شناخت نهادهای غیردولتی امریکایی و نقش آنها در سیاست خارجی ایالات متحده نیازمند بررسی ماهیت و فعالیت آنهاست. نقش تاریخی کمک خارجی در پیشبرد اهداف سیاست خارجی امریکا از یک سو و نفوذ و تأثیرگذاری فعالیت ها و برنامه های موسسه های داوطلبانه امریکایی در قالب کمک خارجی از سوی دیگر، پیوند بین سیاست خارجی امریکا و موسسه های داوطلبانه امریکایی را اجتناب ناپذیر ساخته است. از همین رو، از زمان جنگ جهانی دوم، موسسه ها نقش مهمی در تلاش های امریکا در زمینه بهبود و توسعه بین المللی داشتند. به همین دلیل هم فعالیت موسسه ها کاملاً تابعی از سیاست های ایالات متحده بوده است و فراز و نشیب بسیار داشته است. در عمل، موسسه ها کاری را انجام می دهند که دولت امریکا می خواهد به عنوان بخشی از سیاست خارجی اش انجام شود. در این مقاله که از آغاز جنگ جهانی دوم تا پایان ریاست جمهوری جورج بوش دوم را تحلیل می کند، تلاش می کند تا از میان تحولات تاریخی، ارتباط بین نهادهای غیردولتی امریکایی و سیاست خارجی این کشور را دریابد. یافته های این پژوهش نشان می دهد هر زمانی که بودجه های دولتی افزایش یافته، پیامد آن افزایش وابستگی موسسه ها به دولت و در نتیجه هماهنگ شدن آنها با سیاست خارجی امریکا بوده است. همچنین نشان داده شده دولت ایالات متحده در پی کنترل و نظارت بر فعالیت های موسسه ها بوده است. طی این زمان حدوداً 70 ساله، هرگاه دولت در عرصه بین الملل نیاز داشت تا با کمک های خارجی سیاست های خود را پیش ببرد، بودجه های هنگفتی به این نهادها اختصاص داده است. این اقدام بر عملکرد موسسه ها تأثیر می گذاشته است. این تأثیرگذاری در فعالیت های همسوی موسسه ها و دولت خود را نشان می داد
مصر به دلیل دارا بودن تمدنی بسیار کهن و به عنوان پرجمعیت ترین کشور عربی ـ اسلامی، یکی از مهم ترین کشورهای اسلامی و از بازیگران اصلی در جهان عرب است. نکته قابل توجه دیگر آنکه دیرینه تاریخی نوسازی و اصلاحات در این کشور به دو سده پیش برمی گردد و نسبت به کشورهای دیگر از بیشترین تعداد گروه ها، نهادهای مدنی و جریانات سیاسی برخوردار بوده است، لذا سؤال مهم آن است که با این وجود، چرا مصر شاهد پایداری حکومت اقتدارگرا در دوران حکومت مبارک بوده است. از این رو سقوط حکومت مبارک موضوع اصلی این تحقیق نخواهد بود. در این نوشتار، با استفاده از رهیافت نظری ساختار ـ عاملیت یا کنش گرا، چرایی تثبیت حکومت اقتدارگرا در مصر از دهه 1980 به این سو بررسی می شوند. فرضیه اصلی آن است که ساخت اقتدارگرای حکومت، نخبگان حکومتی غیردموکراتیک و محدودیت های شدید ساختاری اعم از سیاسی، اقتصادی و حقوقی از یک سو و ضعف های جدی در کنش گران و رهبران مدنی (ضعف پیوندهای افقی و همکاری و عدم اجماع در بین آنها) از سوی دیگر منجر به تثبیت اقتدارگرایی با دموکراسی صوری در سه دهه اخیر شده اند.
در دو دهه ی 1920 و 1930، همراه با رنسانس به اصطلاح هارلم و معرفی مفهوم سیاهی ، نژاد به عنوان عاملی مهم در مطالعات ادبی شناخته شد. نویسنده های فرانسوی زبان و آفریقایی ـ آمریکایی از آفریقا و کارائیب، با امتناع از تعریف شدن بر اساس نژاد و توسط فرهنگ سفید غالب، شروع به تعریف کردن خود و فرهنگشان در واژه های خود نمودند. پس از جنگ جهانی دوم این پروژه ی خود تعریفی فرهنگی همگام با پروژه ی خودمختار سیاسی توسعه یافت که می توان آن را در جنبش حقوق مدنی آمریکا و در تقاضای آفریقایی ها و کارئیبها برای ملیت و استقلال سیاسی یافت. چنین تعبیری نباید ایجاد شود که خود تعریفی فرهنگی و خودمختاری سیاسی در طول دو خط موازی حرکت کردند که هیچ گاه به همدیگر نرسیدند.