تحلیلى، ضرورى و پیشین
آرشیو
چکیده
متن
در این مقاله(3) سعى بر آن است که درباره میزان تطابق میان قضایاى تحلیلى،(4) ضرورى(5) و پیشین(6) تحقیق شود.
1. قضایاى تحلیلى(7)
«تحلیلى» اصطلاحى فلسفى است؛ و فیلسوفان مختلف تعاریف متفاوتى از آن به دست دادهاند. بنابر نظر کانت، که این اصطلاح را همو معمول کرد، «حکم تحلیلى» حکمى است که درآن «محمولِ ب به موضوع الف تعلّق دارد، بدیننحو که (به طور ضمنى) در همین مفهوم الف گنجانیده شده است».(8) این حکم «به واسطه محمول، چیزى بر مفهوم موضوع نمىافزاید، بلکه صرفا موضوع را به مفاهیم مؤلّفه آن، که همواره هرچند به طور نامتمایز، در آن مفهوم اندیشیده مىشده است تجزیه مىکند». درمقابل حکم ترکیبى حکمى است که در آن «ب در بیرونِ مفهوم الف قرار دارد». مقصود کانت از طبقهبندى احکام، یا به تعبیر بهتر، طبقهبندى گزارهها یا قضایا، تنها آن بود که این طبقهبندى را در مورد «احکامى که درآنها ارتباط موضوع ـ محمول در مدّ نظر است» به کار بَرَد. به همین دلیل فیلسوفانِ متأخّر، تعریف کانت را بیش از اندازه محدود دانستهاند.(9) این فیلسوفان به فهم ارتکازىِ خود دریافتهاند که تمایزى (تمایز ترکیبى ـ تحلیلى) که کانت نهاده است، نهتنها در محدوده قضایاى موضوعى ـ محمولى، بلکه درگستره همه قضایا کاربرد دارد. از اینرو درصدد تعریف کردن این تمایز برآمدهاند. تعاریف فراوانى ارائه شده؛ امّا مدّعاى من آن است که این تعاریف اساسا به سه گروه تقسیم مىشوند.(10) من معتقدم که از این میان، تعاریف گروه نخست اساسا غیرقابل قبول مىنمایند؛ و تعاریف دو گروه دوم و سوم را مىتوان قابل قبول دانست، و اگر آنها را تنقیح کنیم، برخى از تعاریف این دو گروه معادلِ هم درمىآیند.
1.1. تعاریف گروه نخست
درتعاریف گروه نخست، قضیّه تحلیلى با ارجاع به دومفهوم صدق منطقى(11) و ترادف(12) تعریف مىشود؛ مثلاً کوآین(13) به بررسىِ این نظر پرداخته است که قضیّه تحلیلى قضیّهاى است که «مىتوان آن را از طریق گذاشتن واژههاى مترادف به جاى یکدیگر به صدق منطقى برگرداند»، و صدق منطقى «گزارهاى است که صادق باشد و درهر تعبیرى از مؤلّفههاى آن، البتّه بجز اجزاى منطقى،(14) صادق باقى بماند(15)». دربرابر این تعریف، نخست، این ایراد کوآین قد عَلَم مىکند که تاکنون تعریف قابلقبولى براى ترادف به دست ندادهاند. من این ایراد را قانعکننده نمىبینم: دو عبارت با یکدیگر «مترادف»اند اگر، و تنها اگر، آن دو «به یک معنا باشند»، و این تعبیرى است که درگفتار غیرفلسفى بسیار رایج است و مادام که در اغلب موارد بتوانیم بگوییم که آیا دو عبارت به یک معنا هستند یا نیستند، ناکامى در ارائه تعریف ترادف درقالبِ بیانى دیگر عیب نیست و به نظر من، ما در اغلب موارد دقیقا مىتوانیم چنین بگوییم؛ ترادف ممکن است امرى باشد وابسته به سیاق کلام. اگر چنین باشد، آنگاه براساس تعریف مذکور، باید فقط جانشین ساختن عباراتى مُجاز باشد که در سیاق موردبحث با یکدیگر مترادفاند.
با این همه(16) به اینگونه تعاریف دو اشکالِ اساسىِ به هم پیوسته وارد است. نخستین اشکال مربوط است به مفهوم صدق منطقى. صدق منطقى را با ارجاع به «اجزاى منطقى» تعریف مىکنند؛ و اجزاى منطقى را یا یکانیکان برمىشمارند، یا اینکه آنها را (با مسامحه) به واژههایى که در هر متنى کاربرد دارند، یعنى به واژههاى «بدون مفاد خاص» تعریف مىکنند. اگر این اجزا را یکان یکان برشماریم، تعریف قضیّه تحلیلى که از این طریق به دست مىآید، زیاده از حدْ موردى و اختصاصى به نظر خواهد رسید: چرا یک قضیّه براى تحلیلى بودن باید به قضیّهاى تحویل شود که در آن صرفا آن اجزا نامتغیّر باشند؟ و امّا تعریف «اجزاى منطقى» [به واژههاى بدون مفاد خاص] هم بسیار آشفته است. هیچ واژهاى هرگز در همه متنها، به معناى دقیق کلمه، کاربرد ندارد. واژه «اگر» تنها وقتى کاربرد دارد که در باره امور امکانپذیر سخن مىگوییم، و واژه «همه» تنها وقتى که در باب کلّ اعضاى یک گروه سخن مىگوییم؛ و اگر دو واژه «اگر» و «همه» در طبقه اجزاى منطقى جاى مىگیرند، چرا این واژهها چنین نباشند: «وقتى که»، «بعد از»، «روى»، «بدن مادّى»، «اندیشه»، «احساس»، و... در کجا توقّف مىکنید؟ کوئینتون(17) کوشیده است تا از طریق تبیین واژههاى بدون مفاد خاص برحسب تعریفپذیرى ضمنى، به این مشکل بپردازد. وى «لفظ منطقى» را به «لفظى که معناى آن یکسره به کمک تعاریف ضمنى(18) مشخّص مىگردد»(19) تعریف مىکند. به ادّعاى وى، براى فهم «دیرتر از» یا «بر روىِ» نوعى تعریف اشارى(20) لازم است؛ از اینرو این دو تعبیر از الفاظ منطقى ناب نیستند، امّا تعابیر «چنین نیست که»، «و»، «اگر» و چه بسا «الف تر از»(21) به صِرفِ تعریفِ ضمنى تعریفپذیرند. ولى متأسّفانه کوئینتون از «تعریف ضمنى» تعریفى به دست نمىدهد. امّا یکى از تعاریف متعارف آن (که به نظر من، مقصود رابینسون را از تعریف ضمنى در کتابى که در باب تعاریف تألیف کرده، روشن مىکند)(22) به این قرار است: تعریف ضمنىِ لفظ «ل» فرآیندى است که معناى «ل» را از طریق ارائه جملاتى مىرساند (جملاتى که بیانگر قضایاى تحلیلىاند) که در آنها «ل» به درستى به کار رفته است. (اگر به جاى «جملاتى»، بنویسیم «جملاتى که بیانگر قضایاى تحلیلىاند»، این تعریف البتّه دورى خواهد شد). ولى مطمئنّا طبق همین تعریفِ متعارفِ «تعریف ضمنى»، مىتوان معناى هر واژهاى را تماما از طریق تعریف ضمنى مشخّص ساخت. اگر گنجینه لغاتى بهقدرکافى پرمایه داشته باشید، مىتوانید معناى «سرخ» یا «دائم» یا «چرم» و واژههایى مانند آنها را با ارائه جملاتى که این واژهها بهدرستى درآنها بهکار رفتهباشند برسانید؛ ولى اگر گنجینه لغاتتان بیشازحد کممایه باشد، حتى معناى «چنین نیست که»، «و»، و «اگر» را نیز [که از الفاظ منطقى به حساب مىآیند [نمىتوانید برسانید. نتیجه آنکه کوئینتون در تلاش خود، براى مشخّص ساختن صدق منطقى بر حسب اجزاى منطقى، ناکام مانده است.
گذشته از این ایراد، ایراد دیگرى نیز به تعریف پیشنهاد شده براى «قضیّه تحلیلى» وارد است و آن اینکه، هرچند این تعریف از تعریف کانت جامعتر است، قضایاى صادق فراوانى وجود دارند که بسیارى از افراد به فهم ارتکازى درمىیابند که صادق بودن آنها تقریبا ناشى از همان دلایلى است که به خاطر آنها برخى از قضایایى که طبق این تعریف، تحلیلى به شمار آمدهاند صادقاند. با وجود این آن قضایاى صادق، طبق تعریف مذکور، در مقوله قضایاى تحلیلى نمىگنجند؛ مثلاً قضایایى از این قبیل که «چیزى که یکسره سرخ است یکسره سبز نیست».(23)
2.1. تعاریف گروه دوم
در تعاریف گروه دوم، قضیّه تحلیلى با ارجاع به ناشى شدن صدق قضیّه منحصرا از معانى واژهها (یا قواعد معنایى(24))، تعریف مىشود. در گذشته، تعاریفى از این دست به نحوى بسیار نامناسب بازگو شده است؛ مثلاً اَیِر(25) مىگوید: «قضیّه وقتى تحلیلى است که اعتبار آن فقط به تعاریف نمادهایى که آن قضیّه دربردارد وابسته باشد».(26) از آنجا که معمولاً معتبر بودن را بر استدلال اطلاق مىکنند نه بر قضیّه، بهتر است در این تعریف «صدق» را جانشین «اعتبار» سازیم. امّا اشکال اساسىتر در این تعریف آن است که روشن نیست که یک قضیّه دربردارنده چه نمادهایى است؛ زیرا جملههایى که نمادهاى متفاوت دارند مىتوانند بیانگر قضیّه واحدى باشند. پس خوب است اصلاح بعدى را بیازماییم:
«قضیّه تحلیلى است که، اگر و تنها اگر، هر جملهاى که آن را بیان مىکند قضیّهاى صادق را بیان کند، و این کار را فقط از آنرو بکند که واژههاى آن جمله به معناى خودشاناند»؛ یعنى این واقعیّت که آن واژهها به معناى خودشان هستند، به تنهایى براى آنکه گزاره را صادق سازند کافى است ـ دیگر این امر که بلندیهاى مرّیخ چه نظم و ترتیبى دارند، یا اینکه مغولان در سرزمین خراسان چگونه رفتار کردند(27) وامثال آن، تأثیرى بر ارزش صدق قضیّه ندارند. این تعریف، به نظر من، تعریفى است کاملاً قابل قبول. کوآینیان (طرفداران آراى کوآین) چه بسا بگویند که پیش از آنکه بتوانیم این تعریف را به کار ببریم، نیاز به تعریفى قابل قبول از «معنا» داریم؛ امّا این گفته خطاست. مفهوم معنادار بودن واژهها در گفتار غیرفلسفى امرى است آشنا و طبیعى، و براى اینکه ما بر تشخیص جملاتى که تنها به خاطر معانى واژههایشان بیانگر قضایاى صادقاند قادر شویم، نیازى به توضیحات فیلسوفان نداریم و به نظر من تشخیص این جملات امرى است که ما غالبا از عهده آن برمىآییم.
3.1. تعاریف گروه سوم
در تعاریف گروه سوم، قضیّه تحلیلى برحسب، مشتمل بر تناقض بودن(28)، یا عدم انسجامِ(29) نقیضِ آن، تعریف مىشود. یکى از این تعاریف آن است که قضیّه تحلیلى قضیّهاى است که «نقیض آن مشتمل بر تناقض است». اگر معناى این تعریف آن است که آن نقیض باید خود صراحتا به شکلِ «ق و چنین نیست که ق»(30) باشد، پیداست که تعریف مذکور بیش از اندازه محدود خواهد بود و حتّى قضیّه «همه عَزَبها بىزناند» هم تحلیلى درنمىآید؛ ولى اگر مشتمل بر تناقض بودنِ آن نقیض، به طور ضمنى نیز کافى باشد، مىباید به ما بگویند که چگونه این اشتمال بر تناقض را باید بازشناخت. از این نکته، تعریف اصلاحیافته ذیل به ذهن خطور مىکند: «قضیّه تحلیلى است که، اگر و تنها اگر، نقیضِ آن مستلزم قضیّهاى صراحتا مشتمل بر تناقض باشد»؛ (یعنى قضیّهاى با این مفاد که «چیزى، هم از این قرار هست و هم از این قرار نیست»، که گزارهاى است به شکل «ق و چنین نیست که ق»، مانند «این، هم آبىرنگ است و هم آبى رنگ نیست»).(31) با این محک، قضیّه «همه عزَبها بىزناند» تحلیلى درمىآید. اگر بپذیریم که واژه «همه» حاکى از وجود افرادِ مورد اشاره خود هم هست،(32) بر این استلزام [یعنى اینکه نقیضِ قضیّه تحلیلى مستلزم قضیّهاى مشتمل بر تناقض است [این گونه مىتوان اقامه برهان کرد: قضیّه «چنین نیست که همه عَزَبها بىزناند» مستلزمِ قضیّه «بعضى از مردانِ بىزن بىزن نیستند» است که خود مستلزمِ آن است که اشخاصى به نام ش وجود داشته باشند بدینگونه که «شها بىزناند و چنین نیست که شها بىزناند». (اگر نپذیریم که «همه» حاکى از وجود افراد مورد اشاره خود هم هست، این نکته از طریق استدلال دیگرى اثبات خواهد شد.) براى به کار بردن این تعریف، نخست باید معناى «مستلزم است»(33) و «نقیض»(34) و نیز معناى «قضیّه مشتمل بر تناقض» را براى خود روشن سازید(35). معناى «قضیّه مشتمل بر تناقض» را پیشتر بیان کردم. بیان دو اصطلاح دیگر نیز نسبتا آسان است. نقیض هر قضیّه، قضیّهاى است با این مُفاد که وضع از آن قرارى که قضیّه اوّل مىگوید نیست؛ و قضیّه «ق» را مستلزم قضیّه «ک» مىتوان دانست، اگر وتنها اگر، «ق» با نقیض «ک» سازگار نباشد؛ یعنى ادعاى «ک» در دل ادّعاى «ق» نهفته باشد. این مطلب را مىتوان با مثالهاى روشن و فراوانى که معناى واژههاى «سازگار» و «نهفته» را معلوم مىسازند شرح و بسط داد. کاملاً معقول است که حدس بزنیم که در نتیجه این فرایند یادگیرى، در اکثر قریب به اتّفاق موارد ـ گرچه بىشک نه در همه موارد ـ افراد درباره اینکه آیا گزارهاى، طبق تعریف مورد بحث، تحلیلى است یا نه، همداستان خواهند بود.
تعریف دیگرى به همین اسلوب چنین است: «قضیّه تحلیلى است، اگر و تنها اگر، نقیض آن منسجم(36) نباشد». مراد من از قضیّه منسجم قضیّهاى است که صادق فرض کردن آن معقول باشد؛ یعنى قضیّهاى که صادق بودن آن، و صادق بودن هر قضیّه دیگرى را که لازمه آن است، مىتوانیم به تصوّر آوریم، یعنى در ذهن مجسّم سازیم یا فرض کنیم. فایده این عبارت دوم آن است که معناى منسجم را، که در اینجا مورد نظر است، روشن مىسازد. مىخواهیم بگوییم که قضیّه 2=4À تحلیلى است. امّا هم 2=4À قابل تصوّر است و هم 2Ö4À؛ زیرا آنچه را باور مىتوان کرد، تصور نیز مىتوان کرد و دانشآموزان گاه بر این باورند که 2=4À و گاه بر این باور که 2Ö4À. امّا 2Ö4À مستلزم این است که 4Ö2×2، نیز اینکه 4Ö2+2، نیز اینکه 4Ö1+1+1+1، نیز اینکه 4Ö1+3 که غیرقابل تصوّرند. کسى نمىتواند بپذیرد که جمله «4Ö1+3» بیانگر قضیّه صادقى است، البتّه اگر از الفاظ به کار رفته در آن، آنچه مراد ماست اراده کند؛ مثلاً مراد وى از «4» اوّلین عدد پس از «3» باشد و بنابراین نمىتواند تصوّر کند که قضیّهاى که با جمله «4Ö1+3» بیان مىکنیم صادق است. (البتّه براى بیرون کشیدن آنچه «2Ö4À» مستلزم آن است باید زبان ریاضیّات، یعنى قواعد کار کردن با علایم ریاضى را بدانیم و دانشآموزان اغلب این قواعد را چندان خوب نمىدانند.
4.1. همارزىِ دو تعریفِ گروه سوم
به اعتقاد من، دو تعریفى که از گروه سوم به دست داده شد، معادلِ هماند، به این معنا که هر قضیّهاى که مصداق یکى از این دو باشد، مصداق دیگرى نیز هست. پیداست که اگر قضیّه «ق» مستلزم قضیّهاى مشتمل بر تناقض باشد، نامنسجم نیز هست؛ زیرا در آن این ادّعا نهفته است که فلان چیز چنین هست و چنین نیست ـ و چنین وضعى تصوّرپذیر نیست. البته عکس آن [ = اینکه هر قضیّه نامنسجمى نیز قضیّهاى است مستلزم قضیّه مشتمل بر تناقض] نیاز به دلیل مفصّلترى دارد: تعداد صورتهاى قضایا که منطقدانان آنها را تدوین کردهاند، محدود است. قضیّه یا بیانگر این است که «شیئى خاصیّت معیّنى دارد»، یا اینکه «نسبت معیّنى میان دو شىء معیّن برقرار است»، یا اینکه «شیئى با فلان و بهمان خاصیّت موجود است». حال قضیّهاى از یکى از این سه صورت، مثلاً قضیّهاى را که در آن خاصیّتى به شیئى نسبت داده مىشود درنظر گیرید. چنین قضیّهاى صورت «الف، ب است» را دارد. اگر چنین قضیّهاى نامنسجم باشد، آنگاه «الف» بودن باید عبارت باشد از نحوه بودنِ خاصّى که با داشتن خاصیّت «ب» منافات دارد؛ زیرا اگر هیچ منافاتى میان آن نحوه چیزى که «الف» است و آن نحوه چیزى که مىتواند «ب» باشد وجود نداشته باشد، چگونه در چیزى که هم «الف» است و هم «ب» عدم انسجامى وجود تواند داشت؟ بنابراین، میان «الف» بودن و «ب» بودن منافاتى در کار است و درنتیجه، در قضیّه «الف ب است» تناقضى نهفته است که مىتوان از طریق بیرون کشیدن لوازم این قضیّه ازخود آن، تناقض مذکور را آفتابى کرد. مثالهاى متعدّدى مؤیّد این نکتهاند. قضیّهاى نوعا نامنسجم از صورت بالا، مثلاً این قضیّه را که «درستکارى 5 کیلوگرم وزن دارد» در نظر بگیرید. قضیّه «آ درستکارى است» مستلزم این قضیّه است که «آ شیئى مادّى نیست». (اشیاى مادّى و درستکارى را مىتوان با مسامحه، از انواع شىء دانست). قضیّه «آ وزن دارد» مستلزم این قضیّه است که «آ شىء مادّى است» (زیرا فقط اشیاى مادّى، یعنى چیزهاى مکاندار، مىتوانند داراى وزن باشند). بنابراین قضیّه «درستکارى 5 کیلوگرم وزن دارد»، مستلزم این قضیّه است که «چیزى در کار است که هم شیئى مادّى هست و هم نیست» که قضیّهاى مشتمل بر تناقض است. این گونه استدلال را مىتوان به دو صورت دیگر نیز تعمیم داد تا اثبات شود که به طور کلّى اگر قضیّهاى نامنسجم باشد، مستلزم قضیّهاى مشتمل بر تناقض است؛ بنابراین دو تعریفِ گروه سوم با یکدیگر معادلاند.
5.1. همارزىِ تعاریفِ گروههاى دوم و سوم
اکنون بپردازم به آوردن دلیلى بر اینکه این دو تعریف گروه سوم، با تعریفى که از دسته دوم ارائه کردم معادلاند. براى اثبات این مطلب، با تعریفى که برحسب انسجام به دست داده شد آغاز مىکنم. برطبق این تعریف، قضیّه «ق» تحلیلى است، اگر و تنها اگر، نقیض آن نامنسجم باشد. حال گوییم منسجم یا نامنسجم بودن یک قضیّه فقط به مُفاد آن قضیّه بستگى دارد. این واقعیّت که قضیّه مفاد خود را بیان مىکند، به تنهایى کافى است تا آن قضیّه را، بسته به مورد، منسجم یا نامنسجم سازد. از اینرو این واقعیت که نقیض قضیّه تحلیلىِ «ق» مُفاد خود، یعنى «چنین نیست که ق» را بیان مىکند، به تنهایى براى کاذب ساختن آن کافى است. اگر چنین باشد، این واقعیّت نیز که «ق» مفاد خود را بیان مىکند، به تنهایى براى صادق ساختن آن کفایت مىکند. و اینکه جمله(37) بیانگر قضیّهاى(38) است که در حال بیان آن است، منحصرا نتیجه معنایى است که واژههاى آن جمله دارند. اگر قضیّه «ق» تنها به خاطر مُفاد خود صادق باشد، آنگاه هر جملهاى که بیانگر قضیّه «ق» است، بیانگر قضیّهاى صادق خواهد بود، تنها از آنرو که واژههاى آن جمله به معناى خودشان هستند. از اینرو اگر قضیّهاى برطبق تعریف دسته سوم، تحلیلى باشد، برطبق تعریف دسته دوم نیز تحلیلى خواهد بود. و برعکس اگر قضیّهاى برطبق تعریف دسته دوم تحلیلى باشد، هر جملهاى که بیانگر قضیّه «ق» است، بیانگر قضیّهاى صادق خواهد بود و این امر منحصرا به خاطر معناى واژهها در آن جمله است. در این صورت، این واقعیّت که «ق» صادق است، صرفا نتیجه مفاد آن است. از اینرو اینکه نقیض «ق»، یعنى «چنین نیست که ق» کاذب است نیز صرفا نتیجه مفاد آن است. بنابراین اظهار این نقیض به الفاظى خواهد بود که براساس معنایشان کذب این نقیض در آنها نهفته است. از اینرو اظهار این نقیض، کذب خودش را در خود نهفته دارد و بر این اساس نامنسجم است. پس هر قضیّه که برطبق تعریف دسته دوم، تحلیلى باشد، برطبق تعریف دسته سوم نیز تحلیلى خواهد بود.
نتیجه آنکه براى «تحلیلى»، دستکم یک تعریف سودمند از دسته دوم و دو تعریف از دسته سوم در کار است و این سه با یکدیگر معادلاند. و گمان من آن است که هر تعریفِ مناسبِ دیگرى از «تحلیلى»، که آشکارا بیش از اندازه محدود نباشد و کمابیش با آن فهمِ ارتکازى اصلى که مبناى تحدید حدود این طبقه (طبقه قضایاى تحلیلى) است، مطابق باشد با تعاریفى معادل آید که من پسندیدهام. از این پس من با همین تعاریف سروکار خواهم داشت. از این قرار طبیعتا تعریف قضیّه ترکیبى(39) عبارت خواهد بود از: «هر قضیّه که قضیّهاى تحلیلى نباشد»، یا «نقیض قضیّهاى تحلیلى باشد». باز بر این نکته تأکید مىکنم که براى به کار بردن این تعاریف مىباید نخست معناى الفاظى را که در آنها به کار رفته است، دریابیم و ادّعاى من آن است که این الفاظ دو دستهاند: الفاظى که در گفتوگوهاى غیرفلسفى، کاربردى کاملاً بقاعده دارند و الفاظى که مىتوان برحسب الفاظ دسته اوّل، به هرحال، با کمک مثال تعریفشان کرد.
2. قضایاى ضرورى
و امّا بپردازیم به قضایاى ضرورى. در گفتار متعارف اینکه آیا قضیّهاى به طور صحیح «ضرورى» نامیده شده یا نه، کاملاً به سیاق سخن وابسته است. پیداست که ما به درستى مىتوانیم بگوییم که «براى رفتن از تهران به مکّه در مدّتى کمتر از چهار ساعت، رفتن با هواپیما ضرورى است»، یا «براى برخوردار شدن از مزایاى تأمین اجتماعى پر کردن پرسشنامه ضرورى است». این ضرورت به مجموعهاى از فرضها وابسته است که سیاق سخنِ ما را مىسازند. در مورد اوّل، این فرضها عبارتاند از اینکه تنها طریق رسیدن به مکه، سفر با وسایل عادى حمل و نقل (هواپیما یا ترکیبى از کشتى، هواپیما، قطار، اتوبوس) و در مورد دوم اینکه مزایاى تأمین اجتماعى برطبق قانون و دستورالعملهاى اجرایى به افراد اختصاص مىیابند. همین ملاحظات در مورد استعمالِ الفاظِ نزدیک به هم، از قبیل «بایستن»، «ملزم بودن»، «مجبور بودن»، «ناگزیر بودن» و جز آن هم صادق است. قضایایى چون «من مجبورم در هفته آینده به تهران بروم» یا «او باید وقتى که من بیرون بودهام تلفن کرده باشد» چه بسا که صادق باشند. با وجود این، صدق این قضایا تا اندازهاى ناشى از آن فرضهاى سازنده سیاق است که به طور طبیعى مفروضاند. اکنون گوییم: فیلسوفانى که اصطلاح «ضرورى» را در مباحث فنّى خود به کار مىبرند، مایلاند ضرورت بسیارى از امورى را که ما به طور متعارف ضرورى مىدانیم، انکار کنند؛ بنابراین هم بر عهده آنان است که بیان کنند که براساس آن، ادّعاى ضرورت کردن چیست، یا معنایى که آنان اصطلاح ضرورى را بدان معنا به کار مىبرند، کدام است. برخلاف دو اصطلاح «تحلیلى» و «پیشین»، «ضرورى» اصطلاحى نیست که فیلسوفان ساخته باشند. پس اگر فیلسوفان کاربرد ویژهاى بدان بخشیدهاند، باید بگویند که آن کاربرد چیست؟
کانت در این زمینه کمکى به ما نمىکند. وى اصطلاح «ضرورى» را بدون تبیین کردن به کار مىبرد. فیلسوفان بیشتر مىگویند که دلبستگى آنان به ضرورت، به خاطر ضرورت منطقى است و آنگاه «منطقا ضرورى» را یا هممعناى «تحلیلى» مىدانند، یا آن را به گونهاى تعریف مىکنند که منطقا ضرورى، در واقع، زیرمجموعه قضایاى تحلیلى مىشود. پیشتر دیدیم که کواین تعریفى از همین قسم اخیر ارائه کرده است، که برطبق آن، قضیّهاى «منطقا صادق» ـ که من آن را معادل «منطقا ضرورى» مىگیرم ـ است که، اگر و تنها اگر، صادق باشد و در هر تعبیرى از مؤلّفههاى آن، البتّه بجز اجزاى منطقى، صادق باقى بماند. تصوّر غالب آن است که قضایایى از قبیل «اگر باران مىبارد، باران مىبارد» و «یا باران مىبارد، یا باران نمىبارد»، برطبق این تعریف، منطقا ضرورى درمىآیند، درحالى که قضایایى از قبیل «همه عَزَبها بىزناند»، گرچه تحلیلىاند، برطبق تعریف مذکور، منطقا ضرورى نیستند. براى برگرداندن این قبیل قضایا به صدق منطقى، باید عبارات مترادف را جانشین یکدیگر کرد. قابل قبول نبودنِ تعریف صدق منطقى را، از آن سنخ که کواین پیش کشیده است، پیشتر دیدیم. من تعریفى از سنخ دیگر که برطبق آن منطقا ضرورى در واقع زیرمجموعه قضایاى تحلیلى گردد، سراغ ندارم. راه دیگرى که بسیارى از فیلسوفان در پیش گرفتهاند این است که «منطقا ضرورى» را همچون مترادفى براى «تحلیلى» به کار مىبرند. برخى فیلسوفان از این هم پیشتر مىروند و مىگویند، یا مسلّم مىپندارند، که اصطلاح «تحلیلى»، بىهیچ قید و شرط، با اصطلاح «ضرورى» معادل است، که از این امر، نخستین ملاکِ مناسب براى تعریف «قضیّه ضرورى» به دست مىآید و آن اینکه:
الف) قضیّهاى ضرورى است که اگر و تنها اگر، تحلیلى باشد. امّا چنین بیانى، این مدّعاى فیلسوفان را که «تنها ضرورتى که در کار است ضرورت قضایاى تحلیلى است» تا حدِّ امرى پیش پا افتاده فرو مىکاهد. این بیان، ظاهرا مصادره به مطلوب است. شمارى از نویسندگان سالهاى اخیر، و البتّه نه چندان متأخّر، قضایایى را به عنوان قضایاى ضرورى ارائه کردهاند که تقریبا با اطمینان مىتوان گفت که تحلیلى نیستند. نظر این نویسندگان درباره اینکه قضایایى که ذکر کردهاند ضرورىاند، ظاهرا بسیار موجّه است؛ و من تلاش خواهم کرد تا براى تعریف «قضایاى ضرورى» ملاکهایى دیگر را شرح دهم که راههاى دیگرى براى فهم ضرورت در اختیار مىگذارند، و برطبق یک یا چند تا از آن راهها مىتوان قضایایى را که نویسندگان مختلف ذکر کردهاند در طبقه قضایاى ضرورى گنجاند. ملاک دوم من براى تعریف قضیّه ضرورى از قرار زیر است:
ب) قضیّهاى ضرورى است که اگر و تنها اگر، فرض اینکه «افرادى که در واقع، از طریق عبارات ارجاعگر در جمله بیانگرِ آن قضیّه، مشخّص شدهاند، آن خاصیّتها و یا نسبتهاى ادّعا شده در آن قضیّه را ندارند»، فرضى نامنسجم باشد. مراد من از عبارت ارجاعگر، هر اسم خاص یا آن وصف معیّنى است که مشخّصکننده فرد یا افرادى است که آن قضیّه «درباره» آنان است. در هر یک از این دو مورد، وجود افرادِ مورد اشاره، پیشفرضِ قضیّه است، نه مُفاد آن. قضایا اغلب «درباره» افرادند و خاصیّتها یا افعالى را به آنان نسبت مىدهند؛ مثلاً قضیّه «رئیس جمهور در هفته آینده در سفر خواهد بود» درباره رئیس جمهور است و قضیّه «کارفرماى وى بسیار زود رنج است» درباره آن کارفرماست. البتّه گاه این امر روشن نیست که کدام یک از اجزاى جمله، افرادى را که جمله درباره آنهاست مشخّص مىکند؛ مثلاً آیا جمله «درمیان کسانى که هفته گذشته تلفن کردند، نماینده اتّحادیّه کارگران هم وجود داشت» درباره آن نماینده است یا نه؟ گاه تنها سیاق کلام مىتواند این امر را روشن سازد و گاه حتّى سیاق کلام هم نمىتواند. امّا این واقعیّتِ مسلّم که گاه روشن نیست که چه عباراتى ـ اگر اصلاً چنین عباراتى در کار باشند ـ عبارات ارجاعگرند، در این واقعیتِ به همان اندازه مسلّم تردیدى ایجاد نمىکند که اغلب به قدر کافى روشن است که چه عباراتى عبارات ارجاعگرند.
براى قضیّهاى که برطبق ملاک (ب) ضرورى است، ولى طبق ملاک (الف) ضرورى نیست، مىتوانیم این مثال را بیاوریم:
1) تعداد سیّارات از شش بیشتر است. نقیض (1) قضیّهاى است با این مفاد که «تعداد سیّارات از شش بیشتر نیست»، که ظاهرا قضیّهاى منسجم است؛ البتّه به شرط اینکه از منسجم همان معنایى که پیشتر به اختصار بیان شد مراد باشد. با وجود این، عبارت ارجاعگر «تعداد سیّارات»، در واقع مشخّصکننده عدد نُه است و این فرض که نُه بیشتر از شش نباشد، فرض منسجمى نیست. بنابراین (1) گرچه تحلیلى نیست، برطبق ملاک (ب) ضرورى مىنماید.
عکس این حالت را با این مثال تصویر مىتوان کرد:
2) نویسنده گلستان، گلستان را نوشته است. نقیض (2) قضیّهاى است با این مفاد که نویسنده گلستان، گلستان را ننوشته است که قضیّهاى نامنسجم است. از سوى دیگر این فرض، به وضوح فرضى است منسجم که، شخصى که در واقع با عبارت «نویسنده گلستان» مشخّص شده است، یعنى سعدى، در واقع گلستان را ننوشته باشد؛ [زیرا[ اگرچه این مطلب ضرورى است که کسى که گلستان را نوشته است گلستان را نوشته است، به هیچ رو این امر ضرورى نیست که شخصى که بالفعل این کار را کرده است، مىبایست چنین کرده باشد. بنابراین (2) گرچه تحلیلى است، طبق ملاک (ب) ضرورى نیست. آوردن مثالهاى دیگر برطبق الگوى (2) آسان است، مثلاً اگرچه قضیّه «نخستوزیر، نخستوزیر است» ناگزیر صادق است، این امکان هم وجود داشته که این نخستوزیر هرگز نخستوزیر نشود، بلکه نوازندهاى چیرهدست گردد.
در یکى دو سال گذشته، کریپکى(40) بیش از دیگران(41) توجّه ما را به پیچیدگىِ مثالهایى از قبیل مثالهاى (1) و (2) جلب کرده است، گرچه دلمشغولىِ او تا اندازهاى بیشتر در باب امکان قضایاى ضرورى غیرپیشین (بالعکس) بوده است، تا امکان قضایاى ضرورى غیرتحلیلى (یا بالعکس). امّا کریپکى در مباحث خود تعاریف دقیقى از اصطلاحاتى که به کار برده است (ضرورى و تحلیلى و پیشین) به دست نمىدهد.(42) و من کوشیدهام تا ملاکى ـ ملاکِ (ب) ـ براى ضرورت به دست دهم که به نظر من، بسیارى از قضایایى را که کریپکى مایل است ضرورى بنامد، در طبقه قضایاى ضرورى جاى مىدهد. گذشته از مثال (1)، سه مثال زیر، مثالهایى از انواع گوناگون قضایایى هستند که به نظر کریپکى چهبسا بخواهیم آنها را در طبقه قضایاى ضرورى جاى دهیم.
3) نیکسون انسان است.(43)
4) میزِ خطابه پیش روى کریپکى، از همان آغازِ وجودش، از یخ نبوده است.(44)
5) بوعلى ابنسیناست.(45)
برطبق این فرض که (3) و (4) و (5) صادق باشند، کریپکى مىخواهد ادّعا کند که این مثالها ضرورىاند. به نظر کریپکى، (3) از آنرو ضرورى است که چیزى نیکسون نمىتواند باشد، مگر اینکه آن چیز انسان باشد. نیکسون تنها به این شرط وجود دارد که انسان باشد. (4) از آندو ضرورى است که میز خطابهاى که از آغاز از یخ باشد، دیگر آن میز خطابه نخواهد بود و (5) از آنرو ضرورى است که «بوعلى» و «ابنسینا» در واقع به یک فرد اشاره دارند و آن فرد باید عین خودش باشد.
اگر براى ضرورى بودنِ قضیّه، ملاکِ (ب) را بپذیریم، این امر بسیار موجّه مىنماید که (4) و (5) را در هرحال، قضایایى ضرورى بدانیم. (5) از آنرو ضرورى است که فرض اینکه فردى که با لفظ «ابنسینا» و لفظ «بوعلى» هردو مشخّص گردیده عین خودش نباشد، فرض منسجمى نیست. امّا در باب میز خطابه پیش روى کریپکى مىتوان غیر از امورى که بالفعل بر آن میز گذشته است، امور دیگرى را تخیّل کرد که بر آن میز گذشته باشند؛ امّا این تخیّل، تخیّل کردن امورى است که بر میز خطابهاى که در واقع استمرارِ همان میز خطابه پیش روى کریپکى است، گذشته است؛ بنابراین مىتوان تخیّل کرد که آن میز خطابه، در زمان گذشته به یخ تبدیل شده بوده است. امّا این فرض که آن میز خطابه همواره از یخ بوده باشد، فرض منسجمى نیست؛ زیرا با فرض اینکه آن میز خطابه هرگز از یخ نبوده است؛ فرض مذکور فرضى نیست، درباره میزى که در واقع استمرار میز خطابه پیشروى کریپکى است. (3) موردى است مشکوکتر ـ آیا نمىشد نیکسون به بوزینهاى تبدیل شود و باز هم نیکسون باشد؟ ـ ولى اگر آن را ضرورى بدانیم، مطمئنّا از آن روست که این فرض را منسجم نمىبینیم که فردى که نیکسون است چیزى جز انسان باشد.
ضرورت دسته (ب) ظاهرا همان ضرورتى است که کریپکى خاطرمان را به آن جلب کرده است. اگر چنین باشد، دیگر نباید از ضرورتِ موردنظر کریپکى، تعبیر متافیزیکى بیش از حد پیچیدهاى به دست دهیم. ضرورت دسته (ب)، همانند ضرورت دسته (الف)، از آنرو پدید مىآید که آنچه به نحوى منسجم قابل تصوّر است، محدودیّتهایى دارد. اگر بناست عبارتى ارجاعگر فردى را مشخّص سازد، باید ملاکهایى در کار باشند که آن فرد را از افراد دیگر متمایز کنند؛ از اینرو فرضِ اینکه آن ملاکها در آن فرد، تحقّقیافته باشد، فرض منسجمى نخواهد بود. از همین عدم انسجام است که ضرورت دسته (ب) پدید مىآید.
معناى دیگر «ضرورى» در نوشتههاى برخى از نویسندگان اخیر، در زمینه فلسفه دین، ارائه شده است. اینان این مدّعا را که خدا واجبالوجود است، چنین تفسیر کردهاند که وى در وجود خود به هیچچیز دیگرى وابسته نیست.(46) از این مطلب، ملاک زیر براى تعریف قضیّه ضرورى به ذهن خطور مىکند:
پ) قضیّه «ق» ضرورى است، اگر و تنها اگر، صادق باشد، ولى صدق آن از چیزى که بیان آن نه مستلزم «ق» است و نه لازمه «ق» ناشى نشود (ناشى نشده باشد، یا در آینده ناشى نشود).
برطبق ملاک (پ)، باز همه قضایاى تحلیلى، از قبیل «همه عَزَبها، بىزناند»، البتّه ضرورى درمىآیند. این قضایا براى صادق بودنشان به چیزى که بیان آن نه مستلزم آنهاست و نه لازمه آنها، وابسته نیستند؛ مثلاً قضیّه «همه عزَبَها بىزناند»، براى صدق خود، به ویژگیهاى تکوینى یا عادات اجتماعى عزبها وابسته نیست. مىتوانید بگویید که صادق بودنِ این قضیّه، به بىزن بودن همه مردان بىزن وابسته است، ولى در این صورت، بیان این واقعیّت، یعنى قضیّه «همه مردانِ بىزن، بىزناند»، مستلزم این قضیّه است که «همه عزبها، بىزناند». اگر خداباورى سنّتى صادق باشد، قضیّه «خدا وجود دارد» نیز طبق ملاکِ (پ)، ضرورى است. این بدان دلیل است که بنابر خداباورى سنّتى، وجود خدا وابسته به هیچچیز دیگرى نیست ـ مگر اینکه امورى از قبیل وجودِ یک موجود همه توان را چیز دیگرى به شمار آورید. ولى بیان این گونه امور به شکل قضیّهاى درخواهد آمد که یا مستلزم قضیّه «خدا وجود دارد» است، یا لازمه آن. اگر رأى خداباوران کاذب باشد، بىگمان قضیّه «عالَم وجود دارد» قضیّهاى ضرورى است. اگر اتم فناناپذیر باشد و دقیقا ده تریلیون تریلیون اتم داشته باشیم، آنگاه قضیّه «ده تریلیون تریلیون اتم وجود دارد»، برطبق ملاک (پ)، ضرورى خواهد بود.
معناى دیگرى که درگذشته از «ضرورى» اراده کردهاند ـ گرچه شاید به نظر ما معنایى غیرطبیعى بنماید ـ چنین است: موجودى را موجود ضرورى مىگویند که ذاتا(47) جاویدان و تباهىناپذیر باشد. به همین دلیل، مَدرسیان، فرشتگان و ستارگان را موجودات ضرورى مىخواندند. موجودى «ذاتا» جاویدان و تباهىناپذیر است که تا ابد به هستى خود ادامه دهد و هرگز منقرض نشود ـ مگر آنکه فعل الهى مانع آن گردد. به نظر مدرسیان، فرق خدا با دیگر موجودات ضرورى در این است که خداوند موجودى «مطلقا» ضرورى است؛ یعنى برخلاف آن موجودات، در وجود ضرورى خود وامدار هیچچیز دیگرى نیست. نزد مدرسیان، اطلاق اصطلاح «ضرورى» بر قضایا این قدر متداول نبود، ولى به آسانى مىتوان «ضرورى» را به همان معناى موردنظر آنان در مورد قضایا هم به کار برد. لذا مىتوانیم بگوییم که:
ت) قضیّه ضرورى است، اگر و تنها اگر، قضیّهاى زماندار(48) باشد که در توصیف کردن اینکه اکنون وضع از چه قرار است صادق است و همیشه صادق خواهد بود و از نخستین لحظه صادق بودنش همواره صادق بوده است.(49) (اگر بخواهیم تقریرى حتّىالامکان نزدیک به تقریر مدرسیان به دست دهیم، مىتوانیم بیفزاییم که «مگر آنکه فعل فوق طبیعى خداوند مانع آن گردد»، ولى من این نکته مشکلساز را نادیده مىگیرم).
واژه «زماندار» نقش مهمى برعهده دارد. همه قضایاى صادقِ بىزمان(50)، از قبیلِ «در سال 765 ق امیر تیمور از رود جیحون گذشت» یا «ستاد انقلاب فرهنگى در خرداد ماه 1359 داراى هفت عضو بود» براى همیشه صادقاند، ولى بیشتر قضایاى صادقِ زماندار، از قبیل «مریم نشسته است» یا «یحیى بیمار است»، براى همیشه صادق نیستند. امّا اگر عالَم در آینده همواره موجود باشد (خواه حافظ وجود آن خداوند باشد و خواه نه) و اگر عالَم هرگز معدوم نبوده باشد، آنگاه قضیّه «عالَم وجود دارد»، برطبق معناى (ت)، قضیّهاى ضرورى خواهد بود. قضیّه «اتم وجود دارد» نیز چنین است به شرط اینکه اتم وجود داشته باشد و هیچگاه بدون اتم نبوده باشیم و از این پس نیز همواره اتم داشته باشیم. هر قضیّه تحلیلىِ زماندار، برطبق ملاک (ت) ضرورى درمىآید؛ ولى طبق دو ملاک (پ) و (ت) براى «ضرورى»، همه قضایاى ضرورى تحلیلى نیستند.
تاکنون چهار ملاک متفاوت براى ضرورى بودن قضیّه بازشناختهایم. ولى به گمان من، قضایاى دیگرى نیز وجود دارند که «ضرورى» خواندن آنها بیراه نیست. مثلاً براى ضرورى بودن قضیّه مىتوانیم ملاکى در دست داشته باشیم که برطبق آن، قضیّه (بىزمان) همگام ضرورى باشد؛ مانند این ملاک:
ث) قضیّه «ق» در زمان «ز» ضرورى است، اگر و تنها اگر، «ق» صادق باشد و فرض اینکه فاعلى بتواند در زمان «ز» یا زمان پس از «ز»، با فعل خود، «ق» را کاذب سازد، فرض نامنسجمى باشد.
از این قرار، برطبق ملاک (ث)، قضایاى صادق درباره حوادثِ یک زمان خاص، در هنگامى که آن زمان گذشته باشد، ضرورى خواهند بود ـ به شرط اینکه این فرض که فاعلانى بتوانند با افعال خود بر آنچه گذشته است تأثیر بگذارند، فرضى نامنسجم باشد. همه قضایاى تحلیلى نیز برطبق این ملاک ضرورىاند، ولى عکس آن البتّه صحیح نیست.
قضایاى ضرورى با قضایاى «ممکن»(51) متقابلاند. تعریف متعارف قضیّه ممکن آن است که «قضیّه ممکن قضیّهاى است که ضرورى نیست و نقیض قضیّهاى ضرورى نیز نیست»؛ بنابراین به ازاى هر معنایى که از «ضرورى» اراده مىشود، و در تقابل با آن، مىتوان معناى دیگرى براى ممکن اراده کرد.
3. قضایاى پیشین
و امّا سرانجام، بپردازیم به قضایاى پیشین. قضیّهاى پیشین است که آن را به نحوِ پیشین مىتوان دانست؛ یعنى قضیّهاى که نسبت به آن معرفت پیشین مىتوان داشت. مراد کانت از «معرفت پیشین، نه معرفت مستقل از تجربهاى خاص، بلکه معرفت مطلقا مستقل از همه تجارب»(52) بود. فیلسوفان معاصر که در باب تعاریف «تحلیلى» این همه پر تألیف بودهاند، معمولاً براى ارائه تعاریفى در برابر تعریف کانت از «پیشین»، تلاشى نکردهاند. این فلاسفه، یا معمولاً اصطلاح «پیشین» را، بىآنکه تعریف دقیقى از آن به دست دهند، در معنایى تقریبا شبیه معناى موردنظر کانت به کار بردهاند، و یا صرفا «پیشین» را با «ضرورى» برابر دانستهاند، برابر دانستنى که ظاهرا در این مورد مصادره به مطلوب است. نویسندگانى که ایندو را برابر دانستهاند براى توجیه کار خود به متن کتاب کانت توسّل جستهاند.
کوئینتون مىنویسد: «اگر از کانت پیروى کنیم»، یکى از معانىِ «پیشین»، «ضرورى»(53) است. من خودم این برابردانى را در آن متن و لااقل، در متن درآمد نقد عقل محض، ویراست دوم، نیافتهام. درآنجا، استدلالهایى دالّ بر این مطلب هست که اگر حقیقت ضرورىاى را بدانیم، آن را به نحو پیشین مىدانیم؛(54) و در بقیه نقد نیز، این امر که همه حقایق پیشین ضرورىاند، مسلّم دانسته شده است. امّا به نظر نمىآید که کانت امکان آن حقایقِ ضرورى را که به نحو پیشین دانستنى نیستند، از آنرو نفى کند که اصلاً دانستنى نیستند (شاید حقایقى ضرورى درباره جهانِ بودها(55) وجود داشته باشد که براى هیچ موجودى دانستنى نیست).
به نظر من، دستکم سه معنا براى «پیشین» هست که مىتوان آنها را از مباحث کانت و کاربردهاى بعدى این اصطلاح بیرون کشید. این سه عبارتاند از:
1) قضیّه پیشین است، اگر و تنها اگر، صادق بودن آن را فاعلى [فاعل شناسایى(56)] که اصلاً تجربهاى نداشته است، بتواند بداند.
2) قضیّه پیشین است، اگر و تنها اگر، صادق بودن آن را فاعلى بتواند بداند که ادّعاى دانستنش با هیچ تجربهاى (که به نحو منسجمى قابل بیان است) ابطالپذیر نباشد.
3) قضیّه پیشین است، اگر و تنها اگر، ضرورى باشد و ضرورى بودن آن را بتوان دانست.
اگر قضیّهاى مصداقِ (1) باشد، مصداقِ (2) نیز خواهد بود؛ زیرا اگر صادق بودن آن را پیش از تجربه بتوان دانست، مىتوان دانست که هیچ تجربه بعدى هم آن را واژگون نخواهد کرد. امّا اگر قضیّهاى مصداقِ (2) باشد، لزوما مصداق (1) نیست؛ زیرا ممکن است آن قضیّه را تنها از رهگذرِ داشتن تجربه معیّنى بتوان دانست. اگر قضیّهاى مصداق (3) باشد، مصداق (2) نیز خواهد بود؛ زیرا اگر فاعلى بداند که قضیّهاى ضرورى (به یکى از معانى مذکور) است، مىداند که تجربههاى بعدى او، آن را ابطال نخواهند کرد. امّا اینکه گمان کنیم که قضیّهاى که مصداق (3) (به هریک از معانى ضرورى) است، لزوما مصداق (1) «نیز» هست، دلیلى ندارد؛ زیرا حتّى اگر کسى ضرورى بودن قضیّهاى را هم بداند، دلیلى در کار نیست که گمان کنیم وى مىتوانسته آن معرفت را دارا شود، بىآنکه اصلاً تجربهاى داشته باشد.
آیا مصداقِ (1) یا (2) بودن مستلزم مصداق (3) بودن نیز هست؟ این امر تا اندازهاى بستگى به معنایى دارد که بناست از «ضرورى» اراده کنیم. امّا اگر مراد از «ضرورى» یکى از معانى (الف)، (ب)، (پ)، یا (ت) باشد، مصداق (2) بودن مستلزم مصداق (3) بودن نیست؛ زیرا یکى از قضایایى که فاعل مىتواند بدان معرفت پیدا کند و با هیچ تجربهاى که به نحو منسجم قابل بیان باشد، ابطالپذیر نیست، این قضیّه است که تجربههایى وجود دارند. با اینکه این قضیّه به هیچ یک از معانى (الف)، (ب)، (پ)، یا (ت) ضرورى نیست.
من در این مطلب بحث نخواهم کرد که آیا مصداق (1) بودن، مستلزم مصداق (3) بودن هم هست یا نه. وگرنه در واقع باید درباره تعریف (1) بیشتر بحث کنم. این بدان دلیل است که علىالظّاهر تعریف (1) اصلاً تعریف چندان سودمندى براى «پیشین» نیست؛ زیرا به نظر اکثریتِ قاطعِ فیلسوفان، آدمیان پیش از آنکه تجربهاى از جهان پیدا کنند، در واقع هیچگونه معرفتى ندارند. کانت صریحا این نظر را تأیید مىکند. وى مىنویسد: «بىگمان معرفت ما، کلاً، با تجربه آغاز مىشود؛ زیرا اگر اشیایى که تاحدّى خود به خود، بر حواسّ ما اثر مىگذارند تصوّراتى در ما ایجاد نمىکردند، چگونه قوّه شناخت ما به فعّالیّت برانگیخته مىشد...؛ بنابراین از لحاظ زمانى، ما معرفتى مقدّم بر تجربه نداریم و معرفت ما، کلاً، با تجربه آغاز مىشود».(57) البتّه مىتوان این امر را بررسى کرد که آیا موجوداتِ منطقا ممکن مىتوانند به برخى از امور، پیش از تجربه، معرفت پیدا کنند یا نه. پیش از اینکار، نیاز به تعریف نسبتا دقیقى از «تجربه» داریم ـ آیا موجودى که مثلاً به معناى واژه «عزب» مىاندیشد، در حال تجربه کردن است یا نه؟ امّا گمان نمىکنم که توضیح اصطلاح «پیشین» به این شیوهها براى روشن ساختن کاربرد متعارف این اصطلاح سود چندانى داشته باشد؛ زیرا بیشتر فیلسوفان این اصطلاح را به نحوى سودمند به کار بردهاند، بىآنکه این نکته از خاطرشان گذشته باشد که در حال سخن گفتن درباره موجوداتى هستند که اصلاً تجربهاى ندارند. یقینا کانت نیز در باب «پیشین» بدین طریق نمىاندیشیده است.
پس ما مىمانیم و دو تعریف (2) و (3). منظور کانت از «معرفت مطلقا مستقل از همه تجارب»، معرفتى است که از طریق تجربه به ما مىرسد، ولى داده تجربه نیست. اگرچه معرفت ما به اینکه همه عَزَبها بىزناند از طریق تجربه (خواندن کتاب، شنیدن گفتههاى مردم، و جز آن) براى ما حاصل مىشود، داده تجربه نیست، چگونه باید معرفتى را که داده تجربه نیست بازشناسیم؟ پاسخ کانت آن است که «ضرورت و کلّیّت مطلق... نشانههاى قطعىِ معرفت پیشیناند، و از یکدیگر نیز جدایى نمىپذیرند.»(58) درنتیجه وى این تعریف (3) را پیشنهاد کرده است و این به نظر من تعریفى است که پیامدش این است که قضایایى را که بیشتر فیلسوفان به پیشین بودنِ آنها حکم مىکنند در طبقه قضایاى پیشین جاى مىدهد. بیشتر فیلسوفان نمىخواهند قضیّه «تجاربى در کار است» را در طبقه قضایاى پیشین جاى دهند. با وجود این اگر تعریف (3) را بپذیریم، باید در نظر داشته باشیم که پذیرش این تعریفِ مقیّد، این امکان را که فاعلانى باشند که همه نوع معرفت در باب واقعیّاتِ ممکن داشته باشند، ولى این معرفت را به یک معنا از طریق تجربه خود از جهان استخراج نکرده باشند، مستقیما طرد نمىکند.
پس دراین صورت، قضیّه پیشین، قضیّهاى است ضرورى که ضرورى بودن آن را مىتوان دانست. من عبارتِ «به توسط انسان» را نظر به مشکلاتى که پیش مىآورد (مثلاً نیاز به حلّ و فصل این مطلب را که آیا انسان موجودى است واجد نیروهاى عظیم یا نه) بر این تعریف نمىافزایم (گرچه شاید کانت مىخواست آن را بیفزاید).
«ضرورى» را در این تعریف به چه معنایى باید گرفت؟ از حمل معانى متفاوت بر «ضرورى»، تعاریف متفاوتى نیز نتیجه خواهد شد. ولى ـ اگر بنا باشد معناى «ضرورى» را از میان تعاریفى که من تصویر کردم انتخاب کنیم ـ(59) تنها تعریفى که فىالجمله آن قضایایى را که فیلسوفان معمولاً پیشین خواندهاند، و تنها آن قضایا را، در طبقه قضایاى پیشین جاى مىدهد، تعریفى است که «ضرورى» در آن به معناى (الف)، یعنى به معناى «تحلیلى»، به کار رفته است. فیلسوفان سخت مىپرهیزند از اینکه قضیّه «تعداد سیّارات از شش بیشتر است»، یا قضیّه «اتم وجود دارد» را قضایاى پیشین بخوانند، اگر چه شاید بپذیرند که این دو قضیّه، به ترتیب، به دو معناى (ب)(60) و (پ) ضرورىاند و ضرورى بودنشان را هم مىتوان دانست؛ بنابراین نظر من آن است که در این تعریف از قضیّه «پیشین»، «ضرورى» را به معناى (الف) بگیریم. در آن صورت، تعریف مذکور چنین خواهد شد:
قضیّه پیشین است اگر، و تنها اگر، تحلیلى باشد و تحلیلى بودن آن را بتوان دانست.
این تعریف این عیب ناخوشایند را دارد که پاسخ این سؤال بزرگ کانت را که آیا قضایاى ترکیبىِ پیشین داریم یا نه، بسیار آسان جلوه مىدهد. با این همه، من فقط به خاطر اینکه از اصطلاح «تحلیلى» مرادى وسیعتر از مراد کانت داشتهام، به این نتیجه رسیدهام. پیداست که برطبق مراد من از «تحلیلى»، بسیارى از قضایایى که کانت یا نویسندگان متأخرتر از او خواستهاند در طبقه قضایاى ترکیبى پیشین جایشان دهند، تحلیلى درمىآیند؛(61) مانند این قضایا «12=7+5» و «خط راست کوتاهترین فاصله بین دو نقطه در دو سرِ خط است» و «چیزى که یکسره سرخ است یکسره سبز نمىتواند بود».
از تعریف ما از قضیّه «پیشین»، تعاریف متعدّدى براى قضیّه «پسین»(62) به ذهن خطور مىکند. یکى از تعاریف متعارف این قضیّه چنین است: قضیّه پسین قضیّه ممکنى است که اگر صادق باشد، صدق آن را مىتوان دانست. (مراد از «ممکن» در اینجا، همان معناى «ترکیبى» است.)
4. نسبت قضایاى تحلیلى و ضرورى و پیشین
از آنجا که قضایاى ضرورى به معناى (ب) و (پ) و (ت) و (ث) همه تحلیلى نیستند، برطبق تعریف ما از «پیشین» همه چنین قضایایى پیشین نیستند. با وجود این همه قضایاى پیشین تحلیلىاند. همه قضایاى تحلیلى، به دو معناى (پ) و (ث) ضرورىاند (و قضایاى تحلیلى زماندار، به معناى (ت) ضرورىاند). بنابراین، همه قضایاى پیشین نیز به معناى (پ) و (ث) و اگر زماندار باشند، به معناى (ت) ضرورىاند. همه قضایاى پیشین، ضرورى به معناى (ب) نیستند؛ زیرا چنانکه دیدیم، برخى از قضایایى که به تحلیلى بودنشان علم داریم، به معناى (ب) ضرورى نیستند. پیداست که همه قضایاى پیشین ضرورى به معناى (الف)، یعنى تحلیلىاند. امّا آیا همه قضایاى تحلیلى پیشیناند؛ یعنى آیا به تحلیلى بودنِ همه قضایاى تحلیلى مىتوان علم داشت؟ البتّه شاید در حال حاضر، بسیارى از قضایاى تحلیلى چندان پیچیده باشند که انسان نتواند تحلیلى بودن آنها را تشخیص دهد، امّا آیا مىشود قضیّهاى تحلیلى وجود داشته باشد که در آن، تحلیلى بودن چنان پنهان باشد که موجود عاقل(63) نتواند تحلیلى بودن آن را تشخیص دهد؟
قضیّه «ق» تحلیلى است اگر، و تنها اگر، نقیض آن، یعنى «چنین نیست که ق»، مستلزم قضیّهاى صراحتا مشتمل بر تناقض باشد. بنابراین اگر موجود عاقل مىتوانست از «چنین نیست که ق» آن قضیّه صراحتا مشتمل بر تناقض را، که لازمه آن است، استنتاج کند، مىتوانست به تحلیلى بودنِ همه قضایاى تحلیلىِ «ق» علم پیدا کند. امّا موجود عاقل داراى توان کافى همواره مىتواند از یک قضیّه، هر قضیّه لازمه آن را استنتاج کند، و بنابراین، همواره درباره هر قضیّه «چنین نیست که ق»، که مستلزم قضیّهاى صراحتا مشتمل بر تناقض است، به این امر علم پیدا کند که آن قضیّه مستلزم قضیّهاى مشتمل بر تناقض است؛ از اینرو، موجود عاقلِ داراى توان کافى، همواره مىتواند به تحلیلى بودن هر قضیّه تحلیلىِ «ق» علم پیدا کند.
در مخالفت با این مطلب، مىتوان گفت که در برخى از موارد، شاید براى اینکه از «چنین نیست که ق» به آن قضیّه مشتمل بر تناقض برسیم، باید از تعداد نامحدودى از مراحل منطقى بگذریم؛ و در این موارد، اگر چه استلزام هست، موجود عاقل وجود آن را نمىتواند در زمانى محدود نشان دهد ـ موجود عاقل نمىتواند در زمانى محدود ازتعدادى نامحدود از مراحل منطقى، که براى استنتاج آن قضیّه مشتمل بر تناقض نیاز است، بگذرد. قضیّه «هر عدد زوج مجموع دو عدد اوّل است» (حدس گُلْتْباخ(64))، شاید حقیقتى تحلیلى باشد، اگرچه تاکنون کسى تحلیلى بودن آن را اثبات نکرده است. براى نشان دادن اینکه این قضیّه تحلیلى است، باید بتوانید نشان دهید که قضیّه «چنین نیست که هر عدد زوجى مجموع دو عدد اوّل است» مستلزم قضیّهاى مشتمل بر تناقض است. ولى شاید هیچ دلیل فراگیرى بر اینکه این قضیّه مستلزم قضیّهاى مشتمل بر تناقض است، وجود نداشته باشد. این اشتمال بر تناقض، شاید عبارت باشد از تناقضى که در تلفیق این قضیّه که «چنین نیست که هر عدد زوج مجموع دو عدد اول است» با مجموعهاى نامحدود از قضایاى تحلیلى که در مورد هر عدد زوجى بیانگرِ ایناند که آن عدد زوج مجموع دو عدد اوّل است و نیز این قضیّه که اعداد مورد اشاره، همه اعداد زوج را دربرمىگیرد، نهفته است. (این قضایا، اگر تحلیلى باشند، لازمه هر قضیّهاى از جمله اینند که «چنین نیست که هر عدد زوجى مجموع دو عدد اوّل است»). شاید براى اثبات این مجموعه نامحدود لازم باشد که درمورد هریک از این بىنهایت عدد زوج، جداگانه اثبات کنید که آن عدد مجموع دو عدد اوّل است.
امّا اگرچه ـ چنانکه در این مورد ـ باید از بىنهایت مرحله منطقى گذشت تا اثبات کرد که قضیّهاى مستلزم امرى مشتمل بر تناقض است، من دلیلى نمىبینم که چرا موجود عاقلِ داراى توان کافى نتواند این کار را در زمانى محدود به انجام رسانَد. برخلاف رأى زنون،(65) فاعلها اغلب مىتوانند بىنهایت فعل از یک سنخ معیّن را در زمانى محدود به پایان ببرند؛ مثلاً مىتوانند بىنهایت فعل را، که عبارت است از گذر کردن از بىنهایت فاصله بسیار بسیار کوتاه، که در ضمن پیمودن یک فرسنگ وجود دارد، در زمانى محدود به انجام رسانند.(66) اینان مىتوانند در زمانى محدود، نخست نیم فرسنگ، سپس یک چهارم فرسنگ، سپس یک هشتم فرسنگ و قس على هذا... همه را در پنج دقیقه طى کنند. به همین نحو، براى به انجام رساندنِ بىنهایت استدلال در زمانى محدود، باید در هر استدلال زمانى بسیار بسیار کوتاه سپرى کنند.
هر استدلال زمان محدودى مىخواهد، چنانکه طبع مسأله است، زیرا استدلال بر یک امر، متضمّن گذر از حالت جهل به حالت معرفت است و این گذر زمان مىخواهد. اگر براى آنکه فاعلى استدلالى را به انجام برساند، زمان محدودِ بسیار کوتاهى (مثلاً 101 ثانیه) نیاز باشد، نخواهد توانست استدلالهاى نامحدودى را در زمانى محدود به انجام رسانَد. بىشک زمانى که در اختیار انسان است محدود است، و به همین سبب نمىتواند بىنهایت استدلال را در زمانى محدود به پایان ببَرَد. ولى شاید فاعلانى وجود داشته باشند که بتوانند استدلالى را در فاصلهاى زمانى کوتاهتر از هر فاصله قابل ذکر انجام دهند و این فاعلان ظاهرا قادر خواهند بود که در زمانى محدود، از بىنهایت استدلال به سرعت عبور کنند.
نتیجه آنکه موجود ناطق داراى توان کافى، همواره مىتواند به تحلیلى بودن هر قضیّه تحلیلى آگاهى یابد و ایرادى که در دو بند اخیر مورد بحث واقع شد، بر مدّعاى اصلى من وارد نیست. نتیجه آنکه همه قضایاى تحلیلى پیشیناند (اگرچه شاید آدمى هرگز نتواند کاملاً تحلیلى بودن برخى از قضایاى تحلیلى را دریابد).
________________________________________
1 . مشخّصات کتابشناختى نوشتار حاضر چنین است:
R.G. Swinburne, Analyticity, Necessity, and Apriority, in A priori Knowledge, ed. Paul K. Moser, Oxford University Press, 1987.
2 عضو هیئت علمى مؤسسه پژوهشى حوزه و دانشگاه
3 . از همکارانم در دانشگاه کیل (Keele)، به خاطر نقدهاى سودمندشان بر تقریر نخست این مقاله، سپاسگزارم.
4. analytic
5. necessary
6. a priori
7 . عنوانبندى در متن، جهت طبقهبندى مطالب و براى فهم بهتر و پیشگیرى از خستهکنندگىِ متن، توسط مترجم صورت گرفته است.
8. Kant, I. Critique of Pure Reason, A6-7, B10 (translated by N. Kemp Smith, London 1929).
9 . در سخن کانت درباره «دربرداشتنِ» یک مفهوم، مفهومى دیگر را نیز اشکالاتى هست.
See F. Waismann, `Analitic - Synthetic', republished (from Analysis) in his How I See Philosophy (London, 1968), pp. 122-207. See pp. 122ff.
10 . دى. اِى. تى. گَسْکینگ (D. A. T. Gasking) در
`The Analytic - Synthetic Controversy' (Australian Journal of Philosophy, 50 (1972), 107-29)
نُه تعریف سنتى براى تحلیلى (ص108) بازشناخته است. از آن میان، تعریف نهم وى از گروه نخستِ دستهبندى من است؛ دو تعریف نخست او از گروه دوم، و بقیّه از گروه سوماند. اَنتونى کوئینتون (Anthony Quinton) در
`The A Priori and the Analytic' (Proceedings of the Aristotelian Philosophy, 64 (1963-4), 31-54)
چهار تعبیر عمده از تحلیلى را (ص 32 به بعد) بازشناخته است. تعبیر دوم وى از آنِ کانت است. تعبیر چهارم او، از گروه نخست دستهبندى من است و دو تعبیر اوّل و سوم او از گروه دوم هستند.
11 . وقتى جملهاى به اعتبار صورتِ منطقى خود صادق باشد، نه به اعتبار معناى اجزاى خود، صدق آن را «صدق منطقى» (logical truth)مىخوانند (ر.ک. ضیاء موحد. درآمدى به منطق جدید. تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372، ص3ـ5؛ و واژهنامه توصیفى منطق. تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374، ص4 (م).
12. synonymy
13. Quine
14 . اجزاى منطقى (Logical particles) عبارتند از عناصرِ بنیادینِ یک ساخت منطقى، که در همه نمونههاى آن ساخت ثابت مىمانند. اجزاى منطقى را «لغات منطقى» و «ثابتهاى منطقى» نیز مىنامند (رک: همان، ص13ـ14) (م).
15. W. V. O. Quine, `Two Dogmas of Empiricism' in his From a Logical Point of View, 2nd edn., (New York, 1963), p. 22f.
فرگه نیز تعریفى از همین قبیل ارائه کرده است ر.ک:
G. Frege, The Foundation of Arithmetic, trans. J. L. Austin (Oxford, 1953), p.4.
16 . چنانکه وایْسْمَن (Waismann) خاطرنشان ساخته است (op. cit., pp. 133ff.)براى تحویل بسیارى از قضایا به صدق منطقى، نه فقط واژههاى مترادف که جملات مترادف را نیز باید تعویض کرد؛ مثلاً حتّى اگر «سیّاره» با «جسمى که به دور خورشید مىگردد» مترادف باشد، قضیّه «سیّارات به دور خورشید مىگردند» را تنها در صورتى مىتوان به صدق منطقى تبدیل کرد که بتوانیم این جمله مترادف با آن را که «هر چیزى که سیّاره است جسمى است که به دور خورشید مىگردد» جانشین آن سازیم.
17. Quinton
18. implicit definitions
19. Op. cit., p. 49.
20 . تعریف اشارى (ostensive definition) آن است که چیزى را، از طریق اشاره کردن به برخى از نمونهها و مصادیق آن، تعریف کنند (م).
21 . تلاش کوئینتون (ص 50) براى نشان دادن اینکه «الف تر از» [یا «با الف بیشتر از» [(more ø than) لفظى است منطقى با اشکالى روبروست. وى اذعان دارد که «دو اصل عدم تقارن (asymmetry) و تعدّى (transitivity) کاملاً معناى «الف تر از» را تعیین نمىکنند؛ زیرا اگر «کم الفتر از» [یا «با الف کمتر از»[(Less ø than) را جانشین آن سازیم و «بیشتر» و «کمتر» به یک معنا هم نباشند، این اصول باز هم بالضّروره صادقاند.» وى در ادامه ادّعا مىکند که این ایراد، به هر نحو که آن را حّل و فصل کنیم، نشان نمىدهد که «الف تر از» لفظى غیرمنطقى است، زیرا تفاوت میان «بیشتر» و «کمتر» باید به همان اندازه بدون مفاد خاص باشد که خود آنها». امّا این [دلیل] اصلاً سودمند نیست؛ زیرا کوئینتون بدون مفاد خاص بودن را بر حسب تعریفپذیرى ضمنى توضیح داده است، و اگر براى تعریف ضمنى، علاوه بر دو اصلِ عدم تقارن و تعدّى، اصول دیگرى نتوان یافت که میان «بیشتر» و «کمتر» تمایز ایجاد کنند، در آن صورت، بر طبق توجیه کوئینتون درباره الفاظ منطقى، عبارت «الف تر از» لفظى منطقى نخواهد بود.
22. R. Robinson, Definition (Oxford, 1950), pp. 106 ff.
23 . کوئینتون ظاهرا بر این عقیده است (op. cit., p.51) که قضیّه «چیزى که یکسره سرخ است یکسره سبز نمىتواند بود» را مىتوان تبدیل کرد به قضیّه «هیچچیز نمىتواند عضو دو نوع از یک جنس باشد» که حقیقتى است که الفاظ آن قضیّه را به طور ضمنى تعریف مىکند، امّا حتّى اگر اظهارنظر دوم وى به یک معنا درست هم باشد (که به نظر من بسیار ناموجّه است)، پیداست که صِرفِ به جاى یکدیگر آوردنِ عبارات مترادف، این «تبدیل» را محقّق نخواهد کرد.
24. semantic rules
25. Ayer
26. A. J. Ayer, Language, Truth and Logic, 2nd, edn. (London, 1946), p.78.
این کتاب را منوچهر بزرگمهر، با عنوانِ زبان، حقیقت و منطق، به فارسى برگردانده است. در ترجمه فارسى مطلب مذکور در صفحه 93 آمده است (م).
27 . به جاىِ: ûThe Romans behaved in Gaul. به همین نحو، در بسیارى از موارد، به جاى علایم و مثالهاى نویسنده، علایم و مثالهایى آوردهایم که براى ما، فارسىزبانان، مأنوستر است. (م)
28. self - contradictoriness (یا: تناقض با خود)
29. incoherence
30. `p and not - p'
31 . منشأ این توجیه درباره قضایاى تحلیلى توجیهى است که لایبنیتس در باب حقایق عقلى به دست داده است. حقایق عقلى قضایایى هستند که مىتوان آنها را، از طریق تحلیل، به «قضایاى هوهوى (identical propositions)، که قضیّه مقابل آنها مشتمل بر تناقض آشکار است» تجزیه کرد.
Monadology, pp. 33-5 (Leibniz's Philosophical Writings, trans. Mary Morris, London, 1934).
32. نویسنده در اینجا به اختلافى اشاره کرده است که ـ بنا به قول مشهور ـ میان منطق جدید و منطق ارسطویى، در باب وجود یا عدمِ افرادِ موضوع در قضایاى کلّى، وجود دارد. در منطق جدید، اعتقاد بر این است که براى صدق گزارههاى کلّى، وجودِ افراد موضوع لازم نیست (گرچه براى صدق گزارههاى جزئى چنین امرى لازم است) و گزاره کلّى، به خودى خود، اطّلاعى راجع به وجود یا عدم موضوع خود به دست نمىدهد؛ امّا در منطق ارسطویى وجود موضوع را، براى صدق گزاره کلّى، لازم دانستهاند (ر.ک. غلامحسین مصاحب، مدخل منطق صورت. تهران: انتشارات حکمت، 1366، ص221ـ223؛ و ضیاء موحّد، درآمدى به منطق جدید، ص154ـ160).
33. entails
34. negation (یا: نفى)
35. self - contradictory (یا: متناقض با خود)
36. coherent
37. sentence
38. proposition
39. synthetic
40. Kripke; See his `Identity and Necessity' in Identity and Individuation, ed, M. K. Munitz, New York, 1971, and `Naming and Necessity' in Semantics of Natural Language, ed. D. Davidson and G. Harman, Dordrecht, 1972.
41. But see also A. Plantinga, `World and Essence', Philosophical Review, 79 (1970), 491-92; and Baruch A. Brody, `Why settle for Anything Less than Good Old-Fashioned Aristotelian Essentialism?', Nous, 7 (1973), 351-65, for work along similar lines to kripke's.
42. See the discussion on pp. 260-4 of `Naming and Necessity'.
43. `Naming and Necessity', pp.268ff.
44. `Identity and Necessity', p.152.
45. `Identity and Necessity', pp.156ff.
46. See, for example, John H. Hick, `Necessary Being', Scottish Journal of Theology, 14 (1961), 353-69, and R. L. Franklin, `Some Sorts of Necessity', Sophia, 3 (1964), 15-24, both of whom have writeten along these lines.
47. by nature
48. tensed
49 . اَنتونىکِنى (Anthony Kenny, `God and Necessity in British Analytical Philosophy, ed. B.Williams and A. Montefiore)در مورد تلقّى مَدرسیان در باب این ملاک اندکى اختلافنظر دارد. وى ملاکى را به کار مىبرد که برطبق آن، قضیّه زماندار قضیّهاى است ضرورى به شرط آنکه ارزشِ صدق آن تغییر نپذیرد؛ یعنى یا همواره صادق و یا همواره کاذب باشد.
50. tenseless
51. contingent
52. op. cit, B2.
53. op. cit, p.32.
54 . جاناتان بِنِت (Jonathan Bennett, Kants Analytic, Cambridge, 1966, p.9)مدّعى است که «سیاق کلام [در درآمد مذکور [بهوضوح متضمّن این مطلب است که ضرورت و کلّیت هم لازمه پیشین بودناند و هم مستلزم آن»، امّا من خودم نمىتوانم بپذیرم که سیاق کلام متضمّن این مطلب باشد.
55. noumenal world (یا جهان ذوات معقول، جهان اشیاى فى نفسه)
56. agent
57. op. cit, B1.
58. op. cit, B4.
59 . البته ممکن است غیر از ملاکهایى که من براى تعریف قضیّه ضرورى تصویر کردم، ملاکهاى دیگرى نیز براى تعریف ضرورى وجود داشته باشد که، براساس آنها، طبقهاى از قضایاى پیشین به دست آید که فىالجمله دربرگیرنده آن قضایا، و فقط آن قضایایى باشد که فیلسوفان معمولاً میل دارند آنها را پیشین بخوانند.
60 . کریپکى مقالات خود را به قصد اثبات این مطلب نوشته است که بسیارى از قضایاى ضرورى ـ بر طبق معناى موردنظر او ـ پیشین نیستند.
61 . برخى از مثالهاى پیشنهادى کانت براى قضایاى ترکیبى پیشین البتّه پیچیدهترند. من در جاى دیگرى گفتهام که دو قضیّه «هر حادثهاى علّت دارد» و «تنها یک مکان وجود دارد» تحلیلى نیستند و لذا، بر طبق تعریف بالا، پیشین نیز نیستند. براى مطلب اول ببینید:
`Physical Determinism' in Knowledge and Necessity, ed. G. N. A. Vesey, London, 1970.
و براى مطلب دوم ببینید: فصل دوم از Space and Time, London, 1968
62. a posteriori
63. rational being(یا: موجود ناطق)
64. Goldbach
65. Zeno
66. See Adolf Grnbaum, Modern Science and Zeno's Paradoxes, London, 1968.
بحث گرونباوم، در صفحات 90 به بعد، در باب دستگاه پیانو (Peano) ارتباط ویژهاى با موضوع موردبحث ما دارد.