مسئله سکولاریزم (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
سخن از سکولاریزم و درک درون مایه و هدف و فرجام و آینده عمل به آن نیازمند آن است که میان دو مقام تمایز بنهیم: مقام نخست, واقعیتى است که سکولاریزم واقعا, یا بنا به فرض, مى کوشد با آن رویارو شود. مقام دوم, ساختار نظرى این واقعیت عینى یعنى فهم و تفسیر آن و کشف قوانین پویایى آن و پیش نهاد راه حل هاى مناسب براى دست یابى به آن. هر نظریه اجتماعى, آمیخته اى است از تحلیل واقعیت ـبه مثابه پدیده خارجى مستقل از آگاهى ـ و آگاهى به ضرورت دگرگون سازى این واقعیت در جهت مناسب با ارزش هاى اجتماعى حاکم. بنابراین هر نظریه اجتماعى, به ضرورت, هم داراى بعدى معرفتى است که از نظر عقلى قابل مناقشه است و هم داراى بعدى ارزشى است که بخشى از عقیده هر جامعه و هر دوره اى را تشکیل مى دهد, عقیده اى که با آرزوها و آرمان ها و هراس ها و کنجکاوىها و احساس هاى گوناگون همان جامعه و همان تاریخ تغذیه مى شود. امروزه درباره سکولاریزم خلط فزاینده اى روى داده است خلط میان نظریه اى براى فهم واقعیت و خود واقعیت متحول اجتماعى و سیاسى. این خلط موجب شده که برخى که یکسره بر نهاده هاى فلسفى و پیش فرض هاى این نظریه را یکسو مى نهند و نمى پذیرند حتى مشروعیت مشکلات واقعى اى را که آن طرح مى کند نیز انکار کنند هم چنان که سبب شد پیروان این نظریه, تصویر واقعیت عملى مورد تطبیق این نظریه را بر آشوب اند و در هم ریزند.
منظومه هاى ارزشى اى که بر نگرش ما به واقعیت حاکم هستند, بسیارى اوقات, ما را از نگرش حقیقى به آن چه در واقعیت مى گذرد باز مى دارند و تفاهم درباره ماهیت تحولاتى را همگان با هم شاهد آن هستیم دشوار مى سازند. از آن جا که سکولاریزم ارزش یا عقیده اى در زندگى اجتماعى ـ سیاسى است از این قاعده پیروى مى کند. براى نمونه کافى است به اختلاف تفسیر مردم از پدیده هاى دینى ـ سیاسى جارى اشاره کنیم.
برخى باور دارند که دین دوباره در حال گسترش نفوذ و سلطه خود بر واقعیت اجتماعى موجود در همه جاست با این همه پاره اى دیگر مى اندیشند ارزش هاى دینى توان خود را براى سمت دهى به رفتار آدمى و حکومت بر آن از دست داده و همواره در حال بازگشت به پس است.
حتى بالاتر از این مى توان گفت مسئله سکولاریزم در همه جاى جهان از این چالش سرچشمه گرفته است: چالش میان کسانى که باور دارند بازگشت به ارزش هاى دینى نشان دهنده تهافت و شکست ارزش هاى سکولاریستى است و کسانى که ایمان دارند این بازگشت, واکنشى تاریک اندیشانه است و هدف آن از میان بردن آزادى عقلى و سیاسى است. ولى همان گونه که خطاى نظریه, یعنى تفسیر واقعیت, وجود واقعه تاریخى را ملغى نمى کند درستى نظریه, یعنى انسجام منطقى آن نیز وجود واقعه تاریخ را اثبات نمى کند. جان سخن آن که اگر سکولاریزم , در مقام واقعه اى تاریخى, رشد گونه اى معین از خرد باورى عینى و عملى در فعالیت اجتماعى ـ سیاسى را بازتاب مى دهد سکولاریزم در مقام نظریه یا مفهومى توصیفى تنها کوششى براى شفاف کردن حقیقت این خردباورى و تبیین اسباب و فرجام آن است.
اگر بپذیریم که نخستین شرط نگرش علمى, مستقل انگاشتن واقعیت و تمایز آن از عقل است و این استقلال به معناى آن است که نباید میان مفهومى که ما صورت بندى مىکنیم و واقعیتى که موضوع فهم ما و بیرون از عقل به خودى خود قائم است خلط کرد بنابراین نه تعیین حقیقت این واقعیت چندان ساده است و نه روشنگرى مفهوم آن مىتواند ماشین وار و خودکار انجام گیرد. بل چه بسا مفهوم واقعیت مفهومى باشد که آگاهى گریزى از آن آسان تر باشد, چرا که آن چه این مفهوم باز مى تاباند چیزى جز این تحول دایم و متناقض و چندگانه مهار نشدنى و نظم ناپذیر نیست, تحول که مهار و نظم آن جز با تحمیل آگاهى اى بیرونى بر آن ممکن نیست و گزینش یک سوى آن به معناى گزینش میان امکانات و وجوهى است که همه جز باهم پدید نمى آیند.
این چیزى است که ما را وا مى دارد از مسئله وار1 بودن سکولاریزم سخن بگوییم.
سکولاریزم شیوه اى نظرى است که به میانجى آن مشکله واقعى طرح مى شود ولى خود آن, مشکلهء واقعى نیست به سخن دقیق تر, سکولاریزم روشى است که نگرش به واقع در آن به مشکلات تبدیل مى شود یعنى به مسائلى که مى توان آن ها را تعیین و مرزبندى کرد و پاسخ ها و راه حل هایى براى آن فراپیش نهاد. دلیل این امر آن است که واقعیت به خودى خود امرى انتزاعى است و به مثابهء هیولى در فلسفهء یونان است. بنابراین باید صورتى عقلى در کار باشد تا به آن فعلیت دهد و آن را به دست آمدنى و مهار شدنى و شایسته تعامل در آن و با آن کند. امر مسئله وار نه واقعیت است و نه بازتاب و ترجمهء مستقیم آن, بل شیوه اى است که به میانجى آن صورت عقلى مرکبى از عناصر معرفت علمى و ارزش هاى اجتماعى تولید مى کنیم یعنى مرکب از روش, اهداف آرزوها و نگرش جزمى پنهان یا آشکار پژوهشگر. گاه امر مسئله وار بر خطاست نه از این رو که واقعه اى را که مى کوشد راهى براى حل و فهم و فراگیرى آن به دست دهد وجود ندارد, بل یکسره به عکس, به این دلیل که نمى تواند واقعه را, همان گونه که هست, با همهء عناصرش فراگیرد و محاط کند. اگر امر مسئله وار بخواهد این واقعه را در مشکله اى باز آفریند یا آن را به مشکله اى بدل کند که از واقعیت هر روزینه پرده بر نمى دارد و بدان پاسخ نمى دهد و تناقض ها و چالش هاى حقیقى جارى در آن و سازنده و سمت دهنده آن را مى پوشاند و به دیده نمى گیرد, بى گمان ساختگى خواهد بود.
از این رو نمى توان از امر مسئله وار ساختگى سخن گفت مگر پس از گذشت دورانى از تجربه و پیشرفت در صورت بندى دوباره امر مسئله وار واقعیت. مراد از ساختگى بودن امر مسئله وار این است که در جایى که تناقض نیست تناقض جعل مى کند و جایى که یک دستى و همآهنگى نیست وحدت و انسجام مى سازد. به همین سبب است که توان مندى وکنش مندى خود را در تاثیر بر واقعیت از دست مى دهد. گاهى سبب ناتوانى در بنیادگذارى امر مسئله وار درست, یعنى نشان دهندهء واقعیت جارى, انتقال مو به موى نمونه اى نظرى بى کاوش و ژرف نگرى و سنجش است. پیش فرض این گرته بردارى, همسان انگارى نهانى دو واقعیت است که بر پایهء این باور ضمنى مى ایستد که این نظریه به کار هر جا و هر زمانى مى آید یعنى پدیده را چونان حرکت تاریخى تکاملى نمى نگرد.
هم چنان که در همه علوم چنین است شناخت این واقعیت در گرو نظریه اى است که درباره آن صورت بندى مى کنیم یعنى در پناه پرتوى که بر آن مى افکنیم. در عوض اعتبار این نظریه, یعنى صدق تصویر آن از واقعیت, به میزان توان مندى آن در نظام بخشى به این واقعیت مورد پژوهش قرار مى گیرد چه این واقعیت اجتماعى باشد چه فکرى, روحانى یا طبیعى به هر روى مراد واقعیتى است که این نظریه آن را هدف گرفته و صید آe و چیرگى بر آن را وظیفه خود مى داند. میزان توان مندى نظریه در نظام بخشى به واقعیت را نیز تجربه ثابت مى کند. به هر روى ما قوانین حرکت و پویایى واقعیت را از پیروزى خود در دگرگون سازى و چیرگى بر آن کشف مى کنیم. از این رو اگر نظریه اى پس از گذشت دورانى بلند در تجربه ثابت کرد که نمى تواند واقعیتى را که مدعى عهده دار بودن آن است سمت دهد یا دگرگون سازد خودبه خود از سوى کسانى که آن را به کار گرفته اند (چه روشن فکران و چه مجریان) رها مى شود خواه این رها کردن پس از نقد نظرى قاطعانه اى باشدکه سستى و پریشانى پیش فرض ها و انگاره هاى بنیادین آن را فرانماید و خواه به دلیل فراموشى باشد نظریه ها عقاید مقدس نیستند بل ابزارهایى عملى براى گشودن گره هاى واقعیت اند و ابزارها, آن هنگام که بازدهى ندارند یا ابزار کار آمدترى جاى آن ها را مى گیرد بى آن که تهمتى بر پیشانى آن بنشیند ارزش خود را از دست مى دهند و درگستره روش با آمدن ابزار بهتر از میدان به در مى روند.
این واقعیتى که سکولاریزم در مقام نظریه و ابزارى براى فهم مى کوشد ما را به آن راه نماید و در قالا برنامه تغییر و اصلاح مى خواهد ما را در نظام مند سازى آن و چیرگى بر آن یارى کند چیست؟ این واقعیت, کنش و فعالیت دینى نیست یعنى همان فعالیتى که مفاهیم و معیارها و ارزش ها و علوم دینى کلامى و تئولوژیک آن را نظام مند مى سازند.
هم چنین این واقعیت, فعالیت سیاسى که قوانین و منطق ویژه خود را دارد و امروزه علم سیاست و فلسفه سیاسى نامیده مى شود نیز نیست بلکه این واقعیت, خلط میان دین و سیاست است از این حیث که خلطى سترون و یکى از جلوه هاى زندگى اجتماعى ـ سیاسى قرون وسطا و یکى از منابع و عوامل فساد آن و ویرانى دولت در آن است. یکى شدن دین و سیاست در وارد ساختن معیارها و ارزش هاى دینى به عرصه فعالیت سیاسى تجلى مى کند. هم چنین در تداخل قدرت کلیسا و قدرت دولت و قربانى کردن آزادىهاى مدنى به سود چیرگى سلطهء روحانى و جنگ هاى ویران گر دینى و دینى ـ سیاسى برخاسته از آن که در طول سده هاى بلندى توان بشریت را فرسوده است جلوه مى یابد.
بر پایه این واقعیت است که سکولاریزم نظریه گسست دین ودولت را مىآورد.این گوهر سکولاریزم است.سکولاریزم این گسست را شرط نابودى استبداد وتمایز مردم بر بنیاد نزدیکى آن ها به معرفت درست دینى و رهاندن خود از خرافه و آزاد سازى روح علمى و آفرینش مى داند. این گسست که گویى بخردانه ساختن و شکوفاندن فعالیت انسانى و مدنى است, چونان نتیجهء گشایش به روى معرفت عقلى و علمى و پیراستن آن از نگرش غیب باورانهء تئولوژیک به چشم مى آید. این گسست در واقع در دو گسترهء بنیادین خلاصه مى شود:گسترهء جامعهء سیاسى که سکولاریزم در آن به نظریه اى براى از میان بردن نظام یزدان سالارى تحول مى یابد. و گستره فعالیت عقلى که هدف سکولاریزم در آن, پالایش مرده ریگ گذشته و نابودى ساختار تئولوژیک و جایگزین کردن ساختار علمى به مثابهء سرچشمه شناخت درست و یقینى است. و اما این که این نظریه در مرحله نخستین خود, هم چنان که در جامعه هاى عربى, بر جنبه وابسته به قدرت سیاسى آن تاکید و تکیه گذارده است به این دلیل است که این عقلانى گرى در گسترهء رابطهء دین و دولت در جامعه اى که قدرت دوگانه دارد سرشتى چالشى و رقابتى به خود گرفته و به مصالح مستقیم گروه هاى اجتماعى و نخبه هاى رقیب پیوند خورده است. در حالى که تحول درونى آگاهى عمومى یعنى ارزش هاى درونى معرفت جز در زمانى دراز آشکار نمى شود و انسان عادى که به تحلیل نظرى خو گرفته و آموخته نیست نمى تواند آن را پى گیرد و معناى آن را دریابد. این به معناى آن نیست که سکولاریزم که با کاوش در رابطهء دین و دولت همنشین شده و سرچشمهء خاص آفرینش سرسپردگى ها و فعالیت هاى سیاسى است, منبع آفرینش و زایش سرسپردگى هاى فکرى وابسته به آگاهى و درون نیست. شاید همین تکیه خاص بر جنبه سیاسى این جهانى گرى سکولاریزاسیون است که به نظریه سکولاریزم ویژگى کنونى اش را بخشیده و آن را, به فرجام, با اندیشه گسست میان قدرت ها و به پایان بردن قطعى نزاع میان آن ها به سود یکى از دو طرف در آمیخته است. اگر دوگانگى قدرت در جایى وجود نداشته باشد این درهم آمیختگى به سوء فهم عظیمى خواهد انجامید, هم چنین اگر این گسست به معناى جایگزین کردن ارزش هاى اجتماعى و سنت هاى فرهنگى بیگانه به جاى ارزش ها و سنت هاى جامعهء موجود فهم شود.
به هر روى, سکولاریزم که به عقل آدمى جایگاهى مى بخشد و از تناقضى سترون و بى حاصل پرده بر مى دارد به نتیجه گیرىهاى بنیادینى مى انجامد. مفاد این نتیجه ها این است که براندازى عواملى که ساختار جامعه و خرد را ویران مى کند و فروبستگى و محدودیت در ساختار سیاسى و علمى پدید مىآورد و نیز برون شد از بحرانى که مانع توسعه دولت و دستگاه علمى است و در نتیجه مجال پیشرفت تاریخى را از میان مى برد, همه این ها مقتضى استقلال هر یک طرف به گستره اى است که موضوع فعالیت کنونى آن را تشکیل مى دهد: دین امور روح و رستگارى اخروى را سامان مى دهد و سیاست امور پیکره اجتماعى و ساختار عمومى را. آن چه به رسوخ ایمان به سکولاریزم در مقام نظریه اى براى عمل در جامعهء سیاسى مدرن در جوامع غربى یارى کرد همین تشخیص بود.
پىآمدهاى مثبت راه حل هایى که به این تشخیص مربوط است در توسعهء عظیم امروزى زندگى سیاسى و مدنى نقش داشته و حتى در تکامل مفاهیم روحانى و انسانى دین هم بازتاب یافته و تاثیر نهاده است بى آن که, آن طور که متولیان دین مى هراسند, جایگاه و احترام شایستهء خود را از دست بدهد.
بدین سان سکولاریزم در آگاهى مدرن غرب به ارزشى ثابت یا به سخن دیگر به گنجینه اى معنوى بدل گردید و بدین روى سرچشمه ارزش ها و سنجش هاى دیگر به شمار مى رود هم چنان که هر بارى که موفقیت نظریه اى با آن اثبات مى شود این امر تقویت مى گردد.
این موفقیت, زمینه تاریخى پیدایش و پیشرفت دیدگاه این جهانى نو به جهان است یعنى این دیدگاه در فهم خود از جهان, تکیه کم ترى به پیش فرض هاى تئولوژیک و تفسیرهاى اسطوره اى مى کند و این تکیه هر روز کم تر و کم تر مى شود و بر پایه فاصله گرفتن فزاینده انسان مدرن از اعتماد به ساز و کارهاى سحرى و افسون گرانه براى فهم جهان و تعامل با آن و تعیین و مرز بندى مواضع خود نسبت به انسان و جهان مى ایستد.
هم چنین برپایهء فاصله گرفتن از مقتضیات این ساز و کار و از آن میان پیش داورىها و پیش فرض ها و محرمات مناقشه ناپذیر و نامدلل است. نتیجه این فاصله گیرى این شد که ارزش فعالیت فکرى و آفرینشى نوین در گستره میراث دینى و میراث غیر دینى بالا رفت و در صدر نشست و انگاره ها و معناهاى نوى براى آزادى ها و حقوق اصیل ـیعنى حقوقى که پاره ناگسستنى ماهیت یا وجود آدمى, از آن حیث که آدمى است, به شمار مى روندـ در ذهن افراد رسوخ یافت و جاىگیر شد و وابستگى به قانون ها و شریعت هاى آمرانهء دینى یا مدنى که از سوى منبعى بیرونى سرچشمه مى گیرند از میان رفت. به این ترتیب سکولاریزم از برنامه اى عملى و سیاسى به رویکردى فکرى و روانى بدل شد که به آگاهى و ذهنیت عمومى, عقلانیت و عینیت مى بخشد و آن را از دغدغه ها و تفسیرهاى سنتى از مسائل زمینى مى رهاند و دور مى کند. بر این پایه ساختارهاى اجتماعى این جهانى با ساختارهاى ذهنى عقلانى تطابق یافت و واقعیت اجتماعى و سیاسى معقول و خود آگاه شد و هستى با آگاهى تطابق یافت و دین و دنیا دست همدستى یکدیگر را فشردند. این هدف بنیادین هرجامعه اى است. هم چنان که گشایش گره هاى درهم تنیدهء میان کلیسا و دولت ابزارى براى احیاى توافق تاریخى میان خیال و واقعیت و ضمیر درونى و نظام سیاسى و اجتماعى بود. پس از این, اندیشه تئولوژیک با حاصلى واپس روانه, در چشم آگاهى این جهانى, کوششى نومیدانه و ناکام براى فهم واقعیت عملى و تجربى فرانموده شد, زیرا به همان اندازه که از بنیادهاى غیر تجربى و غیر عقلى پشتوانه مى گیرد در فهم تناقض هاى واقعیت جارى نیز ناکام مى ماند و مى کوشد براى پرده پوشى بر عیب ناکامى, آن را از نظر احساس والایش دهد و با جهانى دیگر و ارزش هاى دیگر و جلوه هایى دیگر جایگزین کند. آگاهى سنتى چون سیماچه اى بر واقعیت و گریز از آن و بى اعتنا به قوانین آن به چشم مىآید در حالى که بیشتر باید گشایندهء رازها و کلید معماهاى آن باشد. درست همان طور که قدرت روحانى یا دینى چنین به نظر مىآید که گویى مى خواهد روح را به جاى جسم بنشاند و فقر زمینى آدمیان را با بشارت به بهشت آسمانى پاداش دهد.
از این رو سکولاریزم افزون بر ارزش هاى عقلانیت و علمى بودن به ارزش هاى آزادى انتقادى و یکسو نهادن مقدسات و محرمات و هر چه ممکن است برخرد و ذهن و ضمیر زنجیر و بندىبزند پیوند مى خورد. عقلانى کردن آگاهى بیش از آن که به معناى زدودن وجه جادویى و رمزى و تخیلى از آن و قدس پیرایى و تهى کردن آن از ارزش هاى مقدس باشد, به معناى دگرگون ساختن چارچوب کلى و مرجعیت نمادین این آگاهى و رشد شیوهء نوى از رهیافت به واقعیت مادى و دگرگونى اساسى در گونه احساس قدسى و حتى در مفهوم قداست و حرمت است. جان سخن آن که نظریهء سکولاریزم به دو معنا طرح شده است: یکى به معناى اجرایى و سیاسى که روابط دولت و دین را عموما سامان مى دهد و درون مایهء راستین آن, قدس پیرایى از کنش و فعالیت دولت و حاکمان و تابع ساختن آن ها در برابر مناقشهء عقلى و مسئولیت و حساب رسى بشرى است. این معنا از نظر تاریخى انجام گرفته و در مقام یک مشکله در جهان پایان یافته است اگر چه در پاره اى کشورها روندى رو به پس دارد. معناى دوم آن فلسفى است و به معناى مدیریت سرمایه فکرى و سامان دهى روابط درون عقلى میان منابع ارزش ها و نمادهاى گوناگون کهن و مدرن, دینى و علمى, روحانى و مادى و زمینى و آسمانى است. رشد و توسعهء سکولاریزم به این معنا هیچ برنامه عملى اى ندارد, زیرا ثمرهء طبیعى و خود به خود تکامل تمدن است تمدن و صعود میزان کاربرد خرد و تراکم معرفت و شدت یابى گرایش ها و احساس هاى دنیوى و مادى که همراه آن است. این معنا با پیمان نامه اى رسمى تحقق نمى یابد بلکه هم رکاب رشد تمدن و غلبهء جامعهء کنونى بر تناقض هاى روانى و مادى درونى خود است. مى توان گفت سکولاریزم در هر دو حالت به سوى بیان شیوه اى عقلانیت پیش مى رود که پویایى زندگى نوین و تاثیر و رویکرد و خویشتن ژرف آن را باز مى تاباند یعنى همان عقلانیت سیاست و سامان یابى جمعى و عقلانیت آگاهى و سامان یابى زندگى فردى. سکولاریزم باز نمود گسترش کاربرد خرد و ملکه هاى دیگر انسانى در ترجمه پیام نخستین است. هیچ عقل یا عقلانیتى هنوز وجود پیدا نکرده که بتواند از رسالت و پیام الهامى دینى و اخلاقى نخستین بگسلد. عقلانیت بیش از آن که نقیض الهام باشد تجسم زمینى و تاریخى آن است. در هر دو معنا سکولاریزم هیچ پیوندى با فرقه گرایى ندارد یعنى مدیریت و ادارهء روابط در جامعه چند فرقه اى مانند آن چه در کشورهاى شرقى مى بینیم. به معناى سیاسى هدف سکولاریزم, رهاندن دولت, و سیاست از چنگ چیرگى کلیساست بى آن که حتى این, به ضرورت, به معناى برابرى ادیان باشد. گواه این مطلب یهود آزارىاى که تا سده بیستم در اروپاى سکولار تداوم یافت و این که هنوز پذیرش حق گسترش و رسوخ مشروع و طبیعى اسلام در این قاره موضوع چالشى سخت و فراگیر است. بالاتر از این حتى به معناى برابرى افراد و شهروندان نیز نیست, زیرا زن تنها پس از جنگ جهانى دوم توانست به پاره اى از حقوق خود در غرب دست یابد و هنوز در جریان انقلاب فرانسه این بحث زنده بود که آیا زن انسان است و اصل اعلامیهء حقوق بشر و شهروند بر او جارى مى شود یا نه و پس از آن که او را انسان دانستند حقوق او را به رسمیت شناختند. فراتر از این, سکولاریزم, بر خلاف آن چه امروز ادعا مى کند, به خودى خود سرچشمهء ارزش ها نیست و هیچ گاه نمى خواهد ارزش هاى انسانى و برابرى میان آدمیان را رسوخ دهد. سکولاریست ها در استعمار ملت هاى مستعمره و بازرگانى بنده و دزدى سرمایه ها و منابع ملت هاى دیگر هیچ شر و زشتى نمى دیدند و اصلاح پروتستانتى, نه تنها آمریکاییان را از نسل کشى هندیان باز نداشت که حتى یکى از عوامل مهم این نسل کشى که به جنگ علیه هندیان امریکا صبغه اى مقدس مى بخشید این بود که نسل کشى گوییا خدمتى به مسیح و مسیحیت به شمار مى رفت. اگر چه موفقیت این نظریه در ریشه کن کردن مشکلهء دوگانگى قدرت در غرب مسیحى در دهه هاى گذشته اعتبار بسیارى به آن بخشیده و آن را به دموکراسى, تسامح و کثرت گرایى فکرى و دینى پیوند داده است با این همه بازگشت ارزش هاى دینى براى اشغال هرچه بیش تر جایگاه ها در بسیارى از جوامع بشرى و از آن میان جوامع اروپایى و ظهور گرایش هاى اسلامى در جوامع عربى شمار بسیارى از پرسش ها را دربارهء ارزش تاریخى و جهانى مفاهیم مورد اتکاى سکولاریزم و مسئله آفرینى نهفته در وراى آن برانگیخته است. افزایش همکنشى میان دین و سیاست و ظهور نیاز به اخلاقى تر کردن فعالیت سیاسى انتقادهاى بسیارى را سبب شده که به مشکلات نوین برخاسته از گسست کامل دین و دولت در گستره زندگى فرهنگى و روحانى اشاره مى کنند. به راستى گوهر سکولاریزم در مقام واقعیتى تاریخى ـ تمدنى عام چیست و نظریه علمى سکولاریزم در مقام نظریه اى قابل تطبیق موفقیت آمیز بر همه جامعه ها و در هر شرایط, چه ارزشى دارد؟
آموزه سکولاریزم: آزاد سارى دولت
نظریه سکولاریزم درساختاراندیشه دینى مسیحى نخستین ریشه دارد.این ساختار برپایه تمایزباریک وکامل میان دوقلمروى که اختلاف وتعارض تام دارندمى ایستاد:قلمرو خدا وروح وقلمرو دنیا و جسم. سخن پر آوازه اى که بر وانهادن هرچه براى قیصراست به قیصر و هر چه براى خداست به خدا تصریح مى کند درست به همین نکته اشاره دارد. با این همه این ساختار فکرى نخستین, خود, تاریخ اجتماعى ـ سیاسى اى را که اندیشهء سکولاریزم در دل آن پدید آمد نیافرید. چه بسا ریشه هاى حقیقى پیدایش گرایش هاى سکولاریستى در دگردیسى خود دولت در جوامع غربى نهفته باشد, چرا که سلطه مطلق کلیسا در دو گستره این جهانى و روحانى, به رغم تمایز مطلقى که میان آن دو هست, دولت را از هر پایگاه مستقل محروم ساخت و زایش دولت را به ستیز قطعى با قدرت فراگیر کلیسا پیوند داد. این ستیز دو شکل بنیادین به خود گرفت: مبارزه براى دستیابى به جایگاه ویژه براى خود یعنى براى این که گستره سیاسى متمایرى از گسترهء دین براى خود معین سازد. دوم این که براى خود پایگاه مستقلى براى مشروعیت بیافریند که از بن با مشروعیت قدرتى که ساختار دینى پدید مى آورد و از آن بهره مى گیرد اختلاف داشته باشد. به این ترتیب پیدایش دولت مرکرى در واقع به معناى موفقیت در انحصار حق اعمال خشونت و زور و گرفتن حق تشکیل میلیشیا و ارتش چریکى از کلیسا و ساختارهاى فئودالیستى مربوط به آن است. هم چنان که به معناى موفقیت در تشکیل قدرتى حقوقى و قانونى مستقل از تشریع ها, و قانون گذارى هاى دینى و در پیوند مستقیم با دولت است. این چیرى است که از سده سیزدهم با چالش لوئى نهم براى تثبیت اقتدار پادشاهى در برابر قدرت هاى فئودالیستى و با آن چه که حقوق دان هاى فرانسوى به پیش گامى بومنوار انجام دادند تحقق یافت. کلیسایى که ـ از دوران هجوم بربرى ژرمنى که امپراتورى غرب اروپا را نابود ساخت ـ کانون اقتدار و مرجعیت در سامان دهى اجتماعى بود و تا سدهء شانزدهم نخستین پایگاه قدرت اجتماعى به شمار مى رفت, جامعه را تابع نظام دقیق و قاطعانه اى از ارزش ها ساخته بود که از لحاظ نظرى مصالح زمینى و دنیوى را انکار مى کرد و جسم را فرو مى نهاد و روح را مى ستود و همهء قدرت مطلق و انحصارى خود را روى دوش آن بنا مى کرد. این اقتدار که کلیسا به نام آخرت و قربانى آن را به کار گرفت چنان ظاهر شد که گویى مانع نیرومندى در راه زندگى و شکوفایى و جلوه نمایى آن است. با فروپاشى فئودالیسم غربى و رویکرد فزاینده به قوت بخشیدن و استوار کردن موقعیت ایالت ها و کشورهاى اروپایى و در نتیجه زوال اثر ویران گر تهاجم بربرى یا جذب و هضم شوک تاریخى آن, نظریهء سیاسى دوباره چونان مناره اى براى فعالیت و دولت نوین برخاسته از توده انبوه جامعه کهن ـکه به عصبیت هاى دینى و فئودالیستى بى شمارى تکه تکه و پراکنده شده بود ـ سربرآورد. این دولت و نظریه سیاسى مدرن, ناسیونالیسم, که همواره در پیدایش و تکامل همپاى آن بود در طول سده هاى بسیار رویاروى ادعاى پاپ ها دربارهء اقتدار و حکومت, یعنى این ادعا که مسیحیت دین و دولت و ضد دولت است, سر بر کشید.
از این تجربه او به موضعى قطعى و خشن نسبت به خواست هاى سیاسى ساختار دینى رسید موضعى سکولاریستى که هنوز خود را در رقابت و بل در چالش همیشگى میان ارزش هاى اندیشه سیاسى مدنى یا عرفى و ارزش هاى اندیشه سیاسى دینى مى بیند ارزش هایى که بر اولویت و تقدم کاربرد عقل و توجه به بدن یعنى به دنیا تاکید مى کند و ارزش هایى که بر اولویت روح و دلبستگى به آسمان و نفى جسم و محرومیت نفس آدمى تکیه مى گذارند و خلاصه ارزش هایى که از تعلق به جهان و ملکوت آسمان و کوشش به سوى آن مایه مى گیرند و ارزش هایى که به ملکوت زمین و زندگى دنیا وابسته اند. بدین سان گسست تاریخى میان آگاهى دینى و دنیوى چونان بازتاب گسست اصلى میان روح و جسم پدید آمد. همان طور که کلیسا در طول قرون وسطا از راه تاکید بر تقدم ارزش هاى دینى و روحانى, سلطه و قدرت مطلق خود را بر انسان و جامعه فرو مى افکند و اعمال مى کرد دولت مدرن در مقام شیوهء نوى براى سامان دهى جامعه, قدرت سیاسى خود را بر پایه تقدم و اولویت علم و جسم اعمال مى کند. برنامه تاریخى آن براى از میان بردن قطعى سلطه اجتماعى و سیاسى کلیسا نیز آزاد سارى عقل و جسم هر دو و بالابردن مقام وارزش و اهمیت آن ها بود. این ژرفاى تاریخى و تجربى سکولاریزم در مقام یک نظریه و ارزشى مثبت است. روشن است که اصل در این تناقض یا چالشى که موجب شد سکولاریزم ـ بسان نظریه اى که به تشکیل دولت مدرن مى انجامدـ پدید آید نه وجود دین یا کلیسا و حتى ساختار دینى بود و نه ارزش هاى فکرى مایه گرفته از دین ولى سلطه و چیرگى کلیسا و پاپ ها بر امور دولت وسیاست و محروم ساختن جامعه, از سوى آن ها, از بنیادگذارى سیاستى براى خود ـ یعنى تشکیل دولتى که ابزار اساسى تجمع عمومى تمدنى و تاریخى باشدـ ریشهء تناقضى بود که سکولاریزم را پدید آورد. ولى این رابطه پرتنش و خشن میان دین و دولت چیرى نیست که در همه جوامع بشرى روى داده باشد و حتى به این شدت هم تنها در دورهء محدودى از تاریخ اروپا و آن هم تنها در اروپا رخ داده است. رابطهء بودیسم و آیین کنفوسیوس و دولت در آسیا و اسلام و دولت عربى و نیز امروزه رابطه میان مسیحیت و دولت در اروپا و آمریکا همواره رابطه هم آهنگى و تفاهم همیشگى و کلى بوده است, چرا که تناقض میان ارزش هاى دین و ارزش هاى جامعه جز در حالات نادر و خاص نمى تواند به وجود آید: آن هنگام که دین با حمله و هجوم تحمیل شود یا جامعه از اندیشه دینى کهن برگذشته باشد و ساختار دینى نوى سامان داده باشد. در حالت دوم این مشکله جز در دوران انتقال طرح نمى شود, زیرا دین باز مى گردد و به همان اندازه که ارزش هاى جامعه در سطوح گوناگون با وجود آن توافق دارند با دولت همدست و متحد مى گردد. به باور ما عامل بحرانى که در اروپاى غربى در قرون وسطا پدید آمد فروپاشى دولت و سنت هاى تاریخى آن به سبب نیروى تهاجم بربرى و ویرانگرى تمدن غربى از سوى آن بود. پس از فروپاشى دولت عباسى و اوج گیرى هجوم وحشیانهء مغول و تاتار و جنگ صلیبى از آغاز دومین هزاره میلادى نزدیک بود جامعه اسلامى نیز در مشکله اى همانند جامعه غربى دچار آید. دولت مرکرى از هم گسست و ایالت هاى شبه فئودالى به ویژه در مغرب عربى که بر روى ویرانه هاى شهرهاى گوناگون بنا مى شدند افزایش یافت و بر حسب منطق سلطه اقتدار طلبانه, این جا و آن جا, گسترش پیدا کرد. ولى این ایالت ها براى تثبیت مشروعیت خود ناگزیر به رویارویى با قدرت پاپ ها و نفى حق آن ها در قدرت نشدند, بل به عکس, دینى واحد بر مى گزیدند و خود را نمایندگان آن مى انگاشتند. چالش حقیقى و همیشگى میان دولت هایى بود که همه مدعى اسلام بودند نه میان دولت اسلام و دولت عرف. همه آن چه دوران بحران عظیم سیاسى به دست داد خلق جوى دینى و عمومى بود که بر زندگى سیاسى و اجتماعى عموما خیمه مى افکند و از سرشت قرون وسطایى آن پرده بر مى داشت. با این همه دیرى نگذشت که بازایش دولت مرکرى نیرومند, دولت عثمانى در آسیاى صغیر و غربى و بیش تر کشورهاى شمال آفریقا و دولت صفوى در ایران و پاره اى کشورهاى آسیاى میانه و دولت مغلیه در هندوستان, دولت به جایگاه و قدرت عظیم خود بازگشت و گونه کلاسیک رابطه میان دین و دولت دوباره گوهره خود را در استوار کردن سلطه چیرگى دولت در نظام اجتماعى و به تابعیت در آوردن ساختار دینى نشان داد و بازیافت. در برابر این چیرگى ـ که دین را از بناى هرگونه قدرت مرکرى محروم ساخته بود و آن را منطقه آزادى براى پدید آیى فئودالیته ها و ایالت هاى روحانى خاصى که به جامه شمار بسیارى از طریقت هاى صوفیه و مذاهب و مکاتب در آمده بودند, قرار داده بود ـ سرکشى عالمان تنها باز مانده اى از دوران نخستین استوارى پایه هاى دولت اموى به شمار مى رفت. پس از این گونه اى برابرى و تفاهم قایم بر احترام به آزادى عالمان و اجتهاد آنان و حرمت زاویه ها و مساجد آنان تحقق یافت و در عوض عالمان از دخالت مستقیم در امور حاکم و حکومت برکنار ماندند بى آن که این مانع حق آن ها در متهم ساختن پاره اى سلاطین یا حاکمان جور به ظلم و ستم و تحریک علیه آن ها و بارى کردن نقش خاص خود در نظام سیاسى شود نقشى که به نقش روشن فکران در نظام مدرن نزدیک و مانند است. به واقع این ناهمسارى براى دوره کوتاهى به طول انجامید و به میانجى احیاگران و پیشروان احیا و اعتراض هاى عمومى به رهبرى آن ها خود را نشان مى داد. با این همه, ساختار اسلامى هرگز موفق نشد قطب مخالف و تهدید کننده اى براى قدرت دولت ایجاد کند. کام یابى دولت مرکرى در نگاهداشت کانون نخست خود در جوامع عربى ـ اسلامى موجب شد که هیچ گاه براى استوار کردن موقعیت خود به ساختن جایگاهى مستقل از دین در اعمال زور اجتماعى (جایگاه سیاسى) یا در دستیابى به مشروعیت (قانون) احساس نیاز نکند. نخستین سبب این امر تداوم سنت هاى دولت امپراتورى کهن بود که هنوز در سطح تشکیل ارتش مرکرى حضور داشت و حتى به مقتضاى نیاز فتوحات این ارتش به گونه اى سامان مند گسترش یافته بود. دومین سبب چیرى جز موفقیت دولت مرکرى در تملک شریعت دینى در مقام قانون دولت نبود. به این ترتیب به جاى آن که به ایجاد ساختارى موارى که با آن به نام دین بر سر مشروعیت فعالیت قدرت رقابت کند مجال دهد از خود مشروعیت دینى سپر نگهدارنده اى ساخت در برابر نیروهاى تشتت طلب یا عصبیت هاى جمعى دست پایین قبیله اى یا قومى یا مذهبى یا طریقتى یا اقتدارگرا. حتى فراتر از این, دولت موفق شد ساختار و هیئتى دینى را یکسره در پیوند با خود بازسارى کند آن چنان که ا ز سرسپردگى آن مطمئن باشد و آن را در راه وظیفه اى که بىآن ساختار نمى تواند به انجام برساند به کارگیرد یعنى در راه ایجاد چارچوب قوهء قضائیه و قوهء مقننه. به این ترتیب افتا را نهادى رسمى و حکومتى و در خدمت دولت ساخت و به گونه اى شد که قاضیان را از میان نزدیک ترین و مقرب ترین کسان به آن نهاد انتخاب مى کرد. واقعیت تجربهء تاریخى عربى اسلامى این است که ساختار دینى همواره میان اصحاب طریقه هاى صوفیه ـ که نسبت به سیاست دنیوى بى رغبت و بى پیوندند ـ و اصحاب علوم شرعیه و علما و فقها پخش شده و انقسام یافته است همین عالمان و فقیهان هم دو گونه بوده اند: برخى که یار و مرید و مطیع مطلق دولت بوده اند و برخى دیگر که همواره دهان آکنده از اعتراض و ناخرسندى نسبت به دولت داشته اند. هنگامى که دولت جدید روى در ظهور نهاد چه در استانبول و چه در قاهره یا بغداد, سلاطین و حاکمان جدید و مصلحان هیچ یک نه با قدرت دین برخورد کردند نه با کلیسا, و مانند اروپا ناگزیر نشدند با سپاهیان پاپ نبردى نظامى آغاز کنند و آن ها را شکست خورده و سرافکنده سرکوب سازند تا به پیمان صلح و آشتى سکولاریزم تن در دهند. آن چه آن ها با آن تصادم کردند نهاد دولتى کهن بود: گارد سلطان عثمانى که سر به نظام جدید فرود نمىآوردند و آن را نمى پذیرفتند و نخبگان ممالیک مصر که جامعه را دچار خفقان کرده بودند و خود یکسره به طبقه ـ دولت تحول یافته بودند. از این رو هیچ نیارى به سکولاریزم در مقام نظریه رهایى دولت از قدرت کلیسا و به استقلال شئون دینى از امور سیاسى, درون منظومه ارزش هاى اجتماعى و فکرى نیفتاد. با این همه آن چه پدید آمد احیاى سیاسى دین بود دین به مثابه چارچوبى براى ترمیم دوباره دولت قانونى و قدرت سیاسى مدنى و تامین مشروعیت و رویارویى با قدرت فردى و تسلط سیاسى و انحطاط. با این همه, این آشتى تاریخى میان دین و دولت در جوامع عربى اسلامى به رغم همراهى عمیق خود با قدرت سیاسى, پس از ظهور دولت جدید و گرایش آن به چیرگى فراگیر و کامل بر جامعه و دین نتوانست دیرى بپاید و به تناسب سطح و درجه آرمان ها و خواست هاى این دولت نوپدید رو به زوال نهاد. حتى یکى از شرایط پیدایش این دولت, گسست از آشتى سنتى و طرد دین از گستره هاى گوناگون زندگى اجتماعى و سیاسى بود. از این طرد قاطع و چیرگى مطلق دولت دو پدیده جوشید و ظهور کرد: یکى تمایرى که در جامعه دینى میان گرایش هاى ایمانى و عبادى و گرایش هاى سیاسى و فعالیت ها و وابستگى هاى سیاسى ایجاد شد یعنى دینى که از دولت کنار گذاشته شده بود به حزب بدل شد و در چارچوب مقوله هاى حاکم و بنا به زبان رایج در دولت ملى نوین این کار انجام گرفت. دوم آن که دولت به پایگاه قدرت حزب گرایى بدل شد که از دین در حکومت, استفاده اى ابزارى مى کند ابزارى براى ایجاد مشروعیت و تاوانى براى غیاب سیاست به معناى دقیق کلمه. به این معنا چیرگى مطلق دولت در مقام نهادى خاص موجب شد پدیدهء گرایش دین یا حزب دینى به چیرگى بر دولت بروز کند تا تعبیرى باشد از آرزوى احیاى مقام و اعتبار عمومى آن. زوال این آشتى که پیش تر جریان داشت و با افول و زوال فزایندهء سیاسى و معنوى و اخلاقى دولت همراه بود موجب کشف دوبارهء سیاست دینى و اهمیت و اعتباریابى مجدد آن شد. به واقع در هر دورانى که سیاست, نظام ویژه و چارچوب آفرینش و کنش و فعالیت مستقل خود را از دست بدهد بنیان عقیدتى دینى تاسیس این سیاست را بر عهده مى گیرد و از آن جا که نیاز ضرورى سیر جامعه است آن را تحقق مى بخشد. به همین خاطر است که فتواى معتبر بودن و مهم بودن امامت در فقه کلاسیک اسلامى از لوازم عقاید دینى انگاشته مى شده است. با وجود این, تاسیس سیاست در فضاى دینى الگوى یکسره متفاوتى از الگوى سیطره پاپ ها بر دولت و سیاست در جوامع مسیحى به دست مى دهد. ریشه اختلاف درست در این است که این تاسیس همواره به جامعه مدنى پیوند دارد و به همین دلیل همواره به ارتباط با چالش اجتماعى گرایش مى یابد در حالى که الگوى پاپى از آن جا که دینى کردن سیاست و وصایت بر آن است به مثابهء الغاى جامعه و اراده آن است. به هر میزان که سیاسى کردن دین و به خدمت چالش قدرت در آمدن آن موجب نوسارى همین قدرت مى شود, هم چنین سرچشمه همیشگى بى ثباتى آن نیز مى گردد و در نتیجه دولت را باز مى دارد از این که به نهادى ثابت و عینى و مستقل از قدرت حاکم بدل شود و تراکم سنت ها و رسوم قانونى و ادارى در دولت را محدود مى کند. به این دلیل زمینه هاى مهار قدرت را از میان مى برد و راه را براى رشد قدرت استبدادى مى گشاید یا این که خود استبداد را یکى از سازه هاى قدرت و در پاره اى وقت ها مانعى در برابر شورش مردم یا هرج و مرج فراگیر مى سازد. القصه, این که امر مسئله وار سکولاریزم پیش ترها در اندیشهء عربى واسلامى طرح نشده بود, به این خاطر است که اسلام خود از همان هنگام که رسالت محمدى را مهر پایانى بر سلسله نبوت در جهان قرار داد و از آن هنگام تا روز رستخیز نقش یگانه اى در راهبرى و مدیریت جامعه به عقل بخشید, به دست خود جایگاه و موقعیت مدنى را بنیاد نهاد و بر آن تاکید کرد و براى آن شریعت گذارد. مهم این است که پایان یافتن رسالت به این معناست که مومنان دیگر پیوند و رشته اتصال مستقیمى با خداوند ندارند و حتى در آن چه که به تفسیر قرآن مربوط است آدمى جز عقل پناهگاه دیگرى نمى یابد و مراد از اجتهاد هم همین است. این همان چیرى است که مسلمانان نخستین ـ که اصل تامل عقلانى و اندیشیدن بشرى در معانى قرآن را بنیاد نهادند ـ مى فهمیدند و بدین روى بود که هیچ یک از آن ها مدعى وحى یا الهام ربانى نشد و اندیشه هاى خود را چیرى بیش از اجتهاد و کوشش فردى و انسانى ندانست و نیانگاشت. این متاخران هستند که گاه در مقدس انگاشتن این یا آن مذهب مبالغه مى کنند. این ویژگى ذاتى مدنى یا سکولار بودن براى اندیشه اسلامى است که موجب ریشه دواندن آن در جامعه شده و آن را به شدت با آن چه امروزه جامعه مدنى مى خوانیم گره زده و یکى کرده است. یکى از عواملى که در این میان سهم داشته تهى بودن آن از کلیسا بوده است یعنى غیاب اندیشهء ساختار یا قدرتى معصوم از میان کشیشان و روحانیان و گشودگى آزادانه باب اجتهاد در برابر هرکس که بدان وابسته و منسوب است. نبود چنین قدرت دینى رسمى در اسلام ـ یعنى قدرتى که باملکه غیر مشترک با همه مردم ارتباط دارد ـ تنها عاملى است که کاهش یافتن اعتبار و مشروعیت تاریخى قدرت زمینى را غیر ممکن ساخته است. دلیل این امر آن بوده که هر بار که عالمان زیر بار قدرتى مى زیسته اند و آن قدرت آن ها را مجبور مى کرد که اعمال آن را توجیه کنند از یک سو مردم دین دار تحریک مى شدند که از آن ها ابراز تنفر کنند و از سوى دیگر از راه روش ها یا جنبش هاى مردمى, همدستى و یگانگى هر چه بیش تر اسلام و تودهء مردمى را علیه قدرت و اسلام رسمى ژرف تر و استوارتر سازند. با آن که این وضعیت مرجعیت یگانه را از اسلام مى گرفت و در نتیجه گرایش شبه دائمى به تفرق و تعدد مذهبى را مىآفرید, در عین حال براى اسلام نیرویى را تضمین مى کرد که بتواند خود را با اوضاع و شرایط متغیر سازگار کند و در برخورد با دگرگونى هاى بسیار و گوناگون اجتماعى و سیاسى انعطاف پذیرى بى پایانى به دست آورد و این شاخه شاخه ها را در دل خود جذب و (گوارده) کند و نتایج آن را بیرون کشد و به کثرتى یا کثرت گرایى اى سودمند و بارور بدل سازد و زمینه اى مقبول براى مکالمه و مناقشه فراهم آورد هم چنان که در کثرت مکاتب و مذاهب فقهى و کلامى کار بدین سان بود. غیاب سلطه دینى در اسلام به این معنا بوده و هست که هیچ قدرت زمینى امکان نمى یابد و نمى تواند آن را براى همیشه و به طور مشروع به چنگ آورد و تملک نهایى آن براى هیچ کس ممکن نیست. به این ترتیب به همان اندازه که اسلام در گذر تاریخ سرچشمه ارزش هاى نظام و سیاست مدنى رسمى گردیده به همان میزان نیز مایه الهام مقاومت هاى ملى و میهنى پیاپى بوده است. قدرت این عقیده در جذب و فراگیرى ارزش هاى نظام و ارزش هاى مقاومت و انقلاب با هم است که استمرار آن را تامین و تضمین مى کند و در عین حال زمینه هاى نوسارى نظام و تداوم آن را نیز فراهم مى چیند. این ویژگى که سرنوشت اسلام ـ در مقام دین و کانون پیوستگى جمعى ـ را تاثیر ناپذیر از سوء استفاده هاى هواداران سیاسى اش قرار مى دهد و او را بر احیاى خود و بازجست اعتبار اجتماعى خود توانمند مى سازد, از این عامل بر مى خیزد. تا زمانى که اسلام مى تواند مایه الهام گروه هاى بسیار ـ با وضعیت ها و مصالح گوناگونى که دارند ـ شود فساد و تباهى کسى که خود را بدان منسوب مى کند هرگز نمى تواند در تصویرى که مومن خود براى خود از آن نقش مى زند تاثیرى برجا نهد و در عوض کسانى را که اهمیت استناد و تکیه به عقیده اى یگانه و جامع در مقاومت در برابر ستم و تجاوز خارجى را درک مى کنند بر مى انگیزد که آن را اصلاح کنند و براى دستیابى به آن و تملک دوبارهء آن بکوشند. هم چنین این نکته مى تواند نیروى عظیم اسلام را در بسیج گرى ـ که هنوز به رغم گذشت زمان, اسلام توانسته آن را در همه جوامع منسوب به خود حفظ کند ـ تفسیر نماید. این قدرت همیشگى در فرا گذاشتن از امر غیر متعالى و تاریخى و زیسته شده, درست در قلمرو آزادى و اجتهاد و نبود قدرت پاپى در اسلام و خلاصه در گشودگى عمومى آن به روى همه طبقه ها و جذب و فراگیرى عقل و دست آوردهاى متغیر آن نهفته است. این چیرى است که براى اسلام شخصیتى یگانه مىآفریند شخصیتى که موجب مى شود تاریخ نگاران بارها و بارها از روح اسلام سخن بگویند و روح به نظر من زندگى و زایندگى درونى ژرفا ژرفى است که امکان بیکران نوشوندگى را در دل نهان دارد و مى تواند الگوهاى تاریخى را با بازگشت دادن به نفس اول مبادى و اصول پخش و پراکنده کند: یعنى نوشوندگى در ضمن تداوم و زایندگى مستمر ساختارهاى نوى که از تاکید و اثبات دوباره این بنیادها و ارزش ها برخاسته اند. این توانایى در مقاومت در برابر قدرت و دولت و زمان و به مخاطره افتادن تاریخى, عنصرى اساسى را در تشکیل روح مدنى جامعه و فعال کردن احساس مسئولیت متقابل و تحقق تراکم فرهنگى ضرورى براى ایجاد تمدن مى سازد. چه بسا سبب سوء فهمى که در جوامع عربى گرد سکولاریزم تنیده شده, هم در میان موافقان و هم در میان مخالفان آن, و آن را موضعى دینى یا دین دشمن قرار داده به نظر من در سعى براى تطبیق الگوى سنتى سکولاریسم بر جوامع عربى اسلامى بى توجه به اختلاف عظیمى که در ماهیت و شیوهء توزیع قدرت اجتماعى وسیاسى و عقیدتى میان دو جامعه, نهفته است. اسلام با نفى و ابطال مفهوم سلطه دینى مشروع و انحصارى و رسمى شده ـ که همان سلطه اى است که جز با مفهوم عصمت و استمرار ولایت روحانى تحقق نمى یابدـ گستره اصلى آن چه را که مى توان سلطه کلیسا نامید یعنى سلطهء مطلق بر روح یا بر تکوین ضمیر و درون, از میان برد. بدین روست که این واژه, سلطنت روحانى و سلطه روحانى, نه به شکل و نه به مضمون در اندیشه اسلامى یافت نمى شود. تنها خداست که بر روح سلطنت دارد یعنى مراقب مردم که قلمرو دینى است و نیات آنان را مى شناسد و با خطاى آنان مواجه مى شود و خود بى میانجى آن ها را ارشاد مى کند. سلطه روحانى, درست به این معناست که مومن نمى تواند در راه مورد رضایت خداوند یا در راه خدا بى راهنمایى بیرونى که با تلقین مستقیم الهى معرفت را تلقى و اخذ مى کند راه خود را بیابد و این راهنما کسى جز کلیسا نیست یگانه شناساى امور الهى که در آموزه هاى مسیح و روح آن تجسم یافته است. این سلطه و سلطان باید در همه شئون دین و عقیده مرجع باشد وگرنه ایمان مومنان نقص مى پذیرد. سلطان روحانى که در میان مسلمانان غایب است هیچ ربطى به قدرت عالم روحانى مسلمان ندارد. این قدرت چیرى نیست جز سلطه جهان معنوى که از نظر فقهى مومن را اگر چه ارشاد و هدایت مى کند ولى از نظر دینى هیچ الزام و اجبارى براى او ندارد. ولى سلطنت روحانى ولایتى رسمى است از نوع وصایت سیاسى پدر سالارىPatriarchy) ) لاتینى و از نوع سالارى و سلطه پدرى و اعمال قدرت مرد خانواده بر خانواده و فرزندان خود. به واقع کلیسا همین واژه هاى رایج در قلمرو خانواده پدر سالار را, پدر و فرزند, به کار مى برد. کسى که در سن یا طبیعت خود نقص و قصور دارد ناگزیر باید وصى اى داشته باشد تا عمل و ایمان او درست باشد و این وصایت با اذن و اجازه وصى به عمل پیوند دارد. بدون این رخصت هیچ ضمان یا کفالتى براى صحت اعمال دینى و مدنى فرد نیست و ایمان او هیچ ارزشى ندارد. این چیرى است که بر حریم یا حرمان کلیسایى معناى ویژه و نیرومندى مى پوشاند. زیرا اخراج مومن از کلیسا در این حال به معناى اخراج او از دین و تکفیر اوست, زیرا او به تنهایى نمى تواند مومن باشد. او بى این میانجى ناگزیر همواره محکوم به تباهى و گمراهى و نابودى است. در برابر این, اسلام بنده را مسئول مستقیم و بى میانجى ایمان و اعمال ایمانى و رفتار او در برابر خداوندگار خود مى شناسد و اگر او در عمل خود با دانایى مشورت کند, این هیچ به معناى واگذار کردن مسئولیت به فرد دیگر نیست. آن چه آوردیم بدین معنا نیست که درجوامع اسلامى کوشش هایى براى پدید آوردن سلطه روحانى انجام نگرفته است. ولى با این وجود گرایش هایى از این دست به زودى ناکام شد و دلیل ناکامى آن ها نیز نیرومندى شوکت سلطنت و سلطهء سیاسى و دست یابى نیرومندانهء آن ها به جایگاه هاى اجتماعى و فکرى گوناگون, از آغاز دوران اموى به این سو, بود. بدین ترتیب حتى اگر سیاست منبعى دینى مى یافت که جایگاه شریعت در نظام تعامل و داد و ستد اجتماعى به رسمیت شناخته مى شد, سلطه و قدرت وجه غالا دولت بود. بدین سان بود که نیاز به رعایت و نظارت علم و عالمان دینى مى افتاد و آنان براى خلافت صورى چونان منبعى براى مشروعیت به شمار مى رفتند نه به مثابهء مرجع تصمیم گیرىهاى قطعى و سرچشمهء قدرت حاکم. دین سرچشمه نگرش سیاسى و سامان دهى اجتماعى ماند و دین بود که صالح و طالح را در آن باز مى نمود و تبیین مى کرد و معیار و مرشد آن بود. ولى انجام امورى که مربوط به مدیریت دولت و قوهء مجریه بود به هیچ روى در دست دین مردان نمى افتاد. عالم و رجل دینى اگر چه در سطح نظریه فقهى خود را مجرى مى دانست ولى در عمل سلطان را در اعمال قدرت مدنى به رسمیت مى شناخت.
پارسایى و پرهیزکارى شرط کافى امامت نبود, حتى گاه براى ولایتى که از راه چیرگى به دست مى آید شرط لازمى نیز نبود تمایز میان سلطان و خلیفه به این لحاظ بود که این تحول و تکامل در ماهیت قدرت و غلبهء روح استیلا و چیرگى و غیاب ویژگى دینى از آن را باز نماید. سلطان از قدرت حکومتى خود که تجزیه ناپذیر است ـ با قدرتى که قدرتى فوق آن نیست تعریف مى شود ـ فرا مى گذارد و به قدرتى مى رسد که هر کس که صاحب ولایتى است در آن اعمال نفوذ مى کند و سهمى دارد هر کس که بر بخشى از سرمایهء تمدنى اجتماعى, علمى, سیاسى, اقتصادى یا ادارى چیره است. کثرت و تعدد این قدرت حکومتى, یعنى سلطان, موجب مى شود که در غرب مسیحى باب چالش میان دولت و کلیسا گشوده شود, چالشى که در واقع با یکى شدن قدرت ـبراساس توزیع صلاحیت ها میان دو قدرت دینى و مدنى ـفرجام یافت و در واقع در فعالیت و کنش قدرت دینى تابع قدرت مدنى شد. از این سلطه مى توان با واژه اى که سید قطب با وام از ابوالاعلى مودودى وارد ساخت و رواج داد تعبیر کرد, حاکمیت. نظریه حاکمیت الهى احیاى حقیقى و ساده, یعنى دقیق مفهوم مسیحى کلیسایى گذشتهء سلطه سلطان است, زیرا مفهوم سلطه نشان دهندهء در مقام نخست یا یگانه بودن رابطهء دینى در جامعه براى احاطه بر کنش و فعالیت اجتماعى و فرهنگى و سامان دهى آن بود. ولى پیش از نظریه حاکمیت در جامعه اسلامى عربى در همین راستا گرایش هایى دیگر نیز پدید آمده بود. از جمله اندیشه هایى که در پاره اى دوران ها ظهور کرده بود و باور داشت که بى تعیین پیشینى امام, ایمان مسلمان ناقص و نماز او باطل است یا این که شریعت الهى اگر دولت اسلامى اقامه نشود و امام منصوب نگردد, معلق است و نیز اندیشهء پاره اى از صوفیان دربارهء علم لدنى و تجربهء مستقیم با خدا و ولایت روحانى. حتى به گمان اینان سلطان روحى در درجهء نخست همین ولایتى است که خداوند به بعضى مى بخشد تا بر ایمان آدمیان عادى اعمال کنند. بنابراین سلطه و سلطان روحانى نمى تواند پدید آید مگر با این ایمان و عقیده که دین مرد و عالم دینى داراى معرفتى است که متابع آن از منابع در دسترس مومن عادى تفاوت مى کند حال مومن عادى هر چه مى خواهد زیرکى و مهارت و تفقه در دین داشته باشد. چرا که معرفت دین مرد معرفت نقلى ویژه اى است و با ولایت الهیه و یا وراثت وظیفه پیوند دارد. این معرفتى است که مستقیما از خداوند و از راه ارتباط و پیوستگى رسالت و نبوت نشات مى گیرد و این خود به گونه اى پذیرش استمرار وحى الهى است. به رغم کوشش هاى ابتدایى شیعه براى بناى این قدرت, نظریه اختفاى ائمه آن را محدود ساخت و معرفت دینى نزد شیعه مانند معرفت دینى نزد اهل سنت به معرفتى بشرى و اجتهاد یا علم شرعى و تفسیر و تاویل تحول یافت. غیاب چنین نظریه اى عمومى در معرفت لدنى و ولایت الهى احتمال پیدایش چیرى مانند سلطنت دینى در مقام قدرتى حکومتى و مرجع (که هیچ قدرتى از نوع و ماهیت آن فوق آن نیست) و نهادى مستقل و حاکم, در اسلام, را کاهش داد اگر چه میلى نهان به آن هنوز در صورت رویاى خلافت راشده و اندیشه حلول نزد صوفیه و محافل عامیانه برجا مانده است. افزون بر جایگاه ویژه اى که دولت در نظام عمومى اشغال مى کند (به سبب اهمیت بسیارى که اندیشهء فتح و صدور و تبلیغ جمعى دین جدید, در عقیده وایمان دینى مى یابد) عالمان دینى مسلمان براى مقاومت با تسلط سیاسى و اقتدار سیاسى و نیز ایجاد سلطان روحانى مستقل یا موارى با قدرت حاکم یا هر قدرت دیگر, هیچ یاریگر یا مدافع جدى و مهمى پیدا نمى کنند. این به دلیل همان ساختار و بنیان عقیدتى است, زیرا در این بنیان, همه مومنان به یک سان حق دارند به معرفت دینى ـ که ماهیتى نقلى و عقلى آشکار دارد و روش هاى آن آزاد و منابع آن, قرآن و سنت و اجماع و قیاس, شناخته شده هستند ـ دست یابند. برابرى فکرى و درونى سلسله مراتب هرمى دینى, آگاهى به وحدت همه مسلمانان و اشتراک همه آن ها را در ارزش یگانه و برابرى چون عقل گسترش داده و تعمیق کرده است. از این جا اهمیت تاکید دایم بر این عقل به مثابه ابزارى براى توحید مسلمانان و یگانه سارى آنان و در مقام کانون تفاهم و اصل تبحر در دین و برابرى میان مسلمانان آشکار مى گردد تا آن جا که هیچ کس نمى تواند ادعا کند که معرفت او در قیاس با معرفت دیگران از ارزش هستى شناختى بیش ترى برخوردار است. همه با اجتهاد و بر پایه اجتهادى زندگى مى کنند که هر مسلمان مى تواند با کوشش بشرى محض و عمل صالح به مرتبه آن نایل شود. در این وضعیت نمى توان, بیرون از چارچوب قرآن و سنت, میان امر مدنى و امر دینى تمایز نهاد یا میان آن دو تناقض آفرید. اجتهاد در دین خود عملى مدنى است یعنى قائم بر عقل است نه قائم بر اتصال درونى به یک قدرت یا هیئت علیاى ربانى. هر عمل مومنان کوشش مشترک واحدى است براى فهم و ترجمه و تحقیق متن دینى نخست. و هر یک از مسلمانان, چه به علوم دینى بپردازند و چه نپردازند, بى استثنا مدنى هستند. هم چنین این امر سبب غیاب امکان و احتمال گسست میان فضاى تکوین معرفت دینى و فضاى تکوین معرفت مدنى, یعنى علوم عقلى, است. بدین رو در اسلام از یک سو کلیسا و دیر و راهب براى انتقال معرفت خاص باطنى و پیش نهادن تربیت دینى و از سوى دیگر مدارس و مکتب خانه هایى براى تعلیم علوم مدنى وجود نداشته است. مساجد و مدارس وظیفه اى مشترک و برنامه اى واحد داشتند و آن تعلیم با همه اشکال آن بود و تربیت دینى بخشى از تربیت مدنى به شمار مى رفت. هم چنان که علم مدنى عبادتى دینى انگاشته مى شد. از آن جا که معرفت یکى بود و احتکار و انحصار معرفت دینى به ویژه براى کسى معنا نداشت, تکوین دینى و مدنى همه افراد, بى تناقض و تعارض, یکى شد و مهم آن که تکوین نخبه اى واحد, که هم دینى بود و هم مدنى, مجال امکان یافت نخبه اى که هر طرف آن بر حسب علم و تخصص خود در تحقق قدرتى واحد و جامع با دیگر اطراف متعدد و متنوع آن همکارى مى کرد. این اصل عقیدتى یا پایه فکرى و روحانى پیدایش قدرت و حاکمیت و سلطان واحد و دولت مرکرى در جامعه اسلامى, و در نتیجه غیاب رقابت و چالش میان قدرت و حاکمیت و سلطه دینى و سلطه مدنى است. این سازگارى و همبستگى میان امر مدنى و امر دینى, امر خیالى رمرى و امر عقلى, زمینه و قاعدهء حقیقى چیرگى شخصیت و گشودگى عقلانیت بود امرى که هر تمدن و مدنیتى بدان نیاز دارد. ولى چالش هاى جزیى و گاه به گاهى که در این چارچوب پدید مىآمد بى گمان درون قلمرو طبقهء حاکمى بود و سرچشمه آن سلسله مراتب و ساختار موقعیت ها و بهسارى دستآوردهاى هر یک از گروه ها, عالمان, اداریان و نظامیان, بود. خود این به معناى آن است که هر انسانى مى توانست هم دینلا مرد باشد و هم دنیادار و حتى از گستره یکى به گستره دیگرى گذر کند. دین مرد و عالم دینى وضعیت دینى متمایرى نداشت اگر چه مانند همه گستره هاى حرفه اى و شغلى در علم دینى ـ که مانند دیگر حرفه هاى معرفتى و تعلیمى و تربیتى بود ـ سلطه اى معنوى داشت یعنى مرجعیتى که فرد به یارى وسعت معرفت و تبحر در آن و قدرت احاطه بر منظومه علمى و فهم و تعلیم آن به دست مى آورد. این قدرت حکیم عالم است نه قدرت رسول حاکم. بدین رو اندیشه جماعت یا ارزش مربوط به آن و احترام آن و وفادارى عمیق به آن در این جا نیرومندانه باقى مى ماند و حتى مرجعیت اساسى دین هم براى عامه و هم براى دین مردان و عالمان دینى است و به همین خاطر در این جا کلمه اسلام به معناى عقیدهء اسلامى با کلمه اسلام به معناى جماعت مسلمان یکسره در هم مىآمیزد و امروزه موجب تشویش و آشفتگى بسیارى در آگاهى عربى و اسلامى مى گردد. این اندیشه, همه سرسپارىها و ولاء ها را در بر دارد و کسى وراى آن نمى تواند نه در دولت و نه در کلیسا به چیرى گردن نهد و تحت ولایت چیرى دیگر رود. در نمونهء و الگوى کلاسیک, وفادارى و سرسپارى میهنى یا ملى با ولاء و وفادارى دینى هیچ تفاوتى براى یک مسلمان ندارند, چرا که میهن او همان دین اوست و دین او همان جامعهء بزرگ یا جایگاه دین او میهن او است. از آن جا که این ولاء و سرسپارى قوى در پى ریرى روح ملى در جوامع اسلامى ارزش بسیارى داشته ـ و ناظران بیگانه هم بر این امر صحه نهاده اند ـ مردم به تقلیل وظایف عملى دولت گرایش پیدا کرده اند و در نتیجه کوشش براى توسعه دستگاه هاى خلاق دولت را کاهش داده اند تا ارزش و توان نظامى آن از یک سو و توان مندى ها و اهمیت رمرى و تمثیلى آن از سویى دیگر افزایش یابد. به همین دلیل همواره تاکید بر ماهیت دولت و صبغهء شرعى اسلامى آن بیش از تکیه بر کارآمدى و سودمندى فعالیت و کنش اقتصادى و سیاسى و برنامهء عمل آن بوده است. هم چنین به همین سبب دولت بیش از آن چه میل به انجام فعالیت هاى اقتصادى و اجتماعى موثر و ماندگار و ایجاد ساز و کارهاى عمل و نهادها و راه هاى اجرایى داشته باشد گرایش به پى ریرى و استوار سارى پایه هاى مشروعیت خود داشته است مشروعیتى براساس بهره مندى بیش تر از زمینه هاى اثبات هویت و شخصیت و وحدت و تفاهم و همبستگى و نیرومندى و آشتى و احترام به ظواهر و امور صورى. از این رو میل به نگرش رمرى و نمادى و غیر عملى داشتن به دولت, در میان جوامع اسلامى, گرایشى نیرومند بوده است. این گرایشى است که همواره تاوان خود را در مادیت فقر آور و مکانیکى صاحبان قدرت یافته است مادیتى که سلوک قدرت و کنش آن را در برابر جامعه ویژه مى گرداند. دولت همواره محکوم به منطق تحقق سلطه سیاسى و باز تولید قدرت و نظام با ابزارهاى بیشتر و بر پایه توازن هاى جامعه و ساختمان متغیر تاریخى آن است. به همین سبب است که میراث سیاسى مسلمانان آن قدر که در ایجاد قدرت مرکرى و پدید آوردن اقتدار جهانى نیرومند بود ـ یعنى به اندازه اى که مشکلهء چالش میان کلیسا و دولت در آن غایب بود و توانسته بود از آفات رقابت و ستیزه هاى آن ها با یکدیگر در امان بماند ـ به همان میزان همواره متضمن سوء تفاهمى عمیق میان دولت و جامعه نیز بود. به تناسب تناقض این دولت در ارزش ها و کنش هاى خود با ارزش ها و اصول و اهداف اسلامى و اجتماعى و تحول آن, در گذر زمان, به دولت قهرى و استبدادى, رابطه مسلمانان با دولت در بستر تاریخ و حتى از عهد دولت اموى آمیخته با فریب و ناکامى بوده است. ریشه واپس گرایى جمعى یا فردى, روحانى یا سیاسى به دین, درعقیده و در اجتماع, به مثابه پناهگاه و منزل امنى در برابر قدرت و پایگاه و ابزارى براى مقاومت رویاروى آن و جانشین آن در همین مسئله بوده است. تجربهء تاریخى نخستین حوادث پدید آمده را تاکید کرد و کوشید تا مرجعیت دینى ثابت را چونان منبع وابستگى و اتحاد اجتماعى در برابر دولت متغیر و دگرگون شونده گسترش و ژرفا دهد و در حالى که موجب شده بود که این دگرگونى و تغییر, سطحى بماند و مورد قبول واقع نشود و هیچ چیز نوى به دست ندهد, دین را کانون بهره بردارى فزایندهء روحانى و اجتماعى و سیاسى گردانده بود. به واقع نیرومندى الگوى تاریخى اسلامى و ضعف آن هر دو در این یگانگى میان دین و جامعه نهفته بود.
این یگانگى, به نظام دینى مجال داده بود که به زندگى مردم بسیار نزدیک باشد و همپا و همراه و هکنش با آن گردد و این خود در گسترش و انتشار آن و مشکل گشایى آن در قلمروهاى علمى و تبدیل آن به دینى بومى ـ که به دل هاى مردم نزدیک و از ابهت روحانیان و نظام هاى بسته و پیچیدهء آنان دور است ـ بسیار سودمند افتاد. اسلام با در خدمت جامعه و تحت تصرف آن قرار دادن خود براى خود جایگاه ویژه اى ایجاد کرد و چارچوب عمومى و مرجع الزامى همه نوسارىها و اجتهادهاى انسانى در همه گستره ها گردید. این دین دیگر صرف ایمان قلبى و دینى نبود بلکه ظرفى براى تمدن شده بود. تنها این روح مردمى ویژه اسلام بود که در دوران نخستین نیروى جاذبه عظیمى براى فتح اسلامى پدید آورد و موجب استقرار آن شد و آن را اساس برپایى دولت ساخت. به رغم آن که در اسلام گروهى از عالمان دینى و دین مردان که نقش وصى یا قیم بر شئون دینى دارند پدید آمدند ـآن چنان که مى توان آن ها را گونه اى روحانیت نوپاى اسلامى نامید و این بسیارى را واداشته که نیاز اسلام به سکولاریزم را اثبات کنند ـولى این قدرت دینى که برپایهء پیدایش موسسه اى دینى یا انجمن ها و کانون هاى عالمان دینى در عصر جدید در هر دولت یا شهرى پدید آمده و رشد کرده است, نه در گذشته و نه اکنون, آن چنان نیرویى ندارد که بتواند با آن طمع رقابت در قدرت سیاسى ببندد یا به قدرتى ثابت و مستقر و متمایز از دولت براى خود بیندیشد. دلیل آن که هرگونه کوششى براى ایجاد روحانیت به معناى مسیحى آن اسلامى ناکام ماند, به واقع, غیاب عنصرى تعیین کننده و گوهرى بود که هر نهادى نیازمند آن است تا جهش کند و به قدرت ـ به معناى اقتدارى آن و نه به معناى حرفه اى و معنوىاش ـ تحول یابد. این عنصر, عنصر انحصارى بودن است.
عالمان دینى در گفتن هر چه باور داشتند دربارهء مسائل دین و دنیا درست است برخوردار از قدرت بودند ولى در هیچ دورانى حق نداشتند ادعا کنند که این قدرت در گفتن حرف آخر در دین صاحب حق است یا حقیقت دینى سراسر دست آن است. به همین خاطر فقیهان از متخصصان سخن مى گویند و مفهوم قدرت دینى را نمى پذیرند. انحصار طلبى و حق در گفتن آخرین کلمه است که به طور خودکار قدرت اجرایى و توان خاص براى سرکوب و اجبار و اباحهء عملى و تحریم و طرد از اجتماع یا پذیرش مقتضیات وابستگى به آن را مىآفریند. بدون این اقتدار نخستین نه غسل تعمیدى در کاراست و نه محرومیت از ایمانى. در غیاب چنین قدرت وصایتى هیچ مراقبتى برایمان امکان نمى یابد. مسلمان, مسلمان به دنیا مى آید و نیاز به هیچ قدرت ویژه اى ندارد که اسلام او را تامین و تضمین کند یا بپذیرد و یا او را در تحقق آن یارى رساند. بر مسلمانى مى تواند با اجتهاد شخصى خود به مرتبه علمى و دینى اى که مى خواهد, بى هیچ حد و مررى و در هر زمانى, دست یابد چه از آغاز دین دار باشد چه سست ایمان و چیرگى علمى او از آن هنگام که وسعت آگاهى و شناخت او پدیدار مى گردد با چیرگى هر مومن دیگر یکسان و هم ارز است و محال است نظام روحانیتى پدیدآید ولى به معناى غصب و منع آزادى مومنان و حریم ایمان دانسته نشود و تعدى و تجاوز به قدرت یگانه خداوند و رابطه مستقیم او به بندگانش فهمیده نگردد.
همین مسئله موجب مى شود که دولت نیز به کلیسا تحول نیابد و نتواند با بهره جویى از دین به دولتى دینى بدل شود دولتى که قدرت در آن به جست و جوى پشتوانه هاى غیبى مشغول است تا بتواند سرپوشى بر ناکامى سیاست هاى زمینى خود بسازد و بر دست اندرکاران مدیریت آن صبغه اى قدسى بپوشاند. هر ادعایى از سوى دولت در گسترهء قدرت روحانى ـکه نخستین گسترهء دین است یعنى گسترهء اعتقاد ـ در اندیشه اسلامى معادل شرک است مراد این ادعاى دولت یا هر کس دیگر است که او واسطه اى میان خدا و مومنان است. خلفا نیز که مى خواستند چنین ادعایى بکنند نتوانستند در سطح اجرا نه در زمینه توزیع حقیقى قدرت ها درون دولت چیرى را دگرگون سازند و نه در زمینه تاثیر بر عقیده.
آن ها مى خواستند با قرار دادن خلیفه در کانون ولاء و سرسپارى دینى به او نیروى معنوى بیش ترى ببخشند. با این همه این ادعا نتوانست از سطح ادعایى که به خدمت اغراض سیاسى گرفته شده فراتر رود و به همین دلیل به مذهبى دینى بدل نشد و هیچ دگرگونى اى در آگاهى عمیق یا نظریه اسلامى پدید نیاورد. به واقع آزادى ایمان و اعتقاد و در نتیجه استقلال آن از هرگونه وصایتى از جانب کلیسا یا روحانیت نیروى عظیم جاذبه وانگیزش گرى اسلام است و قاعدهء اصلى تمایز و سرچشمهء برترى آن و ریشهء اثبات مشروعیت و کنش مندى و تاثیرى عقل در آن است. از نظر ساختار هستى شناختى, این نکته معادل اندیشه آزادى اندیشه و عقیده در دوران مدرن است. بر این پایه آزادىهاى فکرى در جامعه اسلامى بنا نهاده مى شود و رشد و تکامل علمى و ادبى و فکرى, همه از آن مایه مى گیرند. آزادى عقیده ـ که نشان دهنده آزادى هر انسانى در داشتن تجربه دینى و فهمیدن و دل خواهانه آن است ـ در چارچوب وابستگى عمومى و احترام به اصول اساسى, به تنهایى مجال مى دهد تا اندیشه عقلى آزادى و اختلاف و چالش و تناقض میان دیدگاه هاى گوناگون جامعه در کناره برود و ببالد و وجود داشته باشد و از خطر افتادن در وصایت و قیمومت بر عقیده و فروبستگى فکرى و تعصب مذهبى و انحصارى دانستن حقیقت دینى برهد و البته در پى آن از خطر کشتار بى محابا به سبب اختلاف هاى مذهبى و اجتهادهاى فکرى در امان بماند و جدل ثمر بخش را به جدال خونین کلامى و تئولوژیک بدل نسازد.
روشن است که این به معناى آن نیست که دولت یا قدرت حاکم این جا یا آن جا, در آن یا این دوران هرگز این اصل را زیر پا نگذاشته است, هم چنان که هم اکنون نیز دولت, قائم بر اصول دموکراتیک یا کثرت گرا همیشه از این خطا مبرا نیست. ولى به طور کلى دولت نظرى خاص دربارهء دین یا وظیفه و مسئولیت ویژه اى در تکوین اعتقاد نداشته است. این مسئولیت, بر دوش عالمان مجتهد در دین, بر حسب تمایز و اختلافى که میان خود آن هاست, قرار دارد. هنگامى که مامون عقیده خلق قرآن را عقیده رسمى اعلام کرد و آن را بر همگان تحمیل نمود بحران و مشکل عظیمى آفرید و دیرى نگذشت که این بحران به او آموخت که دولت نباید در تکوین اعتقاد دخالت کند و او از این تصمیم باز گردید. حتى هنگامى که دولت عثمانى منصب افتا را به وجود آورد و مذهب حنفى را مذهب رسمى در تعامل با دولت و درون آن اعلام کرد این کار را براى حمایت از روحانیت یا سلسله مراتب دینى در اسلام انجام نداد بلکه این کار را به مثابه عملى سیاسى و ادارى و به هدف رشد دادن بهتر اصل همکارى میان دولت و دین صورت بخشید, زیرا حتى در این حالت مومن احساس نمى کرد که پیروى از فتاوى شیخ و عمل به آن یا بى اعتنایى به آن حرمت دین یا قدرت دینى را هتک مى کند و بیش از آن که چنین باشد موضعى در برابر قدرت سیاسى بود. غیاب مفهوم مشروعیت دینى یا مرجع یگانه و انحصارى در شئون دینى, در واقع به معناى پذیرش امکان و احتمال تعدد مراجع و در نتیجه نبود عنصرى قطعى در قدرت دینى است براى تکوین هرگونه قدرت مرجعیت ( autorite) که قابل تبدیل به سلطنت فراگیر دینى باشد. به این ترتیب به رغم آن که پاره اى از عالمان در موضع مبارزه عیان یا نهان بودند و با ستم حاکمان نیرومندانه رویارویى مى کردند ولى آن ها نتوانستند از قدرت جمعى یا عمومى سیاست, قدرت دولت, استقلال یابند. حاکمان دولت نیز نتوانستند جایگاه پیشوایى دینى را از آن خود کنند یا بر آن تکیه نمایند. هر دو این گرایش ها و هوس ها عامل آن را بیش از آن چه سود رساند بر سنگینى وظایفش مى افزود.
هر اتحاد نیرومند و اندام وارى ناگزیر بر توزیع کار و مسئولیت ها قائم است. اگر این توزیع نادرست از آب در آید و ناکام شود قدرت ناگزیر خواهد شد که خود توزیع شود و به گونه اى اندام وار پخش گردد. در عوض اگر در جوامع غربى قدرت روحانى اى نبود یعنى اگر نهاد کلیسا در برابر دولت, قدرت دخالت در تصمیم گیرى جمعى و به دست گرفتن حق دولت در تصمیم گیرى نداشت و اگر دین مردان حق بهره گیرى از آزادى عقل و عقیده را به نام حفظ و صیانت ایمان صحیح در انحصار خود در نمىآوردند, سکولاریزم به مثابه قانونى براى اجرا و عمل معنایى نمى یافت. این قدرت تنها از وجود نهاد روحانیت مایه نمى گیرد بلکه بیش تر از نگرش خاص مومنان نسبت به ایمان و دین بر مى خیزد, نگرشى که روح را به سان کشورى مى داند که کلیسا حاکم و سالار آن است. و از آن جا که هر مومنى روحى مقدس است که تابع مملکت خداوند است, به واقع, دو جماعت در جماعتى واحد پدید مىآیند: جماعتى در سطح و مقام دین و جماعتى در سطح سیاست مدنى و به همین خاطر دو دولت و دو قدرت حقیقى که بر سر هدایت و توجیه رفتار و اعمال مردم با یکدیگر رقابت مى کنند. با استمرار با دو گانگى قدرت, امکان ندارد میان دو قدرت در جامعه و میان وابستگى و نسبت روحانى و نسبت مدنى آشتى ایجاد شود مگر آن که روابط میان آن ها بر پایهء پیمان عامى ـ که مراد از کشور روح و قلمرو سیاست را مشخص کند و ماهیت قدرت ارباب کلیسا و قدرت دولت را آشکار سازد ـ به طور دقیق تنظیم شود و سامان یابد.
بنابراین سکولاریزم به معناى زدودن از هم تنیدگى ها میان دو قدرت مادى قائم در جامعه و مانع از وحدت تصمیم گیرى در آن است. بخشى عظیمى از دین مردان که صاحب منصب دنیوى نیز بوده اند از انقلاب فرانسه به این سو به اندیشهء سکولاریزم روى خوش نشان دادند. بر این پایه سکولاریزم, به معناى ژرف واژه, بیش از آن که گسست میان دین و سیاست یا جایگزینى اجتماعى با فرهنگى غیر دینى به جاى فرهنگ دینى باشد راه حلى براى شکاف مدنى بود شکافى که ثمرهء چالش و تناقض دو قدرت و رقابت آن ها در فضاى سیاسى و فرهنگى واحد بود و به همین سبب کوشش براى برگذشتن از آن عملى مثبت به شمار مى رفت. ولى این راه حل در عمل به برترى یکى بر دیگرى انجامید و قدرت و چیرگى دولت را ایجاب کرد و کلیسا را به عمل در چارچوب آن و پذیرش تقدم و مرجعیت عمومى آن واداشت. به واقع, پذیرش ضمنى تفاوت ماهیت این دو قدرت در اصل این تصور نهفته بود, هم چنین این باور که قدرت سیاسى نه از شمار مسئولیت هاى دین مردان بوده و نه مى تواند باشد و این که انسان مدنى (یعنى سکولار) مى تواند آن را به عهده گیرد و بعدها نیز او در گستره قدرت سیاسى مسئول نخست مى شود. معناى واژه لاتینى لاییک کسى است که از دین مردان نیست ولى مکلف است که درون کلیسا کار کند.
یعنى شخص مدنى در برابر دین مرد. مى توان براى این مسئله امروزه از واقعیت پیرامون خود مثالى آورد. تصور کنید در جامعه فراخوانى دهند بر این مبنا که نظامیان به ضرورت حاکم نیستند اگر چه به تنهایى رموز حکومت را بدانند و مشروعیت آن را هم دارا باشند حکومت وظیفهء اساسى آن ها نیست و باید امور سیاست را به اشخاص مدنى واگذارند. این به معناى اخراج آن ها از دولت و بریدن آن ها از آن نیست.
ما واژهء مدنى را در برابر نظامى به کار مى بریم درست همان طور که جوامع مسیحى واژهء سکولار را در برابر راهب به کار مى برند. به همین خاطر کاوش براى یافتن معادل عربى براى واژهء لاتینى بسى دشوار افتاده است. رویارو با ادعاى پاپ ها و کلیسا عموما ـ در این که براى تصرف کاربست قدرت سیاسى یا عمومى سزاوارترند و منبع یگانهء مشروعیت اند ـ عقیده ایجاد قدرت بر پایهء ارادهء مردمى و در دست گرفتن آن از سوى آدمیان عادى یا اشخاص مدنى پدید آمد با کسانى که مستقیما از سوى خداوند الهام پذیر نیستند و استمرار دهى و علم الهى را تجسم نمى بخشند و در آگاهى ها و شناخت خود به نیروها و جهان دیگرى وابسته نیستند بلکه از همین جهانى هستند که ما در آن زندگى مى کنیم. اگر پیش از آن, شناخت اهل کلیسا مورد نقد و نقض شدید قرار نگرفته بود, بى گمان این فراخوانى نمى توانست موفق شود و نفوذ کلیسا را در دولت متوقف سازد, خواه این نقد به سبب آثار منفى انحصار قدرت معرفت شرعى در دست دین مردان و انحصار قدرت شرعى یا سیاسى و حق ادراک معناى حقیقت در آن ها شده باشد و خواه به سبب پیدایش نخبه روشنفکر و امرورى که باور داشت مى تواند با دانش خود به رقابت با کلیسا و معرفت دینى آن برود. به واقع رشد گرایش به قدرت سکولاریستى همراه شد با ناکامى هاى کلیسا در انجام مسئولیت هاى سیاسى و فکرى خود و نیز افزایش اعتبار معرفت علمى و قدرت دولت در حل مسائل اجتماعى و روحانى. این باعث مى شود سیاست مدرن براى محکم کردن بنیادهاى مشروعیت خود با اندیشه اهمیت و تاثیر علم به مثابه ابزارى براى پیشرفت تمدن و اهمیت و نقش عظیم دولت در مقام ابزارى براى تحقق سعادت اجتماعى یگانه شود و آن را در خود بگنجاند. به این ترتیب در این دوران این اندیشه چیرگى یافت که براى جامعه بهتر است اشخاص مدنى صاحب تخصص در امور سعادت زمینى و حقایق مادى, قدرت سیاسى را در دست بگیرند نه دین مردان. و در این حال دین مردان قدرت روحانى خود را حفظ مى کنند و نه شایسته است و نه حق دارند در قدرت سیاسى دخالت کنند. این در واقع یعنى تقسیم قدرت عمومى در جامعه میان کلیسا که حق خود را در چیرگى بر ارواح و هدایت آن ها حفظ کرده و دولت که آن چه را مى انگاشته که براى او اساسى است برگرفته است یعنى چیرگى بر جسم و خرد اصل تکوین جامعه, عمل و سیاست مدنى.
بعدها در همه کشورهاى مسیحى میان دولت و کلیسا بر این پایه, همکارىهایى انجام گرفت و رسمیت یافت, چرا که شکل دادن به روح و راه نمودن به جان پاره اى اساسى از علوم تربیتى عمومى در جامعه به شمار مىآمد. در بیش تر این کشورها, قدرت رسمى بود که یارانه یا بودجهء ضرورى کلیسا را تامین مى کرد. شاید تنها وضعیت خلاف این, فرانسهء پس از انقلاب فرانسه بود که گسست میان دو قدرت در بستر تصفیه حساب هاى کلى با جامعهء فئودالیستى پادشاهى کلیسایى افتاد و به راه حلى انجامید که بیش از آن که اتفاق بر قوانین طلاق باشد به گسستن هرگونه ارتباط و درهم تنیدگى شبیه بود. به همان میزان که سکولاریزم در اروپاى مسیحى شرط تکوین دولت مرکرى بود, هم چنین به زایش دولت ملى پیوند یافت, دولت شهروندانى که وراى مرزهاى تقسیم دینى و در زمین سیاست بایکدیگر برابرند و بهره مند از آزادىاند. (مراد از سکولاریزم همان جدایى قدرت و صلاحیت هاى دین از قدرت بشرى و حاکمیت مردم و راه هاى تحقق صلاحیت براى این قدرت است) طبیعى بود که روح سکولاریزم در دولت رشد کند, نه به مثابهء عقیده اى نو به موازات یا در رویارویى با دین, بلکه به مثابهء آیین نامه اى اجرایى در دولت که او را باز مى دارد از این که هرگونه عقیده اى را به سان عقیده اى رسمى برگیرد یا مسئولیت هاى برخاسته از عمل سیاسى را با مسئولیت هاى سرچشمه گرفته از تبلیغات دینى در آمیزد. به این ترتیب سکولاریزم در دولت مدرن ملى نماد پیراستگى سیاسى و بى طرفى دولت و وارستگى آن از تعلقات حزبى شد تا بتواند مرکرى براى وابستگى عمومى شود و به نهادى مستقل تحول یابد مستقل از اعتقادات کسانى که آن را اداره مى کنند و دولت منطق خاص خود و شیوه هاى مدیریت خاص خود و اهداف و ابزارهاى خود را دارد به گونه اى که تغییر کارگزاران موجب تغییر یا جا به جایى دولت نمى شود. در دوران جدید نخستین برنامه اى که مسلمانان و عرب ها در فرایند اصلاح براى خود پیش نهاد کردند در گسترهء نظرى تکیه بر فلسفه سکولاریزم داشت که در پایان سده گذشته در جهان حاکم بود هم چنان که در گسترهء عملى از الگوى گسست میان دین و دولت که در جوامع اروپایى و به ویژه فرانسه پدید آمده و بالیده بود پیروى مى کرد. جامعهء فرانسه, پس از انقلاب خود در قرن هجدهم, بیش ترین تاثیر را در اندیشه نخبه گان اسلامى و به ویژه ترک نهاد. به این ترتیب سخن از سکولاریزم و گسست دین و سیاست موضوعى شایع و اندیشه اى مقبول در میان مصلحان بزرگ اسلامى شد مصلحانى که در آن, تاکیدى بر اصول و آموزه هاى اسلام مى یافتند. حتى ((محمد عبده)) اعلام کرد که تنها اسلام است که براى نخستین بار قدرت دینى را از ریشه نفى کرد و نمایندهء دین عقلانى بى مانندى شد. افغانى نیز در ردیه خود بر ((ارنست رنان)) از اظهار چنین دیدگاهى نهراسید. به عکس آن چه اسلام گرایان امروزى باور دارند ورود اندیشه سکولاریزم به آگاهى عربى جدید, محصول عوامل خارجى یا بیرون از اراده عرب یا برخاسته از فشار استعمارى و غربى شدن فرهنگى نبود. بلکه درآغاز اندیشه اى بود که به دست اندیشمندان و سیاست مداران ملى و میهنى پدید آمد کسانى که با احساس عمیق خود فروپاشى روابط اجتماعى عمومى را در جوامع خود حس مى کردند و ناتوانى مفاهیم سنتى سیاسى را ـ که برگرفته از نگرش دینى حاکم بود ـ در تکوین همبستگى و عصبیت ضرورى براى احیاى روح هم آهنگى و رسوخ روابط میهنى و برادرى و انسجام که براى ادارهء هر جامعه مدنى ناگزیر است در مى یافتند. این ها به اندیشهء سکولاریزم یا آن چه مى توان گونه اى تاویل این جهانى اسلام نامید به چشم یگانه ابزار بازسازى بنیادهاى اخلاقى و روحانى جامعه مدنى اسلامى و عربى و بازسازى سیاست و فعال کردن آن به مثابه عملى ویژه و مثبت ـ در جوامعى که هر نوع روح میهن پرستى و عصبیت جامع و وحدت بخش در آن مرده است ـ نگاه مى کردند.
آن ها باور داشتند که تنها بن مایه براى بازسازى این جامعه مدنى عربى ـ اسلامى و نگاه داشتن آگاهى عربى از افتادن در درهء گسست درونى میان گرایشى اسلامى, محافظه کار و فرو بسته بر خود و گرایش مدرن گرانهء رایکال که وامدار و وابسته و فریفته خارج است, در همین تاویل جدید نهفته است. این اندیشهء نو نخستین محرک و انگیزه ژرف جنبش هاى اصلاحى اسلامى نو, از سدهء گذشته تاکنون, بوده است. همان گونه که اسلام باورى سیاسى نو ابزار یا کوششى بود براى پشتیبانى از دولتى که در نتیجه فروپاشى بنیادهاى اخلاقى میهنى زاده شده و پرورش یافته در آن مورد تهدید نابودى قرار گرفته بود, سکولاریزم به معناى اندیشه اى واژه ـ و پیش از آن که شعارى ایدئولوژیک شود ـ کوششى بود براى نوسازى اجتماعى دین یا هم چنان که گفتم نوسازى بنیادها و ایده آل هاى الهام بخش آن به جامعه که آگاهى جامعه را نیز سامان مى داد و نظام مى بخشید. سکولاریزم هرگز به معناى ستیزه با قدرت بى گناه دینى در جامعه و دولت نبوده است یعنى سکولاریزم به معناى الغاى اندیشه وجود قدرتى که از جامعه سرچشمه نمى گیرد و وجود معرفتى متمایز و الهامى که در انحصار گروهى استثنایى و مقدس و از نظر عقلى نقد ناپذیر است و تن به داورى خرد که یگانه ابزار مشترک براى تفاهم و ارتباط در میان مردم است نمى دهد, و خلاصه سکولاریزم به این معنا, یکسره, بیگانه با اندیشه سیاسى سنتى اسلامى است. این اندیشه نو در ذهن اندیشمندان مسلمان جدید با عقیدهء سنتى اسلامى در نفى طبقه روحانیت به معناى مسیحى گره خورد و با پاى فشردن بر آزادى عقل و حق آن در اجتهاد پیوند یافت. بنابراین هیچ مشکل درونى یا دینى براى آن ها ایجاد نکرد بلکه به عکس, این را از امور دانستند که اسلام از جوامع غربى مدرن در آن پیشى گرفته است و هیچ احساس نکردند که ممکن است میان اسلام و اصل گسست قدرت روحانى و قدرت این جهانى تناقضى باشد. پس, از آن هنگام تاکنون, چه اتفاقى افتاده که سکولاریزم, فرزند ستیزه علیه کلیسا, نماد مسیحیت و قدرت آن بر جداسازى گستره خرد از گستره وحى گردیده و یزدان سالارىTheochracy) ) و دفاع از قدرت دینى و سیاست به معناى دینى, نماد اسلام و عقیده اسلامى در دوران جدید شده است؟ و امروزه وراى برانگیختن این مسائل, چه پى آمدها و تحدىهاى اجتماعى نهفته است؟
مهم ترین دلیلى که امروزه اسلام گرایان در نفى سکولاریزم به کار مى گیرند همان دلیلى است که اصلاح گران اسلامى براى نوسازى معانى عقیده یعنى اسلام و سازگار ساختن آن با عصر به کار مى گرفتند: یعنى تاکید بر غیاب قدرت کلیسا در اسلام. ولى در حالى که اصلاح گران این کار را پشتیبانى از اصل سکولاریستى مى دیدند اسلام گرایان جدید, امروزه, آن را نشانه عدم نیاز به امر مساله وار سکولار کردن زندگى سیاسى یا طرح چنین امر مسئله وارى مى دانند. راست آن است که سکولاریزم ـ به مثابهء الگوى تاریخى ثابتى براى سامان دهى دوباره روابط پیچیده تاریخى میان کلیسا و دولت ـ نسبت به جوامعى که از بن بیگانه با نظام کلیسا هستند و در پیشینه تاریخى آن ها چنین ساختارى وجود نداشته است معنایى ندارد. با این همه, هم چنان که دیدیم سکولاریزم به قانونى اجرایى پایان نمى پذیرد بلکه حکایت از تغییرى در روش فهم وجود انسانى و سیاسى از خود و ارزش خود مى کند. و از آن جا که دولت عربى اسلامى کهن به هیچ روى دولت دینى, به معناى مسیحى واژه, نبوده است بنابراین سیاست سنتى ـ به همان میزان که ارزش هاى نهایى و مرجع آن و قانون هاى آن از نظر ارزش و مرجعیت, دینى بود ـ سیاستى دینى به شمار مى رفت. سکولاریزم در دوران نخستین پیدایش خود در کشورهاى عربى بسان منبعى براى احیاى روح سیاست اسلامى در موقعیت مبارزه علیه سلطه بیگانگان ظهور کرد و از همان آغاز با دولتى که در این موقعیت و در پى مبارزه پدید آمد هم پیمان شد و با کوشش براى وارد ساختن جوامع عربى ـ اسلامى به تمدن مدرن و تاریخى پیوند یافت. هنگامى که دولت ملى عقب نشینى کرد و دچار تناقض شد و فشار جامعه بر آن فزونى گرفت و تلاش مى کرد که با آن رویارویى کند این سکولاریزم دست به احیا و انگیزش ارزش ها و اصول تاریخى, دینى و مدنى تنظیم و سامان دهى آن زد تا آن جا که درون مایهء آن را یکسره دگرگون ساخت و در بستر جنگ داخلى بر سر قدرت و ارزش هاى راه برنده و محرک آن میان دو نخبهء رقیب, از عقیدهء اصلاح دینى که در آغاز بر آن بود به شعارى سیاسى بدل شد. و هر چه به میانجى خواهش گروهى خاص در جامعه این جنبه تقویت یافت و در جوامع عربى بیشتر رواج پیدا کرد در میان گروه دیگر چهرهء آن مکدر شد و بر چسب دشمنى رسمى و آشکار با دین گرفت تا این که پاره اى آن را درست برابر با مفهوم الحاد گرفتند. به این ترتیب مسلح شدن دولت به سکولاریزم موجب دور شدن آن از جزم باورى و تقویت جنبه اجرایى و قدرت نفوذ و تاثیر و کار آمدى ادارى و اجتماعى آن نشد بلکه دولت جدید و گروه هاى مربوط به آن در جامعه اى که به موازات و به یارى آن پیش آمده و رشد کرده بود, صاحب عقیده اى ستیزه جویانه شدند که درست دشمن عقاید مبارزه اسلامى بود و از آن جا که از مشروعیت جهانى و اعتبار تاریخى برخوردار بود مى توانست رویاروى آن بایستد. در این حال دیگر در اندیشه عربى از سکولاریزم جز جنبه فکرى و مسلکى آن چیزى نماند و جنبه سیاسى و اجرایى آن از میان رفت. چنین بود که اعتقاد سکولاریست هاى عرب به این که تغییر مفاهیم و ارزش ها و عادات دینى شرط هرگونه پیشرفت در راه نیرومند کردن دولت ملى و تحقق دموکراسى و توسعه اجتماعى است بیش تر شد. به نظر آن ها ابزار این دگرگونى خود سکولاریزم بود با الگوى آماده اى که براى اعتقاد مادى و عقلانى و علمى فراپیش مى نهد. هم چنان که میل فزاینده به سکولاریزم در میان کسانى نیز که از اقلیت هاى مذهبى و گروه هاى غیر اسلامى بودند پدید آمد با کسانى که مى خواستند سکولاریزم را پناهگاهى براى دفاع از خود در برابر موج عظیم اسلامى دینى و سیاسى قرار دهند.
از چندى پیش تاکنون شعار سکولاریزم از سوى احزاب و سازمان ها و حکومت هاى بیگانه چونان سلاحى براى مشوش کردن چهره جوامع عربى و واپس مانده و متعصب و نیازمند به ارزش هاى علمى و معیارهاى جهانى نشان دادن آن و دور مانده از مقتضیات همکارى جهانى و تفاهم بین المللى در چارچوب ساختن تمدن بشرى وانمودن آن به کار گرفته مى شود. جان سخن آن که سکولاریزم به جاى آن که فراخوانى به باز توزیع قدرت اجتماعى بر نخبه هاى گوناگون باشد به فراخوانى به تغییر ارزش هاى جامعه بدل شده و در چشم افکار عمومى, چه موافقان و چه مخالفان آن, جامه دین نوى را پوشیده که در بردارنده ارزش ها و مفاهیم و نگرش هاى اجتماعى و جهانى ویژه است یا باور دارد که یکسره با اندیشه هاى دینى و میراث گذشته ناسازگار است. در حالى که چالش پیرامون سکولاریزم, مانند هر جنگ دینى, نشان دهندهء بحران عمیقى است که در عقیده اجتماعى و سیاسى عربى وجود دارد هم چنان که از نبود قدرت پدید آیى اجماع حقیقى یا وجه مشترک کافى براى ایجاد ارزش هاى اساسى ـ اى که بر پایه آن بتوان دولت را بنا کرد و اقتدار و سیادت را پى ریزى و تثبیت نمود و مرجعیتى را بنیاد نهاد که این ارزش ها بتوانند نیرومندانه بر آن تکیه کنند ـ پرده بر مى دارد. در شرایطى که گویى باور دولت مدرن یکسره در رسیدن به هدف خود ناکام مانده است و نمى تواند مفهوم دولت ـ ملت, دولت دموکراسى و همبستگى جمعى را که شرط وجود آن است بنیاد گذارد و به عکس نماد فساد و شکنجه و آزاد گسترده و فراگیر اقلیت ها و اکثریت ها, به یکسان و مومنان و مومن نمایان با هم گردیده است نظریهء دولت اسلامى ـ که دیرى است همپاى آن رشد مى کند و مى روید ـ نتوانسته اصل مشروعیت سیاسى را بازسازى کند یعنى از نوع اجماع را بنیاد نهد. تفاوتى ندارد که این امر به سبب اختلاف برخاسته از رشد عینى فهم دین و نیازهاى بشرى باشد یا به دلیل اختلاف فلسفه هاى سیاسى نگرش به نقشى که باید دولت در جامعه کنونى بازى کند. چیزى که این اختلاف را افزایش مى دهد این است که پیروان آموزه سکولاریزم, مانند هواداران آموزه اسلامى, هنوز نمى توانند مفهوم دولت را از زیر سلطهء عقیدهء حزبى رهایى بخشند.
هنوز آن جا و این جا دولت با عقیده در آمیخته مى شود و بسان اصلى براى عمل ظهور نمى کند که در برابر موضوع ایمان و ضمیر و اندیشه در جایگاه ضامن و تامین کننده آزادى و حرمت شخصى مى ایستد نه در جایگاه سیاست حزبى که نخستین و مهم ترین دغدغهء آن تبلیغ عقاید و پالایش باورها و تامین رستگارى روح و رهایى درون است. به همین دلیل است که بسیارى از کسانى که از چشمه عقلانیت سیاسى مدرن جرعه اى نوشیده اند در برابر اندیشهء اسلامى هراس دارند چرا که بى گمان حاوى خطر پدید آیى قدرت یزدان سالارانه در اشکال و صورت هاى نو است. برخى دیگر درست همین هراس را از سکولاریزم دارند و با آن خصومت مى ورزند, چرا که آن را پرده اى نازک بر قدرت مذهبى ـ ملى یا بیگانه ـ که مى خواهد ارزش هاى دینى را نابود کند و اندیشه الهى را به باد زوال بسپرد مى دانند. و همان گونه که طرف اول هراس خود را با این حجت و دلیل نمى تواند از میان ببرد و به خود دلگرمى دهد که اسلام در تاریخ گذشتهء خود دولت دینى به خود ندیده است ـ چرا که چیزى که در تاریخ گذشته اسلام پیشینه نداشته ممکن است در تاریخ کنونى جوامع اسلامى پدید آید ـ , طرف دوم هم نمى تواند آرامش را در پناه این استدلال بجوید که سکولاریزم با دموکراسى و کثرت گرایى دینى و مذهبى در غرب پیوند یافته است, چرا که نمى تواند آزار و اذیتى را که امروزه دولت در جامعه عربى نسبت به صاحب عقیده دینى و غیر دینى روا مى دارد فراموش کند در دوره اى که براى اعمال هر گونه آزادى موانع مهم و بسیارى به دست دولت ساخته مى شود. مى توان گفت که تحول مسئله سکولاریزم به سرچشمه چالش هاى مذهبى شدن در جوامع عربى ـاسلامى بیش از آن چه برخاسته از نفى مفهوم سکولاریزم از سوى اسلام ایدئولوژیک باشد, ثمرهء آشفتگى اى است که به کارگیرى این مفهوم برانگیخته و موجب شده است مفهومى که حامل تجربهء تاریخى اصیلى در فهم حقیقى واقعیتى است که مى خواهد مشکلات آن را حل کند یعنى نتیجهء غیاب نقد علمى اى است که پیشاپیش باید از سکولاریزم انجام مى گرفت و این نقد مى توانست سکولاریزم را از تجربهء پیشین خود رها سازد و آن را ابزارى علمى براى فهم واقعیت جدید و برخورد مثبت و سودمند با آن گرداند. به همان اندازه که اندیشه این جهانى عربى خود را زندانى شیوه جامدى به نام دولت این جهانى ساخته, خود را از نگرش حقیقى به خود دولت و آرمان هاى عملى سکولاریزم بى بهره نموده است. به این ترتیب این مفهوم به جاى آن که از این تجربهء تاریخى ویژه براى نوسازى و بارورى و رشد خود بهره بگیرد و در نتیجه به ابزار فعالى براى چیره شدن بر واقعیت عملى بدل شود, در اندیشه این جهانى همین مفهوم بر تجربه تاریخى و واقعیت ملموس و عینى سیطره مى یابد و اصالت آن را از میان مى برد. به همین دلیل است که این مفهوم نمى تواند براى فهم مشکلاتى که در برابر خود اسلام و جوامع اسلامى در حل مشکله تعامل میان دین و دولت مطرح بوده و هست چندان کمک مهمى انجام دهد. و نیز نمى تواند زندگى کند و دوام یابد مگر آن که معنا و وظیفه خود را دگرگون سازد و جامهء ارزش هاى نوى جدا از ارزش هاى اصیل خود بپوشد. هم چنان که گفتیم سکولاریزم فرصت یافت در گسترهء چالش ایدئولوژیک سیاسى راه یابد و این کار را انجام دهد و با این که پیش تر قانونى اجرایى بود به مذهب بدل شود و سرچشمه اى براى ارزش هاى اجتماعى و سیاسى و دینى و فکرى ناهمگون یا ناهمساز با ارزش هاى سنتى دینى شود در حالى که پیش از این اصلى سیاسى به شمار مى رفت. سکولاریزم امروزه در جهان عرب, هم به نظر اسلام گرایان و هم به نظر سکولاریست ها, به معناى پیروزى مفهوم دهرى و پوزیتیویستى جهان علیه مفهوم دینى است یعنى چارچوب مرجع ایدئولوژیک فراگیر و نوى را مى سازد و به مفهوم جماعت نوى اشاره مى کند و به این گرایش دارد که به گونه اى دین نخبهء جدید یا جامعهء دولت جدید و بل ایدئولوژى دولت بدل شود, چرا که دولت عربى که در انتظار و امید به دست آوردن مشروعیت به سر مى برد مى خواهد ایدئولوژى خاصى را بیابد که موقعیت اجتماعى و وضع آن را تحکیم نماید.
خلاصه آن که آموزهء سکولاریزم در این جا حاصل بذرها و مفهوم دولت دینى یا مذهبى مى گردد و یا به سخنى دیگر صورت باژگونه دولت اسلامى و حاکمیت الهى که به یارى نیروهاى شورشگر به شدت مجال طرح مى یابد مى شود و البته این تنها ناسازهء تاریخى نیست و تاریخ از این ناسازه ها بسیار دارد. سکولاریزم در جهان عرب نمادى است از بحرانى عمومى که همه جوامعى که قدرت عمل تاریخى و هرگونه اجماع و اتفاق را از دست مى دهند در آن سقوط مى کنند. این تحول در معنا و مضمون کلى مفهوم سکولاریزم عربى نتایج خطیرى دارد که به واقع بسیارى از پژوهشگران آن را در نمى یابند. آن بدین معناست که سیاست عقلانى یا مدنى نمى تواند جز با الغاى دین در جامعه یا در چالشى بدین منظور ایجاد شود و قوام گیرد. و این آرمانى است که, اگر معناى آن را دریابیم, یک راست ما را به جنگى مذهبى مى رساند. اگر هم چنان که در تاریخ اسلامى و در تاریخ مسیحى معاصر چنین بود, ایجاد قدرت سیاسى مدنى که با دین فعال و حاضر در سطح جامعه همزیستى و همسارى داشته باشد به آسانى امکان یابد, بى گمان پدید آوردن دولتى دشمن دین, بى برخورد با جامعه متدین یا بر انگیختن چالش هاى داخلى در جامعه, محال خواهد بود. این حالت در دولت هاى کمونیستى در چند دهه گذشته پدید آمد و آن ها را واداشت که از این کار دست کشند و از مواضع خود واپس نشینند. دلیل محال بودن تحقق این روش این است که این کار چیرى جز تجاوز به حریم آزادى عقیده نیست و در این صورت سکولاریزمى که مشروعیت خود را از ارزش هاى آزادى شخصى مى گرفت دیگر پشتوانه هاى خود را از دست خواهد داد. به همین سبب به همان اندازه که سکولاریزم غربى دستاورد مثبت مهم و آفرینش گرى بود و فرصت هاى سیاسى بسیارى براى جلوگیرى از پیدایش ده ها جنگ در جامعه بر سر یکى بودن دولت و اعتقاد فکرى فراپیش نهاده بود, سکولاریزم که به دین یا ایدئولوژى بدل شده آگاهى سیاسى را مورد تهدید ویرانى قرار مى دهد و قدرت دولت و مذهب و عقاید فرد را به هم در مىآمیزد. هم چنین به همان اندازه که سکولاریزم در غرب به ایجاد زمینه هاى استقلال قدرت سیاسى واعتماد به نفس آن یارى کرد و ساز و کارهاى مهار درونى آن متکامل ساخت و مفهوم آن را گسترش و بالندگى بخشید و دولت دموکراتیک پدید آورد, مذهب دولت و سیاست در جهان عرب, به نام سکولاریزم که عموما با سوسیالیسم یا لیبرالیسم یا مدرنیسم یکى است, مى کوشد تا رقابت فراگیر میان دو نخبه و دو قدرت بومى را بر سر اقتدار ومرجعیت و سیادت و بر سر مشروعیت ـ در چارچوب چالشى ایدئولوژیک و نه در چارچوب فعالیت ها و دستاوردهاى عملى ـ بسنجد و بر آورد کند.
به این ترتیب قدرت سیاسى و قدرت عقیده هر چه بیش تر و بیش تر با هم در آمیخته مى شود و خط تمایز میان آنها کم رنگ مى گردد و در نتیجه راه فربهى و نیرومندى دولت استبدادى و زورگویانه گشوده مى شود. سکولاریزم, به معناى نظریهء کار بردى سیاسى اى بود که براى در نظر گرفتن سود جامعه(ىمسیحى) و پایان دادن به چالش همیشگى درون آن ها, سلطه دولت و سلطهء کلیسا را در حکومت بر آدمى از یکدیگر جدا کرد و به هر یک قلمروى ویژه بخشید. این نتیجه قطعى افزایش قدرت و ثبات دولت ها و شدت یابى نیروى گروه هاى ملى بود یعنى ثمره سیاستى که از یک سو چارچوب جدید تنظیم و سامان دهى امور مردم و دسته ها بود و از سویى دیگر چارچوب نوینى رویاروى کلیسا و دین به شمار مى رفت و چارچوب سنتى این تنظیم را که در دوران سده هاى میانه به دست کلیسا و دین ساخته شده بود مورد تهدید قرار مى داد. در این معادله جدید دولت, حق کلیسا و دین را در سلطه بر روح آدمى پذیرفت وکلیسا, زیر فشار و به سبب شکست نظامى و سیاسى پیوسته اى که در همه جا با آن رو در رو شده بود, سلطه دولت را بر جسم و جهان مادى پذیرا شد. به این ترتیب جسم توانست یکسره از سلطه روح رها شود و خود آزادانه رشد کند و جامعه نو مدنى اى را بیافریند و درحالى که پیش تر دین آن را نقاب دروغین و احمقانه روح قرار داده بود. بدین سان دولت به جهان سرشار از تخصص ها و ساختارها و نظام هایى بدل شد که بدان مجال مى دهند جهان زمینى را تحت تصرف و تسلط خود بگیرد. بر این روى جسم, حجاب روح را درید و دولت پوسته کلیسا را شکست. به این معنا هدف سکولاریزم تنها برداشتن قید و بندى بود که دین بر سر راه زندگى و در دل آن ها, پویایى جامعهء سیاسى نهاده بود و آن را از تکوین دولت و سیاست مدنى باز مى داشت وآن را به ماندن در چارچوب کلیسا به مثابه نظامى براى جماعت و جامعه دینى وادار مى کرد نظامى که به شکل سامان دهى مدنى فئودالیستى و در غیاب دولت مرکزى مى توانست به خوبى ظهور کند. به دلیل وارد شدن اندیشه سکولاریزم در جوامع عربى ـ اسلامى در بسترى سراسر بیگانه و متفاوت درون مایهء سکولاریزم ناگزیر دگرگون مى شد و دچار بحران ویژه اى مى گردید. به گمان من خاستگاه بحران سکولاریزم عربى و مخالفت هاى نیرومند و فزاینده اى که برانگیخت این بود که اندیشه سیاسى عربى میان روند تاریخى جامعه عربى نوین و روندتاریخى جوامع مسیحى سده هاى میانه همسانى ایجاد کرد و ویژگى تحولات جارى در این جامعه و آفاق و قوانین آن را در نیافت. این گسست میان اندیشه و واقعیت تنها پىآمدى که داشت این بود که اندیشه سکولاریزم را به بتى بدل ساخت و تاثیر و مشروعیت سخن دربارهء سکولاریزم را در درون جوامع اسلامى از آن گرفت. ولى این مقدس انگارى سکولاریزم از بهره گیرىهاى سیاسى اى که از سکولاریزم مى شود نیز جدا نشد. هر چه نخبه هاى حاکم مى کوشیدند هدف سکولاریزم در درون جامعه را تمایز میان عقیده دینى و نگرش فراگیر و کامل به هستى فرا نمایند در اذهان عمومى سکولاریزم چونان دینى جلوه مى کرد که رویاروى دین آسمانى است یا مى خواهد آن را براندازد. حتى بیش از این, بسیارى از روشن فکران, مانند بقیه مردم, باور یافتند که سکولاریزم ,(=علمانیه) از علم مشتق شده و دین علم و علم پرستى است یعنى عقیده اى است که به ارزش هاى برخاسته از علم, ایمان دارد. بى گمان تشابه لغوى نقشى مهم در تشویش و کژ فهمى معنى سکولاریزم ( علمانیه) ایجاد کرد ولى این تنها عامل این کژ فهمى و آشفتگى نیست.
مهم ترین عامل در این زمینه نیاز به تعبیرى بود که بازتاب رشد گرایش به کاهش ارزش ها و مفاهیم دینى از ذهن پاره عظیمى از محافل خاص و عموما گستره هاى پرشمارى از زندگى جوامع اسلامى باشد. به واقع سکولاریزم در آغاز این سده, براى مسلمانان از احترام و اعتبار برخوردار بود و مسلمانان آن را نشانه عظمت اسلام مى دانستند و باور داشتند اسلام پیش از مسیحیت خود به سکولاریزم باور داشته است ولى بعدها به پرچمى بدل شد که آرزوها و آرمان ها و اندیشه ها و ارزش هایى بسیار متفاوت با آن چه درون مایهء اصلى آن در بر داشت زیر آن گرد آمدند. به همان اندازه که این براى هوادارن رهایى از دین سودمند بود ـ چرا که مسئله آن ها را به مسئلهء دیگرى که مورد اجماع عام و اتفاق نظر بود پیوند مى داد ـ بعدها موجب ویران شدن یکپارچه این مفهوم شد و آن را مورد چالش و کشمکش عمومى قرار داد و بدین سان آن را از ارزش عملى و اجتماعى و کاربردى نخستین اش تهى کرد. قوت اصل سکولاریزم برخاسته از پذیرش امکان همزیستى, نه تنها درون دولت که در درون خود فرد و شهروند, میان ایمان و عقل میان عطوفت دینى و شهروندى و میان ارزش هاى اخلاقى و قانون بود آن چنان که بدان مجال مى داد از مشکله ولاء و سرسپارى دوگانه و وابستگى روحى و ملى فراتر گذرد و آن را حل کند و ایمان او را رشد دهد و در عین حال او را در زندگى سیاسى, با صرف نظر از مذهب اش, مجال مشارکت مثبت بخشد. در این زمینه اساسى ترین اصل, پذیرش پیشینى گسترهء زندگى خصوصى و حرمت آن است. پذیرش حق اقتدار و برترى قدرت روحانى در گستره ویژه آن, یعنى گستره روحانى و اخلاقى و اجتماعى, پایه و بنیاد تاسیس گستره اى ویژه و خاص بود فضاى زندگى آزاد شخصى که دولت محق و مجاز نیست که در آن وارد شود و دخالت کند. این شرط ایجاد فضاى عمومى و فضاى مشترک و خنثى در سطح عقاید است یعنى سطحى چونان سطح شهروندى و رابطه ملى. هم چنان که این شرط پدید آیى وجدان و احساسى نسبت به واجب است احساسى که از درون برخیزد, از ایمان به مبدا, نه این که بر ترس از عقاب یا مراقبت بیرونى یا همرنگى با جماعت تکیه کند. بدین سان سکولاریزم یارى کرد تا برخورد اجتماعى از میان برود و پاره اى میدان ها و گستره ها بى طرف شوند و از این چالش برهند و زمینه اى مشترک و ثابت براى التقاى مثبت هر دو طرف این چالش پدید آید, جایى که روح ملت و جماعت و نیز معرفت عینى در آن رشد کند. سکولاریزم توانست با نیرومند کردن قدرت نهادینه کلیسا جذوه ایمان شخصى را شعله ور سازد و وجدان مسیحى را آزاد کند و احساس مسئولیت فردى را نیرومند گرداند. سکولاریزم نماد پایان دوران دادگاه هاى تفتیش عقاید و رهایى آدمى از قدرت نفس گیر کلیسا بود قدرتى که ـ چون مستقیما از وحى پاپى یعنى از آسمان سرچشمه مى گرفت ـ محدود ساختن آن یا رویارویى با آن یا اعتراض بر آن ممکن نبود. عکس این سرگذشت, اندیشه سکولاریزم در جوامع عربى به سمت و سویى روى کرد که این فضاى ویژه در آن نابود و ناپدید مى شود و دولت هم بر جسم و هم بر روح سلطه کامل مى یابد. از این رو در جوامع اسلامى گروه ها و ائتلاف هایى بر مى انگیزد که بیش تر از پیش فضاى زندگى شخصى و وجدان فردى را تنگ مى کنند. و این اگر موجب اعلام آغاز عصر دادگاه هاى تفتیش نباشد همراه و ملازم آن است و یکى از جلوه هاى امروزى آن را در پاره اى کشورها باز مى نماید.
________________________________________
: پى نوشت:
این مقاله و مقاله اى که در شمارهء پیش این مجله با عنوان انقلاب دینى فراپیش چشم خوانندگان نهادیم هر دو بخش هایى از کتاب زیر هستند: غلیون, برهان.الدوله والدین.
الموسسه العربیه للدراسات والنشر. الطبعه الثانیه, 1993. بیروت.
Problematque .1
منظومه هاى ارزشى اى که بر نگرش ما به واقعیت حاکم هستند, بسیارى اوقات, ما را از نگرش حقیقى به آن چه در واقعیت مى گذرد باز مى دارند و تفاهم درباره ماهیت تحولاتى را همگان با هم شاهد آن هستیم دشوار مى سازند. از آن جا که سکولاریزم ارزش یا عقیده اى در زندگى اجتماعى ـ سیاسى است از این قاعده پیروى مى کند. براى نمونه کافى است به اختلاف تفسیر مردم از پدیده هاى دینى ـ سیاسى جارى اشاره کنیم.
برخى باور دارند که دین دوباره در حال گسترش نفوذ و سلطه خود بر واقعیت اجتماعى موجود در همه جاست با این همه پاره اى دیگر مى اندیشند ارزش هاى دینى توان خود را براى سمت دهى به رفتار آدمى و حکومت بر آن از دست داده و همواره در حال بازگشت به پس است.
حتى بالاتر از این مى توان گفت مسئله سکولاریزم در همه جاى جهان از این چالش سرچشمه گرفته است: چالش میان کسانى که باور دارند بازگشت به ارزش هاى دینى نشان دهنده تهافت و شکست ارزش هاى سکولاریستى است و کسانى که ایمان دارند این بازگشت, واکنشى تاریک اندیشانه است و هدف آن از میان بردن آزادى عقلى و سیاسى است. ولى همان گونه که خطاى نظریه, یعنى تفسیر واقعیت, وجود واقعه تاریخى را ملغى نمى کند درستى نظریه, یعنى انسجام منطقى آن نیز وجود واقعه تاریخ را اثبات نمى کند. جان سخن آن که اگر سکولاریزم , در مقام واقعه اى تاریخى, رشد گونه اى معین از خرد باورى عینى و عملى در فعالیت اجتماعى ـ سیاسى را بازتاب مى دهد سکولاریزم در مقام نظریه یا مفهومى توصیفى تنها کوششى براى شفاف کردن حقیقت این خردباورى و تبیین اسباب و فرجام آن است.
اگر بپذیریم که نخستین شرط نگرش علمى, مستقل انگاشتن واقعیت و تمایز آن از عقل است و این استقلال به معناى آن است که نباید میان مفهومى که ما صورت بندى مىکنیم و واقعیتى که موضوع فهم ما و بیرون از عقل به خودى خود قائم است خلط کرد بنابراین نه تعیین حقیقت این واقعیت چندان ساده است و نه روشنگرى مفهوم آن مىتواند ماشین وار و خودکار انجام گیرد. بل چه بسا مفهوم واقعیت مفهومى باشد که آگاهى گریزى از آن آسان تر باشد, چرا که آن چه این مفهوم باز مى تاباند چیزى جز این تحول دایم و متناقض و چندگانه مهار نشدنى و نظم ناپذیر نیست, تحول که مهار و نظم آن جز با تحمیل آگاهى اى بیرونى بر آن ممکن نیست و گزینش یک سوى آن به معناى گزینش میان امکانات و وجوهى است که همه جز باهم پدید نمى آیند.
این چیزى است که ما را وا مى دارد از مسئله وار1 بودن سکولاریزم سخن بگوییم.
سکولاریزم شیوه اى نظرى است که به میانجى آن مشکله واقعى طرح مى شود ولى خود آن, مشکلهء واقعى نیست به سخن دقیق تر, سکولاریزم روشى است که نگرش به واقع در آن به مشکلات تبدیل مى شود یعنى به مسائلى که مى توان آن ها را تعیین و مرزبندى کرد و پاسخ ها و راه حل هایى براى آن فراپیش نهاد. دلیل این امر آن است که واقعیت به خودى خود امرى انتزاعى است و به مثابهء هیولى در فلسفهء یونان است. بنابراین باید صورتى عقلى در کار باشد تا به آن فعلیت دهد و آن را به دست آمدنى و مهار شدنى و شایسته تعامل در آن و با آن کند. امر مسئله وار نه واقعیت است و نه بازتاب و ترجمهء مستقیم آن, بل شیوه اى است که به میانجى آن صورت عقلى مرکبى از عناصر معرفت علمى و ارزش هاى اجتماعى تولید مى کنیم یعنى مرکب از روش, اهداف آرزوها و نگرش جزمى پنهان یا آشکار پژوهشگر. گاه امر مسئله وار بر خطاست نه از این رو که واقعه اى را که مى کوشد راهى براى حل و فهم و فراگیرى آن به دست دهد وجود ندارد, بل یکسره به عکس, به این دلیل که نمى تواند واقعه را, همان گونه که هست, با همهء عناصرش فراگیرد و محاط کند. اگر امر مسئله وار بخواهد این واقعه را در مشکله اى باز آفریند یا آن را به مشکله اى بدل کند که از واقعیت هر روزینه پرده بر نمى دارد و بدان پاسخ نمى دهد و تناقض ها و چالش هاى حقیقى جارى در آن و سازنده و سمت دهنده آن را مى پوشاند و به دیده نمى گیرد, بى گمان ساختگى خواهد بود.
از این رو نمى توان از امر مسئله وار ساختگى سخن گفت مگر پس از گذشت دورانى از تجربه و پیشرفت در صورت بندى دوباره امر مسئله وار واقعیت. مراد از ساختگى بودن امر مسئله وار این است که در جایى که تناقض نیست تناقض جعل مى کند و جایى که یک دستى و همآهنگى نیست وحدت و انسجام مى سازد. به همین سبب است که توان مندى وکنش مندى خود را در تاثیر بر واقعیت از دست مى دهد. گاهى سبب ناتوانى در بنیادگذارى امر مسئله وار درست, یعنى نشان دهندهء واقعیت جارى, انتقال مو به موى نمونه اى نظرى بى کاوش و ژرف نگرى و سنجش است. پیش فرض این گرته بردارى, همسان انگارى نهانى دو واقعیت است که بر پایهء این باور ضمنى مى ایستد که این نظریه به کار هر جا و هر زمانى مى آید یعنى پدیده را چونان حرکت تاریخى تکاملى نمى نگرد.
هم چنان که در همه علوم چنین است شناخت این واقعیت در گرو نظریه اى است که درباره آن صورت بندى مى کنیم یعنى در پناه پرتوى که بر آن مى افکنیم. در عوض اعتبار این نظریه, یعنى صدق تصویر آن از واقعیت, به میزان توان مندى آن در نظام بخشى به این واقعیت مورد پژوهش قرار مى گیرد چه این واقعیت اجتماعى باشد چه فکرى, روحانى یا طبیعى به هر روى مراد واقعیتى است که این نظریه آن را هدف گرفته و صید آe و چیرگى بر آن را وظیفه خود مى داند. میزان توان مندى نظریه در نظام بخشى به واقعیت را نیز تجربه ثابت مى کند. به هر روى ما قوانین حرکت و پویایى واقعیت را از پیروزى خود در دگرگون سازى و چیرگى بر آن کشف مى کنیم. از این رو اگر نظریه اى پس از گذشت دورانى بلند در تجربه ثابت کرد که نمى تواند واقعیتى را که مدعى عهده دار بودن آن است سمت دهد یا دگرگون سازد خودبه خود از سوى کسانى که آن را به کار گرفته اند (چه روشن فکران و چه مجریان) رها مى شود خواه این رها کردن پس از نقد نظرى قاطعانه اى باشدکه سستى و پریشانى پیش فرض ها و انگاره هاى بنیادین آن را فرانماید و خواه به دلیل فراموشى باشد نظریه ها عقاید مقدس نیستند بل ابزارهایى عملى براى گشودن گره هاى واقعیت اند و ابزارها, آن هنگام که بازدهى ندارند یا ابزار کار آمدترى جاى آن ها را مى گیرد بى آن که تهمتى بر پیشانى آن بنشیند ارزش خود را از دست مى دهند و درگستره روش با آمدن ابزار بهتر از میدان به در مى روند.
این واقعیتى که سکولاریزم در مقام نظریه و ابزارى براى فهم مى کوشد ما را به آن راه نماید و در قالا برنامه تغییر و اصلاح مى خواهد ما را در نظام مند سازى آن و چیرگى بر آن یارى کند چیست؟ این واقعیت, کنش و فعالیت دینى نیست یعنى همان فعالیتى که مفاهیم و معیارها و ارزش ها و علوم دینى کلامى و تئولوژیک آن را نظام مند مى سازند.
هم چنین این واقعیت, فعالیت سیاسى که قوانین و منطق ویژه خود را دارد و امروزه علم سیاست و فلسفه سیاسى نامیده مى شود نیز نیست بلکه این واقعیت, خلط میان دین و سیاست است از این حیث که خلطى سترون و یکى از جلوه هاى زندگى اجتماعى ـ سیاسى قرون وسطا و یکى از منابع و عوامل فساد آن و ویرانى دولت در آن است. یکى شدن دین و سیاست در وارد ساختن معیارها و ارزش هاى دینى به عرصه فعالیت سیاسى تجلى مى کند. هم چنین در تداخل قدرت کلیسا و قدرت دولت و قربانى کردن آزادىهاى مدنى به سود چیرگى سلطهء روحانى و جنگ هاى ویران گر دینى و دینى ـ سیاسى برخاسته از آن که در طول سده هاى بلندى توان بشریت را فرسوده است جلوه مى یابد.
بر پایه این واقعیت است که سکولاریزم نظریه گسست دین ودولت را مىآورد.این گوهر سکولاریزم است.سکولاریزم این گسست را شرط نابودى استبداد وتمایز مردم بر بنیاد نزدیکى آن ها به معرفت درست دینى و رهاندن خود از خرافه و آزاد سازى روح علمى و آفرینش مى داند. این گسست که گویى بخردانه ساختن و شکوفاندن فعالیت انسانى و مدنى است, چونان نتیجهء گشایش به روى معرفت عقلى و علمى و پیراستن آن از نگرش غیب باورانهء تئولوژیک به چشم مى آید. این گسست در واقع در دو گسترهء بنیادین خلاصه مى شود:گسترهء جامعهء سیاسى که سکولاریزم در آن به نظریه اى براى از میان بردن نظام یزدان سالارى تحول مى یابد. و گستره فعالیت عقلى که هدف سکولاریزم در آن, پالایش مرده ریگ گذشته و نابودى ساختار تئولوژیک و جایگزین کردن ساختار علمى به مثابهء سرچشمه شناخت درست و یقینى است. و اما این که این نظریه در مرحله نخستین خود, هم چنان که در جامعه هاى عربى, بر جنبه وابسته به قدرت سیاسى آن تاکید و تکیه گذارده است به این دلیل است که این عقلانى گرى در گسترهء رابطهء دین و دولت در جامعه اى که قدرت دوگانه دارد سرشتى چالشى و رقابتى به خود گرفته و به مصالح مستقیم گروه هاى اجتماعى و نخبه هاى رقیب پیوند خورده است. در حالى که تحول درونى آگاهى عمومى یعنى ارزش هاى درونى معرفت جز در زمانى دراز آشکار نمى شود و انسان عادى که به تحلیل نظرى خو گرفته و آموخته نیست نمى تواند آن را پى گیرد و معناى آن را دریابد. این به معناى آن نیست که سکولاریزم که با کاوش در رابطهء دین و دولت همنشین شده و سرچشمهء خاص آفرینش سرسپردگى ها و فعالیت هاى سیاسى است, منبع آفرینش و زایش سرسپردگى هاى فکرى وابسته به آگاهى و درون نیست. شاید همین تکیه خاص بر جنبه سیاسى این جهانى گرى سکولاریزاسیون است که به نظریه سکولاریزم ویژگى کنونى اش را بخشیده و آن را, به فرجام, با اندیشه گسست میان قدرت ها و به پایان بردن قطعى نزاع میان آن ها به سود یکى از دو طرف در آمیخته است. اگر دوگانگى قدرت در جایى وجود نداشته باشد این درهم آمیختگى به سوء فهم عظیمى خواهد انجامید, هم چنین اگر این گسست به معناى جایگزین کردن ارزش هاى اجتماعى و سنت هاى فرهنگى بیگانه به جاى ارزش ها و سنت هاى جامعهء موجود فهم شود.
به هر روى, سکولاریزم که به عقل آدمى جایگاهى مى بخشد و از تناقضى سترون و بى حاصل پرده بر مى دارد به نتیجه گیرىهاى بنیادینى مى انجامد. مفاد این نتیجه ها این است که براندازى عواملى که ساختار جامعه و خرد را ویران مى کند و فروبستگى و محدودیت در ساختار سیاسى و علمى پدید مىآورد و نیز برون شد از بحرانى که مانع توسعه دولت و دستگاه علمى است و در نتیجه مجال پیشرفت تاریخى را از میان مى برد, همه این ها مقتضى استقلال هر یک طرف به گستره اى است که موضوع فعالیت کنونى آن را تشکیل مى دهد: دین امور روح و رستگارى اخروى را سامان مى دهد و سیاست امور پیکره اجتماعى و ساختار عمومى را. آن چه به رسوخ ایمان به سکولاریزم در مقام نظریه اى براى عمل در جامعهء سیاسى مدرن در جوامع غربى یارى کرد همین تشخیص بود.
پىآمدهاى مثبت راه حل هایى که به این تشخیص مربوط است در توسعهء عظیم امروزى زندگى سیاسى و مدنى نقش داشته و حتى در تکامل مفاهیم روحانى و انسانى دین هم بازتاب یافته و تاثیر نهاده است بى آن که, آن طور که متولیان دین مى هراسند, جایگاه و احترام شایستهء خود را از دست بدهد.
بدین سان سکولاریزم در آگاهى مدرن غرب به ارزشى ثابت یا به سخن دیگر به گنجینه اى معنوى بدل گردید و بدین روى سرچشمه ارزش ها و سنجش هاى دیگر به شمار مى رود هم چنان که هر بارى که موفقیت نظریه اى با آن اثبات مى شود این امر تقویت مى گردد.
این موفقیت, زمینه تاریخى پیدایش و پیشرفت دیدگاه این جهانى نو به جهان است یعنى این دیدگاه در فهم خود از جهان, تکیه کم ترى به پیش فرض هاى تئولوژیک و تفسیرهاى اسطوره اى مى کند و این تکیه هر روز کم تر و کم تر مى شود و بر پایه فاصله گرفتن فزاینده انسان مدرن از اعتماد به ساز و کارهاى سحرى و افسون گرانه براى فهم جهان و تعامل با آن و تعیین و مرز بندى مواضع خود نسبت به انسان و جهان مى ایستد.
هم چنین برپایهء فاصله گرفتن از مقتضیات این ساز و کار و از آن میان پیش داورىها و پیش فرض ها و محرمات مناقشه ناپذیر و نامدلل است. نتیجه این فاصله گیرى این شد که ارزش فعالیت فکرى و آفرینشى نوین در گستره میراث دینى و میراث غیر دینى بالا رفت و در صدر نشست و انگاره ها و معناهاى نوى براى آزادى ها و حقوق اصیل ـیعنى حقوقى که پاره ناگسستنى ماهیت یا وجود آدمى, از آن حیث که آدمى است, به شمار مى روندـ در ذهن افراد رسوخ یافت و جاىگیر شد و وابستگى به قانون ها و شریعت هاى آمرانهء دینى یا مدنى که از سوى منبعى بیرونى سرچشمه مى گیرند از میان رفت. به این ترتیب سکولاریزم از برنامه اى عملى و سیاسى به رویکردى فکرى و روانى بدل شد که به آگاهى و ذهنیت عمومى, عقلانیت و عینیت مى بخشد و آن را از دغدغه ها و تفسیرهاى سنتى از مسائل زمینى مى رهاند و دور مى کند. بر این پایه ساختارهاى اجتماعى این جهانى با ساختارهاى ذهنى عقلانى تطابق یافت و واقعیت اجتماعى و سیاسى معقول و خود آگاه شد و هستى با آگاهى تطابق یافت و دین و دنیا دست همدستى یکدیگر را فشردند. این هدف بنیادین هرجامعه اى است. هم چنان که گشایش گره هاى درهم تنیدهء میان کلیسا و دولت ابزارى براى احیاى توافق تاریخى میان خیال و واقعیت و ضمیر درونى و نظام سیاسى و اجتماعى بود. پس از این, اندیشه تئولوژیک با حاصلى واپس روانه, در چشم آگاهى این جهانى, کوششى نومیدانه و ناکام براى فهم واقعیت عملى و تجربى فرانموده شد, زیرا به همان اندازه که از بنیادهاى غیر تجربى و غیر عقلى پشتوانه مى گیرد در فهم تناقض هاى واقعیت جارى نیز ناکام مى ماند و مى کوشد براى پرده پوشى بر عیب ناکامى, آن را از نظر احساس والایش دهد و با جهانى دیگر و ارزش هاى دیگر و جلوه هایى دیگر جایگزین کند. آگاهى سنتى چون سیماچه اى بر واقعیت و گریز از آن و بى اعتنا به قوانین آن به چشم مىآید در حالى که بیشتر باید گشایندهء رازها و کلید معماهاى آن باشد. درست همان طور که قدرت روحانى یا دینى چنین به نظر مىآید که گویى مى خواهد روح را به جاى جسم بنشاند و فقر زمینى آدمیان را با بشارت به بهشت آسمانى پاداش دهد.
از این رو سکولاریزم افزون بر ارزش هاى عقلانیت و علمى بودن به ارزش هاى آزادى انتقادى و یکسو نهادن مقدسات و محرمات و هر چه ممکن است برخرد و ذهن و ضمیر زنجیر و بندىبزند پیوند مى خورد. عقلانى کردن آگاهى بیش از آن که به معناى زدودن وجه جادویى و رمزى و تخیلى از آن و قدس پیرایى و تهى کردن آن از ارزش هاى مقدس باشد, به معناى دگرگون ساختن چارچوب کلى و مرجعیت نمادین این آگاهى و رشد شیوهء نوى از رهیافت به واقعیت مادى و دگرگونى اساسى در گونه احساس قدسى و حتى در مفهوم قداست و حرمت است. جان سخن آن که نظریهء سکولاریزم به دو معنا طرح شده است: یکى به معناى اجرایى و سیاسى که روابط دولت و دین را عموما سامان مى دهد و درون مایهء راستین آن, قدس پیرایى از کنش و فعالیت دولت و حاکمان و تابع ساختن آن ها در برابر مناقشهء عقلى و مسئولیت و حساب رسى بشرى است. این معنا از نظر تاریخى انجام گرفته و در مقام یک مشکله در جهان پایان یافته است اگر چه در پاره اى کشورها روندى رو به پس دارد. معناى دوم آن فلسفى است و به معناى مدیریت سرمایه فکرى و سامان دهى روابط درون عقلى میان منابع ارزش ها و نمادهاى گوناگون کهن و مدرن, دینى و علمى, روحانى و مادى و زمینى و آسمانى است. رشد و توسعهء سکولاریزم به این معنا هیچ برنامه عملى اى ندارد, زیرا ثمرهء طبیعى و خود به خود تکامل تمدن است تمدن و صعود میزان کاربرد خرد و تراکم معرفت و شدت یابى گرایش ها و احساس هاى دنیوى و مادى که همراه آن است. این معنا با پیمان نامه اى رسمى تحقق نمى یابد بلکه هم رکاب رشد تمدن و غلبهء جامعهء کنونى بر تناقض هاى روانى و مادى درونى خود است. مى توان گفت سکولاریزم در هر دو حالت به سوى بیان شیوه اى عقلانیت پیش مى رود که پویایى زندگى نوین و تاثیر و رویکرد و خویشتن ژرف آن را باز مى تاباند یعنى همان عقلانیت سیاست و سامان یابى جمعى و عقلانیت آگاهى و سامان یابى زندگى فردى. سکولاریزم باز نمود گسترش کاربرد خرد و ملکه هاى دیگر انسانى در ترجمه پیام نخستین است. هیچ عقل یا عقلانیتى هنوز وجود پیدا نکرده که بتواند از رسالت و پیام الهامى دینى و اخلاقى نخستین بگسلد. عقلانیت بیش از آن که نقیض الهام باشد تجسم زمینى و تاریخى آن است. در هر دو معنا سکولاریزم هیچ پیوندى با فرقه گرایى ندارد یعنى مدیریت و ادارهء روابط در جامعه چند فرقه اى مانند آن چه در کشورهاى شرقى مى بینیم. به معناى سیاسى هدف سکولاریزم, رهاندن دولت, و سیاست از چنگ چیرگى کلیساست بى آن که حتى این, به ضرورت, به معناى برابرى ادیان باشد. گواه این مطلب یهود آزارىاى که تا سده بیستم در اروپاى سکولار تداوم یافت و این که هنوز پذیرش حق گسترش و رسوخ مشروع و طبیعى اسلام در این قاره موضوع چالشى سخت و فراگیر است. بالاتر از این حتى به معناى برابرى افراد و شهروندان نیز نیست, زیرا زن تنها پس از جنگ جهانى دوم توانست به پاره اى از حقوق خود در غرب دست یابد و هنوز در جریان انقلاب فرانسه این بحث زنده بود که آیا زن انسان است و اصل اعلامیهء حقوق بشر و شهروند بر او جارى مى شود یا نه و پس از آن که او را انسان دانستند حقوق او را به رسمیت شناختند. فراتر از این, سکولاریزم, بر خلاف آن چه امروز ادعا مى کند, به خودى خود سرچشمهء ارزش ها نیست و هیچ گاه نمى خواهد ارزش هاى انسانى و برابرى میان آدمیان را رسوخ دهد. سکولاریست ها در استعمار ملت هاى مستعمره و بازرگانى بنده و دزدى سرمایه ها و منابع ملت هاى دیگر هیچ شر و زشتى نمى دیدند و اصلاح پروتستانتى, نه تنها آمریکاییان را از نسل کشى هندیان باز نداشت که حتى یکى از عوامل مهم این نسل کشى که به جنگ علیه هندیان امریکا صبغه اى مقدس مى بخشید این بود که نسل کشى گوییا خدمتى به مسیح و مسیحیت به شمار مى رفت. اگر چه موفقیت این نظریه در ریشه کن کردن مشکلهء دوگانگى قدرت در غرب مسیحى در دهه هاى گذشته اعتبار بسیارى به آن بخشیده و آن را به دموکراسى, تسامح و کثرت گرایى فکرى و دینى پیوند داده است با این همه بازگشت ارزش هاى دینى براى اشغال هرچه بیش تر جایگاه ها در بسیارى از جوامع بشرى و از آن میان جوامع اروپایى و ظهور گرایش هاى اسلامى در جوامع عربى شمار بسیارى از پرسش ها را دربارهء ارزش تاریخى و جهانى مفاهیم مورد اتکاى سکولاریزم و مسئله آفرینى نهفته در وراى آن برانگیخته است. افزایش همکنشى میان دین و سیاست و ظهور نیاز به اخلاقى تر کردن فعالیت سیاسى انتقادهاى بسیارى را سبب شده که به مشکلات نوین برخاسته از گسست کامل دین و دولت در گستره زندگى فرهنگى و روحانى اشاره مى کنند. به راستى گوهر سکولاریزم در مقام واقعیتى تاریخى ـ تمدنى عام چیست و نظریه علمى سکولاریزم در مقام نظریه اى قابل تطبیق موفقیت آمیز بر همه جامعه ها و در هر شرایط, چه ارزشى دارد؟
آموزه سکولاریزم: آزاد سارى دولت
نظریه سکولاریزم درساختاراندیشه دینى مسیحى نخستین ریشه دارد.این ساختار برپایه تمایزباریک وکامل میان دوقلمروى که اختلاف وتعارض تام دارندمى ایستاد:قلمرو خدا وروح وقلمرو دنیا و جسم. سخن پر آوازه اى که بر وانهادن هرچه براى قیصراست به قیصر و هر چه براى خداست به خدا تصریح مى کند درست به همین نکته اشاره دارد. با این همه این ساختار فکرى نخستین, خود, تاریخ اجتماعى ـ سیاسى اى را که اندیشهء سکولاریزم در دل آن پدید آمد نیافرید. چه بسا ریشه هاى حقیقى پیدایش گرایش هاى سکولاریستى در دگردیسى خود دولت در جوامع غربى نهفته باشد, چرا که سلطه مطلق کلیسا در دو گستره این جهانى و روحانى, به رغم تمایز مطلقى که میان آن دو هست, دولت را از هر پایگاه مستقل محروم ساخت و زایش دولت را به ستیز قطعى با قدرت فراگیر کلیسا پیوند داد. این ستیز دو شکل بنیادین به خود گرفت: مبارزه براى دستیابى به جایگاه ویژه براى خود یعنى براى این که گستره سیاسى متمایرى از گسترهء دین براى خود معین سازد. دوم این که براى خود پایگاه مستقلى براى مشروعیت بیافریند که از بن با مشروعیت قدرتى که ساختار دینى پدید مى آورد و از آن بهره مى گیرد اختلاف داشته باشد. به این ترتیب پیدایش دولت مرکرى در واقع به معناى موفقیت در انحصار حق اعمال خشونت و زور و گرفتن حق تشکیل میلیشیا و ارتش چریکى از کلیسا و ساختارهاى فئودالیستى مربوط به آن است. هم چنان که به معناى موفقیت در تشکیل قدرتى حقوقى و قانونى مستقل از تشریع ها, و قانون گذارى هاى دینى و در پیوند مستقیم با دولت است. این چیرى است که از سده سیزدهم با چالش لوئى نهم براى تثبیت اقتدار پادشاهى در برابر قدرت هاى فئودالیستى و با آن چه که حقوق دان هاى فرانسوى به پیش گامى بومنوار انجام دادند تحقق یافت. کلیسایى که ـ از دوران هجوم بربرى ژرمنى که امپراتورى غرب اروپا را نابود ساخت ـ کانون اقتدار و مرجعیت در سامان دهى اجتماعى بود و تا سدهء شانزدهم نخستین پایگاه قدرت اجتماعى به شمار مى رفت, جامعه را تابع نظام دقیق و قاطعانه اى از ارزش ها ساخته بود که از لحاظ نظرى مصالح زمینى و دنیوى را انکار مى کرد و جسم را فرو مى نهاد و روح را مى ستود و همهء قدرت مطلق و انحصارى خود را روى دوش آن بنا مى کرد. این اقتدار که کلیسا به نام آخرت و قربانى آن را به کار گرفت چنان ظاهر شد که گویى مانع نیرومندى در راه زندگى و شکوفایى و جلوه نمایى آن است. با فروپاشى فئودالیسم غربى و رویکرد فزاینده به قوت بخشیدن و استوار کردن موقعیت ایالت ها و کشورهاى اروپایى و در نتیجه زوال اثر ویران گر تهاجم بربرى یا جذب و هضم شوک تاریخى آن, نظریهء سیاسى دوباره چونان مناره اى براى فعالیت و دولت نوین برخاسته از توده انبوه جامعه کهن ـکه به عصبیت هاى دینى و فئودالیستى بى شمارى تکه تکه و پراکنده شده بود ـ سربرآورد. این دولت و نظریه سیاسى مدرن, ناسیونالیسم, که همواره در پیدایش و تکامل همپاى آن بود در طول سده هاى بسیار رویاروى ادعاى پاپ ها دربارهء اقتدار و حکومت, یعنى این ادعا که مسیحیت دین و دولت و ضد دولت است, سر بر کشید.
از این تجربه او به موضعى قطعى و خشن نسبت به خواست هاى سیاسى ساختار دینى رسید موضعى سکولاریستى که هنوز خود را در رقابت و بل در چالش همیشگى میان ارزش هاى اندیشه سیاسى مدنى یا عرفى و ارزش هاى اندیشه سیاسى دینى مى بیند ارزش هایى که بر اولویت و تقدم کاربرد عقل و توجه به بدن یعنى به دنیا تاکید مى کند و ارزش هایى که بر اولویت روح و دلبستگى به آسمان و نفى جسم و محرومیت نفس آدمى تکیه مى گذارند و خلاصه ارزش هایى که از تعلق به جهان و ملکوت آسمان و کوشش به سوى آن مایه مى گیرند و ارزش هایى که به ملکوت زمین و زندگى دنیا وابسته اند. بدین سان گسست تاریخى میان آگاهى دینى و دنیوى چونان بازتاب گسست اصلى میان روح و جسم پدید آمد. همان طور که کلیسا در طول قرون وسطا از راه تاکید بر تقدم ارزش هاى دینى و روحانى, سلطه و قدرت مطلق خود را بر انسان و جامعه فرو مى افکند و اعمال مى کرد دولت مدرن در مقام شیوهء نوى براى سامان دهى جامعه, قدرت سیاسى خود را بر پایه تقدم و اولویت علم و جسم اعمال مى کند. برنامه تاریخى آن براى از میان بردن قطعى سلطه اجتماعى و سیاسى کلیسا نیز آزاد سارى عقل و جسم هر دو و بالابردن مقام وارزش و اهمیت آن ها بود. این ژرفاى تاریخى و تجربى سکولاریزم در مقام یک نظریه و ارزشى مثبت است. روشن است که اصل در این تناقض یا چالشى که موجب شد سکولاریزم ـ بسان نظریه اى که به تشکیل دولت مدرن مى انجامدـ پدید آید نه وجود دین یا کلیسا و حتى ساختار دینى بود و نه ارزش هاى فکرى مایه گرفته از دین ولى سلطه و چیرگى کلیسا و پاپ ها بر امور دولت وسیاست و محروم ساختن جامعه, از سوى آن ها, از بنیادگذارى سیاستى براى خود ـ یعنى تشکیل دولتى که ابزار اساسى تجمع عمومى تمدنى و تاریخى باشدـ ریشهء تناقضى بود که سکولاریزم را پدید آورد. ولى این رابطه پرتنش و خشن میان دین و دولت چیرى نیست که در همه جوامع بشرى روى داده باشد و حتى به این شدت هم تنها در دورهء محدودى از تاریخ اروپا و آن هم تنها در اروپا رخ داده است. رابطهء بودیسم و آیین کنفوسیوس و دولت در آسیا و اسلام و دولت عربى و نیز امروزه رابطه میان مسیحیت و دولت در اروپا و آمریکا همواره رابطه هم آهنگى و تفاهم همیشگى و کلى بوده است, چرا که تناقض میان ارزش هاى دین و ارزش هاى جامعه جز در حالات نادر و خاص نمى تواند به وجود آید: آن هنگام که دین با حمله و هجوم تحمیل شود یا جامعه از اندیشه دینى کهن برگذشته باشد و ساختار دینى نوى سامان داده باشد. در حالت دوم این مشکله جز در دوران انتقال طرح نمى شود, زیرا دین باز مى گردد و به همان اندازه که ارزش هاى جامعه در سطوح گوناگون با وجود آن توافق دارند با دولت همدست و متحد مى گردد. به باور ما عامل بحرانى که در اروپاى غربى در قرون وسطا پدید آمد فروپاشى دولت و سنت هاى تاریخى آن به سبب نیروى تهاجم بربرى و ویرانگرى تمدن غربى از سوى آن بود. پس از فروپاشى دولت عباسى و اوج گیرى هجوم وحشیانهء مغول و تاتار و جنگ صلیبى از آغاز دومین هزاره میلادى نزدیک بود جامعه اسلامى نیز در مشکله اى همانند جامعه غربى دچار آید. دولت مرکرى از هم گسست و ایالت هاى شبه فئودالى به ویژه در مغرب عربى که بر روى ویرانه هاى شهرهاى گوناگون بنا مى شدند افزایش یافت و بر حسب منطق سلطه اقتدار طلبانه, این جا و آن جا, گسترش پیدا کرد. ولى این ایالت ها براى تثبیت مشروعیت خود ناگزیر به رویارویى با قدرت پاپ ها و نفى حق آن ها در قدرت نشدند, بل به عکس, دینى واحد بر مى گزیدند و خود را نمایندگان آن مى انگاشتند. چالش حقیقى و همیشگى میان دولت هایى بود که همه مدعى اسلام بودند نه میان دولت اسلام و دولت عرف. همه آن چه دوران بحران عظیم سیاسى به دست داد خلق جوى دینى و عمومى بود که بر زندگى سیاسى و اجتماعى عموما خیمه مى افکند و از سرشت قرون وسطایى آن پرده بر مى داشت. با این همه دیرى نگذشت که بازایش دولت مرکرى نیرومند, دولت عثمانى در آسیاى صغیر و غربى و بیش تر کشورهاى شمال آفریقا و دولت صفوى در ایران و پاره اى کشورهاى آسیاى میانه و دولت مغلیه در هندوستان, دولت به جایگاه و قدرت عظیم خود بازگشت و گونه کلاسیک رابطه میان دین و دولت دوباره گوهره خود را در استوار کردن سلطه چیرگى دولت در نظام اجتماعى و به تابعیت در آوردن ساختار دینى نشان داد و بازیافت. در برابر این چیرگى ـ که دین را از بناى هرگونه قدرت مرکرى محروم ساخته بود و آن را منطقه آزادى براى پدید آیى فئودالیته ها و ایالت هاى روحانى خاصى که به جامه شمار بسیارى از طریقت هاى صوفیه و مذاهب و مکاتب در آمده بودند, قرار داده بود ـ سرکشى عالمان تنها باز مانده اى از دوران نخستین استوارى پایه هاى دولت اموى به شمار مى رفت. پس از این گونه اى برابرى و تفاهم قایم بر احترام به آزادى عالمان و اجتهاد آنان و حرمت زاویه ها و مساجد آنان تحقق یافت و در عوض عالمان از دخالت مستقیم در امور حاکم و حکومت برکنار ماندند بى آن که این مانع حق آن ها در متهم ساختن پاره اى سلاطین یا حاکمان جور به ظلم و ستم و تحریک علیه آن ها و بارى کردن نقش خاص خود در نظام سیاسى شود نقشى که به نقش روشن فکران در نظام مدرن نزدیک و مانند است. به واقع این ناهمسارى براى دوره کوتاهى به طول انجامید و به میانجى احیاگران و پیشروان احیا و اعتراض هاى عمومى به رهبرى آن ها خود را نشان مى داد. با این همه, ساختار اسلامى هرگز موفق نشد قطب مخالف و تهدید کننده اى براى قدرت دولت ایجاد کند. کام یابى دولت مرکرى در نگاهداشت کانون نخست خود در جوامع عربى ـ اسلامى موجب شد که هیچ گاه براى استوار کردن موقعیت خود به ساختن جایگاهى مستقل از دین در اعمال زور اجتماعى (جایگاه سیاسى) یا در دستیابى به مشروعیت (قانون) احساس نیاز نکند. نخستین سبب این امر تداوم سنت هاى دولت امپراتورى کهن بود که هنوز در سطح تشکیل ارتش مرکرى حضور داشت و حتى به مقتضاى نیاز فتوحات این ارتش به گونه اى سامان مند گسترش یافته بود. دومین سبب چیرى جز موفقیت دولت مرکرى در تملک شریعت دینى در مقام قانون دولت نبود. به این ترتیب به جاى آن که به ایجاد ساختارى موارى که با آن به نام دین بر سر مشروعیت فعالیت قدرت رقابت کند مجال دهد از خود مشروعیت دینى سپر نگهدارنده اى ساخت در برابر نیروهاى تشتت طلب یا عصبیت هاى جمعى دست پایین قبیله اى یا قومى یا مذهبى یا طریقتى یا اقتدارگرا. حتى فراتر از این, دولت موفق شد ساختار و هیئتى دینى را یکسره در پیوند با خود بازسارى کند آن چنان که ا ز سرسپردگى آن مطمئن باشد و آن را در راه وظیفه اى که بىآن ساختار نمى تواند به انجام برساند به کارگیرد یعنى در راه ایجاد چارچوب قوهء قضائیه و قوهء مقننه. به این ترتیب افتا را نهادى رسمى و حکومتى و در خدمت دولت ساخت و به گونه اى شد که قاضیان را از میان نزدیک ترین و مقرب ترین کسان به آن نهاد انتخاب مى کرد. واقعیت تجربهء تاریخى عربى اسلامى این است که ساختار دینى همواره میان اصحاب طریقه هاى صوفیه ـ که نسبت به سیاست دنیوى بى رغبت و بى پیوندند ـ و اصحاب علوم شرعیه و علما و فقها پخش شده و انقسام یافته است همین عالمان و فقیهان هم دو گونه بوده اند: برخى که یار و مرید و مطیع مطلق دولت بوده اند و برخى دیگر که همواره دهان آکنده از اعتراض و ناخرسندى نسبت به دولت داشته اند. هنگامى که دولت جدید روى در ظهور نهاد چه در استانبول و چه در قاهره یا بغداد, سلاطین و حاکمان جدید و مصلحان هیچ یک نه با قدرت دین برخورد کردند نه با کلیسا, و مانند اروپا ناگزیر نشدند با سپاهیان پاپ نبردى نظامى آغاز کنند و آن ها را شکست خورده و سرافکنده سرکوب سازند تا به پیمان صلح و آشتى سکولاریزم تن در دهند. آن چه آن ها با آن تصادم کردند نهاد دولتى کهن بود: گارد سلطان عثمانى که سر به نظام جدید فرود نمىآوردند و آن را نمى پذیرفتند و نخبگان ممالیک مصر که جامعه را دچار خفقان کرده بودند و خود یکسره به طبقه ـ دولت تحول یافته بودند. از این رو هیچ نیارى به سکولاریزم در مقام نظریه رهایى دولت از قدرت کلیسا و به استقلال شئون دینى از امور سیاسى, درون منظومه ارزش هاى اجتماعى و فکرى نیفتاد. با این همه آن چه پدید آمد احیاى سیاسى دین بود دین به مثابه چارچوبى براى ترمیم دوباره دولت قانونى و قدرت سیاسى مدنى و تامین مشروعیت و رویارویى با قدرت فردى و تسلط سیاسى و انحطاط. با این همه, این آشتى تاریخى میان دین و دولت در جوامع عربى اسلامى به رغم همراهى عمیق خود با قدرت سیاسى, پس از ظهور دولت جدید و گرایش آن به چیرگى فراگیر و کامل بر جامعه و دین نتوانست دیرى بپاید و به تناسب سطح و درجه آرمان ها و خواست هاى این دولت نوپدید رو به زوال نهاد. حتى یکى از شرایط پیدایش این دولت, گسست از آشتى سنتى و طرد دین از گستره هاى گوناگون زندگى اجتماعى و سیاسى بود. از این طرد قاطع و چیرگى مطلق دولت دو پدیده جوشید و ظهور کرد: یکى تمایرى که در جامعه دینى میان گرایش هاى ایمانى و عبادى و گرایش هاى سیاسى و فعالیت ها و وابستگى هاى سیاسى ایجاد شد یعنى دینى که از دولت کنار گذاشته شده بود به حزب بدل شد و در چارچوب مقوله هاى حاکم و بنا به زبان رایج در دولت ملى نوین این کار انجام گرفت. دوم آن که دولت به پایگاه قدرت حزب گرایى بدل شد که از دین در حکومت, استفاده اى ابزارى مى کند ابزارى براى ایجاد مشروعیت و تاوانى براى غیاب سیاست به معناى دقیق کلمه. به این معنا چیرگى مطلق دولت در مقام نهادى خاص موجب شد پدیدهء گرایش دین یا حزب دینى به چیرگى بر دولت بروز کند تا تعبیرى باشد از آرزوى احیاى مقام و اعتبار عمومى آن. زوال این آشتى که پیش تر جریان داشت و با افول و زوال فزایندهء سیاسى و معنوى و اخلاقى دولت همراه بود موجب کشف دوبارهء سیاست دینى و اهمیت و اعتباریابى مجدد آن شد. به واقع در هر دورانى که سیاست, نظام ویژه و چارچوب آفرینش و کنش و فعالیت مستقل خود را از دست بدهد بنیان عقیدتى دینى تاسیس این سیاست را بر عهده مى گیرد و از آن جا که نیاز ضرورى سیر جامعه است آن را تحقق مى بخشد. به همین خاطر است که فتواى معتبر بودن و مهم بودن امامت در فقه کلاسیک اسلامى از لوازم عقاید دینى انگاشته مى شده است. با وجود این, تاسیس سیاست در فضاى دینى الگوى یکسره متفاوتى از الگوى سیطره پاپ ها بر دولت و سیاست در جوامع مسیحى به دست مى دهد. ریشه اختلاف درست در این است که این تاسیس همواره به جامعه مدنى پیوند دارد و به همین دلیل همواره به ارتباط با چالش اجتماعى گرایش مى یابد در حالى که الگوى پاپى از آن جا که دینى کردن سیاست و وصایت بر آن است به مثابهء الغاى جامعه و اراده آن است. به هر میزان که سیاسى کردن دین و به خدمت چالش قدرت در آمدن آن موجب نوسارى همین قدرت مى شود, هم چنین سرچشمه همیشگى بى ثباتى آن نیز مى گردد و در نتیجه دولت را باز مى دارد از این که به نهادى ثابت و عینى و مستقل از قدرت حاکم بدل شود و تراکم سنت ها و رسوم قانونى و ادارى در دولت را محدود مى کند. به این دلیل زمینه هاى مهار قدرت را از میان مى برد و راه را براى رشد قدرت استبدادى مى گشاید یا این که خود استبداد را یکى از سازه هاى قدرت و در پاره اى وقت ها مانعى در برابر شورش مردم یا هرج و مرج فراگیر مى سازد. القصه, این که امر مسئله وار سکولاریزم پیش ترها در اندیشهء عربى واسلامى طرح نشده بود, به این خاطر است که اسلام خود از همان هنگام که رسالت محمدى را مهر پایانى بر سلسله نبوت در جهان قرار داد و از آن هنگام تا روز رستخیز نقش یگانه اى در راهبرى و مدیریت جامعه به عقل بخشید, به دست خود جایگاه و موقعیت مدنى را بنیاد نهاد و بر آن تاکید کرد و براى آن شریعت گذارد. مهم این است که پایان یافتن رسالت به این معناست که مومنان دیگر پیوند و رشته اتصال مستقیمى با خداوند ندارند و حتى در آن چه که به تفسیر قرآن مربوط است آدمى جز عقل پناهگاه دیگرى نمى یابد و مراد از اجتهاد هم همین است. این همان چیرى است که مسلمانان نخستین ـ که اصل تامل عقلانى و اندیشیدن بشرى در معانى قرآن را بنیاد نهادند ـ مى فهمیدند و بدین روى بود که هیچ یک از آن ها مدعى وحى یا الهام ربانى نشد و اندیشه هاى خود را چیرى بیش از اجتهاد و کوشش فردى و انسانى ندانست و نیانگاشت. این متاخران هستند که گاه در مقدس انگاشتن این یا آن مذهب مبالغه مى کنند. این ویژگى ذاتى مدنى یا سکولار بودن براى اندیشه اسلامى است که موجب ریشه دواندن آن در جامعه شده و آن را به شدت با آن چه امروزه جامعه مدنى مى خوانیم گره زده و یکى کرده است. یکى از عواملى که در این میان سهم داشته تهى بودن آن از کلیسا بوده است یعنى غیاب اندیشهء ساختار یا قدرتى معصوم از میان کشیشان و روحانیان و گشودگى آزادانه باب اجتهاد در برابر هرکس که بدان وابسته و منسوب است. نبود چنین قدرت دینى رسمى در اسلام ـ یعنى قدرتى که باملکه غیر مشترک با همه مردم ارتباط دارد ـ تنها عاملى است که کاهش یافتن اعتبار و مشروعیت تاریخى قدرت زمینى را غیر ممکن ساخته است. دلیل این امر آن بوده که هر بار که عالمان زیر بار قدرتى مى زیسته اند و آن قدرت آن ها را مجبور مى کرد که اعمال آن را توجیه کنند از یک سو مردم دین دار تحریک مى شدند که از آن ها ابراز تنفر کنند و از سوى دیگر از راه روش ها یا جنبش هاى مردمى, همدستى و یگانگى هر چه بیش تر اسلام و تودهء مردمى را علیه قدرت و اسلام رسمى ژرف تر و استوارتر سازند. با آن که این وضعیت مرجعیت یگانه را از اسلام مى گرفت و در نتیجه گرایش شبه دائمى به تفرق و تعدد مذهبى را مىآفرید, در عین حال براى اسلام نیرویى را تضمین مى کرد که بتواند خود را با اوضاع و شرایط متغیر سازگار کند و در برخورد با دگرگونى هاى بسیار و گوناگون اجتماعى و سیاسى انعطاف پذیرى بى پایانى به دست آورد و این شاخه شاخه ها را در دل خود جذب و (گوارده) کند و نتایج آن را بیرون کشد و به کثرتى یا کثرت گرایى اى سودمند و بارور بدل سازد و زمینه اى مقبول براى مکالمه و مناقشه فراهم آورد هم چنان که در کثرت مکاتب و مذاهب فقهى و کلامى کار بدین سان بود. غیاب سلطه دینى در اسلام به این معنا بوده و هست که هیچ قدرت زمینى امکان نمى یابد و نمى تواند آن را براى همیشه و به طور مشروع به چنگ آورد و تملک نهایى آن براى هیچ کس ممکن نیست. به این ترتیب به همان اندازه که اسلام در گذر تاریخ سرچشمه ارزش هاى نظام و سیاست مدنى رسمى گردیده به همان میزان نیز مایه الهام مقاومت هاى ملى و میهنى پیاپى بوده است. قدرت این عقیده در جذب و فراگیرى ارزش هاى نظام و ارزش هاى مقاومت و انقلاب با هم است که استمرار آن را تامین و تضمین مى کند و در عین حال زمینه هاى نوسارى نظام و تداوم آن را نیز فراهم مى چیند. این ویژگى که سرنوشت اسلام ـ در مقام دین و کانون پیوستگى جمعى ـ را تاثیر ناپذیر از سوء استفاده هاى هواداران سیاسى اش قرار مى دهد و او را بر احیاى خود و بازجست اعتبار اجتماعى خود توانمند مى سازد, از این عامل بر مى خیزد. تا زمانى که اسلام مى تواند مایه الهام گروه هاى بسیار ـ با وضعیت ها و مصالح گوناگونى که دارند ـ شود فساد و تباهى کسى که خود را بدان منسوب مى کند هرگز نمى تواند در تصویرى که مومن خود براى خود از آن نقش مى زند تاثیرى برجا نهد و در عوض کسانى را که اهمیت استناد و تکیه به عقیده اى یگانه و جامع در مقاومت در برابر ستم و تجاوز خارجى را درک مى کنند بر مى انگیزد که آن را اصلاح کنند و براى دستیابى به آن و تملک دوبارهء آن بکوشند. هم چنین این نکته مى تواند نیروى عظیم اسلام را در بسیج گرى ـ که هنوز به رغم گذشت زمان, اسلام توانسته آن را در همه جوامع منسوب به خود حفظ کند ـ تفسیر نماید. این قدرت همیشگى در فرا گذاشتن از امر غیر متعالى و تاریخى و زیسته شده, درست در قلمرو آزادى و اجتهاد و نبود قدرت پاپى در اسلام و خلاصه در گشودگى عمومى آن به روى همه طبقه ها و جذب و فراگیرى عقل و دست آوردهاى متغیر آن نهفته است. این چیرى است که براى اسلام شخصیتى یگانه مىآفریند شخصیتى که موجب مى شود تاریخ نگاران بارها و بارها از روح اسلام سخن بگویند و روح به نظر من زندگى و زایندگى درونى ژرفا ژرفى است که امکان بیکران نوشوندگى را در دل نهان دارد و مى تواند الگوهاى تاریخى را با بازگشت دادن به نفس اول مبادى و اصول پخش و پراکنده کند: یعنى نوشوندگى در ضمن تداوم و زایندگى مستمر ساختارهاى نوى که از تاکید و اثبات دوباره این بنیادها و ارزش ها برخاسته اند. این توانایى در مقاومت در برابر قدرت و دولت و زمان و به مخاطره افتادن تاریخى, عنصرى اساسى را در تشکیل روح مدنى جامعه و فعال کردن احساس مسئولیت متقابل و تحقق تراکم فرهنگى ضرورى براى ایجاد تمدن مى سازد. چه بسا سبب سوء فهمى که در جوامع عربى گرد سکولاریزم تنیده شده, هم در میان موافقان و هم در میان مخالفان آن, و آن را موضعى دینى یا دین دشمن قرار داده به نظر من در سعى براى تطبیق الگوى سنتى سکولاریسم بر جوامع عربى اسلامى بى توجه به اختلاف عظیمى که در ماهیت و شیوهء توزیع قدرت اجتماعى وسیاسى و عقیدتى میان دو جامعه, نهفته است. اسلام با نفى و ابطال مفهوم سلطه دینى مشروع و انحصارى و رسمى شده ـ که همان سلطه اى است که جز با مفهوم عصمت و استمرار ولایت روحانى تحقق نمى یابدـ گستره اصلى آن چه را که مى توان سلطه کلیسا نامید یعنى سلطهء مطلق بر روح یا بر تکوین ضمیر و درون, از میان برد. بدین روست که این واژه, سلطنت روحانى و سلطه روحانى, نه به شکل و نه به مضمون در اندیشه اسلامى یافت نمى شود. تنها خداست که بر روح سلطنت دارد یعنى مراقب مردم که قلمرو دینى است و نیات آنان را مى شناسد و با خطاى آنان مواجه مى شود و خود بى میانجى آن ها را ارشاد مى کند. سلطه روحانى, درست به این معناست که مومن نمى تواند در راه مورد رضایت خداوند یا در راه خدا بى راهنمایى بیرونى که با تلقین مستقیم الهى معرفت را تلقى و اخذ مى کند راه خود را بیابد و این راهنما کسى جز کلیسا نیست یگانه شناساى امور الهى که در آموزه هاى مسیح و روح آن تجسم یافته است. این سلطه و سلطان باید در همه شئون دین و عقیده مرجع باشد وگرنه ایمان مومنان نقص مى پذیرد. سلطان روحانى که در میان مسلمانان غایب است هیچ ربطى به قدرت عالم روحانى مسلمان ندارد. این قدرت چیرى نیست جز سلطه جهان معنوى که از نظر فقهى مومن را اگر چه ارشاد و هدایت مى کند ولى از نظر دینى هیچ الزام و اجبارى براى او ندارد. ولى سلطنت روحانى ولایتى رسمى است از نوع وصایت سیاسى پدر سالارىPatriarchy) ) لاتینى و از نوع سالارى و سلطه پدرى و اعمال قدرت مرد خانواده بر خانواده و فرزندان خود. به واقع کلیسا همین واژه هاى رایج در قلمرو خانواده پدر سالار را, پدر و فرزند, به کار مى برد. کسى که در سن یا طبیعت خود نقص و قصور دارد ناگزیر باید وصى اى داشته باشد تا عمل و ایمان او درست باشد و این وصایت با اذن و اجازه وصى به عمل پیوند دارد. بدون این رخصت هیچ ضمان یا کفالتى براى صحت اعمال دینى و مدنى فرد نیست و ایمان او هیچ ارزشى ندارد. این چیرى است که بر حریم یا حرمان کلیسایى معناى ویژه و نیرومندى مى پوشاند. زیرا اخراج مومن از کلیسا در این حال به معناى اخراج او از دین و تکفیر اوست, زیرا او به تنهایى نمى تواند مومن باشد. او بى این میانجى ناگزیر همواره محکوم به تباهى و گمراهى و نابودى است. در برابر این, اسلام بنده را مسئول مستقیم و بى میانجى ایمان و اعمال ایمانى و رفتار او در برابر خداوندگار خود مى شناسد و اگر او در عمل خود با دانایى مشورت کند, این هیچ به معناى واگذار کردن مسئولیت به فرد دیگر نیست. آن چه آوردیم بدین معنا نیست که درجوامع اسلامى کوشش هایى براى پدید آوردن سلطه روحانى انجام نگرفته است. ولى با این وجود گرایش هایى از این دست به زودى ناکام شد و دلیل ناکامى آن ها نیز نیرومندى شوکت سلطنت و سلطهء سیاسى و دست یابى نیرومندانهء آن ها به جایگاه هاى اجتماعى و فکرى گوناگون, از آغاز دوران اموى به این سو, بود. بدین ترتیب حتى اگر سیاست منبعى دینى مى یافت که جایگاه شریعت در نظام تعامل و داد و ستد اجتماعى به رسمیت شناخته مى شد, سلطه و قدرت وجه غالا دولت بود. بدین سان بود که نیاز به رعایت و نظارت علم و عالمان دینى مى افتاد و آنان براى خلافت صورى چونان منبعى براى مشروعیت به شمار مى رفتند نه به مثابهء مرجع تصمیم گیرىهاى قطعى و سرچشمهء قدرت حاکم. دین سرچشمه نگرش سیاسى و سامان دهى اجتماعى ماند و دین بود که صالح و طالح را در آن باز مى نمود و تبیین مى کرد و معیار و مرشد آن بود. ولى انجام امورى که مربوط به مدیریت دولت و قوهء مجریه بود به هیچ روى در دست دین مردان نمى افتاد. عالم و رجل دینى اگر چه در سطح نظریه فقهى خود را مجرى مى دانست ولى در عمل سلطان را در اعمال قدرت مدنى به رسمیت مى شناخت.
پارسایى و پرهیزکارى شرط کافى امامت نبود, حتى گاه براى ولایتى که از راه چیرگى به دست مى آید شرط لازمى نیز نبود تمایز میان سلطان و خلیفه به این لحاظ بود که این تحول و تکامل در ماهیت قدرت و غلبهء روح استیلا و چیرگى و غیاب ویژگى دینى از آن را باز نماید. سلطان از قدرت حکومتى خود که تجزیه ناپذیر است ـ با قدرتى که قدرتى فوق آن نیست تعریف مى شود ـ فرا مى گذارد و به قدرتى مى رسد که هر کس که صاحب ولایتى است در آن اعمال نفوذ مى کند و سهمى دارد هر کس که بر بخشى از سرمایهء تمدنى اجتماعى, علمى, سیاسى, اقتصادى یا ادارى چیره است. کثرت و تعدد این قدرت حکومتى, یعنى سلطان, موجب مى شود که در غرب مسیحى باب چالش میان دولت و کلیسا گشوده شود, چالشى که در واقع با یکى شدن قدرت ـبراساس توزیع صلاحیت ها میان دو قدرت دینى و مدنى ـفرجام یافت و در واقع در فعالیت و کنش قدرت دینى تابع قدرت مدنى شد. از این سلطه مى توان با واژه اى که سید قطب با وام از ابوالاعلى مودودى وارد ساخت و رواج داد تعبیر کرد, حاکمیت. نظریه حاکمیت الهى احیاى حقیقى و ساده, یعنى دقیق مفهوم مسیحى کلیسایى گذشتهء سلطه سلطان است, زیرا مفهوم سلطه نشان دهندهء در مقام نخست یا یگانه بودن رابطهء دینى در جامعه براى احاطه بر کنش و فعالیت اجتماعى و فرهنگى و سامان دهى آن بود. ولى پیش از نظریه حاکمیت در جامعه اسلامى عربى در همین راستا گرایش هایى دیگر نیز پدید آمده بود. از جمله اندیشه هایى که در پاره اى دوران ها ظهور کرده بود و باور داشت که بى تعیین پیشینى امام, ایمان مسلمان ناقص و نماز او باطل است یا این که شریعت الهى اگر دولت اسلامى اقامه نشود و امام منصوب نگردد, معلق است و نیز اندیشهء پاره اى از صوفیان دربارهء علم لدنى و تجربهء مستقیم با خدا و ولایت روحانى. حتى به گمان اینان سلطان روحى در درجهء نخست همین ولایتى است که خداوند به بعضى مى بخشد تا بر ایمان آدمیان عادى اعمال کنند. بنابراین سلطه و سلطان روحانى نمى تواند پدید آید مگر با این ایمان و عقیده که دین مرد و عالم دینى داراى معرفتى است که متابع آن از منابع در دسترس مومن عادى تفاوت مى کند حال مومن عادى هر چه مى خواهد زیرکى و مهارت و تفقه در دین داشته باشد. چرا که معرفت دین مرد معرفت نقلى ویژه اى است و با ولایت الهیه و یا وراثت وظیفه پیوند دارد. این معرفتى است که مستقیما از خداوند و از راه ارتباط و پیوستگى رسالت و نبوت نشات مى گیرد و این خود به گونه اى پذیرش استمرار وحى الهى است. به رغم کوشش هاى ابتدایى شیعه براى بناى این قدرت, نظریه اختفاى ائمه آن را محدود ساخت و معرفت دینى نزد شیعه مانند معرفت دینى نزد اهل سنت به معرفتى بشرى و اجتهاد یا علم شرعى و تفسیر و تاویل تحول یافت. غیاب چنین نظریه اى عمومى در معرفت لدنى و ولایت الهى احتمال پیدایش چیرى مانند سلطنت دینى در مقام قدرتى حکومتى و مرجع (که هیچ قدرتى از نوع و ماهیت آن فوق آن نیست) و نهادى مستقل و حاکم, در اسلام, را کاهش داد اگر چه میلى نهان به آن هنوز در صورت رویاى خلافت راشده و اندیشه حلول نزد صوفیه و محافل عامیانه برجا مانده است. افزون بر جایگاه ویژه اى که دولت در نظام عمومى اشغال مى کند (به سبب اهمیت بسیارى که اندیشهء فتح و صدور و تبلیغ جمعى دین جدید, در عقیده وایمان دینى مى یابد) عالمان دینى مسلمان براى مقاومت با تسلط سیاسى و اقتدار سیاسى و نیز ایجاد سلطان روحانى مستقل یا موارى با قدرت حاکم یا هر قدرت دیگر, هیچ یاریگر یا مدافع جدى و مهمى پیدا نمى کنند. این به دلیل همان ساختار و بنیان عقیدتى است, زیرا در این بنیان, همه مومنان به یک سان حق دارند به معرفت دینى ـ که ماهیتى نقلى و عقلى آشکار دارد و روش هاى آن آزاد و منابع آن, قرآن و سنت و اجماع و قیاس, شناخته شده هستند ـ دست یابند. برابرى فکرى و درونى سلسله مراتب هرمى دینى, آگاهى به وحدت همه مسلمانان و اشتراک همه آن ها را در ارزش یگانه و برابرى چون عقل گسترش داده و تعمیق کرده است. از این جا اهمیت تاکید دایم بر این عقل به مثابه ابزارى براى توحید مسلمانان و یگانه سارى آنان و در مقام کانون تفاهم و اصل تبحر در دین و برابرى میان مسلمانان آشکار مى گردد تا آن جا که هیچ کس نمى تواند ادعا کند که معرفت او در قیاس با معرفت دیگران از ارزش هستى شناختى بیش ترى برخوردار است. همه با اجتهاد و بر پایه اجتهادى زندگى مى کنند که هر مسلمان مى تواند با کوشش بشرى محض و عمل صالح به مرتبه آن نایل شود. در این وضعیت نمى توان, بیرون از چارچوب قرآن و سنت, میان امر مدنى و امر دینى تمایز نهاد یا میان آن دو تناقض آفرید. اجتهاد در دین خود عملى مدنى است یعنى قائم بر عقل است نه قائم بر اتصال درونى به یک قدرت یا هیئت علیاى ربانى. هر عمل مومنان کوشش مشترک واحدى است براى فهم و ترجمه و تحقیق متن دینى نخست. و هر یک از مسلمانان, چه به علوم دینى بپردازند و چه نپردازند, بى استثنا مدنى هستند. هم چنین این امر سبب غیاب امکان و احتمال گسست میان فضاى تکوین معرفت دینى و فضاى تکوین معرفت مدنى, یعنى علوم عقلى, است. بدین رو در اسلام از یک سو کلیسا و دیر و راهب براى انتقال معرفت خاص باطنى و پیش نهادن تربیت دینى و از سوى دیگر مدارس و مکتب خانه هایى براى تعلیم علوم مدنى وجود نداشته است. مساجد و مدارس وظیفه اى مشترک و برنامه اى واحد داشتند و آن تعلیم با همه اشکال آن بود و تربیت دینى بخشى از تربیت مدنى به شمار مى رفت. هم چنان که علم مدنى عبادتى دینى انگاشته مى شد. از آن جا که معرفت یکى بود و احتکار و انحصار معرفت دینى به ویژه براى کسى معنا نداشت, تکوین دینى و مدنى همه افراد, بى تناقض و تعارض, یکى شد و مهم آن که تکوین نخبه اى واحد, که هم دینى بود و هم مدنى, مجال امکان یافت نخبه اى که هر طرف آن بر حسب علم و تخصص خود در تحقق قدرتى واحد و جامع با دیگر اطراف متعدد و متنوع آن همکارى مى کرد. این اصل عقیدتى یا پایه فکرى و روحانى پیدایش قدرت و حاکمیت و سلطان واحد و دولت مرکرى در جامعه اسلامى, و در نتیجه غیاب رقابت و چالش میان قدرت و حاکمیت و سلطه دینى و سلطه مدنى است. این سازگارى و همبستگى میان امر مدنى و امر دینى, امر خیالى رمرى و امر عقلى, زمینه و قاعدهء حقیقى چیرگى شخصیت و گشودگى عقلانیت بود امرى که هر تمدن و مدنیتى بدان نیاز دارد. ولى چالش هاى جزیى و گاه به گاهى که در این چارچوب پدید مىآمد بى گمان درون قلمرو طبقهء حاکمى بود و سرچشمه آن سلسله مراتب و ساختار موقعیت ها و بهسارى دستآوردهاى هر یک از گروه ها, عالمان, اداریان و نظامیان, بود. خود این به معناى آن است که هر انسانى مى توانست هم دینلا مرد باشد و هم دنیادار و حتى از گستره یکى به گستره دیگرى گذر کند. دین مرد و عالم دینى وضعیت دینى متمایرى نداشت اگر چه مانند همه گستره هاى حرفه اى و شغلى در علم دینى ـ که مانند دیگر حرفه هاى معرفتى و تعلیمى و تربیتى بود ـ سلطه اى معنوى داشت یعنى مرجعیتى که فرد به یارى وسعت معرفت و تبحر در آن و قدرت احاطه بر منظومه علمى و فهم و تعلیم آن به دست مى آورد. این قدرت حکیم عالم است نه قدرت رسول حاکم. بدین رو اندیشه جماعت یا ارزش مربوط به آن و احترام آن و وفادارى عمیق به آن در این جا نیرومندانه باقى مى ماند و حتى مرجعیت اساسى دین هم براى عامه و هم براى دین مردان و عالمان دینى است و به همین خاطر در این جا کلمه اسلام به معناى عقیدهء اسلامى با کلمه اسلام به معناى جماعت مسلمان یکسره در هم مىآمیزد و امروزه موجب تشویش و آشفتگى بسیارى در آگاهى عربى و اسلامى مى گردد. این اندیشه, همه سرسپارىها و ولاء ها را در بر دارد و کسى وراى آن نمى تواند نه در دولت و نه در کلیسا به چیرى گردن نهد و تحت ولایت چیرى دیگر رود. در نمونهء و الگوى کلاسیک, وفادارى و سرسپارى میهنى یا ملى با ولاء و وفادارى دینى هیچ تفاوتى براى یک مسلمان ندارند, چرا که میهن او همان دین اوست و دین او همان جامعهء بزرگ یا جایگاه دین او میهن او است. از آن جا که این ولاء و سرسپارى قوى در پى ریرى روح ملى در جوامع اسلامى ارزش بسیارى داشته ـ و ناظران بیگانه هم بر این امر صحه نهاده اند ـ مردم به تقلیل وظایف عملى دولت گرایش پیدا کرده اند و در نتیجه کوشش براى توسعه دستگاه هاى خلاق دولت را کاهش داده اند تا ارزش و توان نظامى آن از یک سو و توان مندى ها و اهمیت رمرى و تمثیلى آن از سویى دیگر افزایش یابد. به همین دلیل همواره تاکید بر ماهیت دولت و صبغهء شرعى اسلامى آن بیش از تکیه بر کارآمدى و سودمندى فعالیت و کنش اقتصادى و سیاسى و برنامهء عمل آن بوده است. هم چنین به همین سبب دولت بیش از آن چه میل به انجام فعالیت هاى اقتصادى و اجتماعى موثر و ماندگار و ایجاد ساز و کارهاى عمل و نهادها و راه هاى اجرایى داشته باشد گرایش به پى ریرى و استوار سارى پایه هاى مشروعیت خود داشته است مشروعیتى براساس بهره مندى بیش تر از زمینه هاى اثبات هویت و شخصیت و وحدت و تفاهم و همبستگى و نیرومندى و آشتى و احترام به ظواهر و امور صورى. از این رو میل به نگرش رمرى و نمادى و غیر عملى داشتن به دولت, در میان جوامع اسلامى, گرایشى نیرومند بوده است. این گرایشى است که همواره تاوان خود را در مادیت فقر آور و مکانیکى صاحبان قدرت یافته است مادیتى که سلوک قدرت و کنش آن را در برابر جامعه ویژه مى گرداند. دولت همواره محکوم به منطق تحقق سلطه سیاسى و باز تولید قدرت و نظام با ابزارهاى بیشتر و بر پایه توازن هاى جامعه و ساختمان متغیر تاریخى آن است. به همین سبب است که میراث سیاسى مسلمانان آن قدر که در ایجاد قدرت مرکرى و پدید آوردن اقتدار جهانى نیرومند بود ـ یعنى به اندازه اى که مشکلهء چالش میان کلیسا و دولت در آن غایب بود و توانسته بود از آفات رقابت و ستیزه هاى آن ها با یکدیگر در امان بماند ـ به همان میزان همواره متضمن سوء تفاهمى عمیق میان دولت و جامعه نیز بود. به تناسب تناقض این دولت در ارزش ها و کنش هاى خود با ارزش ها و اصول و اهداف اسلامى و اجتماعى و تحول آن, در گذر زمان, به دولت قهرى و استبدادى, رابطه مسلمانان با دولت در بستر تاریخ و حتى از عهد دولت اموى آمیخته با فریب و ناکامى بوده است. ریشه واپس گرایى جمعى یا فردى, روحانى یا سیاسى به دین, درعقیده و در اجتماع, به مثابه پناهگاه و منزل امنى در برابر قدرت و پایگاه و ابزارى براى مقاومت رویاروى آن و جانشین آن در همین مسئله بوده است. تجربهء تاریخى نخستین حوادث پدید آمده را تاکید کرد و کوشید تا مرجعیت دینى ثابت را چونان منبع وابستگى و اتحاد اجتماعى در برابر دولت متغیر و دگرگون شونده گسترش و ژرفا دهد و در حالى که موجب شده بود که این دگرگونى و تغییر, سطحى بماند و مورد قبول واقع نشود و هیچ چیز نوى به دست ندهد, دین را کانون بهره بردارى فزایندهء روحانى و اجتماعى و سیاسى گردانده بود. به واقع نیرومندى الگوى تاریخى اسلامى و ضعف آن هر دو در این یگانگى میان دین و جامعه نهفته بود.
این یگانگى, به نظام دینى مجال داده بود که به زندگى مردم بسیار نزدیک باشد و همپا و همراه و هکنش با آن گردد و این خود در گسترش و انتشار آن و مشکل گشایى آن در قلمروهاى علمى و تبدیل آن به دینى بومى ـ که به دل هاى مردم نزدیک و از ابهت روحانیان و نظام هاى بسته و پیچیدهء آنان دور است ـ بسیار سودمند افتاد. اسلام با در خدمت جامعه و تحت تصرف آن قرار دادن خود براى خود جایگاه ویژه اى ایجاد کرد و چارچوب عمومى و مرجع الزامى همه نوسارىها و اجتهادهاى انسانى در همه گستره ها گردید. این دین دیگر صرف ایمان قلبى و دینى نبود بلکه ظرفى براى تمدن شده بود. تنها این روح مردمى ویژه اسلام بود که در دوران نخستین نیروى جاذبه عظیمى براى فتح اسلامى پدید آورد و موجب استقرار آن شد و آن را اساس برپایى دولت ساخت. به رغم آن که در اسلام گروهى از عالمان دینى و دین مردان که نقش وصى یا قیم بر شئون دینى دارند پدید آمدند ـآن چنان که مى توان آن ها را گونه اى روحانیت نوپاى اسلامى نامید و این بسیارى را واداشته که نیاز اسلام به سکولاریزم را اثبات کنند ـولى این قدرت دینى که برپایهء پیدایش موسسه اى دینى یا انجمن ها و کانون هاى عالمان دینى در عصر جدید در هر دولت یا شهرى پدید آمده و رشد کرده است, نه در گذشته و نه اکنون, آن چنان نیرویى ندارد که بتواند با آن طمع رقابت در قدرت سیاسى ببندد یا به قدرتى ثابت و مستقر و متمایز از دولت براى خود بیندیشد. دلیل آن که هرگونه کوششى براى ایجاد روحانیت به معناى مسیحى آن اسلامى ناکام ماند, به واقع, غیاب عنصرى تعیین کننده و گوهرى بود که هر نهادى نیازمند آن است تا جهش کند و به قدرت ـ به معناى اقتدارى آن و نه به معناى حرفه اى و معنوىاش ـ تحول یابد. این عنصر, عنصر انحصارى بودن است.
عالمان دینى در گفتن هر چه باور داشتند دربارهء مسائل دین و دنیا درست است برخوردار از قدرت بودند ولى در هیچ دورانى حق نداشتند ادعا کنند که این قدرت در گفتن حرف آخر در دین صاحب حق است یا حقیقت دینى سراسر دست آن است. به همین خاطر فقیهان از متخصصان سخن مى گویند و مفهوم قدرت دینى را نمى پذیرند. انحصار طلبى و حق در گفتن آخرین کلمه است که به طور خودکار قدرت اجرایى و توان خاص براى سرکوب و اجبار و اباحهء عملى و تحریم و طرد از اجتماع یا پذیرش مقتضیات وابستگى به آن را مىآفریند. بدون این اقتدار نخستین نه غسل تعمیدى در کاراست و نه محرومیت از ایمانى. در غیاب چنین قدرت وصایتى هیچ مراقبتى برایمان امکان نمى یابد. مسلمان, مسلمان به دنیا مى آید و نیاز به هیچ قدرت ویژه اى ندارد که اسلام او را تامین و تضمین کند یا بپذیرد و یا او را در تحقق آن یارى رساند. بر مسلمانى مى تواند با اجتهاد شخصى خود به مرتبه علمى و دینى اى که مى خواهد, بى هیچ حد و مررى و در هر زمانى, دست یابد چه از آغاز دین دار باشد چه سست ایمان و چیرگى علمى او از آن هنگام که وسعت آگاهى و شناخت او پدیدار مى گردد با چیرگى هر مومن دیگر یکسان و هم ارز است و محال است نظام روحانیتى پدیدآید ولى به معناى غصب و منع آزادى مومنان و حریم ایمان دانسته نشود و تعدى و تجاوز به قدرت یگانه خداوند و رابطه مستقیم او به بندگانش فهمیده نگردد.
همین مسئله موجب مى شود که دولت نیز به کلیسا تحول نیابد و نتواند با بهره جویى از دین به دولتى دینى بدل شود دولتى که قدرت در آن به جست و جوى پشتوانه هاى غیبى مشغول است تا بتواند سرپوشى بر ناکامى سیاست هاى زمینى خود بسازد و بر دست اندرکاران مدیریت آن صبغه اى قدسى بپوشاند. هر ادعایى از سوى دولت در گسترهء قدرت روحانى ـکه نخستین گسترهء دین است یعنى گسترهء اعتقاد ـ در اندیشه اسلامى معادل شرک است مراد این ادعاى دولت یا هر کس دیگر است که او واسطه اى میان خدا و مومنان است. خلفا نیز که مى خواستند چنین ادعایى بکنند نتوانستند در سطح اجرا نه در زمینه توزیع حقیقى قدرت ها درون دولت چیرى را دگرگون سازند و نه در زمینه تاثیر بر عقیده.
آن ها مى خواستند با قرار دادن خلیفه در کانون ولاء و سرسپارى دینى به او نیروى معنوى بیش ترى ببخشند. با این همه این ادعا نتوانست از سطح ادعایى که به خدمت اغراض سیاسى گرفته شده فراتر رود و به همین دلیل به مذهبى دینى بدل نشد و هیچ دگرگونى اى در آگاهى عمیق یا نظریه اسلامى پدید نیاورد. به واقع آزادى ایمان و اعتقاد و در نتیجه استقلال آن از هرگونه وصایتى از جانب کلیسا یا روحانیت نیروى عظیم جاذبه وانگیزش گرى اسلام است و قاعدهء اصلى تمایز و سرچشمهء برترى آن و ریشهء اثبات مشروعیت و کنش مندى و تاثیرى عقل در آن است. از نظر ساختار هستى شناختى, این نکته معادل اندیشه آزادى اندیشه و عقیده در دوران مدرن است. بر این پایه آزادىهاى فکرى در جامعه اسلامى بنا نهاده مى شود و رشد و تکامل علمى و ادبى و فکرى, همه از آن مایه مى گیرند. آزادى عقیده ـ که نشان دهنده آزادى هر انسانى در داشتن تجربه دینى و فهمیدن و دل خواهانه آن است ـ در چارچوب وابستگى عمومى و احترام به اصول اساسى, به تنهایى مجال مى دهد تا اندیشه عقلى آزادى و اختلاف و چالش و تناقض میان دیدگاه هاى گوناگون جامعه در کناره برود و ببالد و وجود داشته باشد و از خطر افتادن در وصایت و قیمومت بر عقیده و فروبستگى فکرى و تعصب مذهبى و انحصارى دانستن حقیقت دینى برهد و البته در پى آن از خطر کشتار بى محابا به سبب اختلاف هاى مذهبى و اجتهادهاى فکرى در امان بماند و جدل ثمر بخش را به جدال خونین کلامى و تئولوژیک بدل نسازد.
روشن است که این به معناى آن نیست که دولت یا قدرت حاکم این جا یا آن جا, در آن یا این دوران هرگز این اصل را زیر پا نگذاشته است, هم چنان که هم اکنون نیز دولت, قائم بر اصول دموکراتیک یا کثرت گرا همیشه از این خطا مبرا نیست. ولى به طور کلى دولت نظرى خاص دربارهء دین یا وظیفه و مسئولیت ویژه اى در تکوین اعتقاد نداشته است. این مسئولیت, بر دوش عالمان مجتهد در دین, بر حسب تمایز و اختلافى که میان خود آن هاست, قرار دارد. هنگامى که مامون عقیده خلق قرآن را عقیده رسمى اعلام کرد و آن را بر همگان تحمیل نمود بحران و مشکل عظیمى آفرید و دیرى نگذشت که این بحران به او آموخت که دولت نباید در تکوین اعتقاد دخالت کند و او از این تصمیم باز گردید. حتى هنگامى که دولت عثمانى منصب افتا را به وجود آورد و مذهب حنفى را مذهب رسمى در تعامل با دولت و درون آن اعلام کرد این کار را براى حمایت از روحانیت یا سلسله مراتب دینى در اسلام انجام نداد بلکه این کار را به مثابه عملى سیاسى و ادارى و به هدف رشد دادن بهتر اصل همکارى میان دولت و دین صورت بخشید, زیرا حتى در این حالت مومن احساس نمى کرد که پیروى از فتاوى شیخ و عمل به آن یا بى اعتنایى به آن حرمت دین یا قدرت دینى را هتک مى کند و بیش از آن که چنین باشد موضعى در برابر قدرت سیاسى بود. غیاب مفهوم مشروعیت دینى یا مرجع یگانه و انحصارى در شئون دینى, در واقع به معناى پذیرش امکان و احتمال تعدد مراجع و در نتیجه نبود عنصرى قطعى در قدرت دینى است براى تکوین هرگونه قدرت مرجعیت ( autorite) که قابل تبدیل به سلطنت فراگیر دینى باشد. به این ترتیب به رغم آن که پاره اى از عالمان در موضع مبارزه عیان یا نهان بودند و با ستم حاکمان نیرومندانه رویارویى مى کردند ولى آن ها نتوانستند از قدرت جمعى یا عمومى سیاست, قدرت دولت, استقلال یابند. حاکمان دولت نیز نتوانستند جایگاه پیشوایى دینى را از آن خود کنند یا بر آن تکیه نمایند. هر دو این گرایش ها و هوس ها عامل آن را بیش از آن چه سود رساند بر سنگینى وظایفش مى افزود.
هر اتحاد نیرومند و اندام وارى ناگزیر بر توزیع کار و مسئولیت ها قائم است. اگر این توزیع نادرست از آب در آید و ناکام شود قدرت ناگزیر خواهد شد که خود توزیع شود و به گونه اى اندام وار پخش گردد. در عوض اگر در جوامع غربى قدرت روحانى اى نبود یعنى اگر نهاد کلیسا در برابر دولت, قدرت دخالت در تصمیم گیرى جمعى و به دست گرفتن حق دولت در تصمیم گیرى نداشت و اگر دین مردان حق بهره گیرى از آزادى عقل و عقیده را به نام حفظ و صیانت ایمان صحیح در انحصار خود در نمىآوردند, سکولاریزم به مثابه قانونى براى اجرا و عمل معنایى نمى یافت. این قدرت تنها از وجود نهاد روحانیت مایه نمى گیرد بلکه بیش تر از نگرش خاص مومنان نسبت به ایمان و دین بر مى خیزد, نگرشى که روح را به سان کشورى مى داند که کلیسا حاکم و سالار آن است. و از آن جا که هر مومنى روحى مقدس است که تابع مملکت خداوند است, به واقع, دو جماعت در جماعتى واحد پدید مىآیند: جماعتى در سطح و مقام دین و جماعتى در سطح سیاست مدنى و به همین خاطر دو دولت و دو قدرت حقیقى که بر سر هدایت و توجیه رفتار و اعمال مردم با یکدیگر رقابت مى کنند. با استمرار با دو گانگى قدرت, امکان ندارد میان دو قدرت در جامعه و میان وابستگى و نسبت روحانى و نسبت مدنى آشتى ایجاد شود مگر آن که روابط میان آن ها بر پایهء پیمان عامى ـ که مراد از کشور روح و قلمرو سیاست را مشخص کند و ماهیت قدرت ارباب کلیسا و قدرت دولت را آشکار سازد ـ به طور دقیق تنظیم شود و سامان یابد.
بنابراین سکولاریزم به معناى زدودن از هم تنیدگى ها میان دو قدرت مادى قائم در جامعه و مانع از وحدت تصمیم گیرى در آن است. بخشى عظیمى از دین مردان که صاحب منصب دنیوى نیز بوده اند از انقلاب فرانسه به این سو به اندیشهء سکولاریزم روى خوش نشان دادند. بر این پایه سکولاریزم, به معناى ژرف واژه, بیش از آن که گسست میان دین و سیاست یا جایگزینى اجتماعى با فرهنگى غیر دینى به جاى فرهنگ دینى باشد راه حلى براى شکاف مدنى بود شکافى که ثمرهء چالش و تناقض دو قدرت و رقابت آن ها در فضاى سیاسى و فرهنگى واحد بود و به همین سبب کوشش براى برگذشتن از آن عملى مثبت به شمار مى رفت. ولى این راه حل در عمل به برترى یکى بر دیگرى انجامید و قدرت و چیرگى دولت را ایجاب کرد و کلیسا را به عمل در چارچوب آن و پذیرش تقدم و مرجعیت عمومى آن واداشت. به واقع, پذیرش ضمنى تفاوت ماهیت این دو قدرت در اصل این تصور نهفته بود, هم چنین این باور که قدرت سیاسى نه از شمار مسئولیت هاى دین مردان بوده و نه مى تواند باشد و این که انسان مدنى (یعنى سکولار) مى تواند آن را به عهده گیرد و بعدها نیز او در گستره قدرت سیاسى مسئول نخست مى شود. معناى واژه لاتینى لاییک کسى است که از دین مردان نیست ولى مکلف است که درون کلیسا کار کند.
یعنى شخص مدنى در برابر دین مرد. مى توان براى این مسئله امروزه از واقعیت پیرامون خود مثالى آورد. تصور کنید در جامعه فراخوانى دهند بر این مبنا که نظامیان به ضرورت حاکم نیستند اگر چه به تنهایى رموز حکومت را بدانند و مشروعیت آن را هم دارا باشند حکومت وظیفهء اساسى آن ها نیست و باید امور سیاست را به اشخاص مدنى واگذارند. این به معناى اخراج آن ها از دولت و بریدن آن ها از آن نیست.
ما واژهء مدنى را در برابر نظامى به کار مى بریم درست همان طور که جوامع مسیحى واژهء سکولار را در برابر راهب به کار مى برند. به همین خاطر کاوش براى یافتن معادل عربى براى واژهء لاتینى بسى دشوار افتاده است. رویارو با ادعاى پاپ ها و کلیسا عموما ـ در این که براى تصرف کاربست قدرت سیاسى یا عمومى سزاوارترند و منبع یگانهء مشروعیت اند ـ عقیده ایجاد قدرت بر پایهء ارادهء مردمى و در دست گرفتن آن از سوى آدمیان عادى یا اشخاص مدنى پدید آمد با کسانى که مستقیما از سوى خداوند الهام پذیر نیستند و استمرار دهى و علم الهى را تجسم نمى بخشند و در آگاهى ها و شناخت خود به نیروها و جهان دیگرى وابسته نیستند بلکه از همین جهانى هستند که ما در آن زندگى مى کنیم. اگر پیش از آن, شناخت اهل کلیسا مورد نقد و نقض شدید قرار نگرفته بود, بى گمان این فراخوانى نمى توانست موفق شود و نفوذ کلیسا را در دولت متوقف سازد, خواه این نقد به سبب آثار منفى انحصار قدرت معرفت شرعى در دست دین مردان و انحصار قدرت شرعى یا سیاسى و حق ادراک معناى حقیقت در آن ها شده باشد و خواه به سبب پیدایش نخبه روشنفکر و امرورى که باور داشت مى تواند با دانش خود به رقابت با کلیسا و معرفت دینى آن برود. به واقع رشد گرایش به قدرت سکولاریستى همراه شد با ناکامى هاى کلیسا در انجام مسئولیت هاى سیاسى و فکرى خود و نیز افزایش اعتبار معرفت علمى و قدرت دولت در حل مسائل اجتماعى و روحانى. این باعث مى شود سیاست مدرن براى محکم کردن بنیادهاى مشروعیت خود با اندیشه اهمیت و تاثیر علم به مثابه ابزارى براى پیشرفت تمدن و اهمیت و نقش عظیم دولت در مقام ابزارى براى تحقق سعادت اجتماعى یگانه شود و آن را در خود بگنجاند. به این ترتیب در این دوران این اندیشه چیرگى یافت که براى جامعه بهتر است اشخاص مدنى صاحب تخصص در امور سعادت زمینى و حقایق مادى, قدرت سیاسى را در دست بگیرند نه دین مردان. و در این حال دین مردان قدرت روحانى خود را حفظ مى کنند و نه شایسته است و نه حق دارند در قدرت سیاسى دخالت کنند. این در واقع یعنى تقسیم قدرت عمومى در جامعه میان کلیسا که حق خود را در چیرگى بر ارواح و هدایت آن ها حفظ کرده و دولت که آن چه را مى انگاشته که براى او اساسى است برگرفته است یعنى چیرگى بر جسم و خرد اصل تکوین جامعه, عمل و سیاست مدنى.
بعدها در همه کشورهاى مسیحى میان دولت و کلیسا بر این پایه, همکارىهایى انجام گرفت و رسمیت یافت, چرا که شکل دادن به روح و راه نمودن به جان پاره اى اساسى از علوم تربیتى عمومى در جامعه به شمار مىآمد. در بیش تر این کشورها, قدرت رسمى بود که یارانه یا بودجهء ضرورى کلیسا را تامین مى کرد. شاید تنها وضعیت خلاف این, فرانسهء پس از انقلاب فرانسه بود که گسست میان دو قدرت در بستر تصفیه حساب هاى کلى با جامعهء فئودالیستى پادشاهى کلیسایى افتاد و به راه حلى انجامید که بیش از آن که اتفاق بر قوانین طلاق باشد به گسستن هرگونه ارتباط و درهم تنیدگى شبیه بود. به همان میزان که سکولاریزم در اروپاى مسیحى شرط تکوین دولت مرکرى بود, هم چنین به زایش دولت ملى پیوند یافت, دولت شهروندانى که وراى مرزهاى تقسیم دینى و در زمین سیاست بایکدیگر برابرند و بهره مند از آزادىاند. (مراد از سکولاریزم همان جدایى قدرت و صلاحیت هاى دین از قدرت بشرى و حاکمیت مردم و راه هاى تحقق صلاحیت براى این قدرت است) طبیعى بود که روح سکولاریزم در دولت رشد کند, نه به مثابهء عقیده اى نو به موازات یا در رویارویى با دین, بلکه به مثابهء آیین نامه اى اجرایى در دولت که او را باز مى دارد از این که هرگونه عقیده اى را به سان عقیده اى رسمى برگیرد یا مسئولیت هاى برخاسته از عمل سیاسى را با مسئولیت هاى سرچشمه گرفته از تبلیغات دینى در آمیزد. به این ترتیب سکولاریزم در دولت مدرن ملى نماد پیراستگى سیاسى و بى طرفى دولت و وارستگى آن از تعلقات حزبى شد تا بتواند مرکرى براى وابستگى عمومى شود و به نهادى مستقل تحول یابد مستقل از اعتقادات کسانى که آن را اداره مى کنند و دولت منطق خاص خود و شیوه هاى مدیریت خاص خود و اهداف و ابزارهاى خود را دارد به گونه اى که تغییر کارگزاران موجب تغییر یا جا به جایى دولت نمى شود. در دوران جدید نخستین برنامه اى که مسلمانان و عرب ها در فرایند اصلاح براى خود پیش نهاد کردند در گسترهء نظرى تکیه بر فلسفه سکولاریزم داشت که در پایان سده گذشته در جهان حاکم بود هم چنان که در گسترهء عملى از الگوى گسست میان دین و دولت که در جوامع اروپایى و به ویژه فرانسه پدید آمده و بالیده بود پیروى مى کرد. جامعهء فرانسه, پس از انقلاب خود در قرن هجدهم, بیش ترین تاثیر را در اندیشه نخبه گان اسلامى و به ویژه ترک نهاد. به این ترتیب سخن از سکولاریزم و گسست دین و سیاست موضوعى شایع و اندیشه اى مقبول در میان مصلحان بزرگ اسلامى شد مصلحانى که در آن, تاکیدى بر اصول و آموزه هاى اسلام مى یافتند. حتى ((محمد عبده)) اعلام کرد که تنها اسلام است که براى نخستین بار قدرت دینى را از ریشه نفى کرد و نمایندهء دین عقلانى بى مانندى شد. افغانى نیز در ردیه خود بر ((ارنست رنان)) از اظهار چنین دیدگاهى نهراسید. به عکس آن چه اسلام گرایان امروزى باور دارند ورود اندیشه سکولاریزم به آگاهى عربى جدید, محصول عوامل خارجى یا بیرون از اراده عرب یا برخاسته از فشار استعمارى و غربى شدن فرهنگى نبود. بلکه درآغاز اندیشه اى بود که به دست اندیشمندان و سیاست مداران ملى و میهنى پدید آمد کسانى که با احساس عمیق خود فروپاشى روابط اجتماعى عمومى را در جوامع خود حس مى کردند و ناتوانى مفاهیم سنتى سیاسى را ـ که برگرفته از نگرش دینى حاکم بود ـ در تکوین همبستگى و عصبیت ضرورى براى احیاى روح هم آهنگى و رسوخ روابط میهنى و برادرى و انسجام که براى ادارهء هر جامعه مدنى ناگزیر است در مى یافتند. این ها به اندیشهء سکولاریزم یا آن چه مى توان گونه اى تاویل این جهانى اسلام نامید به چشم یگانه ابزار بازسازى بنیادهاى اخلاقى و روحانى جامعه مدنى اسلامى و عربى و بازسازى سیاست و فعال کردن آن به مثابه عملى ویژه و مثبت ـ در جوامعى که هر نوع روح میهن پرستى و عصبیت جامع و وحدت بخش در آن مرده است ـ نگاه مى کردند.
آن ها باور داشتند که تنها بن مایه براى بازسازى این جامعه مدنى عربى ـ اسلامى و نگاه داشتن آگاهى عربى از افتادن در درهء گسست درونى میان گرایشى اسلامى, محافظه کار و فرو بسته بر خود و گرایش مدرن گرانهء رایکال که وامدار و وابسته و فریفته خارج است, در همین تاویل جدید نهفته است. این اندیشهء نو نخستین محرک و انگیزه ژرف جنبش هاى اصلاحى اسلامى نو, از سدهء گذشته تاکنون, بوده است. همان گونه که اسلام باورى سیاسى نو ابزار یا کوششى بود براى پشتیبانى از دولتى که در نتیجه فروپاشى بنیادهاى اخلاقى میهنى زاده شده و پرورش یافته در آن مورد تهدید نابودى قرار گرفته بود, سکولاریزم به معناى اندیشه اى واژه ـ و پیش از آن که شعارى ایدئولوژیک شود ـ کوششى بود براى نوسازى اجتماعى دین یا هم چنان که گفتم نوسازى بنیادها و ایده آل هاى الهام بخش آن به جامعه که آگاهى جامعه را نیز سامان مى داد و نظام مى بخشید. سکولاریزم هرگز به معناى ستیزه با قدرت بى گناه دینى در جامعه و دولت نبوده است یعنى سکولاریزم به معناى الغاى اندیشه وجود قدرتى که از جامعه سرچشمه نمى گیرد و وجود معرفتى متمایز و الهامى که در انحصار گروهى استثنایى و مقدس و از نظر عقلى نقد ناپذیر است و تن به داورى خرد که یگانه ابزار مشترک براى تفاهم و ارتباط در میان مردم است نمى دهد, و خلاصه سکولاریزم به این معنا, یکسره, بیگانه با اندیشه سیاسى سنتى اسلامى است. این اندیشه نو در ذهن اندیشمندان مسلمان جدید با عقیدهء سنتى اسلامى در نفى طبقه روحانیت به معناى مسیحى گره خورد و با پاى فشردن بر آزادى عقل و حق آن در اجتهاد پیوند یافت. بنابراین هیچ مشکل درونى یا دینى براى آن ها ایجاد نکرد بلکه به عکس, این را از امور دانستند که اسلام از جوامع غربى مدرن در آن پیشى گرفته است و هیچ احساس نکردند که ممکن است میان اسلام و اصل گسست قدرت روحانى و قدرت این جهانى تناقضى باشد. پس, از آن هنگام تاکنون, چه اتفاقى افتاده که سکولاریزم, فرزند ستیزه علیه کلیسا, نماد مسیحیت و قدرت آن بر جداسازى گستره خرد از گستره وحى گردیده و یزدان سالارىTheochracy) ) و دفاع از قدرت دینى و سیاست به معناى دینى, نماد اسلام و عقیده اسلامى در دوران جدید شده است؟ و امروزه وراى برانگیختن این مسائل, چه پى آمدها و تحدىهاى اجتماعى نهفته است؟
مهم ترین دلیلى که امروزه اسلام گرایان در نفى سکولاریزم به کار مى گیرند همان دلیلى است که اصلاح گران اسلامى براى نوسازى معانى عقیده یعنى اسلام و سازگار ساختن آن با عصر به کار مى گرفتند: یعنى تاکید بر غیاب قدرت کلیسا در اسلام. ولى در حالى که اصلاح گران این کار را پشتیبانى از اصل سکولاریستى مى دیدند اسلام گرایان جدید, امروزه, آن را نشانه عدم نیاز به امر مساله وار سکولار کردن زندگى سیاسى یا طرح چنین امر مسئله وارى مى دانند. راست آن است که سکولاریزم ـ به مثابهء الگوى تاریخى ثابتى براى سامان دهى دوباره روابط پیچیده تاریخى میان کلیسا و دولت ـ نسبت به جوامعى که از بن بیگانه با نظام کلیسا هستند و در پیشینه تاریخى آن ها چنین ساختارى وجود نداشته است معنایى ندارد. با این همه, هم چنان که دیدیم سکولاریزم به قانونى اجرایى پایان نمى پذیرد بلکه حکایت از تغییرى در روش فهم وجود انسانى و سیاسى از خود و ارزش خود مى کند. و از آن جا که دولت عربى اسلامى کهن به هیچ روى دولت دینى, به معناى مسیحى واژه, نبوده است بنابراین سیاست سنتى ـ به همان میزان که ارزش هاى نهایى و مرجع آن و قانون هاى آن از نظر ارزش و مرجعیت, دینى بود ـ سیاستى دینى به شمار مى رفت. سکولاریزم در دوران نخستین پیدایش خود در کشورهاى عربى بسان منبعى براى احیاى روح سیاست اسلامى در موقعیت مبارزه علیه سلطه بیگانگان ظهور کرد و از همان آغاز با دولتى که در این موقعیت و در پى مبارزه پدید آمد هم پیمان شد و با کوشش براى وارد ساختن جوامع عربى ـ اسلامى به تمدن مدرن و تاریخى پیوند یافت. هنگامى که دولت ملى عقب نشینى کرد و دچار تناقض شد و فشار جامعه بر آن فزونى گرفت و تلاش مى کرد که با آن رویارویى کند این سکولاریزم دست به احیا و انگیزش ارزش ها و اصول تاریخى, دینى و مدنى تنظیم و سامان دهى آن زد تا آن جا که درون مایهء آن را یکسره دگرگون ساخت و در بستر جنگ داخلى بر سر قدرت و ارزش هاى راه برنده و محرک آن میان دو نخبهء رقیب, از عقیدهء اصلاح دینى که در آغاز بر آن بود به شعارى سیاسى بدل شد. و هر چه به میانجى خواهش گروهى خاص در جامعه این جنبه تقویت یافت و در جوامع عربى بیشتر رواج پیدا کرد در میان گروه دیگر چهرهء آن مکدر شد و بر چسب دشمنى رسمى و آشکار با دین گرفت تا این که پاره اى آن را درست برابر با مفهوم الحاد گرفتند. به این ترتیب مسلح شدن دولت به سکولاریزم موجب دور شدن آن از جزم باورى و تقویت جنبه اجرایى و قدرت نفوذ و تاثیر و کار آمدى ادارى و اجتماعى آن نشد بلکه دولت جدید و گروه هاى مربوط به آن در جامعه اى که به موازات و به یارى آن پیش آمده و رشد کرده بود, صاحب عقیده اى ستیزه جویانه شدند که درست دشمن عقاید مبارزه اسلامى بود و از آن جا که از مشروعیت جهانى و اعتبار تاریخى برخوردار بود مى توانست رویاروى آن بایستد. در این حال دیگر در اندیشه عربى از سکولاریزم جز جنبه فکرى و مسلکى آن چیزى نماند و جنبه سیاسى و اجرایى آن از میان رفت. چنین بود که اعتقاد سکولاریست هاى عرب به این که تغییر مفاهیم و ارزش ها و عادات دینى شرط هرگونه پیشرفت در راه نیرومند کردن دولت ملى و تحقق دموکراسى و توسعه اجتماعى است بیش تر شد. به نظر آن ها ابزار این دگرگونى خود سکولاریزم بود با الگوى آماده اى که براى اعتقاد مادى و عقلانى و علمى فراپیش مى نهد. هم چنان که میل فزاینده به سکولاریزم در میان کسانى نیز که از اقلیت هاى مذهبى و گروه هاى غیر اسلامى بودند پدید آمد با کسانى که مى خواستند سکولاریزم را پناهگاهى براى دفاع از خود در برابر موج عظیم اسلامى دینى و سیاسى قرار دهند.
از چندى پیش تاکنون شعار سکولاریزم از سوى احزاب و سازمان ها و حکومت هاى بیگانه چونان سلاحى براى مشوش کردن چهره جوامع عربى و واپس مانده و متعصب و نیازمند به ارزش هاى علمى و معیارهاى جهانى نشان دادن آن و دور مانده از مقتضیات همکارى جهانى و تفاهم بین المللى در چارچوب ساختن تمدن بشرى وانمودن آن به کار گرفته مى شود. جان سخن آن که سکولاریزم به جاى آن که فراخوانى به باز توزیع قدرت اجتماعى بر نخبه هاى گوناگون باشد به فراخوانى به تغییر ارزش هاى جامعه بدل شده و در چشم افکار عمومى, چه موافقان و چه مخالفان آن, جامه دین نوى را پوشیده که در بردارنده ارزش ها و مفاهیم و نگرش هاى اجتماعى و جهانى ویژه است یا باور دارد که یکسره با اندیشه هاى دینى و میراث گذشته ناسازگار است. در حالى که چالش پیرامون سکولاریزم, مانند هر جنگ دینى, نشان دهندهء بحران عمیقى است که در عقیده اجتماعى و سیاسى عربى وجود دارد هم چنان که از نبود قدرت پدید آیى اجماع حقیقى یا وجه مشترک کافى براى ایجاد ارزش هاى اساسى ـ اى که بر پایه آن بتوان دولت را بنا کرد و اقتدار و سیادت را پى ریزى و تثبیت نمود و مرجعیتى را بنیاد نهاد که این ارزش ها بتوانند نیرومندانه بر آن تکیه کنند ـ پرده بر مى دارد. در شرایطى که گویى باور دولت مدرن یکسره در رسیدن به هدف خود ناکام مانده است و نمى تواند مفهوم دولت ـ ملت, دولت دموکراسى و همبستگى جمعى را که شرط وجود آن است بنیاد گذارد و به عکس نماد فساد و شکنجه و آزاد گسترده و فراگیر اقلیت ها و اکثریت ها, به یکسان و مومنان و مومن نمایان با هم گردیده است نظریهء دولت اسلامى ـ که دیرى است همپاى آن رشد مى کند و مى روید ـ نتوانسته اصل مشروعیت سیاسى را بازسازى کند یعنى از نوع اجماع را بنیاد نهد. تفاوتى ندارد که این امر به سبب اختلاف برخاسته از رشد عینى فهم دین و نیازهاى بشرى باشد یا به دلیل اختلاف فلسفه هاى سیاسى نگرش به نقشى که باید دولت در جامعه کنونى بازى کند. چیزى که این اختلاف را افزایش مى دهد این است که پیروان آموزه سکولاریزم, مانند هواداران آموزه اسلامى, هنوز نمى توانند مفهوم دولت را از زیر سلطهء عقیدهء حزبى رهایى بخشند.
هنوز آن جا و این جا دولت با عقیده در آمیخته مى شود و بسان اصلى براى عمل ظهور نمى کند که در برابر موضوع ایمان و ضمیر و اندیشه در جایگاه ضامن و تامین کننده آزادى و حرمت شخصى مى ایستد نه در جایگاه سیاست حزبى که نخستین و مهم ترین دغدغهء آن تبلیغ عقاید و پالایش باورها و تامین رستگارى روح و رهایى درون است. به همین دلیل است که بسیارى از کسانى که از چشمه عقلانیت سیاسى مدرن جرعه اى نوشیده اند در برابر اندیشهء اسلامى هراس دارند چرا که بى گمان حاوى خطر پدید آیى قدرت یزدان سالارانه در اشکال و صورت هاى نو است. برخى دیگر درست همین هراس را از سکولاریزم دارند و با آن خصومت مى ورزند, چرا که آن را پرده اى نازک بر قدرت مذهبى ـ ملى یا بیگانه ـ که مى خواهد ارزش هاى دینى را نابود کند و اندیشه الهى را به باد زوال بسپرد مى دانند. و همان گونه که طرف اول هراس خود را با این حجت و دلیل نمى تواند از میان ببرد و به خود دلگرمى دهد که اسلام در تاریخ گذشتهء خود دولت دینى به خود ندیده است ـ چرا که چیزى که در تاریخ گذشته اسلام پیشینه نداشته ممکن است در تاریخ کنونى جوامع اسلامى پدید آید ـ , طرف دوم هم نمى تواند آرامش را در پناه این استدلال بجوید که سکولاریزم با دموکراسى و کثرت گرایى دینى و مذهبى در غرب پیوند یافته است, چرا که نمى تواند آزار و اذیتى را که امروزه دولت در جامعه عربى نسبت به صاحب عقیده دینى و غیر دینى روا مى دارد فراموش کند در دوره اى که براى اعمال هر گونه آزادى موانع مهم و بسیارى به دست دولت ساخته مى شود. مى توان گفت که تحول مسئله سکولاریزم به سرچشمه چالش هاى مذهبى شدن در جوامع عربى ـاسلامى بیش از آن چه برخاسته از نفى مفهوم سکولاریزم از سوى اسلام ایدئولوژیک باشد, ثمرهء آشفتگى اى است که به کارگیرى این مفهوم برانگیخته و موجب شده است مفهومى که حامل تجربهء تاریخى اصیلى در فهم حقیقى واقعیتى است که مى خواهد مشکلات آن را حل کند یعنى نتیجهء غیاب نقد علمى اى است که پیشاپیش باید از سکولاریزم انجام مى گرفت و این نقد مى توانست سکولاریزم را از تجربهء پیشین خود رها سازد و آن را ابزارى علمى براى فهم واقعیت جدید و برخورد مثبت و سودمند با آن گرداند. به همان اندازه که اندیشه این جهانى عربى خود را زندانى شیوه جامدى به نام دولت این جهانى ساخته, خود را از نگرش حقیقى به خود دولت و آرمان هاى عملى سکولاریزم بى بهره نموده است. به این ترتیب این مفهوم به جاى آن که از این تجربهء تاریخى ویژه براى نوسازى و بارورى و رشد خود بهره بگیرد و در نتیجه به ابزار فعالى براى چیره شدن بر واقعیت عملى بدل شود, در اندیشه این جهانى همین مفهوم بر تجربه تاریخى و واقعیت ملموس و عینى سیطره مى یابد و اصالت آن را از میان مى برد. به همین دلیل است که این مفهوم نمى تواند براى فهم مشکلاتى که در برابر خود اسلام و جوامع اسلامى در حل مشکله تعامل میان دین و دولت مطرح بوده و هست چندان کمک مهمى انجام دهد. و نیز نمى تواند زندگى کند و دوام یابد مگر آن که معنا و وظیفه خود را دگرگون سازد و جامهء ارزش هاى نوى جدا از ارزش هاى اصیل خود بپوشد. هم چنان که گفتیم سکولاریزم فرصت یافت در گسترهء چالش ایدئولوژیک سیاسى راه یابد و این کار را انجام دهد و با این که پیش تر قانونى اجرایى بود به مذهب بدل شود و سرچشمه اى براى ارزش هاى اجتماعى و سیاسى و دینى و فکرى ناهمگون یا ناهمساز با ارزش هاى سنتى دینى شود در حالى که پیش از این اصلى سیاسى به شمار مى رفت. سکولاریزم امروزه در جهان عرب, هم به نظر اسلام گرایان و هم به نظر سکولاریست ها, به معناى پیروزى مفهوم دهرى و پوزیتیویستى جهان علیه مفهوم دینى است یعنى چارچوب مرجع ایدئولوژیک فراگیر و نوى را مى سازد و به مفهوم جماعت نوى اشاره مى کند و به این گرایش دارد که به گونه اى دین نخبهء جدید یا جامعهء دولت جدید و بل ایدئولوژى دولت بدل شود, چرا که دولت عربى که در انتظار و امید به دست آوردن مشروعیت به سر مى برد مى خواهد ایدئولوژى خاصى را بیابد که موقعیت اجتماعى و وضع آن را تحکیم نماید.
خلاصه آن که آموزهء سکولاریزم در این جا حاصل بذرها و مفهوم دولت دینى یا مذهبى مى گردد و یا به سخنى دیگر صورت باژگونه دولت اسلامى و حاکمیت الهى که به یارى نیروهاى شورشگر به شدت مجال طرح مى یابد مى شود و البته این تنها ناسازهء تاریخى نیست و تاریخ از این ناسازه ها بسیار دارد. سکولاریزم در جهان عرب نمادى است از بحرانى عمومى که همه جوامعى که قدرت عمل تاریخى و هرگونه اجماع و اتفاق را از دست مى دهند در آن سقوط مى کنند. این تحول در معنا و مضمون کلى مفهوم سکولاریزم عربى نتایج خطیرى دارد که به واقع بسیارى از پژوهشگران آن را در نمى یابند. آن بدین معناست که سیاست عقلانى یا مدنى نمى تواند جز با الغاى دین در جامعه یا در چالشى بدین منظور ایجاد شود و قوام گیرد. و این آرمانى است که, اگر معناى آن را دریابیم, یک راست ما را به جنگى مذهبى مى رساند. اگر هم چنان که در تاریخ اسلامى و در تاریخ مسیحى معاصر چنین بود, ایجاد قدرت سیاسى مدنى که با دین فعال و حاضر در سطح جامعه همزیستى و همسارى داشته باشد به آسانى امکان یابد, بى گمان پدید آوردن دولتى دشمن دین, بى برخورد با جامعه متدین یا بر انگیختن چالش هاى داخلى در جامعه, محال خواهد بود. این حالت در دولت هاى کمونیستى در چند دهه گذشته پدید آمد و آن ها را واداشت که از این کار دست کشند و از مواضع خود واپس نشینند. دلیل محال بودن تحقق این روش این است که این کار چیرى جز تجاوز به حریم آزادى عقیده نیست و در این صورت سکولاریزمى که مشروعیت خود را از ارزش هاى آزادى شخصى مى گرفت دیگر پشتوانه هاى خود را از دست خواهد داد. به همین سبب به همان اندازه که سکولاریزم غربى دستاورد مثبت مهم و آفرینش گرى بود و فرصت هاى سیاسى بسیارى براى جلوگیرى از پیدایش ده ها جنگ در جامعه بر سر یکى بودن دولت و اعتقاد فکرى فراپیش نهاده بود, سکولاریزم که به دین یا ایدئولوژى بدل شده آگاهى سیاسى را مورد تهدید ویرانى قرار مى دهد و قدرت دولت و مذهب و عقاید فرد را به هم در مىآمیزد. هم چنین به همان اندازه که سکولاریزم در غرب به ایجاد زمینه هاى استقلال قدرت سیاسى واعتماد به نفس آن یارى کرد و ساز و کارهاى مهار درونى آن متکامل ساخت و مفهوم آن را گسترش و بالندگى بخشید و دولت دموکراتیک پدید آورد, مذهب دولت و سیاست در جهان عرب, به نام سکولاریزم که عموما با سوسیالیسم یا لیبرالیسم یا مدرنیسم یکى است, مى کوشد تا رقابت فراگیر میان دو نخبه و دو قدرت بومى را بر سر اقتدار ومرجعیت و سیادت و بر سر مشروعیت ـ در چارچوب چالشى ایدئولوژیک و نه در چارچوب فعالیت ها و دستاوردهاى عملى ـ بسنجد و بر آورد کند.
به این ترتیب قدرت سیاسى و قدرت عقیده هر چه بیش تر و بیش تر با هم در آمیخته مى شود و خط تمایز میان آنها کم رنگ مى گردد و در نتیجه راه فربهى و نیرومندى دولت استبدادى و زورگویانه گشوده مى شود. سکولاریزم, به معناى نظریهء کار بردى سیاسى اى بود که براى در نظر گرفتن سود جامعه(ىمسیحى) و پایان دادن به چالش همیشگى درون آن ها, سلطه دولت و سلطهء کلیسا را در حکومت بر آدمى از یکدیگر جدا کرد و به هر یک قلمروى ویژه بخشید. این نتیجه قطعى افزایش قدرت و ثبات دولت ها و شدت یابى نیروى گروه هاى ملى بود یعنى ثمره سیاستى که از یک سو چارچوب جدید تنظیم و سامان دهى امور مردم و دسته ها بود و از سویى دیگر چارچوب نوینى رویاروى کلیسا و دین به شمار مى رفت و چارچوب سنتى این تنظیم را که در دوران سده هاى میانه به دست کلیسا و دین ساخته شده بود مورد تهدید قرار مى داد. در این معادله جدید دولت, حق کلیسا و دین را در سلطه بر روح آدمى پذیرفت وکلیسا, زیر فشار و به سبب شکست نظامى و سیاسى پیوسته اى که در همه جا با آن رو در رو شده بود, سلطه دولت را بر جسم و جهان مادى پذیرا شد. به این ترتیب جسم توانست یکسره از سلطه روح رها شود و خود آزادانه رشد کند و جامعه نو مدنى اى را بیافریند و درحالى که پیش تر دین آن را نقاب دروغین و احمقانه روح قرار داده بود. بدین سان دولت به جهان سرشار از تخصص ها و ساختارها و نظام هایى بدل شد که بدان مجال مى دهند جهان زمینى را تحت تصرف و تسلط خود بگیرد. بر این روى جسم, حجاب روح را درید و دولت پوسته کلیسا را شکست. به این معنا هدف سکولاریزم تنها برداشتن قید و بندى بود که دین بر سر راه زندگى و در دل آن ها, پویایى جامعهء سیاسى نهاده بود و آن را از تکوین دولت و سیاست مدنى باز مى داشت وآن را به ماندن در چارچوب کلیسا به مثابه نظامى براى جماعت و جامعه دینى وادار مى کرد نظامى که به شکل سامان دهى مدنى فئودالیستى و در غیاب دولت مرکزى مى توانست به خوبى ظهور کند. به دلیل وارد شدن اندیشه سکولاریزم در جوامع عربى ـ اسلامى در بسترى سراسر بیگانه و متفاوت درون مایهء سکولاریزم ناگزیر دگرگون مى شد و دچار بحران ویژه اى مى گردید. به گمان من خاستگاه بحران سکولاریزم عربى و مخالفت هاى نیرومند و فزاینده اى که برانگیخت این بود که اندیشه سیاسى عربى میان روند تاریخى جامعه عربى نوین و روندتاریخى جوامع مسیحى سده هاى میانه همسانى ایجاد کرد و ویژگى تحولات جارى در این جامعه و آفاق و قوانین آن را در نیافت. این گسست میان اندیشه و واقعیت تنها پىآمدى که داشت این بود که اندیشه سکولاریزم را به بتى بدل ساخت و تاثیر و مشروعیت سخن دربارهء سکولاریزم را در درون جوامع اسلامى از آن گرفت. ولى این مقدس انگارى سکولاریزم از بهره گیرىهاى سیاسى اى که از سکولاریزم مى شود نیز جدا نشد. هر چه نخبه هاى حاکم مى کوشیدند هدف سکولاریزم در درون جامعه را تمایز میان عقیده دینى و نگرش فراگیر و کامل به هستى فرا نمایند در اذهان عمومى سکولاریزم چونان دینى جلوه مى کرد که رویاروى دین آسمانى است یا مى خواهد آن را براندازد. حتى بیش از این, بسیارى از روشن فکران, مانند بقیه مردم, باور یافتند که سکولاریزم ,(=علمانیه) از علم مشتق شده و دین علم و علم پرستى است یعنى عقیده اى است که به ارزش هاى برخاسته از علم, ایمان دارد. بى گمان تشابه لغوى نقشى مهم در تشویش و کژ فهمى معنى سکولاریزم ( علمانیه) ایجاد کرد ولى این تنها عامل این کژ فهمى و آشفتگى نیست.
مهم ترین عامل در این زمینه نیاز به تعبیرى بود که بازتاب رشد گرایش به کاهش ارزش ها و مفاهیم دینى از ذهن پاره عظیمى از محافل خاص و عموما گستره هاى پرشمارى از زندگى جوامع اسلامى باشد. به واقع سکولاریزم در آغاز این سده, براى مسلمانان از احترام و اعتبار برخوردار بود و مسلمانان آن را نشانه عظمت اسلام مى دانستند و باور داشتند اسلام پیش از مسیحیت خود به سکولاریزم باور داشته است ولى بعدها به پرچمى بدل شد که آرزوها و آرمان ها و اندیشه ها و ارزش هایى بسیار متفاوت با آن چه درون مایهء اصلى آن در بر داشت زیر آن گرد آمدند. به همان اندازه که این براى هوادارن رهایى از دین سودمند بود ـ چرا که مسئله آن ها را به مسئلهء دیگرى که مورد اجماع عام و اتفاق نظر بود پیوند مى داد ـ بعدها موجب ویران شدن یکپارچه این مفهوم شد و آن را مورد چالش و کشمکش عمومى قرار داد و بدین سان آن را از ارزش عملى و اجتماعى و کاربردى نخستین اش تهى کرد. قوت اصل سکولاریزم برخاسته از پذیرش امکان همزیستى, نه تنها درون دولت که در درون خود فرد و شهروند, میان ایمان و عقل میان عطوفت دینى و شهروندى و میان ارزش هاى اخلاقى و قانون بود آن چنان که بدان مجال مى داد از مشکله ولاء و سرسپارى دوگانه و وابستگى روحى و ملى فراتر گذرد و آن را حل کند و ایمان او را رشد دهد و در عین حال او را در زندگى سیاسى, با صرف نظر از مذهب اش, مجال مشارکت مثبت بخشد. در این زمینه اساسى ترین اصل, پذیرش پیشینى گسترهء زندگى خصوصى و حرمت آن است. پذیرش حق اقتدار و برترى قدرت روحانى در گستره ویژه آن, یعنى گستره روحانى و اخلاقى و اجتماعى, پایه و بنیاد تاسیس گستره اى ویژه و خاص بود فضاى زندگى آزاد شخصى که دولت محق و مجاز نیست که در آن وارد شود و دخالت کند. این شرط ایجاد فضاى عمومى و فضاى مشترک و خنثى در سطح عقاید است یعنى سطحى چونان سطح شهروندى و رابطه ملى. هم چنان که این شرط پدید آیى وجدان و احساسى نسبت به واجب است احساسى که از درون برخیزد, از ایمان به مبدا, نه این که بر ترس از عقاب یا مراقبت بیرونى یا همرنگى با جماعت تکیه کند. بدین سان سکولاریزم یارى کرد تا برخورد اجتماعى از میان برود و پاره اى میدان ها و گستره ها بى طرف شوند و از این چالش برهند و زمینه اى مشترک و ثابت براى التقاى مثبت هر دو طرف این چالش پدید آید, جایى که روح ملت و جماعت و نیز معرفت عینى در آن رشد کند. سکولاریزم توانست با نیرومند کردن قدرت نهادینه کلیسا جذوه ایمان شخصى را شعله ور سازد و وجدان مسیحى را آزاد کند و احساس مسئولیت فردى را نیرومند گرداند. سکولاریزم نماد پایان دوران دادگاه هاى تفتیش عقاید و رهایى آدمى از قدرت نفس گیر کلیسا بود قدرتى که ـ چون مستقیما از وحى پاپى یعنى از آسمان سرچشمه مى گرفت ـ محدود ساختن آن یا رویارویى با آن یا اعتراض بر آن ممکن نبود. عکس این سرگذشت, اندیشه سکولاریزم در جوامع عربى به سمت و سویى روى کرد که این فضاى ویژه در آن نابود و ناپدید مى شود و دولت هم بر جسم و هم بر روح سلطه کامل مى یابد. از این رو در جوامع اسلامى گروه ها و ائتلاف هایى بر مى انگیزد که بیش تر از پیش فضاى زندگى شخصى و وجدان فردى را تنگ مى کنند. و این اگر موجب اعلام آغاز عصر دادگاه هاى تفتیش نباشد همراه و ملازم آن است و یکى از جلوه هاى امروزى آن را در پاره اى کشورها باز مى نماید.
________________________________________
: پى نوشت:
این مقاله و مقاله اى که در شمارهء پیش این مجله با عنوان انقلاب دینى فراپیش چشم خوانندگان نهادیم هر دو بخش هایى از کتاب زیر هستند: غلیون, برهان.الدوله والدین.
الموسسه العربیه للدراسات والنشر. الطبعه الثانیه, 1993. بیروت.
Problematque .1