سکولاریستها و دولت اسلامى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
یادآورى: در قسمت نخست این مقاله که در شماره ده به چاپ رسید، پس از مقدمه اىدر پیدایش چالش میان سکولاریستها و اندیشه دولت دینى، شش پرسش آنان مورد نقد وبررسى قرار گرفت، در این شماره ادامه پرسشهاى سکولاریستها را پى مىگیریم.
هفتم: اشکال ثابت و متغیر
اشکال نو و کهنهاى وجود دارد که جریان سکولاریستى در قضیه ثابت و متغیر و قدیمو جدید، و واژههاى سنت و مدرنیسم، تقلید و اجتهاد، غیبى و عقلى، دینى ودنیوى، الهى و بشرى و گفتمانهاى دیگرى از این قبیل را مطرح مىکند که بسیارىاز آنها به نقطه واحدى ختم مىشود و آن، پرس و جو از قدرت اسلام براساس نصوصثابت (قرآن و سنت) و مقدسى است که دستبردن در آنها و تغییرشان در جریان حیاتو با متغیرهاى معمول آن و واقعیت جارى بشرى آن جایز نیست. در عرصه فقهى این بحث در نظر سوال کنندگان به مسئله انفصال در ماهیت راه حلاسلامى مىرسد، زیرا نصوص متناهى و ثابت اند، حال آن که حوادث و وقایع لایتناهىاند، و چگونه ممکن است متناهى بر غیرمتناهى احاطه و شمول داشته باشد و شریعتثابت چگونه با واقعیات متغیر زندگى هم آهنگ مىگردد. در جریان این مسئله در هر دو افق فقهى و فکرى اش و حتى در افق فلسفى آن ده هامسئله دیگر مطرح شده است که از نوگرایى و اجتهاد، عقلانیت و برنامه ریزى، احیاىفکر، فن آورى و محیط، مسائل مربوط به زنان، هنر، موسیقى، روابط جنسى و غیر آنبحث مىکند. با آن که بحث ثابت و متغیر بحثى کهنه است اما مىتوانیم از معاصران به بیاندکتر «محمد النویهى» اشاره کنیم که در این شبهه به دقت نگریسته است. مباحث او طى مجموعه مقالاتى در مجله «الآداب البیروتیه» سال 1970 به چاپ رسیدهو سپس در کتابى آورده شده به طورى که افکار وى به مبنایى براى نسلى ازنویسندگان سکولاریست تبدیل شده که به شرح اندیشههاى «نویهى» پرداخته اند یااز گفتههاى او الهام گرفته و بر روش او رفته اند و همان نتایج را به لباسىتازه تکرار کرده اند، که شاید خود کهنه شده و از بیانى که نویهى ارائه داده به مراتب کم فایده ترند. و از میان متفکران جدید شاید دکتر فواد زکریا در بیان شبهه و برهانى ساختن آنتواناتر بوده است. وى مىنویسد: «طالبان اجراى شریعت، عبارت هایى را تکرار مىکنند که تاثیر عاطفى عظیمى برتودهها دارد، و من از میان این عبارتها تنهابه دو مورد اکتفا مىکنم: حکومت الهى در مقابل حکومتبشرى، و صلاحیت و شایستگىاحکام شریعتبراى هر زمان و مکانى» وى در مورد عبارت دوم مىگوید دو تناقض درآن نهفته است که عبارت اند از: 1- انسان موجودى متغیراست و از این رو باید احکامى که زندگى او را تنظیم مىکند نیز متغیر باشد، و عقل از پذیرش احکامى که براى هر زمان و مکانى قابلاجرا باشد ابا دارد. 2- تناقضى که به نظر وى میان کرامتخداداد انسان و جانشین خدا شدن آدمى از یکسو و از پیش تعیین کردن مسیر حرکت آدمى از راه الزام او به پیروى از شریعتىثابتبراى همه اعصار از سویى دیگر وجود دارد. 123 در پرتو این بیان چنین خلاصه مىکند که: «عقل که آدمى را موجودى ماهیتا متغیرمىیابد، آفریده شیطان نیست و بر کسانى که قائل به صلاحیت نصوص براى همه زمانها و مکانها هستند لازم است اعتراف کنند که عقل که آفریده خدا براى آدمى است،و علم که خدا انسان را از آن برخوردار ساخته و آنان را به استفاده از آن هافرا خوانده است، خود از حقیقت تغیر اساسى حکایت دارد که هیچ پدیده بشرى از آنمستثنا نیست.» 124 درباره حقیقت و معرفتبه دست آمده از استقرارى وسیع، مىگویم: تفکر اسلامى دربرخورد و بررسى آن چه مرتبط با شبهه ثابت و متغیر است در هر دو روند فکرى وفقهى آن به حد اشباع و شاید فوق اشباع رسیده است، و شاید برخى از اسباب اینامر به ریشه دار شدن شبهه و در نتیجه، کثرت اشتغال تفکر اسلامى به آن باز مىگردد. از میان نظرات گسترده در این زمینه تنها بر یک نمونه تاکید مىکنم کهاز آن چه [علامه ]سیدمحمد حسین طباطبائى ارائه کرده برمىآید. خلاصه نظر علامه طباطبایى این است که انسان و جامعه نیازهایى ثابت دارد که هرگزتغییر نمىیابند و در کنار آن نیازهاى متغیرى نیز دارد که با تغییر اعصار ومکان و زمان متفاوت مىگردند. از نظر فقهى، شریعتبراى بیان بخش ثابت و تغییرناپذیر احکام اسلامى آمده است، واین بخش از احکام اسلام به بخش ثابت زندگى انسان و جامعه مربوط است. اما بخشمتغیر حیات اجتماعى و انسانى در برابر بخش متغیر اسلام قرار مىگیرد که براساس مجموعهاى از احکام همواره متغیر است. اما نوشتههاى خود [علامه]طباطبائى در ترسیم ویژگىهاى این نظر و راه حل موجب روشنى فراوان همراه باواقعیتى موثر است. نخست چنین مىگوید: «نیازهاى حیاتى همان عامل اصلى اىهستند که در پس پیدایش قوانین و نظامهاى اجتماعى نهفته است. و پاسخ گویى بهاین نیازها عامل مستقیم پیدایش جامعه و اجراى قوانین و نظامهاى اجتماعىاست.» 125 وقتى نیازها اساس تشریع باشد ربط آنها به جامعه که [علامه ]طباطبائى بر اینباور است که همواره در یکى از ابعادش متحول است تغیر در خود تشریعیات راایجاب مىکند، و به تعبیر صریح علامه: «مىبینم که پیشرفت مدنى در هنگامى کهباب نوعى از نیازهاى انسان در جریان رشد تدریجى و فراگیر آن بسته مىشود، بابنیازهاى تازهاى گشوده مىشود. این جریان به نوبه خود بى نیازى از سلسله اى ازقوانین و بروز نیاز مبرم به مجموعهاى از قوانین جدید را اقتضا مىکند، یا بهتغییر گذشته از راه نوسازى و باز سازى آن مىگراید.» [علامه ]طباطبائى از این خاستگاه به گرایشى مىپردازد که قائل استبه ثباتشریعت و قابلیت آن براى هر زمان و مکان بى آن که تفسیرى براى این نظر دربرابر تحولات زندگى و نیاز آن به قوانین جدید و تشریعهاى متغیر ارائه دهند.وى چنین مىنویسد: «آنان گمان مىکنند که اسلام مىخواهد زندگى متحول راهمواره تنها با یک مجموعهاى احکام ثابتبه سوى کمال هدایت و اداره کند، یاآن که مىخواهد به زور شمشیر از جریان حرکت زندگى جلوگیرى کند و در برابرپیشرفت ضرورى و فراگیر تمدن اسلامى ایستادگى کند.» وى پس از این مقدمات به تمایز میان دو جنبه در حیات اجتماعى انسان باز مىگردد: یکى از آن دو جنبه ثابت است که «به ماهیت وجودى انسان مربوط است، وهویت انسانى را با صرف نظر از بدوى یا متمدن، سیاه یا سفید، نیرومند یاناتوان بودن انسان مورد توجه قرار مىدهد، زیرا هیچ کس نمىتواند تصور کند کهجوهره انسانیت و کنه وجودش به تدریج تغییر یافته و چیزى دیگر جاى گزین آنشده، یا ممکن است جاى گزین آن بشود، درست همان طور که هیچ کس نمىتواند بگویدکه ماهیت آدمى که حد مشترک میان افراد موجود و گذشتگان و آیندگان است، مجموعهمعینى از نیازهاى مشترک را اقتضا نمىکند.» و در کنار این نیازها، احتیاجاتمتغیرى وجود دارد که به تحول اجتماعى و پیشرفت مدنى عظیم مربوط مىشود، بهنحوى که هزاران نیاز نو به نو را ایجاب مىکند که به نظامها و قوانین نونیازمندند. در پرتو این امر اسلام آمده است تا دو نوع قوانین را از هم متمایز سازد نخستینآن دو «احکام و قوانین ثابتى است که منافع حیاتى آدمى را از آن زاویه کهانسان است و زندگى جمعى دارد، با قطع نظر از مکان و زمان و عوامل عارضى، حفظمىکند.» و به موازات آن «احکام و قوانینى هستند که وصف موقتى یا عارضى دارندبه نحوى که با اختلاف سطح زندگى تغییر مىیابند. این احکام احکامى اند که بهتبع تغییر حالات و اوضاع اجتماعى، و تحول تدریجى تمدن و مدنیت و پیرو آن زوالگذشته و ظهور وسایل و روشهاى نو، قابل تبدل و تغیر است.» نوع نخست احکام، یعنى احکام ثابت، آن است که مختص به شریعت است و شریعت مجموعهاحکام ثابت فرستاده شده از سوى خداى تعالى است، که هرگز تغییر نمىیابد. اما نوع دوم یعنى احکام تغییر پذیر، از اختیارات حاکم اسلامى و نظام اجتهادىاست و به تعبیر [علامه ]طباطبائى: «این نوع از احکام از آثار ولایت عامه است.»اما حاکم اسلامى یا دستگاهى که او پدید مىآورد چگونه احکام متغیر را وضع مىکند؟ بر حاکم است که این وظیفه را در پرتو ضوابط ذیل انجام دهد: نخست: احکام متغیر در قلمرو احکام ثابت و به نحوى که متعارض با آنها نباشد استنباط شود. دوم: احکام متغیر موافق مصلحتهاى متغیر در مسیر حرکت دولت اسلامى و نیازهاى جامعه وضع و تنظیم گردد. سوم: بر حاکم است که این مسئولیت را در قالب شورا و با رجوع به اهل فن و تخصص در هر زمینه اى، انجام دهد. چهارم: این احکام متغیر جزء شریعت نیستند، شریعت اسلامى مجموعهاى ثابت و معیناست که نه چیزى به آن افزوده مىگردد و نه چیزى از آن کاسته مىشود. اما رعایتاحکام متغیر نیز مادام که مبتنى بر مصلحتهاى موجود هستند واجب است و این ازباب وجود اطاعت از اولى الامر است و نه از آن جهت که آن احکام خود جزئى ازشریعت هستند. به این ترتیب اسلام نیاز هر عصر و مکانى استبى آن که به روى دادهاى فراوان وبى پایان زندگى و به واقعیت همواره متغیر حیات بازگشت داشته باشد، پس شریعتکامل استبه این معنا که هر دو بخش ثابت و متغیر حیات را در بر مىگیرد. پسولایتخود از احکام ثابتشریعت است، و به واسطه ولایت متبلور در حاکم اسلامى وبرپایى دولت است که جزء متغیر آن جریان مىیابد; یعنى به واسطه ولایتسپردهشده به حاکم اسلامى، که خود در اصل، حکم ثابتشرعى است، احکام جدید مورد نیازاستنباط مىگردد، و با اختیارات او است که احکام ناظر بر متغیرات وضع مىگردد. 126 در کنار آن باید افزود که اجتهاد از ویژگى انعطاف پذیرى برخوردار است. ما بىآن که کلام را طولانى کنیم تنها به نقل نظر بنیان گذار جمهورى اسلامى، امامخمینى، مىپردازیم که به پاى بندى به اجتهاد پویا دعوت مىکند اجتهادى که دوعنصر مکان و زمان را مورد ملاحظه قرار مىدهد. به این ترتیب مشکل به گونهاى که یکى از پژوهش گران معاصر بیان مىکند نمایاننمىگردد. این محقق مىگوید: «مشکل در مورد چگونگى سازگارى میان شریعت اسلامىکه معتقدیم همواره براى هر زمان و مکانى شایستگى دارد و تنظیم جامعه نو ومقتضیات عصر حاضر باقى خواهد ماند.» 127 بلکه مشکل در جاى دیگرى نهفته است;یعنى در مورد توانایى دولت اسلامى از جهتى براى پر کردن «منطقه فراغ» که بهاختیار حاکم اسلامى سپرده شده است 128 ، و از سویى دیگر توان مندى اجتهاد فقهىبر هضم و تجزیه و تحلیل واقعیت. آیا طریق اجتهاد مىتواند به سطحى که تجربهاسلامى جارى مىطلبد ارتقا یابد؟ 129 این، آن سوال حقیقى است. امر دیگرى که باید به آن اشاره کنیم این است که اسلام گرایان باب هایى فکرى رابراى مسائل متفرع بر اشکال ثابت و متغیر و مسائل مترتب بر آن و آمیخته باتجربه عملى ایران گشوده اند که موضوع را به واقع بیش تر نزدیک مىسازد. 130
هشتم: توهم بازگشتبه تاریخ
یکى از اشکال هایى که نسبتبه دولت اسلامى مطرح مىشود و در افق کلى اش به برخىاشکالهاى پیشین، به ویژه به اشکالى که در نکته هفتم بیان کردیم، مربوط مىشود، مسئله «الگو» است. منشا این شبهه، آن گونه که به نظر مىرسد، این استکه اندیشه سیاسى اسلام عصر نبوى و علوى (یعنى دوران پیامبر(ص) و على(ع) و بهطور کلى عصر راشدى (صدر اسلام) را بالاترین الگوى خود مىداند و به روح آن اقتدا مىکند. در این جاست که جریان سکولاریستى غوغا و هیاهوى فراوانى به راه مىاندازد، واسلام گرایان را به ارتجاع و تحجر و گرایش به گریز از روح زمان و مقتضیات آنمتوجه و سرازیر کردن امتبه سوى گذشته با وسایل ابتدایى و ساده آن، متصف مىکند. حق آن است که سکولاریزم موضع خود را با منطوقى واحد و عبارت هایى با دلالتیکسانارائه نمىدهد، بلکه بر نصوص و متون سکولاریزم اضطراب زیادى احاطه دارد، بهنحوى که دلالتهاى آنها متفاوت گردیده و شاید گاهى متعارض شوند. براى روشن شدن همه این مطالب، اشارهاى گذرا به نصوص و عبارتهاى مختلف اینگرایش، سودمند خواهد بود; بى آن که فراموش کنیم طرف داران این گرایش در حاشیهمسئله تعارض الگوى مطلوب (و مورد خواست اسلامگرایان) با واقعیت زمان حاضر دهها مسئله فرعى را بر مىانگیزند که با موضع غرب در ارتباط است، و به ویژه باالزامات آن در عرصه دانش و فن آورى و زمینههاى پیشرفت و با موضع غرب در قضیهراه عقلانى و روند نوسازى. همان گونه که مسئله جزم گرایى و انعطاف پذیرى دربرابر مقتضیات تمدن بشرى از زاویه مفهوم هویت و اصالت، برانگیخته مىشود،همان طورى که مسئله موضع گیرى نسبتبه نظام بین المللى و نهادهاى جهانى وسایر مسائلى که در حاشیه آن و در چرخه آن جریان مىیابد، در این قضیه مندرجمىگردد. یکى از پژوهش گران در عبارتى کاملا روشن چنین مىگوید: «تاریخ عربى اسلامى بهتمامى به محال بودن بازگشتبه وضع موجود در پیش از سال چهلم هجرى گواهى مىدهد، و همه تلاشهاى مبنى بر بازگشتبه آغاز دعوت اسلامى (صدر اسلام) یا بهآمیختن امور مادى با امور معنوى در روزگار ما سرنوشتى جز شکست و ناکامىندارد، همان گونه که دیروز چنین بوده و فردا نیز چنین خواهد بود.» و درباره ارزیابى طرح حرکت اسلامى مىگوید: «هیچ یک از بخشهاى این جنبش درتحقق بخشیدن به هدف مطلوب خود توفیق نداشته است; یعنى در اعاده مدینه فاضلهمطابق با الگوى صدر اسلام، یعنى روزگار رسول اکرم(ص) و خلفاى راشدین.» 131 باید کلمه «اعاده» را در عبارت این پژوهش گر مورد توجه قرار دهیم، زیرا نیازداریم دوباره به آن باز گردیم، وگرنه اگر وى به جاى «اعاده» کلمه «ساختن» رابه کار برده بود هیچ مشکلى وجود نداشت، و آن چه که جنبش اسلامى خواهان آن است، یا از جمله امورى که خواهان آن است، ساختن جامعه (یا مدینه) فاضله است و نه اعاده و بازگرداندن الگویى، زیرا همه اسلام گرایان مىدانند که چنین اعادهاى محال است. اما نویسنده کتاب «النفس المبتوره» [نگاه شکسته ]طبق عادتش مسئله را در سیاقعبارات هایى سلبى و تند مطرح مىکند و مىگوید: «چگونه ممکن است الگویى کهنهرا از پانزده قرن پیش آورد و بر شرایط جوامع امروزى ما تطبیق و اعمال کرد؟ » وى بار دیگر از زاویه تضاد میان اسلام و نوگرایى به مسئله مىپردازد، و مىنویسد: «این که جهان اسلام در پایان این قرن در حال بازگشتبه آرمان مدینهفاضله استبیانگر آن است که اختلالى وجود دارد.» به نظر وى راه حل عبارت است از دور کردن اسلام از عرصه زندگى و بازگرداندن آنبه حوزه هایى دور از وجود آدمى: «آیا بهتر نیست آن (اسلام) را از عرصه کلىدور سازیم» و هنگامى که برخى میان فهمهاى مختلف از اسلام تمایز قایل مىشوند،مىبینى که نویسنده «النفس المبتوره» [نگاه شکسته ]موضوع را به یک باره بااین جمله که مىگوید: «پس موضوع توقف بر اسلام خوب یا اسلام بد ندارد، بلکهتنها به این بر مىگردد که زمان اسلام به طور کلى سپرى شده است، زیرا اسلامتنها کلیاتى در زمینه اجتماعى و سیاسى دارد.» 132 هرچند این امر وجهه فرهنگى و عرفانى اسلام را، به قول وى، منتفى نمىکند. ما باید به این نکته توجه دهیم که نویسنده فوق، قضیه را سالبه به انتفاى موضوعمىیابد، زیرا معتقد است که اصلا در اسلام نظام حکومتى وجود ندارد، و در هیچمرحلهاى از تاریخ اسلام چنین نبوده است: «اسلام نظام حکومتى نیست، و بلکههرگز چنین نبوده است» 133 ، در نتیجه تاریخ نمونه و الگویى از آن سراغ ندارد تا بازگشتبه آن ممکن باشد، و این نویسنده با رویکرد سکولاریستى در برانگیختن این اشکال همراهى مىکند و بس. هنگامى که به فریادى دیگر از فریادهاى این گرایش مراجعه کنیم خواهیم دید که برمسئله الگو اصرار ورزیده و آن را بزرگ مىنمایاند و به عبارتهاى متعدد مطرحمىسازد، یک بار مىگوید: «این جنبشها با واقعیتبرخورد دارند و با چالشهایى رو به رو هستند و این به موجب به کارگیرى زبانى کهنه یا پیروى ازالگوهایى است که دیگر هیچ مصداقى براى آنها متصور نیست و به سندهایى بدل شدهاند که هیچ باز یافتى ندارند». 134 بار دیگر حکمى کلى صادر مىکند و مىگوید:«بنیادگرا بنده گذشته است، به اشکال، نمودها، الگوها و افکار آن، و همین استکه او را وا مىدارد حقیقت موجود را نفى کند و به بطلان و فساد و عدم مشروعیت آن اعتقاد پیدا کند.» 135 در جایى دیگر بین گرایش جنبش اسلامى به الگوى گذشته و خشونت پیوند برقرار مىکند، تا نتیجه بگیرد که خشونت ویژگى بنیادین جنبش اسلامى است، زیرا بنیادگرااست و بنیادگراى تلاش گر براى اعاده اصل و بنیاد و انطباق با آن، محکوم گذشتهبا الگوها و صور و نمودهاى آن است 136 و به حقیقت موجود و مشروعیت آن اعترافنمىکند و در آن جز بطلان و فساد نمىبیند، از این رو در تغییر آن به هر قیمتى مىکوشد. باز در عبارتى شاید جامع تر از دیگران، جنبش اسلامى را به اوصاف منفى و سلبىتوصیف مىکند، سپس آن را این گونه تحلیل مىکند که: «چون این جنبشها بر اینباورند که اصول و مبانى، از جهات بینشى و اعتقادى و فقهى و تشریعى، روشى ورفتارى، به صراحتبیان گردیده و از پیش ساخته و پرداخته شده اند، بنابراینچیزى جز پیروى از آن چه گذشتگان بنا نهاده اند، و عمل بر طبق آن، بر عهده ما نیست.» 137 مایلم به دور از این عبارتها و نوشتهها و القائات منفى و بزرگ نمایى آن ها،به گرایشى که برخى اسلام گرایان به سوى گذشته دارند، اشاره کنم که از حدودطبیعى فراتر مىرود، و امکان اندیشیدن به زمان حاضر را سلب مىکند و در نتیجهاز واقعیت موجود فاصله مىگیرد. اما خردمند کسى است که عقل و نظر دیگران راکوچک نشمارد و شعار مسلمان این است که «حکمت، گمشده مومن است»، لیکن اگرخطاهاى افراد و حتى گرایشها و جنبشها تعمیم پیدا کند، و به نیزههاى تیزبراى ریشه کنى اصول تبدیل شود، امرى مردود است، زیرا به انهدام همه مبادى وانجماد جریان اندیشه با تعطیل کردن اولیات آن و از بین بردن قطعى جریان معرفتبشرى مىانجامد. اما در مورد نوشتهها و متون پیشین به نظر من قدر مشترک میان آنها بیم انگیزىاست علاوه بر این که متصف به تناقض اند و به انسجام و وحدت میان خودنیازمندند. اگر [به تصور این ها، در نظر اسلام گرایان ]همه چیز از پیش آمادهشده است، پس این تلاش فکرى فراوانى که اسلام گرایان خود را براى آن آماده ومجهز کرده اند در باب نظریه پردازى براى نظام و تولید برنامهها و ابداعافکار و اندیشه ها، براى چیست. آن چه اسلام گرایان مىخواهند باز گردانند الگوى مادى دولتیا جامعه مدنیه[مدنیه پیامبر ]نیست، و در نتیجه آنان نمىخواهند مقتضیات عصر دانش را نادیدهگرفته و به زندگى به شکل ابتدایى آن باز گردند، زیرا چنین دعوتى، دعوتى مفلوجخواهد بود که عقل سلیم از آن دورى مىجوید و محال بودن آن را به روشنى درک مىکند، بلکه مقصود تنها احیاى مبانى فکرى الگوى نبوى و الهام گرفتن از روح آن است. اگر هدف اسلام خواهان آن گونه که عبارتهاى یاد شده تصویر مىکنند باشد، هرآینه جریان اندیشه متوقف مىگردد و معارف به طور کلى جمود مىیابد. اگر مسئله از حالتى که پنداشته شده; یعنى اعاده الگویى مادى، خارج گردد، جنبهفکرى آن باقى خواهد ماند. مسلمان بر این اعتقاد است که قرآن کهنه نمىشود واحکام شریعت ثابت و لایتغیرند و اصول و مبادى آن بر همه امور حاکم هستند، همان گونه که به واقعیت و متغیرات آن نیز اعتقاد دارد. بدیهى است مسلمان بودن آدمى بى معنا خواهد بود اگر خود را از آن چه در قواماسلام دخیل است و آن چه ماهیت و موجودیت آن را تشکیل مىدهد فارغ سازد. پس به کسى که مىگوید مسلمان شرعیت و حقیقت زمان حاضر را نفى مىکند، مىگوییمآیا تنها به صرف این که گرایش به گذشته دارد، چنین است؟ مسلمان با عصر حاضردر صورتى که با مبادى مورد قبول او سازگار باشد، عداوتى ندارد. این حالتبراىهر انسانى که در صدد تغییر وضعیت موجود است، وجود دارد. پس عیب در کجاست، آیا تغییر و تحولى که همه منادیان آن در جهان به آن دعوت مىکنند معنایى جز این دارد؟ اما اگر قضیه و مسائل مربوط به آن الهام گرفتن از مبادى است، چه کسى مىگویدهر اصل و مبناى قدیمى باطل است، و از کجا بدانیم که هر اصل یا اندیشه قدیمىدر تضاد با پیشرفت است. آیا دموکراسى که امروزه هم چون خواست گسترده ملل جهان مىنماید، اصلى قدیمى نیست که به پیش از دو هزار سال پیش باز مىگردد، پس چراما آن را از زندگى انسان معاصر حذف نمىکنیم؟ و آیا دموکراسى خواهى امروزى را اعاده همان الگوى شهرهاى یونانى مىدانیم؟ و آن چه در مورد دموکراسى گفته مىشود آیا برمفاهیم دولت، آزادى، شهروندى، حقوق بشر، عدل و دهها مقوله دیگرمنطبق نمىگردد; مقوله هایى که ریشه در دوران نخستین حیات آدمى دارد، آیاانسان مىتواند این ارزشها را رها سازد و این مفاهیم را به بهانه کهنگى شاندور بریزد؟
یا «کانت»یا جدل «هگل»یا «مارکس» سخن مىگوید، یا از «فوکو» مفهوم تفکیک نظامهاى اندیشه و از «باشلار» مفهوم گسستگى معرفتى و از «ماکس وبر» مفهوم وظیفه دین، و از «ژاکدریدا» مفهوم تفکیک عقل را مىگیرد، آیا به نظر شما مىخواهد عین مادى آن هارا اعاده کند یا بنده آنها شود به معنایى که بر انسان مسلمان (نسبتبهاعاده اسلام) عیب گرفته مىشود یا آن که مىخواهد بر مبادى فکرى یا نظام هاىعلمى آنها آگاهى یابد و در جریان اندیشه اش و شناخت واقعیت موجودش و تغییر و تحول آن مورد ملاحظه قرار دهد؟ پس چرا براى اینان باز آورى خردگرایى و تفکیک گرایى و جامعه بى طبقه عادلمشروع است اما بر مسلمان ایراد گرفته مىشود که بگوید: مىخواهم عدل على بنابى طالب یا انقلابى بودن ابوذر غفارى را اعاده کنم؟ از آن چه گذشتبه طور خلاصه نتیجه مىگیریم که: 1- مسئله الهام گرفتن از اصول است و نه باز گرداندن الگویى مادى. 2- اسلام گرا با واقعیت موجود مشکلى ندارد، چنان چه با مبادى و اصول مورداعتقاد او سازگارى داشته باشد، و بنابراین فرد مسلمان با وضع موجود سر ستیز ندارد، بلکه مىخواهد آن را موافق مبادى خود تغییر دهد. 3- هر اصل قدیمى ضد پیشرفت نیست، همان گونه که هر مبناى جدیدى موافق پیشرفت نیست. 4- درباره الگوى نبوى در هدایتش یا الگوى علوى در عدلش یا الگوى راشدى دراستقامتش، آن چه همواره مطلوب است پیروى از روح مبانى اسلامى در جوامعى است کهاز آن ارزشها و مبانى سیراب شده اند، لیکن در چهارچوب و قلمرو گردش وضعموجود، باتحمل مشقت و تلاش در تغییر و در تاسیس و اعاده و استنساخ، به معنایى که متون سکولاریستى از آن حکایت دارند، جایى ندارد.
گرایش فلسفى و مفهوم واپس گرایانه زمان
جریان سکولاریستى مىکوشد تا به این شبهه رنگى فلسفى دهد و بر آن به خود منطقاستدلال کند، و شاید بهترین کسى که این کار را کرده است «فواد زکریا» درکتاب نقادانه خود درباره بیدارى اسلامى است. 138 پس از تتبع براى من روشن شد کهوى نیز این مطلب را از بحث «محمود امین عالم» 139 گرفته است، و پس از آن دیگران از او گرفته اند. اما مهم این است که بدانیم ریشه اصلى این شبهه به مطالعات شرق شناسى باز مىگردد که حاوى این پندار است که زمان در نزد مسلمانان انفصالى و غیرمتصل است،و در نتیجه استمرارى در کار نیست. «ماسینیون» مىنویسد: «زمان در نظرعالمان اسلام کم مستمر و متصل نیست، بلکه [کم منفصل و متشکل از ]مجموعه یا «کهکشانى» از لحظهها است». 140 آن چه که پژوهش گران بومى در جهان اسلام پس از آن انجام دادند این بود که اینتصور خاورشناسى را گرفته و آن را به محورى اساسى باز گرداندند که ادعاها واستنتاجهاى آنان بر آن مترتب مىشود که من ویژگى فلسفى را، پیرامون مفهومزمان و تاریخ و تغییر، به آن مىافزایم. درباره این نکته نصر حامد ابوزید مىنویسد: «و این مظهر اخیر [دعوت به اسلامىکردن معرفت ]به نوبه خود از معناى «پیشرفت» در پیام اسلامى پرده بر مىدارد،که پیشرفت در حرکتبه سوى گذشته است، و به قرائتى واپس گرایانه از نصوص، یعنىقرائتى که در ظاهر نو و به روز مىنماید، اما در واقع تمام واقعیت موجود و «عصر» را در گرو اسارت گذشته قرار مىدهد که اقتدارش از گذشته بودنش برمىآید.» 141 در مورد همین مسئله ولى با زبانى خفیف تر از قول «فهمى جدعان» مىخوانیم کهدر پژوهش خود درباره آن چه که اشکال اسلامى گرایى معاصر مىخواند چنین مىنویسد: «و از میان همه اعصار مسلمانان عصر معینى را «بریدهاند» که آن عصررسول [اکرم] (ص) است عصرى که خیر مطلق را متبلور مىسازد، و میان آن عصر ازیک سو و همه اعصار دیگر مقابله تعارض و طرد ایجاد کرده اند، که ما از آن به تقابل گذشته و حال، و حقیقت و تاریخ تفسیر مىکنیم.» 142 وى سپس راه حل میانهاى را بر مىگزیند که ارتباط احساسى مسلمانان را با تاریخ حفظ مىکند، به شرط آن که به بار سنگینى تبدیل نشود و او را از وجود حقیقى، که حال حاضر نمایانگر آن است و نه تاریخ، باز ندارد. و به این ترتیب مىبینیم این گونه عبارتها به آن جا منتهى مىشود که خردگرایىاسلامى را ایمان به مفهوم ارتدادى زمان، به وجه فلسفى، توصیف مىکنند; وصفى کهنتیجه اش این است که انسان مسلمان همواره فرو نشسته در تاریخ است و پیوندى باحاضر ندارد و به حقیقت آن، معترف نیست. به این ترتیب، هر بیانى در مورد راهحل اسلامى در سطح دولتبه مفهوم ارتدادى پیشرفت (سیر قهقرایى) سقوط مىکند، وبه این واسطه هر گونه دعوتى از سوى اسلام خواهان به پیشرفت، متصف به واپس گرایىمستقیم مىگردد، و هر گونه تلاشى براى نوسازى میان تهى و بى معنا مىگردد،زیرا در هر حالت مراد بازگشتبه الگویى کامل در گذشته است. و این چیزى است کهبا مفهوم پیشرفت و نوسازى و بلکه با اراده، که در نظر مسلمانان با قیودى به گذشته گره خورده است، تعارض دارد. در این باره نخستین سخن این است که چرا اینان شبهه را از «محمود امین عالم»گرفته اند، اما مناقشه او را در این خصوص نیاورده اند، مناقشهاى که دست کم مىتوان گفت فراگیر بوده و به التباس در فهم خاورشناسانه و پیروان آن منتهى شدهاست (این در صورتى است که مسئله، فعلا مسئله التباس باشد) و محمود امین به بیانمفهوم زمان در لغت، قرآن، فقه و فلسفه و بالاخره در تاریخ مىپردازد، تا آنگاه که در پایان همه این مباحثبه این جا مىرسد که گفته است: «خلاصه همه اینها این است که ما در اندیشه عربى اسلامى میانه، مفهومى انفصالى براى زماننمىیابیم، مگر نزد برخى از اشاعره.» 143 آرى، امین عالم پس از آن به یک ارزیابى مىپردازد و در آن چنین مىگوید: «مانمىتوانیم انکار کنیم که نگرش عربى اسلامى در عصر میانه به طور کلى تابعمفهومى از زمان بوده است که از بینش تطورى تهى بوده، بلکه صبغه ارتجاعى بر آنغلبه داشته است.» 144 اما این در حالى است که وى چنین اظهار نظر و ارزیابى راپس از آن انجام داده که مبناى فلسفى متصور براى این اندیشه را ویران کرده است،سپس استنتاج خود را با عبارت هایى بیان کرده که دورى آن از جزم گرایى موجبنرمى آن گردیده، کما این که از محدودهاى زمانى سخن گفته که درست همان دورانمیانه است، و از زمینهاى سخن رانده که درست همان زمینه اجتماعى است که به تبع عوامل موثر در آن تغییر مىیابد. اما آن گاه که به دورههاى بعدى مىرسد به روشى پاى بند مىگردد که بر تمایزمیان چهار جریان تکیه دارد، از جمله آنها جریان اسلامى است، و در درون جریاناسلامى هم چون جمع کننده هیزم در شب نیست که بى حساب احکام جزمى مطلق ارائهدهد، بلکه نگرش این جریان را به سه گرایش اصلى درونى تقسیم کرده است. آرى، ما وجود گرایش انفصالى و بلکه عدمى را در جریانى درون صف اسلامى انکارنمىکنیم; گرایشى که تحت تاثیر منظومه فکرى اشعرى است، از آن جا که سیاقىفکرى و نظمى فلسفى است که اندیش مندانى را گرد خود آورده و آثار سیاسى واجتماعى قابل ملاحظهاى بر آن مترتب گردیده است. و به عنوان یک دیدگاه بیانگر باورهاى شخصى ابو الحسن اشعرى «متوفاى 324 ه.» نیست. این گرایش با انکار رابطه ضرورى میان سبب و مسبب، در نفى و اثبات و وجود وعدم، موجب مشکلات بزرگى در زمینه عقیده و عمل ارادى آنان گردیده که تنها درحوزه سیاسى و اجتماعى نیست، بلکه حتى زمینه زندگى فردى شخص مسلمان را نیز فرا مىگیرد. توجیه فلسفى این گرایش، در تلاش براى نسبت دادن افعال به خدا، هر چه باشد،رویکرد قدرى جبرى به تکیه گاهى براى سلطان بدل شده تا بر عوام لجام زنند وخواص را قلع و قمع سازند، و بى تردید بر گشایش زندگى مدنى درون جامعه سیاسىدر گذر اعصار تاثیر گذارده است، و به توجیه شرعى ظلمت و حاکمیت زور و سلطهجور، و از بین بردن معارضه و سرکوب، بلکه کشتار معارضان تبدیل شده است. حالآن که این همه با دورى از مفهوم اصلى اسلام و با تعارض با آن حاصل شده و ازراه کاربرد سیاسى دین ناشى شده است. همان گونه که ما وجود مبناى دینى را در این گرایش انکار نمىکنیم که همواره بهحدیث: قرن من بهترین قرنها ستسپس قرنى که در پى آن مىآید، استشهاد مىکند. حال آن که این گرایش امروزه چارهاى ندارد جز آن که به سببیت عمل کند تابه فعلش ارزش بدهد، و طرف دارانش دورى آشکارى از اصل جبریت را نشان داده اند،و به زمینه تغییر سیاسى و اجتماعى، با خرد ورزى و سبب و سنن گرایى منظم، واردشدند، نه تنها به واقعیت ایمان دارند بلکه باور دارند که شبکه تغییر و تحولآدمى را، چه نیکو و چه فاجر، فرا مىگیرد، و به این ترتیب این مکتب از زنجیرجبریت آزاد گردیده و بر حسب ضرورت به زمان ارزشى تطورى و نه واپس گرایىداده و به پیشرفت ایمان آورده است. در این زمینه از «شیخ عبد الحمید بنبادیس» مىخوانیم که مىگوید: «اسباب حیات و آبادانى و پیشرفتبه طور یکساندر اختیار آدمیان نهاده شده است و هر کس سببى را به کار بندد، به اذن خدا، بهمسبب آن مىرسد، خواه نیکوکار باشد یا فاجر، مومن باشد یا کافر.» 145 پس مسلمانان به تسلیم کیفیت آفرینش خدا، با منطق تغییر هستند و این که هرجریان تغییرى ممکن نیست مگر به واسطه [مرور ]زمان در حیات اجتماعى، و درنتیجه این جریان، جریانى پیوسته و فراگیر به سوى جلو و نه به سمت عقب است.زیرا در غیر این صورت تغییر بر آن صدق نمىکند، لیکن غایتى که وجود دارد ایناست که این جریان تغییر پیرو اصولى که به آن ایمان دارند صبغه اجتماعى خود رابیابد. سپس تغییر به مثابه یک جریان تبدیل و تصحیح باید به یک نظام ارزشى باز گردد و از آن ناشى شود نه به الگویى در تاریخ وگرنه، در غیر این صورت، لغوو بیهوده خواهد شد و معناى تغییر را از دستخواهد داد. منبع و مرجعى که جریانتغییرى به آن باز مىگردد در نظر مسلمانان اسلام است; یعنى دین موجود و همواره فعال، نه هم چون میراث یا جزئى از ماضى. و آن چه را تایید کرده این است که این مفهوم واپس گرایانه زمان حتى به لحاظمبانى فلسفى و دینى بیان شده براى آن پس از عصر واپس گرایى پدید آمده است وبا کارش، و نه به خودى خود، سبب انحطاط بوده است، و تاریخ چهار قرن نخستحیاتمسلمانان با گرایش کلى آن بهترین گواه است. آیا مسلمانان این مفهوم دینى رااگر بالفعل جزئى از دین باشد به طور ناگهانى پس از چهار قرن کشف کردند، یاآن که بروز ضعف و سپس شکستهاى پیاپى، این منطق را ایجاد کرده و به لحاظ عملىآن را تحکیم بخشیده، و به لحاظ فکرى آن را فربه ساخته است. هر گاه به جنبه دیگرى ازمنابع تفکر اسلامى بپردازیم که به عرصه شیعى، و به ویژهتفکرى که با تجربه جارى در ایران همراه است، ارتباط پیدا مىکند، و پشتوانههاى فلسفى و نظرى آن را یارى مىدهد، خواهیم یافت که در زمینه فلسفى به نظریهتکامل ایمان دارد که در درون خود مفهومى فراگیر (و پیشرفتگرا) از حرکت زمانرا نهان دارد، و همواره رو به سوى تعالى و ترقى دارد، هر چند ممکن است گاهى کند شده و به سکون متصف گردد. این نظریه با پشتوانه عظیم تفکر فلسفى و به ویژه نظریه «حرکت جوهرى» کهصدرالدین شیرازى، در قرن دهم هجرى، ابداع کرده است، استحکام یافته است. و برپیشانى این اندیشه ایمانش را از روز نخستبه اصل سببیت و در نتیجه مبتنى بودنجریان تغییر بر اساس اراده آزاد آدمى، مىبینیم، و بازگشتبه زمانى معین ومقید به جبریت فکرى یا تاریخى یا اجتماعى نیست. در حدیثشریف امام صادق (ع) مىخوانیم که فرمود: «خداوند ابا دارد از این کهاشیا را جز به اسباب جارى سازد، پس براى هر چیزى سببى قرار داده و براى هرسببى شرطى مقرر فرموده و براى هر شرطى نشانهاى قرار داده است.» 146 ملاصدرا در شرح این حدیث مىنویسد: «بدان که این مسئله مهمى است و مهم تر ازآن چیزى نیست، زیرا اصل علت و معلول مبناى همه مقاصد علمى، و مبناى علم توحیدو ربوبیت، معاد، علم رسالت و امامت، علم نفس و ما بعد و ما قبل آن، علت تهذیباخلاق و سیاست و غیر آن است، و با انکار آن و پذیرفتن اراده اتفاقى ... پایه هاى علم و یقین و مبانى حکمت و کتاب و دین منهدم مىگردد.» 147 آن چه بر این اصل مترتب مىشود امورى جوهرى است که از جمله آنها موارد ذیلاست: 1- جریان تغییر تابع فعل ارادى و آگاهانه آدمى است و در این جهت فرقى میانانسان مادى و الهى، مومن و غیر مومن وجود ندارد، جز در محتواى تغییر و عناصر تشکیل دهنده آن و ماهیت رسالتى که حامل آن است. 2- تاریخ، چهرهاى این گونه مقدس، به شکلى مطلق، ندارد و تفاوتى میان دوره هاىمختلف آن وجود ندارد و عصر نخست تاریخ اسلام نیز اگر شخصیت پیامبر (ص) را از آن خارج کنیم که تخصصا خارج استبا سایر عصرهاى آن یکسان است مگر به اندازه اى که رسالت تغییرى را پیروى کرده و آن را در جهان محقق مىسازد. 3- در پرتو اصل تکامل و حرکت فراگیر مانعى وجود ندارد که دورههاى آینده تاریخ از آن دوره گذشته بهتر باشد. از آن جا که نمىتوانیم به نوشتههاى فراوانى بپردازیم که در این مکتب فکرىفعل آدمى و حریت او و نگرش تطورى و نه جبرى نسبتبه تاریخ را مقدس مىشمارند، ذکر نامهاى بارز آنها مفید خواهد بود، مانند نوشتههاى شهید محمدباقر صدر، [علامه ]سید محمد حسین طباطبائى، سید محمد صدر، شیخ محمد مهدى شمس الدین و شهید مطهرى، که نظرات و دید گاههاى روشنى را در زمینه تاریخ و جامعه ارائه داده اند. این علاوه بر آن وجهى است که این مکتب را متمایز و ممتاز مىسازد و آن نگرشى پیشرو نسبتبه زمان است و از ایمان این مکتب به عقیده مهدى نجات بخش ناشى مىشود. بدیهى است این مکتب منکر پى آمدهاى ناگوار رویکرد قدرى نیست که هموارهمسلمانان از آثار ناشى از آن در رنج هستند; 148 همان گونه که منکر گسترش آثارمخرب گرایشى اجتماعى استصحابى نیست. یکى از شخصیتهاى بزرگ اندیشه اسلامى درنام گذارى این حالت مىگوید: «من مىتوانم آن را: حالت گرایش استصحابى بنامم.» سپس در توضیح مراد خود اضافه مىکند که: «این گرایش استصحابى به سوى آنچه که بوده و باقى ماندن بر سابق ما را در ادامه ایفاى مسئولیت هامان ناتوانمىسازد ... [زیرا ]امت تغییر و تحول مىیابد ...، امت امروزى غیر از امت دیروز است[و این تغییر و تحول ]در زمینه فکرى، اخلاقى، روابط اجتماعى، اوضاع اقتصادى، ودر همه احوال و شرایط آن است، و چون امت امروزى غیر از امت دیروز است ما مجازنیستیم که با این همان رفتار و تعاملى را داشته باشیم که با آن داشتیم.» وى آن گاه پى آمدهاى فاجعه انگیز این گرایش را این گونه توضیح مىدهد: «گرایش استصحابى موجب مىشود که ما همواره با امتى زندگى مىکنیم که زمان آنگذشته است، با امتى که مرده است و شرایط و ویژگىهاى آن پایان یافته است. دراین صورت طبیعى است که در کارمان توفیق نمىیابیم، زیرا با امت مردهاى سر وکار داریم، و نه امت زنده حاضر.» وى مىافزاید: «باید ما این انسان زندهموجود در خارج را دریابیم، این انسانى که متغیر و متحول است و شرایط و ویژگىهایش متفاوت است لاجرم باید خود را از گرایش استصحابى فارغ و آزاد سازیم.» 149 چند نکتهاى با گرایش سکولاریستى، که این مسئله را بزرگ و هولناک مىنمایاند،باقى است که عبارت است از: 1- چرا سکولاریزم تنها در قلمرو اندیشه اسلامى این بزرگ نمایىها را انجام مىدهد و همین کار را در مورد تمدنها و نظامهاى فکرى دیگر نمىکند؟ شایدبخواهند مثالى بزنیم، مىگوییم آیا مارکسیسم که روزى بر نیمى از جهان حکومتمىکرد و مرام بیش از نصف عالم بود، نمىخواستبشریت را با گذر از مراحلتطورى پنج گانه به «اشتراک نخستین» همچون یک اصل، باز گرداند؟ آیا آن مکتبدر مراحل تکاملى خود روندى قهقرایى را طى نمىکرد تا انسان را به اصل کهنى کهخاستگاهش بود (یعنى کمون اولیه یا اشتراک نخستین) باز گرداند؟ 2- از نوشتههاى سکولاریزم گرایشى آرمان طلبانه (مدینه فاضلهخواهى)، به حق،روشن مىگردد، اما محتواى آن اندیشیدن بى مبنا است، و شروع از صفر است. اولا:اندیشه بدون اصول و مبانى وجود ندارد، و سخن از آن دروغ و وهم است، و از صفرجز صفر آغاز نمىگردد. پس تمدنى که پیشینهاى ندارد تمدن نیست، و گسستگى کاملو شامل هم وجود ندارد، و انقطاعى که ادعا مىشود تلاشهاى فریبندهاى است کهخطوط ارتباط و پیوند (به گذشته) را پنهان مىسازد، و در بهترین حالات همانگونه که در اروپا از عصر بیدارى تاکنون چنین بوده استسرپیچى موقتى بوده،زیرا اروپا بر رشدش پایدار ماند و مرام مارکسیسم و گرایش آرمانى رختبر بست،و تمدن اروپایى رفت تا آن که اصل و نسب یونانى خود را آشکار سازد، و ریشههایشرا به اصل اراده ارسطویى بودنش پیوند زند، به طورى که تمدن اروپایى معاصر خود را امتداد آن اصل و ریشه یونانى مىشمارد. 150 3- همان گونه که گرایش مطلق به تقدیس تاریخ به سکون و جمود و دورى از زمان حالمىانجامد، گرایش افراطى به مدرنیسم و انفصال از ریشه ها، نیز به نابودى منجرمىگردد. و این چیزى است که اکنون حاصل شده است، زمانى که در دوره پسامدرن،مدرنیسم به ضد خود تبدیل شده است. و همچون نمونه هایى در گرایشهاى انسانى تاریخ ستیز، به طور مطلق، که به گرایشاستهلاکى عدمى در درون امریکا، و گرایش مخرب و حمله وحشیانه به تمدنها و ملتهاى قدیم جهان میدان مىدهد، همان گونه که در خود سیاست امریکایى ظاهر مىگردد. 151
هویتیا سم هویت
در آغاز پرداختن به این نکته ما یاد کرده ایم که جریان سکولاریستى مسائلفراوانى را از قبیل هویت و رابطه با غرب 152 و موضع گیرى نسبتبه نظامجهانى 153 ، در افق خود و در ادامه جریان خود بر مىانگیزد. ما مسئله هویت را انتخاب مىکنیم تا به برخى ملاحظات در مورد آن اشاره کنیم. گرایش سکولاریستى از موضعى آمیخته با اضطرابى قابل ملاحظه با مسئله هویتبرخوردمىکند، این گرایش به پیچیده سازى میل دارد و به زبان بزرگ نمایى متوسل مىگردد و همواره مبالغه و گزافه گویىهاى بى معنایى را در برابر هویت هم چونمطلبى اسلامى بر مىانگیزد. پس در همان چهارچوب زبان خرده گیرانه خشن است که جریان سکولاریستى به قضایاىاسلام گرایان و طرح دولت اسلامى مىپردازد، هویت در نظر این جریان به سمى تبدیلمىشود در گفتارى با عنوان «دورى از سم هویت» 154 که منفى گرایى گسترده درمیان اعراب و مسلمانان و «در بینشى منفى گرایانه» 155 به سر بردن را به مسئله هویت نسبت مىدهد که [هر دسته را ]به رد دیگرى وا مىدارد. اگر هویت، سمى این گونه باشد باید از آن دورى جست و دست کم از غلظت و آثار آنباید کاست. این مسئله یکى دیگر از شخصیتهاى جریان نوگرایى و سکولاریزم را بهشکایت از گمراهى احساس نسبتبه هویتبه ویژه نزد جوانان واداشته است، جوانانىکه از ریشههاى گذشته جدا شده اند و از آبا و اجداد فاصله گرفته اند «زیرااین جوانان در عمل آبا و اجدادى نمىخواهند. این جامعه استهلاکى نیروهاى زندهآنان و نیز حس آنان نسبتبه تاریخ و هویت را از بین برده است.» 156 در متن نخست ما به حد اشباع و فوق آن، نسبتبه هویت مىرسیم، و در متن دوم بهفقر جانکاه و نابود کننده قواى زنده خود، دچار مىگردیم. این هر دو متن بهمکتب واحدى منتسب هستند، بلکه به نظمى کاملا متقارب در درون این مکتب منسوباند و از افق فکرى و زمانى متقاربى صادر مىشوند. در متن سومى، که شاید حد وسط دو متن پیشین قرار مىگیرد، هویتبه «دامى» تبدیلمىشود که نویسنده اش از آن چنین تعبیر مىکند: «من سوال از هویت را سوالىگرفتار کننده مىدانم، زیرا موضوع هویت از من مىخواهد که در گرو هویتخود ودربند معتقدات و آداب و آیین و معیارهاى ثابت رفتارى یا فکرى باشم ... و این امردسته بندىها و تقسیمهاى متداول میان افراد بشر را به اقوام و تیرهها یا بهفرقهها و ملتها یا به مناطق و قلمروها مبدل مىسازد.» 157 این منطقى شگفت آور است، زیرا با مفهوم طبیعتبشرى مخالف است همان گونه که درگذر تاریخ متبلور گردیده، و همان طور که تجربه آدمى در آن دخالت داشته است، آنچه براى آدمى مهم است کناره گیرى و مخالفتبا نظم متداول و معقول نیست. آن چهمورد تاکید حقایق بشرى از آغاز آفرینش است و از پذیرش تاریخ و حال حاضر، هردو، برخوردار است، این است که بشریتحیات خود را همواره در قالب اقوام و تیرهها سپرى کرده و به امتها و ملت هایى تقسیم شده و با هویتهاى فرهنگى و دینىو تمدنى تمایز داشته است و این وضعیتبه همین حال باقى خواهد بود تا آن گاه کهخداوند وارث زمین و هر که روى آن است گردد. خداى سبحان مىفرماید: «... اناخلقناکم من ذکر وانثى وجعلناکم شعوبا وقبائل لتعارفوا.» 158 به این ترتیب نظام آفرینش و هستى با جریان تاریخ و تمدن هم آهنگى و توافقدارد. آرى مسئله قابل طرح مربوط به طبیعت روابط میان تمدنها و فرهنگها است،که آیا با یکدیگر همزیستى یا تنازع یا وضع دیگرى دارند؟ این مسئله در جزئى از آن به مبحث هویتبرمى گردد، در عناصر تشکیل دهنده آن و در طبیعت نگرش آن به خود و دیگرى. به این ترتیب به این جا مىرسیم که هویت مسئلهاى وجودى است چه در موردموجودیت فردى یا اجتماعى یا موجودیت امت. چون موجود بى هویت وجود حقیقى بهمعناى فلسفى ندارد (به ویژه که جوهر بحث فلسفى پیرامون مسئله وجود دور مىزند)، همان گونه که به معناى فرهنگى و اجتماعى و تمدنى نیز وجود ندارد. در حقیقت آدمى تحت تاثیر این حیرت است، در حالى که همه این اشکالها و مسائلىرا که پیرامون هویت در دنیاى عرب و اسلام برانگیخته مىشود 159 ، مورد ملاحظه قرارمىدهد، و این دست کم از دو جهت است: یکى این که این همه پیچیده کردن موضوعبراى چیست، مبالغه نکرده ایم اگر بگوییم از راه بدیهیات مىآید، و آیا اشکالدر همان هویتباقى مىماند، یا در مرام و روش فرهنگى که میل به بزرگ نمایى وپیچیده کردن دارد و زبان مبهم و دور از روشن گرایى که باید فتبسیارى ازقضایا را در برمى گیرد؟ یکى از روشن فکران از این بیمارى با کلامى نافذ تعبیرمىکند و چنین مىنویسد: «مشکل روشن فکر [یکى از مشکلاتش ]معمولا این است که خودرا نسبتبه سبب آشکار و بسیط به نادانى مىزند، و از اسباب خفیه و پیچیده جستو جو مىکند، زیرا عار مىپندارد که عالمى روشن فکر به سببى ساده ایمانبیاورد که در شان عوام نادان است.» 160 جهت دومى که حیرت انگیز است این که چرا همین سخن در مورد هویت در ژاپن و چین،مثلا مطرح نمىشود و رویاهاى برانگیخته شدن نژاد زرد و تشکیل تمدن زرد[پوستان]،هرگز آنان را به حیرت نیاورده است، بلکه چرا حمله به هویت (در مخالفتبا آن وزشتشمردن آن) هند را، براى مثال، در برنمى گیرد، حال آن که مسئله هویت در آنجا آشکارتر استبه نحوى که هندیان، که انواع رفتار و زندگى و نظامهاى مختلف فکرى را دارند، با آن به سر مىبرند. چرا بحث هویت در آلمان، ایتالیا و فرانسه مشروع است، و مطلبى ضرورى براىاروپاى شرقى است، که از بردگى کمونیسم رهایى یافته، تا عامل مشارکت دادن آندر ساختن شخصیت اروپاى واحد باشد ولى در مورد مسلمانان چنین نیست؟ در آلمان، هویت تفکرى را تشکیل مىدهد که تنها به این کشور محدود نمىشود بلکهنزدیک است اروپا را هم به طور یک پارچه در برگیرد. در فرانسه اگر ساکنانمنطقه «اوکسیتانیه» 161 را نادیده بگیریم، این کشور با اندیشههاى ریشه دارهویت زندگى مىکند، به طورى که مسئله هویتحضور خود را حتى در عرصههاى رسمىنیز تحمیل مىکند: ما همه به یاد داریم که «فرانسوا میتران» در آغاز دهههشتاد، آن کشور را با شعار «فرانسه را از نو کشف کنید» رهبرى کرد; یعنى با بهکارگیرى و یادآورى ابزار سمبلیک و ارزش هایى که در خاطره ملت فرانسه گرامىاست، و شخصیتها و عناصر سازندهاى که در این زمینه به یاد دارد. حتى وقتى مابه اواخر دهه هشتاد نزدیک مىشدیم دیدیم که وزیر خارجه فرانسه «ژون برناردرایمون» نزدیک به دویست نویسنده و اندیش مند را از سراسر اروپا فراخواند تا به موضوع «هویت تمدن اروپایى» بپردازدند. 162 پس از آن نشست دیگرى در برلین برگزار شد که محور بحث در آن نشست موضوع «هویتاروپایى» بود و پى آمدش انتشار کتابى درباره همین موضوع باعنوان «آه اىاروپا!» بود که مولف در این کتاب به دغدغههاى هویت مىپردازد. 163 پس هویتموضوعى است که روز به روز ریشه دارتر مىشود، به ویژه پس از انحلال اردوگاهشرق، و افزایش شدت فشار فرهنگ امریکایى بر اروپا. مسئله هویت در فرانسه کهنه شده اما دغدغههاى سیاسى و بلند پروازى در زمینهنقش فرانسه در اروپا و ترس از استیلاى فرهنگ امریکا که در فرانسه به «تهاجمفرهنگى» 164 توصیف مىشود، آن را دوباره تحریک مىکند. در آلمان و ایتالیاموضوع هویت نظمى قاعده مند و متین یافته است و شاید به پیشینه ریشهاى این دوکشور در متن تاریخ اروپا باز مىگردد، و دغدغه هویت در آن دو کشور فراوان مىشود و ریشههاى آن دو در قرون وسطى براى اثبات «اصالت آن جوامع و استمرارداشتن تاریخ تمدن آنها با استقلال کامل از آن چه که تمدن انقلاب فرانسه خوانده مىشود» 165 یادآورى مىگردد. سوالى که از این ملاحظات برمى آید این است که: براى چیست که پرداختن به موضوعهویتبراى همه جوامع و تمدنها و فرهنگها مشروع است، اما نسبتبه مسلماناناین گونه نیست؟ یا اگر هستبا کریه نمایى یا تشکیک همراه است؟ به این جهت هویت فقط ابزارى براى نزاع و طرحى براى «بازگرداندن اعتبارخویش» 166 نیست در صورتى که مقصود منحصر کردن آن بر جهان سوم (مستضعف) و تنزیهغرب از دل مشغولىهاى آن باشد، بلکه شانى وجودى است و نیازى است که براىانسان، جامعه، امت، فرهنگها و تمدنها بدون استثنا گریزى از آن نیست، و درنتیجه درست نیست که گفته شود: «در هنگام بحرانها جریان هایى فکرى پدید مىآید که از هویت تمدن بحث مىکند» 167 و در غیر زمانهاى بحران چنین نیست. آرىدر اثناى بحرانها پیام هویت مورد تاکید قرار مىگیرد و از اهمیتبیش ترىبرخوردار مىشود، و در مراحل افول تمدن و بزرگ شدن مشکلات که احساس هیجانفزونى مىیابد، بر مسئله هویت تاکید مىگردد. و در همین نقطه است که گاهىگسستگى هایى حاصل مىشود مانند: نادیده گرفتن زمان حاضر و فرو رفتن در رویاىهویت و انتساب به گذشتهاى با مجد و عظمت، کما این که گاهى هویتبه ابعادىپیچیده در درون ذات تبدیل مىشود، اما قابل توجه است که عکس این پى آمدهاىمنفى در هویتهاى فرهنگى و تمدنى ثابتبروز مىکند که میل به تعمیم، استیلا وگسترش دارند، به طورى که امروزه هویت تمدن غربى مىخواهد هویت جهانى عصر ما باشد و بر فرهنگها و تمدنهاى انسان در سراسر عالم بتازد. به این ترتیب به همان میزانى که فضاهاى عقب نشینى خطرات در صدف خود فرو رفتن ودورى از زمان حاضر را در بردارد، همین گونه فضاهاى هویتهاى مستقر نیز خطرات تعمیم، و غلبه بر فرهنگها و تمدنها و بر هم زدن و ویران سازى آنها را دارد. اما نسبتبه شعار تبادل فرهنگى که برخى روشن فکران در دنیاى عرب و اسلام هم چونراه حلى براى مسئله هویت فرهنگى و به مثابه راه میانهاى بین انسداد وانفتاح، مطرح مىکنند، ما در شرایط موجود در جهان اسلام آن را چیزى جز دعوتىفریبنده براى پوششى بر تبعیت و وابستگى [فرهنگى ]نمى یابیم،و این تلاشى است کهدر وراى خود اهداف و برنامه هایى براى ذوب کردن هویتها و فرهنگها و بر همزدن ملتها و امتها را دارد. و حال آن که تبادل فرهنگى جز با استقلال فرهنگى،یعنى به شرط هویت ممکن نمىگردد. اندیش مند عرب «عبدالاله بلقریز» مىنویسد:«همان گونه که اقتصاد [یک کشور ]در رابطه تبعیت که آن را به اقتصاد کشورهاىدیگر وابسته مىسازد استقلال خود را از دست مىدهد، فرهنگ نیز در صورت پیروىاز فرهنگهاى دیگر هویت و استقلال خود را از دستخواهد داد. و همان طور که شرطتبادل متوازن اقتصادى داشتن اقتصاد پایدار ملى است، شرط تبادل فرهنگى نیزبرخوردارى و برپایى فرهنگ مستقل خودى است.» 168 ظن غالب این است که مشکل این گروه در مورد هویت در جهان اسلام به خود اسلام،یعنى سازنده این هویتباز مىگردد. پس ترس اینان یا از خود اسلام هم چون تمدنىرقیب تمدن غرب است، یا از این که توهم مىکنند حاکمیت هویت اسلامى همراه استبا ریشه کنى عقلانیت، و علم و پیشرفت و حقوق بشر و مساوى استبا انحطاط و جمود و گرایش به گذشته و تحجر فکرى. در پایان این بحثبه بدیهى بودن مفهوم هویت وجودى، انسانى و فرهنگى مىرسیم، وبه این که هیچ فرد یا امتیا ملتى نمىتواند بدون هویت، به معناى وجودى وفرهنگى و آن چه بر آن مترتب مىگردد زندگى کند، مگر آن که به پوچى یا بهوبالى تبدیل مىشود که جهان را ویران مىکند. نسبتبه غرب درست نیست که فارغاز دغدغههاى هویتبه سر برد. 169 پس علاوه بر این که تمدن غربى بر خردگرایى ازیک سو و بر سلطه معرفت و پیشرفت تکنولوژى از سوى دیگر، و بر لیبرالیزم و حقوقبشر از بعد دیگر استوار است، و اینها همه هویتهاى آن تمدن هستند، در وراىاینها نیز بر هویتى کلى و فراگیر و توسعه طلب قرار دارد که از وراى آن بهالغاى سایر هویتها یا دست کم اختلال در آنها مىکوشد، و از این رو ما نیاز بهارائه شواهد زیادى بر ترس غرب از اسلام هم چون تمدنى رقیب به ویژه پس از تحولات جهانى اخیر، نداریم.
نهم: سکولاریستى شدن اسلام توسط دولت اسلامى
ما معما نمىگوییم بلکه با ادعاى آشکارى از سوى جریان سکولاریستى مواجه هستیمکه مفادش این است که دولت اسلامى بزرگترین مجراى سکولاریستى شدن اسلام است. پیش از بررسى دلایل این ادعا و مناقشه در آن ها، نخستبه برخى متون و نوشتههاىحاکى از آن مىپردازیم، با این که تاکید مىکنیم «محمد آرگون» بارزترین، وشاید از نخستین، کسانى است که این ادعا را بیان کرده و به معرض بحث و بررسىنهاده است، هر چند منابع و مصادر آن در نوشتههاى غربىها درباره اسلام ومسلمانان استبه طورى که خواهیم دید. آرگون طبق عادتش از بیان شفاف اجتناب مىورزد، بلکه سخنان را در قالب بسته اىاز واژهها مىریزد که معانى را درمى آمیزد و انسجام افکار را مخدوش مىسازد،و مهم تر این که حاکى از حالت آشفتگى فراوانى نزد صاحبش است. از این رو کارتشخیص افکارش و تعیین مرادش، بسیار دشوار است. با وجود این ما تلاش خود را بهکار بستیم تا افکار وى را مبنى بر این که اسلام گرایان و بلکه مسلمانان از طریقبه راه انداختن جنبشهاى اسلامى و از گذر دولت اسلامى، و در قالب اسلامى کردنفکر بیش ترین کار سکولاریستى کردن اسلام را انجام مىدهند، تلخیص نماییم. وى در مبحثى با عنوان «اسلام و سکولاریستى شدن» 170 مفهومى را تاسیس مىکند و برآن عنوان «سکوریزم اسلامى» اطلاق مىکند، البته نه بر اساس خود اسلام، بلکه برمبناى تاریخ سیاسى، تا به این قول مىرسد که: «در واقع این دولت [دولت اسلامى]در اساس سکولاریست است، و هم چون هر دولت پدید آمده دیگر با مشکل تنظیم جامعهرو به رو است.» 171 سپس وى در مبحثى، با عنوان «به سوى کاربرد سکولاریزم براىاسلام»، به شریعت روى مىکند و مسلمانان را از گرفتن قوانین شریعت «که گویاریشهاى الهى دارد» 172 منع مىکند و صفت «اسلامى بودن» را از جریان استنباط فقهى فقیهان از راه بازگشتبه اصول نفى مىکند. وى پس از بررسى تاریخ دولت در اسلام و شریعت هم چون دو مدخل، در نظر او، به سوى«سکولاریزم اسلامى» به کار دفاعى میان تهى در مقابل غرب با معادلهاى شگفتانگیز، باز مىگردد، زیرا غربىها را از نگرش به اسلام هم چون دینى که میان دوجنبه مادى و معنوى را جمع کرده است منع مىکند، و این را عیب مىشمارد: «غربىها بر اسلام یا بر جوامع اسلامى عیب گرفته اند، که میان جنبههاى مادى و معنوى،و دینى و دنیوى خلط مىکنند» سپس به این جا منتهى مىشود که این «به اسلام بماهو اسلام یا به طبیعت جوهرى و ازلى آن باز نمىگردد» و اگر نه «اسلام هم مانندمسیحیت» 173 دینى معنوى است و رابطهاى با امور مادى ندارد، و علتبه مسلمانانبرمى گردد که از تولید تفکرى نقدى که از سکولاریستى بودن اسلام پرده برداردناتوانند، کارى که غربىها با دین و میراثشان کردند! من در همه متونى که در سخن آرگون از «سکولاریزم اسلام» بررسى کردم ملاحظه نمودمکه وى این گفتار را در سخنش با غربىها در انجمنها و نشستهاى علمى، روزنامهاى و مانند آن بیان مىدارد، و در نتیجه آمیخته با نگرانىهاى انسان شرقىمتهم در برابر استاد غربى اش، و شرمنده از دین و شخصیتخویش در مقابل قدرت و غلبه استاد، است. براى مثال مىگوید: «من کلمه سکولاریزم را از روى عمد به کار مىبرم براى آن کهدر ملا عام عقیده سکولاریستى خود را اعلان کنم ... و این به آن سبب است که جامعهفرانسوى و تفکر فرانسوى ایجاب مىکنند، و به ویژه هنگامى که گوینده مسلمانباشد، معروف است که در فرانسه و همه غرب اندیشهاى وجود دارد ... که مىگویدمسلمان نمىتواند معارض و مخالف سکولاریزم نباشد، و این براى آن است که اسلام وسکولاریزم دو چیز غیر قابل اجتماع و اتفاق هستند.» 174 آرگون براى آن که درمورد خویش عکس این اندیشه را بیان کند، اسلام را با خویش هم آهنگ ساخته وسکولاریزم را بر آن مىگستراند. از آن جا که این احساس خود کم بینى نیاز به توجیه علمى دارد تا زشتى آن رابپوشاند، مىبینیم استاد مطالعات اسلامى در «سوربن» از متهم کردن همنوعان بهواپس گرایى فکرى و نظرى خوددارى نمىکند تا دانش خویش را ثابت کند، در عینحال مىگوید: «بدیهى است گفته شود که تفکر اسلامى جارى آشکارا ناتوان است.» 175 ما نمىدانیم این بداهت را ایشان از کجا به دست آورده و با کدام مقیاس آن را ثابت کرده است! همین اضطراب با همان ادعا در درسى که وى در تالار آکادمى علوم اخلاقى و سیاسى درپاریس ارائه کرده وجود دارد، در این درس گفته است: «سکولاریستى شدن امروزه تحتپوششى دینى و شعارهاى دینى همه قلمرو اسلام را در مىنوردد، و هیچ کس این رانمىداند، بلکه برعکس مردم توهم مىکنند دین پس از مدتها غیبتبازگشتهاست.» 176 سپس در زمینه فکرى این پدیده به کار برخى اسلام گرایان استشهاد مىکند که مىکوشند میان ارزشها و اندیشهها و نظم و مفاهیم اسلامى و غربىنزدیکى ایجاد کنند، و مىگوید: «مسلمانان به طور ناخود آگاه تعالیم دینى اسلامرا به سمتى مىغلطانند که به نوعى سکولاریستى شدن، بدون اعتراف صریح به آن،تبدیل مىشود، سکولاریستى شدنى بدون اعتراف و بدون اندیشیدن به آن.» 177 مسئله به جنبه مربوط به میثاق حقوق بشر و شهروند که وى از آن سخن مىگفتمحدود نمىشود، بلکه فضاهاى اندیشه را به سوى نهادها و کارکردها و نظاماجتماعى مىشکافد. وى با بیانى جزمى و مطلق مىنویسد: «این پدیده عظیم[سکولاریستى شدن ]تنها بر تعالیم اسلامى مربوط به حقوق بشر منطبق نمىگردد،بلکه بر همه پیامها و تعالیم اسلامى دیگر نیز انطباق مىیابد. پس این پیام وپدیده رداى سنتى اسلامى را با تمام اجزا و قالبهاى آن بر همه تجربههاى سیاسى و نهادهاى جدید و تجربههاى حقوقى که از اروپا به عاریت گرفته شده، مىپوشاند.آنان با شعارهاى اسلامى و نام گذارىهاى اسلامى آن تجربهها و نهادهاى عاریتىرا مىپوشانند تا چنان پندارند که از خط [و مسیر اسلام ] خارج نشدهاند ... اماجریان سکولارسازى و سکولارنمایى در زیر این پوشش جریان یافته و راه خود را باز مىکند و على رغم همه این پوششها و غلافها هر آن چه را بر سر راه دارد، از تر و خشک، در مىنوردد.» 178 و بالاخره در متنى پیرامون تجربه امام خمینى در ایران، مىبینیم در آخر ایشانهمان دو ویژگى را داراست: یعنى نگرانى و اضطراب شخصى و احساس نقص و خود کمبینى در برابر غرب، آرگون در گفت و گوى خود با پژوهش گرى فرانسوى به تاکید مىگوید که هدف «جنبش خمینى سیاسى است و نه دینى» 179 سپس بر همین اساس مىگوید:«به همین سبب مىتوانیم از سکولارسازى فراگیر دین سخن بگوییم که درست همانکسانى که اسلام را به منظور به پیروزى رساندن انقلابى اجتماعى سیاسى به خدمتمىگیرند، به آن اقدام مىکنند.» 180 و در تناقضى آشکار و مستقیم باز مى گرددتا بگوید نص اصیل اسلامى به دلایل فراوانى بر این عملکرد ضمیمه مىشود، و درادامه متن خود چنین مىنویسد: «و اقتباس هایى که براى تایید دیدگاهشان ازقرآن به خدمت مىگیرند این تصور را درباره حرب «برابر»، تایید مىکند و ایناز راه باز آوردن دلایل دینى موجود، با نیرومندى، در این نص و بیان تاسیسىاست.» 181 آیا این منطق شگفت انگیز نیست! اگر دلایل این عملکرد اجتماعى و سیاسى با قوت درقرآن موجود است، پس چگونه است که فراخواندن و به کارگیرى آنها در عملسکولاریستى کردن اسلام تلقى مىشود! در پژوهشى که حاوى نگرشى محدود به «سکولاریستى کردن اسلام» است نخستحمله مىکندبه «رویکرد رایج و غالب امروزى [که ]بر این اساس قرار دارد که اسلام هیچ نوعسکولاریستى کردن را برنمى تابد.» 182 سپس یک باره از اسلام به جوامع اسلامى مىجهد و مىنویسد: «پس جوامع اسلامى امروزه بیش از هر وقت دیگرى در تاریخسکولاریزم [به سکولار سازى ]مبادرت مىورزند»; و از این جا به جنبشهاى اسلامىمىپردازد که پیروزى آنها را به بارور ساختن مزایاى نوگرایى مادى گسترشیافته در جوامع اسلامى نسبت مىدهد، تا آنها را این گونه توصیف کند که: «اینجنبشها در زندگى امروزى، درکارها و در نیازهاى اساسى، سکولاریست و دنیوىهستند.» پس آن گاه اعضاى این جنبشها را این گونه توصیف مىکند که اغلب آناناز طبقات پایین بر مىخیزند، و خواهان عدالت و از بین بردن محرومیت و خواستارمشارکت هستند، و مىگوید آنان «در اصل، پرچم سکولاریزم خواهى بر دوش مىگیرند[حال آن که ]عناصر زبان دین را به کار مىبرند.» 183 روشن است که این نوشته استاد اندیشه اسلامى در «سوربن» انکار مىکند که اسلامحاوى ارزشهاى عدالت و مساوات و برابرى فرصتها است، و هرگونه تلاشى را در طلباین ارزشها روشى سکولاریستى مىداند. و بحران شناخت این جا در این فهم قاصراز اسلام نهفته است، که اسلام را از زندگى کنار مىگذارد و آن را به زوایاىمهمل فردى محدود مىسازد، به نحوى که با شتاب هرگونه کار اجتماعى یا سیاسى رابه سکولار بودن توصیف مىکند در حالى که در عبارتى تایید مىکند که: «قرآن وتجربه مدینه [پیامبر(ص) ]حاوى جنبه دنیوى است.» 184 اما آن چه در این بحث اهمیت دارد این نکات تکرارى نیست، بلکه بینشى است که وىبراى ذوب کردن اسلام در نوعى نوگرایى سکولاریستى، بلکه در نهایت نابود کردن آناز راه آن چه مسلمانان از آن به غربى کردن یاد مىکنند، ارائه مىدهد، اینبینش را از راه برنامهاى متشکل از هشت اصل مطرح مىکند، که جوهر آن در اینقول او متبلور است که: «آینده سکولاریزم در اسلام به شکلى اساسى بر انتشارگسترده نوگرایى فکرى تکیه دارد، نوگرایى فکرى موثرترین و فعال ترین وسیله استبراى اقدام به ارزیابى مجدد و فراگیر اسلام.» 185 در این نگرش، ارزیابى فراگیر، همان متحول شدن به سکولاریزم است و سکولاریستىکردن با گسترش دادن نوگرایى فکرى غربى نافذتر خواهد بود، این است آن معادلهاى که آرگون پیشنهاد مىکند. نکتهاى که باقى مىماند این است که حسن ختام کلام این نویسنده به جمله «لا حکم الا لله» حاوى دلالتى آشکار است، براى همه، بر این که وى شعار اهل حکمیت(خوارج) را بازگو مىکند، کسانى که به مخالفتبا امام على بن ابى طالبپرداختند، امامى که در رد این شعار آنان فرمود: «کلمة حق یراد بها باطل; سخنحقى است که از آن باطل اراده مىشود.» و این شعار دعوتى استبراى تعمیم اینروش و سپردن قدرت هم چون طعمه اى، تنها در دستان سکولاریست ها. هنگامى که به نویسندهاى دیگر مىپردازیم مىبینیم اشاره مىکند به این کهتجربه اسلامى در درون خود سکولاریزمى پنهان دارد. از این خاستگاه «سکولاریزمنقیض بنیادگرایى نیست ... زیرا بنیادگرایى لاهوتى پوششى بر عملکردهاى دنیوى و نفىموجودیت مادى و مشروطیت تاریخى است. این سکولاریزمى پوشیده شده است.» 186 آن گاه به واقعیتخارجى مىپردازد تا اشاره کند به این که هر گرایشى براىتقدیس که با مطلق گرایى جریان مىیابد کارى لاهوتى و بنیادگرایانه است هرچنداز واقعیتى سکولاریستى برخاسته باشد، و به این ترتیب عقل گرایى و دموکراسى ونوگرایى و سکولاریزم خود به مطلقاتى تبدیل مىشوند که در نفوذ و قدرت از هیچیک از مقدسات یا سمبلهاى دینى کمتر نیستند. درباره اسلام هم به بررسى کارکرد قدرت در تاریخ مسلمانان مىپردازد، و جست و جوو تحقیق را ادامه مىدهد تا به این جا مىرسد که مىگوید این کارکرد هرگز ازشکلى «از اشکال کار سکولار سازى در فضاى اسلامى» 187 به دور نبوده است، این فضایىاست که درحوادث سقیفه به روشنى ظاهر گردید و با روش اموى و تبدیل خلافتبهحکومتى سیاسى و سپس به حکومتى سلطنتى که رداى دین برگردن مىآویزد شاهدانعطافى ریشهاى گردید. به این ترتیب به این جا منتهى مىشود که کارکرد قدرت در دوره هایى از تاریخمسلمانان کارکردى سکولاریستى و دنیوى با توجیه دینى بوده است. قابل ملاحظه است که ایشان به همین حدود بسنده و توقف کرده و به خلاف آرگون خود اسلام را به دینى سکولاریستى توصیف نکرده است. خلاصه آن چه که از دیدگاه ایشان به دست مىآید عبارت است از: 1- تاریخ کارکرد قدرت در نزد مسلمانان از سکولاریزم مستتر به اسلام دور نبوده است. 2- تجربه دینى در حال حاضر اشکالى از سکولاریزم پنهان در پشت پوشش دین را در خود دارد. 3- بنیادگرایى گرایشى به مقدس سازى و مطلق گرایى است که ممکن است موضوعش هم دینى و هم سکولاریستى، با هم باشد. هنگامى که به پژوهش گر دیگرى نظر مىکنیم مىبینیم عمیقا بر این باور است که«لائیک بودن در متن اسلام است» 188 در صورتى که معناى آن جدایى «میان دین و شرعاز یک سو و سیاست از سویى دیگر» باشد. اما «اگر لائیک بودن را به معناى تنظیم وتدوین سیاست فارغ از دین و شرع بگیریم و بر این معنا که دین خارج از امورمدنى است، و از درون و ضمیر شخص فراتر نمىرود; یعنى رابطه تدریجى میان شرع و دولت را قطع کنیم، در این صورت این معنایى است که عقل عتیق اسلامى آن را نمىپذیرد.» 189 در این متن آشفتگى آشکارى وجود دارد که ناشى از خلطى است که شاید نویسنده از روى عمد میان جنبه تاریخى و معرفتى مرتکب مىشود. هنگامى که در زمینه معرفتىوارد مىشود چنین مىپندارد که سکولاریزم از صلب اسلام است هنگامى که معنایشجدایى دین از سیاستباشد در حالى که معنایش همین است. و در بخش دوم سخنش ازرد سکولاریزم توسط عقل اسلامى یاد مىکند عقلى که آن را «عقل عتیق» مىنامد، بى آن که مرادش از این عقل را روشن سازد، و توضیح دهد که آیا این موضع خود اسلام استیا تصورات و عملکردهاى مسلمانان است. اما متفکر معروف مارکسیستى دکتر «سمیر امین» براى ما چنین فتوا مىدهد کهسکولاریزم شرط ضرورى براى فهم عقیده [دینى ]است و مىنویسد: «نتیجه تاکید بروحدت دین و دنیا در همه حالات، فهمى واپس گرایانه از خود دین خواهد بود، درحالى که سکولاریزم یعنى جدایى دین از دنیا شرط ضرورى فهم بالا از عقیدهدینى است.» 190 ماهیت نظرى وى این است که پیوند میان دین و دنیا عقیده دینى را در بند پىآمدهاى تاریخى آن محصور مىسازد، اگر حرصى براى دین هم چون عقیدهاى فردىوجود داشته باشد شایسته است آن را از دنیا آزاد ساخت، و در حوزه عقاید شخصىباقى نهاد، علاوه بر این که نزدیکى به بهره دموکراسى سکولاریستى هم چون شرطىاستبراى خروج مسلمانان از تاریخ و ورودشان به عصر حاضر، و مادام که گرایشدموکراسى سکولاریستى مستلزم الغاى همه مطلق گرایىها است، و دین نیز از مطلقاتاست، پس باید آن را الغا نمود و تنها در دایره عقیده شخصى باقى گذارد. 191 و اگر در نظر سمیر امین سکولاریزم شرط فهم اسلام است، در نظر «نصر حامد ابو زید»مساوق با فهم علمى این دین است، به این دلیل که سکولاریزم چیزى «غیر از تاویل حقیقى و فهم علمى دین نیست.» 192 در نظر نویسنده دیگرى، اسلام به صرف این که به ادیان دیگر اعتراف مىکند به یک«ایدئولوژى سکولاریستى» تبدیل مىشود، اما با سکولاریزم اروپایى تفاوت دارد:«اسلام از زاویه اعترافش به دیانتهاى دیگر، ایدئدلوژى سکولاریستى است که باتعریف اروپایى سکولاریزم، [به عنوان ]ایدئولوژى تنوع [و تکثر ]با آزاد سازىدین از دولت و استقلالش از آن، مغایرت دارد.» 193 ما بى آن که به تاویلهاى این متن بپردازیم تاکید مىکنیم که ماهیت رابطه میانآن مقدمه و نتیجه را نمىفهمیم، زیرا نمىدانیم چه تلازم منطقى و موضوعى میاناعتراف اسلام به ادیان دیگر و تحول آن به یک ایدئولوژى سکولاریستى وجود دارد؟ و دیگر این که معناى روشنى که با سکولاریزم اروپایى مترادف استبا دور کردن دین از قدرت و شئون سیاسى، و جدایى آن از دولت تحقق مىیابد، و اگر اسلام بهطورى که در متن فوق آمده است ایدئولوژى آزاد سازى دین از دولت است، پسچگونه با تعریف اروپایى سکولاریزم تغایر کامل دارد؟ یعنى اگر معناى سکولاریزم اروپایى جدایى دین از دولت است و معناى «سکولاریزماسلامى» نیز آزاد سازى دین از دولت است، پس فرق میان این دو در چیست، و وجهمغایرت تام که نویسنده متن یاد شده میان «سکولاریزم اسلامى» به قول خودش وسکولاریزم اروپایى قائل است، کدام است؟
زمینههاى اسلامى کردن یا سکولاریستى کردن
آخرین نمونهاى که به آن مىپردازیم کتاب «تجربه اسلام سیاسى» است، براى آن کهمؤلف آن با شفافیت کامل از نمودهاى سکولاریستى کردن که از راه اسلام سیاسى جریان مى یابد در سه عرصه سخن مىگوید: 1- عرصهاندیشه اسلامى و روندهاى نظریه پردازى در ابوابى از قبیل اقتصاد اسلامى،اجتماع اسلامى، اداره اسلامى، سیاست اسلامى و سایر زمینههاى کار نظرى. 2- میدان عمل جنبشهاى اسلامى که اسلامى بودن آنها صرف نام است و بس. وگرنه درماهیت جنبشهاى سیاسى اجتماعى هستند که ربطى به اسلام ندارند و عملکرد آنهاهمانند هر جنبش سکولاریستى دیگر کارکردى وضعى است. 3- عرصه دولت اسلامى: در مورد عرصه اول نمونهاى را بر مىگزینیم که به اقتصاداسلامى مرتبط است، زیرا مولف کتاب «تجربه اسلام سیاسى» در فصل هشتم بحثخود کهعنوان «اقتصاد اسلامى بین اوهام و بلاغت» به نظرى معتقد مىشود که در آن به اینسخن منتهى مىشود: «هنگامى که در دست آورد اسلامى کردن اقتصاد ایران دقت نظرمى کنیم ملاحظه مىکنیم که اسلامى کردنى سطحى بوده است.» 194 جوهر کلام این نویسنده این است که تفکر اسلامى از ساختن اقتصاد اسلامى ناتواناست، و هنگامى که به تجربه عملى در ایران مىرسد، بر او آسان مىنماید کهبگوید این تجربه با خلایى نظرى در عرصه اقتصاد مواجه شده است، پس از آن کهناتوانى تفکر اسلامى را از تولید ساختار اقتصاد اسلامى مورد تاکید قرار دادهاست. از این رو این تجربه پس از «ناکامى» اندیش مندانش واژهاى که در چند جا موردتاکید قرار مىگیرد! راهى جز پناه بردن به اسلامى کردن، از باب اضطرار و بهانگیزه نیازهاى موجود براى هم آهنگى با شعارى که سرداده استیعنى شعار دولت اسلامى، در پیش رو ندارد. بهره این تجربه در زمینه اسلامى کردن بیش از بهره آن در زمینه اصالتبخشیدننظرى به خود، نبوده است، زیرا اسلامى کردن کارى جز تاباندن رنگى اسلامى به طورقشرى بر آمیزهاى از دو اقتصاد سرمایه دارى و اشتراکى، انجام نداده است، و درنتیجه تفکر اسلامى نمونهاى براى سکولاریستى کردن پنهان در پشتشعارهاى اسلامى را ارائه داده است. نویسنده این کتاب اعتقاد ندارد که نصیب و بهرهاندیشه اسلامىدر سایر زمینهها بیش تر از زمینه اقتصاد بوده است، پس تلاشهایى که براى ساختن ابواب نظرى پیرامون جامعه و سیاست و تغییر و تحول و فرد به همان سرنوشت جریان اسلامى کردن اقتصاد محکوم است. آن چه من اعتقاد دارم این است که مهم ترین موضوعى که این کتاب در این زمینهنگاشته است موضوعى است که با عنوان نقش «روشن فکران جدید» در اجراى سکولارسازىآورده است. نقش این روشن فکران هم چون حلقه میانهاى است که خلایى را پرمىکنند از جهت ناتوانى دسته عالمان سنتى در برخورد با قضایاى جامعه و مسائل نوبه نو، و در عین حال در موقعیتى قرار مىگیرند که نقیض موقعیتها و مواضع دسته روشن فکران غرب گرا است. و این دسته [حد وسط ]برحسب تحلیل آن کتاب از سه وجه با مشکل مواجه هستند، که این وجوه عبارت اند از: مرجعیت، مشروعیت و نقش. پس این گروه میانه گرچه نقش موثرى ایفا مىکردهاند، اما ملاحظه مىشود کهمرجعیت علمى و دینى آنان نا استوار است، بلکه بر حواشى فرهنگى و اندیشهاىفراخناک به سر مىبرند; به عکس عالمانى که به مرجعیت نصوص دینى وابستهاند، و غرب گرایانى که به مرجعیت نص و مرام و روش غربى منتسب هستند. و نظر دقیق این نویسنده، این است که آن «روشن فکران جدید» هنگامى که به کارخود ادامه مىدهند بى آن که مشکل مشروعیت و مرجعیت علمى را حل کنند پس بهحلقهاى فعال در آن چه که بر آن «سکولاریستى کردن اسلام» اطلاق مىشود، تبدیلخواهند شد. از دیدگاه ما تجربه اسلامى معاصر در هر مکانى از وجود این مشکل پرده برمى دارد.پس روشن فکر اسلامى جدید مطالعه علمایى سنتى و روشهاى آن را در برخورد بااصول و فروع اسلام رد مىکند، و در همان وقتبا عرصههایى مواجه مىشود که ازاو مىطلبد تا رایى را ارائه کند که در اصل داراى آن نیست. نکته دقیق این است که ما متوجه باشیم این مشکل همواره روز افزون مىگردد درحالى که ما مواجهیم با اشتیاق به شناخت نظر و مواضع اسلام چه در درون عرصهحیات اسلامى یا از خارج، که در خلال انجمنها، کنفرانسها، مطالعات و پژوهش هاو توجه روزنامهها و نشریات به اشتیاق به اسلام شناسى و اسلام خواهى دیده مىشود. و در حالى که مراکز دینى سنتى ناتوانى همواره آشکارى را نشان مىدهند،روشن فکر دینى برانگیخته خواهد شد تا این خلا را به نحوى پر کند که هموارهاصالتبینش اسلامى را از جهت عقیده و فقه و مفاهیم و نظریات منعکس نمىکند،بلکه شاید نقشى زیان بار بر روند اندیشه اسلامى و عملکرد اسلامى داشته باشد.بدیهى است ما نمىتوانیم تنها بر اسلام خواهى اکتفا کنیم، بلکه مطلوب این استکه نهادهاى علمى اسلامى را به سطح قابل قبولى ارتقا دهیم، همان گونه که برروشن فکر مسلمان است که خود را از نو بهاندازه کافى آماده و به معارف اسلامى مجهز سازد تا بتواند به اظهار و ابداع نظر بپردازد. اکنون به قسمتسوم مىپردازیم که کتاب یاد شده در آن از نقد تجربه عملى اسلام در ایران و سکولار سازى پنهان در آن، طبق نظر این کتاب، سخن مىگوید. از میان نکتههاى فراوانى که مطرح مىکند یکى را که شاید مهم ترین آنها استبر مىگزینیم. این پژوهش گر میان آن چه منطق انقلابى و منطق دولت مىنامد ازیک سو و شریعت از سوى دیگر جدایى ایجاد مىکند و معتقد مىشود که ایران درتجربه خود در انقلاب و دولتبه این دلیل پیروز شد که ضرورتهاى انقلاب و دولترا بر ضرورتهاى شریعت مقدم ساخت. و این «چیزى بود که انقلاب اسلامى را از بنبستهاى همیشگى اسلام سیاسى و راههاى مسدود آن دور ساخت.» و بر اساس آن قانوناساسى را بر پا مىسازد و قدرت و ابزار اعمال آن را توزیع مىکند. و خاستگاهاین کار، آن است که این مسائل همه، حاکى از قالبهاى وضعى سکولاریستى هستند کهشریعت را به عقب مىرانند، و احیانا با آن مخالف هستند. به عنوان مثال مىنویسد: «واقعیت این است که در ایران این قانون اساسى است که جایگاه شریعت را تعیین و تحدید مىکند و نه عکس آن.» 195 وى امام خمینى را صاحب این نظریه مىداند که قائل به مقدم ساختن منطق دولتبر احکام شرعى است. نقطه اشتباه به عدم فهم دقیق نویسنده یاد شده از نظریه ولایت فقیه باز مىگرددکه مبناى نظریه دولت است. از این رو وى هر فرمان یا تصمیمى را که از سوى امامخمینى یا از سوى نهادهاى دولت صادر مىشود قالبى وضعى تفسیر مىکند که ربطى بهشریعت ندارد. در حالى که بنیان گذار جمهورى اسلامى حکومت اسلامى را به خودى خودیکى از احکام اولیه، و بلکه از مهم ترین آنها، مىداند، و این حکم اولى،یعنى حکومت اسلامى، از این جهتبر همه احکام فرعى مقدم است. [امام خمینى ]مىگوید: «حکومت ... یکى از احکام اولیه اسلام است، و بر همه احکام فرعى، حتى نماز و روزه و حج مقدم است.» 196 این که حکومتخود از احکام اولیه است، به نحوى که بر همه احکام فرعى تقدمدارد، غیر از آن چیزى است که این نویسنده فهمیده است و اولویت دولتبر شریعترا بر آن مترتب ساخته است. در حقیقت آن چه امام خمینى با تاکید بر این کهحکومت از مهم ترین احکام اولیه است، انجام داده، حاوى تاکید بر اولویتشریعتاست نه عکس آن، و اولویت دولت در منطق او از آن جا سرچشمه مىگیرد که در زمرهاحکام اولیه است و مشمول اولویت و تقدم آن احکام است. و تقدم و برترى آن بهمعناى تقدم دولتبر شریعت نیست، آن گونه که این نویسنده فهمیده است، بلکه بهمعناى برترى حکمى از احکام اولیه شریعتبر سایر احکام فرعى است. پس وقتى اماممى گوید حکومتیا دولتحتى بر نماز و روزه و حج مقدم است مقصودش ریشهکنىشریعت و کنار نهادن آن به نفع ساختار دولت وضعى نیست، بلکه مرادش مقدم کردنحکم اولى بر حکم فرعى است، و در نتیجه مقدم و موخر ساختن و تعیین اولویتهامیان دولت و غیر آن، بر حسب نظریه امام خمینى، در قلمرو و حوزه خود شریعتانجام مىگیرد، و در چهارچوب آن چه که قاعده تزاحم در ترجیح و تقدیم اهم برمهم در درون همان نظام شریعت صورت مىگیرد. هرگاه از این اشتباهى که بسیارى از پژوهش گران در آن واقع شدهاند درگذریم وبه اصل قضیهاى بپردازیم که کتاب یاد شده و متون دیگر برمى انگیزند; یعنى اینکه قانون اساسى و چهارچوبهاى دولت و دستگاهها و نهادها و تصمیمهاى آن، همهنیازهاى وضعى جامعه است، و در نتیجه سخن از اسلامى بودن آنها و اسلامى بودندولتى که پاسخ گوى آن نیازهاستبى معنا خواهد بود; به ویژه که این دولت نیزتقریبا بر همان نظمى جریان مىیابد که اداره دولت در سایر جوامع وضعى پدیدآورده است، خواهیم دید که این دیدگاه از سه جهت، دست کم، به دقت نیازمند است، که عبارتاند از:
نخست: عدم درک مقوله مشروعیت در اندیشه سیاسى اسلام، پس اگر نقادان این مقوله را درک کنند بسیارى از مشکلات حل خواهد شد. بنابراین نخستین اصل هویتسیاسى اسلام (دولت، حکومت، نظام) در مشروعیتى که برآن قائم است تجسم مىیابد. پس آن گاه که مقوله شرعیت تحقق یابد سایر نهادها ودستگاهها و پیرو آنها تصمیمها رنگ شرعى به خود مىگیرد که از شرعیت اصل آنهویتسیاسى ناشى مىشود. عکس این نیز کاملا درست است; به این معنا که با فقدانشرعیت ویتسیاسى همه نهادها و دستگاهها و قالبهاى اجرایى و ادارى وتصمیمات ناشى از آنها شرعیتخود را از دست مىدهند. به این ترتیب به این جا مىرسیم که در تمایز میان هویتسیاسى اسلامى و هویتسیاسى سکولاریستى نخستین نکته و بلکه اصل موضوع شرعیت است. پس دولت اولا وبالذات اسلامى است در صورتى که بر قالبى از قالبهاى شرعى مبتنى باشد، وسکولاریستى است هنگامى که فاقد وصف شرعیتباشد، پس آن گاه نوبتبه نقش سایرنقاط جدایى و تمایز میان این دو ساختار مىرسد. درباره ساختارى که تجربه اسلامى در ایران ارائه کرده است، مشروعیتحکومت و نظامو دولتبه ولایت فقیه مربوط مىشود. و در نتیجه اصول قانون اساسى و تصمیماتمجلس شوراى اسلامى و مجمع تشخیص مصلحت، و دستگاههاى دولتبا قالبهاى اجرایىو ادارى، دست کم از دو راه کسب مشروعیت مىکنند: نخستبا امضاى [ولى] فقیه، همدر اصل وجودشان و هم در تصمیمهاى ناشى از آنها، و وجه دوم کسب مشروعیتبهاین است که این تصمیمها وقتى از سوى نهادهاى مسئول صادر شود، نوعى از انواعفقه تلقى مىشود، که در ایران در حال تکامل یافتن است و به نام «فقه حکومتى»شهرت مىیابد، که مىتواند هم احکام صادره از ولى فقیه را که در راس حکومتقرار دارد، در برگیرد و هم شامل احکام صادره از نهادهاى وابسته به ولى فقیه و دولت مىگردد.
دوم: این شریعت اسلامى است که اذن به کارگیرى این نوع از فقه را با تفویض صلاحیتبه ولى امر، داده است (ولى امر یعنى حاکم شرعى در دولت اسلامى یا نهادهاىوابسته به او) صلاحیتى که به موجب آن به قانون گذارى در مورد آن چه که جامعه ودولتبرحسب مصالح تغییر یابنده نیاز دارد، اقدام کند. این احکام و قوانین گرچه به خودى خود جزئى از شریعت ثابت الهى نیستند، اما اذنبه آنها داده شده و شرعیتشان شناخته شده است، و وجوب اطاعت از آنها از باب وجوب اطاعت از اولواالامر است، و نه از باب آن که جزئى از شریعت اند. بنابراین، آن چه از ناحیه فقیه و نهادهاى دولت صادر مىشود، و آن چه قانوناساسى حاوى آن است، مقولههاى سکولاریستى که این پژوهش گر عقیده دارد، نیستند،بلکه عملکردها و مقولههایى هستند که شریعت از پیش در فرمولهاى ثابتخودمعرفى کرده است، و به موجب آن حکومت و ولایت از احکام اولیه هستند، و ولى امربراساس ضوابط معین صلاحیت تصمیم گیرى دارد، و در نتیجه شریعت است که به اینمقولهها به تمامى شرعیتبخشیده و در چهارچوبى معین قرارداده است. پس چنین احکامى به شیوهاى خودخواهانه مطابق با میل حاکم اسلامى، و به شکل وکیفیتى که اراده شخصى فقیه تعیین مىکند صادر نمىشود، و نیز به مقتضاى منطقدولت، به شکلى مطلق و بى حد و مرز، به طورى که نویسنده کتاب «تجربه اسلامسیاسى» مىگوید، صادر نمىگردد، بلکه تابع ضوابط است و پس از آن نیز از نظرفقیهان شش گانه در شوراى نگهبان مىگذرد. و مادام که آن قوانین و تصمیمها تابع مصلحتهایى باشد که جامعه و حکومت ایجاب مى کند، منوط به تصمیم مجلس شورا و مجمع تشخیص مصلحت است.
سوم: بار دیگر این نکته را یاد آورى مىکنیم که نظام حکومت در اسلام تابع تصورىواحد و معین همانند آن چه که در احکام ضرورى اسلام هم چون نماز، روزه، حج ومانند آن است، نیست، بلکه مسئلهاى نظرى بوده و تابع اجتهادهاى صاحبان صلاحیت و اهل فن است.
آن چه ما اعتقاد داریم بارزترین نظریههایى است کهاندیشه سیاسى اسلام در مورددولت پدید آورده است، و آن این است که اسلام شکل اجرایى و رژیم معینى را براىدولت معین نکرده است، بلکه شکل حکومت را تابع تحول و تکامل دانش و فن بشرى ونظر کارشناسان در هر عصرى قرارداده است. و به تعبیر علامه طباطبائى شریعت اصلحکومت و ضرورت آن را هم چون اصلى ثابت دربردارد، اما شکل حکومت متغیر است، وشایسته نیست که شریعت در مورد موضوعى ذاتا متغیر موضعى ثابت از پیش اتخاذ کند،طباطبائى مىنویسد: «اسلام از آن جهت که شریعتى ثابت است چهارچوب معینى رابراى حکومتبیان نکرده تا تبعیت از آن واجب باشد و نه غیر آن، زیرا شریعتحاوى عناصر دینى ثابت است، از این رو به قضیه شکل حکومت هم چون موضوع متغیر مىنگرد که در جوامع برحسب تکامل و پویایى تمدنها قابل تحول و تبدل است.بنابراین شایسته نیست که شریعت در قضیهاى که طبعا متغیر شناخته مىشود موضعى ثابت داشته باشد.» 197 اما سید محمد باقر صدر در منظومه نظرى خود که با اجتهادش به آن رسیده استاصطلاح «منطقه فراغ» را پیشنهاد مىکند که شامل متغیرهاى زمانى در سطح دستگاههاى اجرایى و ادارى و در سطح تصمیمها مىگردد. 198 معناى این رویکرد آن است که اسلام خود «منطقه فراغ» یا عرصه متغیر را در نظامحکومت تعیین کرده است، و اگر موضوع چنین است، پس آن چه که آدمى با موافقت واذن شریعت انجام مىدهد، کارى سکولاریستى به شمار نمىآید، بلکه کارى بشرى است که مباح بوده به دانش و آگاهى آدمى سپرده شده است. اما انتخاب در زمینهاى به دلایل متعدد و انتقال از گزینشى به گزینش دیگر ربطىبه سکولاریزم ندارد، بلکه این انتخاب حرکتى در درون چهارچوب اسلام است و همان تنوع در اجتهاد است که اجازه داده شده است.
عرفى شدن فقه!
از همین افق مىتوان گرایشى را که گمان مىکند فقه به سمت «عرفى شدن» پیش مىرود (یعنى رنگى عرفى، دنیوى و سکولاریستى مىیابد)، رد کرد. به موجب این گمانهر چه رابطه میان دین و سیاست استحکام یابد فقه بیش تر به سوى عرفى شدن مىرود، به طورى که این عرفى شدن به هر اندازه که دین در زمینه سیاست پیش برود،گسترده تر مىگردد، تا آن که در دولت اسلامى به بالاترین حد خود مىرسد. 199 پس طبق این ادعا فقه اسلامى در قالب شیعى آن در طول تاریخ خود بهاندازه زمانرونق نظریه ولایت فقیه و برپایى دولت اسلامى برپایه این نظریه، شاهد عرفى شدننبوده است. طرف داران این گرایش براى ادعاى خود به موارد ذیل استدلال مىکنند: 1- رشد عظیم فقه مصلحت در قلمرو تجربه عملى ایران. پس بسیارى از امور از راهقوانین مصوب مجلس شورا و مجمع تشخیص مصلحت و سایر نهادها، و به دور از فتاواىفقیهان، مورد تصمیم گیرى واقع مىشود، و این نهادها مصلحت عقلانى جامعه و دولترا هم چون مناطى براى تصمیمات خود قرار مىدهند، و این امر به استحکام ویژگى عقلانى آن تصمیمات به جاى ویژگى شرعى آنها منجر مىشود. 2- مادام که فقیه در دولتى که بر پایه ولایت فقیه استوار است در راس هرم قدرتباشد، و مادام که مسائل عمومى در جامعه و اقتصاد و روابط داخلى و خارجى بهدولت مربوط باشد در این صورت احکام تابع تصمیمات دولتخواهد بود و نه تابعاجتهادات و فتاواى فقیهان، به طورى که براى مراجع و فقها جز در حوزه احکامفردى جایى براى عمل باقى نمىماند. و این تمرکز عظیم مرجعیت دولت در جامعه،حتى اگر فقیهى در راس آن باشد، به دور کردن حاکمیتشریعت با اختلال در فقه، و بسط مرجعیت نهادهاى دولت و قوانین و تصمیمات آنها به ضرر اصل شریعت منجر مىشود. اعتقاد این دیدگاه آن است که دولت ولایت فقیه برانگیخته عرفى شدن شریعتبهواسطه ضرورتهاى زمان است، مادام که مىخواهد سلطه خود را در شرایط جارى واوضاعى نهادینه کند که شاهد تحول عظیم اجتماعى و پیشرفت گسترده صنعتى واستحکام روز افزون پایههاى خردگرایى، و رشد فراوان مقولههاى مصالح ملى است;یعنى دولتبیش از آن که محکوم به ضرورتهاى شرع باشد محکوم ضرورتهاى زماناست، و در نتیجه هر نوع تحکیم دولت عصرى به طور بدیهى به تضعیف شریعت مىانجامد. به این ترتیب این دیدگاه به این جا مىرسد که مىگوید: «اصل ولایت مطلقه فقیه آخرین و مهم ترین تلاش در عرفى شدن فقیه شیعه است.» 200 مناقشه و نقد این دیدگاه به همان اصولى منتهى مىشود که ما اندکى پیش به آناشاره کردیم، زیرا این دیدگاه در جوهر خود با نظرى که نویسنده کتاب «تجربهاسلام سیاسى» و سایر شخصیتهاى این جریان ارائه دادهاند تفاوتى ندارد. و با وجود این مىتوان آن اصول را به چند ملاحظه سریع معطوف ساخت: 1- فقه مصالح یا فقه حکومتى که به مصلحتها تکیه دارد، در فقه شیعى ضعیف بوده است و این از یک سو به دلیل فقدان هویت و موجودیتسیاسى، و از سوى دیگر به سبب حساسیت این مکتب نسبتبه فقه مصلحت نظر به افراطى که برخى مکاتب فقه سنى در این زمینه به آن مبتلا شدهاند، بوده است. با تحقق این تجربه لاجرم باید این بخش از فقه فعال شود، و فعال ساختن آن هیچرابطهاى با عرفى شدن فقه (یا به زبان صریحتر و روشنتر سکولاریستى شدن آن)ندارد بلکه از سرگرفتن نوعى کار فقهى است که ضعیف و کم رنگ شده بوده است. 2- ما معنایى براى این نوع انحصار ناپسند عقلانیت، و اصرار بر منحصر کردن آن بهغرب نمىشناسیم، و گویا بشریت، پیش از عقلانیت غرب تمام عمرش را در تاریکىهاىجهل مىگذرانده است، و هیچ شکلى از اشکال رفتار عقلانى را نمىشناخته است.اصول استنباط فقهى از همان آغاز معانى عرف عقلانى و سیره عقلا را شناخته است، واز اصول ثابت فقیهان این بوده است که احکام، دایر مدار مصالح و مفاسد واقعىاست. پس نمىدانم معناى این همه فریاد چیست در صورتى که رویه فقهى جارى بهاصول مورد اعتماد خود در استنباط، یعنى عرف عقلا و سیره عقلا و معیار مصالح و مفاسد تمسک مىکند، و این چه ربطى به عرفى شدن و سکولاریستى کردن دارد؟ 3- درست است که اسلام به مصالح و مضرات دنیوى اکتفا نمىکند اما نظر به شمولاسلام بر دنیا و آخرت، و فرد و جامعه، و عبادات و معاملات، و امور مادى ومعنوى، آنها را نادیده نمىگیرد، و در نتیجه آن تعارضى که نظریه این نقادانبر آن استوار است از موضع معرفتى نادرستى بر مىخیزد که اسلام را به بعد معنوى،اخروى، فردى و عبادى و غیبى و مانند آن در مقابل بعد مادى، دنیوى، اجتماعى،معاملاتى و عقلانى منحصر مىکند. این نوع نگرش به دین از نگرش غربىها بهمسیحیتبه طور خاص و به ادیان به طور عام، به عاریت گرفته شده است و ربطى به اسلام نداشته و بر آن منطبق نمىگردد. 4- بدیهى است داعیان طرح دولت اسلامى آن دولت را براى این عصر، و نه در تاریخ،مى خواهند، در نتیجه این دولت لاجرم باید از آخرین دست آوردهاى دانش و فن بشرىدر آن چه که به زمینه شکل، نهادها، چهارچوبهاى اجرایى و ادارى، ابزارهاىتصمیم گیرى مربوط مىشود، استفاده کند، و هم چنین در سایر امورى که به جنبهپویایى مربوط مىشود که با پیشرفت تمدن دگرگون مىشود، و دولت اسلامى بدونبدعت آورى و بدون ترس از وقوع در عرفى سازى و سکولاریستى کردن شریعتبه آنتمسک مىکند، زیرا این خود شریعت است که آن را اجازه داده استبه طورى کهاشاره کردیم، بلکه عدم تمسک به اسباب عقلانى و به آخرین دست آوردهاى دانش بشرىرا، در ابعادى که شریعتبه آن واگذار کرده است، تخلف از احکام خود مىشمارد. برخى از افکارى که اسلام را در حوزهاى محدود منجمد مىسازند و فقه را منحصر بهامور فردى مىکنند علاجى براى بیدارى و توجه عقول مسلمانان است و با ترساندنآنان از عرفى شدن و سکولاریستى شدن، آنها را به تحجر و جمود و منفى گرایى مىکشانند. ما توجه داریم مرافعاتى که این جا مطرح مىکنیم در مقام دفاع از اصول است، ونه خطاهاى عملى و انحراف و افراط و تفریطهایى که ناشى از عملکردها است. پسخطاها موجود است و مجرد سردادن شعار اسلام به معناى مصون بودن از انحراف، نهدر عرصهاندیشه و نه در قلمرو حرکت اسلامى و نه در حوزه دولت اسلامى، نیست. پساین حوزهها در معرض همه امورى قرار مىگیرند که تجربههاى دیگر بشرى نیز قراردارند. و به تعبیر شیخ محمد غزالى: «ما در اثناى پژوهش اسلامى خود فرق میاناسلام و اندیشه اسلامى، و میان اسلام و حکومت اسلامى را تشخیص مىدهیم ... اسلام، وحىمعصوم و تردیدناپذیر است، اما اندیشه اسلامى کار فکر آدمى در فهم اسلام است، وحکومت اسلامى کار قدرت بشرى در اجرا است و این دو هیچ یک از عصمتبرخوردارنیستند.» 201 بنابراین، آن قولى که گرایشهاى سکولاریستى در این زمینه مىگویند درست نیست که«شریعت اجتهادهاى بشرى است که به مصلحت دنیوى جامعه توجه دارد.» 202 اولا: براىآن که شریعت احکام ثابتخدا است که کم و زیاد نمىشود و تغییر نمىیابد و ایناجتهادات بشر و فقیهان نیست. ثانیا: براى این که اجتهادهاى فقیهان که بهمصالح دنیوى متغیر مسلمانان مىپردازد، به جنبه پویایى مربوط مىشود که مىتواند پیرو تغییر مصالح، پیوسته تغییر یابد، و جزیى از شریعت نیست. ثالثا:کار اجتهاد که به فقها سپرده شده است کارى کاملا دینى است که شرعیتخود را ازاصل دین مىگیرد و امرى است که شریعتبر فرض وجوب عینى یا کفایى به آن ترغیبمى کند، و در نتیجه درست نیست که گفته شود این کار «اجتهادى بشرى» است و بس،بلکه «اجتهادى دینى» است که دین مقرر کرده و به فقیهان سپرده است، که صلاحیت لازم براى کار استنباط و کشف احکام فقهى را دارند.
مایل هستم این فقره را با متنى از استاد «طارق بشرى» پایان دهم که به ردگرایشى مىپردازد که در توجیه ادعاى خود مبنى بر عرفى شدن و وضعى شدن شریعتبه این سخن متوسل مىشود که «شریعت اجتهادهاى بشرى است.» وى مىگوید:«بنابراین قول به این که شریعت اجتهادات بشرى است نتیجه نمىدهد که آناجتهادها یک نظام وضعى را تشکیل مىدهند، زیرا معیار بیان فرق در این جا، آن اصلى است که براى توجیه نظام قانون گذارى به آن رجوع مىشود، و اندیشه قانون گذارى اسلامى با اقرارش به وجوب مراعات شرایط زمان و مکان و جلب مصالح و دفع مفاسد، مناط شرعیت را اعتراف به احکام منابع اولیه و استنتاج از کلیات آن مى داند و این جاست که وجه تمایز و تفاوت میان آن و گرایش وضعى ظاهر مىشود، و نادیده گرفتن این وجه فارق فایدهاى در بر ندارد.» 203
خاتمه و ملاحظات
دیدگاههاى مکتب سکولاریزم در این زمینه به امور ذیل منتهى مىشود: 1- اندیشه اسلامى شاهد انواعى از سکولاریزم پنهان در پشتشعارهاى اسلامى کردن وزمینههاى اصالت جویى نظرى است. این سکولاریزم اندیشه در گستراندن قشر اسلامىسطحى بر میثاقها و علوم وضعى ظاهر مىشود، پس ما در برابر میثاق اسلامى حقوقبشر، علوم اجتماعى اسلام، روان شناسى اسلام و مانند آن قرار داریم. 2- جنبشهاى اسلامى خود به سکولاریستى کردن پنهان در وراى اسلامى بودنشان اقداممى کنند، زیرا این جنبشها در حقیقت جنبشهایى سیاسى اجتماعى هستند که باانتساب به اسلام و انحصار عرصه کار دینى به عملى وضعى مىپردازند. 3- علاوه بر سکولاریزم اندیشه و سکولاریزم عملى که در درون قلمرو اسلامى واقع مىشود، مکتب سکولاریزم بر این گمان است که دولت اسلامى خود بزرگترین راهسکولاریستى کردن است، یعنى سکولاریستى کردن قانون گذارى، عرفى کردن شریعت،سکولاریستى کردن فکر و عمل به نحوى که به طور تفصیلى بیان گردید. برخى از آنان (سکولاریستها) بر این باورند که پدیده سکولاریستى کردن در نظاماسلامى به تجربههاى معاصر محدود نمىشود، بلکه به تجربههاى تاریخى کاربردقدرت توسط مسلمانان نیز امتداد مىیابد، به طورى که گرایش سکولاریستى بر عرصههاى مهمى از اشکال حکومت اسلامى در تاریخ غالب بوده است. پس ما در برابر ادعایى قرار داریم که گمان مىکند سکولار سازى گستردهاى وجوددارد که بر روند جنبش اسلامى و عملکرد آن، و در عرصهاندیشه اسلامى، و در قلمرودولت اسلامى در شکل تاریخى و جارى آن دامن مىگسترانده و در نهایتبه عرفى شدنشریعت و کنار زدن دین از راه خود دین و به واسطه خود دولت دینى منجر مىشود. در آن چه گذشت ما این ادعا را تابع مجموعهاى از اصول نقدى کلى قرار داده ایمکه از مواضع مختلف ناشى مىشود، و اکنون مفید مىدانیم که موضوع را به مجموعه دیگرى از ملاحظات پایان دهیم: 1- ما جریان نسبت دادن جهل را به مسلمانان در مورد مراد و معناى سکولاریزم ردمى کنیم، این کارى است که برخى با تلاش از وراى عالم نمایى گزاف خود، یا براىگمراه ساختن و باز داشتن شعور مسلمانان از ادراک معانى مستقیم سکولاریزم، درپیش گرفته و ادامه مىدهند، به طورى که اینان سکولاریزم را به طلسمى مانندکردهاند که هیچ پژوهش گر مسلمانى قادر به شکستن آن و احاطه بر رموزش نیستبراى آن که «سکولاریزم در حوزهاى قرار مىگیرد کهاندیشه اسلامى تا کنون در آنتفکر نکرده است.» 204 حتى این عالم نمایى آنان را واداشته است که محققانى درسطح «محمد عابد جابرى» و «حسن حنفى» را به جهل نسبتبه معناى سکولاریزم متهمسازند «زیرا این دو استاد معروف در سطح حسن حنفى و جابرى نتوانستهاندسکولاریزم را آن گونه که تاریخ اندیشه اسلامى و مقارنه علمى و موضوعى آن باتاریخ اندیشه مسیحى و سپس غربى اقتضا مىکند ارائه دهند.» 205 باید از آرگون بپرسیم که چرا در برابر هر قضیهاى که قرار مىگیرد، حتى اگرقضیهاى آشکار و واضح باشد، فریاد بر مىآورد. این نسبت جهل دادن، که ما ردمى کنیم، زشت و ناپسندترین فریادى است که به بحث فکرى در قضایاى مطروحه واردمى شود، و مسئله به این همه پیچیده سازى نیازمند نیست، زیرا هر دانشجوى مسلماندانشگاهى مىتواند به دائره المعارفها و قاموسهاى لغت و فرهنگهاى علوم واصطلاحات رجوع کند تا درباره معناى سکولاریزم و مانند آن بحثى با حجم یک کتابگردآورى کند. بنابراین، این انحصار طلبى پنهان در وراى بزرگ نمایى و پیچیده سازى مسئله و نسبت دادن جهل به دیگران، معنایى ندارد. وانگهى، چه چیزى است که «محمد آرگون» را در فهم سکولاریزم بر پژوهش گرى هم طراز«محمد عابد جابرى» و هم طراز «حسن حنفى» ممتاز مىسازد، کسانى که خود از فارغالتحصیلان دانشگاههاى فرانسه بیش از سى سال قبل هستند و چندین زبان غربى رابه خوبى مىدانند، و به زبانهاى فرانسوى، انگلیسى و آلمانى علاوه بر زبانعربى مىنویسند و تالیف مىکنند. از سویى دیگر چه چیزى است که دستآوردهاى اندیشمندان مسلمان را در این زمینهکوچک مىشمارد، در حالى که به خوبى به معناى سکولاریزم و جست و جوى آن در لغتنامههاى غربى و فرهنگهاى علوم آن جا پرداختهاند، و براى چیست که شخصیتهاىاین گرایش «سکولاریستى» توانایىهاى عقلى و ابزارهاى ادراکى خود را بالاتر ازتوانایىها و کارهاى «محمد مهدى شمس الدین» و «انور الجندى» و «یوسفالقرضاوى» 206 و پیش از آنان «مودودى» و «محمد البهى» و «محمد المبارک» در بررسى موضوع سکولاریزم در کتابهاى مستقل یا در حوزه بحثها و پژوهشهاىگسترده، مىدانند؟ باز هم من بر این اعتقادم که هر دانشجوى مسلمان مىتواند به فرهنگهاى علوم وقاموسهاى لغت رجوع کند تا از لابه لاى آنها کتابى درباره معناى سکولاریزم ازآغاز پیدایش آن و تا وضعیت موجود و جارى آن تالیف کند، بى آن که موضوع به این همه فریاد در اتهام مسلمانان به جهل نسبتبه معنا و مراد سکولاریزم نیاز داشته باشد. 2- اسلام، اسلام است و اصطلاح ترکیبى «سکولاریزم اسلامى» معناى منطقى و مفهومىندارد. پس سکولاریزم یک چیز است و اسلام چیزى دیگر، و اینها دو راه و روشمستقل هستند، و چه مناسب است جملهاى که یکى از آنان در مقابله با این رویکردنوشته است که: «اسلام، همان گونه که گفتیم، نه سکولاریست است و نه غیرسکولاریست، بلکه اسلام است، و دین است.» 207 نکته دیگر این است که شعار «سکولاریزم اسلامى» که امروزه در وسیع ترین عرصه شایعگردیده، در واقع امتداد سیستماتیک شعارها و فریادهاى پیشین است همانند«دموکراسى اسلامى» و «کمونیسم اسلامى» و «سوسیالیسم اسلامى» و سایر خردهگیرىهاى فکرى و علمى که بر اسلام تحمیل مىشد، پس آن گاه که ارزش کاربرى خود را ازدست مىداد کنار مىرفت تا عرصه را براى ادعایى تازه باز کند، و اکنون نوبتبه ادعاى سکولاریزم اسلامى رسیده است! بهتر است جریان سکولاریستى خود را به جرات و جسارت کافى مزین کند و به آن چه مىخواهد دعوت نماید و به صراحتبه آیین خود ملتزم گردد، و به سکولاریزم هم چونآیینى و روشى که برگزیده است دعوت کند بى آن که با این عبارتها و مرکباتلفظى واهى و بى اساس که فاقد نظم منطقى و مفهومى هستند اذهان مردم را بفریبد. اسلام دین خدا است و سکولاریزم آیینى بشرى و وضعى و قراردادى است، و از این دوآیین دو راه پیش روى امت قرار مىگیرد: یا دولت اسلامى یا دولتسکولاریستى. دراین میان نیرنگ و خدعه معنایى ندارد; به ویژه هنگامى که امور به انتخاب امت وطرحها و برنامههاى تربیتى براى نجات جوامع مربوط مىشود، و ملتها به کسانىکه با آنان خدعه کنند و اذهانشان را این گونه بفریبند اطمینان و اعتماد نمىکنند. 3- سکولاریزم آن گونه که بزرگان آن گمان مىکنند یک روش علمى بى طرف نیست، بلکهیک ایدئولوژى فراگیر است که از هر ایدئولوژى دیگرى چیزى کم ندارد. سکولاریزمدر سطح سیاسى و اجتماعى و فرهنگى که شخصیتهاى این مکتب به آن بشارت مىدهند،چیزى کم تر از لیبرالیسم و دموکراسى و کمونیسم و اسلام و سایر ایدئولوژىها درعرصه حیات آدمى نیست. پس یک نظام فراگیر و دعوتى کلى است که بر پایه انحصار«حق مطلق» براى خود و دفع و کنار زدن دیگران استوار است. این نگرش اگر قدرترا به دست گیرد نسبتبه اجراى منویات خود مهربان تر از هر نظام استبدادىفراگیر و کلى دیگر نیست، همان گونه که هویتهاى سیاسى مبتنى بر طرح دولتسکولاریستى بر این امر دلالت دارند. از ایدئولوژى بودن دعوت سکولاریزم اولا: لباسى علمى ناشى مىشود که این جریانمدعى آن است و مىکوشد خود را به آن بپوشاند، ثانیا: به «بنیادگرایى» دربالاترین مقیاسهاى آن تبدیل مىشود که هیچ تفاوتى با هر دعوت بنیادگرایانهدیگر ندارد، و از جمله «اصول گرایىهاى اسلامى» که مورد انتقاد آن جریان است. خلاصه طرح سکولاریستى از این دیدگاه و در صورتى که ما بخواهیم از باب جدلکوتاه بیاییم دعوتى استبراى تبدیل بنیادگرایى اسلامى به بنیادگرایىسکولاریستى! 4- اگر بخواهیم انگیزهها و امیال و مصلحتهاى شخصى و سیاسى و تربیتى پنهان دروراى دعوت به «سکولاریستى کردن اسلام» را کنار بگذاریم خواهیم دانست که خلل در«سکولاریزم اسلامى» که آنان مطرح و گمان مىکنند به لحاظ فکرى به خلل معرفتشناختى باز مىگردد، که با فهم انفرادى قاصر از اسلام و تحت تاثیر روشهاى غرب در نگرش به مسیحیتبه طور خاص و ادیان به طور عام بروز مىکند. بررسى سطح فرهنگى پیروان مکتب سکولاریزم که حاکى از ضعف و شاید جهل آشکار آناننسبتبه ساده ترین اصول و ضروریات اسلام است، این ملاحظه یاد شده را تایید مىکند و آن را به مرتبه جزم و یقین نزدیک مىسازد. اگر براى آنان فرصت کافىبراى مطالعه این دین فراهم گردد، و از ذهنیتهاى پیشین خود و فشارهاى ناشى ازنظام فکرى که به آن منتسب هستند، رهایى یابند، خودشان بى معنا و نامفهوم بودناصطلاح «سکولاریزم اسلامى» را کشف خواهند کرد و خامى این ادعا و تضاد آن را با سادهترین اصول و احکام و مفاهیم اسلام درک خواهند کرد. بر آنان است که به جاى انتساب جهل به مسلمانان و اتهام عدم درک کامل معناىسکولاریزم به اسلام گرایان، بخشى از تلاش خویش را به شناخت و فهم اسلام اختصاصدهند و از دایره جهل به این دین خارج گردند. اگر ما فرض کنیم که خلل وراى ادعاى این جریان خلل معرفتشناختى است و بس آنگاه این سخن ممکن استبازتابى داشته باشد، اما اگر با سکولاریزم هم چون یکایدئولوژى کامل برخورد کنیم که طرح سیاسى خاص خود را در مورد دولت دارد، صورتمسئله کاملا تغییر پیدا خواهد کرد، زیرا در این صورت شعار «سکولاریزم اسلامى» رابر جریانى پنهان و خزنده حمل خواهند کرد تا از راه توسل به دین و پنهان شدن در پشت آن طرح خود را به نام اسلام به مسلمانان سرایت دهند. و معنایى که بر این امر مترتب مىشود ناقض ادعاى سکولاریستها است، زیراسکولاریزم به معناى جدایى دین از عرصه حیات و همین طور از سیاست و دولت است، واینان به دین متوسل مىشوند پس برخلاف آیین سکولاریستى عمل مىکنند تا بهدولت غیر دینى برسند; یعنى به روشى دینى و غیر سکولاریستى متوسل مىشوند تا به سکولاریزم برسند! آخرین نکته مهمى که باقى مىماند مربوط به مصداق آن سخنى است که سکولاریستهادر این زمینه مطرح مىکنند. از جهت تاریخى ما منکر وجود گرایشى وضعى و دنیوىآشکار نیستیم که دامنههاى وسیعى از تاریخ اعمال قدرت را در حیات مسلمانان درگذشته، مىپوشاند. اما این گرایش، به دلیل نیازش به توجیه دینى و پناه بردنهمیشگى اش به شرعى کردن و تقدیس قدرت، تنها حاکى از انحراف از اصل است، و از تلاش براى سوء استفاده از ایمان مردم و عقایدشان و فریب آنان پرده برمى دارد.بنابراین این گرایش و عمل منحرف، خود دلیل وجود یک اصل صحیح است، و نه دلیلبر سکولاریزم اسلامى هم چون آیینى که میان جنبه مادى و معنوى و دولت و دینجدایى ایجاد مىکند. اما در حال حاضر چیزى ما را وادار نمىکند که عملکرد و تجربه اسلامى را در سهزمینهاندیشه، حرکت اسلامى و دولت اسلامى منزه بدانیم و پرده عصمت را بر آنبگسترانیم، بلکه به گمان ما خطاهاى این تجربهاندک نیست، و انحرافهایى درمتن آن وجود دارد، براى آن که تجربهاى بشرى است، وهمان گونه که در پیش یادکردم ما مسلمانان نمىتوانیم در تجربههاى جارى اسلام گرایان در چهار گوشهدنیا تنها از سود و صواب بهره مند گردیم و از هر گونه زیان و خطایى به دورباشیم، بلکه ما این و آن، یعنى خطا و صواب، را دلیل بر درستى و پاکى اصل نظرى مىگیریم که اسلام بیان گر آن است. اگر بخواهیم این ملاحظه و نکته را قدرى روشن بیان کنیم، باید بگوییم دولت اسلامىمسائل و مشکلات بسیار فراوانى را در پیش رو دارد و در این مسیر هنوز در آغازراه است. و نسبتبه جنبشهاى اسلامى باید بگوییم که نیازمند تلاشهاى پى گیرىهستند تا به جایى برسند که با اسلامى بودنشان هم آهنگ باشد. اما در عرصهاندیشه من معتقدم این روند شاهد لغزشهاى بیشتر و احیانا خطاهاىآشکار در تلاش حماسى و شتابان خود براى اسلامى کردن هرچیز، بى آن که این بینشاز صلاحیتها و قابلیتهاى کافى براى نوآورى و خلاقیت در راى اسلامى برخوردارباشد، و بدون آگاهى کامل نسبتبه اسلام از جهت عقیدتى، شریعت و اخلاق، خواهدبود. آن چه که به شدت مشکل در بعد فکرى افزوده است فراوانى توقع از اسلام چه در درونکشورهاى اسلامى و در خارج از آنها، و پیوستن شمار عظیمى از جوانان و دانشآموختگان و احیانا اندیش مندان که در گذشته مرام و آبشخورهاى متعارض با اسلامداشتهاند، به صف اسلام است، در حالى که برخى از آنان سابقه و صدارتى در تالیف، فرهنگ داشته و از بزرگان بودهاند بى آن که در زمینه معارف اسلامى از توانایى و قابلیتى متناسب با موقعیتشان و متناسب با توقعاتى که از آنان وجود دارد برخوردار باشند. وانگهى یک تخلیه دائمى در کار است که انسان را حتى اگر از مرتبهاى از صلاحیت وتوان علمى اسلامى برخوردار باشد، به بازدهى بدون بازیافت وا مىدارد، و درنتیجهاندوختههایش تمام خواهد شد بى آن که فرصتباز یافت و دریافتى به جاىآن ذخایر از دست رفته داشته باشد، پس چه رسد به مسلمانى که در اصل اندوختهاىندارد و به شیوه روش مند و منظم چیزى نیاموخته و صرفا آگاهى و مطالعاتى سطحى و گذرا دارد، و شرایط و اوضاع و احوال او را به رویکردى برانگیخته است که در آن به نام اسلام سخن مىگوید و به اسم اندیشه اسلامى مىنویسد. ملاحظات یاد شده همه نکات درستى است که باید مورد توجه قرار گیرد، اما نمىتواند مجوز قائل شدن به «سکولاریزم اسلامى» هم چون یک دین باشد، بلکه تنها موجبخطاها و انحرافهایى مىگردد که همه اصول در جهان شاهد آن هستند، بى آن کهاین امر باعث استحاله اصول نظرى آنها و منقلب شدن به ضد آنها گردد. پس چگونه است که در مورد اسلام وقتى خطایى در عملکرد مسلمانان بروز مىکند،معادله برعکس مىشود و به تحول به ضد یعنى سکولاریستى شدن اسلام حکم مىشود.
ملاحظات
در پایان این نکات، یادآورى برخى ملاحظات مرتبط با مسائل و مباحث گذشته و به طور عموم با موضع سکولاریزم مفید خواهد بود: اولا: شاید برخى موضوعات در بحثى که گذشتبه صورت مکرر یا متداخل آورده شد، و چه بسا از برخى مباحث و مسائل غفلت کردیم و از برخى به اجمال گذشتیم، و ممکناست نسبتبه بعضى دیگر اطلاع نیافتیم. این امور همه به جاى خود درست است، اما به اعتقاد ما مباحثى که در موضوعهاى نه گانه گذشته آمد شامل بارزترین اندیشههایى است که معمولا جریان سکولاریستى در گفتارها، محافل و نشریات و نوشتههاى خود مطرح کرده و مورد تاکید قرار مىدهد. ثانیا: موضوعات نه گانه گذشته میان آن چه که جریان سکولاریستى پیرامون نظریهدولت اسلامى در سابق، مطرح کرده است و آن چه که مجددا تکرار کرده یا نوآورىکرده است، در پى دگرگونى عظیمى که خود جریان سکولاریستى در زمینه رشد افکارش وتطور روشهایش، و تبلور مقولات فکرى و مواضع نظرى به صورتى حاد و خشن که طىدهههاى اخیر پیش از پیروزى انقلاب اسلامى ایران سابقهاى نداشته است، جمع مىکند. ثالثا: وقتى این مقاله درباره سکولاریستها هم چون جریانى واحد سخن مىگوید،لازم است توجه داشته باشیم که صف سکولاریزم صفى کاملا واحد بر محور نوعى واحد ازانگیزهها و افکار و باورها نیست، بلکه در درون خود شاهد تقسیمهایى در قوا وافکار و مواضع است، که به بروز اضطراب و تنافر و عدم یگانگى در برابر بعضىمسائل مىانجامد. آن چه که ما مىخواهیم مورد تاکید قرار دهیم از باب «لایجر منکم شنآن قوم علىان لاتعدلوا» این است که در صف سکولاریزم، به ویژه در دوره اخیر، جریانى وجوددارد که امتداد قطعى و نابخردانه طرح غربى است. در کنار آن جریان دومى وجود دارد که امتداد انعطاف آمیز و هشیارانه آن طرح است. لیکن میان آن دو نوع جریان نوع سومى وجود دارد، که نگران وضع امت و آینده آن است، و با حسرت و آرزو به نجات امت چشم دوخته است. اما تمام آن چه که هست ایناست که تربیت علمى و پیشینه فکرى و برخى باورهاى نادرست این جریان آن را دردرون جریان سکولاریستى قرار داده است. این نوع جریان که احساس دغدغه و مسئولیتدارد به حق بیش تر، دل مشغول وضعیت امت است تا حمله به نظریه دولت اسلامى یادفاع از طرح دولتسکولاریستى; یعنى نوعى جریان غیر متعصب است، یا با ایدئولوژىسکولاریستى تنها داد و ستد عملى دارد. از این رو در صورتى که براى این دسته ازسکولاریستها زمینه گفت و گوهاى مناسب اسلامى که میل به شدت و سخت گیرى نداشتهباشد، و شمشیر تکفیر بلند نکند تا بر سر دیگران فرود آورد، و همین طور اگراندیشه آزاد به پشتیبانى و هم کارى با تجربه دولت اسلامى بیاید و بالاترینمیزان ممکن از مقولههاى نظرى را تبیین کند و گرفتار خطاهاى بزرگ نشود، دراین صورت این دسته از سکولاریستهاى مورد نظر به مقتضاى روش عقلانى که حامل ومنادى آن هستند، به صف اسلامى وارد خواهند شد، و بلکه گاهى نوعا به صف روشنفکران اسلام گراى منادى دولت اسلامى اضافه مىشوند. دلیل عملى ما بر آن چه مىگوییم، فراوانى نام کسانى است که بالفعل از جریانسکولاریستى، آن هم در شدیدترین و افراطى ترین مواضعش، بریده و به صف اسلامپیوستهاند، حتى برخى از آنان به شخصیتهاى بارز اندیش مند در درون این صف(اسلامى) تبدیل شدهاند همانند منیر شفیق، عادل حسین، عبدالوهاب المسیرى وشخصیتهاى بسیار دیگر. بنابراین بهتر است اسلام گرایان در برخورد با صف سکولاریستى جانب احتیاط رارعایت کنند، و از بینشى روشن در تشخیص میان مواضع مختلف برخوردار باشند. زیرااسلام دینى است که به هدایت انسان در هر وضع و حالى که باشد حرص و طمع مىورزد، و اکنون امت [براى هدایت] به پایین ترین و کمترین تلاشها هم نیاز دارد.
پىنوشتها:
123. الاسلام و العلمانیه وجها لوجه، همان، ص144. 124. همان، ص150. از اشاره به اهمیت ردیههایى که دکتر یوسف قرضاوى بر شبهات دکتر فواد زکریا در این کتاب، ارائه کرده نباید غافل شویم. 125. این عبارتها و عبارتهاى بعدى را از دو بحث علامه طباطبائى که به فارسىمنتشر شده ترجمه کرده ام، بحث اول وى به نام «اسلام و نیازمندىهاى انسانمعاصر» است و عنوان بحث دوم او «مسئله ولایت و زعامت» است. متن عربى این دوبحث را مىتوان مستقیما در کتاب: مقالات تاسیسیه فى الفکر الاسلامى، نوشته سیدمحمد حسین طباطبائى، ترجمه خالد توفیق، موسسه ام القرى، بیروت 1415 ه. ص11877، ص155-189 ملاحظه کرد. 126. نک: خالد توفیق، رسالة التشیع فى العالم المعاصر، قراءة فى اطروحةالطباطبائى: الثابت و المتغیر فى حرکة الفقه الاسلامى، ص491-509 (مؤسسه امالقرى 1418ه.) در این رساله ما توانسته ایم نظریه علامه طباطبائى را با شرح و تفصیل فراوان تبیین و ارائه کنیم. 127. الدین فى المجتمع العربى، ص161. 128. منطقه فراغ و عناصر ثابت و انعطاف پذیر در تشریع، اصطلاحاتى هستند که درتشکیل نظریه شهید سید محمد باقر صدر در برخورد با شبهه ثابت و متغیر، دخالتدارند، نک: اقتصادنا، و نیز: الاسلام یقود الحیاه، موضوع: الاسلام ثابت و الحیاة متطوره، ص38. 129. بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران با دعوت به اجتهاد پویا، که عناصر زمان ومکان را مورد توجه جدى قرار مىدهد، عرصه را براى بحثها و گفت و گوهاى تفصیلىپیچیده درباره ثابت و متغیر که به اذهان متکبران گرایش سکولاریستى خطور نکرده است، کاملا گشود. این همان مقصود ما است که واقعیت و تجربه عملى خود عامل محرک و انگیزه آفرینشو نوآورى فکرى و نظرى است. براى مثال قابل ملاحظه است که دست آوردهاى کنگره اىکه درباره مبانى اجتهاد فقهى در نظر امام خمینى برخاسته از دعوت او به توجه بهدو عنصر زمان و مکان برگزار شد، در چهارده جلد گردآورى شد که حاوى بحثهاىقابل توجهى به لحاظ گستره و تنوع است. 130. اندیشه اسلامى مکتوب به زبان فارسى ابواب نظرى مفیدى را در زمینه برخى ازاین قضایا ارائه داده است، از میان آنها مفهوم «مدرنیسم و نقد آن» است کهمحمد جواد لاریجانى به آن پرداخته است، و مفهوم «تجدید فکر دینى و نقد آن» کهشمارى از جریانهاى فرهنگى به روشن سازى آن شرکت جستهاند، که از میان آن هاکارهاى محمد مجتهد شبسترى است، کما این که ما به طور خاص بر کنفرانس اندیشهاى مهمى که وزارت امور خارجه برگزار کرد و محتواى آن را در کتاب قطورى باعنوان «تغیر مفاهیم» تدوین و منتشر کرد، تاکید مىکنیم. 131. عاطف العقله غضیبات، الدین فى المجتمع العربى، همان، ص161. 132. داریوش شایگان، النفس المبتوره، ص35، 37، 38. به نظر مىرسد که این کتاب،ترجمه عربى کتاب زیر است که به خلاف اظهار نویسنده به فارسى ترجمه نشده است
هفتم: اشکال ثابت و متغیر
اشکال نو و کهنهاى وجود دارد که جریان سکولاریستى در قضیه ثابت و متغیر و قدیمو جدید، و واژههاى سنت و مدرنیسم، تقلید و اجتهاد، غیبى و عقلى، دینى ودنیوى، الهى و بشرى و گفتمانهاى دیگرى از این قبیل را مطرح مىکند که بسیارىاز آنها به نقطه واحدى ختم مىشود و آن، پرس و جو از قدرت اسلام براساس نصوصثابت (قرآن و سنت) و مقدسى است که دستبردن در آنها و تغییرشان در جریان حیاتو با متغیرهاى معمول آن و واقعیت جارى بشرى آن جایز نیست. در عرصه فقهى این بحث در نظر سوال کنندگان به مسئله انفصال در ماهیت راه حلاسلامى مىرسد، زیرا نصوص متناهى و ثابت اند، حال آن که حوادث و وقایع لایتناهىاند، و چگونه ممکن است متناهى بر غیرمتناهى احاطه و شمول داشته باشد و شریعتثابت چگونه با واقعیات متغیر زندگى هم آهنگ مىگردد. در جریان این مسئله در هر دو افق فقهى و فکرى اش و حتى در افق فلسفى آن ده هامسئله دیگر مطرح شده است که از نوگرایى و اجتهاد، عقلانیت و برنامه ریزى، احیاىفکر، فن آورى و محیط، مسائل مربوط به زنان، هنر، موسیقى، روابط جنسى و غیر آنبحث مىکند. با آن که بحث ثابت و متغیر بحثى کهنه است اما مىتوانیم از معاصران به بیاندکتر «محمد النویهى» اشاره کنیم که در این شبهه به دقت نگریسته است. مباحث او طى مجموعه مقالاتى در مجله «الآداب البیروتیه» سال 1970 به چاپ رسیدهو سپس در کتابى آورده شده به طورى که افکار وى به مبنایى براى نسلى ازنویسندگان سکولاریست تبدیل شده که به شرح اندیشههاى «نویهى» پرداخته اند یااز گفتههاى او الهام گرفته و بر روش او رفته اند و همان نتایج را به لباسىتازه تکرار کرده اند، که شاید خود کهنه شده و از بیانى که نویهى ارائه داده به مراتب کم فایده ترند. و از میان متفکران جدید شاید دکتر فواد زکریا در بیان شبهه و برهانى ساختن آنتواناتر بوده است. وى مىنویسد: «طالبان اجراى شریعت، عبارت هایى را تکرار مىکنند که تاثیر عاطفى عظیمى برتودهها دارد، و من از میان این عبارتها تنهابه دو مورد اکتفا مىکنم: حکومت الهى در مقابل حکومتبشرى، و صلاحیت و شایستگىاحکام شریعتبراى هر زمان و مکانى» وى در مورد عبارت دوم مىگوید دو تناقض درآن نهفته است که عبارت اند از: 1- انسان موجودى متغیراست و از این رو باید احکامى که زندگى او را تنظیم مىکند نیز متغیر باشد، و عقل از پذیرش احکامى که براى هر زمان و مکانى قابلاجرا باشد ابا دارد. 2- تناقضى که به نظر وى میان کرامتخداداد انسان و جانشین خدا شدن آدمى از یکسو و از پیش تعیین کردن مسیر حرکت آدمى از راه الزام او به پیروى از شریعتىثابتبراى همه اعصار از سویى دیگر وجود دارد. 123 در پرتو این بیان چنین خلاصه مىکند که: «عقل که آدمى را موجودى ماهیتا متغیرمىیابد، آفریده شیطان نیست و بر کسانى که قائل به صلاحیت نصوص براى همه زمانها و مکانها هستند لازم است اعتراف کنند که عقل که آفریده خدا براى آدمى است،و علم که خدا انسان را از آن برخوردار ساخته و آنان را به استفاده از آن هافرا خوانده است، خود از حقیقت تغیر اساسى حکایت دارد که هیچ پدیده بشرى از آنمستثنا نیست.» 124 درباره حقیقت و معرفتبه دست آمده از استقرارى وسیع، مىگویم: تفکر اسلامى دربرخورد و بررسى آن چه مرتبط با شبهه ثابت و متغیر است در هر دو روند فکرى وفقهى آن به حد اشباع و شاید فوق اشباع رسیده است، و شاید برخى از اسباب اینامر به ریشه دار شدن شبهه و در نتیجه، کثرت اشتغال تفکر اسلامى به آن باز مىگردد. از میان نظرات گسترده در این زمینه تنها بر یک نمونه تاکید مىکنم کهاز آن چه [علامه ]سیدمحمد حسین طباطبائى ارائه کرده برمىآید. خلاصه نظر علامه طباطبایى این است که انسان و جامعه نیازهایى ثابت دارد که هرگزتغییر نمىیابند و در کنار آن نیازهاى متغیرى نیز دارد که با تغییر اعصار ومکان و زمان متفاوت مىگردند. از نظر فقهى، شریعتبراى بیان بخش ثابت و تغییرناپذیر احکام اسلامى آمده است، واین بخش از احکام اسلام به بخش ثابت زندگى انسان و جامعه مربوط است. اما بخشمتغیر حیات اجتماعى و انسانى در برابر بخش متغیر اسلام قرار مىگیرد که براساس مجموعهاى از احکام همواره متغیر است. اما نوشتههاى خود [علامه]طباطبائى در ترسیم ویژگىهاى این نظر و راه حل موجب روشنى فراوان همراه باواقعیتى موثر است. نخست چنین مىگوید: «نیازهاى حیاتى همان عامل اصلى اىهستند که در پس پیدایش قوانین و نظامهاى اجتماعى نهفته است. و پاسخ گویى بهاین نیازها عامل مستقیم پیدایش جامعه و اجراى قوانین و نظامهاى اجتماعىاست.» 125 وقتى نیازها اساس تشریع باشد ربط آنها به جامعه که [علامه ]طباطبائى بر اینباور است که همواره در یکى از ابعادش متحول است تغیر در خود تشریعیات راایجاب مىکند، و به تعبیر صریح علامه: «مىبینم که پیشرفت مدنى در هنگامى کهباب نوعى از نیازهاى انسان در جریان رشد تدریجى و فراگیر آن بسته مىشود، بابنیازهاى تازهاى گشوده مىشود. این جریان به نوبه خود بى نیازى از سلسله اى ازقوانین و بروز نیاز مبرم به مجموعهاى از قوانین جدید را اقتضا مىکند، یا بهتغییر گذشته از راه نوسازى و باز سازى آن مىگراید.» [علامه ]طباطبائى از این خاستگاه به گرایشى مىپردازد که قائل استبه ثباتشریعت و قابلیت آن براى هر زمان و مکان بى آن که تفسیرى براى این نظر دربرابر تحولات زندگى و نیاز آن به قوانین جدید و تشریعهاى متغیر ارائه دهند.وى چنین مىنویسد: «آنان گمان مىکنند که اسلام مىخواهد زندگى متحول راهمواره تنها با یک مجموعهاى احکام ثابتبه سوى کمال هدایت و اداره کند، یاآن که مىخواهد به زور شمشیر از جریان حرکت زندگى جلوگیرى کند و در برابرپیشرفت ضرورى و فراگیر تمدن اسلامى ایستادگى کند.» وى پس از این مقدمات به تمایز میان دو جنبه در حیات اجتماعى انسان باز مىگردد: یکى از آن دو جنبه ثابت است که «به ماهیت وجودى انسان مربوط است، وهویت انسانى را با صرف نظر از بدوى یا متمدن، سیاه یا سفید، نیرومند یاناتوان بودن انسان مورد توجه قرار مىدهد، زیرا هیچ کس نمىتواند تصور کند کهجوهره انسانیت و کنه وجودش به تدریج تغییر یافته و چیزى دیگر جاى گزین آنشده، یا ممکن است جاى گزین آن بشود، درست همان طور که هیچ کس نمىتواند بگویدکه ماهیت آدمى که حد مشترک میان افراد موجود و گذشتگان و آیندگان است، مجموعهمعینى از نیازهاى مشترک را اقتضا نمىکند.» و در کنار این نیازها، احتیاجاتمتغیرى وجود دارد که به تحول اجتماعى و پیشرفت مدنى عظیم مربوط مىشود، بهنحوى که هزاران نیاز نو به نو را ایجاب مىکند که به نظامها و قوانین نونیازمندند. در پرتو این امر اسلام آمده است تا دو نوع قوانین را از هم متمایز سازد نخستینآن دو «احکام و قوانین ثابتى است که منافع حیاتى آدمى را از آن زاویه کهانسان است و زندگى جمعى دارد، با قطع نظر از مکان و زمان و عوامل عارضى، حفظمىکند.» و به موازات آن «احکام و قوانینى هستند که وصف موقتى یا عارضى دارندبه نحوى که با اختلاف سطح زندگى تغییر مىیابند. این احکام احکامى اند که بهتبع تغییر حالات و اوضاع اجتماعى، و تحول تدریجى تمدن و مدنیت و پیرو آن زوالگذشته و ظهور وسایل و روشهاى نو، قابل تبدل و تغیر است.» نوع نخست احکام، یعنى احکام ثابت، آن است که مختص به شریعت است و شریعت مجموعهاحکام ثابت فرستاده شده از سوى خداى تعالى است، که هرگز تغییر نمىیابد. اما نوع دوم یعنى احکام تغییر پذیر، از اختیارات حاکم اسلامى و نظام اجتهادىاست و به تعبیر [علامه ]طباطبائى: «این نوع از احکام از آثار ولایت عامه است.»اما حاکم اسلامى یا دستگاهى که او پدید مىآورد چگونه احکام متغیر را وضع مىکند؟ بر حاکم است که این وظیفه را در پرتو ضوابط ذیل انجام دهد: نخست: احکام متغیر در قلمرو احکام ثابت و به نحوى که متعارض با آنها نباشد استنباط شود. دوم: احکام متغیر موافق مصلحتهاى متغیر در مسیر حرکت دولت اسلامى و نیازهاى جامعه وضع و تنظیم گردد. سوم: بر حاکم است که این مسئولیت را در قالب شورا و با رجوع به اهل فن و تخصص در هر زمینه اى، انجام دهد. چهارم: این احکام متغیر جزء شریعت نیستند، شریعت اسلامى مجموعهاى ثابت و معیناست که نه چیزى به آن افزوده مىگردد و نه چیزى از آن کاسته مىشود. اما رعایتاحکام متغیر نیز مادام که مبتنى بر مصلحتهاى موجود هستند واجب است و این ازباب وجود اطاعت از اولى الامر است و نه از آن جهت که آن احکام خود جزئى ازشریعت هستند. به این ترتیب اسلام نیاز هر عصر و مکانى استبى آن که به روى دادهاى فراوان وبى پایان زندگى و به واقعیت همواره متغیر حیات بازگشت داشته باشد، پس شریعتکامل استبه این معنا که هر دو بخش ثابت و متغیر حیات را در بر مىگیرد. پسولایتخود از احکام ثابتشریعت است، و به واسطه ولایت متبلور در حاکم اسلامى وبرپایى دولت است که جزء متغیر آن جریان مىیابد; یعنى به واسطه ولایتسپردهشده به حاکم اسلامى، که خود در اصل، حکم ثابتشرعى است، احکام جدید مورد نیازاستنباط مىگردد، و با اختیارات او است که احکام ناظر بر متغیرات وضع مىگردد. 126 در کنار آن باید افزود که اجتهاد از ویژگى انعطاف پذیرى برخوردار است. ما بىآن که کلام را طولانى کنیم تنها به نقل نظر بنیان گذار جمهورى اسلامى، امامخمینى، مىپردازیم که به پاى بندى به اجتهاد پویا دعوت مىکند اجتهادى که دوعنصر مکان و زمان را مورد ملاحظه قرار مىدهد. به این ترتیب مشکل به گونهاى که یکى از پژوهش گران معاصر بیان مىکند نمایاننمىگردد. این محقق مىگوید: «مشکل در مورد چگونگى سازگارى میان شریعت اسلامىکه معتقدیم همواره براى هر زمان و مکانى شایستگى دارد و تنظیم جامعه نو ومقتضیات عصر حاضر باقى خواهد ماند.» 127 بلکه مشکل در جاى دیگرى نهفته است;یعنى در مورد توانایى دولت اسلامى از جهتى براى پر کردن «منطقه فراغ» که بهاختیار حاکم اسلامى سپرده شده است 128 ، و از سویى دیگر توان مندى اجتهاد فقهىبر هضم و تجزیه و تحلیل واقعیت. آیا طریق اجتهاد مىتواند به سطحى که تجربهاسلامى جارى مىطلبد ارتقا یابد؟ 129 این، آن سوال حقیقى است. امر دیگرى که باید به آن اشاره کنیم این است که اسلام گرایان باب هایى فکرى رابراى مسائل متفرع بر اشکال ثابت و متغیر و مسائل مترتب بر آن و آمیخته باتجربه عملى ایران گشوده اند که موضوع را به واقع بیش تر نزدیک مىسازد. 130
هشتم: توهم بازگشتبه تاریخ
یکى از اشکال هایى که نسبتبه دولت اسلامى مطرح مىشود و در افق کلى اش به برخىاشکالهاى پیشین، به ویژه به اشکالى که در نکته هفتم بیان کردیم، مربوط مىشود، مسئله «الگو» است. منشا این شبهه، آن گونه که به نظر مىرسد، این استکه اندیشه سیاسى اسلام عصر نبوى و علوى (یعنى دوران پیامبر(ص) و على(ع) و بهطور کلى عصر راشدى (صدر اسلام) را بالاترین الگوى خود مىداند و به روح آن اقتدا مىکند. در این جاست که جریان سکولاریستى غوغا و هیاهوى فراوانى به راه مىاندازد، واسلام گرایان را به ارتجاع و تحجر و گرایش به گریز از روح زمان و مقتضیات آنمتوجه و سرازیر کردن امتبه سوى گذشته با وسایل ابتدایى و ساده آن، متصف مىکند. حق آن است که سکولاریزم موضع خود را با منطوقى واحد و عبارت هایى با دلالتیکسانارائه نمىدهد، بلکه بر نصوص و متون سکولاریزم اضطراب زیادى احاطه دارد، بهنحوى که دلالتهاى آنها متفاوت گردیده و شاید گاهى متعارض شوند. براى روشن شدن همه این مطالب، اشارهاى گذرا به نصوص و عبارتهاى مختلف اینگرایش، سودمند خواهد بود; بى آن که فراموش کنیم طرف داران این گرایش در حاشیهمسئله تعارض الگوى مطلوب (و مورد خواست اسلامگرایان) با واقعیت زمان حاضر دهها مسئله فرعى را بر مىانگیزند که با موضع غرب در ارتباط است، و به ویژه باالزامات آن در عرصه دانش و فن آورى و زمینههاى پیشرفت و با موضع غرب در قضیهراه عقلانى و روند نوسازى. همان گونه که مسئله جزم گرایى و انعطاف پذیرى دربرابر مقتضیات تمدن بشرى از زاویه مفهوم هویت و اصالت، برانگیخته مىشود،همان طورى که مسئله موضع گیرى نسبتبه نظام بین المللى و نهادهاى جهانى وسایر مسائلى که در حاشیه آن و در چرخه آن جریان مىیابد، در این قضیه مندرجمىگردد. یکى از پژوهش گران در عبارتى کاملا روشن چنین مىگوید: «تاریخ عربى اسلامى بهتمامى به محال بودن بازگشتبه وضع موجود در پیش از سال چهلم هجرى گواهى مىدهد، و همه تلاشهاى مبنى بر بازگشتبه آغاز دعوت اسلامى (صدر اسلام) یا بهآمیختن امور مادى با امور معنوى در روزگار ما سرنوشتى جز شکست و ناکامىندارد، همان گونه که دیروز چنین بوده و فردا نیز چنین خواهد بود.» و درباره ارزیابى طرح حرکت اسلامى مىگوید: «هیچ یک از بخشهاى این جنبش درتحقق بخشیدن به هدف مطلوب خود توفیق نداشته است; یعنى در اعاده مدینه فاضلهمطابق با الگوى صدر اسلام، یعنى روزگار رسول اکرم(ص) و خلفاى راشدین.» 131 باید کلمه «اعاده» را در عبارت این پژوهش گر مورد توجه قرار دهیم، زیرا نیازداریم دوباره به آن باز گردیم، وگرنه اگر وى به جاى «اعاده» کلمه «ساختن» رابه کار برده بود هیچ مشکلى وجود نداشت، و آن چه که جنبش اسلامى خواهان آن است، یا از جمله امورى که خواهان آن است، ساختن جامعه (یا مدینه) فاضله است و نه اعاده و بازگرداندن الگویى، زیرا همه اسلام گرایان مىدانند که چنین اعادهاى محال است. اما نویسنده کتاب «النفس المبتوره» [نگاه شکسته ]طبق عادتش مسئله را در سیاقعبارات هایى سلبى و تند مطرح مىکند و مىگوید: «چگونه ممکن است الگویى کهنهرا از پانزده قرن پیش آورد و بر شرایط جوامع امروزى ما تطبیق و اعمال کرد؟ » وى بار دیگر از زاویه تضاد میان اسلام و نوگرایى به مسئله مىپردازد، و مىنویسد: «این که جهان اسلام در پایان این قرن در حال بازگشتبه آرمان مدینهفاضله استبیانگر آن است که اختلالى وجود دارد.» به نظر وى راه حل عبارت است از دور کردن اسلام از عرصه زندگى و بازگرداندن آنبه حوزه هایى دور از وجود آدمى: «آیا بهتر نیست آن (اسلام) را از عرصه کلىدور سازیم» و هنگامى که برخى میان فهمهاى مختلف از اسلام تمایز قایل مىشوند،مىبینى که نویسنده «النفس المبتوره» [نگاه شکسته ]موضوع را به یک باره بااین جمله که مىگوید: «پس موضوع توقف بر اسلام خوب یا اسلام بد ندارد، بلکهتنها به این بر مىگردد که زمان اسلام به طور کلى سپرى شده است، زیرا اسلامتنها کلیاتى در زمینه اجتماعى و سیاسى دارد.» 132 هرچند این امر وجهه فرهنگى و عرفانى اسلام را، به قول وى، منتفى نمىکند. ما باید به این نکته توجه دهیم که نویسنده فوق، قضیه را سالبه به انتفاى موضوعمىیابد، زیرا معتقد است که اصلا در اسلام نظام حکومتى وجود ندارد، و در هیچمرحلهاى از تاریخ اسلام چنین نبوده است: «اسلام نظام حکومتى نیست، و بلکههرگز چنین نبوده است» 133 ، در نتیجه تاریخ نمونه و الگویى از آن سراغ ندارد تا بازگشتبه آن ممکن باشد، و این نویسنده با رویکرد سکولاریستى در برانگیختن این اشکال همراهى مىکند و بس. هنگامى که به فریادى دیگر از فریادهاى این گرایش مراجعه کنیم خواهیم دید که برمسئله الگو اصرار ورزیده و آن را بزرگ مىنمایاند و به عبارتهاى متعدد مطرحمىسازد، یک بار مىگوید: «این جنبشها با واقعیتبرخورد دارند و با چالشهایى رو به رو هستند و این به موجب به کارگیرى زبانى کهنه یا پیروى ازالگوهایى است که دیگر هیچ مصداقى براى آنها متصور نیست و به سندهایى بدل شدهاند که هیچ باز یافتى ندارند». 134 بار دیگر حکمى کلى صادر مىکند و مىگوید:«بنیادگرا بنده گذشته است، به اشکال، نمودها، الگوها و افکار آن، و همین استکه او را وا مىدارد حقیقت موجود را نفى کند و به بطلان و فساد و عدم مشروعیت آن اعتقاد پیدا کند.» 135 در جایى دیگر بین گرایش جنبش اسلامى به الگوى گذشته و خشونت پیوند برقرار مىکند، تا نتیجه بگیرد که خشونت ویژگى بنیادین جنبش اسلامى است، زیرا بنیادگرااست و بنیادگراى تلاش گر براى اعاده اصل و بنیاد و انطباق با آن، محکوم گذشتهبا الگوها و صور و نمودهاى آن است 136 و به حقیقت موجود و مشروعیت آن اعترافنمىکند و در آن جز بطلان و فساد نمىبیند، از این رو در تغییر آن به هر قیمتى مىکوشد. باز در عبارتى شاید جامع تر از دیگران، جنبش اسلامى را به اوصاف منفى و سلبىتوصیف مىکند، سپس آن را این گونه تحلیل مىکند که: «چون این جنبشها بر اینباورند که اصول و مبانى، از جهات بینشى و اعتقادى و فقهى و تشریعى، روشى ورفتارى، به صراحتبیان گردیده و از پیش ساخته و پرداخته شده اند، بنابراینچیزى جز پیروى از آن چه گذشتگان بنا نهاده اند، و عمل بر طبق آن، بر عهده ما نیست.» 137 مایلم به دور از این عبارتها و نوشتهها و القائات منفى و بزرگ نمایى آن ها،به گرایشى که برخى اسلام گرایان به سوى گذشته دارند، اشاره کنم که از حدودطبیعى فراتر مىرود، و امکان اندیشیدن به زمان حاضر را سلب مىکند و در نتیجهاز واقعیت موجود فاصله مىگیرد. اما خردمند کسى است که عقل و نظر دیگران راکوچک نشمارد و شعار مسلمان این است که «حکمت، گمشده مومن است»، لیکن اگرخطاهاى افراد و حتى گرایشها و جنبشها تعمیم پیدا کند، و به نیزههاى تیزبراى ریشه کنى اصول تبدیل شود، امرى مردود است، زیرا به انهدام همه مبادى وانجماد جریان اندیشه با تعطیل کردن اولیات آن و از بین بردن قطعى جریان معرفتبشرى مىانجامد. اما در مورد نوشتهها و متون پیشین به نظر من قدر مشترک میان آنها بیم انگیزىاست علاوه بر این که متصف به تناقض اند و به انسجام و وحدت میان خودنیازمندند. اگر [به تصور این ها، در نظر اسلام گرایان ]همه چیز از پیش آمادهشده است، پس این تلاش فکرى فراوانى که اسلام گرایان خود را براى آن آماده ومجهز کرده اند در باب نظریه پردازى براى نظام و تولید برنامهها و ابداعافکار و اندیشه ها، براى چیست. آن چه اسلام گرایان مىخواهند باز گردانند الگوى مادى دولتیا جامعه مدنیه[مدنیه پیامبر ]نیست، و در نتیجه آنان نمىخواهند مقتضیات عصر دانش را نادیدهگرفته و به زندگى به شکل ابتدایى آن باز گردند، زیرا چنین دعوتى، دعوتى مفلوجخواهد بود که عقل سلیم از آن دورى مىجوید و محال بودن آن را به روشنى درک مىکند، بلکه مقصود تنها احیاى مبانى فکرى الگوى نبوى و الهام گرفتن از روح آن است. اگر هدف اسلام خواهان آن گونه که عبارتهاى یاد شده تصویر مىکنند باشد، هرآینه جریان اندیشه متوقف مىگردد و معارف به طور کلى جمود مىیابد. اگر مسئله از حالتى که پنداشته شده; یعنى اعاده الگویى مادى، خارج گردد، جنبهفکرى آن باقى خواهد ماند. مسلمان بر این اعتقاد است که قرآن کهنه نمىشود واحکام شریعت ثابت و لایتغیرند و اصول و مبادى آن بر همه امور حاکم هستند، همان گونه که به واقعیت و متغیرات آن نیز اعتقاد دارد. بدیهى است مسلمان بودن آدمى بى معنا خواهد بود اگر خود را از آن چه در قواماسلام دخیل است و آن چه ماهیت و موجودیت آن را تشکیل مىدهد فارغ سازد. پس به کسى که مىگوید مسلمان شرعیت و حقیقت زمان حاضر را نفى مىکند، مىگوییمآیا تنها به صرف این که گرایش به گذشته دارد، چنین است؟ مسلمان با عصر حاضردر صورتى که با مبادى مورد قبول او سازگار باشد، عداوتى ندارد. این حالتبراىهر انسانى که در صدد تغییر وضعیت موجود است، وجود دارد. پس عیب در کجاست، آیا تغییر و تحولى که همه منادیان آن در جهان به آن دعوت مىکنند معنایى جز این دارد؟ اما اگر قضیه و مسائل مربوط به آن الهام گرفتن از مبادى است، چه کسى مىگویدهر اصل و مبناى قدیمى باطل است، و از کجا بدانیم که هر اصل یا اندیشه قدیمىدر تضاد با پیشرفت است. آیا دموکراسى که امروزه هم چون خواست گسترده ملل جهان مىنماید، اصلى قدیمى نیست که به پیش از دو هزار سال پیش باز مىگردد، پس چراما آن را از زندگى انسان معاصر حذف نمىکنیم؟ و آیا دموکراسى خواهى امروزى را اعاده همان الگوى شهرهاى یونانى مىدانیم؟ و آن چه در مورد دموکراسى گفته مىشود آیا برمفاهیم دولت، آزادى، شهروندى، حقوق بشر، عدل و دهها مقوله دیگرمنطبق نمىگردد; مقوله هایى که ریشه در دوران نخستین حیات آدمى دارد، آیاانسان مىتواند این ارزشها را رها سازد و این مفاهیم را به بهانه کهنگى شاندور بریزد؟
یا «کانت»یا جدل «هگل»یا «مارکس» سخن مىگوید، یا از «فوکو» مفهوم تفکیک نظامهاى اندیشه و از «باشلار» مفهوم گسستگى معرفتى و از «ماکس وبر» مفهوم وظیفه دین، و از «ژاکدریدا» مفهوم تفکیک عقل را مىگیرد، آیا به نظر شما مىخواهد عین مادى آن هارا اعاده کند یا بنده آنها شود به معنایى که بر انسان مسلمان (نسبتبهاعاده اسلام) عیب گرفته مىشود یا آن که مىخواهد بر مبادى فکرى یا نظام هاىعلمى آنها آگاهى یابد و در جریان اندیشه اش و شناخت واقعیت موجودش و تغییر و تحول آن مورد ملاحظه قرار دهد؟ پس چرا براى اینان باز آورى خردگرایى و تفکیک گرایى و جامعه بى طبقه عادلمشروع است اما بر مسلمان ایراد گرفته مىشود که بگوید: مىخواهم عدل على بنابى طالب یا انقلابى بودن ابوذر غفارى را اعاده کنم؟ از آن چه گذشتبه طور خلاصه نتیجه مىگیریم که: 1- مسئله الهام گرفتن از اصول است و نه باز گرداندن الگویى مادى. 2- اسلام گرا با واقعیت موجود مشکلى ندارد، چنان چه با مبادى و اصول مورداعتقاد او سازگارى داشته باشد، و بنابراین فرد مسلمان با وضع موجود سر ستیز ندارد، بلکه مىخواهد آن را موافق مبادى خود تغییر دهد. 3- هر اصل قدیمى ضد پیشرفت نیست، همان گونه که هر مبناى جدیدى موافق پیشرفت نیست. 4- درباره الگوى نبوى در هدایتش یا الگوى علوى در عدلش یا الگوى راشدى دراستقامتش، آن چه همواره مطلوب است پیروى از روح مبانى اسلامى در جوامعى است کهاز آن ارزشها و مبانى سیراب شده اند، لیکن در چهارچوب و قلمرو گردش وضعموجود، باتحمل مشقت و تلاش در تغییر و در تاسیس و اعاده و استنساخ، به معنایى که متون سکولاریستى از آن حکایت دارند، جایى ندارد.
گرایش فلسفى و مفهوم واپس گرایانه زمان
جریان سکولاریستى مىکوشد تا به این شبهه رنگى فلسفى دهد و بر آن به خود منطقاستدلال کند، و شاید بهترین کسى که این کار را کرده است «فواد زکریا» درکتاب نقادانه خود درباره بیدارى اسلامى است. 138 پس از تتبع براى من روشن شد کهوى نیز این مطلب را از بحث «محمود امین عالم» 139 گرفته است، و پس از آن دیگران از او گرفته اند. اما مهم این است که بدانیم ریشه اصلى این شبهه به مطالعات شرق شناسى باز مىگردد که حاوى این پندار است که زمان در نزد مسلمانان انفصالى و غیرمتصل است،و در نتیجه استمرارى در کار نیست. «ماسینیون» مىنویسد: «زمان در نظرعالمان اسلام کم مستمر و متصل نیست، بلکه [کم منفصل و متشکل از ]مجموعه یا «کهکشانى» از لحظهها است». 140 آن چه که پژوهش گران بومى در جهان اسلام پس از آن انجام دادند این بود که اینتصور خاورشناسى را گرفته و آن را به محورى اساسى باز گرداندند که ادعاها واستنتاجهاى آنان بر آن مترتب مىشود که من ویژگى فلسفى را، پیرامون مفهومزمان و تاریخ و تغییر، به آن مىافزایم. درباره این نکته نصر حامد ابوزید مىنویسد: «و این مظهر اخیر [دعوت به اسلامىکردن معرفت ]به نوبه خود از معناى «پیشرفت» در پیام اسلامى پرده بر مىدارد،که پیشرفت در حرکتبه سوى گذشته است، و به قرائتى واپس گرایانه از نصوص، یعنىقرائتى که در ظاهر نو و به روز مىنماید، اما در واقع تمام واقعیت موجود و «عصر» را در گرو اسارت گذشته قرار مىدهد که اقتدارش از گذشته بودنش برمىآید.» 141 در مورد همین مسئله ولى با زبانى خفیف تر از قول «فهمى جدعان» مىخوانیم کهدر پژوهش خود درباره آن چه که اشکال اسلامى گرایى معاصر مىخواند چنین مىنویسد: «و از میان همه اعصار مسلمانان عصر معینى را «بریدهاند» که آن عصررسول [اکرم] (ص) است عصرى که خیر مطلق را متبلور مىسازد، و میان آن عصر ازیک سو و همه اعصار دیگر مقابله تعارض و طرد ایجاد کرده اند، که ما از آن به تقابل گذشته و حال، و حقیقت و تاریخ تفسیر مىکنیم.» 142 وى سپس راه حل میانهاى را بر مىگزیند که ارتباط احساسى مسلمانان را با تاریخ حفظ مىکند، به شرط آن که به بار سنگینى تبدیل نشود و او را از وجود حقیقى، که حال حاضر نمایانگر آن است و نه تاریخ، باز ندارد. و به این ترتیب مىبینیم این گونه عبارتها به آن جا منتهى مىشود که خردگرایىاسلامى را ایمان به مفهوم ارتدادى زمان، به وجه فلسفى، توصیف مىکنند; وصفى کهنتیجه اش این است که انسان مسلمان همواره فرو نشسته در تاریخ است و پیوندى باحاضر ندارد و به حقیقت آن، معترف نیست. به این ترتیب، هر بیانى در مورد راهحل اسلامى در سطح دولتبه مفهوم ارتدادى پیشرفت (سیر قهقرایى) سقوط مىکند، وبه این واسطه هر گونه دعوتى از سوى اسلام خواهان به پیشرفت، متصف به واپس گرایىمستقیم مىگردد، و هر گونه تلاشى براى نوسازى میان تهى و بى معنا مىگردد،زیرا در هر حالت مراد بازگشتبه الگویى کامل در گذشته است. و این چیزى است کهبا مفهوم پیشرفت و نوسازى و بلکه با اراده، که در نظر مسلمانان با قیودى به گذشته گره خورده است، تعارض دارد. در این باره نخستین سخن این است که چرا اینان شبهه را از «محمود امین عالم»گرفته اند، اما مناقشه او را در این خصوص نیاورده اند، مناقشهاى که دست کم مىتوان گفت فراگیر بوده و به التباس در فهم خاورشناسانه و پیروان آن منتهى شدهاست (این در صورتى است که مسئله، فعلا مسئله التباس باشد) و محمود امین به بیانمفهوم زمان در لغت، قرآن، فقه و فلسفه و بالاخره در تاریخ مىپردازد، تا آنگاه که در پایان همه این مباحثبه این جا مىرسد که گفته است: «خلاصه همه اینها این است که ما در اندیشه عربى اسلامى میانه، مفهومى انفصالى براى زماننمىیابیم، مگر نزد برخى از اشاعره.» 143 آرى، امین عالم پس از آن به یک ارزیابى مىپردازد و در آن چنین مىگوید: «مانمىتوانیم انکار کنیم که نگرش عربى اسلامى در عصر میانه به طور کلى تابعمفهومى از زمان بوده است که از بینش تطورى تهى بوده، بلکه صبغه ارتجاعى بر آنغلبه داشته است.» 144 اما این در حالى است که وى چنین اظهار نظر و ارزیابى راپس از آن انجام داده که مبناى فلسفى متصور براى این اندیشه را ویران کرده است،سپس استنتاج خود را با عبارت هایى بیان کرده که دورى آن از جزم گرایى موجبنرمى آن گردیده، کما این که از محدودهاى زمانى سخن گفته که درست همان دورانمیانه است، و از زمینهاى سخن رانده که درست همان زمینه اجتماعى است که به تبع عوامل موثر در آن تغییر مىیابد. اما آن گاه که به دورههاى بعدى مىرسد به روشى پاى بند مىگردد که بر تمایزمیان چهار جریان تکیه دارد، از جمله آنها جریان اسلامى است، و در درون جریاناسلامى هم چون جمع کننده هیزم در شب نیست که بى حساب احکام جزمى مطلق ارائهدهد، بلکه نگرش این جریان را به سه گرایش اصلى درونى تقسیم کرده است. آرى، ما وجود گرایش انفصالى و بلکه عدمى را در جریانى درون صف اسلامى انکارنمىکنیم; گرایشى که تحت تاثیر منظومه فکرى اشعرى است، از آن جا که سیاقىفکرى و نظمى فلسفى است که اندیش مندانى را گرد خود آورده و آثار سیاسى واجتماعى قابل ملاحظهاى بر آن مترتب گردیده است. و به عنوان یک دیدگاه بیانگر باورهاى شخصى ابو الحسن اشعرى «متوفاى 324 ه.» نیست. این گرایش با انکار رابطه ضرورى میان سبب و مسبب، در نفى و اثبات و وجود وعدم، موجب مشکلات بزرگى در زمینه عقیده و عمل ارادى آنان گردیده که تنها درحوزه سیاسى و اجتماعى نیست، بلکه حتى زمینه زندگى فردى شخص مسلمان را نیز فرا مىگیرد. توجیه فلسفى این گرایش، در تلاش براى نسبت دادن افعال به خدا، هر چه باشد،رویکرد قدرى جبرى به تکیه گاهى براى سلطان بدل شده تا بر عوام لجام زنند وخواص را قلع و قمع سازند، و بى تردید بر گشایش زندگى مدنى درون جامعه سیاسىدر گذر اعصار تاثیر گذارده است، و به توجیه شرعى ظلمت و حاکمیت زور و سلطهجور، و از بین بردن معارضه و سرکوب، بلکه کشتار معارضان تبدیل شده است. حالآن که این همه با دورى از مفهوم اصلى اسلام و با تعارض با آن حاصل شده و ازراه کاربرد سیاسى دین ناشى شده است. همان گونه که ما وجود مبناى دینى را در این گرایش انکار نمىکنیم که همواره بهحدیث: قرن من بهترین قرنها ستسپس قرنى که در پى آن مىآید، استشهاد مىکند. حال آن که این گرایش امروزه چارهاى ندارد جز آن که به سببیت عمل کند تابه فعلش ارزش بدهد، و طرف دارانش دورى آشکارى از اصل جبریت را نشان داده اند،و به زمینه تغییر سیاسى و اجتماعى، با خرد ورزى و سبب و سنن گرایى منظم، واردشدند، نه تنها به واقعیت ایمان دارند بلکه باور دارند که شبکه تغییر و تحولآدمى را، چه نیکو و چه فاجر، فرا مىگیرد، و به این ترتیب این مکتب از زنجیرجبریت آزاد گردیده و بر حسب ضرورت به زمان ارزشى تطورى و نه واپس گرایىداده و به پیشرفت ایمان آورده است. در این زمینه از «شیخ عبد الحمید بنبادیس» مىخوانیم که مىگوید: «اسباب حیات و آبادانى و پیشرفتبه طور یکساندر اختیار آدمیان نهاده شده است و هر کس سببى را به کار بندد، به اذن خدا، بهمسبب آن مىرسد، خواه نیکوکار باشد یا فاجر، مومن باشد یا کافر.» 145 پس مسلمانان به تسلیم کیفیت آفرینش خدا، با منطق تغییر هستند و این که هرجریان تغییرى ممکن نیست مگر به واسطه [مرور ]زمان در حیات اجتماعى، و درنتیجه این جریان، جریانى پیوسته و فراگیر به سوى جلو و نه به سمت عقب است.زیرا در غیر این صورت تغییر بر آن صدق نمىکند، لیکن غایتى که وجود دارد ایناست که این جریان تغییر پیرو اصولى که به آن ایمان دارند صبغه اجتماعى خود رابیابد. سپس تغییر به مثابه یک جریان تبدیل و تصحیح باید به یک نظام ارزشى باز گردد و از آن ناشى شود نه به الگویى در تاریخ وگرنه، در غیر این صورت، لغوو بیهوده خواهد شد و معناى تغییر را از دستخواهد داد. منبع و مرجعى که جریانتغییرى به آن باز مىگردد در نظر مسلمانان اسلام است; یعنى دین موجود و همواره فعال، نه هم چون میراث یا جزئى از ماضى. و آن چه را تایید کرده این است که این مفهوم واپس گرایانه زمان حتى به لحاظمبانى فلسفى و دینى بیان شده براى آن پس از عصر واپس گرایى پدید آمده است وبا کارش، و نه به خودى خود، سبب انحطاط بوده است، و تاریخ چهار قرن نخستحیاتمسلمانان با گرایش کلى آن بهترین گواه است. آیا مسلمانان این مفهوم دینى رااگر بالفعل جزئى از دین باشد به طور ناگهانى پس از چهار قرن کشف کردند، یاآن که بروز ضعف و سپس شکستهاى پیاپى، این منطق را ایجاد کرده و به لحاظ عملىآن را تحکیم بخشیده، و به لحاظ فکرى آن را فربه ساخته است. هر گاه به جنبه دیگرى ازمنابع تفکر اسلامى بپردازیم که به عرصه شیعى، و به ویژهتفکرى که با تجربه جارى در ایران همراه است، ارتباط پیدا مىکند، و پشتوانههاى فلسفى و نظرى آن را یارى مىدهد، خواهیم یافت که در زمینه فلسفى به نظریهتکامل ایمان دارد که در درون خود مفهومى فراگیر (و پیشرفتگرا) از حرکت زمانرا نهان دارد، و همواره رو به سوى تعالى و ترقى دارد، هر چند ممکن است گاهى کند شده و به سکون متصف گردد. این نظریه با پشتوانه عظیم تفکر فلسفى و به ویژه نظریه «حرکت جوهرى» کهصدرالدین شیرازى، در قرن دهم هجرى، ابداع کرده است، استحکام یافته است. و برپیشانى این اندیشه ایمانش را از روز نخستبه اصل سببیت و در نتیجه مبتنى بودنجریان تغییر بر اساس اراده آزاد آدمى، مىبینیم، و بازگشتبه زمانى معین ومقید به جبریت فکرى یا تاریخى یا اجتماعى نیست. در حدیثشریف امام صادق (ع) مىخوانیم که فرمود: «خداوند ابا دارد از این کهاشیا را جز به اسباب جارى سازد، پس براى هر چیزى سببى قرار داده و براى هرسببى شرطى مقرر فرموده و براى هر شرطى نشانهاى قرار داده است.» 146 ملاصدرا در شرح این حدیث مىنویسد: «بدان که این مسئله مهمى است و مهم تر ازآن چیزى نیست، زیرا اصل علت و معلول مبناى همه مقاصد علمى، و مبناى علم توحیدو ربوبیت، معاد، علم رسالت و امامت، علم نفس و ما بعد و ما قبل آن، علت تهذیباخلاق و سیاست و غیر آن است، و با انکار آن و پذیرفتن اراده اتفاقى ... پایه هاى علم و یقین و مبانى حکمت و کتاب و دین منهدم مىگردد.» 147 آن چه بر این اصل مترتب مىشود امورى جوهرى است که از جمله آنها موارد ذیلاست: 1- جریان تغییر تابع فعل ارادى و آگاهانه آدمى است و در این جهت فرقى میانانسان مادى و الهى، مومن و غیر مومن وجود ندارد، جز در محتواى تغییر و عناصر تشکیل دهنده آن و ماهیت رسالتى که حامل آن است. 2- تاریخ، چهرهاى این گونه مقدس، به شکلى مطلق، ندارد و تفاوتى میان دوره هاىمختلف آن وجود ندارد و عصر نخست تاریخ اسلام نیز اگر شخصیت پیامبر (ص) را از آن خارج کنیم که تخصصا خارج استبا سایر عصرهاى آن یکسان است مگر به اندازه اى که رسالت تغییرى را پیروى کرده و آن را در جهان محقق مىسازد. 3- در پرتو اصل تکامل و حرکت فراگیر مانعى وجود ندارد که دورههاى آینده تاریخ از آن دوره گذشته بهتر باشد. از آن جا که نمىتوانیم به نوشتههاى فراوانى بپردازیم که در این مکتب فکرىفعل آدمى و حریت او و نگرش تطورى و نه جبرى نسبتبه تاریخ را مقدس مىشمارند، ذکر نامهاى بارز آنها مفید خواهد بود، مانند نوشتههاى شهید محمدباقر صدر، [علامه ]سید محمد حسین طباطبائى، سید محمد صدر، شیخ محمد مهدى شمس الدین و شهید مطهرى، که نظرات و دید گاههاى روشنى را در زمینه تاریخ و جامعه ارائه داده اند. این علاوه بر آن وجهى است که این مکتب را متمایز و ممتاز مىسازد و آن نگرشى پیشرو نسبتبه زمان است و از ایمان این مکتب به عقیده مهدى نجات بخش ناشى مىشود. بدیهى است این مکتب منکر پى آمدهاى ناگوار رویکرد قدرى نیست که هموارهمسلمانان از آثار ناشى از آن در رنج هستند; 148 همان گونه که منکر گسترش آثارمخرب گرایشى اجتماعى استصحابى نیست. یکى از شخصیتهاى بزرگ اندیشه اسلامى درنام گذارى این حالت مىگوید: «من مىتوانم آن را: حالت گرایش استصحابى بنامم.» سپس در توضیح مراد خود اضافه مىکند که: «این گرایش استصحابى به سوى آنچه که بوده و باقى ماندن بر سابق ما را در ادامه ایفاى مسئولیت هامان ناتوانمىسازد ... [زیرا ]امت تغییر و تحول مىیابد ...، امت امروزى غیر از امت دیروز است[و این تغییر و تحول ]در زمینه فکرى، اخلاقى، روابط اجتماعى، اوضاع اقتصادى، ودر همه احوال و شرایط آن است، و چون امت امروزى غیر از امت دیروز است ما مجازنیستیم که با این همان رفتار و تعاملى را داشته باشیم که با آن داشتیم.» وى آن گاه پى آمدهاى فاجعه انگیز این گرایش را این گونه توضیح مىدهد: «گرایش استصحابى موجب مىشود که ما همواره با امتى زندگى مىکنیم که زمان آنگذشته است، با امتى که مرده است و شرایط و ویژگىهاى آن پایان یافته است. دراین صورت طبیعى است که در کارمان توفیق نمىیابیم، زیرا با امت مردهاى سر وکار داریم، و نه امت زنده حاضر.» وى مىافزاید: «باید ما این انسان زندهموجود در خارج را دریابیم، این انسانى که متغیر و متحول است و شرایط و ویژگىهایش متفاوت است لاجرم باید خود را از گرایش استصحابى فارغ و آزاد سازیم.» 149 چند نکتهاى با گرایش سکولاریستى، که این مسئله را بزرگ و هولناک مىنمایاند،باقى است که عبارت است از: 1- چرا سکولاریزم تنها در قلمرو اندیشه اسلامى این بزرگ نمایىها را انجام مىدهد و همین کار را در مورد تمدنها و نظامهاى فکرى دیگر نمىکند؟ شایدبخواهند مثالى بزنیم، مىگوییم آیا مارکسیسم که روزى بر نیمى از جهان حکومتمىکرد و مرام بیش از نصف عالم بود، نمىخواستبشریت را با گذر از مراحلتطورى پنج گانه به «اشتراک نخستین» همچون یک اصل، باز گرداند؟ آیا آن مکتبدر مراحل تکاملى خود روندى قهقرایى را طى نمىکرد تا انسان را به اصل کهنى کهخاستگاهش بود (یعنى کمون اولیه یا اشتراک نخستین) باز گرداند؟ 2- از نوشتههاى سکولاریزم گرایشى آرمان طلبانه (مدینه فاضلهخواهى)، به حق،روشن مىگردد، اما محتواى آن اندیشیدن بى مبنا است، و شروع از صفر است. اولا:اندیشه بدون اصول و مبانى وجود ندارد، و سخن از آن دروغ و وهم است، و از صفرجز صفر آغاز نمىگردد. پس تمدنى که پیشینهاى ندارد تمدن نیست، و گسستگى کاملو شامل هم وجود ندارد، و انقطاعى که ادعا مىشود تلاشهاى فریبندهاى است کهخطوط ارتباط و پیوند (به گذشته) را پنهان مىسازد، و در بهترین حالات همانگونه که در اروپا از عصر بیدارى تاکنون چنین بوده استسرپیچى موقتى بوده،زیرا اروپا بر رشدش پایدار ماند و مرام مارکسیسم و گرایش آرمانى رختبر بست،و تمدن اروپایى رفت تا آن که اصل و نسب یونانى خود را آشکار سازد، و ریشههایشرا به اصل اراده ارسطویى بودنش پیوند زند، به طورى که تمدن اروپایى معاصر خود را امتداد آن اصل و ریشه یونانى مىشمارد. 150 3- همان گونه که گرایش مطلق به تقدیس تاریخ به سکون و جمود و دورى از زمان حالمىانجامد، گرایش افراطى به مدرنیسم و انفصال از ریشه ها، نیز به نابودى منجرمىگردد. و این چیزى است که اکنون حاصل شده است، زمانى که در دوره پسامدرن،مدرنیسم به ضد خود تبدیل شده است. و همچون نمونه هایى در گرایشهاى انسانى تاریخ ستیز، به طور مطلق، که به گرایشاستهلاکى عدمى در درون امریکا، و گرایش مخرب و حمله وحشیانه به تمدنها و ملتهاى قدیم جهان میدان مىدهد، همان گونه که در خود سیاست امریکایى ظاهر مىگردد. 151
هویتیا سم هویت
در آغاز پرداختن به این نکته ما یاد کرده ایم که جریان سکولاریستى مسائلفراوانى را از قبیل هویت و رابطه با غرب 152 و موضع گیرى نسبتبه نظامجهانى 153 ، در افق خود و در ادامه جریان خود بر مىانگیزد. ما مسئله هویت را انتخاب مىکنیم تا به برخى ملاحظات در مورد آن اشاره کنیم. گرایش سکولاریستى از موضعى آمیخته با اضطرابى قابل ملاحظه با مسئله هویتبرخوردمىکند، این گرایش به پیچیده سازى میل دارد و به زبان بزرگ نمایى متوسل مىگردد و همواره مبالغه و گزافه گویىهاى بى معنایى را در برابر هویت هم چونمطلبى اسلامى بر مىانگیزد. پس در همان چهارچوب زبان خرده گیرانه خشن است که جریان سکولاریستى به قضایاىاسلام گرایان و طرح دولت اسلامى مىپردازد، هویت در نظر این جریان به سمى تبدیلمىشود در گفتارى با عنوان «دورى از سم هویت» 154 که منفى گرایى گسترده درمیان اعراب و مسلمانان و «در بینشى منفى گرایانه» 155 به سر بردن را به مسئله هویت نسبت مىدهد که [هر دسته را ]به رد دیگرى وا مىدارد. اگر هویت، سمى این گونه باشد باید از آن دورى جست و دست کم از غلظت و آثار آنباید کاست. این مسئله یکى دیگر از شخصیتهاى جریان نوگرایى و سکولاریزم را بهشکایت از گمراهى احساس نسبتبه هویتبه ویژه نزد جوانان واداشته است، جوانانىکه از ریشههاى گذشته جدا شده اند و از آبا و اجداد فاصله گرفته اند «زیرااین جوانان در عمل آبا و اجدادى نمىخواهند. این جامعه استهلاکى نیروهاى زندهآنان و نیز حس آنان نسبتبه تاریخ و هویت را از بین برده است.» 156 در متن نخست ما به حد اشباع و فوق آن، نسبتبه هویت مىرسیم، و در متن دوم بهفقر جانکاه و نابود کننده قواى زنده خود، دچار مىگردیم. این هر دو متن بهمکتب واحدى منتسب هستند، بلکه به نظمى کاملا متقارب در درون این مکتب منسوباند و از افق فکرى و زمانى متقاربى صادر مىشوند. در متن سومى، که شاید حد وسط دو متن پیشین قرار مىگیرد، هویتبه «دامى» تبدیلمىشود که نویسنده اش از آن چنین تعبیر مىکند: «من سوال از هویت را سوالىگرفتار کننده مىدانم، زیرا موضوع هویت از من مىخواهد که در گرو هویتخود ودربند معتقدات و آداب و آیین و معیارهاى ثابت رفتارى یا فکرى باشم ... و این امردسته بندىها و تقسیمهاى متداول میان افراد بشر را به اقوام و تیرهها یا بهفرقهها و ملتها یا به مناطق و قلمروها مبدل مىسازد.» 157 این منطقى شگفت آور است، زیرا با مفهوم طبیعتبشرى مخالف است همان گونه که درگذر تاریخ متبلور گردیده، و همان طور که تجربه آدمى در آن دخالت داشته است، آنچه براى آدمى مهم است کناره گیرى و مخالفتبا نظم متداول و معقول نیست. آن چهمورد تاکید حقایق بشرى از آغاز آفرینش است و از پذیرش تاریخ و حال حاضر، هردو، برخوردار است، این است که بشریتحیات خود را همواره در قالب اقوام و تیرهها سپرى کرده و به امتها و ملت هایى تقسیم شده و با هویتهاى فرهنگى و دینىو تمدنى تمایز داشته است و این وضعیتبه همین حال باقى خواهد بود تا آن گاه کهخداوند وارث زمین و هر که روى آن است گردد. خداى سبحان مىفرماید: «... اناخلقناکم من ذکر وانثى وجعلناکم شعوبا وقبائل لتعارفوا.» 158 به این ترتیب نظام آفرینش و هستى با جریان تاریخ و تمدن هم آهنگى و توافقدارد. آرى مسئله قابل طرح مربوط به طبیعت روابط میان تمدنها و فرهنگها است،که آیا با یکدیگر همزیستى یا تنازع یا وضع دیگرى دارند؟ این مسئله در جزئى از آن به مبحث هویتبرمى گردد، در عناصر تشکیل دهنده آن و در طبیعت نگرش آن به خود و دیگرى. به این ترتیب به این جا مىرسیم که هویت مسئلهاى وجودى است چه در موردموجودیت فردى یا اجتماعى یا موجودیت امت. چون موجود بى هویت وجود حقیقى بهمعناى فلسفى ندارد (به ویژه که جوهر بحث فلسفى پیرامون مسئله وجود دور مىزند)، همان گونه که به معناى فرهنگى و اجتماعى و تمدنى نیز وجود ندارد. در حقیقت آدمى تحت تاثیر این حیرت است، در حالى که همه این اشکالها و مسائلىرا که پیرامون هویت در دنیاى عرب و اسلام برانگیخته مىشود 159 ، مورد ملاحظه قرارمىدهد، و این دست کم از دو جهت است: یکى این که این همه پیچیده کردن موضوعبراى چیست، مبالغه نکرده ایم اگر بگوییم از راه بدیهیات مىآید، و آیا اشکالدر همان هویتباقى مىماند، یا در مرام و روش فرهنگى که میل به بزرگ نمایى وپیچیده کردن دارد و زبان مبهم و دور از روشن گرایى که باید فتبسیارى ازقضایا را در برمى گیرد؟ یکى از روشن فکران از این بیمارى با کلامى نافذ تعبیرمىکند و چنین مىنویسد: «مشکل روشن فکر [یکى از مشکلاتش ]معمولا این است که خودرا نسبتبه سبب آشکار و بسیط به نادانى مىزند، و از اسباب خفیه و پیچیده جستو جو مىکند، زیرا عار مىپندارد که عالمى روشن فکر به سببى ساده ایمانبیاورد که در شان عوام نادان است.» 160 جهت دومى که حیرت انگیز است این که چرا همین سخن در مورد هویت در ژاپن و چین،مثلا مطرح نمىشود و رویاهاى برانگیخته شدن نژاد زرد و تشکیل تمدن زرد[پوستان]،هرگز آنان را به حیرت نیاورده است، بلکه چرا حمله به هویت (در مخالفتبا آن وزشتشمردن آن) هند را، براى مثال، در برنمى گیرد، حال آن که مسئله هویت در آنجا آشکارتر استبه نحوى که هندیان، که انواع رفتار و زندگى و نظامهاى مختلف فکرى را دارند، با آن به سر مىبرند. چرا بحث هویت در آلمان، ایتالیا و فرانسه مشروع است، و مطلبى ضرورى براىاروپاى شرقى است، که از بردگى کمونیسم رهایى یافته، تا عامل مشارکت دادن آندر ساختن شخصیت اروپاى واحد باشد ولى در مورد مسلمانان چنین نیست؟ در آلمان، هویت تفکرى را تشکیل مىدهد که تنها به این کشور محدود نمىشود بلکهنزدیک است اروپا را هم به طور یک پارچه در برگیرد. در فرانسه اگر ساکنانمنطقه «اوکسیتانیه» 161 را نادیده بگیریم، این کشور با اندیشههاى ریشه دارهویت زندگى مىکند، به طورى که مسئله هویتحضور خود را حتى در عرصههاى رسمىنیز تحمیل مىکند: ما همه به یاد داریم که «فرانسوا میتران» در آغاز دهههشتاد، آن کشور را با شعار «فرانسه را از نو کشف کنید» رهبرى کرد; یعنى با بهکارگیرى و یادآورى ابزار سمبلیک و ارزش هایى که در خاطره ملت فرانسه گرامىاست، و شخصیتها و عناصر سازندهاى که در این زمینه به یاد دارد. حتى وقتى مابه اواخر دهه هشتاد نزدیک مىشدیم دیدیم که وزیر خارجه فرانسه «ژون برناردرایمون» نزدیک به دویست نویسنده و اندیش مند را از سراسر اروپا فراخواند تا به موضوع «هویت تمدن اروپایى» بپردازدند. 162 پس از آن نشست دیگرى در برلین برگزار شد که محور بحث در آن نشست موضوع «هویتاروپایى» بود و پى آمدش انتشار کتابى درباره همین موضوع باعنوان «آه اىاروپا!» بود که مولف در این کتاب به دغدغههاى هویت مىپردازد. 163 پس هویتموضوعى است که روز به روز ریشه دارتر مىشود، به ویژه پس از انحلال اردوگاهشرق، و افزایش شدت فشار فرهنگ امریکایى بر اروپا. مسئله هویت در فرانسه کهنه شده اما دغدغههاى سیاسى و بلند پروازى در زمینهنقش فرانسه در اروپا و ترس از استیلاى فرهنگ امریکا که در فرانسه به «تهاجمفرهنگى» 164 توصیف مىشود، آن را دوباره تحریک مىکند. در آلمان و ایتالیاموضوع هویت نظمى قاعده مند و متین یافته است و شاید به پیشینه ریشهاى این دوکشور در متن تاریخ اروپا باز مىگردد، و دغدغه هویت در آن دو کشور فراوان مىشود و ریشههاى آن دو در قرون وسطى براى اثبات «اصالت آن جوامع و استمرارداشتن تاریخ تمدن آنها با استقلال کامل از آن چه که تمدن انقلاب فرانسه خوانده مىشود» 165 یادآورى مىگردد. سوالى که از این ملاحظات برمى آید این است که: براى چیست که پرداختن به موضوعهویتبراى همه جوامع و تمدنها و فرهنگها مشروع است، اما نسبتبه مسلماناناین گونه نیست؟ یا اگر هستبا کریه نمایى یا تشکیک همراه است؟ به این جهت هویت فقط ابزارى براى نزاع و طرحى براى «بازگرداندن اعتبارخویش» 166 نیست در صورتى که مقصود منحصر کردن آن بر جهان سوم (مستضعف) و تنزیهغرب از دل مشغولىهاى آن باشد، بلکه شانى وجودى است و نیازى است که براىانسان، جامعه، امت، فرهنگها و تمدنها بدون استثنا گریزى از آن نیست، و درنتیجه درست نیست که گفته شود: «در هنگام بحرانها جریان هایى فکرى پدید مىآید که از هویت تمدن بحث مىکند» 167 و در غیر زمانهاى بحران چنین نیست. آرىدر اثناى بحرانها پیام هویت مورد تاکید قرار مىگیرد و از اهمیتبیش ترىبرخوردار مىشود، و در مراحل افول تمدن و بزرگ شدن مشکلات که احساس هیجانفزونى مىیابد، بر مسئله هویت تاکید مىگردد. و در همین نقطه است که گاهىگسستگى هایى حاصل مىشود مانند: نادیده گرفتن زمان حاضر و فرو رفتن در رویاىهویت و انتساب به گذشتهاى با مجد و عظمت، کما این که گاهى هویتبه ابعادىپیچیده در درون ذات تبدیل مىشود، اما قابل توجه است که عکس این پى آمدهاىمنفى در هویتهاى فرهنگى و تمدنى ثابتبروز مىکند که میل به تعمیم، استیلا وگسترش دارند، به طورى که امروزه هویت تمدن غربى مىخواهد هویت جهانى عصر ما باشد و بر فرهنگها و تمدنهاى انسان در سراسر عالم بتازد. به این ترتیب به همان میزانى که فضاهاى عقب نشینى خطرات در صدف خود فرو رفتن ودورى از زمان حاضر را در بردارد، همین گونه فضاهاى هویتهاى مستقر نیز خطرات تعمیم، و غلبه بر فرهنگها و تمدنها و بر هم زدن و ویران سازى آنها را دارد. اما نسبتبه شعار تبادل فرهنگى که برخى روشن فکران در دنیاى عرب و اسلام هم چونراه حلى براى مسئله هویت فرهنگى و به مثابه راه میانهاى بین انسداد وانفتاح، مطرح مىکنند، ما در شرایط موجود در جهان اسلام آن را چیزى جز دعوتىفریبنده براى پوششى بر تبعیت و وابستگى [فرهنگى ]نمى یابیم،و این تلاشى است کهدر وراى خود اهداف و برنامه هایى براى ذوب کردن هویتها و فرهنگها و بر همزدن ملتها و امتها را دارد. و حال آن که تبادل فرهنگى جز با استقلال فرهنگى،یعنى به شرط هویت ممکن نمىگردد. اندیش مند عرب «عبدالاله بلقریز» مىنویسد:«همان گونه که اقتصاد [یک کشور ]در رابطه تبعیت که آن را به اقتصاد کشورهاىدیگر وابسته مىسازد استقلال خود را از دست مىدهد، فرهنگ نیز در صورت پیروىاز فرهنگهاى دیگر هویت و استقلال خود را از دستخواهد داد. و همان طور که شرطتبادل متوازن اقتصادى داشتن اقتصاد پایدار ملى است، شرط تبادل فرهنگى نیزبرخوردارى و برپایى فرهنگ مستقل خودى است.» 168 ظن غالب این است که مشکل این گروه در مورد هویت در جهان اسلام به خود اسلام،یعنى سازنده این هویتباز مىگردد. پس ترس اینان یا از خود اسلام هم چون تمدنىرقیب تمدن غرب است، یا از این که توهم مىکنند حاکمیت هویت اسلامى همراه استبا ریشه کنى عقلانیت، و علم و پیشرفت و حقوق بشر و مساوى استبا انحطاط و جمود و گرایش به گذشته و تحجر فکرى. در پایان این بحثبه بدیهى بودن مفهوم هویت وجودى، انسانى و فرهنگى مىرسیم، وبه این که هیچ فرد یا امتیا ملتى نمىتواند بدون هویت، به معناى وجودى وفرهنگى و آن چه بر آن مترتب مىگردد زندگى کند، مگر آن که به پوچى یا بهوبالى تبدیل مىشود که جهان را ویران مىکند. نسبتبه غرب درست نیست که فارغاز دغدغههاى هویتبه سر برد. 169 پس علاوه بر این که تمدن غربى بر خردگرایى ازیک سو و بر سلطه معرفت و پیشرفت تکنولوژى از سوى دیگر، و بر لیبرالیزم و حقوقبشر از بعد دیگر استوار است، و اینها همه هویتهاى آن تمدن هستند، در وراىاینها نیز بر هویتى کلى و فراگیر و توسعه طلب قرار دارد که از وراى آن بهالغاى سایر هویتها یا دست کم اختلال در آنها مىکوشد، و از این رو ما نیاز بهارائه شواهد زیادى بر ترس غرب از اسلام هم چون تمدنى رقیب به ویژه پس از تحولات جهانى اخیر، نداریم.
نهم: سکولاریستى شدن اسلام توسط دولت اسلامى
ما معما نمىگوییم بلکه با ادعاى آشکارى از سوى جریان سکولاریستى مواجه هستیمکه مفادش این است که دولت اسلامى بزرگترین مجراى سکولاریستى شدن اسلام است. پیش از بررسى دلایل این ادعا و مناقشه در آن ها، نخستبه برخى متون و نوشتههاىحاکى از آن مىپردازیم، با این که تاکید مىکنیم «محمد آرگون» بارزترین، وشاید از نخستین، کسانى است که این ادعا را بیان کرده و به معرض بحث و بررسىنهاده است، هر چند منابع و مصادر آن در نوشتههاى غربىها درباره اسلام ومسلمانان استبه طورى که خواهیم دید. آرگون طبق عادتش از بیان شفاف اجتناب مىورزد، بلکه سخنان را در قالب بسته اىاز واژهها مىریزد که معانى را درمى آمیزد و انسجام افکار را مخدوش مىسازد،و مهم تر این که حاکى از حالت آشفتگى فراوانى نزد صاحبش است. از این رو کارتشخیص افکارش و تعیین مرادش، بسیار دشوار است. با وجود این ما تلاش خود را بهکار بستیم تا افکار وى را مبنى بر این که اسلام گرایان و بلکه مسلمانان از طریقبه راه انداختن جنبشهاى اسلامى و از گذر دولت اسلامى، و در قالب اسلامى کردنفکر بیش ترین کار سکولاریستى کردن اسلام را انجام مىدهند، تلخیص نماییم. وى در مبحثى با عنوان «اسلام و سکولاریستى شدن» 170 مفهومى را تاسیس مىکند و برآن عنوان «سکوریزم اسلامى» اطلاق مىکند، البته نه بر اساس خود اسلام، بلکه برمبناى تاریخ سیاسى، تا به این قول مىرسد که: «در واقع این دولت [دولت اسلامى]در اساس سکولاریست است، و هم چون هر دولت پدید آمده دیگر با مشکل تنظیم جامعهرو به رو است.» 171 سپس وى در مبحثى، با عنوان «به سوى کاربرد سکولاریزم براىاسلام»، به شریعت روى مىکند و مسلمانان را از گرفتن قوانین شریعت «که گویاریشهاى الهى دارد» 172 منع مىکند و صفت «اسلامى بودن» را از جریان استنباط فقهى فقیهان از راه بازگشتبه اصول نفى مىکند. وى پس از بررسى تاریخ دولت در اسلام و شریعت هم چون دو مدخل، در نظر او، به سوى«سکولاریزم اسلامى» به کار دفاعى میان تهى در مقابل غرب با معادلهاى شگفتانگیز، باز مىگردد، زیرا غربىها را از نگرش به اسلام هم چون دینى که میان دوجنبه مادى و معنوى را جمع کرده است منع مىکند، و این را عیب مىشمارد: «غربىها بر اسلام یا بر جوامع اسلامى عیب گرفته اند، که میان جنبههاى مادى و معنوى،و دینى و دنیوى خلط مىکنند» سپس به این جا منتهى مىشود که این «به اسلام بماهو اسلام یا به طبیعت جوهرى و ازلى آن باز نمىگردد» و اگر نه «اسلام هم مانندمسیحیت» 173 دینى معنوى است و رابطهاى با امور مادى ندارد، و علتبه مسلمانانبرمى گردد که از تولید تفکرى نقدى که از سکولاریستى بودن اسلام پرده برداردناتوانند، کارى که غربىها با دین و میراثشان کردند! من در همه متونى که در سخن آرگون از «سکولاریزم اسلام» بررسى کردم ملاحظه نمودمکه وى این گفتار را در سخنش با غربىها در انجمنها و نشستهاى علمى، روزنامهاى و مانند آن بیان مىدارد، و در نتیجه آمیخته با نگرانىهاى انسان شرقىمتهم در برابر استاد غربى اش، و شرمنده از دین و شخصیتخویش در مقابل قدرت و غلبه استاد، است. براى مثال مىگوید: «من کلمه سکولاریزم را از روى عمد به کار مىبرم براى آن کهدر ملا عام عقیده سکولاریستى خود را اعلان کنم ... و این به آن سبب است که جامعهفرانسوى و تفکر فرانسوى ایجاب مىکنند، و به ویژه هنگامى که گوینده مسلمانباشد، معروف است که در فرانسه و همه غرب اندیشهاى وجود دارد ... که مىگویدمسلمان نمىتواند معارض و مخالف سکولاریزم نباشد، و این براى آن است که اسلام وسکولاریزم دو چیز غیر قابل اجتماع و اتفاق هستند.» 174 آرگون براى آن که درمورد خویش عکس این اندیشه را بیان کند، اسلام را با خویش هم آهنگ ساخته وسکولاریزم را بر آن مىگستراند. از آن جا که این احساس خود کم بینى نیاز به توجیه علمى دارد تا زشتى آن رابپوشاند، مىبینیم استاد مطالعات اسلامى در «سوربن» از متهم کردن همنوعان بهواپس گرایى فکرى و نظرى خوددارى نمىکند تا دانش خویش را ثابت کند، در عینحال مىگوید: «بدیهى است گفته شود که تفکر اسلامى جارى آشکارا ناتوان است.» 175 ما نمىدانیم این بداهت را ایشان از کجا به دست آورده و با کدام مقیاس آن را ثابت کرده است! همین اضطراب با همان ادعا در درسى که وى در تالار آکادمى علوم اخلاقى و سیاسى درپاریس ارائه کرده وجود دارد، در این درس گفته است: «سکولاریستى شدن امروزه تحتپوششى دینى و شعارهاى دینى همه قلمرو اسلام را در مىنوردد، و هیچ کس این رانمىداند، بلکه برعکس مردم توهم مىکنند دین پس از مدتها غیبتبازگشتهاست.» 176 سپس در زمینه فکرى این پدیده به کار برخى اسلام گرایان استشهاد مىکند که مىکوشند میان ارزشها و اندیشهها و نظم و مفاهیم اسلامى و غربىنزدیکى ایجاد کنند، و مىگوید: «مسلمانان به طور ناخود آگاه تعالیم دینى اسلامرا به سمتى مىغلطانند که به نوعى سکولاریستى شدن، بدون اعتراف صریح به آن،تبدیل مىشود، سکولاریستى شدنى بدون اعتراف و بدون اندیشیدن به آن.» 177 مسئله به جنبه مربوط به میثاق حقوق بشر و شهروند که وى از آن سخن مىگفتمحدود نمىشود، بلکه فضاهاى اندیشه را به سوى نهادها و کارکردها و نظاماجتماعى مىشکافد. وى با بیانى جزمى و مطلق مىنویسد: «این پدیده عظیم[سکولاریستى شدن ]تنها بر تعالیم اسلامى مربوط به حقوق بشر منطبق نمىگردد،بلکه بر همه پیامها و تعالیم اسلامى دیگر نیز انطباق مىیابد. پس این پیام وپدیده رداى سنتى اسلامى را با تمام اجزا و قالبهاى آن بر همه تجربههاى سیاسى و نهادهاى جدید و تجربههاى حقوقى که از اروپا به عاریت گرفته شده، مىپوشاند.آنان با شعارهاى اسلامى و نام گذارىهاى اسلامى آن تجربهها و نهادهاى عاریتىرا مىپوشانند تا چنان پندارند که از خط [و مسیر اسلام ] خارج نشدهاند ... اماجریان سکولارسازى و سکولارنمایى در زیر این پوشش جریان یافته و راه خود را باز مىکند و على رغم همه این پوششها و غلافها هر آن چه را بر سر راه دارد، از تر و خشک، در مىنوردد.» 178 و بالاخره در متنى پیرامون تجربه امام خمینى در ایران، مىبینیم در آخر ایشانهمان دو ویژگى را داراست: یعنى نگرانى و اضطراب شخصى و احساس نقص و خود کمبینى در برابر غرب، آرگون در گفت و گوى خود با پژوهش گرى فرانسوى به تاکید مىگوید که هدف «جنبش خمینى سیاسى است و نه دینى» 179 سپس بر همین اساس مىگوید:«به همین سبب مىتوانیم از سکولارسازى فراگیر دین سخن بگوییم که درست همانکسانى که اسلام را به منظور به پیروزى رساندن انقلابى اجتماعى سیاسى به خدمتمىگیرند، به آن اقدام مىکنند.» 180 و در تناقضى آشکار و مستقیم باز مى گرددتا بگوید نص اصیل اسلامى به دلایل فراوانى بر این عملکرد ضمیمه مىشود، و درادامه متن خود چنین مىنویسد: «و اقتباس هایى که براى تایید دیدگاهشان ازقرآن به خدمت مىگیرند این تصور را درباره حرب «برابر»، تایید مىکند و ایناز راه باز آوردن دلایل دینى موجود، با نیرومندى، در این نص و بیان تاسیسىاست.» 181 آیا این منطق شگفت انگیز نیست! اگر دلایل این عملکرد اجتماعى و سیاسى با قوت درقرآن موجود است، پس چگونه است که فراخواندن و به کارگیرى آنها در عملسکولاریستى کردن اسلام تلقى مىشود! در پژوهشى که حاوى نگرشى محدود به «سکولاریستى کردن اسلام» است نخستحمله مىکندبه «رویکرد رایج و غالب امروزى [که ]بر این اساس قرار دارد که اسلام هیچ نوعسکولاریستى کردن را برنمى تابد.» 182 سپس یک باره از اسلام به جوامع اسلامى مىجهد و مىنویسد: «پس جوامع اسلامى امروزه بیش از هر وقت دیگرى در تاریخسکولاریزم [به سکولار سازى ]مبادرت مىورزند»; و از این جا به جنبشهاى اسلامىمىپردازد که پیروزى آنها را به بارور ساختن مزایاى نوگرایى مادى گسترشیافته در جوامع اسلامى نسبت مىدهد، تا آنها را این گونه توصیف کند که: «اینجنبشها در زندگى امروزى، درکارها و در نیازهاى اساسى، سکولاریست و دنیوىهستند.» پس آن گاه اعضاى این جنبشها را این گونه توصیف مىکند که اغلب آناناز طبقات پایین بر مىخیزند، و خواهان عدالت و از بین بردن محرومیت و خواستارمشارکت هستند، و مىگوید آنان «در اصل، پرچم سکولاریزم خواهى بر دوش مىگیرند[حال آن که ]عناصر زبان دین را به کار مىبرند.» 183 روشن است که این نوشته استاد اندیشه اسلامى در «سوربن» انکار مىکند که اسلامحاوى ارزشهاى عدالت و مساوات و برابرى فرصتها است، و هرگونه تلاشى را در طلباین ارزشها روشى سکولاریستى مىداند. و بحران شناخت این جا در این فهم قاصراز اسلام نهفته است، که اسلام را از زندگى کنار مىگذارد و آن را به زوایاىمهمل فردى محدود مىسازد، به نحوى که با شتاب هرگونه کار اجتماعى یا سیاسى رابه سکولار بودن توصیف مىکند در حالى که در عبارتى تایید مىکند که: «قرآن وتجربه مدینه [پیامبر(ص) ]حاوى جنبه دنیوى است.» 184 اما آن چه در این بحث اهمیت دارد این نکات تکرارى نیست، بلکه بینشى است که وىبراى ذوب کردن اسلام در نوعى نوگرایى سکولاریستى، بلکه در نهایت نابود کردن آناز راه آن چه مسلمانان از آن به غربى کردن یاد مىکنند، ارائه مىدهد، اینبینش را از راه برنامهاى متشکل از هشت اصل مطرح مىکند، که جوهر آن در اینقول او متبلور است که: «آینده سکولاریزم در اسلام به شکلى اساسى بر انتشارگسترده نوگرایى فکرى تکیه دارد، نوگرایى فکرى موثرترین و فعال ترین وسیله استبراى اقدام به ارزیابى مجدد و فراگیر اسلام.» 185 در این نگرش، ارزیابى فراگیر، همان متحول شدن به سکولاریزم است و سکولاریستىکردن با گسترش دادن نوگرایى فکرى غربى نافذتر خواهد بود، این است آن معادلهاى که آرگون پیشنهاد مىکند. نکتهاى که باقى مىماند این است که حسن ختام کلام این نویسنده به جمله «لا حکم الا لله» حاوى دلالتى آشکار است، براى همه، بر این که وى شعار اهل حکمیت(خوارج) را بازگو مىکند، کسانى که به مخالفتبا امام على بن ابى طالبپرداختند، امامى که در رد این شعار آنان فرمود: «کلمة حق یراد بها باطل; سخنحقى است که از آن باطل اراده مىشود.» و این شعار دعوتى استبراى تعمیم اینروش و سپردن قدرت هم چون طعمه اى، تنها در دستان سکولاریست ها. هنگامى که به نویسندهاى دیگر مىپردازیم مىبینیم اشاره مىکند به این کهتجربه اسلامى در درون خود سکولاریزمى پنهان دارد. از این خاستگاه «سکولاریزمنقیض بنیادگرایى نیست ... زیرا بنیادگرایى لاهوتى پوششى بر عملکردهاى دنیوى و نفىموجودیت مادى و مشروطیت تاریخى است. این سکولاریزمى پوشیده شده است.» 186 آن گاه به واقعیتخارجى مىپردازد تا اشاره کند به این که هر گرایشى براىتقدیس که با مطلق گرایى جریان مىیابد کارى لاهوتى و بنیادگرایانه است هرچنداز واقعیتى سکولاریستى برخاسته باشد، و به این ترتیب عقل گرایى و دموکراسى ونوگرایى و سکولاریزم خود به مطلقاتى تبدیل مىشوند که در نفوذ و قدرت از هیچیک از مقدسات یا سمبلهاى دینى کمتر نیستند. درباره اسلام هم به بررسى کارکرد قدرت در تاریخ مسلمانان مىپردازد، و جست و جوو تحقیق را ادامه مىدهد تا به این جا مىرسد که مىگوید این کارکرد هرگز ازشکلى «از اشکال کار سکولار سازى در فضاى اسلامى» 187 به دور نبوده است، این فضایىاست که درحوادث سقیفه به روشنى ظاهر گردید و با روش اموى و تبدیل خلافتبهحکومتى سیاسى و سپس به حکومتى سلطنتى که رداى دین برگردن مىآویزد شاهدانعطافى ریشهاى گردید. به این ترتیب به این جا منتهى مىشود که کارکرد قدرت در دوره هایى از تاریخمسلمانان کارکردى سکولاریستى و دنیوى با توجیه دینى بوده است. قابل ملاحظه است که ایشان به همین حدود بسنده و توقف کرده و به خلاف آرگون خود اسلام را به دینى سکولاریستى توصیف نکرده است. خلاصه آن چه که از دیدگاه ایشان به دست مىآید عبارت است از: 1- تاریخ کارکرد قدرت در نزد مسلمانان از سکولاریزم مستتر به اسلام دور نبوده است. 2- تجربه دینى در حال حاضر اشکالى از سکولاریزم پنهان در پشت پوشش دین را در خود دارد. 3- بنیادگرایى گرایشى به مقدس سازى و مطلق گرایى است که ممکن است موضوعش هم دینى و هم سکولاریستى، با هم باشد. هنگامى که به پژوهش گر دیگرى نظر مىکنیم مىبینیم عمیقا بر این باور است که«لائیک بودن در متن اسلام است» 188 در صورتى که معناى آن جدایى «میان دین و شرعاز یک سو و سیاست از سویى دیگر» باشد. اما «اگر لائیک بودن را به معناى تنظیم وتدوین سیاست فارغ از دین و شرع بگیریم و بر این معنا که دین خارج از امورمدنى است، و از درون و ضمیر شخص فراتر نمىرود; یعنى رابطه تدریجى میان شرع و دولت را قطع کنیم، در این صورت این معنایى است که عقل عتیق اسلامى آن را نمىپذیرد.» 189 در این متن آشفتگى آشکارى وجود دارد که ناشى از خلطى است که شاید نویسنده از روى عمد میان جنبه تاریخى و معرفتى مرتکب مىشود. هنگامى که در زمینه معرفتىوارد مىشود چنین مىپندارد که سکولاریزم از صلب اسلام است هنگامى که معنایشجدایى دین از سیاستباشد در حالى که معنایش همین است. و در بخش دوم سخنش ازرد سکولاریزم توسط عقل اسلامى یاد مىکند عقلى که آن را «عقل عتیق» مىنامد، بى آن که مرادش از این عقل را روشن سازد، و توضیح دهد که آیا این موضع خود اسلام استیا تصورات و عملکردهاى مسلمانان است. اما متفکر معروف مارکسیستى دکتر «سمیر امین» براى ما چنین فتوا مىدهد کهسکولاریزم شرط ضرورى براى فهم عقیده [دینى ]است و مىنویسد: «نتیجه تاکید بروحدت دین و دنیا در همه حالات، فهمى واپس گرایانه از خود دین خواهد بود، درحالى که سکولاریزم یعنى جدایى دین از دنیا شرط ضرورى فهم بالا از عقیدهدینى است.» 190 ماهیت نظرى وى این است که پیوند میان دین و دنیا عقیده دینى را در بند پىآمدهاى تاریخى آن محصور مىسازد، اگر حرصى براى دین هم چون عقیدهاى فردىوجود داشته باشد شایسته است آن را از دنیا آزاد ساخت، و در حوزه عقاید شخصىباقى نهاد، علاوه بر این که نزدیکى به بهره دموکراسى سکولاریستى هم چون شرطىاستبراى خروج مسلمانان از تاریخ و ورودشان به عصر حاضر، و مادام که گرایشدموکراسى سکولاریستى مستلزم الغاى همه مطلق گرایىها است، و دین نیز از مطلقاتاست، پس باید آن را الغا نمود و تنها در دایره عقیده شخصى باقى گذارد. 191 و اگر در نظر سمیر امین سکولاریزم شرط فهم اسلام است، در نظر «نصر حامد ابو زید»مساوق با فهم علمى این دین است، به این دلیل که سکولاریزم چیزى «غیر از تاویل حقیقى و فهم علمى دین نیست.» 192 در نظر نویسنده دیگرى، اسلام به صرف این که به ادیان دیگر اعتراف مىکند به یک«ایدئولوژى سکولاریستى» تبدیل مىشود، اما با سکولاریزم اروپایى تفاوت دارد:«اسلام از زاویه اعترافش به دیانتهاى دیگر، ایدئدلوژى سکولاریستى است که باتعریف اروپایى سکولاریزم، [به عنوان ]ایدئولوژى تنوع [و تکثر ]با آزاد سازىدین از دولت و استقلالش از آن، مغایرت دارد.» 193 ما بى آن که به تاویلهاى این متن بپردازیم تاکید مىکنیم که ماهیت رابطه میانآن مقدمه و نتیجه را نمىفهمیم، زیرا نمىدانیم چه تلازم منطقى و موضوعى میاناعتراف اسلام به ادیان دیگر و تحول آن به یک ایدئولوژى سکولاریستى وجود دارد؟ و دیگر این که معناى روشنى که با سکولاریزم اروپایى مترادف استبا دور کردن دین از قدرت و شئون سیاسى، و جدایى آن از دولت تحقق مىیابد، و اگر اسلام بهطورى که در متن فوق آمده است ایدئولوژى آزاد سازى دین از دولت است، پسچگونه با تعریف اروپایى سکولاریزم تغایر کامل دارد؟ یعنى اگر معناى سکولاریزم اروپایى جدایى دین از دولت است و معناى «سکولاریزماسلامى» نیز آزاد سازى دین از دولت است، پس فرق میان این دو در چیست، و وجهمغایرت تام که نویسنده متن یاد شده میان «سکولاریزم اسلامى» به قول خودش وسکولاریزم اروپایى قائل است، کدام است؟
زمینههاى اسلامى کردن یا سکولاریستى کردن
آخرین نمونهاى که به آن مىپردازیم کتاب «تجربه اسلام سیاسى» است، براى آن کهمؤلف آن با شفافیت کامل از نمودهاى سکولاریستى کردن که از راه اسلام سیاسى جریان مى یابد در سه عرصه سخن مىگوید: 1- عرصهاندیشه اسلامى و روندهاى نظریه پردازى در ابوابى از قبیل اقتصاد اسلامى،اجتماع اسلامى، اداره اسلامى، سیاست اسلامى و سایر زمینههاى کار نظرى. 2- میدان عمل جنبشهاى اسلامى که اسلامى بودن آنها صرف نام است و بس. وگرنه درماهیت جنبشهاى سیاسى اجتماعى هستند که ربطى به اسلام ندارند و عملکرد آنهاهمانند هر جنبش سکولاریستى دیگر کارکردى وضعى است. 3- عرصه دولت اسلامى: در مورد عرصه اول نمونهاى را بر مىگزینیم که به اقتصاداسلامى مرتبط است، زیرا مولف کتاب «تجربه اسلام سیاسى» در فصل هشتم بحثخود کهعنوان «اقتصاد اسلامى بین اوهام و بلاغت» به نظرى معتقد مىشود که در آن به اینسخن منتهى مىشود: «هنگامى که در دست آورد اسلامى کردن اقتصاد ایران دقت نظرمى کنیم ملاحظه مىکنیم که اسلامى کردنى سطحى بوده است.» 194 جوهر کلام این نویسنده این است که تفکر اسلامى از ساختن اقتصاد اسلامى ناتواناست، و هنگامى که به تجربه عملى در ایران مىرسد، بر او آسان مىنماید کهبگوید این تجربه با خلایى نظرى در عرصه اقتصاد مواجه شده است، پس از آن کهناتوانى تفکر اسلامى را از تولید ساختار اقتصاد اسلامى مورد تاکید قرار دادهاست. از این رو این تجربه پس از «ناکامى» اندیش مندانش واژهاى که در چند جا موردتاکید قرار مىگیرد! راهى جز پناه بردن به اسلامى کردن، از باب اضطرار و بهانگیزه نیازهاى موجود براى هم آهنگى با شعارى که سرداده استیعنى شعار دولت اسلامى، در پیش رو ندارد. بهره این تجربه در زمینه اسلامى کردن بیش از بهره آن در زمینه اصالتبخشیدننظرى به خود، نبوده است، زیرا اسلامى کردن کارى جز تاباندن رنگى اسلامى به طورقشرى بر آمیزهاى از دو اقتصاد سرمایه دارى و اشتراکى، انجام نداده است، و درنتیجه تفکر اسلامى نمونهاى براى سکولاریستى کردن پنهان در پشتشعارهاى اسلامى را ارائه داده است. نویسنده این کتاب اعتقاد ندارد که نصیب و بهرهاندیشه اسلامىدر سایر زمینهها بیش تر از زمینه اقتصاد بوده است، پس تلاشهایى که براى ساختن ابواب نظرى پیرامون جامعه و سیاست و تغییر و تحول و فرد به همان سرنوشت جریان اسلامى کردن اقتصاد محکوم است. آن چه من اعتقاد دارم این است که مهم ترین موضوعى که این کتاب در این زمینهنگاشته است موضوعى است که با عنوان نقش «روشن فکران جدید» در اجراى سکولارسازىآورده است. نقش این روشن فکران هم چون حلقه میانهاى است که خلایى را پرمىکنند از جهت ناتوانى دسته عالمان سنتى در برخورد با قضایاى جامعه و مسائل نوبه نو، و در عین حال در موقعیتى قرار مىگیرند که نقیض موقعیتها و مواضع دسته روشن فکران غرب گرا است. و این دسته [حد وسط ]برحسب تحلیل آن کتاب از سه وجه با مشکل مواجه هستند، که این وجوه عبارت اند از: مرجعیت، مشروعیت و نقش. پس این گروه میانه گرچه نقش موثرى ایفا مىکردهاند، اما ملاحظه مىشود کهمرجعیت علمى و دینى آنان نا استوار است، بلکه بر حواشى فرهنگى و اندیشهاىفراخناک به سر مىبرند; به عکس عالمانى که به مرجعیت نصوص دینى وابستهاند، و غرب گرایانى که به مرجعیت نص و مرام و روش غربى منتسب هستند. و نظر دقیق این نویسنده، این است که آن «روشن فکران جدید» هنگامى که به کارخود ادامه مىدهند بى آن که مشکل مشروعیت و مرجعیت علمى را حل کنند پس بهحلقهاى فعال در آن چه که بر آن «سکولاریستى کردن اسلام» اطلاق مىشود، تبدیلخواهند شد. از دیدگاه ما تجربه اسلامى معاصر در هر مکانى از وجود این مشکل پرده برمى دارد.پس روشن فکر اسلامى جدید مطالعه علمایى سنتى و روشهاى آن را در برخورد بااصول و فروع اسلام رد مىکند، و در همان وقتبا عرصههایى مواجه مىشود که ازاو مىطلبد تا رایى را ارائه کند که در اصل داراى آن نیست. نکته دقیق این است که ما متوجه باشیم این مشکل همواره روز افزون مىگردد درحالى که ما مواجهیم با اشتیاق به شناخت نظر و مواضع اسلام چه در درون عرصهحیات اسلامى یا از خارج، که در خلال انجمنها، کنفرانسها، مطالعات و پژوهش هاو توجه روزنامهها و نشریات به اشتیاق به اسلام شناسى و اسلام خواهى دیده مىشود. و در حالى که مراکز دینى سنتى ناتوانى همواره آشکارى را نشان مىدهند،روشن فکر دینى برانگیخته خواهد شد تا این خلا را به نحوى پر کند که هموارهاصالتبینش اسلامى را از جهت عقیده و فقه و مفاهیم و نظریات منعکس نمىکند،بلکه شاید نقشى زیان بار بر روند اندیشه اسلامى و عملکرد اسلامى داشته باشد.بدیهى است ما نمىتوانیم تنها بر اسلام خواهى اکتفا کنیم، بلکه مطلوب این استکه نهادهاى علمى اسلامى را به سطح قابل قبولى ارتقا دهیم، همان گونه که برروشن فکر مسلمان است که خود را از نو بهاندازه کافى آماده و به معارف اسلامى مجهز سازد تا بتواند به اظهار و ابداع نظر بپردازد. اکنون به قسمتسوم مىپردازیم که کتاب یاد شده در آن از نقد تجربه عملى اسلام در ایران و سکولار سازى پنهان در آن، طبق نظر این کتاب، سخن مىگوید. از میان نکتههاى فراوانى که مطرح مىکند یکى را که شاید مهم ترین آنها استبر مىگزینیم. این پژوهش گر میان آن چه منطق انقلابى و منطق دولت مىنامد ازیک سو و شریعت از سوى دیگر جدایى ایجاد مىکند و معتقد مىشود که ایران درتجربه خود در انقلاب و دولتبه این دلیل پیروز شد که ضرورتهاى انقلاب و دولترا بر ضرورتهاى شریعت مقدم ساخت. و این «چیزى بود که انقلاب اسلامى را از بنبستهاى همیشگى اسلام سیاسى و راههاى مسدود آن دور ساخت.» و بر اساس آن قانوناساسى را بر پا مىسازد و قدرت و ابزار اعمال آن را توزیع مىکند. و خاستگاهاین کار، آن است که این مسائل همه، حاکى از قالبهاى وضعى سکولاریستى هستند کهشریعت را به عقب مىرانند، و احیانا با آن مخالف هستند. به عنوان مثال مىنویسد: «واقعیت این است که در ایران این قانون اساسى است که جایگاه شریعت را تعیین و تحدید مىکند و نه عکس آن.» 195 وى امام خمینى را صاحب این نظریه مىداند که قائل به مقدم ساختن منطق دولتبر احکام شرعى است. نقطه اشتباه به عدم فهم دقیق نویسنده یاد شده از نظریه ولایت فقیه باز مىگرددکه مبناى نظریه دولت است. از این رو وى هر فرمان یا تصمیمى را که از سوى امامخمینى یا از سوى نهادهاى دولت صادر مىشود قالبى وضعى تفسیر مىکند که ربطى بهشریعت ندارد. در حالى که بنیان گذار جمهورى اسلامى حکومت اسلامى را به خودى خودیکى از احکام اولیه، و بلکه از مهم ترین آنها، مىداند، و این حکم اولى،یعنى حکومت اسلامى، از این جهتبر همه احکام فرعى مقدم است. [امام خمینى ]مىگوید: «حکومت ... یکى از احکام اولیه اسلام است، و بر همه احکام فرعى، حتى نماز و روزه و حج مقدم است.» 196 این که حکومتخود از احکام اولیه است، به نحوى که بر همه احکام فرعى تقدمدارد، غیر از آن چیزى است که این نویسنده فهمیده است و اولویت دولتبر شریعترا بر آن مترتب ساخته است. در حقیقت آن چه امام خمینى با تاکید بر این کهحکومت از مهم ترین احکام اولیه است، انجام داده، حاوى تاکید بر اولویتشریعتاست نه عکس آن، و اولویت دولت در منطق او از آن جا سرچشمه مىگیرد که در زمرهاحکام اولیه است و مشمول اولویت و تقدم آن احکام است. و تقدم و برترى آن بهمعناى تقدم دولتبر شریعت نیست، آن گونه که این نویسنده فهمیده است، بلکه بهمعناى برترى حکمى از احکام اولیه شریعتبر سایر احکام فرعى است. پس وقتى اماممى گوید حکومتیا دولتحتى بر نماز و روزه و حج مقدم است مقصودش ریشهکنىشریعت و کنار نهادن آن به نفع ساختار دولت وضعى نیست، بلکه مرادش مقدم کردنحکم اولى بر حکم فرعى است، و در نتیجه مقدم و موخر ساختن و تعیین اولویتهامیان دولت و غیر آن، بر حسب نظریه امام خمینى، در قلمرو و حوزه خود شریعتانجام مىگیرد، و در چهارچوب آن چه که قاعده تزاحم در ترجیح و تقدیم اهم برمهم در درون همان نظام شریعت صورت مىگیرد. هرگاه از این اشتباهى که بسیارى از پژوهش گران در آن واقع شدهاند درگذریم وبه اصل قضیهاى بپردازیم که کتاب یاد شده و متون دیگر برمى انگیزند; یعنى اینکه قانون اساسى و چهارچوبهاى دولت و دستگاهها و نهادها و تصمیمهاى آن، همهنیازهاى وضعى جامعه است، و در نتیجه سخن از اسلامى بودن آنها و اسلامى بودندولتى که پاسخ گوى آن نیازهاستبى معنا خواهد بود; به ویژه که این دولت نیزتقریبا بر همان نظمى جریان مىیابد که اداره دولت در سایر جوامع وضعى پدیدآورده است، خواهیم دید که این دیدگاه از سه جهت، دست کم، به دقت نیازمند است، که عبارتاند از:
نخست: عدم درک مقوله مشروعیت در اندیشه سیاسى اسلام، پس اگر نقادان این مقوله را درک کنند بسیارى از مشکلات حل خواهد شد. بنابراین نخستین اصل هویتسیاسى اسلام (دولت، حکومت، نظام) در مشروعیتى که برآن قائم است تجسم مىیابد. پس آن گاه که مقوله شرعیت تحقق یابد سایر نهادها ودستگاهها و پیرو آنها تصمیمها رنگ شرعى به خود مىگیرد که از شرعیت اصل آنهویتسیاسى ناشى مىشود. عکس این نیز کاملا درست است; به این معنا که با فقدانشرعیت ویتسیاسى همه نهادها و دستگاهها و قالبهاى اجرایى و ادارى وتصمیمات ناشى از آنها شرعیتخود را از دست مىدهند. به این ترتیب به این جا مىرسیم که در تمایز میان هویتسیاسى اسلامى و هویتسیاسى سکولاریستى نخستین نکته و بلکه اصل موضوع شرعیت است. پس دولت اولا وبالذات اسلامى است در صورتى که بر قالبى از قالبهاى شرعى مبتنى باشد، وسکولاریستى است هنگامى که فاقد وصف شرعیتباشد، پس آن گاه نوبتبه نقش سایرنقاط جدایى و تمایز میان این دو ساختار مىرسد. درباره ساختارى که تجربه اسلامى در ایران ارائه کرده است، مشروعیتحکومت و نظامو دولتبه ولایت فقیه مربوط مىشود. و در نتیجه اصول قانون اساسى و تصمیماتمجلس شوراى اسلامى و مجمع تشخیص مصلحت، و دستگاههاى دولتبا قالبهاى اجرایىو ادارى، دست کم از دو راه کسب مشروعیت مىکنند: نخستبا امضاى [ولى] فقیه، همدر اصل وجودشان و هم در تصمیمهاى ناشى از آنها، و وجه دوم کسب مشروعیتبهاین است که این تصمیمها وقتى از سوى نهادهاى مسئول صادر شود، نوعى از انواعفقه تلقى مىشود، که در ایران در حال تکامل یافتن است و به نام «فقه حکومتى»شهرت مىیابد، که مىتواند هم احکام صادره از ولى فقیه را که در راس حکومتقرار دارد، در برگیرد و هم شامل احکام صادره از نهادهاى وابسته به ولى فقیه و دولت مىگردد.
دوم: این شریعت اسلامى است که اذن به کارگیرى این نوع از فقه را با تفویض صلاحیتبه ولى امر، داده است (ولى امر یعنى حاکم شرعى در دولت اسلامى یا نهادهاىوابسته به او) صلاحیتى که به موجب آن به قانون گذارى در مورد آن چه که جامعه ودولتبرحسب مصالح تغییر یابنده نیاز دارد، اقدام کند. این احکام و قوانین گرچه به خودى خود جزئى از شریعت ثابت الهى نیستند، اما اذنبه آنها داده شده و شرعیتشان شناخته شده است، و وجوب اطاعت از آنها از باب وجوب اطاعت از اولواالامر است، و نه از باب آن که جزئى از شریعت اند. بنابراین، آن چه از ناحیه فقیه و نهادهاى دولت صادر مىشود، و آن چه قانوناساسى حاوى آن است، مقولههاى سکولاریستى که این پژوهش گر عقیده دارد، نیستند،بلکه عملکردها و مقولههایى هستند که شریعت از پیش در فرمولهاى ثابتخودمعرفى کرده است، و به موجب آن حکومت و ولایت از احکام اولیه هستند، و ولى امربراساس ضوابط معین صلاحیت تصمیم گیرى دارد، و در نتیجه شریعت است که به اینمقولهها به تمامى شرعیتبخشیده و در چهارچوبى معین قرارداده است. پس چنین احکامى به شیوهاى خودخواهانه مطابق با میل حاکم اسلامى، و به شکل وکیفیتى که اراده شخصى فقیه تعیین مىکند صادر نمىشود، و نیز به مقتضاى منطقدولت، به شکلى مطلق و بى حد و مرز، به طورى که نویسنده کتاب «تجربه اسلامسیاسى» مىگوید، صادر نمىگردد، بلکه تابع ضوابط است و پس از آن نیز از نظرفقیهان شش گانه در شوراى نگهبان مىگذرد. و مادام که آن قوانین و تصمیمها تابع مصلحتهایى باشد که جامعه و حکومت ایجاب مى کند، منوط به تصمیم مجلس شورا و مجمع تشخیص مصلحت است.
سوم: بار دیگر این نکته را یاد آورى مىکنیم که نظام حکومت در اسلام تابع تصورىواحد و معین همانند آن چه که در احکام ضرورى اسلام هم چون نماز، روزه، حج ومانند آن است، نیست، بلکه مسئلهاى نظرى بوده و تابع اجتهادهاى صاحبان صلاحیت و اهل فن است.
آن چه ما اعتقاد داریم بارزترین نظریههایى است کهاندیشه سیاسى اسلام در مورددولت پدید آورده است، و آن این است که اسلام شکل اجرایى و رژیم معینى را براىدولت معین نکرده است، بلکه شکل حکومت را تابع تحول و تکامل دانش و فن بشرى ونظر کارشناسان در هر عصرى قرارداده است. و به تعبیر علامه طباطبائى شریعت اصلحکومت و ضرورت آن را هم چون اصلى ثابت دربردارد، اما شکل حکومت متغیر است، وشایسته نیست که شریعت در مورد موضوعى ذاتا متغیر موضعى ثابت از پیش اتخاذ کند،طباطبائى مىنویسد: «اسلام از آن جهت که شریعتى ثابت است چهارچوب معینى رابراى حکومتبیان نکرده تا تبعیت از آن واجب باشد و نه غیر آن، زیرا شریعتحاوى عناصر دینى ثابت است، از این رو به قضیه شکل حکومت هم چون موضوع متغیر مىنگرد که در جوامع برحسب تکامل و پویایى تمدنها قابل تحول و تبدل است.بنابراین شایسته نیست که شریعت در قضیهاى که طبعا متغیر شناخته مىشود موضعى ثابت داشته باشد.» 197 اما سید محمد باقر صدر در منظومه نظرى خود که با اجتهادش به آن رسیده استاصطلاح «منطقه فراغ» را پیشنهاد مىکند که شامل متغیرهاى زمانى در سطح دستگاههاى اجرایى و ادارى و در سطح تصمیمها مىگردد. 198 معناى این رویکرد آن است که اسلام خود «منطقه فراغ» یا عرصه متغیر را در نظامحکومت تعیین کرده است، و اگر موضوع چنین است، پس آن چه که آدمى با موافقت واذن شریعت انجام مىدهد، کارى سکولاریستى به شمار نمىآید، بلکه کارى بشرى است که مباح بوده به دانش و آگاهى آدمى سپرده شده است. اما انتخاب در زمینهاى به دلایل متعدد و انتقال از گزینشى به گزینش دیگر ربطىبه سکولاریزم ندارد، بلکه این انتخاب حرکتى در درون چهارچوب اسلام است و همان تنوع در اجتهاد است که اجازه داده شده است.
عرفى شدن فقه!
از همین افق مىتوان گرایشى را که گمان مىکند فقه به سمت «عرفى شدن» پیش مىرود (یعنى رنگى عرفى، دنیوى و سکولاریستى مىیابد)، رد کرد. به موجب این گمانهر چه رابطه میان دین و سیاست استحکام یابد فقه بیش تر به سوى عرفى شدن مىرود، به طورى که این عرفى شدن به هر اندازه که دین در زمینه سیاست پیش برود،گسترده تر مىگردد، تا آن که در دولت اسلامى به بالاترین حد خود مىرسد. 199 پس طبق این ادعا فقه اسلامى در قالب شیعى آن در طول تاریخ خود بهاندازه زمانرونق نظریه ولایت فقیه و برپایى دولت اسلامى برپایه این نظریه، شاهد عرفى شدننبوده است. طرف داران این گرایش براى ادعاى خود به موارد ذیل استدلال مىکنند: 1- رشد عظیم فقه مصلحت در قلمرو تجربه عملى ایران. پس بسیارى از امور از راهقوانین مصوب مجلس شورا و مجمع تشخیص مصلحت و سایر نهادها، و به دور از فتاواىفقیهان، مورد تصمیم گیرى واقع مىشود، و این نهادها مصلحت عقلانى جامعه و دولترا هم چون مناطى براى تصمیمات خود قرار مىدهند، و این امر به استحکام ویژگى عقلانى آن تصمیمات به جاى ویژگى شرعى آنها منجر مىشود. 2- مادام که فقیه در دولتى که بر پایه ولایت فقیه استوار است در راس هرم قدرتباشد، و مادام که مسائل عمومى در جامعه و اقتصاد و روابط داخلى و خارجى بهدولت مربوط باشد در این صورت احکام تابع تصمیمات دولتخواهد بود و نه تابعاجتهادات و فتاواى فقیهان، به طورى که براى مراجع و فقها جز در حوزه احکامفردى جایى براى عمل باقى نمىماند. و این تمرکز عظیم مرجعیت دولت در جامعه،حتى اگر فقیهى در راس آن باشد، به دور کردن حاکمیتشریعت با اختلال در فقه، و بسط مرجعیت نهادهاى دولت و قوانین و تصمیمات آنها به ضرر اصل شریعت منجر مىشود. اعتقاد این دیدگاه آن است که دولت ولایت فقیه برانگیخته عرفى شدن شریعتبهواسطه ضرورتهاى زمان است، مادام که مىخواهد سلطه خود را در شرایط جارى واوضاعى نهادینه کند که شاهد تحول عظیم اجتماعى و پیشرفت گسترده صنعتى واستحکام روز افزون پایههاى خردگرایى، و رشد فراوان مقولههاى مصالح ملى است;یعنى دولتبیش از آن که محکوم به ضرورتهاى شرع باشد محکوم ضرورتهاى زماناست، و در نتیجه هر نوع تحکیم دولت عصرى به طور بدیهى به تضعیف شریعت مىانجامد. به این ترتیب این دیدگاه به این جا مىرسد که مىگوید: «اصل ولایت مطلقه فقیه آخرین و مهم ترین تلاش در عرفى شدن فقیه شیعه است.» 200 مناقشه و نقد این دیدگاه به همان اصولى منتهى مىشود که ما اندکى پیش به آناشاره کردیم، زیرا این دیدگاه در جوهر خود با نظرى که نویسنده کتاب «تجربهاسلام سیاسى» و سایر شخصیتهاى این جریان ارائه دادهاند تفاوتى ندارد. و با وجود این مىتوان آن اصول را به چند ملاحظه سریع معطوف ساخت: 1- فقه مصالح یا فقه حکومتى که به مصلحتها تکیه دارد، در فقه شیعى ضعیف بوده است و این از یک سو به دلیل فقدان هویت و موجودیتسیاسى، و از سوى دیگر به سبب حساسیت این مکتب نسبتبه فقه مصلحت نظر به افراطى که برخى مکاتب فقه سنى در این زمینه به آن مبتلا شدهاند، بوده است. با تحقق این تجربه لاجرم باید این بخش از فقه فعال شود، و فعال ساختن آن هیچرابطهاى با عرفى شدن فقه (یا به زبان صریحتر و روشنتر سکولاریستى شدن آن)ندارد بلکه از سرگرفتن نوعى کار فقهى است که ضعیف و کم رنگ شده بوده است. 2- ما معنایى براى این نوع انحصار ناپسند عقلانیت، و اصرار بر منحصر کردن آن بهغرب نمىشناسیم، و گویا بشریت، پیش از عقلانیت غرب تمام عمرش را در تاریکىهاىجهل مىگذرانده است، و هیچ شکلى از اشکال رفتار عقلانى را نمىشناخته است.اصول استنباط فقهى از همان آغاز معانى عرف عقلانى و سیره عقلا را شناخته است، واز اصول ثابت فقیهان این بوده است که احکام، دایر مدار مصالح و مفاسد واقعىاست. پس نمىدانم معناى این همه فریاد چیست در صورتى که رویه فقهى جارى بهاصول مورد اعتماد خود در استنباط، یعنى عرف عقلا و سیره عقلا و معیار مصالح و مفاسد تمسک مىکند، و این چه ربطى به عرفى شدن و سکولاریستى کردن دارد؟ 3- درست است که اسلام به مصالح و مضرات دنیوى اکتفا نمىکند اما نظر به شمولاسلام بر دنیا و آخرت، و فرد و جامعه، و عبادات و معاملات، و امور مادى ومعنوى، آنها را نادیده نمىگیرد، و در نتیجه آن تعارضى که نظریه این نقادانبر آن استوار است از موضع معرفتى نادرستى بر مىخیزد که اسلام را به بعد معنوى،اخروى، فردى و عبادى و غیبى و مانند آن در مقابل بعد مادى، دنیوى، اجتماعى،معاملاتى و عقلانى منحصر مىکند. این نوع نگرش به دین از نگرش غربىها بهمسیحیتبه طور خاص و به ادیان به طور عام، به عاریت گرفته شده است و ربطى به اسلام نداشته و بر آن منطبق نمىگردد. 4- بدیهى است داعیان طرح دولت اسلامى آن دولت را براى این عصر، و نه در تاریخ،مى خواهند، در نتیجه این دولت لاجرم باید از آخرین دست آوردهاى دانش و فن بشرىدر آن چه که به زمینه شکل، نهادها، چهارچوبهاى اجرایى و ادارى، ابزارهاىتصمیم گیرى مربوط مىشود، استفاده کند، و هم چنین در سایر امورى که به جنبهپویایى مربوط مىشود که با پیشرفت تمدن دگرگون مىشود، و دولت اسلامى بدونبدعت آورى و بدون ترس از وقوع در عرفى سازى و سکولاریستى کردن شریعتبه آنتمسک مىکند، زیرا این خود شریعت است که آن را اجازه داده استبه طورى کهاشاره کردیم، بلکه عدم تمسک به اسباب عقلانى و به آخرین دست آوردهاى دانش بشرىرا، در ابعادى که شریعتبه آن واگذار کرده است، تخلف از احکام خود مىشمارد. برخى از افکارى که اسلام را در حوزهاى محدود منجمد مىسازند و فقه را منحصر بهامور فردى مىکنند علاجى براى بیدارى و توجه عقول مسلمانان است و با ترساندنآنان از عرفى شدن و سکولاریستى شدن، آنها را به تحجر و جمود و منفى گرایى مىکشانند. ما توجه داریم مرافعاتى که این جا مطرح مىکنیم در مقام دفاع از اصول است، ونه خطاهاى عملى و انحراف و افراط و تفریطهایى که ناشى از عملکردها است. پسخطاها موجود است و مجرد سردادن شعار اسلام به معناى مصون بودن از انحراف، نهدر عرصهاندیشه و نه در قلمرو حرکت اسلامى و نه در حوزه دولت اسلامى، نیست. پساین حوزهها در معرض همه امورى قرار مىگیرند که تجربههاى دیگر بشرى نیز قراردارند. و به تعبیر شیخ محمد غزالى: «ما در اثناى پژوهش اسلامى خود فرق میاناسلام و اندیشه اسلامى، و میان اسلام و حکومت اسلامى را تشخیص مىدهیم ... اسلام، وحىمعصوم و تردیدناپذیر است، اما اندیشه اسلامى کار فکر آدمى در فهم اسلام است، وحکومت اسلامى کار قدرت بشرى در اجرا است و این دو هیچ یک از عصمتبرخوردارنیستند.» 201 بنابراین، آن قولى که گرایشهاى سکولاریستى در این زمینه مىگویند درست نیست که«شریعت اجتهادهاى بشرى است که به مصلحت دنیوى جامعه توجه دارد.» 202 اولا: براىآن که شریعت احکام ثابتخدا است که کم و زیاد نمىشود و تغییر نمىیابد و ایناجتهادات بشر و فقیهان نیست. ثانیا: براى این که اجتهادهاى فقیهان که بهمصالح دنیوى متغیر مسلمانان مىپردازد، به جنبه پویایى مربوط مىشود که مىتواند پیرو تغییر مصالح، پیوسته تغییر یابد، و جزیى از شریعت نیست. ثالثا:کار اجتهاد که به فقها سپرده شده است کارى کاملا دینى است که شرعیتخود را ازاصل دین مىگیرد و امرى است که شریعتبر فرض وجوب عینى یا کفایى به آن ترغیبمى کند، و در نتیجه درست نیست که گفته شود این کار «اجتهادى بشرى» است و بس،بلکه «اجتهادى دینى» است که دین مقرر کرده و به فقیهان سپرده است، که صلاحیت لازم براى کار استنباط و کشف احکام فقهى را دارند.
مایل هستم این فقره را با متنى از استاد «طارق بشرى» پایان دهم که به ردگرایشى مىپردازد که در توجیه ادعاى خود مبنى بر عرفى شدن و وضعى شدن شریعتبه این سخن متوسل مىشود که «شریعت اجتهادهاى بشرى است.» وى مىگوید:«بنابراین قول به این که شریعت اجتهادات بشرى است نتیجه نمىدهد که آناجتهادها یک نظام وضعى را تشکیل مىدهند، زیرا معیار بیان فرق در این جا، آن اصلى است که براى توجیه نظام قانون گذارى به آن رجوع مىشود، و اندیشه قانون گذارى اسلامى با اقرارش به وجوب مراعات شرایط زمان و مکان و جلب مصالح و دفع مفاسد، مناط شرعیت را اعتراف به احکام منابع اولیه و استنتاج از کلیات آن مى داند و این جاست که وجه تمایز و تفاوت میان آن و گرایش وضعى ظاهر مىشود، و نادیده گرفتن این وجه فارق فایدهاى در بر ندارد.» 203
خاتمه و ملاحظات
دیدگاههاى مکتب سکولاریزم در این زمینه به امور ذیل منتهى مىشود: 1- اندیشه اسلامى شاهد انواعى از سکولاریزم پنهان در پشتشعارهاى اسلامى کردن وزمینههاى اصالت جویى نظرى است. این سکولاریزم اندیشه در گستراندن قشر اسلامىسطحى بر میثاقها و علوم وضعى ظاهر مىشود، پس ما در برابر میثاق اسلامى حقوقبشر، علوم اجتماعى اسلام، روان شناسى اسلام و مانند آن قرار داریم. 2- جنبشهاى اسلامى خود به سکولاریستى کردن پنهان در وراى اسلامى بودنشان اقداممى کنند، زیرا این جنبشها در حقیقت جنبشهایى سیاسى اجتماعى هستند که باانتساب به اسلام و انحصار عرصه کار دینى به عملى وضعى مىپردازند. 3- علاوه بر سکولاریزم اندیشه و سکولاریزم عملى که در درون قلمرو اسلامى واقع مىشود، مکتب سکولاریزم بر این گمان است که دولت اسلامى خود بزرگترین راهسکولاریستى کردن است، یعنى سکولاریستى کردن قانون گذارى، عرفى کردن شریعت،سکولاریستى کردن فکر و عمل به نحوى که به طور تفصیلى بیان گردید. برخى از آنان (سکولاریستها) بر این باورند که پدیده سکولاریستى کردن در نظاماسلامى به تجربههاى معاصر محدود نمىشود، بلکه به تجربههاى تاریخى کاربردقدرت توسط مسلمانان نیز امتداد مىیابد، به طورى که گرایش سکولاریستى بر عرصههاى مهمى از اشکال حکومت اسلامى در تاریخ غالب بوده است. پس ما در برابر ادعایى قرار داریم که گمان مىکند سکولار سازى گستردهاى وجوددارد که بر روند جنبش اسلامى و عملکرد آن، و در عرصهاندیشه اسلامى، و در قلمرودولت اسلامى در شکل تاریخى و جارى آن دامن مىگسترانده و در نهایتبه عرفى شدنشریعت و کنار زدن دین از راه خود دین و به واسطه خود دولت دینى منجر مىشود. در آن چه گذشت ما این ادعا را تابع مجموعهاى از اصول نقدى کلى قرار داده ایمکه از مواضع مختلف ناشى مىشود، و اکنون مفید مىدانیم که موضوع را به مجموعه دیگرى از ملاحظات پایان دهیم: 1- ما جریان نسبت دادن جهل را به مسلمانان در مورد مراد و معناى سکولاریزم ردمى کنیم، این کارى است که برخى با تلاش از وراى عالم نمایى گزاف خود، یا براىگمراه ساختن و باز داشتن شعور مسلمانان از ادراک معانى مستقیم سکولاریزم، درپیش گرفته و ادامه مىدهند، به طورى که اینان سکولاریزم را به طلسمى مانندکردهاند که هیچ پژوهش گر مسلمانى قادر به شکستن آن و احاطه بر رموزش نیستبراى آن که «سکولاریزم در حوزهاى قرار مىگیرد کهاندیشه اسلامى تا کنون در آنتفکر نکرده است.» 204 حتى این عالم نمایى آنان را واداشته است که محققانى درسطح «محمد عابد جابرى» و «حسن حنفى» را به جهل نسبتبه معناى سکولاریزم متهمسازند «زیرا این دو استاد معروف در سطح حسن حنفى و جابرى نتوانستهاندسکولاریزم را آن گونه که تاریخ اندیشه اسلامى و مقارنه علمى و موضوعى آن باتاریخ اندیشه مسیحى و سپس غربى اقتضا مىکند ارائه دهند.» 205 باید از آرگون بپرسیم که چرا در برابر هر قضیهاى که قرار مىگیرد، حتى اگرقضیهاى آشکار و واضح باشد، فریاد بر مىآورد. این نسبت جهل دادن، که ما ردمى کنیم، زشت و ناپسندترین فریادى است که به بحث فکرى در قضایاى مطروحه واردمى شود، و مسئله به این همه پیچیده سازى نیازمند نیست، زیرا هر دانشجوى مسلماندانشگاهى مىتواند به دائره المعارفها و قاموسهاى لغت و فرهنگهاى علوم واصطلاحات رجوع کند تا درباره معناى سکولاریزم و مانند آن بحثى با حجم یک کتابگردآورى کند. بنابراین، این انحصار طلبى پنهان در وراى بزرگ نمایى و پیچیده سازى مسئله و نسبت دادن جهل به دیگران، معنایى ندارد. وانگهى، چه چیزى است که «محمد آرگون» را در فهم سکولاریزم بر پژوهش گرى هم طراز«محمد عابد جابرى» و هم طراز «حسن حنفى» ممتاز مىسازد، کسانى که خود از فارغالتحصیلان دانشگاههاى فرانسه بیش از سى سال قبل هستند و چندین زبان غربى رابه خوبى مىدانند، و به زبانهاى فرانسوى، انگلیسى و آلمانى علاوه بر زبانعربى مىنویسند و تالیف مىکنند. از سویى دیگر چه چیزى است که دستآوردهاى اندیشمندان مسلمان را در این زمینهکوچک مىشمارد، در حالى که به خوبى به معناى سکولاریزم و جست و جوى آن در لغتنامههاى غربى و فرهنگهاى علوم آن جا پرداختهاند، و براى چیست که شخصیتهاىاین گرایش «سکولاریستى» توانایىهاى عقلى و ابزارهاى ادراکى خود را بالاتر ازتوانایىها و کارهاى «محمد مهدى شمس الدین» و «انور الجندى» و «یوسفالقرضاوى» 206 و پیش از آنان «مودودى» و «محمد البهى» و «محمد المبارک» در بررسى موضوع سکولاریزم در کتابهاى مستقل یا در حوزه بحثها و پژوهشهاىگسترده، مىدانند؟ باز هم من بر این اعتقادم که هر دانشجوى مسلمان مىتواند به فرهنگهاى علوم وقاموسهاى لغت رجوع کند تا از لابه لاى آنها کتابى درباره معناى سکولاریزم ازآغاز پیدایش آن و تا وضعیت موجود و جارى آن تالیف کند، بى آن که موضوع به این همه فریاد در اتهام مسلمانان به جهل نسبتبه معنا و مراد سکولاریزم نیاز داشته باشد. 2- اسلام، اسلام است و اصطلاح ترکیبى «سکولاریزم اسلامى» معناى منطقى و مفهومىندارد. پس سکولاریزم یک چیز است و اسلام چیزى دیگر، و اینها دو راه و روشمستقل هستند، و چه مناسب است جملهاى که یکى از آنان در مقابله با این رویکردنوشته است که: «اسلام، همان گونه که گفتیم، نه سکولاریست است و نه غیرسکولاریست، بلکه اسلام است، و دین است.» 207 نکته دیگر این است که شعار «سکولاریزم اسلامى» که امروزه در وسیع ترین عرصه شایعگردیده، در واقع امتداد سیستماتیک شعارها و فریادهاى پیشین است همانند«دموکراسى اسلامى» و «کمونیسم اسلامى» و «سوسیالیسم اسلامى» و سایر خردهگیرىهاى فکرى و علمى که بر اسلام تحمیل مىشد، پس آن گاه که ارزش کاربرى خود را ازدست مىداد کنار مىرفت تا عرصه را براى ادعایى تازه باز کند، و اکنون نوبتبه ادعاى سکولاریزم اسلامى رسیده است! بهتر است جریان سکولاریستى خود را به جرات و جسارت کافى مزین کند و به آن چه مىخواهد دعوت نماید و به صراحتبه آیین خود ملتزم گردد، و به سکولاریزم هم چونآیینى و روشى که برگزیده است دعوت کند بى آن که با این عبارتها و مرکباتلفظى واهى و بى اساس که فاقد نظم منطقى و مفهومى هستند اذهان مردم را بفریبد. اسلام دین خدا است و سکولاریزم آیینى بشرى و وضعى و قراردادى است، و از این دوآیین دو راه پیش روى امت قرار مىگیرد: یا دولت اسلامى یا دولتسکولاریستى. دراین میان نیرنگ و خدعه معنایى ندارد; به ویژه هنگامى که امور به انتخاب امت وطرحها و برنامههاى تربیتى براى نجات جوامع مربوط مىشود، و ملتها به کسانىکه با آنان خدعه کنند و اذهانشان را این گونه بفریبند اطمینان و اعتماد نمىکنند. 3- سکولاریزم آن گونه که بزرگان آن گمان مىکنند یک روش علمى بى طرف نیست، بلکهیک ایدئولوژى فراگیر است که از هر ایدئولوژى دیگرى چیزى کم ندارد. سکولاریزمدر سطح سیاسى و اجتماعى و فرهنگى که شخصیتهاى این مکتب به آن بشارت مىدهند،چیزى کم تر از لیبرالیسم و دموکراسى و کمونیسم و اسلام و سایر ایدئولوژىها درعرصه حیات آدمى نیست. پس یک نظام فراگیر و دعوتى کلى است که بر پایه انحصار«حق مطلق» براى خود و دفع و کنار زدن دیگران استوار است. این نگرش اگر قدرترا به دست گیرد نسبتبه اجراى منویات خود مهربان تر از هر نظام استبدادىفراگیر و کلى دیگر نیست، همان گونه که هویتهاى سیاسى مبتنى بر طرح دولتسکولاریستى بر این امر دلالت دارند. از ایدئولوژى بودن دعوت سکولاریزم اولا: لباسى علمى ناشى مىشود که این جریانمدعى آن است و مىکوشد خود را به آن بپوشاند، ثانیا: به «بنیادگرایى» دربالاترین مقیاسهاى آن تبدیل مىشود که هیچ تفاوتى با هر دعوت بنیادگرایانهدیگر ندارد، و از جمله «اصول گرایىهاى اسلامى» که مورد انتقاد آن جریان است. خلاصه طرح سکولاریستى از این دیدگاه و در صورتى که ما بخواهیم از باب جدلکوتاه بیاییم دعوتى استبراى تبدیل بنیادگرایى اسلامى به بنیادگرایىسکولاریستى! 4- اگر بخواهیم انگیزهها و امیال و مصلحتهاى شخصى و سیاسى و تربیتى پنهان دروراى دعوت به «سکولاریستى کردن اسلام» را کنار بگذاریم خواهیم دانست که خلل در«سکولاریزم اسلامى» که آنان مطرح و گمان مىکنند به لحاظ فکرى به خلل معرفتشناختى باز مىگردد، که با فهم انفرادى قاصر از اسلام و تحت تاثیر روشهاى غرب در نگرش به مسیحیتبه طور خاص و ادیان به طور عام بروز مىکند. بررسى سطح فرهنگى پیروان مکتب سکولاریزم که حاکى از ضعف و شاید جهل آشکار آناننسبتبه ساده ترین اصول و ضروریات اسلام است، این ملاحظه یاد شده را تایید مىکند و آن را به مرتبه جزم و یقین نزدیک مىسازد. اگر براى آنان فرصت کافىبراى مطالعه این دین فراهم گردد، و از ذهنیتهاى پیشین خود و فشارهاى ناشى ازنظام فکرى که به آن منتسب هستند، رهایى یابند، خودشان بى معنا و نامفهوم بودناصطلاح «سکولاریزم اسلامى» را کشف خواهند کرد و خامى این ادعا و تضاد آن را با سادهترین اصول و احکام و مفاهیم اسلام درک خواهند کرد. بر آنان است که به جاى انتساب جهل به مسلمانان و اتهام عدم درک کامل معناىسکولاریزم به اسلام گرایان، بخشى از تلاش خویش را به شناخت و فهم اسلام اختصاصدهند و از دایره جهل به این دین خارج گردند. اگر ما فرض کنیم که خلل وراى ادعاى این جریان خلل معرفتشناختى است و بس آنگاه این سخن ممکن استبازتابى داشته باشد، اما اگر با سکولاریزم هم چون یکایدئولوژى کامل برخورد کنیم که طرح سیاسى خاص خود را در مورد دولت دارد، صورتمسئله کاملا تغییر پیدا خواهد کرد، زیرا در این صورت شعار «سکولاریزم اسلامى» رابر جریانى پنهان و خزنده حمل خواهند کرد تا از راه توسل به دین و پنهان شدن در پشت آن طرح خود را به نام اسلام به مسلمانان سرایت دهند. و معنایى که بر این امر مترتب مىشود ناقض ادعاى سکولاریستها است، زیراسکولاریزم به معناى جدایى دین از عرصه حیات و همین طور از سیاست و دولت است، واینان به دین متوسل مىشوند پس برخلاف آیین سکولاریستى عمل مىکنند تا بهدولت غیر دینى برسند; یعنى به روشى دینى و غیر سکولاریستى متوسل مىشوند تا به سکولاریزم برسند! آخرین نکته مهمى که باقى مىماند مربوط به مصداق آن سخنى است که سکولاریستهادر این زمینه مطرح مىکنند. از جهت تاریخى ما منکر وجود گرایشى وضعى و دنیوىآشکار نیستیم که دامنههاى وسیعى از تاریخ اعمال قدرت را در حیات مسلمانان درگذشته، مىپوشاند. اما این گرایش، به دلیل نیازش به توجیه دینى و پناه بردنهمیشگى اش به شرعى کردن و تقدیس قدرت، تنها حاکى از انحراف از اصل است، و از تلاش براى سوء استفاده از ایمان مردم و عقایدشان و فریب آنان پرده برمى دارد.بنابراین این گرایش و عمل منحرف، خود دلیل وجود یک اصل صحیح است، و نه دلیلبر سکولاریزم اسلامى هم چون آیینى که میان جنبه مادى و معنوى و دولت و دینجدایى ایجاد مىکند. اما در حال حاضر چیزى ما را وادار نمىکند که عملکرد و تجربه اسلامى را در سهزمینهاندیشه، حرکت اسلامى و دولت اسلامى منزه بدانیم و پرده عصمت را بر آنبگسترانیم، بلکه به گمان ما خطاهاى این تجربهاندک نیست، و انحرافهایى درمتن آن وجود دارد، براى آن که تجربهاى بشرى است، وهمان گونه که در پیش یادکردم ما مسلمانان نمىتوانیم در تجربههاى جارى اسلام گرایان در چهار گوشهدنیا تنها از سود و صواب بهره مند گردیم و از هر گونه زیان و خطایى به دورباشیم، بلکه ما این و آن، یعنى خطا و صواب، را دلیل بر درستى و پاکى اصل نظرى مىگیریم که اسلام بیان گر آن است. اگر بخواهیم این ملاحظه و نکته را قدرى روشن بیان کنیم، باید بگوییم دولت اسلامىمسائل و مشکلات بسیار فراوانى را در پیش رو دارد و در این مسیر هنوز در آغازراه است. و نسبتبه جنبشهاى اسلامى باید بگوییم که نیازمند تلاشهاى پى گیرىهستند تا به جایى برسند که با اسلامى بودنشان هم آهنگ باشد. اما در عرصهاندیشه من معتقدم این روند شاهد لغزشهاى بیشتر و احیانا خطاهاىآشکار در تلاش حماسى و شتابان خود براى اسلامى کردن هرچیز، بى آن که این بینشاز صلاحیتها و قابلیتهاى کافى براى نوآورى و خلاقیت در راى اسلامى برخوردارباشد، و بدون آگاهى کامل نسبتبه اسلام از جهت عقیدتى، شریعت و اخلاق، خواهدبود. آن چه که به شدت مشکل در بعد فکرى افزوده است فراوانى توقع از اسلام چه در درونکشورهاى اسلامى و در خارج از آنها، و پیوستن شمار عظیمى از جوانان و دانشآموختگان و احیانا اندیش مندان که در گذشته مرام و آبشخورهاى متعارض با اسلامداشتهاند، به صف اسلام است، در حالى که برخى از آنان سابقه و صدارتى در تالیف، فرهنگ داشته و از بزرگان بودهاند بى آن که در زمینه معارف اسلامى از توانایى و قابلیتى متناسب با موقعیتشان و متناسب با توقعاتى که از آنان وجود دارد برخوردار باشند. وانگهى یک تخلیه دائمى در کار است که انسان را حتى اگر از مرتبهاى از صلاحیت وتوان علمى اسلامى برخوردار باشد، به بازدهى بدون بازیافت وا مىدارد، و درنتیجهاندوختههایش تمام خواهد شد بى آن که فرصتباز یافت و دریافتى به جاىآن ذخایر از دست رفته داشته باشد، پس چه رسد به مسلمانى که در اصل اندوختهاىندارد و به شیوه روش مند و منظم چیزى نیاموخته و صرفا آگاهى و مطالعاتى سطحى و گذرا دارد، و شرایط و اوضاع و احوال او را به رویکردى برانگیخته است که در آن به نام اسلام سخن مىگوید و به اسم اندیشه اسلامى مىنویسد. ملاحظات یاد شده همه نکات درستى است که باید مورد توجه قرار گیرد، اما نمىتواند مجوز قائل شدن به «سکولاریزم اسلامى» هم چون یک دین باشد، بلکه تنها موجبخطاها و انحرافهایى مىگردد که همه اصول در جهان شاهد آن هستند، بى آن کهاین امر باعث استحاله اصول نظرى آنها و منقلب شدن به ضد آنها گردد. پس چگونه است که در مورد اسلام وقتى خطایى در عملکرد مسلمانان بروز مىکند،معادله برعکس مىشود و به تحول به ضد یعنى سکولاریستى شدن اسلام حکم مىشود.
ملاحظات
در پایان این نکات، یادآورى برخى ملاحظات مرتبط با مسائل و مباحث گذشته و به طور عموم با موضع سکولاریزم مفید خواهد بود: اولا: شاید برخى موضوعات در بحثى که گذشتبه صورت مکرر یا متداخل آورده شد، و چه بسا از برخى مباحث و مسائل غفلت کردیم و از برخى به اجمال گذشتیم، و ممکناست نسبتبه بعضى دیگر اطلاع نیافتیم. این امور همه به جاى خود درست است، اما به اعتقاد ما مباحثى که در موضوعهاى نه گانه گذشته آمد شامل بارزترین اندیشههایى است که معمولا جریان سکولاریستى در گفتارها، محافل و نشریات و نوشتههاى خود مطرح کرده و مورد تاکید قرار مىدهد. ثانیا: موضوعات نه گانه گذشته میان آن چه که جریان سکولاریستى پیرامون نظریهدولت اسلامى در سابق، مطرح کرده است و آن چه که مجددا تکرار کرده یا نوآورىکرده است، در پى دگرگونى عظیمى که خود جریان سکولاریستى در زمینه رشد افکارش وتطور روشهایش، و تبلور مقولات فکرى و مواضع نظرى به صورتى حاد و خشن که طىدهههاى اخیر پیش از پیروزى انقلاب اسلامى ایران سابقهاى نداشته است، جمع مىکند. ثالثا: وقتى این مقاله درباره سکولاریستها هم چون جریانى واحد سخن مىگوید،لازم است توجه داشته باشیم که صف سکولاریزم صفى کاملا واحد بر محور نوعى واحد ازانگیزهها و افکار و باورها نیست، بلکه در درون خود شاهد تقسیمهایى در قوا وافکار و مواضع است، که به بروز اضطراب و تنافر و عدم یگانگى در برابر بعضىمسائل مىانجامد. آن چه که ما مىخواهیم مورد تاکید قرار دهیم از باب «لایجر منکم شنآن قوم علىان لاتعدلوا» این است که در صف سکولاریزم، به ویژه در دوره اخیر، جریانى وجوددارد که امتداد قطعى و نابخردانه طرح غربى است. در کنار آن جریان دومى وجود دارد که امتداد انعطاف آمیز و هشیارانه آن طرح است. لیکن میان آن دو نوع جریان نوع سومى وجود دارد، که نگران وضع امت و آینده آن است، و با حسرت و آرزو به نجات امت چشم دوخته است. اما تمام آن چه که هست ایناست که تربیت علمى و پیشینه فکرى و برخى باورهاى نادرست این جریان آن را دردرون جریان سکولاریستى قرار داده است. این نوع جریان که احساس دغدغه و مسئولیتدارد به حق بیش تر، دل مشغول وضعیت امت است تا حمله به نظریه دولت اسلامى یادفاع از طرح دولتسکولاریستى; یعنى نوعى جریان غیر متعصب است، یا با ایدئولوژىسکولاریستى تنها داد و ستد عملى دارد. از این رو در صورتى که براى این دسته ازسکولاریستها زمینه گفت و گوهاى مناسب اسلامى که میل به شدت و سخت گیرى نداشتهباشد، و شمشیر تکفیر بلند نکند تا بر سر دیگران فرود آورد، و همین طور اگراندیشه آزاد به پشتیبانى و هم کارى با تجربه دولت اسلامى بیاید و بالاترینمیزان ممکن از مقولههاى نظرى را تبیین کند و گرفتار خطاهاى بزرگ نشود، دراین صورت این دسته از سکولاریستهاى مورد نظر به مقتضاى روش عقلانى که حامل ومنادى آن هستند، به صف اسلامى وارد خواهند شد، و بلکه گاهى نوعا به صف روشنفکران اسلام گراى منادى دولت اسلامى اضافه مىشوند. دلیل عملى ما بر آن چه مىگوییم، فراوانى نام کسانى است که بالفعل از جریانسکولاریستى، آن هم در شدیدترین و افراطى ترین مواضعش، بریده و به صف اسلامپیوستهاند، حتى برخى از آنان به شخصیتهاى بارز اندیش مند در درون این صف(اسلامى) تبدیل شدهاند همانند منیر شفیق، عادل حسین، عبدالوهاب المسیرى وشخصیتهاى بسیار دیگر. بنابراین بهتر است اسلام گرایان در برخورد با صف سکولاریستى جانب احتیاط رارعایت کنند، و از بینشى روشن در تشخیص میان مواضع مختلف برخوردار باشند. زیرااسلام دینى است که به هدایت انسان در هر وضع و حالى که باشد حرص و طمع مىورزد، و اکنون امت [براى هدایت] به پایین ترین و کمترین تلاشها هم نیاز دارد.
پىنوشتها:
123. الاسلام و العلمانیه وجها لوجه، همان، ص144. 124. همان، ص150. از اشاره به اهمیت ردیههایى که دکتر یوسف قرضاوى بر شبهات دکتر فواد زکریا در این کتاب، ارائه کرده نباید غافل شویم. 125. این عبارتها و عبارتهاى بعدى را از دو بحث علامه طباطبائى که به فارسىمنتشر شده ترجمه کرده ام، بحث اول وى به نام «اسلام و نیازمندىهاى انسانمعاصر» است و عنوان بحث دوم او «مسئله ولایت و زعامت» است. متن عربى این دوبحث را مىتوان مستقیما در کتاب: مقالات تاسیسیه فى الفکر الاسلامى، نوشته سیدمحمد حسین طباطبائى، ترجمه خالد توفیق، موسسه ام القرى، بیروت 1415 ه. ص11877، ص155-189 ملاحظه کرد. 126. نک: خالد توفیق، رسالة التشیع فى العالم المعاصر، قراءة فى اطروحةالطباطبائى: الثابت و المتغیر فى حرکة الفقه الاسلامى، ص491-509 (مؤسسه امالقرى 1418ه.) در این رساله ما توانسته ایم نظریه علامه طباطبائى را با شرح و تفصیل فراوان تبیین و ارائه کنیم. 127. الدین فى المجتمع العربى، ص161. 128. منطقه فراغ و عناصر ثابت و انعطاف پذیر در تشریع، اصطلاحاتى هستند که درتشکیل نظریه شهید سید محمد باقر صدر در برخورد با شبهه ثابت و متغیر، دخالتدارند، نک: اقتصادنا، و نیز: الاسلام یقود الحیاه، موضوع: الاسلام ثابت و الحیاة متطوره، ص38. 129. بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران با دعوت به اجتهاد پویا، که عناصر زمان ومکان را مورد توجه جدى قرار مىدهد، عرصه را براى بحثها و گفت و گوهاى تفصیلىپیچیده درباره ثابت و متغیر که به اذهان متکبران گرایش سکولاریستى خطور نکرده است، کاملا گشود. این همان مقصود ما است که واقعیت و تجربه عملى خود عامل محرک و انگیزه آفرینشو نوآورى فکرى و نظرى است. براى مثال قابل ملاحظه است که دست آوردهاى کنگره اىکه درباره مبانى اجتهاد فقهى در نظر امام خمینى برخاسته از دعوت او به توجه بهدو عنصر زمان و مکان برگزار شد، در چهارده جلد گردآورى شد که حاوى بحثهاىقابل توجهى به لحاظ گستره و تنوع است. 130. اندیشه اسلامى مکتوب به زبان فارسى ابواب نظرى مفیدى را در زمینه برخى ازاین قضایا ارائه داده است، از میان آنها مفهوم «مدرنیسم و نقد آن» است کهمحمد جواد لاریجانى به آن پرداخته است، و مفهوم «تجدید فکر دینى و نقد آن» کهشمارى از جریانهاى فرهنگى به روشن سازى آن شرکت جستهاند، که از میان آن هاکارهاى محمد مجتهد شبسترى است، کما این که ما به طور خاص بر کنفرانس اندیشهاى مهمى که وزارت امور خارجه برگزار کرد و محتواى آن را در کتاب قطورى باعنوان «تغیر مفاهیم» تدوین و منتشر کرد، تاکید مىکنیم. 131. عاطف العقله غضیبات، الدین فى المجتمع العربى، همان، ص161. 132. داریوش شایگان، النفس المبتوره، ص35، 37، 38. به نظر مىرسد که این کتاب،ترجمه عربى کتاب زیر است که به خلاف اظهار نویسنده به فارسى ترجمه نشده است