نقش تاریخ در فلسفهى علم
آرشیو
چکیده
متن
تاریخ علم، در آثار مهمترین فیلسوفان علم نیمهى اول قرن بیستم، نقش کمرنگى ایفا مىکند. این امر ممکن است چندین علت داشته باشد. یکى آنکه فیلسوفان علم گاهى (دانسته یا ندانسته) از عاداتِ روششناختى و ارزشهاى دانشمندان تقلید مىکنند. بسیارى از فیلسوفانِ علم، تحت تأثیر صلابت و بهداشتِ فکرىاى هستند که در علومِ دقیقه مشاهده مىکنند. برخوردارى از بینش تاریخى معمولاً فضیلتِ مهمّى در میان فیزیکدانان به حساب نمىآید؛ از این رو بعید است آن فیلسوفانى که سرمشقهاى روششناختىِ خود را از دانشمندان برجسته اخذ مىکنند، به فلسفه به چشمِ یک موضوع تاریخمند نگاه کنند. در واقع ایدهى ارتباطِ نزدیک میان تاریخ و فلسفه ممکن است در نتیجهى استفادهى فیلسوفان ایدهآلیست ـ مهمتر از همه هگل ـ بدنام شده باشد.
تبیین دیگر، از آنِ فایرابند است که علّت را تغییر شکل یافتنِ فلسفهى علم در نتیجهى پیشرفتهاى خیرهکنندهى منطق صورى در اواخر قرن نوزدهم مىداند. رشد منطقِ صورىِ جدید، امکانِ تعقیبِ پروژههایى را در فلسفهى علم فراهم آورد که تا آن هنگام قابل تصوّر نبودند. رادیکالترین این پروژهها، تلاش پوزیتیویستى براى جاىگزینى فلسفه با تحلیلِ منطقىِ زبان علم بود. کوشش پوپر براى توضیحِ عملکرد علوم تجربى، تنها بر مبناى الگوهاى قیاسىِ استنتاج نیز به اندازهى کوششهاى پوزیتیویستى، به منطق جدید وابسته بود. به گفته فایرابند پروژههاى فلسفىاى که زاییدهى پیشرفتهاى منطق صورى بودند چنان حاکمیتى یافتند که هر چیز دیگر در حاشیه قرار گرفت. لازم نبود فیلسوفان چیزى دربارهى تاریخ علم بدانند، بلکه مىبایست منطقدانانِ قابلى باشند: «مانند همیشه، پختگى در یک حوزهى کوچک به معناى بىمایگى در جاهاى دیگر است» (Feyerabend, 1981, P.20).
پس از جنگ جهانى دوم، فیلسوفان به تدریج به بىتوجهى خود نسبت به تاریخ علم پایان دادند. نقطهى عطفِ این بازگشت انتشار کتابِ ساختار انقلابهاى علمىِ توماس کوهن در سال 1962 بود. به نظر مىرسید کوهن مدعى است که معمولاً بیشتر عالمان بدون آنکه زحمتِ تفکّر به خود بدهند، در حال کپى کردنِ هر چه دقیقتر از روى الگوى علمىِ حاکم (پارادایم) زمان خود هستند. «علمِ عادى»اى که کوهن تصویر مىکند، بیشتر به رنگآمیزىِ طرحهاىِ از پیش موجود مىماند؛ به علاوه، به نظر کوهن گذر از یک پارادایم به پارادایمِ بعدى یک گذر عقلانى نیست، بلکه یک «تغییر گشتالتى» ناشى از یک بحرانِ اعتماد به پارادایمِ قبلى است. از این بدتر آنکه، کوهن، علم را از مرجعیّت انداخت. بسیارى از فیلسوفان، پیش از آن مجذوبِ توصیفِ پوپر از جامعهى علمى به مثابهى یک اجتماع باز از دانشمندانى بودند که به نقدِ عقلانى یکدیگر مىپردازند. در تصویرى که کوهن از جامعهى علمى ارائه داد، متولّیانِ علمى جامعه، پیوسته کتابهاى درسى را آنچنان بازنویسى مىکنند که به نظر مىرسد تاریخ همواره مستقیما به جزمهاىِ [علمىِ[ حاکمِ امروزى ختم مىشود، حتى اگر این جزمها تغییر کنند. او تصدیق مىکرد که کتابش «اعضاى یک جامعهى شکل گرفتهى علمى» را ـ همانند اعضاى نوعىِ جامعهاى که اُروِل(3) در کتاب خود (1984) تصویر مىکند ـ قربانى تاریخى توصیف مىکند که اعضاى هیأت حاکمه بازنویسى نمودهاند (1970, P.167). بسیارى از فیلسوفان از آنچه که آن را (به اشتباه) نسبىگرایىِ سلطهجویانهى کوهن تلقى مىکردند برآشفتند و به سرعت به دفاع از علم در برابر آن برخاستند. این دفاع به ویژه از آن جهت فوریت داشت که کتابِ کوهن به شدت مورد توجه فلاسفه و منتقدانِ شایقِ بىاعتبار نمودنِ علم قرار گرفته بود.
اما به رغم مدافعانِ علم، کوهن را نمىتوان به عنوان فیلسوف علمى با عقاید عجیب و غیرعادى رد کرد یا نادیده گرفت. او فیزیکدانى بود که به تاریخنگارىِ علم علاقهمند شده بود؛ با فهرستِ شایانِ توجهى از آثار در زمینهى تاریخِ علوم تجربى. کتابِ ساختار انقلابهاى علمىِ او مشحون از مثالهاى تاریخىاى است که فیلسوفان بىاطلاع از تاریخ علم قادر به چالش با آنها نبودند. آنان براى مقابله با بدعتِ کوهن ناگزیر به مطالعهى تاریخ بودند.
این حقیقت که کتابِ ساختار انقلابهاى علمى به مصافِ ادبیاتى مىرفت که حاصل کوششهاى فلسفى براى تعیین ماهیت علم و تشخیص آن از غیر علم بود، تأثیر آن را چند برابر مىکرد. کتاب کوهن نیز خود به همین مسألهى «تمیز علم از غیر علم» مىپرداخت؛ اما به نظر مىرسید که این کتاب پیشفرضِ سایرِ کسانى را که به این مسأله مىپرداختند به چالش مىگرفت؛ پیشفرضى که مطابق آن، علمِ پخته و شکل گرفته، ممتازترین دستاوردِ عقلانیت بشرى و چیزِ بسیار باارزشى قلمداد مىشد. به طور خاص مکتبِ پوپر، مسألهى تمیز را مسألهى یافتن تفاوتى اصولى میانِ علمِ عقلانى و باارزش و جزمهاى غیرعقلانىِ قائم به زور مىدانست. ایمره لاکاتوش، یکى از تواناترین شاگردان و تیزبینترین منتقدانِ پوپر، کاملتر و همهجانبهتر از دیگران به ارتباط میانِ تاریخ علم و مسألهى تمیز، به عنوان یک مسألهى نظرى، پرداخته است.
مطابقِ سادهترین مدلِ این ارتباط، تاریخ علم به مثابهى منبعى است که براى تستِ توصیفهاى حدسىاى که از علم ارائه مىشود مىتوان در آن به دنبال مثالهاى نقض گشت؛ براى مثال، اگر نظر پوپر در مورد ماهیت علم درست باشد، در این صورت تاریخ علم باید مشحون از حدسهاى جسورانه و «آزمونهاى سرنوشتساز» باشد. پس مىتوان نظریهى پوپر را با اسناد تاریخى محک زد؛ اما ارتباط میان شاهد و نظریه همواره ارتباطى پیچیده و ظریف است. همانگونه که لاکاتوش خاطرنشان ساخته، این مسأله همانقدر در مورد ارتباط میان نظریههاى فلسفى و شواهد تاریخى صدق مىکند که دربارهى ارتباط میان نظریههاى فیزیکى و شواهدِ تجربى. فیلسوفان ـ و از جمله خودِ پوپر ـ با دیدنِ اینکه هر نظریهى به قدر کافى غنى را مىتوان با چارهجویىهاى ماهرانهى منطقى از ابطال مصون نگاه داشت، دست از اصالتِ ابطالِ ساده به عنوان منطقِ حاکم بر علم برداشت. ادعاى اصلى هر نظریه را مىتوان با انتخابِ «فرضیههاى کمکىِ» مناسب در برابر ابطال شدن بیمه کرد؛ براى مثال، نظریهاى که جِرمِ گیتى را ده برابر مقدار قابل مشاهده تخمین مىزند، ممکن است کاملاً ابطال شده به نظر برسد؛ با این حال کافى است مدافعانِ این نظریه فرضیهى وجودِ «مادهى سیاه» را پیش بکشند. با کمک این فرضیهى کمکى، تئورى مورد نظر ـ فعلاً ـ از ابطال شدن نجات پیدا مىکند. همین امر در مورد توصیفهاى فلسفى از علم و شواهد تاریخى مربوطه نیز صادق است. فیلسوفان نیز مىتوانند با برگرفتن فرضیههاى کمکى براى توجیه شواهد غیرمؤید، نظریههاى خود را از ابطال شدن نجات دهند؛ بهویژه آنها مىتوانند از این حقیقت که متون تاریخى، شواهد اصلىِ مورّخِ علم هستند، به نفع خود بهرهبردارى کنند؛ زیرا همواره مىتوان معانى جزئا مختلفى به یک متن نسبت داد. در رقابت میانِ مفسّرین، معمولاً امکان اعمالِ نظر وجود دارد؛ زیرا شواهد (کتابها، دفترچههاى یادداشتِ روزانه، دستنوشتهها و غیره) معدود و محدودند در حالى که اختلاف قرائتها مىتوانند به طور نامحدود گسترش یابند.
با این حال، از این حقیقت که توصیفهاى فلسفى از علم را معمولاً مىتوان به مدد فرضیههاى کمکى از ابطال کاملِ تاریخى نجات داد، نمىتوان نتیجه گرفت که این توصیفها ارزش مساوى دارند. در نزد لاکاتوش هر توصیفى از علم را باید به عنوانِ اصلِ سازماندهندهى یک «برنامهى پژوهشىِ» تاریخى تلقى نمود. پوپرىها باید آزاد باشند تا تاریخهاى علم را از منظر پوپرى بنویسند؛ استقراباوران نیز باید تاریخهاى علمى از منظر استقرایى بنویسند و ...؛ زیرا بعدا مىتوان این تاریخهاى علمِ مُلهَم از فلسفه را از نظر اعتبار و سازگارىِ درونى مورد ارزیابى و مقایسه قرار داد. به این وسیله، این ارزیابى به خودِ آن نظریههاى فلسفىِ الهامبخش نیز سرایت مىکند؛ با این وجود، علاوه بر معیارهاى معمولِ قضاوت در مورد تاریخهاى علم، این تاریخها را از جهت دیگرى نیز مىتوان با یکدیگر مقایسه کرد. این جهتِ مقایسه ناظر به این حقیقت است که یک راهحلِ حدسى مسألهى تمییز، در عین حال یک معیار عقلانیت نیز هست. فرض کنید که (مثلاً) یک فیلسوفِ علمِ قائل به اصالت ابطال، که مجهّز به راهحلِ مرجّح خود براى مسألهى تمییز است، تاریخ علمى مىنویسد و فرض کنید که او به رویدادى تاریخى برمىخورد که در نگاه اول مطابق معیارهاى او علمى نیست. به دیدِ یک ابطالگرا، در چنین رویدادى، یک دانشمند به نظریهاى چسبیده که مىداند باطل است؛ اما فیلسوفِ ابطالگرا چارهى دیگرى نیز دارد؛ او مىتواند آن رویداد تاریخى را به نحوى از نو تفسیر کند که مطابق معیارهایش از آب در بیایند. (مثلاً) او مىتواند چنین استدلال کند که خلاف آنچه ظاهرا به نظر مىرسد، نظریهاى که آن دانشمند به آن چسبیده بود، باطل نبود؛ زیرا معانى واژههاى نظرىِ نظریهى او تغییر کردهاند. از آنجا که دانشمندِ موردِ نظر همچنان به استفاده از همان واژهها ادامه مىداد، به نظر مىرسد که ابطال شدنِ نظریهاش را نادیده مىگرفت، اما مطابقِ تفسیرِ جدیدِ ابطالگرا، واقعیت این است که آن واژهها، پس از ابطالِ نظریه، به دلیل تغییر معنا قالب بیانِ نظریهى جدیدى شدهاند. در این صورت، به دیدِ ابطالگرا، دانشمندِ آن دورهى تاریخى، مرتکب عملى غیرعقلانى نشده است و ابطالپذیرى به عنوان معیارِ تمییزِ علم از غیر علم، همچنان معتبر باقى مىماند.
اعتبار چنین بازخوانىهاى حسابشدهى آرشیوهاى تاریخى به منظور مصون نگاه داشتن یک نظریهى فلسفى از ابطال، مورد به مورد متفاوت است و فیلسوفِ علم باید بسیار محتاطانه عمل کند. تأیید گرفتن از تفسیرهاى نامحتمل و تصنعىِ جدید از متونى که تاکنون بىمسأله بودند، سودى به حالِ فیلسوف علم نخواهد داشت. اگر فیلسوف علم نتواند آن رویداد تاریخى را به نحو قابل قبول طورى تفسیر مجدد نماید که با الگوهایش بخواند، در این صورت، باید آن را همانگونه که هست بپذیرد. البته هنوز راهحلهایى براى او وجود دارد؛ از جمله اینکه او مىتواند به هنجارى و دستورى بودن و توصیفى نبودن نظریهاش متوسل شود. او مىتواند استدلال کند که مسألهى تمییز، مستلزمِ توصیفِ کمالِ مطلوبِ علم است، نه توصیفِ نهادِ موجودِ علم؛ و اصالت ابطال، اصالت استقرا و نظریههاى مشابه، تجویزهایى براى عقلانیت هستند، نه توصیفهایى از آن. روششناسان تلاش مىکنند توضیح دهند که آدمیان براى کاملاً علمى رفتار کردن چه باید بکنند. آنها لازم نیست معتقد باشند که همهى دانشمندان همواره به نحو علمى رفتار مىکنند. با این حال، خطرِ این راهحل این است که رویدادِ مورد نظر ممکن است موفقیت علمىِ برجستهاى باشد. اگر فیلسوفى ادعا کند نیوتن به هنگام حصول پرآوازهترین دستاوردهایش کاملاً علمى رفتار نمىکرده است، گرفتار خودبزرگبینىِ بىحسابى شده است. توجه کنید که اگر فیلسوفِ ما به هنجارى بودنِ نظریهاش متوسل شود، استدلالش این نیست که نیوتن عقاید روششناختىِ خطایى داشته است؛ زیرا کاملاً قابل قبول است که بگوییم اغلب دانشمندان بزرگ درکِ درستى از منطقِ اعمالِ خود نداشتند، بلکه او باید بگوید که نیوتن عملاً بر خطا بوده است. اما این استدلال نمىتواند صحیح باشد؛ نیوتن براى رسیدن به چنین نظریهى موفقى مىبایست درست رفتار کرده باشد.
اگر رویدادى در تاریخ علم، مطابق تجویزهاى هنجارىِ فیلسوف در مورد علم، معتبر نباشد، آن رویداد از نظرِ آن فیلسوفِ علم غیرعقلانى بوده است. حال اگر رویداد مورد بحث داراى اهمیت فراوانى در تاریخ علم باشد، این حقیقت که نظریهى فیلسوف آن رویداد را به اتّهام غیرعقلانى بودن محکوم مىکند، دلیلى مىشود بر علیهِ خودِ آن نظریه؛ بنابراین، مطابق رأى لاکاتوش، فیلسوفان باید تلاش کنند توصیفاتى که از علم ارائه مىدهند تا حدّ امکان موفقیتهاى متّفقعلیه علم را دربرگیرد؛ به بیان دیگر، هر راهحلى براى مسألهى تمیز، تاریخ علم را به رویدادهاى علمى و عقلانى و رویدادهاى غیرعلمى و غیرعقلانى تقسیم مىکند. فیلسوف باید معیار تمییزى ارائه دهد که بیشترین دستاوردهاى متّفقٌعلیه علم را عقلانى اعلام کند. از نظر لاکاتوش هیچ نظریهاى در مورد عقلانیتِ علمى قادر به پوشش دادنِ همهى دستاوردهاى متّفقٌعلیهِ علم نیست؛ بنابراین، هر تاریخ علمِ ملهم از فلسفهاى که بخواهد رویدادهاى تاریخ علم را از طریق انطباق دادنشان بر یک الگوى منطقى مُختار (مانند تعمیمِ استقرایى یا ابطالپذیرى) تبیین کند، باید با تبیین علّىِ خطا در رویدادهایى که بر این الگوى مرجح منطبق نمىشوند تکمیل گردد.
تبیینِ لاکاتوش از رابطهى میان مسألهى تمییز و تاریخ علم، مستلزم تغییر نگرشى به روششناسى فلسفه بود. براى او فلسفه یک فعالیّتِ ماقبلِ تجربى براى تحلیل مفاهیم یا تشخیص صدقهاى ضرورى نبود. مطابق تبیین او آزمون یک نظریهى فلسفى، مستلزم پژوهش تجربىِ تاریخ است. پیش از او فلسفه (یا دستکم مسألهى تمییز) تبدیل به وسیلهاى براى تئوریزه کردن قضاوتهاى حاکم در مورد موفقیتها و ناکامىهاى علم شده بود، در حالىکه فلسفهى لاکاتوش داد و ستدى عقلانى بود میان روششناسى و بهترین نمونههاى عملِ علمى؛ البته نه داد و ستدى تماما یکطرفه؛ تاریخ نیز چیزى براى آموختن از فلسفه داشت. لاکاتوش مدعى بود که: «تمام مورخان علمى که معتقدند پیشرفت علم، پیشرفتِ معرفتِ عینى است، خواهناخواه دست به نوعى بازسازىِ عقلانى مىزنند» (1978, P.192؛ تأکید از خودِ لاکاتوش است). یک «بازسازى عقلانى» روایتى از تاریخ است که در آن، حوادث با رجوع به الگوهاى روششناختى (مانند ابطال یا استقرا) تبیین مىشوند. استدلالِ لاکاتوش این است که تمام تاریخنگارىها، نه فقط این دسته از آنها، مبتنى بر جهتگیرىهاى نظرىِ پیشین هستند؛ زیرا مورخین باید به طریقى دورهها، مسائل و الگوهاى تبیینى را از یکدیگر تشخیص دهند. مورخ علمى که تاریخ علم را عمدتا تاریخ پیشرفت معرفت تلقى مىکند (و نه زنجیرهاى از متونِ اسرارآمیزِ فاقد جایگاه ویژهى معرفتى)، باید به یکسرى اصول هنجارى در مورد فعالیت علمى متعهد باشد. جهتگیرىهاى نظرىِ پیشین او مىبایست (احتمالاً به نحوِ ضمنى) حاوى پاسخى به مسألهى تمییز باشد.
اگر حق با لاکاتوش باشد، به نظر مىرسد که تاریخ و فلسفهى علم دو جنبه از یک موضوع واحد باشند. براى آشکار شدن این نکته کافى است فیلسوفان، فلسفهورزى را با انجامِ مطالعات موردى در تاریخ علم بیاموزند و تاریخنگاران از جهتگیرىهاى نظرىِ ناخودآگاه خود بیشتر آگاه شوند. در این صورت این امکان به وجود خواهد آمد که تاریخ و فلسفهى علم رشتهى به هم پیوستهى واحدى شوند که در آن هیچ مرزِ سفت و سختى میان حقایق تاریخى و نظریههاى فلسفى وجود ندارد؛ (درست همانگونه که هیچ مرز سفت و سختى میان مشاهده و نظریه در فیزیک وجود ندارد). واقعیت آن است که پیش از این نیز دپارتمانها، انجمنها و مجلههاى تخصصىِ تاریخ و فلسفهى علم وجود داشتهاند. این اندیشه که تاریخ و فلسفه در بنیاد یکى هستند، اندیشهى جدیدى نیست. اما آیا این اندیشه، اندیشهى درستى است؟ و حتى اگر درست باشد، آیا یک اتحاد نهادین میان تاریخ و فلسفه عاقلانه است؟
کوهن در فصلِ آغازینِ کتاب تنش بنیادى (1977) به این دو سؤال پاسخ منفى مىدهد. استدلالِ او در این زمینه بر گزارش تجاربش در هدایت سمینارهاى دانشجویان تحصیلات تکمیلىِ رشتههاى تاریخ و فلسفه دربارهى آثار کلاسیک علم و فلسفه مبتنى است. کوهن مىگوید: دانشجویان فلسفه و تاریخ هر دو به یک اندازه زحمت مىکشیدند، اما «اغلب مشکل مىشد باور کرد که هر دو درگیر یک متن بودهاند» P.6) .(1977,
دانشجویان فلسفه برداشتى از متن داشتند که مبتنى بر مرزبندىهایى ظریف بود؛ مرزبندىهایى که به دلیلِ سادهى وجود نداشتن در متن، کاملاً از دیدِ دانشجویان تاریخ پنهان بودند. بیانِ این ظرایف باعث برملا شدنِ خللهاى منطقى موجود در استدلال متن اصلى مىشد؛ خللهایى که دانشجویان فلسفه ناخودآگاه آنها را پُر مىکردند. دانشجویان فلسفه اغلب وقتى که دانشجویان تاریخ به آنها نشان مىدادند که نه آن مرزبندىهاى برملاکنندهى خللِ منطقى و نه اصلاحات خللپوش آنها، هیچکدام در متنِ اصلى وجود ندارند، دچار شگفتى مىشدند. در نتیجه «گالیله و دکارتِ مقالاتِ دانشجویانِ فلسفه، دانشمند یا فیلسوفِ بهتر، اما چهرهى قرن هفدهمىِ کمتر موجهى نسبت به چهرهى ارائه شده توسط دانشجویانِ تاریخ بودند» .(1977, P.7) کوهن متوجه تفاوتهاى دیگرى نیز شد: دانشجویان تاریخ از منابع تکمیلىِ گستردهترى نسبت به دانشجویانِ فلسفه استفاده مىکردند و مقالاتشان طولانىتر، اما کمتر مستدل بود.
توضیح این تفاوتها آسان است: فلسفه و تاریخ، اهدافِ متفاوتى دارند. مورخان مىخواهند بدانند چگونه فلان شخص یا گروه قایل به فلان نظریهى علمى شدند، در حالىکه فیلسوفان، علاقهمند به بررسىِ کفایتِ خود نظریه هستند؛ بنابراین، کاملاً طبیعى است که آنها نسخهاى بسیار دقیق و مستقل از زمینهى تاریخى، از آنچه به بررسىاش فراخوانده شدند براى خود بسازند؛ به بیان دیگر، هم مورخّین و هم فیلسوفان بر «مهمترین قسمتها»ى متنِ پیش رویشان تمرکز مىکنند، اما داورىِ آنها در مورد اهمیت، بسیار با یکدیگر متفاوت است. کوهن عقیده داشت که تفاوتِ اهدافِ تاریخ و فلسفه، عادتها و نگرشهاى فکرىِ مانعةالجمعى را لازم مىآورد. مىتوان میان تاریخ و فلسفه در نوسان بود، اما نمىتوان هر دو کار را در آنِ واحد انجام داد. دانشجویانى که در رشتهى واحدِ مطالعاتِ تاریخى ـ فلسفى تحصیل کردهاند، نه شِمِّ تحلیلىِ فیلسوفان را به دست مىآورند، نه مهارتهاى روایىِ مورخین را؛ درنتیجه، به گفتهى کوهن، تاریخ و فلسفه باید با یکدیگر همکارى کنند، اما نمىتوانند در یکدیگر ادغام شوند.
کوهن آن فصل کتاب را نخستینبار به عنوان یک مقاله در سال 1968 ارائه داده بود و احتمالاً فیلسوفانِ علم، امروزه نسبت به آن روز داراى بینش تحلیلى کمتر، و بینش تاریخىِ بیشترى هستند، اما رویکردها و نتایج متفاوت تاریخ و فلسفه را هنوز مىتوان به کمک توصیف او تشخیص داد. یکى از مهمترین تفاوتها این است که فیلسوفان مایلاند تمام فراوردههاى فکرى را در قالبِ نظریهها یا، اگر نتوانستند، در قالبِ شواهدى براى نظریهها ببینند. این منشأ آن ادعاى لاکاتوش است که تمام تاریخها با نوعى جهتگیرى نظرىِ پیشین نوشته مىشدند. نیمى از حق با اوست: تمام تاریخها با نوعى جهتگیرى از پیش، نوشته مىشوند، اما این جهتگیرى از پیش، لزوما نظرى نیست.
مورد دیگرى از تمایلِ فیلسوفان به دیدنِ همهى افکار در قالب نظریهها مثلاً موردِ به اصطلاح «روانشناسى روزمره»(4) را در نظر بگیرید. «روانشناسى روزمرّه» طریقهى فهمِ هر روزىِ رفتار آدمیان دیگر است که ما براى گذران زندگى اجتماعى از آن استفاده مىکنیم و بعضى از فلاسفه در مقایسه با جامعهشناسى و روانشناسى، با نظر منفى به آن مىنگرند. براى فهمیدنِ خطاى این مقایسه، استدلال زیر را در نظر بگیرید: اگر شما از برداشتى از طبیعتِ بشرى براى تبیین یک رفتار استفاده کنید، در این صورت تمامى تبیینهاى بعدى شما باید با این برداشت سازگار باشد؛ زیرا شما با استفاده کردن از آن برداشت، خود را به آن متعهد کردهاید. این استدلال معتبرى است که معمولاً اغلب مردم، کاملاً نسبت به آن بىتوجهاند. دلیلِ این بىتوجهى آن است که تعاملِ موفق با مردم با استفاده از «روانشناسى روزمره» براى آدمیان، بسیار بسیار مهمتر است تا داشتن یک نظریهى سازگار و منسجم. براى داشتن یک زندگى اجتماعى موفق، التقاط بهاى اندکى است.
اغلبِ مورخان رویکرد مشابهى را اتخاذ مىکنند. در صورتِ یکسان بودن شرایط دیگر، آنها البته ترجیح مىدهند که کارشان مبناى تاریخنگارانهى قابل دفاعى داشته باشد. اما این دغدغههاى فراتاریخى نسبت به اشتغالِ خاطرِ اصلىِ آنها براى ارائهى تبیینهاى روایى قابل قبول، اولویت بسیار اندکى دارند. هر مورخى که بکوشد اولویت انسجام منطقى در تاریخنگارى را افزایش دهد در معرضِ خطر رها کردنِ تاریخ به نفعِ فلسفه قرار مىگیرد. حق با لاکاتوش بود که مىگفت یک مورخ علم، به عنوان یکى از معارف بشرى، باید تا حدودى از هنجارهاى عمل علمى آگاه باشد، اما نه آنکه لزوما نظریهى هنوز پدیدنیامدهاى دربارهى عقلانیت علمى داشته باشد. او تا همان معاملهاى را که دانشجویان فلسفهى کوهن با غولهاى فکرىِ اوایل دوران جدید کردند با مورخانِ علم نکرد راضى نشد. ادعاى او در مورد بسیارى از مورخان واقعى صادق نیست، اما ممکن است در مورد مورّخان ایدهآلِ فلاسفه صادق باشد.
این ملاحظات نشان مىدهند که چرا مورخان معمولاً اعتنایى به کوششهاى فلاسفه براى تاریخنگارى نمىکنند. تحقیر مورخان در حقّ فلاسفه غالبا موجب شگفتى فلاسفه مىشود؛ زیرا آنها گمان مىکنند که یک تاریخنگارىِ خوب تنها به معناى دستکارى نکردنِ شواهد یا نادیده نگرفتن حقایق مهم است. البته داشتن صداقتِ فکرى شرطى ضرورى است، اما اصلاً کافى نیست. آنچه مانع نگارشِ تاریخهاى خوب توسط اغلب فلاسفه مىشود، ناتوانىِ آنان در داورىِ یک روایت تاریخى بر مبناى اصولِ خودش، بدون توقّع نتیجهگیرىِ فلسفى از آن است. فیلسوفانِ معدودى مىتوانند در برابرِ وسوسهى هجوم به آرشیوها براى یافتن شواهد و مثالهاى نظریهى فلسفىِ مورد علاقهشان مقاومت کنند. گاهى فیلسوف ـ مورخان نظریههاى فلسفى خود را به عنوان فرضیههایى که مىبایست با رجوع به تاریخ اثبات شوند عرضه مىکنند، اما هنگامى که تاریخ قبلاً نوشته شده باشد، نظریههاى فلسفى تغییرِ وضعیتِ ظریفى مىدهند. آنها دیگر نظریههایى در انتظار تأیید شدن توسط شواهد تاریخى نیستند. بلکه تبدیل به اصولِ سازماندهندهى روایتهاى تاریخىِ موجود مىشوند. در اینجاست که مورّخان فیلسوفان را متهم به نگارش تاریخهاى بَد مىکنند؛ زیرا مىبینند در حالىکه ممکن است هیچ دروغ یا کتمانى در تاریخِ نوشته شده توسط فلاسفه نباشد، هدف آنها از روایت تاریخ، چیزى غیر از یافتن بهترین تبیین براى حوادثِ مورد نظر است.
از اینرو ممکن است مورخان وسوسه شوند و فلاسفه را کاملاً از دسترسى به آرشیوها محروم کنند. اما چارهى بهتر آن است که روایتِ تاریخى با انگیزههاى فلسفى را به عنوان یک نوع روایت تاریخىِ متمایز، با استانداردهاى ارزیابىِ مخصوص به خود، به رسمیت بشناسند. این استانداردها باید بازتاب این حقیقت باشند که فیلسوفانِ علم علاقهاى متمایز از علاقهى مورخان به تاریخ دارند. روایت، نوعِ مشروعى از استدلال است که باید در دسترس فیلسوفان علم نیز باشد، اما تنها به شرط آنکه استدلالِ فلسفى به کمکِ روایت، کاملاً از تاریخ صِرف متمایز باشد. گاهى این تمایز از خودِ متن پیداست: هیچکس فکر نمىکند که مکالماتِ افلاطون ثبت و ضبطِ گفتوگوهایى واقعىاند. یک روش، نوشتن داستانى تخیلى است که براى آنکه از نظر فلسفى آموزنده باشد، باید ساختارى به اندازهى کافى مشابه تاریخ واقعى داشته باشد. این استراتژىِ کتاب اثباتها و ابطالهاى لاکاتوش (1976) است که در آن یک «ماجراى تاریخى» که به شدت به نحو جهتدارى «برگزیده شده» در قالب یک گفتوگو عرضه مىشود، با پانویسهایى که ارتباط آن را با تاریخِ واقعى روشن مىکنند. هر چه باشد حفظ این تمایز میان تاریخ واقعى و گفتوگوىِ داستانىِ مبتنى بر آن، براى آنکه هیچگونه قرائتِ فلسفىِ خاصّى از تاریخ جاى تاریخ را نگیرد، لازم است.
پس نقش، یا بهتر بگوییم، نقشهاى تاریخ علم در فلسفه چیست؟
پیش از هر چیز تاریخ منبعى است از سؤالات و مسائل فلسفى. بررسى مسائلى نظیر یکسان ماندن یا نماندنِ هویت نظریهها در طول تاریخ، ارزیابىِ تفاسیر رقیب از اسنادِ تاریخىِ علمى و رابطهى میان دانشمندان و دانشى که تولید مىکنند، مىتواند مولّدِ اشتغال مفیدى براى فیلسوفان باشد.
دوم آنکه تاریخ علم ـ همانگونه که لاکاتوش مىگفت ـ مىتواند معیارى باشد براى محک زدن نظریههاى فلسفى. تاریخنگارىِ لاکاتوش گزارشى بود از رابطهى میانِ تاریخ علم و مسألهى تمییز. از آن زمان مسألهى تمییز ـ دستکم به صورت اولیهاش ـ دیگر مورد توجه نیست؛ شاید بدین علت که هیچیک از پاسخهاى مشهور به این مسأله از دادگاه تاریخ سربلند بیرون نیامدهاند. هیچ یک از روششناسىهایى که فیلسوفان پیشنهاد کردهاند، کمترین کفایتى براى تبیینِ رشد علوم نداشتهاند. آن توصیفهاى فلسفى از علم (شامل مُدلهاى پیشنهادىِ کوهن و لاکاتوش) که مقبولیتى داشتهاند نیز، مقبولیت خود را مدیونِ بسیار کُلّى و اجمالى بودنشان هستند. با این حال، مسألهى تمییز هرازگاهى مورد توجه قرار مىگیرد. گاهى این مسأله خارج از حوزهى فلسفه مطرح مىشود؛ مثلاً در این بحث که آیا مىتوان اجازه داد آفرینشباورى(5) در مدارسِ امریکا تدریس شود. در مواقعِ دیگر این مسأله از درونِ خودِ حوزهى فلسفه سر برمىآورد؛ مانند بحث بر سر اینکه آیا روانشناسى روزمره را باید یک علم دانست یا چیز دیگر. تا زمانى که این پرسش مطرح مىشود لازم است از تاریخ در برابر وسوسهى پاسخهاى ساده مدد گرفت.
اما تاریخ را نباید تنها به نحو سلبى و براى از اعتبار انداختنِ اسطورههاى فلسفى به کار گرفت. تاریخ مىتواند ما را در حلّ معماهاى فلسفى نیز یارى کند. کشف این نکته که ویژگىهاى مهمِ یک نظریهى علمى تنها خصوصیاتِ منطقىِ آن نظریه (نظیر انسجام یا پیچیدگى منطقىاش) نیست، بلکه عملکرد نظریه در طول زمان (پیشرفت یا پسرفت) نیز واجد اهمیت است، مثالى است از نقشى که تاریخ مىتواند در حل معماهاى فلسفى بازى کند. اگر براى مثال فرضیهى مادهى سیاه، سؤالاتِ پرثمرى را برانگیزد و به اکتشافات غیرمنتظرهاى بینجامد، مىتوان آن را حرکتِ مثبتى ارزیابى کرد. از سوى دیگر، اگر پس از یک قرن پژوهش، هیچ نشانهاى از مادهى سیاه یافت نشد، آیندگان آن را نظریهاى بىپایه و اساس خواهند دانست. این بصیرتِ حاصل از تاریخ نتایجى براى روششناسى در پى داشت و در شکلگیرىِ پاسخى پخته به نسبىگرایى نیز مؤثر بود. طبعا، این بصیرت، حاصل صورتبندىِ هیچ مورخى نیست، بلکه نتیجهى انتزاعِ یک فیلسوف از نوعِ خاصى از تبیین تاریخى است. مورخان اغلب مىخواهند بدانند چرا این یا آن نظریه بعد از مدتى اعتبار خود را از دست مىدهد. یک پاسخ آن است که نظریهها دورههاى پیشرفت و پسرفت دارند. یک فیلسوف، این اندیشهى تاریخى را به راحتى به مبنایى براى نظریهاى دربارهى عقلانیتِ علمى تبدیل مىکند؛ البته هر پاسخ، پرسشهاى جدیدى ایجاد مىکند: خواهیم پرسید که منظور از پیشرفت و پسرفت چیست؟ واژههایى که بدون رجوع به تاریخِ علم نمىتوان معناى روشنى از آنها ارائه داد.
در اینجا نطفهى پاسخى به مسألهى تمییز نیز نهفته است: اگر چیزى علم باشد، باید پرسش از پیشرفت آن نیز معنادار باشد؛ بنابراین، اختربینى و روانشناسىِ روزمره، علم نیستند؛ زیرا مسائل مهم یا سؤالات چشمگیرى ندارند که با حلّ آنها بتوانند پیشرفت کنند (یا به دلیلِ ناکامى در حلّشان پسرفت کنند). جدا از صدق و کذبِ این نکته در مورد آنچه علم دانسته مىشود و آنچه علم دانسته نمىشود، نحوهى پیدایش آن آموزه است. این نکته حاصلِ جستوجوى کتابهاى تاریخى در پى نمونههاى مثالىِ «علم» و سپس جدا کردنِ ویژگىهاى مشترکِ آن نمونهها نیست، بلکه نتیجهى تعاملى طولانى و پیچیده میان تاریخ و فلسفه است که نمىتوان آن را در فرمولِ سادهاى خلاصه کرد.
دست آخر آنکه، تاریخ علم فراهمکنندهى مادهى خامِ روایتهاى فلسفى است. از نظر آن فیلسوفانى که فکر مىکنند نوشتن تاریخهاى مُلهَم از فلسفه دربارهى رشد و تحولِ علم، بهترین روشِ فهم و بررسىِ علم است، این مهمترین نقشِ تاریخ علم است. حتى آن فیلسوفانى که از این نحوهى استدلال در قالبِ روایت مىپرهیزند، اطلاعات خود را در مورد علم جدید به همین صورت بهدست آوردهاند. فلسفهى علم در حال حاضر در فضایى جریان دارد که در آن، علم، بسیار موفق است و معرفت علمى محققا معتبرترین نوع معرفت تلقى مىشود. این فضا با فضایى که براى چهرههاى اولیهى دورانِ جدید مانند بیکن وجود داشت کاملاً متفاوت است. آنها نظریهپردازان و حامیانِ چیزِ جدید و خامى بودند. در آن زمان، تکنولوژى موجود، عمدتا محصولِ صنایعِ دستىِ سنتى بود و علم تأثیر اندکى بر زندگىِ اکثر مردم داشت. هنوز مانده بود که پنىسیلین و تلویزیونهاى قابل حمل و نقل به بازار بیایند و شکاکیت در مورد علم بسیار قابلِ تحملتر از امروز بود. سایر انواع معرفت هنوز مىتوانستند براى کسب مرجعیتى که ملازمِ در اختیار داشتن حقیقتِ مطلق بود با یکدیگر و با علم، رقابت کند؛ اما امروز وضع به گونهى دیگرى است. تمامى فیلسوفان، امروزه در سایهى حضور گستردهى علم جدید کار مىکنند. قدرت تکنولوژىِ زمانهى ما شکّاکیّت در مورد علم را بىمعنا و پرسشهاى جدیدى را مطرح نموده است: آیا تکنولوژى همیشه براى ما خوب است؟ ویژگىهاى یک علم بالغ چیست؟ در واقع پرسش این فصل تنها به این دلیل بامعنا جلوه مىکند که علم، این مقدار از عظمت، قدمت و موفقیّت که مىبینیم، برخوردار است. در روزگار بیکن، علم هیچ تاریخى نداشت. به طور خلاصه دامنهى پرسشهاى قابلِ فهمِ فلسفى و پاسخهاى مقبول به آنها توسط زمینهى تاریخىاى که این پرسشها در آن مطرح مىشوند تعیین مىگردد. اگر فیلسوفان، علاقهمند به فهمِ تأثیرِ علم بر اندیشهى خود هستند، باید خود را همداستانِ علم و فلسفه، هر دو ببینند.
آنچه فلسفه عرضه مىکند ایدهآلسازى است. هنگامى که فلسفه شکلِ تاریخِ ایدهآل شده را به خود مىگیرد، مىتوان ـ از طریق مقایسهى آن با تاریخِ معمولى ـ متوجه استدلالِ فلسفىِ آن، و همزمان، متوجه ایدهآلسازىاى که این استدلال را ممکن کرده است، شد. به علاوه، از طریق تاریخ بود که فلسفهى علم توانست فاحشترین نقطهى ضعف خود، یعنى بىارتباط بودنش با علمى که عملاً جریان داشت را ترمیم کند. آگاهى از تاریخ علم، داورى شخص را در مورد نظریههاى فلسفى دقیقتر مىکند. [به نظر مىرسد تنها] با داشتنِ فیلسوفانى که بیشتر به تحصیلِ علمِ روز مىپردازند مىتوان به این هدف رسید؛ اما فراگیرى علم روز این اشکال را نیز دارد که تنها تصویر مقطعى از رشد علم را در اختیار قرار مىدهد. همانگونه که به سختى مىتوان از یک تکفریمِ فیلم (یک «تصویر بىحرکت») حرکت را استنتاج کرد، به سختى مىتوان فهمى فلسفى از چگونگى و چرایىِ تحولاتِ علم، تنها با نظر به وضعیتِ کنونى آن به هم رساند؛ به علاوه، این خطر نیز وجود دارد که فیلسوفان، جذب اسطورهها و ارزشهاى نهادهاى علمىِ علمِ مورد علاقهى خود شوند. تاریخ، تنها با ارائهى انواع گوناگونى از حیاتِ علمى، فاصلهاى انتقادى ایجاد مىکند و باعث مىشود ارزشها و روشهاى جارىِ علم روز، قوانینِ تغییرناپذیر به نظر نرسند؛ بنابراین تنها از طریق تاریخ است که فیلسوفان مىتوانند به پرسشِ همیشگى تغییر نظریههاى علمى، روش علم و درک شاخههاى مختلفِ علمى بپردازند. بدون رجوع به تاریخ، این مسائل نه تنها حل نمىشوند، دیده هم نمىشوند.
منابع
- Feyerabend, P. 1981. Philosophical Papers, Vol.2. Problems of Empiricism (Cambridge: Cambridge University Press).
- Kuhn, T. S. 1970: The Structure of Scientific Revolutions, 2nd edn (Chicago: University of Chicago Press. 1st pub 1962).
- Kuhn, T. S. 1977: The Essential Tension (Chicago: University of Chicago Press).
- Lakatos, I. 1973: Why did Copernicus's Programme Supersede Ptolemy's? Philosophical Papers, Vol.1: The Methodology of Scientific Research Programmes, ed. J. Worral and G. Currie (Cambridge, Cambridge University Press). 102-38; Originally Published in Boston Studies in the Philosophy of Science Vol.8, 1971.
- Lakatos, I. 1976: Proofs and Refutations, ed. J. Worral and E. Zahar (Cambridge: Cambridge University Press).
________________________________________
1 Brendan Larvor, History Role in the philosophy of Science. In A Companion to the philosophy of Science Edited by W. H. Newton - Smith, Blockwell Publishers 2000.
2 وى در حال حاضر دانشجوى دکترى فلسفه علم در دانشگاه دوک آمریکاست.
3 . George Orwell (1903-1950)نویسندهى انگلیسى
4 . folk psychology
مترجم عمدا و براى پرهیز از بار منفى اصطلاحِ رایجتر «روانشناسى عامیانه»، اصطلاحِ «روانشناسى روزمره» را به کار برده است.
5 . creationism
اعتقاد به تفسیرِ تحتاللفظىِ متن کتاب مقدس در مورد آفرینش که مطابق آن خداوند جهان را در شش روزِ 24 ساعتى آفریده است.