مولفههاى تعین در آراء معرفتى مارکس
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
جامعه شناسى معرفتى اوضاع و احوال اجتماعى و وجودى معرفت را بررسى مىکند. دانشمندان این حوزه علاوه بر تحلیل جامعه شناختى این قلمرو معرفتى، در عمل، به سلسله کاملى از محصولات فکرى فلسفهها، ایدئولوژىها، دکترینهاى سیاسى و اندیشههاى کلامى نیز پرداختهاند.
جامعه شناسى معرفتى در همه این حوزهها مىکوشد تا افکار مورد مطالعه خود رابه زمینههاى اجتماعى تاریخى که در آن بوجود آمدهاند پیوند دهد. (1) هر چند اصطلاح جامعه شناسى معرفتى در قرن بیستم پیدا شده ولى ریشههاى این رشته علمى به دوران باستان باز مىگردد. براى نمونه افلاطون تاکید داشت که طبقات پائینتر توانایى ندارند تا در پى انواع عالیتر معرفتباشند و چنین استدلال مىکرد که حرفههاى مکانیکى آنها نه تنها بدنشان را ضایع مىکند بلکه روح و روان آنها را نیز آشفته مىنماید. (2) در قرون وسطا، الگوهاى زندگى ثابت و مشخص بود در قسمت رویکرد فلسفى به این نتیجه مىرسد که مارکس عین را بر ذهن مقدم مىدارد، اما مستقیما از بحث وجودشناسى به معرفتشناسى نمىرسد بلکه در این بین وارد حوزه جامعهشناسى مىشود.
در قسمت رویکرد اجتماعى به پنج مساله اصلى و تعیین کننده در نظریه مارکس پرداخته شده است: 1) هستى اجتماعى و آگاهى اجتماعى 2) زیربنا و روبنا 3) تضاد نیروها و روابط تولیدى 4)نظریه طبقاتى 5) ایدئولوژى و بالاخره با ترکیب دو الگوى مطرح در بحث اول، هفت پرسش طرح و بر اساس بحثهاى ارائه شده به آنها پاسخ داده است.
و الگوهاى اندیشه نیز غالبا چنین بود، افکار مطلق مىنمود و عواملى که آنها را تعیین مىکردند پنهان باقى مىماندند. با اینحال به محض اینکه روزنهاى ظاهر شد، آگاهى نسبتبه این عوامل آشکار گردید. اظهار نظر ماکیاولى در کتاب نطقها مبنى براینکه اندیشه کاخى چیزى است و اندیشه بازارى چیزى دیگر، از آن نمونه است. (3)
در قرنهاى بعد جریان افکار به خردگرایى و تجربهگرایى تقسیم شد. خردگرایان قضایاى ریاضى را نمونههاى آرمانى حقیقت مىدانستند. از آنجا که قضایاى ریاضى به لحاظ محتوا در اعصار و امصار یکسان است، خردگرایان نمىتوانستند بپذیرند که جوامع مختلف نظامهاى مختلفى از افکار که همگى به یکسان معتبرند، دارند. اعتقاد بیکن درباره «بتها» که در ارغنون جدید مشروحا بیان شده است این گرایش را نشان مىدهد.
براین اساس، خردگرایان اولین «پرده برداران ایدئولوژى» شدند. (4) به گفته تجربهگراها، محتویات ذهن به تجربههاى اساسى زندگى بسته است و از آنجا که این تجربه، در جوامعى که اوضاع و احوال متفاوتى دارند آشکارا متفاوتند، به ناچار چنین فرض مىکردند که واقعیت در هر جامعهاى به صورتى مختلف رخ مىنماید. از این رو ویکو اظهار مىداشت که هر مرحله تاریخ داراى سبک اندیشهاى مخصوص به خود است که باذهنیت فرهنگى خاص و مناسبى آن را مراهم مىنماید. (5) به رغم اینکه کانتبه سنتزى از خردگرایى و تجربهگرایى دستیافت، جامعه شناسى معرفتى موفق نشد از آن سودى برد. به نظر کانت معرفت از ملاقات ذهن فرد و جهان طبیعت ناشى مىشود. عنصر اجتماعى در هر دو قطب مفقود بود. شاید بتوان نظریه کانت را این چنین تبیین کرد:
اولویت هستى در زمان کانت از آن افراد بود و جامعه بیش از مجموعه افراد که «قرار داد» آنها را به همپیوندمىدادتلقىنمىشدودرایناوضاعواحوالهیچکس قادر نبود به تاثیر عوامل اجتماعى بر ذهن انسان بنگرد. (6) قرن نوزدهم واکنشى شدید علیه این فردگرایى افراطى به همراه آورد. همان طور که نیروهاى کنترل اجتماعى باز ظاهر مىشدند، انسان نیز بار دیگر مخلوقى ذاتا اجتماعى پنداشته شد. نتیجه این گرایش جدید، «تفسیر مادى گرایانه تاریخ » مارکس بود، مارکس در درآمدى بر نقد اقتصاد سیاسى مىنویسد: «این نه آگاهى انسانهاست که به وجودشان تعین مىبخشد بلکه بر عکس، وجود اجتماعى آنهاست که به آگاهى آنها تعین مىبخشد.» به نظر مارکس «زیرساخت » واقعى که «روساخت» فکرى بر آن مبتنى است مجموعه خاص از روابط انسانى است. (7) مارکس با این سخن مقام معرفت را به هستى اجتماعى تقلیل مىدهد و خود رایکى از موسیسن جامعه شناسى معرفت معرفى مىنماید. «...حقیقت دارد که تکامل نظامدار جامعه شناسى معرفتى به عنوان یک کار مستقل و نه به عنوان پیامد جانبى انواع دیگر تحقیق انگیزه اصلى خودش را از دوروند در اندیشه اروپایى قرن نوزدهم گرفت، سنت مارکسى در آلمان و سنت دورکیمى در فرانسه.» (8)
ما در این مقاله افکار مارکس در این مورد را بررسى مىکنیم و در تحلیل و بررسى آراء وى در پى کشف « مولفههاى تعین» هستیم. ابتدا به ضرورت بحث قدرى در باب «تعین» و مولفههاى آن سخن مىگوئیم.
تعین اجتماعى معرفت
در جامعه شناسى معرفت، هر گاه سخن از «تعین» به میان مىآید منظور «تعین اجتماعى معرفت» است. در سنت جامعه شناسى معرفتى مساله تعین اجتماعى معرفت امرى محورى است، معذلک اتفاقى بر سر آن نیست. یکى از علتهاى این اختلاف، تاحدى، تفاسیر و برداشتهاى مختلف از به اصطلاح واژههاى کلیدى آن یعنى «جامعه»، «معرفت» و «تعین» است. (9) این امر ما را وامىدارد که پیش از پرداختن به یک نظریه معرفتى، قدرى به ریشههاى اختلاف بپردازیم. سوال اصلى این است که معرفت که موجودى عرشى است آیا ممکن است رنگ و بوى جامعه فرشى را به خود گیرد؟ پرواضح است که طرح مساله به این نحو به معناى فاعلیت جامعه نسبتبه معرفت است و این یک طرف قضیه است، زیرا در جامعه شناسى معرفتى تاثیر جامعه بر معرفت، فقط، بررسى نمىگردد بلکه از تاثیر اندیشه بر جامعه نیز سخن به میان میآید.
در باب نحوه ارتباط ذهن و عین سه گرایش عمده مطرح است و بنابراین در جامعه شناسى معرفتى سه حوزه وجود دارد: عین گرایى، ذهن گرایى، جدل گرایى. (10) بعضى عین را مقدم مىدانند. بعضى ذهن را، و بعضى به هیچکدام تقدم نمىدهند. به عبارت دیگر، گاه (معرفت ذهن، (o) عین، (s) »و گاه (معرفت عین ذهن) و گاه (معرفت عین ذهن) است. (11) مارکس عینگراست. و عوامل خارجى را در معرفت تعیین کننده، مىداند.
ورنر اشتارک درباره ذهن گرایان مىگوید که آنها «تاکید دارند که هر جامعهاى باید در باب مطلق تصمیم بگیرد و اینکه این تصمیم به عنوان مقدمهاى اساسى که محتواى فرهنگ را معین مىکند عمل خواهد کرد.» (12) وى از این گروه به خوان دو نوزکورتیس و سوروکین اشاره میکند و معتقد است که «ارائه بلند پروازانه این نظریه کتاب پویایى اجتماعى و فرهنگى پیتریم سوروکین است.» (13) در این دیدگاه «عوامل ذهنى مسلط بر تاریخ هستند». (14) جدل گرایان به تاثیر متقابل ذهن و عین قایلاند و معتقدند نه ذهن تعیین کننده عین است و نه عین تعیین کننده ذهن، معرفتحاصل تقابل هر دو است. (15) این رویکرد رویکردى کانتیانیستى است. (16) از قائلین به این نظریه و بر وبلومر هستند. (17) عین گرایان «در فرایند تبیین و تفسیر و قایع و رخدادهاى اجتماعى به دنبال علت، عامل و یا متغیرهاى مستقلى هستند که در خارج از ذهن انسان و مستقل از آن رشد یافتهاند». (18) اشتارک عین گرایان را به دو قسم تقسیم مىکند: ماتریالیستها; جامعه شناسان معرفتى. «گروه نویسندگان ماتریالیست تاکید دارند که انسانها قبل از آنکه مخلوقات جامعه باشند مخلوقات طبیعتند و معمولا انسانها را مقهور سایقهاى ژنتیکى... مىدانند». (19) وى از متفکرین این دسته به نیچه و پارتو اشاره مىکند. در باب جامعه شناسان معرفتى مىگوید: «این نویسندگان از حوزه انسانى فراتر نمىروند. اما آن رابه نیمه اولیه و شرطى کننده و نیمه ثانویه و شرطى شده تقسیم مىکنند.» (20) این دیدگاه علل اندیشهها را در اجتماع، نه طبیعت، مىجوید.مارکس در همین طیف از عینگرایان جاى دارد. وى در حالى که عینگراست،بر روابط اجتماعى عینى تاکیدمىورزد، نه بر عوامل طبیعى عینى . به عقیده مارکس به طور کلى هستى اجتماعى، آگاهى اجتماعى را تعیین مىکند. وى معتقد است از میان هستى اجتماعى، مناسبات تولیدى (زیرساختیا پایه)، افکار ایدئولوژیکى (روساختیا روبنا) را شکل مىدهند.
مفاهیم اساسى در تعین اجتماعى معرفت
جامعه. جامعه داراى معانى بسیار زیادى است وبه جرات مىتوان گفت که معانى آن به شمار فلاسفه و نظریه پردازان اجتماعى مىرسد. (21) شاید بتوان کل آراء و اقوال مختلف را به دو قسم کلى جامعه گرا و فردگرا یا کل گرا و جزء گرا تقسیم کرد. در فردگرایى، جامعه جمعى از افراد، اقشار و گروههاست; یعنى جامعه جمعى مکانیکى، عددى و ریاضى است. (22) در این گرایش بر خصیصه فردى پدیدههاى اجتماعى تکیه مىکنند و مىگویند که فقط فردها مىاندیشند و عمل مىکنند. (23) این دیدگاه زمانى که علم گرایى در غرب و بخصوص فرانسه غالب بود مطرح شد و زمینه تاریخى آن به دوران شکلگیرى خود جامعه شناسى بر مىگردد. پارتو در کتاب ذهن و جامعه معتقد است انسانها مولکولهاى سیستم اجتماعىاند و امیدوار بود تا سیستم جامعه شناسى را بر مدل فیزیک، مکانیک و شیمى بنا کند. (24) از بزرگترین منادیان فردگرایى جان استوارت میل است. در کتاب نظام منطق مىگوید، «...قوانین پدیدارهاى جامعه چیزى نیستند جز قوانین افعال و انفعالات انسانهایى که در حالت اجتماعى با هم اتحاد یافتهاند و البته جز این هم نمىتوانند باشند...» (25) شکل غیر افراطى این رویکرد در جامعهشناسى رفتارى تجلى یافته است. (26) رویکرد کلگرایى بر خصیصه جمعى پدیدههاى اجتماعى تاکید دارد و جامعه را واقعیتى عینى تلقى مىکند که از افرادى که آن را تشکیل دادهاند متمایز است و آثار و خواص و یژهاى دارد که در افراد انسانى مشاهده نمىشود. (27) معرفت در این دیدگاه جزء لاینفک جامعه است و به صورت جمعى شناخته مىشود. افلاطون و ارسطو اولین کسانى بودند که بر رویکرد کلگرایى تاکید مىورزیدند. همین رویکرد در اکثر تعلیمات مذهبى و اجتماعى به شکل صریح یا ضمنى دیده مىشود. مثلا به نظر توماس اکویناس جامعه یک کل است و از وحدت بر خوردار. از میان مکاتب جدید کارکردگراها جامعه را مفهومىواحد وکلى مىدانند. (28) مارکس در قبال جامعه موضعى دوگانه دارد. گاه مىنماید که کلگرا ست و گاه سخن از تاریخ سازى انسانهابه میان مىآورد. (29) «آدمیان در تولید اجتماعى هستى خویش روابطى معین، ضرورى و مستقل از اراده خود پدید مىآورند...». (30) این سخن مارکس با جمعگرایى سازگار است.
در جاى دیگر معتقد مىشود که فرد نیز با آگاهى یافتن از تاریخ مىتواند بر اوضاع تسلط یابد: «...تاریخ هیچکارى انجام نمىدهد... این بشر است، بشر زنده حقیقى که همه کار انجام مىدهد». (31) با توجه به این دو عبارت و عبارات زیادى امثال آن، در ابتدا مىنماید که موضع مارکس در قبال جامعه تزلزل است. اما با دقت در خود کلمات مارکس شاید بتوان این شبه را دفع کرد.
از عبارت مارکس استفاده مىشود که اراده انسان تحت تاثیر شرایط اجتماعى شکل مىگیرد و بنابراین انسان مستقل از جامعه نمىتواند از خود ارادهاى داشته باشد و اگر هم در جایى به وى اسنادى داده مىشود اسنادى ظاهرى است. (32) بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که جامعه متشکل از افرادى است که به کمک یکدیگر و با فعالیت آگاهانه خود تاریخ خود را مىسازند (به قول مارکس). اما در فراسوى اهداف، خواستها و انگیزههاى آگاهانه آنها باید نگاهى به روند تکامل اقتصادى جامعه داشته باشیم. بر این اساس است که مارکس در هیجده برومرلویى بناپارت بخش اول مىگوید: «انسانها تاریخ خود را مىسازند ولى آنها این کار را نه به دلخواه خویش و تحتشرایط منتخب خویش بلکه تحتشرایطى که مستقیما با آنها مواجه هستند واز گذشته به آنان منتقل شده است انجام مىدهند». (33) بر اساس این توضیحات و توجیهات مىتوان نتیجه گرفت که مارکس جامعه و کلگرا است.
معرفت. با اندکى تامل معلوم مىشود که این واژه براى اشاره به هر نوع تصور و هر گونه تفکر، از عقاید عامه گرفته تا علوم تحصلى، بکار گرفته مىشود. مرتن مىگوید: «معرفت اغلب باواژه فرهنگ یکسان انگاشته شده است». (34) در این عبارت، مرتن به گسترده مفهوم معرفت در این حوزه اشاره مىکند و نیز به این نکته که همه آنها در معرض تاثیرپذیرى از جامعهاند. وى در ادامه سوالى را طرح مىکند و به اختلاف تاثیر پذیرى این معارف از جامعه اشاره مىنماید.
پاسخ مرتن این است که معارف از این حیثبا هم متفاوتند. از جمله علل این تفاوت وجود گونههاى مختلف معرفت است. اشتارک در این زمینه مىگوید: «یک تمایز مهم که گهگاه گذاشته مىشود تمایز بین معرفت طبیعى و معرفت فرهنگى است. امور طبیعى از عصرى تا عصرى واز کشورى تا کشورى تغییر نمىکنند; اما امور فرهنگى تغییر مىکنند. از این رو مجبور نیستیم مهر نسبیت را بر معرفت طبیعى بزنیم». (35)
خلط بین این دو گونه معرفتباعث اشتباه در داورى است. «...نظریه پارتویى با الگو قرار دادن معرفت طبیعى براى تمام معرفتها، نسبتبه مطالعه فرهنگها انصاف را رعایت نمىکند. نظریه مانهایم و دورکیم با الگو قرار دادن معرفت فرهنگى براى تمام معرفتها، مهیاى سقوط در اشتباهى متقابل است.» (36) به نظر مىرسد که مارکس ( لااقل در پارهاى از عمر علمىاش) مانند مانهایم و دورکیم، دچار این خلط شده و همه معارف را با دیدى فرهنگى به داورى گذاشته است.
نکته دیگرى که مناسب است اینجا به آن اشاره شود، وجود دو رویکرد به معرفت است:
وجود شناختى; غایتشناختى در رویکرد وجود شناختى، معرفتبه طرف روح مىرود و روح به طرف وجود انسان و وجودانسان به طرف خدا. دررویکرد غایتشناختى، در تحلیل ویژگیهاى معرفت، بر خود معرفت توقف نمىشود بلکه معرفت امرى تلقى مىگردد که به انسان قدرتى بدهد براى تحقق آرمانهاى مورد نظر انسان یا جامعه و این در واقع اسما معرفتشناسى است. (37) مارکس در بحثهایش، چنانکه خواهد آمد، معرفت را مقولهاى مىبیند براى رسیدن به هدف. در مباحث مارکس این ادعا دو مصداق اساسى دارد. ایدئولوژى طبقه حاکم که همواره دروغین است و ایدئولوژى پرولتاریایى که وى آن را آگاهى راستین مىداند. دسته اول، معارفىاند که در خدمت نظام طبقاتى غیر عادلانه مسلط بر جامعه قرار دارند و دسته دوم که مارکس از آن به عنوان آگاهى طبقاتى نیز یاد مىکند، از آن انسانهاى متعهد و انقلابى است. هر دو هدفمندند، یکى به سوى هر چه بیشتر استثمار کردن و یکى براى انقلاب.
تعین. این واژه داراى معانى بسیار زیادى است، از جمله، «ناشى شدن» یعنى معرفت از جامعه ناشى مىشود، «علیت» یعنى جامعه علتبراى معرفت است، «کنش مشروط» یعنى جامعه معرفت را شرطى مىکند، «وابستگى داخلى»; «ارتباط کارکردى»; «هویت» و این همانى، «انسجامى» یعنى معرفت جزء انسجامى جامعه است، «هماهنگى» و غیره. (38) براى بدست آوردن یک دیدگاه خاص در باب نحوه ارتباط بین جامعه و معرفتشاخصها و مولفههایى براى تعین مطرح است که با مد نظر داشتن آنها بهتر مىتوان در مورد دیدگاه موردنظر، تحقیق و موضع آن را مشخص کرد.
مولفههاى تعین
براى تعین پنجشاخص مطرح است: عمق تعین، درجه تعین، سطح تعین، عامل مسلط در تعین، هدف تعین. (39) در شاخص عمق تعین دو طرف طیف بندى عبارتند از تاثیر اجتماعى و خاستگاه اجتماعى. در یک طرف تعیین و خلق محتواى معرفت مطرح است و در طرف دیگر صرف شکل دادن به معرفت است. آیا جامعه خاستگاه و خالق معرفت و مقولات آن استیا اینکه جامعه فقط سرو صورت آن راتنظیم مىکند و در اصل معرفت دخالتى ندارد؟ در اینجا اقوال مختلف است. بعضى، در یکى از دو طرف طیف قرار مىگیرند و بعضى بین ایندو. مارکس معتقد است معرفتخاستگاه اجتماعى دارد. معرفت در نظر مارکس اساسا پدیدهاى اجتماعى است.
در شاخص درجه تعین دو طرف طیف عبارتند از اثر و علیت. بعضى فقط به اثر گذارى جامعه بر معرفت راى مىدهند. در مقابل، برخى چون مارکسیستهاى پوزیتویست قائل به تعین آهنیناند. در این بین افرادى چون شلر قرار دارند که معتقدند ماهیت تعین میل و گرایش است و از قانون اعداد بزرگ پیروى مىکند. (40) مارکس گواینکه در نهایت، تاثیر معرفتبر جامعه را مىپذیرد، قایل به علیت است.
سطح تعین: نظریه پردازانى که در این زمینه سخن گفتهاند بعضى چون و بر معرفت را در سطح افراد دیدهاند. در مقابل، کسانى چون استیرنر آن را در سطح نسلها. در این بین مىتوان به کسانى اشاره کرد که به گروهها، قشرها، طبقهها و جوامع توجه دارند. مارکس معرفت را در سطح طبقات مىبیند.
عامل مسلط در تعین: در باب عامل مسلط مىتوان به مکاتب مختلفى اشاره کرد، از آن جملهاند: مکتب جغرافیایى، مکتب زیستشناختى، مکتب تکنولوژیک، مکتب روانشناختى، مکتب معنویون، (41) مکاتب چند عامله و قائلین به علل اجتماعى. (42)
حلقه مارکسیسم به چند دسته تقسیم مىشوند: مارکسیستهاى پوزیتویست چون انگلس و کوسکى بیشترین توجهشان به عوامل اقتصادى است، بعضى چون برخارین و وتیفوگل و بوگدانو بر عوامل تکنولوژیکى تاکید دارند و برخى چون پلیخانف بر عوامل جغرافیایى، مارکسیستهاى ارتدکس بر همه این عوامل تاکید مىکنند. (43) به نظر مىرسد که مارکس گواینکه به همه عوامل مادى عنایت دارد، بیشترین توجهش به مناسبات تولیدى است.
آماج تعین: در باب اینکه جامعه و عوامل اجتماعى چه معارفى را تحت تاثیر قرار مىدهنداختلاف هست. گفته مىشود معرفت علمى کمترین تاثیر را از جامعه مىپذیرد و معرفت ایدئولوژیکى بیشترین تاثیر را. از بعضى عبارات مارکس استفاده میشود که کل معارف، ایدئولوژیکى هستند و بنابراین متاثر از جامعه.
این پنجشاخص مولفههایى هستند که متفکرین این رشته کمابیش براى بدست آوردن آراء معرفتى یک متفکر از آنها بهره مىگیرند. مرتن در کتاب نظریه اجتماعى و ساخت اجتماعى این عناصر را به شکل دیگرى مطرح کرده است. وى قبل از طرح این عناصر مىنویسد: «یک نظریه جامع الاطراف جامعه شناسى معرفتخود را به رده بندى در قالب الگوى زیر متعهد مىسازد». (44) وى پارادایم خود را در قالب پنجسوال طرح مىکند:
1. بنیانهاى وجودى تولیدات ذهنى در کجا جاى دارند؟ وى معتقد است که بنیانهاى وجودى یا اجتماعى استیا فرهنگى. از جمله بنیانهاى وجودى اجتماعى به موقعیتهاى اجتماعى، طبقه، نسل، نقشهاى شغلى، شیوه تولید، ساخت گروهى و غیره اشاره میکند.
و از جمله بنیانهاى وجودى فرهنگى به ارزشها، اخلاق، روح زمانه و عصر، جهان بینى، ذهنیت فرهنگى و غیره. این سوال در الگوى مرتن نظیر عنصر سطح تعین در الگوى سابق است.
2. فراوردههاى ذهنى به چه عنوان تحلیل جامعه شناختى مىشوند؟ مرتن در پاسخ به دو امر اشاره مىکند: الف) فضاى باورهاى اخلاقى، ایدئولوژىها، افکار و ... ب)
کدام جهات تحلیل شدهاند: گزینش آنها، سطح انتزاع، مفروضات، محتواى مفهومى، شیوههاى تحقیق، موضوعات فعالیتهاى فکرى و غیره. این سوال کما بیش نظر عنصر هدف تعین است.
3. فرآوردههاى ذهنى چگونه به بنیانهاى وجودى مرتبط شدهاند؟ الف) روابط على یا کارکردى، ب) روابط سمبلیک یا ارگانیک یامعنى دار، ج) کاربرد اصطلاحات مبهم براى تعیین روابط. این سوال نظیر عنصر درجه تعین است.
4. کارکردهاى آشکار و پنهان منتسب به این تولیدات ذهنى و فکرى وجودا مشروط کدامند؟ حفظ قدرت، نظم، استعمار و غیره.
5. روابط منتسب به بنیان وجودى و معرفت کى حاصل مىشود؟ مرتن به دو دسته نظریه اشاره مىکند: نظریههاى تاریخى، نظریههاى تحلیلى عمومى. این دو سوال اخیرى در الگوى سابق مطرح نبودند. در عوض، دو امر در الگوى سابق بود که در این الگو نیست:عمق تعین، عامل مسلط.
ابتدا به بررسى آراء معرفتى مارکس مىپردازیم و در مقام نتیجهگیرى، این دو الگو را در قالب هفت پرسش طرح و پاسخ مارکس به آنها را ارائه مىکنیم.
آراء معرفتى مارکس
مادیت جدلى، رویکرد فلسفى مارکس
به اندیشه دیدگاه فلسفى مارکس به اندیشه آدمى واکنش قاطعى است علیه اندیشه استادش، هگل. در حالیکه هگل ایده آلیست و ذهنگرا بود مارکس ماتریالیست وعینگرا است. مارکس در مقدمه سرمایه مىگوید: «... از نظر هگل فرایند اندیشه که وى حتى تحت عنوان پندار به آن موجودیتى مستقل مىدهد خالق و آفریدگار واقعیت است... از نظر من، بر عکس، پندار چیزى جز انتقال و برگردان جهان مادى در مغز بشر نیست». (45) این دگرگونى در دو مرحله صورت گرفت. مرحله اول را فوئر باخ انجام داد و مرحله دوم را خود مارکس (تحت تاثیر فوئر باخ). لودویگ فوئر باخ که از پیروان چپگراى مکتب هگل بود فلسفه استاد را از صورت همه خداگرایى به صورت خداناگرایى در آورد. در مرحله دوم مارکس آن را مادىگرا ساخت (هم مادىگراى فلسفى وهم مادىگراى تاریخى). فویر باخ در کتاب جوهر مسیحیت اعلام داست که «... پندار خدا و دین جز محصولاتى از انسان نیست. خدا انسان را نیآفریده استبلکه انسان خدا را آفریده است و انسان این کار را بدین ترتیب انجام داده است که بهترین چیزهایى را که در خود سراغ دارد، یعنى تصورات مربوط به راستى، زیبایى و نیکى، و... را در یک آسمان آرمانى فرافکنده است. پس خدا چیزى جز یک تصویر آرمانى از خود انسان نیست». (46) انگلس درباره تاثیر کتاب جوهر مسیحیت فویر باخ بر خود و مارکس مىگوید:
«طبیعت جدا از تمامى فلسفه وجود دارد. طبیعت آن پایهاى است که ما آدمیان که خود فرآورده طبیعتیم بر آن بار آمدهایم. جز طبیعت و آدمیان چیزى در میان نیست، و آن موجودات عالیترى که خیالپردازى دینى ما آفریده است جز باز تاب خیالى گوهر مانیست... [با این سخنان] هیجان همه را فراگرفته بود و ما همگى آن زمان پیروان فویر باخ بودیم. در خانواده مقدس مىتوان دید که مارکس با چه شورى این برداشت تازه را خوشامد مىگوید و به رغم همه خردهگیریهایش چه اندازه از آن اثر پذیرفته است». (47) مارکس به طبیعتگرایى فوئر باخ اکتفا نکرد و به کمک انگلس مادیگرایى نوین جدلى و تحولگرا بوجود آورد، این مرحله دوم دگرگونى در فلسفه هگل بود. در این مرحله، جدل هگل که ذهنى بود به زمینه تحول موجودات و انواع منتقل مىشود. (48)
اصل حاکم در اینجا قانون تغییر یافتن کمیتبه کیفیت است، معناى آن این است که هر چیز پس از رسیدن به درجهاى از تحول به چیزى دیگر تبدیل مىشود. انگلس (و مارکس) (49) معتقدند که «...توالى چنین جهشهایى است که زندگى کائنات و تاریخ جوامع را مىسازد. پس بدین ترتیب توضیح زندگى عالم در خود عالم نهفته است. براى جهانى که خود خودش را خلق مىکند دیگر نیازى به خالق نیست.» (50) بر این اساس است که مارکس در آثار فلسفى اعلام مىدارد: «نظریه تناسل (توالد) خود به خود تنها طریقه رد عملى نظریه خلقت است». (51) بدین ترتیب در حالى که فوئرباخ ایده آلیسم هگل را به طبیعتگرایى تنزل داد مارکس و انگلس طبیعتگرایى را به مادیگرایى جدلى تنزل دادند. مارکس بر اساس این تحلیل به این نتیجه مىرسد که ماده بر فکر و شعور تقدم دارد و معتقد مىشود که « ...پندار چیزى جز انتقال و برگردان جهان مادى در مغز بشر نیست.» (52) مارکسیستها براى تبیین دیدگاه مارکس مىگویند (53)
که طبیعت مدتهاى مدید قبل از پیدایش انسان و تفکر او وجود داشته است و بعد از میلیاردها سال انسان یعنى موجودى که مىتواند فکر کند پدید آمد. در حقیقت راهى بس دراز پیموده شده است تا آنکه سادهترین شکل انعکاس در شئى یا پدیده دیگر، به سطح عالى شعور انسانى برسد. شعور، در واقع، ثمره یک تکامل طولانى تاریخى ماده و بغرنجشدن ساخت آن، ثمره تکامل انعکاس به مثابه عمل و تاثیر اشیاء بر یکدیگر وکنش و واکنش آنهاست. به عقیده مارکس شعور عالىترین شکل انعکاس روانى واقعیت و مختص نوع انسانى است که تحت تاثیر شرایط اجتماعى حاصل مىشود. وى معتقد استکه پایه فعالیتهاى روحى و عقلانى انسان را جریانات فیزیولوژیک یعنى مادى تشکیل مىدهند، جریاناتى که در مغز ما و دقیقتر، در بخش معینى از دونیمکره مغزى به وقوع مىپیوندد. هیچ وسیلهاى دیگر براى تفکرجود ندارد. با فضاى جسم و همراه آن، مغز اندیشه نیز از بین مىرود. مارکس وانگلس مىنویسند: «فکر را نمىتوان از مادهاى که فکر مىکند جدا کرد». مقصود ازآن این نیست که خود فکر نیز مادى است. در نظر مارکس و انگلس اندیشه، تصویر یاانعکاس معنوى اشیاء و پدیدههاست. به عقیده آنها این تصویر تصویرى ساده نیستبلکه پیچیده است: به عقیده مارکس شعور حاصل دیالکتیک ذهن و عین است، بدین معنىکه واقعیت در فکر ترجمه و بعد به ذهنیت تبدیل مىشود. بنابراین مغز انسانى بهخودى خود نمىتواند فکر کند، مغز فقط ارگان تفکر است نه زاینده آن و لذا مستقلاز تاثیر جهان خارجى نمىتواند بیاندیشد. به نظر او شعور نه تنها خاصیت مادهاىاست که به عالیترین درجه متشکل شده و نه فقط وابسته به محیط مادى و تاثیر آنبر روى حواس انسانى است، بلکه به علاوه، شعور محصول تکامل طولانى اجتماعى است.
مارکس مىگوید: «تشکیل پنج عضو حواس در انسان، محصول تمام تاریخ جهان استبراساس پراتیک اجتماعى و تاریخى».
یعنى تنها کافى نیستبراى مرزبندى با ایده آلیسم معتقد بود که انسان فرزندطبیعت استبلکه باید تاکید کرد که شعور ثمره وجود اجتماعى انسان و زندگى دراجتماع است. بنابراین، در تحلیل مارکسى از اندیشه ما مستقیما از حوزه وجودشناسى(انتولوژى) به شناختشناسى (اپیستمولوژى) نمىرسیم بلکه اول وارد حوزه جامعهشناسى مىشویم و سپس به حوزه شناختشناسى منتقل مىشویم.
مادیت تاریخى، رویکرد اجتماعى مارکس به اندیشه
مارکس کوشید واقعیات تاریخى ازجمله اندیشه را با تکیه بر عوامل مادى، به طور کلى، و باتکیه بر عوامل اقتصادى،علىالخصوص، توضیح دهد.
«به گمان وى واقعیتهاى مادى تاریخ را پدید مىآورند نه اندیشههاو همچنینتودههاى زحمتکش تاریخ را بوجود مىآورند نه قهرمانان. وى در سال 1844 درسالنامههاى فرانسه آلمان مىنویسد: «هگل بشریت را به راه رفتن با سروا داشتهاست. باید بشریت را دوباره بر پاهایش قرارداد». (54) مارکس در یکى از متونى کهشاید مشهورترین نوشتههاى اوستخلاصهاى از دریافت جامعه شناختى خویش را شرح دادهاست. از آنجا که تقریبا تمام نکات اصلى نظر مارکس در باب جامعه و تاریخ و درحقیقت پیدایش و تغییر و تحول افکار در آن آمده است، آن عبارت را مىآوریم و بهنکات مورد نظر مىپردازیم.
وى در مقدمه نقد اقتصاد سیاسى چنین مىگوید: «آدمیان در تولید اجتماعى هستىخویش، روابطى معین، ضرورى و مستقل از اراده خود پدید مىآورند، این روابط تولیدىبا درجه معینى از توسعه نیروهاى تولیدى تناسب دارند. مجموعه این روابط شالودهاقتصادى جامعه یعنى پایه واقعى بناى حقوقى و سیاسى راتشکیل مىدهد و باصورتهاىمعینى از آگاهى اجتماعى همراه است. به طور کلى، توسعه زندگانى اجتماعى، سیاسى وفکرى زیر سلطه شیوه تولید زندگانى مادى قرار دارد. آگاهى آدمیان نیست که تعیینکننده هستى آنهاست، برعکس، این هستى اجتماعى آدمیان است که آگاهى آنان راتعیینمىکند. نیروهاى تولیدى مادى چون به حد معینى از توسعه برسند، با روابط تولیدىموجود یا با روابط مالکیتى که تا کنون بستر حرکتشان را تشکیل مىداد و جیزى جزمظهر حقوقى آنها نیست، برخورد پیدا مىکنند. این شرایط (یعنى روابط تولیدى یاروابط مالکیت م) که تا دیروز قالب توسعه نیروهاى تولیدى به شمار مىرفت تبدیلبه موانعى سنگین مىشوند. آنگاه است که دوران انقلاب اجتماعى آغاز مىگردد. تغییرپایه اقتصادى (جامعه) با واژگونى کم و بیش سریعى در تمامى این بناى عظیم همراهمىشود. در ملاحظه این واژگونیها همیشه باید دو رشته چیز را از هم تفکیک کرد.
نخست واژگونى مادى شرایط تولید اقتصادى است که باید با دقت ذهن خاص علوم طبیعىمورد توجه قرار گیرد. اما یک چیز دیگر هم وجود دارد و آن صورتهاى حقوقى، سیاسى،مذهبى، هنرى، فلسفى، خلاصه صورتهاى ایدئولوژیکى است که آدمیان در آنهابه ایناختلاف آگاهى پیدا مىکنند وآن را تا سرحد نهایى خود سوق مىدهند. ... اگر روى همرفته به خطوط کلى توجه داشته باشیم (خواهیم دیدکه) شیوههاى تولید آسیایى، باستانى، فئودالى و بورژوایى جدید، چونان دورههاى تدریجى شناخت اقتصادىجامعهاند.
روابط تولیدى بورژوایى آخرین صورت تخاصم فرایند اجتماعى تولید هستند. دراینجا سخن بر سر تخاصمى فردى نیست، مقصود ما از تخاصم بیشتر چون چیزى است کهمحصول شرایط اجتماعى هستى افراد است، اما توسعه نیروهاى تولیدى در بطن جامعهبورژوایى شرایط مادى حل این تخاصم را نیز فراهم مىکند. پس باپیدایش این نظاماجتماعى در واقع دوره پیش از تاریخ بشریتخاتمه مىیابد». (55) به نظر مىرسد کهنکات اصلىاى که با بررسى آنها بتوان مولفههاى تعین در کلام مارکس را بدست آورددر این نوشته نهفته است.
1) هستى اجتماعى- آگاهى اجتماعى
وى واقعیت اجتماعى را در مقابل آگاهى قرارداده است: آگاهى آدمیان نیست که تعیین کننده واقعیت است، برعکس، واقعیت اجتماعىاست که آگاهى آنان را تعیین مىکند. بنابراین دیدگاه دریافتى کلى پیدا مىشود کهطبق آن باید طرز فکر آدمیان را از راه روابط اجتماعى که خود جزیى از آن هستندتبیین کرد. و این همان چیزى است که اساس مباحث جامعه شناسى معرفتى است. مسالهتعین یافتن شعور و آگاهى انسان توسط هستى اجتماعى ، مسالهاى است که مارکس باطرح آن خود را به عنوان یکى از موسسین «جامعه شناسى معرفت» معرفى کرد. بهعقیده مارکس «... آگاهى چیزى نیست جز هستىاى که به آن آگاهى یافتهایم، چیزىنیست جز آگاهى به هستى و این هستى انسانها نیز چیزى نیست جز روند واقعى زندگىآنها». (56) مارکس این عقیده خود را در جاهاى مختلف اظهار داشته است. در مانیفستمىگوید: «آیا براى دریافت این حقیقت که همروند با تغییر شرایط زندگى انسانها،با تغییر مناسبات اجتماعى و هستى اجتماعى انسانها، تصورات، نظریات، مفاهیم و دریک سخن شعور آنان نیز تغییر مىکند تیزهوشى خاصى لازم است؟». (57) وى در«ایدئولوژى آلمانى» موضعگیرى خود را چنین توضیح مىدهد: «... در تعارض مستقیمبا فلسفه آلمان که از آسمان به زمین نزول مىکند ما از زمین به آسمان مىرویمیعنى ما از گفتهها، تصورات و مفهوماى بشر و یا از آنچه درباره بشر گفته شده،تصور شده، تخیل شده و تفکر شده آغاز نمىکنیم تا به بشر خاکى برسیم. ما از بشرواقعى و فعال شروع کنیم و از روى جریان زندگى واقعى آنها رشد و ظهور، بازتابایدئولوژیک و طنینهاى زندگى آنان را نشان مىدهیم. اشباح مغز بشر صورت تصعیدیافته ضرورى زندگى مادى اوست... اخلاق، مذهب، متافیزیک و سایر ایدئولوژىها وانواع متناسب با آنها از این پس دیگر وجود مستقل خود را از دستخواهند داد». (58)
همچنین، مارکس در آثار برگزیده مىگوید: «... روابط حقوقى و نیز صورتحکومتى را نه باید از روى خود آنها و نه از طریق مطالعه تحول عام ذهن بشرىدریافتبلکه اینها ریشه در اوضاع و احوال مادى زندگى دارند...» (59) با توجه بهاین عبارات مىتوان نتیجه گرفت که در نظر مارکس، هستى اجتماعى عبارت است ازمجموعهاى شامل چهارچوب کیهانى جغرافیایى، شرایط نفوس و تراکم جمعیت، عواملمختلف محیط زیست تمام اشیاء و مواردى که خود انسان خلق کرده و بالاخره تماممناسبات و ارتباطات مادى که بین انسانها و طبیعت و بین خود انسانها در جریانکار ایجاد مىشود که مهمترین عنصر است.
اما مقصود از آگاهى اجتماعى چیست؟ « ... آگاهى اجتماعى عبارت است از مجموعهعناصر و پدیدههایى که باز تابى از حیات مادى، در آگاهى و شعور انسانها هستندیعنى عبارت است از شناخت و ارزیابى واقعیت اجتماعى در سطوح مختلف، از سطح شناختخود بخودى و روانى گرفته تا سطح ایدئولوژیک و تئوریک. شعور فردى بازتاب واقعیتاست در آگاهى یک انسان، جهان درونى، روحى و نفسانى یک فرد جداگانه است. آگاهىاجتماعى بازتابى است ژرفتر، همه جانبهتر، تعمیم یافتهتر از جامعه; یعنى انعکاسهستى اجتماعى است در تمامى بغرنجى خود و در سطح تمامى جامعه. بنابراین آگاهىاجتماعى حاصل جمع ساده شعور انفرادى افراد بشر نیستبلکه مقوله کیفیتا متفاوتىاست» (60) . به نظر مارکس در آگاهى اجتماعى دو سطح متصور است: سطح افقى، سطحعمودى « در سطح عمودى مقوله آگاهى اجتماعى را مىتوان بویژه از دو نظر یا به دوصورت مشخص نمود : 1) آگاهى عمومى و متعارفى( روحیه اجتماعى ) که عبارت است ازمجموعه تصورات، آداب و رسوم ، روحیات اجتماعى، ذوق و سلیقه عمومى که جنبه عادىو عملى دارد و به شکل خود بخودى در جریان تاریخ اجتماعى و سیر زندگى شکل مىگیردو به افراد جامعه القا مىشود و مىتوان آن را روان اجتماعى یا روحیه جامعه نامید.
2) آگاهى سیستماتیزه شده و مدون ( شناخت تئوریک) که سطح بالاترى است و به صورتنظریات علمى و تئوریک تدوین شده است . پایه پیدایش این سطح جدا شدن کار فکرى ازکاریدى و امکان تفکر نظرى، جدا از تفکر عملى است. عناصر شعور اجتماعى دراینسطح به تدریج متراکم شده و توسط کاهنان و فلاسفه و خردمندان و رجال سیاسى ودانشمندان سیستمبندى گردیده و به صورت معارف بشرى و دانشها در آمده است . آنبخش از آگاهى اجتماعى را در این سطح که سیستم نظریات تئوریک درباره جامعه است ودر آن منافع طبقات و قشرها منعکس است، ایدئولوژى مىنامیم.» (61) مارکس دربارهاین گونه اخیر ازمعارف، در ایدئولوژى آلمانى چنین مىگوید:« ...از اینجا به بعداست که وجدان مىتواند قاطعانه به خود بگوید که چیزى است غیر از آگاهى عملى یعنىاز چیزى مىتواند سخن بگوید که آن چیز واقعى نباشد. از اینجا به بعد وجدان دروضعى است که خود را از جهان آزاد مىسازد و به ساختن تئورى، تئولوژى فلسفه واخلاق خالص دست مىبرد (62) .
در سصح افقى، مارکس درجاهاى مختلف به شکلهاى گوناگون معرفت مانند معرفتفلسفى، حقوقى، سیاسى، هنرى، زیبایى شناختى، مذهبى، اخلاقى، و غیره اشاره کرده. وهمه آنها را در آگاهى اجتماعى قرار داده است.
2) زیربنا- روبنا
مارکس در هرجامعه دو چیز مىبیند: بنیان اقتصادى یا زیربنا و روبنا. زیربنا از روابط تولیدىتشکیل شده، و نهادهاى حقوقى و سیاسى، همچنین طرز فکرها، ایدئولوژیها، فلسفهها،همه، جزو روبنا هستند. مارکس در میان انبوه مناسبات اجتماعى موجود در جامعه،مناسبات مادى تولیدى را بمثابه مناسبات اساسى و تعیین کننده مىداند. مارکس درمقدمه نقد اقتصاد سیاسى که ذکرش رفت مىگوید:«... مجموعه این روابط [روابطتولیدى] شالوده اقتصادى جامعه، یعنى پایه واقعى بناى حقوقى و سیاسى را تشکیلمىدهد...» (63) به نظر او مناسبات یا روابط تولیدى ( پایه/ زیربنا) مناسباتىمادى، مستقل از اراده و ذهن انسان است و خصلتى عینى دارد.پایه یا زیر بنا نقشعظیمى در زندگى اجتماعى ایفا مىکند و امکان مىدهد که تولید و توزیع نعمتهاىمادى سازمان داده شود. انسانها بدون بر قرارى مناسبات تولیدى نمىتوانند به کاربپردازند و وسایل زندگى را ایجاد کنند. به علاوه اهمیت پایه ا زآنجا معلوم مىشودکه تبدیل یک فورماسیون اجتماعى اقتصادى به نورماسیون دیگر مثلا گذار از نئوالیسمبه سرمایهدارى بدان معنا است که مناسبات تولیدى جدیدى بوجود آید و مثلامناسباتسرمایه دارى جانشین مناسبات تولیدى فئودالى شود، یعنى پایه تازهاى ایجاد گردد.
تغییر پایه به دنبال خود تغییر در کل روبناى معنوى را مىطلبد. پس در حقیقت،تاریخ تکامل و تحول اندیشه و جامعه و روند تسلسل فورماسیونهاى اجتماعى واقتصادى چیزى نیست جز تاریخ جایگزینى مناسبات تولیدى مختلف.
به عقیده مارکس وضع خود این مناسبات تولیدى به وضع نیروهاى مولد( منابعطبیعى، نیروهاى انسانى، ابزار تولیدى / وسایل کار) بستگى دارد.
او معتقد است که اندیشهها و جوامع داراى خطوط کلى هستند.« ... همچنانکهاوگوست کنت لحظات شدن تاریخى را بر اساس شیوه اندیشه توضیح مىداد، مارکس مراحلتاریخ بشرى را بر اساس نظامهاى اقتصادى تعیین مىکند و از چهار نظام اقتصادى یابه قول خود او چهار شیوه تولید نام مىبرد که عبارتند از شیوه تولید آسیایى،باستانى، فئودالى و بورژوایى ...» (64) .
به عقیده مارکس از مجموع نیروهاى تولیدى، زیربنا و روبنا یک نورماسیون بدستمىآید. در هر نورماسیون نوع خاصى از نیروى تولیدى ، به تناسب، نوع خاصى ازروابط تولیدى و افکار متناسب با آن روابط تولیدى وجود داشته و خواهد داشت.
3) محرک تاریخ واندیشه: جدال روابط و نیروهاى تولیدى
مارکس بر آن است که محرک حرکت تاریخ واندیشههاتناقض است که در لحظه معینى از شدن تاریخى، بین نیروها و روابط تولید پیدامىشود.
اما چگونه این تناقض به وجود مىآید؟ مارکس در پاسخ مىگوید که در واقع اینتناقض از حرکت تکاملى نیروهاى تولید ناشى میشود: خود انسان دایم در حال رشد است.
طبیعت و منابع طبیعى نیز به موازات رشد آگاهى انسان از آن رشد مىکند، به اینمبنا که شناخت انسان نسبتبه طبیعت زیادتر مىشود و لذا انسان بهتر و بیشترمىتواند از طبیعت استفاده کند. ابزار تولید و نیز وسایل کار مرتبط، در حالتغییر و تکاملاند و اساسا تکامل، خصلت نیروهاى تولیدى است در حالى که خصلتروابط تولیدى سکون و میل به ماندن دارد (65) . با گذشت مدت زمانى نیروهاى تولیدىتکامل یافته ومناسبات تولیدى موجود که تا کنون بستر حرکتشان را تشکیل مىدادبرخورد پیدا مىکنند و بدین ترتیب مناسبات تولیدى به موانعى بر سر راه نیروهاىتولیدى تبدیل مىشوند. در این هنگام است که در دوران انقلاب اجتماعى شکل مىگیرد ومناسبات تولیدى موجود نابود مىشوند و جاى خود را به مناسبات جدیدى مىدهند. اینپایه جدید نیز به دنبال خود صورتهاى جدید حقوقى، سیاسى، مذهبى، هنرى و فلسفى وخلاصه صورتهاى ایدئولوژى دارد.
«نیروهاى تولیدى مادى چون به حد معنى از توسعه رسند با روابط تولیدى موجود ..
. بر خورد پیدا مىکنند...آنگاه است که دوران انقلاب اجتماعى آغاز میگردد.» وروبنا تغییر مىکند. « ... در اینجا مىتوان عناصر جدل هگلى را به خوبى دید.
روابط تولیدى در اینجا حکم «تز» دارد به خاطر اینکه آنچه که اول موجود استروابط تولیدى است. نیروهاى تولیدى حالت «آنتى تز» دارند که درون روابط تولیدىرشد مىکنند و روابط تولید را از درون نفى مىنمایند.این نفى کردن موجب حرکتهاىنوسانى مثبت مىگردد که نهایتا به تغییر کیفى کشیده مىشود و «سنتز» یعنى همانروابط تولیدى جدید به وجود مىآید. این سنتز مجددا تز قلمدار مىشود و نیروهاىتولیدى که نسبتبه گذشته رشد وتکامل بیشترى یافتهاند آن را نقض مىکنند و سنتزجدیدترى را ایجاد مىکند و این حرکت همچنان ادامه خواهد داشت. حرکت اولیه حالت«کمى» یا «چندى» دارد که در جریان رشد خود به حالت «کیفى» یا «چونى»تبدیل مىگردد.» (66) بدین ترتیب، مارکس جدل هگلى را، که سابقا به کمک انگلس درطبیعتبه کار بسته بود، به بستر جامعه مىکشاند و از آن در تحلیل سیر جوامع،تاریخ و اندیشهها بهره مىگیرد.
4. نظریه طبقاتى
بحث طبقات امر دیگرى است که در آراء معرفتى مارکس طرح مىشودو از عبارت مارکس که به طور مفصل در مادیگرایى تاریخى آوردیم نیز به دست مىآید.
در این عبارت گو اینکه به طبقات اشاره نشده است ولى از تناقض موجود میاننیروهاى تولیدى و روابط تولیدى استفاده میشود.
اگر در مراحل انقلابى (تناقض مذکور ) دقت کنیم خواهیم دید که یک طبقه به روابطتولیدى قدیم که اکنون تبدیل به مانعى بر سر راه توسعه نیروهاى تولیدى مىشوندمتوسل مىشود و در مقابل، طبقه مترقى که نمودار روابط تولیدى تازهاى است.به جاىممانعت از توسعه نیروهاى تولیدى، افرایش این نیروها را تا سرحد امکان تسهیلمىکند. به عقیده مارکس «تاریخ همه جوامع تا این زمان تاریخ مبارزه طبقاتى بودهاست». (67) در کمون اولیه که جامعه اشتراکى بود طبقات وجود نداشتند اما پس ازتلاشى آن همواره در هر دوره دو طبقه اصلى وجود دارند که یکى استعمارگر و دیگرىاستتمار شونده است مانند «آزاد و برده و کارگر و کارفرما». در این جا اینسوال طرح میشود که چرا مارکس طبقه را مطرح کرد؟ مرتن بر آن است که مارکس براىربط دادن عقاید اشخاص به بنیانهاى جامعه شناختى شان آنها را در ساخت اجتماعىقرار مىداد. وى (مارکس) معتقد است که «طبقه» تعیین کننده مقدم است و بر ایناساس تنها و مفیدترین نقطه عزیمتبراى تحلیلهاى معرفتى است. مرتن در ادامه، بهکلام مارکس در مقدمه اول سرمایه استشهاد مىکند: «اینجا به افراد، تنها تا جایىکه خصیتیافته مقولات اقتصادى، تجسد روابط طبقاتى و منافع معیناند پرداختهمىشود.» (68) لویس کوزر، نیز، در باب ربط اندیشه افراد به طبقه آنها مىگوید:
«مارکس کوشید تابه گونهاى منظم این افکار را بر حسب کارکردهایشان تبیین کند واندیشه افراد را به نقشهاى اجتماعى و پایگاههاى طبقاتىشان مرتبط سازد. او براین باور بود که اگر ما افکار طبقه حاکم را از خود طبقه حاکم جدا انگاریم وبراى این افکار وجود مستقلى قابل شویم یا اگر تنهابه این بسنده کنیم که در یکعصر معین این یا آن افکار مسلط بودهاند و به شرایط تولید و تولیدکنندگان اینافکار توجهى مبذول نداریم و یا آن که افراد و اوضاع جهانى به وجود آورنده اینافکار را ندیده گیریم» در واقع به بیراهه رفتهایم.» (69) در نظر مارکس افکاررا باید به اوضاع زندگى و موقعیت تاریخى کسانى ارتباط داد که به آن افکارمعتقدند. به عقیده مارکس، این سخن چه در مورد افکار انقلابى و چه درباره افکارمحافظهکارانه به یکسان صادق است.
مارکس در ایدئولوژى آلمانى مىگوید: « وجود افکار انقلابى در یک عصر خاصمستلزم وجود یک طبقه انقلابى است» (70) . تقسیم جامعه به طبقات، جهانبینىهاىسیاسى، اخلاقى، فلسفى و مذهبى گوناگون را پدید مىآورد;جهان بینى هایى که روابططبقاتى موجود را بیان مىکنند و بر آن گرایش دارند که قدرت و اقتدار طبقه مسلطرا تحکیم یا تضعیف کنند: (71) متناسب با ساخت اقتصادى جامعه، در هر مرحله تکاملىو متناسب با سیستم روابط تولیدى مشخص، این یا آن طبقه، موقعیت مسلط را دراقتصاد جامعه اشغال کرده و رهبرى کل جامعه را بدست مىگیرد. در استقرار و تحکیمهر سیستم اقتصادى مشخص همیشه یک طبقه یعنى طبقه حاکم نقش رهبرى را ایفا مىنماید.
طبقه مسلط در راستاى حفظ قدرت و منافع خود مجموعهاى از انگارهاى طبقاتى ایجادمیکند و از این طریق حاکمیتخود را تداوم مىبخشد. طبقه حاکم افکارى متناسب بهنفع خود پدید مىآورند و طبقه محکوم افکارى به نفع خود در اینجاست که تضاد مادىکه در بستر اجتماع میان نیروها و روابط تولیدى و همچنین میان طبقات حاکم ومحکوم وجود داشت، به تضاد معنوى و فکرى نیز کشیده میشود. اما دراین میان چونقدرت و حاکمیت ابزار تولید در دست طبقه حاکم است این اندیشههاى آنها هستند کهغالب مىشوند. مارکس در ایدئولوژى آلمانى مىگوید: «طبقهاى که حاکم بر قدرت مادىدر جامعه است در آن واحد باید بر قدرت معنوى نیز مسلط باشد. به طور کلى آنهایىکه فاقد وسایل تولید معنوى هستند لاجرم تحت تاثیر معنویات حاکم قرارمىگیرند» (72) . به عقیده مارکس اندیشههایى که طبقه حاکم مى سازد و بر کل جامعهحکم مىراند چون آمیخته به منافع گروهى و طبقاتى است و براى تحمیق تودهها تنظیمشده، همواره «ایدئولوژیکى» خواهد بود و لذا چیزى نیست جزء «آگاهى دروغین»;در حالى که اندیشههاى طبقه محکوم «آگاهى راستین» است. کوزر مىگوید: «به گفتهمارکس مدافعین وضع موجود به ناچار به آگاهى کاذب خو گرفته بودند، در حالى کهمنتقدان آنان (با وجود) وابستگى به طبقه نوخاسته کارگر از چنین تاثیرات منحرفکنندهاى دور بوده و بنابراین به «آگاهى حقیقى» یعنى حقیقت تاریخى تحریفنشده دسترسى داشتند» (73) . مارکس معتقد است همان کارى را که قدرت سیاسى وایدئولوژى براى طبقه حاکم انجام مىدهد «آگاهى طبقاتى» براى طبقه محکوم و تحتسلطه انجام مىدهد: طبقه حاکم از طریق اعمال قدرت و ساختن مجموعهاى از افکارایدئولوژیکى به تسلط خود بر طبقه محکوم تداوم مىبخشد و ازاین طریق به استتمارهر چه بیشتر آنها مىپردازد; طبقه حتستم نیز با کسب «آگاهى طبقاتى» دشمنانشرا به نابودى سوق مىدهد.
به نظر مارکس به محض نابودى طبقه حاکم، اندیشههایى که آنها بنا نهاده بودندنیز به نابودى میگراید: «... زمانى که دنیاى باستان به روال مىگرایید ادیانباستانى مغلوب دین مسیح شدند. زمانى که عقاید مسیحیت در سده هیجدهم جاى خود رابه عقاید ترقیخواهى مىداد جامعه فئودالى آخرین پیکار خود را علیه بورژوازى کهآن زمان انقلابى بود انجام مىداد. اندیشههاى آزادى وجدان و مذهب فقط بازتابى ازسلطه رقابت آزاد در عرصه معرفتبودند.» (74)
5. ایدئولوژى
مارکس در جاهاىمختلف سخن از ایدئولوژى به میان آورده و همواره به آن به دید حقارت و انتقادنگریسته است. وى حتى این معناى تحقیر آمیز را در عنوان کتابش ایدئولوژى آلمانىاشراب کرده است. در این کتاب مارکس مىکوشد به فلسفه آلمان زمان خویش حملهکند،بیهودگى سیاسى آن را نشان دهد و آشکار کند که چگونه هم میهنانش آمادهاند تابه قول مارکس در فقر فلسفه، «کلاهها را تبدیل به ایدههاکنند» (75) . به هر حال، ویژگیهاى ذیل را مىتوان از مجموع سخنان مارکس براى ایدئولوژى بدست آورد:
1. ایدئولوژى برابر استبا آگاهى کاذب: «... منظور از شعور یا وجدان کاذباین است که شخص مدعى آگاهى باشد اما در حقیقت، ناآگاهانه، و به سبب داشتن نحوهخاصى از معیشت، واقعیتبر او به نحوه وارونه جلوه کرده باشد. آگاهیهاى راستینکه همان علم باشند، آگاهیهایى هستند که واقعیت جهان را چنانکه ستبازمىنمایانند و مصون از تاثیر معیشتاند. از نظر مارکس نیز این علم موجودى محترماست.اما در مقابل علم، ایدئولوژى قرار مىگیرد که وارونه نماست. بنابراین علم وایدئولوژى هر دو از مقوله معرفتاند اما یکى معرفتحقیقى است و دیگرى معرفتفریبنده. به این ترتیب در مکتب مارکسیسم میان علم و ایدئولوژى تقابل افکندهمىشود» (76) . گورویج در باب این ویژگى مىگوید: «به عقیده مارکس ایدئولوژىدریافتى نظرى است که معناى همه چیز را وارونه مىنماید و بد آموز و گمراه کنندهاست و یا به عبارت خود مارکس عبارت است از تصورات دروغین که آدمیزادگان دربارهخویشتن دارند» (77) .
2. مشروعیتبخشى: «یکى از نکات اساسى مارکس در باب ایدئولوژى آن است که ازنظر وى نقش ایدئولوژى مشروعیتبخشیدن به قدرت است. و ایدئولوژى از همین مجرا باقدرت ارتباط مىیابد...» (78) . موریس کورنفورت در این باره مىگوید: «در حقیقتاین تسلط ایدئولوژیکى، عامل اساسى تسلط طبقاتى استبدون ایجاد و تشکل سازمانهاىمتناسب با انگارهها و بدون فراهم آوردن زمینه پذیرش عمومى این انگارهها، طبقهحاکم نخواهد توانست پذیرش عمومى نهادهاى خویش و حاکمیتش را بدست آورد، نتیجتاسلطه خویش را اعمال نماید» (79) .
3. اندیشههاى باطل دلیل برندار: به عقیده مارکس «ایدئولوژیها على الخصوص آنمسکلهاى جز مىهستند که براى توجیه وضعیتهاى اجتماعى خاص شکل مىگیرند» (80) .
«در و نمایه ایدئولوژى مجموعهاى از احکام است که به لحاظ منطقى و تجربى اثباتو ابطال بر نمىدارند. از سوى دیگر وقتى که منافع رو در روى هم قرار مىگیرندایدئولوژىها در برابر یکدیگر صف آرایى مىکنند... . مطابق این تحلیل معلوم مىشودکه ایدئولوژى متضمن نوعى غفلت است. آدمیان در هنگام تقابل و تعارض منافع براىتوجیه ستیزههاى خود غافلانه دلیل تراشى مىکنند و گمان مىکنند به راستى دلیلمىآورند. لذا ایدئولوژى حجاب مهم واقعیت نیز هست و خود مىتواند منشا خطا درانسان شود. بنابر آنچه گذشت مىتوان محتوا یا دایره ایدئولوژى را معین نمود.
محتوا یا دایره ایدئولوژى عبارت است از اندیشههاى باطل، بىدلیل یا اندیشههاىدلیل بر ندار» (81) .
4. تعارض زدایى: مارکس به این خصوصیتبراى ایدئولوژى تصریح نکرده ولى ازسخنان وى مىتوان آن را اصطیاء کرد. «زندگى انسان در شرایطى که میان دنیاىخارجى و دنیاى ذهنى تعارض وجود دارد (دست کم در دراز مدت) ناممکن است. اینمدعاهم در عرصه اندیشههاى حقیقى (یعنى اندیشههاى صدق و کذب پذیر) و هم در قلمرواندیشههاى اعتبارى و ارزشى (یعنى اندیشههایى که مشمول حسن و قبح مىشوند) مطرحاست. لذا در مواقعى که میان جهان ذهنى انسان و جهان خارجى تعارض روى مىدهد لاجرمباید در جهت رفع تعارض بکوشد. براى رفع تعارض یکى از طرفین را باید عوض کرد،یعنى یا باید جهان خارج را تغییرداد یا جهان ذهن را. مارکس معتقد است که غالبآدمیان در اینگونه مواقع به جاى آنکه جهانرا عوض کنند اندیشه و ذهن خود راتغییر مىدهند مارکس خود بر آن است که مشى صواب تغییر جهان است...
ایدئولوژى براى رفع این تعارض و ایجاد وفاق و آشتى وارد عمل مىشود و با دلیلتراشى و توجیهگرى مىکوشد تا با وارونه جلوه دادن واقعیت تعارض میان ذهن و عالمواقع را موقتا مرتفع کند» (82) .
5. عامل الیناسیون (از خودبیگانگى): مارکس بر این اعتقاد است که ایدئولوژىمهمترین عامل الیناسیون ستبه نظر نورمن برن بام ، برداشت تحقیرآمیز مارکسدرباره ایدئولوژى بدون توجه به مفهوم از خود بیگانگى قابل تصور نیست (83) . ازاین دید ایدئولوژى چیزى نیست جز بخشى از فراگرد عمومى از خود بیگانگى که در آنمحصول فعالیت انسانى از حوزه کنترل و نظارت انسان خارج شده و بر او حاکم مىشود.
6. عاملى براى خطاى سیستماتیک: از جمله دغدغههاى مارکس این بود که انسانچگونه گرفتار خطاى سیستماتیکو منظم مىشود. او سر مطلب را در ایدئولوژى یافتهبود. «به اعتقاد مارکس آدمیان در عرصه حقوق، اخلاق، فلسفه و... دچار خطاىسیستماتیک شدهاند. یعنى این معارف را از بن کج نهادهاند.به همین دلیل مارکساصولا با مخالفان خود وارد بحث نمىشد. زیرا اساسا معتقد بود که ایشان دچار خطاىسیستماتیک هستند» (84) . مارکس معتقد بود که اولا خطاى سیستماتیک براى انسانها رخمىدهد و ثانیا این خطاى سیستماتیک هم معلول ایدئولوژى است و منشا ایدئولوژى راهم در زندگى طبقاتى بار مىجست، با اینحال معتقد بود که انسان مىتواند خود راازاین حصار رهایى بخشد. شیوه درمان آن از نظر مارکس عبارت است از ریشه کن کردنعلل موجد آن از طریق انقلاب. انقلاب، همیشه در مارکسیسم انقلاب ایدئولوژیک است.یعنى انقلابى است علیه ایدئولوژى حاکم (85) .
7. ایدئولوژى طبقاتى است: به عقیده مارکس وجود طبقات مختلف و تضاد آنهاست کهباعث مىشود که طبقه مسلط و حاکم براى حفظ منافع خود روبناى ایدئولوژیکى وایدئولوژى را بوجود آورد. بنابراین اگر در جامعهاى طبقات در کار نباشد یا اینکهبه مرحلهاى برسیم، و به عقیده مارکس خواهیم رسید، که دیگر، طبقات از میانخواهند رفت، از ایدئولوژى خبرى نخواهد بود چرا که در جامعه بى طبقه پرده پندارو اوهام دریده مىشود و واقعیت چنانکه هستخود را در اختیار آدمیان مىگذارد. بهعقیده مارکس در جامعه آینده نابودى طبقات وضعیتى پدید خواهد آورد که در آن هرشناخت فلسفى یا علمى از قید روابط با چهارچوبهاى اجتماعى آزاد خواهد شد و درواقع در جامعه مذکور ضریب اجتماعى شناسائیها محو خواهد گردید (86) . البته در نظرمارکس ایدئولوژى پرولتاریایى با هیچیک از ایدئولوژى دیگر قابل قیاس نیست. اینایدئولوژى ایدئولوژى ممتازى است زیرا که مامور دگرگون کردن جهان و پایان دادنبه هستى طبقات و در نتیجه پایان دادن به وجود خود ایدئولوژیهاست (87) .
به عقیده مارکس از میان علوم دو چیز استثناست وبه روبناى ایدئولوژیکى تعلقندارند.: اقتصاد سیاسى و علوم طبیعى. «اقتصاد سیاسى مارکسیستى است که تا حدعلم دقیق ترقى کرده و همراه با علوم طبیعى از حوزه ایدئولوژى بیرون است» (88) .
مرتن در این باره میگوید: «مارکس در نوشتهاى مشهور بابیانى مشروح، علوم طبیعىرا از حوزههاى ایدئولوژیکى جدا مىکند»: «تغییر یافتن پایه اقتصادى ( جامعه)با واژگونى کم و بیش سریعى در تمام این بناى عظیم همراه مىشود. در ملاحظه اینواژگونیها همیشه باید دو رشته چیزها رااز هم تفکیک کرد. نخست واژگونى مادىشرایط تولید اقتصادى است که باید با دقت ذهن خاص علوم طبیعى مورد توجه قرارگیرد.. بنابراین به علوم طبیعى و اقتصاد سیاسى ....
موقعیتى کاملا متمایز از ایدئولوژى اعطا مىشود» (89) . وى این موضعگیرى را درنقد اقتصاد سیاسى اتخاذ کرده است . بر این اساس همه آثار فرهنگى ( حقوق و اخلاقو زیباشناسى و زبان و فلسفه و علم و ...)، همه مسلکها و موضع گیریهاى اجتماعى وسیاسى و همه محصولات ذهنى و حالات و کردارهاى روانى را که معرف خصلت آگاهى طبقاتىیا فردىاند جزو ایدئولوژى مىداند (90) . مارکس در بسیارى از کتابهاى دیگرش مثلفقر فلسفه، مانیفست وسه نوشته تاریخى اولىاش واژه ایدئولوژى را به معنایى اخصاز این معنى بکار برده است که گویا همه علوم انسانى علىالخصوص علوم اجتماعى،برنامهها و بیانیههاى احزاب سیاسى متفاوت و بالاخره تصورات، عقاید، واکنشهاىروانشناختى و تمایلات طبقات اجتماعى متفاوت را در بر مىگیرد (91) .
نتیجهگیرى
اینک وقت آن رسیده که به پرسشهاى وعده داده شده پاسخ دهیم.
1. به عقیده مارکس تاثیر جامعه بر اندیشه چگونه تاثیرى است (عمق تعین)؟از بحثهاى مارکس، به خصوص رویکرد فلسفى وى به اندیشه، چنین استنباط مىشود که«تاثیر» دراینجا به معناى خاصى است: تاثیر جامعه براندیشه به این معنى نیستکه «جامعه»اى وجود دارد و «اندیشه»اى، و یکى بر دیگرى اثر مىگذارد; بلکه بهعقیده مارکس، اصل وجود اندیشه، به اجتماع بستگى دارد. اجتماع اساسا خاستگاهاندیشه است و اندیشه از آن تولید مىشود. ریشه فکر در جامعه استبه طورى که اگراجتماعى نباشد فکرى تولید نخواهد شد.
2. ارتباط بین اندیشه و بنیان وجودى آن چگونه ارتباطى است. (درجه تعین)؟
در نظر مارکس این ارتباط، ارتباطى است «على». تعین بخشى هستى اجتماعى وزیربنا براى آگاهى اجتماعى و روبنا که نص کلام مارکس است ، علیت جهان مادى براىجهان معنوى را مىسازد. گو اینکه مارکس در بعضى عبارات به تاثیر متقابل اندیشهبر جامعه نیز اشاره کردهاست ، چون در نهایت «بنیاد وجودى» اندیشه را «تعیینکننده» مىداند از کلام وى تعین نسبتا آهنین و علیت مستفاد است.
3. روابط منتسب به بنیان وجودى و معرفت کى حاصل مىشود؟
از مباحث گذشته، به خصوص بحث زیر بنا روبنا، بدست مىآید که مارکس اندیشه راتاریخى مىبیند. به عقیده او یک اندیشه نمىتواند در همه زمانها وجود داشته باشد،زیرا بنیان وجودى آن یعنى جهان مادى و مناسبات تولیدى ، مدام در حرکت و صیرورتاست واین تغییر اندیشه را مىطلبد. بنابراین اگر بخواهیم به ویژگى اندیشهاى پىببریم باید به مرحله تاریخى آن (مراحل چندگانهاى که مارکس بیان مىکند) توجهکنیم و ببنیم ابزار تولید و مناسبات تولیدى در چه مرحله اى از رشد خود قراردارند.
4. بنیانهاى وجودى تولیدات ذهنى در کجا جاى دارند (سطح تعین)؟
مارکس معتقد استبنیانهاى وجودى اندیشه را باید در اجتماع یافت. به عقیده اواز میان عوامل مختلف اجتماعى، « طبقه » بهترین عنصر براى تحلیل هاى معرفتىاست. وى بر این اساس بررسیهاى خود را در سطح طبقه متمرکز کرده است.
5. کارکردهاى آشکار و پنهان منتسب به تولیدات ذهنى وجودا شروط کدامند؟
مارکس کاردکرد معرفت (ایدئولوژى طبقه حاکم ) را حفظ قدرت و تداوم تسلط طبقهحاکم مىداند. به عقیده مارکس طبقه حاکم ایدئولوژى را براى مشروعیتبخشیدن بهقدرت خود مىسازد .کارکرد معرفت و آگاهى طبقات تحتسلطه دقیقا بر خلاف کارکردسابق عمل مىکند. طبقه تحتسلطه از طریق آگاهى طبقاتى در صدد انقلاب و قیام علیهطبقه حاکم و ایدئولوژیهاى آنهاست.
6. عامل مسلط در ایجاد ارتباط بین بنیانهاى وجودى و اندیشه چیست؟
در نظر مارکس آنچه تعین بخش آگاهى هاست در درجه اول نیروهاى تولیدى (ابزارتولید، نیروهاى انسانى، منابع طبیعى) و سپس مناسبات تولیدى است.نیروهاى تولیدى،مناسبات تولیدى را شکل مىدهد و مناسبات تولیدى اندیشه ها را. چه قائل شویم کهدو عنصر «نیروهاى تولیدى» و «روابط تولیدى» هر دو پایه اندیشه هستند.(چنانکه بعضى قائل بودند) و چه بگویم در نظر مارکس فقط مناسبات تولیدى پایه است،نتیجه یکى است; زیرا هر دو عنصر به اقتصاد بر مىگردد.
7. فرآوردههاى ذهنى به چه عنوان تحلیل جامعه شناختى مىشوند؟ مارکس جز بعضىمعارف چون علوم طبیعى، اقتصاد سیاسى و احتمالا معرفتهاى روزمره غیر طبقاتى که درضمن تولید به وجود مىآیند، بقیه علوم و معارف را «ایدئولوژیکى» مىداند ومعتقد است که آنها کما بیش به زمینه مادى خود وابستهاند و با تغییر آن تغییر مىکنند.
پىنوشتها:
1- C. F: International Encyclopedia of social sciences. "Knowledge, sociology".
2- The Encyclopedia of philosophy, "sociology of knowledge"
. 3- ibid
. 4 - ibid
. 5 - ibid
. 6 - ibid
7 - ibid
." 8 - International Encyclopedia of social sciences, "Knowiledge, sociology of
9 - C. F: Tavakol, M. "sociology of Knowiledge" P . 43.
10 ر. ک: تنهایى، حسین ابوالحسن; درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى; ص 44و 45.
11 ر. ک: آشتیانى،منوچهر; جامعهشناسى معرفتى; ص 78 و 79.
12 - The Encyclopedia of philosophy, "sociology of knowledge".
13 - ibid.
14- ر. ک: درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى; ص 44.
15- ر. ک: همانجا.
16- ر. ک: جامعهشناسى معرفتى; ص 79.
17- ر. ک: درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى; ص 45.
18- همان، ص 44.
19 - The Encyclopedia of philosophy, "sociology of knowledge".
20 - ibid.
21 - C. F. "sociology of knowledge" P. 43
22 - ibid, P. 44.
23- ر. ک: جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن; ص 54.
24 - C. F. "sociology of knowledge" P. 45.
25 - Hollis, M. "The Philosophy of social science" P. 10.
26 - C. F. "sociology of knowledge" P. 45.
27- ر. ک: جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن; ص 54.
28 - C. F. "sociology of knowledge" P . 44.
29 - C. F: "The Philosophy of social ecience" P. 6.
30- آرون، ریمون; مراحل اساسى اندیشه در جامعهشناسى; ص 163.
31- کار، اى اچ; تاریخ چیست؟; ص 74.
32- کورنفورت، موریس; ماتریالیسم تاریخى; ص 9 27.
33- همان; ص 2 31.
34 - Merton, Robert, K. "social Theory and social structuer", P. 521.
35 - The Encyclopedia of philosophy, "sociology of knowledge"
36 - ibid.
37 - C. F. "sociology of knowledge" P. 2.
38 - ibid. P. 47.
39 - ibid. P. 48.
40 - ibid. P . 49
41- ر. ک: گورویچ، ژرژ و دیگران; طرح مسایل جامعهشناسى امروز; ص 86.
42 - The Encyclopedia of philosophy, "determinism".
43 - C. F. "sociology of knowledge" P. 49.
44 - social Theory and social structuer, P. 514 - 515.
45- پىیتر، آندره; مارکس و مارکسیسم; ص 24 و کاپلستون، فردریک; تاریخ فلسفه، ج 7، ص 307.
46- همان; ص 26.
47- تاریخ فلسفه; ج 7، ص 307.
48- مارکس و مارکسیسم; ص 28.
49- بعضى در انتساب حرکت دیالکیتکى در طبیعتبه مارکس تردید کردهاند. براى نمونه ر. ک: تاریخ فلسفه; ج 7، ص 311.
50- مارکس و مارکسیسم; ص 29.
51- همان; ص 238.
52- تاریخ فلسفه; ج 7، ص 307.
53- براى نمونه ر. ک: نیک آیین، امیر; ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخى، ج 1; درسهاى 12، 13، 30 و 31.
54- مارکس و مارکسیسم; ص 32.
55- مراحل اساسى اندیشه در جامعهشناسى; ص 4 163.
56 - Marx and Engles, "The German Ideology", P. 42.
57- مارکس، کوف انگلس; مانیفستحزب کمونیست; ص 78.
58 - "The German Ideology", P. 42.
59- کوزر،لویس;«زندگىو اندیشهبزرگانجامعهشناسى»;ص77.
60- ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخى; ج 2; ص 263
61- همان; ص 264
62 - The German Ideology; P.49-50.
63- مراحل اساسى اندیشه در جامعهشناسى; ص163
64- مراحل اساسى اندیشه در جامعهشناسى; ص166.
65- ر.ک:درآمدىبر مکاتب و نظریههاىجامعهشناسى; ص226
66- همان; ص 227.
67- مانیفستحزب کمونیست; ص2.
68- Social Theory and social structure; P.516
69- زندگى و اندیشه بزرگان جامعهشناسى; ص88.
70- همان.
71- همان; ص 70-79.
72- همان.
73- International Encyclopedia of social sciences; "knowledg, sociology of".
74- مانیفیستحزب کمونیست; ص 78.
75- گورویچ، ژرژ; مطالعاتى درباره طبقات اجتماعى; ص 55.
76- سروش، عبدالکریم; فربهتر از ایدئولوژى; ص 79.
77- مطالعاتى درباره طبقات اجتماعى; ص 55.
78- فربهتر از ایدئولوژى; ص83.
79- ماتریالیسم تاریخى; ص124.
80- مطالعاتى درباره طبقات اجتماعى; ص55.
81- فربهتر از ایدئولوژى; ص82.
82- همان. ص 83.
83- ر.ک: بشر، ژان، ایدئولوژى چیست؟; ص 5.
84- فربهتر از ایدئولوژى; ص93.
85- همان ص 4-92.
86- ر.ک: مطالعات درباره طبقات اجتماعى; ص56.
87- همان ص9-58.
88- همان ص 56.
89- Social theory and social structure; P.522-3.
90- ر.ک: مطالعات درباره طبقات اجتماعى; ص 6-55.
91- همان ص 55.