آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۸

چکیده

مایکل سی.دش در این مقاله به شکل مبسوطی اقدام به طرح و بررسی میزان اهمیت دیدگاههای فرهنگ محور در سطح روابط بین‏المللی برای نیل به امنیت می‏نماید.مؤلف ضمن اعتراف به اهمیت بسیار زیاد مباحث فرهنگی در عصر حاضر، در مقام مقایسه جایگاه نظریه‏ های فرهنگی با نظریه‏ های واقع‏گرایانه، به آنجا می‏رسد که واقعیات موجود از دوران جنگ سرد تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ما را از رها نمودن نظریه‏ های واقع‏گرایانه به امید دست‏یافتن به نظریه‏ هایی با کاربرد بیشتر - یعنی نظریه‏ های فرهنگی - بازمی‏دارد.امواج سه‏گانه نظریه‏ های فرهنگی که از قبل از دوره جنگ به وجود آمده‏اند و بر فضای فکری امروزین نیز حاکم هستند، در مصاف با واقعیات خارجی تنها مؤید یک معنا هستند و آن هم اینکه، این نظریات می‏تواند مکمل - و نه جانشینی برای - نظریه‏ های واقع‏گرایانه باشند.این نتیجه‏گیری ناظر بر موج سوم نظریه‏ های فرهنگی می‏باشد که از پس از جنگ سرد تا به امروز در کانون توجه اندیشمندان قرار داشته است و در ارتباط با دو موج سابق البته چندان صادق نمی‏باشد.

متن


  فهرست
 
 الف: فرهنگ و پژوهشهای امنیت ملی
 ب  : ارزیابی فرهنگ‏ گرایی
 ج  : فرهنگ و نظریه‏ های واقع‏گرایانه
 د  : فرهنگ و امنیت
 ه  : نتیجه ‏گیری 

مقدّمه
  نظریه‏ های فرهنگی از دیرباز در عرصه امنیت بین‏المللی، جایگاه مهمی داشته‏اند.درواقع، از زمان آغاز جنگ دوم جهانی به این سو، دو موج از راه رسیده و از میان رفته‏اند و اکنون در آستانه موج سوم قرار گرفته‏ایم.امروزه، در پژوهشهای امنیت ملی، فرهنگ‏ گرایان، افراد ناهمگنی هستند که نظریه‏ های گوناگونی را مطرح می‏کنند.به هرحال تمامی فرهنگ ‏گرایان جدید در عرصه پژوهشهای امنیتی بر این باورند که واقع‏گرایی به مثابه برنامه پژوهشی غالب در روابط بین‏الملل که بر عواملی چون توازن قدرت مادی تأکید می‏ورزد، اگر نگوییم یک نظریه ورشکسته، دست‏کم نظریه‏ای است که بیش از اندازه به آن ارج داده شده است و در این میان نظریه‏ های فرهنگی که به عوامل ایده‏آلیستی توجه دارند در تشریح چگونگی گردش امور جهان بسیار مناسب‏ترند.
  این مقاله به ارزیابی تازه‏ترین موج از نظریه‏ های فرهنگی در پژوهشهای امنیتی اختصاص دارد و برخی از برجسته‏ترین نمونه‏های این موج را در کانون توجه خود جای داده است.در این مورد تردید نمی‏توان کرد که تمامی نظریه‏ های فرهنگی، گوشه‏ای از چگونگی رفتار حکومت را بازگو می‏کنند.پرسش مهم در این جا این است که آیا این نظریه‏ های جدید صرفا مکمّل نظریه‏ های واقع‏گرایانه هستند یا این که در واقع جایگزین آنها به شمار می‏روند.من بر این باورم که به هنگام ارزیابی نظریه‏ های فرهنگی با بهره‏گیری از شواهد به دست آمده از جهان واقعی، نیازی نیست که چنین بیانگاریم که نظریه‏ های فرهنگی، نظریه‏ های واقع‏گرایانه را به زباله‏دانی تاریخ علوم اجتماعی خواهند ریخت.بهترین کاربرد این نظریه‏ های نوین فرهنگی، استفاده سودمند از آنها در برخی از موارد در حکم مکملی برای نظریه‏ های واقع‏گرایانه است.
موج فرهنگ ‏گرایی در پژوهشهای امنیتی در دوران پس از جنگ سرد، یک برنامه پژوهشی گسترده با گرایشهای گوناگون است که طیف متنوعی از معرفت‏شناسیها (از اثبات‏گرایی 1 آشکار تا ضداثبات‏گرایی تلویحی) را در برگرفته و از انواع گوناگون متغیرهای توضیحی بهره می‏گیرد.در حال حاضر موج جدید چهار نظریه فرهنگی، غالب است: سازمانی، سیاسی، راهبردی و جهانی؛ برای مثال، جفری لگرو معتقد است که تشکیلات نظامی، فرهنگهای سازمانی متفاوتی دارند و همین تفاوت سبب می‏شود تا شیوه جنگیدن آنها با یکدیگر دیگرگون متفاوت باشد.الیزابت کی‏یر می‏گوید: فرهنگهای سیاسی متفاوت داخلی نه براساس ملاحظات راهبردی خارجی بلکه براساس ملاحظات سیاسی داخلی، ابزارهای گوناگون را برای کنترل تشکیلات نظامی خود به کار می‏گیرند.(3) پیتر کازنشتاین، 2 نوبر و اوکاوارا3 و توماس برگر نیز به گونه‏ای مشابه معتقدند که دیدگاههای سیاسی داخلی در قبال استفاده از زور بین کشورهایی که در نظام بین‏المللی از موقعیت مشابهی برخوردارند، به گونه‏ای چشمگیر با یکدیگر متفاوتند.استفان روزن نیز معتقد است ساختارهای متفاوت اجتماعی به پدید آمدن قدرت نظامی متفاوت منجر می‏شود.
  ایان جانستون می‏گوید: فرهنگ راهبردی داخلی بهتر از ضرورتهای سازمان‏ یافته بین ‏المللی می‏تواند راهبرد کلان یک کشور را تشریح کند."مارتا فینه مور" براین باور است که هنجارهای فرهنگی جهانی و نه منافع داخلی کشور، الگوهای دخالت یک قدرت بزرگ را مشخص می‏سازد.به همین ترتیب ریچارد پرایس و نینا تاننوالد 4 مدعی هستند که هنجارهای فرهنگی جهانی 5 که استفاده از نوع خاصی از جنگ‏افزارها را منع می‏کنند، بهترین دلیل برای درک علت به کارنبردن این جنگ‏افزارها به شمار می‏روند.رابرت هرمن می‏گوید اتحاد شوروی از آن جهت از جنگ سرد کنار کشید چون به هنجارها و فرهنگ غربی گرایش پیدا کرد.
  توماس رایس کاین می‏گوید اتحادیه‏ هایی همچون سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) به جای نشان دادن واکنش به تهدیدهای متقابل، به هنجارهای جهانی متوسل می‏شوند.مایکل باونت نیز معتقد است که هویت مشترک به مراتب بهتر از احساس خطر مشترک، الگوهای اتحادیه‏ها را توجیه می‏کند و سرانجام دانا ایر 6 و مارک ساچمن بر این باورند که تمامی کشورها به فن‏آوری پیشرفته مشابه در زمینه سلاحهای متعارف (غیرهسته‏ای) دست خواهند یافت نه به این دلیل که به این فن‏آوری نیاز دارند بلکه چون این‏گونه جنگ‏افزارها به آنان ماهیت "کشورگونگی" 1 می‏بخشد.
این دیدگاههای متنوع، یک نقطه اشتراک دارند: نارضایتی از توجیه‏ها و توضیحاتی که واقع‏ گرایان از رفتار حکومتها در چارچوب امنیت ملی عرضه می‏دارند.همان‏گونه که ایان جانستون خاطرنشان ساخته است "تمامی ( رهیافتهای فرهنگی) مظاهر واقع‏گرایی را هدف قرار می‏دهند و بر مواردی تأکید می‏ورزند که در آنها مفاهیم ساختار مادی از منافع نمی‏تواند یک گزینش راهبردی خاص را توجیه کند." گرچه واضح است که نظریه‏ های فرهنگی تلاش می‏کنند تا برنامه پژوهش واقع‏ گرایانه را به مبارزه بخوانند، پرسش اصلی در این‏جا این است که آیا راه‏کارهای جدید فرهنگ ‏گرایی جایگزین توجیهات واقع‏گرایانه است یا این که تکمیل‏گر آنها به شمار می‏رود.برخی از فرهنگ‏ گرایان جدید راهبردگرا 2 با قاطعیت کامل بر این باورند که واقع‏گرایی به خودیخود نمی‏تواند رفتار راهبردی را توجیه کند و بیان می‏دارند متغیرهای مادی و ساختاری در "درجه دوم اهمیت" قرار دارند.برخی معترف‏اند که در مواردی متغیرهای ساختاری بر فرهنگ چیره می‏گردند اما در بیشتر مواقع عکس این مطلب صدق می‏کند.همگی بر این باورند که متغیرهای فرهنگی چیزی بیش از فرا – پدیده 3 برای عوامل مادی به شمارمی‏روند و در اغلب موارد پی‏آمدهایی را که واقع‏گرایان قادر به پیش‏بینی آن نیستند، توجیه می‏کنند.از آن‏جا که هیچ یک از هواداران واقع‏گرایی معتقد نیستند که نظریه‏ های واقع‏گرایانه پاسخ‏گوی تمامی مسایل است، در نتیجه در مورد این که فرهنگ یا هر متغیر دیگری می‏تواند مکمل واقع‏گرایی باشد، مناقشه‏ای در میان نخواهد بود.بحث اصلی این تواند بود که آیا نظریه‏ های فرهنگی جایگزین نظریه‏ های واقع‏ گرایی خواهند شد؛ برای اثبات این نکته که نظریه‏ های فرهنگی می‏باید جایگزین نظریه‏ های موجود شوند، فرهنگ ‏گرایان نوین باید نشان دهند که نظریه‏ های آنها در "موارد سخت" نظریه‏ های واقع‏ گرایانه را از میدان به در می‏برد.در ادامه بحث نشان خواهم داد که بیشتر فرهنگ ‏گرایان نوین، توان اثبات چنین ادعایی را ندارند.
 الف) فرهنگ و پژوهشهای امنیت ملی
 
  در این قسمت از مقاله، فراز و نشیب و سیر تحول نظریه‏ های فرهنگی در پژوهشهای امنیت ملی ارزیابی می‏گردد.این‏گونه نظریه‏ ها پیشینه‏ای طولانی دارند اما هرگز نتوانسته ‏اند مطالعات امنیت ملی را زیر سیطره خود درآورند.تشریح ناتوانی نظریه فرهنگ ‏گرا در این زمینه شاید بتواند به درک ناتوانی این‏گونه نظریه‏ ها در جایگزینی نظریه ‏های واقع ‏گرایانه کمک کند.
 
1- موج جنگ دوم جهانی
  بیشتر بحثهای مربوط به چگونگی برخورد با قدرتهای محور در جریان جنگ دوم جهانی تحت‏تأثیر نظریه‏ های فرهنگی قرار داشت.در ایالات متحده امریکا، دایره تجزیه و تحلیل روحیه خارجی در اداره اطلاعات جنگ، تعداد زیادی از انسان‏شناسان فرهنگی صاحب نام از جمله جفری باتسون، روث بندیکت، 1 جفری گودر، کلاید کلوکهون 2 الکساندر لیتون و مارگارت مید را به استخدام خود درآورده بود تا درباره "ویژگی ملی 3 “ قدرتهای محور به ویژه آلمان و ژاپن تحقیق کنند. گرچه درباره تأثیر "ویژگی ملی"" بر چگونگی پیشبرد جنگ، جای بحث وجود دارد اما همین مقوله نقش مهمی در گفتمان عمومی درباره ماهیت دشمن در خلال جنگ دوم جهانی ایفا کرد.
  اولین موج نظریه‏ های فرهنگی بلافاصله پس از جنگ تا حدود زیادی به علت انقلاب هسته‏ای فروکش کرد.تولید و استقرار "جنگ‏افزارهای پیشرفته روز" 4 در ایالات متحده و اتحاد شوروی سبب شد تا بسیاری چنین پیش‏بینی کنند که این فن‏آوری هر دو ابرقدرت را تشویق خواهد کرد تا رفتار تقریبا مشابهی از خود نشان دهند.جنگ‏افزارهای هسته‏اب آن‏چنان ویرانگر بودند که تفاوتهای فرهنگی را تا حدود زیادی بی‏اثر می‏ساختند.انقلاب هسته‏ای در عین حال به پیدایش نظریه‏ های کلی درباره رفتار راهبردی از جمله نظریه بازدارندگی منجر شد که از فرضیه‏های (بازیگران عقلایی همسان) و روش‏شناسی (انتخاب عقلایی) اقتصاد، نشأت می‏گرفت.این‏گونه نظریه‏ های بازیگر عقلایی در عرصه استراتژیک در خلال دهه‏های  1950و اوایل دهه  1960محور اصلی پژوهشهای امنیت ملی دوران جنگ سرد را تشکیل می‏دادند.
 
2- موج جنگ سرد
  ناتوانی اتحاد شوروی از آرام نشستن پس از دستیابی به توازن هسته‏ای و شکست امریکا در جنگ ویتنام، بسیاری از نظریه‏ های کلی بازدارندگی و اجبار را بی‏اعتبار کرد.ادامه تقویت توان هسته‏ای وروی تا حد دستیابی به آن چه که کارشناسان، توان ویران‏سازی قطعی تلقی می‏کردند سبب شد بسیاری از صاحب‏نظران درباره صحت فرضیه‏های بازیگر عقلایی در نظریه‏پردازیهای مربوط به تأثیر سلاحهای هسته‏ای بر هنر کشورداری، دچار تردید شوند.ناتوانی امریکا در جلوگیری از سقوط رژیم غیرکمونیست در ویتنام جنوبی نیز بر نظریه‏ های کلی توسعه سیاسی و اقتصادی لطمه وارد کرد و نظریه‏ های مربوط به بازیگر عقلایی در جنگ محدود را زیر سؤال برد.همان‏گونه که کالین گری گفته است: "تلاش برای تعمیم منطق بازدارندگی امریکا به تمامی کشورهای درگیر در مسابقه تسلیحات هسته‏ای و نادیده گرفتن ویژگیهای متمایز هریک از این کشورها، بدون شک به نتیجه‏گیریهای نادرست منجر خواهد شد.نظریه‏ های امریکایی در زمینه جنگ محدود، اوج‏گیری، ضد براندازی و کشورسازی نمی‏تواند بدون توجه لازم به عوامل و ساختارهای محلی به نتیجه مطلوب منتهی شود." ناخشنودی"گری" از نظریه‏ های کلی استراتژی که "بافت و زمینه محلی" را نادیده می‏گرفتند با تأیید بسیاری از تحلیل‏گران مسایل امنیتی روبه‏رو گردید و همین نارضایتی به جستجو برای یافتن نظریه‏ های جایگزین درباره رفتار راهبردی منجر شد.در این میان نظریه‏ های فرهنگی از جمله گزینه‏های آشکار به شمار می‏رفتند و در نتیجه بار دیگر توجه پژوهشگرانی را که در زمینه امنیت تحقیق می‏کردند به خود جلب کرد.
  اولین نشانه‏های موج دوم در خلال تشدید دوباره کشمکش جنگ سرد با اتحاد شوروی در اواخر دهه  1970و اوایل دهه  1980،پدیدار شد.برخی از تحلیل‏گران مسایل امنیتی بر این باور بودند که امریکا به دلایل فرهنگی از اندیشیدن و اقدام راهبردی در مقایسه با اتحاد شوروی ناتوان بوده و با یک ضعف سرنوشت‏ساز دست‏به گریبان است.یکی از گرایشها در نظریه‏پردازی فرهنگی جنگ سرد، بر تفاوتهای سازمانی فرهنگهای نظامی امریکا و اتحاد شوروی تأکید داشت.به اعتقاد ریچارد پایپس، "نظریه راهبردی جاری امریکا ثمره ازدواج یک دانشمند و یک حسابدار است و ماحصل آن سربازی است که روحیه وفاداری ندارد." درمقابل این تحلیل‏گران، ارتش شوروی را منضبط و کارآزموده ‏تر به حساب می‏آوردند.
نظریه‏پردازان امنیتی که گرایشهای فرهنگی دارند بر این عقیده بودند که تفاوتهای فرهنگ سازمانی در ارتشهای امریکا و شوروی، برای امریکا در به راه انداختن جنگ سرد یک نقطه ضعف مهم به شمار می‏رود.گروه دیگری از نظریه‏پردازان فرهنگی جنگ سرد، توجه خود را به مقایسه فرهنگهای سیاسی امریکا و شوروی معطوف کردند.برخی از این نظریه‏پردازان، امریکای دمکراتیک را بلاتکلیف و ناتوان توصیف می‏کردند، چون این کشور تجربه چندانی در زمینه جنگهای طولانی یا کشورداری زیرکانه نداشت.از آن جا که امریکا یک جامعه تجاری بود، این نظریه‏پردازان معتقد بودند که امریکا نمی‏تواند در بازی سیاسی پرمخاطره به خوبی قدرت‏نمایی کند.در مقابل، به عقیده این نظریه‏پردازان، شوروی یک کشور خودکامه منسجم به شمار می‏رفت که در زمینه جنگ و درگیری در دیپلماسی قدرت بزرگ،پیشینه‏ای دراز داشت.به اعتقاد این نظریه‏پردازان امریکا کشوری سامان‏یافته از طبقه متوسط و جامعه تجاری بود، درحالی که اتحاد شوروی جامعه‏ای دهقانی بود و دیدگاههای آن نسبت به مناقشه و روابط بین‏الملل کاملا با دیدگاه امریکا تفاوت داشت.چنین به نظر می‏رسید که منتقدان اطمینان داشتند که این تفاوتها به برتری اتحاد شوروی در جنگ سرد منجر خواهد شد.
  ارزیابیهای بعدی از شکست امریکا در ویتنام و پیروزی قطعی این کشور در جنگ سرد، نشان می‏دهد که استدلالهای نظریه‏پردازان فرهنگی نادرست بوده است.شکست امریکا در ویتنام به سرچشمه نگرانی درباره ضعفهای فرهنگ راهبردی امریکا تبدیل شد.به هرحال می‏توان ثابت کرد که دولت و ارتش امریکا توانست به هدف اصلی خود که حفظ حکومت غیرکمونیست ویتنام جنوبی بود در فاصله سالهای  1965تا  1973دست یابد.نکته دیگر این که علت اصلی شکست امریکا در ویتنام از وظیفه بسیار دشوار ملت‏سازی 1 و نارساییهای فراوان دلت ویتنام جنوبی که متحد امریکا بودسرچشمه می‏گرفت تا نارساییهای فرهنگی امریکا.اگر فرهنگ چنان نقش تعیین‏کننده‏ای در نتیجه جنگ ویتنام داشت، در آن صورت چگونه می‏توان کارایی رزمی کاملا متفاوت ویتنام شمالی و ویت‏کنگها را در مقایسه با ارتش ویتنام جنوبی توجیه کرد؟ تمامی نیروهای ویتنام شمالی و ویتنام جنوبی از فرهنگهای مشابه راهبردی و سیاسی تغذیه می‏شدند.
چندسال بعد از شکست امریکا در جنگ ویتنام، اتحاد شوروی که تصور می‏شد از فرهنگهای راهبردی و سیاسی کارامدتری برخوردار بود، در یک جنگ مشابه در افغانستان نتوانست به نتیجه بهتری دست یابد.انقلاب هسته‏ای با ایجاد تغییر مهم تکنولوژیکی در ساختار نظام بین‏المللی، تأثیر تقریبا مشابهی اگر نه در کلام بلکه در رفتار اتحاد شوروی و امریکا برجای گذاشت.البته بارزترین و برای نظریه‏پردازان فرهنگی ناگوارترین پی‏آمد موج جنگ سرد، نتیجه نهایی خود جنگ سرد بود.برخلاف پیش‏بینیهای فرهنگ ‏گرایان در آن زمان مبنی بر شکست امریکای دمکراتیک، تاجرپیشه و نامنضبط، این کشور در جنگ سرد کاملا پیروز شد و این پیروزی را تقریبا با تکیه بر همان فرهنگهای راهبردی و سیاسی که به شکست در ویتنام منجر شده بود به دست آورد.
 
3- موج پس از جنگ سرد
  ناکامی موج جنگ سرد بدون توجه به پایان نامنتظره جنگ سرد به تحدید گرایش تازه برای یافتن توجیه‏های فرهنگی جهت رفتار حکومتها در نظام بین‏المللی منجر شد."پیتر کازنشتاین" تشریح دیدگاه خود درباره بازگشت به فرهنگ در مطالعات امنیت ملی را با تأکید بر این نکته آغاز می‏کند که "جای انکار ندارد که نظریه‏ های موجود در زمینه روابط بین‏الملل از روی عمد از تشریح یک انقلاب مهم در سیاست جهانی خودداری کرده‏اند."
  بسیاری از صاحب‏نظران بر این باورند که جنگ سرد براثر دگرگونیهای داخلی در اتحاد شوروی از جمله سقوط اقتصاد داخلی یا آزادسازی، پایان یافت.برخی دیگر ادعا می‏کنند که پایان جنگ سرد درواقع نتیجه "تفکر جدید" بود که در پرتو یک فرهنگ تازه جهانی که از طریق جنبش صلح که دانشمندان علوم طبیعی یا دیگر جوامع اصلاح‏طلب منادی آن بودند، پدید آمد.تمامی این برداشتها و دیدگاهها یک وجه مشترک دارند و آن رد دیدگاه واقع‏گرایانه از سیاست بین‏المللی است که معتقد است رقابتی بی‏رحمانه بین کشورها برای دستیابی به قدرت و امنیت جریان دارد.
  گرایش دوباره به مسایل فرهنگی در مطالعه امنیت در دوران پس از جنگ سرد در عین حال بیانگر گرایش وتوجه بیشتر به متغیرهای فرهنگی است.بررسیهای خیره‏کننده رابرت پوتنام در کتاب خود تحت عنوان دمکراسی و فرهنگ سیاسی ایتالیا نشانه‏ای آشکار از تجدید گرایش و پذیرش فرهنگ در میان دانشمندان علوم اجتماعی به شمار می‏رود.مشروعیت یافتن دوباره متغیرهای فرهنگی در عین حال با روی آوردن دوباره صاحب‏نظران به اندیشه‏ها و سیاستهای داخلی و ابراز تردید مجدد نسبت به نظریه‏ های کلی همراه است.
فرهنگ یک متغیر ذهنی و خیالی است و این ایده‏ها اغلب داخلی هستند و همواره بر بی‏همانندی در نوع خود و نه مشابهت با موارد دیگر تأکید دارند.نکته دیگر این که روی آوردن دوباره به فرهنگ در مطالعات امنیتی برای برخی از پژوهشگران شگفت می‏نماید چون فرهنگ در مقایسه با دیگر رویکردها در مطالعات امنیت ملی، سازگاری کمتری با اثبات‏گرایی دارد که معتقد است تمامی دانشهای حقیقی جنبه علمی دارند.بسیاری از دانشمندان مکتب اثبات‏گرایی از تن‏گردان شده‏اند؛ در همان حال بسیاری از منتقدان، این رویکرد را کاملا مردود می‏دانند.علاوه بر این، روشنفکران محافظه‏کار نیز از مدتها پیش به ادعاهای علوم اجتماعی نوین به ویژه رویکرد اثبات‏گرایی به دیده تردید می‏نگرند.باید دید، بازگشت به فرهنگ تا چه میزان به درک رفتار راهبردی پس از جنگ سرد کمک می‏کند؟
 
 ب) ارزیابی فرهنگ ‏گرایی
 
  در ارزیابی قدرت توضیح‏دهنده و توجیه‏کننده موج سومِ نظریه‏ های فرهنگ ‏گرایانه در مطالعات امنیت، با سه ستیزه بالقوه روبه‏رو هستیم؛ اول این که متغیرهای فرهنگی را به سادگی نمی‏توان تعریف و کاربردی کرد.دوم این که برخی از نظریه‏پردازان فرهنگی بر این باورند که متغیرهای فرهنگی هر موردی را به صورت منحصر درمی‏آورند و به همین دلیل نمی‏توان نظریه‏ های آنها را به موارد مختلف تعمیم داد و کاربرد آنها را ارزیابی کرد.نکته آخر این که چون فرهنگ‏ گرایی در واقع مجموعه‏ای از نظریه‏ های گوناگون است و یک برنامه پژوهشی به شمار می‏رود، در نتیجه نمی‏توان فرهنگ‏ گرایی را رهیافتی مستقل ارزیابی کرد، بلکه نوع خاصی از نظریه‏ های فرهنگی قابل ارزیابی می‏باشند.با آن که این انتقادات، ارزیابی نظریه‏ های فرهنگی را دشوار می‏کند اما، تلاش در این زمینه ناممکن نمی‏سازد.
  اولین ستیزه‏ای که ارزیابی نظریه‏ های فرهنگی با آن روبه‏روست؛ دشواری تعریف و کاربرد متغیرهای فرهنگی در برخی از موارد است.این مسأله و دشواری در تعریف متغیرهای فرهنگی از مدتها پیش توجه دانشمندان علوم اجتماعی را به خود جلب کرده است.در دهه  1930و  1940، فرهنگ از جمله متغیرهای محوری در مطالعات انسان‏شناسی و روان‏شناسی بود و در اواخر دهه  1940و اوایل دهه  1950بر این گونه متغیرها در علوم سیاسی نیز توجه گشت.
به هر تقدیر در اواسط دهه  1970متغیرهای فرهنگی تا حدود زیادی در بیشتر رهیافتهای علوم اجتماعی اعتبار خود را از دست دادند، چرا که فرهنگ سیاسی در آن زمان عموما یک "برنامه پژوهشی ورافتاده" به شمار می‏رفت.علت اصلی این امر، از میان رفتن تمام شفافیت مفهومی مقوله فرهنگ بود.متغیرهای فرهنگی به علت دشواری در تعریف و عملیاتی شدن آنها، از کانون پژوهشها به حاشیه رانده شدند.مری داگلاس به این نتیجه رسید که از زمان قرون وسطی یا طرح نظریه نیوتن درباره جهان هستی به این سو، هیچ مفهومی به اندازه فرهنگ که یک رویکرد علمی ساختگی به شمار می‏رود، مقوله و مفهومی بی‏مایه نبوده است.
  همان‏گونه که رونالد روگوفسکی یادآور شده است تعاریف مبهم از فرهنگ و به کارگیری این‏گونه متغیرهای ابهام‏آمیز، تدوین یک نظریه آزمایش‏پذیر را بسیار دشوار می‏سازد: "نظریه‏ هایی که بر تعاریف مبهم و آشفته تکیه دارند با یک ضعف بسیار جدی همراه هستند.تعاریف مبهم و آشفته به راهبردها و تدابیر آشفته منجر می‏شوند و تا زمانی که تدابیر برگرفته، مبهم هستند آزمایش قابل قبول نظریه، ناممکن خواهد بود؛ این ضعف در خود نظریه نهفته است.ممکن است بتوان این ضعف را درمان کرد امااین کار ساده نخواهد بود." تعاریفی همچون افکار، باورها و هنجارهای جمعی که نظریه‏ های فرهنگی اغلب از آنها استفاده می‏کنند، مقوله‏هایی بسیار گسترده و نادقیق‏اند و به سادگی نمی‏توان آنها را به کار گرفت.
  همانند پژوهشهای فرهنگی اولیه در زمینه علوم سیاسی، برخی بر این باورند که تازه‏ترین موج فرهنگ‏ گرایی در بررسی مقوله امنیت، تاکنون نتوانسته است تعاریفی روشن و پذیرفتنی از فرهنگ عرضه بدارد.گرچه تمامی منادیان برجسته و نویسندگان مقاله‏های مهم در زمینه ضرورت بازگشت به فرهنگ در پژوهشهای امنیت ملی در دوران پس از جنگ سرد بر این باورند که اندیشه‏ها و نه عوامل مادی به پدید آمدن نتایج خاص منجر شده‏اند، اما هنوز هم تعریف عرضه شده از فرهنگ همچنان مبهم است.مفاهیم بالقوه ضد و نقیض و متفاوت از یکدیگر مانند فرهنگ سازمانی ("باورهای جمعی در یک سازمان خاص") و فرهنگ جهانی (اندیشه‏ها و هنجارهای جهان‏شمول) را نمی‏توان به سادگی در زیر چتر واحدی متکی بر فرهنگ‏ گرایی جای داد؛ برای مثال، اگر دیدگاههای دانا ایر و مارک ساچمن درباره اندیشه‏های جهانی فرهنگ و این که چه عواملی باعث می‏شود تا هریک از کشورها برای خود نوع خاصی از جنگ‏افزارها را برگزینند، به موضوع گسترش جنگ‏افزارهای هسته‏ای تعمیم دهیم، در آن صورت این اندیشه‏ها ممکن است با نظریه فرهنگ سازمانی که پیش‏بینی می‏کند فرهنگهای سازمانی متفاوت سازمانهای نظامی، باید آنها را به روی آوردن به انواع مختلف از فن‏آوری نظامی وادارد، دچار تناقض می‏گردد.
  به هرحال باید توجه داشت که مسأله تعریف تا حدود زیادی جنبه کاربردی دارد تا اصولی، چون این امکان وجود دارد که فرهنگ را به روشنی تعریف و آن را به کار انداخت.یک تعریف مفید و مناسب از فرهنگ، بر آن دسته از اندیشه‏های جمعی تکیه دارد که بر اثر تغییرات محیطی و ساختاری دگرگونی نمی‏پذیرند.این اندیشه‏ها نباید به سراسر نظام بین‏المللی تعمیم داده شوند بلکه باید برای هر یک از کشورها جنبه اختصاصی داشته باشند؛ برای مثال، همان‏گونه که جک اشنایدر می‏گوید: "فرهنگ راهبردی، جمع جبری اندیشه‏ها، واکنشهای شرطی احساسی و الگوهای رفتاری عادت‏گونه است که اعضای مجمع ملی راهبردی از آموزش یا تقلید کسب کرده‏اند و براساس آنها با یکدیگر مشارکت می‏کنند."
  دومین مبارزه‏ خواهی‏ای که بر سر راه ارزیابی نظریه ‏های فرهنگی قرار دارد این است که برخی از نظریه‏پردازان فرهنگی جدید در مطالعات مربوط به امنیت، به جای تأکید بر عوامل مشترک در چند مورد، بر مشخصات و ویژگیهای یک مورد خاص تأکید می‏ورزند، چون آنها بر این باورند که هر موردی در نوع خود منحصر به فرد است.این‏گونه از متغیرها را نمی‏توان به تمامی موارد گستراند چون آنها اغلب مواردی را پدید می‏آورند که "فرضیه همگونی واحد" را به مبارزه می‏خواند، فرضیه‏ای که می‏گوید بین موارد مختلف چنان شباهتی وجود دارد که بتوان آنها را با یکدیگر مقایسه کرد.مواردی که این‏گونه متغیرهای فرهنگی را به خدمت می‏گیرند، می‏توانند در مطلوب‏ترین وضعیت ممکن به مطالعات "پیکربندی - اندیشه‏نگارانه" 1 تبدیل شوند که تنها به محدودشدن نظریه‏ های تطبیقی منجر می‏شوند.محور اصلی این رویکرد فرهنگی، مردود دانستن خردگرایی برونی است (که پیش‏بینی رفتار در موارد گوناگون را امکان‏پذیر می‏سازد).اگر این گفته صحیح می‏بود در آن صورت این فرهنگ ‏گرایان تنها چند عنصر نظام‏مند در اختیار می‏داشتند که بتوانند نظریه‏ های خود را بر آنها استوار سازند.بدون در اختیار داشتن متغیرهای نظام‏مند، امکان پیش‏بینی وجود ندارد.به هرحال پیش‏بینی از عناصر محوری‏علوم اجتماعی است، البته نه فقط به دلیل صرفا نظری (برای پیش‏بینی به نظریه نیاز داریم تا بتوانیم نظریه را آزمایش کنیم)، بلکه برای ارزیابی سیاستها؛ (چرا که نظریه‏ هایی که پیش‏بینی های روشن نمی‏کنند برای سیاستگزاران سود چندانی ندارند.)
حالت منحصر به فرد بودن نظریه‏ های فرهنگی، مشکلات مهمی را به وجود می‏آورد که تاکنون فرهنگ ‏گرایان در مطالعات مربوط به امنیت، آن را نادیده گرفته‏اند.کلیفورد گیرتز، 1 دست کم با این مشکل به طور کامل روبه‏رو شده و به ژرف بودن آن اعتراف کرده است: "تنوع بسیار و طبیعی شکلهای فرهنگی، البته نه تنها منبع عظیم (و هدر رونده) مردم‏شناسی است، بلکه شالوده بزرگ‏ترین معضل نظری آن است: چگونه می‏توان این تنوع را با وحدت زیستی نوع بشر منطبق ساخت؟" بشر با وجود تفاوتهای ظاهری همسانیهای بنیادی متعددی دارد که باید بتوان در یک سطح کلی، تدوین نظریه‏ های مربوط به رفتار بشر را بر روی این شباهتها پی‏ریزی کرد.بسیاری از فرهنگ ‏گرایان جدید در عرصه مطالعه امنیت به اندازه کافی به این مسأله که ویژگیهای مشترک روان‏شناختی، زیست‏شناختی و روانی بشر تا چه میزان به شکل‏گیری الگوهای مشابه رفتاری منجر می‏شوند، نپرداخته‏اند.
  ستیزه ناشی از منحصر به فرد قلمداد کردن هریک از مقوله‏های فرهنگی ضرورتا این پرسش مهم‏تر را مطرح می‏کند که آیا وجود "علم" فرهنگ امکان‏پذیر است.برخی از پژوهشگران بر این عقیده‏اند که فرهنگ را می‏توان به صورت نظام‏مند مطالعه کرد.برخی دیگر نظیر گیرتز در این باره تردید دارند؛ او می‏گوید "تجزیه و تحلیل فرهنگ، یک علم مبتنی بر تجربه نیست که در پی قوانین علمی باشد بلکه یک مقوله تشریحی است که برای یافتن معانی تلاش می‏کند." گیرتز در ادامه این بحث می‏افزاید نظریه‏ های فرهنگی از دو ویژگی عمده علم بی‏بهره هستند: فزایندگی و پیش‏بینی.وی نتیجه می‏گیرد، "مردم‏شناسیعلمی است که پیشرفت آن بیشتر به تلطیف بحث بستگی دارد تا کامل‏تر شدن اجماع و اتفاق‏نظر؛ آن چه در علم مردم‏شناسی همواره بهتر می‏شود، دقت انتقادی است که ما از یکدیگر به عمل می‏آوریم."
  ساموئل هانتینگتن، یکی‏ دیگر از مدافعان‏ پرسابقه‏ نظریه ‏های‏ فرهنگی‏ به ‏این ‏نکته ‏اعتراف می‏کند که "تعابیر فرهنگی اغلب نادقیق و تکرار مکررات و در مواردی ترکیبی از این دو ویژگی هستند و در نهایت طرح یک مطلب پیچیده از این‏جمله که "فرانسویها مثل این هستند"، می‏باشد.
از سوی دیگر، تعابیر فرهنگی برای علوم اجتماعی مناسب نیستند چون با تمایل دانشمندان به صدور حکم کلی و تعمیم دادن یافته‏های خود به موارد دیگر، سازگاری ندارند." از این‏رو، سازگاری فرهنگ مبتنی بر رویکرد اثبات‏گرایی با علوم اجتماعی، جای بحث داشته است.همان‏گونه که دیوید لیتین می‏گوید: "علت بر افتادن پژوهش درباره فرهنگ سیاسی، بی‏ توجهی فرهنگ به برخی از مقوله ‏ها نیست، بلکه مطالعه نظام‏ مند فرهنگ در علوم سیاسی بر اثر رویکرد اثبات‏گرایی نوین تضعیف شده است.این رویکرد به یک روش‏شناسی محوری نیاز دارد و آن این که نظریه باید قوانین کلی داشته باشد و بتواند نادرستی این قوانین را ثابت کند."
  در میان فرهنگ ‏گرایان جدید در عرصه پژوهشهای مربوط به امنیت، نوگرایان آشکاری وجود دارند که معتقدند متغیرهای فرهنگی نیز به اندازه دیگر متغیرهایی که دانشوران علوم سیاسی بدان استناد می‏کنند، برای این‏گونه مطالعات مناسب هستند.البته در اردوگاه فرهنگ‏ گرایی نوین، افراد ضدنوگرایی نیز وجود دارند؛ برای مثال ریچارد پرایس و نینا تاننوالد معتقدند که "رویکرد آنان به جهان براساس متغیرهای مستقل نیست، متغیرهایی که تأثیر مستقل آنها بر میزان تفاوت را بتوان براساس منطق آمار اندازه‏گیری کرد." بدین‏ترتیب، فرهنگ‏ گرایی نوین در مطالعات امنیت، همچنان در بحث بی‏نتیجه بین گیرتز و لیتین دونوگرا و ضد نوگرای سرشناس بر سر این نکته که آیا در زمینه کلی مطالعات معاصر فرهنگی می‏توان از علم فرهنگ سخن به میان آورد، گرفتار آمده است.
  با وجود آن‏چه که گفته شد ویژگی منحصر به فرد موارد فرهنگی، تمامی برنامه پژوهش فرهنگ‏ گرایی نوین در زمینه مطالعه امنیت را مخدوش نمی‏کند.نظریه‏ های فرهنگی که برای تعمیم دادن یافته‏های خود به موارد دیگر مناسب نیستند باز هم ممکن است در مواردی به صدور احکام کلی به موارد دیگر در چارچوب یافته‏های فرهنگی منجر شوند.به زبان دیگر، این‏گونه نظریه‏ها ممکن است نتواند قوانینی کلی درباره رفتار تمامی کشورها صادر کنند اما درباره رفتار خاص یک کشور در زمینه سیاست خارجی در یک مقطع خاص تاریخی به چنین کاری می‏توانند دست بزنند.این انتقاد یعنی ناتوانی نظریه‏ های فرهنگی در صدور احکام و قوانین کلی درباره رویکردهایی که هنجارهای بین‏المللی، فرهنگ یا تمدن جهانی بحث می‏کند، مصداق نمی‏یابد؛ برای مثال، نظریه هانتینگتن درباره "برخورد تمدنها" یک نظریه کلی درباره رفتار کشورهاست که دراین مورد تصمیم کشورها برای اتحاد با کشورهای دیگر براساس هویت فرهنگی صورت می‏گیرد.
در ضمن برخی از نظریه‏ های فرهنگ سیاسی عام از قبیل نظریه‏ های طرح شده گابریل آلموند و سیدنی وربا درباره "فرهنگ مدنی" را می‏توان به تعدادی از موارد دیگر تعمیم داد.به هر تقدیر، بیشتر نظریه‏ های فرهنگ سیاسی و فرهنگ راهبردی داخلی و تقریبا تمامی نظریه‏ های مبتنی بر فرهنگ سازمانی از مشکل ناشی از منحصر به فرد بودن فرهنگها رنج می‏برند.به علت همین کاستی، بسیاری از متغیرهای فرهنگ داخلی فقط می‏توانند شمار اندکی از رفتارها را تبیین کنند.از آن‏جا که این نکته درباره تمامی نظریه‏ های نوین فرهنگی در مطالعه امنیت صدق نمی‏کند، در نتیجه تمامی برنامه پژوهش فرهنگی را زیر سؤال نمی‏برد.
  آخرین ستیزه‏ای که ارزیابی فرهنگ‏ گرایی پس از جنگ سرد با آن روبه‏روست، این است که هم فرهنگ‏ گرایی و هم واقع‏گرایی، بیشتر، برنامه‏ های پژوهشی هستند تا نظریه‏ های ملموس.برنامه‏های پژوهشی مجموعه‏ای از نظریه‏ها به شمار می‏روند که بر فرضیه‏های مشترک تکیه دارند اما ممکن است فرضیه‏های جانبی متفاوتی نیز داشته باشند و همین فرضیه‏های جانبی، ممکن است آنها را به پیش‏بینیهای کاملا متفاوت درباره یک مقوله و مورد خاص، براند.در مقابل، نظریه‏ های مربوط به برنامه‏های پژوهشی متفاوت، ممکن است درباره یک مورد خاص پیش‏بینی واحدی به عمل آورند؛ از این‏رو به جای قرار دادن فرهنگ‏ گرایی در برابر واقع‏گرایی، باید به یک رشته از نظریه‏ها توجه داشت که در دو بعد با یکدیگر تفاوت دارند: داخلی در برابر بین‏المللی و مادی در برابر ذهنی.نتیجه قرار گرفتن این دو بعد در مقابل یکدیگر تصویری است که در نمودار  1نشان داده شده است:
 
واقع‏گرایی ساختاری یا واقع‏گرایی نوین (خانه  2)یک نظریه کلی است که از توزیع تواناییها و امکانات مادی در نظام بین‏المللی برای شریح پی‏آمدهای نظام‏مند، همچون الگوهای اتحاد استفاده می‏کند.در مقابل، نظریه سازمانی (خانه 1) برای تشریح رفتار راهبردی همچون انتخاب یک آموزه ویژه نظامی، به منافع مادی خاص سازمانی توجه نشان می‏دهد.واقع‏گرایی سنتی (باز هم خانه 1)به دیگر عوامل داخلی همچون ماهیت بشر برای تشریح مناقشات بین‏المللی استفاده می‏کند.
رویکردهای فرهنگ سازمانی، سیاسی و فرهنگی (خانه  33)برای تشریح راهبرد کلان یا آموزه خاص نظامی یک کشور به متغیرهای ذهنی داخلی متوسل می‏شود.در مقابل، فرهنگ جهانی یا نظریه‏ های تجویزی بین‏المللی (خانه 4 ) برای تشریح دخالت انسانی، استفاده از فن‏آوریهای خاص نظامی یا علت روی آوردن کشورها به اتحاد با کشورهای دیگر به متغیرهای ذهنی بین‏المللی دست می‏یازند.
  گرچه نظریه‏ های فرهنگ ‏گرایانه، دیدگاههای واقع‏گرایانه را به مبارزه می‏خوانند، هر دو این برنامه‏های پژوهشی در عین حال می‏توانند نظریه‏ هایی را در خود داشته باشند که احتمالا یکدیگر را به ستیزه بکشند؛ برای مثال، بری پوسن، یک نظریه واقع‏گرایانه ساختاری از نوآوری آموزه نظریه توازن قدرت (خانه  2)را در مقابل نظریه سازمانی (خانه  1)محک می‏زند.علاوه بر این، بحثهای مهمی نیز بین واقع‏گرایان ساختاری (خانه  2)و کلاسیک (خانه  1)بر سر مسایل گوناگون، وجود دارد.به جز یک استثنای قابل توجه، فرهنگ ‏گرایان راهبردگرای نوین آن‏چنان مشغول مبارزه‏خواهی خود بر ضد واقع‏گرایی بوده‏اند که تا حدود زیادی تفاوتهای مهم در داخل اردوگاه فرهنگ ‏گرایان را نادیده گرفته‏اند؛ برای مثال، نظریه‏ های فرهنگی در خانه‏های  3و  4در داخل یک برنامه پژوهشی واحد قرار دارند اما در عین حال به راحتی می‏توان آنها را همانند نظریه‏ های خانه‏های  1و  2با یکدیگر جایگزین کرد.
  علاوه بر پنهان ساختن تفاوتهای مهم در درون برنامه پژوهشی فرهنگ ‏گرایانه، این دوگانگی، همانندیهای مهم بین رویکردهای برخی از فرهنگ ‏گرایان و نظریه‏ های غیرفرهنگی را پنهان می‏سازد.برای مثال، گرچه واقع‏گرایان انتظار ندارند که تمامی کشورها ساختارهای داخلی یکسانی داشته باشند یا رفتار بین‏المللی مشابهی از خود نشان دهند، اما در عین حال انتظار دارند که قدرتهای بزرگ، کارکردهای همسانی از خود بروز دهند.مشکل این جاست که این پیش‏بینی شباهت بسیاری به پیش‏بینی فرهنگ جهانی دارد.در این جا این پرسش مطرح می‏شود که چه عاملی این شباهت رفتار را توجیه می‏کند؟ روشن است که فرهنگ ‏گرایان نوین در مطالعه امنیت نه تنها بحثهای مهم در داخل برنامه پژوهشش فرهنگ ‏گرایانه را نادیده می‏گیرند بلکه پیش‏بینی آنها را در مواردی به سختی می‏توان از پیش‏بینی واقع‏گرایان تمیز داد.
فرهنگ ‏گرایان نوین در عرصه مطالعات امنیت برای نظریه‏ های مادی‏گرایانه و خردگرایانه نیز ستیزه‏های اجتماعی مهمی پدید می‏آورند.قرار دادن رویکرد جامعه‏شناختی در برابر منطق‏گرایی، گرچه روشنگریهایی به همراه دارد اما به همان اندازه نیز ابهام‏زاست.اولین نکته این که، قرار دادن نظریه‏ های فرهنگی درکنار نظریه‏ های فردگرایانه گمراه‏کننده است چون بسیاری از نظریه‏ های نوین فرهنگ ‏گرایانه راهبردی بر این اصل استوارند که اندیشه‏های مشترک با تحمیل سود و زیان به همان‏گونه که نظریه‏ های نوین واقع‏گرایانه و سازمانی معتقدند که ساختارهای مادی بر خردگرایی تحمیل می‏کنند، سبب می‏شوند تا رفتارهای خاصی، منطقی جلوه کنند.علاوه بر این اگر منطق‏گرایی به معنی پایبندی به یک پژوهش معرفت‏شناسی نوگرایانه همچون اثبات‏گرایی باشد، تبدیل مباحثه به تقابل میان نظریه‏ های جامعه‏شناختی و خردگرایانه نیز به هیچ وجه نمی‏تواند سودمند افتد.فرهنگ ‏گرایان راهبردگرای نوین، در پایبندی به اصول علوم اجتماعی امروزی، با یکدیگر تفاوت فراوان دارند.بنابراین، به جای قرار دادن برنامه‏های پژوهشی فرهنگ ‏گرایانه در برابر واقع‏گرایانه یا جامعه‏شناختی در برابر خردگرایی، به اعتقاد من قرار دادن نظریه‏ های فرهنگ ‏گرایانه در برابر شواهد و نظریه‏ های واقع‏گرایانه برای آگاهی از میزان تبیین واقعی آنها بسیار سودمندتر خواهند بود.
 
ج) فرهنگ و نظریه‏ های واقع‏ گرایانه
 
  مشکل اصلی فرهنگ‏ گرایی نوین در مطالعه امنیت این است که نظریه‏ های آن قدرت تشریحی بیشتری از نظریه‏ های موجود به دست نمی‏دهند.نظریه‏پردازی فرهنگی جنگ سرد، این امتیاز را داشت که می‏توانست پیش‏بینیهای تجربی روشنی به عمل آورد و همین پیش‏بینیها، آزمایش نظریه‏ های آن را در برابر شواهد جهان واقعی و نظریات جایگزین امکان‏پذیر ساخت.همان‏گونه که مشاهده کردیم، جنبه‏های تجربی تجزیه و تحلیل فرهنگ راهبردی در خلال جنگ سرد ضعیف بود.با آن که بخش اعظم نظریه‏پردازی فرهنگ دوران پس از جنگ سرد هنوز مردود اعلام نشده است اما این نظریه نمی‏تواند جایگزین نظریه‏ های واقع‏گرایانه مطالعات امنیت ملی شود، چراکه این نظریه‏ها بر موارد خاصی استوار است که معیار دقیقی برای تشخیص نظریه‏ های بهتر به دست نمی‏دهد.در متون فرهنگی نوین به جای گزینش موارد ملموس برای نظریه‏ های فرهنگی، در مطالعات امنیتی بر چهار نوع از موارد دیگر تکیه می‏گردد:  1) موارد "بسیار محتمل" برای نظریه‏ های فرهنگ ‏گرایانه؛  2) مواردی که نتایجی مشابه پیش‏بینیهای نظریه‏ های واقع‏گرایانه به همراه دارد؛  3) مواردی که تعابیر فرهنگ ‏گرایانه جای بحث دارند و  4) مواردی که در آنها بسیار زود است که بتوان نتایج را پیش‏بینی کرد.
1- موارد بسیار محتمل
  استدلال فرهنگ ‏گرایان نوین دست کم در دو مورد می‏تواند صحیح باشد، اما این دو مورد نکته چندانی را در این زمینه که آیا فرهنگ‏ گرایی را می‏توان به جای واقع‏گرایی نشاند، بازگو نمی‏کنند.علت این امر آن است که این نظریه‏پردازان موارد بسیار محتمل را برای نظریه‏ های فرهنگی و موارد "بسیار نامحتمل" را برای نظریه‏ های واقع‏گرایانه، ملاک قرار می‏دهند.به همین دلیل دو مورد استثنایی که در بالا به آنها اشاره شد معیار و ملاک ضعیفی به شمار می‏روند.چرا که ما انتظار عملکردی خوب از نظریه فرهنگ ‏گرایانه داریم.آرتور استینچکوب 1 می‏گوید: "اگر نظریه‏ای از آزمایش دشوار موفق بیرون آید، براعتبار آن در مقایسه با محک زدن آن در یک آزمایش آسان، افزوده خواهد شد.
  برای مثال، استدلال استفان روسن مبنی بر این که انواع مختلف جامعه سطح متفاوتی از کارایی نظامی را پدید می‏آورد، بی‏تردید در مورد هند که وی به بررسی آن پرداخته است، صدق می‏کند.جامعه هند از لحاظ تاریخی به شدت دچار تفرقه و تشتت بود و همین امر کارایی نظامی هند را خنثی ساخت.با وجود این، ارزش این شاهد تاریخی برای پرسش مهم‏تر که آیا رویکردهای داخلی و ذهنی، بهتر از رویکردهای مادی بین‏المللی است، بسیار ناچیز می‏نماید.واقع‏گرایان انتظار ندارند که تمامی کشورها ساختارهای داخلی یکسانی داشته باشند.آنها درواقع درصدد مشاهده تشابه کارکردی و ساختارهای متفاوت داخلی و رفتارهای خارجی متکی بر اموری همچون موقعیت جغرافیایی و سطح فن‏آوری نظامی در بین قدرتهای بزرگ هستند.از این‏رو، واقع درصدد مشاهده تشابه کارکردی و ساختارهای متفاوت داخلی و رفتارهای خارجی متکی بر اموری همچون موقعیت جغرافیایی و سطح فن‏آوری نظامی در بین قدرتهای بزرگ هستند.از این‏رو، واقع‏گرایان انتظار ندارند که هند یا هر کشور دیگری که از بازیگران اصلی سیاست جهانی به شمار نمی‏رود از کارایی نظامی یا ساختارهای داخلی مشابه قدرتهای اصلی صحنه سیاست بین‏المللی برخوردار باشد.به بیان دیگر، با توجه به این که هند یک مورد بسیار محتمل برای نظریه فرهنگ‏ گرایی است، این واقعیت که این کشور از آزمایش موفق بیرون آمده است نکته چندانی درباره برتری عام‏تر نظریه‏ های فرهنگی به دست نمی‏دهد.
به همین ترتیب مارتا فینموز معتقد است که واقع‏گرایان زمانی بروز دخالت را پیش‏بینی می‏کنند که منافع جغرافیای سیاسی مهمی در میان باشد و این واقعیت که دخالتهای بشردوستانه، بیشتر در مکانهایی صورت می‏گیرد که اهمیت ژئوپولیتیک چندانی ندارند، سبب می‏شود تا این خانم نظریه‏پرداز که این نکته را برای واقع‏گرایی یک معما به شمار آورد.این گفته در واقع بیان نادرستی از استدلال واقع‏گرایان محسوب می‏شود: واقع‏گرایان بر این نکته اعتراف دارند که حکومتها دارای سلسله مراتبی از منافع هستند که امنیت در رأس آن قرار دارد و پس از آن به ترتیب، رفاه اقتصادی، مسایل عقیدتی و ملاحظات بشردوستانه، در ردیفهای بعدی جای می‏گیرند.دخالتهای بشردوستانه به خودی خود با واقع‏گرایی مغایرتی ندارد: تنها آن‏گونه مداخله‏هایی که به امنیت یا منافع اقتصادی کشور آسیب می‏رسانند با واقع‏گرایی منافات دارند.همان‏گونه که فینموز در مثالهای تاریخی اعتراف کرده است، "اقدام بشردوستانه به ندرت هنگامی که دیگر اهداف یا منافع کشور را به خطر می‏اندازند صورت می‏گیرد." اگر تصور کنیم که این نکته درباره تمامی مواردی که خانم فینموز به بررسی آنها پرداخته است صدق کند، در آن صورت آنها برای نظریه فرهنگی، مواردی بسیار محتمل به شمار می‏روند.روسن و فینمور هیچ یک در استدلالهای خود اشتباهی مرتکب نشده‏اند و هر دو برای این پرسش که چرا حکومتها نمی‏توانند قدرت نظامی قابل ملاحظه‏ای به وجود آورند یا چرا حکومتها در مواردی که منافع راهبردی اندکی دارند دخالت می‏کنند، پاسخهایی داده‏اند، اما هیچ یک از آنها نتوانسته‏اند برتری رویکرد فرهنگ ‏گرایانه را به اثبات برسانند.
 
2- موارد تشخیص‏ناپذیر
  دومین گروه از موارد و مثالهایی که فرهنگ ‏گرایان به خدمت می‏گیرند مواردی هستند که در آن نظریه‏ های آنها و واقع‏گرایان، پیش‏بینیهای یکسانی می‏کنند؛ برای مثال، جفری لگرو معتقد است که رفتارهای متفاوت راهبردی در زمینه تصمیم‏گیری درباهر شدت بخشیدن به جنگ به وسیله آلمان، انگلیس، اتحاد شوروی و ایالات متحده امریکا در خلال جنگ دوم جهانی از فرهنگهای سازمانی متفاوت نظامی آنان سرچشمه می‏گرفت.
واقع‏گرایان اندکی با این دیدگاه جفری لگرو که می‏گوید تفاوت ساختار نظامی و تأثیر آن بر تصمیم‏گیریهای مربوط به جنگ، برای واقع‏گرایی یک معما محسوب می‏شود، موافق خواهند بود، چون واقع‏گرایان ضمن پیش‏بینی کارکرد مشابه حکومتها این انتظار را دارند که حکومتهای مختلف در نقاط گوناگون جهان، راهبردهای نظامی متفاوتی اختیار کنند.از این رو، واقع‏گرایان از تشدید حملات هوایی انگلیس بر ضد آلمان دچار شگفتی نخواهند شد چون تا سال  1944، حملات هوایی تنها روشی بود که می‏توانست به دشمن خسارت وارد کند.به همین‏ترتیب، واقع‏گرایان چنین پیش‏بینی می‏کردند که آلمان به علت موقعیت ژئوپولتیک خود و پیشرفتهایی که در زمینه تسلیحات و فن‏آوری جنگ مکانیزه به دست آورده بود، به جنگ زمینی تمایل بیشتری نشان دهد.آنها همچنین پیش‏بینی می‏کردند که راهبرد نیروی هوایی آلمان با راهبرد نیروی هوایی انگلیس کاملا متفاوت باشد چون نیروی هوایی تاکتیکی از نیروی هوایی استراتژیک برای حملات هوایی برق‏آسا مناسب‏تر می‏باشد.تشدید نبرد زیردریایی به وسیله آلمان نیز منطقی به نظر می‏رسد چون آلمان تنها از این طریق می‏توانست به انگلستان ضربه وارد کند.خلاصه این که نظریه فرهنگ سازمانی لگرو و نظریه واقع‏گرایانه در این موارد پس‏بینیهای 1 مشابهی به عمل می‏آورند.
استدلال ایان جانستون مبنی بر این که فرهنگ راهبردی داخلی بهتر از فشارهای نظام‏مند، راهبرد کلان سلسله مینگ در چین را تشریح می‏کند، پیچیدگی بیشتری دارد.وی بر این نکته پای می‏فشرد که این فرهنگ راهبردی واقع‏گرایانه، نتیجه عوامل داخلی بود نه بین‏المللی، چرا که میزان تهدیدهای خارجی متفاوت، ولی فرهنگ راهبردی همواره یکسان بود.این استدلال، دو اشکال دارد: اول، کشور چین در دوران سلسله مینگ همواره با محیط آشفته و توأم با هرج و مرج بین‏المللی روبه‏رو بود و به همین دلیل همواره در معرض تهدید خارجی قرار داشت.جانستون با اعتراف به این نکته می‏گوید: به تعبیر دقیق می‏توان گفت که چین با محیط پرهرج و مرج بین‏المللی روبه‏رو بود.دوم، جانستون نیز همان‏گونه که یک واقع‏گرا پیش‏بینی می‏کند، نشان می‏دهد که میزان توسل به زور در سلسله مینگ، متناسب با تغییر در تواناییهای نظامی این سلسله، تغییر می‏کرد.برای اثبات این نکته، جانستون به مثالهای فرا- ملی نیاز دارد که در آن، کشورهایی که از موقعیت جغرافیایی مشابهی برخوردارند، رفتارهای متفاوتی از خود نشان دهند.
وی در عین حال باید برای کشورهایی که دارای ساختارهای متفاوت اما موقعیت جغرافیایی مشابهی هستند و رفتارهایی همسان از خود بروز می‏دهند توجیه استراتژیک فرهنگی عرضه بکند.دیدگاههای جانستون نه تنها تعبیر و تفسیر موردی را که همواره نمونه بارزی از فرهنگ راهبردی تلقی شده است زیر سؤال می‏برد، بلکه استدلال وی را به سختی می‏توان از استدلالهای واقع‏گرایان متمایز ساخت.
  در این میان، "الیزابت کی‏یر" بر این عقیده است که فرهنگهای سیاسی داخلی و سازمانهای نظامی فرانسه پیش از جنگ دوم جهانی، مانع از آن شد تا این کشور بتواند گامهایی را بردارد که از بروز فاجعه شکست ماه مه  1940جلوگیری کند.به اعتقاد وی رهبری غیرنظامی فرانسه از تهدید نظامی داخلی بیش از تهدید بین‏المللی از جانب آلمان نگران بود و به همین دلیل ارتش را وادار به تدابیری کردند که با توجه به فرهنگ سازمانی خاص ارتش فرانسه، در پیش‏گرفتن آموزه نظامی تهاجمی که این کشور در دهه‏های  1920و  1930از آن برخوردار بود، ناممکن شد.به هرحال، واقع‏گرایان خواهند گفت تغییر آموزه نظامی فرانسه بازتاب روشنی از دگرگونی توازن قوا در اروپا بود.در سال  1920فرانسه و آلمان از لحاظ تعداد جمعیت تقریبا برابر بودند (فرانسه  39و آلمان 8/42میلیون‏نفر) و فرانسه از لحاظ تعداد نیروی نظامی به مراتب بر آلمان برتری داشت (فرانسه  350هزار نفر، آلمان  100هزار نفر).با درنظر گرفتن این ارقام به خوبی مشخص می‏شود که فرانسه دارای آموزه نظامی تهاجمی بود.در سال  1928فرانسه نه تنها از لحاظ تعداد جمعیت (فرانسه  41و آلمان 4/55میلیون‏نفر) بلکه از لحاظ توان صنعتی و همچنین سهم هریک از این دو کشور در تولید جهانی(فرانسه  6درصد، آلمان  6/11درصد) به شدت از آلمان عقب ماند.در سال  1937توان جنگی فرانسه کمتر از یک سوم توان جنگی آلمان بود (فرانسه  2/4و آلمان  4/14توان جنگی جهان).در سال  1938تعداد جمعیت فرانسه باز هم در مقایسه با جمعیت آلمان کاهش یافت (فرانسه  9/41و آلمان  5/68میلیون‏نفر).در زمینه توان صنعتی (فرانسه  74،آلمان  228)و درصد تولید جهانی (فرانسه 4/4،آلمان 7/12).در سال  1940تعداد نفرات ارتش فرانسه اندکی از تعداد نیروهای آلمان بود (فرانسه  689010نفر در برابر آلمان  720000نفر).با وجود این، قدرت نظامی پنهان آلمان به مراتب بیشتر از قدرت نظامی فرانسه بود.به علت برهم خوردن شدید توازن قوا و مشکلات فرانسه برای یافتن متحد قابل اعتماد در نظام چندقطبی بین‏المللی، واقع‏گرایان انتظار داشتند که فرانسه در دهه  1930آموزه نظامی تدافعی اختیار کند.
  گذشته از این، علت تصمیم‏گیریهای سرنوشت‏ساز و راهبردی فرانسه چندان ارتباطی با بحران سیاسی داخلی جمهوری سوم یا حتی آموزه نظامی تدافعی این کشور نداشت.علت اصلی شکست فرانسه طرح جنگی این کشور بود که قسمت اعظم نیروهای خود را برای سرکوب حملات آلمان از طریق آردن در منتهی‏الیه شمالی بلژیک مستقر کرد.رهبری نظامی فرانسه تصور می‏کرد که آلمانها برای عبور از آردن با مشکلات فراوان روبه‏رو خواهند شد و همین برآورد غلط یک اشتباه بزرگ راهبردی بود.اما باید توجه داشت که این اشتباه در فرهنگ سیاسی یا فرهنگ سازمان نظامی فرانسه ریشه نداشت چون غیر فرانسویها از جمله "سرباسیل هنری لیدل هارت" 1 نویسنده برجسته مسایل نظامی انگلیس و فرماندهی عالی ارتش آلمان نیز پیش از فوریه سال  1940تصور می‏کردند که عبور ارتش آلمان از آردن بسیار دشوار خواهد بود.به بیان دیگر، نه تنها یک نظریه سیاسی واقع‏گرایانه می‏تواند تغییرات پدیدآمده در طرحهای نظامی فرانسه در بین دو جنگ را تشریح کند، بلکه ارزیابی مناسبتری از نتیجه نبرد فرانسه به دست می‏دهد.
3- موارد قابل بحث
  در تعدادی از موارد، تعابیر و تفسیرهای فرهنگ ‏گرایان نوین با تفسیرهای واقع‏گرایانه کاملا تفاوت دارد اما حتی در اینها نیز جای بحث وجود دارد؛ برای مثال، "ریچارد پرایس" و "نینا تاننوالد" معتقدند که بدنامی و نفرت‏آور بودن کاربرد سلاحهای شیمیایی تا حدود زیادی عامل عدم کاربرد این‏گونه جنگ‏افزارها به شمار می‏رود.به اعتقاد آنها اگر این بازدارندگی هنجاری وجود نداشت، این‏گونه جنگ‏افزارها به شیوه‏ای گسترده به استفاده درمی‏آمدند.ریچارد پرایس معتقد است "اگر استفاده از سلاحهای شیمیایی از لحاظ بین‏المللی زشت و ننگ‏آور نبود، جنگ دوم جهانی به احتمال زیاد به جنگ شیمیایی تبدیل می‏شد." با وجود نفرت همگانی از این سلاحها، بازدارندگی متقابل و ناسودمندی نظامی این گونه جنگ‏افزارها، توجیه بهتری از عدم کاربرد متداول این جنگ‏افزار به دست می‏دهد.
سلاحهای شیمیایی بیشتر در برابر دشمنی که برای مقابله با این‏گونه جنگ‏افزار آمادگی ندارد و افراد غیرنظامی می‏تواند مؤثرتر واقع شود و دفاع در برابر سلاحهای شیمیایی به وسیله نیروهایی که برای مقابله با این گونه جنگ‏افزارها تدارک دیده‏اند، نسبتا آسان است و آمادگی آنها عملیات تهاجمی با سلاحهای شیمیایی را در جنگ دوم جهانی به گونه‏ای گسترده‏تر، مشخص می‏کند.علاوه بر این، "پرایس" و "تاننوالد" باید به این پرسش پاسخ دهند که هنجارهای بازدارنده از کاربرد سلاحهای شیمیایی پیش از جنگ اول جهانی چرا نتوانست از کاربرد گسترده این جنگ‏افزارها در طول جنگ جلوگیری کند یا چرا این هنجارها مانع از آن شد که قدرتهای محور از به کار بردن سلاحهای شیمیایی بر ضد متحدان خودداری کنند اما نتوانست از استفاده از این جنگ‏افزارها بر ضد غیرنظامیان (یهودیان) و نیروهای نظامی که توان تلافی نداشتند، جلوگیری نماید (چینیها و اتیوپیاییها) هنجارهای مربوط به نفرت‏آور بودن کاربرد از سلاحهای شیمیایی در فاصله بین دو جنگ نیز همانند دوران پیش از جنگ اول جهانی وجود داشت اما این هنجارها به جای این که واقعیتی راهبردی را شکل دهند، بازتاب واقعیتی بود که تا حدود زیادی تحت تأثیر سودمندی (یا ناسودمندی) سلاحهای شیمیایی و خاصیت بازدارندگی متقابل آن قرار داشت.در زمانی نه چندان دور، عراق در جنگ عراق و ایران از سلاحهای شیمیایی بر ضد ایرانیها و غیرنظامیان کرد استفاده کرد اما در جنگ خلیج فارس این جنگ‏افزارها را در برابر امریکا به کار نبرد.همین امر به خوبی صحت استدلال بازدارندگی یا سودمندی را در بحث مربوط به کاربرد سلاحهای شیمیایی ثابت می‏کند.ایرانیها و غیرنظامیان کرد از توان اقدام متقابل برخوردار نبودند و توان دفاعی آنها در برابر جنگ‏افزارهای شیمیایی و میکروبی بسیار ضعیف بود و به همین دلیل استفاده عراق از این‏گونه جنگ‏افزارها از لحاظ راهبردی معنی پیدا می‏کرد.در مقابل، امریکا و متحدانش در جنگ خلیج‏فارس از توان دفاعی بسیار مقتدر در برابر سلاحهای شیمیایی و میکروبی و زرادخانه سلاحهای کشتار جمعی برای اقدام تلافی‏جویانه بر ضد عراق برخوردار بودند و به همین دلیل، کاربرد سلاحهای میکروبی و شیمیایی به وسیله عراق از نگر راهبردی چندان معقول نبود.
  استدلال "رابرت هرمن" در این‏باره که جنگ سرد به این دلیل پایان یافت که شورویها به هنجارها و فرهنگ غربی روی آوردند تا حدودی منطقی به نظر می‏رسد اما در این زمینه استدلال‏های دیگری وجود دارند که منطقی‏تر به نظر می‏رسند.
برخی از تحلیل‏گران، دگرگونی در دیدگاه زمامداران شوروی را درواقع ناشی از انقلاب هسته‏ای می‏دانند که سبب شد تا دفاع جهانی اهمیت پیدا کند.برخی دیگر نیز تغییر در نگرش زمامداران شوروی را ناشی از وحشت آنان به شکست در مسابقه تسلیحات پیشرفته می‏دانند و می‏گویند همین وحشت، انجام گرفتن اصلاحات میخائیل گورباچف را سهولت بخشید."هرمن" در عین حال نمی‏تواند تغییر رفتار شوروی در زمینه سیاست عملی و گرایش آن به سمت رویکردهای واقع‏گرایانه را که فارغ از رقابتهای قدرتهای بزرگ است، توجیه کند.
  توماس رایس کاپن نیز به گونه‏ای مشابه، ناتو را اتحادیه‏ای توصیف می‏کند که شالوده آن را "لیبرالیسم جمهوری‏خواهانه" 1 تشکیل می‏دهد نه یک برداشت مشترک ازتهدید.(123) مشکلی که رایس کاپن با آن روبه‏روست تشریح این نکته است که کشورهای غیرلیبرالی همچون یونان و ترکیه چگونه در این اتحادیه (ناتو) باقی مانده‏اند.اشتراک عقیدتی و فرهنگی بین کشورهای عضو ناتو ممکن است تصادفی باشد چون بسیاری از سیاستگذاران پرنفوذ در امریکا و دیگر کشورهای غربی در خلال جنگ سرد برای اتحاد با کشورهای غیرلیبرال در دیگر نقاط جهان چندان احساس گناه نمی‏کردند.البته این مسأله برای نظریه اتحاد که خواهان همگرایی کشورها براساس منافع مشترک است و نه ایدئولوژی مشترک، مشکل و معمایی نمی‏آفریند.
 
4- موارد زودهنگام
  موارد اندکی وجود دارد که فرهنگ ‏گرایان نوین در مطالعات مربوط به امنیت به آنها پرداخته‏اند و هنوز بسیار زود است که بتوان درباره نتایج آنها اظهارنظر کرد.توماس برگر، پیتر کازنشتاین و "نوبر و اُوکاوارا" 2 براین عقیده‏اند که فرهنگ‏های سیاسی آلمان و ژاپن به گونه‏ای برگشت‏ناپذیر از نظامی‏گری به صلح‏طلبی تغییر یافته است.برگر مدعی است که "آلمان و ژاپن به علت تجربه‏های تاریخی و چگونگی تعبیر این تجربه‏ها به وسیله بازیگران عرصه سیاست داخلی، به باورها و ارزشهایی دست یافته‏اند که آنها را از توسل به زور باز می‏دارد." با وجود این برای تشریح و توجیه دگرگونی فرهنگهای سیاسی آلمان و ژاپن، دلایل قانع‏کننده‏ای از زاویه ساختارهای بین‏المللی وجود دارد: در این میان می‏توان به ویژه به شکست این دو کشور در جنگ دوم جهانی،اشغال‏این‏دوکشوربه‏وسیله متفقین و چتر امنیتی امریکا اشاره کرد.با توجه به آن‏چه که گفته شد، آزمایش واقعی این استدلالهای فرهنگی در آینده امکان‏پذیر خواهد بود به ویژه اگر تعهدات امریکا در قبال ناتو و ژاپن کم‏رنگ شود.
برگر، سرانجام این استدلال واقع‏گرایانه را می‏پذیرد که "موضع ضدنظامی‏گری فعلی ژاپن در صورت تضعیف اتحاد آن با امریکا یا پدید آمدن یک‏تهدید امنیتی جدید منطقه‏ای نمی‏تواند دوام آورد." به همین دلیل هنوز بسیار زود است که بگوییم فرهنگهای سیاسی آلمان و ژاپن برای همیشه‏تغییرکرده‏است‏امادلایل‏غیرفرهنگی متقاعدکننده‏ای برای توجیه دگرگونیهای فرهنگی جنگ سرد وجود دارد و در عین حال شواهدی در میان هست که نشان می‏دهد آلمان و ژاپن ممکن است در دوران پس از جنگ سرد بار دیگر به فرهنگهای راهبردی سنتی‏تر قدرتهای بزرگ بازگردند.شگفت‏آور این که برخی از این نگرشهای بدبینانه بر متغیرهای فرهنگی متکی هستند.
  فرهنگ ‏گرایان جدید معتقدند به علت قرار دادن مسایل مربوط به امنیت ملی در کانون توجه خود، به بررسی موارد ملموس مبادرت کرده‏اند.اما باید دانست آن چه که باعث می‏شود تا مورد به یک آزمون جدی و مورد ملموس تبدیل شود این نکات هستند: 1- آیا نظریه‏ های رقیب درباره نتایج مورد تحت بررسی، پیش‏بینیهای بهتری به عمل آورد.موضوع تحت مطالعه به خودی خود باعث مهم یا بی‏اهمیت شدن مورد نمی‏شود.نکته‏ای که به موضوع اهمیت می‏بخشد این است که آیا نظریه می‏تواند درباره یک مورد خاص پیش‏بینیهای قطعی به عمل آورد.گرچه موج پس از جنگ سرد به اندازه موج جنگ سرد به خطا نرفته است اما به هرحال ناتوانی نظریه راهبردی فرهنگی پس از جنگ سرد برای انتخاب موارد مهم برای نظریه خود، سبب شده است تا ادعای مدافعان این نظریه برای گنجاندن آن به جای برنامه‏پژوهشی‏واقع‏گرایانه‏چندان‏متقاعدکننده‏نباشد.
 
 د) فرهنگ و امنیت
 
  برای آن که نظریه‏ های فرهنگی بتوانند مکمل نظریه‏ های موجود شوند باید سه ویژگی داشته باشند: اول، متغیرهای فرهنگی باید فاصله میان دگرگونی ساختاری و دگرگونی در رفتار حکومتها را تشریح کنند.دوم، باید توضیح دهند که چرا برخی از حکومتها رفتار غیرمنطقی از خود بروز می‏دهند و ناگزیر می‏شوند تا پی‏آمدهای ناشی از رعایت نکردن محدودیتهای نظام بین‏المللی را تحمل کنند.و سرانجام این که متغیرهای داخلی نظیر فرهنگ باید تأثیر مستقل و جدی‏تری نسبت به سایر متغیرها به جای گذارند.
استدلالهای فرهنگ ‏گرایانه ممکن است با تشریح فاصله موجود بین دگرگونی ساختاری و رفتار حکومتها، به مکمل نظریه‏ های موجود تبدیل شوند. برای مثال، در خلال جنگ سرد هم امریکا و هم اتحاد شوروی از الگوهای کنترل ارتش به دست غیرنظامیان پیروی می‏کردند.با پایان جنگ سرد، شواهد روزافزون گواهی می‏دهند که کنترل غیرنظامیان بر ارتش در هر دو کشور که رقیب یکدیگر در دوران جنگ سرد بودند، تضعیف شده است.برایان تیلور در یک استدلال بسیار منطقی می‏گوید هنجارهای مربوط به قرار گرفتن ارتش تحت کنترل غیرنظامیان سبب شده است تا ارتش شوروی نتواند به کودتا مبادرت و به گونه‏ای آشکارتر در امور سیاسی این کشور دخالت کند.با وجود این استدلال، فرهنگ سازمانی تیلور در تشریح علت تضعیف کنترل ارتش شوروی به وسیله غیرنظامیان در مقایسه با کنترل شدید ارتش این کشور به وسیله غیرنظامیان در خلال جنگ سرد که وی آن را بررسی کرده است چندان موفق نبوده است.فرهنگ به مثابه مکمل نظریه‏ های موجود به خوبی کارآمد است اما به تنهایی قادر به گرفتن جای آنها نیست.
  متغیرهای فرهنگی ممکن است بتوانند علت رفتار برخی از حکومتها برخلاف ضرورتهای ساختاری نظام بین‏المللی را تشریح کنند.باید گفت، ساختار هرگز به طور مستقیم نتایج را معین نمی‏کند بلکه از طریق راه‏کارهای گوناگون عمل می‏کند: جامعه‏پذیری، ترغیب و رقابت.کنث والتز معتقد است که حکومتها ناگزیر نیستند تا الگوی رفتاری خاصی را که متأثر از ساختار بین‏المللی است اختیار کنند.کشورها با مشاهده این واقعیت که هر کشوری که رفتار خود را با ساختارهای بین‏المللی سازگار کرده است در رقابت با کشورهای دیگر وضعیت بهتری دارد به تدریج می‏آموزند تا خود را با ساختارهای بین‏المللی سازواری دهد.والتز با ذکاوت و زیرکی خاصی استدلال خود را این‏گونه خلاصه کرده است: "نظریه تشریح می‏کند که چرا کشورهایی که از لحاظ ژئوپولیتیک موقعیت یکسانی دادند با وجود تفاوتهای داخلی رفتار همانندی از خود بروز می‏دهند." واقع‏گرایانی همچون والتز بر این عقیده‏اند، کشورهایی که دارای موقعیت ساختاری تقریبا یکسانی هستند اگر خواهان ادامه موجودیت و رفاه و آسایش خود باشند باید رفتار مشابهی نیز از خود بروز دهند.کنث پولاک مدعی است که فرهنگ سیاسی عرب به توان ارتشهای عرب برای شرکت در جنگهای زرهی نوین خدشه وارد می‏کند.به هرحال، با توجه به شکستهای پی در پی اعراب به علت ناتوانی آنها در درگیر شدن در نبردهای زرهی، نظریه کنث پولاک درباره فرهنگ سیاسی عرب با استدلالهای واقع‏گرایانه درباره پی‏آمدهای ناتوانی اعراب برای رقابت توفیق‏آمیز با قدرت‏های برتر، مغایرتی پیدا نمی‏کند.
اگر اعراب با وجود فرهنگ سیاسی متمایز خود در جنگهای زرهی مختلف پیروز می‏شدند در آن صورت ادعای فرهنگ ‏گرایان از طریق تشریح رفتار و پی‏آمدهای آن برای جایگزین ساختن نظریه‏ های واقع‏گرایانه به نظریه‏ های فرهنگی تا حدودی منطقی به نظر می‏رسید.بدین‏ترتیب نظریه پولاک را می‏توان مکملی بر نظریه واقع‏گرایانه قلمداد کرد نه جایگزین آن.
  در این میان والتز می‏گوید: "باید دانست که ساختار یک محیط چگونه و تا چه اندازه بر پی‏آمدها و نتایج تأثیر می‏گذارد." ساختارها اغلب عامل تعیین‏کننده‏ای هستند اما در مواردی پی‏آمدها به عوامل دیگری بستگی دارند.این امر سبب می‏شود تا رقابت میان نظریه‏ های فرهنگ ‏گرایانه و واقع‏گرایانه از شمول کمتر اما از شدت بیشتری برخوردار شود.در محیطهایی که ساختارها، نقش تعیین‏کننده دارند پیش‏بینی‏های واقع‏گرایان و فرهنگ ‏گرایان درباره رفتار و پی‏آمدهای بین‏المللی شبیه یکدیگر می‏شوند.به همین دلیل، موارد حساس برای تصمیم‏گیری بین نظریه فرهنگ ‏گرایانه و واقع‏گرایانه، محیطهایی هستند که در آنها ساختارها نقش تعیین‏کننده دارند.
  اختلاف اصلی در بین نظریه‏پردازان فرهنگی و واقع‏گرایان، تصمیم‏گیری درباره میزان تعیین‏کنندگی ساختارها خواهد بود.واقع‏گرایان معتقدند که ساختارها در بیشتر موارد نقش تعیین‏کننده دارند و منطقی است که بررسی و ارزیابی با تکیه بر متغیرهای ساختاری آغاز شود.در مقابل، فرهنگ ‏گرایان معتقدند که ساختار مادی اغلب عامل تعیین‏کننده به حساب نمی‏آید و به همین دلیل باید بررسی را از متغیر دیگری آغاز کرد.این مسأله در مواقعی اهمیت پیدا می‏کند که واقع‏گرایان در مواردی که ساختار نقش تعیین‏کننده ندارد برای فرهنگ یا دیگر متغیرها ارزش و اعتبار خاصی قایل شوند.در محیطی که نقش ساختار تعیین‏کننده است و حکومتها تنها یک یا حداکثر چند گزینه راهبردی رضایت‏بخش در پیش‏رو دارند، نظریه‏ های واقع‏گرایانه متغیرهای فرهنگی را فقط متغیرهایی وابسته و دخیل به شمار می‏آورند که اغلب بازتابی از محیط ساختاری هستند و تغییر تدریجی آنها به اندازه‏ای است که بین تغییر ساختاری و تغییر در رفتار حکومت فاصله ایجاد می‏کند.در محیطهایی که ساختار نقش تعیین‏کننده ندارد و حکومت بین گزینه‏های متعدد حق انتخاب دارد، نظریه‏ های واقع‏گرایانه نباید برای قایل شدن نقش مستقل‏تر برای فرهنگ یا دیگر متغیرهای داخلی در تشریح رفتار حکومت با مشکل چندان زیادی روبه‏رو شوند.
در بحث مربوط به کنترل ارتش به دست غیرنظامیان، نشان داده‏ام که چگونه مجموعه‏ای از تهدیدهای داخلی یا بین‏المللی به ایجاد محیطهایی که تا حدودی تحت‏تأثیر ساختارها قرار دارند منجر می‏شود.زمانی که یک کشور با تهدیدهای داخلی یا خارجی روبه‏روست، ساختار در آن کشور نقشی تعیین‏کننده دارد و در زمانی که با هر دو تهدید روبه‏روست یا با هیچ تردیدی در میان نیست، ساختار نقش تعیین‏کننده‏ای ندارد.در مواردی که محیط در برابر تهدیدهایی جزئی قرار دارد، لازم است برای تشریح رفتارهای راهبردی متفاوت حکومتها، از متغیرهای دیگری استفاده شود.در این‏گونه موارد، ممکن است فرهنگ یا دیگر متغیرهای داخلی نقش مستقل‏تری در تشریح رفتار حکومتها ایفا کنند.ستیزه‏ای که صاحب‏نظران روابط بین‏الملل و پژوهشهای تطبیقی با آن روبه‏رویند پاسخ‏گویی به این نکته است که تحت چه شرایطی و تا چه اندازه محیطهای ساختاری یا عوامل غیرساختاری در تعیین نتیجه و پی‏آمدها دخیل هستند.
 
 ه) نتیجه ‏گیری
 
  نظریه‏ های جدید فرهنگی در پژوهشهای امنیت ملی به علت تشریح فاصله میان تغییر ساتاری و تغییر رفتار حکومتها، توجیه رفتار انحرافی حکومتها و توضیح رفتار در محیطهایی که ساختار نقش تعیین‏کننده ندارد تا حدودی می‏توانند مکمل نظریه‏ های واقع‏گرایانه باشند.بدین‏ترتیب، تردیدی وجود ندارد که فرهنگ دارای اهمیت است و توجه دوباره به متغیرهای فرهنگی، برای درک بهتر و مسایل امنیت بین‏المللی در دوران پس از جنگ سرد کمک‏ساز خواهد بود.بنا به دلایلی که برشمردیم و نیز دلایل دیگر، موج سوم آثار و نوشته‏های مربوط به فرهنگ راهبردی، خوانندگان زیادی خواهد داشت و بحثهای فراوانی را به بار خواهد آورد.
  مشکل این جاست که برخی از فرهنگ ‏گرایان جدید در عرصه پژوهشهای مربوط به امنیت همچون فرهنگ ‏گرایان قدیمی دیگر عرصه‏های مطالعاتی، بیش از اندازه بر رویکردهای فرهنگی تأکید دارند.باید گفت که متغیرهای فرهنگی به خودی خود قدرت تشریحی چندانی ندارد.موج مطالعات فرهنگی دوران جنگ سرد تا حدود زیادی اعتبار خود را از دست داده است، موج پس از جنگ سرد نیز چندان متقاعدکننده نیست چون بر موارد و رویکردهایی تکیه دارد که توان لازم را برای گرفتن جای نظریه واقع‏گرایانه ندارند.خلاصه این که نظریه‏ های نوین فرهنگی به علت ضعف قدرت تشریحی خود جای نظریه‏ های واقع‏گرایانه را در مطالعات مربوط به امنیت ملی نخواهند گرفت.
بسیاری از فرهنگ ‏گرایان ظاهرا بر ضعف این نظریه آگاهند و در تحلیل نهایی از آن روی برمی‏گردانند، چرا که درباره میزان قدرت مستقل تشریحی متغیرهای فرهنگی در مطالعات مربوط به امنیت دچار تردید هستند.بسیاری از فرهنگ ‏گرایان نوین با جفری لگرو هم‏عقیده‏اند که "فرهنگ صرفا بادنمایی نیست که تحت تأثیر نیروهای محیط یا منطق‏گرایی راهبردی قرار داشته باشد." در بیشتر موارد، فرهنگ، متغیری مستقل است.اما لگرو در مواردی می‏پذیرد که "واقعیت، یک مقوله اجتماعی است اما تنها با یافته‏های مادی و در چارچوب ساختارهای موجود می‏توان به واقعیت دست یافت به هر حال در مواقعی که تضاد بین شرایط خارجی و گرایشهای فرهنگی بسیار شدید می‏شود، فرهنگ احتمالا خود را با شرایط خارجی سازگار می‏سازد.بسیاری از فرهنگ ‏گرایان نوین درباره این نکته صراحت ندارند: برای مثال، الیزابت کی‏یر بیان می‏دارد "فرهنگ از استقلال (نسبی) علیّت برخوردار است.گرچه همه می‏پذیرند که فرهنگ عامل مهمی است، اما پرسش اساسی در این‏جا این است که قدرت مستقل تشریحی این مقوله تا چه میززان است.پاسخ این پرسش را زمانی می‏توان داد که دقیقا بدانیم آیا فرهنگ همواره یک متغیر مستقل و تعیین‏کننده است (به‏گونه‏ای که اکثر فرهنگ ‏گرایان معتقدند) یا در مجموع یک متغیر دخیل و وابسته است، آن‏گونه که نظریه‏پردازان واقع‏گرا می‏گویند."
  سوابق پژوهش‏های تجربی درباره فرهنگ راهبردی ما را بر آن می‏دارد تا درباره قدرت تشریحی متغیرهای صرفا فرهنگی از رفتار راهبردی، جانب احتیاط را نگاه داریم.به همین دلیل ما نظریه‏ های واقع‏گرایانه را به نفع نظریه‏ های فرهنگی در مطالعات مربوط به امنیت کنار نخواهیم گذاشت.البته، در مواردی که نظریه‏ های واقع‏گرایانه با نارسایی همراه هستند باید از نظریه‏ های نوین فرهنگی چونان مکمل نظریه‏ های واقع‏گرایانه استفاده کرد.البته باید توجه داشت که برخلاف ادعای فرهنگ ‏گرایان نوین تنها در برخی از موارد، تکمیل نظریه‏ های واقع‏گرایانه با نظریه‏ های فرهنگی ضرورت پیدا می‏کند، خلاصه این که ضمن تجلیل از بازگشت مقوله فرهنگ به مطالعات مربوط به امنیت، نباید در برابر موج جدید نظریه فرهنگ‏ گرایی تسلیم شد. 1

تبلیغات