نظریههایى در باب انسان
آرشیو
چکیده
آنچه در این نوشتار عرضه مىگردد، گزارشى است بسیار کوتاه از کتاب نظریههایى در باب انسان نوشته آقاى راجر تریگ. موضوع کتاب درباره ماهیت انسان است. نویسنده چهار مسأله عمده را که مستقیم یا غیرمستقیم با موضوع ارتباط دارد انتخاب نموده و جواب آنها را از ده متفکر یعنى افلاطون، ارسطو، آکوئیناس، هابز، هیوم، نیچه، مارکس، داروین، فروید تا ویتگنشتاین استخراج کرده و به مقایسه گذاشته است. این مسایل عبارتند از: 1. جایگاه انسان در این جهان در بین سایر موجودات؛ 2. انسان چیست؛ 3. جامعه انسانى؛ 4. ارتباط هریک از این نظریهها با دیدگاههاى معاصر و جدید.متن
مقدمه
اساسىترین مسألهاى که مؤلف محترم در این کتاب مطرح مىکند، «ماهیت انسان» است. سؤال از ماهیت کلّىِ انسان با سؤال از ماهیت فرد انسان بسیار به هم نزدیک است. آیا انسان از حیوانات بالاتر و از فرشتگان کمى پایینتر است؟ آیا انسان حیوان ناطق (Homo Sapiens) است؟ آیا انسان بعد از این جهان نیز زندگى خواهد کرد؟ آیا انسان مخلوق خداوندى مهربان است یا حاصل آمده از مجموعهاى از ژنهاى بىهدف؟ ماهیت انسان با آنچه به زندگى او معنا مىدهد و جایگاه او در این جهان هستى، ارتباطى وثیق دارد. رابطه ماهیت انسان با جامعه چگونه است؟ تا چه اندازه به جامعه وابستهایم؟ آیا انسان بالطبع اجتماعى است که براى مصلحت اجتماع و کمک به دیگران از پارهاى خواستههاى خود صرفنظر مىکند؟ مدنیت چگونه با خلق و خوىهاى حیوانى سازگار مىافتد؟ ابزار سیاست تا چه اندازه در ماهیت انسان اثر مىگذارد؟
مؤلف معتقد است اگرچه بحث درباره ماهیت انسان با واقعیتهاى علمى ارتباط دارد، اما اصل اینکه «انسان چیست؟» یک بحث فلسفى است؛ زیرا وقتى مىخواهیم به این سؤال جواب بدهیم به ناچار باید دیدگاههاى عامى را که از طریق استدلالهاى عقلى فراهم آمده است، عرضه کنیم. پژوهشگران علوم انسانى نیز ناخودآگاه، پیشفرضهایى را در باب انسان از قبل پذیرفتهاند؛ لذا نمىتوان مثلاً آکوئیناس را به حدود و قیود علم کلام، یا داروین را به حدود زیستشناسى، یا فروید را به حدود روانشناسى محدود کرد. اگر به این پیشفرضها مستقیما توجه کنیم، آن دیدگاههاى فلسفى پنهان در باب ماهیت انسان آشکار مىشوند.
نخستین گام این است که چیزى به نام ماهیت مشترک انسانى در همه انسانها وجود دارد. بعضى در این مسأله بر جامعه بیشتر تأکید مىکنند و چون جامعهها با یکدیگر تفاوتهایى دارند، هرچه بیشتر بر عامل جامعه تأکید گردد، از وجه مشترک ماهیت انسانى کاسته مىشود. از سوى دیگر، تاریخ ـ که مىتواند آینهاى براى ارائه ماهیت انسان باشد ـ بر وجوه مشترک در ماهیت انسان مبتنى است. اگر ما با انسانهاى گذشته در هیچوجهى احساس اشتراک نداشته باشیم، چه دلیلى دارد که به تاریخ و گذشته انسان بپردازیم؟ همچنین این تصور که مىتوان ده متفکر را، از افلاطون تا ویتگنشتاین و از کشورها و فرهنگهاى مختلف انتخاب کرد، که وقتى در باب انسان مىنویسند درباره موضوعى واحد قلم مىزنند، بیانگر این است که چیزى به نام ماهیت انسان باید وجود داشته باشد. مؤلف کتاب براین باور است که حکماى معاصر همان دیدگاههاى گذشته را در جهان پیشرفته علم و فنآورى امروزى با زبان جدید مطرح مىکنند؛ یعنى فقط صورت و شکل ظاهرى آنها عوض شده است، وگرنه روح این مسائل یکى است. مؤلف محترم ده متفکر را برمىگزیند: افلاطون و ارسطو را در زمینه فلسفه؛ آکوئیناس را در زمینه کلام و دین؛ هیوم را به خاطر اینکه رسالهاى درباره طبیعت انسان (A Treatise of Human Nature) نوشت؛ هابز را براى تأثیر افکارش در بنانهادن در «علم نفس» و «علم اجتماع» که کتابهاى او در این زمینه یکى لویاتان است و دیگرى درباره شهروندى؛1 داروین را به سبب ارائه نظریه «تکامل انواع» و اینکه بر شرایط بیرونى در ساخت ماهیت انسان بسیار تأکید مىکرد؛ نیچه را به این علت که در نقطه مقابل داروین بر تأثیر شرایط درونى «اراده تعلق یافته به قدرت (will to power)» انگشت مىگذاشت و از این رهگذر به نظریه ابرمرد رسید؛2 مارکس از بُعد جامعهشناسى؛ فروید را از جنبه روانشناسى؛ و سرانجام ویتگنشتاین را در زمینه زبان.
مؤلف ابتدا شرح حالى کوتاه از هریک از این دهمتفکر ارائه مىدهد تا زمینه بحث را فراهم سازد؛ سپس به شیوه تطبیقى، پرسشهاى مذکور را از هریک از آنها مىپرسد و پاسخهایى را که با یکدیگر نسبتى دارند مقایسه مىکند. این پرسشها در ذیل چهار عنوان مطرح مىشوند:
1. جایگاه ما در این جهان؛ 2. انسان چیست؛ 3. جامعه انسانى؛ 4. ارتباط با دیدگاههاى معاصر. چنان که خود مؤلف در مقدمه به اشاره گفته است، صبغه فلسفىِ این کتاب از جنبههاى دیگر آن بیشتر است.
فصول این کتاب براساس این ده متفکر تنظیم شده است. اما در این مقاله براى حصول فایده بیشتر و رعایت اختصار، مطالب آن را براساس همان چهار عنوان اصلى مطرح، و در ذیل هریک دیدگاههاى این ده متفکر را مقایسه مىکنیم.3
1. جایگاه ما در این جهان
افلاطون این جهان را متغیر مىدانست و تغییر را حاکى از نقص، زیرا اشیاى متغیر براى رفع نقص و رسیدن به کمال از قوه به فعل و از تغییر به ثبات درحرکتاند. پس باید عالمى ثابت و کامل وجود داشته باشد و آن عالم مُثُل است.
افلاطون معتقد است ما معیارهاى ارزشى و نظرى خود را ـ حتى در زمینه ریاضیات ـ قبل از آمدن در این جهان مادى از عالم مُثُل با خود به همراه آوردهایم.
«معرفت حقیقى»، یادآورى همان مُثُل است و «پندار» آن است که به اشیاى متغیر این جهان تعلق مىگیرد. افلاطون فلسفه سیاسى و اخلاقى و نظام علمى خود را بر متافیزیک، یعنى همان عالم مُثُل، مبتنى مىکند. لذا دموکراسى را که بر پندارهاى ناپایدار عوامالناس مبتنى است، بهترین شکل حکومت نمىداند و معتقد است فقط حکیمان که به معرفت حقیقى مُثُل ـ از جمله مثال عدالت ـ دستیافتهاند حق حاکمیت و داورى دارند.
نفس انسان باید قبل از آمدن به این جهان با آن مُثُل در تماس بوده باشد و از این راه، گویا معرفت به همه اشیا در نفس وجود دارد، فقط باید آنها را از درون نفس استخراج کرد. بعضى نظریه شناخت افلاطون (یادآورى حقایق فراموش شده) را با نظریه ناخودآگاه فروید ربط دادهاند. بدن، در جویایى حقیقت مانع نفس مىشود. افلاطون این جهان مادى متغیر را بسیار به دیده تحقیر مىنگریست و در باب ارتباط آن با عالم ثابت مُثُل دچار مشکلاتى بود.
ارسطو نسبیتگرا نبود و در هر چیز این جهان، در پىِ غایت آن مىگشت و مىگفت «ماهیت یک چیز همان غایت اوست».4 حیوانات در هنگام تأثرات، فقط از خود صدا تولید مىکنند؛ اما انسان قدرت بر تکلم دارد. اخلاق و نظام ارزشى از ویژگیهاى انسان است. عقل نیز از ویژگیهاى انسان است که مىتواند ماهیت هر چیزى را ـ یعنى غایتى را که طبیعت براى آن درنظر گرفته ـ و آنچه را که به صلاح آن است کشف کند. اخلاق غایت سیاست است؛ زیرا غایت سیاست خیر انسان مىباشد. ارسطو نمىتواند بفهمد که چرا امروزه «هست» را از «باید» جدا مىکنند تا علوم سیاسى و اجتماعى را از لکه تعهد اخلاقى بپالایند. انسان به حکم قانون طبیعت و به طَبْع خود، اجتماعى است. از ویژگیهاى جهان ارسطویى، مفهوم قوه وفعل است. هر چیز از قوه به فعل مىرسد و در این روند به شرایط مناسب نیاز دارد. طبیعت چیزى رابیهوده نمىآفریند. انسان نیز غایتى دارد. اگر سرشت انسان و عادات و رسوم و خردورزى در انسان هماهنگ شوند، او به فضیلت مىرسد و مدینه فاضله از وجود چنین انسانهایى شکل مىگیرد. او بین عدالت طبیعى و قوانین موضوعه بشرى رابطه متقابلِ ظریفى قائل بود تا لازم نباشد قوانین در همهجا یکسان باشد.5 مثلاً در مقررات راهنمایى حرکت از چپ یا راست هردو مىتواند صحیح باشد؛ مهم آن است که همه از یک قانون پیروى کنند. لذا این قوانین ممکن است متفاوت باشند؛ اما آسمان قوانین طبیعى همهجا به یک رنگ است؛ آتش هرجا که باشد مىسوزاند.
رفاه هر فرد نمىتواند جداى از رفاه جامعه باشد؛ لذا ارسطو آزادىخواهىِ فردىِ افراطى را که هر کس براى اهداف خود جداى مصالح جامعه تصمیم بگیرد، بر خلاف عقل مىداند.
آکوئیناس طبق تصور مسیحى معتقد است ماهیت انسان داراى صبغه تجسد (incarnation) و رستاخیز (resurrection) است. مسیح فرزند خدا بود تا ماهیت ملکوتى انسان را به گونهاى نشان دهد که براى انسانها قابل فهم باشد. تجسد یعنى لاهوت و کلمةالله در ناسوت و به هیأت بدن در مىآید. افلاطون نفس را روحى مىدانست که چند صباحى در این بدن زندانى شده. روح سرچشمه خوبىها و بدن خاستگاه بدىهاست. اما ارسطو نفس را صورت بدن مىداند. آکوئیناس بیشتر مجذوب تصور ارسطویى از انسان است. در حقیقت، آکوئیناس درباره ماهیت انسان، بین افلاطون و ارسطو حد وسط را برمىگزیند. افلاطون فرایند احساس را کلاً به نفس وابسته مىدانست؛ یعنى انسان مساوى است با همان نفس که بدن را به کار مىگیرد. اکوئیناس نفس را تنها بخشى از ماهیت انسان مىدانست که بخش دیگر آن بدن است؛ لذا فرایند احساس حاصل فعالیت توأمان نفس و بدن است.
البته اکوئیناس نفس را قبول دارد. از اینرو، در مسأله رستاخیز انسانها باید قائل به معاد جسمانى و روحانى باشد. ادراک حسى با نابودشدن بدن از بین مىرود، اما نفس انسانى که صورت بدن اوست «حتى بعد از نابود شدن بدن به وجود خود ادامه مىدهد».6 قدرت نفس بر ادراک غیرحسى، یعنى فهم، بیانگر آن است که به بدن نیاز ندارد. نفسِ هر فردى واحد و وحدتبخش بدن اوست. وجه امتیاز افراد انسان از یکدیگر، بدنهاى آنهاست. «نفوس متعدند، زیرا بدنهاى [آنها [متعدد است».7 قوه فاهمه در افراد انسان شخصى است [یعنى واحد بالنوع است نه بالعدد]. انسان براى کامل بودن به بدن نیاز دارد؛ لذا تجرد او از بدن موقّتى است. «اکنون که روح از بدن مفارقت کرده به نحوى ناقص است. همانطور که هر جزیى از کل خود جدا بشود. نفس ذاتا بخشى از ماهیت انسانى است. بنابراین انسان نمىتواند به سعادت نهایى دست یابد، مگر آنکه نفس او دوباره با بدنش متحد بشود».8 با این همه، آکوئیناس بر یکپارچگى روان ـ تنى (Psychosomatic-unity) انسان تأکید مىکرد. آکوئیناس هرگز این ناسازگارى را بین حیات روانى نفس مجرد و اینکه تفرّد نفوس به ماده است حل نکرد. او فقط یک تجرد موقتى را مىتوانست براى نفس بپذیرد، زیرا نمىتوانست وجود انسانى محض را فراتر از حدومرز این جهان آشنا تصور کند.
هابز، داراى پیشفرضهاى ماتریالیست دیالیکتیکى است. «چرا نتوانیم بگوییم همه وسایل خود کار (ابزارى که با چرخها و فنرها خود را به حرکت درمىآورند. مثل ساعت) داراى یک حیات مصنوعىاند؟ چرا قلب، اعصاب و پسوندها بتوانند کل بدن را به حرکت درآورند، اما فنر، سیمها و چرخها نتوانند؟»9 هابز جبرگرا بود و بین انسان و حیوان تمایز دقیقى نمىگذاشت. او با جزم مىگفت اختیار و اراده، هیچکدام در انسان مهمتر از سایر مخلوقات زنده نیست.10 اراده انسان، مثل سایر موجودات، محدود است. آزادى یعنى تحت فشار نبودن. همانطور که یک سنگ آزادانه از بالاى تپه مىغلتد، انسان را آزاد مىدانست. با موضع جبر چگونه مىتوان پاداش، مجازات، نگرانى، نصیحت و مانند آن را توجیه کرد؟
هابز همه این مفاهیم را به عنوان جزءالعله بر فعل انسان داراى تأثیر مىدانست. ترس از مجازات انسانها را از بزهکارى بازمىدارد [این جواب کافى نیست؛ زیرا سخن این است که چگونه اصل مجازات و پاداش را توجیه مىکنید]. او حقانیت هیچ دیدگاه دینى خاصى را از پیش نمىپذیرد و به آخرت و سعادت اخروى بىاعتناست؛ زیرا هیچ راهى براى اثبات آن نیست «بجز اعتقاد مبتنى بر گفته دیگران که آنان به طور غیرطبیعى به آن علم حاصل کردهاند».11 معاصران هابز او را ملحد مىدانستند.
هیوم یک جبرگراى حسى [و قائل به ضرورت روانشناختى] است. رفتار انسان از درک عقلانى محض و بدون شوق برنمىخیزد. او انسانها را در همه زمانها و مکانها از جهات مهم مثل هم مىدانست. هیوم طبق مبناى اصالت حسى یک فردگرا بود؛ لذا جامعه را مرکب از تمایلات و نیازهاى افراد مىدانست و ماهیت کلى انسان را به مسائلى درباره افراد انسان تحویل مىبرد. با این حال، او از مفهوم کلى ماهیت انسان دفاع مىکرد. اما مشکل او این بود که مثلاً سن خود را فقط به عنوان یک فرد مىتوانم تجربه کنم، نه به عنوان یک انسان؛ زیرا این کار فقط از طریق دروننگرى (introspection) امکانپذیر است [که در این روند من باید هم داور باشم و هم موضوع مورد داورى؛ یعنى هم تجربهکننده باشم، هم تجربه شونده]. با اصالت تجربه حسى نمىتوان کاملاً پیچیدگىهاى ماهیت خود را به دست آورد. تأکید بر تجربه، از اهمیت ماهیت فرد تجربهکننده مىکاهد؛ هر فردى چیزى جز زنجیرهاى از تصورات گوناگون گسستهاى که با سرعت غیرقابل تصور به دنبال هم مىآیند و دائما در معرض تغییرند، نیست. او اعتراف مىکند «تا آنجا که به من مربوط است، وقتى مىکوشم صادقانه وارد آنچه آن را خودم مىنامم بشوم، همیشه در تصور خاصى از گرما و سرما، نور و سایه، عشق و نفرت، و لذت و الم، دچار اشتباه مىشوم. من هرگز بدون هیچ درکى [از خودم] هرگز نمىتوانم هیچوقت خودم را بیابم».12 او مجبور بود در مسأله بقاى «هویت شخصى»، مفهوم شخص را در آن سوى رودخانه پیوسته تجربههاى درهم تنیده رها کند. به مسأله وحى و جاودانگى نفس شکاک بود: «ما هیچ حدوسطى نمىتوانیم بیابیم که چنین حقیقت بزرگى [تعهد بىحد و حصر در برابر وحى الهى] را اثبات کند».13
داروین، صاحب نظریه تکامل انواع بود: افرادِ انواع و نه خود انواع، از طریق گزینش طبیعى در روندى کُند و تدریجى رو به تکامل دارند. این نظریه با نظریه دینى کتاب مقدس، سفر آفرینش مبنى بر آنکه هر نوع از ماهیات جدا و مستقل از نوع دیگر آفریده شده در تضاد است: «خداوند حیوانات وحشى، گلههاى گاو، و گوسفند و همه خزندگان را بر طبق نوع هر یک از آنها آفرید».14 همچنین در تقابل با برهان نظم قرار مىگرفت؛ زیرا داروین نظم بیولوژیک جهان را بر حسب گزینش طبیعى تفسیر مىکرد نه غایات خداوند. او بعدا مىنویسد: «نمىتوانستم از این عقیده احتراز کنم که انسان هم باید مشمول همین قانون باشد».15 البته خود داروین نه فقط این نظریه را با دین متضاد نمىدانست، بلکه حتى مؤیِّد وجود خدا تلقى مىکرد: «ناممکن بودن این تصور که این جهان باشکوه باخودآگاهى ما، از طریق صدفه و اتفاق برخاسته باشد، براى من دلیل عمده براى اثبات وجود خداست».16 او اعتقاد به جاودانگى را از طریق همین نظریه غریزى مىدانست. زیرا انسان مىتواند در آیندههاى دور از وضعیت فعلى خود به مراتب کاملتر شود.
مارکس، بر ضرورت جامعه تأکید داشت. اما خود جامعه و تاریخ ساخته انسان نیستند و «انسان به معناى حقیقى کلمه، حیوانى سیاسى است».17 وى معاصر داروین بود و درباره کتاب منشأ انواع به هگل نوشت: «این کتابى است که شالوده تاریخ طبیعى را براى دیدگاه ما دربردارد،... و براى من در علوم طبیعى، به عنوان پایه براى نزاع طبقاتى در تاریخ مىباشد».18 او اقتصاد را زیربنا مىداند؛ زیرا انسان به هیچ چیز به اندازه اقتصاد حساسیت نشان نمىدهد. از اینرو، به افراد فقط از این بابت مىپردازد که آنها شکل انسانى طبقات اجتماعى و دارندگان منافع و روابط طبقاتى خاص مىباشند. او خودآگاهى اجتماعى را نیز مهم مىدانست، تشنه ایجاد تغییر در جامعه بود و به آینده نگاه مىکرد نه گذشته، وى معتقد بود انسان هرچه بیشتر کالا تولید کند، خودش بیشتر به کالا تبدیل، و از خود بیگانه مىشود: «تحقیر شأن انسان به نسبتِ افزایش ارزش اشیا به پیش مىرود».19 شأن انسان، عملاً آگاهانه و آزادانه است. هرچه انسان از خود بیگانه بشود، از عمل آزادانه او کاسته و به ابزار تبدیل مىشود.20 او مىخواست انسان بر قوا و محصولات خود کنترل داشته باشد، لذا نظام سرمایهدارى و مالکیت خصوصى را رد مىکرد تا یک بخش از جامعه نتواند بخش دیگر را به استثمار بکشد. مارکس تقسیم طبقات اجتماعى را در تقسیم کار جستجو مىکرد. ماهیت افراد انسان حاصلآمده از نیروهاى تولید و شکلهاى خاص روابط اجتماعى است که اگر آنها تغییر بکنند ماهیت انسانها هم عوض مىشود.21
نیچه، به مسیحیت و پیشفرضهاى فلسفى حملههاى تندى داشت.22 کمال را در تغییر و عدم ثبات مىدانست؛ لذا عالم ثابت مُثُل افلاطونى را تحقیر مىکرد.23 واقعیتها را عبارت از تفسیرهاى مختلف مىدانست؛ نه آن چیزهایى که هستند. هیچکس به اندازه نیچه پیامدهاى خداناباورانه را بیرون نکشید. نظم و غایت عالم طبیعت را نمىتوان اثبات کرد؛ این امور را ما از خودمان به عالم طبیعت نسبت مىدهیم. در مورد انسان مىگوید: «در انسان نه روحى وجود دارد، نه عقلى، نه تفکرى، نه خودآگاهى، نه نفسى، نه ارادهاى و نه حقیقتى؛ همه تخیلاتىاند که هیچ فایدهاى ندارند. اصلاً مسأله ذهن و عین مطرح نیست».24 این موضع افراطى ضدفلسفى قابل دفاع نیست؛ زیرا خود آن نیز بهناچار مبتنى بر پیشفرضهاى مابعدالطبیعى است. چگونه مىتوان بر ضد استدلال، استدلال کرد و براى بىاعتبار کردن عقل از عقل بهره گرفت؟! این مثل کسى است که «بر سر شاخ نشسته و آن را از بین مىبرد». نقد او از مسیحیت نیز هیچ مبنایى ندارد؛ زیرا اگر حقیقتى نیست، اشتباهى هم نیست. یک نهیلیست پروپا قرص باید همچنان ساکت بماند، و به مجرد تصدیق چیزى باید حقیقتى را بپذیرد. او نه به خدا اعتقاد داشت و نه جاودانگى، و معتقد بود معناى زندگى را باید در همین دنیا پیدا کرد.
زرتشت قهرمان نیچه بود که آرزوهاى آن جهانى را زهر مىدانست و کفر را در ناسزاگویى به این زمین و زندگى این جهانى.25 او فکر مىکرد خدا مرده است و «ما او را کشتهایم».26 واقعیت مساوى است با باور؛ لذا اگر مردم به وجود خدا باور ندارند، پس او وجود ندارد. اما حقیقت آن است که واقعیت مستقل از باور انسانهاست. داروین، در این جهت بر او تأثیر داشته است. نیچه مىنویسد: «سابقا انسان با اشاره به خاستگاه ملکوتى، براى خود شأن و مقامى جستجو مىکرد؛ اما این راه دیگر بسته شده، زیرا در مدخل این راه میمون ایستاده است».27
او برخلاف حکما که به اعتقاد او با مقایسه زندگى جهانى با معیارهاى متافیزیکى آن را خوار و بىمقدار کردند، براى حل مسأله نهیلیسم و معنا داشتن زندگى، مفهوم تکرار بىپایان را مطرح مىکند؛ یعنى ارزش این زندگى در این است که بارها و بارها اتفاق مىافتد و تکرار مىشود.28 درحقیقت او مسیحیت را که براى زندگى این جهانى ارزش اصیلى قائل نیست، به نهیلیسم متهم مىکند. به همین میزان، مارکسیسم هم که به دنبال وضع بهتر مىگردد، به باور نیچه محکوم است.29
فروید، بر آن است که ریشه مشکلات اساسى ما در درون خود ماست و ما درک تیره و تارى از آنها داریم. در درون ما غرایزى ناخودآگاه وجود دارد. اگر بر این غرایز بیش از اندازه تکیه کنیم عقلانیت و اختیار انسان زیر سؤال مىرود. او معتقد است سخنان نیچه با یافتههاى روانکاوى سازگارى دارد. داروین و نیچه بر فروید تأثیرهاى شگرفى داشتند. علم، سه ضربه به جایگاه انسان وارد کرد: نخست اینکه زمین، یعنى خانهاى که انسان در آن زندگى مىکند، مرکز جهان نیست؛ دوم اینکه داروین ماهیت حیوانىتبار انسان را نشان داده بود؛ و سوم اینکه فروید با روانکاوى نشان داد که انسان حتى از آنچه در درون خود مىگذرد خبر ندارد و ارباب خانه خود نیز نمىباشد.
مهمترین ویژگى او آن است که بخشى از حیات روانى ما را امور ناخودآگاه مىداند. فروید معتقد بود علم تنها راه شناخت واقعى و اصیل ماهیت هر چیزى، از جمله انسان است. از راه علم هیپنوتیزم مىتوان وجود ضمیر ناخودآگاه را اثبات کرد. ما ممکن است از آنچه ما را به عمل وامىدارد غافل باشیم، پس اگر احساس مىکنیم مختار هستیم، در واقع به این معنا نیست که داراى اختیار باشیم.
فروید ریشه روان رنجوریها را در خواستههاى سرکوب شده مىیافت؛ لذا به تجارب دوران کودکى، بهخصوص تجارب جنسى، بسیار توجه مىکرد30 و از این رهگذر، براى روابط خانوادگى فرزند با والدین اهمیت بسزایى قائل بود. او حتى ریشه بنیادهاى دینى و اجتماعى را به همین مسائل ارجاع مىداد. رخدادهاى انسانهاى گذشته به نسلهاى آینده منتقل مىشود؛ مثل پیامدهاى گناه نخستین در نسل کل بشر. این نظریه براى داروین نیز وسوسهانگیز بود. اما به اعتقاد نوداروینیان طبق علم ژنتیک جدید ویژگیهاى خَلقى و خُلقى فقط از طریق گوناگونى ژنها منتقل مىشود و اثر یک حادثه بر فرد از طریق نسلهاى متوالى منتقل نمىگردد. فروید ابعاد نظریه بیولوژیکى را مهم نمىداند.
ویتگنشتاین، از منظر زبان به مسائل مىنگرد. او نظریهپردازى کلى را نمىپذیرد. در تراکتاتوس، زبان را آینه واقعیت مىداند. زبان ماهیتى اجتماعى دارد؛ لذا زبان خصوصى محال است. او معتقد بود از طریق زبان و جایگاهش در زندگى انسان مىتوان ماهیت انسان را کشف کرد. «اصطلاح بازى زبان به این منظور مىباشد تا این واقعیت را آشکار سازد که سخن گفتن بخشى از یک فعالیت یا شکلى از زندگى است»31 [فلسفه جنبه توصیفى دارد و ما را از سوءتفاهمهایى که بر اثر خلط قواعد مختلف بازیهاى زبان پدید مىآید نجات مىدهد. وقتى منشأ این سوءتفاهمها را در زبان نشان دهیم در حقیقت مسأله نه فقط حل، که از ریشه منحل مىشود]. اینکار فلسفه تحلیلى زبان شبیه تحلیل روان یا روانکاوى فروید است که وقتى منشأ روان رنجوریها معلوم گردد و از ضمیر ناخودآگاه به سطح خودآگاه ذهن منتقل شود، در حقیقت بیمارى علاج شده است. البته ویتگنشتاین روش تحلیل زبان را از روش تحلیل روان متفاوت مىدانست. او معتقد بود براى حل مسائل مابعدالطبیعى باید واژگان را از کاربرد متافیزیکیشان به کاربردهاى روزمره این جهانى وارد کرد. دکارت ماهیت انسان را تفکر مىداند. ویتگنشتاین زبان را مقدم بر تفکر مىداند. به محض آنکه بخواهیم تفکر کنیم، زبان واسطه مىشود. همه چیز، از جمله زندگى و جامعه، از طریق زبان براى انسان معنادار مىگردد.
2. انسان چیست؟
افلاطون عقل را ماهیت انسان مىدانست که باید از نفس مراقبت و احساسات را مهار کند. تمایلات جسمانى و جنسى و عاطفى و عواطف روحى در برابر عقل مىباشند. عقل باید این دو را هدایت کند، نه آنکه از بین ببرد. خانه حقیقى عقل در عالم مُثُل است و جاودانگى نفس از این طریق تبیین مىشود. معیارهاى ارزشى و وجودى از همان عالم مُثُل به دست مىآید و عقل مىتواند با آن عالم ارتباط برقرار کند.
ارسطو عقل را وجه ممیّز انسان از گیاهان و حیوانات مىدانست.32 عقل و خیر اخلاقى از هم جدا نیستند. نباتات داراى نفس نباتىاند و حیوانات علاوه بر آن، داراى اشتها و تمایلات جسمانىاند. اما تفکر و حسابگرى عقلانى از ویژگىهاى انسان است. نفس صورت بدن است و با بدن ترکیب [اتحادى] دارد و نتیجه آن یک واحد روان ـ تنى است که امروزه مورد تأیید فلاسفه نفس (philosophers of mind) مىباشد. ارسطو معتقد است اگر نفس بتواند کارى را در شأن خود و بدون نیاز به بدن انجام دهد، مىتوان جاودانگى نفس را اثبات کرد و در اینکه «آیا تفکر، کار مستقل نفس است» مردد است.33 او ماتریالیست است، اما نه در آن حد که بتوان ویژگیهاى نفس را با الفاظ مادى تفسیر کرد و مثل دکارت دوگانهانگار نیست، یک شخص روح متجسد است. نفس ارسطویى غیرشخصى است. بدن ملاک فردیت است و بخش مهمى از انسانیت ما به فردیت ماست. وى عالم مُثُل افلاطونى را قبول نداشت؛ لذا معیارهاى اخلاقى و ارزشى را بر اساس اعتدال تبیین مىکرد.
آکوئیناس ماهیت انسان را در فهمیدن مىدانست.34 سعادت انسان زمانى فرا مىرسد که فهم انسان در شناخت خدا به ثمر بنشیند، و این شناخت وقتى حاصل مىشود که قیدوبندهاى این جهان برداشته شود. عقل، درک اخلاقى و اختیار از ویژگىهاى انسان است؛ لذا ما در نحوه زندگى خود در برابر خدا مسؤولیم. آزادى انسانى ثمره عقل است. او هیچ شکلى از جبر را نمىپذیرد. عقل، فطرتا به فضایل تمایل دارد. «گناه... تمایل به فضایل را در انسان تضعیف مىکند».35 پارادوکسى در کلام آکوئیناس هست که معتقد است اگر چه ما آزاد هستیم برخلاف فطرت خود مشى کنیم، اما به یک معنا فطرت انسانى هیچ وقت تباه نمىشود.
هابز افراد انسان را اجزاى لایتجزاى جامعه مىداند. او یک اصالت فردگراى افراطى است.36 در باب ماهیت کلى انسان که بر مسأله کلیات مبتنى است به اصالت تسمیه قائل است. از ارسطو زیاد انتقاد مىکرد و مطالب مابعدالطبیعه و اخلاق ارسطو را بىمعنا توصیف مىکرد.37 او خودِ مفهوم ماهیت و مسأله تجرد نفس را مورد انتقاد قرار مىداد و معتقد بود «انسان بدن جاندار است».38 در اخلاق نیز ذهنگرا و نسبىگرا بود.39 رفتارهاى روزمره ما حاکى از آن است که انسان موجودى خودخواه است.40 انسانها در حالت طبیعى با هم برابرند. عقل، به داشتن روابط اجتماعى حکم مىکند. زندگى یک مسابقه و رقابت است.41 و رقابت بخشى از بافت زندگى است. حق طبیعى ما این است که براى حفظ خود تمام توانایىهاى خویش را تا آنجا که مىتوانیم به کار ببریم. هابز در این مسأله جامعه را به بىثباتى و عدم امنیت مىکشاند و نمىتواند مفهوم تعهد و وظیفه را توضیح دهد.
هیوم طرفدار اصالت تجربه حسى است و علیت را توالى دو حادثه مىداند: «تمام استدلالهاى ما درباره علت و معلول فقط از عادت گرفته شده است».42 این مبنا ماهیت انسان را در سطح غرائز و عادات و سنن تحویل مىگرداند. هیوم خودگروى افراطى هابز را رد مىکند، اما در خودخواهى انسان شک ندارد. او قبول داشت که شخصیتهاى فردى و ملى ممکن است از هم متفاوت باشند، اما معتقد بود ماهیت اعمال انسان، مثل آثار خورشید و آب و هوا، یک سیر عام دارد.43 او مثل هابز مادیگرا نبود و درک ذهن انسان را با رفتار ماده یکى نمىدانست. ماهیت انسان حاصل آن چیزى است که ما از تجربه خویش از همنوعان خود انتظار داریم. تأکید او بر ذهن است نه اشیاى خارجى و ظاهرا این حتى بخشى از ماهیت انسان است که نسبت به جهان خارج واکنش نشان بدهد. بر اصول یکنواختى و ضرورت [روانشناختى] در ماهیت انسان اشاره دارد. نقش عقل در این است که ما به کمک آن، روابط بین اشیا را درک مىکنیم. اما امیال و شوقها ما را به حرکت و عمل وامىدارد. «عقل اسیر شهوات است؛ زیرا عقل غایات ما را براى ما نمىتواند منظم کند، بلکه فقط نشان مىدهد که آنچه را از قبل خواستهایم چگونه به دست بیاوریم».44 «عادات و رسوم در زندگى انسان بزرگترین راهنما هستند».45 اولویتهاى ما ثابتاند و عقل و فشارهاى اجتماعى نمىتوانند بر آنها تأثیر بگذارد. در نتیجه، سیاست فقط پاسخى است براى مشکلاتى که ماهیت انسان به وجود آورده است. هیوم معتقد است عقل نمىتواند از آنچه هست به آنچه باید باشد برسد. وى مىپذیرفت که ممکن است ما منفعت و صلاح دیگران را به زیان خود ترجیح بدهیم، اما این حکم عقل نیست. ما دوستان و اقوام خود را بر غریبهها ترجیح مىدهیم.46 این اخلاق بر احساسات و دلسوزىهاى مردم نسبت به هم مبتنى است، نه عقل. او بارها به صورتى از حس اخلاقى متوسل شده بود. اخلاق بر انسان تحمیل نمىشود، بلکه تجلى ماهیت انسان است.
داروین در اخلاق از هیوم متأثر بود. اخلاقِ برخاسته از حس همدردى بخشى از ماهیت انسان است. داروین احساس اخلاقى را مهمترین فرق ما با حیوانات مىدانست. مشکل این است که این احساس اخلاقى را چگونه مىتوان با نظریه تکامل توضیح داد. احساس اخلاقى بر غرایز اجتماعى مبتنى است. در عین حال، غرایز اجتماعى را براى به تعالى رسیدن انسان کافى نمىداند و باید از عقل و ترس از خدا و امید نسبت به او کمک گرفت. مثل وقتى که فکر مىکنیم باید جواب بدى را با خوبى داد. وى مسأله اخلاقِ سدّ راه بقاء با فداکارى براى بقاء یک قبیله را نیز مشمول گزینش طبیعى47 مىداند. داروین محبت صادقانه به همه مخلوقات زنده را اصیلترین صفت انسان مىداند.48 از مشکلات داروین این است که فضایل اخلاقى و نوع دوستى چگونه از طریق وراثت منتقل مىشود.
مارکس بر آن است که ماهیت انسان محصول جامعه [و اقتصاد [است. این نظریه اساس بیولوژیکى انسان را درنظر نمىگیرد. جامعه بدون طبقه به اخلاق و عدالت نیاز ندارد؛ زیرا در این جامعه به کمال رسیده، نوعدوستى و فراوانى حاکم است و همه با هم همکارى دارند. در مقابل، هیوم به دلیل کمبود و محدودیت امکانات و منابع عدالت را ضرورى مىدانست. مارکس در انتظار جامعهاى کاملاً کمونیستى بود که درآن هرکس واقعا آزاد باشد تا بتواند با خلاقیت و آزادى و کار هویت خود را تحقق بخشد .(Self-realization) کارى که ـ مثلاً در انقلاب صنعتى ـ بر انسان تحمیل مىشود، و سرگرمیهاى بىفایده با این مفهوم خودِ واقعیت بخشى در تضاد است. او براى تئورى خود باید نشان دهد چگونه همه انسانها ـ نه فقط کارگران ـ مىتوانند از این آزادى برخوردار باشند.
نیچه هیچ ماهیت ثابتى را براى هیچ چیز نمىپذیرفت. در وراى نمودها و پدیدارها هیچ «بود» و «واقعیتى» نیست؛ لذا خودفریبى محال است. او با فروید در اهمیت دادن به قواى مادون شخصى، یا غرائز، اتفاق نظر دارند. نیچه بر آن بود که کل بنیاد زندگى انسان را مىتوان بر اساس اراده تعلق یافته به قدرت توضیح داد.49 مفهوم اراده تعلق یافته به قدرت مجمل است. مىتواند آمیزه مبهمى از انگیزشهاى بیولوژیکى باشد یا آن را یک اصل متافیزیکى دانست. قهرمان ایدهآل نیچه کسى است که در قیدوبندهاى جامعه و اخلاق سنتى محدود نشود. همه چیز باید از اراده خود او برخاسته باشد. در مورد اراده نمىپرسید که آیا آزاد است یا مکره، بل اینکه آیا قوى است یا ضعیف. از نظر او، زندگى مساوى است با صاحب شدن، صدمه زدن، چیره شدن بر ضعیف و قوى، شدت به خرج دادن، در یک کلمه استثمار کردن؛50 او استثمار را نشانه نقص یا فساد جامعه نمىدانست. اگر حکماى باستان مىگفتند خود را بشناس، نیچه چون ماهیت ثابتى براى انسان قایل نبود مىگفت: «خود را اراده کن تا خود بشوى».51 بنابراین، ما خود را و قانون را مىآفرینیم و هر چیزى براى ما ممکن خواهد بود. نیچه مىگوید انسان یک ریسمانى است بین حیوان و ابرمرد. [هر چه به ابرمرد نزدیکتر بشود به خود نزدیکتر شده است]. تبیین نظریه نیچه در بیرون از چارچوب داروینى قریب به محال است، اگرچه او از داروین انتقاد مىکرد، او از فرد قدرتمندى مثل خود که از اخلاق و سنتها آزاد، خودمختار و مافوق اخلاق باشد تمجید مىکرد و معتقد بود اخلاق با خودمختارى جمع نمىشود. اگزیستانسیالیستهاى متأخر از نیچه متأثر بودهاند.
فروید، در خصوص ماهیت انسان، بیش از همه بر تأثیر نیروى جنسى انگشت تأکید مىگذارد. او انگیزههاى غیرجنسى را نیز مىپذیرفت اما به پایه اهمیت انگیزههاى جنسى نمىدانست. او احساسات انسان را در بزرگسالى شکل تغییر یافته همان احساسات دوران کودکى مىدانست.52 اولین کار روانکاوى این است که نیروى ضمیر ناخودآگاه را با آوردن اندیشهها و خواستههاى سرکوب شده به نیمه خودآگاه ذهن تحت کنترل در آورد، زیرا با فهمیدن بهتر آنها راحتتر تحت کنترل درمىآیند. فروید نسبت به نیروى اعصاب نگرش ماتریالیستى داشت و در اصطلاحات هیدرولیکى فکر مىکرد که این نیرو یا جلوى آن سدّ شده یا کانالیزه شده یا تخلیه مىشود. فروید شخصیت انسان را داراى سه بعد مىدانست. خود، فراخود و نهاد (Ego, super-ego & id). نهاد مقر عواطف جسمانى، خود نمایانگر خرد و عقل سلیم و فراخود محکمه داورى وجدان مىباشد. افلاطون نیز از شخصیت انسان تقسیمى سهبعدى ارائه داد. نهاد فروید با قوه غاذیه نفس از نظر افلاطون مطابق است بجز اینکه دومى بسیار خودآگاه مىباشد. بین فراخود و عنصر روحى، به خصوص تا آنجا که هرکس مىتواند منشأ گناه باشد، مىتوان مقایسه کرد و خود از نظر فروید با عنصر عقلانى افلاطون شبیه است. هر دو مىکوشند به عواطف جهت بدهند. فروید بیش از افلاطون از جهانبینى علمى خرسند بود و کمتر از او به نقش عقل توجه داشت. «درک اخلاقى ما از گناه تجلى کشمکش بین خود و فراخود است».53 فروید با ربط نیروى اخلاق به روابط فرزند با والدین از حجیت اخلاق مىکاهد و در خطر تبعیت از نیچه قرار مىگیرد.
خود، تحت کشش طاقتفرسا از سوى فشارهاى متنازع قرار دارد و «داراى سه ارباب بىرحم مىباشد: جهان خارج، فراخود و نهاد».54 نتیجه ضعف خود، اضطراب است. هدف روانکاوى تقویت خود است تا بتواند بر عوامل نفوذى تسلط بیشترى داشته باشد. با این بیان، گویا حقیقت انسان را در خود، یعنى عنصر عقلانى، مىداند. غرایزى که در نهاد قرار دارد ارضاى خود را مىطلبند و این اصل لذت است، اما خود باید با واقعیت مواجه شود حتى اگر با آن موافق نباشد و این اصل واقعیت است. او مثل هیوم قدرت زندگى انسان را ناشى از غرایز مىدانست. عقل مىتواند احساسات و عواطف را کنترل کند؛ اما هرگز نمىتواند بر آنها حاکم بشود. روح سخن فروید این است که نپذیرفتن قدرت تأثیر تمایلات جنسى موجب تنش، اضطراب و اختلال روانى مىگردد. او با استفاده از تمثیل عقل ارّابهران افلاطون مىگوید: خود «در ارتباطش با نهاد به کسى مىماند که بر اسبى سوار باشد که باید قدرت بیشتر اسب را کنترل کند؛ با این تفاوت که اسب سوار با توان خود چنین مىکند، درحالیکه خود از قواى عاریهاى بهره مىبرد».55
ویتگنشتاین به طور ضمنى به مفهوم دکارتى از خود حمله مىکند. او در این سخن که ما دیگران را از طریق مقایسه با خودمان درک مىکنیم شبهه پراکنى مىکند. استدلال تمثیلى بر این است که اگر ما در وضعیتى احساس درد کردیم مىتوانیم نتیجه بگیریم که دیگران هم در وضعیت مشابه احساس درد خواهند نمود. اشکال ویتگنشتاین به این استدلال در این نیست که ما مىتوانیم آنچه را که در اذهان دیگران مىگذرد بفهمیم، بلکه در این است که ما نمىتوانیم آنچه را که در ذهن خودمان مىگذرد بفهمیم، و غیرمسؤولانه از احساس باطنى و خصوصى خود به صورت تمثیلى حکم عام بگیریم. ما هیچ وقت نمىتوانیم مطمئن باشیم که ماهیت احوال باطنى خود را بشناسیم؛ به همین دلیل ویتگنشتاین زبان خصوصى را محال مىداند [زبان نیازمند نامگذارى است و نامگذارى متوقف بر شناخت ماهیت مسمّا]. او به درد به عنوان شیئى درونى و باطنى مثال مىزند. امور باطنى به احساسات شخصى رجوع مىکنند [و ما در باب آنها نمىتوانیم در مورد قضاوت دیگران قرار بگیریم؛ لذا هیچ وقت نمىتوانیم در شناختن احوال باطنى اطمینان داشته باشیم. در باب امور خارجى قضاوت دیگران ملاک اطمینان ما است؛ لذا زبان در باب آنها امکانپذیر است]. اگر کسى قائل به زبان خصوصى باشد، باید معتقد باشد اینکه احساس یا فکر مىکند چیزى درست است باید مساوى باشد با اینکه درست است. زبان قواعدى دارد [و قاعده جنبه عمومى و اجتماعى و...]. امور اجتماعى داراى ملاک و معیارند، زیرا مورد قضاوت دیگران قرار مىگیرند؛ اما امور باطنى جنبه عمومى ندارند. «اینکه کسى گمان نماید از قانون پیروى مىکند به این معنا نیست که او از قانون پیروى مىکند».56 براى حل این مسأله از حافظه نیز نمىتوان کمک گرفت؛ زیرا مثل آن است که بخواهیم براى تأیید یک خبر به چند نسخه از یک روزنامه صبح رجوع کنیم. از اینرو معتقد است معنا یک موضوع شخصى نیست و بر معیارهاى خارجى متوقف مىباشد. با این مبنا، اهمیت حیات روانى و ویژگىهاى ماهیت درونى افراد محل انکار قرار مىگیرد. لذا ویتگنشتاین جسم را بهترین تصویر نفس مىدانست.57
بعضى این مبناى ویتگنشتاین را که «چیزى معنا دارد که در عالم خارج بتوان آن را بررسى کرد»، بر اصل تحقیقپذیرى حلقه وین تطبیق دادهاند. اما موضوع پیچیدهتر از این حرفهاست. مدعاى ویتگنشتاین آن است که احساس در کاربرد مفاهیم و معانى نقش ندارد. اشکال وى این است که احساس پیش شرط فراگیرى زبان است. ما در شناخت و بازشناخت اشیاى خارجى بر حواس خود تکیه مىکنیم. بچههاى کور زبان دال بر رنگها را نمىآموزند یا براى آنها مشکل است؛ زیرا نمىتوانند رنگها را احساس کنند. جهان ویتگنشتاین زبانمند است، از زبان نمىتوان بیرون رفت و مهمترین ویژگى انسان استفاده از زبان مىباشد. زبان او را از دنیاى حیوانات جدا مىکند. خود آفریده زبان است. طبق این مبنا، جامعه ماهیت انسان را تعیین مىکند؛ زیرا زبان در جامعه آموخته مىشود.
3. جامعه انسانى
افلاطون طرحى را براى یک دولت کامل در جمهورى ترسیم مىکند؛ لذا نمىتوان گفت او به مسائل این جهانى بىاهمیت بوده است. فقط حکما و فلاسفه که با عالم مُثُل، از جمله مثال عدالت، ارتباط دارند، در زمین حق حاکمیت دارند.58 لذا این اشکال منتفى است که چه کسى باید مراقب حکما باشد تا بخاطر قدرتى که دارند فاسد نشوند؛ زیرا اینان کسانىاند که عقل بر آنها حاکم است نه امیال و جنبههاى سرکش روح. از اینرو، جمهورى به تربیت انسانها بیش از وضع مقررات اهمیت مىدهد. ماهیت جامعه از شخصیت افراد شکل مىگیرد. انسانهایى که فلزشان از طلاست حق فرمانروایى دارند؛ آنها که از نقرهاند باید دستیار باشند و دیگرانى که از برنج و آهن ساخته شدهاند صنعتگران و دهقانان مىباشند. همانطور که باید بین سه بخش نفس سازگارى برقرار باشد، باید بین این سه طبقه نیز هماهنگى باشد. در مدینه فاضله هر فلزى از انسانها باید جاى خود باشند. فرمانروایان نباید اموال شخصى داشته باشند (مارکس لغو مالکیت خصوصى را براى همه لازم مىدانست). آنان همچنین باید خود را متعلق به همه بدانند؛ لذا نباید به هیچ خانواده خاصى تعلق داشته باشند. او رفاه جامعه را بر رفاه فرد مقدم مىدانست. اندازه این تقدم را معیارهاى مورد پسند افلاطون تعیین مىکند. او حتى براى رعایت مصالح جامعه حد قابل ملاحظهاى از دروغ را مجاز و لازم مىداند. طبق نظر افلاطون، نظام ارزشها و بایدها از نظام هستها و واقعیتها، یعنى جهان علمى از جهان اخلاقى، جدا نیست.
ارسطو در جامعه بر اخلاق و پیوندهاى خانوادگى و عاطفى تأکید دارد. ارتباط بین موجودیت جامعه و منافع فردى، مهمترین مسألهاى است که در ماهیت انسان باید در نظر گرفته شود. از نظر ارسطو روابط اجتماعى را نمىتوان فقط بر روابط طبیعى استوار ساخت؛ حتى ارباب و برده باید رابطه دوستانه داشته باشند. او افلاطون را به سبب اینکه اولیاى امور را از مالکیت خصوصى و پیوندهاى خانوادگى محروم ساخته بود مورد انتقاد قرار مىدهد؛ زیرا کل جامعه باید از سعادت برخوردار باشد، بهخصوص اولیاى امور.
ارسطو مالکیت خصوصى را مىپذیرد، اما اصرار دارد که باید دیگران، بهخصوص دوستان را در استفاده از آنها شریک بگردانیم.59 ارسطو در اخلاق نیکوماخس بر مسأله محبت و روابط دوستانه بسیار تأکید مىکند. او تعلیم و تربیت را براى حفظ منافع عامه، بخشى از وظایف قانونى دولتشهر مىدانست. دولتشهر یک غایت دارد و آن را باید به افراد تعلیم داد. فضیلت را نباید به هوس افراد رها کرد. راه کسب فضایل ممارست و تکرار کردن آنهاست. دولتشهر باید زمینه به ثمررساندن استعدادهاى ماهوى افراد انسان را فراهم سازد. رهیافت ارسطو غایتگروانه است. دولتشهر باید غایت اخلاقى را هدف قرار دهد.
آکوئیناس معتقد است لازم نیست که هرکس بر طبق قوانین طبیعى زندگى کند، بلکه بهتر است چنین کند. او ضرورت قوانین موضوعه را نیز مىپذیرد. در وضع قانون باید سطح متوسط مردم را ملاحظه کرد که از معیارهاى عالى اخلاق عارىاند. آکوئیناس اخلاق را فراتر از قانون مىدانست؛ زیرا اخلاق همیشه چیزى بیش از قانون را مىطلبد. او معتقد است اگر قوانین موضوعه از قوانین طبیعى گرفته نشده باشند [یعنى مطابق مصالح و مفاسد واقعیه نباشند [احتمال دارد که عادلانه نباشند. او به تبع ارسطو مىگوید حقوق باید نسبت به دیدگاههاى اخلاقى مختلف بىطرف باشد. حقوق باید زمینه تقویت انگیزههاى اخلاقى را فراهم سازد. عمل به عقل در حقیقت عمل به شریعت و قانون ازلى است و حرکت در جهت فطرت خود مىباشد.
انسان در عمل به [مصالح و مفاسد واقعى و] شریعتِ ازلى خداوند به خیر و صلاح مىرسد. عمل بر خلاف غایات انسانى درد و رنج و فلاکت خود و دیگران را موجب مىشود. علىرغم آثار [وضعى [گناه، ذاتِ فطرى انسان مىتواند همچنان خوب باشد. تا ماهیت و فطرت انسان تغییر نکند قوانین طبیعى [مصالح و مفاسد واقعى] نیز تغییر نمىکند. طبیعت به یک سمت خاص متمایل است به گونهاى که ضرر رساندن به دیگران را مجاز نمىشمارد. همچنین طبیعت به خلاف [عرف، عقل، اخلاق و دین] فرمان نمىدهد؛ لذا اگرچه ما طبیعتا لخت هستیم اما حکم مىکند که باید لباس بپوشیم.
هابز به جامعه تا حدودى نگرش منفى دارد. مثلاً از نقش مثبت خانواده چیزى نمىگوید و اساسىترین قوانین را صلح و امنیت مىداند. طبق قانون طبیعى هر کسى باید از جان خود مراقبت کند.60 تأکید او بر منافع شخصى او را از آکوئیناس جدا مىکند. اما این موضع در مسأله ضمانتِ اجرایىِ پیمانها و نهادهاى اجتماعى با مشکل روبهرو مىشود. چرا هرکس باید جلوتر از دیگران به وعدههاى خود عمل کند.61 او معتقد است دولتى که همه در آن به توافق برسند مسأله ضمانت و درستى و نادرستى را حل مىکند. «پیمانها بدون شمشیر، چیزى جز کلماتى که نمىتواند انسان را نجات بدهد نیست».62 طبق این نظریه هر کس باید آنچه را حاکم عمل مىکند دیکته کند.63 اما وفادارى ما به دولت، مشروط است: «تعهد رعایا به حاکم تا زمانى است که او بر سر قدرت باشد تا بتواند از آنها مراقبت کند».64 اما اگر دولت به وفادارى مردم نیاز داشت و پایههاى قدرت او رو به تزلزل گذاشت مجازند که عقبنشینى کنند. تأکید او، بر قدرت حاکم و موجود است نه قدرتى که باید باشد. هابز مىپرسد چرا ما نباید از سادهلوحى دیگران سوءاستفاده کنیم؛ «چیزى به اسم عدالت وجود ندارد».65 جامعه هابزى که هیچ پایه و اساس اخلاقى ندارد و فقط به زور قانون متوسل مىشود، همیشه در خطر سقوط است.
هیوم معتقد است جامعه باید واقعیات بدلناپذیر ماهیت انسان را مدنظر داشته باشد؛ مردم طبیعتا عادل نیستند، و عدالت یک فضیلت جعلى است. او درباره ضعف انسان مىگوید: «مردم باید بکوشند آنچه را نمىتوانند حل کنند کوچک نشان بدهند».66 وى با مفهوم قرارداد اجتماعى سروکار نداشت و حالت طبیعى را یک پندار صرفا فلسفى مىدانست.67 ما با پیوندهاى اجتماعى ضعف خود را جبران مىکنیم؛ لذا وجود ما بر جامعه متوقف است. نیازهاى ما بیش از نیازهاى حیوانات است، اما ابزار و وسایل ناچیزى در اختیار داریم؛ مثلاً شیر براى تأمین گوشت از جرأت و جسارت زیادى برخوردار است.68 به دلیل تزاحم انسانها بر سر منابع محدود، به عدالت نیاز است؛ اما «اگر حس احسان و نیکوکارى را در بین مردم بالا ببرید یا گشادهدستى طبیعت را افزایش بدهید، دیگر عدالت معنایى نخواهد داشت».69 حقوق اگر دستگاه حاکمه قوى نداشته باشد فقط اقلیت را محدود مىکند. هیوم به عادات و رسوم اجتماعى اهمیت مىدهد. یکى از اصول طبیعت انسانى عادت به مقررات عمومى است.70 دولت بر منافع عمومى مبتنى است، نه رضایت همگانى. پیمانها و قراردادها نیز از منفعت همگانى سرچشمه مىگیرند و قراردادها خود به خود شکل مىگیرند، نه با قول و قرار. حتى زبان نیز به همین صورت شکل گرفته است. این دیدگاه هیوم با دیدگاههاى آدام اسمیت شباهتهایى دارد.
داروین نظریه تکامل و بقاى أنسب را در سطح افراد مطرح کرد؛ اما این مانع از آن نیست که بتوان آن را در باب نظریههاى اجتماعى و مسأله نژادها به کار برد. مفهوم بقاى انسب با دیدگاههاى ماشینى و نژادپرستانه مناسبت دارد. خود داروین مىگوید: «اگر یک نگاه نه چندان دوردست به جهان بیندازیم خواهیم دید که نژادهاى متمدنتر در سراسر دنیا چه تعداد بیشمارى از نژادهاى پستتر را برانداختهاند».71
نظریه تکامل و بقاى انسب با مفاهیم نوعدوستى و دیگرگروى چندان سازگار نمىافتد. حتى اظهار اینکه غرایز اجتماعى از طریق گزینش طبیعى حاصل مىشود، این تعارض را حل نمىکند. کسانى که سهم تولید آنان در جامعه بیش از سهم مصرفشان باشد، از منظر تناسب زیستى متحمل ضرر شدهاند. داروین نمىتواند مفاهیمى همچون حقیقتجویى را که ربطى به سنجیدن سود و زیان ندارد تبیین کند. شاید دیگر دانشمندان اصطلاحات داروین را در زمینههاى کاملاً جدیدى به کار ببرند؛ مثل مارکسیستها که درباره گزینش تاریخىِ سیستمهاى اجتماعى از طریق عاملهاى اقتصادى سخن مىگویند، اما این استعمالها استعارى و مجازى است. رفتارهاى اجتماعى در یک فرهنگ خاص در تأثیر خود بر تناسب بیولوژیک اغلب بىطرف نیست. خود داروین به اهمیت ماهیت بیولوژیک، به عنوان اساس جامعه، اشاره کرده است. اعتقاد پروپا قرص به نظریه داروین تأثیر پادزهرگونهاى بر نسبیت مىگذارد. نسبیت یعنى اینکه هر جامعهاى را باید در حال و هواى اصطلاحات خودش فهمید و بین جوامعى که زمان و مکان بینشان فاصله افکنده هیچ وجه مشترکى وجود ندارد.
مارکس به تمام بنیادهاى اجتماعى موجود، حتى حقوق برابر، با سوءظن زیادى مىنگریست. وى به بردگى پنهان در خانواده اشاره دارد. شعار او عبارت بود از: «از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به مقدار نیازش».72 دورنماى خانواده در نظام کمونیستى روشن نیست. نگرش کمونیستى فراملى است؛ «کارگران کشورى ندارند»، و معلوم نیست چگونه مىخواهد این مرزنماهاى آشنا را از زندگى بردارد. برخلاف هیوم؛ مارکس به سنتها و عادات و رسوم اجتماعى، اهمیتى نمىداد. او ریشه همه چیزها از جمله امیال و پیشفرضهاى ما را در اقتصاد جستجو مىکرد؛ لذا فقط با تغییر و انقلاب در نظام اقتصادى مىتوان ماهیت جامعه و ماهیت افراد را عوض کرد.73 از آنجا که خود مارکس در دوره قبل از انقلاب زندگى مىکرد، نزاع را به جاى هماهنگى و نفرت را به جاى همیارى قرار مىداد. اگر گزینش طبیعى ما را خودمحور کرده باشد، در نظام کمونیستى هم ما همان مخلوقات پیشین با همان گرایشها خواهیم بود و نبودن طبقات مشکلى را حل نخواهد کرد. هیوم معتقد است مردم محافظهکارند؛ چرا باید نظام موجود را رها کنند و خطرهاى غیرقابل پیشبینى را به جان بخرند؟! داروین مردم را به خانواده و ملت خود از نظر طبیعى بسیار وابسته مىدانست؛ چرا باید آن را تغییر دهد؟! همچنین شاید من فقیر باشم و بخواهم به وضع خود سروسامان بدهم اما این مستلزم نیست که من انگیزه انقلاب داشته باشم.
نیچه از فرد حمایت مىکرد و به نیازهاى جامعه وقعى نمىنهاد؛ اما به تأثیر اجتماع بسیار عنایت داشت. زبان و خودآگاهى، بر ایجاد ارتباط و احساس نیاز به دیگران مبتنى است. انسان به عنوان حیوان اجتماعى، به خودآگاهى مىرسد. او هویت اجتماعى را ثمره موجودیت فردى نمىدانست. ویتگنشتاین زبان را شکلدهنده تفکر و دنیاى خصوصى را بر معیارهاى اجتماعى متوقف مىدانست. اما نیچه چنین دنیایى را واقعیت وجودى انسان تلقى نمىکرد، بلکه آن را، مسخ، تحریف و تنزل او تا جنبههاى ظاهرى به حساب مىآورد. نیچه نگران بود که مبادا افراد در نیازهاى تودهها بلعیده شوند. او اخلاق مسیحى را نمىپذیرفت؛ زیرا چیزى نیست جز ابزار دفاع ضعیف در برابر قوى. «همسایه انسان از خودگذشتگى را تحسین مىکند؛ چون از آن بهره مىبرد».74 در خصوص تعارض منافع فرد و منافع جامعه، نیچه فقط به فکر افراد است و براى سخن از حقوق مساوى و همدردى با رنجبران جایى نگذاشت. او معتقد بود تعالى نوع انسان همیشه ثمره جامعهاى است که رتبهها و ارزشهاى متفاوت بین انسانها را درجهبندى کند.75 او مىگفت: «همانقدر که زورمندان طبیعتا تمایل دارند جدا بشوند، ضعیفان تمایل دارند گرد هم آیند».76 نیچه گمان مىکرد یک فرد مىتواند موجودیت کل یک هزاره را توجیه کند.
فروید معتقد است جامعه و تمدن به سرکوب کردن غرایز نیاز دارد. تمرکز روانکاوى بر فرد مجال چندانى براى تأمل بر ماهیت جامعه نمىگذارد. او قید و بندهاى اخلاق و مقتضیات جامعه و تمدن را فشارهایى بر فطرت و ذات انسان مىدانست؛ چون غیرطبیعىاند، هر چند آنها را مىپذیرفت. جنگ بین غرایز اساسى و تمدن اجتنابناپذیر است. او از اینکه تمدن بر چشمپوشى از بعضى غرایز مبتنى است متأسف مىباشد.77 او بر سر غریزه مهم در وجود انسان انگشت مىگذارد: ایروس (Eros) غریزه جنسى، تاناتوس (Thanatos)غریزه ترس از مرگ، و غریزه تهاجم. غریزه جنسى اساس و سرچشمه اجتماع است. غریزه تهاجم که فروید آن را غریزه و اصل خودزیستى (self - subsisting)مىدانست، عمدهترین خطر براى تمدن محسوب مىشود.78
کمونیستها بر آن بودند که مالکیت خصوصى تهاجم را به وجود مىآورد؛ اما فروید مىگفت اگر مالکیت خصوصى برداشته شود، قلمرو روابط جنسى هنوز عرصههایى براى تهاجم فراهم مىآورد. به باور فروید انسانهاى اولیه که هیچ محدودیتى بر امیال نداشتند، عاقلتر و سعادتمندتر بودند.79 وى به صراحت برداشت هابز را از حالت طبیعى مىپذیرد که تمدن برخاسته از آن باید ما را نجات دهد. او براى حل تعارض منافع فرد و منافع جامعه بر قراردادهاى اجتماعى تکیه مىکند. فروید نقش حساس خانواده را و اینکه چگونه تمدن به طور نامرئى مقتضیات خود را بر خانواده تحمیل مىکند مىپذیرد، ولى معتقد است سلامت براى انسانِ بدون تمدن آسانتر است تا براى انسان با تمدن.80 او نیز مثل نیچه ریشههاى دین را در درون انسان جستجو مىکرد؛ یعنى دین از خواستههاى انسان گرفته شده است. [اگر بخواهیم به زبان انتظار بشر از دین سخن بگوییم] همانطور که فرزند وقتى احساس مىکند بىیاور مانده به والدین پناه مىبرد و احساس وابستگى مىکند، واکنش یک انسان بزرگسال در وضعیتى مشابه، پناه بردن به یک پدر آسمانى است. البته فروید دین را در زمره توهمات و پندارها قرار مىداد، اما نه به این معنا که ضرورتا خطا باشد؛ زیرا امیال گاهى درست از آب درمىآیند [مثلاً چنین پدر آسمانى واقعا وجود داشته باشد]. با این همه او احساس مىکرد این تفسیر دین را از اعتبار [مطلق[ مىاندازد، حتى بسیار بچگانه و دور از واقعیت انسان است.81 فروید در این دیدگاهها، از نیچه چندان فاصله نمىگیرد.82
ویتگنشتاین معتقد است رفتارهاى اجتماعى که زبان بخشى از آنهاست [اگر زبان را به معناى عام بگیریم، زبان جلوه رفتارهاى اجتماعى است] پایه زندگى انسان مىباشد. زبان و روش زندگى از هم لاینفکاند. این اندیشه یعنى ارتباط زبان با ماهیت انسان، در وراى گفته اوست که «اگر شیر مىتوانست سخن بگوید، ما نمىتوانستیم سخن او را بفهمیم»؛83 زیرا شیوه زندگى شیرها با شیوه زندگى انسانها تفاوت دارد. انسانها زبانهاى مختلفى دارند؛ زیرا زندگىهاى متفاوتى دارند و زندگىهاى متفاوت متوقف بر پیشفرضهاى متفاوت است. تصورات مشترک، بر تصدیقات مشترک مبتنى است. انسان ملحد انسان متدین را تکذیب نمىکند؛ چون هریک متعلق به یک شکل متفاوت از زندگى است. او به مسأله زبان دینى فقط از این جهت اهمیت مىداد که به نقشى که در زندگى این جهانى مردم دارد بپردازد. این نظر، وجوه مشترک ماهیت انسان را در معرض خطر قرار مىدهد و شاید به نوعى نسبیتگرایى در ماهیت انسان و زبان بینجامد. بر اساس این مبنا، معیارهاى علمى را نمىتوان در دین به کار برد؛ گویا علم و دین هر یک به شیوههاى خاصى از زندگى تعلق دارد، همچنین معیارهاى یک جامعه را نسبت به جامعه دیگر. او مىپذیرد که یک نظام آموزشى ـ پرورشى که از نظامهاى دیگر متفاوت است مىتواند اساس و پایه مفاهیم کاملاً متفاوتى باشد.84 نباید بازىهاى زبانى را که بر زندگىهاى متفاوت مبتنى است85 با هم خلط کرد؛ یعنى با مبنا قرار دادن قواعد یک بازى زبانى، به بازىِ زبانى دیگرى حمله کنیم.86 استدلال در زبان یا شکل زندگى جایى ندارد، بلکه در پیشفرضهاى زندگىهاى متفاوت مىتوان استدلال آورد. ویتگنشتاین هنوز پیوندهایى را بین تصورات ما و واقعیتهاى بسیار فراگیر طبیعت مىپذیرد.87 رد نظریه زبان خصوصى تأکید بر نقش جامعه است که هویت ما را شکل مىدهد؛ لذا مارکسیستها مجذوب این نظریهاند. این توافق با مارکسیستها اتفاقى است و از دو موضع جداگانه است؛ زیرا این موضع محافظهکارانه ویتگنشتاین که بازىهاى زبانى را باید همانطور که هستند پذیرفت، با این دیدگاه مارکسیستى مبنى بر ضرورت انقلاب سازگار نمىافتد.
4. ارتباط با دیدگاههاى معاصر
افلاطون بىعدالتى را نتیجه مخالفت با نظم طبیعى اشیا مىداند. احکام اخلاقى و ارزشى ممکن است صادق یا کاذب باشند. لذا باید فهم خود را از واقعیات مطابق سازیم تا احکام اخلاقى ما صائب باشند؛ زیرا سرچشمه ارزشها در عالمِ ثابت مُثُل مىباشد. او براى نسبیتگرایان امروزى هیچ جایى نگذاشته است. معلوم نیست تصور او از فرد به معناى امروزین باشد. سهم یک فرد در دولت در معرفت او به مُثُلى است که کشف مىکند. تأکید بر اخلاق فردى مسؤولیت را بر دوش افراد مىگذارد. او بعضى افراد را داراى نقش حیاتىترى مىداند که با مفهوم دموکراسى امروزین سازگار نیست. حقیقت ضرورتا از رأى اکثریت به دست نمىآید، بلکه در شناخت و معرفت به مُثُل است. نزاع بین عقل و تمایلات در فلسفه او همواره مطرح بوده است که در سطح جامعه، خود را نشان مىدهد. منشأ نزاع در جامعه از دو سرچشمه آب مىخورد: الف) تفسیر مفهوم خوبى؛ ب) خودخواهى افراد. نزاع بر سر خوبى را باید متولیان امورِ دولت حل کنند. او معتقد بود فرمانروایان و متولیان امور باید بتوانند در برابر وسوسههاى خودخواهانه مقاومت کنند؛ زیرا از زندگى خانوادگى و مالکیت خصوصى محروم شده و روح خود را تحت کنترل عقل درآوردهاند.88
ارسطو سعى داشت غایتگروى متافیزیکى را اثبات کند. بعضى نظریه تکامل زیستى داروین را مؤید این نظریه ارسطو گرفتهاند؛ اما زیستشناسى نوداروینیان دیدگاههاى غایتگروانه ارسطو را از باب آنکه غیرعلمى است نمىپذیرند. نظریه اخلاقى ارسطو بر گزینش عقلانى آزادانه تأکید دارد. در مسأله تعارض عقل و امیال هیچکس به اندازه ارسطو بر اهمیت نقش عقل انگشتِ تأکید نگذاشته است. اقتصاددانان امروزى نقش عقل را در حل ترجیحات و اولویتبخشىها و منفعتسنجىها خلاصه مىکنند؛ اما خود ماهیت اولویت و ملاکات ترجیحى را نیز عقل تعیین مىکند. نظریه سیاسى ارسطو از دیدگاههاى امروزین بسیار متفاوت است. او برداشت اورگانیک از دولتشهر را ـ که افلاطون را به آن متهم مىکرد ـ نمىپذیرفت. ارسطو واقعیت تفاوتهاى اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى را، با تاکید بر اینکه هر فرد باید به سعادت برسد، تشخیص مىداد. ارسطو در یک دنیاى اخلاقى زندگى مىکرد که در آن «هست» از «باید» جدا نبود. ما مجبور نیستیم مطابق فطرت حقیقى خود عمل کنیم؛ اما اگر عمل نکنیم، به سعادت و شکوفایى نمىرسیم. ادغام قوانین وضعى با قوانین طبیعى [مصالح و مفاسد واقعى [تأثیر بسزایى در رشد و شکوفایى دارد. او از افراط در فردگرایى پرهیز مىکرد. سیاست ارسطو بر مسؤولیت اخلاقى همه افراد مبتنى است. پیوندهاى عاطفى و روابط دوستانه زیربناى بسیارى از چیزهاست. ارسطو بین حکومت توتالیتر و آنارشیسم که هر کس در آن به فکر خود باشد، یک حکومت حد وسط را مىگرفت. [در سقراط «خود را بشناس» به معناى خود یا نفس کلى است که با Sبزرگ «Self» نشان داده مىشود، اما در ارسطو به معناى خود جزئى است که با s کوچک «self» نشان داده مىشود]89 مفهوم خود ارسطویى براى آنان که امروزه ماهیت خود را در جسم خلاصه نمىکنند، کافى به نظر نمىرسد. ارسطو انسان را اشرف مخلوقات نمىدانست؛90 زیرا به موجوداتى قائل بود که از انسان ملکوتىترند. همچنین اجرام فلکى را برتر از انسان مىپنداشت. عقل مجرد و متعلقات آن در ارزش شخصیت انسان، از کانون این جهان هستى اهمیت بیشترى دارد.
آکوئیناس به همان اهمیت به بحث از مقایسه انسان و فرشتگان مىپرداخت که به بحث از انسان و حیوانات. بسیارى از عقاید فلسفى او درباره اختیار و قوانین طبیعى هنوز مطرح است؛ مثل مسأله ارتباط نفس و بدن. یگانهانگاران دو دستهاند: گروهى اصالت را به نفس مىدهند و گروهى به بدن. آنان که جانب علوم فیزیکى را مىگیرند حتى فرایندهاى نفسانى را به مسائلى جسمانى و مغز و اعصاب متعلق دانسته، آن را در حوزه مطالعات علمى قرار مىدهند. دوگانهانگاران هر یک از نفس و بدن را جداى از هم مىدانند و مسائل مربوط به هر یک را به دیگرى تحویل نمىبرند. جذابیت آکوئیناس براى بسیارى از متفکران امروزى در تأکید اوست بر یکپارچگى ذات انسان؛ ما در این بدنها زندانى نیستیم ما از نفس و بدن ترکیب شدهایم، به گونهاى که هریک به دیگرى نیاز دارد. این نظریه را مىتوان به جاى دیدگاه اخیر دکارت که به صورت یک دیدگاه دوگانهانگارانه سنتى درآمده است قرار داد. به سادگى نمىتوان تصور امروزین را با تصور آکوئیناس از نفس یکى دانست. او نباتات را نیز داراى نفس مىدانست. در عین حال، بین نظریههاى آکوئیناس و دیدگاههاى اخیر ویتگنشتاین شباهتها و ارتباطهایى وجود دارد. مسأله ماهیت انسان با مسأله جاودانگى ارتباط تنگاتنگى دارد. این مسأله به خصوص براى مسیحیان [و دیگر ادیان ابراهیمى] چون به سرنوشت انسان مربوط مىشود حساس است. آکوئیناس انسان را کمى پایینتر از ملائکه و بالاتر از حیوانات قرار مىداد، و طبق نظریه «نفس تجسد یافته» مىتواند جاودانگى را اثبات کند، اما این نظریه او را در باطن به دوگانهانگارى مىکشاند؛ او با پذیرفتن معاد جسمانى بر روى همین زمین، باید موضع خود را بهبود بخشد.
هابز جامعهشناسى خود را بر سودجویى و خودخواهى افراد مبتنى مىسازد. افراد براى منافع شخصى خود قراردادهاى اجتماعى را امضا مىکنند. مصلحتسنجى جاى اخلاق را مىگیرد. عقل قوهاى براى این مصلحتسنجیهاست. تصویر جامعهشناسى هابز با جامعه کاپیتالیستى و جامعهاى که اقتصاددانان بازار ترسیم مىکنند نقاط مشترک بسیارى دارد. مسیحیت چنین تفسیرى از خودخواهى را تقویت نمىکند و معتقد است انسانها مىتوانند با لطف خدا از گناه و خودخواهى نجات یابند. جامعهاى که در آن افراد فقط به فکر منفعت خود باشند همیشه با مشکلات جدى مواجه است. اگر اثبات کنیم که در شخصیت انسان در کنار خودخواهى، ایثار و ازخودگذشتگى هم وجود دارد، دیدگاه هابز به انسان بسیار بدبینانه جلوه خواهد کرد و جامعه هابزى محکوم به شکست است.
هیوم بر اصالتشناخت علمى تأکید مىکند و هر چیزى را فراسوى تجربه انسان مردود مىشمارد. پوزیتویستهاى منطقى بسیار وامدار هیوم هستند؛ آنان معتقدند هر چیزى را که نتوان به زبان علم بیان کرد بىمعناست. تأکید بیش از حد او بر شکاکیت درباره جریانهاى علّىِ قاعدهمند و نظمهاى درونى جهان عملاً علوم را نیز از اعتبار مىاندازد [زیرا خود این علوم بر پیشفرضهاى مابعدالطبیعى مبتنى است]. در این مسأله که آیا جامعه مىتواند ماهیت فرد را تغییر بدهد، معتقد است ویژگیهاى اصلى افراد انسان ثابت و نامتغیرند. علم اقتصاد معاصر، طبیعت ثابت امیال انسان را پیش فرض مىگیرد و این دیدگاه با برداشتهاى بیولوژیکى از ماهیت انسان سازگار مىافتد. ارجاعات هیوم به غرایز در تفسیر امور خارقالعاده، هم در مورد انسان و هم حیوانات، فهم علمى را به شگفتى وامىدارد. اما تبیین چگونگى عملکرد این غرایز به داروین [و فروید [واگذار شد. تأثیر هیوم در پیشفرضهاى فلسفى معاصر پردامنه بوده است. او به فرد به عنوان یک خود و جوهر، حمله مىکند. افراد انسان صرفا محلى براى رژه تجارب متداخل هستند. اگر من در هر لحظهاى فقط همان کسى باشم که دارنده تجارب همان لحظه باشم، چه ضرورتى دارد مسؤولیت کارى را که در لحظههاى قبل انجام دادم بپذیرم؟ زیرا در هر لحظه من یک فرد دیگرى خواهم بود. با این فرض، اساس مسؤولیت اخلاقى غیرقابل تبیین مىشود. هیوم ماتریالیست نبود؛ اما در بررسىهاى او از عملکردهاى نفس، اَمارات و نشانههایى بر دوگانهانگارى دکارتى یافت مىشود. طبق مبناى هیوم، استمرارِ وجودى انسان چیزى جز توالى زمانمند تجربههاى در هم تنیده نیست؛ هیچ چیز دیگرى وجود ندارد که این تجربهها را به من یا شما متعلق کند. از این دیدگاه، جاودانگى، ترس از مرگ [و مرگ آگاهى] را نمىتوان توضیح داد، چرا باید بقاى چیزى را خواسته باشم که از اول نبوده است؟! هیوم نمىتواند مسأله جبر و اختیار را حل کند.
داروین از تناقضى که در قلب تئورى تکامل بود، غفلت داشت؛ زیرا مفهوم تکامل مقوله انسان و هر مقوله دیگرى را به چالش مىخواند. توضیح تکاملى از ماهیت انسان متناقض الاجزاء است. [زیرا تکامل مشعر به تغییر و تحول و دگرگونى است، اما ماهیت به ویژگیهاى ثابت اشاره دارد]. اطلاق مفهوم تکامل در کاربردهاى جدید، معرکه آراست. اگر داروینیسم را در صبغه مادیگراى افراطى بیان کنیم، خطرهاى عمدهاى را براى دیدگاههاى دینى نسبت به ماهیت انسان به بار مىآورد. امروزه به رغم پیشرفتهاى جدید در بیوشیمى، معلوم شده است که نمىتوان هر چیزى از جمله ظرافتهاى ذهن و نفس آدمى را به زبان فیزیک، ترجمه و با نظریه گزینش طبیعى توضیح داد؛ اگرچه برخى از گرایشهاى پروپاقرصِ ما را تبیین مىکند. بین اخلاق و تئورى تکامل، ناسازگارى اساسى وجود دارد. اخلاق، به ایثار و از خودگذشتگى حکم مىکند و نظریه تکامل و بقاى أنسب، به ترجیح منافع شخصى. ظاهرا داروین پذیرفته است که در تعارض عقل و تمایل در این مسأله جانب عقل را نگه داریم. اما برخى نوداروینیان تمایل دارند اخلاق را کلاً با زبان تکامل توضیح بدهند. عقل مىتواند ثمره تکامل باشد، اما نمىتواند خود را از امیال طبیعى رها کند و حتى بر آنها حکم براند. نظریه تکامل در پرداختن به احوال و عواطف نفسانى از عقل ماهرتر است و چون ثمره عقل است، عاقلانه خواهد بود که موجب شکست خود نشود. مسائلى را که نظریه داروین برانگیخت، همچنان زنده است. بر اساس نظریه تکامل، مىتوان اهمیت اخلاق، عقل و سرانجام، آنچه ما را بالاتر از حیوانات قرار مىدهد را نادیده گرفت.
مارکس بیش از هرکس بر ساختارهاى سیاسى جهان معاصر تأثیر داشته است. اندیشههاى او نطفه بسیارى از انقلابهاى سده بیستم بوده است؛ هرچند پیشبینىهاى او غلط از آب درآمد. جامعه آرمانىِ کمونیستى با مشکلات جدى روبهروست. زمانى که سوسیالیسم حاکم بشود، قدرت مرکزى همت خود را صَرْف تحکیم پایههاى خود مىکند؛ با این تصویر چگونه آن جامعه آرمانى تحقق مىیابد؟ مارکس بر کمالپذیرى انسان تکیه مىکند؛ زمانى که قید و بندهاى جامعه سرمایهدارى برداشته شود، مىتوانیم استعدادهاى تکاملى خود را شکوفا سازیم. اگر از مارکس بپرسیم آیا نمونه چنین جامعهاى را سراغ دارى، شاید جواب بدهد که هیچ جامعهاى به آن مرحله نهایىِ کمونیسم دست نخواهد یافت. در اینجا سؤالهایى مىتوان مطرح کرد که پاسخ آنها آسان نیست. مارکس گناه همه اختلافهاى اجتماعى را به گردن نزاع طبقاتى مىاندازد. واقعیت این است که مارکس مشکلات بیولوژیک و روانشناختى انسان را که داراى ریشههاى ماقبل اجتماعىاند (Pre-social) نادیده مىگرفت.
نیچه به جاى استدلالهاى دقیق فلسفى از سبک ادبى استفاده مىکرده است. بعضى از اندیشههاى او هنوز مهم شمرده مىشوند؛ از جمله تأکیدش بر نقش غریزهها به جاى عقل، اصرار بر اینکه نفس کلمهاى رمزى براى چیزى درباره بدن است، و انسانها خود ارزشهایشان را مىآفرینند. تاخت و تاز او به مسیحیت تأثیرهاى بسیارى را تاکنون به جاى گذاشته است. مارکس و فروید سهم خود را در سست کردن پایههاى دین بهخوبى ادا کردند؛ اما نیچه در ترسیم نتایج مرگ خدایان بسیار بىامان بود. اندیشههاى او براى جهان معاصر هنوز جذابیت زیادى دارد؛ مثل اینکه ما اربابان زمین (Lords of the earth) شدهایم، نیازى به وابستگى نکبتبار به موجود برتر نداریم و هر چیزى در برابر اراده انسان خاضع است. از مرگ نیچه، تاریخ قرن بیستم بسیار دلسردکننده مىباشد. حذف مفاهیم سنتى خیر و شر، گناه و خطا، چیزى بر حاصل جمع سعادت انسان نیفزوده است. اگر معناى زندگى چیزى باشد که ما خود به آن مىدهیم، بر لبه خطر سقوط در نهیلیسم قرار خواهیم گرفت. این کابوس نهیلیسمِ نیچهاى عینیت جهان را نیز زیر سؤال مىبرد. او همه قیدوبندها را برمىداشت تا همه چیز همیشه و همواره در حال شدن باشند، نه بودن. نهیلیسمِ تمام عیار به نابودى خود منجر مىشود. انتقاد او از افلاطون و مسیحیت براى آن است که زندگى این جهانى را تحقیر مىکردند. او معتقد بود راستگویى که یکى از فضایل اخلاقى مسیحیت است، درنهایت به نفى آن مىانجامد. تصویر او از زندگى یک تکرار بىپایان است که به هیچ جا و هیچ نتیجهاى نمىرسد.
فروید توجه دارد که وقتى از غریزه مرگ سخن مىرود، سرشت انسان دوستداشتنى به نظر نمىرسد. او در تعارض عقل و غریزه جانب غریزهها را مىگیرد. هرچه انگیزههاى ما ناخودآگاه باشد، دست تطاول عقل به آنها نمىرسد. هیوم هم جانب تمایلات را مىگیرد؛ اما تاخت و تاز بر عقل، موجودیت علوم، از جمله روانکاوى را به خطر مىاندازد. دین و روانکاوى هر دو مىخواهند انسان را از فشار بار گناه و دیگر ابعاد تاریکتر سرشت انسان نجات دهند، دین به روش سنتى و روانکاوى به روش علمى؛ چرا باید یکى از این دو روش را فداى دیگرى کرد؟ زمانى که روانکاو انگیزههایى را به مریض نسبت بدهد و او آنها را نپذیرد، اما روانکاو در نسبت خود پافشارى کند، چگونه مىتوان نشان داد روانکاو در اشتباه نیست. فروید زمانى قلم مىزد که علم جدید ژنتیک هنوز به دنیا نیامده بود. برداشتهاى فروید و داروین را مىتوان به طرق مختلف باهم ترکیب کرد. بعد از فروید، ماهیت انسان دیگر یکنواخت به نظر نمىرسد.
ویتگنشتاین یکى از فلاسفه با نفوذ سده بیستم است. فلسفه مىتواند فقط سوءتفاهمها را بردارد نه آنکه براى باورهاى ما پایه عقلى فراهم آورد. البته خود ویتگنشتاین نسبت به مسائل جامعتر درباره سرنوشت انسان آنقدر سرسخت نبود. بىاعتمادى او به متافیزیک و نظریهپردازى کلى، شبیه پارهاى از اعتقادات نیچه است؛ اما او باورهاى دینى را نادیده نمىگرفت، حتى آنها را جذاب مىدانست. مثل فروید غریزه را بر عقل ترجیح مىداد و عقل را پیرو غریزه مىدانست: «اول غریزه، دوم استدلال. استدلالها تا زمانى هستند که بازىهاى زبانى نباشند».91 «در اینجا من انسان را به عنوان یک حیوان تلقى مىکنم؛ موجود اولیهاى که براى آن غریزه پذیرفته مىشود، نه تعقل و استدلال.»92 به همین جهت، نظریهپردازى کلى را که محصول تعقل بود، رد مىکرد. دوگانهانگارى نفس و بدن را نمىپذیرفت و تأکید او بر بدن و غرایز جسمانى بیانگر حمایت نوعى ماتریالیسم است. در عین حال بر ماهیت دنیاى اجتماعى انسان و تمایز آن از دنیاى حیوانات اصرار مىورزید. اگر عملکردهاى اجتماعى زبان، ماهیت ما را شکل مىدهد و به هیچ قیمت نتوانیم از مقوله زبان جدا بشویم و به هر چیز از دریچه زبان بنگریم، دیگر نیاز نداریم خود را در باب موضوعهایى که فراتر از عقل ما هستند عذاب بدهیم. ما فقط باید کارکرد زبان را بشناسیم. ویتگنشتاین براى این کار درد و افعال و احوال نفسانى را بررسى مىکند [و از این رهگذر به مرز روانشناسى تحلیلى نزدیک مىگردد]. انسان درد را با تکیه بر معیارهاى خارجى مىآموزد. وى درد را به رفتار خاص ناشى از آن تفسیر مىکرد. نوع احساسى را که درک مىکنیم، باید از واکنش حسى ما نسبت به آن بازشناخت. ممکن است در تشخیص تجارب درونى خود دچار اشتباه بشویم. آیا مىتوانیم بدون کمک معیارهاى زبان حکم تصدیقى صادر کنیم؟ آیا مىتوان بدون زبان فکر کرد؟ زبان تا کجا نسبت به ماهیت و وجود فردى ما اهمیت دارد؟ هرچه بیشتر بر زبان تکیه کنیم، ابعاد اجتماعى و بیرونى بیشتر مورد تأکید قرار مىگیرند.
نتیجه
حق با کیست؟ مسلما همه بر صواب نیستند. یا مابعدالطبیعهاى هست یا نیست یا جهان پس از مرگى هست یا نیست. ما یا قوه عقل داریم و باید آن را بر سایر قوا ترجیح داد یا چنین نیست و هکذا. چگونه زیستن ما متوقف بر پاسخ به همین سؤالهاست و ما چارهاى نداریم که از بین پاسخها یکى را برگزینیم. در هر حال به چند مسأله باید توجه داشت:
الف) همه مسائل در قلمرو آزمایشگاههاى علمى قرار نمىگیرند و خود علم ثمره خردورزى انسان است؛
ب) هر دیدگاهى داراى پیشفرضهاى کلى و فلسفى است. موجودیت استدلال فلسفى بر این فرض استوار است که ما ممکن است درباره مهمترین مسائل در مواجهه با انسان بر خطا یا صواب باشیم؛
ج) یورش بردن بر عقل به حکم آنکه باید از عقل استفاده کند محکوم است؛
د) اگر حتى بپذیریم انسان حیوان عاقل است، نباید جائزالخطا بودن او را نادیده بگیریم؛
ه ) زمانى که انسان در باب انسان مىاندیشد نمىتواند بىطرف باشد، زیرا در اینجا داور و ناظر با آنچه مورد نظر داورى است یکى مىباشد؛
ح) هر موضعى که ما در پاسخ به این پرسشها بگیریم بسیارى از استلزامات عمیق دینى را به دنبال خود مىآورد؛
ط) هیچ نظریه سیاسى، اجتماعى و فرهنگى نمىتواند نسبت به ماهیت انسان بىتفاوت باشد. هر نظریهاى پیشفرضها و لوازم خاص خود را در پى دارد؛
ى) این مسائل براى همه انسانها حائز اهمیت است و گریزى از آنها نیست. کسانى که جانب احتیاط را مىگیرند و خود را درگیر این مباحث نمىکنند نمىتوانند از این مسائل بگریزند.
پىنوشتها
1. ر.ک. محمدعلى فروغى، مسیر حکمت در اروپا، تصحیح امیرجلالالدین اعلم، ص243ـ244.
2. ر.ک. فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه کاپلستون، ترجمه داریوش آشورى، ج7، ص401.
3. مؤلف محترم چاپ جدید آن را با افزودن دو فصل دیگر (کانت و لاک) در سال 1999 راهى بازار کرده است.
با تأسف، هرچه در منابع با کمک اینترنت و دیگر رسانهها جستجو کردیم، نتوانستیم شرح حالى از مؤلف محترم به دست بیاوریم. گفتنى است موارد داخل قلاب، افزوده این قلم است.
4. The Physis is its telos, Politics, 1252b.
5. Nichomachean Ethics. 1180a.
6. Summa Theologiae. 1a, 76.7.
7. Ibid, 1a, 76.2.
8. Summa Contra Gentiles, 4. 79
9. English works, Vol. 3. Leviathan part 1. ch. 26, p. 41.
0. Ibid., vol 1. Elements of philosophy, P 409.
11. Leviathan Part 1, ch. 15, P.13.
12. treatise, P.252.
13. Of the Immortality of the soul' , in philosophical works 1964, vol.4, P.406.
14. Genesis, 1.25 (NEB).
15. Letters, vol. 1, P.93.
16. Ibid., P.306.
17. D.Mclellan ed. Marx's Grundrisse, London, 1971.
18. K.Marx and F.Englels Selected correspondence London, 1934, P.125.
19. Economic and philosophical manuscripts' in D. Mclellan ed. Karl Marx, Eearly texts, P. 134.
20. Ibid, P. 140.
21. German Ideology, P.53.
22. Nietzsche, Will to power, section 200.
23. Ibid., Section 202; 4. Ibid., Section. 480.
24. Ibid., section 480.
25. Nietzsch, thus Spoke Zarathustra, P.42.
26. Nietzsche, Gay sciense, section 125.
27. Niatzseche, Daybreak. section 49.
28. Will to power. section 55.
29. Ibid, section 25.
30. The interpretation of dreams' , P.247.
31. Wittgenstein, philosphical Investigations, 1953, para, 23.
32. Nicomachean Ethics, 1098a.
33. De Anima. 403a.
34. Aquinas Summa Theologiae, 76.1.
35. Ibid. 1.a. 2. 85, 1.
36. W. Molesworth ed Englishworks, Vol. 3. frontispiece.
37. English works. vol. 3, Leviathan, Part 4, ch. 46, P.669.
38. Ibid, P.674.
39. Ibid, Part 1. ch.26, P.41.
40. Leviathan, Part 1, ch 13, P.114.
41. English works, Vol.4, Human Nature, p. 53
42. A Treatise of Human Nature, revised by P.H. Nidditch, oxford, 1978, P.183.
43. Ibid, P.402.
44. Treatise, P.415.
45. Enquiry, P.46.
46. Treatise, P.483.
47. Ibid, P.132.
48. Ibid, P.126.
49. Beyond good and evil, section 36.
50. Ibid,
51. Nietzsche, Assorted opinions and Maxims, section 366.
52. Freud, "the ego and the id" in vol. ×I×, 1923, P.58.
53. Freud, "New introductory lectures on psychoanalysis" in vol. ××II 1933, P.61.
54. Ibid, P.77.
55. "ego and id", i vol, ×I×. 1923, P.25.
56. philosophical Investigation Para. 202.
57. Ibid, P. 178.
58. Republic, 479b.
59. Politics. 1263a.
60. Leivathan Part 1. ch 14, P.116.
61. English works, vol. 2. De Cive, P.21.
62. Leviathan Part 2 ch.17 ,P.154.
63. Ibid. ch.18, P.163.
64. Ibid. ch.21, P.208.
65. Leviathan, Part 1, ch.15, P.132.
66. of the Origin of Government' in T.H: Green and T. Grose eds. Philosophical work, vol. 3, P.114.
67. Treatise, P. 493
68. Ibid, P. 485.
69. Ibid, P. 494.
70. Ibid, P. 551.
71. Letters, vol. 1, P. 316.
72. Critique of the Gotha Programme' in Mclellan ed. Sellected Writings, P. 569.
73. German Ideology, P. 95.
74. Gay Science, Section 21.
75. Beyond good and evil section 223.
76. On the Genealogy of Morals, P. 136
77. Freud, Civilization and its discontents' in vol . xxI. 1930, P. 97.
78. Ibid, P. 122.
79. Ibid, P. 115.
80. the future of on illusion, P. 31.
81. Civilization and its discontents', P. 74.
82. اینکه دین در نعمتهاى اخروى از حوریان بهشتى سخن گفته است تا حدودى با نظریه فروید قابل مقایسه مىباشد که بر غریزه جنسى تأکید مىکند. انسانها به لحاظ اهمیتى که به هر بعد از ابعاد وجودى خود مىدهند داراى زبانى خاص هستند. گویا آیات و روایاتى که حوریان بهشتى را مطرح مىکنند با زبان کسانى سخن مىگوید که بیشترین اهمیت را به غریزه جنسى مىدهند. انسانهاى دیگر زبان دیگرى دارند که مىتوانند درد خود را با آیات دیگر دوا کنند. بعضى از انسانها زبان معامله و بازار را مىفهمند، بعضى دیگر زبان عذاب و شکنجه و هکذا. تفاوت فروید با دین این است که او انسان را در غریزه جنسى خلاصه مىکند و دین غریزه جنسى را بخش بسیار کوچکى از ماهیت انسان مىداند. از اینرو، یک دین جامع به زبان همه انسانها سخن مىگوید؛ مثل زبان عقل، زبان عدالت، زبان عشق، زبان اخلاق و هکذا، تا بتواند همه انسانها را به سعادت برساند. هر زبانى مىتواند بیان نوعى از انتظارات بشر باشد.
83. Philosophical Investigations, para, 241.
84. Wittgenstein Zettel, P. 387.
85. Wittgenstein On Certainty para 609.
86. Ibid, para, 609.
87. Philosophical Investigations, p. 230.
88. این دیدگاه از یکسو به دیدگاه رهبانیت مسیحى و از سوى دیگر لغو مالکیت خصوصى در مارکسیسم شبیه است.
89. یادداشتهاى درس استاد مصطفى ملکیان.
90. Nichomachean Ethics, 1141a.
91. Wittgenstein, Remarks on the Phiosophy of Psychology G.H. von Wright and H.Nyman eds. vol.2, Para., 689.
92. On certainty, Para., 475.
________________________________________
1 عضو هیئت علمى پژوهشکده حوزه و دانشگاه