توسعه در معنای جدید آن، نیازمند فرهنگ ویژه خود است؛ به این معنا که از بطن فرهنگ خاصی برمی خیزد و همین فرهنگ، حامی و پشتوانه آن است. برپایه این سخن، هر کشوری که شکلی از شکل های توسعه را دنبال کند، به ناچار باید زمینه فرهنگی آن را نیز فراهم کند و فرهنگ آن را بسازد؛ درغیراین صورت، توسعه به ضد خود تبدیل می شود. اما تحول فرهنگی معطوف به توسعه، گاهی با حذف برخی از مؤلفه های فرهنگیِ ازپیش موجود همراه می شود. انسان شناسی فرهنگی- که فرهنگ در معنای عام آن را مطالعه می کند - درصدد این است که ازیک سو، با پذیرش اصل نسبیت گرایی فرهنگی، تکثر فرهنگ ها را به رسمیت بشناسد و ازسوی دیگر، بنا به اقتضاهای توسعه، ملزومات فرهنگی توسعه را درنظر بگیرد و با نگاهی ارزش گذارانه درباره فرهنگ ها قضاوت کند. این کوشش که به شاخه جدیدی از انسان شناسی به نام انسان شناسی توسعه انجامیده است، تلاش می کند به کمک منطق بومی های فرودست، فرادستان توسعه گرا را به چالش بکشد و آن ها را متوجه پیامدهای تصمیم های شتاب زده شان کند. این نوشتار درصدد است، چالش پیش روی انسان شناسی فرهنگی در جمع این دو مؤلفه را تشریح و راه حل های پیشنهادشده را تحلیل کند. انسان شناسی در شرایط امروزی ازیک سو در پی ایجاد پیوند میان واقعیت های چندگانه جهان انسانی است و ازسوی دیگر، برای حفظ تکثر فرهنگی به مثابه منبع ذخیره خلاقیت فرهنگی تلاش می کند.