معقولیت و نسبىگرایى
آرشیو
چکیده
این مقاله یکى از جالبترین براهین مکتب ادینبورا براى نسبىگرایى را بازسازى و سپس مورد ارزیابى نقّادانه قرار داده است. این مکتب براى این منظور نظریه معقولیت طبیعى را طرح مىکند؛ نظریهاى که همه عقاید و دعاوى معرفتى را به طور طبیعى معقول مىشناسد. در صورت توفیق در این کار، تبیین درجه دوّم ما از چگونگى و چرایى اخذ و رفض آن عقاید و دعاوى معرفتى هیچ نیازى به مقولات معقول و نامعقول نخواهد داشت؛ زیرا مطابق این نظریه همه عقاید و نظریهها به طور طبیعى معقول هستند. هدف اصلى مکتب ادینبورا از این نظریهپردازى این است که تمام دعاوى معرفتى را به لحاظ معرفتشناختى، از جهت منزلت معقولیتشان، معادل و همسنگ کند. همچنین بهکارگیرى مفهوم منافع اجتماعى در نظریه به کارگیرى فعالانه اجتماعى طبیعت این مکتب، مورد طرح و نقّادى قرار گرفته است.متن
در این مقاله مىکوشیم یکى از جالبترین براهین مکتب ادینبورا براى نسبىگرایى را به گونه مستقل بررسى کنیم. براى این منظور ابتدا تلاش متهورانه مکتب ادینبورا را براى طرح یک نظریه معقولیت طبیعى ــ که همه عقاید و دعاوى معرفتى را به طور طبیعى معقول مىسازد ــ صورتبندى مىکنیم و سپس مورد ارزیابى نقّادانه قرار مىدهیم. این نظریه با بهرهبردارى بسیار از کتاب ساختار استنباطات علمى،(4) نوشته مرى هسى،(5) فیلسوف علم معاصر انگلیسى، و الگوى شبکه(6) علم وى، پیشنهاد شده است. موضع مکتب ادینبورا این است که در صورتى که قائل شویم تمام عقاید و دعاوى معرفتى از منزلت معقولیت واحدى برخوردارند تبیین درجه دوم ما از ارزیابى درجه اول آن عقاید و دعاوى معرفتى، هیچ نیازى به مقولات معقول(7) و نامعقول(8) ندارد و بنابراین، تمام تبیینهاى ما به این معنا متقارن(9) خواهند بود. هدف اصلى این نظریهپردازى این است که تمام دعاوى معرفتى به لحاظ معرفتشناختى، نسبت به منزلت معقولیتشان، معادل و همسنگ شوند. همچنین، تلقى ویژه مکتب ادینبورا از دستهبندى(10) اشیا، چگونگى ربط این دستهبندى به دستهبندى هسى آنگونه که در الگوى شبکه وى مندرج است، و بالاخره، میزان تلائم و سازگارى این تلقى با نظریه استخدام فعالانه اجتماعىِ طبیعت مکتب ادینبورا، مورد تحلیل و ارزیابى قرار خواهد گرفت. اما نخست به بازسازى و طرح نظریه معقولیت طبیعى مىپردازیم.
1. نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا
پبرى بارنز،(11) یکى از دو نظریهپرداز اصلى مکتب ادینبورا، قائل است که نظریه معقولیت طبیعى حکایت از این مىکند که «مردم فىالواقع چگونه استدلال مىکنند نه اینکه مآلاً چگونه باید استدلال کنند» (بارنز، 1976: ص115). به بیانى دیگر، حکایت از «امیال(12) یا استعدادهاى(13) استدلالى طبیعى ما» مىکند (همانجا). معقولیت طبیعى را «مىتوان بهطور تقریبى مفهومى روانشناختى توصیف کرد» (همانجا: ص116)، و در نتیجه باید در تحقیق درباره پدیدار «جریان طبیعى فرآیندهاى شناختى(14) انسان»، مورد توجه و تعلق روانشناسان قرار گیرد (همانجا). با این حال، باید مورد تمسّک جامعهشناسان نیز قرار گیرد؛ زیرا با توجه به توصیف انسان به منزله یک ماشین یادگیرى توسط مرى هسى، آنها مىتوانند سؤال کنند که خصوصیات ماشین چگونه آراء را تولید یا تعدیل مىکند. برعکس، آنها مىتوانند بپرسند:
آیا آراء نهادینه شده،(15) بهرغم تمایلات ماشین یادگیرى، یعنى بهطور نامعقول، هرگز تولید و حفظ مىشوند؟ آیا عواملى چون منافع، احساسات، تلقینات، بىخیالى یا سستى جمعى، یا هر چیز دیگر، بر نحوه عمل طبیعى ماشین یادگیرى فائق مىآیند، به نحوى که آرایى که به طور طبیعى نامعقولند را حفظ کنند...؟ (بارنز، 1976: ص117).
اگرچه آثار معرفتشناختى پاپر در برههاى مطرح و جذاب بوده است لیکن این آثار در باب معقولیت طبیعى کاملاً صامت است. بهعوض، «آنها مجموعهاى از قراردادها یا قاعدهها را ارائه مىکنند» (همانجا). عدم کامیابى اکثر عالمان اجتماعى در تفطّن یافتن به تمایز میان معقولیت طبیعى و معقولیت ارزشى(16) همانگونه که نظریه پاپر نیز غفلت مىکند، منجر شده است به اینکه کاوشهاى ارزشى و طبیعىگرایانه(17) خلط شوند بهطورى که مانع از فهم ما از عمل انسانها شده است.
پس از اینکه بارنز مىکوشد میان توصیفى بودن نظریه طبیعىگرایانه و تجویزى بودن الگوى فلسفى از معقولیت، تمایزى ایجاد کند مبادرت به تشریح نظریه معقولیت طبیعى مىکند. نخستین نکتهاى که وى با آن آغاز مىکند این است که «این موضوعى فوقالعاده پیچیده است که درباره آن چیز زیادى با اطمینان نمىدانیم» (همانجا: ص120). در حالى که رجوع به فرهنگ خاصّى و یافتن یک الگوى حاضر آماده معقولیت کار سهلى است «نظریهپردازى درباره فرآیندهاى طبیعى اندیشه و تفکّر، که مبناى آن الگوهاى خاص فرهنگى هستند، کارى بسیار دشوارتر است» (همانجا). بارنز تیزبینانه متذکر مىشود که نظریهپردازى نباید منحصر به رفع مشکلات تبیین یادگیرى هر مجموعهاى از قواعد شود که به طور فرهنگى فراهم شدهاند؛ مجموعهاى که سپس به طور مستقل بر اقتضائات(18) و استعدادهاى طبیعىِ استدلال کردن سوار مىشوند. کار، تحدّىآمیزتر از آن است که در ابتدا به نظر مىآید؛ بدینمعنا که «امکان دارد هر عمل یادگیرى فقط متّکى بر اقتضائات شناختى طبیعى نباشد بلکه همچنین بر هر یک یا تمام اعمال یادگیرى پیشین متکى باشد» (همانجا). تمایز ظریف دوگانهاى که بارنز این چنین هوشمندانه خاطرنشان مىکند این است که: اگر ما لوح نانوشته فرضى را در اختیار مىداشتیم در این صورت مسأله ما فقط این مىشد که ربط و نسبت میان امیال و اقتضائات شناختى طبیعى، و الگوى معقولیتى که به طور فرهنگى ایجاد شده و بر آن امیال و اقتضائات سوار شده، تبیین کنیم. لیکن، بارنز مىخواهد بگوید اگرچه تلویحا `که چنین ذهنى در واقع وجود ندارد و درنتیجه، یادگیرىها یا آموزشهاى پیشین ما یا معرفت پیشزمینهاى ما همواره نقش مهمّى ایفاء مىکنند، و این به نوبه خود باعث مىشود که وضعیت باز هم غامضتر شود.
اگرچه بارنز نشان مىدهد که لازم است نظریه معقولیت طبیعى، اقتضائات طبیعى استدلالى را از الگوى ارزشىِ معقولیت که به طور فرهنگى ایجاد شده، و نیز از تأثیرات غامضکننده معرفت پیشزمینهاى، تفکیک و مجزّا کند لیکن وى بر آن مىشود که به سهولت «از اکثر این مشکلات اجتناب کند» (همانجا). براى سهولت ارجاع در آینده، من این مشکلات و مسائل تفکیک و تمییز دادن اقتضائات طبیعى استدلالى از سایر عوامل مؤثر بر این اقتضائات را، مسائل چیستى اقتضائات ` و به طور ملخّصتر، مسائل چیستى `نام مىنهم. بهعوض، وى درباره «ربط» نظریههاى معقولیت طبیعى، و «تبعات جامعهشناختى» نظریههاى متساهل و نامتساهل معقولیت به بحث مىپردازد.
نظریه نامتساهل معقولیت طبیعى قائل است که معقولیت طبیعى «بهسهولت مخدوش مىشود یا به سهولت تحت تأثیر قرار مىگیرد» (همانجا). دلالت این سخن این است که در بسیارى از فرهنگها «آراء بهنحو نامعقولى پذیرفته شدهاند». این دلالت به نوبه خود لازم مىسازد که علل نامعقولیت مورد شناسایى قرار گیرد. جنبه دیگر نظریه نامتساهل این است که قائل است که امکان دارد «هیچ وحدت روانشناختى(19) در بنىآدم وجود نداشته باشد». به عبارت دیگر، «امکان دارد» معقولیت طبیعىِ یک فرهنگ با فرهنگ دیگر «تفاوت داشته باشد».
برعکس، یک نظریه متساهل معقولیت طبیعى قائل است که وحدت روانشناختى در بنىآدم وجود دارد. بهعلاوه اینکه، آراء و نحوه اندیشه مختلف جوامع مختلف «به اقتضائات معرفتى واحدى بستگى دارد» و در نتیجه، «جملگى آنها بهطور طبیعى معقولند» (همانجا: ص121). این به وضوح دلالت دارد بر اینکه مطابق این نظریه، مشکل مىتوان آراء نهادینهشدهاى که بهطور نامعقولى اخذ و اختیار شدهاند، پیدا کرد (همانجا: ص120). برخلاف نظریهاى نامتساهل که آرایى که به طور نامعقولى درون یک فرهنگ اخذ شدهاند نامعقول مىخواند، نظریه متساهل آنها را «تنوع صرف فرهنگى» مىشناسد (همانجا). به همین ترتیب، نظریه متساهل تفاوت آراء و شیوههاى اندیشه میان جوامع مختلف را «اختلافات فرهنگى و نه چیزى بیشتر» قلمداد مىکند (همانجا: ص121).
تفاوت میان این دو نوع نظریه ضمنا «بیانگر شکاف واقعى آراء در روانشناسى است» (همانجا). بدون ارائه هیچ توضیح افزونترى، بارنز متذکر مىشود که «یک بُعد ایدئولوژیکى» به مناقشات نظرى میان دو نظریه افزوده شده است. با این حال، هیچ یک از این مشکلات و مسائل براى بارنز جالب توجه نیستند؛ زیرا «بهجاى ورود در» چنین مناقشاتى، بارنز صرفا به طرح و شرح نظریه متساهل معقولیت مىپردازد. آن هم به این دلیل قابل توجه که «قضاوت شخصى من این است که از میان تبیینهاى مختلف معقولیت طبیعى، تبیینهاى متساهل مقنعترین هستند (همانجا). بهعلاوه، بدون هیچ تبیین و توضیحى اظهار مىشود که «جالبترین» شرح اخیر از نظریه معقولیت طبیعى «بدون تردید» همان است که در کتاب ساختار استنباطات علمى هسى مىتوان یافت.
اما این نظریه معقولیت طبیعى چیست؟ برپایه نظر بارنز، نظریه هسى داراى سه مؤلفه است که مقوّم امّهات آن هستند: 1) «انسان داراى اقتضائات طبیعى استقرایى است. این اقتضائات به وى این امکان را مىدهد که براى تعدیل و اصلاح آراء موجودش درباره جهان، از طریق فرآیندهاى استنباطات استقرایى، با آن تعامل پیدا کند» (همانجا: ص2ـ121)؛ 2) «براى اینکه استنباطات استقرایى امکانپذیر شوند، مشاهدات باید به منزله مصادیق یک چیز محسوب شوند»؛ 3) «معقولیت طبیعى در زمینه و بستر مجموعهاى از مفاهیم و آراء از پیش موجود عمل مىکند و این آراء و مفاهیم را نمىتوان با اِعمال خود معقولیت طبیعى تبیین یا توجیه کرد» (همانجا: ص122).
بهعلاوه، بارنز قائل مىشود که آراء از پیش موجود ما در معرض تصحیح پسخوردى(20) قرار دارند. بهاضافه، با توجه به نحوهاى که آراء ما در یک شبکه به هم مرتبط شدهاند، همواره «شیوههاى متعدد بدیل تصحیح» آنها وجود دارد (همانجا). بهعلاوه، عمل اقتضائات طبیعى شناختى یا معقولیت طبیعى ما «هیچ کششى `بهسمت حقیقت `اعمال نمىکند» (همانجا)؛ زیرا بارنز مفهوم حقیقت (یا صدق) را طبیعىگرایانه قلمداد نمىکند. وى همچنین توضیح مىدهد که مجموعه اساسى مفاهیم و آراء از پیش موجود، شبکه اولیهاى است که فرهنگ شخص عامل در اختیار وى مىنهد، و این فىالواقع، همان «فرهنگ اوست» (همانجا: ص123).
براساس نظر بارنز، نظریه معقولیت طبیعى هسى داراى چند نتیجه مهم است: 1) هیچ نامعقولیت نهادینهشدهاى در فرهنگهاى بدوى وجود ندارد که تبیین شود، و بنابراین اینکه مردمشناسان سحر را نامعقول مىخوانند «باید دور افکنده شود» (همانجا). درنتیجه، «مسأله تبیین آراء نامعقول منتفى مىشود» (همانجا: ص125)؛ 2) که در واقع از تبعات (1) است: جمیع آراء نهادینهشده «به یک میزان حاوى معقولیت طبیعىاند علم نه بیشتر و نه کمتر از هر نهاد دیگرى چنین است» (همانجا: ص124).
براى اینکه شرح و تصویر کاملترى از نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا ارائه کنیم لازم است تأملات دیوید بلور،(21) نظریهپرداز مهم دیگر مکتب ادینبورا را لحاظ کنیم. به نظر بلور، معقولیتِ هدف ـ وسیله «بیان بسیار ابتدایى معقولیت طبیعى انسان است» (بلور، 1/1984: ص84). بهعلاوه، «احتمالات پیشینى»(22) فرهنگ و موازین ارزیابى نظریهها «واسطه» اقتضائات یا استعدادهاى طبیعى ما «قرار مىگیرند» (بلور، 1988: ص66). این موازین مشتمل است بر «تهوّر، وحدت، تشبیه، طبیعى بودن، بارورى، عمومیت، سادگى، همسازى، تصویرپذیرى، و در تجلّىهاى بسیارش، نفع» (همانجا). بلور سپس اقتضائات استقرایى و منافع اجتماعى را با «شرایط تلائم»(23) الگوى شبکه هسى برابر مىنشاند (همانجا: ص73).
درست هنگامى که گمان مىکردیم نظریه معقولیت طبیعى کامل شده است، بلور با این سخن پیچیدگى جدیدى به آن نظریه مىدهد: تا اینجا داستان بدین قرار بود که نظریه وجود اقتضائات طبیعى استقرایى را مفروض گرفته بود و همواره مجموعهاى از مفاهیم و آراء از پیش موجود یا فرهنگ متداول، واسطه عمل این اقتضائات قرار مىگرفت. لیکن اکنون سه موجود جدید ــ منافع اجتماعى، شرایط تلائم، و الگوى شبکه ــ مطرح شدهاند که اگر بخواهیم نظریه معقولیت مکتب ادینبورا را در شکل بسطیافتهاش فهم کنیم باید آنها را به تفصیل بررسى کنیم.
تفسیر الگوى شبکه هسى
پیش از هر چیز باید پرسید الگوى شبکه چیست؟ مطابق نظر بلور، عبارت است از «کاوشى منظّم» در «موضوع محورى» تعیّن ناقص نظریه توسّط تجربه (بلور، 2/1984: ص245). به عبارت دیگر، در چهارچوب الگوى شبکه «همواره امکانهاى بىپایانى براى دستهبندى مجدّد» وجود دارد (بلور، 1982: ص278). و اگرچه هسى در الگوى خود «قائل به ارتباطى میان معرفت و جهان مىشود» معهذا کلمه «تناظر» در «فرضیه تناظر» وى «تأسفانگیز» است و بهعوض، «تطبیق» بهتر مىبود (همانجا). فاصله میان درونده(24) تجربه و برونده(25) عقیده را مىتوان با تأمل بر «عوامل علّىاى که فاصله را پرمىکنند» فهم کرد (بلور، 2/1984: ص245). شرایط تلائم براى فهم پدیدار پر کردن فاصله، در الگوى شبکه مطرح مىشود. به نظر بلور، شرایط تلائمى که «بر شبکهاى از قوانین تحمیل مىشوند، در حالى که خودشان قانون نیستند»، دو نوعند. آنها به نقل از هسى عبارتند از «محدودیتهاى فیزیکى... که ممکن است در جریان برآمدن(26) ارگانیسمهاى یادگیرى انتخاب شدهاند»، و «شاید اصول مابعدالطبیعىاى که به طور فرهنگى تعیّن یافتهاند» (بلور، 1982: ص282). بلور سپس محدودیتهاى فیزیکى را «مداخله زیستشناختى» تلقّى مىکند و قائل مىشود که توسّل به اصول مابعدالطبیعى موجد «تصویر نامقبولى از عمل انسان» مىشود (همانجا: ص283). با این حال، چون حفظ و ثبات قوانین به نقش آنها براى اهدافى چون «توجیه، مشروعیتبخشى، و ترغیب اجتماعى» ربط دارد ــ اهدافى که مقصود از آنها بسط منافع است ــ بلور نهایتا نتیجه مىگیرد که «منافع، شرایط تلائم هستند» (همانجا: تأکید از بلور). پس از ارائه تصویرى چنین روشن از تعیّن شرایط تلائم توسّط منافع اجتماعى، بلور آن را به شدت مخدوش کرده، مىافزاید: «پیام اجتماعى یکى از شرایط تلائم است، در حالى که مذاکرهپذیرى شبکه، منابعى را در اختیار مىگذارد تا آن خواستههاى اجتماعى با درونده تجربه سازگارى یابند» (همانجا: ص293). بلور در جاى دیگرى اظهاراتى مىکند که سخن اخیرش را تأیید مىکند؛ زیرا به نحوى اظهارات بعدى وى نقشى براى درونده تجربه قائل مىشود. بدینترتیب، وى قائل مىشود که نقش عوامل اجتماعى بهویژه در الگوى شبکه آشکار مىشود. قضاوت براى دستهبندى «همواره نیازمند قراردادهاست تا آن را سازماندهى کنند»(27) (بلور، 2/1984: ص245). لبّ موضع بلور این است که قراردادهاى جاافتاده هر فرهنگ خاصّى، که بازتاب(28) تعلقات ـ منافع آن جامعه هستند، دستهبندى درونده واقعیت فیزیکى را سازماندهى مىکنند.
اینک جا دارد سؤال کنیم آیا این بازسازى صحیح است؟ بلور پاسخ مىدهد: نه، صحیح نیست؛ زیرا،
من طراح یا مدافع یک نظریه بازتاب نیستم. مىتوان آنچه را که طرح مىکنم نظریه بهکارگیرى ` نامید... یک طرف مناقشه (میان بویل(29) و سایر فلاسفه ذرّى،(30) و گروهها و فرقههاى مذهبى رادیکال، از قبیل دیگرز، رنترز، سیکرز و فمیلیستز) بر سر ماهیت ماده، طبیعت را بهکار مىگرفت تا سیاست حفظ سلسله مراتب اجتماعى را توجیه کند؛ طرف دیگر، طبیعت را بهکار مىگرفت تا فروپاشى سلسله مراتب اجتماعى را توجیه کند. بدین علت بود که آنها نگرشهاى متفاوتى از طبیعت ساختند... منفعلیت(31) مقولهاى نبود که بیانگر تجربه بویل باشد، بلکه ایدهاى بود که وى فعالانه بهکار مىگرفت تا پیامى را ابلاغ کند که دیگران مىباید جذب و هضم کنند (بلور، 2/1984: ص247).
اظهارات ملخّص و محکم یادشده بسیار شفافند: انسانها طبیعت را تعمدا بهکار مىگیرند، و درونده تجارب ادراکى را به منظور انتقال یک پیام اجتماعى ـ سیاسى مستور ــ که منافع آنها را تأمین مىکند ــ دستکارى مىکنند. روشن است که نسبت به ظهور و ارزیابى نظریههاى علمىمان، این موضع بسیار بنیادىتر است از اینکه گفته شود قراردادهاى مرسوم یک فرهنگ، بهطور غیرتعمّدى مورد استفاده انسانها قرار مىگیرد تا فاصله مزعوم میان درونده فیزیکى و عقاید یا نظریههاى ما درباره آنها پرشود. قراردادها در نظریه بازتاب به منزله یک منبع عمومى(32) تلقى مىشوند که ضرورتا میان ادراکات ما از واقعیت فیزیکى و نظریههایى که ما طرح مىکنیم تا ادراکات را تبیین کنیم، وساطت مىکنند.
معهذا، در تضارب بسیار روشنگرى با هسى، تصویر کیفیتا متفاوتى از الگوى شبکه ظاهر مىشود. بدین ترتیب، معرفت به منزله «یک شبکه تعاملکننده و مذاکرهپذیر از دستهبندىها» تلقّى مىشود که مىتوان تصور کرد ابتدا از «یک توانایى بدوى براى دستهبندى آنها، بهمدد ادراک گزینشى تشابهات و تفاوتات» حاصل شده است (بلور، 1980: ص236). لیکن به نظر بلور، ترتیب و تلائم معرفت ما به تشابه و تفاوت بستگى ندارد. به عوض، «بهطور تعیینکنندهاى به چیزى شبیه یک تصمیم جمعى براى حفظ جدى دستهبندى، و نظمهاى قانونوار» بستگى دارد (همانجا: ص237؛ تأکید اضافه شده). این بخش از شبکه که بهشدت حفظ مىشود همان است که هسى «شرایط تلائم» نامیده است (همانجا). درخور توجه است که هسى تلخیص بلور را بدانگونه که در بالا ارائه شد، تأیید مىکند. امّا در جایى که هسى با بلور مخالفت مىکند به فهم مکتب ادینبورا از الگوى شبکه صدمه جدى وارد مىکند.
موافق فهم بلور، هسى «این اصل را ارائه کرده است که شواهد فقط در صورتى پیشبینىاى را تأیید مىکنند که قیاس تمثیلى(33) میان آنها وجود داشته باشد» (بلور، 1980: ص238). لیکن بلور قائل مىشود که «قیاسات تمثیلى به سنّتهاى نظرى یا زمینههاى فرهنگى بستگى دارد» (همانجا). این موضع با تلقّى هسى از لوازم قیاس تمثیلى تقابل آشکارى دارد. نزد هسى،
باید فرض شود که نسبت قیاس تمثیلى میان دو شىء یا حادثه، نسبت خصلتهاى عینى و قابل رؤیت جهان است... این شرط متضمن نظریهاى است که بىشباهت به نظریه واقعانگارانه کلّىها(34) نیست (هسى، 1/1980: ص216؛ تأکید اضافه شده).
همین آموزه هسى است که به وضوح باعث مىشود بلور تلقّى کاملاً متعارض خود را از الگوى شبکه مورد تأکید مجدّد قرار داده، قائل شود که «یقینا، الگوى شبکه منکر است که ما دسترسى مستقیمى به کلّىها یا به خصوصیات همانندى که اشیا در آنها شریکند، داریم» (بلور، 1980: ص239). پاسخ هسى این است که «دستهبندىهاى اساسى بهطور کامل به پیشزمینه فرهنگى بستگى ندارند. اینکه آنها بهطور کامل بستگى داشته باشند یقینا باورنکردنى است» (هسى، 2/1980: ص241؛ تأکید از هسى). بهعلاوه، هسى نکته دیگرى را اضافه مىکند که بىگمان بهطور مؤکدى قاطعتر است:
اینکه در هر زمانى کدام دستهبندى برگرفته شود بهسهولت مىتواند امرى فرهنگى و قراردادى باشد. لیکن این مقاومت تجربى جهان خارجى است، نه قرارداد فرهنگى، که تعیین مىکند آیا آنها ابزار مناسب و موفقى براى پیشبینى علمى هستند یا نه (هسى، 2/1980: ص242؛ تأکید اضافه شده).
جوزف اسمیث در تضارب جالب توجهى با بلور، یکى از نتایج تحلیل خود را از مقاله بسیار بحثانگیز بلور، با عنوان «نگاهى دیگر به دورکهیم و موس: دستهبندى و جامعهشناسى معرفت»، چنین بیان مىکند: اگر بلور «مىخواهد از نسبىگرایى و مواضعتگرایى(35) دفاع کند استخدام الگوى شبکه هسى نامجاز است» (اسمیث، 1984: ص242).
اگر بخواهیم تضارب هسى ـ بلور، قضاوت «استخدام نامجاز» الگوى شبکه اسمیث، و اظهار تأسف بلور نسبت بهکارگیرى مفهوم «تناظر»(36) در الگوى شبکه توسط هسى را مورد لحاظ جدّى قرار دهیم لازم مىشود الگوى شبکه هسى را مورد بازنگرى دقیق قرار دهیم. پیش از عزیمت بر آن مهم، عجالتا لازم است روشن شود که نتیجه آن تضارب این است که اختلافات اساسى معرفتشناختى و هستىشناختى میان الگوى شبکه هسى و فهم مکتب ادینبورا از آن، وجود دارد. این امر، آغازِ پایانِ ماه عسلى نابجاست، اگرچه بلور کماکان الگوى شبکه هسى را پس از این تضارب بمانند گذشته بهکار برده است، و احتمال دارد این امر تداوم هم پیدا کند. با این وصف، در بخش ذیل درصدد ارزیابى نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا برخواهم آمد، ضمن اینکه الگوى شبکه هسى و معرفتشناسىاش را طرح و تشریح خواهم کرد و اختلافات آنها را با فهم مکتب ادینبورا از آن الگو و نیز با معرفتشناسى اجتماعى مبناى این مکتب، آشکار خواهم کرد.
2. ارزیابى معقولیت طبیعى: ماه عسلى نابجا در شبکه بد فهمشده
بهترین راه فهم الگوى شبکه هسى این است که چهارچوبى از مؤلفههاى برجسته معرفتشناسىاش را ارائه کنیم. وى قائل است که معرفتشناسىاش «از بررسى توصیفى روششناسى تفاوت دارد»؛ بهعلاوه اینکه، معرفتشناسىاش «مىخواهد صرف توصیف را با ملاحظات ارزشى تکمیل کند»؛ و به اضافه اینکه «ارزشها یا معیارهایى براى علم خوب (37)` وجود دارد»؛ و بالاخره اینکه، این ارزشها یا معیارها «حاوى عناصرى، شاید به طور ضمنى، از سازگارى درونى منطقى و معقولیت هستند» (هسى، 1974: ص6). افزون بر اینها هسى معتقد است که به علت «خصلت ارزشى» منطق علم است که «هیچ فرآیند ساده آزمون یک منطق پیشنهادشده، در مصاف با شواهد تاریخى وجود ندارد ــ ربط منطق با موارد، بیشتر ربط مقایسه و تصحیح متقابل است» (همانجا: ص7). روشن است که در اینجا مقصود هسى از «منطق»، منطق ارزیابى یا یک نظریه روششناختى، و منظور وى از «موارد»، شواهد تاریخى است.
بهرغم چنین اظهارات صریح و روشن، بارنز، هسى را یکى از فلاسفهاى معرفى مىکند که نظریهاى درباره معقولیت طبیعى ارائه کرده است؛ نظریهاى که به امیال و اقتضائات استدلالى طبیعى، و به اینکه انسانها فىالواقع چگونه استدلال مىکنند، مىپردازد (بارنز، 1976: ص115). بهعلاوه اینکه، «جالبترین شرح اخیر از معقولیت طبیعى را مىتوان در کتاب ساختار استنباطات علمى مرى هسى یافت» (همانجا: ص121). و این بهرغم این است که بارنز تفطّن یافته است که هسى نتایج تأملات فلسفىاش درباره علم را «به مثابه یک معرفتشناسى» یا «یک منطق علم» ارائه کرده است (همانجا). بهعلاوه، بارنز قائل است که دستاوردهاى ساختار را «شاید بتوان و شاید هم نتوان معرفتشناسى» نامید اما آنچه اهمیت دارد این است که «یقینا یک نظریه معقولیت طبیعى است» (همانجا). گذشته از ارائه مغشوش معرفتشناسى هسى و عدم سازگارى هستىشناختى آشکار میان نظریات هسى و موضع ضدّ ارزشى مکتب ادینبورا، این نظریه مشکلات جدىتر دیگرى نیز دارد؛ زیرا آیا همساز و مقبول است که از طرفى مکرّرا تصریح شود که این نظریه طبیعىگرایانه است ــ که باید آن را بهوضوح از نظریهسازىهاى فلسفىِ ارزشى تفکیک کرد ــ که این نظریه بیانگر چگونگى واقعیت نحوه استدلال انسانهاست؛ در حالى که از طرف دیگر افزوده مىشود که این نظریه اساسا «منزلت یک فرضیه را دارد تا یک مشاهده» (همانجا: ص115)؛ که معقولیت طبیعى «موضوع فوقالعاده پیچیدهاى است که درباره آن چیز زیادى با اطمینان نمىدانیم»؛ که دو نوع معقولیت طبیعى وجود دارد که بیانگر «یک شکاف واقعى در آراء» است، شکافى که به طور اجتنابناپذیرى «یک بُعد ایدئولوژیک به مناقشات نظرى» اضافه مىکند (همانجا: ص121)؟ آنچه در ابتدا تبیینى شستهرفته و صرفا توصیفى از واقعیت اقتضائات استدلالى انسانها را نوید مىداد در کلافى از معضلات که بار ارزشى ایدئولوژیک نیز دارد گرفتار مىشود. متأسفانه بارنز هیچ درنگ و تأملى بر اینکه چگونه بُعد ایدئولوژیکى مناقشه «اجتنابناپذیر» مىشود، نمىکند. بهعلاوه، به اینکه چگونه بُعد ایدئولوژیکى بر نظریه معقولیت طبیعى تأثیر مىگذارد ابدا نمىپردازد. به گمان من، این امر تصادفى نیست که بارنز به طور منظم و منضبطى از این همه مسائل و معضلات اجتناب کرده است. من بعدا کاوش خواهم کرد که چرا بارنز خود را در چنین وضعیت لاینحل خارقالاجماعى مىیابد.
افزون بر این، اگر نگوییم توصیف مکتب ادینبورا از نظریه نامتساهل معقولیت طبیعى مانند تلقّى بارنز از نظریههاى فلسفى معقولیت است، باید بگوییم میان این دو شباهت قریبى وجود دارد. براى اینکه این همانندى یا شباهت قریب بهتر فهمیده شود خاطرنشان مىکنیم که مطابق نظریه نامتساهل، آراء و عقاید به دو نوعِ معقول و نامعقول تقسیم مىشوند. آرایى که در نتیجه میلهاى طبیعى استقرایى اخذ شدهاند به منزله آرایى محسوب مىشوند که به طور معقولى باور شدهاند. و آرایى که به مدد معقولیت طبیعىِ مخدوش حاصل شدهاند به منزله آرایى محسوب مىشوند که به طور نامعقولى باور شدهاند. بهعلاوه، نظریه نامتساهل قائل است که «جامعهشناسى و مردمشناسى باید در جستجوى علل نامعقولیت نهادینه شده برآیند» (بارنز، 1976: ص120). روشن است که این مواضع همانهایى هستند که بهطور مستمر به نظریهها یا الگوهاى ارزشىِ (فلسفى) معقولیت منسوب شدهاند.
امکان دارد این سؤال مطرح شود که اهمیت این همانندى اساسى در چیست؟ پاسخ این است که اهمیت آن در نحوهاى که بارنز تصمیم سرنوشتساز میان نظریه نامتساهل و نظریه متساهل را مىگیرد نهفته است؛ زیرا این تصمیم، اساسا تصمیمى است میان یک نظریه ارزشى معقولیت و یک نظریه (متساهل) طبیعى معقولیت. تلاشهاى بارنز براى اینکه احتجاجات و براهینى له یا علیه هر یک از دو نظریه اقامه کند در نهایت و بهطرز باورنکردنى خلاصه مىشود در اینکه فقط ما را از «قضاوت شخصى»اش باخبر کند که از میان نظریههاى متنوع رقیب، «نظریههاى متساهل مقنعترین هستند» (همانجا: ص121). اما سؤال این است که چرا بارنز و بلور هر دو از ارائه هرگونه ادلّه و احتجاجى بهنفع انتخابشان بازماندهاند؟ این امر نمىتواند معلول غفلت صرف باشد. علت آن انتخاب این است که:
مسأله تبیین عقاید نامعقول منتفى مىشود، و تنوع در عقاید صرفا تنوع فرهنگى مىگردد، بهطورى که براى جامعهشناس تمام عقاید در تمام فرهنگها همسنگ و معادل مىشوند (همانجا، ص125).
مایلم از سر تلخیص و جمعبندى، کلّ این نظریهپردازى را در یک تصویر یا نمایشنامه ساده شده، بدون هیچ ضمائم و پیرایهاى، بازسازى کنم: آموزه تقارن(38) یا اصل یکسانى(39) مقرر مىدارد که انواع علل همسان، هر دو نوع عقاید و آراء معقول و نامعقول را تبیین مىکنند. این امر چگونه ممکن است؟ خیلى ساده، تمام عقاید را به طور طبیعى معقول قلمداد مىکنیم، و بدین روى نیاز به تبیین متغایر منتفى مىشود. اما از کجا مىدانید که همه عقاید به طور طبیعى معقولند؟ در واقع، در این باب چیز زیادى نمىدانیم؛ زیرا موضوعى فوقالعاده پیچیده است. از این گذشته، «مسائل چیستى اقتضائات» نیز وجود دارند که ما باید صرفا از پرداختن به آنها اجتناب کنیم. با این وصف، یک نظریه توصیفى معقولیت طبیعى داریم که ابدا ارزشى نیست. این نظریه به دو شاخه تقسیم مىشود. لیکن متأسّفانه مناقشات میان آنها حکایت از وجود شکافى واقعى در مواضع مىکند. از این بدتر اینکه، مناقشات میان این دو شاخه، یک بُعد اجتنابناپذیر ایدئولوژیک یافته است. متأسفانه یکى از این دو شاخه قدرى شیطنت بهخرج داده و بهطور مخفیانه ارزشهایى را در دل مىپروراند؛ ارزشهایى که آموزه تقارن بهطور مهلکى بدان حساسیت دارد. با این وصف، شما با آن چه مىکنید؟ هیچى! ما فقط از آن غمض عین مىکنیم، و چون وضعیت نمىتواند بدین میزان یأسآمیز و نومیدکننده بماند قضاوت شخصى ما این است که نظریه دیگر ــ یعنى نظریه متساهل ــ مقنعترین است. اما بر چه اساس و مبنایى، شما آن را مقنع یا کفایتمند یافتهاید؟ مبنا داشتن و مقنع بودن اهمیتى ندارد ــ شما و نیز سؤالات شما به همان اندازه ارزشى و نامتساهل شدهاند که آن نظریه نامتساهل بىادب ــ اما کفایتمند است؛ زیرا همه آراء و عقاید را معقول مىکند و بنابراین، همه عقاید براى جامعهشناس معادل و همسنگ مىشوند. ملاحظه مىکنید که اینک ما به سلامت به منزلى سالم رسیدهایم! من موافقم که به منزل رسیدهایم اما تب سوزان بىوقفهاى ما را به ورطه هلاکت مىکشاند و منزل هم همانطور که در ذیل نشان خواهم داد ` در حال فروپاشى است.
مسأله مهمترى که مایلم بررسى کنم مربوط است به نقش و کارکرد وساطت(40) یا سازماندهى قواعد و قراردادهایى که به طور فرهنگى ایجاد شدهاند بر اقتضائاتِ طبیعىِ شناختىِ هر انسانى. بیاد بیاوریم که بارنز مدّعى بود که چنین قواعد و قراردادهایى بر فرآیندهاى طبیعى تفکر و تعقّل «سوار شدهاند»(41) (بارنز، 1976: ص120). به همین ترتیب، بلور تصریح مىکرد که «احتمالات پیشینىِ» فرهنگ و موازین ارزیابى نظریهها، امیال استقرایى طبیعى ما را «وساطت مىکنند» (بلور، 1988: ص66). در اینجا، بارنز بهراحتى از ارزیابى تأثیر چنین سوارشدگىها(42) اجتناب مىکند و معذلک تمام استنتاجات نهادینهشده حاصل را به طور طبیعى معقول مىخواند. به عبارت دیگر، صرفنظر از اینکه چه نوع قواعد، قرارداد، احتمالات پیشینى فرهنگى، و موازین ارزیابى نظریهها ــ از قبیل تهوّر، وحدت، قیاس تمثیلى، طبیعى بودن، ثمربخشى، عمومیت، سادگى، همسازى، تصویرپذیرى و، در اَشکال متعددش، نفع (بلور، 1988: ص66) ــ امیال و قواى استقرایى طبیعى ما را «ملازم هستند»، «وساطت مىکنند»، یا «سازماندهى مىکنند» استنتاجات قیاسى و عقاید نهادینهشده حاصل، بهطور طبیعى معقولند. اما این سخن سخیف و مهملى است. حتى اگر فرض کنیم که چنین اقتضائات شناختى طبیعى وجود دارند، و بهعلاوه توانستهایم بهنحوى وجودشان را در هیئت اصیل، بکر، و خالص و ازلى اولیه پیدا کنیم، خلاف احساسات شهودى است که قائل شویم که عقاید حاصل، از آن جهت و به میزانى که در امتداد آراء و عقاید نهادینهشده هستند، به طور طبیعى معقولند؛ صرفنظر از اینکه چه آراء و موازینى آن عقاید را وساطت کرده باشند. البته مىتوان مقصود از اخذ چنین موضعى را درک کرد و آن این است که همه عقاید را معقول بشماریم تا ضرورت تبیین متغایر(43) منتفى شود، و از این رهگذر آموزه تقارن را به طور مستحسنى بقاپذیر کنیم.
در هر حال، این موضع را تنها در صورتى مىتوان نجات داد که مکتب ادینبورا یک گام اصل موضوعى بردارد؛ یعنى، این موضع، یک اصل موضوعه انگاشته شود. اساسىترین مشکل این گام این است که مصادره به مطلوب است. مصادره به مطلوب است زیرا در هر نظریهپردازى از این نوع، هدف اصلى این است که چهارچوب یا دستگاه عامى ارائه کنیم که همه عقاید را از جهت منزلت معقولیتشان تبیین کند. اما اگر چهارچوب یا نظریه ارائه شده مقرر کند که صرف نظر از مکانیسمها، موازین، و عللى که در اخذ عقاید دخیلند، همه عقاید بهطور طبیعى معقولند، این ما را به هیچ منزلى فرود نخواهد آورد؛ زیرا در این صورت آشکار است که این نظریه نمىتواند گستره تنوع در عقاید و گستره تنوع در منشأ عقاید را تبیین کند. به صرف اینکه اقتضائات استقرایى طبیعى را مبنایى هستىشناختى قرار دهیم ــ بهرغم جهل بسیطمان نسبت به چیستى دقیق این اقتضائات ــ و سپس مقرر کنیم که همه عقاید معقولند، بدون توجه به نقش وساطتى و سازماندهى عوامل دخیل متعدّد، متأسفانه ما را قادر به تبیین هیچ عقیدهاى نمىکند. این نظریه بهقدرى ناتوان و عقیم است که گویى نظریهاى نداشتهایم.
اما مشکله بعدى: در صورتى که عقاید حاصل در امتداد باورهاى نهادینه شده رخ ننمایند، این نظریه چه مىگوید؟ بارنز نظریه نامتساهل و متساهل معقولیت را به نحو روشنگرى مقابل مىنشاند: آنچه را که نظریه نامتساهل نامعقول مىشناسد، نظریه متساهل آن را «تنوع صرف فرهنگى» مىخواند، و در صورتى که اختلافات در عقاید و در نحوه تفکر و تعقل در جوامع مختلف آشکار شوند نظریه متساهل آنها را «اختلافات فرهنگى و نه چیزى بیشتر» مىخواند (بارنز، 1976: ص121). به عبارت سادهتر، اگر فرهنگى قائل به سحر و جادو و تنجیم بود و فرهنگى دیگر قائل به معرفت علمى، در این صورت مطابق نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا، آنها هر دو به طور طبیعى معقولند و بهعلاوه اختلافاتشان «اختلافات فرهنگى» است. و اگر سؤال شود که: اما مگر همه هدف از نظریهپردازى این نبود که نظریهاى ارائه شود که عقاید را از آن جهت که اخذ و حفظ مىشوند تبیین کند، و از این مهمتر، از آن جهت که با یکدیگر متفاوتند ــ یعنى تنوع آراء و عقاید را ــ تبیین کند، پاسخ منفى است. نزد مکتب ادینبورا، خیلى ساده، «چیزى بیشتر» از اینکه بگوییم تنوع عقاید، «تنوع فرهنگى» است وجود ندارد.
معضلات نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا حتى از این موضع آشکارا دفاعناپذیر عمیقتر است: با مکتب ادینبورا مماشات کرده، مىپذیریم که براى تبیین عقاید چیزى بیشتر از این وجود ندارد که آنها را با تحکم یا به طور طبیعى معقول بخوانیم و یا اختلافات فرهنگى ــ ذیلاً نشان خواهم داد که حتى این هم مسألهانگیز است. معضلِ افزونتر این است که عقاید نهادینهشده و تنوع فرهنگى را تمییز بنهیم. این معضل ــ که ضمنا من آن را تیر خلاص نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا مىدانم ــ براى حل خود مجموعهاى از معیارها را لازم مىسازد تا به مدد آنها بتوانیم عقاید بهطور طبیعى معقول را که نهادینه شدهاند، از تنوع فرهنگى تفکیک کنیم. اما معناى عدم توفیق در ارائه چنین مجموعهاى از معیارها چیست؟ دلالت آن این است که ما نمىتوانیم میان عقاید تمییز بنهیم، و بنابراین ناگزیر خواهیم شد که همه آنها را به طور طبیعى معقول اعلام کنیم. لیکن پیامد این موضع از صرف قائل شدن به اینکه همه عقاید بهطور طبیعى معقولند فراتر مىرود؛ زیرا در صورت عدم وجود یک مجموعه از معیارهاى ممیّز، نظریه معقولیت طبیعى فقط مىتواند قائل شود که فقط یک نوع عقیده وجود دارد، یعنى به طور طبیعى معقول، و با این برهان خلف، مهمل بودن نظریه نشان داده مىشود. لیکن اگر مکتب ادینبورا چنین مجموعهاى را ارائه کند، خواهیم توانست دو نوع عقیده یا دعوى معرفتى را تفکیک کنیم. اما معناى اینکه بتوانیم برخى عقاید را به طور طبیعى معقول و برخى دیگر را تنوع فرهنگى بشناسیم، چیست؟ این سخن بهروشنى دلالت دارد بر اینکه ما مقدارى از مسیر ارائه تبیین متغایر عقاید مختلف را پیمودهایم. اینکه عقاید غیر نهادینهشده را نامعقول، غیرعادى، کاذب، رو به زوال، انحرافى، یا تنوع فرهنگى بخوانیم هیچ تفاوتى نمىکند. چنانچه در این نکته کمترین تردیدى وجود داشته باشد بارنز شاهد قاطعى در اختیار مىنهد. وى ضمن تشریح ارزشى بودن الگوهاى معقولیت فیلسوفان، اظهار مىکند که نظریه فلاسفه عقاید نامعقول را «نه بهمنزله محصول تداخل با اقتضائات استدلالى طبیعى، که به منزله انحرافى از یک مجموعه از ارزشها یا قراردادها» تعریف مىکند (بارنز، 1976: ص117)! به محض اینکه تمییز را قائل شویم، نخستین گام تعیینکننده ارائه تبیینهاى غیرمتقارن را برداشتهایم.
در بالا متذکّر شدیم که موضع بارنز دالّ بر اینکه عقاید یا به طور طبیعى معقول هستند یا «اختلافات فرهنگى و نه چیزى بیشتر» مسألهانگیز است. مسألهانگیزى آن در این نهفته است که این موضع با شرح و بسط خود مکتب ادینبورا ناسازگار مىافتد. اینک وقت ارائه شاهد رسیده است. بلور قائل است که ملاحظات روان ـ جامعهشناختى «جنبهاى از همه معرفتهاست» همانطور که «ملاحظات استقرایى» چنیناند (بلور، 1988: ص67). درباره این سؤال که چرا ملاحظات روان ـ جامعهشناختى این چنین بهوسعت حضور دارند، پاسخ بلور این است که زیرا «قراردادهایى که همواره ظهور استعدادها و میلهاى ما را همراهى و سازماندهى مىکنند» توسط جامعهشناسى مورد مطالعه قرار مىگیرند (همانجا). به عبارت دیگر، صرف نظر از اینکه ما عقاید مختلفمان را چه بخوانیم، جامعهشناسى و روانشناسى در تبیین ما از آن عقاید، حضور و دخول مىیابند.
همانطور که در بالا نشان دادهام، در پارهاى موارد مواضع متضادى میان فهم و بازسازى مکتب ادینبورا از الگوى شبکه هسى و آنچه خود وى اظهار مىکند، اختلافات فاحش وجود دارد. یک مورد دیگر از اینگونه اختلافات بر سر اصول مابعدالطبیعى است. به نظر هسى محتمل است که «شرایط تلائمِ دقیقتر خواسته شده، از اصول مابعدالطبیعى نسبتا پیشینى و شاید متأثر از فرهنگ حاکم، و نیز از محدودیتهاى فیزیکى» حاصل شود (هسى، 1974: ص52). ابتدا بلور «نسبتا پیشینى» را حذف مىکند و سپس قائل مىشود که مقصود هسى از اصول مابعدالطبیعى «مسلّما چیزى بیش از اشاره به امور و عوامل اجتماعى نیست» (بلور، 1982: ص282) وى پس از اینکه تبیین خود از اشارت مهمّ هسى به اصول مابعدالطبیعى را خیلى مقنع نمىیابد مترصد تبیین دیگرى براى نظر هسى مىشود. این امر بدین سبب است که نزد بلور اشارت هسى حاکى است که «اصول مابعدالطبیعى منفعلانه جذب و هضم مىشوند و سپس تفکّر و اندیشه ما را تحت سیطره و تعین قرار مىدهند». بلور در تلاش مجدّد خود بدیننتیجه نایل مىشود که این نظر هسى که اصول مابعدالطبیعى بخشى از شرایط تلائم هستند، «هم تصویر نامقبولى از عمل انسان است و هم معضلهاى درباره منشأ آن تأثیرگذارى ایجاد مىکند» (همانجا: ص283).
مورد دیگر از قبیل اختلافات یاد شده ــ که اهمیت چندانى ندارد ــ این است که در حالى که براى هسى تبیین مشتمل است بر «تحلیل و انتظام بخشیدن به روشهاى شهودى و مفروضات انجام شده درباره منطق علم» (هسى، 1974: ص6)، بارنز هرگونه اِسناد و ارجاع به «شهودات و تغرّضات(44) جهت ترسیم معقولیت و نامعقولیت(45) را، بدانگونه که دانشمندان غالبا انجام مىدهند»، رد مىکند (بارنز، 1976: ص117).
با این وصف، برخى اختلافات جدىتر هنوز میان آنها وجود دارد، نزد هسى، «تشابه کافى نیست»، و بهعلاوه، «لازم نیست همه کلمات عطفکننده را بدیننحو معرفى کرد» (هسى، 1974: ص12). لیکن وى قائل است که «اگر هیچ تشابهى کافى نباشد، من نمىتوانم تصور کنم چگونه یک زبان توصیفى بینالانفسى(46) هرگز بتواند شروع شود» (همانجا). این موضع، کاملاً با اظهار بعدى وى در تضاربى با بلور همسو است که مىگوید «دستهبندىهاى اساسى بهطور کامل به پیشزمینه فرهنگى بستگى ندارند» (هسى، 2/1980: ص241). در نتیجه، وى تصریح مىکند که تبیین او «تبیینى مواضعتگرایانه نیست، اگر مقصود از این عبارت این است که هر قانونى را مىتوان، با دستکارى کافى با معانى محمولات آن، صادق دانست» (همانجا: ص16). هسى استدلال مىکند که این واقعیتى است که:
همه تشخیصهاى عمده(47) تشابههاى تجربى را نمىتوان به نفع حفظ یک قانون مورد نظر، نادیده گرفت (همانجا).
اینکه امکان دارد دستگاهى تجربى ـ نظرى از قوانین و محمولهاى ذیربط آنها را داشته باشیم، «قرارداد نیست، بلکه واقعیتى از جهان تجربى است» (همانجا). هسى براى تأکید مجدّد بر خصلت غیرقراردادى معرفتشناسىاش، تصریح مىکند که الگوى شبکهاش «تبیینى قراردادگرایانه نیست؛ بدینمعنا که هر نظریهاى را مىتوان بدون توجه به شرایط تلائم بر واقعیت تحمیل کرد» (همانجا: ص43).
هسى در مقام دیگرى ضمن ابراز مواضع خود به بیانى بسیار روشن و صریح، نظر خود را درباره قیاسناپذیرى و تبعات آن براى نسبىگرایى، بهوضوحِ تمام اظهار مىکند. وى قائل مىشود که بداعت رویکرد او در این نهفته است که «استدلال مىکند ارتباط معقول مىتواند در تلاقىها صورت گیرد، حتى موقعى که کلمات در معانى متفاوتى `بهکار مىروند» (هسى، 1974: ص37؛ تأکید اضافه شده).
اینک روشنگر مىبینم که کمى بر تلقّى هسى از حقیقت تأمل کنیم؛ زیرا الگوى شبکه وى و نقشى را که شرایط تلائم بناست در آن ایفا کند، روشن مىکند. وى شرح مىدهد که بهرغم اهمیت شرایط تلائم در تعیین تخمینى از صدق و تخمینى از درستى اطلاق، باید بگویم که مفهوم صدقى که در الگوى شبکه بهکار رفته اساسا «مفهومى تناظرى» است (هسى، 1974: ص56).
همانطور که پیشتر به اشارتى گفته شد، این نکته باید روشن باشد که براى هسى «هیچ تطبیق مستقل خارجى از نوع دیگرى وجود ندارد تا صدق ناظر بودن هر بخشى از دستهبندى به جهان خارج را نشان دهد» (همانجا). به بیانى ساده، هسى مىخواهد بگوید که براى اینکه تعیین کنیم دستهبندىاى که در یک حوزه خاص ابداع کردهایم چه میزان با واقعیت خارجى تناظر یا تطابق دارد هیچ منبع و مرجع و ابزارى مستقل از همان مفاهیم و ابزارى که دستهبندى را به مدد آنها ساختهایم وجود ندارد. و به بیانى باز هم سادهتر، مقصود هسى از عدم امکان «تطبیق مستقل خارجى» این است که ما، فاعلین شناسا، نمىتوانیم از قلمرو ابزار و مفاهیم معرفتى و، بهقول دیویدسون،(48) از چهارچوب مفهومى(49) خود بیرون برویم و در موضعى فارغ و فوقانى قرار گیریم و به طور مستقل و عینالیقینى واقعیت خارجى را بدون هیچ پیرایه و آرایهاى، لخت و عریان ببینیم و سپس دستهبندى را با واقعیت تطبیق دهیم و میزان صدق و کذبش را تعیین کنیم. هسى براى تشریح مفهوم تناظر اظهار مىکند که «اصل موضوعه تناظر حاوى این پیشفرض اساسى است که بیشترِ یک دستهبندى به جهان خارج تناظر دارد». البته «این پیشفرض، مستقل از شرایط تلائم است» (همانجا؛ تأکیدات اضافه شده). نقش اصل موضوعه تناظر این است که شرایط تلائم «همواره پیشفرض مىکند که مقدارى درونده تجربى وجود دارد تا دستهبندى شود» (همانجا؛ ص57)، و همچنین اینکه، شرایط تلائم نمىتواند مستقلاً دستهبندى را صورت بخشد» (همانجا). بهعلاوه، تعیین میزان صدق یک گزاره مشاهدتى نسبت به شرایط تلائم «امرى معرفتشناختى است».
هسى سپس نظریه تناظر صدق تارسکى را اخذ کرده، توضیح مىدهد که:
صدق نسبتى است میان وضعیت جهان [خارجى] که محرکات تجربى(50) را ایجاد مىکند و گزارههاى مشاهدتى که در زبان توصیفى رایج بیان مىشوند (هسى، 1974: ص57؛ تأکیدات از هسى).
اینک که برخى از مقومات برجسته الگوى شبکه هسى را ترسیم کردهایم امیدوارم آشکار شده باشد که در ساختار هسى هیچ انگیزهاى یا نشانهاى از ارائه تبیینى طبیعىگرایانه و غیرارزشى، نظریه معقولیت طبیعى، و منافع اجتماعى که در شرایط تلائم مشارکت داشته باشند، وجود ندارد. در تأملات هسى، هیچگاه اقتضائات استقرایى طبیعى و منافع اجتماعى با شرایط تلائم، یکى و برابر دانسته نمىشود. و مسلما نزد هسى ــ برخلاف آنچه بلور اظهار مىکند ــ منافع، شرایط تلائم نیستند (بلور، 1982: ص283). شاید بیش از حدّ سختگیرانه به نظر آید لیکن به گمان من حائز توجه است که آنجایى که بلور برابر نشاندان فوق را انجام مىدهد به کتاب ساختار هسى ارجاع مىدهد (ص52). لیکن در این ارجاع خاص درمىیابیم که هسى بهعوض بهکارگیرى مفهوم منافع اجتماعى یا حتى دلالت بدان، لوازم یا شرایط تلائم را این چنین برمىشمارد: «تقارن، قیاس تمثیلى، توافق با انواع خاصّى از الگو و هکذا» (همانجا). چنانچه خواسته باشیم قدرى تخیّل خود را موافق استنتاج و رأى بلور تحت فشار قرار دهیم ملاحظه خواهیم کرد که هسى حداکثر سخنى که مىگوید ــ و احتمالاً دلالت یا اشارتى به نقش جامعه دارد ــ این است که «اصول مابعدالطبیعى تحتتأثیر فرهنگ، تقویم و تشکیل شدهاند». اما همانطور که پیشتر ملاحظه کردیم، حتى همین سخن هسى را بلور به تندى رد کرده آن را تصویر نامقبولى از رفتار انسان دانسته است.
3. دستهبندى اشیا، منافع اجتماعى، و نظریه بهکارگیرى فعالانه اجتماعى طبیعت
حال که برخى از تعارضات الگوى شبکه هسى و بازسازى آن را توسط مکتب ادینبورا ملاحظه کردیم، برآنم که کفایتمندى مفهوم منافع اجتماعى را در چهارچوب معرفتشناسى اجتماعى ادینبورا، مورد تدقیق قرار داده، چگونگى نقش آن را در الگوى شبکه ارزیابى کنیم.
اولاً شاید به خاطر داشته باشیم که نزد مکتب ادینبورا، حفظ و ثبات قوانین و نظریهها به سبب اهداف اجتماعى و تعلّقات معطوف به «توجیه، مشروعیت بخشیدن و ترغیب اجتماعى» صورت مىگیرد. بهعلاوه، این «منافع (یا تعلقات)، شرایط تلائم هستند». از طرف دیگر، نظریه «بهکارگیرى» طبیعت مکتب ادینبورا تصویرى رسم مىکند که در آن افراد عامل «فعالانه» طبیعت را به کار مىگیرند تا اهداف و منافع اجتماعى خود را تعقیب کنند؛ یعنى توجیه و مشروع ساختن یک نظام اجتماعى خاص، یا ترغیب و کنترل اجتماعى افراد و گروههاى اجتماعى دیگر. اگرچه این تصویر واجد تلائم و سازگارى درونى است، مشکل مىتوان تصور کرد ــ اگر اساسا غیرممکن نباشد ــ که چگونه موازین ارزیابى نظریهها، همچون تهور، وحدت، قیاس تمثیلى، طبیعى بودن، ثمربخشى، سادگى، سازگارى، تصویرپذیرى ــ بهمثابه شرایط تلائم مورد قبول بلور ــ مىتواند بهکار گرفته شود یا از این هم بالاتر، فعّالانه دستکارى شود تا هدف مشروعیتبخشى و یا ترغیب اجتماعى را تأمین کند. بارنز و بلور در هیچ جاى منظومه چشمگیر و پرنفوذ آثار کثیر مکتب ادینبورا نشان ندادهاند که این امر چگونه امکانپذیر است.
ثانیا به نظر ناهمساز مىآید که قائل شویم «کاملاً امکان دارد که دستگاههاى معرفتى بازتاب جامعه باشند و همزمان جهان طبیعت را مورد توجه خود قرار دهند» (بلور، 1982: ص293؛ تأکید اضافه شده)، و با این وصف، «نظریه بهکارگیرىِ» فعالانه را مطرح کنیم. بلور پس از تلاشى مبتکرانه براى جذب و هضم کتاب دستهبندى بدوى(51) دورکهیم و موس، و استدلال براى آنچه بهدرستى نظریه بازتاب خوانده شده است، سخن خود را نقض کرده، قائل مىشود که:
من طراح یا مدافع یک نظریه بازتاب نیستم. مىتوان آنچه را که طرح مىکنم نظریه بهکارگیرى ` نامید (بلور، 2/1984: ص247).
ثالثا از سر مماشات در بحث مىپذیریم که نقش ایفا شده توسط عوامل اجتماعى در الگوى شبکه «بهطور خاصّى روشن» است؛ زیرا شکاف یا فاصلهاى میان درونده تجربه و برونده عقیده و نظریه وجود دارد و یا بدین سبب که «دستهبندى اولیه» بىکفایت است (بلور، 2/1984: ص245). بهعلاوه، موافق نظر بلور فرض مىکنیم که قضاوت درباره تشابه اشیا متغیر و بىثبات است و بنابراین، آنها «همواره محتاج سازماندهى قراردادها هستند». همچنین گفته شده است که قراردادها را اهداف و منافع استقرار و استمرار مىبخشند، اهداف و منافعى که با عطف به آنها قراردادها را مىتوان فهم کرد، و به وساطت قراردادهاست که «مىتوان دسته مهمّ و غیرقابل حذفى از شرایط تلائم را معادل منافع اجتماعى دانست» (همانجا). حال اگر موضع مکتب ادینبورا این است که بلور مىگوید، در این صورت قائل شدن به اینکه عاملین ــ یعنى دانشمندان ــ طبیعت را براى مقاصدى چون مشروعیت بخشیدن و کنترل اجتماعى فعالانه بهکار مىگرفتند، پرده از تلقى بسیار خامى از قراردادها برمىدارد. براى طرح پیشنهادى بلور، تنها دو امکان وجود دارد:
الف) اینکه قراردادها تأثیرپذیرى(52) شدیدى نسبت به منافع اجتماعى ما دارند بهطورى که امثال بویل، لاوازیه، پریستلى، نیوتن، پاسکال و فارادى، و در واقع هر کس که اراده و امکانات لازم را در اختیار داشته باشد، مىتوانسته قراردادها و هنجارهاى اجتماعى را بپیچاند و خم کند بهطورى که به نوبه خود، طبیعت را براى مشروعیت و کنترل اجتماعى بهکار گیرد یا دستکارى کند تا در نتیجه، اهداف و منافع اجتماعى خاصّى را نهایتا تأمین کند. اینها چه اراذل اجتماعى ـ سیاسى دیوسیرتى بودهاند!
ب) اینکه عاملین اجتماعى ــ یعنى همان دانشمندان ــ مىتوانند به سهولت قراردادها را دور زده، از آنها اجتناب کنند. اینک مىتوانیم تبعات مهمل و سخیف «نظریه بهکارگیرى» را ملاحظه کنیم. راه رفع این وضعیت بلاهتآمیز این است که مکتب ادینبورا یا باید «نظریه بهکارگیرى فعالانه اجتماعى طبیعت» را رها کند یا باید قراردادها را از هر گونه نقش و کارکردى در الگوى شبکهاش، بهطور کاملى خلع و عزل کند.
تلقّى مکتب ادینبورا از دستهبندى در چهارچوب فهم خود از الگوى شبکه و سازگارى آن با آنچه هسى در این مورد مىگوید تأسفانگیز است. بارنز قائل است که به سبب نقش شبکه در ارتباط بخشیدن میان عقاید ما، هر گاه این عقاید در معرض تصحیح پسخوردى قرار گیرند، همواره «راههاى بدیل بسیارى براى تصحیح» آنها وجود دارد. همساز با این نظر، بلور اظهار مىکند که در زمینه الگوى شبکه، «همواره امکانهاى بىپایانى براى دستهبندى مجدد» وجود دارد (بلور، 1982: ص278؛ تأکید اضافه شده). بهعلاوه، وى قائل است که نظم و تلائم معرفت ما به تشابهات و تفاوتات بستگى ندارد، بلکه بهنحو تعیینکنندهاى به تصمیمى همگانى جهت حفظ برخى دستهبندىها یا نظمهاى قانونوار(53) بستگى دارد. برخلاف این موضع، هسى اظهار مىکند که «تشابه کافى نیست»، لیکن «اگر هیچ کدام» شبیه نباشند در این صورت روشن است که ارتباط توصیفى بینالانفسى ما هیچگاه شروع نخواهد شد. از این روشنتر، هسى معتقد است که دستهبندىهاى اساسى نمىتواند به تمامى بستگى به خاستگاه فرهنگى داشته باشد. وى سپس تأکید مىکند که قائل شدن به خلاف این، «یقینا باورکردنى نیست» (هسى، 2/1980: ص241). موافق با این موضع، وى به صراحت اظهار مىکند که «همه تشخیصهاى عمده تشابههاى تجربى را نمىتوان به نفع حفظ یک قانون مورد نظر، نادیده گرفت» (هسى، 1974: ص16).
در حالى که بلور «امکانهاى بىپایان براى دستهبندى مجدد» را ممکن مىداند، هسى تصریح مىکند که تبیین وى قراردادگرایانه نیست؛ به این معنا که «هر نظریهاى را مىتوان بدون توجه به شرایط تلائم بر واقعیات تحمیل کرد» (همانجا: ص43). بهواقع، همانگونه که اسمیث استدلال کرده است «کاملاً امکانپذیر است که در صورت وجود حوزه معینى از واقعیات و شرایط تلائم»، دستهبندى «منحصر به فردى» وجود داشته باشد (اسمیث، 1984: ص240). و من مایلم بر این نظر بیافزایم که ضمن اینکه بهوجود آمدن یک «دستهبندى منحصر بفرد» بهطور مستحسنى قابل تصور است، حتى همین دستهبندى، نقدپذیر و بنابراین تجدیدنظرپذیر است و همواره چنین خواهد ماند.
یک بار دیگر، مقایسه تلقى هسى از دستهبندى در چهارچوب الگوى شبکهاش، بهطور آشکارى با آنچه نظریهپردازان مکتب ادینبورا بدان نسبت دادهاند تعارض دارد.
و اما براى ارزیابى تلقّى مکتب ادینبورا از دستهبندى، دو مسأله باید راهحلى بیابند: نخستین مسأله به اندیشه تصحیح پسخوردى بارنز راجع مىشود، و دومین، به اندیشه تصمیم جمعى بلور مربوط مىشود. بارنز بهطور کاملاً درستى اظهار مىکند که آراء و عقاید جارى ما ــ و از جمله دستگاه دستهبندى ما ــ «همزمان که بر جهان خارج عمل مىکنیم و آن را مورد کاوش قرار مىدهیم، بهواقع در معرض تصحیح پسخوردى قرار دارد» (بارنز، 1976: ص122). از طرفى دیگر، بلور قائل است که همواره امکانهاى بىنهایتى براى دستهبندى مجدّد وجود دارد (بلور، 1982: ص278). حال چنانچه بخواهیم قائل به نظریه بهکارگیرى اجتماعى طبیعت باشیم مىتوانیم به سهولت از تصحیح پسخوردى چشمپوشى کنیم؛ زیرا اولاً، عقیده یا دستهبندى موجود مىباید نوعى منافع اجتماعى را تأمین کند و ثانیا، امکانهاى بىنهایت براى دستهبندى مجدد، ما را سوق نمىدهد که عقیده خاصى را برگیریم یا وانهیم. به بیانى سادهتر، حاصل مقارنت نظریه بهکارگیرى و امکانهاى بىنهایت براى دستهبندى مجدد، فکر مستحسن تصحیح پسخوردى بارنز را عقیم و بىثمر مىکند.
از کار انداختن تصحیح پسخوردى، محدود به ناتوانى آن براى سوق دادن یا جهت دادن به سمت پذیرش دستهبندى یا عقیده خاصّى نمىشود. همچنین، مایه ناتوانى آن در ردّ عقیده یا دستهبندى خاصى نمىشود. بدینترتیب، تصحیح پسخوردى نهتنها نمىتواند ما را مددى برساند در اینکه عقیده یا دستهبندىاى را عجالتا صادق ` بدانیم، بلکه همچنین کمکى نمىکند که دریابیم چه عقیده یا دستهبندىاى کاذب ` است. بارنز تلقّى ما را تأیید مىکند؛ زیرا مىافزاید که به علت وجود راههاى بدیل کثیر تصحیح، استنباطات استقرایىِ مورد وساطت قرار گرفته ما «هرگز ما را مجبور به ترک هیچ عقیده خاصّى نمىکند» (بارنز، 1976: ص122). اما اگر این تصحیح پسخوردى یک چنین جانور نحیف و ناتوانى است که ــ به اصطلاح لاکاتوش ــ راهنمونىهاى ایجابى و سلبىاش(54) مىتواند موافق اهداف و منافع اجتماعى ما نادیده گرفته شود یا دستکارى شود، هدف از تلفیق آن در نظام نظرى مکتب ادینبورا چیست؟ در صورتى که تأثیر پسخورد محیط فیزیکى به طور مؤثرى خنثى شود عقاید و دستهبندىهاى موجود ما مىتوانند همانطور که بودهاند، بمانند و بقا یابند؛ زیرا یک بار دیگر یادآورى مىکنیم که نظریه بهکارگیرى به ما مىگوید که این عقاید در وهله نخست به سبب تأمین برخى منافع اجتماعى، از قبیل مشروعیت بخشیدن و کنترل اجتماعى، بهوجود آمده و اخذ شدهاند. بنابراین، اگر این منافع و افراد منتفع آن موجود باشند، با توجه به نظریه بهکارگیرى، هیچ علتى براى تغییر عقاید و دستهبندىهاىمان وجود ندارد. بنابراین، تغییر در آراء و عقاید و دستهبندىهاى علمى، همواره تابع تغییرات در اهداف و منافع اجتماعى افراد بوده است. جداى از سخیف و مهمل بودن بیّن چنین نتایج منطقى، آیا تاریخ علم چنین آراء به شدت نامستحسن معرفتشناختى را تأیید مىکند؟
اینک رومىآوریم به مسأله دوم موضع مکتب ادینبورا درباره دستهبندى. بیاد بیاوریم که بلور اظهار کرده بود که نظم و انسجام معرفت ما بستگى به یک «تصمیم جمعى» دارد که برخى دستهبندىها یا نظمهاى قانونوار را اخذ و حفظ کند. در اینجا ــ همچون مواضع دیگر ــ به نظر مىرسد تعارضى واضح با نظریه بهکارگیرى وجود دارد؛ زیرا در حالى که در نظریه بهکارگیرى، عاملین طبیعت را بهکار مىگرفتند تا منافع اجتماعى جداگانه و مستقل خود را محقق سازند ــ بدون اینکه طبیعت هیچگونه مقاومتى نسبت به این بهکارگیرىها از خود نشان دهد ــ با مفهوم تصمیم جمعىِ کاوشگران حوزه طبیعت، ما با وضعیت متفاوتى مواجه مىشویم. به نظر من این مسأله قابل حل است اگر مکتب ادینبورا یکى از دو موضع را رها کند. با این وصف، مفرّ دیگرى وجود دارد و آن اینکه عنصر فردیت(55) را که در نظریه بهکارگیرى مضمر است وانهد و سپس نظریه بکارگیرى تعدیل شده را با آموزه تصمیم جمعى ترکیب کند. حاصل را مىتوان به طور شایستهاى نظریه بکارگیرى جمعى طبیعت(56) نامید. اینک که آموزه تصمیم جمعى را با نظریه تعدیلشده بهکارگیرى طبیعت سازگار و متلائم کردهایم، با مشکل جدیدى مواجه شدهایم؛ بدینمعنا که نظریه بهکارگیرى جمعى طبیعت جدید مىتواند مباحثات و تعاملات میان جامعه علمى را از بحث، فىالمثل، درباره تبیین مشاهدات پیشبینى نشده جدید یا اعوجاجاتى جدید به بحث در مورد اهداف و منافع جمعى که معطوف به نظام اجتماعى ـ سیاسى خاصّى باشد استحاله کند. بیاد بیاوریم که مکتب ادینبورا مقرّر داشته بود که کاوشگران حوزه طبیعت، طبیعت را فعالانه براى نیل به اهداف و منافع اجتماعى خود از طریق توجیه، مشروعیتبخشى، و ترغیب اجتماعىِ نوعى نظام اجتماعى ـ سیاسى، بهکار مىگیرند. آنها پس از نیل به اجماعى بر سر نظام اجتماعى ـ سیاسى مطلوب خود، طبیعت را فعالانه بهکار مىگیرند تا به قول بلور «پیامى را که دیگران مىباید جذب و هضم کنند، انتقال دهد» (بلور، 2/1984: ص247). به عبارت دیگر، اگر این نظریه بکارگیرى جمعى را جامعه علمى بپذیرد ما در آینده بهجاى مجلات و همایشهاى تخصّصى فقط اجلاسهاى سیاسى و اعلامیهپراکنى سیاسى خواهیم داشت. اما بهراستى، اگر معرفت علمى عارى از هرگونه واقعنمایى(57) و حقیقتنمایى(58) است و بنابراین «باید بخشى از فرهنگ، همچون سایر بخشها محسوب شود» (بارنز، 1976: ص124)، تبلیغات و جلسات سیاسى باید شکل کاملاً مقبولى از گفتمان علمى براى مکتب ادینبورا باشد.
4. نتیجهگیرى
در این بخش، امّهات مواضع و نکاتى را که له آن اقامه برهان کردهایم، فهرستوار ذکر مىکنیم.
1) برخلاف ادّعاى مکتب ادینبورا، معرفتشناسى علم هسى «از یک کاوش توصیفى روششناختى تفاوت دارد»، و بالعکس، این معرفتشناسى «خصلتى ارزشى» داشته، ارزشهایى چون همسازى درونى منطقى و معقولیت را دربردارد.
2) برخلاف اِسناد مکتب ادینبورا، هسى در کتاب ساختار خود یک نظریه معقولیت طبیعى ارائه نکرده است.
3) نظریه معقولیت مکتب ادینبورا از تحقّق وعده خود، یعنى توصیف واقعیت اقتضائات استدلالى انسانها، به دلایل متعددى خصوصا «مسائل چیستى اقتضائات» ناکام مانده است.
4) تفاوت اساسى میان نظریههاى متساهل و نامتساهل معقولیت طبیعى، ارزشى بودن آشکار نظریههاى نامتساهل است که ناگزیر تبیین غیرمتقارن را لازم مىسازد، در حالى که ارزشى بودن نظریههاى متساهل فقط کمتر آشکار است.
5) انتخاب نظریه متساهل معقولیت طبیعى توسط بارنز، حکایت از ارزشى بودن این انتخاب مىکند.
6) قائل شدن به آموزه تقارن با اصل موضوعه کردن این نظر که همه عقایدى که در امتداد باورهاى نهادینهشده قرار دارند، به طور طبیعى معقولند صرف نظر از اینکه کدام قواعد، قراردادها و موازین ارزیابى نظریهها اقتضائات شناختى طبیعى مزعوم را وساطت کردهاند، یک مصادره به مطلوب ساده است.
7) تیر خلاص نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا، ضرورت ارائه یک مجموعه از معیارهاست براى تمییز آراء نهادینهشده از تنوعهاى فرهنگى. مکتب ادینبورا از ارائه چنین مجموعه بنیادینى بازمانده است و در نتیجه نظریهاش عقیم است. اما چنانچه مبادرت به چنین کارى کرده بود، سیلبند در مقابل تبیین متغایر برداشته مىشد و در نتیجه، آموزه تقارن را از جاکنده، با خود مىبُرد!
8) در حالى که هسى «اصول مابعدالطبیعى نسبتا پیشینى» را یکى از شرایط تلائم دقیقتر مىشناسد، مکتب ادینبورا ابتدا این اصول را «امورى اجتماعى» مىشناسد و سپس قائل مىشود که این اصول دلالت بر «تصویر نامقبولى از رفتار انسان» دارد.
9) برخلاف نظر مکتب ادینبورا، در معرفتشناسى هسى هیچ اثر و دلالتى بر طرح منافع اجتماعى به منزله یکى از شرایط تلائم وجود ندارد.
10) مکتب ادینبورا هیچگاه در آثار وسیع نظرى خود نشان نمىدهد که چگونه موازین ارزیابى نظریهها ــ از قبیل، تهور، وحدت، ثمربخشى، سادگى، همسازى منطقى، و تصویرپذیرى ــ به طور فعالى به کار گرفته شدهاند تا اهداف و منافع اجتماعى را تأمین کنند.
11) قائل شدن به اینکه نظامهاى معرفتى بازتاب جامعه هستند و همزمان نظریه بهکارگیرى فعالانه اجتماعى طبیعت را طرح کردن، منطقا ناهمساز است.
12) نظریه بهکارگیرىِ فعالانه اجتماعىِ طبیعت حاوى نتایج مهمل و سخیفى است؛ زیرا یا قراردادها و هنجارهاى جامعه را تبدیل به بازیچههایى در دست بازیگران زیرک و داراى اغراض سیاسى مىکند یا آنها را عملاً بىاثر و ناتوان مىسازد.
13) مفهوم دستهبندى هسى بهطوربنیادى با فهم وشناخت مکتب ادینبورا ازاینمفهوم درالگوىشبکه،تعارضدارد.
14) تلقّى مکتب ادینبورا از دستهبندى، بهانضمام نظریه بهکارگیرى فعالانه اجتماعى طبیعت، مفهوم «تصحیح پسخوردىِ» بارنز و مفهوم «مقاومت تجربى جهانِ» هسى را کاملاً بىربط و اثر مىکند.
15) نظریه بهکارگیرىِ اجتماعىِ طبیعتِ مکتب ادینبورا با آموزه «تصمیم جمعى» براى حفظ یک دستهبندى یا عقیده خاص تعارض دارد. چنانچه بنا باشد که آموزه «تصمیم جمعى» حفظ شود مىتوان براى رفع تعارض، یا نظریه بهکارگیرى را تعدیل یا آنرا طرد کرد. نظریه تعدیل شده بهکارگیرى جمعى طبیعت به نتایجى منجر مىشود که کاملاً نامستحسن است.
جان کلام اینکه، کوشیدهام نشان دهم که تفسیرهاى شدیدا نابجایى از نظریه علم هسى، الگوى شبکه، و تلقّى وى از دستهبندى اشیا و از کلىها وجود دارد؛ که نظریه معقولیت طبیعى مکتب ادینبورا از جهل قابل توجهى نسبت به مبانى آن، رنج مىبرد. از اینها گذشته، نه تنها این نظریه توصیف واقعیت نحوه استدلال انسانها نیست بلکه در واقع امر، گرانبار از ارزش است. حتى اگر بتوان بر این مسائل فائق آمد، نشان دادهام که این نظریه نمىتواند در نهایت همه عقاید را از جهت منزلت معقولیت، همسنگ و معادل کند، و بنابراین تبیین متقارن هنوز امکانپذیر نخواهد بود. همچنین، استدلال کردهام که نظریه منافع مکتب ادینبورا حاوى پارهاى ناهمسازىهاست، و بهعلاوه، اگر این ناهمسازىها اصلاح شود نظریه به دست آمده منجر به مهملات سخیفى مىشود.
فهرست منابع
1. BARNES, B. (1976) "Natural Rationality: A Neglected Concept in the Social Sciences", Philosophy of the Social Sciences, vol.6, no.2.
2. BLOOR, D. (1980) "Comments on Hesse's Work on Inductive Logic", Cohen, L.J. and Hesse, M.(Eds.).
3. BLOOR, D. (1982) "Durkheim and Mauss Revisited: Classification and the Sociology of Knowledge", Studies in History and Philosophy of Science. vol,13, no.4.
4. BLOOR, D. (1984/1) "The Strengths of the Strong Programme", in Brown, J.R.(Ed.).
5. BLOOR, D. (1984/2) "Reply to Smith", Studies in History and Philosophy of Science, vol.15.
6. BLOOR, D. (1988) "Rationalism, Suppernaturalism and the Sociology of Knowledge", in Hronszky, I., Feher, M., and Dajka, B. (Eds.) Scientific Knowledge Socialized, Akademiai Kiado, Budapest.
7. BROWN, J.R. (Ed.) (1984) Scientific Rationality: the Sociological Turn, Reidel, Dordrecht.
8. COHEN, L.J. and HESSE, M.(Eds.) (1980) Applications of Inductive Logic, Clarendon Press, Oxford.
9. DAVIDSON, D. (1974) "On the Very Idea of a Conceptual Scheme", in Davidson, D. (1984) Inquiries into Truth and Interpretation, Oxford University Press, Oxford.
10. DURKHEIM, E. and MAUSS, M. (1963) Primitive Classification, Cohen & West, London.
11. HESSE, M. (1974) The Structure of Scientific Inference, Macmillan, London.
12. HESSE, M. (1980/1) "What is the Best Way to Assess Evidential Support for Scientific Theories", in Cohen, L.J. and Hesse, M.(Eds.).
13. HESSE, M. (1980/2) "Reply to Bloor", in Cohen, L.J. and Hesse, M.(Eds.).
14. SMITH, J.W. (1984) "Primitive Classification and the Sociology of Knowledge: A Responce to Bloor", Studies in History and Philosophy of Science, vol.15, no.3.
15. ZIBAKALAM, S. (1997) "Relativism Due to a Theory of Natural Rationality", Journal for General Philosophy of Science, vol.28, pp.337-357.
________________________________________
1. صورت اولیه این مقاله به زبان انگلیسى پیش از این در یکى از مجلات تخصصى ـ بینالمللى فلسفه علم انتشار یافته است. رجوع کنید به فهرست منابع و مراجع ردیف 15.
2. relativism.
3. rationality.
4 . The Structure of Scientific Inference.
5 . Mary Hesse.
6. network model.
7 . rational.
8 . irrational.
9 . symmetrical.
10 . classification.
11. Bary Barnes.
12 . proclivity.
13 . capacity.
14 . cognitive.
15 . institutionalized.
16 . evaluative rationality.
17 . naturalistic.
18 . propensity.
19 . psychic unity.
20 . feedback correction.
21 . David Bloor.
22 . a priori probablities.
23 . coherence conditions.
24 . input.
25 . output.
26 . evolution.
27 . to structure.
28 . reflection.
29. «Robert Boyle» دانشمند فیزیک و شیمى ایرلندى ـ انگلیسى قرن هفدهم که از مبلغان مؤثر فلسفه مکانیکى آن قرن نیز محسوب مىشود.
30 . corpuscular.
31 . passivity.
32 . public resource.
33 . analogy.
34 . universal.
35 . conventionalism.
36 . correspondence.
37 . good science.
38 . symmetry tenet.
39 . equivalence postulate.
40 . mediate.
41 . superimpose.
42 . superimposition.
43. «differential» مقصود از تبیین متغایر در اینجا این است که براى عقایدى که معقول مىخوانیم یک نوع تبیین ارائه کنیم و براى عقایدى که نامعقول مىنامیم تبیینى غیر از نوع تبیین عقاید معقول ارائه کنیم.
44 . prejudice.
45 . irrationality.
46 . intersubjective.
47 . primary recognition.
48. «Donald Davidson»، فیلسوف معاصر امریکایى، به ویژه رجوع کنید به:
Davidson, D. "On the Very Idea of a Conceptual Scheme", in Davidson, D.(1984) Inquiries into Truth and Interpretation.
49 . conceptual scheme.
50 . empirical stimuli.
51 . primitive classification.
52 . susceptibility.
53 . law-like.
54 . positive and negative heuristic.
55. individuality.
56 . theory of collective of nature.
57 . representativeness.
58 . truthlikeness.