مقاومت و مشروعیت (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
به اعتقاد شیعه در عصر حضور، «عصمت» از شرایط امامت و رهبرى است لذا حاکم غیر معصوم با هر عملکردى جائر تلقى شده و دخالتش در مسایل حکومتى ناروا و غصب است و در عصر غیبت نیز حاکمى که از سوى «امام اصل» ماذون نباشد جائر و غیر مشروع است. بر این اساس دستگاه حاکمه غیر مشروع حق فرمانروایى نداشته و شهروندان در دو مرحله «انکار و امتناع» از قبول فرمانروایى او و «مبارزه و قیام» حق تمرد خواهند داشت. اما در صورت مشروعیتحکومت; در دوره امامت معصوم با توجه به ویژگى عصمت و منتفى بودن خطا و اشتباه یا گناه و انحراف، تمرد در برابر حاکم اسلامى قابل توجیه نمىباشد. و در دوره غیبت، اطاعت از فرمانروا پیوسته در محدوده اذن الهى مشروع بوده، هنگامى که حاکم از موازین شرع انحراف پیدا مىکند، تمرد از فرمان او و حتى اقدام براى بر کنارىاش کاملا موجه مىباشد و تشخیص آن بر عهده کسانى است که از یک سو بر مبانى حقوق اسلامى مسلط بوده و از سوى دیگر بر مقتضیات زمان اشراف داشته باشند.
محقق در این مقاله ضمن تبیین مباحث فوق امکان تمرد در مبانى مختلف «الزام سیاسى» را مورد کنکاش قرار داده، نهضت امام حسین (ع) را به عنوان نمونهاى از قیام در برابر حاکم جور طبق وظیفه امر به معروف و نهى از منکر به خوبى تحلیل مىکند و با عنایت ویژه به شرایط «عدم ضرر» و «زمینه موفقیت» در باب امر به معروف و نهى از منکر در فقه شیعه، به نقد و بررسى آن با توجه به سیره امام حسین (ع) مىپردازد.
پرسش اصلى
آیا سرپیچى از فرمان دولت و یا شورش در برابر آن مىتواند موجه باشد؟ و آیا اقدام امام حسین (ع) در این چارچوب قابل ارزیابى و تحلیل است و در این صورت، چه قواعدى از آن استخراج مىگردد؟
تحلیل موضوع
«حق تمرد» از فروع مساله مهم «الزام سیاسى» است. در الزام سیاسى سؤال ا صلى آن است که اصولا چرا و یا تحت چه شرایطى، فرد باید از دولت اطاعت کند و در برابر بایدها و نبایدهایى که تعیینکننده رفتار او هستند، گردن نهد؟ گفته شده که این مساله، «همواره اساسىترین مساله فلسفه سیاسى بوده است.» (1)
قهرا با یافتن پاسخ این سؤال که «چرا باید از دولت اطاعت کنیم؟» راه یافتن پاسخ سؤال دیگر نیز باز مىشود که «آیا مىتوانیم از دولت اطاعت نکنیم؟» : «تسلیم» و «تمرد» .
از آنرو که در اینجا نمىتوان، به تحقیق «در مبانى» مختلف پرداخته و دیدگاههاى متنوعى که در زمینه «الزام سیاسى» وجود دارد را، بررسى کرد، لذا باید مساله را «بر مبانى» مختلف مطرح نموده و پرسشهاى فرعى را با توجه به آنها پاسخ داد. نکات زیر، زوایاى مختلف این موضوع را نشان مىدهد:
الف. امکان تمرد
بر اساس عقیده پیروان مشرب اصالت قرارداد، «اطاعت» از دولت، ناشى از «تعهد» ى است که در آن چنین کارى پذیرفته شده است، ولى آیا این تعهد و قرارداد، «مطلق» است و «فرد» حق الزام دولت را «در هر شرایطى» ، پذیرفته است؟ اگر چنین تعهدى براى هدفهاى غائى خاصى مثل امنیت از نظر هابز و یا حمایت از حقوق طبیعى به تعبیر لاک پذیرفته شده، پس «اقتدار دولت» و «حق اطاعت» آن، کاملا محدود است و خارج از آن مىتوان تمرد را موجه دانست. (2)
نظراتى که مشروعیت قدرت را برخاسته از رضایت و «توافق مردم» مىداند، راه را براى شورش علیه حاکم و تغییر دولتباز مىگذارد و حتى مقاومت در برابر دولتى که ریشه در رضایت عامه نداشته باشد را قابل قبول مىداند. و براساس عقیده به «حق الهى» به عنوان زیربناى الزام سیاسى، اطاعت از دولتبرخاسته از فرمان خداوند است، از اینرو باید «محدوده این فرمان» را مشخص نموده و مواردى که احیانا تمرد جایز است را به دست آورد.
ب. مرجع تشخیص
پس از قبول حق تمرد، دشوارى ا صلى آن است که «چه کسى» تصمیم مىگیرد که وقتسرپیچى فرا رسیده است؟ آیا خود «دولت» اعلام مىکند که اینک زمان عصیان است؟ یعنى این حق را باید به دستحاکمان سپرد و در انتظار پاسخ آنها باید ماند؟ ! در این صورت، هیچ گاه و در هیچ شرایطى، انتظار صدور اجازه و موافقت آنان را نباید داشت! حتى اگر این حق، در «قوانین موضوعه» هم قرار گیرد، باز هم مشکلى را حل نمىکند، زیرا «تشخیص موضوع» به قانون واگذار نمىشود. ماده 147 قانون اساسى ایالت هسن در آلمان غربى:
هر کس حق دارد و مکلف است که اگر بر خلاف قانون اساسى از اختیارات دولتى استفاده شد، در برابر آن سرپیچى کند.
ولى چه کسى تشخیص مىدهد که بر خلاف قانون اساسى، از اختیارات استفاده شده است؟ آیا مقامات قضایى، باید چنین حکمى را صادر کنند و افراد باید از حکم آنها تبعیت کنند؟ در این صورت اگر مقامات قضایى، توجیهکننده تخلفات دولتى باشند، براى شهروندان، چه حقى باقى مىماند؟ به علاوه اگر خود آنان به تخلف روى آورده باشند، سرپیچى موجه، چگونه خواهد بود؟
گنجاندن حق تمرد در قوانین موضوعه، حتى در عمل همیشه سودمند نیست، پیداست که از جهت نظرى نیز این کار رضایتبخش نیست، زیرا همیشه تعیینکننده اینکه چه موقعى چنین فرصتى حتى وجود دارد، یکى از دستگاههاى دولتى است، نه فرد. (3)
ج. حق فطرى
آیا مىتوان به استناد «حق فطرى» انسانها براى «حاکمیت» ، معماى حق تمرد را حل کرد؟ به نظر نمىرسد که این مبنا نیز کارساز باشد، زیرا چنین حقى، «ملت» را براى تغییر نظام سیاسى و حتى انقلاب و شورش، مجاز مىسازد ولى براى «افراد» ، نه. اعلامیه استقلال آمریکا:
حکومتها قدرت عادلانهشان را از رضایتحکومتشوندگان مىگیرند، ما معتقدیم که هرگاه شکلى از حکومتبه نابودکننده این اهداف تبدیل شود، این حق مردم است که آن حکومت را سرنگون سازند و یا تغییر دهند و بر جاى آن حکومت جدیدى تاسیس کنند. (4)
همچنین باید پرسید: اگر مشروعیت دولت از رضایت مردم است، پس چرا «حق مردم» ، «مقید» شده و تنها در مواردى که دولت از تامین «اهداف دولت» ، ناتوان ماند، حق تغییر حکومت، مورد تایید قرار گرفته است؟ ولى به هر حال چنین مصوباتى، فقط تغییر نظام سیاسى را مىتواند مشروع بداند و نه بیشتر.
به علاوه که قائلان به حقوق فطرى هم نتوانستهاند، «حق مردم» را به خوبى توضیح دهند. جان لاک، با آنکه از حقوق طبیعى انسانها دفاع مىکند و در برابر انحراف حکومت، حق «شورش مردم» را مطرح مىکند، ولى سخن او چندان واضح هم نیست. او در «رسالهاى در باره حکومت مدنى» مىگوید:
بنا بر قانونى که بر تمام قوانین موضوعه انسانى، مقدم است و بر همه آنها برترى دارد، مردم حق تصمیمگیرى نهایى را - که به افراد جامعه متعلق است - براى خود محفوظ مىدانند و تا هنگامى که «داورى زمینى» براى رسیدگى نباشد، مىتوانند به «درگاه الهى» توسل جویند! ! (5)
د. تمرد فردى
تاکید بر اینکه «حاکم» از سوى «جامعه» به اداره امور کشور مىپردازد، مشکل «حق تمرد» را مضاعف مىکند، زیرا اگر مانند جان لاک بپذیریم که فرمانروایى سیاسى در یک فرایند دو مرحلهاى شکل مىگیرد که در مرحله نخست «مردم» بر پیوند اجتماعى توافق نموده و جامعه مدنى را تشکیل مىدهند، و سپس «جامعه» ، شکل حکومت را - بنا به تصمیم اکثریت - مشخص مىکند، در این صورت اگرچه «جامعه» و «حاکم» حقوق متقابلى مىیابند، ولى هیچ فردى به عنوان شهروند، با حاکم قراردادى ندارد. و در نتیجه «افراد» جامعه حق شوریدن علیه کسى که به نظرشان امانتدار خوبى نیست را ندارند، هر چند این حق براى جامعه - از طریق اکثریت افراد آن - وجود دارد. (6)
اگر لاک مىگوید: «افراد به هنگام ورود به جامعه، از برابرى، آزادى و قدرت اجرایى که در حالت طبیعى داشتند، «صرف نظر» مىکنند، آن را به دست جامعه مىسپارند» (7) پس چه توجیهى براى اقدام فردى شهروندان باقى مىماند و چگونه مىتوان پذیرفت که هر فرد هم حق دارد از مسؤولیت فرمانبردارى در برابر حاکم، تخطى کند؟ آیا براى افراد و گروهها، جز تسلیم اراده اکثریتبودن، راهى باقى مىماند؟
اعتراضى که به لاک کردهاند این است که چرا فرد نمىتواند از «توافق اول» خارج شده و در شرایطى که حکومت را براى سعادت خود خطرناک مىبیند، رضایتخود را پس بگیرد؟ (8)
حق تمرد در نظریه دموکراسى
آیا در یک نظام دموکراتیک، تمرد مىتواند به رسمیتشناخته شود؟
بسیارى از طرفداران نظریه دموکراسى، پاسخ این سؤال را منفى مىدانند و توجیهى براى موجه بودن سرپیچى سراغ ندارند. آنان بر این باورند که در نظامهاى دموکراتیک، مىتوان از این مساله چشمپوشى کرد زیرا دموکراسى فرصت و امکان کافى براى ابراز عقاید اقلیت فراهم مىآورد و در حقیقت، «حق تمرد» را به شکل نهادینه در مىآورد.
دیدگاه فوق، با این اعتراضات مواجه است:
1. این فرض را که اکثریتحاکم، به حقوق دیگران تجاوز کنند، نمىتوان همیشه منتفى دانست. یکى از تحلیلگران و نظریهپردازان دموکراسى در این باره مىنویسد:
تهدید یک اکثریتستمگر، امرى واقعى است، و منتقدان دموکراسى همواره از آن بیمناک بوده و بر آن تاکید ورزیدهاند. البته عوامل بسیارى ممکن است در مقید کردن قدرت اکثریت دخالت داشته باشند که از آن جمله مىتوان ممنوعیتها و ضمانتهاى قانون اساسى را نام برد. اما اگر اکثریتبه قدر کافى بزرگ بوده و به اندازه کافى مصمم باشد که راه خود را در پیش گیرد، هیچ قید و محدودیتخارجى، مدت درازى او را در بند نگاه نخواهد داشت، قوانین و نهادها را مىتوان تغییر داد، مىتوان آداب و رسوم را نادیده گرفت، حتى قوانین اساسى را مىتوان اصلاح کرد یا به حال تعلیق در آورد. (9)
نظریهپرداز دیگر دموکراسى هم مىنویسد:
تجربه نشان مىدهد که «رژیمهاى دموکراتیک» هم مىتوانند «حکومت اختناق» و استعمار و گاهى وحشتباشند.
و همو در جاى دیگر مىگوید:
تاریخ نشان مىدهد که همیشه امکان این هست که اصل اراده عمومى به خودکامگى و استبداد منجر شود. (10)
2. گفته شده که در دموکراسى، «فرصت کافى» براى اقلیت وجود دارد، ولى باید پرسید که تشخیص اینکه براى اقلیت، فرصت کافى وجود دارد، با کیست؟ و چه کسى قضاوت مىکند که منافع اقلیت تامین شده و جایى براى تمرد وجود ندارد؟ اگر این تشخیص - از سوى هر مرجعى - مطابق نظر اقلیت نباشد، قهرا ادعاى آنان براى تضییع حقوقشان، بدون پاسخ خواهد ماند. و بدین جهت است که فرانتس نویمان چنین دفاعى را از جنبه نظرى عقیم، و از جنبه عملى، فاقد کارایى مىداند و مىگوید:
نظریه طرفدار دموکراسى، هیچ چارهاى براى مشکل حق تمرد نیندیشیده است. (11)
اساسا اگر این نظریه روسو را بپذیریم - و ظاهرا چارهاى هم جز پذیرش آن نداریم - که «انسان همیشه خوبى خود را مىخواهد، اما همیشه، آن را خوب تشخیص نمىدهد» لذا «اراده عمومى ممکن است اشتباه کند» ، (12) پس چرا عصیان در برابر اراده عمومى را، همیشه، و در هر مورد، محکوم کنیم؟ و چگونه مىتوان مخالفان را اقناع کرد؟
نظریه دموکراسى در اینجا به ناچار مىگوید: در صحنه جامعه، و روابط فرد و دولت، موضوع «حقیقت» را باید نادیده گرفت، و «اراده جمعى» را با هیچ معیارى نباید سنجید، زیرا فراتر از آن هیچ «مرجعى» وجود ندارد. استناد به ارزشهاى اخلاقى، و حتى حقوق بشر در چنین وضعى، براى تشخیص «درستبودن» یا «نادرستبودن» قضاوت اکثریت، کاملا غیر موجه است، زیرا هیچ چیز در «برابر» اراده عمومى که حاکمیت را شکل مىدهد، قرار نمىگیرد! :
در اینکه معیار قضاوت چه باید باشد؟ معمولا مىگویند: تصمیمهاى سیاسى باید با «ارزشهاى اخلاقى» مطابق باشد و تعارض پیدا نکند. ولى این جواب به هیچ وجه قانعکننده نیست. چگونه مىتوان از یک طرف «حاکمیت مردم» را اعلام کرد و از طرف دیگر بر خلاف اراده عمومى، به مرجعى استناد کرد که متفاوت از رغبت عامه باشد؟ یا مردم حاکمیت دارند و در این صورت مظاهر اراده مردم را نمىتوان محکوم کرد، یا اینکه همین اراده مردم خود مقید به قیدى است نیرومندتر از خود، در چنین صورتى دیگر نمىتوان گفت مردم حاکمیت دارند. (13)
بر این اساس، کاملا روشن است که هر آنچه را که «اکثریت» بخواهد، باید «ارزش» شمرد و هیچ کس نمىتواند بر خلاف اراده عمومى، چیزى را ارزش تلقى کرده و به آن استناد نماید! و از همینرو است که به طور کلى، حقوق بشر و از آن جمله عدالت، تنها به شکلى که اکثریت تفسیر و ارائه مىکند، اعتبار دارد و بدون آن، فاقد اعتبار و غیر قابل استناد است. و در نتیجه، چون به جز رضایت عامه، - اکثریت - مرجعى براى تشخیص حقوق وجود ندارد، لذا هیچ فرصتى براى تمرد نمىتواند وجود داشته باشد. مدافعان قرارداد اجتماعى تاکید مىکنند: توافق عامه و «لا غیر» ، و بر این باورند که جامعهاى که در آن یک رشته «حقوق» از منابع دیگرى غیر از «توافق عامه» مىآید، جامعه مدنى نیست. (14)
به زبان دیگر، جامعه مبتنى بر «دموکراسى» ، جامعه «خودمختار» است و این خودمختارى بدان معنا است که «هدف» و «وسیله» از درون جامعه و از میان مردم به ظهور مىرسد و براى آن «مافوقى» تصور نمىشود. (15)
به نظر مىرسد با مسدود شدن فضاى سیاسى جامعه در دموکراسى و یکهتازى اکثریت، به خصوص که معمولا «اقلیتى» به عنوان «اکثریت نسبى» قدرت را تصاحب مىکند و بر «اکثریت مطلق» ، فرمانروایى مطلق مىیابد، زمینه گرایش مجدد به «آنارشیسم» را فراهم آورده است. گفته شده که از دهه 1860 آنارشیسم، توسعه و پیشرفتیافته، و از دهه 1960، احساسات آنارشیستى شدت پیدا کرده است. این در حالى است که با وجود دموکراسى لیبرال، قاعدتا، جاذبهاى براى این «ایدئولوژى مدرن» نباید باقى بماند. (16)
وقتى که فیلسوفان سیاسى غرب، مبانى پیشین حاکمیت را ویران کرده و در بازسازى آن بر اساس «قرارداد اجتماعى» با ابهامات فراوان مواجه شدند، قهرا زمینههاى آنارشیسم را هموار نموده و به اعتبار آن کمک کردند. به خصوص که آنارشیستها، تجربه دیکتاتورى اکثریت را به رخ آنها مىکشیدند. پرودون که «پدر آنارشى» لقب گرفته است، از «راىگیرى همگانى» به نام «استبداد همگانى» نام مىبرد و نظام نمایندگى را همواره کاذب مىداند. (17) آنان مىگفتند: چرا آزادى فرد، باید قربانى زورگویى دولتشود حتى اگر دولتبرخاسته از اراده اکثریتباشد؟ ! آیا رهبران انقلابى جهان مانند گاندى تحت تاثیر نظریه دموکراسى انقلاب کردهاند و یا به عکس؟
آنارشیستهایى نظیر تورو بر پیروان نافرمانى مدنى و انقلاب سیاسى صلحآمیز در قرن بیستم نظیر ماهاتما گاندى و مارتین لوترکینگ تاثیر گذاشتهاند. اما لوترکینگ و گاندى از اندیشه انقلاب صلحآمیز به صورت ابزارى براى نبرد صرفا علیه اکمیتسیاسى ناعادلانه استفاده کردند و نه علیه خود اندیشه حاکمیتسیاسى. (18)
نافرمانى مدنى!
در حالى که دموکراسى، مقاومت در برابر اکثریت را با استناد به هیچ حقى، توجیهپذیر نمىداند، ولى اخیرا در یک «تناقض شگفتآور» ، برخى طرفداران دموکراسى، سرپیچى از قانون را به عنوان «نافرمانى مدنى» موجه دانستهاند! از آنان باید پرسید که اگر با وجود دموکراسى، مجراهاى قانونى براى تفسیر قانون، به روى افراد گشوده است، و با شرکت در انتخابات، اعمال نفوذ بر نمایندگان، و مبارزه قانونى، به ایجاد تغییر در سیاستها و قوانین مىتوان دستیافت، پس چگونه مىتوان قانونشکنى را موجه دانست و بر اعتبار قانون خدشه وارد ساخت؟
موافقان نافرمانى مدنى مىگویند: پذیرش این پروسه، فرد را به اطاعت از قانون و همکارى با هر سیاست دولت که ممکن است ناعادلانه هم باشد، ملزم نمىکند. گاهى مجراهاى قانونى مبارزه و اعتراض، باعث اتلاف وقتبسیارى مىشود، در حالى که آسیبى که از اعمال قوانین ناعادلانه مىرسد جبراننشدنى است. و به هر حال تسلیم منفعلانه در مقابل قوانین ظالمانه همواره زیانبارتر از نافرمانى اصولى بوده است. و دادگاه نهایى براى تصمیمگیرى در مورد درستیا نادرستبودن، باید «وجدان فردى» باشد و هیچ کس نمىتواند در مقابل تداوم قوانین ناعادلانه مسؤولیت را از دوش خود سلب کند و دستبه هیچ اقدامى نزند! ! (19)
اگر این سخن را - از متنى که از سوى سازمان یونسکو ارائه شده و به منظور آموزش دموکراسى و حقوق بشر، به زبانهاى مختلف دنیا منتشر شده است - بپذیریم، در این صورت چگونه مىتوانیم به مبانى دموکراسى وفادار بمانیم و توافق اکثریت را محترم شماریم؟ آیا دفاع از تمرد، قبول ضمنى این حقیقت نیست که نظریهپردازى بر مبناى قرارداد اجتماعى، اعتبار و وجاهتخود را از دست داده است و باید براى مساله «الزام سیاسى» ، چاره دیگرى اندیشید و به فلسفه دیگرى روى آورد؟ ! فلسفهاى که به حقیقت و عدالت - خارج از گرایشات عامه - اذعان داشته باشد؟ در این باب کافى نیست که بگوییم «از روش مخالفت، باید تنها در شرایط استثنایى و آن هم به عنوان آخرین شیوه استفاده کرد» ، (20) بلکه باید توضیح دهیم که حالتهاى استثنایى چگونه بروز مىکند و چگونه تشخیص داده مىشود؟ یعنى چرا و چگونه «در برابر اکثریت» باید مقاومت کرد؟ و چرا در دموکراسى استناد به «وجدان فردى» براى «نقض قانون» توجیهپذیر است؟
تمرد در نظریه حق الهى
در صورتى که مشروعیتحکومت مستند به اذن الهى بوده و از حاکمیت الهى سرچشمه گیرد، تمرد و عصیان در برابر حکومت، چه حکمى دارد؟
برخى از کتاب مقدس چنین برداشت کردهاند که شورش، هرگز و هیچ گاه نمىتواند موجه باشد، زیرا به هر حال حکمران به مشیت الهى، قدرت را به دست گرفته است. در آغاز فصل سیزدهم از رساله به رمیان آمده است:
همه باید از فرمانروایان اطاعت کنند، زیرا هر قدرتى ناشى از خداوند است و هر ولى امرى را او گمارده است. پس آنکه در برابر فرمانروا مقاومت کند، بر نظام الهى خروج کرده و خود را در معرض عذاب قرار داده است. (21)
ولى آیا تعبیرات «هر قدرت» و «هر ولى امر» ، در صدد مشروعیتبخشیدن به تمامى زمامداران عادل و ظالم، حق و باطل است؟ و یا آن گونه که جملات بعد نشان مىدهد - : خداوند ولى امر را براى فلاح تو گماشته است - مقصود از فرمانروایان، فقط افراد شایستهاى هستند که از طرف خداوند براى اداره امور مردم، اذن یافتهاند؟ (22)
به هر حال در میان مسیحیان، این نظریه کاملا سابقهدار است که در برابر حاکم، هر چند جائر باشد، نباید تمرد کرد. توماس قدیس که اندیشه مسیحیت را در چارچوب معارف عقلى عرضه کرده است، بر این عقیده است که «هیچ فردى» نباید با فرمانرواى خودکامه، به مقابله برخیزد یا او را به قتل برساند، هر چند این کار با «اقتدار عمومى» مىتواند عملى شود. (23)
در گذشته، متون سیاسى غرب، حامل این پیام بوده است که پادشاه ستمگر را باید پذیرفت و چارهاى جز اطاعت کردن و دم نزدن وجود ندارد. (24)
بوسوئه، یک کشیش مسیحى و نویسنده اثر معروف «سیاست ملهم از کتاب مقدس» است که سه قرن قبل مىگفتبراى سرپیچى از شهریار به هیچ چیز، و به هیچ بهانهاى و یا به هیچ دلیلى «هر چه باشد» ، نمىتوان توسل جست و «شخصیت پادشاه، حتى شخصیت پادشاه بىایمان، مقدس و روحانى است» . و «الحاد علنى و حتى زجر و شکنجه، اتباع را از وظیفه اطاعت از شهریار معاف نمىکند و اتباع مجاز نیستند با قهر پادشاهان به مخالفتبرخیزند. آنان فقط مىتوانند، محترمانه او را «نکوهش» کنند و یا براى تغییر مرام او، دستبه «دعا» بردارند بىآنکه لب به شکایتبگشایند و یا قیام کنند.» (25)
ژان کالون هم گفته بود: ما باید به حدى به نظامى که پروردگار ایجاد کرده احترام بگذاریم که ضرورت دارد حتى ستمگران صاحب سلطه را نیز محترم بشماریم و از دستورهاى آنها اطاعت کنیم. (26)
در میان مسلمانان، غالبا چنین دیدگاهى، مورد تایید و قبول قرار نگرفته است و بسیارى از فرق اسلامى، قیام علیه فرمانرواى بیدادگر و عزل او را جایز شمردهاند، هر چند که «نگرانى از فراگیر شدن فتنه و آشوب» هم، به عنوان یک مانع جدى در فتوا به جواز شورش پیوسته وجود داشته است. (27) و البته برخى هم مانند ابوحنیفه علاوه بر فتوى به جواز، عملا هم از قیامهاى ضد جور، حمایت کردهاند. (28)
در اینجانمىتوان، تفصیلا آراء علماى عامه را برشمرد، چه اینکه توجیهات فراوان آنان را در ضرورت همراهى جائران و فاسدان، نمىتوان انکار کرد، مثلا حنابله که بیشتر به ظواهر احادیث مقید بودهاند، خروج بر حاکم جائر را به صراحت تخطئه نموده، و از آن منع کردهاند. (29) و متاسفانه همین راى، معمولا در میان اهل سنت، از اقبال و نفوذ بیشترى برخوردار بوده است زیرا:
اولا: این قول، مطابق روایات فراوانى است که آنان از پیامبر نقل کردهاند، از قبیل آنکه در قبال فرمانروایان فاسد، مطیع باشید: اسمعوا و اطیعوا فانما علیهم ما حملوا و علیکم ما حملتم. (30)
ثانیا: بسیارى از صاحبان این آراء، ارتباط نزدیک و تنگاتنگى با صاحبان قدرت داشتهاند.
ثالثا: جریان عقلگرایى در میان آنان رو به افول رفته و فرقههایى مانند معتزله، در حاشیه قرار گرفتهاند. ابنابىالحدید معتزلى مىگوید: اصحاب ما قیام علیه ائمه جور را واجب مىشمارند. (31) در حالى که پیروان مسلک اشعرىگرى مانند ابوحامد غزالى، چنین اعتقادى ندارند. (32)
و بالاخره نفوذ این پندار در میان اهل سنت، سبب آن شده است که در حال حاضر، پارهاى از گروههاى مخالف و مبارز در کشورهاى عربى که پاىبند مسایل دینىاند، با این نگرانى مواجهاند که مبادا قیام مسلحانه در برابر حکومت جائر، خلاف شرع باشد! (33) ولى در مکتب تشیع، و به پیروى از تعالیم اهل بیت (ع)، هیچ یک از این عوامل براى تخطئه قیام علیه حاکم جائر وجود نداشته است. هر چند در اندیشه فقهى شیعه نیز موانع و دشواریهایى براى مبارزه با دولت جور پیش آمده است که بدان اشاره خواهیم نمود.
تمرد و مشروعیت
با توجه به ارتباط مساله شورش و تمرد با موضوع مشروعیتحکومت، جواز تمرد را در دو بخش جداگانه باید مورد بررسى قرار داد: یکى تمرد در حکومت غیر مشروع، و دیگرى تمرد در حکومت مشروع.
تمرد در دولت جور
در تعبیرات فقهى و کلامى شیعه، از فرمانروایى که از مشروعیت در حاکمیتبرخوردار نباشد، به «حاکم جور» تعبیر مىشود و مقصود از آن، هر فرمانروایى است که از صلاحیتهاى لازم براى حکمرانى بهرهمند نباشد. در روایت امام صادق (ع) «ولایت» به دو قسم «عدل» و «جور» تقسیم شده و ملاک آن «فرمان الهى» براى فرمانروایى بر مردم و یا عدم آن قلمداد گردیده است:
فاحدى الجهتین من الولایة ولایة ولاة العدل الذین امر الله بولایتهم على الناس و الجهة الاخرى ولایة ولاة الجور. (34)
بر اساس اعتقاد شیعه، چون در عصر حضور، «عصمت» از شرایط امامت و رهبرى است، لذا حاکم غیر معصوم، با هر عملکردى، حاکم جائر، تلقى مىشود و دخالتش در مسایل حکومتى، ناروا و غصب است، و در عصر غیبت نیز حاکمى که از سوى «امام اصل» ماذون نباشد، جائر است و چون چنین اذنى، اختصاص به فقیه عادل دارد و یا براى غیر او به اثبات نرسیده است، لذا دولتى که تحت زعامت فقیه قرار نگیرد، دولت جور و طاغوت است. (35)
البته گاه پیشوایان دینى، در مقام احتجاج، به ادله دیگرى نیز براى اثبات عدم مشروعیت دولت غیر فقیه استناد جستهاند که جنبه جدلى دارد، مثلا حضرت امام خمینى در دوران مبارزه علیه رژیم سلطنت، گاه به استناد قانون اساسى مشروطه، آن رژیم را غیر قانونى مىخواندند: «ما اگر ملتزم به قانون اساسى هم باشیم، روى این فرض هم سلطنت ایشان بر خلاف قانون اساسى است و این مقام را غصب کرده است» . (36) ولى تصریح به «فرض» ، و استفاده از جمله شرطیه و «اگر» ، نشان مىدهد که مبناى دیگرى در مساله مورد توجه حضرت امام قرار دارد که در ادامه آن را تبیین کردهاند: «وهم بر حسب حکم شرعى، اینها لایق از براى این مقام نیستند و غاصب این مقام هستند» .
حضرت امام در جاى دیگر یادآور شدهاند که ولایتبه عنوان حق الهى، قابل تفویض به مردم نبوده و مردم «وکیل خدا» نیستند. (37)
به هر حال، دستگاه حاکمه، با عدم مشروعیت، حق فرمانروایى نداشته، و شهروندان ملزم به فرمانبردارى از آن نیستند. البته باید توجه داشت که همه دولتهاى جور در شرایط یکسانى قرار ندارند و ممکن استبا در نظر گرفتن عوامل دیگر، نوعى همکارى و فرمانبردارى، لازم و ضرورى باشد. از این نظر دولتهاى جور را به دولتهاى در شرایط اضطرار، و دولتهاى در شرایط عادى مىتوان تقسیم کرد. در قسم اول، هر چند دولت «ذاتا» فاقد مشروعیت است، ولى در اثر شرایط اجتماعى و سیاسى، باید از مخالفتبا آن چشمپوشى کرد تا مصلحتبالاترى تامین شده و یا از فساد بیشترى جلوگیرى شود. در چنین وضعى، «لزوم اطاعت» برخاسته از «مشروعیتحکومت» نیست، بلکه در اثر یک «عنوان ثانوى» است. فقهاى شیعه هر چند همکارى با دولت جور را حرام مىدانند، ولى در هنگامه تهاجمات روسیه به ایران، شیخ جعفر کاشف الغطاء، از مردم ایران مىخواهد تا به فرمانروایى فتحعلىشاه قاجار تن داده و از وى اطاعت کنند. وى در عین حال توضیح مىدهد که این توصیه به همکارى را به معناى مشروعیتحکومت وى نباید تلقى کرد:
و یجب على من اتصف بالاسلام و عزم على طاعة النبى و الامام علیهماالسلام ان یمتثل امر السلطان و لا یخالفه فى جهاد اعداء الدین و یتبع امر من نصبه علیهم و من خالفه فى ذلک فقد خالف الله و استحق الغضب من الله، و الفرق بین وجوب طاعة خلیفة النبى علیه السلام و وجوب طاعة السلطان الذاب عن الاسلام و المسلمین: ان وجوب طاعة الخلیفة بمقتضى الذات لا باعتبار الاغراض و الجهات و طاعة السلطان انما وجبتبالعرض لتوقف تحصیل الغرض; فوجوب طاعة السلطان کوجوب تهیئة الاسلحة و جمع الاعوان من باب وجوب المقدمات الموقوف علیها الاتیان بالواجبات. (38)
این نکته مهم و اصولى در نامه میرزاى قمى به فتحعلىشاه نیز، منعکس شده است. میرزا پس از اشاره به آنکه در عصر غیبت، اطاعت از فقهاى عادل، واجب است، مىگوید:
.. و اما در صورت انحصار امر در دفع دشمنان دین به سلطان شیعیان - هر که خواهد باشد - پس آن، نه از راه وجوب اطاعت اوست، بلکه از راه وجوب دفع و اعانت در رفع تسلط اعادى دین استبر خود مکلف. (39)
این تصریح و تاکید از سوى فقهاى شیعه در برابر سلاطین، نشان مىدهد که آنان حتى در شرایط هجوم بیگانگان هم حاضر نبودهاند جامه مشروعیتبه دستگاه حکومتبپوشانند، بلکه با کمال جرات و جسارت، لیاقت و صلاحیت آنان را نفى کرده و در حد ضرورت - انحصار امر در دفع دشمنان دین به سلطان شیعیان - همکارى را مجاز و لازم شمردهاند و حتى در این موارد هم توضیح دادهاند که «اطاعتسلطان» واجب نیست، بلکه «رفع سلطه دشمن» واجب است و اطاعت وى صرفا جنبه «مقدمى» داشته و «بالعرض» لازم مىگردد. آفرین بر دقت نظر علمى، و بر این شجاعت و حریت! (40)
البته این فتاوى، ریشه در بیانات اهل بیت دارد. مثلا امام هشتم (ع)، در پاسخ به فردى که از حکم مرزبانى از کشور اسلامى در برابر مهاجمان خارجى، سؤال کرد، فرمود:
در صورتى که احتمال خطر بر حوزه اسلام و مسلمانان مىرود، باید جنگید، ولى جنگ و قتال، نه براى تقویتسلطان، بلکه براى حراست از جامعه اسلامى است; و ان خاف على بیضة الاسلام و المسلمین قاتل فیکون قتاله لنفسه و لیس للسلطان. (41)
متاسفانه این نکته اساسى بر برخى متفکران مسلمان مخفى مانده و گمان رفته است اطاعت از دولت اضطرارى با اطاعت از دولت مشروع، کاملا یکسان و برابر است. مثلا سنهورى معتقد است اگر مردم با فردى که شرایط لازم خلافت را واجد نیست، بیعت کنند، در صورتى که حکومت جنبه اضطرارى داشته باشد، فرمانبردارى از حاکم، مثل اطاعت از حاکم واجد صلاحیتبوده، و باید «اطاعت همهجانبه» صورت گیرد! (42)
مراحل تمرد
الف. انکار و امتناع
تمرد در برابر حاکم جائر، مراحل مختلفى دارد. اولین وظیفه در این باره «انکار و امتناع» است. فرد فاقد صلاحیت را نه براى فرمانروایى مىتوان برگزید، و نه اگر از سوى دیگران انتخاب گردد، و یا به هر شکل قدرت را به دست گیرد، مىتوان «تایید» کرد. از اینرو «بیعت» با او حرام است. چه بیعتبه معنى راى به انتخاب وى، و چه بیعتبه معنى قبول و پذیرش حاکمیت او.
در اینجا خوددارى از بیعت، به عنوان مرحلهاى از نهى از منکر و تابع شرایط آن نیست، بلکه خود تکلیف مستقلى است که باید به عنوان «واجب عینى» بدان مبادرت نمود. (43) در سیره ائمه، موارد متعددى از این امتناع، وجود دارد. از نظر نصوص تاریخى مسلم است که امیرالمؤمنین، در مدت حیات حضرت فاطمه، حاضر به بیعتبا خلیفه نگردید، این در حالى بود که پس از سقیفه، گروههاى مختلف، خلافت را پذیرفته بودند و به امام (ع) نیز اصرار مىشد که چون بسیارى از مردم قبول کردهاند، او نیز، رضایت دهد، (44) ولى حضرت حاضر به تایید آنچه اتفاق افتاده بود نبود و بیعت آنان را، منشا اثر نمىدانست. (45)
سیره امیرالمؤمنین حجتى استبراى کسانى که معتقدند اگر انتخاب حاکم، خارج از چارچوب ضوابط شرع صورت گیرد، حتى اگر راى اکثریت را هم به همراه داشته باشد، مشروعیتحکومت را براى اقلیتبه اثبات نمىرساند. چنین دولتى ممکن است از نظر عرفى، «قانونى» شناخته شود، ولى از نظر شرع، فاقد وجاهتشرعى بوده، و دولت غاصب و جائر شناخته مىشود.
به طور کلى، طرفداران مردمسالارى که راى اکثریت را مبناى مشروعیت دولت مىدانند، هنوز پاسخ قانعکنندهاى براى شهروندانى که در جانب اقلیت قرار گرفته و مبناى آنها را قبول ندارند، ارائه نکردهاند. درست است که لاک مىگوید: «هر فرد «باید» تن به «تصمیم اکثریت» بدهد که چه کسى باید حکومت کند» (46) ولى وى نشان نمىدهد که پشتسر این «باید» چه استدلالى نهفته است؟ و چگونه مىتوان فردى را که مثلا به «حق الهى» معتقد است، نسبتبه تصمیم اکثریت متقاعد ساخت؟ البته به طرفداران حکومت اکثریت، در صورتى که راى کافى به دست نیاورند مىتوان گفت: شما از رقیب خود اطاعت کنید تا وقتى که شما هم به اکثریت رسیدید، رقبایتان از شما حمایت کنند. ولى چنین توصیههایى براى کسانى که اساسا مبناى حاکمیت اکثریت را نپذیرفتهاند، هرگز قانعکننده نیست و صرفا بر داد و ستدهاى سیاسى و منافع گروهى، استوار است.
علاوه بر سیره امیرالمؤمنین، در دوران امامتحضرت سیدالشهداء نیز، موضوع امتناع از بیعتبا حاکم جائر به چشم مىخورد. معاویه در سال 50 هجرى به حج رفت و در ملاقات با امام حسین (ع) به آن حضرت گفت: همه مردم به جز پنج نفر، با خلافت فرزندم، موافقت کردهاند. و در همان مجلس، درخواستبیعتحضرت را داشت، که مورد اعتراض امام قرار گرفت. (47) پس از مرگ معاویه، امام (ع) به عبدالله بنزبیر فرمود: هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد زیرا پس از برادرم حسن، خلافت فقط از آن من است:
انى لا ابایع له ابدا لان الامر انما کان لى من بعد اخى الحسن. (48)
و به فرماندار مدینه که درخواستبیعت از یزید داشت، فرمود:
ایها الامیر! انا اهل بیت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة و محل الرحمة و بنا فتح الله و بنا ختم و یزید رجل فاسق شارب الخمر و قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق و مثلى لا یبایع مثله. (49)
و به دلیل امتناع از بیعتبود که امام مجبور شد مدینه را ترک کند و به برادرش محمد بنحنفیه تاکید نمود که اگر بر روى زمین، هیچ مامن و پناهگاهى نداشته باشد و پهنه گیتى را بر او تنگ بگیرند، باز هم زیر بار بیعتبا یزید نخواهد رفت:
یا اخى! و الله لو لم یکن فى الدنیا ملجا و لا ماوى لما بایعتیزید بنمعاویة. (50)
البته به این نکته هم باید توجه داشت که بیعتبا جائر، هر چند بالاصاله جایز نیست و باید در برابر آن مقاومت کرد، ولى ممکن است که در شرایط مختلف، احکام متفاوتى بر آن مترتب گردد. مثلا گاه این حرمت، چندان اهمیت پیدا مىکند، که از هر خطر و ضررى براى امتناع از بیعتباید استقبال کرد و گاه به عکس، براى رعایتیک مصلحتبالاتر، باید به آن تن داد. از اینرو بیعت امام حسین (ع) با حاکم جائر، با بیعت امیرالمؤمنین (ع) با خلفاى غاصب، تفاوت دارد. زیرا بیعتسیدالشهداء، نه فقط تایید لافتیزید، بلکه «تصویب ولایتعهدى» و صحه گذاشتن بر موروثى شدن خلافتبود که از بزرگترین بدعتها در تاریخ اسلام شمرده مىشود، در حالى که بیعت امیرالمؤمنین، صرفا تسلیم در برابر اقدامات نابجایى بود که اکثریت را به دنبال خود داشت. (51) از سوى دیگر یزید، چهره فاسدى بود که آشکارا به فسق و فجور مىپرداخت و سلطه او جز تباهى امت اسلامى، سرنوشت دیگرى را رقم نمىزد، در حالى که مدعیان خلافت در عصر امیرالمؤمنین، داراى چنین نقاط ضعفى نبوده و تایید آنان، این گونه مفاسد را به دنبال نداشت. و بدین جهتبود که اگر در عصر امیرالمؤمنین «اکراه» مىتوانست مجوز بیعتبا جائر باشد، ولى در دوران سیاه فرمانروایى یزید، فشار و تهدید حکومت و اکراه و اضرار هم نمىتوانست، حکم حرمت را برداشته و یا عذرى تلقى شود:
امام (ع) اگر بیعت زورى و اکراهى انجام مىداد، معذور نبود، اکراه از نظر اسلام، شامل این مسایل نمىشود. «رفع ما استکرهوا علیه» و «لا ضرر و لا ضرار» شامل جایى که ضرر بر اسلام وارد شود، نیست، مثل اینکه کسى را مجبور کنند که علیه اسلام کتاب بنویسد یا قرآن را تخطئه کند. (52)
ولى در زمان امیرالمؤمنین شرایطى پیش آمد که بیعتبا جائر، ضرورت یافت. در آن اوضاع و احوال، مصلحت اهم اقتضا مىکرد که حضرت از حکمرانان کنارهگیرى نکند و بدین وسیله، از آسیبهایى که به اسلام مىرسد جلوگیرى نماید:
فامسکتیدى حتى رایت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الى محق دین محمد (ص) فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فیه ثلما او هدما تکون المصیبة به على اعظم من فوت ولایتکم. (53)
به علاوه که سیره آنان با سیره یزید قابل مقایسه نبود. در نامه امام حسین (ع) به بزرگان بصره، این تفاوت عملکرد تبیین شده و بر مبناى آن موضعگیرى مختلف ائمه در دو دوران، تحلیل گردیده است. امام در باره دوره نخستبا تایید عملکرد غالب فرمود:
و استاثر علینا قومنا بذلک و کرهنا الفرقة و احببنا العافیة ... و قد احسنوا و اصلحوا و تحروا الحق.
ولى در باره دوره دوم فرمود: سنت مرده است و بدعت زنده شده است:
ان السنة قد امیتت و ان البدعة قد احییت. (54)
ب. قیام و مبارزه
گام دوم مقاومت در برابر دولت جور، امر به معروف و نهى از منکر است که از تذکر زبانى آغاز مىشود و تا اقدام عملى براى ساقط کردن حاکم جائر و فروپاشى دولت جور، ادامه مىیابد. در این زمینه قیام و شورش، از اهمیتبیشترى برخوردار بوده و در میان فرق اسلامى، مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است.
اولین تجربه مسلمانان، براى ساقط کردن حکمران، به شورش علیه عثمان برمىگردد. عدهاى از مسلمانان این اقدام را ناروا مىدانند و به طور کلى اهل سنت، این حرکت را موجه ندانسته و بخصوص قتل خلیفه را محکوم مىکنند، از اینرو به این جریان تاریخى استناد نمىکنند. حداکثر همراهى آنان با معترضین علیه خلیفه آن است که آنان هر چند حق اعتراض داشتند، ولى به جاى قتل خلیفه، مىبایست او را عزل کرده و زندانیش کنند. (55)
سخنان امیرالمؤمنین در این باره گویاى، «موضع دیگرى» است. اجمال ماجرا از زبان حضرت آن است که عثمان بدعتهایى را پدید آورد، رفتارش به حرفهایى در باره او انجامید، بالاخره مردم اعتراض کردند و سپس تغییرش دادند:
انه قد کان على الامة وال احدث احداثا و اوجد مقالا فقالوا ثم نقموا فغیروا. (56)
امام (ع) بارها فرمودند: من نه به قتل او دستور دادهام، و نه از آن منع کردهام، نه قاتل او بودم، و نه ناصرش:
- لو امرت به لکنت قاتلا، او نهیت عنه لکنت ناصرا. (57) - ما امرت و لا نهیت، و لا سرنى و لا ساءنى. (58) - و الله ما امرتهم بشىء و لا دخلت فى شىء من شانهم. (59) - ما احببت قتله و لا کرهته، و لا امرت به و لا نهیت عنه. (60)
ابنابىالحدید نمىتواند انکار کند که این گونه جملات، به معنى آن است که امام (ع) خون خلیفه را مباح مىدانسته است، ولى وى به دلیل آنکه شخصا چنین اعتقادى ندارد، مىگوید این جملات را باید «تاویل» کرد! (61)
علاوه بر این تعبیرات، شواهد دیگرى نیز وجود دارد که نشان مىدهد امام (ع)، اقدام شورشیان را ظالمانه نمىدانسته است:
1. عدهاى از انقلابیون، از نزدیکترین اصحاب حضرت بودند. عمار یاسر، مالک اشتر و محمد بنابىبکر، کسانى نبودند که در چنین اقدام خطیرى، با احساس «عدم رضایتحضرت» دستبه اقدامى بزنند و بعد هم با صراحت از آن دفاع کنند!
مالک اشتر در حالى که به عنوان نماینده امیرالمؤمنین به کوفه آمده بود تا کوفیان را به شرکت در جنگ جمل دعوت کند، بر فراز منبر اعلام کرد: عثمان، کتاب خدا را پشتسر انداخته بود، بر طبق هواى نفس خویش رفتار مىکرد، تقاضاى کنارهگیرىاش را کردیم نپذیرفت و بر بدعتها پافشارى کرد، لذا ما هم هلاکت او را بر هلاکت دین و دنیاى خویش، ترجیح دادیم. (62)
ابنقتیبه مىافزاید، مالک با هزار نفر از کوفه آمده بود و در محاصره عثمان شرکت داشت. و ابنابىحذیفه از مصر با 400 نفر، (63) عمار یاسر نیز در گفتگوى با عمروعاص، مشارکت در قتل خلیفه را مىپذیرد و مىگوید: اراد ان یغیر دیننا فقتلناه. (64)
و در سخنرانى خود در صفین، کاملا از این اقدام، حمایت مىکند:
انما قتله الصالحون المنکرون للعدوان، آلامرون بالاحسان، و یقول هؤلاء الذین لا یبالون اذا سلمت لهم دنیاهم لو درس هذا الدین: لم قتلتموه؟ فقلنا: لاحداثه... (65)
2. پس از این ماجرا، حضرت على (ع) نه تنها، آن را تخطئه نکردند و آن را محکوم ننمودند، بلکه گاه به صورت ضمنى به تایید آن پرداختند. مثلا وقتى فرستاده معاویه از حضرت درخواست کرد که قاتلان عثمان را تحویل دهد، امام فرمود: آنها بر اساس درک خود از قرآن عمل کردهاند، و نباید قصاص شوند:
تاول القوم علیه القرآن، و وقعت الفرقة و قتلوه فى سلطانه و لیس على ضربهم قود. (66)
همچنین امام در هنگام اعزام مالک اشتر به مصر، در نامهاى خطاب به مصریان، از آنان به عنوان کسانى که در برابر عصیتخداوند در زمین، «خشم مقدس» از خود نشان دادند، یاد کرد:
.. الى القوم الذین غضبوا لله حین عصى فى ارضه و ذهب بحقه فضرب الجور سرادقه على البر و الفاجر ... (67)
این ستایش از مصریان، ناظر به حضور قوى آنان در شورش علیه خلیفه است! و در اینجاست که ابنابىالحدید با همه تلاشى که براى توجیه کلمات امیرالمؤمنین دارد، از توجیه باز مىماند و مىگوید: تاویل این سخنان براى من دشوار است. زیرا اهل مصر، همانها بودند که به قتل خلیفه مبادرت نمودند و امام از آنها به عنوان کسانى که در برابر معصیتخداوند، خشم خداپسندانه نشان دادند، نام مىبرد. (68)
برخى متفکران اسلامى براین باورند که امام هر چند انقلابیون را ذىحق مىدانسته، ولى در عین حال قتل خلیفه را «مخالف متاسفانه براى این قضاوت، مستند کافى و روشن، ارائه نشده است. (70) چگونه مىتوان گفت که امام این اقدام را خلاف مصلحت جامعه اسلامى مىدانسته، ولى کمترین تلاش براى جلوگیرى از آن به عمل نیاورده و حتى انقلابیون را از آن «نهى» نکرده است!؟ آیا نهى از منکر، در مواردى که اقدامى بر خلاف مصلحت اسلام و مسلمین صورت مىگیرد، واجب نیست؟ و یا نهى حضرت، هیچ گونه اثرى نداشته است؟ همچنین به امام (ع) نسبت داده شده است که حضرت در نظر داشت عثمان در صورت امتناع، برکنار شده و احیانا حبس شود، و خلیفه شایسته بعد، به جرائمش رسیدگى کند. (71) ولى براى این ادعا هم مدرکى ارائه نشده است و شاهدى براى آن نیافتهایم. البته ابنابىالحدید بر اساس دیدگاه خاص خود بر این عقیده است که: کان الواجب علیهم الا یجعلوا جزاءه عما اذنب القتل، بل الخلع و الحبس و ترتیب غیره فى الامامة. (72)
در عین حال نمىتوان انکار کرد که این اقدام، به مثابه یک جراحى بود که پس از آن تا قرنها، آثار ناراحتکننده و آزاردهندهاش، ادامه مىیافت و در اثر آن عکسالعملهاى ناروایى بروز مىکرد. مثلا عبیدالله بنزیاد به عمر بنسعد نوشت: فحل بین الحسین و اصحابه و بین الماء و لا یذوقوا منه قطرة کما صنع بالتقى الزکى المظلوم عثمان. (73)
و پس از ماجراى کربلا، گفتند: هذه واعیة بواعیة عثمان. (74)
امیرالمؤمنین هم در هنگام محاصره خلیفه، بنا به درخواست انقلابیون، به گفتگو با عثمان پرداخت و به وى گوشزد کرد که اگر این شورش به قتل او بیانجامد و بابت فتنههایى در امت اسلامى گشوده خواهد شد:
یبث الفتن فیها فلا یبصرون الحق من الباطل، یموجون فیها موجا و یمرجون فیها مرجا. (75)
ولى در نهایت که خلیفه حاضر به قبول اعتراضات مخالفان نشد، امام نیز هیچ گونه اقدامى براى باز داشتن معترضان به عمل نیاورد و حتى با زبان نیز آنها را «نهى» نکرد. از اینرو در مجموع مىتوان گفت فتنهها و مفاسد بعدى این شورش را حضرت در حدى نمىدانست که بدان اعتراض نموده و براى جلوگیرى از آن، اقدام کند، یعنى امام «حق شورش» را نفى نمىکرد و حتى اعمال آن را بر خلاف «مصلحت عامه» نمىدید، هر چند که شرایط را براى دخالتخود، مناسب نمىدانست.
نمونه دیگر قیام در برابر حاکم جور، نهضت امام حسین (ع) است. در این مورد - بر خلاف نمونه قبل - رهبرى قیام، شخصا با امام (ع) است و حضرت بر مبناى وظیفه امر به معروف و نهى از منکر، به مخالفتبرخاست. سید الشهداء در زمان معاویه نیز بر این عقیده بود که باید در برابر فسادهاى حکومت اموى قیام کرد، لذا در سالهاى آخر عمر معاویه، در جمع صدها نفر از شخصیتهاى بزرگ اسلامى، در ترسیم دولتحق و دولت جور سخنرانى نمود و پس از تبیین خلافتبرحق امیرالمؤمنین، و حق امامتخویش، از حاضران خواست در بازگشت از سفر، این حقایق را به گوش مردم رسانده و آنها را به «حق امام» فرا خوانند. (76)
امام در سخنرانى دیگرى، «مخالفتبا ظالم» را به عنوان امر به معروف و نهى از منکر، واجب شمرد و عالمان و دانایان را مورد عتاب قرار داد که چرا به سازش با ظلمه تن داده و آسوده خاطر نشستهاید؟ ! ...
بالادهان و المصانعة عند الظلمة تامنون کل ذلک مما امرکم الله به من النهى و التناهى و انتم عنه غافلون ...
امام خطاب به آنها فرمود:
چرا با فرار از مرگ، ستمگران را قدرت بخشیدهاید تا هوسهاى خود حاکم کنند، ضعیفان را در چنگ بگیرند، مستضعفان را در تنگنا قرار دهند، حکومت را بر وفق خودخواهىهاى خویش اداره کنند و ...
و لکنکم مکنتم الظلمة من منزلتکم و اسلمتم امور الله فى ایدیهم یعملون بالشبهات و یسیرون فى الشهوات، سلطهم على ذلک فرارکم من الموت و اعجابکم بالحیاة التى هى مفارقتکم فاسلمتم الضعفاء فى ایدیهم فمن بین مستعبد مقهور و بین مستضعف على معیشته مغلوب یتقلبون فى الملک بارائهم ... (77)
همچنین امام حسین (ع) در پاسخ به نامهاى از معاویه، برخى جنایات او مانند قتل حجر بنعدى و یارانش را برشمرد و فرمود: امروز هیچ فتنهاى بزرگتر و ناگوارتر از حکومت تو براى امت اسلامى وجود ندارد و من به خدا قسم، جهادى برتر از جهاد با تو نمىشناسم:
و انى لا اعلم لها فتنة اعظم من امارتک علیها ... و انى و الله ما اعرف افضل من جهادک ... (78)
با مرگ معاویه شرایط مناسبترى براى قیام علیه دولت اموى فراهم گردید و مردم کوفه با اعلام اینکه «لیس علینا امام» خود را از فرمانروایى یزید، آزاد دانسته و عدم تعهد خویش را نسبتبه وى ابراز نمودند. آنها اضافه کردند که آمادهاند تا نماینده یزید - نعمان بنبشیر - را از شهر اخراج کنند. امام (ع) با فرستادن مسلم بنعقیل و پاسخ مثبتبه آن، این اقدام حاد سیاسى را مورد تایید قرار داد و برایشان توضیح داد که چه کسى شایسته فرمانروایى و رهبرى است:
فلعمرى ماالامام الا العامل بالکتاب، و الآخذ بالقسط، و الدائن بالحق، و الحابس نفسه على ذات الله. (79)
این سخن امام براى اثبات عدم مشروعیتحاکمیت، و لزوم حمایت و اطاعت از آن حضرت در جهت رسیدن به دولتحق، کاملا گویا بود. علاوه بر آن امام از مسلم خواست تا مردم را به اطاعتحضرت و رها کردن دودمان بنىامیه فرا خواند. (80)
سید الشهداء در جریان نهضت، از یک سو بر «حق امامت» خویش تاکید مىنمود و مردم را به شناخت این حق و التزام بدان فرا مىخواند:
و نحن اهل بیت محمد و اولى بولایة هذا الامر علیکم من هؤلاء المدعین ما لیس لهم. (81)
و از سوى دیگر، مردم را به قیام در برابر فساد و ستم دودمان بنىامیه دعوت مىکرد، مثلا به فرزدق فرمود:
ان هؤلاء قوم لزموا طاعة الشیطان و ترکوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد فى الارض و ابطلوا الحدود و شربوا الخمور و استاثرو فى اموال الفقراء و المساکین و انا اولى من قام بنصرة دین الله و اعزاز شرعه و الجهاد فى سبیله لتکون کلمة الله هى العلیا. (82)
در خطابهاى به سپاهیان حر بنیزید ریاحى نیز همین استدلال براى ضرورت قیام در برابر فرمانروایى یزید مطرح شده است:
الا و ان هؤلاء القوم قد لزموا طاعة الشیطان و ترکوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفىء و احلوا حرام الله و حرموا حلال الله و انا احق من غیر. (83)
شرایط قیام بر دولت جور
الف. عدم ضرر
قیام در برابر فرمانرواى ستمگر، یکى از مصادیق امر به معروف و نهى از منکر است و قهرا هر گونه اقدامى در این باره باید در چارچوب شرایط و ضوابط این فریضه انجام گیرد. ولى آیا مىتوان اعتراض در برابر ظلم را به منتفى بودن خطر و ضرر مشروط کرد؟ و آیا با پیشبینى مصائب جانى و مالى، صحنه مبارزه را باید ترک کرد؟
غزالى در احیاء العلوم بر این عقیده است که از چهار مرحله امر به معروف و نهى از منکر، فقط دو مرحله نخست آن - تبیین علمى و موعظه - در برابر حکام و سلاطین جایز است ولى مرحله اقدام خشونتآمیز و قیام با سیف، به طور کلى حرام است زیرا به بروز مفاسد بیشترى مىانجامد و مرحله قبل از آن - سخن درشت گفتن و تندى کردن - نیز در صورتى که به گرفتار کردن دیگران نیانجامد، مانعى ندارد، و حتى اگر آمر به معروف بدین وسیله خود را در معرض گرفتارى قرار داده و از بذل جان هم استقبال کند، «پسندیده» است. (84)
فیض کاشانى در تهذیب احیاء، پا را فراتر گذاشته و نه تنها اقدام خشونتآمیز علیه حاکم ستمگر را محکوم کرده است، بلکه کلام تند علیه او را هم مجاز ندانسته و از سخن درشت گفتن با سلطان هم که شخص را با خطر مواجه مىسازد، منع کرده است! وى مىگوید روایاتى مانند «افضل الجهاد کلمة حق عند سلطان جائر» را باید «تاویل» کرد، زیرا ائمه از چنین کارى منع کردهاند و اجازه ذلتبه مؤمن ندادهاند! (85) وى در اینجا به روایت «یحیى الطویل» اشاره دارد که «ارباب قدرت» از شمول امر به معروف و نهى از منکر استثنا شدهاند و این وظیفه، «فقط» براى «موعظه» مؤمنان و «تعلیم» جاهلان، قرار داده شده است:
انما یؤمر بالمعروف و ینهى عن المنکر مؤمن فیتعظ او جاهل فیتعلم فاما صاحب السوط و السیف فلا. (86)
و در روایت «مفضل بنیزید» هم وارد شده است که هر کس متعرض سلطان جائر شود و در نتیجه گرفتار گردد، پاداشى نخواهد داشت و صبر و تحمل بر آن را هم به دست نخواهد آورد:
من تعرض لسلطان جائر فاصابه بلیة لم یوجر علیها و لم یرزق الصبر علیها. (87)
مرحوم فیض در کتاب دیگرش به نام مفاتیحالشرایع هم اشاره به همین مبحث دارد و با اشاره به این گونه روایات، شرط «عدم مفسده» را به «عدم توجه ضرر به خود یا یکى از مسلمانان» تفسیر مىکند. (88)
ولى آیا واقعا دیدگاه فیض در فقه شیعه، «استثناء» تلقى مىشود؟ او در این زمینه از فقهاى دیگر فاصله گرفته است؟ و یا سخن او و حتى مستندات و استدلالهایش، از گذشته معمولا مقبول فقهاى شیعه بوده، هر چند که وى به لحاظ درگیر شدن با غزالى، با صراحتبیشترى مساله را مطرح کرده است؟
آراء فقهى امامیه نشان مىدهد که آنان «تغلب» را ملاک مشروعیتسلطان ندانسته، و به سلاطین در عصر غیبتبه دیده غاصب و ظالم نظر مىافکندهاند و «همکارى با سلطان جائر» را حرام دانسته و شیعه را شدیدا از آن برحذر مىداشتند، در عین حال آنان در باب امر به معروف و نهى از منکر، با قرار دادن شرط «عدم خطر مالى و جانى» از هر گونه اقدام مخاطرهآمیز در برابر سلاطین جور و فرمانروایان ستمگر، جلوگیرى کردهاند!
مشایخ ثلاثه حدیث، روایة یحیىالطویل را نقل کردهاند: شیخ صدوق در کتاب الهدایه - که متن فتوایى او تلقى مىشود - در باب امر به معروف و نهى از منکر، تنها یک روایت نقل کرده است و آن هم روایتى است که «صاحبان قدرت» را از امر و نهى مصون مىدارد. وى با تعبیر «قال الصادق» ، این حدیث را به شکل جزمى به امام (ع) نسبت مىدهد و بر آن اعتماد مىنماید. (89)
کلینى هم در کافى هر دو روایت آورده است و با قرار دادن «انکار قلبى» در سرفصل این باب، نشان داده است که در برابر «ارباب زور» به «انکار قلبى» باید اکتفا کرد. وى نیز بر این روایات اعتماد کرده است. (90)
شیخ طوسى هم در تهذیب این روایت را وارد کرده است. (91) البته مضمون لزوم مدارا با سلطان جائر، در روایات دیگرى نیز به چشم مىخورد. (92)
به هر حال این گونه روایات، مبنایى براى یک «فتواى مورد اتفاق» گردیده است که با خوف از ضرر جانى یا مالى، تکلیف امر به معروف و نهى از منکر ساقط است. این فتوى در آثار شیخ مفید، شیخ طوسى، ابنبراج، ابنادریس، علامه حلى، محقق حلى، و بلکه «جمیع فقها» دیده مىشود و حتى برخى مانند شهید اول و شهید ثانى و محقق اردبیلى، اقدام به نهى از منکر را در شرایط خطرناک، «حرام» دانستهاند. (93) و فقهایى که مستند این شرط را ذکر کردهاند، به سراغ همان دو روایت رفتهاند. (94)
نتیجه آنکه بحثهاى فقهى پیشینیان نشان مىدهد که آنان امر به معروف و نهى از منکر را محصور در موارد عدم ضرر دانستهاند و در نتیجه تعرض به سلطان جائر را که روشنترین مصداق خوف ضرر و خطر است، خارج از آن نهادهاند. و در این نظریه فقهى، دیگران نیز فیض را همراهى مىکنند. اینک باید پرسید که شرط عدم ضرر، «مطلق» بوده و به طور کلى، احتمال خطر، این تکلیف را ساقط مىکند و یا اگر با استقبال از خطر، از ضرر و مفسده بزرگترى مىتوان جلوگیرى کرد، تحمل مصائب کوچکتر، لازم است؟
متاسفانه معمولا فقها، این فرض را مطرح نکردهاند و به طور کلى، در افتادن با زورمداران را لازم ندانسته و یا از آن منع کردهاند. ولى چرا در کتب فقهى که به احتمالات بعید و فروض نادره هم توجه مىشود، چنین مسالهاى به چشم نمىخورد؟ آیا فقهاى گذشته در شرایط زمانى خود، براى درگیر شدن با سلاطین جائر، مصلحت اهمى سراغ نداشتهاند و لذا تحمل ضرر را توصیه نمىکردهاند؟ و یا این شرط را «مطلق» دانسته و در هیچ شرایطى تحمل ضرر را براى امر به معروف و نهى از منکر، واجب ندیدهاند؟
ظاهر کلمات آنها، احتمال دوم را تایید مىکند و حتى اردبیلى تصریح بدان دارد که اگر با تحمل ضرر کم، بتوان جلوى ضرر زیاد را گرفت، باز هم امر به معروف و نهى از منکر، واجب نیست. (95) بر این اساس، براى مبارزه با تعدى حاکمان جور و جلوگیرى از ستم آنها، هیچ راهى باز نمىماند و عملا زمینه هر گونه اعتراضى، از بین مىرود.
البته اخیرا تفصیلى به فقه شیعه راه یافته است که مىتواند به این مشکل پایان دهد و احتمالا این دیدگاه از میرزاى قمى آغاز گردیده است. میرزا چون دلیل اشتراط «عدم مفسده و ضرر» را «حدیث لا ضرر» دانسته و به روایتیحیىالطویل در این مساله استناد نمىکند، لذا در صورت «تزاحم ضررین» ، حکم مىکند که ضرر اقل را براى دفع ضرر اکثر باید تحمل کرد; مثل آنکه شخصى «ضرر ضرب» و شتم را تحمل مىکند، تا از «ضرر قتل» نفس محترمه، جلوگیرى کند. (96) لکن پیش از میرزا، تا آنجا که متون فقهى نشان مىدهد، فقها در فقه به مردم نمىگفتند که در برابر مسایل حساس و خطیر جامعه، احساس مسؤولیت نموده و با وجود خطر جانى و مالى، در برابر قلدران و جباران ایستادگى کنید، بلکه منطق آنها این بود که به قدرتمندان کارى نداشته باشید: «اما صاحب سوط و سیف فلا یؤمر بالمعروف» و دیده نشده که از اطلاق این سخن، دست کشیده باشند.
تنها پس از اولین جرقههاى نهضت اسلامى در برابر رژیم پهلوى بود که این مساله با توجه به نقش سیاسى و اجتماعى آن، و از زاویه برخورد با دولت جور، وارد مباحث فقهى گردید و حضرت امامخمینى در تحریر الوسیله «تحمل ضرر» و زیان مالى و حتى جانى را براى حفظ کیان اسلام و مقابله با توطئههایى که در برابر اسلام و مسلمین قرار دارد، «واجب» دانستند. (97)
آیتالله حکیم هم در پاسخ به یک استفتاء توضیح دادند که شرط «عدم ضرر» ، مربوط به منکرات مهمى از قبیل آسیب دیدن اساس دین نیست و در چنین مواردى باید از هر خطرى استقبال کرده و حتى با ایثار جان، در برابر منکرات ایستادگى کرد. (98)
آیتالله خوئى نیز این مساله را به رساله افزودند که وقتى امر به معروف و نهى از منکر تاثیر دارد، باید ملاحظه اهمیت موضوع را نموده و چه بسا، امر و نهى، با «علم به ترتب ضرر» هم واجب باشد. (99)
طرح یک سؤال اساسى
فقها در باب شرایط امر به معروف و نهى از منکر، به استناد چند روایت که اعتراض به حاکمان جور را جایز نمىشمارد، اقدامات مخاطرهآمیز را ولو براى اقامه امر به معروف و نهى از منکر، ممنوع دانستهاند، ولى چرا در این گونه مباحث فقهى، هیچ اثرى از استدلال به سیره امام حسین (ع) دیده نمىشود؟ و چرا در کتب استدلالى فقه شیعه که به همه مستندات اشاره مىشود و حتى وجوه ضعیف و احتمالى هم مورد توجه قرار مىگیرد، جاى تمسک به سخنان سید الشهداء و سیره آن حضرت در برابر دولت جور به عنوان الگویى معتبر در امر به معروف و نهى از منکر، خالى است؟
نگارنده نمىتواند پاسخ مطمئنى براى سکوت قاطبه فقها طى قرون متمادى در این باره ارائه کند، ولى اطمینان دارد که این سکوت، غافلانه نبوده و نمىتوان پذیرفت که آنان در بررسى این مساله فقهى، اساسا به موضوع عاشورا توجه نداشته و پیوسته از آن غفلت داشتهاند و لذا نفیا و اثباتا اظهار نظرى در باره آن نکردهاند. پس علت این سکوت چیست؟
مىتوان احتمال داد که به طور کلى، در بحث امر به معروف و نهى از منکر، «همه فقها» بحثخود را به «منکرهاى عادى» ، اختصاص دادهاند، منکرهایى که جلوگیرى از آنها، ارزش تحمل خطر را نداشته و لزومى ندارد که افراد براى مقابله با آنها، خود را به جرح و ضرر گرفتار کنند. و چون آنان در صدد شیوه برخورد با منکرات مهم از قبیل دولت جور نبودهاند، لذا از طرح سخنان امام حسین و قیام آن حضرت در برابر یزید صرف نظر کردهاند. اساسا شرایط دشوار تقیه، اجازه طرح چنین مباحثى را به آنان نمىداده است.
ولى احتمال دیگر آن است که آنان تفسیر خاصى از نهضتحسینى داشتهاند که با مبناى «نفى ضرر در امر به معروف» سازگار بوده، لذا هیچ گاه از این مبنا عدول نکرده و حاضر به تخصیص آن هم نشدهاند، بلکه به عکس قیام آن حضرت را توجیه کردهاند.
مؤید احتمال دوم آن است که صاحب مجمعالبیان، آیه «و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة» (100) را بدین معنى مىداند که اقدام به هر کارى که خطر جانى داشته باشد، حرام است و از اینرو در موارد خطر، تکلیف امر به معروف و نهى از منکر، ساقط مىشود زیرا القاء نفس در هلاکت است. وى در ادامه نسبتبه اقدام فداکارانه امامحسین (ع) که با تحمل مصائب همراه بود مىگوید:
«شاید حضرت گمان مىکرد که وى را به خاطر نسبتى که با رسول خدا دارد نمىکشند.»
یعنى امام، اساسا خطر جدى براى خود احساس نمىکرد، و گرنه به چنین کار خطرناکى مبادرت نمىکرد، و در نتیجه با وجود احتمال خطر، هیچ کس، مجاز به اعتراض در برابر حاکم جائر نیست.
«و شاید حضرت مىدانست که حتى اگر از درگیرى با آنها دورى کند، باز هم او را به قتل مىرسانند، از اینرو، بین دو نوع قتل - قتل پس از دستگیرى، و قتل در میدان جنگ و با عزت - دومى را برگزید.» (101)
یعنى، امام اگر راهى براى نجات خود سراغ داشت، از درگیرى صرف نظر مىکرد و «حفظ نفس» را بر استقبال از مرگ، ترجیح مىداد، و در نتیجه، کسى که مىتواند جان خود را مصون از خطر نگهدارد، مجاز به اعتراض در برابر حاکم جائر نیست زیرا به القاء نفس در هلاکت مىانجامد.
دقت در این دو پاسخ طبرسى نشان مىدهد که وى به هیچ وجه حاضر نیست در هیچ شرایطى، استقبال از خطر را تجویز کرده و امر به معروف و نهى از منکر را با وجود خوف ضرر، بپذیرد و شرط عدم ضرر را تخصیص بزند. وى حتى جایى براى تحمل ضرر، براى جلوگیرى از یک ضرر بزرگتر هم باز نمىگذارد.
از اینرو هیچ بعدى ندارد که فقهاى دیگر هم با چنین رویکردى به ماجراى کربلا نگریسته، و شرط عدم ضرر را به شکل «مطلق» حفظ کردهاند. تحلیلى هم که شیخ طوسى، (102) سید مرتضى (103) و شیخ مفید (104) در باره نهضتحسینى ارائه کردهاند، مؤید این نظریه است.
صاحب جواهر هم در باب هدنه جهاد، با طرح دو مبنا در تحلیل این قیام، آن را از «استناد فقهى» خارج ساخته و قهرا تکالیف دیگران را به سوى دیگرى سوق داده است: یکى آنکه این قیام یک «حرکت رمزآلود» و اسرارآمیز است که علل و عوامل آن بر ما پوشیده است، و دیگر آنکه امام در این قیام، داراى «تکلیف خاص» بوده است، و در نتیجه، عمل و رفتار آن حضرت را نمىتوان پایه استدلال فقهى قرار داده و تکلیف خود را از آن استنتاج کرد! دیگران باید بر طبق همان عمومات و اطلاقات که در ادله وجود ندارد، عمل نمایند:
لا یقاس علیه من کان تکلیفه ظاهر الادلة و الاخذ بعمومها و اطلاقها. (105)
آیا اساسا بر این نگرش، جایى براى مطرح کردن سیره امام حسین (ع) در امر به معروف و نهى از منکر باقى مىماند؟ و آیا در قبال ادلهاى که ما را از تعرض به سلطان باز مىدارد، حجت دیگرى در اختیار داریم؟ و آیا سکوت و سکونى که باب امر به معروف و نهى از منکر را در بسیارى از مقاطع تاریخ «فرا» گرفته، بىدلیل است؟ دورى از سیره سید الشهداء، نه فقط فتاواى فقهى، بلکه روحیه شیعیان را به سوى ضعف سوق داده و گاه آنان را از صحنههاى پرشکوه مبارزه در برابر دولت جور، دور نگه داشته است.
ب. زمینه موفقیت
شرط دیگرى که در باب امر به معروف و نهى از منکر مطرح شده است، وجود زمینه موفقیت و پیروزى است. بررسى و تحلیل این شرط در نهضتحسینى، مجالى واسع مىطلبد و نمىتوان در اینجا به اشاره از آن عبور کرد، در عین حال باید متذکر شد کسانى که انتظار غلبه سریع در میدان درگیرى با دولت جائر را دارند، از توجیه خردمندانه قیام سیدالشهداء عاجز مىمانند زیرا حضور آن تعداد اندک از یاران، تردیدى در غلبه دشمن باقى نمىگذاشت، لذا ناچار مىشوند که یا مانند ابنخلدون ارزیابى امام از شرایط اجتماعى و بخصوص اوضاع کوفه را تخطئه کنند! و حق را به جانب ابنعباس، ابنزبیر، ابنعمر، ابنحنفیه و دیگران دهند که چنین اقدامى را تایید نمىکردند. (106) و یا با توجه به مقام عصمت امام، اقدام حضرت را اسرارآمیز و خارج از تکالیف عمومى بشمارند!
ولى براى قضاوت صحیح در این باره باید ملاکهاى موفقیت و پیروزى را مورد بررسى قرار داد و با مشخص کردن اهداف یک قیام، نسبتبه تحقق آرمانهاى آن داورى نمود. متاسفانه در تحلیلهاى فوق، این خلاء به چشم مىخورد و گمان رفته است که سرکوب شدن مبارزان و به شهادت رسیدن آمران به معروف، الزاما به معنى «ناکام ماندن نهضت» و بىاثر ماندن آن است. در حالى که قیام حسینى، داراى امواج گستردهاى در طول تاریخ است، که کمتر نهضت پیروزمندانهاى را مىتوان با آن مقایسه کرد. کسانى که قیام حضرت را صرفا بر مبناى دعوت مردم کوفه و درخواست آنان تحلیل کردهاند، «حداکثر» امام را در این قیام «معذور» دانستهاند (107) ولى اگر تاثیر شهادت حضرت و بازتاب تاریخى آن را در نظر بگیریم، موفقیتهاى این نهضت را درک خواهیم کرد.
البته بسیارى از نویسندگان اهل سنت هم، یکى از شرایط قیام علیه دولت جور را قدرت کافى براى سرنگون کردن رژیم حاکم دانستهاند و در غیر این صورت، قیام را تخطئه مىکنند. ابنخلدون از انقلابیونى که براى جلوگیرى از منکرات در برابر حکام جور مىایستند و با انگیزههاى الهى، خود را در معرض گرفتارى قرار مىدهند، به عنوان انسانهاى گناهکار یاد مىکند که بىجهتخون خود را به هدر مىدهند در حالى که «قدرت» براى رسیدن به پیروزى، شرط لازم هر گونه اقدام انقلابى است. (108) برخى از دانشمندان معاصر اهل سنت نیز، از همین نظریه پیروى مىکنند. (109)
سیره امام حسین (ع) نشان مىدهد، که براى ارزیابى «نتایج» قیام، به تاثیرات آنى و زودهنگام نباید فکر کرد، بلکه باید ثمره قیام در شکلگیرى حوادث آینده را نیز در محاسبه سود و زیان اقدام، وارد کرد و بر این اساس، ارزش اقدام را مشخص نمود. حتى در این محاسبه، تاثیرات فکرى و فرهنگى حرکتبر نسلهاى آینده را هم باید در نظر گرفت و از سهم هدایتگرى آن نباید غفلت کرد:
و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة. (110)
امام خمینى در این باره مباحث فراوانى را مطرح کردهاند که باید در جاى دیگر تفصیلا بدان پرداخت از آن جمله:
شهادت حضرت سید الشهداء مکتب را زنده کرد، خودش شهید شد اسلام زنده شد، و رژیم طاغوتى و معاویه و پسرش را دفن کرد. (111)
با الهام از قیام حسین بنعلى، متفکرانى مانند سنهورى، باید در مبناى فکرى خود تجدید نظر کنند، وى هر چند از هضتحسینى با عظمت و تجلیل یاد مىکند، ولى قیام علیه حکومت فاسد را در صورتى جایز مىشمارد که براى اعتراضکنندگان، زمینههاى جدى پیروزى فراهم باشد. (112) ذهنیتى که وى از «پیروزى» دارد، چیزى جز دستیابى سریع در فروپاشى دولت جایر نیست و همین تلقى است که نور امید را در نیروهاى حقطلب خاموش مىکند و بر جرقههاى انقلاب، خاکستر سرد مىافشاند و در نتیجه دولت جور را در امنیت و مصونیت قرار مىدهد!
«کل یوم عاشورا» باید سرمشق امت اسلامى باشد، عاشورا قیام عدالتخواهان با عددى قلیل و ایمانى و عشقى بزرگ در مقابل ستمگران کاخنشین و مستکبرین غارتگر بوده، و دستور است که این برنامه سرلوحه زندگى امت در هر روز و در هر سرزمین باشد .. . مستضعفان اگرچه با عدهاى قلیل، علیه مستکبران گرچه با ساز و برگ مجهز و قدرت شیطانى عظیم، مامورند چونان سرور شهیدان قیام کنند. (113)
تمرد در دولتحق
در اعتقاد شیعه، دولتحق، با امامت و پیشوایى امام معصوم برقرار مىگردد، و در عصر غیبت امام، نیازمند اذن حضرت است که براى غیر از فقیه عادل به اثبات نرسیده است.
در «دوره امامت معصوم» ، تمرد در برابر حاکم اسلامى، قابل توجیه نیست، زیرا با توجه به ویژگى عصمت، احتمال خطا و اشتباه، و یا گناه و انحراف، منتفى است، از اینرو شورش بر امام، قطعا «بغى» تلقى مىشود و باید با آن مقابله کرد. با فرمانروایى پیشواى معصوم، نه تنها عملا باید تسلیم فرمان او بود، بلکه باید از اعماق جان، فرمان او را پذیرفت:
فلا و ربک لا یؤمنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما (114) .
در عین حال اگر در همان دوره هم برخى افراد به عصمت امام معتقد نبوده و رفتار او را از نظر اسلامى، غیر قابل توجیه بدانند، قبل از برخورد قهرآمیز با آنان، باید به پاسخگویى شبهات و رفع ابهامات ایشان پرداخت و نگرانى آنها را از نظر عملکرد دولت و یا شرایط رییس دولتبرطرف نمود. علامه حلى در این باره مىگوید:
هر کس بر امام عادل خروج کند - که امامتش از نظر ما با نص، و از نظر عامه با انتخاب به اثبات رسیده است - بالاجماع جنگیدن با او واجب است، ولى فقط در صورتى مىتوان به جنگ آنها رفت که قبلا علتشورش آنها سؤال شود و شبهات ایشان توضیح داده شود و مرتفع گردد. (115)
البته در همین دوره مساله مخالفتبا فرمانروایان میانى و مدیران نظام مىتواند مطرح باشد، که پس از این بدان اشاره خواهیم کرد.
ولى در «دوره غیبت» ، در چه صورت «تمرد» را مىتوان «موجه» دانست؟
قبلا باید توجه داشت که در نظریه حق الهى، اطاعت از فرمانروا، پیوسته «در محدوده اذن الهى» ، مشروع است و در خارج از آن، هرگز اطاعت جایز نیست. از اینرو در برابر هیچ فرمانروایى «اطاعت مطلق» ، به معنى اطاعتحتى خارج از ضوابط شرع، نمىتواند وجود داشته باشد. هر چند در مورد پیشوایان، نیازى به ذکر این قید نیست زیرا با وجود عصمت، فرمان مخالف شرع، صادر نمىشود. (116)
همچنین کسانى که مشروعیت دولت را بر مبناى عقد بیعتبین حاکم و شهروندان از دیدگاه اسلام تقریر کرده و پذیرفتهاند، اذعان دارند که این قرارداد در چارچوب ضوابط شرعى است و طرفین حق تعدى از آن را ندارند. (117) و به هر حال همه بر این باورند و به تعبیر رشید رضا، قولا و اعتقادا بر این مطلب، اجماع وجود دارد. (119) از اینرو حق اطاعت از فرمانروایان، پیوسته مقید است. از پیامبر هم منقول است که اگر فرمانروایان شما را به معصیت فرا خواندند، فرمانبردارى نداشته باشید: «من امرکم منهم بمعصیة فلا سمع و لا طاعة.» و خلیفه دوم به مردم گفت: در کارهاى پسندیده همراهىام کنید و در لغزشها و انحرافات مرا به استقامتبرگردانید، تا وقتى مطیع خدا و رسولم، اطاعتم کنید، و اگر معصیتخدا و رسول را به جا آوردم، انتظار اطاعت از شما ندارم. (120)
از تفاوتهاى غیر قابل انکار مردمسالارى در نظام اسلامى با نظامهاى دیگر آن است (121) که در نظامهاى دیگر، دولت صرفا از خواست مردم پیروى مىکند و هیچ محدودیتى به لحاظ دین یا اخلاق، در برابر خواست مردم، ندارد، ولى در نظام دینى، هیچ اقلیتیا اکثریتى، نمىتواند خواست مردم را بر قانون الهى، مقدم شمارد: (122)
ان اجبتکم رکبتبکم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب. (123)
بر این اساس، وقتى حاکم از موازین شرع، انحراف پیدا مىکند، تمرد از فرمان او، و حتى اقدام براى برکنارىاش از قدرت کاملا موجه است. کلام متین و احتجاج منطقى امیرالمؤمنین با شورشیان جمل این بود که آیا رفتارى خلاف قاعده از من دیدهاید؟ اگر بدعتى نهادهام و بر طبق هوى و هوس عمل کردهام آن را بازگو کنید، در غیر این صورت حق نقض عهد و برهم زدن بیعت را ندارید و گناهکارید:
.. و اما الآن فلیس لکما غیر ما رضیتما به الا ان تخرجا مما بویعت علیه بحدث، فان کنت احدثتحدثا فسموه لى. (124)
در این احتجاج، به یک اصل کلى اشاره شده است که تا وقتى فرمانروا بر مفاد عهد و پیمان خویش وفادار است، باید او را همراهى کرد، ولى اگر به انحراف و اعوجاج مبتلا شود، بیعتبا او قهرا بىاعتبار مىگردد.
در بسیارى از متون دینى که مردم به فرمانبردارى از فرمانروایان، دعوت شدهاند، به این «قید اساسى» تصریح شده است. مثلا امیرالمؤمنین، مالک اشتر را با تکریم فراوان، به استاندارى مصر اعزام نموده، ولى در نامه به مردم مصر، از آنان خواست: «تا آنجا که سخنش مطابق حق است، اطاعتش کنید.»
.. فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق. (125)
ابنابىالحدید در ذیل این جمله مىنویسد:
مقید کردن فرمانبردارى از مالک در اینجا، برخاسته از شدت دیندارى و نهایت تعهد و پاىبندى حضرت است که حتى نسبتبه نزدیکترین یارانش، و شخصیتى که امام بیشترین علاقه و محبت را به او دارد، حاضر به نادیده انگاشتن این «قید» نیست! (126)
همچنین امام (ع) در هنگام معرفى عبدالله بنعباس به عنوان حاکم بصره به مردم فرمود: تا آنجا که مطیع خدا و پیامبر است، اطاعتش کنید و اگر بدعتى در میان شما پدید آورد و یا از حق منحرف گردید، به من اعلام کنید تا او را عزل کنم:
فاسمعوا له اطیعوا امره ما اطاع الله و رسوله فان احدث فیکم اوزاغ عن الحق فاعلمونى اعزله عنکم. (127)
و در رسالة الحقوق امام سجاد (ع) آمده است: حق فرمانروایت آن است که اطاعتش کنى و از معصیتش بپرهیزى مگر در آنچه که مورد سخط خداوند است:
و اما حق سایسک بالملک فان تعطیه و لا تعصیه الا فیما یسخط الله عز وجل فانه لا طاعة لمخلوق فى معصیة الخالق. (128)
ولى سؤال اساسى این است که براى تشخیص حق و باطل در عملکرد فرمانروا و حکم به انحراف او، چه «مرجعى» وجود دارد؟ آیا داورى را به خود «حاکم» باید واگذار کرد و هرچه را که او مطابق حق و شرع اعلام مىکند، از او پذیرفت؟ و یا تشخیص را باید به «آحاد ملت» سپرد تا هر کس مطابق نظر خود داورى کرده و تصمیم به اطاعتیا تمرد بگیرد؟ و یا این کار، گروهى از خبرگان متعهد و کارشناسان امین، مىطلبد و همه باید به تشخیص آنان گردن نهند؟
در صورت اول، قهرا حاکم در موقعیتى قرار داده مىشود که پیوسته از هر گونه نقد و اعتراضى مصون مىماند و حتى براى نهى از منکر نسبتبه وى هم جایى باقى نمىماند! و در صورت دوم، هر فردى که فرمان حاکم را نمىپسندد و یا تن دادن به آن را دشوار مىبیند، مىتواند علم مخالفتبرداشته و خود را ذىحق بداند! و اگر در احکام صادره از قضات هم به این مبنا ملتزم شویم، هرگز در هیچ محکمهاى، - هیچ اختلافى به پایان نمىرسد، زیرا پیوسته طرف محکوم، به ادعاى اینکه حکم عادلانه نیست، از قبول آن طفره مىرود!
در مقبوله عمر بنحنظله - که دلیل اعتبار حکم قضایى و حکم ولایى است - این «قید» آمده است که وقتى حاکم «بر طبق حکم ما» حکم کند، و پذیرفته نشود، با ما مخالفتشده است و چنین کارى در نهایت، در حد شرک است:
.. فاذا حکم «بحکمنا» فلم یقبله منه فانما استخف بحکم الله و علینا رد و الراد علینا کالراد على الله و هو على حد الشرک بالله. (129)
ولى آیا این قید - آن گونه که برخى پنداشتهاند (130) - بدان معنى است که اگر «فردى» در صحتحکم تردید داشته باشد، الزامى براى قبول حکم ندارد و مىتواند با آن مخالفت کند؟ یعنى هر کس باید شخصا به علم یا اطمینان نسبتبه حکم حاکم برسد، تا ملزم به تبعیت از آن باشد؟ !
اگر نفوذ حکم، براى فیصله دادن به اختلافات است، پس در این صورت باید ملتزم شد که هیچ گاه دعوایى خاتمه نمىیابد و هرگز حاکم قدرت حد اختلافات را ندارد! از نظر عقلا تردیدى وجود ندارد که تایید محکوم علیه، نمىتواند ملاک اعتبار حکم باشد و سخن امام صادق (ع) که فرمود: «حکم حاکم که بر طبق «حکم ما» باشد، نافذ است» بدین معنى است که وقتى قاضى بر طبق «مبانى صحیح قضا» ، قضاوت کند، و معیارهاى لازم را در صدور حکم رعایت نماید، باید حکم او را پذیرفت. (131)
در باره احکام دولتى و حکومتى نیز این نکته وجود دارد که اجراى یک قانون را به تشخیص حقانیت آن از سوى افراد نمىتوان مشروط کرد; مثلا فرمان حضور در جبهه، براى همه افراد واجد شرایط، الزامآور است، و تشخیص مصلحت و ضرورت آن به افراد واگذار نمىشود. در غیر این صورت، با فروپاشى نظام اجتماعى مواجه خواهیم بود.
در عین حال، چون حاکم در جایگاه «فرابشرى» قرار ندارد، باید راه ارزیابى رفتار و احکامش به روى دیگران باز باشد، و این کار از عهده کسانى ساخته است که از یک سو بر مبانى حقوق اسلامى مسلط بوده و موازین شرع را به خوبى بفهمند، و از سوى دیگر بر مقتضیات زمان اشراف داشته باشند.
البته باید توجه داشت که آنچه انحراف یا اشتباه حاکم تلقى مىشود، صورتهاى مختلفى دارد که بخشى از آن به خروج از موازین تقوا و عدالت، و بخش دیگر به درک ناصواب از مسایل اسلامى و یا اوضاع اجتماعى مربوط مىشود. خطاى نظرى حاکم، ریشه در عوامل زیر مىتواند داشته باشد:
1. تفاوت اجتهاد
گاه آنچه اشتباه تلقى مىشود، چیزى جز اختلاف نظر اجتهادى نیست زیرا حاکم اسلامى، در چارچوب موازین مقبول در استنباط احکام به نظریهاى دستیافته است که با آراء فقهاى دیگر ناسازگار است. در فقه شیعه، این نوع تنوع و تکثر، به سمیتشناخته شده است و نمىتوان بدین دلیل، در اعتبار حکم حاکم تردید نمود. در این صورت حکم او در باره مفتیان دیگر و مقلدان آنها، نافذ بوده و معتبر است.
2. انحراف از مبانى
ممکن است اشتباه فرمانروا، در اثر بىتوجهى به احکام مسلم فقهى باشد. در این صورت نظریه فقهى، و یا حکم ولایى او فاقد اعتبار است. چنین اشتباهاتى هر چند به صورت نادر، نشانه خلل در ملکه اجتهاد نیست و بر شرایط لازم رهبرى، خدشهاى وارد نمىسازد، ولى تکرار آن با شرط اجتهاد و فقاهت ناسازگار است و در نتیجه صلاحیتشخص را براى منصب ولایت و افتاء زائل مىکند. البته تا وقتى که مساله به شکل کلى به اثبات نرسیده و مجتهد در منصب رهبرى قرار دارد، هتک حرمت وى و عیبگیرى آشکار از او جایز نیست. (132)
3. اعوجاج سلیقه
نوع دیگر اشتباه، ناشى از «اعوجاج سلیقه» است. ممکن است فردى از نظر صناعت، قدرت رد فروع بر اصول را داشته باشد و بر مبادى آن کاملا مسلط باشد، ولى در اثر ذهنیتخاص خویش و یا برخى رسوبات فکرى و پیشفرضها، برداشت متعارفى از نصوص نداشته باشد و به نتایج قابل اطمینانى دست نیابد.
تعبیراتى که در باره نفوذ حکم حاکم وارد شده است از قبیل «نظر فى حلالنا و حرامنا» ، «عرف احکامنا» ، «حکم بحکمنا» و مانند آنها، نمىتواند اعتبار حکم و فتواى کسى که «استنباطهاى استثنایى» دارد را به اثبات رساند.
شیخ انصارى مىگوید این گونه افراد که به «اعوجاج سلیقه» مبتلایند، نظرشان اعتبارى ندارد، نظر آنها را نه مىتوان به عنوان حکم ظاهرى تلقى کرد و دلیلى بر اعتبار آن ارائه کرد و نه مىتوان تشخیص داد که حکم واقعى است. (133)
باید توجه داشت که چنین افرادى را با قدماى اصحاب که در اثر منقح نبودن مبانى، پراکندگى نصوص، و عدم تدوین اقوال، احیانا به آراء شاذى مىرسیدند، نباید مقایسه نمود. (134)
4. خطاى سیاسى
برخى اشتباهات هم، از خطا در شناخت رخدادها و درک مصالح جامعه، ناشى مىشود که اگر به صورت مکرر اتفاق افتد و نشان از عدم درک اجتماعى صحیح و سیاست و تدبیر لازم براى ولایتباشد، شایستگى فرد را براى منصب رهبرى، زائل مىسازد، ولى خطاى موردى و متعارف در تحلیل مسایل اجتماعى و پیشبینى حوادث و مصالح، چنین اثرى ندارد. برخى متفکران معاصر، چنین احکامى را با «یقین به خطا» ، بىاعتبار دانسته و لزوم پیروى از آن را نفى کرده است، (135) ولى شهید سیدمحمدباقر صدر در این باره مىگوید:
در صورتى که مجتهد از جایگاه ولایت عامه بر شؤون مسلمین - و نه قضاوت - حکمى صادر کند، نقض آن حتى با علم به مخالفت، جایز نیست و کسى که به خطاى آن پى مىبرد نمىتواند بر طبق علم خود عمل کند و حکم حاکم را نادیده گیرد. (136)
یکى از شاگردان شهید صدر، این نظریه را این گونه مدلل ساخته است که در موارد حکم ولایى، حاکم شخصا به انشاء حکم مىپردازد از قبیل حکم به تحریم تنباکو و چنین حکمى، قبل از انشاء حکم، وجود ندارد. از اینرو «علم به خطاى حکم» اساسا بىمعنى است. البته ممکن است فردى ادعا کند که حاکم در شناخت اوضاع و احوال اشتباه کرده است و لذا باید به گونه دیگرى حکم کند، ولى در پاسخ آن باید گفت: سپردن ولایتبه شخصى، به معنى آن است که تشخیص وى ملاک است - نه تشخیص مولى علیه. (137)
ولى به هر حال این سؤال وجود دارد که چون ولایتحاکم محدود به عدم تخطى از ضوابط شرعى و مصالح اجتماعى است و مکلف حکم وى را چه بسا در تعارض با یک حکم الزامى مىداند، چه دلیلى براى لزوم اطاعت از وى وجود دارد؟ مثلا حاکم به ملاحظه یک مصلحت اهم، تخطى از ضوابط اولیه شرعى را از مکلف خواسته است، مکلفى که به چنین مصلحت اهمى باور ندارد و بلکه آن را یقینا بر خلاف مىداند، چگونه مىتواند از تکلیف اولى خویش، سرپیچى کند؟
البته کسانى که در سمتهاى مختلف دولتى، با رهبرى همکارى مىکنند، نمىتوانند به بهانه اینکه راى ولى امر را صائب نمىدانند، از دستورات وى تخطى کنند مثل اینکه فرمانده نظامى یک منطقه با چنین استدلالى، از دستور فرماندهى کل، سرپیچى کند و در برابر آن مقاومت نماید. هر چند این حق براى هر کارگزارى وجود دارد که وقتى روند تصمیمسازى در مدیریت کلان را به مصلحت تشخیص نمىدهد و بخصوص اگر دستورات ابلاغ شده را با مصالحى لازم المراعات، در تضاد مىبیند، از سمتخود کنارهگیرى نماید، چه اینکه رهبرى نیز این گونه عناصر ناهمگون را که قدرت اجراى برنامههاى کلان نظامى را ندارند، از مدیریت در بخشهاى ناهماهنگ، کنار مىگذارد. مثلا امیرالمؤمنین (ع) قیس بنسعد بنعباده از استانداران مصر را عزل کرد، زیرا وى حاضر نبود که فرمان حضرت را در باره جنگ با عدهاى از مصریان که از بیعتبا حضرت سر باز مىزدند، اجرا کند. قیس در برابر حکم امام، مىگفت:
آنها هنوز دستبه کار جنگ نشده و حتى به توطئه و فتنهاى روى نیاوردهاند، پس نباید با آنها جنگید. (138)
ولى امام صبر و مدارا با آن جماعت را به مصلحت نمىدانست. گرچه این شیوه قیس بنسعد در برابر امیرالمؤمنین قابل توجیه نیست و برخى نویسندگان در این باره به خطا رفتهاند، (139) ولى به هر حال اگر کارگزارى نظر پیشواى خود را صائب نمىداند، به جاى مخالفت و تمرد، باید کنارهگیرى را بپذیرد.
تمرد در برابر کارگزاران
تمرد و نافرمانى، همیشه در برابر یک نظام و حکومت، و یا در برابر یک فرمانروا و حاکم نیست، بلکه گاه با پذیرش، یک نظام سیاسى، و حتى شخص فرمانروا، برخى کارگزاران مورد نافرمانى قرار مىگیرند. در شرایطى که شهروند به اعتقاد خود، کارگزارى را در مسیر انحراف مىبیند و او را در مسیر انجام وظایف قانونیش نمىداند، چه وظیفهاى دارد؟ آیا همه شهروندان باید در برابر همه کارگزاران دولتى، کاملا فرمانبردار بوده و حتى در مواردى که در یک بخش از سیستم حکومتى، با فساد مواجه مىشوند، تسلیم شده و از خواست مدیران ارشد و میانى نظام تخطى نورزند؟
یک احتمال آن است که شهروندان بدون آنکه مجاز به تخطى از دستورات ادارى باشند، و خود راسا اقدام به تصمیمگیرى و مخالفت کنند، باید به جاى نافرمانى، به دادگاه - دیوان عدالت ادارى - مراجعه نموده و شکایتخود را مطرح کنند. تا دادگاه نسبتبه تعدى از قانون توسط کارگزار مورد نظر رسیدگى کند.
احتمال دیگر آن است که مدیران از نظر اعتبار متفاوت بوده و همه در یک سطح قرار ندارند، برخى مانند مالک اشترند که امیرالمؤمنین (ع) در باره او فرمود: هیچ اقدامى بدون امر من انجام نمىدهد: «لا یقدم و لا یحجم و لا یؤخر و لا یقدم الا عن امرى» . این گونه مدیران از نظر فرمانبردارى، به اندازه رهبران، قابل اعتمادند و باید «حداکثر» همکارى و مساعدت را با آنان داشت، ولى کارگزارانى که در شرایط اضطرارى به کار گماشته شدهاند و چه بسا حاکم اسلامى، با توجه به محذورات خاصى، سمتى را به آنان سپرده است، در رتبه پایینتر قرار داشته و با تخلفات آنها به راحتى مىتوان برخورد کرد.
احتمال دیگر آن است که در مسایل شخصى که آمیخته با انگیزههاى منفعتطلبانه و سودجودیانه است، نباید به سرپیچى روى آورد، ولى در مسایل اجتماعى که پاى مصلحت جامعه در میان است، نافرمانى مىتواند موجه باشد.
این احتمال هم قابل طرح است که چون همیشه در جریان کار مسؤولان اجرایى کشور، ممکن است مواردى رخ دهد، که مقاومت و نافرمانى ضرورت یابد، و از سوى دیگر، فتح این باب به شکل کلى، عواقب غیر قابل کنترلى مىتواند داشته باشد و به ویژه از سوى عناصر معاند و فرصتطلب، بهرهبردارى شود، از اینرو چنین اقدامات خلاف قاعدهاى باید با اذن حاکم اسلامى انجام شود.
و بالاخره ممکن است گفته شود که این موضوع قاعدهپذیر و قانونبردار نیست، بلکه باید تشخیص آن را به وجدان شخصى افراد واگذار کرده تا ضرورت آن را درک کنند، در آن صورت، فرد به عواقب و پیامدهاى اجتماعى و حقوقى آن نیز ملتزم خواهد بود و چون بر اساس یقین خود اقدام کرده است از نظر شرعى نیز معذور خواهد بود. برخى از فیلسوفان سیاسى غرب هم گفتهاند: «رواست انسان از هر فرمان حکومت متبوع خویش، بپیچد، اگر وجدانش او را وادار به این کار کند.» (140) و البته براى یک انسان متدین، این نداى وجدانى و یقین باطنى، برخاسته از اعتقادات دینى اوست.
در این بیان آیتالله شهید بهشتى و همفکران ایشان، راه حل قبلى را پیشنهاد مىکردند و بر این عقیده بودند که اگر نهادهاى قانونى در انجام وظایف قانونى خود در برخورد با جریانات ضد اسلامى کوتاهى کنند، افراد و تشکلهاى اسلامى باید از مسؤولان بخواهند که وظیفه خود را انجام دهند، و اگر آنان طفره رفتند و براى مصالح جامعه اسلامى، احساس خطر شده، باید افراد و احزاب مسلمان از رهبرى مستقیما کسب تکلیف کنند و طبق دستور مستقیم ولى امر عمل نمایند. تا بدین ترتیب هم واجب مهم نگهبانى از جمهورى اسلامى زمین نماند و هم به راه هرج و مرج کشانده نشود. (141)
حضرت امام خمینى نیز، در موارد کوتاهى مسؤولان در انجام وظایف خویش، راه حضور مردم را باز مىگذاشتند و گاه با تعبیراتى از قبیل «مردم تحمل نمىکنند» (142) به زمینههاى اقدام مستقیم مردمى، اشاره مىنمودند. این موضوع در وصیتنامه حضرت امام، به شکل روشنتر و صریحتر مطرح شده است:
و از آنچه در نظر شرع حرام، و آنچه بر خلاف مسیر ملت و کشور اسلامى و مخالف با حیثیت جمهورى اسلامى استبه طور قاطع اگر جلوگیرى نشود، همه مسؤول مىباشند و مردم و جوانان حزباللهى اگر برخورد به یکى از این امور مذکور نمودند به دستگاههاى مربوطه رجوع کنند و اگر کوتاهى نمودند، خودشان مکلف به جلوگیرى هستند. (143)
براى کسانى که برخورد با منکرات را صرفا در محدوده اختیارات حکومت مىدانند، و حکومت را نیز صرفا قراردادى بین مردم و دولت، مىشمارند، توجیه و تفسیر کلام حضرت امام، دشوار و بلکه غیر ممکن است، لذا گاه گفته مىشود که این سخن از متشابهات است و «قانونگرایى» امام از محکمات! و گاه توجیه مىشود که مقصود حضرت امام از «مردم» در این جملات، «مجموع افراد جامعه» است نه افراد، و گاه استنکار مىشود که این کار خود «گناه بزرگتر» است زیرا «براندازى نظام» به حساب مىآید و ... و بالاخره چون مشروعیتحکومت را به قرارداد تلقى کرده و حتى کفر و فسق حاکم را موجب سقوط مشروعیت وى ندانستهاند! بدین جا رسیدهاند که این دستور براى جلوگیرى از منکرات بدان معنى است که «معترضین باید اکثریت آراء مردم را جلب نموده تا با به دست گرفتن مجارى رسمى حکومتى مانند پارلمان و ریاست جمهورى و هیات دولت، مسایل را تغییر دهند.» (144)
ولى روشن است که کلام امام بسیار واضحتر و آفتابىتر از آن است که با این تفسیرها، بتوان آن را در هالهاى از ابهام قرار داد. به نظر مىرسد این مشکل از آنجا ناشى مىشود که سعى مىشود «کلام امام» با مبناى «غیر امام» توجیه شود و در نتیجه چنین نتایجى به دست مىآید، مثلا وقتى گفته مىشود که چون حکومتبرخاسته از قرارداد است، لذا با کفر و فسق حاکم هم مشروعیت آن زایل نمىشود، و از این مبنا در تفسیر کلام امام، استفاده مىشود، بیانات حضرت امام که در تضاد با این دیدگاه است، کاملا نادیده گرفته مىشود:
- «فقیه اگر یک گناه صغیره هم بکند، از ولایتساقط است» (145) - «فقیه اگر یک کلمه دروغ بگوید، یک قدم بر خلاف بگذارد، آن ولایت را دیگر ندارد» (146) - «حاکم اگر آن شرط [که اسلام گفته] نداشت، خودش از حکومت مىافتد، «بدون عزل» خودش معزول مىشود، خود به خود معزول مىشود، ملت هم باید او را کنار بگذارد.» (147)
و حتى امام در یک جا توضیح دادهاند که بین نظام اسلامى با جمهورىهاى دیگر تفاوت وجود دارد، در «جمهورى» مردم «حق عزل» دارند، ولى در «جمهورى اسلامى» حاکم با از دست دادن شرایط «منعزل» است:
در جمهورى اسلامى ... اسلام براى کسى که ولایتبر مردم دارد، یک شرایطى قرار داده که وقتى یک شرطش نبود، خود به خود ساقط است، تمام است، دیگر لازم نیست که مردم جمع بشوند، اصلا خودش هیچ است ... (148)
از سوى دیگر این نظریهپردازان، ظاهرا از خاطر بردهاند که در گذشته جمهورى اسلامى، مواردى وجود داشته است که علىرغم رویه دولت، عمل شده و چنین اقداماتى مورد تاییدشان قرار گرفته است. (149) کسانى که آن گونه اقدامات حاد راحتى بدون اطلاع رهبرى نظام مجاز مىدانستهاند، گاه آن را «تنها راه» ملت تلقى مىکردند، در صورتى که دیگران بدین شیوهها روى آورند، نمىتوانند دفاع منطقى از نظریه امروز خود داشته باشند. (150) به نظر مىرسد آنچه در لابهلاى این مواضع، بروز کرده است، بیش از آنکه یک نظریهپردازى علمى و بر اساس مبانى مورد قبول باشد، انعکاس گرایشات سیاسى است و با به دست داشتن قدرت سیاسى، جایى براى مطرح شدن نافرمانى مدنى به خصوص از سوى آنان که حضرت امام «جوانان حزب اللهى» مىنامد، وجود ندارد.
پىنوشتها:
1) آنتونى کوئینتن، فلسفه سیاسى، ترجمه مرتضى اسعدى، ص26.
2) همان، ص31.
3) فرانتس نویمان، آزادى، قدرت و قانون، ترجمه عزتالله فولادوند، ص366.
4) متن اعلامیه در کتاب لیبرالیسم، اثر جان سالوین شاپیرو، ترجمه: محمدسعید حنائى کاشانى، ص157.
5) ژان ژاک شوالیه، آثار بزرگ سیاسى، ترجمه لیلا سازگار، ص104.
6) جین همپتن، فلسفه سیاسى، ترجمه خشایار دیهیمى، ص107.
7) همان، ص115.
8) همان، ص117.
9) کارل کوهن، دموکراسى، ترجمه فریبرز مجیدى، ص113.
10) آلن دونیواتا، تامل در مبانى دموکراسى، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص43 و ص71.
11) فرانتس نویمان، آزادى و قدرت و قانون، ترجمه عزتالله فولادوند، ص368.
12) ژان ژاک روسو، قرارداد اجتماعى، ترجمه مرتضى کلانتریان، ص153.
13) آلن دونیواتا، تامل در مبانى دموکراسى، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص73.
14) عبدالکریم سروش، اخلاق خدایان، ص191.
15) ر.ک: کارل کوهن، دموکراسى، فریبرز مجیدى، ص393 تا 395.
16) ر.ک: اندرونیست، ایدئولوژىهاى مدرن سیاسى، ترجمه مرتضى ثاقبفر، ص170.
17) همان، ص196.
18) جین همپتن، فلسفه سیاسى، ترجمه خشایار دیهیمى، ص26.
19) دیوید بیتهام، دموکراسى چیست، ترجمه شهرام نقشبندى، ص42 تا 45.
20) همان، ص43.
21) التفسیر التطبیقى للکتاب المقدس، ص2408: على کل نفس ان تخضع للسلطات الحاکمه فلاسلطة الا من عند الله و السلطات القائمة مرتبة من قبل الله حتى ان من یقاوم السلطة یقاوم ترتیب الله و المقاومون سیجعلون العقاب على انفسهم ...
22) ر.ک: سیدجواد طباطبایى، مفهوم ولایت مطلقه، ص24.
23) همان، ص36.
24) ر.ک: روسو، قرارداد اجتماعى، ص318.
25) بوسوئه، سیاست ملهم از کتاب مقدس، در آثار بزرگ سیاسى، ص87.
26) روسو، قرارداد اجتماعى، ترجمه مرتضى کلانتریان، ص320.
27) ر.ک: موسوعة الفقهیه، ج6، ص220. ابىحنیفه: یستحق العزل ان لم یستلزم فتنة. دسوقى: و انما یجب وعظه و عدم الخروج علیه لتقدم اخف المفسدتین، الا ان یقوم علیه امام عدل فیجوز الخروج علیه و اعانة ذلک القائم. ماوردى در باره حاکم فاسد: فاذا طرا على من انعقدت امامته، خرج منها.
و در مواقف و شرح آن: و للامة خلع الامام و عزله بسبب یوجبه، مثل ان یوجد منه ما یوجب اختلال احوال المسلمین، و ان ادى خلعه الى الفتنة احتمل ادنى المضرتین. (ج8، ص352)
و در شرح مقاصد از امام الحرمین: و اذا جار الوالى ... فلاهل الحل و العقد التواطؤ علىردعه ولو بشهر السلاح. (شرح مقاصد، تفتازانى، ج5، ص233)
28) ر.ک: محمد ابوزهره، ابوحنیفه، ص31 و 143.
29) ابىیعلى، الاحکام السلطانیه، ص4.
30) صحیح مسلم، ج3، ص1475.
31) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج5، ص78.
32) ابوحامد غزالى، احیاء العلوم، ج2، ص493.
33) ر.ک: عبدالکریم سروش، حکمت و معیشت، ج1، ص273.
34) وسائل الشیعه، ج12، ص54.
35) امام خمینى خطاب به نمایندگان مجلس بررسى نهایى و تدوین قانون اساسى: اگر چنانچه ولایت فقیه در کار نباشد، طاغوت است، یا خداستیا طاغوت، اگر به امر خدا نباشد، رییس جمهور با نصب فقیه نباشد، غیر مشروع است، وقتى غیر مشروع شد، طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است، وارد شدن در حوزه او، وارد شدن در حوزه طاغوت است، طاغوت وقتى از بین مىرود که به امر خداى تبارک و تعالى یک کسى نصب بشود، شما نترسید از این چهار نفر آدمى که نمىفهمند اسلام چه است، نمىفهمند ولایت فقیه، یعنى چه. صحیفه امام، ج10، ص221.
36) صحیفه امام خمینى، ج5، ص20.
37) همان، ج4، ص516. قابل توجه است که حضرت امام و دیگر علما، در دوران مبارزه و پس از آن، از دو شیوه بیان استفاده کردهاند: 1 - استناد به قانون و راى مردم، 2 - استناد به حکم شرع، تا همه مخاطبان اقناع شوند (ر.ک: صحیفه امام، ج6، ص68 و 69 و ج5، ص426) آیةالله حاج شیخ مرتضى حائرى نیز در اوج مبارزات، پس از تبیین عدم مشروعیتحکومتبا شیوه اول، مىافزاید:
«این جهتبا قطع نظر از مدارک اسلامى است، و الا با در نظر گرفتن آن جهت، احتیاج به این بیان ندارد» . اسناد انقلاب اسلامى، ج2، ص620.
38) شیخ جعفر کاشف الغطاء، کشف الغطاء، ص394.
39) نامه میرزاى قمى به فتحعلىشاه، در بیست مقاله رضا استادى، ص44.
40) برخى علماى معاصر هم چون دلیل لفظى بر ولایت در عصر غیبت نیافتهاند، لذا مخالفتبا مقررات دولت اسلامى را در محدوده «اختلال در نظام» ، عقلا ممنوع دانستهاند. استفتائات جدید; آیتالله میرزا جواد تبریزى، ص499: «مخالفتبا مقررات که مخل به نظام باشد، جایز نیست» . ولى تعجب است که در مبانى فقهى ایشان، اطاعت از حاکم اسلامى - در عصر غیبت - به دلیل آیه «اولوا الامر» واجب دانسته شده است و اختصاص اولوا الامر به ائمه معصومین، نفى گردیده است (ارشاد الطالب، ج3، ص39، 40، 45) در حالى که نتیجه این مبنا آن است که اطاعت در کلیه مواردى که صدور فرمان جایز است، واجب است، چه مخالفتبا آن، مخل به نظام باشد، و چه مخل نباشد. از سوى دیگر اگر مخالفت صرفا در مواردى که به اختلال نظام مىانجامد، جایز نباشد، در این صورت بین دولت مشروع، و دولت غیر مشروع چه فرقى وجود دارد؟ مگر نه این است که در دولت کفر هم، ایشان، اخلال به نظام را جایز نمىدانند!؟ (استفتائات جدید، ص506) .
41) کلینى، فروع کافى، ج5، ص21.
42) عبدالرزاق السنهورى، فقه الخلافة و تطورها، ص233.
43) ر.ک: محمدعلى جریشه، المشروعیة و الاسلامیة العلیا، ص305.
44) رىشهرى، موسوعة الامام على (ع) : ان الناس قد بایعوا و رضوا بهذا الشیخ، فارض بما رضى به المسلمون (ج3، ص44) .
45) شیخ مفید، الجمل، ص123: امام با عثمان بیعت نکرد، تا کار او به پایان رسید.
46) ر.ک: جین همپتن، فلسفه سیاسى، ص117.
47) امینى، الغدیر، ج10، ص242، 248.
48) مجلسى، بحارالانوار، ج44، ص325.
49) همان.
50) همان، ص329.
51) ر.ک: شهید مطهرى، حماسه حسینى، ص527.
52) شهید مطهرى، حماسه حسینى، ص490.
53) نهجالبلاغه، نامه 62.
54) تاریخ طبرى، ج3، ص280.
55) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص129.
56) نهجالبلاغه، خطبه 43.
57) نهجالبلاغه، خطبه 30.
58) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص48.
59) ابن عبد ربه، العقد الفرید، ج5، ص49.
60) سیدمرتضى، الشانى، ج4، ص307.
61) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص126، 128; ج9، ص153.
62) شیخ مفید، کتاب الجمل، ص255: ولى علینا بعدهما رجل نبذ کتاب الله وراء ظهره و عمل فى احکام الله بهوى نفسه فسالناه ان یعتزل لنا نفسه فلم یفعل و اقام على احداثه فاخترنا هلاکه على هلاک دیننا و دنیانا ...
63) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص40.
64) نصر بنمزاحم، وقعه صفین، ص339.
65) همان، ص319.
66) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج4، ص16.
67) نهجالبلاغه، نامه 38.
68) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج16، ص156.
69) ر.ک: شهید مطهرى، مجموعه آثار، ج16، ص480.
70) این سخن امام که: استاثر فاساء الاثرة و جزعتم فاساتم الجزع (نهجالبلاغه، خ30) هر چند نوعى انتقاد از انقلابیون است، ولى روشن نیست که انتقاد از اصل قتل است که بر خلاف مصلحتبوده استیا انتقاد از برخى از شورشیان مانند طلحه و زبیر استبه جهت اهداف خاصى که دنبال مىکردند، و یا انتقاد از تندروىهاى بعد از قتل، از قبیل ممانعت از دفن است؟ (ر.ک: تسترى، بهجالصباغه، ج9، ص206) .
71) ر.ک: شهید مطهرى، همان، ص481.
72) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص128.
73) تاریخ طبرى، ج5، ص412.
74) همان، ص465.
75) نهجالبلاغه، خطبه 164.
76) امینى، الغدیر، ج1، ص198.
77) حرانى، تحف العقول، ص168.
78) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص156.
79) شیخ مفید، الارشاد، ص204.
80) موسوعة کلمات الامام الحسین (ع)، ص314.
81) شیخ مفید، الارشاد، ص224. و در ص220 به مردم کوفه: فان کتاب مسلم بنعقیل جائنى یخبرنى فیه بحسن رایکم و اجتماع ملئکم على نصرنا و الطلب بحقنا.
82) ابنالجوزى، تذکرة الخواص، ص217.
83) تاریخ طبرى، ج3، ص306.
84) غزالى، احیاء العلوم، ج2، ص493.
85) فیض، المحجة البیضاء، ج4، ص112.
86) الحر العاملى، وسائل الشیعه، ج11، ص401.
87) همان.
88) فیض کاشانى، مفاتیح الشرایع، ج2، ص55 و 56.
89) صدوق، الهدایة، ص57.
90) کلینى، الکافى، ج5، ص60.
91) طوسى، التهذیب، ج6، ص178.
92) جامع احادیث الشیعه، ج18، ص403، باب وجود طاعة السلطان للتقیه: «اذا کانت دولة الظلم فاش و استقبل من تتقیه فان المتعرض للدولة قاتل نفسه و موبقها ان الله یقول: و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة» . لا تذلوا رقابکم بترک طاعة سلطانکم» و ...
93) شهید، الدروس، ج2، ص47. شهید ثانى، مسالک، ج1، ص126، اردبیلى، مجمع الفائده، ج7، ص539.
94) علامه، منتهى المطلب، ج2، ص993. ابنفهد، المهذب البارع، ج1، ص324. اردبیلى، مجمع الفائده، ج7، ص537 و 543. نجفى، جواهر الکلام، ج21، ص372. نراقى، جامع السعادات، ج2، ص39.
95) اردبیلى، مجمع الفائدة و البرهان، ج7، ص539.
96) میرزاى قمى، جامع الشتات، ج1، ص420: در جایى که ضرر امر به معروف کمتر از ضرر ترک آن باشد مثل اینکه کسى را مىخواهند بکشند یا اهانتبه ناموس آن و عرض آن برسانند و او مىتواند امر و نهى کند و اثر هم خواهد کرد و لکن بعد از دشنام شنیدن و خوار شدن و قدرى آزار کشیدن، دور نیست که در اینجا بگوییم لازم باشد به جهت اینکه حدیث نفى ضرر عام است و چنانکه شامل نفى تحمل ضرر است، شامل عدم جواز اضرار به غیر هم هست، و شکى نیست که انفاذ مهجه مسلم از قتل واجب است و ترک آن اضرار استبه او، در اینجا هر چند ضرر بر آمر به معروف لازم مىآید، لکن ضرر مقتول بیشتر است و چنانکه اصل ضرر در جایى که مقابلى نداشته باشد منفى است، در جایى که مقابلى داشته باشد با زیادتى نیز منفى است.
97) امام خمینى، تحریر الوسیله، ج1، ص449.
98) حسن صالح الظالمى، من الفقه السیاسى فى الاسلام، ص24.
99) سیدابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین، ج1، ص352.
100) بقره، آیه 195.
101) طبرسى، مجمع البیان، ج2، ص289.
102) شیخ طوسى، تلخیص الشافى، ج4، ص182. تمهید الاصول، ص307.
103) سید مرتضى، تنزیه الانبیاء، ص180.
104) شیخ مفید، المسائل العکبریه، ص70. (مصنفات شیخ مفید، ج6) .
105) نجفى، جواهر الکلام، ج21، ص295.
106) ابنخلدون، المقدمه، ص211.
107) یوسف محمود قرعوش، طرق انتهاء ولایة الحکام، ص531: ان انتقاد ابنخلدون و ابنالعربى و من شایعها لخروج الحسین رضى الله عنه على یزید لا یقوم على اساس صائب فما کان الحسین قد تحرک الى الکوفة الا و هو واثق من نصرة من تکفى نصرته و لکن ماالحیلة مع المتخاذلین؟
108) ابنخلدون، المقدمه، ص161.
109) محمدعلى جریشه، المشروعیة الاسلامیة العلیا، ص331.
110) زیارت اربعین امام حسین (ع) .
111) قیام عاشورا در کلام و پیام امام خمینى، ص51.
112) عبدالرزاق احمد سنهورى، فقه الخلافة، ص214.
113) قیام عاشورا در کلام و پیام امام خمینى، ص60.
114) نساء، آیه 128.
115) علامه حلى، تذکرة الفقهاء، ج9، ص410.
116) همان، ص402: تجب طاعة الامام عندنا و عند کل احد اوجب نصب الامام ما لم یخالف المشروع و هذا القید یفتقر الیه غیرنا حیث جوزوا امامة الفاسق.
117) عبدالقادر عودة، التشریع الخبائى الاسلامى، ص54.
118) نهجالبلاغه، حکمت 165.
119) رشید رضا، تفسیر المنار، ج6، ص367.
120) عبدالقادر عودة، همان، ص58:
عمر بنخطاب: ان احسنت فاعینونى و ان اسات فقومونى، اطیعونى ما اطعت الله و رسوله فان عصیت الله و رسوله فلا طاعة لى علیکم.
121) ر.ک: حسینعلى منتظرى، دراسات فى ولایة الفقیه، ج1، ص539: افتراق الحکومة الاسلامیه عن الدیمقراطیه.
122) امام خمینى، خطاب به اعضاى شوراى نگهبان: اصولا آنچه که باید در نظر گرفته شود خداست، نه مردم. اگر صد میلیون آدم، اگر تمام مردم دنیا یک طرف بودند و شما دیدید که همه آنها حرفى مىزنند که بر خلاف حکم قرآن استبایستید و حرف خدا را بزنید و لو اینکه تمام بر شما بشورند. (صحیفه امام، ج13، ص53)
123) نهجالبلاغه، خطبه 92.
124) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص70. در لسان العرب «حدث» این گونه معنى شده است: محدثات الامور، ما ابتدعه اهل الاهواء من الاشیاء التى کانت السلف الصالح على غیرها.
125) نهجالبلاغه، نامه 38.
126) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج16، ص158.
127) شیخ مفید، الجمل، ص420.
128) جامع احادیث الشیعه، ج17، ص353.
129) اصول کافى، ج1، ص67.
130) سید احمد خونسارى، جامع المدارک، ج6، ص4: و فى صورة کون الحکم على خلاف ما یعتقده المحکوم علیه من باب اجتهاده او تقلیده کیف یمکن الزامه مع التقیید فى المقبولة بکون الحکم حکمهم و هو یرى انه لیس حکمهم؟
131) ر.ک: سیدکاظم حائرى، القضاء فى الفقه الاسلامى، ص792. و حسینعلى منتظرى، دراسات فى ولایة الفقیه، ج2، ص169.
132) ر.ک: شیخ انصارى، کتاب القضاء، (تقریرات ملا حسینعلى همدانى)، ج1، ص213.
133) شیخ انصارى، کتاب القضاء، ج1، ص209.
134) وحید بهبهانى - شاید در اثر برخورد با انحرافات اخبارىگرى - بیشتر به این مساله پرداخته است. وى اساس اجتهاد را «قوه قدسیه» مىداند و آن را متضمن «ده شرط» دانسته و هر یک را توضیح داده است. شرط اول، عدم اعوجاج سلیقه است، چه اعوجاج «ذاتى» و چه اعوجاج «اکتسابى» که در اثر تاثیرپذیرى از شبهات پدید مىآید. راه پى بردن به این آفت، عرضه شیوه اجتهاد و نتایج استنباط، بر فقهاى دیگر است. وحید مىافزاید: کسانى که چنین راهکارى را تقلید از دیگران دانسته و دون شان خود مىدانند و براى نشان دادن فضل خویش به مخالفتبا فقها برمىخیزند، دچار فریب شیطانند. (ر.ک: الفوائد الحائریه، ص337 تا 341)
135) ر.ک: عبدالله جوادى آملى، ولایت فقیه، ص469.
136) سیدمحمدباقر صدر، منهاج الصالحین، ج1، ص11.
137) کاظم الحائرى، اساس الحکومة الاسلامیه، ص183.
138) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج6، ص62.
139) ر.ک: نعمتالله صالحى نجفآبادى، ولایت فقیه، حکومت صالحان، ص248.
140) فرانتس نویمان، آزادى و قدرت و قانون، ترجمه عزتالله فولادوند، ص372.
141) مواضع ما، ص69.
142) صحیفه امام، ج17، ص252.
143) صحیفه امام، ج21، ص436.
144) ر.ک: سعید حجاریان، جمهوریت، ص511.
145) صحیفه امام، ج11، ص306.
146) همان، ص464.
147) همان، ج4، ص39.
148) همان، ص495.
149) تسخیر لانه جاسوسى، از جمله این موارد است. دانشجویان پیرو خط امام در طراحى این جریان «همه» عقیده داشتند که «باید» امام خمینى را محرمانه از این برنامه مطلع کنند و براى این کار آقاى موسوى خوئینىها را نامزد کردند (معصومه ابتکار، تسخیر، ص69) ولى آقاى خوئینىها، از اینکه موضوع را با امام در میان بگذارد، اکراه داشت، و بالاخره با اصرار دانشجویان، به آنها قول داد که در زمان مقتضى مساله را به امام اطلاع دهد ... ولى بعد از اشغال سفارت، دانشجویان متوجه شدند که چنین اقدامى صورت نگرفته است. (همان، ص74)
150) آقاى موسوى خوئینىها در مقدمه کتاب تسخیر، نوشته معصومه ابتکار (از تسخیرکنندگان لانه جاسوسى آمریکا) بر این باور است که دانشجویان اشغالکننده سفارت، «قطعا» امروز حاضر نیستند براى کسب حقوق خود که توسط آمریکا نابود شده است، به اقدام مشابه دستبزنند (همان، ص13) . اگر این قضاوت قطعى در باره آن دانشجویان - که امروز بسیارىشان به فوز عظیم شهادت نایل آمدهاند - صحیح باشد، ولى بالاخره مىتوان سؤال کرد که در هر زمانى ممکن است عدهاى «تنها راه» را براى رسیدن به حقوق خود و یا براى دفاع از اهداف انقلاب اسلامى، استفاده از چنین شیوههایى بدانند، در آن صورت آیا اقدام مشابه آنان توجیهپذیر ا
محقق در این مقاله ضمن تبیین مباحث فوق امکان تمرد در مبانى مختلف «الزام سیاسى» را مورد کنکاش قرار داده، نهضت امام حسین (ع) را به عنوان نمونهاى از قیام در برابر حاکم جور طبق وظیفه امر به معروف و نهى از منکر به خوبى تحلیل مىکند و با عنایت ویژه به شرایط «عدم ضرر» و «زمینه موفقیت» در باب امر به معروف و نهى از منکر در فقه شیعه، به نقد و بررسى آن با توجه به سیره امام حسین (ع) مىپردازد.
پرسش اصلى
آیا سرپیچى از فرمان دولت و یا شورش در برابر آن مىتواند موجه باشد؟ و آیا اقدام امام حسین (ع) در این چارچوب قابل ارزیابى و تحلیل است و در این صورت، چه قواعدى از آن استخراج مىگردد؟
تحلیل موضوع
«حق تمرد» از فروع مساله مهم «الزام سیاسى» است. در الزام سیاسى سؤال ا صلى آن است که اصولا چرا و یا تحت چه شرایطى، فرد باید از دولت اطاعت کند و در برابر بایدها و نبایدهایى که تعیینکننده رفتار او هستند، گردن نهد؟ گفته شده که این مساله، «همواره اساسىترین مساله فلسفه سیاسى بوده است.» (1)
قهرا با یافتن پاسخ این سؤال که «چرا باید از دولت اطاعت کنیم؟» راه یافتن پاسخ سؤال دیگر نیز باز مىشود که «آیا مىتوانیم از دولت اطاعت نکنیم؟» : «تسلیم» و «تمرد» .
از آنرو که در اینجا نمىتوان، به تحقیق «در مبانى» مختلف پرداخته و دیدگاههاى متنوعى که در زمینه «الزام سیاسى» وجود دارد را، بررسى کرد، لذا باید مساله را «بر مبانى» مختلف مطرح نموده و پرسشهاى فرعى را با توجه به آنها پاسخ داد. نکات زیر، زوایاى مختلف این موضوع را نشان مىدهد:
الف. امکان تمرد
بر اساس عقیده پیروان مشرب اصالت قرارداد، «اطاعت» از دولت، ناشى از «تعهد» ى است که در آن چنین کارى پذیرفته شده است، ولى آیا این تعهد و قرارداد، «مطلق» است و «فرد» حق الزام دولت را «در هر شرایطى» ، پذیرفته است؟ اگر چنین تعهدى براى هدفهاى غائى خاصى مثل امنیت از نظر هابز و یا حمایت از حقوق طبیعى به تعبیر لاک پذیرفته شده، پس «اقتدار دولت» و «حق اطاعت» آن، کاملا محدود است و خارج از آن مىتوان تمرد را موجه دانست. (2)
نظراتى که مشروعیت قدرت را برخاسته از رضایت و «توافق مردم» مىداند، راه را براى شورش علیه حاکم و تغییر دولتباز مىگذارد و حتى مقاومت در برابر دولتى که ریشه در رضایت عامه نداشته باشد را قابل قبول مىداند. و براساس عقیده به «حق الهى» به عنوان زیربناى الزام سیاسى، اطاعت از دولتبرخاسته از فرمان خداوند است، از اینرو باید «محدوده این فرمان» را مشخص نموده و مواردى که احیانا تمرد جایز است را به دست آورد.
ب. مرجع تشخیص
پس از قبول حق تمرد، دشوارى ا صلى آن است که «چه کسى» تصمیم مىگیرد که وقتسرپیچى فرا رسیده است؟ آیا خود «دولت» اعلام مىکند که اینک زمان عصیان است؟ یعنى این حق را باید به دستحاکمان سپرد و در انتظار پاسخ آنها باید ماند؟ ! در این صورت، هیچ گاه و در هیچ شرایطى، انتظار صدور اجازه و موافقت آنان را نباید داشت! حتى اگر این حق، در «قوانین موضوعه» هم قرار گیرد، باز هم مشکلى را حل نمىکند، زیرا «تشخیص موضوع» به قانون واگذار نمىشود. ماده 147 قانون اساسى ایالت هسن در آلمان غربى:
هر کس حق دارد و مکلف است که اگر بر خلاف قانون اساسى از اختیارات دولتى استفاده شد، در برابر آن سرپیچى کند.
ولى چه کسى تشخیص مىدهد که بر خلاف قانون اساسى، از اختیارات استفاده شده است؟ آیا مقامات قضایى، باید چنین حکمى را صادر کنند و افراد باید از حکم آنها تبعیت کنند؟ در این صورت اگر مقامات قضایى، توجیهکننده تخلفات دولتى باشند، براى شهروندان، چه حقى باقى مىماند؟ به علاوه اگر خود آنان به تخلف روى آورده باشند، سرپیچى موجه، چگونه خواهد بود؟
گنجاندن حق تمرد در قوانین موضوعه، حتى در عمل همیشه سودمند نیست، پیداست که از جهت نظرى نیز این کار رضایتبخش نیست، زیرا همیشه تعیینکننده اینکه چه موقعى چنین فرصتى حتى وجود دارد، یکى از دستگاههاى دولتى است، نه فرد. (3)
ج. حق فطرى
آیا مىتوان به استناد «حق فطرى» انسانها براى «حاکمیت» ، معماى حق تمرد را حل کرد؟ به نظر نمىرسد که این مبنا نیز کارساز باشد، زیرا چنین حقى، «ملت» را براى تغییر نظام سیاسى و حتى انقلاب و شورش، مجاز مىسازد ولى براى «افراد» ، نه. اعلامیه استقلال آمریکا:
حکومتها قدرت عادلانهشان را از رضایتحکومتشوندگان مىگیرند، ما معتقدیم که هرگاه شکلى از حکومتبه نابودکننده این اهداف تبدیل شود، این حق مردم است که آن حکومت را سرنگون سازند و یا تغییر دهند و بر جاى آن حکومت جدیدى تاسیس کنند. (4)
همچنین باید پرسید: اگر مشروعیت دولت از رضایت مردم است، پس چرا «حق مردم» ، «مقید» شده و تنها در مواردى که دولت از تامین «اهداف دولت» ، ناتوان ماند، حق تغییر حکومت، مورد تایید قرار گرفته است؟ ولى به هر حال چنین مصوباتى، فقط تغییر نظام سیاسى را مىتواند مشروع بداند و نه بیشتر.
به علاوه که قائلان به حقوق فطرى هم نتوانستهاند، «حق مردم» را به خوبى توضیح دهند. جان لاک، با آنکه از حقوق طبیعى انسانها دفاع مىکند و در برابر انحراف حکومت، حق «شورش مردم» را مطرح مىکند، ولى سخن او چندان واضح هم نیست. او در «رسالهاى در باره حکومت مدنى» مىگوید:
بنا بر قانونى که بر تمام قوانین موضوعه انسانى، مقدم است و بر همه آنها برترى دارد، مردم حق تصمیمگیرى نهایى را - که به افراد جامعه متعلق است - براى خود محفوظ مىدانند و تا هنگامى که «داورى زمینى» براى رسیدگى نباشد، مىتوانند به «درگاه الهى» توسل جویند! ! (5)
د. تمرد فردى
تاکید بر اینکه «حاکم» از سوى «جامعه» به اداره امور کشور مىپردازد، مشکل «حق تمرد» را مضاعف مىکند، زیرا اگر مانند جان لاک بپذیریم که فرمانروایى سیاسى در یک فرایند دو مرحلهاى شکل مىگیرد که در مرحله نخست «مردم» بر پیوند اجتماعى توافق نموده و جامعه مدنى را تشکیل مىدهند، و سپس «جامعه» ، شکل حکومت را - بنا به تصمیم اکثریت - مشخص مىکند، در این صورت اگرچه «جامعه» و «حاکم» حقوق متقابلى مىیابند، ولى هیچ فردى به عنوان شهروند، با حاکم قراردادى ندارد. و در نتیجه «افراد» جامعه حق شوریدن علیه کسى که به نظرشان امانتدار خوبى نیست را ندارند، هر چند این حق براى جامعه - از طریق اکثریت افراد آن - وجود دارد. (6)
اگر لاک مىگوید: «افراد به هنگام ورود به جامعه، از برابرى، آزادى و قدرت اجرایى که در حالت طبیعى داشتند، «صرف نظر» مىکنند، آن را به دست جامعه مىسپارند» (7) پس چه توجیهى براى اقدام فردى شهروندان باقى مىماند و چگونه مىتوان پذیرفت که هر فرد هم حق دارد از مسؤولیت فرمانبردارى در برابر حاکم، تخطى کند؟ آیا براى افراد و گروهها، جز تسلیم اراده اکثریتبودن، راهى باقى مىماند؟
اعتراضى که به لاک کردهاند این است که چرا فرد نمىتواند از «توافق اول» خارج شده و در شرایطى که حکومت را براى سعادت خود خطرناک مىبیند، رضایتخود را پس بگیرد؟ (8)
حق تمرد در نظریه دموکراسى
آیا در یک نظام دموکراتیک، تمرد مىتواند به رسمیتشناخته شود؟
بسیارى از طرفداران نظریه دموکراسى، پاسخ این سؤال را منفى مىدانند و توجیهى براى موجه بودن سرپیچى سراغ ندارند. آنان بر این باورند که در نظامهاى دموکراتیک، مىتوان از این مساله چشمپوشى کرد زیرا دموکراسى فرصت و امکان کافى براى ابراز عقاید اقلیت فراهم مىآورد و در حقیقت، «حق تمرد» را به شکل نهادینه در مىآورد.
دیدگاه فوق، با این اعتراضات مواجه است:
1. این فرض را که اکثریتحاکم، به حقوق دیگران تجاوز کنند، نمىتوان همیشه منتفى دانست. یکى از تحلیلگران و نظریهپردازان دموکراسى در این باره مىنویسد:
تهدید یک اکثریتستمگر، امرى واقعى است، و منتقدان دموکراسى همواره از آن بیمناک بوده و بر آن تاکید ورزیدهاند. البته عوامل بسیارى ممکن است در مقید کردن قدرت اکثریت دخالت داشته باشند که از آن جمله مىتوان ممنوعیتها و ضمانتهاى قانون اساسى را نام برد. اما اگر اکثریتبه قدر کافى بزرگ بوده و به اندازه کافى مصمم باشد که راه خود را در پیش گیرد، هیچ قید و محدودیتخارجى، مدت درازى او را در بند نگاه نخواهد داشت، قوانین و نهادها را مىتوان تغییر داد، مىتوان آداب و رسوم را نادیده گرفت، حتى قوانین اساسى را مىتوان اصلاح کرد یا به حال تعلیق در آورد. (9)
نظریهپرداز دیگر دموکراسى هم مىنویسد:
تجربه نشان مىدهد که «رژیمهاى دموکراتیک» هم مىتوانند «حکومت اختناق» و استعمار و گاهى وحشتباشند.
و همو در جاى دیگر مىگوید:
تاریخ نشان مىدهد که همیشه امکان این هست که اصل اراده عمومى به خودکامگى و استبداد منجر شود. (10)
2. گفته شده که در دموکراسى، «فرصت کافى» براى اقلیت وجود دارد، ولى باید پرسید که تشخیص اینکه براى اقلیت، فرصت کافى وجود دارد، با کیست؟ و چه کسى قضاوت مىکند که منافع اقلیت تامین شده و جایى براى تمرد وجود ندارد؟ اگر این تشخیص - از سوى هر مرجعى - مطابق نظر اقلیت نباشد، قهرا ادعاى آنان براى تضییع حقوقشان، بدون پاسخ خواهد ماند. و بدین جهت است که فرانتس نویمان چنین دفاعى را از جنبه نظرى عقیم، و از جنبه عملى، فاقد کارایى مىداند و مىگوید:
نظریه طرفدار دموکراسى، هیچ چارهاى براى مشکل حق تمرد نیندیشیده است. (11)
اساسا اگر این نظریه روسو را بپذیریم - و ظاهرا چارهاى هم جز پذیرش آن نداریم - که «انسان همیشه خوبى خود را مىخواهد، اما همیشه، آن را خوب تشخیص نمىدهد» لذا «اراده عمومى ممکن است اشتباه کند» ، (12) پس چرا عصیان در برابر اراده عمومى را، همیشه، و در هر مورد، محکوم کنیم؟ و چگونه مىتوان مخالفان را اقناع کرد؟
نظریه دموکراسى در اینجا به ناچار مىگوید: در صحنه جامعه، و روابط فرد و دولت، موضوع «حقیقت» را باید نادیده گرفت، و «اراده جمعى» را با هیچ معیارى نباید سنجید، زیرا فراتر از آن هیچ «مرجعى» وجود ندارد. استناد به ارزشهاى اخلاقى، و حتى حقوق بشر در چنین وضعى، براى تشخیص «درستبودن» یا «نادرستبودن» قضاوت اکثریت، کاملا غیر موجه است، زیرا هیچ چیز در «برابر» اراده عمومى که حاکمیت را شکل مىدهد، قرار نمىگیرد! :
در اینکه معیار قضاوت چه باید باشد؟ معمولا مىگویند: تصمیمهاى سیاسى باید با «ارزشهاى اخلاقى» مطابق باشد و تعارض پیدا نکند. ولى این جواب به هیچ وجه قانعکننده نیست. چگونه مىتوان از یک طرف «حاکمیت مردم» را اعلام کرد و از طرف دیگر بر خلاف اراده عمومى، به مرجعى استناد کرد که متفاوت از رغبت عامه باشد؟ یا مردم حاکمیت دارند و در این صورت مظاهر اراده مردم را نمىتوان محکوم کرد، یا اینکه همین اراده مردم خود مقید به قیدى است نیرومندتر از خود، در چنین صورتى دیگر نمىتوان گفت مردم حاکمیت دارند. (13)
بر این اساس، کاملا روشن است که هر آنچه را که «اکثریت» بخواهد، باید «ارزش» شمرد و هیچ کس نمىتواند بر خلاف اراده عمومى، چیزى را ارزش تلقى کرده و به آن استناد نماید! و از همینرو است که به طور کلى، حقوق بشر و از آن جمله عدالت، تنها به شکلى که اکثریت تفسیر و ارائه مىکند، اعتبار دارد و بدون آن، فاقد اعتبار و غیر قابل استناد است. و در نتیجه، چون به جز رضایت عامه، - اکثریت - مرجعى براى تشخیص حقوق وجود ندارد، لذا هیچ فرصتى براى تمرد نمىتواند وجود داشته باشد. مدافعان قرارداد اجتماعى تاکید مىکنند: توافق عامه و «لا غیر» ، و بر این باورند که جامعهاى که در آن یک رشته «حقوق» از منابع دیگرى غیر از «توافق عامه» مىآید، جامعه مدنى نیست. (14)
به زبان دیگر، جامعه مبتنى بر «دموکراسى» ، جامعه «خودمختار» است و این خودمختارى بدان معنا است که «هدف» و «وسیله» از درون جامعه و از میان مردم به ظهور مىرسد و براى آن «مافوقى» تصور نمىشود. (15)
به نظر مىرسد با مسدود شدن فضاى سیاسى جامعه در دموکراسى و یکهتازى اکثریت، به خصوص که معمولا «اقلیتى» به عنوان «اکثریت نسبى» قدرت را تصاحب مىکند و بر «اکثریت مطلق» ، فرمانروایى مطلق مىیابد، زمینه گرایش مجدد به «آنارشیسم» را فراهم آورده است. گفته شده که از دهه 1860 آنارشیسم، توسعه و پیشرفتیافته، و از دهه 1960، احساسات آنارشیستى شدت پیدا کرده است. این در حالى است که با وجود دموکراسى لیبرال، قاعدتا، جاذبهاى براى این «ایدئولوژى مدرن» نباید باقى بماند. (16)
وقتى که فیلسوفان سیاسى غرب، مبانى پیشین حاکمیت را ویران کرده و در بازسازى آن بر اساس «قرارداد اجتماعى» با ابهامات فراوان مواجه شدند، قهرا زمینههاى آنارشیسم را هموار نموده و به اعتبار آن کمک کردند. به خصوص که آنارشیستها، تجربه دیکتاتورى اکثریت را به رخ آنها مىکشیدند. پرودون که «پدر آنارشى» لقب گرفته است، از «راىگیرى همگانى» به نام «استبداد همگانى» نام مىبرد و نظام نمایندگى را همواره کاذب مىداند. (17) آنان مىگفتند: چرا آزادى فرد، باید قربانى زورگویى دولتشود حتى اگر دولتبرخاسته از اراده اکثریتباشد؟ ! آیا رهبران انقلابى جهان مانند گاندى تحت تاثیر نظریه دموکراسى انقلاب کردهاند و یا به عکس؟
آنارشیستهایى نظیر تورو بر پیروان نافرمانى مدنى و انقلاب سیاسى صلحآمیز در قرن بیستم نظیر ماهاتما گاندى و مارتین لوترکینگ تاثیر گذاشتهاند. اما لوترکینگ و گاندى از اندیشه انقلاب صلحآمیز به صورت ابزارى براى نبرد صرفا علیه اکمیتسیاسى ناعادلانه استفاده کردند و نه علیه خود اندیشه حاکمیتسیاسى. (18)
نافرمانى مدنى!
در حالى که دموکراسى، مقاومت در برابر اکثریت را با استناد به هیچ حقى، توجیهپذیر نمىداند، ولى اخیرا در یک «تناقض شگفتآور» ، برخى طرفداران دموکراسى، سرپیچى از قانون را به عنوان «نافرمانى مدنى» موجه دانستهاند! از آنان باید پرسید که اگر با وجود دموکراسى، مجراهاى قانونى براى تفسیر قانون، به روى افراد گشوده است، و با شرکت در انتخابات، اعمال نفوذ بر نمایندگان، و مبارزه قانونى، به ایجاد تغییر در سیاستها و قوانین مىتوان دستیافت، پس چگونه مىتوان قانونشکنى را موجه دانست و بر اعتبار قانون خدشه وارد ساخت؟
موافقان نافرمانى مدنى مىگویند: پذیرش این پروسه، فرد را به اطاعت از قانون و همکارى با هر سیاست دولت که ممکن است ناعادلانه هم باشد، ملزم نمىکند. گاهى مجراهاى قانونى مبارزه و اعتراض، باعث اتلاف وقتبسیارى مىشود، در حالى که آسیبى که از اعمال قوانین ناعادلانه مىرسد جبراننشدنى است. و به هر حال تسلیم منفعلانه در مقابل قوانین ظالمانه همواره زیانبارتر از نافرمانى اصولى بوده است. و دادگاه نهایى براى تصمیمگیرى در مورد درستیا نادرستبودن، باید «وجدان فردى» باشد و هیچ کس نمىتواند در مقابل تداوم قوانین ناعادلانه مسؤولیت را از دوش خود سلب کند و دستبه هیچ اقدامى نزند! ! (19)
اگر این سخن را - از متنى که از سوى سازمان یونسکو ارائه شده و به منظور آموزش دموکراسى و حقوق بشر، به زبانهاى مختلف دنیا منتشر شده است - بپذیریم، در این صورت چگونه مىتوانیم به مبانى دموکراسى وفادار بمانیم و توافق اکثریت را محترم شماریم؟ آیا دفاع از تمرد، قبول ضمنى این حقیقت نیست که نظریهپردازى بر مبناى قرارداد اجتماعى، اعتبار و وجاهتخود را از دست داده است و باید براى مساله «الزام سیاسى» ، چاره دیگرى اندیشید و به فلسفه دیگرى روى آورد؟ ! فلسفهاى که به حقیقت و عدالت - خارج از گرایشات عامه - اذعان داشته باشد؟ در این باب کافى نیست که بگوییم «از روش مخالفت، باید تنها در شرایط استثنایى و آن هم به عنوان آخرین شیوه استفاده کرد» ، (20) بلکه باید توضیح دهیم که حالتهاى استثنایى چگونه بروز مىکند و چگونه تشخیص داده مىشود؟ یعنى چرا و چگونه «در برابر اکثریت» باید مقاومت کرد؟ و چرا در دموکراسى استناد به «وجدان فردى» براى «نقض قانون» توجیهپذیر است؟
تمرد در نظریه حق الهى
در صورتى که مشروعیتحکومت مستند به اذن الهى بوده و از حاکمیت الهى سرچشمه گیرد، تمرد و عصیان در برابر حکومت، چه حکمى دارد؟
برخى از کتاب مقدس چنین برداشت کردهاند که شورش، هرگز و هیچ گاه نمىتواند موجه باشد، زیرا به هر حال حکمران به مشیت الهى، قدرت را به دست گرفته است. در آغاز فصل سیزدهم از رساله به رمیان آمده است:
همه باید از فرمانروایان اطاعت کنند، زیرا هر قدرتى ناشى از خداوند است و هر ولى امرى را او گمارده است. پس آنکه در برابر فرمانروا مقاومت کند، بر نظام الهى خروج کرده و خود را در معرض عذاب قرار داده است. (21)
ولى آیا تعبیرات «هر قدرت» و «هر ولى امر» ، در صدد مشروعیتبخشیدن به تمامى زمامداران عادل و ظالم، حق و باطل است؟ و یا آن گونه که جملات بعد نشان مىدهد - : خداوند ولى امر را براى فلاح تو گماشته است - مقصود از فرمانروایان، فقط افراد شایستهاى هستند که از طرف خداوند براى اداره امور مردم، اذن یافتهاند؟ (22)
به هر حال در میان مسیحیان، این نظریه کاملا سابقهدار است که در برابر حاکم، هر چند جائر باشد، نباید تمرد کرد. توماس قدیس که اندیشه مسیحیت را در چارچوب معارف عقلى عرضه کرده است، بر این عقیده است که «هیچ فردى» نباید با فرمانرواى خودکامه، به مقابله برخیزد یا او را به قتل برساند، هر چند این کار با «اقتدار عمومى» مىتواند عملى شود. (23)
در گذشته، متون سیاسى غرب، حامل این پیام بوده است که پادشاه ستمگر را باید پذیرفت و چارهاى جز اطاعت کردن و دم نزدن وجود ندارد. (24)
بوسوئه، یک کشیش مسیحى و نویسنده اثر معروف «سیاست ملهم از کتاب مقدس» است که سه قرن قبل مىگفتبراى سرپیچى از شهریار به هیچ چیز، و به هیچ بهانهاى و یا به هیچ دلیلى «هر چه باشد» ، نمىتوان توسل جست و «شخصیت پادشاه، حتى شخصیت پادشاه بىایمان، مقدس و روحانى است» . و «الحاد علنى و حتى زجر و شکنجه، اتباع را از وظیفه اطاعت از شهریار معاف نمىکند و اتباع مجاز نیستند با قهر پادشاهان به مخالفتبرخیزند. آنان فقط مىتوانند، محترمانه او را «نکوهش» کنند و یا براى تغییر مرام او، دستبه «دعا» بردارند بىآنکه لب به شکایتبگشایند و یا قیام کنند.» (25)
ژان کالون هم گفته بود: ما باید به حدى به نظامى که پروردگار ایجاد کرده احترام بگذاریم که ضرورت دارد حتى ستمگران صاحب سلطه را نیز محترم بشماریم و از دستورهاى آنها اطاعت کنیم. (26)
در میان مسلمانان، غالبا چنین دیدگاهى، مورد تایید و قبول قرار نگرفته است و بسیارى از فرق اسلامى، قیام علیه فرمانرواى بیدادگر و عزل او را جایز شمردهاند، هر چند که «نگرانى از فراگیر شدن فتنه و آشوب» هم، به عنوان یک مانع جدى در فتوا به جواز شورش پیوسته وجود داشته است. (27) و البته برخى هم مانند ابوحنیفه علاوه بر فتوى به جواز، عملا هم از قیامهاى ضد جور، حمایت کردهاند. (28)
در اینجانمىتوان، تفصیلا آراء علماى عامه را برشمرد، چه اینکه توجیهات فراوان آنان را در ضرورت همراهى جائران و فاسدان، نمىتوان انکار کرد، مثلا حنابله که بیشتر به ظواهر احادیث مقید بودهاند، خروج بر حاکم جائر را به صراحت تخطئه نموده، و از آن منع کردهاند. (29) و متاسفانه همین راى، معمولا در میان اهل سنت، از اقبال و نفوذ بیشترى برخوردار بوده است زیرا:
اولا: این قول، مطابق روایات فراوانى است که آنان از پیامبر نقل کردهاند، از قبیل آنکه در قبال فرمانروایان فاسد، مطیع باشید: اسمعوا و اطیعوا فانما علیهم ما حملوا و علیکم ما حملتم. (30)
ثانیا: بسیارى از صاحبان این آراء، ارتباط نزدیک و تنگاتنگى با صاحبان قدرت داشتهاند.
ثالثا: جریان عقلگرایى در میان آنان رو به افول رفته و فرقههایى مانند معتزله، در حاشیه قرار گرفتهاند. ابنابىالحدید معتزلى مىگوید: اصحاب ما قیام علیه ائمه جور را واجب مىشمارند. (31) در حالى که پیروان مسلک اشعرىگرى مانند ابوحامد غزالى، چنین اعتقادى ندارند. (32)
و بالاخره نفوذ این پندار در میان اهل سنت، سبب آن شده است که در حال حاضر، پارهاى از گروههاى مخالف و مبارز در کشورهاى عربى که پاىبند مسایل دینىاند، با این نگرانى مواجهاند که مبادا قیام مسلحانه در برابر حکومت جائر، خلاف شرع باشد! (33) ولى در مکتب تشیع، و به پیروى از تعالیم اهل بیت (ع)، هیچ یک از این عوامل براى تخطئه قیام علیه حاکم جائر وجود نداشته است. هر چند در اندیشه فقهى شیعه نیز موانع و دشواریهایى براى مبارزه با دولت جور پیش آمده است که بدان اشاره خواهیم نمود.
تمرد و مشروعیت
با توجه به ارتباط مساله شورش و تمرد با موضوع مشروعیتحکومت، جواز تمرد را در دو بخش جداگانه باید مورد بررسى قرار داد: یکى تمرد در حکومت غیر مشروع، و دیگرى تمرد در حکومت مشروع.
تمرد در دولت جور
در تعبیرات فقهى و کلامى شیعه، از فرمانروایى که از مشروعیت در حاکمیتبرخوردار نباشد، به «حاکم جور» تعبیر مىشود و مقصود از آن، هر فرمانروایى است که از صلاحیتهاى لازم براى حکمرانى بهرهمند نباشد. در روایت امام صادق (ع) «ولایت» به دو قسم «عدل» و «جور» تقسیم شده و ملاک آن «فرمان الهى» براى فرمانروایى بر مردم و یا عدم آن قلمداد گردیده است:
فاحدى الجهتین من الولایة ولایة ولاة العدل الذین امر الله بولایتهم على الناس و الجهة الاخرى ولایة ولاة الجور. (34)
بر اساس اعتقاد شیعه، چون در عصر حضور، «عصمت» از شرایط امامت و رهبرى است، لذا حاکم غیر معصوم، با هر عملکردى، حاکم جائر، تلقى مىشود و دخالتش در مسایل حکومتى، ناروا و غصب است، و در عصر غیبت نیز حاکمى که از سوى «امام اصل» ماذون نباشد، جائر است و چون چنین اذنى، اختصاص به فقیه عادل دارد و یا براى غیر او به اثبات نرسیده است، لذا دولتى که تحت زعامت فقیه قرار نگیرد، دولت جور و طاغوت است. (35)
البته گاه پیشوایان دینى، در مقام احتجاج، به ادله دیگرى نیز براى اثبات عدم مشروعیت دولت غیر فقیه استناد جستهاند که جنبه جدلى دارد، مثلا حضرت امام خمینى در دوران مبارزه علیه رژیم سلطنت، گاه به استناد قانون اساسى مشروطه، آن رژیم را غیر قانونى مىخواندند: «ما اگر ملتزم به قانون اساسى هم باشیم، روى این فرض هم سلطنت ایشان بر خلاف قانون اساسى است و این مقام را غصب کرده است» . (36) ولى تصریح به «فرض» ، و استفاده از جمله شرطیه و «اگر» ، نشان مىدهد که مبناى دیگرى در مساله مورد توجه حضرت امام قرار دارد که در ادامه آن را تبیین کردهاند: «وهم بر حسب حکم شرعى، اینها لایق از براى این مقام نیستند و غاصب این مقام هستند» .
حضرت امام در جاى دیگر یادآور شدهاند که ولایتبه عنوان حق الهى، قابل تفویض به مردم نبوده و مردم «وکیل خدا» نیستند. (37)
به هر حال، دستگاه حاکمه، با عدم مشروعیت، حق فرمانروایى نداشته، و شهروندان ملزم به فرمانبردارى از آن نیستند. البته باید توجه داشت که همه دولتهاى جور در شرایط یکسانى قرار ندارند و ممکن استبا در نظر گرفتن عوامل دیگر، نوعى همکارى و فرمانبردارى، لازم و ضرورى باشد. از این نظر دولتهاى جور را به دولتهاى در شرایط اضطرار، و دولتهاى در شرایط عادى مىتوان تقسیم کرد. در قسم اول، هر چند دولت «ذاتا» فاقد مشروعیت است، ولى در اثر شرایط اجتماعى و سیاسى، باید از مخالفتبا آن چشمپوشى کرد تا مصلحتبالاترى تامین شده و یا از فساد بیشترى جلوگیرى شود. در چنین وضعى، «لزوم اطاعت» برخاسته از «مشروعیتحکومت» نیست، بلکه در اثر یک «عنوان ثانوى» است. فقهاى شیعه هر چند همکارى با دولت جور را حرام مىدانند، ولى در هنگامه تهاجمات روسیه به ایران، شیخ جعفر کاشف الغطاء، از مردم ایران مىخواهد تا به فرمانروایى فتحعلىشاه قاجار تن داده و از وى اطاعت کنند. وى در عین حال توضیح مىدهد که این توصیه به همکارى را به معناى مشروعیتحکومت وى نباید تلقى کرد:
و یجب على من اتصف بالاسلام و عزم على طاعة النبى و الامام علیهماالسلام ان یمتثل امر السلطان و لا یخالفه فى جهاد اعداء الدین و یتبع امر من نصبه علیهم و من خالفه فى ذلک فقد خالف الله و استحق الغضب من الله، و الفرق بین وجوب طاعة خلیفة النبى علیه السلام و وجوب طاعة السلطان الذاب عن الاسلام و المسلمین: ان وجوب طاعة الخلیفة بمقتضى الذات لا باعتبار الاغراض و الجهات و طاعة السلطان انما وجبتبالعرض لتوقف تحصیل الغرض; فوجوب طاعة السلطان کوجوب تهیئة الاسلحة و جمع الاعوان من باب وجوب المقدمات الموقوف علیها الاتیان بالواجبات. (38)
این نکته مهم و اصولى در نامه میرزاى قمى به فتحعلىشاه نیز، منعکس شده است. میرزا پس از اشاره به آنکه در عصر غیبت، اطاعت از فقهاى عادل، واجب است، مىگوید:
.. و اما در صورت انحصار امر در دفع دشمنان دین به سلطان شیعیان - هر که خواهد باشد - پس آن، نه از راه وجوب اطاعت اوست، بلکه از راه وجوب دفع و اعانت در رفع تسلط اعادى دین استبر خود مکلف. (39)
این تصریح و تاکید از سوى فقهاى شیعه در برابر سلاطین، نشان مىدهد که آنان حتى در شرایط هجوم بیگانگان هم حاضر نبودهاند جامه مشروعیتبه دستگاه حکومتبپوشانند، بلکه با کمال جرات و جسارت، لیاقت و صلاحیت آنان را نفى کرده و در حد ضرورت - انحصار امر در دفع دشمنان دین به سلطان شیعیان - همکارى را مجاز و لازم شمردهاند و حتى در این موارد هم توضیح دادهاند که «اطاعتسلطان» واجب نیست، بلکه «رفع سلطه دشمن» واجب است و اطاعت وى صرفا جنبه «مقدمى» داشته و «بالعرض» لازم مىگردد. آفرین بر دقت نظر علمى، و بر این شجاعت و حریت! (40)
البته این فتاوى، ریشه در بیانات اهل بیت دارد. مثلا امام هشتم (ع)، در پاسخ به فردى که از حکم مرزبانى از کشور اسلامى در برابر مهاجمان خارجى، سؤال کرد، فرمود:
در صورتى که احتمال خطر بر حوزه اسلام و مسلمانان مىرود، باید جنگید، ولى جنگ و قتال، نه براى تقویتسلطان، بلکه براى حراست از جامعه اسلامى است; و ان خاف على بیضة الاسلام و المسلمین قاتل فیکون قتاله لنفسه و لیس للسلطان. (41)
متاسفانه این نکته اساسى بر برخى متفکران مسلمان مخفى مانده و گمان رفته است اطاعت از دولت اضطرارى با اطاعت از دولت مشروع، کاملا یکسان و برابر است. مثلا سنهورى معتقد است اگر مردم با فردى که شرایط لازم خلافت را واجد نیست، بیعت کنند، در صورتى که حکومت جنبه اضطرارى داشته باشد، فرمانبردارى از حاکم، مثل اطاعت از حاکم واجد صلاحیتبوده، و باید «اطاعت همهجانبه» صورت گیرد! (42)
مراحل تمرد
الف. انکار و امتناع
تمرد در برابر حاکم جائر، مراحل مختلفى دارد. اولین وظیفه در این باره «انکار و امتناع» است. فرد فاقد صلاحیت را نه براى فرمانروایى مىتوان برگزید، و نه اگر از سوى دیگران انتخاب گردد، و یا به هر شکل قدرت را به دست گیرد، مىتوان «تایید» کرد. از اینرو «بیعت» با او حرام است. چه بیعتبه معنى راى به انتخاب وى، و چه بیعتبه معنى قبول و پذیرش حاکمیت او.
در اینجا خوددارى از بیعت، به عنوان مرحلهاى از نهى از منکر و تابع شرایط آن نیست، بلکه خود تکلیف مستقلى است که باید به عنوان «واجب عینى» بدان مبادرت نمود. (43) در سیره ائمه، موارد متعددى از این امتناع، وجود دارد. از نظر نصوص تاریخى مسلم است که امیرالمؤمنین، در مدت حیات حضرت فاطمه، حاضر به بیعتبا خلیفه نگردید، این در حالى بود که پس از سقیفه، گروههاى مختلف، خلافت را پذیرفته بودند و به امام (ع) نیز اصرار مىشد که چون بسیارى از مردم قبول کردهاند، او نیز، رضایت دهد، (44) ولى حضرت حاضر به تایید آنچه اتفاق افتاده بود نبود و بیعت آنان را، منشا اثر نمىدانست. (45)
سیره امیرالمؤمنین حجتى استبراى کسانى که معتقدند اگر انتخاب حاکم، خارج از چارچوب ضوابط شرع صورت گیرد، حتى اگر راى اکثریت را هم به همراه داشته باشد، مشروعیتحکومت را براى اقلیتبه اثبات نمىرساند. چنین دولتى ممکن است از نظر عرفى، «قانونى» شناخته شود، ولى از نظر شرع، فاقد وجاهتشرعى بوده، و دولت غاصب و جائر شناخته مىشود.
به طور کلى، طرفداران مردمسالارى که راى اکثریت را مبناى مشروعیت دولت مىدانند، هنوز پاسخ قانعکنندهاى براى شهروندانى که در جانب اقلیت قرار گرفته و مبناى آنها را قبول ندارند، ارائه نکردهاند. درست است که لاک مىگوید: «هر فرد «باید» تن به «تصمیم اکثریت» بدهد که چه کسى باید حکومت کند» (46) ولى وى نشان نمىدهد که پشتسر این «باید» چه استدلالى نهفته است؟ و چگونه مىتوان فردى را که مثلا به «حق الهى» معتقد است، نسبتبه تصمیم اکثریت متقاعد ساخت؟ البته به طرفداران حکومت اکثریت، در صورتى که راى کافى به دست نیاورند مىتوان گفت: شما از رقیب خود اطاعت کنید تا وقتى که شما هم به اکثریت رسیدید، رقبایتان از شما حمایت کنند. ولى چنین توصیههایى براى کسانى که اساسا مبناى حاکمیت اکثریت را نپذیرفتهاند، هرگز قانعکننده نیست و صرفا بر داد و ستدهاى سیاسى و منافع گروهى، استوار است.
علاوه بر سیره امیرالمؤمنین، در دوران امامتحضرت سیدالشهداء نیز، موضوع امتناع از بیعتبا حاکم جائر به چشم مىخورد. معاویه در سال 50 هجرى به حج رفت و در ملاقات با امام حسین (ع) به آن حضرت گفت: همه مردم به جز پنج نفر، با خلافت فرزندم، موافقت کردهاند. و در همان مجلس، درخواستبیعتحضرت را داشت، که مورد اعتراض امام قرار گرفت. (47) پس از مرگ معاویه، امام (ع) به عبدالله بنزبیر فرمود: هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد زیرا پس از برادرم حسن، خلافت فقط از آن من است:
انى لا ابایع له ابدا لان الامر انما کان لى من بعد اخى الحسن. (48)
و به فرماندار مدینه که درخواستبیعت از یزید داشت، فرمود:
ایها الامیر! انا اهل بیت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة و محل الرحمة و بنا فتح الله و بنا ختم و یزید رجل فاسق شارب الخمر و قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق و مثلى لا یبایع مثله. (49)
و به دلیل امتناع از بیعتبود که امام مجبور شد مدینه را ترک کند و به برادرش محمد بنحنفیه تاکید نمود که اگر بر روى زمین، هیچ مامن و پناهگاهى نداشته باشد و پهنه گیتى را بر او تنگ بگیرند، باز هم زیر بار بیعتبا یزید نخواهد رفت:
یا اخى! و الله لو لم یکن فى الدنیا ملجا و لا ماوى لما بایعتیزید بنمعاویة. (50)
البته به این نکته هم باید توجه داشت که بیعتبا جائر، هر چند بالاصاله جایز نیست و باید در برابر آن مقاومت کرد، ولى ممکن است که در شرایط مختلف، احکام متفاوتى بر آن مترتب گردد. مثلا گاه این حرمت، چندان اهمیت پیدا مىکند، که از هر خطر و ضررى براى امتناع از بیعتباید استقبال کرد و گاه به عکس، براى رعایتیک مصلحتبالاتر، باید به آن تن داد. از اینرو بیعت امام حسین (ع) با حاکم جائر، با بیعت امیرالمؤمنین (ع) با خلفاى غاصب، تفاوت دارد. زیرا بیعتسیدالشهداء، نه فقط تایید لافتیزید، بلکه «تصویب ولایتعهدى» و صحه گذاشتن بر موروثى شدن خلافتبود که از بزرگترین بدعتها در تاریخ اسلام شمرده مىشود، در حالى که بیعت امیرالمؤمنین، صرفا تسلیم در برابر اقدامات نابجایى بود که اکثریت را به دنبال خود داشت. (51) از سوى دیگر یزید، چهره فاسدى بود که آشکارا به فسق و فجور مىپرداخت و سلطه او جز تباهى امت اسلامى، سرنوشت دیگرى را رقم نمىزد، در حالى که مدعیان خلافت در عصر امیرالمؤمنین، داراى چنین نقاط ضعفى نبوده و تایید آنان، این گونه مفاسد را به دنبال نداشت. و بدین جهتبود که اگر در عصر امیرالمؤمنین «اکراه» مىتوانست مجوز بیعتبا جائر باشد، ولى در دوران سیاه فرمانروایى یزید، فشار و تهدید حکومت و اکراه و اضرار هم نمىتوانست، حکم حرمت را برداشته و یا عذرى تلقى شود:
امام (ع) اگر بیعت زورى و اکراهى انجام مىداد، معذور نبود، اکراه از نظر اسلام، شامل این مسایل نمىشود. «رفع ما استکرهوا علیه» و «لا ضرر و لا ضرار» شامل جایى که ضرر بر اسلام وارد شود، نیست، مثل اینکه کسى را مجبور کنند که علیه اسلام کتاب بنویسد یا قرآن را تخطئه کند. (52)
ولى در زمان امیرالمؤمنین شرایطى پیش آمد که بیعتبا جائر، ضرورت یافت. در آن اوضاع و احوال، مصلحت اهم اقتضا مىکرد که حضرت از حکمرانان کنارهگیرى نکند و بدین وسیله، از آسیبهایى که به اسلام مىرسد جلوگیرى نماید:
فامسکتیدى حتى رایت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الى محق دین محمد (ص) فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فیه ثلما او هدما تکون المصیبة به على اعظم من فوت ولایتکم. (53)
به علاوه که سیره آنان با سیره یزید قابل مقایسه نبود. در نامه امام حسین (ع) به بزرگان بصره، این تفاوت عملکرد تبیین شده و بر مبناى آن موضعگیرى مختلف ائمه در دو دوران، تحلیل گردیده است. امام در باره دوره نخستبا تایید عملکرد غالب فرمود:
و استاثر علینا قومنا بذلک و کرهنا الفرقة و احببنا العافیة ... و قد احسنوا و اصلحوا و تحروا الحق.
ولى در باره دوره دوم فرمود: سنت مرده است و بدعت زنده شده است:
ان السنة قد امیتت و ان البدعة قد احییت. (54)
ب. قیام و مبارزه
گام دوم مقاومت در برابر دولت جور، امر به معروف و نهى از منکر است که از تذکر زبانى آغاز مىشود و تا اقدام عملى براى ساقط کردن حاکم جائر و فروپاشى دولت جور، ادامه مىیابد. در این زمینه قیام و شورش، از اهمیتبیشترى برخوردار بوده و در میان فرق اسلامى، مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است.
اولین تجربه مسلمانان، براى ساقط کردن حکمران، به شورش علیه عثمان برمىگردد. عدهاى از مسلمانان این اقدام را ناروا مىدانند و به طور کلى اهل سنت، این حرکت را موجه ندانسته و بخصوص قتل خلیفه را محکوم مىکنند، از اینرو به این جریان تاریخى استناد نمىکنند. حداکثر همراهى آنان با معترضین علیه خلیفه آن است که آنان هر چند حق اعتراض داشتند، ولى به جاى قتل خلیفه، مىبایست او را عزل کرده و زندانیش کنند. (55)
سخنان امیرالمؤمنین در این باره گویاى، «موضع دیگرى» است. اجمال ماجرا از زبان حضرت آن است که عثمان بدعتهایى را پدید آورد، رفتارش به حرفهایى در باره او انجامید، بالاخره مردم اعتراض کردند و سپس تغییرش دادند:
انه قد کان على الامة وال احدث احداثا و اوجد مقالا فقالوا ثم نقموا فغیروا. (56)
امام (ع) بارها فرمودند: من نه به قتل او دستور دادهام، و نه از آن منع کردهام، نه قاتل او بودم، و نه ناصرش:
- لو امرت به لکنت قاتلا، او نهیت عنه لکنت ناصرا. (57) - ما امرت و لا نهیت، و لا سرنى و لا ساءنى. (58) - و الله ما امرتهم بشىء و لا دخلت فى شىء من شانهم. (59) - ما احببت قتله و لا کرهته، و لا امرت به و لا نهیت عنه. (60)
ابنابىالحدید نمىتواند انکار کند که این گونه جملات، به معنى آن است که امام (ع) خون خلیفه را مباح مىدانسته است، ولى وى به دلیل آنکه شخصا چنین اعتقادى ندارد، مىگوید این جملات را باید «تاویل» کرد! (61)
علاوه بر این تعبیرات، شواهد دیگرى نیز وجود دارد که نشان مىدهد امام (ع)، اقدام شورشیان را ظالمانه نمىدانسته است:
1. عدهاى از انقلابیون، از نزدیکترین اصحاب حضرت بودند. عمار یاسر، مالک اشتر و محمد بنابىبکر، کسانى نبودند که در چنین اقدام خطیرى، با احساس «عدم رضایتحضرت» دستبه اقدامى بزنند و بعد هم با صراحت از آن دفاع کنند!
مالک اشتر در حالى که به عنوان نماینده امیرالمؤمنین به کوفه آمده بود تا کوفیان را به شرکت در جنگ جمل دعوت کند، بر فراز منبر اعلام کرد: عثمان، کتاب خدا را پشتسر انداخته بود، بر طبق هواى نفس خویش رفتار مىکرد، تقاضاى کنارهگیرىاش را کردیم نپذیرفت و بر بدعتها پافشارى کرد، لذا ما هم هلاکت او را بر هلاکت دین و دنیاى خویش، ترجیح دادیم. (62)
ابنقتیبه مىافزاید، مالک با هزار نفر از کوفه آمده بود و در محاصره عثمان شرکت داشت. و ابنابىحذیفه از مصر با 400 نفر، (63) عمار یاسر نیز در گفتگوى با عمروعاص، مشارکت در قتل خلیفه را مىپذیرد و مىگوید: اراد ان یغیر دیننا فقتلناه. (64)
و در سخنرانى خود در صفین، کاملا از این اقدام، حمایت مىکند:
انما قتله الصالحون المنکرون للعدوان، آلامرون بالاحسان، و یقول هؤلاء الذین لا یبالون اذا سلمت لهم دنیاهم لو درس هذا الدین: لم قتلتموه؟ فقلنا: لاحداثه... (65)
2. پس از این ماجرا، حضرت على (ع) نه تنها، آن را تخطئه نکردند و آن را محکوم ننمودند، بلکه گاه به صورت ضمنى به تایید آن پرداختند. مثلا وقتى فرستاده معاویه از حضرت درخواست کرد که قاتلان عثمان را تحویل دهد، امام فرمود: آنها بر اساس درک خود از قرآن عمل کردهاند، و نباید قصاص شوند:
تاول القوم علیه القرآن، و وقعت الفرقة و قتلوه فى سلطانه و لیس على ضربهم قود. (66)
همچنین امام در هنگام اعزام مالک اشتر به مصر، در نامهاى خطاب به مصریان، از آنان به عنوان کسانى که در برابر عصیتخداوند در زمین، «خشم مقدس» از خود نشان دادند، یاد کرد:
.. الى القوم الذین غضبوا لله حین عصى فى ارضه و ذهب بحقه فضرب الجور سرادقه على البر و الفاجر ... (67)
این ستایش از مصریان، ناظر به حضور قوى آنان در شورش علیه خلیفه است! و در اینجاست که ابنابىالحدید با همه تلاشى که براى توجیه کلمات امیرالمؤمنین دارد، از توجیه باز مىماند و مىگوید: تاویل این سخنان براى من دشوار است. زیرا اهل مصر، همانها بودند که به قتل خلیفه مبادرت نمودند و امام از آنها به عنوان کسانى که در برابر معصیتخداوند، خشم خداپسندانه نشان دادند، نام مىبرد. (68)
برخى متفکران اسلامى براین باورند که امام هر چند انقلابیون را ذىحق مىدانسته، ولى در عین حال قتل خلیفه را «مخالف متاسفانه براى این قضاوت، مستند کافى و روشن، ارائه نشده است. (70) چگونه مىتوان گفت که امام این اقدام را خلاف مصلحت جامعه اسلامى مىدانسته، ولى کمترین تلاش براى جلوگیرى از آن به عمل نیاورده و حتى انقلابیون را از آن «نهى» نکرده است!؟ آیا نهى از منکر، در مواردى که اقدامى بر خلاف مصلحت اسلام و مسلمین صورت مىگیرد، واجب نیست؟ و یا نهى حضرت، هیچ گونه اثرى نداشته است؟ همچنین به امام (ع) نسبت داده شده است که حضرت در نظر داشت عثمان در صورت امتناع، برکنار شده و احیانا حبس شود، و خلیفه شایسته بعد، به جرائمش رسیدگى کند. (71) ولى براى این ادعا هم مدرکى ارائه نشده است و شاهدى براى آن نیافتهایم. البته ابنابىالحدید بر اساس دیدگاه خاص خود بر این عقیده است که: کان الواجب علیهم الا یجعلوا جزاءه عما اذنب القتل، بل الخلع و الحبس و ترتیب غیره فى الامامة. (72)
در عین حال نمىتوان انکار کرد که این اقدام، به مثابه یک جراحى بود که پس از آن تا قرنها، آثار ناراحتکننده و آزاردهندهاش، ادامه مىیافت و در اثر آن عکسالعملهاى ناروایى بروز مىکرد. مثلا عبیدالله بنزیاد به عمر بنسعد نوشت: فحل بین الحسین و اصحابه و بین الماء و لا یذوقوا منه قطرة کما صنع بالتقى الزکى المظلوم عثمان. (73)
و پس از ماجراى کربلا، گفتند: هذه واعیة بواعیة عثمان. (74)
امیرالمؤمنین هم در هنگام محاصره خلیفه، بنا به درخواست انقلابیون، به گفتگو با عثمان پرداخت و به وى گوشزد کرد که اگر این شورش به قتل او بیانجامد و بابت فتنههایى در امت اسلامى گشوده خواهد شد:
یبث الفتن فیها فلا یبصرون الحق من الباطل، یموجون فیها موجا و یمرجون فیها مرجا. (75)
ولى در نهایت که خلیفه حاضر به قبول اعتراضات مخالفان نشد، امام نیز هیچ گونه اقدامى براى باز داشتن معترضان به عمل نیاورد و حتى با زبان نیز آنها را «نهى» نکرد. از اینرو در مجموع مىتوان گفت فتنهها و مفاسد بعدى این شورش را حضرت در حدى نمىدانست که بدان اعتراض نموده و براى جلوگیرى از آن، اقدام کند، یعنى امام «حق شورش» را نفى نمىکرد و حتى اعمال آن را بر خلاف «مصلحت عامه» نمىدید، هر چند که شرایط را براى دخالتخود، مناسب نمىدانست.
نمونه دیگر قیام در برابر حاکم جور، نهضت امام حسین (ع) است. در این مورد - بر خلاف نمونه قبل - رهبرى قیام، شخصا با امام (ع) است و حضرت بر مبناى وظیفه امر به معروف و نهى از منکر، به مخالفتبرخاست. سید الشهداء در زمان معاویه نیز بر این عقیده بود که باید در برابر فسادهاى حکومت اموى قیام کرد، لذا در سالهاى آخر عمر معاویه، در جمع صدها نفر از شخصیتهاى بزرگ اسلامى، در ترسیم دولتحق و دولت جور سخنرانى نمود و پس از تبیین خلافتبرحق امیرالمؤمنین، و حق امامتخویش، از حاضران خواست در بازگشت از سفر، این حقایق را به گوش مردم رسانده و آنها را به «حق امام» فرا خوانند. (76)
امام در سخنرانى دیگرى، «مخالفتبا ظالم» را به عنوان امر به معروف و نهى از منکر، واجب شمرد و عالمان و دانایان را مورد عتاب قرار داد که چرا به سازش با ظلمه تن داده و آسوده خاطر نشستهاید؟ ! ...
بالادهان و المصانعة عند الظلمة تامنون کل ذلک مما امرکم الله به من النهى و التناهى و انتم عنه غافلون ...
امام خطاب به آنها فرمود:
چرا با فرار از مرگ، ستمگران را قدرت بخشیدهاید تا هوسهاى خود حاکم کنند، ضعیفان را در چنگ بگیرند، مستضعفان را در تنگنا قرار دهند، حکومت را بر وفق خودخواهىهاى خویش اداره کنند و ...
و لکنکم مکنتم الظلمة من منزلتکم و اسلمتم امور الله فى ایدیهم یعملون بالشبهات و یسیرون فى الشهوات، سلطهم على ذلک فرارکم من الموت و اعجابکم بالحیاة التى هى مفارقتکم فاسلمتم الضعفاء فى ایدیهم فمن بین مستعبد مقهور و بین مستضعف على معیشته مغلوب یتقلبون فى الملک بارائهم ... (77)
همچنین امام حسین (ع) در پاسخ به نامهاى از معاویه، برخى جنایات او مانند قتل حجر بنعدى و یارانش را برشمرد و فرمود: امروز هیچ فتنهاى بزرگتر و ناگوارتر از حکومت تو براى امت اسلامى وجود ندارد و من به خدا قسم، جهادى برتر از جهاد با تو نمىشناسم:
و انى لا اعلم لها فتنة اعظم من امارتک علیها ... و انى و الله ما اعرف افضل من جهادک ... (78)
با مرگ معاویه شرایط مناسبترى براى قیام علیه دولت اموى فراهم گردید و مردم کوفه با اعلام اینکه «لیس علینا امام» خود را از فرمانروایى یزید، آزاد دانسته و عدم تعهد خویش را نسبتبه وى ابراز نمودند. آنها اضافه کردند که آمادهاند تا نماینده یزید - نعمان بنبشیر - را از شهر اخراج کنند. امام (ع) با فرستادن مسلم بنعقیل و پاسخ مثبتبه آن، این اقدام حاد سیاسى را مورد تایید قرار داد و برایشان توضیح داد که چه کسى شایسته فرمانروایى و رهبرى است:
فلعمرى ماالامام الا العامل بالکتاب، و الآخذ بالقسط، و الدائن بالحق، و الحابس نفسه على ذات الله. (79)
این سخن امام براى اثبات عدم مشروعیتحاکمیت، و لزوم حمایت و اطاعت از آن حضرت در جهت رسیدن به دولتحق، کاملا گویا بود. علاوه بر آن امام از مسلم خواست تا مردم را به اطاعتحضرت و رها کردن دودمان بنىامیه فرا خواند. (80)
سید الشهداء در جریان نهضت، از یک سو بر «حق امامت» خویش تاکید مىنمود و مردم را به شناخت این حق و التزام بدان فرا مىخواند:
و نحن اهل بیت محمد و اولى بولایة هذا الامر علیکم من هؤلاء المدعین ما لیس لهم. (81)
و از سوى دیگر، مردم را به قیام در برابر فساد و ستم دودمان بنىامیه دعوت مىکرد، مثلا به فرزدق فرمود:
ان هؤلاء قوم لزموا طاعة الشیطان و ترکوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد فى الارض و ابطلوا الحدود و شربوا الخمور و استاثرو فى اموال الفقراء و المساکین و انا اولى من قام بنصرة دین الله و اعزاز شرعه و الجهاد فى سبیله لتکون کلمة الله هى العلیا. (82)
در خطابهاى به سپاهیان حر بنیزید ریاحى نیز همین استدلال براى ضرورت قیام در برابر فرمانروایى یزید مطرح شده است:
الا و ان هؤلاء القوم قد لزموا طاعة الشیطان و ترکوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفىء و احلوا حرام الله و حرموا حلال الله و انا احق من غیر. (83)
شرایط قیام بر دولت جور
الف. عدم ضرر
قیام در برابر فرمانرواى ستمگر، یکى از مصادیق امر به معروف و نهى از منکر است و قهرا هر گونه اقدامى در این باره باید در چارچوب شرایط و ضوابط این فریضه انجام گیرد. ولى آیا مىتوان اعتراض در برابر ظلم را به منتفى بودن خطر و ضرر مشروط کرد؟ و آیا با پیشبینى مصائب جانى و مالى، صحنه مبارزه را باید ترک کرد؟
غزالى در احیاء العلوم بر این عقیده است که از چهار مرحله امر به معروف و نهى از منکر، فقط دو مرحله نخست آن - تبیین علمى و موعظه - در برابر حکام و سلاطین جایز است ولى مرحله اقدام خشونتآمیز و قیام با سیف، به طور کلى حرام است زیرا به بروز مفاسد بیشترى مىانجامد و مرحله قبل از آن - سخن درشت گفتن و تندى کردن - نیز در صورتى که به گرفتار کردن دیگران نیانجامد، مانعى ندارد، و حتى اگر آمر به معروف بدین وسیله خود را در معرض گرفتارى قرار داده و از بذل جان هم استقبال کند، «پسندیده» است. (84)
فیض کاشانى در تهذیب احیاء، پا را فراتر گذاشته و نه تنها اقدام خشونتآمیز علیه حاکم ستمگر را محکوم کرده است، بلکه کلام تند علیه او را هم مجاز ندانسته و از سخن درشت گفتن با سلطان هم که شخص را با خطر مواجه مىسازد، منع کرده است! وى مىگوید روایاتى مانند «افضل الجهاد کلمة حق عند سلطان جائر» را باید «تاویل» کرد، زیرا ائمه از چنین کارى منع کردهاند و اجازه ذلتبه مؤمن ندادهاند! (85) وى در اینجا به روایت «یحیى الطویل» اشاره دارد که «ارباب قدرت» از شمول امر به معروف و نهى از منکر استثنا شدهاند و این وظیفه، «فقط» براى «موعظه» مؤمنان و «تعلیم» جاهلان، قرار داده شده است:
انما یؤمر بالمعروف و ینهى عن المنکر مؤمن فیتعظ او جاهل فیتعلم فاما صاحب السوط و السیف فلا. (86)
و در روایت «مفضل بنیزید» هم وارد شده است که هر کس متعرض سلطان جائر شود و در نتیجه گرفتار گردد، پاداشى نخواهد داشت و صبر و تحمل بر آن را هم به دست نخواهد آورد:
من تعرض لسلطان جائر فاصابه بلیة لم یوجر علیها و لم یرزق الصبر علیها. (87)
مرحوم فیض در کتاب دیگرش به نام مفاتیحالشرایع هم اشاره به همین مبحث دارد و با اشاره به این گونه روایات، شرط «عدم مفسده» را به «عدم توجه ضرر به خود یا یکى از مسلمانان» تفسیر مىکند. (88)
ولى آیا واقعا دیدگاه فیض در فقه شیعه، «استثناء» تلقى مىشود؟ او در این زمینه از فقهاى دیگر فاصله گرفته است؟ و یا سخن او و حتى مستندات و استدلالهایش، از گذشته معمولا مقبول فقهاى شیعه بوده، هر چند که وى به لحاظ درگیر شدن با غزالى، با صراحتبیشترى مساله را مطرح کرده است؟
آراء فقهى امامیه نشان مىدهد که آنان «تغلب» را ملاک مشروعیتسلطان ندانسته، و به سلاطین در عصر غیبتبه دیده غاصب و ظالم نظر مىافکندهاند و «همکارى با سلطان جائر» را حرام دانسته و شیعه را شدیدا از آن برحذر مىداشتند، در عین حال آنان در باب امر به معروف و نهى از منکر، با قرار دادن شرط «عدم خطر مالى و جانى» از هر گونه اقدام مخاطرهآمیز در برابر سلاطین جور و فرمانروایان ستمگر، جلوگیرى کردهاند!
مشایخ ثلاثه حدیث، روایة یحیىالطویل را نقل کردهاند: شیخ صدوق در کتاب الهدایه - که متن فتوایى او تلقى مىشود - در باب امر به معروف و نهى از منکر، تنها یک روایت نقل کرده است و آن هم روایتى است که «صاحبان قدرت» را از امر و نهى مصون مىدارد. وى با تعبیر «قال الصادق» ، این حدیث را به شکل جزمى به امام (ع) نسبت مىدهد و بر آن اعتماد مىنماید. (89)
کلینى هم در کافى هر دو روایت آورده است و با قرار دادن «انکار قلبى» در سرفصل این باب، نشان داده است که در برابر «ارباب زور» به «انکار قلبى» باید اکتفا کرد. وى نیز بر این روایات اعتماد کرده است. (90)
شیخ طوسى هم در تهذیب این روایت را وارد کرده است. (91) البته مضمون لزوم مدارا با سلطان جائر، در روایات دیگرى نیز به چشم مىخورد. (92)
به هر حال این گونه روایات، مبنایى براى یک «فتواى مورد اتفاق» گردیده است که با خوف از ضرر جانى یا مالى، تکلیف امر به معروف و نهى از منکر ساقط است. این فتوى در آثار شیخ مفید، شیخ طوسى، ابنبراج، ابنادریس، علامه حلى، محقق حلى، و بلکه «جمیع فقها» دیده مىشود و حتى برخى مانند شهید اول و شهید ثانى و محقق اردبیلى، اقدام به نهى از منکر را در شرایط خطرناک، «حرام» دانستهاند. (93) و فقهایى که مستند این شرط را ذکر کردهاند، به سراغ همان دو روایت رفتهاند. (94)
نتیجه آنکه بحثهاى فقهى پیشینیان نشان مىدهد که آنان امر به معروف و نهى از منکر را محصور در موارد عدم ضرر دانستهاند و در نتیجه تعرض به سلطان جائر را که روشنترین مصداق خوف ضرر و خطر است، خارج از آن نهادهاند. و در این نظریه فقهى، دیگران نیز فیض را همراهى مىکنند. اینک باید پرسید که شرط عدم ضرر، «مطلق» بوده و به طور کلى، احتمال خطر، این تکلیف را ساقط مىکند و یا اگر با استقبال از خطر، از ضرر و مفسده بزرگترى مىتوان جلوگیرى کرد، تحمل مصائب کوچکتر، لازم است؟
متاسفانه معمولا فقها، این فرض را مطرح نکردهاند و به طور کلى، در افتادن با زورمداران را لازم ندانسته و یا از آن منع کردهاند. ولى چرا در کتب فقهى که به احتمالات بعید و فروض نادره هم توجه مىشود، چنین مسالهاى به چشم نمىخورد؟ آیا فقهاى گذشته در شرایط زمانى خود، براى درگیر شدن با سلاطین جائر، مصلحت اهمى سراغ نداشتهاند و لذا تحمل ضرر را توصیه نمىکردهاند؟ و یا این شرط را «مطلق» دانسته و در هیچ شرایطى تحمل ضرر را براى امر به معروف و نهى از منکر، واجب ندیدهاند؟
ظاهر کلمات آنها، احتمال دوم را تایید مىکند و حتى اردبیلى تصریح بدان دارد که اگر با تحمل ضرر کم، بتوان جلوى ضرر زیاد را گرفت، باز هم امر به معروف و نهى از منکر، واجب نیست. (95) بر این اساس، براى مبارزه با تعدى حاکمان جور و جلوگیرى از ستم آنها، هیچ راهى باز نمىماند و عملا زمینه هر گونه اعتراضى، از بین مىرود.
البته اخیرا تفصیلى به فقه شیعه راه یافته است که مىتواند به این مشکل پایان دهد و احتمالا این دیدگاه از میرزاى قمى آغاز گردیده است. میرزا چون دلیل اشتراط «عدم مفسده و ضرر» را «حدیث لا ضرر» دانسته و به روایتیحیىالطویل در این مساله استناد نمىکند، لذا در صورت «تزاحم ضررین» ، حکم مىکند که ضرر اقل را براى دفع ضرر اکثر باید تحمل کرد; مثل آنکه شخصى «ضرر ضرب» و شتم را تحمل مىکند، تا از «ضرر قتل» نفس محترمه، جلوگیرى کند. (96) لکن پیش از میرزا، تا آنجا که متون فقهى نشان مىدهد، فقها در فقه به مردم نمىگفتند که در برابر مسایل حساس و خطیر جامعه، احساس مسؤولیت نموده و با وجود خطر جانى و مالى، در برابر قلدران و جباران ایستادگى کنید، بلکه منطق آنها این بود که به قدرتمندان کارى نداشته باشید: «اما صاحب سوط و سیف فلا یؤمر بالمعروف» و دیده نشده که از اطلاق این سخن، دست کشیده باشند.
تنها پس از اولین جرقههاى نهضت اسلامى در برابر رژیم پهلوى بود که این مساله با توجه به نقش سیاسى و اجتماعى آن، و از زاویه برخورد با دولت جور، وارد مباحث فقهى گردید و حضرت امامخمینى در تحریر الوسیله «تحمل ضرر» و زیان مالى و حتى جانى را براى حفظ کیان اسلام و مقابله با توطئههایى که در برابر اسلام و مسلمین قرار دارد، «واجب» دانستند. (97)
آیتالله حکیم هم در پاسخ به یک استفتاء توضیح دادند که شرط «عدم ضرر» ، مربوط به منکرات مهمى از قبیل آسیب دیدن اساس دین نیست و در چنین مواردى باید از هر خطرى استقبال کرده و حتى با ایثار جان، در برابر منکرات ایستادگى کرد. (98)
آیتالله خوئى نیز این مساله را به رساله افزودند که وقتى امر به معروف و نهى از منکر تاثیر دارد، باید ملاحظه اهمیت موضوع را نموده و چه بسا، امر و نهى، با «علم به ترتب ضرر» هم واجب باشد. (99)
طرح یک سؤال اساسى
فقها در باب شرایط امر به معروف و نهى از منکر، به استناد چند روایت که اعتراض به حاکمان جور را جایز نمىشمارد، اقدامات مخاطرهآمیز را ولو براى اقامه امر به معروف و نهى از منکر، ممنوع دانستهاند، ولى چرا در این گونه مباحث فقهى، هیچ اثرى از استدلال به سیره امام حسین (ع) دیده نمىشود؟ و چرا در کتب استدلالى فقه شیعه که به همه مستندات اشاره مىشود و حتى وجوه ضعیف و احتمالى هم مورد توجه قرار مىگیرد، جاى تمسک به سخنان سید الشهداء و سیره آن حضرت در برابر دولت جور به عنوان الگویى معتبر در امر به معروف و نهى از منکر، خالى است؟
نگارنده نمىتواند پاسخ مطمئنى براى سکوت قاطبه فقها طى قرون متمادى در این باره ارائه کند، ولى اطمینان دارد که این سکوت، غافلانه نبوده و نمىتوان پذیرفت که آنان در بررسى این مساله فقهى، اساسا به موضوع عاشورا توجه نداشته و پیوسته از آن غفلت داشتهاند و لذا نفیا و اثباتا اظهار نظرى در باره آن نکردهاند. پس علت این سکوت چیست؟
مىتوان احتمال داد که به طور کلى، در بحث امر به معروف و نهى از منکر، «همه فقها» بحثخود را به «منکرهاى عادى» ، اختصاص دادهاند، منکرهایى که جلوگیرى از آنها، ارزش تحمل خطر را نداشته و لزومى ندارد که افراد براى مقابله با آنها، خود را به جرح و ضرر گرفتار کنند. و چون آنان در صدد شیوه برخورد با منکرات مهم از قبیل دولت جور نبودهاند، لذا از طرح سخنان امام حسین و قیام آن حضرت در برابر یزید صرف نظر کردهاند. اساسا شرایط دشوار تقیه، اجازه طرح چنین مباحثى را به آنان نمىداده است.
ولى احتمال دیگر آن است که آنان تفسیر خاصى از نهضتحسینى داشتهاند که با مبناى «نفى ضرر در امر به معروف» سازگار بوده، لذا هیچ گاه از این مبنا عدول نکرده و حاضر به تخصیص آن هم نشدهاند، بلکه به عکس قیام آن حضرت را توجیه کردهاند.
مؤید احتمال دوم آن است که صاحب مجمعالبیان، آیه «و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة» (100) را بدین معنى مىداند که اقدام به هر کارى که خطر جانى داشته باشد، حرام است و از اینرو در موارد خطر، تکلیف امر به معروف و نهى از منکر، ساقط مىشود زیرا القاء نفس در هلاکت است. وى در ادامه نسبتبه اقدام فداکارانه امامحسین (ع) که با تحمل مصائب همراه بود مىگوید:
«شاید حضرت گمان مىکرد که وى را به خاطر نسبتى که با رسول خدا دارد نمىکشند.»
یعنى امام، اساسا خطر جدى براى خود احساس نمىکرد، و گرنه به چنین کار خطرناکى مبادرت نمىکرد، و در نتیجه با وجود احتمال خطر، هیچ کس، مجاز به اعتراض در برابر حاکم جائر نیست.
«و شاید حضرت مىدانست که حتى اگر از درگیرى با آنها دورى کند، باز هم او را به قتل مىرسانند، از اینرو، بین دو نوع قتل - قتل پس از دستگیرى، و قتل در میدان جنگ و با عزت - دومى را برگزید.» (101)
یعنى، امام اگر راهى براى نجات خود سراغ داشت، از درگیرى صرف نظر مىکرد و «حفظ نفس» را بر استقبال از مرگ، ترجیح مىداد، و در نتیجه، کسى که مىتواند جان خود را مصون از خطر نگهدارد، مجاز به اعتراض در برابر حاکم جائر نیست زیرا به القاء نفس در هلاکت مىانجامد.
دقت در این دو پاسخ طبرسى نشان مىدهد که وى به هیچ وجه حاضر نیست در هیچ شرایطى، استقبال از خطر را تجویز کرده و امر به معروف و نهى از منکر را با وجود خوف ضرر، بپذیرد و شرط عدم ضرر را تخصیص بزند. وى حتى جایى براى تحمل ضرر، براى جلوگیرى از یک ضرر بزرگتر هم باز نمىگذارد.
از اینرو هیچ بعدى ندارد که فقهاى دیگر هم با چنین رویکردى به ماجراى کربلا نگریسته، و شرط عدم ضرر را به شکل «مطلق» حفظ کردهاند. تحلیلى هم که شیخ طوسى، (102) سید مرتضى (103) و شیخ مفید (104) در باره نهضتحسینى ارائه کردهاند، مؤید این نظریه است.
صاحب جواهر هم در باب هدنه جهاد، با طرح دو مبنا در تحلیل این قیام، آن را از «استناد فقهى» خارج ساخته و قهرا تکالیف دیگران را به سوى دیگرى سوق داده است: یکى آنکه این قیام یک «حرکت رمزآلود» و اسرارآمیز است که علل و عوامل آن بر ما پوشیده است، و دیگر آنکه امام در این قیام، داراى «تکلیف خاص» بوده است، و در نتیجه، عمل و رفتار آن حضرت را نمىتوان پایه استدلال فقهى قرار داده و تکلیف خود را از آن استنتاج کرد! دیگران باید بر طبق همان عمومات و اطلاقات که در ادله وجود ندارد، عمل نمایند:
لا یقاس علیه من کان تکلیفه ظاهر الادلة و الاخذ بعمومها و اطلاقها. (105)
آیا اساسا بر این نگرش، جایى براى مطرح کردن سیره امام حسین (ع) در امر به معروف و نهى از منکر باقى مىماند؟ و آیا در قبال ادلهاى که ما را از تعرض به سلطان باز مىدارد، حجت دیگرى در اختیار داریم؟ و آیا سکوت و سکونى که باب امر به معروف و نهى از منکر را در بسیارى از مقاطع تاریخ «فرا» گرفته، بىدلیل است؟ دورى از سیره سید الشهداء، نه فقط فتاواى فقهى، بلکه روحیه شیعیان را به سوى ضعف سوق داده و گاه آنان را از صحنههاى پرشکوه مبارزه در برابر دولت جور، دور نگه داشته است.
ب. زمینه موفقیت
شرط دیگرى که در باب امر به معروف و نهى از منکر مطرح شده است، وجود زمینه موفقیت و پیروزى است. بررسى و تحلیل این شرط در نهضتحسینى، مجالى واسع مىطلبد و نمىتوان در اینجا به اشاره از آن عبور کرد، در عین حال باید متذکر شد کسانى که انتظار غلبه سریع در میدان درگیرى با دولت جائر را دارند، از توجیه خردمندانه قیام سیدالشهداء عاجز مىمانند زیرا حضور آن تعداد اندک از یاران، تردیدى در غلبه دشمن باقى نمىگذاشت، لذا ناچار مىشوند که یا مانند ابنخلدون ارزیابى امام از شرایط اجتماعى و بخصوص اوضاع کوفه را تخطئه کنند! و حق را به جانب ابنعباس، ابنزبیر، ابنعمر، ابنحنفیه و دیگران دهند که چنین اقدامى را تایید نمىکردند. (106) و یا با توجه به مقام عصمت امام، اقدام حضرت را اسرارآمیز و خارج از تکالیف عمومى بشمارند!
ولى براى قضاوت صحیح در این باره باید ملاکهاى موفقیت و پیروزى را مورد بررسى قرار داد و با مشخص کردن اهداف یک قیام، نسبتبه تحقق آرمانهاى آن داورى نمود. متاسفانه در تحلیلهاى فوق، این خلاء به چشم مىخورد و گمان رفته است که سرکوب شدن مبارزان و به شهادت رسیدن آمران به معروف، الزاما به معنى «ناکام ماندن نهضت» و بىاثر ماندن آن است. در حالى که قیام حسینى، داراى امواج گستردهاى در طول تاریخ است، که کمتر نهضت پیروزمندانهاى را مىتوان با آن مقایسه کرد. کسانى که قیام حضرت را صرفا بر مبناى دعوت مردم کوفه و درخواست آنان تحلیل کردهاند، «حداکثر» امام را در این قیام «معذور» دانستهاند (107) ولى اگر تاثیر شهادت حضرت و بازتاب تاریخى آن را در نظر بگیریم، موفقیتهاى این نهضت را درک خواهیم کرد.
البته بسیارى از نویسندگان اهل سنت هم، یکى از شرایط قیام علیه دولت جور را قدرت کافى براى سرنگون کردن رژیم حاکم دانستهاند و در غیر این صورت، قیام را تخطئه مىکنند. ابنخلدون از انقلابیونى که براى جلوگیرى از منکرات در برابر حکام جور مىایستند و با انگیزههاى الهى، خود را در معرض گرفتارى قرار مىدهند، به عنوان انسانهاى گناهکار یاد مىکند که بىجهتخون خود را به هدر مىدهند در حالى که «قدرت» براى رسیدن به پیروزى، شرط لازم هر گونه اقدام انقلابى است. (108) برخى از دانشمندان معاصر اهل سنت نیز، از همین نظریه پیروى مىکنند. (109)
سیره امام حسین (ع) نشان مىدهد، که براى ارزیابى «نتایج» قیام، به تاثیرات آنى و زودهنگام نباید فکر کرد، بلکه باید ثمره قیام در شکلگیرى حوادث آینده را نیز در محاسبه سود و زیان اقدام، وارد کرد و بر این اساس، ارزش اقدام را مشخص نمود. حتى در این محاسبه، تاثیرات فکرى و فرهنگى حرکتبر نسلهاى آینده را هم باید در نظر گرفت و از سهم هدایتگرى آن نباید غفلت کرد:
و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة. (110)
امام خمینى در این باره مباحث فراوانى را مطرح کردهاند که باید در جاى دیگر تفصیلا بدان پرداخت از آن جمله:
شهادت حضرت سید الشهداء مکتب را زنده کرد، خودش شهید شد اسلام زنده شد، و رژیم طاغوتى و معاویه و پسرش را دفن کرد. (111)
با الهام از قیام حسین بنعلى، متفکرانى مانند سنهورى، باید در مبناى فکرى خود تجدید نظر کنند، وى هر چند از هضتحسینى با عظمت و تجلیل یاد مىکند، ولى قیام علیه حکومت فاسد را در صورتى جایز مىشمارد که براى اعتراضکنندگان، زمینههاى جدى پیروزى فراهم باشد. (112) ذهنیتى که وى از «پیروزى» دارد، چیزى جز دستیابى سریع در فروپاشى دولت جایر نیست و همین تلقى است که نور امید را در نیروهاى حقطلب خاموش مىکند و بر جرقههاى انقلاب، خاکستر سرد مىافشاند و در نتیجه دولت جور را در امنیت و مصونیت قرار مىدهد!
«کل یوم عاشورا» باید سرمشق امت اسلامى باشد، عاشورا قیام عدالتخواهان با عددى قلیل و ایمانى و عشقى بزرگ در مقابل ستمگران کاخنشین و مستکبرین غارتگر بوده، و دستور است که این برنامه سرلوحه زندگى امت در هر روز و در هر سرزمین باشد .. . مستضعفان اگرچه با عدهاى قلیل، علیه مستکبران گرچه با ساز و برگ مجهز و قدرت شیطانى عظیم، مامورند چونان سرور شهیدان قیام کنند. (113)
تمرد در دولتحق
در اعتقاد شیعه، دولتحق، با امامت و پیشوایى امام معصوم برقرار مىگردد، و در عصر غیبت امام، نیازمند اذن حضرت است که براى غیر از فقیه عادل به اثبات نرسیده است.
در «دوره امامت معصوم» ، تمرد در برابر حاکم اسلامى، قابل توجیه نیست، زیرا با توجه به ویژگى عصمت، احتمال خطا و اشتباه، و یا گناه و انحراف، منتفى است، از اینرو شورش بر امام، قطعا «بغى» تلقى مىشود و باید با آن مقابله کرد. با فرمانروایى پیشواى معصوم، نه تنها عملا باید تسلیم فرمان او بود، بلکه باید از اعماق جان، فرمان او را پذیرفت:
فلا و ربک لا یؤمنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما (114) .
در عین حال اگر در همان دوره هم برخى افراد به عصمت امام معتقد نبوده و رفتار او را از نظر اسلامى، غیر قابل توجیه بدانند، قبل از برخورد قهرآمیز با آنان، باید به پاسخگویى شبهات و رفع ابهامات ایشان پرداخت و نگرانى آنها را از نظر عملکرد دولت و یا شرایط رییس دولتبرطرف نمود. علامه حلى در این باره مىگوید:
هر کس بر امام عادل خروج کند - که امامتش از نظر ما با نص، و از نظر عامه با انتخاب به اثبات رسیده است - بالاجماع جنگیدن با او واجب است، ولى فقط در صورتى مىتوان به جنگ آنها رفت که قبلا علتشورش آنها سؤال شود و شبهات ایشان توضیح داده شود و مرتفع گردد. (115)
البته در همین دوره مساله مخالفتبا فرمانروایان میانى و مدیران نظام مىتواند مطرح باشد، که پس از این بدان اشاره خواهیم کرد.
ولى در «دوره غیبت» ، در چه صورت «تمرد» را مىتوان «موجه» دانست؟
قبلا باید توجه داشت که در نظریه حق الهى، اطاعت از فرمانروا، پیوسته «در محدوده اذن الهى» ، مشروع است و در خارج از آن، هرگز اطاعت جایز نیست. از اینرو در برابر هیچ فرمانروایى «اطاعت مطلق» ، به معنى اطاعتحتى خارج از ضوابط شرع، نمىتواند وجود داشته باشد. هر چند در مورد پیشوایان، نیازى به ذکر این قید نیست زیرا با وجود عصمت، فرمان مخالف شرع، صادر نمىشود. (116)
همچنین کسانى که مشروعیت دولت را بر مبناى عقد بیعتبین حاکم و شهروندان از دیدگاه اسلام تقریر کرده و پذیرفتهاند، اذعان دارند که این قرارداد در چارچوب ضوابط شرعى است و طرفین حق تعدى از آن را ندارند. (117) و به هر حال همه بر این باورند و به تعبیر رشید رضا، قولا و اعتقادا بر این مطلب، اجماع وجود دارد. (119) از اینرو حق اطاعت از فرمانروایان، پیوسته مقید است. از پیامبر هم منقول است که اگر فرمانروایان شما را به معصیت فرا خواندند، فرمانبردارى نداشته باشید: «من امرکم منهم بمعصیة فلا سمع و لا طاعة.» و خلیفه دوم به مردم گفت: در کارهاى پسندیده همراهىام کنید و در لغزشها و انحرافات مرا به استقامتبرگردانید، تا وقتى مطیع خدا و رسولم، اطاعتم کنید، و اگر معصیتخدا و رسول را به جا آوردم، انتظار اطاعت از شما ندارم. (120)
از تفاوتهاى غیر قابل انکار مردمسالارى در نظام اسلامى با نظامهاى دیگر آن است (121) که در نظامهاى دیگر، دولت صرفا از خواست مردم پیروى مىکند و هیچ محدودیتى به لحاظ دین یا اخلاق، در برابر خواست مردم، ندارد، ولى در نظام دینى، هیچ اقلیتیا اکثریتى، نمىتواند خواست مردم را بر قانون الهى، مقدم شمارد: (122)
ان اجبتکم رکبتبکم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب. (123)
بر این اساس، وقتى حاکم از موازین شرع، انحراف پیدا مىکند، تمرد از فرمان او، و حتى اقدام براى برکنارىاش از قدرت کاملا موجه است. کلام متین و احتجاج منطقى امیرالمؤمنین با شورشیان جمل این بود که آیا رفتارى خلاف قاعده از من دیدهاید؟ اگر بدعتى نهادهام و بر طبق هوى و هوس عمل کردهام آن را بازگو کنید، در غیر این صورت حق نقض عهد و برهم زدن بیعت را ندارید و گناهکارید:
.. و اما الآن فلیس لکما غیر ما رضیتما به الا ان تخرجا مما بویعت علیه بحدث، فان کنت احدثتحدثا فسموه لى. (124)
در این احتجاج، به یک اصل کلى اشاره شده است که تا وقتى فرمانروا بر مفاد عهد و پیمان خویش وفادار است، باید او را همراهى کرد، ولى اگر به انحراف و اعوجاج مبتلا شود، بیعتبا او قهرا بىاعتبار مىگردد.
در بسیارى از متون دینى که مردم به فرمانبردارى از فرمانروایان، دعوت شدهاند، به این «قید اساسى» تصریح شده است. مثلا امیرالمؤمنین، مالک اشتر را با تکریم فراوان، به استاندارى مصر اعزام نموده، ولى در نامه به مردم مصر، از آنان خواست: «تا آنجا که سخنش مطابق حق است، اطاعتش کنید.»
.. فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق. (125)
ابنابىالحدید در ذیل این جمله مىنویسد:
مقید کردن فرمانبردارى از مالک در اینجا، برخاسته از شدت دیندارى و نهایت تعهد و پاىبندى حضرت است که حتى نسبتبه نزدیکترین یارانش، و شخصیتى که امام بیشترین علاقه و محبت را به او دارد، حاضر به نادیده انگاشتن این «قید» نیست! (126)
همچنین امام (ع) در هنگام معرفى عبدالله بنعباس به عنوان حاکم بصره به مردم فرمود: تا آنجا که مطیع خدا و پیامبر است، اطاعتش کنید و اگر بدعتى در میان شما پدید آورد و یا از حق منحرف گردید، به من اعلام کنید تا او را عزل کنم:
فاسمعوا له اطیعوا امره ما اطاع الله و رسوله فان احدث فیکم اوزاغ عن الحق فاعلمونى اعزله عنکم. (127)
و در رسالة الحقوق امام سجاد (ع) آمده است: حق فرمانروایت آن است که اطاعتش کنى و از معصیتش بپرهیزى مگر در آنچه که مورد سخط خداوند است:
و اما حق سایسک بالملک فان تعطیه و لا تعصیه الا فیما یسخط الله عز وجل فانه لا طاعة لمخلوق فى معصیة الخالق. (128)
ولى سؤال اساسى این است که براى تشخیص حق و باطل در عملکرد فرمانروا و حکم به انحراف او، چه «مرجعى» وجود دارد؟ آیا داورى را به خود «حاکم» باید واگذار کرد و هرچه را که او مطابق حق و شرع اعلام مىکند، از او پذیرفت؟ و یا تشخیص را باید به «آحاد ملت» سپرد تا هر کس مطابق نظر خود داورى کرده و تصمیم به اطاعتیا تمرد بگیرد؟ و یا این کار، گروهى از خبرگان متعهد و کارشناسان امین، مىطلبد و همه باید به تشخیص آنان گردن نهند؟
در صورت اول، قهرا حاکم در موقعیتى قرار داده مىشود که پیوسته از هر گونه نقد و اعتراضى مصون مىماند و حتى براى نهى از منکر نسبتبه وى هم جایى باقى نمىماند! و در صورت دوم، هر فردى که فرمان حاکم را نمىپسندد و یا تن دادن به آن را دشوار مىبیند، مىتواند علم مخالفتبرداشته و خود را ذىحق بداند! و اگر در احکام صادره از قضات هم به این مبنا ملتزم شویم، هرگز در هیچ محکمهاى، - هیچ اختلافى به پایان نمىرسد، زیرا پیوسته طرف محکوم، به ادعاى اینکه حکم عادلانه نیست، از قبول آن طفره مىرود!
در مقبوله عمر بنحنظله - که دلیل اعتبار حکم قضایى و حکم ولایى است - این «قید» آمده است که وقتى حاکم «بر طبق حکم ما» حکم کند، و پذیرفته نشود، با ما مخالفتشده است و چنین کارى در نهایت، در حد شرک است:
.. فاذا حکم «بحکمنا» فلم یقبله منه فانما استخف بحکم الله و علینا رد و الراد علینا کالراد على الله و هو على حد الشرک بالله. (129)
ولى آیا این قید - آن گونه که برخى پنداشتهاند (130) - بدان معنى است که اگر «فردى» در صحتحکم تردید داشته باشد، الزامى براى قبول حکم ندارد و مىتواند با آن مخالفت کند؟ یعنى هر کس باید شخصا به علم یا اطمینان نسبتبه حکم حاکم برسد، تا ملزم به تبعیت از آن باشد؟ !
اگر نفوذ حکم، براى فیصله دادن به اختلافات است، پس در این صورت باید ملتزم شد که هیچ گاه دعوایى خاتمه نمىیابد و هرگز حاکم قدرت حد اختلافات را ندارد! از نظر عقلا تردیدى وجود ندارد که تایید محکوم علیه، نمىتواند ملاک اعتبار حکم باشد و سخن امام صادق (ع) که فرمود: «حکم حاکم که بر طبق «حکم ما» باشد، نافذ است» بدین معنى است که وقتى قاضى بر طبق «مبانى صحیح قضا» ، قضاوت کند، و معیارهاى لازم را در صدور حکم رعایت نماید، باید حکم او را پذیرفت. (131)
در باره احکام دولتى و حکومتى نیز این نکته وجود دارد که اجراى یک قانون را به تشخیص حقانیت آن از سوى افراد نمىتوان مشروط کرد; مثلا فرمان حضور در جبهه، براى همه افراد واجد شرایط، الزامآور است، و تشخیص مصلحت و ضرورت آن به افراد واگذار نمىشود. در غیر این صورت، با فروپاشى نظام اجتماعى مواجه خواهیم بود.
در عین حال، چون حاکم در جایگاه «فرابشرى» قرار ندارد، باید راه ارزیابى رفتار و احکامش به روى دیگران باز باشد، و این کار از عهده کسانى ساخته است که از یک سو بر مبانى حقوق اسلامى مسلط بوده و موازین شرع را به خوبى بفهمند، و از سوى دیگر بر مقتضیات زمان اشراف داشته باشند.
البته باید توجه داشت که آنچه انحراف یا اشتباه حاکم تلقى مىشود، صورتهاى مختلفى دارد که بخشى از آن به خروج از موازین تقوا و عدالت، و بخش دیگر به درک ناصواب از مسایل اسلامى و یا اوضاع اجتماعى مربوط مىشود. خطاى نظرى حاکم، ریشه در عوامل زیر مىتواند داشته باشد:
1. تفاوت اجتهاد
گاه آنچه اشتباه تلقى مىشود، چیزى جز اختلاف نظر اجتهادى نیست زیرا حاکم اسلامى، در چارچوب موازین مقبول در استنباط احکام به نظریهاى دستیافته است که با آراء فقهاى دیگر ناسازگار است. در فقه شیعه، این نوع تنوع و تکثر، به سمیتشناخته شده است و نمىتوان بدین دلیل، در اعتبار حکم حاکم تردید نمود. در این صورت حکم او در باره مفتیان دیگر و مقلدان آنها، نافذ بوده و معتبر است.
2. انحراف از مبانى
ممکن است اشتباه فرمانروا، در اثر بىتوجهى به احکام مسلم فقهى باشد. در این صورت نظریه فقهى، و یا حکم ولایى او فاقد اعتبار است. چنین اشتباهاتى هر چند به صورت نادر، نشانه خلل در ملکه اجتهاد نیست و بر شرایط لازم رهبرى، خدشهاى وارد نمىسازد، ولى تکرار آن با شرط اجتهاد و فقاهت ناسازگار است و در نتیجه صلاحیتشخص را براى منصب ولایت و افتاء زائل مىکند. البته تا وقتى که مساله به شکل کلى به اثبات نرسیده و مجتهد در منصب رهبرى قرار دارد، هتک حرمت وى و عیبگیرى آشکار از او جایز نیست. (132)
3. اعوجاج سلیقه
نوع دیگر اشتباه، ناشى از «اعوجاج سلیقه» است. ممکن است فردى از نظر صناعت، قدرت رد فروع بر اصول را داشته باشد و بر مبادى آن کاملا مسلط باشد، ولى در اثر ذهنیتخاص خویش و یا برخى رسوبات فکرى و پیشفرضها، برداشت متعارفى از نصوص نداشته باشد و به نتایج قابل اطمینانى دست نیابد.
تعبیراتى که در باره نفوذ حکم حاکم وارد شده است از قبیل «نظر فى حلالنا و حرامنا» ، «عرف احکامنا» ، «حکم بحکمنا» و مانند آنها، نمىتواند اعتبار حکم و فتواى کسى که «استنباطهاى استثنایى» دارد را به اثبات رساند.
شیخ انصارى مىگوید این گونه افراد که به «اعوجاج سلیقه» مبتلایند، نظرشان اعتبارى ندارد، نظر آنها را نه مىتوان به عنوان حکم ظاهرى تلقى کرد و دلیلى بر اعتبار آن ارائه کرد و نه مىتوان تشخیص داد که حکم واقعى است. (133)
باید توجه داشت که چنین افرادى را با قدماى اصحاب که در اثر منقح نبودن مبانى، پراکندگى نصوص، و عدم تدوین اقوال، احیانا به آراء شاذى مىرسیدند، نباید مقایسه نمود. (134)
4. خطاى سیاسى
برخى اشتباهات هم، از خطا در شناخت رخدادها و درک مصالح جامعه، ناشى مىشود که اگر به صورت مکرر اتفاق افتد و نشان از عدم درک اجتماعى صحیح و سیاست و تدبیر لازم براى ولایتباشد، شایستگى فرد را براى منصب رهبرى، زائل مىسازد، ولى خطاى موردى و متعارف در تحلیل مسایل اجتماعى و پیشبینى حوادث و مصالح، چنین اثرى ندارد. برخى متفکران معاصر، چنین احکامى را با «یقین به خطا» ، بىاعتبار دانسته و لزوم پیروى از آن را نفى کرده است، (135) ولى شهید سیدمحمدباقر صدر در این باره مىگوید:
در صورتى که مجتهد از جایگاه ولایت عامه بر شؤون مسلمین - و نه قضاوت - حکمى صادر کند، نقض آن حتى با علم به مخالفت، جایز نیست و کسى که به خطاى آن پى مىبرد نمىتواند بر طبق علم خود عمل کند و حکم حاکم را نادیده گیرد. (136)
یکى از شاگردان شهید صدر، این نظریه را این گونه مدلل ساخته است که در موارد حکم ولایى، حاکم شخصا به انشاء حکم مىپردازد از قبیل حکم به تحریم تنباکو و چنین حکمى، قبل از انشاء حکم، وجود ندارد. از اینرو «علم به خطاى حکم» اساسا بىمعنى است. البته ممکن است فردى ادعا کند که حاکم در شناخت اوضاع و احوال اشتباه کرده است و لذا باید به گونه دیگرى حکم کند، ولى در پاسخ آن باید گفت: سپردن ولایتبه شخصى، به معنى آن است که تشخیص وى ملاک است - نه تشخیص مولى علیه. (137)
ولى به هر حال این سؤال وجود دارد که چون ولایتحاکم محدود به عدم تخطى از ضوابط شرعى و مصالح اجتماعى است و مکلف حکم وى را چه بسا در تعارض با یک حکم الزامى مىداند، چه دلیلى براى لزوم اطاعت از وى وجود دارد؟ مثلا حاکم به ملاحظه یک مصلحت اهم، تخطى از ضوابط اولیه شرعى را از مکلف خواسته است، مکلفى که به چنین مصلحت اهمى باور ندارد و بلکه آن را یقینا بر خلاف مىداند، چگونه مىتواند از تکلیف اولى خویش، سرپیچى کند؟
البته کسانى که در سمتهاى مختلف دولتى، با رهبرى همکارى مىکنند، نمىتوانند به بهانه اینکه راى ولى امر را صائب نمىدانند، از دستورات وى تخطى کنند مثل اینکه فرمانده نظامى یک منطقه با چنین استدلالى، از دستور فرماندهى کل، سرپیچى کند و در برابر آن مقاومت نماید. هر چند این حق براى هر کارگزارى وجود دارد که وقتى روند تصمیمسازى در مدیریت کلان را به مصلحت تشخیص نمىدهد و بخصوص اگر دستورات ابلاغ شده را با مصالحى لازم المراعات، در تضاد مىبیند، از سمتخود کنارهگیرى نماید، چه اینکه رهبرى نیز این گونه عناصر ناهمگون را که قدرت اجراى برنامههاى کلان نظامى را ندارند، از مدیریت در بخشهاى ناهماهنگ، کنار مىگذارد. مثلا امیرالمؤمنین (ع) قیس بنسعد بنعباده از استانداران مصر را عزل کرد، زیرا وى حاضر نبود که فرمان حضرت را در باره جنگ با عدهاى از مصریان که از بیعتبا حضرت سر باز مىزدند، اجرا کند. قیس در برابر حکم امام، مىگفت:
آنها هنوز دستبه کار جنگ نشده و حتى به توطئه و فتنهاى روى نیاوردهاند، پس نباید با آنها جنگید. (138)
ولى امام صبر و مدارا با آن جماعت را به مصلحت نمىدانست. گرچه این شیوه قیس بنسعد در برابر امیرالمؤمنین قابل توجیه نیست و برخى نویسندگان در این باره به خطا رفتهاند، (139) ولى به هر حال اگر کارگزارى نظر پیشواى خود را صائب نمىداند، به جاى مخالفت و تمرد، باید کنارهگیرى را بپذیرد.
تمرد در برابر کارگزاران
تمرد و نافرمانى، همیشه در برابر یک نظام و حکومت، و یا در برابر یک فرمانروا و حاکم نیست، بلکه گاه با پذیرش، یک نظام سیاسى، و حتى شخص فرمانروا، برخى کارگزاران مورد نافرمانى قرار مىگیرند. در شرایطى که شهروند به اعتقاد خود، کارگزارى را در مسیر انحراف مىبیند و او را در مسیر انجام وظایف قانونیش نمىداند، چه وظیفهاى دارد؟ آیا همه شهروندان باید در برابر همه کارگزاران دولتى، کاملا فرمانبردار بوده و حتى در مواردى که در یک بخش از سیستم حکومتى، با فساد مواجه مىشوند، تسلیم شده و از خواست مدیران ارشد و میانى نظام تخطى نورزند؟
یک احتمال آن است که شهروندان بدون آنکه مجاز به تخطى از دستورات ادارى باشند، و خود راسا اقدام به تصمیمگیرى و مخالفت کنند، باید به جاى نافرمانى، به دادگاه - دیوان عدالت ادارى - مراجعه نموده و شکایتخود را مطرح کنند. تا دادگاه نسبتبه تعدى از قانون توسط کارگزار مورد نظر رسیدگى کند.
احتمال دیگر آن است که مدیران از نظر اعتبار متفاوت بوده و همه در یک سطح قرار ندارند، برخى مانند مالک اشترند که امیرالمؤمنین (ع) در باره او فرمود: هیچ اقدامى بدون امر من انجام نمىدهد: «لا یقدم و لا یحجم و لا یؤخر و لا یقدم الا عن امرى» . این گونه مدیران از نظر فرمانبردارى، به اندازه رهبران، قابل اعتمادند و باید «حداکثر» همکارى و مساعدت را با آنان داشت، ولى کارگزارانى که در شرایط اضطرارى به کار گماشته شدهاند و چه بسا حاکم اسلامى، با توجه به محذورات خاصى، سمتى را به آنان سپرده است، در رتبه پایینتر قرار داشته و با تخلفات آنها به راحتى مىتوان برخورد کرد.
احتمال دیگر آن است که در مسایل شخصى که آمیخته با انگیزههاى منفعتطلبانه و سودجودیانه است، نباید به سرپیچى روى آورد، ولى در مسایل اجتماعى که پاى مصلحت جامعه در میان است، نافرمانى مىتواند موجه باشد.
این احتمال هم قابل طرح است که چون همیشه در جریان کار مسؤولان اجرایى کشور، ممکن است مواردى رخ دهد، که مقاومت و نافرمانى ضرورت یابد، و از سوى دیگر، فتح این باب به شکل کلى، عواقب غیر قابل کنترلى مىتواند داشته باشد و به ویژه از سوى عناصر معاند و فرصتطلب، بهرهبردارى شود، از اینرو چنین اقدامات خلاف قاعدهاى باید با اذن حاکم اسلامى انجام شود.
و بالاخره ممکن است گفته شود که این موضوع قاعدهپذیر و قانونبردار نیست، بلکه باید تشخیص آن را به وجدان شخصى افراد واگذار کرده تا ضرورت آن را درک کنند، در آن صورت، فرد به عواقب و پیامدهاى اجتماعى و حقوقى آن نیز ملتزم خواهد بود و چون بر اساس یقین خود اقدام کرده است از نظر شرعى نیز معذور خواهد بود. برخى از فیلسوفان سیاسى غرب هم گفتهاند: «رواست انسان از هر فرمان حکومت متبوع خویش، بپیچد، اگر وجدانش او را وادار به این کار کند.» (140) و البته براى یک انسان متدین، این نداى وجدانى و یقین باطنى، برخاسته از اعتقادات دینى اوست.
در این بیان آیتالله شهید بهشتى و همفکران ایشان، راه حل قبلى را پیشنهاد مىکردند و بر این عقیده بودند که اگر نهادهاى قانونى در انجام وظایف قانونى خود در برخورد با جریانات ضد اسلامى کوتاهى کنند، افراد و تشکلهاى اسلامى باید از مسؤولان بخواهند که وظیفه خود را انجام دهند، و اگر آنان طفره رفتند و براى مصالح جامعه اسلامى، احساس خطر شده، باید افراد و احزاب مسلمان از رهبرى مستقیما کسب تکلیف کنند و طبق دستور مستقیم ولى امر عمل نمایند. تا بدین ترتیب هم واجب مهم نگهبانى از جمهورى اسلامى زمین نماند و هم به راه هرج و مرج کشانده نشود. (141)
حضرت امام خمینى نیز، در موارد کوتاهى مسؤولان در انجام وظایف خویش، راه حضور مردم را باز مىگذاشتند و گاه با تعبیراتى از قبیل «مردم تحمل نمىکنند» (142) به زمینههاى اقدام مستقیم مردمى، اشاره مىنمودند. این موضوع در وصیتنامه حضرت امام، به شکل روشنتر و صریحتر مطرح شده است:
و از آنچه در نظر شرع حرام، و آنچه بر خلاف مسیر ملت و کشور اسلامى و مخالف با حیثیت جمهورى اسلامى استبه طور قاطع اگر جلوگیرى نشود، همه مسؤول مىباشند و مردم و جوانان حزباللهى اگر برخورد به یکى از این امور مذکور نمودند به دستگاههاى مربوطه رجوع کنند و اگر کوتاهى نمودند، خودشان مکلف به جلوگیرى هستند. (143)
براى کسانى که برخورد با منکرات را صرفا در محدوده اختیارات حکومت مىدانند، و حکومت را نیز صرفا قراردادى بین مردم و دولت، مىشمارند، توجیه و تفسیر کلام حضرت امام، دشوار و بلکه غیر ممکن است، لذا گاه گفته مىشود که این سخن از متشابهات است و «قانونگرایى» امام از محکمات! و گاه توجیه مىشود که مقصود حضرت امام از «مردم» در این جملات، «مجموع افراد جامعه» است نه افراد، و گاه استنکار مىشود که این کار خود «گناه بزرگتر» است زیرا «براندازى نظام» به حساب مىآید و ... و بالاخره چون مشروعیتحکومت را به قرارداد تلقى کرده و حتى کفر و فسق حاکم را موجب سقوط مشروعیت وى ندانستهاند! بدین جا رسیدهاند که این دستور براى جلوگیرى از منکرات بدان معنى است که «معترضین باید اکثریت آراء مردم را جلب نموده تا با به دست گرفتن مجارى رسمى حکومتى مانند پارلمان و ریاست جمهورى و هیات دولت، مسایل را تغییر دهند.» (144)
ولى روشن است که کلام امام بسیار واضحتر و آفتابىتر از آن است که با این تفسیرها، بتوان آن را در هالهاى از ابهام قرار داد. به نظر مىرسد این مشکل از آنجا ناشى مىشود که سعى مىشود «کلام امام» با مبناى «غیر امام» توجیه شود و در نتیجه چنین نتایجى به دست مىآید، مثلا وقتى گفته مىشود که چون حکومتبرخاسته از قرارداد است، لذا با کفر و فسق حاکم هم مشروعیت آن زایل نمىشود، و از این مبنا در تفسیر کلام امام، استفاده مىشود، بیانات حضرت امام که در تضاد با این دیدگاه است، کاملا نادیده گرفته مىشود:
- «فقیه اگر یک گناه صغیره هم بکند، از ولایتساقط است» (145) - «فقیه اگر یک کلمه دروغ بگوید، یک قدم بر خلاف بگذارد، آن ولایت را دیگر ندارد» (146) - «حاکم اگر آن شرط [که اسلام گفته] نداشت، خودش از حکومت مىافتد، «بدون عزل» خودش معزول مىشود، خود به خود معزول مىشود، ملت هم باید او را کنار بگذارد.» (147)
و حتى امام در یک جا توضیح دادهاند که بین نظام اسلامى با جمهورىهاى دیگر تفاوت وجود دارد، در «جمهورى» مردم «حق عزل» دارند، ولى در «جمهورى اسلامى» حاکم با از دست دادن شرایط «منعزل» است:
در جمهورى اسلامى ... اسلام براى کسى که ولایتبر مردم دارد، یک شرایطى قرار داده که وقتى یک شرطش نبود، خود به خود ساقط است، تمام است، دیگر لازم نیست که مردم جمع بشوند، اصلا خودش هیچ است ... (148)
از سوى دیگر این نظریهپردازان، ظاهرا از خاطر بردهاند که در گذشته جمهورى اسلامى، مواردى وجود داشته است که علىرغم رویه دولت، عمل شده و چنین اقداماتى مورد تاییدشان قرار گرفته است. (149) کسانى که آن گونه اقدامات حاد راحتى بدون اطلاع رهبرى نظام مجاز مىدانستهاند، گاه آن را «تنها راه» ملت تلقى مىکردند، در صورتى که دیگران بدین شیوهها روى آورند، نمىتوانند دفاع منطقى از نظریه امروز خود داشته باشند. (150) به نظر مىرسد آنچه در لابهلاى این مواضع، بروز کرده است، بیش از آنکه یک نظریهپردازى علمى و بر اساس مبانى مورد قبول باشد، انعکاس گرایشات سیاسى است و با به دست داشتن قدرت سیاسى، جایى براى مطرح شدن نافرمانى مدنى به خصوص از سوى آنان که حضرت امام «جوانان حزب اللهى» مىنامد، وجود ندارد.
پىنوشتها:
1) آنتونى کوئینتن، فلسفه سیاسى، ترجمه مرتضى اسعدى، ص26.
2) همان، ص31.
3) فرانتس نویمان، آزادى، قدرت و قانون، ترجمه عزتالله فولادوند، ص366.
4) متن اعلامیه در کتاب لیبرالیسم، اثر جان سالوین شاپیرو، ترجمه: محمدسعید حنائى کاشانى، ص157.
5) ژان ژاک شوالیه، آثار بزرگ سیاسى، ترجمه لیلا سازگار، ص104.
6) جین همپتن، فلسفه سیاسى، ترجمه خشایار دیهیمى، ص107.
7) همان، ص115.
8) همان، ص117.
9) کارل کوهن، دموکراسى، ترجمه فریبرز مجیدى، ص113.
10) آلن دونیواتا، تامل در مبانى دموکراسى، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص43 و ص71.
11) فرانتس نویمان، آزادى و قدرت و قانون، ترجمه عزتالله فولادوند، ص368.
12) ژان ژاک روسو، قرارداد اجتماعى، ترجمه مرتضى کلانتریان، ص153.
13) آلن دونیواتا، تامل در مبانى دموکراسى، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص73.
14) عبدالکریم سروش، اخلاق خدایان، ص191.
15) ر.ک: کارل کوهن، دموکراسى، فریبرز مجیدى، ص393 تا 395.
16) ر.ک: اندرونیست، ایدئولوژىهاى مدرن سیاسى، ترجمه مرتضى ثاقبفر، ص170.
17) همان، ص196.
18) جین همپتن، فلسفه سیاسى، ترجمه خشایار دیهیمى، ص26.
19) دیوید بیتهام، دموکراسى چیست، ترجمه شهرام نقشبندى، ص42 تا 45.
20) همان، ص43.
21) التفسیر التطبیقى للکتاب المقدس، ص2408: على کل نفس ان تخضع للسلطات الحاکمه فلاسلطة الا من عند الله و السلطات القائمة مرتبة من قبل الله حتى ان من یقاوم السلطة یقاوم ترتیب الله و المقاومون سیجعلون العقاب على انفسهم ...
22) ر.ک: سیدجواد طباطبایى، مفهوم ولایت مطلقه، ص24.
23) همان، ص36.
24) ر.ک: روسو، قرارداد اجتماعى، ص318.
25) بوسوئه، سیاست ملهم از کتاب مقدس، در آثار بزرگ سیاسى، ص87.
26) روسو، قرارداد اجتماعى، ترجمه مرتضى کلانتریان، ص320.
27) ر.ک: موسوعة الفقهیه، ج6، ص220. ابىحنیفه: یستحق العزل ان لم یستلزم فتنة. دسوقى: و انما یجب وعظه و عدم الخروج علیه لتقدم اخف المفسدتین، الا ان یقوم علیه امام عدل فیجوز الخروج علیه و اعانة ذلک القائم. ماوردى در باره حاکم فاسد: فاذا طرا على من انعقدت امامته، خرج منها.
و در مواقف و شرح آن: و للامة خلع الامام و عزله بسبب یوجبه، مثل ان یوجد منه ما یوجب اختلال احوال المسلمین، و ان ادى خلعه الى الفتنة احتمل ادنى المضرتین. (ج8، ص352)
و در شرح مقاصد از امام الحرمین: و اذا جار الوالى ... فلاهل الحل و العقد التواطؤ علىردعه ولو بشهر السلاح. (شرح مقاصد، تفتازانى، ج5، ص233)
28) ر.ک: محمد ابوزهره، ابوحنیفه، ص31 و 143.
29) ابىیعلى، الاحکام السلطانیه، ص4.
30) صحیح مسلم، ج3، ص1475.
31) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج5، ص78.
32) ابوحامد غزالى، احیاء العلوم، ج2، ص493.
33) ر.ک: عبدالکریم سروش، حکمت و معیشت، ج1، ص273.
34) وسائل الشیعه، ج12، ص54.
35) امام خمینى خطاب به نمایندگان مجلس بررسى نهایى و تدوین قانون اساسى: اگر چنانچه ولایت فقیه در کار نباشد، طاغوت است، یا خداستیا طاغوت، اگر به امر خدا نباشد، رییس جمهور با نصب فقیه نباشد، غیر مشروع است، وقتى غیر مشروع شد، طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است، وارد شدن در حوزه او، وارد شدن در حوزه طاغوت است، طاغوت وقتى از بین مىرود که به امر خداى تبارک و تعالى یک کسى نصب بشود، شما نترسید از این چهار نفر آدمى که نمىفهمند اسلام چه است، نمىفهمند ولایت فقیه، یعنى چه. صحیفه امام، ج10، ص221.
36) صحیفه امام خمینى، ج5، ص20.
37) همان، ج4، ص516. قابل توجه است که حضرت امام و دیگر علما، در دوران مبارزه و پس از آن، از دو شیوه بیان استفاده کردهاند: 1 - استناد به قانون و راى مردم، 2 - استناد به حکم شرع، تا همه مخاطبان اقناع شوند (ر.ک: صحیفه امام، ج6، ص68 و 69 و ج5، ص426) آیةالله حاج شیخ مرتضى حائرى نیز در اوج مبارزات، پس از تبیین عدم مشروعیتحکومتبا شیوه اول، مىافزاید:
«این جهتبا قطع نظر از مدارک اسلامى است، و الا با در نظر گرفتن آن جهت، احتیاج به این بیان ندارد» . اسناد انقلاب اسلامى، ج2، ص620.
38) شیخ جعفر کاشف الغطاء، کشف الغطاء، ص394.
39) نامه میرزاى قمى به فتحعلىشاه، در بیست مقاله رضا استادى، ص44.
40) برخى علماى معاصر هم چون دلیل لفظى بر ولایت در عصر غیبت نیافتهاند، لذا مخالفتبا مقررات دولت اسلامى را در محدوده «اختلال در نظام» ، عقلا ممنوع دانستهاند. استفتائات جدید; آیتالله میرزا جواد تبریزى، ص499: «مخالفتبا مقررات که مخل به نظام باشد، جایز نیست» . ولى تعجب است که در مبانى فقهى ایشان، اطاعت از حاکم اسلامى - در عصر غیبت - به دلیل آیه «اولوا الامر» واجب دانسته شده است و اختصاص اولوا الامر به ائمه معصومین، نفى گردیده است (ارشاد الطالب، ج3، ص39، 40، 45) در حالى که نتیجه این مبنا آن است که اطاعت در کلیه مواردى که صدور فرمان جایز است، واجب است، چه مخالفتبا آن، مخل به نظام باشد، و چه مخل نباشد. از سوى دیگر اگر مخالفت صرفا در مواردى که به اختلال نظام مىانجامد، جایز نباشد، در این صورت بین دولت مشروع، و دولت غیر مشروع چه فرقى وجود دارد؟ مگر نه این است که در دولت کفر هم، ایشان، اخلال به نظام را جایز نمىدانند!؟ (استفتائات جدید، ص506) .
41) کلینى، فروع کافى، ج5، ص21.
42) عبدالرزاق السنهورى، فقه الخلافة و تطورها، ص233.
43) ر.ک: محمدعلى جریشه، المشروعیة و الاسلامیة العلیا، ص305.
44) رىشهرى، موسوعة الامام على (ع) : ان الناس قد بایعوا و رضوا بهذا الشیخ، فارض بما رضى به المسلمون (ج3، ص44) .
45) شیخ مفید، الجمل، ص123: امام با عثمان بیعت نکرد، تا کار او به پایان رسید.
46) ر.ک: جین همپتن، فلسفه سیاسى، ص117.
47) امینى، الغدیر، ج10، ص242، 248.
48) مجلسى، بحارالانوار، ج44، ص325.
49) همان.
50) همان، ص329.
51) ر.ک: شهید مطهرى، حماسه حسینى، ص527.
52) شهید مطهرى، حماسه حسینى، ص490.
53) نهجالبلاغه، نامه 62.
54) تاریخ طبرى، ج3، ص280.
55) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص129.
56) نهجالبلاغه، خطبه 43.
57) نهجالبلاغه، خطبه 30.
58) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص48.
59) ابن عبد ربه، العقد الفرید، ج5، ص49.
60) سیدمرتضى، الشانى، ج4، ص307.
61) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص126، 128; ج9، ص153.
62) شیخ مفید، کتاب الجمل، ص255: ولى علینا بعدهما رجل نبذ کتاب الله وراء ظهره و عمل فى احکام الله بهوى نفسه فسالناه ان یعتزل لنا نفسه فلم یفعل و اقام على احداثه فاخترنا هلاکه على هلاک دیننا و دنیانا ...
63) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص40.
64) نصر بنمزاحم، وقعه صفین، ص339.
65) همان، ص319.
66) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج4، ص16.
67) نهجالبلاغه، نامه 38.
68) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج16، ص156.
69) ر.ک: شهید مطهرى، مجموعه آثار، ج16، ص480.
70) این سخن امام که: استاثر فاساء الاثرة و جزعتم فاساتم الجزع (نهجالبلاغه، خ30) هر چند نوعى انتقاد از انقلابیون است، ولى روشن نیست که انتقاد از اصل قتل است که بر خلاف مصلحتبوده استیا انتقاد از برخى از شورشیان مانند طلحه و زبیر استبه جهت اهداف خاصى که دنبال مىکردند، و یا انتقاد از تندروىهاى بعد از قتل، از قبیل ممانعت از دفن است؟ (ر.ک: تسترى، بهجالصباغه، ج9، ص206) .
71) ر.ک: شهید مطهرى، همان، ص481.
72) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص128.
73) تاریخ طبرى، ج5، ص412.
74) همان، ص465.
75) نهجالبلاغه، خطبه 164.
76) امینى، الغدیر، ج1، ص198.
77) حرانى، تحف العقول، ص168.
78) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص156.
79) شیخ مفید، الارشاد، ص204.
80) موسوعة کلمات الامام الحسین (ع)، ص314.
81) شیخ مفید، الارشاد، ص224. و در ص220 به مردم کوفه: فان کتاب مسلم بنعقیل جائنى یخبرنى فیه بحسن رایکم و اجتماع ملئکم على نصرنا و الطلب بحقنا.
82) ابنالجوزى، تذکرة الخواص، ص217.
83) تاریخ طبرى، ج3، ص306.
84) غزالى، احیاء العلوم، ج2، ص493.
85) فیض، المحجة البیضاء، ج4، ص112.
86) الحر العاملى، وسائل الشیعه، ج11، ص401.
87) همان.
88) فیض کاشانى، مفاتیح الشرایع، ج2، ص55 و 56.
89) صدوق، الهدایة، ص57.
90) کلینى، الکافى، ج5، ص60.
91) طوسى، التهذیب، ج6، ص178.
92) جامع احادیث الشیعه، ج18، ص403، باب وجود طاعة السلطان للتقیه: «اذا کانت دولة الظلم فاش و استقبل من تتقیه فان المتعرض للدولة قاتل نفسه و موبقها ان الله یقول: و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة» . لا تذلوا رقابکم بترک طاعة سلطانکم» و ...
93) شهید، الدروس، ج2، ص47. شهید ثانى، مسالک، ج1، ص126، اردبیلى، مجمع الفائده، ج7، ص539.
94) علامه، منتهى المطلب، ج2، ص993. ابنفهد، المهذب البارع، ج1، ص324. اردبیلى، مجمع الفائده، ج7، ص537 و 543. نجفى، جواهر الکلام، ج21، ص372. نراقى، جامع السعادات، ج2، ص39.
95) اردبیلى، مجمع الفائدة و البرهان، ج7، ص539.
96) میرزاى قمى، جامع الشتات، ج1، ص420: در جایى که ضرر امر به معروف کمتر از ضرر ترک آن باشد مثل اینکه کسى را مىخواهند بکشند یا اهانتبه ناموس آن و عرض آن برسانند و او مىتواند امر و نهى کند و اثر هم خواهد کرد و لکن بعد از دشنام شنیدن و خوار شدن و قدرى آزار کشیدن، دور نیست که در اینجا بگوییم لازم باشد به جهت اینکه حدیث نفى ضرر عام است و چنانکه شامل نفى تحمل ضرر است، شامل عدم جواز اضرار به غیر هم هست، و شکى نیست که انفاذ مهجه مسلم از قتل واجب است و ترک آن اضرار استبه او، در اینجا هر چند ضرر بر آمر به معروف لازم مىآید، لکن ضرر مقتول بیشتر است و چنانکه اصل ضرر در جایى که مقابلى نداشته باشد منفى است، در جایى که مقابلى داشته باشد با زیادتى نیز منفى است.
97) امام خمینى، تحریر الوسیله، ج1، ص449.
98) حسن صالح الظالمى، من الفقه السیاسى فى الاسلام، ص24.
99) سیدابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحین، ج1، ص352.
100) بقره، آیه 195.
101) طبرسى، مجمع البیان، ج2، ص289.
102) شیخ طوسى، تلخیص الشافى، ج4، ص182. تمهید الاصول، ص307.
103) سید مرتضى، تنزیه الانبیاء، ص180.
104) شیخ مفید، المسائل العکبریه، ص70. (مصنفات شیخ مفید، ج6) .
105) نجفى، جواهر الکلام، ج21، ص295.
106) ابنخلدون، المقدمه، ص211.
107) یوسف محمود قرعوش، طرق انتهاء ولایة الحکام، ص531: ان انتقاد ابنخلدون و ابنالعربى و من شایعها لخروج الحسین رضى الله عنه على یزید لا یقوم على اساس صائب فما کان الحسین قد تحرک الى الکوفة الا و هو واثق من نصرة من تکفى نصرته و لکن ماالحیلة مع المتخاذلین؟
108) ابنخلدون، المقدمه، ص161.
109) محمدعلى جریشه، المشروعیة الاسلامیة العلیا، ص331.
110) زیارت اربعین امام حسین (ع) .
111) قیام عاشورا در کلام و پیام امام خمینى، ص51.
112) عبدالرزاق احمد سنهورى، فقه الخلافة، ص214.
113) قیام عاشورا در کلام و پیام امام خمینى، ص60.
114) نساء، آیه 128.
115) علامه حلى، تذکرة الفقهاء، ج9، ص410.
116) همان، ص402: تجب طاعة الامام عندنا و عند کل احد اوجب نصب الامام ما لم یخالف المشروع و هذا القید یفتقر الیه غیرنا حیث جوزوا امامة الفاسق.
117) عبدالقادر عودة، التشریع الخبائى الاسلامى، ص54.
118) نهجالبلاغه، حکمت 165.
119) رشید رضا، تفسیر المنار، ج6، ص367.
120) عبدالقادر عودة، همان، ص58:
عمر بنخطاب: ان احسنت فاعینونى و ان اسات فقومونى، اطیعونى ما اطعت الله و رسوله فان عصیت الله و رسوله فلا طاعة لى علیکم.
121) ر.ک: حسینعلى منتظرى، دراسات فى ولایة الفقیه، ج1، ص539: افتراق الحکومة الاسلامیه عن الدیمقراطیه.
122) امام خمینى، خطاب به اعضاى شوراى نگهبان: اصولا آنچه که باید در نظر گرفته شود خداست، نه مردم. اگر صد میلیون آدم، اگر تمام مردم دنیا یک طرف بودند و شما دیدید که همه آنها حرفى مىزنند که بر خلاف حکم قرآن استبایستید و حرف خدا را بزنید و لو اینکه تمام بر شما بشورند. (صحیفه امام، ج13، ص53)
123) نهجالبلاغه، خطبه 92.
124) ابنقتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص70. در لسان العرب «حدث» این گونه معنى شده است: محدثات الامور، ما ابتدعه اهل الاهواء من الاشیاء التى کانت السلف الصالح على غیرها.
125) نهجالبلاغه، نامه 38.
126) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج16، ص158.
127) شیخ مفید، الجمل، ص420.
128) جامع احادیث الشیعه، ج17، ص353.
129) اصول کافى، ج1، ص67.
130) سید احمد خونسارى، جامع المدارک، ج6، ص4: و فى صورة کون الحکم على خلاف ما یعتقده المحکوم علیه من باب اجتهاده او تقلیده کیف یمکن الزامه مع التقیید فى المقبولة بکون الحکم حکمهم و هو یرى انه لیس حکمهم؟
131) ر.ک: سیدکاظم حائرى، القضاء فى الفقه الاسلامى، ص792. و حسینعلى منتظرى، دراسات فى ولایة الفقیه، ج2، ص169.
132) ر.ک: شیخ انصارى، کتاب القضاء، (تقریرات ملا حسینعلى همدانى)، ج1، ص213.
133) شیخ انصارى، کتاب القضاء، ج1، ص209.
134) وحید بهبهانى - شاید در اثر برخورد با انحرافات اخبارىگرى - بیشتر به این مساله پرداخته است. وى اساس اجتهاد را «قوه قدسیه» مىداند و آن را متضمن «ده شرط» دانسته و هر یک را توضیح داده است. شرط اول، عدم اعوجاج سلیقه است، چه اعوجاج «ذاتى» و چه اعوجاج «اکتسابى» که در اثر تاثیرپذیرى از شبهات پدید مىآید. راه پى بردن به این آفت، عرضه شیوه اجتهاد و نتایج استنباط، بر فقهاى دیگر است. وحید مىافزاید: کسانى که چنین راهکارى را تقلید از دیگران دانسته و دون شان خود مىدانند و براى نشان دادن فضل خویش به مخالفتبا فقها برمىخیزند، دچار فریب شیطانند. (ر.ک: الفوائد الحائریه، ص337 تا 341)
135) ر.ک: عبدالله جوادى آملى، ولایت فقیه، ص469.
136) سیدمحمدباقر صدر، منهاج الصالحین، ج1، ص11.
137) کاظم الحائرى، اساس الحکومة الاسلامیه، ص183.
138) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج6، ص62.
139) ر.ک: نعمتالله صالحى نجفآبادى، ولایت فقیه، حکومت صالحان، ص248.
140) فرانتس نویمان، آزادى و قدرت و قانون، ترجمه عزتالله فولادوند، ص372.
141) مواضع ما، ص69.
142) صحیفه امام، ج17، ص252.
143) صحیفه امام، ج21، ص436.
144) ر.ک: سعید حجاریان، جمهوریت، ص511.
145) صحیفه امام، ج11، ص306.
146) همان، ص464.
147) همان، ج4، ص39.
148) همان، ص495.
149) تسخیر لانه جاسوسى، از جمله این موارد است. دانشجویان پیرو خط امام در طراحى این جریان «همه» عقیده داشتند که «باید» امام خمینى را محرمانه از این برنامه مطلع کنند و براى این کار آقاى موسوى خوئینىها را نامزد کردند (معصومه ابتکار، تسخیر، ص69) ولى آقاى خوئینىها، از اینکه موضوع را با امام در میان بگذارد، اکراه داشت، و بالاخره با اصرار دانشجویان، به آنها قول داد که در زمان مقتضى مساله را به امام اطلاع دهد ... ولى بعد از اشغال سفارت، دانشجویان متوجه شدند که چنین اقدامى صورت نگرفته است. (همان، ص74)
150) آقاى موسوى خوئینىها در مقدمه کتاب تسخیر، نوشته معصومه ابتکار (از تسخیرکنندگان لانه جاسوسى آمریکا) بر این باور است که دانشجویان اشغالکننده سفارت، «قطعا» امروز حاضر نیستند براى کسب حقوق خود که توسط آمریکا نابود شده است، به اقدام مشابه دستبزنند (همان، ص13) . اگر این قضاوت قطعى در باره آن دانشجویان - که امروز بسیارىشان به فوز عظیم شهادت نایل آمدهاند - صحیح باشد، ولى بالاخره مىتوان سؤال کرد که در هر زمانى ممکن است عدهاى «تنها راه» را براى رسیدن به حقوق خود و یا براى دفاع از اهداف انقلاب اسلامى، استفاده از چنین شیوههایى بدانند، در آن صورت آیا اقدام مشابه آنان توجیهپذیر ا