نقد و بررسى کتاب «فلسفه قدرت»
آرشیو
چکیده
متن
کتاب فلسفه قدرت مشتمل بر یک پیشگفتار و نه فصل است. نخست خلاصهاى از آن را نقل و سپس آن را نقد مىکنیم. نویسنده، در آغاز کتاب، ابتدا به روش بررسى خود در زمینه قدرت اشاره مىکند، به نظر وى «روشهاى تحلیلى و جزءنگر» (مثلاً روش دکارتى) و «روشهاى ترکیبى کلنگر» (نظیر هگلیسم و مارکسیسم) هر کدام گوشهاى از قضایا را دیدهاند، و معتقد است باید این دو روش را هم زمان به کار گرفت و علاوه بر روشهاى تجربى و عقلانى از روشهاى نقلى (نظیر وحى و...) نیز کمک گرفت.
افزون بر این، به نظر ایشان نمىتوان فلسفه سیاسى را از جامعه سیاسى تفکیک کرد، ایندو با یکدیگر رابطه تنگاتنگى دارند و استفاده مستقل از آنها راه بهجایى نخواهد برد.
نویسنده در فصل اول کتاب، نخست به بحث لغوى قدرت مىپردازد و سپس به صورت گذرا تاریخچه مفهوم قدرت نزد متفکرین غربى و اسلامى را بررسى مىکند. به نظر ایشان بحث لغوى قدرت ـ که به معناى توانایى و توانمندى است ـ نمىتواند بحث قدرت سیاسى و اجتماعى را تبیین کند و اشتباه راسل آن است که بحث جزئى و لغوى قدرت را با بحث قدرت در فلسفه سیاسى و اجتماعى در آمیخته و خلط مبحث کرده است.
به نظر نویسنده، محدوده بحث در فلسفه قدرت به عنوان بخشى از فلسفه سیاسى عبارت است از: «توانایى انسانها در تأثیرگذارى بر سیاست و اراده جمعى یکدیگر و در نهایت تعیین سمت و سوى آن». در فلسفه قدرت، کوشش بر این است که ماهیت، منابع، گونهها، صور، مشروعیت، اصول کاربرد و روش مهار این توانایى خاص مورد بحث و پژوهش قرار گیرد و با بررسى عقلانى همراه با بهرهگیرى از تجربه مدون و غیر مدون بشرى و نیز بهرهگیرى دینداران از آموزههاى وحیانى دین خود، نتایجى مؤثر، کارگشا و راهنما به دست آید.
به باور این محقق، بررسى قدرت سیاسى به صورت مستقل از قرن بیستم آغاز شده است و تا پیش از آن ـ تا آنجایى که ایشان امکان بررسى داشته است ـ قدرت سیاسى با حاکمیت مترادف بوده است. به نظر ایشان مفهوم قدرت در اسلام با مفهوم آن در غرب تفاوتى ماهوى دارد. از سوى دیگر در اسلام به ویژه در اوایل پیدایش اسلام، دین و قدرت در یک جهت بودهاند و تفکیک جدایى دین از سیاست ـ آن گونه که در غرب بین دولت و کلیسا رخ نمود ـ در اسلام وجود نداشته است.
فصل دوم کتاب به چیستى (ماهیت) قدرت اختصاص دارد. بحث اساسى در این فصل آن است که قدرت چیست و از چه خصوصیات و ممیزاتى برخوردار است. نویسنده در وهله نخست دیدگاههاى روششناختى پوپر ـ به ویژه در زمینه امتناع بحث ماهیتشناسى پدیده اجتماعى ـ را با ذکر استدلالهایى بررسى مىکند و سپس به تعریف قدرت در نزد راسل، وبر، رابرت دال، هانا آرنت، تالکوتپارسونز، نیکوس پولانزاس و از متفکرین اسلامى، ابن خلدون و امام خمینى(ره) مىپردازد و دیدگاههاى آنها (به جز دیدگاه امام خمینى(ره)) را به نقد مىکشد.
نویسنده، آنگاه با برگرفتن بخشى از دیدگاههاى متفکران ذکر شده ـ که به نظر ایشان مستدل و فارغ از تناقض است ـ و نیزبا استفاده از منابع قرآنى و کلامى به تعریف خود از ماهیت قدرت مىپردازد: «تحلیل مورد نظر ما درباره ماهیت قدرت چنین است: قدرت سیاسى ـ اجتماعى عبارت است از توانایى فرد یا افراد در تجهیز و به دست آوردن برآیند منابع موجود به وسیله روشى مناسب، به منظور هدایت و جهت دادن به رفتار جمعى دستهاى از انسانها» (فلسفه قدرت، ص123).
فصل سوم کتاب به منابع تولید قدرت اختصاص دارد. نویسنده بر این نظر است که هر چه منابع قدرت تمامیتناپذیر باشد آن قدرت پایاتر است. تزاحم و تضاد قدرتها در واقع تزاحم و فرسایش منابع قدرت است. به باور نویسنده، دلمشغولى بسیارى از سیاستمداران، نه مهار قدرت، بلکه آن بوده است که به اتکاى یک منبع قدرت، سایر منابع را نابود کنند. افزون بر این متفکران غربى، بخشى از منابع قدرت را انکار کردهاند (مثلاً منابع ماوراءالطبیعه قدرت).
ایشان، منابع قدرت را به سه دسته تقسیم کرده است: 1 ـ منابع طبیعى، وى براى توجیه این منبع قدرت بیشتر به نقل متکى بوده و آیات قرآن را به عنوان شاهد ذکر کرده است. این منابع شامل الف) زمان یعنى داشتن فرصت کافى براى ترکیب منابع قدرت و استفاده از آن، ب) مواد طبیعت، ج) موقعیت جغرافیایى، یعنى موقعیت مکانى طبیعت تملک شده به وسیله فرد یا جامعه، د) قابلیت ویژه طبیعى مثلاً وفور آب، یا وجود جنگل، مخازن نفت و گاز و... .
2 ـ منابع انسانى (منابعى که اکثریت غربىها از آن غفلت کرده یا آن را کمّى نمودهاند) شامل موارد ذیل است: الف) جمعیت، ب) فرهنگ، ج) دانش، د) باورها (باورهاى دینى، باورهاى متکى به مکاتب بشرى).
3 ـ منابع ماوراءالطبیعه، در ذیل این عنوان نویسنده به تأثیر منابع فوق بشرى و الهى نظیر امدادهاى غیبى، نصرت الهى و... در تحکیم یا تضعیف قدرتهاى زمینى مىپردازد و در پایان به محاسبه و ارزش گذارى منابع قدرت مىپردازد و چند معادله جبرى را براى بیان بهتر مطالب خود بیان مىکند.
نویسنده، در فصل چهارم به روشهاى تولید قدرت مىپردازد. وى این روشها را به دو دسته روشهاى ساختارى و غیرساختارى تقسیم مىکند. منظور از روشهاى ساختارى، روشهایى هستند که به منظور تولید قدرت، به سازماندهى و تنظیم اشکال جمعى مىپردازند و نویسنده آنها را به چهار دسته تقسیم کرده است: الف) سازماندهى معطوف به هدف، ب) سازماندهى مبتنى بر تشویق و تنبیه، ج) سازماندهى مبتنى بر اقناع جمعى، د) سازماندهى مبتنى بر منافع ضرورى همگانى. اما روشهاى غیرساختارى، روشهایى هستند که نیازمند سازماندهى و تنظیم اشکال جمعى نیستند و هر فرد به طور مستقیم در شعاع آنها قرار مىگیرد. در این روشها بین تولیدکنندگان قدرت و قدرتپذیران، یک رابطه مستقیم برقرار مىشود (مثلاً استفاده از فراخوان بسیج به جاى سازماندهى و یا جوشش عمومى قدرت پذیران در راستاى اهداف عالیه رهبر و...) این روشها عبارتند از: تولید قدرت بر محورِ الف) سمبلها و نمادهاى عمومى، ب) اقتدار رهبرى فرهمند، ج) الفت دینى، د) ولایت دینى، ه) نفوذ و اقتدار نخبگان، و) ترغیب و مراقبت عمومى، ز) دفع مخاطرات همگانى، ح) ارتباطات عمومى.
به زعم وى بهترین روش براى تولید قدرت ترکیب مناسب همه این روشهاست هرچند روشهاى غیرساختارى در این زمینه، ارزش اولىتر و مهمترى دارند. انتقاد او به غربىها آن است که روشهاى غیر ساختارى را فرو گذاشتهاند و صرفا به روشهاى ساختارى پرداختهاند.
فصل پنجم به توصیف و نقد جمع جبرى قدرت اختصاص دارد. بر اساس تفسیر نویسنده، استدلال طرفداران جمع جبرى قدرت آن است که برآیند و مجموع قدرت اجتماعى همواره مقدار ثابتى است و افزایش یا کاهش یک قدرت (مثلاً الف) موجب کاهش یا افزایش قدرت دیگر (مثلاً ب) مىشود. در این معادله، مقدار قدرت ثابت است و صرفا قدرت دست به دست مىشود و در نهایت ما شاهد تعادل قدرت هستیم. به باور نویسنده به واسطه اینکه این نگرش، نگرشى ساختارى است و دیدگاههاى غیرساختارى را انکار مىکند و نیز نظامى دورانى و بستهاى به وجود مىآورد قابل نقد است. افزون بر این، فرضیاتى که در پس این دیدگاه وجود دارد فرضیات قابل خدشه و قابل مناقشهاى است. در این فصل به نقد دیدگاه پارسونز درباره معادله جمع جبرى قدرت و نیز اصلاحیه وى پرداخته شده است.
ایشان، با استناد به قرآن کریم معتقد است که جمع جبرى قدرت در دیدگاه اسلام جایگاهى ندارد (جز دو استثناء). در جامعه اسلامى، کاهش و افزایش قدرت به معادله جبرى صفر نمىانجامد، زیرا این کاهشها و افزایشها در مسیرى تکخطى و در طول یکدیگر قرار دارند و کاهش و افزایش قدرت لزوما با هم تناظر ندارند. به زعم نویسنده، بر اساس آموزههاى قرآن، قدرت در جوامع از حدى پایینتر نمىآید و آن حد «حفظ حداقل قدرت حقمداران براى بقا» و دیگرى «توازن قدرت در جهت مهار ظلم فراگیر» است. خداوند هیچگاه اجازه نمىدهد که قدرت ظلمى از یک حد خاص فراتر رود، بنابراین تنها در این دو مورد، معادله جمع جبرى قدرت مىتواند قابل طرح باشد و لاغیر.
فصل ششم به رابطه هزینه قدرت با نتایج آن اختصاص دارد. به نظر وى هر گاه قدرتى را هزینه مىکنیم نتایج مختلفى را مد نظر داریم که عبارتند از: الف) بقاء قدرت، ب) کسب سود و رفاه مادى، ج) اقامه حق و طرد باطل، د) تحقق عدالت و نفى ظلم. در غرب هزینه قدرت غالبا در جهت دو مورد نخست است، اما در اسلام مورد نخست که «اصالت قدرت» است نفى شده، و مورد دوم یعنى سود و رفاه هر چند نفى نشده، ولى از یک بعدى شدن آن به شدت انتقاد گردیده است و در عوض به مورد سوم و چهارم بسیار عنایت شده است.
نویسنده، در فصل هفتم به «اخلاق قدرت» مىپردازد. در این فصل، وى به نقد تجربى و نظرى «تلازم ذاتى قدرت و فساد» و نیز «تمانع ذاتى جمع اخلاق و قدرت» مبادرت مىورزد و در ادامه به مبانى اخلاق قدرت در اسلام اشاره مىکند و موردهایى خاص نیز مىآورد.
مهار و توزیع قدرت عنوان فصل هشتم است. به اعتقاد نویسنده به دو شیوه مىتوان قدرت را مهار کرد: الف) مهار درونى قدرت، یعنى وجود عاملى مهارکننده در درون انسانهاى قدرتمند، ب) مهار بیرونى قدرت، یعنى مهار قدرت توسط نیروى خارج از فرد قدرتمند. وى با ذکر این نکته که مهار بیرونى قدرت (به جز یک استثناء) درگیر دور باطلى است، به برشمردن انواع مهار درونى و بیرونى و تبیین هر یک مىپردازد. وى، انواع مهار درونى را فطرت، عقل، اخلاق و درک شهودى نسبت به دین مىداند و مهار بیرونى را به دو نوع تقسیم مىکند: 1 ـ مهار بیرونى جبرى، شامل الف) قدرت فائقه الهى، ب) محدودیت منابع قدرت، ج) فرهنگ سیاسى ـ اجتماعى، د) رقابت قدرت. 2 ـ مهار بیرونى اختیارى، شامل الف) نظارت بر قدرت، ب) توزیع قدرت، ج) نهادهاى اجتماعى (دیوانسالارى)، د) قانون، ه) رسانهها و وسایل ارتباط جمعى.
فصل نهم به مسئله مشروعیت قدرت اختصاص دارد. نویسنده ابتدا به مفهوم مشروعیت سیاسى مىپردازد. به زعم وى «فارغ از چارچوبهاى لفظى و تعبیرى، مشروعیت سیاسى یک نظام و یا حاکمیت، به باور جمعى اعضاى درون نظام و حاکمیت مزبور ـ به دلیل یا دلایل وجود و استمرار آن نظام و یا حاکمیت ـ تفسیر شده است.» وى منابع عمده مشروعیت را عقلانیت، سنّت، دانش تجربى، ارزشهاى پایه انسانى، منابع مادى، قرارداد اجتماعى، کارآمدى و دین فرض مىکند. وى با تمیز منابع مشروعیت در غرب و اسلام مىنویسد: برخلاف الگوى قرارداد اجتماعى در دوران جدید که آراى عمومى، هم «معیارهاى» عمل اجتماعى را تعیین مىکنند و هم «مصادیق» این معیارها را مشخص مىکنند، در الگوى «قرارداد اجتماعى در پرتو اسلام»، دانشمندان اسلامى با توجه به کاربرد متناسب عقل و تجربه در فهم آموزههاى اسلامى، «معیارهاى عملى اجتماعى» را بر اساس آموزههاى مزبور تعیین مىکنند، اما در مرحله عمل، آراى عمومى مردم مسلمان «مصادیق» را تعیین مىکند و به آنها «مشروعیت» مىبخشد. به عبارت دیگر به باور وى مشروعیت مردمى عطف به «مصادیق »است، اما «معیارهاى» مشروعیت را آموزههاى وحیانى، عقلى و تجربى تعیین مىنمایند.
روش بررسى آقاى نبوى در این کتاب روش جالبى است. کمتر محققى را مانند وى مىتوان پیدا کرد که با دیدى تئوریک و با استفاده از روش تحقیق مدرن، مسائل اجتماعى ـ سیاسى (به ویژه قدرت) را بررسى کرده باشد و در عین حال، نگران باورهاى دینى خود باشد. فرض اساسى نویسنده آن است که مىتوان «قدرت» را از چشم انداز دیگرى نیز مشاهده کرد و نقاط پر تلألو بسیارى را دید که قبلاً از چشم بسیارى از متفکران به خصوص غربىها دور مانده است، توجه به منابع دینى و الهى یکى از این نقاط مورد غفلت قرار گرفته است.
نکتهبینى، باریک اندیشى و تحلیلهاى اساسى وى قابل ستایش است، هر چند جاى افسوس دارد که چرا وى همان احتیاط و دقت نظرى راکه در امر تحلیل دارد، در مورد جمعآورى و مبانى نظرى دادهها به کار نبرده است.
یکى از ویژگىهاى مهم این کتاب ـ جداى از نقلقولها ـ یکدست بودن و نثر هماهنگ آن است. در حالى که بسیارى از کتابهاى منتشر شده در زمینه علوم سیاسى، مونتاژ چند کتاب مختلف در یک چارچوب منظم است. بنابراین روشن است که کارى با این حجم را با نثرى یکدست به رشته تحریر در آوردن، نیازمند علاقه بسیار، دود چراغ خوردن و تعهد حرفهاى نویسنده کتاب است.
حُسن دیگر این کتاب ـ که البته خواننده کمحوصله را به ستوه مىآورد ـ آن است که وى با تحلیلهاى بسیار و عمیق، ذهن انسانى را دمى آرام نمىگذارد و این امر نشان دهنده وسعت دید نویسنده است. تحلیلهاى وى در زمینه روشهاى تولید قدرت ـ که به دو دسته روشهاى ساختارى و غیرساختارى تقسیم مىشوند ـ مثال خوبى از دقت نظر و انسجام درونى این تحلیلهاست. یا نقدى که ایشان از جمع جبرى قدرت ارائه مىدهد و سپس آن را در چارچوب نگرش اسلامى محک مىزند از جمله تحلیلهاى پر مایه و خوب این محقق است.
نقطه قوت دیگر این کتاب آن است که آقاى نبوى مباحث فقهى، کلامى و قرآنى را در ساختارى منطقى و هماهنگ با سایر مباحث فلسفى و تجربى مطرح کرده است، هر چند که ممکن است برخى از محققان، به ویژه متفکران غربى این شیوه بحث را نپسندند و آن را تحت عنوان «ایدئولوژیک بودن» از گردونه بحث خارج کنند.
به رغم مزایاى ذکر شده، انتقاداتى نیز بر این کتاب وارد است، که به مواردى از آنها ذیلاً اشاره مىکنیم:
1ـ به لحاظ روششناسى:
الف) عنوان کتاب:
«فلسفه قدرت» ـ عنوانى بسیار مناقشهآمیز است. منظور از فلسفه در متداولترین تعریف آن «تأمل عقلانى در ماهیت امور» است یا «علم احوال اعیان موجودات، چنان که در نفسالامر هستند به قدر طاقت بشرى» (بزرگمهر، فلسفه چیست، ص16)(3) بنابراین نویسنده بر اساس آن عنوان، صرفا مىبایست به بحث انتولوژیک و ماهیتشناسى در باب قدرت بپردازد، یعنى قدرت من حیث هو موجود و فىنفسه. این بحث که چگونه مىتوان به تولید و باز تولید قدرت پرداخت، و چگونه مىتوان آن را مهار یا توزیع کرد و چگونه مىتوان مضامین اخلاقى یا غیراخلاقى قدرت را از یکدیگر تمییز داد، همه فرع بر مسئله «فلسفه قدرت» یا هستىشناسى قدرت است. به نظر مىرسد که نویسنده در فصل دوم تلاش کرده، این مهم را انجام دهد، اما در این فصل هم (علىرغم عنوان آن یعنى «چیستى(ماهیت) قدرت») وى هرگاه به تبیین و نقد دیدگاه دیگران در زمینه قدرت اهتمام ورزیده، در نهایت به تعریف قدرت سیاسى ـ اجتماعى پرداخته است که اساسا مناسبتى با بحث ماهیتشناسى قدرت و نفسالامر آن به معناى فلسفى ندارد. از سوى دیگر فصول دیگر کتاب (شامل فصل سوم: «منابع تولید قدرت»، فصل چهارم: «روشهاى تولید قدرت»، فصل پنجم: «جمع جبرى قدرت»، فصل ششم: «هزینهها و اهداف قدرت»، فصل هفتم: «اخلاق قدرت»، فصل هشتم: «مهار و توزیع قدرت») در محدوده فلسفه قدرت ـ با تعریفى که ما از فلسفه ارائه کردیم ـ نمىگنجد. عنوان پیشنهادى ما براى این کتاب «درباره قدرت» یا «در باب قدرت» است.
ب) فهرست کتاب:
شیوه فهرست نویسى کتاب شیوه متعارفى نیست و چون نویسنده عناوین جزئى را نیز ذکر کرده فهرست از حد معمول گستردهتر شده است. به عنوان نمونه در فصل دوم، تمام تعاریف متفکران غربى و اسلامى از قدرت را ـ که ایشان بررسى و نقد کرده ـ در فهرست ذکر کرده است و بدین ترتیب بیست عنوان فرعى در ذیل عنوان اصلى این فصل وجود دارد. نکته دیگر آنکه فصل پنجم که به مبانى نظرى جمع جبرى قدرت و نقد آن اختصاص دارد، انسجام لازم را با سایر فصول ندارد و بهتر این بود که این بحث در ذیل فصل دوم طرح مىگردید.
ج) ارجاعات:
در زمینه ذکر ارجاعات، در زیرنویسهاى کتاب نیز ایشان به شیوه متعارف عمل نکرده است. مثلاً در اغلب مواقع صرفا نام کتاب و گهگاه نام نویسنده را نوشته است و به نام مترجم، تاریخ چاپ، نوبت چاپ و ناشر آن اشارهاى نکرده است، مثلاً در زیرنویس آمده است: قدرت (راسل) ص55، خواننده از خود مىپرسد کدام ترجمه از کتاب قدرت راسل مدنظر است؟ چون دست کم دو ترجمه از این کتاب وجود دارد. کدام نوبت چاپ مورد نظر بوده است؟ در بسیارى از موارد مترجم به هنگام چاپ مجدد کتاب، تغییراتى در ترجمه، نحوه صفحهبندى و... مىدهد یا پیشگفتار جدیدى بر آن مىافزاید. بنابراین صفحات کتاب جابجا مىشوند. (به عنوان نمونه کتاب شهریار ماکیاولى که داریوش آشورى آن را ترجمه کرده است، در چاپهاى مختلف تغییراتى هم به لحاظ ترجمه و هم به لحاظ صفحهبندى داشته است) ذکر ناشر و تاریخ انتشار هم به اندازه سایر موارد اهمیت دارد.
د) ذکر منابع و مأخذ:
1 ـ منابع فارسى: در منابع فارسى همه مشخصات کتاب آمده است، اما ترتیب آنها و نحوه استفاده از نقطه (.)، ویرگول (،) و نقطهویرگول (؛) رعایت نشده است. مثلاً مشخصات کتاب الوین تافلر چنین است:
تافلر، آلوین؛ موج سوم: [ترجمه شهیندخت خوارزمى، نشر فاخته، چاپ چهارم، تهران 1374 ه.ش]
شیوه متداول ذکر منبع چنین است:
تافلر، الوین، موج سوم، ترجمه شهیندخت خوارزمى، چاپ چهارم، تهران: فاخته، 1374.
2 ـ منابع انگلیسى: نخستین نکته آنکه به نظر مىرسد نویسنده از هیچکدام از منابع انگلیسى ذکر شده به صورت مستقیم استفاده نکرده است، بنابراین ضرورت ذکر آنها در پایان کتاب مشخص نیست. افزون بر این شیوه مأخذنویسى را (حتى به شیوهاى که خود در منابع فارسى از آن بهره جسته است) مورد عنایت قرار نداده است. به عنوان نمونه به این دو منبع انگلیسى توجه بفرمایید:
86 - Edited by: lawrance cahoone; From Modernism to postmodernism; Black well pablishers Ltd 108 cowley Road, Oxford Ox41jf, UK. 1996.
91 - Russell, Bertrand; Power; unmin Books, George Allen and unwin Ltd. Ruskin House, Museum street, London, 1967.
ذکر منبع مثلاً در همین مورد اخیر به صورت متعارف چنین است:
91 - Russell, Bertrand; Power, A new social Analysis: London: George Allen and unwin Ltd, 1967.
در این قسمت لازم است که به برخى از اغلاط تایپى و غیر تایپى که به کتاب راه یافته است اشاره کنیم:
ص42 (خط چهارم نقل قول) لیوتار صحیح است نه لیوتارد.
ص286 (خ چهارم) واژه دلیر صحیح است.
ص309 (خط آخر) واژه خیالبافانه صحیح است.
املاى صحیح کلمات کاریزما به صورت Charisma است که در صفحات 472، 196 به صورت Carisma آمده است.
واژه اگزیستانسیالیسم Existentialism به معناى «اصالت وجود» است. معادلهاى نویسنده براى این واژه در صفحه 307 «وجودپرستى» و در صفحه 337 «انسان محورى» است که هر دو به معناى مذکور اشارهاى ندارند.
در برابر واژه secularism واژه دینزدایى (فلسفه قدرت، ص405) و دین گریزى اجتماعى (فلسفه قدرت، ص438) گذاشته شده است که معادلهاى دقیقى نیستند.
در زیرنویس صفحه 464 واژه صحیح From است که به صورت Form آمده است.
2 ـ به لحاظ مضمون
یکى از موارد قابل بحث در این اثر آن است که نویسنده در بررسى نگرش برخى از اندیشمندان به جاى توجه به منطق درونى و درونمایه گفتار، صرفا به ظاهر گفتار آنها اکتفا مىکند و بر اساس آن مقدمات به نتایجى مىرسد که اساسا با روح کلام و مبانى نظرى مختار این فلاسفه بیگانه است. در ذیل، ما به سه نمونه از این اظهارنظرها به صورت گذرا اشاره مىکنیم:
الف) وبر: وى نخست تعریف وبر از قدرت را ذکر مىکند: «احتمال اینکه در یک رابطه اجتماعى، فردى در موقعیتى قرار گیرد که بتواند اراده خود را، به رغم مقاومت اعمال کند، صرف نظر از اینکه چنین احتمالى بر چه بنیانى متکى است، قدرت نام دارد»(4) برخى از انتقاداتى که ایشان بر وبر داشته از این قرار است:
«وبر تفسیر خود از قدرت را بر وجود ویژگى «اعمال و تحمیل» استوار مىسازد، در حالى که این ویژگى لازمه تمامى گونههاى قدرت نیست، یک رهبر اجتماعى محبوب، اراده خود را تنها ابراز مىدارد و براى اینکه قدرتمند تلقى شود، هرگز نیازى به اعمال و تحمیل اراده خود ندارد و به لحاظ برخوردارى از درجه بالایى از پشتوانه همبستگى اجتماعى، چنین رهبرى حتى نسبت به رهبران ظاهرا قدرتمندى که فاقد پشتوانه مذکورند، امکان بیشترى در جهت عینیت بخشیدن به اراده خود دارد؛ چرا که پذیرش اراده وى در تار و پود روابط اجتماعى جامعه خود، به صورت هنجارى پذیرفته شده در آمده [است]» (فلسفه قدرت، ص53).
این انتقاد ناشى از آن است که نویسنده، آشنایى اندکى با مباحث وبر دارد وبر مفهوم قدرت Power/Machtرا از اقتدار (یا سیادت) Authority/Herrschaftتمییز مىدهد و معتقد است یک رهبر کاریزماتیک بیشتر از آنکه بر اساس رابطه فرمانروایى ـ فرمانبرى فرمان براند به رابطه مرید و مرادى متکى است بنابراین از نظر وبر:
«قدرت رهبر کاریزمایى مبتنى بر شناسایى و قبول رسالت شخصى او از طرف رعایا و پیروان است. این پذیرش مىتواند فعالانه یا منفعلانه باشد و منبع آن، ایمان و تسلیم به قدرت فوقالعاده و عجیب و بىنظیرى است که در سنت و قانون بىسابقه بوده و به همین دلیل الهى به حساب مىآید» (وبر، اقتصاد و جامعه، ص436).
از سوى دیگر اگر ایشان ادامه سخنى را که خود از قول وبر در کتاب آورده است، مطالعه مىکرد دیگر این نقد را مطرح نمىنمود، وبر دقیقا بعد از آنکه تعریف خود را از قدرت ارائه مىدهد مىنویسد: احتمال ایجاد اطاعت بین عدهاى معین براى یک فرمان مخصوص، «سیادت» [یا اقتدار] نام دارد» (وبر، اقتصاد و جامعه، ص65).
دومین انتقاد نویسنده از وبر بدین شرح است:
«دومین اشکال بر تحلیل وبر از قدرت، توجه به عنصر «مقاومت» در ماهیت قدرت است، از نظر وى، هر اراده تحمیل یافتهاى قدرت تلقى نمىشود، بلکه اراده مزبور هنگامى قدرت تلقى مىگردد که هر گونه «مقاومت احتمالى» را در برابر خود بشکند. اما چنین تحلیلى از قدرت، منطقا مواردى را که در آن قدرتپذیران اساسا در صدد مقاومت نبوده و یا اینکه نزد آنان، مقاومت بر عدم مقاومت رجحان ندارد، شامل نمىشود و بنابر تعریف وبر، اعمال اراده در این موارد را نمىتوان قدرت تلقى کرد، در حالى که وجود قدرت در حالت عدم مقاومت قدرت پذیران نیز متفق علیه است، چرا که رفتار جهتیافته قدرتپذیران به عنوان بارزترین اثر اعمال قدرت، در این موارد هم مشاهده مىشود... علاوه بر این، داخل کردن مفهوم «مقاومت» درتعریف قدرت، خلطى فلسفى را نیز در خود پنهان دارد، زیرا با لحاظ «مقاومت» به عنوان یکى از عناصر اصلى قدرت، هنگامى قدرت محقق مىشود که ابتدا «اراده مقاومتکننده» در برابر «اراده اعمال شده» بایستد و سپس مقهور و در نهایت محو شود و در نتیجه «اراده اعمال شده» بدون تزاحم، عینیت یابد (فلسفه قدرت، ص55 و 56).
نویسنده بر این باور است که گویا عنصر مقاومت جزء جداناشدنى بحث قدرت وبر است در حالى که وبر مىگوید اگر فردى ارادهاى را تحمیل کند ـ على رغم مقاومتى که در برابر این تحمیل وجود دارد ـ در واقع به اعمال قدرت پرداخته است و اگر مقاومتى در کار نباشد و زور و تحمیلى صورت گیرد این وضعیت نیز مفهومى جز مفهوم قدرت نزد وبر ندارد. بر خلاف نظر استیون لوکس و نویسنده «فلسفه قدرت» آنچه براى وبر در زمینه قدرت، اهمیت اساسى دارد، بحث تحمیل اراده است نه بحث مقاومت در برابر تحمیل اراده.
ب) راسل: راسل قدرت را «پدید آوردن آثار مطلوب» یا به ترجمه فرهنگ رجایى «ایجاد اثرات موردنظر» تعریف مىکند. نویسنده به این تعریف، چند ایراد وارده کرده است: نخستین ایراد او آن است که راسل در هیچکدام از مباحث خود این نکته را روشن نمىکند که منظور وى از تفسیر قدرت به: «پدید آوردن آثار مطلوب»، آیا «پدید آوردن بالعفل آثار مطلوب» مورد نظر بوده است و یا دارا بودن حیثیت «آمادگى و استعداد پدیدآوردن» آثار مطلوب نیز، قدرت محسوب مىشود؟ (فلسفه قدرت، ص45)
این ایراد در واقع متعلق به استیون لوکس است، اما نویسنده، نامى از وى نمىبرد فقط به شرح و بسط این ایراد مىپردازد. لوکس مىنویسد: «برتراند راسل قدرت را «ایجاد ثمرات مورد نظر» تعریف مىکند. اما آیا قدرت، عمل «تولید» چنان اثراتى است یا «توان» به وجود آوردن آنها (لوکس، قدرت فرّ انسانى یا شر شیطانى، ص1).
ایراد دوم نویسنده، باز در مورد تعریف راسل از قدرت است. بنابر هر دو تقدیر فعلیت و یا استعداد تحقق آثار مطلوب، تعریف راسل هیچ اشارهاى به عوامل و سازوکارهاى مؤثر در ایجاد آثار مطلوب ندارد و مثلاً تعریف وى مشخص نمىکند که آیا براى «پدید آوردن» آثار مطلوب، حتما وجود قصد و اراده مستقیم شخص مدعى قدرت نسبت به ایجاد آثار مطلوب لازم است و یا اینکه، قصد و اراده غیرمستقیم و مبتنى بر واسطههاى متعدد نیز کافى است...
افزون بر این، اگر «پدید آوردن آثار مطلوب» در ساز و کارى حاصل شود که نسبت به شخص تصادفى تلقى گردد، باز مفهوم «قدرت» بر چنین موردى صدق نخواهد کرد، حتى اگر این آثار مستقیما مورد قصد و اراده شخص باشد و وى در جهت تحقق آن، تلاش نافرجام وسیعى هم انجام داده باشد (فلسفه قدرت، ص47 و 48).
لبّ کلام این ایراد هم متعلق به لوکس است، اما ایشان مانند مورد فوق به آن اشارهاى نمىکند. لوکس مىنویسد:
«آیا نمىتوانم بىآنکه عامدا در پى قدرت باشم، از راههاى عادى یا ناملحوظ، کسب یا اعمال قدرت نمایم، بدون آنکه به اثراتى که پدید مىآید یا مىتوان پدید آورد پى ببرم، مثل زمانى که با گرفتن تصمیماتى در مورد سرمایهگذارى، ممکن است عدهاى را که اصلاً نمىشناسم از کار بیکار کنم و یا براى عدهاى کار ایجاد نمایم؛ آیا «کافى» است که نتایج منظور نظر باشند؟ حتى اگر آنها مورد نظر باشند، ولى من نتایج را از سرخوش اقبالى یا به علت عواملى که یکسره از حیطه اختیار من خارج است به دست آوردم، مثلاً زمانى که تصادفا در یک بازى برنده مىشوم، آنگاه چه باید گفت؟» (لوکس، قدرت فرّ انسانى یا شرّ شیطانى، ص2).
پیش از آنکه به ایراد بعدى نویسنده به راسل اشاره کنیم لازم است قدرى درباره ایراد نخست توضیح دهیم. این ایراد چنانکه گفتیم تعریف راسل از قدرت را مبهم مىداند. ما در این میان تنها به این نکته اشاره مىکنیم که راسل یک پوزیتویست است. آنچه براى وى به عنوان یک متفکر پوزیتویستِ تجربهگرا مهم است، فعلیت و تحقق است نه استعداد و توان چیزى، زیرا «توان و استعداد هر چیز» قابل سنجش نیست و تنها به وسیله آثار مىتوانیم درباره آنها داورى کنیم. بنابراین در چارچوب نگرش و منطق فکرى راسل این تعریف خالى از ابهام است.
ایراد مناقشهآمیز دیگر نویسنده آن است که درباره راسل مىنویسد: بحث ماهیتشناسانه او درباب قدرت، فارغ از مصادیق عینى است. ماهیتشناسى وى درباره قدرت، تا حد زیادى عرصه واقعیت خارجى را ترک گفته و به ذهنگرایى مىانجامد، این تبیین که قدرت را به معناى «پدید آوردن آثار مطلوب» معرفى کنیم، با توجه به نمونهها و مصادیق واقعى قدرت سیاسى و اجتماعى، ارائه نشده و در موارد بسیارى، از تفسیر مصادیق و نمونههاى مزبور عاجز مىماند (فلسفه قدرت، ص49).
نگارنده این سطور منظور نویسنده از نقل فوق را دقیقا متوجه نمىشود. چنانکه گفتیم راسل اساسا به ماهیتشناسى باور ندارد که بخواهد به آن بپردازد و از سوى دیگر مگر کسى که وارد بحث ماهیتشناسى شد لزوما بایستى به مصادیق توجه کند.
نویسنده، باز در جاى دیگر درباره راسل مىنویسد: «تناظرى که راسل بین انرژى و قدرت برقرار مىکند، قابل قبول نیست، چرا که قدرت با مسأله اختیار و انتخاب انسانها مستقیما ارتباط دارد، در حالى که ماده و انرژى خود عامل و مختار نیستند» (فلسفه قدرت، ص50).
استناد نویسنده به این جمله راسل است که «قوانین علم حرکات جامعه، قوانینى هستند که فقط بر حسب قدرت قابل تبییناند نه بر حسب این یا آن شکل قدرت... قدرت مانند انرژى، باید مدام در حال تبدیل از یک صورت به صورت دیگر در نظر گرفته شود» (فلسفه قدرت، ص45).
درباره این نقد باید گفت که هر چند راسل بسیار مشتاق بود که علوم اجتماعى را به علوم دقیقه نزدیک کند، اما در اینجا صرفا از تمثیل در جهت فهماندن مطلب و تقریب به ذهن استفاده کرده است. به زعم راسل همان طورى که انرژى یک چیز است، اما به صور مختلف (انرژى پتانسیل، جنبشى و...) در مىآید، قدرت هم یک چیز است، اما هر لحظه به شیئى خاص جلوه مىکند. نکته آن است که استفاده از تمثیل به این معنا نیست که یک چیز دقیقا عین مثالِ آن چیز است (چنانکه حتى در قرآن کریم بسیارى از مسائل معنوى و کیفى با مثالهاى مادى و ملموس توضیح داده شده است). کارل رویچ در کتاب معروف خود با عنوان اعصاب حکومت، نشان داده است که اساس نظریهپردازى در علوم اجتماعى بر اساس تمثیل است. به زعم رویچ یکى از اهداف ارائه تمثیل آن است که بسیارى از نظریههاى انتزاعى و دور از ذهن با استفاده از تمثیلهاى ملموس و قابل فهم، درک شوند. به اعتقاد رویچ در طول تاریخ نظریهپردازى بشر تمثیلهایى چون رودخانه، آتش، خیمه، چرخ، ترازو، ساختمان، ساعت و... مورد استفاده قرار گرفتهاند. .(Karl Wolfgang, D., 1966)
آخرین ایرادى که نویسنده از راسل گرفته است و به نظر ما قابل مناقشه است، بر اساس این دیدگاه راسل است: «هر گاه دو نفر آدمى داشته باشیم که یکى از آنها مىتواند بر یک دسته از خواستهها دست یابد و دیگرى بر دسته دیگر، هیچ راه دقیقى براى اندازهگیرى قدرت آن دو وجود ندارد. مثلاً اگر دو نقاش داشته باشیم که هر دو مىخواهند تابلوهاى خوب بکشند و ثروتمند شوند، اما یکى از آن دو در کشیدن تابلوهاى خوب موفق مىشود و دیگرى در اندوختن ثروت، هیچ راهى وجود ندارد که ببینیم کدامیک بیشتر قدرت دارند. با این حال به آسانى مىتوان گفت که به طور تقریبى فلان بیش از بهمان قدرت دارد (فلسفه قدرت، ص44).
نویسنده درباره نقل قول فوق مىنویسد: «تطبیق ماهیت قدرت (بنا بر تعریف راسل) در مورد مقایسه دو نقاش، از همان ابتدا به تناقضگویى وى منجر مىشود. وى در حالى که ادعا مىکند مقایسه، بین قدرت نقاش کسبکننده ثروت و نقاشِ ترسیمکننده تابلوى خوب ممکن نیست، چرا که مطابق تعریف، هر دو نفر اثر مطلوب خود را ارائه کردهاند، بلافاصله تصریح مىکند که به آسانى مىتوان گفت که قدرت تقریبى یکى بیش از دیگرى است» (فلسفه قدرت، ص50).
به نظر ما این گفته راسل هیچ تناقضى ندارد. اساس حرف راسل آن است که هرچند به طور مطلق نمىتوان گفت که کدام قدرتمندترند و هیچ راهى در این زمینه وجود ندارد، اما به طور نسبى ـ یعنى بر حسب میزان دستیابى به مقاصد مورد نظر ـ مىتوان گفت که قدرت کدام یک بیشتر است. افزون بر این، جمله آخر نقل قول، ناقص است و اگر عبارت شرطیه آن جمله ذکر مىگردید احتمالاً این سوءتفاهم پدید نمىآمد. جمله راسل به انگلیسى چنین است:
There is No way of estimating which the more power, Nevertheless, it is easy tosay Rougly, that A has more power than B, if A achieves many intended effects and B only a few. (Russell. B., 1945, p, 35).
ج) هانا آرنت
قبلاً اشاره کردیم که نویسنده معتقد است فلسفه سیاسى با جامعهشناسى سیاسى از یکدیگر تفکیکناپذیر است. به نظر مىرسد که وى فلسفه سیاسى را بررسى عقلانى سیاست و جامعهشناسى سیاسى را مصداقهاى عینى و اجتماعى آن فرض کرده است و متأسفانه این خلط مبحث را به بحث هانا آرنت در باب قدرت نیز سرایت داده است. حال بهتر است که نخست ببینیم تعریف هانا آرنت از قدرت چیست و نویسنده، چه انتقاداتى بر این تعریف کرده و خلط مباحث از کجا ناشى مىشود. آرنت در تعریف قدرت مىنویسد: «قدرت متناظر است با توانایى آدمى نه تنها براى عمل کردن، بلکه براى عمل در هماهنگى با گروه. قدرت هرگز خاصیت فرد نیست بلکه به گروه تعلق دارد و تنها تا زمانى وجود خواهد داشت که گروه به حیات گروهى خود ادامه دهد»(فلسفه قدرت، ص73).
ایشان این تعریف را به دلایل زیر قابل نقد مىداند: 1ـ اگر مراد آرنت از قدرت «توانایى هماهنگى عملى با جمع»، این مطلب باشد که به مجرد برقرارى هماهنگى در میان عدهاى از افراد به عنوان گروه، و به دست آوردن توافق لازم براى اقدام عملى مشترک، قدرت، تولید مىشود، چنین تحلیلى بر خلاف بسیارى از مصادیق واقعى قدرت است... اگر واقعا هماهنگى گروهى و جمعى، به تنهایى بتواند منبع مولّد قدرت باشد و مقدار قدرت، وابسته به جمع و خصوصا تعداد افراد شرکتکننده در گروه باشد، پس هر چه گروه به لحاظ تعداد گستردهتر گردد، باید قدرت عظیمتر تولید باشد در نتیجه، مثلاً در میان کشورهاى دموکراتیک باید آنهایى قدرتمندتر به شمار آیند که جمعیت بیشترى را در فرایند تصمیمگیرى اجتماعى خود به توافق رساندهاند؛ حتى اگر جمعیت بزرگتر، از امکانات و منابع کمترى نسبت به جمعیت کوچکتر برخوردار باشد. چنین نتیجهاى، اگر چه به زعم آرنت درست تلقى شود، خلاف واقع است... 2 ـ تحلیل آرنت نسبت به هماهنگى و توافق جمعى، تحلیلى غیرواقعى و تا حدى سادهلوحانه است. شک نیست که به دست آوردن رضایت جمعى، به استحکام قدرت کمک مىکند و در صورت وجود منابع لازم، هر چه جمع فراگیرتر و وسیعتر باشد، استحکام بیشترى را موجب خواهد شد، اما واقعیت حصول تصمیم جمعى در جریان حیات اجتماعى موجود در جوامع بشرى، در قالب نظرىاى که آرنت در تصور خود دارد، نمىگنجد.» (فلسفه قدرت، ص74 و 75).
مهمترین نکتهاى که در باب این تعریف آرنت از قدرت باید در نظر داشته باشیم این است که وى به مسئله قدرت از دید فلسفى مىنگرد، نه جامعهشناختى. بنابراین نقد نخست و دوم نویسنده که در واقع دیدگاه آرنت را از زاویه جامعهشناسى بررسى مىکند و به چند و چون در زمینه مؤلفههاى قدرت و احصاى منابع آن و مسئله تعداد افراد توافقکننده(5) مىپردازد، از اساس با روح و منطق درونى اندیشه آرنت بیگانه است.
حال ببینیم فرض اساسى آرنت در تعریف قدرت چیست، بدین منظور باید مرورى کوتاه بر دیدگاه وى داشته باشیم. یکى از مهمترین کتابهاى هانا آرنت کتاب «وضع بشرى» The Human Condition است. فرض اساسى آرنت در این کتاب آن است که قدرت، مقوم سیاست و سیاست مقوم آزادى است. منظور وى از سیاست، سیاست معطوف به دولتمردى یونان باستان است. به نظر آرنت در جامعه یونان باستان قدرت به معناى واقعى آن شکل گرفته است. چرا که آدمیان در این جامعه به آسانى وارد حوزه عمومى مىشدند و توافق بیناذهانى در میان آنها به وجود مىآمد. به نظر آرنت فعالیتهاى بشر را مىتوان به 3 دسته تقسیم کرد: 1 ـ تلاش معاش (یا تقلاّ به ترجمه فولادوند) (labour)، این فعالیت در زمینه ارضاى نیازهاى زیستى آدمى است و آدمى از این لحاظ با سایر حیوانات قابل مقایسه است. 2 ـ کار (Work)، هنگامى که انسان تا حدى از تلاش معاش رهایى یافت و به خلق آثار فکرى و معنوى و مادى پرداخت، مثلاً به خلق تابلوهاى زیباى نقاشى یا نگارش کتاب مبادرت ورزید، وارد عرصه (Work)مىشود که فعالیتى عالىتر از تلاش معاش است. 3 ـ عمل (Action)، به نظر آرنت عالىترین فعالیت بشر عمل (Action) است و منظور از عمل حضور فعالانه در حوزه عمومى است. به نظر آرنت، نمونه خوبى از این فعالیت را ما در آگورا (Agora)یونان باستان مشاهده مىکنیم. در آنجا شهروندان یونان با استفاده از گفتار و گفتگو به یک توافق بیناذهانى دست مىیافتند و به نظر آرنت، قدرت واقعى ناشى از این رابطه تفاهمى و ارتباطى بوده است .(Hannah. A. 1958)
هابر ماس که به شدت تحت تأثیر دیدگاه هانا آرنت قرار داشت، درباره وى مىنویسد: «هانا آرنت تأکید دارد که حوزه سیاسى ـ عمومى مىتواند قدرت مشروع را تا جایى به وجود آورد که ساختارهاى تفاهم و ارتباطهاى تحریف نشده در آن خود را جلوهگر سازند» (هابرماس، «مفهوم ارتباطى قدرت از نظر هانا آرنت» قدرت فرّ انسانى یا شر شیطانى، ص116).
بر اساس نظر آرنت، حوزه عمومى، حوزه مداخله فعالانه و حوزه درآمیختن گفتار با کردار است. وى در این زمینه تأکید بسیار زیادى بر گفتار و «سخن» دارد. آرنت در کتاب وضع بشرى مىنویسد: «قدرت فقط جایى فعلیت مىیابد که گفتار و کردار از هم جدا نباشند... قدرت چیزى است که حوزه عمومى، یعنى فضاى بالقوه حضور میان مردان اهل حرف و عمل را حیات مىبخشد» (هابرماس، «مفهوم ارتباطى قدرت از نظر هانا آرنت» قدرت فرّ انسانى یا شر شیطانى، ص116).
نقد سوم نویسنده آناست که «تحلیلى که آرنت درباره تمایز مفهومى قدرت از خشونت ارائه مىدهد، منطقا ناقص وغیرمنتج است» بهنظرایشان، امکان جمعشدن ایندو باهم وجود دارد و گهگاه اینتضاد، تضاد واقعى نیست (فلسفهقدرت، ص76 و77).
این نقد هم مانند نقدهاى گذشته، ناشى از سوء تفاهم است. به نظر آرنت، خشونت تباهکننده سیاست به مفهوم یونانى آن وبه تبع آن نابودکننده آزادى است. بهواسطه همین نکته، خشونت اساسا با قدرت تفاوتى ماهوى به معناى فلسفى آن دارد. به نظر آرنت، قدرت فارغ از خشونت، نوعى حشو و این همان گویى است (مثل اینکه بگویم فرشته عارى از گناه). آرنت مىنویسد: «سخن راندن از قدرت عارى از خشونت، در واقع حشوگویى است. خشونت نابودکننده قدرت است و نمىتواند آن را به وجود آورد.» (آرنت، «قدرت مبتنى بر ارتباط»، قدرت فرّ انسانى یا شر شیطانى، ص107)
این محقق، دو نقد دیگر در مورد آرنت مطرح کرده است که به نظر ما آنها نیز قابل مناقشهاند، اما به واسطه محدودیت حجم این نوشتار از شرح و تفصیل آن مىگذریم.
به نظر ما نقد نویسنده از دیدگاه پوپر، پارسونز، هگل، مارکس و ماکیاولى نیز جاى بحث دارد. مثلاً در مورد ماکیاولى معتقد است که دیدگاه وى توجیهکننده تلازم فساد و قدرت و دیدگاهى منحط و ضد اخلاقى است که در طول سالیان دراز، تفکر غربى را به سوى انحطاط بیشتر سوق داده است. ما در ذیل با عنایت به مبانى فکرى و نظرى ماکیاولى به نتایج دیگرى رسیدهایم، هر چند این تفسیر را تفسیر نهایى و مطلق نمىدانیم و امکان چند و چون در آن را نفى نمىکنیم.
چنانکه مىدانیم، نگرانى ماکیاولى، در کتاب شهریار، رهایى ایتالیا از یوغ بیگانگان است (برخلاف کتاب گفتارها که دلمشغولى وى آزادى و مهار قدرت است) ماکیاولى دو نوع اخلاق را از یکدیگر تمییز مىدهد: 1. اخلاق شهروندى. 2. اخلاق مبتنى بر مصلحت دولت (raison detat). سؤال اساسى ماکیاولى این است هنگامى که مصلحت دولت ـ که حداقل فایده آن امنیت و رهایى از سلطه اجانب است ـ به خطر مىافتد آیا توسل به اخلاق شهروندى براى ما کافى است؟ پاسخ ماکیاولى به این سؤال منفى است. براى اینکه پاسخ او را بهتر درک کنیم، اجازه دهید از یک مثال ملموس با مفاهیم نزدیک به ذهن استفاده کنیم: در زمان جنگ ایران و عراق از یکى از مراجع عالیقدر سؤال شد در صورتى که دشمن قسم خورده اسلام در پشت سر تعدادى زن و کودک بیگناه پناه گرفت و منافع اسلامى را مورد تهاجم قرار داد، در اینجا حکم چیست، وى پاسخ داد هر چند در این میان تعدادى از افراد بیگناه به شهادت مىرسند، اما به خاطر مصالح عالیه اسلام باید بر این دشمن حمله کرد. استدلال امریکاییان و متفکرین بعدى آنها ـ و هرچند استدلالى قابل نقد است ـ در زمینه حمله اتمى آمریکا به ژاپن این بود که اگر از بمب اتم استفاده کنیم و چند صد هزار نفر کشته شوند بهتر است، از اینکه اجازه دهیم جنگ با سلاحهاى متعارف چند سال دیگر ادامه پیدا کند و میلیونها نفر کشته شوند.
حال سؤال نخست را مجددا تکرار مىکنیم. آیا مىتوان به خاطر برخى مصالح متعالىتر، اخلاق شهروندى را زیر پا گذاشت؟ و آیا مىتوان اخلاق شهروندى را از اخلاق مبتنى بر مصلحت جدا کرد یا خیر؟
هانس مورگنتا دو اخلاق را از یکدیگر تمیز مىدهد: اخلاق عام و اخلاق سیاسى. او در تفسیر واقعگرایى مىنویسد: «واقعگرایى مدعى است که مبانى اخلاق عام را نمىتوان به شکل عام یا انتزاعى آنها به رفتار دولتها تعمیم داد. این مبانى باید در شرایط عینى زمانى و مکانى پالایش شوند. فرد ممکن است بگوید: «بگذار عدالت، حتى به لباس هلاکت جهانیان اجرا شود» (Fiat justica, Pereat Mundus) اما دولت حق ندارد به نام کسانى که تحت حمایت وى هستند چنین چیزى را عنوان کند... اخلاق عام، رفتارها را به طور انتزاعى و بر اساس انطباق آن با موازین اخلاقى ارزیابى مىکند، اما اخلاق سیاسى در مورد رفتار سیاسى بر اساس پیامدهاى سیاسى آن قضاوت مىنماید.» (مورگنتا، سیاست میان ملتها، ص19). در آخر براى اینکه چهره دیگرى از ماکیاولى را مشاهده کنیم، بد نیست به چند نقل کوتاه از کتاب گفتارها اشاره کنیم:
«تباهکنندگان دین و علم و هنرهاى سودمند و افتخارآفرین، همه رسوا و منفورند. مراد من مردمان بىدین، زورگو، نادان، فرومایه، بیکاره و بزدلند... مردانى که سرنوشت [فرصت فرمانروایى بر کشورها را [در اختیارشان مىنهد باید بدانند که تنها دو راه در پیش پاى خود دارند؛ یکى به ایمنى و نام نیک فراموش نشدنى مىانجامد و دیگرى به زندگى آمیخته با ترس دائم و بدنامى پس از مرگ».
«دین ضرورىترین ستون تمدن است... از دین قوانین خوب نشأت مىگیرند و قوانین خوب نیک بختى به بار مىآورند و نیکبختى سبب مىشود که همه کارها به نتایج خوب بینجامد» (ماکیاولى، گفتارها، ص68، 71، 73 و 74).
دیدگاه نویسنده
برخى از دیدگاههاى خود نویسنده هم به نظر ما قابل انتقاد است. ما در این قسمت صرفا به یکى از مهمترین این دیدگاهها مىپردازیم:
یکى از ادعاهاى نویسنده این است که غربىها دست کم در زمینه قدرت دو اشتباه بسیار اساسى مرتکب شدهاند. 1 ـ به جاى توجه و اولویت دادن به مهار درونى قدرت، به مهار بیرونى آن اهمیت مىدهند. به باور نویسنده «منظور از مهار درونى قدرت، وجود عامل مهار قدرت در درون و باطن فرد قدرتمند» و منظور از مهار بیرونى قدرت، وجود عامل مهار قدرت در "بیرون و خارج از فرد قدرتمند" است» (فلسفه قدرت، ص399). ایشان پس از برشمردن مزایاى مهار درونى قدرت و معایب مهار بیرونى قدرت، از وضعیت مهار درونى و بیرونى در غرب و شرق آمار ارائه مىدهد «در یک مرور فشرده و سریع به وضوح آشکار است که نظامهاى اجتماعى جدید در مغرب زمین، سهم مهار درونى را به کمتر از ده درصد کاهش و سهم مهار بیرونى را به بیش از نود درصد افزایش دادهاند و در نظامهاى اجتماعى جهان اسلام و دنیاى شرق، هنوز هم تا حد بیش از پنجاه درصد به مهار درونى قدرت اعتماد مىکنند و پنجاه درصد باقیمانده را به مهار بیرونى وامىگذارند.» (فلسفه قدرت، ص420).
2 ـ غربىها تصور کردهاند قدرت و فساد با هم تلازم ذاتى دارند، اما شواهد تجربى و عقلى نشان مىدهد اگر فردى ازمدار موازین عدل و اخلاق خارج نشود و اگر مهار درونى قدرت مورد عنایت قرار گیرد، این تلازم دیگر معنایى نخواهد داشت.
این دیدگاه، نه تنها مربوط به نویسنده است، بلکه نگرش بسیارى از صاحبنظران ایرانى است. غربىها در زمینه مهار قدرت بر خلاف ما، نگاهشان به «زمامدار» یا «شخص قدرتمند» نیست، بلکه براى آنها «روشها و نهادهاى» کنترلکننده قدرت مهم است، البته آنها به جایگاه پرسنلى قدرت نیز توجه دارند، ولى جایگاه ساختارى قدرت براى آنها اهمیت اساسىترى دارد که اگر بر فرض، زمامدارى خوشظاهر به عنوان یک «فرد ایدهآل» مردم را فریفت، نتواند به دلخواه خود عمل کند. بنابراین «اینکه چه کسى حکومت مىکند» فرع بر این مسئله است که چگونه مىتوان «ساختار یا روشى» را به وجود آورد که کمترین سوءاستفاده از قدرت در آن ممکن باشد.
فلسفه و کلام مسیحیت همیشه نسبت به انسان ـ به واسطه گناه اولیه (orginal sin) سوءظن داشته است. بر خلاف دیدگاه ما که نسبت به طبیعت انسان یا خوشبین بودهایم یا خوشبینى و بدبینى را با هم لحاظ کردهایم. بنابراین غربىها از قرنها قبل به این فکر بودهاند که چگونه مىتوانند اغلب افراد معمولى را که «لطف خدا» شامل آنها نشده، از شرارت ذاتى باز دارند، هر چند با ظهور روسو این دیدگاه به شدت مورد انتقاد قرار گرفت، زیرا روسو نخستین متفکرى بود که به صورت اساسى از تفکر گناه اولیه فاصله گرفت و اعلام کرد: «انسانها خوب به دنیا مىآیند، لیکن جامعه آنها را شرور مىسازد» (طاهرى، تاریخ عقاید سیاسى، ص139).
حال اندکى هم به بحث درباره مهار درونى قدرت بپردازیم. سؤال نخست آن است که چه ملاکى وجود دارد براى اینکه ببینیم آیا فرد قدرتمند از «مهار درونى» استفاده مىکند یا خیر. چه ملاکى براى تعیین اینکه فردى واقعا و باطنا فردى عادل و با اخلاق است، وجود دارد. آیا در دیدگاه ما جز پروردگار عالمیان کسى بر این مسئله آگاهى دارد؟ حال فرض کنیم ما به درستى یک فرد عادل، پاک و بااخلاق را شناسایى کردیم، چه تضمینى وجود دارد که وى پس از به قدرت رسیدن همچنان عادل و پاک باقى بماند. آیا شایسته است هستى و نیستى تمام شهروندان را به راحتى در اختیار یک فرد یا گروه قرار دهیم و دل خوش داریم که انشاءاللّه آنها راه خطا را نمىپیمایند. آیا بهتر این نیست که نخست راههاى سوءاستفاده از قدرت را ببندیم و نسبت به انحرافات قدرت حساس باشیم و در عین حال افراد مورد وثوق را انتخاب کنیم؟
ج. در پایان، بخشى از اظهارات نویسنده را بدون هیچگونه شرح و تفسیر بازگو مىکنیم (تأکیدات و علائم استفهامى از نگارنده این سطور است)
ـ نزاع بین پادشاهان و امپراتورها با کلیسا و پاپ بر سر قدرت و حاکمیت، بیش از ده قرن در فلسفه سیاسى مسیحیت ادامه یافت و تنها با ورود نظریههاى سیاسى بعد از رنسانس مبتنى بر لزوم احترام گذاشتن به آزادى فردى و راى و توافق اکثریت، دوران افول قدرت کلیسایى آغاز گردید (فلسفه قدرت، ص18).
ـ این آموزه مارکسیسم که «مالکیت نباید خصوصى شود. بلکه باید عمومى و همگانى باشد» مبتنى بر پیش فرض امکان حذف منابع طبیعى قدرت اجتماعى!!؟ از عرصه حیات بشرى است تجربه دولتهاى مارکسیستى بطلان این آموزه را نشان داد (فلسفه قدرت، ص126).
ـ به طور کلى فلاسفه وجودى (اگزیستانسیالیستها)، در ارزشگذارى نسبت به موضوعات مختلف همواره چنین استدلال مىکنند که «چون الف وجود دارد، پس واجد ارزش اخلاقى نیزهست»؛ این استدلال در حالى انجام مىگیرد که از نگاه فلاسفه اسلامى و منتقدان فلاسفه وجودى، صرف «وجود داشتن» دلیل بر تأیید اخلاقى شىء نیست، بلکه در موارد بسیارى وجود شىء مىتواند منجر به داورى منفى اخلاقى شود و مقابله و معارضه با آن را در دستور کار و تلاش انسانى قرار دهد!!؟ (فلسفه قدرت، ص307)
ـ غربیان، با دست خود دینشان را ـ گرچه دین تحریف شدهاى نظیر مسیحیت و یهودیت ـ از جامعه بیرون راندند و در حصار قلب افراد زندانى کردند و سپس اخلاق را که از پشتوانه دینى تهى شده بود، از پشتوانه عقلى و تجربى نیز تهى کردند!! و پس از آن، دوران کاربرد قدرت بدون اخلاق را آغاز نمودند و قدرت را بیش از سه قرن، با فساد و ستم ملازم کردند و در پایان این فرایند اجتماعى، همه آنچه به دست خود انجام داده بودند، تحت عنوان «تلازم ذاتى قدرت با فساد و ستم» نظریهمند کردند و به درون فلسفه سیاسى ریختند»(فلسفه قدرت، ص395).
ـ در دهههاى اخیر، قرارداد اجتماعى نیز مقید به قیدى شده است که راه را براى اعتبار و توجیه هر گونه قدرت و نظام اجتماعىاى مىگشاید و آن، تأکید بر «لزوم به رسمیت شناختن امیال و خواستههاى اقلیت» در کنار رأى اکثریت است. این امر موجب شده که حتى قرارداد اجتماعى نیز، دیگر نتواند به عنوان تعیینکننده مرز قدرتها و نظام مشروع از قدرتها و نظامهاى نامشروع ایفاى نقش کند و مصلحان اجتماعى، دیگر نتوانند با تکیه بر آرا و اکثریت و باور عمومى ناشى از آن، مانع از حضور قدرتها و نظامهاى نامشروع در حیات اجتماعى جوامع غربى شوند!!؟(فلسفه قدرت، ص471)
ـ رنسانس مغرب زمین، با طرد فرهنگ قدیم و در انداختن نزاع سنت و تجدد، حداقل به دو قرن زمان براى ایجاد فرهنگى جدید نیاز داشت.
ـ از نظر عموم دانشمندان اجتماعى غرب، سرشت سودگرایانه انسانها، امرى جبرى و غیرقابل تغییر است.
ـ براى رفع هر گونه سوءتعبیرى، فرهنگ را «مجموعه رفتارها، آداب و رسوم نهادینه شده» در هر جامعهاى تعریف مىکنم(فلسفه قدرت، ص141)... در یک تعریف کوتاه و رسا، سنت را مىتوان «آداب و رسوم و فرهنگ رفتارى نهادینه شده» دریک جامعه دانست (فلسفه قدرت، ص456).
قدرت ماوراءطبیعى (یارى پروردگار) + برآیند قوىترین منابع انسانى و طبیعى = قوىترین قدرت
(دانش بشرى + فرهنگ بشرى + منابع طبیعى) تعداد جمعیت × باورهاى بشرى = ضعیفترین قدرت
(اگر باورهاى بشرى به سوى صفر میل کنند)
منابع ماوراءطبیعى الهى + (دانش بشرى والهى + فرهنگ بشرى والهى + منابع طبیعى) تعداد جمعیت مؤمنان × باورهاى دینى = قوىترین قدرت ممکنه(فلسفه قدرت، ص167).
منابع فارسى:
ـ منوچهر، بزرگمهر، فلسفه چیست، تهران: خوارزمى، 1356، ص16.
ـ رضا، داورى، فلسفه چیست، تهران: مرکز ایرانى مطالعات فرهنگها و انجمن اسلامى حکمت و فلسفه در ایران، 1359.
ـ لوکس، استیون، قدرت، فرّ انسانى یا شر شیطانى، ترجمه فرهنگ رجایى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370.
ـ ماکس وبر، اقتصاد و جامعه، ترجمه عباس منوچهرى و دیگران، تهران: مولى، 1374.
ـ یورگن، هابرماس، «مفهوم ارتباطى قدرت از نظر هانا آرنت» قدرت فرّ انسانى یا شرّ شیطانى، ترجمه فرهنگ رجایى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370.
ـ هانا، آرنت، «قدرت مبتنى بر ارتباط»، قدرت فرّ انسانى یا شرّ شیطانى، ترجمه فرهنگ رجایى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370.
ـ هانس جى مورگنتا، سیاست میان ملتها، ترجمه حمیرا مشیرزاده، تهران: دفتر مطالعات سیاسى و بینالمللى، 1373.
ـ نیکولو، ماکیاولى، گفتارها، ترجمه محمدحسن لطفى، تهران: خوارزمى، 1377، کتاب اول فصل 10 و 11.
ـ ابوالقاسم، طاهرى، تاریخ عقاید سیاسى، تهران: دانشگاه پیام نور، 1370.
منابع انگلیسى:
Karl Wolfgang, Deutsch, (1966), The Nerves of Goverment; Models of Political Communication and Control. New York: Free Press.
Russell, B. (1945), Power, A New Social Analysis, London: George Allen & unwin Ltd, p, 35.
Hannah. A. (1958), The Human Condition. chicago: university of chicago press.
________________________________________
1 نبوى، سید عباس، فلسفه قدرت، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانى دانشگاهها (سمت)؛ قم، پژوهشکده حوزه و دانشگاه، 1379، 497ص.
2 عضو هیئت علمى دانشگاه علامه طباطبایى.
3. دکتر رضا داورى نیز همین تعریف را از فلسفه ارائه مىکند: «فلسفه، علم به اعیان اشیاء است چنانکه هستند به قدر طاقت بشر، تمام محصلین که شروع به یادگیرى فلسفه اسلامى مىکنند، این عبارت را یاد مىگیرند» (داورى، فلسفه چیست، ص4).
4. منبع این تعریف در کتاب فلسفه قدرت، کتاب اقتصاد و جامعه وبر، صفحه 65 ذکر شده است. هر چند این تعریف با رسم الخط و عبارت دیگرى در آن کتاب آمده است، اما منبع ارجاعى اصلى به نظر ما کتاب «قدرت فرّ انسانى یا شرّ شیطانى، ص3» است.
منتها با این تفاوت که نویسنده، کلمه «بازیگر» را حذف کرده و کلمه «فردى» و «بتواند» را بر آن افزوده است. تعریف دیگر وبر از قدرت هم از همین صفحه گرفته شده است: «مجال یک فرد یا تعدادى از افراد براى اعمال اراده خود حتى در برابر مقاومت عناصر دیگرى که در صحنه عمل شرکت دارند»، اما مرجع آن کتاب جامعه گناهى وبر بخش جامعهشناسى صفحه 232 ذکر شده است. متأسفانه این کتاب جزء منابع آخر کتاب نیامده است و اساسا معلوم نیست مؤلف آن کیست. از سوى دیگر در کتاب «اقتصاد و جامعه» (که نوشته خود وبر است) در صفحه 232 آن چنین عبارتى وجود ندارد.
5. آنجا که آرنت از تعداد صحبت مىکند اشاره به این نکته دارد که بدون وجود تعدادى از آدمیان حاضر در عرصه عمومى رابطه تفاهمى و بینالذهانى به وجود نمىآید. آرنت مىنویسد: «در واقع یکى از آشکارترین تمایزات میان قدرت و خشونت این است که قدرت همیشه به تعداد نیازمند است، در حالى که خشونت مىتواند بىنیاز از آنها باشد، زیرا بر ابزار و لوازم متکى است» بر این اساس «همه علیه یکى» مىتواند در زمره قدرت به حساب آید، اما «یکى علیه همه» ضرورتا در حوزه خشونت است (هانا، آرنت، قدرت مبتنى بر ارتباط، قدرت فرّ انسانى یا شر شیطانى، ص93).