نادرنگری- نقد مقاله خاتمیت دکتر عبدالکریم سروش (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
این مقاله، در نقد چند مقاله از کتاب بسط تجربة نبوی، تألیف آقای دکتر عبدالکریم سروش است. وی در آن کتاب با پرداختن به مسألة «ختم نبوت» سر از ختم ولایت در آورده و ولایت را نیز به همراه نبوت پایان یافته تلقی کرده است. از آن جا که مسألة ولایت فقیه، از توابع مسألة ولایت ائمة اطهار است و آقای سروش و همفکران او به مسأله ولایت فقیه اعتقادی نداشته و بارها آن را به باد انتقاد و انکار گرفتهاند، این بار سراغ خشکاندن ریشة اصلی درخت ولایت فقیه رفته و با قطع کردن آن شاخ و برگ آن را خشکانده است. محور بحث وی چنین است: ولایتی که به طور کامل مورد پذیرش هر مسلمان است فقط ولایتی است که خداوند به حضرت محمد9 داده، و جز رسول اکرم، کسی چنین ولایتی ندارد. با خاتمیت نبوت پیامبر اسلام، ولایتش نیز خاتمه یافته است و کسی ولایت او را ندارد؛ همانطور که هیچ کس، نبوت او را ندارد. نتیجة کلام وی این است که با مرگ پیامبر، کسی جانشین مقام ولایی او نیست تا چه رسد به این که امروزه پس از گذشت 1400 سال از آن زمان، عدهای ادعای جانشینی او را کرده، بخواهند خود را در ولایت او سهیم بدانند. ما در این مقاله، علل روانی و اجتماعی و سیاسی کلام وی را بررسی و ادلة دینی و فلسفی و عرفانی موجود در ابطال نظر وی را به اختصار بیان کردهایم.متن
این حکایت را همه شنیدهاید که شخصی حسود، به جهت حسادت بیش از حد به همسایة خود و خاموش کردن چراغ رونق وی، به حیلهای دست زد که در واقع خاموش کردن چراغ عمر خویش بود. بدین طریق که غلامی را از بازار خرید و او را بیش از حد اکرام کرد بدون اینکه خدمتی از وی بخواهد. آخر الامر از غلام خواست تا هر که روزی نیستش بخت و نجات منگرد عقلش مگر در نادرات
به پاس این همه نعمت، به ارباب خود خدمتی کند. آن خدمت عبارت از این بود که غلام، سر ارباب را در پشت بام همسایة وی از تن جدا کند و سر را به باغچة حیاط وی انداخته؛ سپس با بوق و کرنا به دنبال ارباب مفقود شده بگردند و عاقبت جسد را از پشت بام و سر را از باغچة حیاط همسایه کشف کنند و بدین طریق، آن انسان محبوب محسود را به پای چوبهدار برند و قصاص کنند.
این مسأله را به صورت قصه و حکایت در نکوهش حسادت نقل کردهاند؛ اما در اشکال گوناگون مصداقهای فراوان دارد. گاهی حساسیت به شخص یا به صفات و خصوصیات فردی، بعضی را وا میدارد که اصل آن صفت را باطل یا انکار کنند؛ همانطور که گاهی علاقه و وابستگی به یک شخص سبب میشود تا همة خصوصیات و منش او در نظر دوستدارانش زیبا جلوه کند.
نتیجة قهری حب و بغض غیرعادی و غیرمنطقی، آدمی را از اعتدال خارج ساخته، به دام افراط و تفریط میکشاند چه نیکو فرموده است حضرت امیر مؤمنان7 که:
حُبُّالشَّی یُعمی وَ یُصِمُّ. علاقه به چیزی، انسان را کور و کر میکند؛
به همین جهت، انسان مُحِب یا مُبغِض به طور معمول نادر نگر است؛ یعنی همیشه به صفات نادر و کمیاب محبوب خود نظر کرده، آن را نصبالعین خود قرار میدهد. همچنین به حالات و صفات نادر و نادرست انسان مبغوض خود نگریسته، آن را شایع کرده، بر آن میتازد.
این گونه افراد هیچ گاه بار سالم به مقصد نمیرسانند؛ زیرا یا میتازند یا مینازند.
آنچه سبب شد تا نگارندة این سطور، به تحریر این مقاله بپردازد، ملاحظة مصداقی جدید برای حکایت مذکور است؛ یعنی خودکشی برای از بین بردن حریف؛ اما این بار، خودکشی جسمی نیست؛ بلکه اعتقادی است.
اخیراً کتاب بسط تجربة نبوی را مطالعه میکردم و به مقالة «خاتمیت پیامبر» آن رسیدم. آقای سروش در این مقاله، ختم نبوت را با ختم ولایت یکی گرفته و گفته است: پیامبر، همان گونه که نبوتش به پایان رسید، ولایتش نیز به پایان رسیده است و همان طور که نبوت جدید قابل قبول نیست، ولایت جدید نیز مقبول نخواهد بود.
در این سخن بسیار اندیشیدم که چرا مسلمان شیعه باید چنین سخن بگوید. از مسلمات عقاید شیعه است که امامت خاتمه نیافته و پس از پیامبر اکرم9 به اولاد وی از صلب علی و فاطمه انتقال یافته و نخستین ولی بعد از نبی، حضرت علی7 و واپسین آن، حضرت مهدی - عجلا تعالی فرجه - است. سخن آقای سروش را چگونه باید توجیه کرد؟ آیا وی از شیعه بودن پشیمان شده است یا اصلاً از اول هم شیعه نبوده، و خود را چنان وانمود میکرده یا در شیعهگری، شعبة جدیدی ایجاد شده است که با خاتمیت ولایت نیز میسازد؟!
چون تاکنون هیچ کدام از این فرضیهها را نتوانستهام بپذیرم، ناگزیر به جنبة روانی و اجتماعی وی و مسألة ولایت توجه و در آن تفکر کردم. قراین حالیه و مقالیة حاصل از اوضاع اجتماع و حالات روانی وی مرا بدین نکته رهنمون ساخت که مسأله، در حب و بغض افراطی ریشه دارد. از آنجا که بحث ولایت دامنهاش به ولایت فقیه کشیده شده است و آقای سروش به علل فردی و اجتماعی، ولایت فقیه را قبول ندارد،2 اما آن را در قالب مسائل علمی بیان کرده و به ظاهر، اسباب و علل علمی برای آن میتراشد و از طرفی، عدهای مداح که از راه مداحی و تعریف و تمجید بیقید و شرط از ولایت فقیه میپردازند، زیرا از راه این مدیحهسرایی به آب و نانی رسیدهاند و بدون این که به ولایت فقیه اعتقاد مبنایی داشته باشند، حتی بدون اینکه مبنای ولایت فقیه برایشان روشن باشد، از آن دم زده و خیلی چیزها را برهم زدهاند و چون این عده کم نیستند و آقای سروش برای ابطال افکار و ادعاهای تکتک آنها نه وقت کافی و نه حوصله کافی دارد و نه حریف آنها میشود، برای بریدن دست این کوته آستینان دراز دست که در زیر درخت ولایت فقیه خیمه زده و مدام از میوة آن در راه اغراض و امیال شخصی استفاده میکنند، مجبور شده است اصل درخت را از ریشه بخشکاند تا درختی نماند غافل از اینکه خشکاندن این ریشه، ریشة اعتقادی خود آقای سروش را نیز میخشکاند. او برای اینکه ولایت فقیه را ساقط کند، میخواهد اصل ولایت را تمام شده معرفی کند. وقتی ولایتی نباشد، خود به خود ولایت فقیهی هم باقی نمیماند. بدینجهت وی سراغ شیر فلکه شاه لولة اصلی رفته و با بستن آن، همة لولههای فرعی و شیرهای جزئی را از آب خالی میسازد. وی تاکنون به محکوم کردن فقه و جدایی دیانت از سیاست میپرداخت؛ ولی این حربه کارگر نشد و عدهای دیگر (غیر از گروه مداح) که از رشد و تفکر بهرهای داشتند، به ابطال افکار آقای سروش پرداختند. او نیز به بعضیها پاسخ داد و جواب گرفت و هَلُمَّ جَرا ادامه یافت تا این که طرحی نو در انداخت تا همه را براندازد؛ یعنی منکر شدن اصل ولایت پس از نبی اکرم9. وقتی ولایتی نباشد، ولایت فقیه از بیخ و بن باطل میشود غافل از اینکه (شاید هم آگاهانه باشد و پشت این پرده بازی دیگری دارد) از بین بردن ولایت که محو تشیع و شیعهگری است، پیش از هر چیزی دامن خود وی را گرفته و شیعه بودنش را مورد سؤال قرار میدهد؛ زیرا شیعة بدون ولایت، مثل (شیر بی دم و سر و اشکم) ای است که مولوی ترسیم کرده است. وقتی شیعه نبودن خودش را به دست خودش امضا کرد، در این صورت نظر وی در این خصوص نظر یک دانشمند نخواهد بود؛ بلکه نظر دشمن یا مرتدی است که از دین خود خارج شده و در جایگاه خصم سخن میگوید.
بدین جهت مسأله وی شبیه حسودی است که برای از بین بردن یا از دور خارج ساختن رقیب، خودکشی میکند و خونش را به گردن دیگری میاندازد. او نیز برای از دور خارجساختن ولایت فقیه، اصل ولایت نبوی و علوی را از گردونه خارج میسازد؛ در حالی که این ولایت در تاروپود هستی جریان دارد و فقط او با این افکار، خود را از گردونه اعتقادی ولایت خارج میسازد.
رسن را میگزی ای صید بستهنبرد این رسن هیچ از گزیدن
پس از ذکر مقدمه، اکنون به بیان عبارتهای آقای سروش در خصوص خاتمیت و نقد آن میپردازیم.
وی در خصوص صفات پیامبری، یکی از خصوصیات پیامبر را سخنگفتن آمرانه و غیر استدلالی دانسته، میگوید:
خطاب پیامبران نوعاً آمرانه، از موضع بالا و غالباً بدون استدلال است و از این حیث با زبان و نحوة بیان دیگران فرق آشکار دارد. به قرآن نگاه کنید (و دیگر کتب آسمانی) ندرتاً در آن استدلال پیدا میکنید. مقتضای استدلال این است که طرف مقابلتان را به استدلال متقابل فرا خوانید؛ یعنی به طرف مقابل حق بدهید با شما چونوچرا و همسخنی کند و داوری نهایتاً با فرد ثالث باشد؛ اما پیامبرانه و از موضع بالا سخن گفتن، حکایت دیگری دارد. پیامبران از این حیث با ما انسانها همنشینی و همسخنی نمیکنند. ... ولایت به معنای این است که شخصیت شخص سخنگو حجت سخن و فرمان او باشد و این همان چیزی است که با خاتمیت مطلقاً ختم شده است. ... ولی بودن یعنی خود حجت فرمان و سخن خود بودن. والحق، تجربة شخصی خود را برای دیگران تکلیفآور دانستن. ... پس از پیامبر اسلام9 دیگر هیچ کس ظهور نخواهد کرد که شخصیتش به لحاظ دینی، ضامن صحت سخن و حسن رفتارش باشد و برای دیگران تکلیف دینی بیاورد.3 ... پس از پیامبر9 احساس وتجربه و قطع هیچکس برای دیگری از نظر دینی تکلیفآور و الزامآور و حجتآفرین نیست. هر کس بخواهد نسبت به دیگری حکمی دینی صادر کند، باید حکم خود را به دلیلی عقلی یا قانونی کلی یا قرینهای عینی و امثال آنها مستند و موجه کند.4
پس در خصوص امیر مؤمنان علی7 میگوید:
در نهجالبلاغه آمده است که زنان، هم نصیبشان (سهم ارثشان) کم است، هم ایمانشان کم است، هم عقلشان کم است. دلایلی هم برای این مدعیات مطرح شده و سپس نتایجی از آنها گرفته شده است. حال سخن ما این است که وقتی در کلام دلیل میآید، رابطة کلام با شخص و شخصیت گوینده قطع میشود. ما میمانیم و دلیلی که برای سخن آمده است. اگر دلیل، قانعکننده باشد، مدعا را میپذیریم و اگر نباشد، نمیپذیریم. دیگر مهم نیست که استدلال کننده علی باشد یا دیگری.5
به نظر میرسد آقای سروش چند نکته، بلکه چند حقیقت را نادیده گرفته است. این نادیده گرفتن به معنای ندانستن نیست؛ زیرا با توجه به مطالعاتش، به یقین این مطالب را دیده است؛ اما بالاجبار از کنار آن گذشته و بر آن سرپوش گذاشته است؛ زیرا با بیان این حقایق به این نتایج نمیتوان رسید و چون رسیدن به هدف برای وی بازی با کلمات را به هر وجه ممکن توجیه میکند، از این رو طوری صغرا و کبرا میچیند که به نتیجة از پیش تعیین شدة خود برسد. این حقایق مستور عبارتند از:
1. فرق وحی و خطاب پیامبران
وی از خطاب و سخن پیامبران حرف میزند؛ سپس از وحی و آیه مثال میآورد؛ در حالی که آیات، سخن خداوند هستند نه پیامبران. آن چه خطاب و سخن پیامبر است، «حدیث» نامیده میشود. تفاوت حدیث با وحی به مقدار تفاوت پیامبر با خداوند است؛ به همین جهت، معجزة اسلام قرآن است، نه حدیث. با اینکه حدیث و روایات ما نیز به تبع پیروی از قرآن، شأنی بس والا دارند، هیچ گاه، قرآن انبازی نکردهاند و نمیکنند. آقای سروش باید برای اثبات مدعای خود، از حدیث مثال میآورد؛ ولی سخن از پیامبر میگوید و آیة «و ما علیالرسول الا البلاغ» و آیة «هاتوا برهانکم»6 را مثال میآورد.
2. برهان و استدلال در قرآن
دومین اشتباه وی، نفی استدلال در قرآن است. اشتباه اول این بود که قرآن را کلام پیامبر دانست و دومین اشتباه این که در این کلام، استدلال و برهان وجود ندارد و برهان کسی را نیز نمیپذیرد و پیشاپیش برهانشان را باطل میداند.7
پیامبران از این حیث با ما انسانها همنشینی و همسخنی نمیکنند. شیوة آنان «ما علی الرسول الا البلاغ» تکیه کلام و ملخص روش آنان است. حتی «هاتوا برهانکم» هم میگویند. معطل برهان آوردن مخالفان نمیشوند. پیشاپیش برهانشان را باطل میدانند: «حجتهم داحضه عند ربهم». این نکته ما را به عنصر مقوم شخصیت حقوقی پیامبر نزدیکتر میکند. این عنصر ولایت است.
از آن جا که کار آقای سروش گزینهای برخورد کردن با همه چیز است، در این جا نیز با قرآن، گزینهای برخورد کرده است؛ یعنی هر چیزی را تا جایی قبول دارد که به درد وی بخورد و بتواند از آن چیز در جهت اغراض خود استفاده کند. یک جا صراط مستقیم را به یکی از راههای راست معنا میکند. یکجا اشعار مولوی را تقطیع کرده، از آن در درستی همة ادیان بهره میبرد و این جا نیز قرآن را غیر برهانی، بلکه ضد برهان معرفی میکند.
قرآن کریم دهها بار مردم را به علت و حکمت احکام خود متوجه ساخته و پس از هر بیانی، غایت و حکمت آن را با الفاظی چون «لعلکم یرشدون» و «لعلکم تهتدون» و «لعلهم تفلحون» متذکر شده که علت حکم را رشد و هدایت و رستگاری معرفی کرده است.
گذشته از این قبیل آیات، بارها لفظ برهان را به کار برده و برخلاف گفتة آقای سروش نه تنها از مخالفان، برهان خواسته، بلکه خود قرآن به اقامة برهان پرداخته است. خداوند برای آدمی چون فرعون و امثال وی که در باطل بودنش شکی نیست، برهان اقامه کرده، میفرماید:
فَذَانَِ بُرهَانَان مِن رَّبٍَّ اًِلَی فِرعَونَ وَمَلَئِهِ.8 و آن دو برهان از طرف خدایت برای فرعون و امثال وی است.
قرآن نه تنها خود برهان اقامه میکند، بلکه در اصلیترین مسأله که توحید و شرک باشد، از مخالفان خود برهان میطلبد.
أَءِلهٌ مَّعَ اِ قُل هَاتُوا بُرهَانَکُم اًِن کُنتُم صَادِقِینَ.9 آیا خدای دیگری با خداوند یکتا هست؟ بگو: اگر راست میگویید، بر گفتة خود برهان بیاورید.
این مسأله در قرآن و پیامبر اکرم منحصر نیست؛ بلکه همة کتابهای آسمانی چنین بودهاند و خداوند به وسیلة رسولانش این پیام را به هر امتی رسانده است که اگر به گفتة خود ایمان دارید، بردرستی آن برهان اقامه کنید.
وَنَزَعنَا مِن کُلٍّ أُمَّةٍ شَهِیداً فَقُلنَا هَاتُوا بُرهَانَکُم.10 و از هر امتی گواهی گرفتیم و گفتیم برهانتان را بیاورید.
جالب توجه است که این آیه به قیامت مربوط میشود؛ یعنی قرآن نه تنها در دنیا با برهان حرف زده است، بلکه در آخرت نیز با برهان محاکمه میکند. با این که به ظاهر، در قیامت به اقامة برهان یا برهانخواهی نیازی نیست؛ ولی چون قرآن از برهان جدا نیست،11 هر جا قرآن هست، برهان نیز وجود دارد.
قرآن کریم مُبَرهن بودن یک ادعا را نشانة صادق و مصدَّق بودن آن دانسته و فصل ممیز خیالپردازی و آرزوخواهی را با حقجویی در برهانی و غیر برهانی بودن هر یک میداند.
تِلَ أَمَانِیُّهُم قُل هَاتُوا بُرهَانَکُم اًِن کُنتُم صَادِقِینَ.12 آن، آرزو و امیال آنها است. بگو برهانتان را بیاورید، اگر راستگویانید.
قرآن نه تنها کتاب برهانی است، بلکه عین برهان است؛ از اینرو نمیتوان آن را از برهان جدا دانست؛ زیرا خود میگوید:
یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَد جَأَکُم بُرهَانٌ مِن رَبٍّکُم.13 ای مردم! حقاً که برای شما از سوی خدایتان برهانی آمده است.
قرآن، فلسفه و حکمت برهانی بودن خود را در ارزش برهان میداند؛ زیرا از نظر آن، حتی هدایت وقتی ارزشمند است که برهانی باشد، نه تقلیدی و عرفی محض. همچنین گمراهی از آن جهت پست است که غیر برهانی و ضد برهان به شمار میرود؛ از این رو حیات و نابودی هر دو براساس بینة و برهان است.
لِیَهلَِ مَن هَلََ عَن بَیٍّنَةٍ وَیَحیَی مَن حَیَّ عَن بَیٍّنَةٍ.14 تا هر که نابود میشود، از روی بینه نابود شود و هر که زنده میشود، از روی بینه زندگی یابد.
همة این آیات، با گفتار آقای سروش مخالف است. قرآن به عکس آنچه وی میگوید، نه تنها غیر برهانی نیست، بلکه از مخالفان خود نیز برهان میطلبد و مهمتر اینکه در ابتدای امر، به مخالفان خود احترام نهاده، آنها را به گفتمان و دیالوگ میخواند و با منطقیترین شیوه با آنها برخورد کرده، میگوید:
اًِنَّا أَو اًِیَّاکُم لَعَلَی هُدیً أَو فِی ضَلاَلٍ مُبِینٍ.15 به یقین یکی از ما یا شما بر هدایت یا گمراهی آشکار است.
پیامبر اگر به قول آقای سروش، آمرانه حرف میزد و مخالف خود را قبل از گفتوگو محکوم میکرد، این گونه حرف نمیزد. نمیگفت. یکی از ما دو فرقه بر هدایت و دیگری به گمراهی است. از همان ابتدا میگفت: هر چه من میگویم، راست، و هر چه شما میگویید، دروغ است. با اینکه حق همین است، به این حقیقت باید از راه برهان و استدلال رسید، نه ادعا و چوب و چماق، بهترین راه استدلال و برهان، همان مجادلة احسن است که خدا پیش روی پیامبر نهاد و فرمود:
ادعُ اًِلَی سَبِیلِ رَبٍَّ بِالحِکمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَجَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ أَحسَنُ.16 مردم را به راه خدایت به حکمت و موعظة نیکو بخوان و با آنها به بهترین وجه مجادله نما.
با توجه به این آیات، روشن شد که آنچه آقای سروش به قرآن و پیامبر نسبت داد، خلاف قرآن است؛ البته خود وی نیز این را میداند؛ زیرا او کسی نیست که از این آیات با خبر نباشد. با این حال، مجبور است چنین بگوید تا بتواند چنان نتیجة بگیرد. او برای قطع ریشة درخت ولایت باید به چیزی چنگ بزند که آن خاتمیت است؛ آن هم خاتمیتی که وی معنا میکند؛ بدین جهت، ابتدا خصوصیتی را به غلط به قرآن نسبت میدهد و نادرستتر از آن اینکه قرآن را کلام پیامبر معرفی میکند؛ سپس میگوید: این گونه سخن گفتن مخصوص پیامبر و پیامبری است و پیامبری هم با حضرت محمد ختم شده است؛ بنابراین، حرفی که برای دیگران تکلیفزا و حکمآور باشد، از هیچکس جز پیامبر اکرم پذیرفته نیست و پیامبر هم فعلاً وجود ندارد؛ پس کسی نمیتواند به دیگری حکم کند و اگر حکم کند، پیامبری کرده است؛ در حالی که این سخن، خود نوعی حکم کردن به دیگران است؛ زیرا میگوید: کسی حق ندارد بر دیگری حکم کند و این خود حکم کردن است؛ بنابراین، از صدق این سخن، کذبش لازم میآید؛ یعنی طبق گفتة وی، خود او نیز نمیتواند بر دیگران حکم کند؛ در حالی که حکم کرده است. گذشته از اینکه این حرف خلاف آیات قرآن کریم است، خلاف فرمایش حضرت امیر مؤمنان7 در نهجالبلاغه است؛ زیرا علی7 خطاب پیامبران را آن گونه که آقای سروش گفت (نوعاً آمرانه، از موضع بالا و غالباً بدون استدلال) نمیداند؛ بلکه میفرماید:
خداوند، فرستادگانش را میان مردم برانگیخت و پیامبرانش را به سوی آنها گسیل داشت تا آنها را به میثاق و پیمان فطری خودشان متوجه سازند، و نعمت فراموش شده را به یادشان آورند و با بلاغت و رسایی با آنها احتجاج کنند و خزینههای عقولشان را برایشان آشکار سازند.17
در کلام امیر مؤمنان7 نه تنها پیامبران، آمرانه و از نوع دیگر حرف نمیزنند، بلکه با مردم به زبان احتجاج و ابلاغ سخن گفته، نعمتهای فراموش شده را به آنها یادآور میشوند و با سرمایههای خدادادی عقلانی آشنا میسازند.
پیامبری که آقای سروش معرفی میکند، پیش از آنکه به پیامبر شباهت داشته باشد، به یک پادشاه و سلطان دیکتاتور شباهت دارد که فقط حرف خود را میزند و به کار دیگران کاری ندارد؛ اما پیامبری که قرآن معرفی میکند، با مردم مشورت کرده،18 چون چراغی در بیابان تاریک میسوزد و راه را برای دیگران روشن میکند.19 در عین حال، رحمت بر عالمیان است20 و به زبان قوم خود حرف میزنند21 و علوم و اسرار الاهی را به همراه پاکسازی درونی به دیگران میآموزند22 و یافتههای خود را به قدر امکان در اختیار دیگران مینهند بدون اینکه چشمداشتی داشته باشند، جز آنچه که خدا فرموده است؛ یعنی مودت ذاالقربی.23 نه تنها آمرانه و ملوکانه سخن نمیگوید، بلکه آنها را به درون و وجدان و فطرتشان رهنمون، و متذکر حقیقت نهفته در ذاتشان میکنند بدون اینکه سیطره و سختگیری اعمال کنند؛24 زیرا خداوند پیامبران را وکیل مردم قرار نداده؛25 بلکه چراغ راهشان ساخته است.26
مسألة باطل دانستن دلیل مخالفان که آقای سروش آن را پیراهن عثمان کرده و وارونه هم پوشیده است، غیر از آن است که وی میگوید. اینطور نیست که قرآن دلیل مخالفان را نشنیده، باطل اعلام کند؛ بلکه پس از شنیدن دلیل و برهان آنها و اقامة دلیل و برهان خود، باطل بودن نظر مخالفان عنود و حسود را ظاهر میسازد. آقای سروش بدون این که پیش و پس آیه را بیان کند، حتی بدون اینکه تمام آیه را بیاورد، بخشی از یک آیه را ذکر کرده تا بتواند استفاده مورد نظر خود را داشته باشد. در آیات پیشین بحث از وحدت ادیان به میان آمده؛ سپس تفرقة اهل کتاب را به علت دشمنی بین خودشان معرفی میکند. میگوید: آنها پس از آگاهی، به سرکشی و طغیان روی آوردند؛ یعنی دشمنی آگاهانه دارند. کسی که آگاهانه از حق رویگردان میشود، با حجت و برهان به حق تن در نمیدهد. بدین جهت میگوید: بین من و شما دلیلی وجود ندارد، و کار من و شما به قیامت میماند. اینان در مسأله خدا با تو محاجه میکنند؛ آن هم پس از آنکه دلیل اقامه کردی و گروه فراوانی آن را پذیرفتند؛ ولی این دسته هنوز بر مخالفت خود تأکید میکنند. دلیل این عده نزد خدایشان باطل، و غضب و عذاب دردناک الاهی منتظر آنان است.27
3. تکلم عقلانی
برخلاف آنچه آقای سروش مبنی بر آمرانه و غیر برهانی بودن سخنان انبیا ادعا کرده است، نتیجة این حرف، غیرعقلانی بودن کلام نیز خواهد بود؛ زیرا در عقلانی بودن، عقلانیت و معقول بودن کلام، سبب پذیرش است؛ ولی در آمرانه بودن، بدون توجه به محتوای کلام تحکم و امر و نهی ملوکانه است.
پیامبر اکرم9 در حدیثی میفرماید:
نَحنُ معاشِرَ الاَنبِیا اُمِرنا اَن نُکَلَّمَالناسَ عَلی قَدرِ عُقُولِهِم. به ما گروه پیامبران امر شده است که با مردم به اندازة عقلشان صحبت کنیم؛
یعنی باید طوری سخن بگوییم که عقل آنها آن سخن را دریابد و بپذیرد؛ بنابراین مقبولیت کلام بر معقولیت آن منوط است.
شیخ رئیس، ابن سینا نیز به عکس آنچه آقای سروش گفته، معتقد بوده است:
معقول مجرد را به عقل مجرد ادراک توان کردن، و آن دریافتنی بود نه گفتنی؛ پس شرط انبیا این است که هر معقولی که اندر یاوند اندر محسوس تعبیه کنند و اندر قول آرند تا است،
متابعت آن محسوس کنند و برخورداری ایشان هم از معقول باشد و لکن برای امت محسوس و مجسم کنند، و بر وعدهها و امیدها بیفزایند و گمانهای نیکو زیادت کنند تا شروط آن به کمال رسد ... و آنچه مراد نبی است، پنهان نماند و چون به عاقلی رسد، به عقل خود ادراک کند.28
پیامبر اکرم نه تنها غیرعقلانی و غیربرهانی حرف نمیزند، بلکه عزیزترین افراد خود را به تعقل سفارش میکند. ابنسینا در این خصوص میگوید:
و برای این بود که شریفترین انسان و عزیزترین انبیا و خاتم رسل: با مرکز دایرة حکمت و فلکِ حقیقت و خزانه عقل امیرالمؤمنین علی7 گفت که: یا عَلی اِذا رَأیتَالناسَ مُقَربوُنَ اِلی خالِقِهِم بِاَنواعِالبٍّرِ تَقَرَّب اِلَیهِ بِاَنواعِالعَقلِ تَسبِقُهُم - و این چنین خطاب جز با چون او بزرگی راست نآمدی که اندر میان خلق همچنان بود که معقول اندر میان محسوس. گفت: ای علی! چون مردمان اندر کثرت عبادت رنج برند، تو اندر ادراک معقول رنج بر تا بر همه سبقتگیری. لاجرم چون به دیدة بصیرت عقلی، مدرک اسرار گشت، همة حقایق را اندر یافت و معقول را اندر یافت، و دیدنی حکم داد و برای آن بود که گفت لَو کُشِفَالغِطأُ مَا ازدَدتُ یَقیناً، و هیچ دولت آدمی را بهتر از ادراک معقول نیست.29
مولوی نیز این حدیث را مورد توجه قرار داده است:
گفت پیغمبر علی را کای علیشیر حقی پهلوانی پُردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمیداندرا در سایة نخل امید
هر کسی گر طاعتی پیش آورندبهر قرب حضرت بیچون و چند
تو تقرب جو به عقل و سر خویشنی چو ایشان بر کمال و بر خویش
اندرا در سایة آن عاقلیکش شانه برد از ره ناقلی
پس تقرب جو بدو سوی الهسر هیچ از طاعت او هیچگاه
زانکه او هر خار را گلشن کنددیدة هر کور را روشن کند30
4. نفی ولایت و امامت
تصویری که آقای سروش از خاتمیت ارائه میدهد، به خاتمیت ولایت و امامت اهل بیت: میانجامد؛ برخلاف آنچه همة شیعیان بدان معتقدند و از اهل سنت نیز همة عارفان همچون اهل تشیع سخن گفتهاند. در فرهنگ شیعی و عرفان اسلامی، ولایت، باطن نبوت است.
نبوت، یعنی بیان احکام و ولایت، یعنی ادامة تعلیم و تربیت براساس احکام نبی؛ از اینرو تا انسان موجود است، ولیا نیز موجود خواهد بود؛ البته این یک جهت از فلسفة وجودی ولایت است. جهات دیگری هم دارد که بعد ذکر خواهد شد. ذکر آیات و احادیث نبوی که بیانگر امامت و ولایت اهل بیت است، در حوصله این مقاله نیست؛ زیرا از بیان همة آنها چند جلد کتاب تألیف میشود. آقای سروش نیز اینها را میداند. چون هدف، از بین بردن ولایت فقیه و تقدس ولایت و روحانیت است و یگانه راه ارتباطی ولایت فقیه فقط از طریق ولایت اهل بیت: است، با ابطال آن ولایت میخواهد این ولایت را باطل کند.
در این جا توجه خوانندگان عزیز را بار دیگر به عین کلمات وی جلب کرده؛ سپس به ذکر نظر قرآن و حدیث و عارفان در خصوص مسأله و دوام ولایت میپردازیم. آقای سروش میگوید:
ولایت به معنای این است که شخصیت شخص سخنگو، حجت سخن و فرمان او باشد و این همان چیزی است که با خاتمیت، مطلقاً ختم شده است. پس از پیامبر اسلام، دیگر هیچکس ظهور نخواهد کرد که شخصیتش بهلحاظ دینی، ضامن صحت و سخن و حسن رفتارش باشد و برای دیگران تکلیف دینی بیاورد. این همان ولایتی است که با وفات پیامبر برای همیشه روی در نقاب کشید و خاتمه مطلق یافت. هیچ کلام و متن دینی را هم نمیتوان چنان تفسیر کرد که حق ولایت بدین معنا را به کسی بدهد و به این معنا، باب ولایت و نبوت را بسته میدانیم.31
همان طور که گفته شد و دلالت صریح جملههای پیشین نیز گواه است، طبق تعریف آقای سروش از خاتمیت که خاتمیت نبوت و ولایت است، جز پیامبر، هیچکس ولی شناخته نمیشود و ولایتی نیز باقی نمیماند. اینگونه برداشت از خاتمیت فقط شایستة آقای سروش است و باید امتیاز این نوآوری و بدعت در تاریخ علم به نام وی ثبت شود که رکورددار مخالفت با قرآن و حدیث و عرفان و ادب است.
اکنون به اختصار، ولایت از دیدگاه قرآن و حدیث و عرفان و ادب را بررسی میکنیم.
ولایت در قرآن و حدیث
قرآن کریم، ولایت را اولاً و بالذات متعلق به خدا دانسته؛ سپس به خواست خدا به پیامبر و جانشین وی اختصاص میدهد. ولایتی که در خدا و رسول و جانشینان رسول است از یک سنخند.
أ. اًِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤتُونَ الزَّکَاةَ وَهُم رَاکِعُونَ. به یقین، ولی شما، خدا و رسول او و کسانیاند که ایمان آورده، و نماز را بر پا داشته، زکات را در حال رکوع میپردازند.
این آیه به گفتة عموم مفسران قرآن کریم، در شأن علی بن ابیطالب نازل شده و او را ولی مؤمنان معرفی کرده؛ آنگونه که هر رسولا را ولی دانسته است.32
ب. یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلٍّغ مَا أُنزِلَ اًِلَیَ مِن رَبٍَّ وَاًِن لَم تَفعَل فَمَا بَلَّغتَ رِسَالَتَهُ وَاُ یَعصِمَُ مِنَ النَّاسِ اًِنَّ اَ لاَ یَهدِی القَومَ الکَافِرِینَ.33 ای پیامبر! آنچه را از سوی پروردگارت بر تو نازل شده است، ابلاغ کن. اگر این وظیفه را انجام ندهی، به یقین رسالت خدا را ابلاغ نکردهای، و خداوند تو را از [شر] مردم حفظ میکند که به طور قطع، خدا قوم کافر را هدایت نمیکند.
به شهادت تاریخ و اتفاق همة مفسران، این آیه در حجةالوداع (حج آخر) پیامبر اکرم نازل شده است و پیامبر به دستور این آیه، در منطقة غدیر، همة حاجیان را گرد آورد و علی7 را به ولایت و جانشینی خود منصوب کرد.
ج. الیَومَ أَکمَلتُ لَکُم دِینَکُم وَأَتمَمتُ عَلَیکُم نِعمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الا ًِسلاَمَ دِیناً.34 امروز، دین شما را کامل، و نعمتم را بر شما تمام کردم و راضی شدم که اسلام، دین شما باشد.
این آیه و آیة پیشین، هر دو در یک خصوص نازل شدهاند و آن، ولایت علی7 است. وقتی آیة اول نازل میشود، پیامبر اکرم در غدیر خم و در حجةالوداع، حضرت امیر مؤمنان را به ولایت و وصایت خود برگزیده، از مردم در این خصوص بیعت میگیرد؛ سپس آیة بعدی (الیوم ...) نازل میشود.
مسأله ولایت حضرت امیر و آیات و احادیث مربوط به آن، بسیار طولانی و خارج از حوصلة این رساله است؛35 بنابراین در این جا به ذکر اندکی در خصوص آیة پیشین بسنده میشود.
وقتی آیة 67 مائده بر پیامبر اکرم نازل شد، وی گروه حاجیان را در منطقة غدیر خم گرد آورد و با آنها سخن گفت که چکیدة آن چنین است.
ای مردم! من دو چیز گرانبها میان شما باقی میگذارم که کتاب خدا و عترت من است. خداوند لطیفِ خبیر خبر داد که آن دو، هیچگاه از هم جدا نمیشوند تا کنار حوض بر من وارد شوند، و شما مادامی که بدان دو تمسک کنید، گمراه نمیشوید؛ سپس دست علی7 را گرفت و بالا برد تا اینکه سفیدی زیر بغل وی مشخص شد؛ سپس فرمود: ای مردم! چه کسی بر مؤمنان از خودشان نزدیکتر است؟ گفتند: خدا و رسول خدا بهتر میداند. پیامبر فرمود: خداوند، مولای من، و من مولای مؤمنان و از مؤمنان بر خودشان نزدیکتر هستم؛ پس بدانید هر کس که من مولای اویم، علی مولای او است (این جمله را سه بار تکرار کرد). پروردگارا ! ولی کسی باش که ولایت علی را بپذیرد و دشمن کسی باش که با او دشمنی کند، و دوست بدار آن را که او را دوست بدارد و دشمن بدار دشمن وی را و یاری ده یاریگرش را و ذلیل کن ذلیل گرش را، و حق را قرین او کن تا زنده هست. آگاه باشید که باید هر حاضری این پیام را به غایبان برساند. هنوز مردم متفرق نشده بودند که خداوند، این آیه را نازل کرد: الیوم اکملت لکم دینکم و ... پس پیامبر اکرم فرمود: خدا بر اِکمال دین و اتمام نعمت و رضایت به رسالت من و ولایت علی پس از من بزرگ است؛ سپس مردم به علی روی آوردند و به وی تبریک گفتند و با او بیعت کردند. ...36
حسان بن ثابت آنجا بود و به پیامبر اکرم عرض کرد: اجازه میدهید تا اشعاری در این زمینه بسرایم؟ پیامبر اجازه فرمود و حسان این اشعار را فیالبداهة خواند.
یُنادیهِم یَومَالغَدیرِ نَبِیُّهُمبِخُّمٍ وَسمعٍ بِالنَّبِیٍّ مُنادِیاً
بِاَنی مَولاکُم وَ وَلِیُّکُمفَقالوا وَلم یَبدوُا هُناکَالتَّامِیاً
اِلهُکَ مَولانا وَ اَنتَ وَلینُّاوَلا تَجدَنَّ فِیالخَلقِ لِلاَمرِ عاصِیاً
فَقالَ لَهُ قُم یا عَلیُّ فَاِنَّنیرَضیتُکَ مِن بَعدی اِماماً وَ هادِیاً
فَمَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا وَلِیُّهُفَکُونُوا اَنصارَ صِدقٍ مُوالِیاً
هُناکَ دَعا اللهُمَّ والِ وَلِیَّهُوَکُن لِلَّذی عادی عَلِیاً مُعادِیاً37
جلالالدین مولوی نیز در شرح حدیث مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلیُّ مَولاهُ میگوید:
زین سبب پیغمبر با اجتهادنام خود و آن علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوستابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنکه آزادت کندبند رقیت زپایت برکَنَد
چون به آزادی نبوت هادی استمؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنیدهمچو سرو و سوسن آزادی کنید38
معنای ولایت
از آنجا که ولایت اهل بیت به ویژه علی7 از مسلمات دینی به شمار میآید - مگر برای کسی چون آقای سروش که به خاتمیت نبوت و ولایت قائل شده است آن هم به دلیلی که جز در قاموس مخصوص او در هیچ قاموسی یافت نمیشود - بعضی به تفسیر و تأویل معنای ولایت پرداخته و آن را صرفاً به معنای دوستی و محبت گرفتهاند، نه به معنای ولایت امری و وصایت نبوی. این برداشت از چند وجه نادرست است.
اول: مسألة حب و دوستی، مسألهای عاطفی و قلبی است. اگر کسی دوستداشتنی باشد، خودبهخود دوست داشته میشود و به سفارش نیازی نیست و اگر کسی دوستداشتنی نباشد، با هزاران سفارش نمیشود محبت او را در دل مردم جای داد.
دوم: دوستداشتن به مبنای پیشگفته، مسألهای معمول است که بود و نبودش چندان تفاوتی در حال اجتماع ندارد؛ از اینرو به جمعآوری مردم و مقدمهچینی و نزول آیه و امثال آن نیازی نیست.
سوم: در دوستیهای معمول، هیچگاه بیعت صورت نمیپذیرد؛ بلکه فقط با خنده و گشادهرویی و اظهار محبت لفظی کفایت میکند؛ اما به نقل مورخان و مفسران در مسألة غدیر، مردم با علی7 بیعت کرده، ولایت را به وی تبریک گفتند؛ به همین دلیل، در مسألة خلافت ابوبکر، بسیاری از ممالک دور در ابتدا از پذیرش بیعت سرباز زدند و گفتند: تا جایی که ما آگاهی داریم، پیامبر پس از خود، علی را به ولایت و خلافت برگزیده بود و از خلافت ابوبکر خبری به ما نرسیده است.
چهارم: در متن حدیث غدیر، پس از طرح مسألة ولایت، مسأله حب و بغض مطرح میشود که این مسأله، بیانگر جدا بودن این دو است. اگر مقصود پیامبر فقط دوستی بود، در ادامه حدیث نمیفرمود: و احبب من احبه وابغض من ابغضه؛ دوست بدار آنکه او را دوست بدارد و دشمن بدار آنکه او را دشمن بدارد. روشن میشود که دوستی و دشمنی غیر از مسأله ولایت و وصایت است.
پنجم: مولوی و حسان بن ثابت در اشعار خود به جهت نبوی امامت توجه داشته و صفت و سیرة پیامبر را بر ولی اطلاق کردهاند. مولوی میگوید: مولا، خصوصیت بارز نبوی دارد که عبارت از آزادی و آزادسازی است. مولا نه تنها خود آزاد است، بلکه قدرت آزادسازی و گشودن دست و پای مردم از بندها و اغلال هوا و هوس را نیز دارد.
کیست مولا آنکه آزادت کندبند رقیت زپایت برکند
این گونه آزادسازی، صفت انبیا و جانشینان آنها است.
چون به آزادی نبوت هادی استمؤمنان را زانبیا آزادی است
و چون نبی اکرم، امروز کسی چون خود را که تعلیم یافتة مکتب وی و پارة تن او است، به این مقام نصب کرده، جای شادی و جشن دارد که:
ای گروه مؤمنان شادی کنیدهمچو سرو و سوسن آزادی کنید
مولوی، این صفت آزادسازی نبوی و علوی را از قرآن کریم یاد گرفته است که در خصوص پیامبر اکرم میفرماید:
وَیَضَعُ عَنهُم اًِصرَهُم وَالا َغلاَلَ الَّتِی کَانَت عَلَیهِم.39 بار سنگین و غل زنجیرها را از آنها جدا میکند.
ای خدا بگمار قومی رحممندتا زصندوق بدن ما را خرند
خلق را از بند صندوق منونکه خرد جز انبیا و مرسلون40
چون فقط علی، صفات نبوی را دارد؛ جز او کسی سزاوار وصایت و ولایت وی نیست؛ به همین دلیل، مولوی، وی را درِ رحمت معرفی کرده تا قیامت مردم را بدان محتاج میداند.
باز باش ای باب رحمت تا ابدبارگاه ماله لغواً احد
باز باش ای باب برجویای بابتا رسند از تو قشور اندر لباب
چشم تو ادراک غیب آموختهچشمهای ناظران بردوخته41
ولایت در عرفان
از آنجا که آقای سروش از عارفان و ادیبان فراوان یاد میکند واز اشعار آنها به ویژه مولوی به حسب نیاز خود فراوان بهره میبرد، ما برای مشخص ساختن رابطة ولایت و نبوت از دیدگاه عرفان و ادبیات عرفانی به بیان مختصری از کلمات بزرگان عرفانی و ادبی بسنده میکنیم تا خوانندگان عزیز بدانند که آقای سروش چگونه تمام دانستههای خود را نادیده گرفته و برخلاف مسیر عرفان و ادب حرکت کرده و منکر ولایت پس از نبوت شده است.
مبحث ولایت و امامت یکی از گستردترین و اساسیترین مباحث علم عرفان و ادب است؛ زیرا عارفان همه چیز، حتی مسألة توحید را در پرتو وجود امام بررسی میکنند؛ زیرا امام، واسطة فیض و حلقة وصل دو سر حلقة عالم غیب و شهادت است که
دو سر هر دو حلقة هستیبه حقیقت به هم تو پیوستی
قطبیت امام و ولی در عرفان
عارفان ولیا را قطب عالم امکان میدانند؛ بنابراین، جهانشناسی آنان از امامشناسی آنها نشأت میگیرد.
کلمه قطب را نخستین بار حضرت علی7 به کار گرفت. حضرت در خصوص خود میفرماید:
اَمَا وَاِ لقد تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنه یَعلَمُ اَنَّ محَلی مِنها مَحَلُّالقُطبِ مِنَالرَّحا یَنحَدِرُ عَنیِالسَّیلُ وَلا یَزقی اِلَیَّالَّطیر.42 به خدا قسم که فلان کس [= ابوبکر] پیراهن خلافت را به تن کرد در حالی که میدانست جایگاه من در مقابله با دیگران، مانند عمود و قطب سنگ آسیا در مقابله با آسیا است. سیل از من جاری است و هیچ پرندهای را قدرت پرواز به قله من نیست.
در جای دیگر میفرماید:
اًِنَّمَا أَنَا قُطبُ الرٍّحَی تَدُورُ عَلَیَّ وَ أَنَا بِمَکَانِی فَاًِذَا فَارَقتُهُ استَحَارَ مَدَارُهَا وَ اضطَرَبَ ثِقَالُهَا.43 و به یقین من قطب آسیابم که سنگ آسیا بر محور من میچرخد. اگر از آن جدا شوم، مدار آن بلرزد و سنگ زیرین آن بلغزد.
نمیدانم آقای سروش برای این کلام مولا چه پاسخی دارد. او که میگوید شخصیت ولی به خود او قائم است، نه به دلیل او، و جملة حضرت امیر را در خصوص زنان مثال آورده و آن را قابل نقد و قابل رد و قبول میداند، به این کلام چه میگوید: این جا که صرفاً ادعا است و دلیل بر قطبیت امام اقامه نشده است. آیا طبق قاعده ارائه شده از طرف آقای سروش این دو جمله در دو خطبة جداگانة نهجالبلاغه بر ولایت حضرت امیر کافی نبود؟!
از دیدگاه عارفان، عالم بدون قطب نمیتواند باشد. این قطب در هر زمانی یک نفر است. هرگاه عُمر او به سر آید، قطبیت به شخص دیگری که صلاحیت ولایت و امامت را دارد، انتقال مییابد.
مقام قطبیت، همان حقیقت محمدیه7 است که از ابتدای خلقت آدم7 تا زمان حضرت خاتم در سلسلة شریف انبیا و اولیا، نسلی پس از نسل ادامه یافته تا اینکه مرحلة تمام و کمالش در وجود مقدس حضرت رسول اکرم نمایان شده و از او به اولاد پاکش از نسل امیر مؤمنان و فاطمه انتقال یافته است.
داوود قیصری میگوید:
آن قطبی که مدار احکام عالم به او است و او مرکز عالم و دایرة وجود از ازل تا ابد است، یک چیز بیشتر نیست که همان حقیقت محمدیه است که درود خدا بر او و بر اولاد او باد. این حقیقت به اعتبار کثرت متعدد است. قبل از انقطاع نبوت، این قطبیت یا متعلق به یکی از انبیا است که امامت ظاهری نیز دارد؛ مانند حضرت ابراهیم - صلواتا علیه - و یا متعلق به ولیی باطنی و مخفی است؛ مانند حضرت خضر در زمان موسی - علیهماالسلام - . قبل از رسیدن موسی به مقام قطبیت و هنگامی که نبوت تشریعی به پایان رسید، ولایت از باطن آن ظاهر شود. این قطبیت از انبیا به اولیا انتقال مییابد و هر یک از اولیا یکی پس از دیگری به این مقام نائل آیند تا بهوسیله آن تربیت نظام عالم حفظ شود.44
عطار نیشابوری میگوید:
کی جهان بیقطب باشد پایدارآسیا از قطب باشد برقرار
گر نماند در زمین قطب جهانکی تواند گشت بیقطب آسمان45
میبینیم که اشعار عطار، ترجمة فارسی سخن امیر مؤمنان7 است که نظام انسانی، بلکه نظام امکانی نمیتواند بدون قطب باشد. بعد ملاحظه خواهد شد که عطار و دیگر شاعران، حضرت علی را قطب اول پس از نبی میدانند.
قطب شیر و صید کردن کار اوباقیان این خلق باقی خوار او46 مرحوم علا مه طباطبایی در پاسخ سؤال پرفسور هانری کربن در این خصوص میفرماید:
مطالب زیادی در تألیفات و آثار متصوفه یافت میشود که از جهاتی خالی از موافقت با مذاق شیعه نیست، و یکی از آنها همان موضوع قطب میباشد که در سؤال مندرج است. اینان میگویند که در هر عصری از اعصار، وجود یک شخصیت انسانی لازم است که حامل حقیقت ولایت بود و عالم هستی با وی قیام داشته باشد. این شخصیت قطبی منطبق است به همان که شیعه بهعنوان امام وقت اعتقاد به وجود و لزومش دارد. ... چیزی که بیشتر از همه، قابل توجه و تعمق است، این است که عموم سلسلههای تصوف، خود را با کثرتی که دارند، به امام اول شیعه علی بن ابیطالب نسبت داده و سر سپردگی خود را به حضرتش ارتباط و اتصال میدهند.47
مولوی میگوید:
قطب شیر و صید کردن کار اوباقیان این خلق باقی خوار او
تا توانی در رضای قطب کوشتا قوی گردد کند صید وحوش
چون برنجه بیخوا مانند خلقکز کف عقل است جمله رزق خلق
او چو عقل و خلق چون اعضای تنبستة عقلست تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نیضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تندگردش افلاک گرد او بود48
عطار نیشابوری از میان همة صحابه فقط حضرت علی7 را پس از پیامبر اکرم9 قطب دین دانسته، میگوید:
خواجة حق پیشوای راستینکان علم و بحر حلم و قطب دین
ساقی کوثر امام رهنماابن عم مصطفی شیر خدا
مرتضای مجتبی جفت بتولخواجة معصوم و داماد رسول49
محییالدین عربی که پدر عرفان اسلامی لقب یافته است و تقریباً همة عارفان بعدی از او متأثر بودهاند، در این خصوص میگوید:
اما آن قطب واحد، همان روح محمد9 است که از وی امتداد یافته و به همة انبیا و رسُل و اقطاب از زمان خلقت آدم تا روز قیامت رسیده، و برای این روح محمدی، مظاهری در عالم است.50
در خصوص اینکه اقطاب حضرت رسول در امت وی، 12 نفر هستند، میگوید:
و اما اقطاب در امت حضرت رسول اکرم9 پس از بعثت وی تا روز قیامت دوازده نفرند.51
در باب دیگر از فتوحات مکیه، مدار امت اسلامی را بر محور وجودی دوازده قطب میداند؛ همان طور که مدار عالم جسمانی بر دوازده برج است.52
محییالدین، قطب را نایب خدا معرفی میکند؛ همان گونه که علی7 را نایب حضرت محمد9 معرفی کرده و مخالفت پیروان مذاهب چهارگانة شافعیه، مالکیه، حنفیه و حنابله را از اوامر حضرت علی گناه میداند؛ همان طور که سرپیچیکنندگان از فرمان اسامة بن زید را که پیامبر، وی را به فرماندهی برگزیده بود، عاصی قلمداد میکند:
این قطب، نایب خداوند است؛ همان طور که علی بن ابیطالب، نایب محمد6 بود. جهت تلاوت سورة برائت برای اهل مکه، اول ابوبکر را برای این کار فرستاد؛ سپس او را از این مأموریت معاف داشته، فرمود: کسی از ناحیة من برای تبلیغ قرآن نمیرود، مگر اینکه از اهل بیت من باشد؛ سپس علی را خواند تا خود را به ابوبکر برساند و فرمان برائت را به نیابت از پیامبر اکرم6 برای مردم بخواند. ... پس بدان که این قطب، تأثیر عظیمی در عالم ظاهر و باطن دارد که خدا این دین را به وسیلة وی محکم نگاه داشته است و او را با شمشیر خود ظاهر ساخته و از ظلم و جور دور نگه داشته و به عدل حکم کرده است و چه بسا عدهای از اهل مذاهب مانند شافعیه، مالکیه، حنفیه و حنابله با حکم این قطب مخالفت میکنند آنگاه که حکم وی برخلاف حکم این ائمة چهارگانه باشد که اتباع اینان به تخطئه آن امام میپردازند؛ در حالی که نزد خدا گناهکار بوده، اینان شعورشان به این مسأله نمیرسد و حال آنکه حق سخن گفتن در مقابل کلام این قطب را ندارند؛ همانگونه که عدهای در امارت اسامة بن زید حرف زدند و حال آنکه نباید حرف میزدند ... و این گونه حرف زدنها بود که باعث شد علی از امت محمد6 دور بماند و خدا به همین جهت در آخرت بر آنها سخت گرفته، از آنها حساب خواهد کشید. ...53
محییالدین عربی در جای دیگر از کتاب خود برای امام حسن و امام حسین8 بابی مستقل باز کرده، دربارة قطبیت و امامت آن دو میگوید:
بدان که خدا تو را به روحی از خودش مؤید کند. کسانی که به این منزل رسیدهاند از انبیا - صلواتا علیهم - چهار نفرند که عبارتند از محمد و ابراهیم و اسماعیل و اسحاق: و از اولیا دو نفر بدان رسیدهاند که عبارتند از: حسن و حسین، دو فرزند رسول خدا6 ولو اینکه غیر از این دو نفر از ائمه نیز هر کدام به اندازة مقام خود بدان رسیدهاند.54
وی دربارة امام زمان حضرت مهدی - عجلا تعالی فرجه الشریف - نیز بابی مستقل باز کرده است:
بدان که خدا ما را تأیید کند. یقیناً خدای خلیفهای دارد که روزی ظهور خواهد کرد؛ در حالی که زمین پر از ظلم و جور شده است؛ ولی او آن را از عدل و قسط پر خواهد ساخت. حتی اگر از عمر دنیا یک روز بیش نمانده باشد، خدا آن روز را آنقدر طولانی میکند که مهدی، خلیفة خدا از عترت رسول خدا9 و فرزند فاطمه که اسمش هم اسم رسول خدا9 و جد او حسین بن علی بن ابیطالب است. از مردم در بین رکن و مقام بیعت میگیرد و شبیه رسولا است هم در خلق و هم در خُلق. ... به واسطة مهدی، همة مذاهب از بین میرود و جز دین خالص دینی باقی نمیماند. ... شهدای مهدی بهترین شهدا و امنای مهدی، بهترین امنا هستند. حکم هر چیزی را از سوی خدا میداند؛ زیرا که او خلیفه خداوند است. زبان پرندگان را میداند و عدالتش در انس و جن سریان دارد. خبری از پیامبر اکرم9 در وصف مهدی آمده است که فرمود: مهدی پا جای پای من نهاده و هیچگاه خطا نمیکند؛ که این همان عصمتی است که از خدا خواسته است که این عصمت را اکثر بلکه همة اولیا دارند. ... امام مهدی، علم به همه چیز را از خدا دریافت داشته و مهدی حکمی نمیکند، مگر اینکه خدا او را به آن حکم مبعوث کرده باشد که این همان شریعت حقیقی محمدی است؛ شریعتی که اگر خود حضرت رسول اکرم9 زنده بود و این امور به عهدة وی نهاده میشد همانگونه حکم میکرد که امام مهدی میکند؛ پس خدا به مهدی علم شریعت حقیقی را یاد داده است. قیاس (حکم دادن براساس قیاس) با وجود نصوص دینی که خدا به او ارزانی داشته، بر مهدی حرام است و برای همین است که پیامبر اکرم9 در وصف مهدی گفت: او مانند من حرکت کرده و خطا نمیکند که او اطاعت شده است نه اطاعتکننده و پیرو؛ زیرا او معصوم است و معصوم، معنایی جز عدم خطا ندارد. عقل همان گونه که به عصمت رسول اکرم9 شهادت میدهد، به عصمت امام مهدی نیز شهادت میدهد.55
اینها گفتار عارفی سنی مذهب، یعنی پدر عرفان اسلامی دربارة حضرت مهدی است که با گفتار عالمان شیعه هیچ اختلافی ندارد. محییالدین در اینجا طوری از امام مهدی - عجلا تعالی فرجه الشریف - صحبت میکند که عالم شیعی متعصب سخن میگوید.
آدمی میتواند در عین سنی بودن، ولایتی و اهل بیتی نیز باشد که همة عارفان چنین هستند؛ بدین جهت ما در کتاب اندیشة عطار گفتهایم که همة عارفان اهل سنت، شیعی الاصول، ولی سنیالفروعند؛ یعنی در اصول اعتقادی تفکر شیعی دارند؛ اما در فروع دین، مانند مسائل عبادی و تجاری و ... به فقه اهل سنت عمل میکنند.
جای شگفتی است که یک عالم سنی، بلکه عالمان سنی که در سیر و سلوک زحمت کشیدهاند، ولایت را یک امر ضرور و دائم میدانند؛ اما آقای سروش که تاکنون خود را شیعه معرفی کرده، منکر ولایت اهل بیت پس از نبی اکرم است. با اینکه وی در آثار عارفان و ادیبان مطالعه دارد، ولی به هیچ کدام از آنها اشاره نمیکند. او به یک یا چند حرف غزالی یا شاه ولیا دهلوی از هزاران حرفشان چسبیده و مدام به آنها استناد میکند. گویا جز این چند نفر، در اسلام، عالم دیگری وجود نداشته است. با اینکه اینان نه عارفند و نه فیلسوف؛ بلکه بیشتر در جایگاه عالم سنتی و سنی مطرحند که آقای سروش دهها بار به عالمان سنتی حملهور شده است.56
رابطه نبوت و خلافت
از نظر عارفان، قطب الاقطاب حقیقی، وجود اقدس رسول اکرم9 است. این قطبیت پس از حیات حضرت به جانشین وی رسیده است و فقط کسی میتواند لیاقت این جانشینی را داشته باشد که از منسوبان حضرت باشد. این نسبت، دو گونة صوری یا معنوی است.
صوری، اقربای نسبی و معنوی، پیروان حقیقی آن بزرگوار را گویند.
قیصری میگوید:
فَمَن صَحَّت نِسبَتُهُاِلَیهِ صُورَةً وَ مَعنیً فَهُوَالخَلیفةُ وَ الا ِمامُالقائمُ مَقامَهُ.57 پس کسی که نسبت صوری و معنوی به حضرت رسول داشته باشد، او خلیفة وی و امام قائم مقام حضرت است.
یگانه کسی که از دو جهت به پیامبر اکرم انتساب دارد، جناب امیر مؤمنان است که
زان سبب پیغمبر با اجتهادنام خود و آن علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوستابن عم من علی مولای اوست58
گر بگویم تا قیامت نعت اوهیچ آن را غایت و مقطع مجو
آفتاب روح نی آنِ فلککه زنورش زندهاند انس و ملک
در بشر روپوش گشتت آفتابفهم کن وا اعلم بالصواب59
رابطه ولایت و نبوت
عارفان، ولایت را باطن نبوت و رسالت میدانند. میگویند نبوت، جهت بیان احکام بوده؛ ولی ولایت، جهت عمل به آن احکام و تقرب جستن به حضرت احدیت است. از آنجا که احکام، با همة گستردگیاش محدود است، دین خاتم، پایاندهندة احکام عالم انسانی و شریعت اسلام، کاملترین شرایع است که با ختم احکام و تکمیل دین، نعمت نبوت نیز خاتمه مییابد؛ اما عمل به احکام و رشد و تعالی در سایة آن هیچگاه پایان نداشته است و ضرورت دوام همیشگی دارد.
ولی یا امام کسی است که حفظ باطن رسالت را بهعهده گرفته، مردم را طبق آن تربیت میکند.
محییالدین عربی میگوید:
و بدان که ولایت، همان فلک گسترده و عام است که منقطع نمیشود و برای این، ولایت خبردهی عام است؛ اما نبوت تشریعی و رسالت تشریعی منقطع بوده و در حضرت محمد9 به پایان رسیده است.60
دلیل دیگر بر ادامة ولایت این است که ولی اسم خداوند است و اسم خدا تا خدا باقی است، میماند. سند این ادعا قرآن کریم است که میفرماید:
فَاطِرَ السَّماوَاتِ وَالا َرضِ أَنتَ وَلیٍّ فِی الدُّنیَا وَالاَّخِرَةِ.61 ای شکافندة آسمانها و زمین! تو ولی من در دنیا و آخرت هستی. اًِنَّ وَلِیٍّیَ اُ الَّذِی نَزَّلَ الکِتَابَ وَهُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ.62 به یقین، ولی من خداوندی است که کتاب را نازل کرد و او ولی نیکوکاران است.
چون طبق آیات قرآنی ولی از اسمأا است و اسمای الاهی باید مسما داشته باشند و انسان کامل مظهر اسما و صفات الاهی است؛ بنابراین، همیشه باید انسانی باشد که مظهر اسم شریف اِلولی باشد؛ بدین جهت، ولایت هیچگاه منقطع نمیشود؛ زیرا انقطاع ولایت به معنای قطع رابطة بین انسان و خداوند است.
مولوی میگوید:
پس به هر دوری ولیی قائم استتا قیامت آزمایش دائم است
مهدی و هادی وی است ای راه جوهم نهان و هم نشسته پیشرو63
زیرا ولیا، میزانالاعمال است و اعمال همة انسانها با ترازوی احدخوی انسان کامل تراز میشود که
تو ترازوی احد خو بودهایبس زبانة هر ترازو بودهای64
محییالدین عربی میگوید:
خدا به اسم نبی و رسول نامیده نشد؛ ولی به اسم ولی نامیده شد و در قرآن فرمود: هُوَالوَلیُّ الحَمید و این اسم در دنیا و آخرت جاری است.65
شیخ عزیزالدین نسفی میگوید:
جوهر اول روح محمدی باشد؛ پس محمد پیش از آنکه به این عالم آید، پیغمبر بوده باشد و از این معنا خبر داد آنجا که میفرماید: کُنتُ نَبیَّاً وَ آدَمُ بَینَالمأ وَالطین،66 و اکنون که از این عالم رفته است، هم پیغمبر باشد. ... اکنون بدان که آن طرف جوهر اول که از خدای میگیرد، نامش ولایت است و این طرف جوهر اول که به خلق خدای میرساند نامش نبوت است؛ پس ولایت، باطن نبوت آمد. ... بدان که شیخ سعدالدین حموی میفرماید که هر دو طرف جوهر اول را در این دو عالم دو مظهر میباید که باشد. مظهر این طرف که نامش نبوت است، خاتم انبیا است و مظهر آن طرف که نامش ولایت است، صاحبالزمان است و صاحبالزمان اسامی بسیار دارد.67
امام خمینی1 میگوید:
از آنجا که مدار رسالت بر احتیاجات زندگی از قبیل سیاسات و معاملات و عبادات است، و همة اینها از امور دنیایی شمرده میشود که با انقطاع آن منقطع میشوند، خصوصاً با آمدن شریعت کامل مانند شریعت پیامبر ما که متکفل بیان جمیع احتیاجات آدمی است، دیگر محلی برای ادامة بهوجود آمدن رسالت جدید نیست؛ اما ولایت که حقیقتش رسیدن به قرب الاهی بلکه عین تقرب تام است، هیچگاه قطع نمیگردد.68
عطار نیشابوری نیز در دوام ولایت پس از نبوت میگوید:
که تا مفتوح باشد باب توبهولایت را نباشد قطع توبه
به هر وقتی و هر دور و زمانیبود صاحبدلی در هر مکانی
وجود او بلاها میکند دفعبه جمله مردمان از وی رسد نفع
نباشد خشمشان تا روز محشرکه گردد این جهان یکسر مکدر
بهصورت تا یکی گردد زایشاننگردد گیتی از محشر پریشان
چو ایشان رخت بربندند یکسرشود پیدا علامتهای محشر
چو بردارند تمامت اولیا راقیامت کشف گردد آشکارا69
مرحوم، علا مه طباطبایی در خصوص رابطة ولایت و نبوت و نقش امام در جایگاه ولیا میفرماید:
نبوت، یک واقعیتی است که احکام دینی و نوامیس خدایی مربوط به زندگی را به دست آورده و به مردم میرساند و ولایت، واقعیتی است که در نتیجة عمل به فراوردههای نبوت و نوامیس خدایی در انسان بهوجود میآورد. به عبارت دیگر نسبت میان نبوت و ولایت نسبت ظاهر و باطن است. دین که متاع نبوت است، ظاهر ولایت هر ولایت باطن نبوت میباشد. امام یعنی کسی که از جانب حق سبحانه برای پیشروی صراط ولایت اختیار شده و زمام هدایت معنوی را در دست گرفته و انوار ولایت را به قلوب بندگان حق میتابد.70
از آنجا که بحث خاتمیت آقای سروش پیش از هر کس، ولایت نبوی را از علی7 سلب میکند و آقای سروش متخصص رد نظر هر عالم و عارف و ادیبی است که موافق وی نباشد، به ذکر شمهای از بیانات حضرت امیر مؤمنان در خصوص خودش میپردازیم تا برای خوانندگان عزیز روشن شود که آقای سروش در حق اولیأا چه جفایی را مرتکب شده و به جهت مخالفت و کراهت از یک دانه سیب، به خشکاندن اصل درخت مبادرت کرده است؛ یعنی برای باطل نشان دادن مسألة ولایت فقیه، اصل ولایت را منکر شده است.
امام علی7 در خصوص علم خود میفرماید:
به خدا ! اگر خواهم هر یک از شما را خبر دهم که از کجا آمده و به کجا رود، و سرانجام کارهای او چه بود، توانم؛ لکن ترسم که دربارة من به راه غلو روید و مرا بر رسول خدا تفضیل دهید. من این راز را با خاصگان در میان میگذارم که بیمی برایشان نیست.71 ای مردم ! از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید؛ که من به راههای آسمان آگاهتر از راههای زمین هستم.72
همچنین دربارة عدالت و بینیازی از دنیا میفرماید:
سوگند به خدا ! اگر هفت اقلیم و هر چه در زیر آسمان است را به من دهند تا نافرمانی خدا را به اندازة گرفتن پوست دانة جوی از دهان مورچهای مرتکب شوم، چنین نخواهم کرد. این دنیای شما نزد من پستتر از برگی در دهان ملخی است.73
در رابطة خود با حضرت رسول میفرماید:
یاران حضرت رسول میدانند که من لحظهای مخالف خدا و رسولش نبودهام و همیشه در مواردی با جانم از پیامبر محافظت کردهام که دلیران، واپس رفته و گامهایشان لغزیده است و خداوند تنها به من این دلیری را کرامت فرمود.74
در خصوص نزدیکی خود به رسول اکرم و مقامات معنوی خویش که عبارت بود از دیدن ملائکه و شنیدن وحی چنین میگوید:
آنگاه که کودک بودم، پیامبر مرا کنار خود نهاد و بر سینة خویش جای داد. مرا در بستر خود میخواباند؛ چنان که تنم را به تن خود میسود و بوی خوش خود را به مشام من میرساند و گاهی چیزی را میجَوید و سپس در دهان من مینهاد. از من دروغی نشنید و خطایی ندید. من در پی او بودم در سفر و حضر؛ چنان که شتر بچه در پی مادر. هر روز از رفتار خود نشانهای در جای من مینشاند و مرا به پیروی از آن میگماشت. هر سال در حِرا خلوت میگزید. من او را میدیدم و جز من کسی وی را نمیدید. روشنایی وحی پیامبری را میدیدم و بوی نبوت را میشنودم.75
آیا این مقامات عرفانی و معنوی که پیامبر برای حضرت امیر قائل است، به جز مقام ولایت و وصایت است؛ ولایتی که فقط نبوت ندارد و جز نبوت همة کمالات نبی را دارا میباشد؟!
آیا آقای سروش که گاهی مفسر نهجالبلاغه و گاهی مفسر مثنوی و گاهی حافظشناس و در عین حال داروساز است، دارویی برای زدودن کَج اندیشیهای خود ساخته است؟! البته بعید است؛ چون به قول مرحوم استاد علا مه جعفری، وی دیگر به مرحلة خَتَما علی قلوبهم رسیده است. دلیل صدق گفتار حضرت علا مه این است که ما به روشنی میبینیم آقای سروش با علم به این امور، چنین سخن گفته و به جنگ حق و حقیقت رفته است. آنچه در این مقاله ذکر شد، برای جوانان عزیز و پاک سیرتی است که جویای حقند تا بدین وسیله بصیرتی یافته و متوجه دام ادیبانه و عوام فریبانه وی باشند که:
راه هموار است و زیرش دامهاستقحطی معنا میان نامهاست
پینوشتها:
.1 محقق و نویسنده.
O تاریخ دریافت: 23/4/81 O تاریخ تأیید: 18/6/81.
.2 شاید ریشة این مسأله به انفصال آقای سروش از مقامات علمی و اجتماعی کشور، مانند انفصال از شورای عالی انقلاب فرهنگی، انفصال از صدا و سیما و ... باز گردد.
.3 عبدالکریم سروش: بسط تجربة دینی، انتشارات مؤسسة فرهنگی صراط، چ سوم، ص 132 و 133.
.4 همان، ص 134.
.5 همان، ص 135.
.6 همان، ص 132.
.7 همان، ص 132.
.8 قصص (28): 32.
.9 نمل (27): 27.
.10 قصص (28): 75.
.11 ر.ک: حسن حسنزادة آملی: برهان و قرآن از هم جدایی ندارند.
.12 بقره (2): 111.
.13 نسأ (4): 174.
.14 انفال (8): 42.
.15 سبأ (34): 24.
.16 نحل (16): 125.
.17 فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیائه لیستادوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسی نعمته و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول. خطبة اول.
.18 وَشَاوِرهُم فِی الا َمرِ.
.19 یَاأَیُّهَا النَّبِیُّ اًِنَّا أَرسَلنَاکَ شَاهِداً وَمُبَشٍّراً وَنَذِیراً وَدَاعِیاً اًِلَی اِ بِاًِذنِهِ وَسِرَاجاً مُّنِیراً. احزاب (33): 46.
.20 وَمَا أَرسَلنَاکَ اًِلاَّ رَحمَةً لِلعَالَمِینَ. انبیأ (21): 107.
.21 وَمَا أَرسَلنَا مِن رَّسُولٍ اًِلاَّ بِلِسَانِ قَومِهِ لِیُبَیٍّنَ لَهُم. ابراهیم (14): 4.
.22 وَیُزَکٍّیهِم وَیُعَلٍّمَهُمُ الکِتَابَ وَالحِکمَةَ. بقره (2): 151.
.23 قُل لاَ أَسأَلُکُم عَلَیهِ أَجراً اًِلاَّ المَوَدَّةَ فِی القُربَی. شوری (42): 23.
.24 فَذَکٍّر اًِنَّمَا أَنتَ مُذَکٍّرٌ لَستَ عَلَیهِم بِمُصَیطِرٍ. غاشیه ( ): 21 و 22.
.25 وَمَا أَرسَلنَاکَ عَلَیهِم وَکِیلاً. اسرأ (17): 54.
.26 وَسِرَاجاً مُّنِیراً. احزاب (33): 46.
.27 وَمَا تَفَرَّقُوا اًِلاَّ مِن بَعدِ مَا جَأَهُمُ العِلمُ بَغیَاً بَینَهُم... فَلِذلَِ فَادعُ وَاستَقِم کَمَا أُمِرتَ وَلاَ تَتَّبِع أَهوَأَهُم... وَالَّذِینَ یُحَاجُّونَ فِی اِ مِن بَعدِ مَا استُجِیبَ لَهُ حُجَّتُهُم دَاحِضَةٌ عِندَ رَبٍّهِم وَعَلَیهِم غَضَبٌ وَلَهُم عَذَابٌ شَدِیدٌ. شوری (42): 14 و 15 و 16.
.28 معراج نامه، انتشارات آستان قدس، ص 93.
.29 همان، ص 94.
.30 مثنوی، کلاله خاور، دفتر اول، ص 59.
.31 عبدالکریم سروش: بسط تجربه نبوی، ص 132 و 133 و 135 و 137.
.32 برای اطلاع بیشتر، ر.ک: محمدحسین طباطبایی: تفسیر المیزان، ج 6، تفسیر آیة 55 و 56 سورة مائده.
.33 مائده (5): 67.
.34 مائده (5): 3.
.35 برای اطلاع بیشتر ر.ک: محمدحسین طباطبایی: تفسیر المیزان، ج 6 و 7 و 10؛ علامه امینی: الغدیر، ج 1.
.36 علامه امینی: الغدیر، ج 1، ص 11.
.37 محمدحسین طباطبایی: تفسیر المیزان، ج 7، ص 193.
ترجمه اشعار: پیامبرشان در روز غدیر خم ندا زد و آنها به ندای وی گوش دادند. گفت من بهترین مولا برای شما بودم. گفتند کسی منکر این مطلب نیست و ما خدای تو و تو را ولی خود دانسته و کسی با این مسأله مخالفتی ندارد؛ سپس پیامبر به علی گفت: برخیز که من فقط به امامت و هدایت تو پس از خودم رضایت دارم. پس هر که را من مولایم، علی مولای او است و شما یاران صدیق او باشید. این جا بود که پیامبر دعا کرد و گفت: خدایا ولی ولایت پذیرش باش و دشمن دشمنش.
.38 مولوی: مثنوی، تصیح رمضانی، دفتر ششم، ص 419.
.39 اعراف (7): 157.
.40 مولوی: مثنوی، کلاله خاور، دفتر ششم، ص 418.
.41 همان، دفتر اول، ص 73.
.42 نهجالبلاغه، صبحی صالح، خطبة 3.
.43 همان، خطبه 119.
.44 شرح فصوصالحکم، انتشارات بیدار، ص 40.
.45 مصیبت نامه عطار، ص 62.
.46 همان، ص 109.
.47 کتاب شیعه، مؤسسة انتشارات هجرت، ص 82 و 83.
.48 مولوی: مثنوی، نیکلسون، دفتر 5 (ابیات شماره 2339 - 2345)
.49 عطار نیشابوری: منطق الطیر، ص 29.
.50 محییالدین عربی: الفتوحات المکیة، چاپ بیروت، ج 4، ص 14.
.51 وَ امَّا الاَقطاب من امته الذین کانوا بعد بعثته الی یوم القیامة فهم اثنا عشر قطبا. (همان، ج 4، باب 461، فصل 6)
.52 فاقطاب هذه الامة اثنا عشر قطبا علیهم مدار هذه الامة کما ان مدارالعالم الجسمی والجسمانی فیالدنیا و الاخرة علی اثنی عشر برجا قد و کلهما بظهور ما یکون فیالدارین منالکون والفساد المضاد و غیرالمضاد. (همان، باب 463)
.53 همان، ج 4، باب 463.
.54 همان، ج 2، ص 270.
.55 محییالدین عربی: الفتوحات المکیه، ج 3، باب 366.
.56 چون مسأله، مسألة کشف حقایق و بیان موضع علمی و محکم نیست؛ بلکه مسألة نان به نرخ روز خوردن است تا جایی که وقتی حرف غزالی و دیگران به کار وی آید، آن طرفی میشود. همان طور که گاهی از مولوی خداوندگار مولانا میسازد و گاهی وی را ضد علم معرفی میکند.
.57 شرح فصوص، ص 53.
.58 مولوی: مثنوی، دفتر ششم، ص 429.
.59 همان، دفتر اول، ص 60.
.60 شرح فصوص الحکم، ص 375 و 376.
واعلم انالولایة هیالفلک المحیط العام و لهذا تنقطع و لها الانبأ العام و اما نبوة التشریع و الرسالة فمنقطعة و فی محمد (ص) قد انقطمعت.
.61 یوسف (12): 101.
.62 اعراف (7): 196.
.63 مولوی: مثنوی، کلاله خاور، دفتر دوم، ص 91.
.64 همان.
.65 فصوص الحکم، فص عزیزی، ص 308.
.66 من پیامبر بودم؛ در حالی که آدم در مرحلة بین آب و گل بود. علی7 نیز فرمود: کنت وصیا و آدم بینالمأ و الطین؛ یعنی من وصی پیامبر بودم؛ در حالی که آدم در مرحلة بین آب و گل بود.
.67 جامی: اشعةاللمعات، ص 245.
.68 تعلیقة علی شرح فصوص الحکم، ص 178.
.69 محمدحسین طباطبایی: پند نامه، ص 105؛ انتشارات سنائی.
.70 محمدحسین طباطبایی: شیعه، ص 184.
.71 نهجالبلاغه، خطبة 175.
.72 همان، خطبة 189.
.73 همان، خطبة 224.
.74 همان، خطبة 197.
.75 همان، خطبة 192.