نیچه،از پیشتازان تبار فلسفه انتقادی، در «تبارشناسی اخلاق» خود می گوید، برای «انسان»، مسئله اصلی زندگی، نه خود رنج کشیدن، بلکه «معنایی» است که رنج کشیدن هایش دارد. اگرهمین تقلای مکرر وپیوسته «معناجویی» ازپس ایدئولوژی هاورژیم های حقیقتِ هنجاری رامحورگفتاری بدانیم که «فلسفه انتقادی» نامیده می شود،درخواهیم یافت که فلسفه انتقادی،پیوندی وثیقب ااحیاوطرح دوباره «حقیقت»،آن هم درجهانی داردکه حقیقت و «معنا»،همواره به پای ارزش هایی نظیر «فایده» و «لذت» ازیک سو و بنیادگرایی و خشونت از سوی دیگر به مسلخ آورده می شود. روشن است که در چنین نبردی برای «حقیقت»،آنچه حائز اهمیت است،نه صرفاً پی ریزی یک «هستی شناسیِ حقیقت»، یا «انسان شناسی» ومعرفت النفس انتقادی،بلکه ترسیم وپیش کشیدن «چهره ای» است که این نظریه حقیقت انتقادی،برای جهان انسانی و روابط میان انسان ها به بارخواهد آورد؛ چهره ای که بیش از هر چیز،خود را در «فرم سیاست»،نمایان می کند. در این مقاله، تلاش نظری فیلسوفان انتقادی، برای بازسازی نسبت میان «طرح حقیقت» با فرم سیاست را از خلال نظریه جورج و آگامبن، فیلسوف انتقادی معاصر،دنبال می کنیم. جایی که آگامبن،به میانجی «انسان شناسی» و نظریه حقیقت،تلاش می کند تا آپاراتوس یا فرمی رابرای روابط انسانی به پیش بکشد که سودای حقیقت جویی انسان را با کنش خلاقانه و آزاد از سلطه،پیوند زند و جایی برای کنش معطوف به حقیقت در اجتماع آینده باز نگاه دارد.