولت و مجلس باشند، و الاّ در غیر اینصورت طَوعاً و یا کُرهاً فرمایشى و یا جناحى و نتیجتاً غیرمسئول خواهند بود. (کماهو ظاهر)، رکن چهارم، یعنى قوه قضائیه مستقل و مقتدر نیز به شکلى که مطابق موازین کلى اسلامى باشد قابل تصویر است مثلاً اینکه رئیس و اعضاى قوه قضائیه توسط مجلس پیشنهاد و با نظر مقام رهبرى نصب و عزل شوند. (و البته مىتوان به اشکال دیگرى هم تصویر کرد).
نقص دیگر، نبودن احزاب قانونى و مستقل است. این کاستى، موجب به وجود آوردن پدیده خاصى شده است که بیشتر شبیه «بازار سیاه احزاب» است. یعنى جریانهاى سیاسى متشکّل و غیرمسئول. این جریانها که از نظر عملکرد در انتخابات و تعیین باندهاى قدرت کاملاً نقشى مشابه احزاب را بازى مىکنند، از نظر مسئولیتپذیرى کاملاً شبیه فروشندگان کالا در بازار آزاد هستند که نه مالیات مىدهند، نه مسئولیت صحت کالاى خود را دارند و نه به هیچ قانونمندى تن مىدهند. در موقع انتخابات وعده مىدهند، ولى بلافاصله بعد از انتخابات غیب مىشوند، اگر همه مملکت را به آتش بزنند، معلوم نیست چه کسى و در برابر چه چیزى مسئول است! به تعداد روزهاى سال مىتوانند مواضع متضاد اتخاذ کنند بىآنکه در مقابل مردم و رأى دهندگان خود مسئول باشند. خلاصه از آن پدیدههاى منحصر به فردند!!
کاستىهاى دموکراسى در عمل
با توجه به طولانى شدن این مقاله مىتوان کاستىهاى فراوانى را که در مقام عینیت در جامعه کنونى ما به چشم مىخورد و هریک نقش و تأثیر خاص خود را در عدم تحقق جریان دموکراسى در جامعه، دارد، در یک جمله کوتاه خلاصه کرد. «باور نداشتن دموکراسى». به اعتقاد اینجانب غالب افراد در جامعه ما، از مسئولین سیاسى گرفته تا شخصیتهاى دینى محض، تا گروهها و جریانهاى شبه حزبى و ... هیچکدام دموکراسى را قبول ندارند تا چه رسد آنرا باور داشته باشند. غالب تعریفها و خوشآمد گوئىهاى ما از دموکراسى، براى إسکات خصم است، مىخواهد خصم داخلى باشد یا خارجى! حتى بالاتر مىتوان گفت قوانین موضوعه ما نیز به دیده تحقّق دموکراسى طراحى و تنظیم نشدهاند، بلکه آنها نیز براى آبرودارى در مقابل بیگانگان، خاموش کردن اعتراض مخالفان، و بالاخره از یوغ نظام استبداد شاهنشاهى گریختن بوده است.
البته اینها شاید جاى اعتراض و شِکْوه و شکایت نداشته باشد، اگر همه مدعیّات این حقیر، درست باشد، تازه از باب این است که دستیابى دموکراسى به عنوان یک روش عقلانى براى بهزیستى سیاسى و اجتماعى و فرهنگى و اقتصادى، در چهارچوب یک نظام ارزشى اسلامى، امرى است به غایت دیریاب و اجرا و تحقّق آن به مراتب دشوارتر.
هنوز نگارنده موارد فراوانى از کاستىهاى عملى در اجراى دموکراسى را مدّنظر دارد که پرداختن به آنها را به جایگاه اصلى این بحث وامىگذارد. و با تذکر یک نکته بسیار مهم این بحث را به پایان مىبرد.
دموکراسى: «روش عقلانى»، یا «مبناى مشروعیت»
اینکه دموکراسى مورد نظر و توصیه خود را یک «روش» خواندیم، نباید صرفاً بعنوان مجوزى براى توجیه اخذ و اقتباس این معناى شایع در فرهنگ غربى، و جامه اسلامى پوشانیدن بدان تلقى شود. بجهت اهمیت کلیدى و استراتژیک این نکته در جداسازى و تمایز این دو فرهنگ، مجدداً و به بیانى دیگر مىپرسیم که: اگر دموکراسى در جوامع امروزین غرب روش و یا بعبارت درستتر «فقط روش» نیست، پس چیست؟ «مبناى مشروعیت» است!
مشروعیت(3) یعنى حقانیت و توجیه منطقى و عقلانى وجود کلیه نظامها و نهادهاى سیاسى در جوامع دموکراتیک غربى براساس آراى اکثریت مردم یعنى دموکراسى، استوار است. و این همان معنایى از دموکراسى است که با مبانى اندیشه سیاسى اسلامى ناسازگار است. یعنى حاکمیت «اعداد» بر «ارزشها»!
البته قبلاً نیز به اشاره کوتاهى متذکر شدیم که حتى در فرهنگهاى غربى اگر بطور دقیق و نقادانه بحث کنیم، مبانى مشروعیت بخشى مربوط به لیبرالیسم است نه دموکراسى، و دموکراسى در نهاد خود چیزى جز یک روش مشارکت در قدرت نیست. ولى از آنجا که حتى در کلمات بسیارى از مدافعین پروپاقرص دموکراسى این خلط میان لیبرالیسم و دموکراسى صورت گرفته است ما نیز فعلاً بنا را بر همین معجون لیبرال - دموکراسى گذارده (ضمن آنکه در نوشته دیگرى در این باره به تفصیل بیشترى سخن گفتهایم)، و از آن و به مثابه واقعیت موجود در فرهنگ کنونى غرب سخن مىگوییم.
دموکراسى مورد نظر ما، یعنى دموکراسى سازگار با مبانى ارزشى اسلام و نظام مبتنى بر ولایت فقیه، یک روش عقلانى براى تقسیم قدرت در میان همه حکومت شوندگانِ مسلمان و مؤمن به نظام حکومتى اسلام است. به عبارت دیگر در ذات نظریه حکومتى اسلام موسوم به ولایت فقیه، نخوابیده است که باید کشور را براساس روش دموکراسى یا هر روش دیگرى اداره کنند.
اسلام، تحقق آرمانهاى انسانى و معنوى خود را در چهارچوب قوانین کلى که براى حصول سعادت دنیوى و اخروى از پیش مقرر کرده است مىخواهد. این حاکم اسلامى چه شیوهاى را براى رسیدن به بهترین نتیجه انتخاب کند، بر عهده اوست و به اصطلاح دست او باز است. تمام سخن ما در این است که دموکراسى به عنوان یک روش عقلانى متضمن بیشترین کارآیى و کمترین آفات و خسارتهاى درازمدت براى هر نظام حکومتى است که بخواهد در جوامع گسترده حکومت کند. حکومتى که فقط بر زور مبتنى نباشد، و بخواهد از راه اندیشه و آرمان انسانها، و با اختیار و اراده تکتک آنها، اهداف و ایدههاى معنوى و سعادت کلى جامعه بشرى را تحقق بخشد. بنابراین باید به این تمایز اساسى میان دو معناى دموکراسى، به معناى مبانى مشروعیت (که غربى است و ناسازگار با نظام ارزشى اسلام) و دموکراسى بعنوان روش عقلانى (که سازگار با هر نظام ارزشى مىباشد)، کاملاً توجه داشت؛ تا ضمن برخوردارى از کلیه مزایاى این روش - و به عقیده اینجانب تنها روش ممکن براى حکومت پایدار و معقول - از درافتادن به ورطه اندیشههاى انحرافى و بیگانهپرست که با استفاده از این واژه و امثال آن مىخواهند مبانى ارزشى نظام اسلامى را خدشهدار سازند بر حذر ماند.
پىنوشتها
1ـ مجموعه مصنّفات شیخ اشراق جلد 2، «حکمة الاشراق» ص 12.
2ـ تفصیل بیشتر این نسبت و پارهاى دیگر از این مباحث را اینجانب در نوشتهاى تحت عنوان: «دین دنیاپسند» جلد دوم «نقدى بر نظریه شریعت صامت» که در دست انتشار دارم آوردهام.
3ـ مشروعیت در ترجمه واژه «لگىتىمسى» (Legitimacy) بکار مىرود که اگرچه معناى دینى آن منظور نیست ولى چون از حیث کاربردى، مقصود واحدى را در فلسفه سیاسى افاده مىکند، در ترجمه فارسى این واژه مقبولیت یافته است.