سنجشناپذیرىِ ردهبندىها و واقعگرایى علمى از دیدگاه سنکى
آرشیو
چکیده
تز سنجشناپذیرى علمى از زمان ارائهى آن توسط کوهن و فایرابند، تزى ضدواقعگرایانه انگاشته شده است. در این مقاله استدلال مىگردد که این تز از زمان ارائهى آن تا به حال دستخوش تحولاتى بوده است و تنسیق آخرى که کوهن از آن ارائه مىنماید منافاتى با واقعگرایى علمى ندارد. اینکه چگونه مرجع یک واژهى علمى مشخص مىگردد محل مناقشهى فلاسفه بوده است. در این مقاله از نظریهاى براى ارجاع دفاع مىگردد که متضمن تلائم تز سنجشناپذیرى و واقعگرایى علمى باشد.متن
1. مقدمه
در دهههاى پنجاه و شصت میلادى چند تغییر تأثیرگذار بر فلسفهى علم، و البته بر کل فلسفه رخ داده است. از اهمّ این تغییرات مىتوان موارد زیر را برشمرد: ظهور تاریخ علم به عنوان یک رشتهى مستقل، تأثیر روانشناسى گشتالت بر فلسفهى ادراک، افول اثباتگرایى حلقهى وین، و تأثیر ویتگنشتاین متأخر و حملهى کواین بر تمایز میان جملات تحلیلى و تألیفى. سال 1962 نقطهى عطفى در ظهور فلسفهى علم پسااثباتگرایى(2) بوده است. به عقیدهى سنکى(3) در این سال کوهن(4) و فایرابند،(5) به ترتیب، با نوشتن کتاب ساختار انقلاب علمى و مقالهى «تبیین، تقلیل و تجربهگرایى» مستقل از یکدیگر، تز «سنجشناپذیرى» را مطرح نمودند .(Sankey, 1999, pp1-2) بیان مىدارد که هرچند مىتوان سال 1962 را سال ظهور این تز در عرصهى فلسفهى علم دانست، ولى این قدرى سادهانگارى در بحث است؛ و دقیقتر این است که این تز را محصول جوّ فلسفى اواخر دههى 50 و اوایل دههى 60 میلادى بدانیم که در سال 1962 امکان ظهور و بروز مىیابد. قبل از این سال نیز سنجشناپذیرى در عرصهى ریاضیات مطرح بوده و معنایى دقیق و مشخص داشته است؛ مثلاً در ریاضیات، قطر و ضلع یک مربع سنجشناپذیرند؛ چرا که اگر یکى را با عددى گویا مشخص کنیم، دیگرى عددى گنگ خواهد بود و از آنجا که نمىتوان یک عدد گنگ را با یک نقطه بر روى محور اعداد گویا مشخص کرد، لذا این دو فاقد معیار مشترکى بوده و سنجشناپذیرند .(khalidi, 2000, p172)اما آنچه کوهن و فایرابند در فلسفهى علم مطرح مىکنند قدرى متفاوت است؛ علاوه بر اینکه خود این دو نفر نیز قرائتهاى متفاوتى از این تز دارند. این تز در آراى بعدى کوهن مورد بازبینى قرار مىگیرد، درحالىکه فایرابند در رأى اولیهى خود باقى مىماند.(6) منظور فایرابند از طرح این تز مقابله با این تفکر تجربهگرایان بود که زبانى مشاهدتى و خنثى موجود است. وى با رأى تقلیلگرایى تجربهگرایان مخالف بود. استدلال او چنین است که معناى واژههاى مشاهدتى وابسته به نظریهاى است که این واژهها در آن ظهور مىیابند. از آنجا که هستىشناسىِ پایه و دستگاه مفهومى نظریهها ممکن است متفاوت باشد، لذا واژههاى به کار رفته توسط یک نظریه ممکن است در متن نظریهى دیگر تعریفشدنى نباشند. نبودن ارتباطات منطقى، که ناشى از تغییر معنایى واژههاى استفاده شده توسط نظریههاست، ممکن است باعث شود که نتوانیم محتواى نظریهها را مستقیما مقایسه کنیم؛ یعنى مفهوم تز سنجشناپذیرى را در نوشتههاى فایرابند مىتوان چنین انگاشت که امکان اینکه چنین نظریههایى فاقد هرگونه نتایج مشاهدتى یا غیرمشاهدتىِ قابل قیاسى باشند وجود دارد.
اما تز سنجشناپذیرى در آراى کوهن یکسان به کار نرفته و دستخوش تحولاتى شده است. کوهن در کتاب ساختار انقلابهاى علمى، سنجشناپذیرى را به عنوان تفاوتهاى مفهومىِ روششناسى و ادراکى (یا مشاهدتى) بین پارادایمها معرفى مىکند؛ اما در دورهى بعد، که مىتوان آن را دوران انتقال نامید و مربوط به کارهاى دههى هفتاد کوهن است، حوزهى سنجشناپذیرى محدودتر مىگردد و به جاى سنجشناپذیرى پارادایمها از سنجشناپذیرى نظریهها سخن به میان مىآید. کوهن در این دوره این تز را ارتباطى معناشناختى از ترجمهناپذیرى بین نظریهها مىداند. تز سنجشناپذیرى وى در این دوره، با آنچه کواین در باب عدم تعین ترجمه بیان مىکند قرابت زیادى دارد.(7) در دورهى سوم آراى کوهن، که عمدتا آثار دههى آخر عمر وى را تشکیل مىدهد، باز هم حوزهى تز سنجشناپذیرى محدودتر مىگردد:
مجموعهاى از واژگان که تعریف آنها وابسته به هم است در زبان تخصصى نظریهها قابل ترجمه نیستند.(8)
سنکى قرائتهاى مختلف از تز سنجشناپذیرى از سال 1962 تاکنون را در چهار گروه قرار مىدهد:
1) اینکه محتواى نظریههاى علمى قیاسناپذیرند.
2) اینکه معناى واژههاى علمى تغییر مىکند.
3) اینکه واژگان علمىِ نظریههاى رقیب را نمىتوان به هم ترجمه کرد.
4) و بالاخره اینکه معیار مشترکى براى ارزیابى نظریهها وجود ندارد.
وى براى اینکه باز هم بحث را بیشتر جمعبندى کند، سه قرائت اول را در ذیل عنوان «سنجشناپذیرى معنایى»(9) و قرائت چهارم را در ذیل عنوان «سنجشناپذیرى روششناسى»(10) قرار مىدهد. «سنجشناپذیرى ردهبندىها»(11) خود نوعى از سنجشناپذیرى معنایى است و مطابق با آن چیزى است که کوهن در دورهى سوم این تز در آثارش ارائه مىنماید .(Sankey, 1999, p2) سنکى استدلال مىکند که این تز نه تنها تبعات غیرواقعگرایانه ندارد، بلکه با واقعگرایى علمى(12) کاملاً سازگار است. این مقاله به این استدلال سنکى مىپردازد. البته نیاز به ذکر است که سنکى با سنجشناپذیرى روششناسى مخالف است و نوعى تکثرگرایى روششناسى(13) را ارائه مىنماید و همنوایى آن را با واقعگرایى نشان مىدهد که خود مقولهى دیگرى است و ذکر استدلالات وى در این زمینه به مقالهاى دیگر موکول مىگردد.
2ـ نظریهى توصیفىِ ارجاع(14) و طرح مسأله
در تقریرى که سنکى از مسأله داد، نظریهى توصیفى ـ علّى ارجاع(15) نقش مهمى را ایفا مىنماید، ولى از آنجا که این نظریه در راستاى رفع کاستىهاى نظریهى علّىِ ارجاع(16) بیان شده و خود نظریهى اخیر نیز در جهت رفع ایرادات نظریهى توصیفى ارجاع ارائه گردیده است؛ لذا به جاست که طرح مسأله با نظریهى توصیفى ارجاع آغاز گردد.
فرگه(17) (1892) دو ویژگى براى معنا(18) بیان مىکند که ذکر آنها به طرح این مسأله کمک مىنماید:
1ـ واژهها ممکن است داراى معنا(19)هاى متفاوتى باشند، هر چند به یک مرجع(20) دلالت کنند. مثال کلاسیک فرگه در این مورد مثال «ستارهى صبحگاهى» و «ستارهى شامگاهى» است که علىرغم معناهاى متفاوت به یک مرجع که همان «سیارهى زهره» است اشاره مىکنند.
2ـ معناى یک واژه تعیینکنندهى مرجع آن است؛ بهویژه اگر ما فرض نماییم که معناى یک واژه با توصیف آن مشخص مىشود و مرجع آن نیز بهعنوان چیزى که تعیینکنندهى آن توصیف است مشخص مىگردد، معلوم مىشود که چرا معناى یک واژه تعیینکنندهى مرجع آن است. به این نظریه «نظریهى توصیفى ارجاع» گفته مىشود که فرگه و راسل(21) در مقابل نظریهى قدیمىتر ارجاع ارائه کردهاند که مطابق آن نظریهى قدیمىتر ـ که تقریرى از آن در رأى جان استوارت میل(22) ([1843] 1867 ص20 به نقل از مایکل دِویت(23)) یافت مىگردد ـ معناى یک اسم چیزى جز نقش آن در مشخص کردن یک شىء نیست. مثال فرگه به خوبى، ناکارآمدى این نظریه را مشخص مىسازد: به دو جملهى: «ستارهى صبحگاهى ستارهى شامگاهى است.» و «ستارهى صبحگاهى ستارهى صبحگاهى است.» توجه کنید. جملهى اول جملهاى تألیفى است، در حالىکه جملهى دوم تحلیلى است. جملهى اول تجربى است و جملهى دوم پیشینى. جملهى اول ممکنالصدق است در حالىکه جملهى دوم ضرورى است و، علاوه بر همهى این موارد، فرگه بر این تفاوت تأکید مىورزد که جملهى اول آگاهىدهنده و بیانگر یک اکتشاف مهم در نجوم است، در حالىکه جملهى دوم جملهاى پیشپاافتاده از منطق است که آگاهىدهنده نیست. خلاصه اینکه، معناى این دو جمله آشکارا متفاوت است؛ در حالىکه نظریهى قدیمى ارجاع بین این دو جمله تفاوتى قایل نمىشود.
ایراد دومى که فرگه به نظریهى قدیمى مىگیرد به جملات وجودى مربوط مىشود؛ مثلاً جملهى «سیمرغ وجود ندارد.» جملهاى درست است و از آنجا که این جمله درست است، سیمرغ هیچ چیزى را مشخص نمىکند و درنتیجه مطابق نظریهى قدیمى، سیمرغ بایستى بىمعنا باشد و به تبع آن جملهى «سیمرغ وجود ندارد.» نیز بایستى فاقد معنا باشد، درحالىکه این جمله جملهاى کاملاً معنادار است؛ چرا که اگر چنین نباشد نمىتواند صادق باشد.
فرگه در مواجهه با چنین مشکلاتى بود که نظریهى توصیفى ارجاع را مطرح نمود.
اما موضع قایلان به تزِ سنجشناپذیرى، مانند کوهن و فایرابند، نسبت به این نظریه چیست؟ کوهن و مخصوصا فایرابند از این نظریه استقبال مىکنند؛ چراکه این دیدگاه که «معناى واژگان علمى وابسته به نظریهاى است که واژگان در آن بروز مىکنند»، نوعى توسعهى نظریهى توصیفىِ ارجاع است و بهراحتى از آن سنجشناپذیرى ناشى از تغییر مرجع ناشى مىگردد؛ زیرا با تغییر در توصیفات، مراجع نیز تغییر مىکنند. ولى با وجود این هماهنگى بین نظریهى توصیفى ارجاع و تز سنجشناپذیرى، اسرائیل شفلر(24) برداشت دیگرى از نظریهى توصیفى ارجاع دارد که مخالف تز سنجشناپذیرى است. وى از مثال «سیارهى زهره»ى فرگه استفاده کرده و مىگوید: محتواى دو نظریه ممکن است بهوسیلهى مرجع مشترک مورد قیاس واقع شوند، هرچند که واژگان آن نظریهها از لحاظ معنا متفاوت باشند (شفلر، 1967، فصل 3 به نقل از سنکى، 2000، ص128)؛ اما براى این استدلال شفلر مىتوان دو جواب قاطع از طرف کوهن و فایرابند مطرح نمود:
1ـ موارد تاریخى نشان مىدهند که تغییر در مرجع از موارد شایع در تاریخ علم است؛ مثلاً بعید است که مرجع واژهى «اتم» در علمِ امروز همان چیزى باشد که در دورهى یونان باستان کاربرد داشته است.
2ـ گاهى توصیفهایى که مشخصکنندهى معناى یک واژه هستند، چنان تغییرات شدیدى مىکنند که اشیاى مربوط به مجموعههاى جدا از هم تعیینکنندهى آن توصیفاتاند؛ یعنى تغییر شدید مفاهیم، بیانگر تغییر در مرجع نیز هست؛ هر چند جواب دوم را مىتوان بیان دیگرى از استدلال اول دانست. ایراد دیگرى نیز مىتوان به استدلال شفلر وارد نمود: درحالىکه مرجع مشترک ممکن است براى مقایسهى محتوا کافى باشد، ولى چه دلیلى وجود دارد که مرجع تغییر نکند؟ آنچه تمایز فرگه و مثال سیارهى زهره نشان مىدهد، بیانگر حکمى وجودى است؛ یعنى مواردى از تغییر مفاهیم وجود دارد که در آنها مرجع تغییر نمىکند و در اینکه آیا ممکن است مواردى هم وجود داشته باشد که در آنها مرجع نیز تغییر کند، سکوت اختیار مىکند؛ همچنانکه در تاریخ علم چنین مواردى وجود داشته است. پس، از قرار باید میان دو تفسیر مختلف از نظریهى توصیفى ارجاع در تقابل با تز سنجشناپذیرى، خلاف نظر شفلر، به رأى کوهن و فایرابند صحّه بگذاریم؛ اما این صحّهگذارى سبب بروز مشکلى در پیشرفت علمى به روایت واقعگرایان علمى مىگردد. دیدگاه غالب در میان فلاسفهى علم این است که پیشرفت علمى مشتمل بر پیشرفت به سوى برخى اهداف است، اما اینکه این هدف چیست اختلاف نظر زیادى وجود دارد که البته در میان اهداف مختلف، حقیقت، سادگى، سازگارى و قدرت تبیین، بیشترین توجهها را به خود جلب کردهاند. واقعگرایان علمى بر این باورند که هدف علم کشف حقیقت دربارهى واقعیت عینى است و اینکه پیشرفت علمى همگرایى فزایندهاى به سمت این حقیقت دارد؛ اما اینکه تاریخ علم مشتمل بر گذارهاى فراوانى میان نظریههایى بوده که در آنها واژگانْ مراجع یکسانى نداشتهاند، پس چگونه چنین پیشرفتى به سمت حقیقت امکان مىیابد؟ طبیعى است که واقعگرایان علمى به نحوى درصدد حمایت از رأى شفلر و مقابله با آراى کوهن و فایرابند برآیند.
3ـ نظریهى علّى ارجاع
شائون کریپکى(25) و هیلارى پاتنم(26) فرض تعیینِ مرجع بهوسیلهى معنا را باعث شکست رأى شفلر در برابر آراى کوهن و فایرابند مىدانند. آنها درصدد ردّ این فرض برآمدند. نظریهى علّى ارجاع نظریهاى است که تداوم مرجع را در تغییرات مفاهیم تضمین خواهد کرد: مرجع با یک ارتباط علّى بین گویشگر و شىء تعیین مىگردد و نه با معنا. مرجع بهوسیلهى ارتباطات علّى مختلف و سایر ارتباطات عملگرایانه که گویشگران به محیط خود اعمال مىکنند و در یک تعامل زبانى با جهان متعیّن مىگردد. پس در این رویکرد، مرجع، بهوسیلهى ارضاى توصیفاتى که مشخصکنندهى معنا هستند مشخص نمىگردد.
پاتنم براى اینکه این استقلال تعیّن مرجع از محتواى توصیفى را نشان دهد، آزمایشى فکرى را طراحى مىکند. وى سیارهاى را در نظر مىگیرد که تمام خصوصیات آن مانند زمین است و تنها یک ویژگى آن با زمین تفاوت دارد. مایعى که در سیارهى فرضى دریاها، دریاچهها و اقیانوسها را پر کرده است و بهعنوان باران از آسمان مىبارد و برطرفکنندهى تشنگى است و آتش را خاموش مىکند و... برخلاف زمین، که چنین مایعى داراى ترکیب شیمیایى H2O است، فرمول شیمیایى آن xyzاست. هر چند که گویشگران سیارهى فرضى، همانند گویشگران زمینى، به این مایع «آب» مىگویند. سؤال پاتنم این است که آیا واژهى «آب» در این دو سیاره به یک ماده ارجاع مىکند؟ پاسخ وى به این سؤال منفى است؛ زیرا این واژه در زمین به H2Oارجاع مىکند، ولى در سیارهى فرضى به xyz؛ یعنى معنا نمىتواند به تنهایى تعیّنبخش مرجع باشد. پاتنم نتیجه مىگیرد که عناصر زمینهاىِ دیگرى در تعیین مرجع دخالت دارند. در اینجا ممکن است این سؤال مطرح شود که چرا H2Oبودن و یا xyzبودنِ آب را از سایر ویژگىهاى آن متمایز ساختهایم؟ پاسخ این است که معنا با وجود انسان تشخیص مىیابد، ولى از دیدگاه واقعگرایان، که پاتنم در زمرهى آنان است، مرجع مستقل از انسان نیز وجود دارد. اگر در جهان هیچ انسانى وجود نداشته باشد باز ترکیب شیمیایى H2O و xyzمتفاوت است. در این مثال منظور پاتنم تفاوتهایى است که در ذات این دو ماده ممکن است وجود داشته باشد، هرچند که هر دو به یک صورت به حس در آیند.
ایدهى اصلى که چگونه مرجع بهوسیلهى روابط علّى تعیین مىگردد، در رأى کرپیکى در مورد نامگذارى اوّلیه(27) یافت مىشود. مرجع در یک نامگذارى اولیّه مشخص مىگردد؛ که به صورت مرسوم این عمل با اشاره صورت مىپذیرد. گویشگران بعدى توانایى ارجاع به واژه را از طریق یک زنجیرهى علّى که با نامگذارى اوّلیه مرتبط است کسب مىکنند؛ نه اینکه این توانایى را از یک توصیف تعیینکنندهى مرجع که گویشگران آن را مرتبط با آن واژه مىدانند کسب نمایند.
حسن نظریهى علّى ارجاع از دیدگاه واقعگرایان، عدم وابستگى مرجع به معناست، ولى این نظریه نیز پاسخگوى ایرادهایى که کوهن و فایرابند مطرح کردهاند نیست؛ چرا که مشکل موارد تاریخى، که در آنها مرجع تغییر مىکند، همچنان باقى است؛ افزون بر این مشکل که مرجع انواع طبیعىِ(28) مشاهدهپذیر چگونه باید مشخص گردد؟ نمونهاى از این مشکل در مثال سیارهى فرضى پاتنم دیده شد (کیم استرلنى ،1983، ص121 به نقل از سنکى، 2000، ص133).
آزمایش فکرى دیگرى براى مواجهه با این سؤال مطرح مىکند. وى مىگوید: فرض کنید که او به مریخ رفته است و در آنجا حیوانى شبیه گربه را مىبیند و واژهى «شمت»(29) را براى آن ارائه مىکند. شمتها حیواناتى هستند که ارتباط خاصى با آن شمتى که او در آن لحظه با آن مواجه شده است دارند؛ ولى چه چیزى این ارتباط را مشخص مىکند؟ چرا که این شمت عضوى از بسیارى از انواع طبیعى خواهد بود؛ مثلاً عضوى از اشیاى فیزیکى یا موجودات جاندار یا موجودات جاندار از یک نوع بیوشیمیایىِ خاص و یا موجودات جاندار با ویژگىهاى ساختارى خاص و ... مشکل این است که ارتباطات علّىِ موجود در معرفىِ با اشاره، مشخصکنندهى یک نوع خاص نیست، بلکه انواع زیادى را مشخص مىکند. مشکل نظریهى علّى ارجاع به اینجا نیز ختم نمىشود.
مرجعِ واژههاى نظرى(30) چگونه باید مشخص گردد؟ پاتنم در پاسخ به این سؤال مىگوید: با توصیفات علّى و در حضور پدیدارهاى مشاهدهپذیر مىتوان مرجع واژههاى نظرى را مشخص کرد. وى به عنوان مثال توصیف مىکند که چگونه بنجامین فرانکلین در حالىکه رشتهاى فلزى را که به بادبادکى که مورد اصابت رعد و برق قرار گرفته متصل بود در دست داشت و شوکى را در دستش احساس کرد و واژهى «الکتریسیته» را براى بیان عامل بهوجودآورندهى این پدیده ارائه نمود. اما این استدلال پاتنم خالى از اشکال نیست؛ مثلاً فرض نمایید در حالىکه به آتشى اشاره مىکنیم بگوییم عامل به وجود آوردن این پدیده «فلوژیستون» است. اما اگر اکسیژن عامل به وجود آورندهى آتش است، پس فلوژیستون باید به اکسیژن ارجاع دهد؛ ولى از آنجا که فلوژیستون اصلاً وجود ندارد، پس واژهى فلوژیستون به اشتباه به اکسیژن ارجاع نمىکند، بلکه این واژه اصلاً به چیزى ارجاع نمىکند. این مثال نشان مىدهد که صرف یک توصیف علّى، مانند: «آنچه سبب این پدیده شده است.» کافى نیست؛ بلکه علاوه بر آن دستگاههاى توصیفى خاص دیگرى نیز براى معرفى مرجع یک واژهى نظرى لازم است.
سنکى براى رفع این مشکل بر نظریهى توصیفى ـ علّى ارجاع(31) یا توصیفگرایى علّى(32) صحّه مىگذارد.
4ـ نظریهى توصیفى ـ علّى ارجاع
مطابق این نظریه مرجع نهتنها ممکن است در استفادههاى پس از نامگذارى واژه تغییر کند، بلکه توصیفات نقشهاى علّى نیز در تعیین مرجع واژههاى نظرى دخیلاند؛ به عبارت دیگر، روابط علّى که بر پایهى آنها مرجع مشخص مىشود باید با توصیف تکمیل گردند؛ مثلاً در حالىکه یک نوع را با اشاره به یک نمونه از آن مشخص مىکنیم، مرجع بهوسیلهى رابطهى علّى ادراک با توصیفات خاصى براى نوعى که نمونه به آن نوع تعلق دارد مشخص مىشود؛ و یا در مورد ارجاع دادن به واژههاى نظرى مشاهدهناپذیر، رابطهى علّى که مشخصکنندهى مرجع است، بایستى خود با توصیف مشخص گردد؛ یعنى واژگان نظرى بهوسیلهى توصیفِ سازوکار علّى مشخص مىشوند و اینطور در نظر گرفته مىشود که کارکرد مراجع مشاهدهناپذیر، مولّد پدیدارهاى مشاهدهپذیر خاصى است.
علىرغم اینکه مدل توصیفى ـ علّىِ ارجاع، معضلات مربوط به ارجاع به واژههاى نظرى را مرتفع مىکند، به مسألهى تغییرات در مرجع نمىپردازد. براى حل این معضل، نظریهى علّى ارجاع بایستى براى استفادههاى پس از نامگذارى اولیهى واژه نیز نقشى در ارجاع قایل شود؛ یعنى مرجع ممکن است در استفادههاى بعدى از واژه دچار تغییراتى شود، در حالىکه در نظریهى علّى ارجاع، مرجع در نامگذارى اولیه ثابت باقى مىماند. پس از اینکه واژهاى در نامگذارى اولیه معرفى گردید، گویشگران آن را در موارد گوناگون به کار مىبرند؛ مثلاً یک واژه ممکن است براى ارجاع به یک نوع خاص معرفى گردد، ولى در استفادههاى بعدى، براى اعضاى نوع دیگرى نیز بهکار مىرود. البته سنکى محدودهى تغییرات مرجع را بسیار محدود مىداند. وى در این دیدگاه خود را با نوعى از سنجشناپذیرى که در آثار آخر کوهن یافت مىشود متناسب مىداند و آن را سنجشناپذیرىِ ردهبندىها مىخواند.
5ـ سنجشناپذیرىِ ردهبندىها
کوهن ویژگى انقلابهاى علمى را تغییر در ساختارهاى ردهبندى مىداند. نظریهها هویاتى را که در حوزهى خود دارند با این ساختارها طبقهبندى مىکنند؛ بهعنوان مثال، وى چنین مىگوید که قبل از انقلاب کپرنیکى خورشید و ماه سیاره بودند، ولى زمین سیاره نبود. بعد از انقلاب کپرنیکى زمین سیاره شد در حالىکه خورشید ستاره و ماه نیز قمر گشت (kuhn, 1987, p8). سنکى اشاره مىکند که این گفتهى کوهن این شائبه را ایجاد مىکند که گویا خود این هویات هستند که تغییر مىکنند نه نظام ردهبندىِ آنها. وى در ادامه مىافزاید: البته آنچه مقصود کوهن بوده احتمالاً این است که خورشید در ابتدا جزء سیارات طبقهبندى مىشد، در حالىکه بعدا بهعنوان ستاره طبقهبندى گردیده است.
مثال انقلاب کپرنیکى چهار ویژگى تغییرات در ردهبندى را که مدّنظر کوهن بوده است مشخص مىکند:
1ـ مجموعهاى از هویات ثابت و لایتغیر وجود دارد که در این مثال، اجرام سماوى این مجموعهى هویات را تشکیل مىدهند. این هویات در دستههاى مختلفى مانند ستاره، سیاره، قمر و... تقسیم مىگردند.
2ـ تغییر در ردهبندى، یک تغییر کلى در ساختار ردهبندى نیست، چرا که مقولات قدیمى، مانند سیاره، در ردهبندى جدید نیز حفظ مىگردند.
3ـ تغییر در ردهبندى، هم شامل تغییرهاى شىء یا مجموعهى اشیاى بین مقولات است و هم شامل معرفى مقولات جدید.
4ـ در نتیجهى این طبقهبندى مجدد، برخى از هویاتى که قبلاً نامشابه در نظر گرفته مىشدند عضو یک مقوله شده و مشابه مىشوند.
چنین تغییرى در ردهبندى، برخى تبعات معناشناسى نیز دارد. درست است که تغییر عمده در هستىشناسى یا افزودن مقولات جدید ممکن است باعث معرفى واژگان جدیدى گردد که با واژگان گذشته به لحاظ معنایى متفاوت است، ولى در غالب اوقات واژگان قبل از انقلاب در گذار تغییرات ردهبندى حفظ مىشوند و بدینترتیب فقط در معرض تغییر معنایى هستند. وقتى ضابطهى بهکارگیرى واژه در مقوله تغییر مىکند، ممکن است معناى واژه عوض شود، ولى وقتى اشیا بین مقولات جابهجا مىشوند، ممکن است علاوه بر معنا، مرجع نیز دستخوش تغییر شود.
تغییر معنایى که در ارتباط با تغییر ردهبندى صورت مىگیرد، جایگاه ویژهاى در تز سنجشناپذیرى دارد که بر اساس این تز، کوهن ادعاهایى ضدواقعگرایانه مطرح مىکند. کوهن اغلب منتقد این رأى واقعگرایانه بود که «پیشرفت علم با برپایى صدق دربارهى حوزهى مشترکى از هویات است». انتقاد وى نیز عموما بر پایهى رویداد تغییرات انقلابىِ هستىشناسانه در تاریخ علم استوار است. استدلال وى را مىتوان به این صورت خلاصه نمود: در جریان گذار بین نظریهها تغییرات شدیدى در توصیف هویاتى که بهوسیلهى نظریه مفروض گرفته مىشوند روى مىدهد؛ بنابراین نظریههاى بعدى دیگر به هویاتى که نظریههاى قدیمى به آنها ارجاع مىکردند، ارجاع نمىکنند و واضح است که در این صورت پیشرفت علم باعث افزایش صدق دربارهى مجموعهاى مشترک از هویات نمىشود. نظریهى علّىِ ارجاع پاسخى به این استدلال کوهن است که با توجه به کاستىهاى آن سنکى نظریهى توصیفى ـ علّى ارجاع را ارائه مىنماید.
اما کوهن در کارهاى آخرش استدلال دیگرى نیز علیه دیدگاه واقعگرایانه در مورد پیشرفت ارائه مىکند که در آن تقرّب به حقیقت نظریههاى علمى بىمعنا تلقى مىشود. وى مىگوید:
هیچ مقیاس مشترکى براى مقایسهى نظریات ارسطو و نیوتن در مورد نیرو و حرکت وجود ندارد که پایهاى براى این ادعا باشد که ادعاهاى نیوتن در این باره نزدیکتر به حقیقت است؛ زیرا حتى اگر واژگان فیزیک نوین را تقویت کنیم باز هم احکام ارسطویى از قبیل اینکه «نیرو متناسب با حرکت است» و یا اینکه «خلأ غیرممکن است» قابل بیان در آن نبوده و بىمعناست (kuhn, 1993, p330)؛ براى مثال ارسطو مىپندارد که هر نوع حرکتى مستلزم نیرو است، در حالىکه در فیزیک نیوتن تنها حرکات شتابدار به نیرو نیاز دارند.
در اینجا کوهن در واقع از ترجمهناپذیرى دو نظریهى علمى با هم، این نتیجه را مىگیرد که نمىتوان ادعایى مبنى بر اینکه کدامیک ممکن است به حقیقت نزدیکتر باشد کرد؛ یعنى او از تز سنجشناپذیرى، به غیر قابل دفاع بودن ادعاى واقعگرایان در باب پیشرفت علمى رأى مىدهد. سنکى این استدلال کوهن را درست نمىداند و مدعى است که هرچند نظریات ممکن است ترجمهناپذیر باشند، امکان دارد که دربارهى یک مجموعه هویات خاص ادعاهایى داشته باشند که کمتر یا بیشتر به حقیقت نزدیک باشد. استدلال وى در این مورد از سه بخش مرتبط به هم تشکیل شده است:
1ـ اینکه نظریههاى رقیب دربارهى یک حوزهى خاص علىالاصول نمىتوانند کمتر یا بیشتر از دیگرى به حقیقت نزدیک باشند، نامعقول است. گرچه چنین نظریههایى نمىتوانند به همهى هویات واقعى ارجاع دهند، حداقل برخى از واژگان به کار رفته در نظریهها بایستى به برخى از چنین هویاتى ارجاع کنند؛ زیرا اگر چنین نظریههایى در آن حوزهى خاص رقیب هستند، بایستى در برخى از هویات مورد ارجاع اشتراک داشته باشند.
2ـ نتیجهى ترجمهناپذیرى بین نظریهها این نیست که نمىتوان برخى از آنها را به حقیقت نزدیکتر دانست. نکتهى اساسى در این سخن این است که حقیقت بیش از آنکه به معنا بستگى داشته باشد، به مرجع بستگى دارد؛ بنابراین جملات دربارهى چیزهاى یکسان ممکن است درست یا نادرست باشند، هرچند واژگان آنها به لحاظ معنا تفاوت داشته باشد. با پذیرش امکان هممعنا نبودن عباراتى که مرجع مشترک دارند، واژگان نظریههاى ترجمهناپذیر به یکدیگر، ممکن است مصادیق یکسان یا همپوشندهاى داشته باشند؛ پس امکان اینکه دو نظریه ترجمهناپذیر باشند ولى مرجع واژگان آنها مجموعهى مشترکى از هویات باشد وجود دارد. اما چنین امکانى نظریه را قادر مىسازد که مقادیر بیشترى از حقیقت را دربارهى مجموعهى چیزهاى مشترک بگوید. گوهر هر دو بخش استدلال در این است که اندیشهى تقرب به حقیقت، توسط ترجمهناپذیرى بین نظریهها خدشهاى نمىبیند. اما اعتراض کوهن صرفا این نبود که یک نظریه نمىتواند از نظریهى دیگر به حقیقت نزدیکتر باشد، بلکه این بود که مبنایى براى قضاوت در مورد اینکه کدام نظریه به حقیقت نزدیکتر است نیز وجود ندارد. ادعاى کوهن این است که ترجمهناپذیرى بین ساختارهاى ردهبندى نظریات، باعث مىشود که نتوانیم آنها را از لحاظ نزدیکى به حقیقت مقایسه نماییم. بخش سوم استدلال سنکى پاسخ به این ادعاست.
3ـ اعتراض کوهن به چنین مقایسهاى قانعکننده نیست. کوهن مىگوید:
به علت اینکه احکام یک نظریه نمىتوانند در ساختارهاى ردهبندىِ(33) نظریهى دیگر فرمولبندى شوند؛ لذا این احکام به لحاظ نزدیکى به حقیقت قابل قیاس نیستند .(kuhn, 1993, p330)
اما اصلاً نیازى به این کار نیست. ساختار ردهبندىِ یک نظریه، واژگان خاص یک نظریه است که بخش مشخصى از یک زبان طبیعى را شکل مىدهد؛ بنابراین، ساختارهاى ردهبندىِ جانشین نیز، درون یک «زبان زمینهاى» مطرح مىگردند که حاوى تنوعى از واژگان با زمینههاى کاربردى خاص است. در اینجا زبان طبیعى یک فرازبان است و با به کارگیرى زبان طبیعى بهعنوان یک فرازبان، مىتوان گفت که برخى از جملاتِ زبانِ موضوعى، یک ساختارِ ردهبندىِ درستى هستند؛ در حالى که جملهى دیگرى از یک زبان موضوعى و از یک ساختار ردهبندىِ دیگر نادرست است.
اعتراض دیگر کوهن به واقعگرایى، اعتراض وى به نظریهى تطابقى صدق است. وى مدعى است که ساختارهاى ردهبندى، ساختارهاى قراردادى هستند و فاقد ارزش صدقاند؛ یعنى طرد تطابق بین نظریه و واقعیت در رأى کوهن به شکل طرد این مضمون است که ساختارهاى ردهبندى ممکن است درست یا نادرست باشند، هر چند وى تصدیق مىکند که مفهوم صدق در درون متن یک ساختار معنایى داراى نقش است. وى مىگوید: مثلاً در درون ساختار معنایى ارسطویى معقول است که از درستى و نادرستى احکام ارسطویى سخن بگوییم، ولى نمىتوان از درستى و نادرستى آن احکام در ساختار معنایى نیوتنى صحبت کرد .(Ibid, pp330-331) کوهن مىگوید: ساختارهاى ردهبندى نه درستاند و نه نادرست و فقط قرارداد هستند. البته در این مورد کاملاً درست مىگوید؛ زیرا هر ساختار ردهبندى، مجموعهاى از واژگان است، ولى این واژگان نیستند که درستى و نادرستى مىپذیرند، بلکه احکام چنین وضعى دارند؛ و در اینکه معناى خاص واژگان، نوعى قرارداد زبانى است نیز، حق با وى است. اما مشکل از اینجا شروع مىشود که کوهن نتیجه مىگیرد که نظریهها قادر به بازنمایى واقعى حقیقت نیستند. به نظر مىرسد که استدلال او چنین است که نظریهها به علت اینکه ساختارهاى ردهبندى وضعیت قراردادى دارند، نمىتوانند مطابق با واقع باشند .(Ibid, p330)
سنکى چنین استدلال مىکند که این دو موضوع کاملاً از هم جدا هستند. علىرغم اینکه واژگان معناى خود را از طریق قرارداد کسب مىکنند، صدقِ احکامى که حاوى این واژگان هستند ممکن است به نحوهى قرار داشتن اشیا در جهان بستگى داشته باشد. این خود با مشکلى دیگر، یعنى مسألهى قراردادى بودن ساختارهاى ردهبندى ارتباط دارد. کوهن چنین مىنویسد که گویا قراردادى بودن، صدق را درون ساختارهاى ردهبندى مطرح مىکند و نه اینکه آیا نظریه با واقعیت ارتباط دارد یا خیر. اما این تأکید بر قراردادى بودن، باعث مىشود که دیگر ساختارهاى ردهبندى نقش نظرى مهمى نداشته باشند. واژگان یک ساختار ردهبندى انواعى طبیعى هستند که بهوسیلهى یک نظریهى علمى براى بیان تصویر آن در جهان ارائه گردیدهاند؛ براى مثال، ساختار ردهبندى نظریهى فلوژیستون شامل واژگانى مانند «فلوژیستون» «فلوژیستونه شدن» «هواى بىفلوژیستون» و... است. در واقع یکى از پیشرفتهاى مهم علمى ناشى از این کشف بود که هویات مفروضه بهوسیلهى نظریهى فلوژیستون در واقع وجود ندارند؛ و این نشان مىدهد که صدق نمىتواند فقط موضوعى درون ساختار ردهبندى باشد.
6ـ خلاصه
تز سنجشناپذیرى عموما به عنوان تهدیدى جدى براى واقعگرایىِ علمى در نظر گرفته مىشود. کوهن شخصا چندین ادعاى غیر واقعگرایانه را به این تز مربوط مىکند. اما سنکى بر آن است که نشان دهد واقعگرایان نباید سنجشناپذیرىِ ردهبندىها را تهدیدى براى خود بدانند.
از دیدگاه سنکى واقعگرایى علمى اساسا مشتمل بر چهار مؤلفهى اصلى است:
اولین مؤلفهى آن ضد ابزارگرایى است: هویات مشاهدهناپذیرِ مفروضِ نظریههاى علمى، فقط ابزارهایى براى پیشبینى نیستند بلکه واقعا وجود دارند.
مؤلفهى دوم مؤلفهاى هدفشناسانه است: هدفِ علم کشف حقیقت دربارهى جهان است و پیشرفت علمى مشتمل بر گام نهادن به سوى این هدف است.
سوم اینکه واقعگرایان نظریهى تطابقى صدق را مىپذیرند؛ نظریهاى که مطابق آن آنچه یک حکم را صادق مىسازد این است که جهان واقعا چنان باشد که در حکم آمده است.
و چهارم اینکه واقعگرایىِ علمى نوعى از واقعگرایىِ متافیزیکى است: دانشمندان واقعیتى عینى را مورد کاوش قرار مىدهند، واقعیتى که وجود آن، ساختار آن و شاخصههاى آن همگى از فعالیت ذهن آدمى مستقل است.
سنکى مدعى است که واقعگرایى علمى با این مشخصات در برابر تز سنجشناپذیرى ردهبندىها تسلیم نخواهد شد. چنانکه دیدیم، کوهن استدلال مىکند که ترجمهناپذیرى بین نظریهها مانعى است براى همگرایى به سوى حقیقت، و به خاطر قراردادى بودن واژگان، تطابق بین نظریه و واقعیت را نمىپذیرد. اما چنانکه سنکى استدلال نمود نه طردِ پیشرفت به سوى حقیقت از جانب کوهن و نه طرد نظریهى تطابقى صدق توسط او بر پایهى تز سنجشناپذیرى ردهبندىها نیست. پس سنکى استدلال کرده است که مؤلفههاى دوم و سوم واقعگرایى علمى، خلاف نظر کوهن، تعارضى با تز سنجشناپذیرى ردهبندىها ندارد. اما از دیدگاه سنکى دو مؤلفهى دیگر واقعگرایىِ علمى، یعنى جنبهى ضد ابزارگرایانهى آن و واقعگرایى متافیزیکى، اصلاً ارتباطى با تز سنجشناپذیرى ندارند.
از نظر جنبهى ضد ابزارگرایانهى واقعگرایى، موضوع ترجمهى بین نظریهها کاملاً موضوعى جدا از واقعى بودن یا نبودن هویات نظرى است. مفاهیم به کار رفته در نظریهها ممکن است در تاریخ علم تکامل پیدا کند، بدون توجه به اینکه آیا هویات مشاهدهناپذیر موجود هستند یا نه و یا اینکه واژههاى نظرى باید بهعنوان بیاناتى که واقعا به چیزى ارجاع مىکنند یا نه، در نظر گرفته شوند. سنکى معتقد است که حتى در یک سطح بالاتر، تصویر کوهن از علم، که مشتمل بازبینىهاى مداومِ مفاهیم و تغییر در ساختارهاى دستهبندى است، کاملاً همساز و متوافق با برداشت واقعگراى علمى از علم است؛ چرا که مطابق واقعگرایى علمى، نظریههاى علمى براى تبیین پدیدههاى مشاهدهپذیر بر مبناى رفتارِ هویاتِ مشاهدهناپذیر ارائه مىگردند. توسعهى چنین نظریههاى تبیینگرى مشتمل بر شکلگیرى مفاهیم درست و دستهبندى این هویات و پدیدارهاست. از آنجا که توسعهى یک نظریه فرایندى خطابردار است و مشتمل بر بازبینىهاى مداوم در سایهى یافتههاى جدید تجربى است؛ جرح و تعدیل در مفاهیم و دستهبندىهاى به کار گرفته شده در نظریهها یک ویژگى همیشگى پژوهش علمى است. اما با شیوع تغییرات در مفاهیم و دستهبندىها، ترجمهناپذیرى بین نظریهها، از نوعى که کوهن از آن سخن مىگوید، امرى رایج در تغییر نظریههاست.
بالاخره، مؤلفهى چهارم واقعگرایى علمى نیز به وسیلهى تز سنجشناپذیرى ردهبندىها خدشهاى نمىبیند. سنکى مىپذیرد که کوهن در جاهایى، البته به ندرت، صحبت از این امر کرده است که جهان همراه پارادایمها تغییر مىکند و اینکه جهان وابسته به ذهن است، اما سنکى معتقد است که چنین ادعاهایى هیچ نقشى در استدلال به نفع ترجمهناپذیرى بین نظریهها ندارد. افزون بر اینکه، احتیاجى به این فرض نیز نیست که جهان با تغییر در ردهبندىها تغییر مىکند. نظریههاى مختلف، جهان را به شکلهاى مختلفى دستهبندى مىکنند، ولى در عین حال جهان بدون تغییر باقى مىماند؛ بنابراین تغییر در ساختار ردهبندىها، کاملاً با این جنبه از واقعگرایى که جهان مستقل از ذهن است سازگارى دارد.
به طور کلى وجود تغییر مفاهیم در علم هیچ پیامدى براى پذیرشِ اینکه واقعیت، مستقل از ذهن آدمى است ندارد.
منابع
- Devitt, M., [1998] "Reference", Routledge Encyclopedia of Philosophy, Version 1.0, London and New Yourk.
- Feyerabend, P. K., [1962] 1981, "Explanation, reduction and empricism" in Feyerabend (1981).
- Frege, G. (1892), "über sinn und bedeutung", trans, M. Black, "on sense and meaning", in Trantations and Collected Papers.
- Khalidi, M. A., (2000), "Incommensurability" in A Companion to the Philosophy of Science, Newton - Smith (ed.).
- Kripke, S., 1980, Naming and Necessity, Oxford, Blackwell.
- Kuhn, T. S., 1970, The Structure of Scientific Revolution, 2nd rev. ed. university of chicago press, chicago.
- kuhn, T. S., 1987, what are scientific revolution in L. Kruger L. J. Daston & M. Heidelberger. (Eds) The Probabilistic Revolution Cambridge, Cambridge university Press.
- Kuhn, T. S., 1993, "After Words" in P. Horwich (ed.) world changes: T.
- Putnam, H., 1981, Reason, truth and History, Cambridge, Cambridge University Press.
- Sankey, H., 1993, Kuhn's Changing Concept of incommensurability, British Journal For the Philosophy of Science 44.
- Sankey, H., 1994, The incommensurability thesis, Avebury, Aldersh.
- Sankey, H., 1997, Incommensurability: the current state of play, theoria 12.
- Sankey, H., 1998, Taxonomic incommensurability, International Studies in Philosophy of Science 12.
- Sankey, H., 2000, the language of science: Meaning Variance and Theory Comparison, Language Sciences 22.
- Sankey, H., 2000, Kuhn's Ontological Relativism, Science & Education 9.
- Sankey, H., 2000, "Methodological Pluralism, Normative Naturalism and the Realist Aim of Science" in Robert Nola and Howard Sankey (eds.) After Popper, Kuhn and Feyerabend: Issues in Recent theories of Scientific Method, Kluwer Academic Publishers, Dordercht.
- Scheffler, I., 1967, Science and Subjectivity, Bobbs - Merrill Indiana Polis.
- Sterelny, K., 1983, Natural Kind terms. Pacific Philosophical Quarterly 64.
________________________________________
2 . post - positivism
3. Howard Sankey؛ هوارد سنکى، متولد 1955 در امریکا، فلسفه را در دانشگاه اُتاگو (نیوزلاند) شروع کرد و دکتراى خود را در رشتهى تاریخ و فلسفهى علم در دانشگاه ملبورن (1989) گذراند. پس از چند سال تدریس و مطالعه در انگلستان در سال 1992 به دانشگاه ملبورن بازگشت و اکنون در گروه تاریخ و فلسفهى علمِ این دانشگاه مشغول به تدریس است. عمدهى علایق فلسفى وى مربوط به معرفتشناسى علم، معناشناسى علم و متافیزیک علم بوده است. موضوعاتى که اکنون بر روى آنها کار مىکند عبارتاند از: طبیعتگرایى معرفتى، واقعگرایى علمى و تکامل ذهن، که در زمینهى اخیر، سؤال عمدهى وى این است که آیا حیوانات نیز داراى ذهن هستند؟ و این سؤال را در چهارچوب یک رویکرد تکاملى به شناخت، مطرح مىکند. وى تاکنون بیش از هفتاد مقاله و کتاب به چاپ رسانده است. دو کتاب اخیرى که وى ویرایش کرده عبارتاند از: بعد از پاپر، کوهن و فایرابند: موضوعات اخیر در باب نظریههاى روش علمى (2000، همراه رابرت نولا) و سنجشناپذیرى و موضوعات وابسته (2001، همراه پُل هوى نین جن ـ هن). این کتاب برگزیدهى مقالات ارائه شده در کنفرانس سال 1999 در دانشگاه هانوور آلمان با همین عنوان است که برگزارکنندگان این کنفرانسِ بینالمللى، سنکى و هوى نین جن ـ هن بودهاند.
آنچه دیدگاه سنکى را در مورد فلسفهى علم از سایرین متمایز مىکند، تلاش وى براى برقرارى نظامى است که در آن هم از مواضع سنتىِ فلسفهى علم استفاده گردد و هم از مواضع پسااثباتگرایانى نظیر کوهن و فایرابند؛ مثلاً وى در مورد ارائهى روشى براى گزینش معقول میان نظریات علمى، از مواضع ضد روششناسانهى فایرابند نیز استفاده مىکند و استدلال مىکند که دستیابى به روشى براى این گزینش بدون توجه دقیق به کارهاى کوهن و فایرابند میسر نخواهد بود.
4. T. Kuhn (1922 -1996)؛ فیلسوف و مورخ علم امریکایى که کتاب ساختار انقلابهاى علمى وى از تأثیرگذارترین کتب فلسفه در قرن بیستم بوده است و تأثیر آن چنان بوده که سنکى معتقد است آثار بعدى خود کوهن نیز تحتتأثیر نام این کتاب قرار گرفته است ولذا بازبینىهاى کوهن در آرائش چنانچه باید مورد توجه قرار نگرفته است. قسمت قابل توجهى از نوشتههاى سنکى به مشخص کردن این بازبینىها تعلق دارد.
5. P. Feyerabend (1924 - 1994)؛ فیلسوف علم اطریشىالاصل که در ابتدا از شارحان معقولگرایى انتقادى پاپر بود، ولى بعدا نه تنها از منتقدان این رأى بلکه از منتقدان فلسفهى علم گردید.
6. یک مورد استثناى آن در آراى فایرابند، فصل هفدهم کتاب ضد روش (1975) است.
7. کواین در کتب و مقالات متعددى از عدم تعین ترجمه (indeterminacy of translation)دفاع مىکند که مىتوان ماحصل این مقالات و کتب را در کتاب سال 1990 وى با عنوان در جستجوى حقیقت (Pursuit of Truth)یافت.
8. سنکى در مقالهى «تغییر مفهوم سنجشناپذیرى نزد کوهن» (1993) تبلور این سه دوره را در کتب و مقالات زیر مىبیند: دورهى اول در کتاب ساختار انقلابهاى علمى (1970)؛ دورهى دوم: در پىنوشت ساختار انقلابهاى علمى (1970) و مقالات «پاسخهایى به منتقدانم» (1970)، «تغییر نظریه بهعنوان تغییر ساختار» (1976)، مقالهى «استعاره در علم» (1979) و دورهى سوم در مقالات «انقلابهاى علمى چه هستند؟» (1981)، «سنجشپذیرى، قیاسپذیرى، ارتباطپذیرى» (1983) و «جهانهاى ممکن در تاریخ علم» (1989).
9 . semantic incommensurability
10 . methodological incommensurability
11 . taxonomic incommensurability
12 . scientific realism
13 . methodological pluralism
14 . The descriptive theory of reference
15 . The causal - descriptive theory of reference
16 . The causal theory of reference
17. G - Frege (1848 - 1925)؛ فیلسوف و ریاضىدان آلمانى که پدر منطق جدید و از بنیانگذاران فلسفهى تحلیلى است.
18 . meaning
19. sence؛ در این مقاله هر جا که واژهى «معنا» به جاى «Sense» به کار رفته به صورت کج نوشته شده است.
20 . reference
21 . Russel, B.
22. John Stuart Mill (1806 - 1873)؛ تجربهگراى انگلیسى که نظرات او را در مورد فلسفهى علم مىتوان در کتاب سال 1843 وى با عنوان نظام منطق پیگیرى نمود.
23 . Michael Divitt
24. Israel Scheffler؛ شفلر از جمله فلاسفهى علمى است که معتقدند نظریههاى مختلف، نظامهاى ردهبندى مختلفى را ارائه مىنمایند، ولى معمولاً هویات واحدى در این نظامها ردهبندى مىشوند. سنکى این رأى شفلر را مىپذیرد.
25. Saul Aaron Kripke (1940 - )؛ کریپکى از مهمترین و تأثیرگذارترین فلاسفهى اواخر قرن بیستم است. مهمترین کارهاى وى در زمینههاى متافیزیک، فلسفهى زبان، معرفتشناسى، فلسفهى ذهن، فلسفهى منطق و ریاضى بوده است. وى در سن 15 سالگى نظامى معناشناسى براى منطق موجهات ارائه نموده است.
26. Hilary Putnam (1926 - )؛ فیلسوف امریکایى که تقریبا در تمامى حوزههاى فلسفه فعالیت داشته است، ولى توجه به واقعگرایى شاخصهى رویکرد وى به تمامى این حوزههاست. استدلال موسوم به «معجزه» در دفاع از واقعگرایى علمى، بنیان نهادن «فیزیکالیسم» در فلسفهى ذهن و توسعهى نظریهى علّى ارجاع در حوزهى فلسفهى زبان، همگى از ارائههاى پاتنم به فلسفه هستند.
27 . initial baptism
28 . natural kinds
29 . Shemat
30 . theoretical terms
31 . The causal - descriptive theory of reference
32 . causal descriptivism
33 . lexicons