آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

متن

ظهور و سقوط‌ لیبرالیسم‌ غرب‌

آنتونی‌ آربلاستر/ترجمه‌ عباس‌ مخبر

چاپ‌ دوم:1368

تیراژ: 3000 نسخه‌

انتشارات‌ : نشر مرکز

تعداد صفحه‌ : 593

بها: 180 تومان‌

 

«ظهور و سقوط‌ لیبرالیسم‌ غرب‌ » کتابی‌ است‌ حجیم‌ و قطور که‌ سه‌ بخش‌ عمده‌ و مفصل‌ شامل‌ نوزده‌ فصل‌ به‌ همراه‌ پیشگفتاری‌ دراول‌ و ضمیمه‌ایی‌ در پایان‌ را در خود جای‌ داده‌ است. در پیشگفتار نویسنده‌ آشکارا موضع‌ انتقادی‌ و تحلیلی‌ و نه‌ صرفاً‌ توصیفی‌ یا جانبداری‌ خود از لیبرالیسم‌ را ابراز می‌دارد، و همانگونه‌ که‌ با مطالعه‌ مطالب‌ بعدی‌ کتاب‌ روشن‌ می‌گردد، این‌ نقد و کاوش‌ عمیق‌ و تحلیل‌ دقیق‌ با گزارشات‌ تاریخی‌ و ظاهر ساختن‌ تناقضات‌ نظری‌ و عملی‌ لیبرالیسم‌ در طول‌ کتاب‌ نمود بارزی‌ پیدا می‌کند. با این‌ وجود، نویسنده‌ در هر موضوع‌ و مبحثی‌ که‌ وارد می‌شود، صادقانه‌ باورها و آرا و عقاید مربوط‌ را ترسیم‌ می‌ کند و سپس‌ آزادانه‌ و مؤ‌دبانه‌ و گاه‌ با عصبانیت‌ و تندی‌ به‌ نقد و بررسی‌ می‌نشیند.

نخست‌ در سه‌ بخش‌ آغازین‌ به‌ موضوعات‌ «تحلیل‌ لیبرالیسم»، «تکامل‌ لیبرالیسم» و «سقوط‌ لیبرالیسم» می‌پردازد. بخش‌ نخست‌ با عنوان‌ «لیبرالیسم‌ مرده‌ است‌ یا زنده» آغاز می‌شود. نویسنده‌ با ذکر مواردی‌ از نارسایی‌ ها، دروغ‌ها، نواقص‌ و کاستی‌ها و اینکه‌ لیبرالیسم‌ و دعاوی‌ لیبرالیست‌ها به‌ عنوان‌ یک‌ ایدئولوژی‌ سازمان‌ یافته‌ در بیشتر نقاط‌ دنیا دروغ‌ از آب‌ در آمده‌ است، به‌ ضعف‌ و سستی‌ آن‌ اشاره‌ می‌کند، و بویژه‌ به‌ خاطره‌ی‌ تلخ‌ و نگرش‌ کینه‌ورزانه‌ ملتهای‌ آفریقا، آسیا و آمریکای‌ لاتین‌ به‌ لیبرالیسم‌ و اینکه‌ برای‌ آنها ضروریات‌ و نیازهای‌ اولیه‌ زندگی‌ مانند غذا، بهداشت‌ بر مقولاتی‌ همچون‌ آزادی‌ ترجیح‌ دارد، اشاره‌ می‌کند و متذکر می‌شود که‌ نه‌ تنها در این‌ کشورها «لیبرالهای‌ اروپایی‌ و آمریکایی‌ غالباً‌ دوستان‌ دروغین‌ محسوب‌ می‌ شوند»، بلکه‌ حتی‌ در خود غرب‌ نیز همواره‌ گرایشهای‌ ضد‌ لیبرالی‌ از جنبه‌های‌ گوناگون‌ اقتصادی‌ و سیاسی‌ بوده‌ و هست. نویسنده‌ علی‌رغم‌ تصدیق‌ صحت‌ نکات‌ یادشده‌ هشدار می‌دهد که‌ مبادا گمان‌ کنید که‌ لیبرالیسم‌ یکسره‌ نابود شده‌ و از صحنة‌ سیاسی‌ و اقتصادی‌ روزگار ناپدید گردیده‌ است، لیبرالیسم‌ اگرچه‌ به‌ عنوان‌ یک‌ جنبش‌ سیاسی‌ سازمان‌ یافته‌ دیگر در غرب‌ مطرح‌ نیست‌ ولی‌ در صحنه‌های‌ مهمی‌ مانند مدارا و آزادیهای‌ سیاسی‌ و استقرار حاکمیت‌ قانون‌ به‌ جای‌ خودسری‌ و در سایر میدانها به‌ پیروزی‌ رسیده‌ و خودش‌ را حفظ‌ کرده‌ است‌ و حتی‌ اخیراً‌ فلسفه‌ی‌ اقتصاد لیبرالی‌ نیز به‌ صورتهای‌ گوناگون‌ تجدید حیات‌ یافته‌ است.

نویسنده‌ در ضمن‌ مطالب‌ مذکور به‌ اختصار به‌ پاره‌ای‌ از مفروضات‌ لیبرالی‌ اشاراتی‌ می‌کند که‌ مفهوم‌ «فرد» از بارزترین‌ آنهاست. البته‌ در طول‌ کتاب، نقش‌ فرد (به‌ عنوان‌ سر‌ سویدای‌ این‌ مکتب،) آزادی‌ و مدارا که‌ با بارهای‌ ارزشی‌ خیلی‌ سنگین‌ همواره‌ از مفاهیم‌ اصولی‌ و مورد افتخار لیبرالها می‌ باشند،هیچ‌ گاه‌ فراموش‌ نمی‌گردد.

اینکه‌ «آیا لیبرالیسم‌ خود نوعی‌ ایدئولوژی‌ است‌ یا نه؟» بحث‌ بسیار مهمی‌ است‌ که‌ نویسنده‌ اجمالاً‌ به‌ آن‌ نیز پرداخته‌ و از نویسندگانی‌ چون‌ کارل‌ پوپر و آیزابرلین‌ نام‌ برده‌ که‌ در نزد آنها مزیت‌ لیبرالیسم، غیرایدئولوژیک‌ بودن‌ یا در حقیقت‌ ضد ایدئولوژیک‌ بودن‌ است. ولی‌ در نظر نویسنده‌ تصوری‌ که‌ این‌ نویسندگان‌ لیبرال‌ از ایدئولوژی‌ دارند - که‌ آن‌ را به‌ یک‌ پاره‌ باورها یا جزم‌های‌ سیاسی‌ صریح‌ و غیر قابل‌ بحث‌ و انتقاد تقلیل‌ می‌دهند - تصوری‌ است‌ غلط‌ و بسیار محدودتر از تلقی‌ای‌ که‌ هگل‌ و مارکس‌ و نظریه‌پردازان‌ کلاسیک‌ ایدئولوژیک‌ از آن‌ داشته‌اند. و اینکه‌ خود لیبرالیسم‌ و اصول‌ و ارزشهای‌ آن، چون‌ بصورت‌ دگم‌ پذیرفته‌ شده‌ و مورد بحث‌ و گفتگو قرار نمی‌گیرد، نشان‌ دهندة‌ این‌ است‌ که‌ این‌ خود لیبرالیسم‌ است‌ که‌ بصورت‌ یک‌ ایدئولوژی‌ درآمده، بی‌آنکه‌ هواخواهان‌ و حامیان‌اش‌ از افتادن‌ به‌ این‌ دام‌ هولناک‌ آگاهی‌ داشته‌ باشند.

فصل‌ اول‌ با انتقاد از تعریف‌ ارزشی‌ و اینکه‌ ارائه‌ یک‌ تعریف‌ ارزشی‌ از لیبرالیسم، آن‌ را به‌ مثابه‌ یک‌ ایدئولوژی‌ درخواهد آورد به‌ پایان‌ می‌رسد. نویسنده‌ به‌ خواننده‌ قول‌ می‌دهد که‌ تعریف‌ و توصیف‌ واقعی‌ لیبرالیسم‌ را در آرا و افکار نظریه‌پردازان‌ لیبرال‌ درباره‌ انسان‌ و جامعه‌ - که‌ پایه‌ و بنیان‌ لیبرالیزم‌ می‌باشند - و همچنین‌ در تحول‌ تاریخی‌ و فراز و نشیب‌هایی‌ که‌ در گذر تاریخ‌ به‌ خود دیده، نشان‌ دهد نه‌ در یک‌ تعریف‌ و تحدید ارزشی‌ و ایدئولوژیک. بحث‌ در مبانی‌ نظری‌ لیبرالیسم‌ در همین‌ بخش‌ ادامه‌ می‌ یابد.

«مبانی‌ فردگرایی‌ لیبرالیسم» عنوان‌ فصل‌ دوم‌ کتاب‌ است‌ که‌ به‌ هسته‌ مابعدالطبیعی‌ و وجود شناختی‌ لیبرالیسم، یعنی‌ فردگرایی‌ می‌ پردازد. فرد مورد نظر لیبرالیسم‌ فرد واقعی‌ موجود در جامعه‌ و تاریخ‌ است‌ که‌ با ویژگیهای‌ خاص‌ فردی‌ و حقوق‌ و خواسته‌ها و تمایلات‌ انسانی‌ منحصر به‌ فرد خود از دیگر انسانها ممتاز و مشخص‌ می‌گردد و قطعاً‌ چنین‌ فرد واقعی‌ و معینی‌ است‌ که‌ از دید لیبرالها مقدم‌ بر جامعه‌ است‌ و از همین‌ جا بحث‌ دامنه‌دار «واقعیات‌ و ارزشها، جدایی‌ انسان‌ از جهان‌ و از انسانهای‌ دیگر» رخ‌ می‌نماید که‌ ماحصل‌اش‌ این‌ نکته‌ی‌ عمیق‌ و خطرناک‌ لیبرالیستها است‌ که‌ می‌ گویند: «این‌ فرد انسانی‌ است‌ که‌ بایستی‌ ارزشهای‌ خود را بیافریند و هیچ‌ منبع‌ دیگری‌ مانند: طبیعت، مذهب‌ و کلیسا قادر به‌ خلق‌ ارزش‌ برای‌ فرد آدمی‌ نیست، چون‌ ارزشها به‌ هیچ‌ وجه‌ نمی‌توانند از واقعیتها ناشی‌ شوند.» و این‌ همان‌ حرف‌ مشهور هیوم‌ است‌ که‌ برای‌ نخستین‌ بار در کتاب‌ «رساله‌ در باب‌ ماهیت‌ انسان‌ » مطرح‌ کرد و آن‌ اینکه‌ نتیجه‌ گرفتن‌ «بایدها» از «هست‌ ها» و «وظایف» از «فرضیه‌ها» خلط‌ واقعیات‌ با ارزش‌ها است، و این‌ به‌ این‌ معناست‌ که‌ برای‌ «چگونه‌ زیستن» هیچ‌ لزومی‌ ندارد که‌ به‌ منابعی‌ همچون‌ طبیعت، جهان‌ یا مذهب‌ و نهادهای‌ دینی‌ رجوع‌ کرد و بایدهای‌ حیات‌ را از آنجاها برگرفت. بلکه‌ «هر کس‌ آنچه‌ را دوست‌ دارد خوب‌ می‌نامد». و در همین‌ نقطه‌ هم‌ هست‌ که‌ وجه‌ اشتراکیمیان‌ این‌ نظریه‌ لیبرالیستی‌ با اگزیستانسیالیسم‌ احساس‌ می‌گردد. اگرچه‌ نخست‌ غریب‌ می‌نماید ولی‌ با اندک‌ تأملی‌ می‌توان‌ دریافت‌ که‌ انتخاب‌ آزادانه‌ و مسئولیت‌ فردی‌ و عدم‌ اعتقاد به‌ سرنوشت‌ و تقدیر که‌ این‌ همه‌ در نزد اگزیستانسیالیست‌ها - بویژه‌ نوع‌ سارتری‌ آن‌ - مورد تأکید است، موارد مشترک‌ میان‌ لیبرالیسم‌ و اگزیستانسیالیسم‌ است. همان‌ چیزی‌ را که‌ لیبرالها با «جدایی‌ واقعیات‌ از ارزشها» دنبال‌ می‌کنند، همان‌ است‌ که‌ سارتر با «انسان‌ عین‌ آزادی‌ است» درپی‌ آن‌ است. خلاصه‌ سخن‌ اینکه‌ تقدم‌ فرد بر جامعه، دیدگاهی‌ است‌ برخلاف‌ نظر ارسطو و قرون‌ وسطائیان‌ و از ره‌ آوردهای‌ رنسانس‌ و از پدیده‌های‌ نوظهور عصر جدید می‌باشد که‌ ریشه‌ و مبانی‌ فلسفی‌ آن‌ به‌ «من‌ فکر می‌کنم» دکارت‌ و تجربه‌گرایی‌ جان‌ لاک‌ باز می‌گردد.زیرا در نظر هردوی‌ این‌ پیشگامان‌ عصر جدید، آنچه‌ اهمیت‌ داشت‌ و می‌توانست‌ منبع‌ موثق‌ و مطمئنی‌ لحاظ‌ گردد، عقل‌ و تجربه‌ی‌ فردی‌ بود نه‌ توسل‌ به‌ «مرجعیت» و «سنت».

«حاکمیت‌ امیال» هواها و غرایز فردی‌ و به‌ رسمیت‌ شناخته‌ شدن‌ آنها در لیبرالیسم‌ که‌ ریشه‌ در آرای‌ هابز و بنتام‌ دارد، واجد تناقضی‌ در درون‌ خود است‌ که‌ نویسنده‌ متعرض‌ آن‌ می‌شود و آن‌ اینکه‌ اگر قرار باشد این‌ خواسته‌ها و امیال‌ فردی‌ در جامعه‌ تحقق‌ یابند، چون‌ «دیگران» نیز واجد همان‌ آرزوهاو امیال‌ می‌باشند، به‌ تنازع‌ و چالش‌  میان‌ افراد و نهایتاً‌ هرج‌ و مرج‌ منتهی‌ می‌ شود. از این‌ رو تحقق‌ چنین‌ امیالی‌ جز در عالم‌ فردیت‌ نمی‌ تواند عینیت‌ داشته‌ باشد. در این‌ میان‌ تنها عقل‌ است‌ که‌ می‌ تواند حب‌ نفس‌ فردی‌ را مقید کند و تعاون‌ و همزیستی‌ اجتماعی‌ را میسر سازد. با اینکه‌ قوه‌ی‌ عقل‌ در افراد از ضمانت‌ اجرایی‌ فراوانی‌ برخوردار است؛ باز افراد بشر در «هدفها و مقاصد خویش، همچنان‌ تنها و قائم‌  به‌ ذات‌ باقی‌ می‌ مانند. براین‌ مبنای‌ ذره‌ گرایانه، چگونه‌ جامعه‌ای‌ می‌ توان‌ بنا نهاد؟»

تناقض‌ یاد شده‌ میان‌ امیال‌ و خواسته‌ های‌ فردی‌ از یک‌ سو، و زیستن‌ در یک‌ جامعه‌ از سوی‌ دیگر، در فصل‌ سوم‌ کتاب‌ پرورده‌ می‌شود. در این‌ فصل‌ که‌ عنوانش‌ «فرد و جامعه‌ »است‌ از فردگرایی‌ هستی‌ شناختی‌ به‌ فردگرایی‌ به‌ منزلة‌ اصلی‌ اخلاقی‌ و سیاسی‌ کشیده‌ می‌شود. باور به‌ افراد واقعی‌ و تقدم‌ فرد بر جامعه‌ در لیبرالیسم‌ قهراً‌ به‌ این‌ جا می‌انجامد که‌ اجتماع‌ و نهادهای‌ اجتماعی‌ به‌ عنوان‌ اموری‌ انتزاعی‌ و مجرد ملحوظ‌ گردند.

در نظر هابز و آدام‌ اسمیت‌ «ماهیت‌ انسان‌ طبیعتاً‌ ضد‌اجتماعی‌ و خودپرست‌ است» همین‌ طور پوپر «فردگرایی» را در مقابل‌ «کلگرایی» می‌نهد و مفاهیمی‌ همچون: طبقه، ملت، جامعه‌ و حزب‌ را که‌ در ایدئولوژیهای‌ توتالیتری‌ مانند مارکسیسم‌ جایگاه‌ ویژه‌ایی‌ دارند، مفاهیمی‌ فریبنده‌ و انتزاعی‌ می‌داند که‌ به‌ بهای‌ قربانی‌ شدن‌ افراد ملموس‌ و واقعی‌ در پای‌ جامعه‌ی‌ بی‌طبقه‌ - بهشت‌ موعود سوسیالیسم‌ - به‌ کار می‌ روند و همواره‌ خطرناک‌ بوده‌ اند.

باری‌ این‌ تناقض‌ همواره‌ بصورت‌ لاینحل‌ باقی‌ می‌ماند که‌ بالاخره‌ فرد انسانی‌ با حفظ‌ جمیع‌ اضلاع‌ و امیال‌ خصوصی‌ خود که‌ از جمله‌ آنها نارضایتی‌ از قانون‌ و دولت‌ می‌ باشد، چگونه‌ خواهد توانست‌ با اجتماعی‌ از انسانهای‌ دیگر همزیستی‌ کند و چگونه‌ اعمال‌ فردی‌ و اجتماعی‌ با یکدیگر سازگار خواهند شد؟

«ارزشهای‌ لیبرالی» موضوع‌ اصلی‌ فصل‌ چهارم‌ کتاب‌ می‌باشد، از جمله‌ اساسی‌ترین‌ و مهمترین‌ این‌ ارزشها می‌توان‌ به‌ آزادی، مدارا، عقلانیت، حریم‌ خصوصی‌ و ... اشاره‌ کرد. آزادی‌ مخ‌ لیبرالیسم‌ است، در لیبرالیسم‌ به‌ هیچ‌ کدام‌ از اصول‌ و ارزشهای‌ لیبرالیستیبه‌ اندازه‌ی‌ آزادی‌ توجه‌ نمی‌ شود. البته‌ پیش‌ از اینکه‌ آزادی‌ در صورت‌ یک‌ مکتب‌ مدون‌ و منظم‌ مطرح‌ شود، همیشه‌ اهتمام‌ به‌ آزادی‌ و گرایشهای‌ آزادیخواهی‌ وجود داشته‌ است. از این‌ رو چنین‌ نیست‌ که‌ در تاریخ‌ بشر، برای‌ نخستین‌ بار لیبرالیستها آزادیرا در وجود انسان‌ کشف‌ کرده‌ باشند. ولی‌ چیزی‌ که‌ هست‌ لیبرالیست‌ها تصور خاصی‌ از آزادی‌ دارند و این‌ طرز تلقی‌ در جواب‌ آنها به‌ سه‌ پرسش‌ آزادی‌ از چه‌ چیز؟، برای‌ چه؟ و برای‌ که؟ روشن‌ می‌شود. جوابی‌ که‌ لیبرالیسم‌ به‌ پرسش‌ نخست‌ داده، عبارت‌ از آزادی‌ از موانع، قیود و مداخله‌های‌ بیرونی‌ است. از این‌ رو به‌ قول‌ کریستون: «پاسخ‌ لیبرال‌ انگلیسی‌ عاری‌ از ابهام‌ است. منظور او از آزادی، آزادی‌ از محدودیتهای‌ دولت‌ است.» و جواب‌اش‌ به‌ سئوال‌ دوم‌ و سوم‌ عبارت‌ است‌ از آزادی‌ فرد انسانی‌ در انتخاب‌ عقیده، مذهب، بیان، کشور و غیره‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ غایت‌ درونی‌ خود.

ولی‌ اختلاف‌ رأی‌ نویسنده‌ در توجیهی‌ است‌ که‌ لیبرالهایی‌ چون‌ میل‌ و دیگران‌ از آزادی‌ دارند و آن‌ اینکه‌ آنها بر «پیوند ضروری‌ میان‌ خلاقیت‌ وابتکار و آزادی‌ فردی» تأکید دارند ولی‌ این‌ توجیه‌ نمی‌تواند مقبول‌ طبع‌ نویسنده‌ واقع‌ گردد. زیرا در نظامهای‌ کاملاً‌ بسته‌ و توتالیتر نیز خلاقیت، نوآوری‌ و اختراعات‌ بسیاری‌ بوده‌ است. بعنوان‌ مثال‌ عصر طلایی‌ ادبیات‌ و موسیقی‌ روسیه‌ در زمان‌ حاکمیت‌ نظام‌ تزاری‌ بوده‌ است.

توجیه‌ دیگری‌ که‌ از سوی‌ جان‌ استوارت‌ میل‌ ابراز می‌ گردد مبتنی‌ براین‌ است‌ که‌ حقیقت‌ تنها از طریق‌ بحث‌ آزاد میان‌ دیدگاههای‌ گوناگون‌ کشف‌ می‌ شود. و این‌ به‌ معنی‌ شکاکیت‌ درباره‌ هر عقیده‌ و نفی‌ جزمیت‌ و تعصب‌ در عقاید و باورهاست. این‌ برهان‌ میل‌ نیز با این‌ قول‌ مخالف‌ که‌ همواره‌ در علوم‌ انسانی‌ و طبیعی‌ حقایق‌ مسلم‌ و ثابتی‌ حاصل‌ شده‌ و بوده‌ است‌ تضعیف‌ می‌گردد. و افزون‌ بر آن‌ اینکه، هیچ‌ انسانی، حقایق‌ بنیادی‌ مذهبی‌ را با عقول‌ ناقص‌ آدمیان‌ جویا نشده‌ است‌ این‌ فقط‌ از معدود افرادی‌ همچون‌ راسل‌ بر می‌آید که‌ «آزمایش‌گری‌ لیبرالی» خود را بدون‌ استثنا در تمام‌ قلمروها قابل‌ اعمال‌ می‌دانند.

ارزش‌ مهم‌ دیگر لیبرالی‌ «مدارا» است‌ که‌ به‌ معنی‌ احترام‌ به‌ رأی‌ مخالف‌ و تحمل‌ عقیده‌ی‌ دیگران‌ است. البته‌ این‌ هم‌ همواره‌ در سطح‌ نظر باقی‌ مانده‌ است‌ و همین‌ که‌ دولتهای‌ لیبرال‌ یا افراد لیبرالیست‌ مشاهده‌ کرده‌اند که‌ وجودشان‌ در معرض‌ سئوال‌ و خطر قراردارد، مرتکب‌ ضد انسانی‌ترین‌ اعمال‌ شده‌اند. به‌ عنوان‌ مثال‌ هر سخنرانی‌ نژاد پرستانه‌ای‌ که‌ تأثیر عملی‌  به‌ همراه‌ داشته، یا از قبل، سخنران‌ تهدید و توقیف‌ شده‌ یا پس‌ از انجام‌ سخنرانی‌ زندانی‌ شده‌ و مورد بازجویی‌ قرار گرفته‌ است.

حریم‌ خصوصی، مشروطیت‌ و حاکمیت‌ قانون‌ از سایر ارزشهای‌ مقدس‌ در لیبرالیسم‌اند که‌ به‌ نظر می‌رسد با ارزش‌ مقدس‌تر لیبرالها، یعنی‌ آزادی‌ همخوانی‌ کمتری‌ دارد. زیرا نمی‌توان‌ قانون‌ و مداخله‌ دولت‌ را با آزادی‌ فردی‌ در یکجا جمع‌ کرد. لیبرالها از یک‌ سو تعهد و التزام‌ شدیدی‌ به‌ آزادی‌ نشان‌ می‌دهند و از سوی‌ دیگر ضرورت‌ یکباره‌ محدودیتها و قوانین‌ را برای‌ یک‌ جامعه‌ «بسامان» اجتناب‌ناپذیر می‌دانند. در حالی‌ که‌ چنین‌ چیزی‌ ممکن‌ نیست. لیبرالها در عین‌ حال‌ که‌ از «دمکراسی» دم‌ می‌زنند، از دمکراسی‌ نامحدودی‌ که‌ خطر استبداد مردمی‌ داشته‌ باشند در هراس‌اند.

از این‌ رو برخی‌ از مخالفان‌ لیبرالیسم‌ نظام‌ سیاسی‌ بریتانیا را «دیکتاتوری‌ انتخابی» می‌دانند. نویسنده‌ درباره‌ ارزش‌ گرانبهای‌ «عقل» - که‌ به‌ طور قطع‌ در انحصار نبوده، بلکه‌ همواره‌ مکاتب‌ و نحله‌های‌ فلسفی‌ و اجتماعی‌ وجود داشته‌اند که‌ «عقلگرا» بوده‌اند و هستند - با دید انتقادی‌ چنین‌ می‌نویسد: «اعتقاد لیبرالی‌ به‌ عقل‌ و حرمتی‌ که‌ برای‌ حقوق‌ و آزادی‌ فردی‌ قائل‌ است، به‌ طور منطقی‌ در جهت‌ آنارشیسم‌ و آرامش‌ طلبی‌ عمل‌ می‌ کند.» ولی‌ آرامش‌ طلبان‌ همواره‌ در اقلیت‌ بوده‌اند و بیشتر لیبرالها از توسل‌ به‌ زور و زندانی‌ کردن، کشتن‌ مخالفان‌ هیچ‌ ابایی‌ نداشتند، از این‌ رو «اد‌عاهای‌ آنها مبنی‌ بر استفاده‌ انحصاری‌ از عقل‌ و اقناع، دروغ‌ بوده‌ است

او در مبحث‌ «لیبرالیسم‌ و سرمایه‌داری» به‌ این‌ نتیجه‌ می‌رسد که‌ لیبرالها «قدری‌ نابرابری‌ را نه‌ تنها اجتناب‌ناپذیر که‌ مثبت‌ و مطلوب‌ تلقی‌ می‌کنند.» و برابریی‌ که‌ منظور نظر لیبرالها بوده، برابری‌ فرصت‌هاست‌ که‌ عقیده‌ایی‌ کاملاً‌ غیرمعقول‌ به‌ نظر می‌رسد.

در بخش‌ دوم‌ نویسنده‌ برای‌ تکمیل‌ تصویر خود از لیبرالیسم‌ به‌ تکامل‌ و تحول‌ واقعی‌ لیبرالیسم‌ در سیر تاریخی‌ آن‌ می‌پردازد و برخلاف‌ لیبرالهایی‌ همچون‌ کارل‌ پوپر ریشه‌های‌ لیبرالیسم‌ را در یونان‌ باستان‌ نمی‌جوید بلکه‌ «سرآغاز لیبرالیسم‌ نوین» را عصر رنسانس‌ - این‌ نقطة‌ عطف‌ تاریخ‌ - اروپا می‌داند. عصری‌ که‌ فردگرایی‌ و این‌ بینش‌ را که‌ انسان‌ مرکز و محور گیتی‌ است‌ و می‌تواند « هرچه‌ می‌ خواهد باشد»، در درون‌ خود رشد و پرورش‌ داده‌ است. دوره‌ایی‌ که‌ انسان‌ با احاطه‌ و سلطه‌ خود بر سایر مخلوقات‌ و طبیعت‌ آشکارا و فرعون‌وار دعوی‌ اناالحق‌ زده‌ و خود را خداوندگار خلق‌ و آفرینش‌ می‌ داند. این‌ فردگرایی‌ و انسان‌ گرایی‌ در حوزه‌ی‌ هنر، در آثار هنرمندانی‌ چون: مارلو، شکسپیر، تامبورلن‌ و فاستوس‌ و در حوزه‌ پروتستانتیسم‌ لوتر و کالوین‌ جلوه‌ بارزی‌ دارد. ولی‌ همین‌ مدعیان‌ و طرفداران‌ ایمان‌ فردی‌ و درونی‌ بعدها خود را با مشکلات‌ بی‌شماری‌ روبرو دیدند و چون‌ افراد گوناگون‌ از طریق‌ ارتباط‌ فردی‌ و مستقیم‌ با خدا پیامهای‌ متفاوت‌ و مختلفی‌ دریافت‌ کردند، پروتستانها چاره‌ای‌ جز توسل‌ به‌ تعقیب‌ و آزار بیرحمانه‌یمخالفین‌ ندیدند. در همین‌ دورة‌ شروع‌ نهضت‌ پروتستانتیسم، شکنجه‌ و اذیت‌ «ساحره‌ها» و تهدید بدعت‌گذاران‌ به‌ شکنجه‌ و مرگ‌ نیز شایع‌ بوده‌ و پروتستانتیسم‌ هیچ‌گونه‌ مدارای‌ مذهبی‌ با دشمنان‌ خود نداشت. در فصل‌ ششم‌ نویسنده‌ «مبانی‌ فلسفی‌ لیبرالیسم» را روشن‌ می‌کند که‌ باز فردگرایی‌ و تأکید بر عقل‌ و تجربه‌ی‌ شخصی‌ به‌ عنوان‌ تنها مبنای‌ علم‌ یقینی‌ در آثار بنیانگذاران‌ فلسفه‌ و علم‌ جدید (دکارت، بیکن) ردیابی‌ می‌شود.

راه‌ دکارت‌ با اسپینوزا و لایب‌نیتس‌ و سایر عقلگرایان‌ تداوم‌ می‌یابد؛ و تجربه‌گرایی‌ بیکن‌ توسط‌ اشخاصی‌ مانند هابز، لاک‌ و هیوم‌ تایید و تقویت‌ می‌شود. ولی‌ آنچه‌ وجه‌اشتراک‌ هر دو جریان‌ یاد شده‌ می‌باشد، عبارت‌ از استقلال‌ فرد به‌ عنوان‌ یک‌ انسان‌ جدا و یگانه‌ در طی‌ طریق‌ عقلانی‌ یا تجربی‌ خود بدون‌ استمداد از بزرگان‌ و پیشینیان‌ یا اساتید قبلی‌ است؛ عقیده‌ایی‌ که‌ بی‌تردید در قلب‌ لیبرالیسم‌ جای‌ می‌گیرد.

«لیبرالیسم‌ بورژوایی‌ اولیه‌ هلند و انگلستان» فصل‌ هفتم‌ کتاب‌ است‌ در این‌ فصل‌ تاریخ‌ لیبرالیسم‌ در قرن‌ هفدهم‌ مورد بررسی‌ قرارمی‌گیرد. عصری‌ که‌ کشور هلند در مقام‌ یک‌ جمهوری‌ بورژوایی‌ مطرح‌ بود و نقطه‌ی‌ امیدی‌ برای‌ قانون‌گرایان‌ مخالف‌ حکومت‌ مطلقهبه‌ شمار می‌ رفت. وجود مدارای‌ نسبی، آزادی‌ بیان‌ و عقیده، فقدان‌ تفتیش‌ عقاید، کنارگذاشتن‌ حکومت‌ پادشاهی‌ و سایر مقولات‌ لیبرالی‌ در هلند باعث‌ شده‌ بود که‌ این‌ کشور مأمن‌ راحتی‌ برای‌ اندیشمندان‌ گردد. دکارت، لاک، شافتسبری، اسپینوزا همگی‌ به‌ خاطر امنیت‌ و آسایش‌ هلند بود که‌ آنجا را برای‌ نشر عقاید خود ترجیح‌ داده‌ بودند. ساکنین‌ هلند برای‌ بدست‌ آوردن‌ مال‌ و ثروت‌ آزادانه‌ در تکاپو، تلاش‌ و کار، تجارت‌ مدام‌ بودند. «به‌ گفته‌ دانیل‌ دفو: هند در پایان‌ قرن‌ هفدهم‌ به‌ ضرب‌المثل‌ حرص‌ و آز تبدیل‌ شدهبود» به‌ گونه‌ای‌ که‌ دیگر فقر، تنبلی‌ و مسکنت‌ اموری‌ مذموم‌ و ناپسند به‌ شمار می‌آمدند.

در این‌ میان، انقلابی‌ در انگلستان‌ در شرف‌ وقوع‌ بود، نویسندگان‌ و فیلسوفان‌ اندک‌ اندک‌ می‌ توانستند به‌ نشر آرا و افکار خود در زمینه‌ های‌ جمهوریخواهی، تجارت‌ آزاد، مدارا، بحث‌ و انتقادآزاد، مخالفت‌ با سانسور، بپردازند. کسانی‌ مانند: هابز، هارینگتن، وینستنلی‌ و مساوات‌ گرایان، آزادانه‌ می‌توانستند اندیشه‌ها و بیانیه‌های‌ خود را صادر کنند.

همین‌ جریان‌ انقلابی‌ در انگلستان‌ نهایتاً‌ در قرن‌ هجدهم‌ به‌ پیروزی‌ ویک‌گرایی‌ انجامید، که‌ موضوع‌ مورد بحث‌ فصل‌ هشتم‌ کتاب‌ می‌ باشد. جان‌ لاک‌ به‌ عنوان‌ نخستین‌ و مشهورترین‌ نظریه‌پرداز ویگی‌ بحث‌ مهم‌ مالکیت‌ انسان‌ بر کار و آثار آن‌ و دارایی‌ را در این‌ دوره‌ مطرح‌ کرد. ولی‌ آثار لاک‌ مانند «رساله‌ درباره‌ حکومت» و «نامه‌ای‌ درباره‌ی‌ مدارا» همچون‌ آثار سایر لیبرالها، سرشار از تناقضات‌ و سر در گمی‌هایی‌ بود که‌ همواره‌ بصورت‌ حل‌ نشدنی‌ باقی‌ ماندند. رابطه‌ میان‌ آزادی‌ و قانون، دارایی‌ با حقوق، هرج‌ و مرج‌ و قانون‌ از جمله‌ مسائلی‌ هستند که‌ لاک‌ قادر به‌ حل‌ آنها نبود. همین‌ جان‌ لاکی‌ که‌ درباره‌ مدارا کتاب‌ می‌ نویسد «مدارا در مقابل‌ کاتولیک‌ها را جایز نمی‌شمارد» و معتقد است‌ که‌ در مقابل‌ خداناشناسان‌ نیز مدارا جایز نیست‌ ... به‌ هیچ‌ کس‌ نباید اجازه‌ داده‌ شود بدون‌ مجازات‌ به‌ موعظه‌ درباره‌ چیزهایی‌ بپردازد که‌ آشکارا بنیادهای‌ جامعه‌ را مورد تهدید قرار می‌دهد

رابطه‌ لیبرالیسم‌ با فقر از دیگر موضوعات‌ این‌ دوره‌ از تاریخ‌ لیبرالیسم‌ است‌ که‌ نویسنده‌ در پایان‌ فصل‌ هشتم‌ به‌ آن‌ اشاره‌ می‌کند و آن‌ اینکه‌ بر خلاف‌ تصور رایج‌ «از دیدگاه‌ تاریخی‌ لیبرالیسم‌ همواره‌ با نگرش‌ ها و خط‌ مشی‌های‌ خشن‌ در مقایل‌ تهیدستان‌ همراه‌ بوده‌ است.» برناردماندویل‌ قربانی‌ شدن‌ عده‌ایی‌ اندک‌ در پای‌ منافع‌ و خوشگذرانی‌ انبوهی‌ کثیر را اجتناب‌ ناپذیر می‌داند. بسیاری‌ نیز تز معروف‌ «خباثتهای‌ خصوصی، منافع‌ عمومی» او را پذیرفته‌ و کاملاً‌ در جریان‌ لیبرالیسم‌ هضم‌ و جذب‌ کرده‌ اند.

نقطه‌ عطف‌ دیگر در تاریخ‌ لیبرالیسم‌ جریان‌ «روشنگری» در قرن‌ هجدهم‌ است. اقامتهای‌ ولتر و منتسکیو در انگلستان‌ باعث‌ شیفتگی‌ و تعلق‌خاطر بیشتر آنها به‌ ظواهر نظام‌ ویگی‌ شد و این‌ امر موجب‌ سرایت‌ این‌ جو‌ به‌ سایر نقاط‌ اروپا شد. به‌ گونه‌ای‌ که‌ در نقاطدیگر اروپا به‌ اندیشه‌های‌ علمی‌ و تجربه‌گرایی‌ دانشمندان‌ انگلیسی‌ مانند نیوتون، لاک‌ و امثال‌ اینها به‌ دید اعجاب‌ و تحسین‌ نگریستند و به‌ نام‌ عقل، بر علیه‌ خرافات، تعصبات‌ و اعتقادات‌ غیرمعقول‌ دست‌ به‌ مبارزه‌ زدند و مغرورانه‌ خواستند تا با عقل‌ و تجربه، تمام‌ اقلیم‌ های‌ ناپیدای‌ هستی‌ را کشف‌ کنند و هیچ‌ عقیده‌ و رأی‌ سنتی‌ را بدون‌ انتقاد عقلانی‌ و مشاهده‌ تجربی‌ نپذیرند و البته‌ در این‌ میان، امری‌ که‌ بیش‌ از هر چیزی‌ آماج‌ انتقادهای‌ تند و تیز و جراحی‌های‌ بیرحمانه‌ قرار گرفت، مذهب‌ بود. بویژه‌ دینی‌ که‌ ارباب‌ کلیسا متولیان‌ و مجریان‌ اصلی‌ آن‌ به‌ شما می‌رفتند.

به‌ طور خلاصه‌ عصر روشنگری‌ ادامه‌ی‌ همان‌ جریان‌ لیبرالیستی‌ بود که‌ از آغاز عصر جدید اینجا و آنجا رشد کرده‌ و در قالب‌ روشنگری‌ به‌ درخت‌ نیرومندی‌ مبدل‌ شده‌ بود. عصری‌ که‌ «دین‌ و قدرت‌ خودکامه، دشمنان‌ اصلی‌ عقل‌ و معرفت‌ تلقی‌ می‌گردند، و مدارا، تجارت‌ و فن‌شناسی‌ متحدان‌ آنها به‌ شمار می‌رفتند

در فصل‌ دهم‌ کتاب‌ سرگذشت‌ تاریخی‌ لیبرالیسم‌ به‌ آمریکا، حقوق‌ بشر و حقوق‌ مالکیت‌ در آن‌ سرزمین‌ می‌رسد. مکتبی‌ که‌ سیر و روند خود را از کشورهای‌ هند، انگلستان، فرانسه، آلمان‌ با فراز و نشیب‌های‌ طولانی، با مبارزات‌ آشتی‌ناپذیر گذر داده‌ به‌ سرزمین‌ آمریکا می‌رسد و البته‌ در اینجا نیز توقف‌ نمی‌کند و راه‌ خود را مدت‌ زیادی‌ با راحتی‌ طی‌ می‌کند اما در آخر جان‌ سالم‌ به‌ در نمی‌برد و به‌ شکست‌ و افتادگی‌ فجیعی‌ دچار می‌شود.

نویسنده‌ در این‌ فصل‌ نیز با ذکر مواردی‌ از وعده‌ها و لافهای‌ پر آب‌ و تاب‌ به‌ طرفداری‌ از حقوق‌ مالکیت‌ از سوی‌ کسانی‌ مانند توماس‌ جفرسون‌ که‌ در اوایل‌ قرن‌ نوزده‌ رئیس‌ جمهور کشور تازه‌ی‌ آمریکا بود، به‌ موارد نقض‌ وعده‌ها و ادعاهای‌ آنها در عمل‌ می‌ پردازد. برده‌داری، اعمال‌ زور و خشونت‌ بر سیاهان، بی‌توجهی‌ تام‌ و تمام‌ به‌ حقوق‌ زنان‌ و درگیر اعمال‌ منافی‌ لیبرالیسم‌ از جمله‌ کارهایی‌ بودند که‌ در این‌ سرزمین‌ بیداد می‌کرد. برای‌ چندمین‌ بار تناقض‌ اساسی‌ موجود میان‌ جامعیت‌ اصول‌ لیبرالی‌ در نظر و محدودیت‌ و تنگی‌ حیطه‌ لیبرالی‌ در مرحله‌ عمل‌ را آشکارتر ساخت، و همه‌ سر و صداهای‌ مربوط‌ به‌ آزادی‌ و حقوق‌ بشر و هزاران‌ شعار فریبنده‌ و عوام‌فریب‌ را به‌ الفاظی‌ بی‌ معنا و اسمائی‌ بی‌مسما مبدل‌ کرد.

نویسنده‌ «اوج‌ لیبرالیسم» را «مقطع‌ انقلاب‌ فرانسه» می‌داند. روزی‌ که‌ باستیل‌ به‌ دست‌ مردم‌ پاریس‌ در سال‌ 1789 سقوط‌ کرد، در واقع‌ تحولی‌ بزرگ‌ رخ‌ داد. چون‌ در این‌ میان‌ بود که‌ اندیشه‌ های‌ رادیکال‌ روشنگری‌ و اهداف‌ و مفاهیم‌ لیبرالی‌ مانند حقوق‌ بشر و مالکیت‌ در صحنه‌ عمل‌ سیاسی‌ مطرح‌ شدند. البته‌ این‌ انقلاب‌ در درون‌ مرزهای‌ فرانسه‌ محصور نماند و از مرزهافراتر رفت‌ و در سطح‌ بین‌ المللی‌ آثار فراوانی‌ برجای‌ گذاشت. جنبش‌های‌ انقلابی‌ با همان‌ اهداف‌ انقلاب‌ فرانسه، در دیگر کشورهای‌ اروپایی‌ مانند: اتریش، مجارستان، ایرلند و اسپانیا و حتی‌ در خارج‌ از مرزهای‌ اروپا در آمریکای‌ لاتین، کشورهای‌ حوزه‌ کارائیب، برزیل، هائیتی‌ نیز به‌ راه‌ افتاد، و خلاصه‌ کمتر کشوری‌ از تأثیرات‌ انقلاب‌ فرانسه‌ مصون‌ ماند.

افزون‌ بر آثار عملی‌ یاد شده‌ انقلاب‌ فرانسه‌ موجب‌ پدید آمدن‌ و شکوفا شدن‌ یک‌ فرهنگ‌ لیبرالی‌ در میان‌ فرهیختگان‌ کشورها گشت. آثاری‌ در هنر، ادبیات، موسیقی، شعر و بطور کلی‌ فرهنگ‌ خلق‌ شد که‌ شدیدا" منبعث‌ و متأثر از این‌ جریان‌ لیبرالی‌ و روشنگری‌ بود. از جمله‌ آنها می‌ توان‌ از برخی‌ آثار بتهوون‌ (موسیقیدان‌ و گویا نقاش) شللی‌ و بایرون، پوشکین‌ و هاینه‌ (شاعر)، ویلیام‌ هارلیت‌ (رساله‌ نویس‌ بزرگ) و وردی‌ (آهنگ‌ ساز) نام‌ برد.

اینهااز آثار مثبت‌ انقلاب‌ فرانسه‌ و از فرزندان‌ مشروع‌ لیبرالیسم‌ به‌ شمار می‌آیند ولی‌ انقلاب‌ فرانسه‌ محدود به‌ همین‌ آثار و عواقب‌ نبود بلکه‌ آثار سوء و بدی‌ نیز در پی‌داشت‌ که‌ نویسنده‌ در فصل‌  دوازدهم‌ درباره‌ آنها به‌ گفتگو پرداخته‌ است. یکی‌ از این‌ آثار «پاره‌ پاره‌ شدن‌ سنت‌ سیاسی‌ لیبرالی‌ بود که‌ خود انقلاب‌ عامل‌ تسریع‌ آن‌ شد»، که‌ در شکاف‌ و انشعاب‌ حزب‌ ویگ‌ و نیز مباحثات‌ عمومی‌ مربوط‌ به‌ انقلاب‌ و اصول‌ سیاسی‌ میان‌ بورک‌ و منتقدین‌ او بویژه‌ پین، ماری‌ وولستو - نکرفت‌ و سرجیمز مکینتوش‌ بازتاب‌ عینی‌ یافت، دیگری‌ چیرگی‌ اقتصاد سیاسی‌ لیبرالی‌ است، که‌ فصل‌ سیزدهم‌ به‌ این‌ بحث‌ اختصاص‌ می‌یابد و تحت‌ عنوان‌ «اقتصاد سیاسی‌ لیبرال‌ در مقام‌ نظریه» بدان‌ می‌پردازد. نویسنده‌ در اینجا از دیدگاههای‌ پاره‌ای‌ از صاحبنظران‌ معاصر که‌ مخالف‌ رأی‌ آدام‌ اسمیت‌ و همدلان‌ او هستند، جانبداری‌ می‌کند. او آرا و نظریات‌ آدام‌ اسمیت‌ درباره‌ اقتصاد مبتنی‌ بر آموزه‌ بازار آزاد یا نظام‌ عدم‌ مداخله‌ را هم‌ به‌ لحاظ‌ نظری‌ و هم‌ به‌ لحاظ‌ عملی‌ غلط‌ قلمداد می‌کند. بویژه‌ بر روی‌ این‌ رأی‌ آدام‌ اسمیت‌ انگشت‌ می‌گذارد که‌ معتقد است‌ انگیزة‌ حرکت‌ انسانها اصولا" برای‌ صیانت‌ نفس‌ و تأمین‌ منافع‌ شخصی‌ می‌باشد و همین‌ خودپرستی‌ و حب‌ ذات‌ افراد انسانی‌ در جریان‌ بازار آزاد، خود تنظیم‌کننده‌ و تعدیل‌کننده‌ منافع‌ افراد نیز هست‌ و نیازی‌ به‌ مداخله‌ی‌ دولت‌ نمی‌باشد، ولی‌ اگر در این‌ مسابقه‌ برای‌ منفعت‌ مالی‌ و جاهی، فردی‌ دیگری‌ را هل‌ داد یا زمین‌ زد، در این‌ صورت‌ است‌ که‌ دیگر بازار خود به‌ تنهایی‌ نمی‌تواند بی‌طرف‌ بماند و در این‌ جاست‌ که‌ نیاز شدیدی‌ به‌ وجود حکومت‌ و دولت‌ احساس‌ می‌ شود. او حکومت‌ مورد نظر اسمیت‌ را این‌ چنین‌ توصیف‌ می‌کند: «قانون‌ و حکومت‌ را می‌توان‌ در این‌ مورد و در حقیقت‌ در هر موردی‌ به‌ مثابه‌ تشکلی‌ از ثروتمندان‌ جهت‌ استثمار تنگدستان‌ و حفظ‌ نابرابری‌ در تملک‌ کالاها به‌ نفع‌ خود قلمداد کرد. نابرابری‌ای‌ که‌ در غیر این‌ صورت‌ بر اثر هجوم‌ تهیدستان‌ از میان‌ خواهد رفت

با این‌ وجود، نویسنده‌ متذکر می‌شود که‌ اسمیت‌ علی‌رغم‌ اذعان‌ به‌ موارد یاد شده، از مدافعان‌ پرشور نظام‌ بازار رقابت‌ نیست‌ و فقر را وجه‌ ضروری‌ و همیشگی‌ جامعه‌ تلقی‌ نمی‌کند و «ازدیاد نوع‌ بشر» را بر خلاف‌ مالتوس، برای‌ رفاه‌ عمومی‌ مضر نمی‌ داند. و رویهمرفته‌ «چشم‌ اندازاو را خوشبینانه‌ و اطمینان‌ بخش» می‌بیند.این‌ خوش‌ بینی‌ در مغز خشن‌ و بغض‌ آلود مالتوس‌ به‌ بدبینی‌ و خشونت‌ و تقدیر گرایی‌ تبدیل‌ می‌شود؛ مالتوس‌ معتقد است‌ که‌ اگر جمعیت‌ نوع‌ بشر زیاد شود، منابع‌ غذایی‌ کفاف‌ آنها را نکرده‌ و در نتیجه‌ طبیعت‌ خود دست‌ به‌ کار می‌شود و با اعمال‌ قحطی‌ و بیماری‌ و دیگر وسائل‌ موازنه‌ای‌ میان‌ منابع‌ و جمعیت‌ بر قرار می‌کند. همین‌ اندیشه‌ منبع‌ الهامی‌ برای‌ ریکاردو، هربرت‌ اسپنسر و داروین‌ واقع‌ می‌شود.

«اقتصاد سیاسی‌ لیبرال: در عمل» - که‌ در فصل‌ چهاردهم‌ کتاب‌ مورد بحث‌ قرار گرفته‌ است‌ - علی‌القاعده‌ بایستی‌ بر اساس‌ تئوریهای‌ نظریه‌ پردازان‌ یاد شده‌ عمل‌ بکند و چنین‌ هم‌ می‌ شود. «از میان‌ بردن‌ گدایی‌ و قانون‌ جدید گدایان» از اقداماتی‌ بودند که‌ مستقیما" از نظریات‌ مالتوس‌ و اسمیت‌ الهام‌ می‌گرفتند. بر طبق‌ طرح‌ جدید به‌ تهیدستان‌ و فقیران‌ به‌ چشم‌ یک‌ مشت‌ از آدمهایی‌ که‌ از کار و تلاش‌ سرباز زده‌ و تن‌ به‌ رقابت‌ جانفرسا نداده‌اند، نگریسته‌ می‌شد. از سوی‌ دیگر، تعهدات‌ آزادی، مسئولیت‌ فردی، علم‌ و تقدیر الهی‌ مؤ‌لفه‌ایی‌ بود که‌ به‌ موجب‌ آن‌ تهیدستان‌ و پابرهنگان‌ بایستی‌ به‌ حال‌ خود رها شوند و هیچ‌ نوع‌ کمک‌ مالی‌ به‌ آنها نشود. چون‌ هرگونه‌ یاری‌ و شفقت‌ بر آنها، بر تعدادشان‌ خواهد افزود و در نتیجه‌ افراد تنبل‌ و تن‌ پرور و کاهل‌ جامعه‌ فزونی‌ خواهد یافت. درست‌ به‌ همین‌ خاطر بود که‌ بر اردوگاههای‌ کار وضعیت‌ فجیع‌ و اسف‌ باری‌ را حاکم‌ ساختند تا مستمندان‌ و فقیران‌ یا از میان‌ بروند یا تن‌ به‌ کار طاقت‌ فرسا برای‌ رسیدن‌ به‌ سطح‌ و درجه‌ی‌ دیگران‌ بدهند. ولی‌ آیا لیبرالیسمی‌ که‌ هسته‌ی‌ اصلی‌ آن‌ آزادی‌ و مدارا می‌باشد، می‌تواند با چنین‌ خشونت‌ های‌ شدید و سرکوب‌ گرانه‌ سازگاری‌ داشته‌ باشد یا نه؟ پاسخ‌ روشن‌ است‌ و جادارد از هواخواهان‌ و فدائیان‌ لیبرالیسم‌ پرسیده‌ شود که‌ «وعده‌های‌ آن‌ لب‌ چون‌ قند کو؟»

نمونه‌ بارز اعمال‌ خشونت‌ و نامردی‌ از سوی‌ لیبرالیستها را می‌ توان‌ در نحوه‌ی‌ برخورد حکومت‌ بریتانیا با قحطی‌ ایرلند آشکارا مشاهده‌ کرد. سیاست‌هایی‌ که‌ حکومت‌ بریتانیادر قبال‌ چنین‌ امر مهم‌ انسانی‌ در پیش‌ گرفت، نه‌ تنها هیچ‌ کمکی‌ به‌ نجات‌ مردم‌ ایرلند از گرسنگی، تنگدستی، فقر و فلاکت‌ نکرد، بلکه‌ همان‌ خط‌ مشی‌های‌ پیشین‌ خود را در راستای‌ تجارت‌ آزاد، سود اقتصادی‌ و عدم‌ مداخله‌ باز هم‌ ادامه‌ داد.

در چنین‌ موارد و مصادیق‌ است‌ که‌ بار دیگر چهره‌ی‌ غیرانسانی‌ و ظالمانه‌ و همچنین‌ جزم‌اندیشانه‌ آن‌ رخ‌ می‌نماید. همان‌ برتراند راسلی‌ که‌ می‌گفت: «برای‌ کسانی‌ که‌ خوشبختی‌ ایشان‌ را مقدم‌ بر پیروزی‌ این‌ یا آن‌ حزب‌ یا عقیده‌ خواستارند، لیبرالیسم‌ تجربهگراتنها فلسفه‌ ممکن‌ است.» پدر بزرگش‌ رنج‌ و عذاب‌ ایرلندیها را به‌ خاطر منافع‌ آینده‌ی‌ خود با هزار گونه‌ لطایف‌الحیل‌ توجیه‌ کرد، و به‌ عنوان‌ وزیر، مسئول‌ این‌ همه‌ ظلم‌ و ستم‌ و قتل‌ عام‌ در خصوص‌ تصویب‌ قانون‌ جدید گدایان‌ بود. عنوان‌ فصل‌ پانزدهم‌ کتاب‌ «ترس‌ از دموکراسی» است، نویسنده‌ در این‌ قسمت‌ به‌ تبیین‌ چالشهای‌ لیبرالیسم‌ در برابر آگاهی‌ و بیداری‌ مردم‌ و طغیانهای‌ آنها برای‌ دستیابی‌ به‌ حقوق‌ خود می‌پردازد. «از یک‌ سو تقاضای‌ مردم‌ برای‌ دموکراسی، یعنی‌ مشارکت‌ در فرایند سیاسی‌ بر مبنای‌ شرایط‌ مساوی‌ بود، و از سوی‌ دیگر، انتقاد فزاینده‌ سوسیالیستی‌ از سرمایه‌داری‌ بود که‌ با تقاضای‌ ایجاد دگرگونی‌های‌ اجتماعی‌ و اقتصادی‌ همراه‌ بود و برخی‌ از بنیادی‌ترین‌ اصول‌ اقتصاد سرمایه‌ داری‌ را به‌ مبارزه‌ می‌طلبید.» این‌ دو جریان‌ از دو سو لیبرالیسم‌ را در فشار شدید قرار می‌داد و آن‌ را به‌ دستپاچگی‌ و اضطراب‌ بیشتر می‌افکند.

در سال‌ 1848 نقشی‌ که‌ کارگران‌ در جریان‌ انقلابهای‌ پاریس‌ و دیگر شهرهای‌ اروپایی‌ ایفا کردند و خواستار حقوق‌ خود شدند، موجب‌ انشعاب‌ و انشقاق‌ لیبرالیسم‌ به‌ شاخه‌ های‌ گوناگون‌ شد.

در این‌ فصل‌ همچنین‌ به‌ آرا و عقاید اندیشمندانی‌ چون‌  جیمزمیل‌ و توماس‌ مکاولی، الکساندر هرزن، آلکسی‌ دوتوکویل، جورج‌ الیوت، فلیکس‌ هولت، مایتوآرنولد و نهایتا" جان‌ استوارت‌ میل‌ پیرامون‌ دموکراسی‌ و حقوق‌ مردم‌ از یک‌ سو و لیبرالیسم‌ از سوی‌ دیگر و چالشهای‌ لیبرالیسم‌ با دمکراسی‌ نیز اشاراتی‌ می‌ رود، همچنین‌ از اختلاف‌ عقیده‌ افراد یادشده‌ سخن‌ می‌ رود.

به‌ اواخر قرن‌ نوزده‌ می‌رسیم. نویسنده‌ در فصل‌ شانزدهم‌ با عنوان‌ «لیبرالیسم‌ جدید» به‌ بررسی‌ گذر تاریخی‌ لیبرالیسم‌ در این‌ دوره‌ خاص‌ می‌پردازد. اواخر قرن‌ نوزدهم، تمام‌ اهداف‌ و خواسته‌های‌ این‌ جنبش‌ عظیم‌ (لیبرالیسم) متحقق‌ شده‌ بود و این‌ کاروان‌ سنگین‌ و پر هیاهو به‌ آخرین‌ منزل‌ خود رسیده‌ و بار سفر انداخته‌ بود.

ل.ت.هابهاوس‌ در 1911 نوشت: «قرن‌ نوزدهم‌ را باید عصر لیبرالیسم‌ نامید.اما پایان‌ آن‌ با کم‌دامنه‌ترین‌ جزر و مدهای‌ این‌ جنبش‌ بزرگ‌ همراه‌ بود، ایمان‌ این‌ حرکت‌ به‌ خودش‌ به‌ سردی‌ می‌گرایید و چنین‌ می‌ نمود که‌ کار خود را به‌ پایان‌ رسانده‌ است. حال‌ و هوای‌ مسلکی‌ را داشت‌ که‌ همچون‌ نوعی‌ منقرض‌ در حال‌ فسیل‌ شدن‌ است

در این‌ میان‌ خود هابهاوس‌ بیشتر از همه‌ احساس‌ می‌ کرد که‌ باید نیروی‌ عظیمی‌ را برای‌ تجدید حیات‌ این‌ جنبش‌ کرد. از این‌ رو لیبرالیسم‌ در این‌ دوره‌ از حیات‌ خود با معضلات‌ و موانع‌ جدیدی‌ روبرو شد و خود را وارد مرحله‌ی‌ جدیدی‌ ساخت. مسائل‌ اصلی‌ این‌ دوره، یکی‌ مشکل‌ « ماهیت‌ آزادی» بود و دیگری‌ «نقش‌ و کارکردهای‌ دولت». از یک‌ سو هر روز دایره‌ی‌ قوانین، قواعد و قید و بندهای‌ اجتماعی‌ وسیعتر و تعدادشان‌ بیشتر می‌ شد و لیبرالیسم‌ را که‌ زمانی‌ دشمن‌ سرسخت‌ قوانین‌ و مقررات‌ دولتی‌ بود به‌ مخاطره‌ می‌افکند. و از سوی‌ دیگر، حضور و مداخله‌ دولت‌ برای‌ اجرا و اعمال‌ قوانین‌ هر روز برجسته‌ تر و پررنگ‌تر می‌شد. از این‌ رو چنین‌ می‌نمود که‌ خط‌ سیر لیبرالیسم‌ در این‌ مرحله، موجب‌ خوشنودی‌ و شادی‌ خاطر سوسیالیست‌ها می‌گشت‌ و برخی‌ از نویسندگان‌ را وامی‌داشت‌ تا از افول‌ احزاب‌ لیبرال‌ سخنها بگویند و بنویسند.

فیلسوف‌ ایده‌آلیستی‌ چون‌ ت.هه‌ گرین‌ هیچ‌ تناقض‌ و تعارضی‌ میان‌ آزادی‌ فردی‌ و مداخله‌ی‌ دولت‌ نمی‌دید و آشکارا لیبرالیسم‌ را با سوسیالیسم‌ در یکجا می‌نشاند. شاگرد گرین، توین‌ بی‌ در عین‌ حالی‌ که‌ اصل‌ مالکیت‌ خصوصی‌ را می‌ پذیرفت، مداخله‌ حکومت‌ برای‌ جلوگیری‌ از اعمال‌ قهر و زور از سوی‌ افراد نسبت‌ به‌ همدیگر را اجتناب‌ ناپذیر می‌ دانست. کسانی‌ مانند کلیف‌ لسلی، د.ج.ریچی‌ نیز به‌ خیل‌ گرین‌ و توین‌ بی‌پیوسته‌ و در این‌ راستا قلم‌ می‌زدند. لیبرالیسم‌ مورد نظر این‌ نویسندگان، لیبرالیسم‌ تعدیل‌ شده‌ای‌ بود که‌ خود را با مسائل‌ و شرایط‌ موجود اجتماعی‌ تطبیق‌ می‌داد و وجود چیزی‌ به‌ اسم‌ «جامعه» را می‌پذیرفت. ولی‌ به‌ عقیده‌ آربلاستر- نویسنده‌ی‌ کتاب‌ - این‌ نوع‌ لیبرالیسم‌ جدید به‌ طور کامل‌ مورد پذیرش‌ واقع‌ نشد و از حد‌ ظواهر تجاوز نکرد، لیبرالهای‌ جدید نیز در نهایت‌ نتوانستند از مسیر سنتی‌ لیبرالیسم‌ خارج‌ شوند.

در این‌ بین‌ پیامبری‌ ظهور کرد و ندای‌ بازگشت‌ به‌ اصول‌ سنتی‌ لیبرالی، اصولی‌ همچون: عدم‌ مداخله، حقوق‌ فردی، مالکیت‌ خصوصی‌ را سر می‌داد. این‌ نوظهور کسی‌ جز هربرت‌ اسپنسر نبود، با آگاهی‌ تام‌ نسبت‌ به‌ عقاید مالتوس‌ و داروین‌ موضعی‌ اتخاذ کرد که‌ دقیقا" بر ضد «ضعیفان»، «معلولان» و «کارافتادگان» بود.

برای‌ پیشرفت‌ نوع‌ بشر وجود چنین‌ افرادی‌ را لازم‌ می‌دید. پر پیداست‌ که‌ چنین‌ نظریه‌ای‌ برای‌ پیشینیان‌ لیبرالیسم‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ بیگانه‌ نبود. از این‌ رو لیبرالیسم‌ جدید نتوانست‌ به‌ آرمانهای‌ خود (که‌ مهمترین‌اش‌ اتحاد سوسیالیسم‌ با لیبرالیسم‌ بود) جامهعمل‌ بپوشاند، و در عین‌ حال‌ تمامی‌ کوششهایش‌ بی‌تأثیر و بی‌حاصل‌ واقع‌ نشد، و سوسیال‌ دمکرات‌ های‌ حزب‌ کارگر وارث‌ اندیشه‌های‌ لیبرالیسم‌ نوگشته‌ و به‌ تکمیل‌ و پرورش‌ آنها پرداخته‌اند.

کوشش‌ نهایی‌ دیگری‌ که‌ در امتداد هابهاوس‌ صورت‌ گرفت‌ تا بتواند حیثیت‌ از دست‌ رفته‌ی‌ لیبرالیسم‌ را در قبال‌ شرایط‌ و مسائل‌ جدید بازگرداند، از سوی‌ کینز بود. او در همان‌ حال‌ که‌ «پایان‌ عصر نظام‌ عدم‌ مداخله» را اعلام‌ می‌کرد، از اعتقاد خود به‌ تجارب‌ نیز دست‌ نمی‌کشید و معتقد بود که‌ لیبرالیسم‌ بناگزیر باید رهیافت‌ مثبت‌تر و مداخله‌ جویانه‌ تری‌ را درباره‌ اقتصاد جویا گردد و نهایتا" سرنوشت‌ حقیقی‌ لیبرالیسم‌ را «در انتقال‌ از هرج‌ و مرج‌ اقتصادی‌ به‌ رژیم‌ پیش‌ بینی‌ می‌کرد که‌ هدفش‌ کنترل‌ نیروهای‌ اقتصادی‌ و جهت‌ دادن‌ به‌ آن‌ به‌ نفع‌ ثبات‌ و عدالت‌ اجتماعی‌ باشد

بخش‌ سوم‌ کتاب‌ « در سقوط‌ لیبرالیسم» است‌ که‌ سه‌ فصل‌ پایانی‌ کتاب، یعنی‌ «لیبرالیسم‌ قرن‌ بیستم»، «لیبرالیسم‌ جنگ‌ سرد» و بالاخره‌ «لیبرالیسم‌ امروز» را شامل‌ می‌شود. «لیبرالیسم‌ قرن‌ بیستم» به‌ قول‌ نویسنده‌ روزگار «کناره‌ گیری» لیبرالها است. عصری‌ که‌ پس‌ از جنگ‌ جهانی‌ اول‌ چهره‌ نمود، دوره‌ایی‌ که‌ ناسیونالیسم‌ یا امپریالیسم‌ تجاوزگر و توسعه‌ طلب‌ از یک‌ سو و سوسیالیسم‌ مبارزه‌ جو از سوی‌ دیگر بر صحنه‌ی‌ سیاست‌ قدم‌ نهادند. قشریگری‌ و دگماتیسمی‌ که‌ دشمن‌ سرسخت‌ لیبرالیسم‌ به‌ شمار می‌رفت‌ دوباره‌ در اشکال‌ و صور خطرناکتر پدیدار گشت. با این‌ تفاوت‌ که‌ این‌ بار دیگر لیبرالها نتوانستند در برابرش‌ به‌ شکل‌ محکم‌ مقاومت‌ کنند بلکه‌ بیشتر به‌ یأس‌ و کناره‌ گیری‌ متمایل‌ شده‌ و انزوا گزیدند. و این‌ امر موجب‌ شد تا در میان‌ طیف‌ گسترده‌ای‌ از لیبرالها نوعی‌ شکاکیت‌ به‌ وجود آید.

حامیان‌ لیبرالیسم‌ در قرن‌ بیستم، یعنی‌ راسل‌ و فورستر کاملا" به‌ شکاکیت‌ نزدیک‌ شده‌ و در فلسفه‌ سیاسی‌ به‌ یک‌ بینش‌ آزمایشی‌ و حدسی‌ رسیدند. فورستر نوشت: «از نظر من‌ بهترین‌ فرصت‌ برای‌ جامعه‌ آینده‌ در بی‌تفاوتی، فقدان‌ ابتکار و سکون‌ است».

در حوزه‌ سیاست‌ این‌ شک‌ گرایی‌ لیبرالی‌ بر اثر تحو‌لات‌ روشنفکری‌ و فلسفی‌ تقویت‌ شد. مسائلی‌ که‌ فلاسفه‌ اخلاق؛ فیلسوفانی‌ چون‌ مور به‌ پیش‌ کشیدند و تأکید آنها بر «ماهیت‌ ذهنی‌ و فردی‌ داوریهای‌ مربوط‌ به‌ خوبی» در این‌ شک‌گرایی‌ بی‌تأثیر نبود. تا اینکهرکس‌ وارنر در طی‌ حکایت‌ سیاسی‌ «پروفسور» نشان‌ می‌دهد که‌ در شرایط‌ سیاسی‌ افراطی، لیبرالیسم‌ متداول، فاقد کفایت‌ است.

اما این‌ بی‌کفایتی، گوشه‌گیری‌ و انزواگزینی‌ چندان‌ دوام‌ نیافت‌ و همین‌ که‌ لیبرالها دشمنان‌ خود، یعنی‌ فاشیسم‌ و کمونیسم‌ را خوب‌ تشخیص‌ دادند، دوباره‌ در دوره‌ «جنگ‌ سرد» در دفاع‌ از موضع‌ خود به‌ فعالیت‌ مجدد و تلاشها و مجاهدت‌ های‌ فکری‌ و عملی‌ اقدامکردند.

از آنجایی‌ که‌ سرانجام‌ فاشیسم‌ در سال‌ 1945 شکست‌ خورد و از آن‌ پس‌ توتالیتاریانیسم‌ تقریبا" منحصر به‌ کمونیسم‌ گردید، لذا لیبرالها تمام‌ انتقادها و جنگ‌ و ستیزهای‌ سرد خود را متوجه‌ کمونیسم‌ کردند و در جهت‌ خصومت‌ با کمونیسم‌ از هیچ‌ تلاشی‌ فروگذاری‌ ننمودند.

نویسنده‌ اوج‌ این‌ مخالفت‌ را شماره‌های‌ مجله‌ ماهانه‌ «انکانتر» که‌ خط‌ مشی‌ کاملاً‌ سیاسی‌ و ضد کمونیستی‌ داشت، می‌داند، و در همین‌ جا یادآور می‌شود که‌ در واقع‌ این‌ دوره‌ از تاریخ‌ لیبرالیسم‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ به‌ لیبرالیسم‌ حقیقی‌ نزدیک‌ نبود، بلکه‌ در واقع‌ خیانتی‌ به‌ لیبرالیسم‌ بود. زیرا در هیچ‌ دوره‌ای‌ از تاریخ‌ لیبرالیسم‌ به‌ این‌ اندازه‌ به‌ اصول‌ و ارزشهای‌ مقبول‌ لیبرالیسم‌ خیانت‌ نشد.

عملکردهایی‌ چون: تفتیش‌ عقاید، تعقیب، آزار سیاسی، تهمت‌ به‌ اندیشه‌ها و شخصیت‌های‌ غیرلیبرال، نامردمی، توسل‌ به‌ ظلم‌ و زور و نفرت‌ و فشار در این‌ دوره‌ بیانگر نفاق، ریا، دروغ، شعاری‌ و ایدئولوژیک‌ بودن‌ عقاید لیبرالیستها می‌باشند. - همان‌گونه‌ که‌ حتی‌ بعدها افشا شد - میان‌ گردانندگان‌ «انکانتر» و برگزارکنندگان‌ کنگرة‌ آزادی‌ فرهنگی‌ با سازمان‌ اط‌لاعات‌ مرکزی‌ آمریکا (سیا) همکاری‌ نزدیکی‌ وجود داشته‌ است؛ و انکانتر از سیا کمک‌ مالی‌ می‌گرفته‌ که‌ این‌ عمل‌ با تمام‌ وقاحت‌ و شرمساری‌ رفتاری‌ کاملاً‌ غیر لیبرالیستی‌ و فاشیستی‌ بود.

از دیگر اقدامات‌ لیبرالیستهای‌ دوره‌ جنگ‌ سرد مخالفت‌ آنها با ایدئولوژی‌ و توتالیتاریانیسم‌ بود. لیبرالهای‌ آن‌ دوره‌ و حتی‌ بیشتر غربی‌های‌ امروزه‌ نیز برداشتی‌ کاملاً‌ غلط‌ از توتالیتاریانیسم‌ و ایدئولوژی‌ دارند. به‌ نظر نویسنده، تلقی‌ غربی‌ها از رژیمهایخودکامه‌ و توتالیتر خود یک‌ تصور بدبینانه‌ و ایدئولوژیک‌ است؛ و اگر آن‌ گونه‌ که‌ آنها می‌گویند در کشورهایی‌ که‌ دارای‌ رژیم‌های‌ توتالیتر هستند، کنترل‌ و نظارت‌ کامل‌ و تمام‌عیار بر انسانها حکمفرماست‌ و استبداد مطلق‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ بر آنها سیطرة‌ تمام‌ دارد، پس‌ این‌ همه‌ اعتراض، نارضایتی، تظاهرات‌ در این‌ کشورها نشانة‌ چیست؟ آیا وقایعی‌ مانند واقعة‌ بهار 1968 پراگ‌ که‌ در آن‌ «رهبران‌ کمونیست، خود شتابان‌ به‌ سوی‌ نوعی‌ شیوة‌ حکومتی‌ باز و دموکراتیک‌ حرکت‌ کردند» یا وقوع‌ این‌ همه‌ آشوبهای‌ پی‌ در پیدر لهستان‌ و این‌ همه‌ انتقاد آزاد، ناآرامی، طغیان‌ و بحران‌ در این‌ کشورها دلیل‌ بر نادرست‌ بودن‌ طرز تلقی‌ غربیها از این‌ گونه‌ رژیمها نیست؟

موضع‌ دیگر لیبرالهای‌ این‌ دوره، حملات‌ لیبرالها به‌ «ناکجاآبادگرایی» بود. ناکجاآبادگرایی‌ منشأ فکری‌ حکومت‌های‌ کمونیستی‌ توتالیتر تلقی‌ می‌شود. ناکجاآبادگرایی‌ از دل‌ تاریخیگری‌ و عقیدة‌ جبر تاریخ‌ مارکس‌ و دیدگاههای‌ اقتصادی‌ و اجتماعی‌ او برمی‌آید. از دید لیبرالیستها این‌ شیوه‌ مقبول‌ نبود که‌ برای‌ رستگاری‌ بشر موهوم‌ آینده، انسانهای‌ واقعی‌ حال‌ حاضر قربانی‌ گردند و با انقلاب‌ و جنگ‌ و خونریزی‌ برای‌ پاره‌ای‌ از اهداف‌ آرمانی‌ که‌ معلوم‌ هم‌ نیست‌ در آینده‌ تحقق‌ خواهند یافت‌ یا نه، خود و جامعه‌ خود را دگرگون‌ و زیر و رو کنند. همان‌ چیزی‌ که‌ کارل‌ پوپر «کل‌گرایی» و آیزابرلین‌ «یکتاگرایی» می‌نامیدند، و آن‌ را غیرعلمی‌ و غیرمنطقی‌ دیده‌ و به‌ آن‌ شدیداً‌ می‌تاختند.

اما - همان‌ گونه‌ که‌ نویسنده‌ پیش‌ از این‌ نیز متذکر شد - چنین‌ به‌ نظر می‌رسد که‌ برداشت‌ لیبرالها، هم‌ از ناکجاآبادگرایی‌ و هم‌ از ایدئولوژی، برداشتی‌ ایدئولوژیک، غیرمنطقی‌ و یکسویه‌ باشد. زیرا نه‌ ایدئولوژی‌ و نه‌ ناکجاآبادگرایی، هیچ‌ کدام‌ منحصر و محدود به‌ تلقی‌ خاص‌ لیبرالها نبوده‌ و نیستند، بلکه‌ بسی‌ فراتر و عمیق‌تر از این‌ گفته‌ها می‌باشند.

همچنین‌ در این‌ دوره‌ از جنگ‌ سرد، مفهوم‌ و تعریف‌ جدیدی‌ از دموکراسی‌ ارائه‌ شد که‌ با تعریف‌ کلاسیک‌ آن‌ که‌ بر مشارکت‌ و اراده‌ مردم‌ ارج‌ نهاده‌ می‌شد، فاصلة‌ زیادی‌ داشت. تعریف‌ جدید، مفهوم‌ دموکراسی‌ را به‌ یک‌ نظام‌ حکومتی‌ یا حتی‌ به‌ انتخاب‌ یک‌ حکومت‌ با رأی‌ مردم، محدود کرد؛ در حالی‌ که‌ این‌ نوع‌ مشارکت‌ مردم‌ در سرنوشت‌ خود عمدتاً‌ منفعلانه‌ و اجباری‌ است‌ و به‌ قول‌ یکی‌ از صاحبنظران‌ «در بحث‌های‌ مربوط‌ به‌ موضوع‌ کلی‌ وظیفة‌ رأی‌دادن، نوعی‌ مفهوم‌ توتالیتری‌ نهفته‌ است.» چه‌ شهروند دموکراسیِمدرن‌ تنها دخالت‌ و مشارکتی‌ که‌ در امور سیاسی‌ کشورش‌ ایفا می‌کرد این‌ بود که‌ گاه‌گاهی‌ به‌ پای‌ صندوقهای‌ رأی‌ برود و رأی‌ خود را به‌ یکی‌ از احزاب‌ - که‌ کاندیداهایش‌ غالباً‌ از دو نفر تجاوز نمی‌کرد - بدهد.

البته‌ برای‌ اینکه‌ در ظاهر چنین‌ وانمود کنند که‌ به‌ فرد امکان‌ و فرصت‌ جولان‌ بیشتری‌ در دخالت‌ در امور سیاسی‌ کشورش‌ و اعمال‌ نفوذ بر حاکمان‌ می‌دهند، وجود گروههای‌ فشار را پیشنهاد کرده‌ بودند. گروههایی‌ که‌ به‌ عنوان‌ نمایندگان‌ و سخنگویان‌ بخشی‌ از مردم، مسائل‌ و مشکلات‌ آنها را به‌ گوش‌ نخبگان‌ و سیاستمداران‌ برسانند.

ظاهراً‌ نفسِ‌ حضور چنین‌ گروههایی‌ در صحنة‌ سیاسی، امری‌ ممدوح‌ و پسندیده‌ به‌ نظر می‌رسد، ولی‌ نویسنده‌ در اینجا نیز مانند همیشه‌ فریفتة‌ چنین‌ شعارها و اد‌عاهای‌ جذ‌اب‌ و فریبا نمی‌شود و با تعجب‌ و عصبانیت‌ از نظریه‌پردازی‌ افرادی‌ چون‌ پلامنتاس‌ می‌پرسد: شما چگونه‌ به‌ نابرابری‌ شدید میان‌ گروههای‌ فشار به‌ لحاظ‌ میزان‌ نفوذ و دخالت‌ در امور سیاسی‌ توجه‌ ندارید؟ به‌ عنوان‌ مثال‌ «در دموکراسی‌های‌ غربی‌ تکلیف‌ نمایندگی‌ میلیونها بیکار در این‌ نظام‌ چه‌ می‌شود؟ میلیونها بازنشستة‌ سالخورده‌ چگونه‌ نمایندگی‌ می‌شوند؟ و در صورتی‌ که‌ سازمانهایی‌ وجود داشته‌ باشند که‌ به‌ نیابت‌ از این‌ «گروههای» وسیع‌ سخن‌ بگویند، میزان‌ تأثیرگذاری‌ آنها در مقایسه‌ با آن‌ دسته‌ از سازمانهای‌ حرفه‌ای‌ که‌ مثلاً‌ به‌ نیابت‌ از حقوقدانان، پزشکان، کامیونداران، زمینداران‌ یا پلیس‌ سخن‌ می‌گویند، تا چه‌ اندازه‌ خواهد بود؟ وجود چنین‌ شکافهایی‌ نه‌ تنها تفاوت‌ مهم‌ بین‌ منافع‌ سازمان‌یافته‌ و منافعی‌ را که‌ به‌ دلیل‌ ماهیت‌ خود عملاً‌ غیرقابل‌ سازماندهی‌ است، منعکس‌ می‌سازند، بلکه‌ ساختار نابرابری‌های‌ ثروت‌ و قدرت‌ درون‌ جامعه‌ را نیز نشان‌ می‌دهند

نویسنده‌ در ادامه‌ تصریح‌ دارد که‌ مرحلة‌ آخر لیبرالیسم، جنگ‌ سرد است‌ که‌ حکایتگر افول‌ لیبرالیسم‌ در غرب‌ است‌ در این‌ دوره، دیگر لیبرالیسم‌ ردپای‌ رادیکالیسم‌ و مبارزه‌جویی‌ با نظم‌ موجود جامعه‌ را به‌ کلی‌ گم‌ می‌کند و چون‌ می‌بیند که‌ آرمانهایش‌ در غرب‌ محقق‌ شده‌اند، اساساً‌ محافظه‌کار می‌شود. مرامی‌ که‌ زمانی‌ الهام‌بخش‌ بزرگترین‌ نهضت‌های‌ جهان‌ مانند انقلاب‌ فرانسه، مبارزه‌ رهایی‌ بخش‌ ملی‌ در آمریکای‌ لاتین، لهستان، یونان، ایتالیا و غیره‌ بود، چنان‌ حالت‌ آرام‌ و محافظه‌کارانه‌ به‌ خود می‌گیرد که‌ «هزینه‌ و تدارک‌ تبلیغاتی‌ آن‌ را سازمان‌ مرکزی‌ اط‌لاعات‌ آمریکا برعهده‌ می‌گیرد

و بالاخره‌ به‌ «لیبرالیسم‌ امروز» فصل‌ پایانی‌ کتاب‌ می‌رسیم. لیبرالیسم‌ امروز، صورت‌ تجدید حیات‌یافتة‌ دهه‌های‌ 1970 و 1980 است. چهره‌ تمام‌ و کامل‌ لیبرالیسم‌ معاصر را می‌توان‌ در اثر بزرگ‌ «نظریة‌ عدالت» جان‌ راولز مشاهده‌ کرد. عدالت‌ و تساوی‌ در ثروت‌ و حیثیت‌ اجتماعی‌ به‌ ظاهر همواره‌ از مسائل‌ حساس‌ و مهم‌ لیبرالیسم‌ بوده‌ است؛ در حالی‌ که‌ در واقع‌ - چنانچه‌ در سیر تاریخی‌ لیبرالیسم‌ تا به‌ امروز دیدیم‌ - برنامة‌ عدالت‌ همواره‌ برای‌ رژیم‌های‌ لیبرالی‌ امری‌ حاشیه‌ای‌ بوده‌ است‌ و همواره‌ وجود نابرابریهای‌ اجتماعی، تبعیضات‌ طبقاتی، وجود اقشار تهیدست، فقیر و پابرهنه‌ از عواملی‌ بوده‌اند که‌ اد‌عاهای‌ دروغین‌ این‌ رژیم‌ها را آشکار ساخته‌اند، و البته‌ اگر جز این‌ بود؛ جای‌ شگفتی‌ بود. زیرا لیبرالیسم‌ در ذات‌ خود بالبدیهه‌ واجد چنین‌ آثار و تبعات‌ اجتماعینیز هست. از این‌ رو «نظریه‌ عدالت» راولز را می‌توان‌ ظاهراً‌ پیشرفت‌ مهمی‌ در سنت‌ لیبرالی‌ دانست. راولز فکر عدالت‌ را در کانونِ‌ اندیشة‌ لیبرالی‌ قرار داد و خواستار تساوی‌ حرمت‌ افراد، از میان‌ بردن‌ فقر و محرومیت، توزیع‌ مجدد درآمد از جانب‌ ثروتمندان‌ به‌ سوی‌ تهیدستان‌ شد.

رونالد دورکین‌ نیز در این‌ راستا نظریات‌ مشابهی‌ ابراز داشت. او نیز مانند راولز، علی‌الظاهر، درد عدالت‌ داشت‌ و در مقام‌ نظر طرفدار توزیع‌ مجدد، مداخلة‌ محدود دولت، حمایت‌ از فقرا و طبقات‌ مظلوم‌ جامعه‌ بود. از این‌ رو چنین‌ به‌ نظر می‌رسد که‌ نظریات‌ راولز و دورکین‌ پیامدهای‌ سوسیالیستی‌ داشته‌ باشد یا لااقل‌ بوی‌ سوسیالیستی‌ بدهد. اما همان‌گونه‌ که‌ نویسنده‌ تصریح‌ دارد، متأسفانه‌ این‌ ندای‌ ضعیف‌ و اندک‌ نورِ‌ امید نیز ساکت‌ و خاموش‌ می‌شود و جز در سطح‌ حرف‌ و نظر باقی‌ نماند و هیچ‌ وقت‌ توجه‌ سیاستمداران‌ لیبرال‌ را برنمی‌انگیزد. مخالفت‌های‌ زیادی‌ برعلیه‌ چنین‌ نظریاتی‌ شروع‌ می‌شود؛ افزون‌ بر آن، خود طرفداران‌ و نظریه‌پردازان‌ عقاید یاد شده‌ نیز متأسفانه‌ در باطن‌ به‌ پشتیبانی‌ از بازار و آزادی‌ انباشتِ‌ سرمایه‌ و سایر امور و مقولات‌ لیبرالی‌ می‌پردازند. از این‌ رو نویسنده‌ با لحن‌ دردمندانه‌ای‌ چنین‌ می‌نگارد: «طی‌ مدت‌ 200 سال، از صدور اعلامیة‌ استقلال‌ و انقلاب‌ فرانسه‌ به‌ بعد، لیبرالها بر این‌ باور بوده‌اند که‌ تأمین‌ تساوی‌ حقوق‌ سیاسی‌ و قانونی‌ برای‌ عموم، آن‌ حس‌ عزت‌ نفس‌ همگانی‌ را که‌ مورد نظر راولز است، به‌ ارمغان‌ خواهد آورد. پس‌ چرا در دمکراسی‌های‌ لیبرال‌ که‌ مردم‌ کم‌ و بیش‌ به‌ این‌ قبیل‌ حقوق‌ دست‌یافته‌اند، هنوز از ادامة‌ نابرابری‌ در ثروت‌ و منزلت‌ در زحمت‌اند، و بروشنی‌ خود را - بدان‌گونه‌ که‌ راولز ضروری‌ تشخیص‌ می‌دهد - مساوی‌ احساس‌ نمی‌کنند؟»

نویسنده‌ در پایان‌ چنین‌ نتیجه‌ می‌گیرد که‌ گرچه‌ ما در این‌ کتاب‌ خواسته‌ایم‌ تا با نشان‌ دادن‌ زوایای‌ تاریک‌ و مجهول‌ و جنبه‌های‌ ناگفته‌ و ابراز ناشدة‌ لیبرالیسم، آن‌ را به‌ باد انتقاد بگیریم‌ و مسائل‌ درونی‌ و معضلات‌ تناقض‌آمیز آن‌ را به‌ همگان‌ بنمایانیم، ولی‌ این‌ بدان‌ معنا نیست‌ که‌ امروزه‌ جامعه‌ بشری‌ به‌ کلی‌ از لیبرالیسم‌ و پاره‌ای‌ از ارزشها و مقبولات‌ آن‌ مستغنی‌ است؛ چرا که‌ بیشتر آزادیها و حقوقی‌ که‌ محور لیبرالیسم‌ بوده‌ است، نه‌ به‌ مکتب‌ موسوم‌ به‌ لیبرالیسم‌ اختصاص‌ دارد و نه‌ منحصر بهسایر نحله‌ها است، بلکه‌ از نیازهای‌ فطری‌ و حیاتی‌ نوع‌ بشر است‌ که‌ امروزه، بیش‌ از هر زمان‌ دیگر، بدان‌ نیازمند است.

 

تبلیغات